02-1 خلاصه دروس جلد دوم ـ چاپ – قسمت اول

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد دوم» – قسمت اول

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 1 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم الي يوم الدين.

 

بدانكه هركه مواقع صفات را دانست او به حقيقت معرفت رسيده و به حقايق اشياء برخورده من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و قرار چيزي نهايت او است پس به مفاد فرمايش معصوم سلام‏اللّه‏عليه  هركس كه اين راه را پيشنهاد خود كرد و مواقع صفات را بدست آورد و همان‏طور تعبير نمود او به منتهاي معرفت رسيده و اگر ملتفت باشي و قدري شعورت را بكار بري مي‏بيني كه بالاتر از اين معرفتي تصوير نمي‏شود. پس در خارج هر چيزي بحسب خودش حدودي دارد و اگر حدودش را همان‏طوري كه هست ديدي و تعبير آوردي تعبيرت درست واقع مي‏شود و درست تعبير آورده‏اي و كلام صدقي گفته‏اي پس كلام صدق آن است كه مطابق خارج باشد به عبارت اخري آن است كه در خارج مصداق داشته باشد اگر چيزي را مي‏گويي زرد بايد زردي در خارج مصداق داشته باشد و آن چيز زرد باشد تا تعبيرت درست بيايد و در كلام خود راستگو باشي و چيزي را مي‏گوييم سرخ بايد سرخي داشته باشد تا بتوان اطلاق سرخي بر او كرد وهكذا. پس وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني زرد را بايد زرد گفت و سرخ را بايد سرخ گفت و گرم را بايد گرم گفت و سرد را بايد سرد گفت و بالا را بايد بالا گفت و پايين را بايد پايين گفت وهكذا و آن‏كس كه مي‏خواهد به حقايق اشياء برخورَد اين را پيشنهاد خود مي‏كند و همين‏طور سلوك مي‏كند و به حقايق اشياء مي‏رسد و حقيقت هر چيزي را ادراك مي‏كند. پس بسا مي‏شود كه از همين قاعده مصداقي را در خارج مي‏بيند و همان‏طور تعبير مي‏آورد و يقين حاصل مي‏كند با اينكه نه آيه‏اي بر آن مطلب ديده و نه حديثي مشاهده كرده و بعد از آنكه در اخبار و آيات نگاه مي‏كند مي‏بيند از آن‏جور چيزها پُر است آن‏وقت آيه و حديث بر آن مطلب بدستش مي‏آيد. واللّه اگر كسي اين قاعده را محكم گرفت هرگز گمراه نمي‏شود و به باطل سلوك نمي‏كند و امر بر او مشتبه نمي‏شود. پس بايست درست ملتفت شد و تعبيرات را درست آورد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 2 *»

كه كذب لازم نيايد و حكيم آن نيست كه چيزي بگويد و در خارج مصداق نداشته باشد و آن‏طور نباشد. پس بنده بايد تابع خدا باشد هر طوري كه او جلّ‏شأنه وضع كرده اين هم همان‏طور تعبير بياورد و خدا هم هر چيزي را همان‏چيز خلق كرده و هر چيزي خودش خودش است و غير خودش نيست و هر چيزي هم در سرجاي خود واقع است و جاي ديگر لايق او نيست. پس در حد خود و مقام خود و مرتبه خود واقع است و هيچ حدّي و مقامي و مرتبه‏اي ديگر مناسب او نيست پس همين‏طوري كه خدا وضع كرده بايد شخص تعبير بياورد و سخن بگويد و اگر غير از اين‏طور عمل كند و چيزي كه مصداقش در جايي نيست از آنجا تعبير بياورد در حقيقت مشرك شده است به خدا اين است كه فرمودند ادني الشرك ان‏تقول للحصاة نواة و للنواة حصاة پس توحيد آن است كه سنگريزه را سنگريزه بگويي به جهت اينكه خدا او را سنگريزه آفريده و هسته خرما را هسته خرما به جهت اينكه خدا او را هسته خرما آفريده و اگر سنگريزه را هسته خرما اسم بگذاري و هسته خرما را سنگريزه اسم بگذاري مشرك شده‏اي به خدا به جهت اينكه اگر اقرار به اين خداي واحد احد داري كه او همچه قرار داده حصاة را حصاة و نواة را نواة پس تو هم تقليد خدا را كن حصاة را حصاة بگو و نواة را نواة. حال كه مي‏خواهي به اينها اعتنا نكني و نواة را حصاة و حصاة را نواة اسم بگذاري پس به خداي ديگر قائل شدي و هواي خود را خداي خود قرار دادي.

باري، انسان بايد تقليد خداي خود كند و وضع او را نصب‏العين كند ديگر چيزي از پيش خود نتراشد پس هر چيزي را آن‏طوري كه هست همان‏طور تعبير بياورد و اسم هر چيزي را به خود آن‏چيز اطلاق كند براي اينكه خدايش همين‏طورها خلقت كرده و هر چيزي را خود آن چيز آفريده و هر چيزي را در سر جاي او آفريده بطوري كه چيز ديگر نمي‏شود آن چيز باشد و جاي ديگر نمي‏شود كه جاي او باشد و اين هم يكي از كليات بزرگ حكمت است كه اگر شخص ياد گرفت خيلي چيزها بدستش مي‏آيد و مسأله‏هاي بسيار مشكل براي او حل مي‏شود چه در حكمت و چه در فقاهت. مثلاً در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 3 *»

حديث است كه هركس ناخن بگيرد و يا شارب را بچيند و بگويد بسم‏اللّه و باللّه و علي ملّة رسول‏اللّه يعني متذكر اين باشد كه چون پيغمبر9 فرموده است كه ناخن را بگير و شارب را بزن من هم اين كار را مي‏كنم چنان است كه چقدر بنده از اولاد اسماعيل آزاد كرده باشد در راه خدا. حال انسان وقتي كه فكر مي‏كند مي‏بيند كه ناخن‏چيدن كاري نيست و يك امر جزئي غير معتني_’feبه است، كجا مي‏رسد اين امر جزئي به آزادكردن هفتاد بنده در راه خدا وانگهي همه هم از اولاد حضرت اسماعيل پيغمبر باشد و تو مي‏داني كه اولاد پيغمبر نيستند مگر آنهايي كه مؤمنند و آنهايي كه كافر شدند مانند پسر نوح نسبت به ايشان داده نمي‏شوند و از اولادشان محسوب نمي‏شوند اين است كه خدا فرموده انه ليس من اهلك پس هفتاد نفر مؤمن كه همه پيغمبرزاده باشند آزادكردن آنها كجا و ناخن‏چيدن كجا است و از آن‏طرف در باب آزادكردن بنده مي‏فرمايند كه كسي كه يك بنده‏اي كه در قيد عبوديت و خواري و ذلت باشد در راه خدا آزاد كند بهتر از آن است كه اين دنيا تمامش سيم و زر باشد و همه را شخص در راه خدا انفاق كند و از آن طرف در كيفيت انفاق مي‏فرمايند كسي كه يك مؤمني را افطار دهد چنان است كه هفتاد بنده يا بيشتر در راه خدا آزاد كرده باشد و از اين‏جور فرمايشات بسيار دارند. حال كسي كه مطلب در دستش نباشد اينها را كه مي‏شنود متحير مي‏شود و هرچند سعي مي‏كند نمي‏تواند علتش را بيابد و كيفيتش را بفهمد و تو ان‏شاءاللّه مي‏داني كه ائمه:خلاف واقع نمي‏فرمايند و اغراق در كلامشان نيست و اختلاف در اقوالشان بحسب حقيقت پيدا نمي‏شود پس اينها چيست؟ چطور است يك ناخن‏چيدن با هفتاد بنده مؤمن آزادكردن برابر است و يك بنده مؤمن آزادكردن با تمام انفاق يك دنيا سيم و زر برابر است و از آن طرف افطار دادن برادر مؤمن كه يك انفاق جزئي است با آزادكردن هفتاد بنده يا بيشتر مساوي است؟ پس عرض مي‏كنم كه به همان‏طوري كه دانستي چون خدا همچه قرار داده كه هر چيزي خودش خودش باشد و هر چيزي در سرجاي خود بايد باشد و طوري است كه هيچ جايي ديگر مناسب او نيست و بهتر از آنجا جايي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 4 *»

برايش در ملك يافت نمي‏شود پس ناخن گرفتن اگرچه به آزادكردن بنده نسبت ندارد اما در سر جاش بمراتب بر او ترجيح دارد و هرچند بنده آزاد بكني دخلي به ناخن‏گرفتن ندارد و ثواب ناخن‏گرفتن برايت مقرر نيست زيرا آن كار را نكردي منتها ثواب آزادكردن بنده‏ها را به تو بدهند اما ثواب ناخن‏گرفتن را به تو نخواهند داد مگر اينكه زحمت بكشي و ناخن بگيري آن‏وقت ثواب ناخن‏گرفتن را به تو مي‏دهند و چون ثواب ناخن‏گرفتن مترتب بر اين فعل بخصوص است و بر هيچ فعلي از افعال و عبادتي از عبادات اگرچه خيلي بزرگ باشد مترتب نمي‏شود پس ناخن‏گرفتن در مقام خود بمراتب بهتر و بالاتر است از آزادكردن بنده‏هاي بسيار در راه خدا و چه عيب دارد كه آزادكردن بنده هم در سرجاي خود و در مقام خود بالاتر باشد از ناخن‏گرفتن و ثوابش بيشتر باشد. پس بنابراين كسي بخواهد ناخن بگيرد و شارب را بزند اما بنده‏اي آزاد نكند بخيال اينكه من كاري بالاتر از بنده آزادكردن كرده‏ام و اگر يك بنده آزاد كنم ثواب آن يك بنده آزادكردن را دارم چه ضرور ناخن مي‏گيرم و شارب مي‏زنم ثواب هفتاد بنده آزادكردن را به من مي‏دهند، چنين نيست. تو كه بنده‏اي آزاد نكرده‏اي ثواب بنده‏آزادكردن را مستحق نيستي و آن را هم كه فرمودند در مقام خودش درست است پس اگر بخواهي به اين ثواب برسي بايد بنده‏اي هم آزاد بكني. پس در وقت ناخن‏گرفتن ناخن بگير و در وقت بنده آزادكردن هم بنده آزاد كن تا ثواب هر دو را دريابي و همچنين بنده آزادكردن در مقام خود بمراتب بهتر است از اينكه يك دنيا طلا و نقره انفاق كني به جهت اينكه مؤمني را ببيني در قيد عبوديت است و در خواري و ذلت بسر مي‏برد او را براي خشنودي خدا آزاد كني بهتر است از اينكه او را به آن حالت بگذاري و يك عالم طلا و نقره انفاق كني و از آن‏طرف مؤمني را افطار بدهي يا گرسنه‏اي را سير بكني در مقام خودش بهتر است از آزادكردن بنده‏هاي بسيار در راه خدا. خوب مؤمني در اينجا گرسنه است و بسا هست از گرسنگي مي‏ميرد به او چيزي نمي‏دهي مي‏روي كه بنده آزاد كني كه ثواب انفاق يك عالم طلا و نقره را داشته باشي!

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 5 *»

البته اگر آن مؤمن را سير كني بهتر است از اينكه اين بنده را آزاد كني. پس هر چيزي در مقام خود خوب است و بطوري است كه غير از او در آن مقام بكار نمي‏آيد و مناسب آنجا نيست و اگر چيزي ديگر بكار آنجا مي‏خورد خداوند او را در آنجا وضع نمي‏كرد.

باري، مقصود بيان اين امورات نبود كلام در اين بود كه بايد مواقع صفات را جست و هر جايي كه هر صفتي بروز دارد همان را گفت و از همان صفت تعبير آورد و اما جايي كه آن صفت نيست اگر بخواهي او را اثبات كني تعبير غلط مي‏شود و كذب لازم مي‏آيد. پس اگر بخواهي چيزي را تعريف كني بايد آن‏طوري كه هست تعريف كني والاّ تعريفت بيجا و دروغ است اين است كه حضرات منطقيين مي‏گويند تعريف بايد جامع و مانع باشد يعني طوري باشد كه حدود معرَّف و مابه‏الامتياز او را بيان كند كه غير از معرَّف آن تعريف مصداق نداشته باشد. پس آب را مي‏خواهي تعريف بكني بگو جسم بارد رطب سيال، آتش را مي‏خواهي تعريف بكني بگو جسم حارّ يابس وهكذا هر چيزي را بايد به آن طوري كه هست تعريف كرد تا معرفتش حاصل بشود والاّ هم تعريفت غلط مي‏شود و هم مقصودت از تعريف كه معرفت آن چيز باشد حاصل نمي‏شود.

باري، پس بايد انسان هميشه نظرش به واقع خارج باشد هر طوري كه هست همان‏طور تعبير بياورد. پس اگر صفتي جايي در واقع هست بگويد هست و اگر نيست بگويد نيست. حال آن بي‏نهايت صرف صرف كه هيچ ماسوي ندارد پس در آنجا محل گفتگو و اسم و رسم و صفت نيست پس اسم ندارد به جهت اينكه اسم غير از مسمّي است و صفت ندارد به جهت اينكه صفت غير موصوف است و فعل ندارد به جهت اينكه فعل غير فاعل است و او كه بي‏نهايت حقيقي است اگر غير داشت بي‏نهايت نمي‏شد و همين‏كه غيري پيدا شد اگرچه اعتباراً و حيثيتاً هم باشد باز محدوديت لازم مي‏آيد. پس لازم مي‏آيد كه بي‏نهايت نباشد پس چون بي‏نهايت است به هيچ‏نحوي از انحاء و به هيچ اعتباري از اعتبارات و به هيچ حيثيتي از حيثيات نمي‏شود غيري برايش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 6 *»

پيدا كرد پس نسبت ندارد به چيزي و چيزي نسبت ندارد به او زيرا چيزي كه نيست تا به او نسبت داشته باشد يا آن بي‏نهايت نسبت به آن‏چيز داشته باشد و نه معلوم كسي است و نه مجهول كسي است زيرا كسي نيست غير او تا علم به او داشته باشد يا جهل به او. پس امري ندارد به كسي و تكليفي ندارد و دعوتي ندارد و مردم كاري دست او ندارند و عملي نسبت به او ندارند به جهت اينكه فحش و مدح در آنجا مساوي است و كفر و ايمان در آنجا يكسان است. چيزي كه حالش اين است آيا عبادتي نسبت به او تصوير مي‏شود يا طاعت و معصيتي در آنجا تعقل مي‏شود؟ يا رسولي مي‏فرستد و چيزي از مردم مي‏خواهد؟ مي‏بيني كه اينها همه مغايرت را لازم دارند، بايد غيري باشد آن‏وقت اين چيزها تصوير بشود و تو مي‏بيني كه بي‏نهايت است و بي‏نهايت معنيش همين است كه غير نداشته باشد. پس ذات بي‏نهايت محل گفتگو نيست زيرا صفتي ندارد، كاري ندارد، اسمي ندارد، موقع هيچ اسمي و صفتي نيست هر چيزي تعبير از او بياوري درست نيست و دروغ محض است و اگر بر فرض بخواهي تعبيري بياوري و در مقام تفهيم و تفهم ناچار شدي بايد همه‏چيز را از او سلب كني كه او اسم ندارد رسم ندارد صفت ندارد فعل ندارد رسول نمي‏فرستد كاري به كسي ندارد و چيزي از كسي نمي‏خواهد و معلوم كسي نيست و مجهول كسي نيست، نسبت به چيزي ندارد و چيزي نسبت به او ندارد و حالّ در چيزي نيست و محلّ چيزي نيست و محيط به چيزي نيست و محاط چيزي نيست وهكذا هي صفات را بشمار و از او سلب كن. پس ذات بي‏نهايت كه بلاشك محل اين حرفها نيست و از آن‏طرف هم مي‏بينيم اين حرفها در عالم پر است و عالم را پر كرده است پس لابد بايد اينها يك محل و موقعي داشته باشند. پس بايد سعي كرد كه آن محل و موقع را يافت و بدست آورد كه همه حرفها در آنجا راست است و موقع و محل اين حرفها و سخنها همه در آنجايي است كه انبيا از آنجا آمدند و غير از انبيا هيچ‏كس از آنجا نيامدند و جميع انبياء همه حرفشان اين بود كه صانع ملك ما را فرستاده و غير از ما از پيش او كسي نيامده و شما بايد اطاعت ما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 7 *»

را كنيد و الحمدللّه كه اولاً مردم جرأت نكردند كه بيايند در مقابل بايستند و ادعا بكنند ما از جانب خدا آمده‏ايم و اگر در اين ميانه يكي دو تايي پيدا شدند همين انبيا آنها را وا زدند و تكفير و لعن و طعن نمودند و امرشان و دروغشان را بر مردم واضح كردند بلكه ايشان را از روي زمين برانداختند و هركس كه مخالفتشان كرد انذار كردند و اگر تأثير نكرد حدود جاري كردند و اگر تأثير نكرد حكم به قتل كردند و اين كارها را هم كردند و باز در زمان انبياي سلف چون هريك خبر مي‏دادند كه بعد از ما پيغمبري مي‏آيد، باز يك‏ملحدي بعد از نبيي يك‏الحادي مي‏توانست بكند اگرچه آن را هم خدا رسواش مي‏كند اما از بركت نبي ما محمّد بن عبداللّه9 اين الحاد را هم كسي نمي‏تواند بكند به جهت اينكه نبوت به آن حضرت ختم شد و همان‏طوري كه نبوت آن جناب ظاهر و آشكار است همان‏طور خاتميت او ظاهر و آشكار است به جهت اينكه اين بزرگوار تنها نيامد ادعا نكرد كه من نبيم بلكه ادعا كرد كه من نبيم و نبوت به من ختم شده است. پس به همان دليلي كه نبوتش ثابت مي‏شود به همان دليل بعينه خاتميتش ثابت مي‏شود بعينه. پس حالا امر آسان‏تر و واضح‏تر شده است كه هركس آمد بعد از آن حضرت ادعاي نبوت كرد از همان ادعاش مي‏فهميم او كاذب و دروغگو است ديگر در ابطال امر او محتاج به دليلهاي ديگر نيستيم اين است كه للّه الحمد بعد از هزار و دويست سال كسي هم اگر در باطن خيالي داشته باشد علي رؤس‏الاشهاد و علانيه نمي‏تواند اظهار كند و ادعاي نبوتي بكند بلكه اگر يك‏ملحدي و يك‏مرشدي و يك‏صوفيي بخواهد يك‏كفري يك‏زندقه‏اي به كسي بگويد در خلوات به بعضي از خواص خود تعليم مي‏كند آن هم نه به ادعاي نبوت و طوري هست كه در خلوات هم جرأت ادعاي اين مقام را ندارند چه جاي اينكه علانيه ادعا كنند و اگر يك‏خري پيدا بشود و چنين ادعايي بكند احياناً همه او را وا مي‏زنند و زودي دفعش مي‏كنند و صفحه زمين را از لوث خباثت و فساد او پاك مي‏كنند و همچنين اين نبي تنها ادعاي نبوت و خاتميت خود نكرد بلكه علاوه بر اين تعيين كرد اوصياي خود را و همه را به حسب و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 8 *»

نسب براي مردم تعريف كرد و عددشان را معين كرد كه بيشتر از دوازده نيستند و اولشان حضرت‏امير است و آخرش حضرت‏قائم عجل‏اللّه‏فرجه. پس همان‏طوري كه خاتميت خود او را ثابت مي‏كنيم همان‏طور وصايت اوصياي او را ثابت مي‏توان كرد و همان‏طور هم عددشان و اشخاصشان را ثابت مي‏كنيم و همان‏طور خاتميت و وصايت را به حضرت‏قائم ثابت مي‏كنيم. پس اگر آن بزرگوار نبي هست و او را نبي و راستگو مي‏دانيم پس هرچه او فرموده بايد تصديق كرد. او فرموده كه وصي من حضرت‏امير است پس ديگر عمر و ابي‏بكر چه‏كاره‏اند و چه كاري دست آنها داريم؟ خواه مردم اجماع بكنند يا نكنند ما تابع مردم كه نبايد بشويم. اگر بناي تبعيت است چرا پشت سر مردم بگرديم تبعيت خودمان را مي‏كنيم و همچنين او فرموده كه حضرت‏قائم آخري اوصياي من است و بعد از او وصيي نخواهد آمد پس ما يقين داريم كه وصايت به او ختم شده است و او آخري اوصيا است همان‏طوري كه يقين داريم كه نبوت به او ختم شده است و او آخري انبيا است و بعد از او نبيي نخواهد آمد پس حال اگر كسي بيايد و ادعا بكند كه من امام سيزدهمم از او قبول نمي‏كنيم و همين ادعاش را مكذّب او مي‏دانيم ديگر محتاج به دليل ديگر نيستيم و همين ادعاي او در ابطالش كفايت مي‏كند بعينه مثل كسي كه بيايد و بگويد من پيغمبرم او را وا مي‏زنيم و به همين ادعاي او مي‏دانيم كه او دروغ مي‏گويد. و همچنين همان نبي و اوصياي او خبر دادند كه آخري اوصيا بحسب صلاح زمان چندي از انظار غايب مي‏شود و تا وقتي كه خدا خواست ظاهر مي‏شود و چون مي‏دانستند كه مردم طالب شرّ و فساد و دنيا و رياستند همين‏كه اين را شنيدند آن‏وقت هركس را مي‏رسيد كه ادعا بكند كه من همان مهدي منتظرم كه انتظار مرا مي‏كشيديد آن‏وقت چه دليل داشتيم بر ابطال او و از كجا مي‏دانستيم راستگو است يا دروغگو و سحرها و شعبده‏ها و جلددستي‏ها هم كه در عالم بسيار است پس يك‏خارق عادتي هم مي‏كرد و او را دليل حقيت خود قرار مي‏داد آن‏وقت شبهه قوي‏تر مي‏شد حال مردم بيچاره چه كنند و چه خاكي سر كنند؟ وانگهي اين بزرگواران آمدند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 9 *»

براي نجات مردم كه ايشان را از قيد هلاكت برهانند پس تا سعي دارند نمي‏خواهند و راضي نمي‏شوند كه مردم راه هلاكت را پيمايند پس طوري مي‏كنند كه امر حق بر مردم واضح باشد و خفايي نداشته باشد تا مردم به سهولت و آساني بتوانند بحق برسند و نجات بيابند. اين است كه براي ظهور آن حضرت علامات و آياتي قرار داده كه به آن علامات و آيات بشناسند آن حضرت را و به آنها مموّهين و مبطلين را تميز بدهند و بدانند كه آنها دروغ مي‏گويند. و از جمله آن علامات خروج دجال و خروج سفياني و صيحه آسماني است وهكذا و اين علامات همه در ميان جميع مردم منتشر است و طوري شده است كه به حد ضرورت رسيده است حال اگر يك‏ملحدي بيايد و الحاد كند و بگويد منم آن مهدي موعود آن‏وقت ريشش را بگيريم كه دجّالت كو و سفيانيت كجا است؟ بگويد فلان آخوندي كه انكار امر مرا دارد دجال است و فلان وزير يا فلان حاكم سفياني است وهكذا همين‏طور جميع اين علامات را تأويل كند حال تو را بخدا انصاف ده و عقلت را پيشنهاد خود كن ببين كه علامات براي چيست؟ اگر براي اين است كه محق از مبطل جدا شود و صادق از كاذب معلوم بشود اين‏طور را كه پيشنهاد كردي هيچ فرق نمي‏كند با اينكه علاماتي قرار نمي‏دادند باز هركس را مي‏رسد اين ادعا را بكند و آن علامات را يك‏جور تأويل كند و فلان آخوندي را كه انكارش مي‏كند دجال اسم بگذارد و فلان حاكم را سفياني اسم بگذارد و همين‏كه بناي تأويل شد ديگر هر چيزي را مي‏شود به هر طوري كه شخص بخواهد تأويل كند پس همه را تأويل مي‏كند پس ديگر چطور مي‏شود كه حق را از باطل تميز داد و معلوم كرد كه صادق كيست و كاذب كيست وانگهي دين خدا تخصيص به بعضي دون بعضي ندارد، چيزي نيست كه مخصوص علما و حكما باشد ديگر عوام بهره‏اي نداشته باشند و ديدي كه انبيا طوري تكلم مي‏كردند كه همه عوام و خواص مي‏فهميدند و بر مراداتشان مطلع مي‏شدند پس طوري تكلم نمي‏كردند كه مردم چيزي بفهمند و مرادشان چيز ديگر باشد و العياذباللّه مگر مقصودشان اين بود كه مردم را سرگردان كنند و گولشان بزنند و ايشان را به شك و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 10 *»

شبهه بيندازند و نيامدند مگر براي اينكه مردم را از شكوك و شبهات بيرون بياورند و مي‏خواستند مردم نجات بيابند پس آنچه مي‏فرمودند همان چيزهايي است كه همه‏كس مي‏فهمد و مي‏تواند علم حاصل كند. پس دجالي كه فرمودند به همان‏طور بحسب ظاهر بايد كسي بيايد و سفياني همين‏طور و ساير علامات همين‏طور اينها بايد همه بحسب ظاهر اتفاق بيفتد كه همه ببينند و بفهمند كه آن دجال است و آن سفياني است آن‏وقت يقين كنند كه امامشان ظاهر مي‏شود تا بتوانند هركسي كه ادعاي بيجا مي‏كند و اينها را تأويل مي‏كند او را رد كنند و كافر و مرتدش بخوانند. و اين را هم بدان كه دجال وقتي مي‏آيد نه اينكه مي‏گويد من دجّالم و انكار خدا و رسول را دارم و به هيچ‏چيز اقرار ندارم و اول امر نمي‏گويد انا ربّكم الاعلي، آن هم در كار خود حكيم است مي‏داند اگر در اول اين ادعاها را بكند غالب مردم او را وا مي‏زنند و از او نخواهند قبول كرد و هرگز هيچ‏باطلي به بطلان صرف مردم را دعوت نمي‏كند و لابد حقي را مي‏گيرد و به باطل خود مي‏پوشاند آن‏وقت او را رواج مي‏دهد. پس مي‏شود كه اول دجال كه مي‏آيد ادعاي علم بكند و درسي و حوزه‏اي جمع كند خورده خورده ادعاي نيابت را بكند كه من نايب امامم و از جانب (او آمده‏ام،) تا آنكه چون يك‏قدري قوت گرفت ادعا بكند كه من همان امام زمانم بعد از مدتي ادعا بكند كه من نبيم و از جانب خدا آمده‏ام، بعد از چندي كه خوب امرش قوت گرفت مي‏گويد انا ربكم الاعلي من همان خداي شما هستم و شما را من ساخته‏ام و اين جماعتي كه آمدند گفتند از جانب خدا آمده‏ايم دروغ مي‏گفتند من آنها را نفرستادم و دو كوهي را در يمين و يسار خود جلوه مي‏دهد در انظار مردم كه يكي پر از آتش و مارها و عقربها است و يكي آبها و درختها و قصرها و انواع نعمتها دارد و بعضي را توي آن آتش مي‏اندازد و بعضي را توي آن بهشت خود آن‏وقت بناي تفرعن و استكبار مي‏گذارد و مردم را به ربوبيت خود مي‏خواند و ادعاي ربوبيت مي‏كند و غالب اهل باطل همين‏طورند كه اول آن مقصودي كه دارند يكدفعه بروز نمي‏دهند تا مردم وحشت نكنند و از ايشان اعراض نكنند خورده خورده به مرور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 11 *»

ايام آن مقصود اصلي خود را بروز مي‏دهند چنانكه ديدي باب مرتاب به همين‏طور جمع كثيري از مردم را گمراه كرد و يكدفعه ادعا نكرد كه من امامم يا نبيم يا افضل از خاتم‏النبيين‏ام بلكه اول آمد ادعاي نيابت كرد و خورده خورده ديد مردم بدورش جمع شدند گفت من همان مهدي موعودم كه هزار سال انتظار مرا مي‏كشيديد. باز ديد كه اين را هم خرهايي چند قبول كردند گفت وحي مي‏شود به من و جبرئيل بر من نازل مي‏شود و ادعاي نبوت كرد و ديد اين را هم قبول كردند گفت من افضل از پيغمبر آخرالزمانم و او تا مقام اوادني رفته بود و من بالاتر از آن مقام را سير كرده‏ام «ولقد ارفعناك فوق مقام او ادني». باري اگرچه اين ادعاها را كرد و جمعي خرها بدور او جمع شدند اما بحمداللّه بطلانش اظهر از آفتاب است و در ابطالش هيچ محتاج به چيزهاي ديگر نيستيم بلكه همان ادعاهاش در ابطالش كافي است و اين خبيث از بس خداوند كور و كرش كرد اين‏قدر شعور نداشت كه در ميان اسلام نمي‏توان اسلام را از ميان برداشت. خوب اگر متدين به دين اسلام نيستي پس تو چه ادعا داري؟ امام‏زمان يعني چه؟ پيغمبر يعني چه؟ و اگر اسلام را قبول داري ضروري اسلام است كه بعد از محمّد بن عبداللّه پيغمبري نخواهد آمد پس چطور خود را به اسلام مي‏بندي و مع‏هذا ادعاي نبوت مي‏كني وانگهي نبوتي كه بالاتر از نبوت آن جناب است. پس اگر ادعاي امامت داري و مي‏گويي امام زمانم امام زمان علامات دارد كدام است علامات تو؟ و علامات هم بايد ظاهري باشد كه همه مردم ببينند و تصديق كنند والاّ بناي تأويل باشد هركس مي‏تواند براي خود تأويل كند و اگر ادعاي نبوت داري كه پيغمبر ما فرموده كه بعد از من نبيي نخواهد آمد و من آخري پيغمبرانم و اگر به نبوت او اقرار نداري و او را پيغمبر نمي‏داني پس در ميان اسلام چه مي‏كني و به اهل اسلام چه‏كار داري؟ برو در ميان يهود و نصاري آنها را دعوت كن و بدان‏كه در ميان اسلام نمي‏شود اسلام را وا زد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از براي هر چيزي چهار مرتبه و چهار مقام است: يكي مقام ماده نوعيه و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 12 *»

يكي مقام صورت نوعيه و يكي مقام ماده شخصيه و يكي مقام صورت شخصيه و هر شيئي از اشياء بحسب خود اين چهار مقام را دارد و تا اين مراتب اربعه نباشد وجود چيزي تمام نيست و غايتي بر او مترتب نمي‏شود. حال در الفاظ ملاحظه كن ببين كه يك ماده نوعي دارند و يك صورت نوعي و يك ماده شخصي و يك صورت شخصي. ماده نوعي همين هوا است كه اگر هوا نبود هيچ لفظي و صوتي در عالم پيدا نمي‏شد و اين هوا هم طوري است كه مي‏تواند به هرصورتي درآيد وقتي كه شخص مي‏خواهد تكلم بكند قدري از اين هوا را مي‏برد در جوف خود در قصبه ريه پس هوا در آنجا به شكل الف لينيّه مي‏شود و اول به منزله نقطه بود و شكل الف را هيچ نداشت، وقتي كه در جوف آمد شكل الف را پيدا كرد پس در جوف صورت مي‏گيرد و اين صورت صورت نوعي است. پس همين هوا وقتي كه در خارج بود ماده نوعي بود و چون در قصبه ريه آمد صورت نوعي پيدا كرد كه صورتي است كه مي‏تواند به شكل همه حروف ظاهر بشود و اين تعبيري است كه مي‏آورند از اين ماده و صورت به نقطه و الف لينيه نه مراد از نقطه اين نقطه متعارف است و نه مراد از الف اين الف متعارف، به جهت اينكه مي‏بيني هوا يك ذره كوچكي نيست مانند نقطه و هواي در جوف به شكل اين الفها نيست. اگر به شكل اينها بود نمي‏توانست به شكل ساير حروف ظاهر بشود. پس ماده نوعي نقطه است يعني حدي ندارد و هنوز صورت نوعي به خود نگرفته است و مي‏تواند به هر صورت نوعي ظاهر بشود چنانكه همين نقطه ظاهري هم في‏نفسه حدّ حرفي از حروف را ندارد و مي‏تواند به هر حرفي ظاهر بشود و همه حروف هم از نقطه پيدا مي‏شوند به جهت (اينكه) اول نقطه‏اي است كه او را مستقيم كشيدي الف مي‏شود طور ديگر كشيدي باء مي‏شود، طور ديگر كشيدي جيم مي‏شود وهكذا و صورت نوعي الف لينيه است يعني امتداد دارد و به هر طوري كه او را كشش بدهي مي‏آيد و به صورت هر حرفي ظاهر مي‏شود و الف لينيه هم همان امتداد نقطه است كه نقطه را هر وقت به يك طوري كشش مي‏دهي حرفي پيدا مي‏شود. پس چون ماده نوعي از حدود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 13 *»

امتدادات بيرون است نقطه‏اش مي‏نامند و صورت نوعي امتداد دارد الف لينيه‏اش مي‏گويند.

باري، بعد از آنكه هوا در جوف قصبه ريه داخل شد و صورت گرفت قابل مي‏شود از براي اينكه به شكل هر حرفي از حروف ظاهر بشود پس به قوتي كه دارد زير قصبه‏اي كه نزديك به ريه باشد تنگ مي‏كند و اين هوا را بالاتر مي‏آورد آن‏وقت از منتهاي حلق بناي تقطيع اين هوا را مي‏گذارد تا شفه. پس اول قدري از هوا را مي‏گيرد به صورت الف درمي‏آورد بعد از آن قدري را مي‏گيرد به صورت هاء درمي‏آورد بعد قدري را به صورت عين درمي‏آورد و قدري را به صورت حاء و قدري را به صورت غين و قدري را به صورت خاء و قدري را به صورت قاف و قدري را به صورت كاف وهكذا و تا اينجا كه آمد ماده شخصيه پيدا مي‏كند و اين حروف ماده شخصيه‏اند از براي كلمات و مي‏توانند به صورت هر كلمه‏اي از كلمات ظاهر بشوند و هر كلمه‏اي را مي‏شود از اين حروف تركيب كرد. بعد از آنكه حروف از تقطيع هواي در جوف پيدا شد آن‏وقت اينها را كه با هم تركيب كردند كلمه پيدا مي‏شود آن‏وقت به گوش مخاطب مي‏خورد و مخاطب از او معنايي مي‏فهمد. پس تا اين چهار مرتبه درست نشوند كلمه‏اي پيدا نمي‏شود و فايده‏اي مترتب نمي‏شود. وقتي كه مراتب درست شد كلمه از اين ميانه پيدا مي‏شود آن‏وقت مخاطب هم از او معنايي كه مقصود است مي‏فهمد. پس هر كلمه‏اي از كلمات اين چهار مرتبه را دارد. مثلاً زيد يك ماده نوعي دارد كه هوا باشد و يك صورت نوعي دارد كه هواي جوف قصبه ريه باشد و يك ماده شخصي دارد كه زاء و ياء و دال باشد و يك صورت شخصي دارد كه هيأت تركيبيه‏اش باشد و تا اينها نباشد زيد زيد نيست وهكذا اگر دقت كني تخصيص به كلمات هم ندارد، هر حرفي از حروف اين چهار چيز را دارد و همچنين در كلمات مكتوبي اين چهار چيز هست و اين مراتب را دارند ماده نوعي مدادي است كه توي دوات است و او همان‏طوري كه هست نمي‏تواند به شكل حروف ظاهر بشود پس اگر يكجا او را بريزي روي كاغذ هيچ فرق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 14 *»

نمي‏كند با اينكه در دوات بود و حروف از او ظاهر نمي‏شود و كار بي‏حاصلي است كه كرده‏اي. پس اگر بخواهي او را به شكل حروف درآوري و حروف را از او بسازي بايد كاري كرد كه او را به صورتي درآورد تا آن‏وقت بواسطه آن صورت بتوان استخراج حروف كرد. پس بايد قلمي برداشت و قدري از آن مداد را برداشت آن‏وقت از او حروف عديده ساخت. پس مركب وقتي كه در قلم آمد صورت نوعي مي‏گيرد و حالا مي‏توان او را به شكل حروف ظاهر كرد و حروف را از او ساخت. پس آن مداد را بواسطه قلم حركت مي‏دهي الف پيدا مي‏شود باء پيدا مي‏شود جيم پيدا مي‏شود دال پيدا مي‏شود وهكذا. پس ماده شخصيه پيدا مي‏شود كه قابلند از براي صور شخصيه متعدده. پس هر كلمه‏اي كه بخواهي مي‏شود از ايشان تركيب كرد و چون بعضي از اين حروف را كه با هم تركيب كردي و نوشتي كلمه‏اي مي‏شود از كلمات كه دلالت دارد بر معناي بخصوصي كه هركس آن كلمه را ببيند بمحض ديدن آن معني را از او مي‏فهمد. پس در اينجا هم مداد را مي‏توانيم نقطه بگوييم به جهت اينكه حدّي ندارد و قابل است از براي اينكه امتدادات از او پيدا بشود و مداد توي قلم را مي‏توانيم الف لينيه بناميم به جهت اينكه امتدادي است كه به صورت هر حرفي مي‏تواند ظاهر بشود و تعبيرات در هر مقامي هست اما بايد شخص خلط نكند و مقصود از تعبيرات را بفهمد كه مقصود چيست و هر چيزي كه شخص مي‏شنود نبايد حمل بر متبادرات كند بلكه هر چيزي در مقام خودش بحسب آن چيز است. پس چيزي را كه نقطه مي‏گويند يا الف مي‏نامند، اين نقطه و الف ظاهري خيالت نرسد و نقطه و الف در هر مقامي به حسب آن مقام است پس بسا مي‏شود كه يك‏چيزي را نقطه بگويند و مع‏هذا از جميع حروف و كلمات بمراتب شتّي بزرگ‏تر باشد چنانكه قصبه ريه را گاهي تعبير به قلم مي‏آورند حال اينكه تعبير به قلم مي‏آورند نبايد قصبه و قلم مثل هم باشند پس چرا مثل هم نيستند؟ قصبه‏اي كه مي‏خواهد هوا را صورت نوعي بپوشاند او را مي‏گيرد و در جوف خود جامي‏دهد اما قلم كه مي‏خواهد مداد دوات را صورت نوعي بپوشاند مداد را در تمام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 15 *»

جوف خود نمي‏برد بلكه قدري از آن مداد را به نوك خود برمي‏دارد و همين صورت نوعي مداد است و آنهايي كه تعبير به قلم مي‏آورند مقصود اين جزئيات نيست، مقصودشان همين‏قدر است كه چنانكه مدادِ دوات قابل نيست براي اينكه حروف از او ساخته بشود و قلم بايد بيايد قدري از او را بردارد آن‏وقت از آن مدادِ قلم حروف ساخته بشود و روي كاغذ نوشته شود همچنين هواي خارجي قابل نيست براي اينكه حروف از او ادا بشود و قصبه بايد بيايد قدري از آن هوا را بردارد و داخل جوف خود كند آن‏وقت از آن هوا حروف ساخته بشود و كلمه‏اي درست بشود. پس راه تعبيرات را بايد برخورد كه از چه راه است كه چيزي را تعبير به چيزي آوردند.

بالجمله هر چيزي آن چهار مرتبه را دارد هر چيزي بحسب خود. و اسمها و تعبيرات هم بحسب مقامات مختلف مي‏شود و يك‏مقام هست كه همين‏جور تعبير مي‏آورند كه اول ماده نوعيه است و دوم صورت نوعيه و سوم ماده شخصيه و چهارم صورت شخصيه و در بعضي مقامات طور ديگر تعبير مي‏آورند. مثل اينكه مي‏فرمايند خداوند هر چيزي را به مشيت و اراده و قدر و قضا خلق كرد و اينها همان مراتب چهارگانه است بعينه منتها به اين اسمها تعبير آوردند. پس مشيت مقام ماده‏نوعي است كه هر چيزي كه مشيت تعلق به او گرفت صالح است از براي اينكه متعلق اراده واقع بشود اما لازم نيست كه هرچه متعلق مشيت باشد متعلق اراده نيز بوده باشد و اراده مقام صورت نوعي است كه وقتي كه به مقام اراده رسيد صورت مي‏گيرد و قدر مقام ماده شخصي است به جهت اينكه قدر به معني اندازه است پس اينجا كه آمد اندازه و حدود پيدا شد و ماده شخصي بهم رسيد و حالا قابل مي‏شود از براي اينكه قضا تعلق بگيرد اما لازم نكرده است كه هرچه متعلق قدر شد متعلق قضا نيز واقع بشود. چه‏بسيار چيزها هست كه مقدر شده است و بدا حاصل مي‏شود و به مقام قضا نمي‏رسد و همچنين در مرتبه مشيت و اراده پس پيش از اينكه به مرتبه قضا برسد در جميع مراتب ثلثه احتمال بدا مي‏رود اما وقتي كه به مقام قضا رسيد ديگر بدابردار نيست و لابد واقع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 16 *»

خواهد شد و امضا هم لازم قضا افتاده است، وقتي كه قضا آمد البته امضا هم مي‏آيد و امضاء اكمال شي‏ء و فايده‏اي است كه مترتب مي‏شود بر آن شي‏ء و نمي‏شود كه قضا بيايد و امضا در ميان نباشد به جهت اينكه صانع حكيم است فعل لغو و عبث از او صادر نمي‏شود. پس او هر كاري را كه مي‏كند غايتي را منظور دارد و تو در افعال خود هم همين‏طور داري عمل مي‏كني پس اول مدادِ توي دوات را مي‏گيري و آن مقام مشيت است و از اين مدادِ دوات اگرچه مي‏شود با قلم برداشت و چيزها نوشت اما هيچ لازم نيست كه از او با قلم بردارند و حروف و كلمات بنويسند بعد از آن با قلم قدري از آن مركب را برمي‏داري و اين مقام اراده است و اين هم قابل است از براي نوشتن اما هيچ لازم نيست كه از او چيزي بنويسند. بعد از آن آن مداد را به شكل حروف مي‏سازي و اين مقام قدر است كه حدودي و اندازه‏اي پيدا كرده اما مي‏شود تركيب بشود و كلمه پيدا بشود و مي‏شود كه همان‏طور بماند و هيچ تركيب نشود و بعد از آن اين حروف را مي‏گيري تركيب مي‏كني كلمه پيدا مي‏شود. پس پيش از تركيب احتمال بدا داشت اما حال كه تركيب شد بدابردار نيست لابد در اين ميان كلمه پيدا مي‏شود و چون كلمه پيدا شد البته دلالت دارد بر معني مراد و مخاطب از او آن معني را مي‏فهمد و اين مقام امضاء است و اين همه مراتب براي همين مقام امضاء بود كه ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي همه را درست كردي براي اينكه مخاطب آن معني كه مقصود تو است بفهمد و بر مراد تو آگاهي حاصل كند و در همه‏جا همين‏طور است كه اول اين مراتب اربعه پيدا مي‏شوند و شي‏ء در اين ميانه پيدا مي‏شود آن‏وقت غايتي كه مقصود بود بعمل مي‏آيد. مثلاً رطوبات كه در جوف زمين محبوس است بواسطه تأثير حرارت بخار مي‏شود و از زمين متصاعد مي‏شود و ميل به بالا مي‏كند و چون حركت مي‏كند و رو به بالا مي‏رود گاهي از او تعبير به ريح هم مي‏آورند به جهت اينكه ريح همان هواي متحرك است چون ساكن است هواش مي‏گويند و چون حركت كرد ريحش خوانند چنانكه حضرت فرمودند الهواء اذا تحرّك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 17 *»

فهو ريح بعد از آنكه بالا رفت متفرق مي‏شود و بواسطه تأثير حرارت و برودت اجزاي متفرقه‏اش هر چند جزئي يكجا جمع مي‏شود و متكاثف مي‏شود پس سحاب مُزْجي پيدا مي‏شود و بعد از آن اين قطعات با هم جمع مي‏شوند و سحاب ثقال پيدا مي‏شود آن‏وقت بنا مي‏كند به باريدن اين است كه خدا مي‏فرمايد الم‏تر انّ اللّه يزجي سحاباً ثم يؤلّف بينه ثم يجعله ركاماً فتري الودق يخرج من خلاله حال آن رطوباتي كه در جوف زمين است ماده نوعي است و چون بخار شد و به جانب آسمان متصاعد شد صورت نوعي مي‏گيرد و قابل مي‏شود از براي اينكه سحاب مزجي از او ساخته بشود و چون متكاثف شد و قطعات ابر پيدا شد ماده شخصي پيدا مي‏شود كه قابل است از براي اينكه سحاب ثقال بشود. بعد از آن اين قطعات كه با هم جمع شدند سحاب ثقال پيدا مي‏شود و اين مقام صورت شخصي است كه تا اينجا آمد مراتب به اتمام رسيد. حال كه اين مراتب تمام شد آنچه مقصود از اينها بود بعمل مي‏آيد فتري الودق يخرج من خلاله حال اگر مقصود باران نبود اينها همه بي‏فايده بود و ثمري نداشت. پس خدا اين مراتب را به اين تدبير درست كرد و ابر را از ميانه ساخت براي اين بود كه وَدْق از خلالش بيرون بيايد. پس اين مقام امضا است كه مترتب بر آن مراتب است و همچنين درخت مثلاً ماده نوعي است از براي كرسي و در و پنجره اما همان‏طوري كه هست هيچ‏چيز نمي‏شود از او ساخت. پس بايد اول او را بريد و قطعه قطعه كرد و اين صورت نوعيه است كه بر درخت پوشاندي بعد از آن اين قطعات را برمي‏داري به نجارت اجزاي كرسي مثلاً درست مي‏كني يكي را پايه او درست مي‏كني و يكي را تخته روش وهكذا و اين ماده شخصيه است براي كرسي و تا اينجا كرسي متحقق نمي‏شود. بعد وقتي كه اين اجزا را برداشتي بهم وصل كردي و صورت شخصي بر او پوشانيدي كرسي پيدا مي‏شود. پس از اينجا بفهم كه هرگز هيچ‏چيز موجود نمي‏شود و تحقق و تأصل پيدا نمي‏كند مگر به صورت شخصيه و بها يصير الشي‏ء شيئاً و يمتاز عماعداه. پس چون صورت شخصي هم بر آن اجزا پوشاندي و كرسي پيدا شد آن‏وقت غايتي كه از اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 18 *»

اعمال مقصود بود بعمل مي‏آيد كه اين را ساختيم يا براي اينكه زيرش بنشينيم و يا روش بنشينيم و يا اينكه بفروشيم و پولي بگيريم و خرج كنيم.

باري، اين چهار مرتبه براي هر چيزي هست و غايتشان يك‏چيز ديگر است و انسان كه در هر چيزي بناي فكر را گذاشت كم‏كم مي‏تواند مراتبش را بدست بياورد و ماده نوعيش را از صورت نوعي و ماده شخصيش را از صورت شخصي امتياز بدهد و اين مراتب در هر چيزي و در هر عالمي موجود است و حكما هم كه مي‏خواهند تعبير بياورند تعبيرات مختلف مي‏آورند يكجا همين ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي تعبير مي‏آورند و يكجا به مشيت و اراده و قدر و قضا تعبير مي‏آورند چنانكه دانستي و يكجا به مقام بيان و مقام معاني و ابواب و امامت تعبير مي‏آورند. آنجايي كه مي‏فرمايند از براي معصومين چهار مقام است: مقام بيان و مقام معاني و مقام ابواب و مقام امامت ظاهره و اين مقامات بعينه همان مراتب اربعه‏اي است كه دانستي. پس مقام بيان ماده نوعيه است و مقام معاني مقام صورت نوعيه است به جهت اينكه معاني عبارت است از ظهورات، اين است كه فرمودند نحن معانيه و ظاهره فيكم و شكي نيست كه ظهور ماده به صورت است اين است كه مقام معاني مقام صورت نوعيه ايشان است و مقام ابواب ماده شخصيه است به جهت اينكه مقام ابواب مقام وساطت است كه از بالا مي‏گيرد و به اداني مي‏رساند و ماده شخصيه هم همين‏طور است كه واسطه است بين صورت نوعي و صورت شخصي و ارتباط مي‏دهد بين ايشان و اگر ماده شخصيه نباشد صورت نوعي هرگز نمي‏تواند به صورت شخصي ظاهر بشود و اما مقام امامت كه تمام مراتب است صورت شخصي است به جهت اينكه تا در اين مقام نيامدند تشخص پيدا نمي‏كنند و مراتبشان تمام نيست. پس در اين مقام كه آمدند تشخص و تعين پيدا مي‏كنند آن‏وقت غايتي كه مقصود است حاصل مي‏شود و آن‏وقت خلق از ايشان منتفع مي‏شوند. پس شخص بايد حفظ مراتب بكند و در هر مرتبه‏اي آن‏طوري كه مناسب آن مرتبه است تعبير بياورد چنانكه مشايخ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 19 *»

اعلي‏اللّه مقامهم تعبير آوردند. پس يكجا هست كه بايد به مشيت و اراده و قدر و قضا تعبير آورد و يكجا هست كه بايد به مقام بيان و معاني و ابواب و امامت تعبير آورد و يكجا هست كه بايد بطور متعارف به ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي تعبير آورد و حكيم بايد حفظ مراتب را هميشه داشته باشد اين است كه گفته‏اند «گر حفظ مراتب نكني زنديقي» اما جاهل كه اين حرفها را مي‏شنود مراتب و مقامات را بهم خلط مي‏كند فساد در دين مي‏كند چنانكه چند كلمه‏اي از حكمت را يادگرفتند و كردند آنچه كردند اين است كه فرمودند كه علم مشايخ اگر كسي درست نگيرد از سمّ بيش بدتر است و سمّ بيش آن سمّي است كه هرگاه به اسب بزني صاحبش را هلاك مي‏كند. پس آن حرفها را از همه مي‏شنوي هم از اهل حق و هم از آن جماعت ضالّين اما فرق اين است كه اهل حق هر حرفي را كه مي‏زنند جاش را مي‏دانند و در سر جاش تعبير مي‏آورند به خلاف آنها كه حرفها را توي هم مي‏كنند و چيزي بهم مي‏بافند، تعبيرات را مغشوش مي‏كنند و تعبير مقامي را در مقام ديگر مي‏آورند. پس مي‏گويند كه اشياء مقام بيان دارند و مقام معاني و ابواب و امامت دارند و خودمان هم مقام بيان و معاني و ابواب و امامت را داريم. اين حرفها چيست؟ بجز الحاد و فريب‏دادن عوام و ضعفا چيزي نيست. اين مقام بيانشان همان ماده نوعي است و مقام معانيشان همان صورت نوعي است و مقام ابوابشان همان ماده شخصي است و مقام امامتشان همان صورت شخصي است و ماده نوعي هيچ اسمش بيان نيست اگرچه به يك‏طوري بتوان توجيه كرد و صورت نوعي هيچ اسمش معاني نيست وهكذا ماده شخصي هيچ اسمش ابواب نيست و صورت شخصي هيچ اسمش امامت نيست. اين اسمها مقامات بخصوص دارند و جاي مخصوص دارند، هركسي را حظّي و نصيبي نيست مخصوص جماعت خاصه‏اي هستند. پس اينها اگر راست مي‏گويند و فتنه‏اي زير سر ندارند چرا اسم خودشان را نمي‏برند بگويند ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي، ديگر چرا بيان و معاني و ابواب و امامت اسم مي‏گذارند؟ اگرچه بتوان به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 20 *»

يك‏طوري توجيه كرد و بنا نيست كه هر چيزي به يك‏اعتباري در جايي صدق داشته باشد اسم آن چيز را براي آنجا وضع كنيم و آن را به آن اسم بخوانيم و مثَل اينها بعينه مثل آن پينه‏دوزي است كه مي‏نشيند و فكر مي‏كند كه سلطان را سلطان چرا مي‏گويند؟ به جهت اينكه تسلط دارد و البته تا كسي نباشد تسلط معني ندارد پس بايد يك مسلّطٌ‏عليه هم داشته باشد در مسلّطٌ‏عليهم هم كه شرط نيست عدد معيني داشته باشند و همچنين در مال هم مقدار معيني لازم نيست، اين‏قدرش لازم است كه بتواند سلطنت بر رعيتش داشته باشد اين است كه سلاطين متفاوتند يكي رعيتش كمتر است و يكي رعيتش زيادتر و يكي خزانه‏اش كمتر است و يكي خزانه‏اش بيشتر. بعد از آنكه امر اين است در من هم اين چيزها بحسب خودم موجود است به جهت اينكه تسلط كه بر اهل و عيال خود دارم و آن‏قدر هم دارم كه كفايت آنها را بكند و اختلالي در تسلط من بهم نمي‏رسد و بحسب خود خزانه هم دارم كه آن درفش و شفره و نحو اينها باشد. پس به تخت سلطنت كه تخت پينه‏دوزي باشد مي‏نشينم و حكم مي‏كنم و امر مي‏كنم و نهي مي‏كنم پس من هم سلطانم. انصاف بده آيا پينه‏دوز به اين خيالها مي‏شود سلطان باشد و او را سلطان مي‏شود گفت و در پيش هيچ طايفه‏اي اسمش سلطان هست و كسي او را سلطان مي‏گويد؟ حال اگر اغماض بكنيم و تصديقش را بكنيم كه تو راست مي‏گويي و سلطاني اما سلطان خانه خود و بر اهل و عيال خود و سلطان بر اينها هم باش و كاري با تو نداريم لكن بخواهد دست درازي بكند به مردم خارج و بخواهد حكم كند و امر و نهي داشته باشد ديگر از او گوش نمي‏كنند. به زودي كدخداي آن محله بدون اينكه پادشاه و حاكم مطلع بشوند كارش را مي‏سازد و تأديبش مي‏كند و مي‏زنند و مي‏بندند كه ديگر از اين‏گونه غلطها نكند. پس اين جماعت هم كه مي‏گويند بيان اسم ماده نوعي آن جماعت است ما هم كه ماده نوعي داريم پس ما هم مقام بيان داريم و معاني اسم صورت نوعي آنها است، ما هم كه صورت نوعي داريم پس ما هم مقام معاني داريم وهكذا اگر با اينها مدارا كنيم مي‏گوييم شما هم مقام بيان و معاني و ابواب و امامت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 21 *»

داريد اما معنيش همه اين است كه ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي داريد و اين هم تخصيص به شما ندارد هر سنگ و كلوخي و هر سگ و خوكي اينها را دارد. پس اگر بيان و معاني و ابواب و امامت اين است سگ و خوك هم اين‏جور بيان و معاني و ابواب و امامت را دارند. اين چه فضيلتي است و چه مفاخرتي است؟! پس داري براي خودت داشته باش، ديگر بخواهي لوازم رتبه اين اسامي را كه در جماعت مخصوصي گفته مي‏شوند براي خودت ثابت كني مسموع نخواهد بود. خوب منتها تو ماده نوعي داري و اسمش را بيان گذارده‏اي چرا ادعاي اين را مي‏كني كه اني انا اللّه لا اله الاّ انا؟ براي اينكه من ماده نوعي دارم و منتها تو صورت نوعي داري و اسمش را معاني گذارده‏اي حال ديگر چرا ادعا مي‏كني كه من ظهور خدا هستم و مظهر اسماء و صفات اويم؟ براي اينكه صورت نوعي (دارم) و نهايت ماده شخصي داري و او را ابواب اسم گذاردي ديگر چرا ادعا مي‏كني كه من باب خدايم و ابواب فيض او هستم و شما بايد فيض را بواسطه من بگيريد؟ و گيرم تو صورت شخصي داري و او را امامت اسم گذاردي ديگر چرا ادعا مي‏كني كه من امام شما هستم و شما بايد اطاعت مرا بكنيد؟ اگر اين است پس مرا هم مي‏رسد اين ادعا را بكنم و هر سگ و خوكي و سنگ و كلوخي را مي‏رسد اين ادعاها را بكند. پس تو اگر بيان و معاني و ابواب و امامت داشته باشي در مقام خود و براي خودت است ديگر دخلي به سايرين ندارد. اگر آيت توحيد هستي براي خودت باش و اگر ظهور خدا هستي براي خودت باش و اگر باب خدا هستي براي خودت باش و اگر امامت داشته باشي براي خودت داشته باش پس ديگر چرا در دين مي‏خواهي الحاد بكني و فسادي مي‏خواهي برپاكني و چه‏كاري به مردم داري؟ مردم هم كه اين مقامات را دارند مانند تو پس اينها نيست مگر مكر و فريب‏دادن عوام و ضعفا و اين مقامات بيان و معاني و ابواب و امامت مخصوص جماعت مخصوصي است كه از جانب خدا منصوصند و حقيتشان واضح‏تر از آفتاب است و يقين داريم كه مردمان راستگويي بودند و آنها آمدند و اين ادعاها را كردند و اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 22 *»

مقامات را براي خود ثابت و مردم را بسوي خود دعوت فرمودند و امر و نهي كردند و هركه مخالفت كرد به عقوبات و اذيات مبتلا كردند و چون خدا ايشان را تقرير كرده و تصديقشان نموده و ما هم به تصديق خدا ايشان را و كلامشان را صدق فهميديم پس اين ادعاها را از ايشان قبول كرديم و آنها همه آمدند و ادعا كردند كه صاحب اين مقامات در ملك كسي جز ماها نيست و ماييم صاحب اين مقامات و بس پس ما هم تصديقشان را مي‏كنيم و اين مقامات را مخصوص ايشان مي‏دانيم و بس. پس ايشانند آيت توحيد خدا بنا عرف اللّه و ايشانند معاني و ظاهر خدا در ميان خلق نحن معانيه و ظاهره فيكم و ايشانند ابواب فيوضات خدا السلام عليك يا باب‏اللّه و ايشانند امام بر كل خلق السلام علي ائمة الهدي پس اين بزرگواران سلام‏اللّه عليهم چون صاحب اين مقامات هستند ايشان را مي‏رسد كه اين ادعاها را بكنند و از ايشان قبول مي‏كنيم اما يك كسي بخواهد يكي از اين ادعاها را بكند او را خارج از دين و كافر و نجس و از ملحدين مي‏دانيم و همه تكذيبش مي‏كنيم. پس داراي اين مقامات نيستند احدي مگر اربعه‏عشر سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين و ايشانند صاحب مقام بيان و معاني و ابواب و امامت در ملك و اين مقامات را نه اينكه خيال كني در شرع تنها است يا در كون تنها است بلكه چون شرع و كون همه در دست ايشان است و از وجود ايشان پيدا شده است و همه‏كاره در ملك ايشانند پس اين مقامات اربعه ثابت است براي ايشان هم در كون و هم در شرع. پس هم در شرع اين مقامات را دارند و هم در كون و در هر دو جا وجود خلايق بسته به ايشان است هم وجود كوني خلايق از ايشان پيدا شده و هم وجود شرعي ايشان ولكن فرق است بين اين مقامات در كون و شرع، زيرا ايشانند صانع ملك و هر چيزي كه پا به دايره هستي گذارده از صنع ايشان است و شكي نيست كه ايشان به آن مرتبه سفلاي خود اشياء را آفريدند و اكوان اشياء از ايشان پيدا شد و ظاهر گرديد و مرتبه سفلاي ايشان همان مقام امامت است و آن مقامات ثلثه ديگر منزهند از اينكه مباشر خلق اشياء بشوند. پس هرچه هست از اين مقام امامت كوني برخاسته شده است و بديهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 23 *»

است كه هرچه هست از خوب و بد و زشت و زيبا و نبي و شيطان و ايمان و كفر و مؤمن و كافر وهكذا جميع چيزها كه در ملك موجود است همه به اين مقام آفريده شدند. پس ديگر در اين مقام متمرّدي يافت نمي‏شود و مخالفي به هيچ‏وجه بهم نمي‏رسد به جهت اينكه اگر تمرّد مي‏كردند موجود نمي‏شدند فالخلق كلهم بمشيّتهم دون قولهم مؤتمرون و بارادتهم دون نهيهم منزجرون و در اين مقام همه مطيعند همه منقادند و همه اعتقاد به امامتشان دارند و همه ايشان را آيت توحيد مي‏دانند و ظاهر خدا و ابواب فيض او مي‏دانند و در اين مقام است كه لايبقي ملك مقرّب و لا نبي مرسل و لا صديق و لا شهيد و لا عالم و لا جاهل و لا دني و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبّار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ذلك شهيد الاّ عرّفهم جلالة امركم و عظم خطركم و كبر شأنكم و تمام نوركم و صدق مقاعدكم و ثبات مقامكم و شرف محلكم و منزلتكم عنده و كرامتكم عليه و خاصّتكم لديه و قرب منزلتكم منه و در اين مقام است كه طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبّر لطاعتكم و ذلّ كل شي‏ء لكم و در اين مقام همه اشخاص از مؤمنين و كفار و منافقين و شياطين و همه چيزها از ايمان و كفر و طاعت و معصيت و خير و شر و حسن و قبح مساويند و همه امامتشان را اقرار دارند و هيچ‏يك انكار ندارند. همان ابوبكر و عمر كه ظاهراً انكار كردند در اين مقام هيچ انكار ندارند و اگر انكار داشتند موجود نمي‏شدند. پس در اين مقام همه طالب علي هستند و همه شيعه او هستند و هركجا بروند رو به او رفته‏اند و اين مقام اگرچه هست و در سر جاي خود درست است اما مي‏بيني كه اين مقام هيچ مايه امتياز خوب از بد و خبيث از طيّب و مؤمن از كافر و طاعت از معصيت نيست و اين چيزها در مقام ديگر است كه در آن مقام است كه مي‏فرمايند و الباب المبتلي به الناس من اتاه فقد نجي و من لم‏يأته فقد هلك و من جحدكم كافر و من حاربكم مشرك و تو مي‏بيني كه اكتفا به آن مقام نكردند و همان اقرار كوني را براي مردم ممضي نداشتند بلكه ظاهر شدند در ميان خلق و مردم را دعوت كردند، بعضي اجابت كردند و بعضي مخالفت ورزيدند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 24 *»

آنهايي كه اجابت كردند امانشان دادند و مدحشان كردند و مؤمنشان خواندند و آنهايي كه اجابت نكردند كافر و نجسشان خواندند و مذمتشان كردند و عقوبتشان نمودند و آنها را از درگاه خود دور كردند و وعده عذاب دادند. پس از آن مقامات عاليه نزول كردند تا آنكه ظاهر شدند در عالم انسانيت و به لباس نقابت و نجابت ظاهر شدند و مردم را دعوت كردند و اين امامتي كه بعضي اقرار كردند مؤمن شدند و بعضي انكار كردند كافر شدند همين امامتي است كه در اين لباس به او ظاهر شدند و در آن امامت كوني كه اقرار و انكار تصوير نمي‏شود آنجا همه‏اش اقرار است. پس بايد فرق بين مقامات كرد و هر مقامي را در سر جاي خود ديد تا الحادي لازم نيايد و اهل حق آناني هستند كه همه مقامات را ثابت مي‏كنند اما هركدام را سر جاي خود و اهل باطل هميشه كارشان اين است كه مقامات را توي هم بريزند و امر را بر مردم مشتبه كنند و در دين خدا فساد و الحاد نمايند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي را به مكر و حيله مي‏توان به خود بست و مردم ديگر را گول زد و فريب داد مثل اينكه مي‏توان از روي حيله درست راه رفت و درست حرف زد و امانت تحويل مردم داد و مال مردم را نخورد و ظاهراً دروغي نگفت وهكذا جميع اين كارها را منافق مي‏تواند حيله بكند و به خود بگيرد اما علم چيزي است كه حيله‏بردار نيست، در آنجا نمي‏شود حيله كرد و منافق هرگز به حيله نمي‏تواند عالم بشود و به غير از علم ديگر هر كاري را مي‏تواند به حيله بكند و خدا عمداً همين‏طور قرار داده كه حق مشتبه نشود. پس نبيي آمد و علمي آورد اگر منافق هم بتواند در مقابل علمي بياورد آن‏وقت ديگر حق از باطل جدا نمي‏شود و صادق از كاذب امتياز نمي‏يابد و به هيچ‏طوري نمي‏شود فهميد كه راستگو كدام است و دروغگو كدام. اگر بگويي به معجزه مي‏شود تشخيص داد، سحرها و شعبده‏ها و جلددستي‏ها كه در عالم پر است آن منافق هم يك‏سحري يك‏شعبده‏اي مي‏آورد، تو چه مي‏داني كدام معجزه است و از جانب خدا و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 25 *»

كدام سحر است و شعبده؟ و اگر پاره‏اي صفات (كماليه داشته باشد،) آن منافق هم همان‏جور صفات را به خود گرفته است. پس غير از علم هر چيزي را ملاحظه كني در مقابلش چيزي هست و منافق مي‏تواند اشتباه‏كاري و حيله كند اما پاي علم كه بميان آمد ديگر در طرف مقابل يافت نمي‏شود و به حيله و زور و جلددستي نمي‏توان علم تحصيل كرد. پس ديگر امر مشتبه نمي‏شود بر كسي. پس معجزه هم بعد از آنكه تقرير خدا روش آمد جدا مي‏شود از سحر و شعبده و دليل حقيت مي‏شود اما باز چيزي است كه مقابل دارد و اهل باطل مي‏توانند در مقابلش چيزي بياورند اگرچه آخر خدا امرشان را باطل كند اما علم يك‏چيزي است كه مقابل ندارد و اهل باطل نمي‏توانند در مقابلش چيزي بياورند. اين است كه به زودي بطلانشان آشكار مي‏شود و خدا حق را همين‏طورها قرار داده كه واضح بشود و بر احدي مخفي نماند تا حجت بر همه تمام بشود و آن‏وقت نگويند چرا حقي را براي ما ظاهر نكردي تا ما تصديق كنيم. پس هرگز حق از جانب اين خدا محال است كه مشتبه باشد يا پنهان باشد بر احدي و اگر چنين باشد پس از جانب اين خداي ما نيست و اين خداي ما او را از ما نخواسته و اگر از جانب او بود و از ما خواسته بود به ما مي‏فهمانيد پس معقول نيست كه خداي ما چيزي را كه به ما نرسانيده و نفهمانيده او را تكليف ما قرار بدهد و او را از ما بخواهد زيرا خدا عالم است به هر چيزي و قادر است بر هر چيزي پس آنچه را كه مي‏خواهد از من مي‏داند كه مي‏خواهد و مي‏تواند هم به من برساند و مانعي هم كه در كار خود ندارد پس خواسته و رسانده و مي‏داند كه چيزي را كه او خودش به من نرساند من اگر هزار سعي هم بكنم نمي‏توانم به او برسم و اين خدا همچه خدايي است كه آنچه صلاح بندگان است و حاجت به او دارند و از وصول به او يا تحصيل او عاجزند خودش متكفل شده و پيش از اينكه از او بخواهند و طلب كنند و تضرع و زاري بكنند او درست كرده و برايشان آماده كرده اما آن چيزهايي كه صلاح ايشان است و حاجت به او دارند و خودشان مي‏توانند به آنها برسند يا آنها را تحصيل كنند در آنجاها به ايشان امر كرده و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 26 *»

فرموده بعضي كارها را بكنيد. حال در امورات دنيا همين‏طور است و در امر دين هم همين‏طور. در دنيا ملاحظه مي‏كني مي‏بيني مردم حاجت به باران دارند و رودخانه مي‏خواهند و دريا مي‏خواهند و محتاج به رويانيدن گياه هستند و خودشان هم هيچ‏يك را نمي‏توانند از عهده برآيند و در قوه ايشان نيست و چون محل حاجت ايشان است و از آن‏طرف هم خودشان نمي‏توانند اين كارها را بكنند خدا هيچ تكليفشان نكرده كه بياييد اين كارها را بكنيد بلكه خودش متكفل شده بي اينكه كسي از او بخواهد يا تمنايي بكند، خودش همه اين كارها را مي‏كند. اما تخم‏افشاندن و شخم‏كردن و درويدن و آس‏كردن و نان پختن و تناول‏كردن و آب آشاميدن وهكذا چون در قوه ايشان بود و به آساني مي‏توانستند از عهده اين كارها برآيند اينها را فرموده شما خودتان متحمل شويد افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون در امر دنيا كه همين‏طور است در امر آخرت و دين هم اگر چشم بصيرت داشته باشي بعينه همين‏طور خواهي ديد. پس آن چيزهايي كه در دين مردم حاجت به او دارند و نجاتشان بسته به او است چه در كليات و چه در جزئيات اگر از چيزهايي است كه مردم از تحصيل او عاجزند او ابتدا مي‏كند و آن را خود متكفل مي‏شود بدون اينكه كسي بخواهد و هيچ مردم را تكليف نمي‏كند به آن چيزها. پس هيچ مردم را تكليف نمي‏كند كه برويد براي خود چشم بسازيد آن‏وقت بياييد نظر به قرآن و اخبار و صورت والدين و روي عالم بكنيد و برويد براي خود گوش بسازيد آن‏وقت بياييد گوش به فرمايشات انبيا بدهيد و مي‏داند كه مردم نمي‏توانند اين كارها را بكنند بلكه او ابتدا به نعمت مي‏كند. اول چشم مي‏سازد و گوش مي‏سازد بطوري كه به آساني هرچه تمامتر ببينند و بشنوند و هر وقتي هم بخواهند چيزي را نشنوند گوششان را بگيرند و چيزي را نبينند چشمشان را هم گذارند آن‏وقت مي‏فرمايد كه بعضي چيزها را نگاه بكن و بعضي چيزها را مانند نامحرم نگاه مكن و بعضي صداها را بشنو و بعضي صداها را گوش نده و همچنين هيچ مردم را تكليف نكرده كه برويد و بگرديد براي خود پيغمبري پيدا كنيد يا وصي پيغمبري پيدا كنيد به جهت اينكه در قوه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 27 *»

احدي نيست كه بگردد حجت خدا را پيدا كند. پس او خود ابتدا مي‏كند و بدون اينكه مردم طالب باشند يا بخواهند حجتي بسوي خلق مي‏فرستد كه او مي‏آيد در ميان خلق مي‏ايستد و مردم را دعوت مي‏كند و حقيت او را خداوند واضح مي‏كند بطوري كه شبهه و شكي براي احدي باقي نماند. بلي بعد از آنكه حجت خود را ظاهر كرد و حقيت او را آشكار كرد آن‏وقت مردم را امر مي‏كند كه حالا عمداً پا بر روي عقل خود نزنيد و غرض و مرض را از خود دور كنيد و بياييد طوق اطاعتش را به گردن بگذاريد و هرچه مي‏گويد فرمانبرداري كنيد كه او از پيش خود نمي‏گويد هر چه به شما مي‏گويد من گفته‏ام كه او به شما بگويد. پس خداوند آن چيزهايي كه محل حاجت عبد است ولكن مقدور او نيست او را به آن چيزها تكليف نمي‏كند و خودش آنها را متكفل شده و آنها را كه خود متكفل شده هيچ حاجت نيست كه كسي دعا بكند طلب بكند رياضت بكشد بلكه بدون اينها خودش سبقت مي‏كند و آنچه لازم دارند برايشان مهيا مي‏سازد. ببين پيش از اينكه براي تو چشمي درست بكنند هيچ مي‏دانستي كه چشمي ضرور داري و چشم يعني چه تا بروي دعا بكني تضرع و زاري بكني كه خدايا براي من چشمي درست كن؟ بلكه پيش از اينكه بداني چشم يعني چه و اينكه چشم ضرور داري خدا براي تو چشمي درست كرد، بلكه پيش از محل حاجت تو در شكم مادر برايت درست كرد كه در اين دنيا كه مي‏آيي معطل نماني و همچنين پيش از اينكه انبيا بيايند مردم هيچ ملتفت اين بودند كه نبيي مي‏آيد و هيچ‏وقت مأمور بودند كه بروند دعا بكنند و تضرع و زاري بكنند كه خدايا نبيي براي ما بفرست؟ مي‏بيني كه هيچ‏بار چنين دأب نبوده و مردم از پي نبي نرفتند و نبي از خدا نگرفتند بلكه نبي خودش پيش مردم آمده و خدا پيش از اينكه بخواهند يا بدانند كه نبيي ضرور داريم نبي بسويشان فرستاده. پس كار اين خدا اين است كه ابتدا به نعمت مي‏كند و كلّ نعمك ابتداء و هميشه امر او پيش پيش خلق است و تدلج بين يدي المدلج من خلقك پس او دانا است به حال خلق و بيناست پس هر چيزي كه صلاح ايشان است به ايشان مي‏رساند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 28 *»

پس بنده بايد حد خود را بداند و در كارهاي خدا دخل و تصرف نكند و در آن چيزهايي كه خداوند خودش متكفل آنها شده فضولي را بكنار گذارد و خلق هيچ‏بار نبايد پيش خدا راه بروند و خدا هميشه پيش پيش خلق است پس نبايد از خدا طلب كرد كه خدايا رسولي براي ما بفرست و نبيي براي ما مبعوث گردان كه منافع و مضار ما را به ما تعليم كند و تو اگر خيلي آدم خوبي هستي عجله مكن، برو بجاي خود بنشين آن‏وقت كه خدا رسولي مي‏فرستد و امرش را بر تو واضح مي‏كند برو تصديقش كن و تو را كفايت مي‏كند و بيش از اين از تو توقع ندارد و نمي‏خواهند و همچنين بعد از آنكه خداوند رسولي فرستاد نبايد رفت پيشش كه ما چطور عمل بكنيم و چطور خدا را عبادت بكنيم و بيا يك عبادتي براي ما قرار ده به جهت اينكه او براي همين كارها آمده كه آنچه صلاحشان است به ايشان برساند و نيامده كه ساكت بنشيند و مردم بروند از او به زور اخذ مصالح و مفاسد بكنند. پس (اگر) كاري در دست تو دارد و چيزي از تو مي‏خواهد البته به تو مي‏رساند و تو را بر آن مطلع مي‏سازد. ديگر حاجت نكرده كه تو فضولي را پيشنهاد خود كني بروي از او سؤال كني كه تكليف ما چيست. خوب اگر او نبي است و او صلاح تو را بهتر مي‏داند پس هر چيزي كه صلاح تو است لابد به تو مي‏رساند و اگر خودت بهتر مي‏داني و مي‏خواهي پيش پيش بروي پس ديگر چرا پشت سر او مي‏گردي و از او چيز مي‏خواهي؟ خودت نبي خود باش. و همچنين نبايد رفت پيش نبي كه براي ما بيان كن ببينيم وصي و خليفه بعد از تو كيست به جهت اينكه تعيين وصي با خود نبي است دخلي به ديگران ندارد چنانكه تعيين نبي با خدا است. پس چنانكه خدا هر وقتي كه صلاح مي‏داند تعيين نبي مي‏كند نبي هم همين‏طور هر وقتي كه صلاح مي‏داند تعيين وصي و خليفه مي‏كند پس هيچ‏بار نه در امر خدا بايد تعجيل كرد و پيش افتاد و نه در امر رسول. اين است كه خطاب به پيغمبر مي‏فرمايد و لاتعجل بالقرآن من قبل ان‏يقضي اليك وحيه و در جاي ديگر خطاب به مؤمنين مي‏فرمايد ياايها الذين آمنوا لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله و لاتسألوا عن اشياء ان تبد لكم تسؤكم. و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 29 *»

اگربگويي كه اگر امر اين است پس چرا مي‏فرمايد فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون پس بنابر آن طوري كه ذكر كردي بايد سؤال‏كردن ديگر معني نداشته باشد به جهت اينكه اگر صلاح ما هست و بايد به ما برسد البته به ما مي‏رساند و اگر صلاح ما در آن نيست اگر سؤال هم بكنيم باز به ما نخواهد رسيد پس سؤال در هر دو صورت بي‏فايده است با اينكه در آيات و اخبار بسيار ترغيب و تحريص كردند كه چيزهايي كه نمي‏دانيد از اهل ذكر سؤال بكنيد. عرض مي‏كنم كه اين غير از آن مطلبي است كه بيان شد و موقع امر و نهي را بايد فهميد كه امر به سؤال در چه مقام است و نهي از سؤال در چه مقام است و آنجاهايي كه نهي فرمودند در همان مواضعي است كه قدري ذكر شد مثلاً امت را نمي‏رسد بروند از نبي سؤال كنند كه تكليف ما چيست و چه نحو بايد عبادت كنيم و بيا خليفه خود را از براي ما تعيين كن، بيا نمازي براي ما قرار بده، روزها بايد چطور بكنيم و شبها چه نحو عمل بكنيم و نماز چطور بخوانيم و روزه چه نحو بگيريم. در امثال اين چيزها است كه جايز نيست مبادرت به سؤال‏كردن اگر تكليفي داري او خودش به تو مي‏گويد و اگر نمازي از تو مي‏خواهد او خودش به تو مي‏گويد نماز كن و اگر كيفيتش را نمي‏داني او خودش پيش روي تو برمي‏خيزد و نماز مي‏كند آن‏وقت به تو مي‏گويد همين‏طور نماز كن وهكذا در ساير تكاليف. پس اين چيزها هيچ حاجت به سؤال ندارد او خودش قبل از اينكه سؤال بكني به تو تعليم خواهد كرد. اما همين نبي فرموده و اذن داده كه اگر نماز خواندي و در بين نماز شك كردي آن‏وقت بيا از من بپرس تا به تو بگويم، و اگر در خانه خود متاعهاي بسياري داري بعضي را مي‏خواهي استعمال بكني و نمي‏داني كه براي تو ضرر دارد يا نفع، بيا از من سؤال كن تا برايت بيان كنم كه كدام يك نافع است و كدام يك ضار. پس اين چيزها را او خودش اذن داده كه سؤال كنيد ما هم سؤال مي‏كنيم و باز اگر اذن نمي‏دادند براي ما جايز نبود كه سؤال كنيم ولكن چون اذن دادند كه در اين‏جور چيزهايي كه بر ما مشتبه مي‏شود و كيفيتش را نمي‏دانيم و يا اطلاع به حقيقتش نداريم سؤال كنيم اين است كه از ايشان سؤال مي‏كنيم. پس آنكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 30 *»

فرمودند مثل العالم كمثل النخلة ينتظر متي تسقط در آن چيزهاي اوّلي است و فاسألوا اهل الذكر در اين چيزهايي است كه خودشان اذن در سؤال دادند و اين بعينه مانند اين است كه نبايد دعا كرد خدايا چشمي براي ما درست كن يا گوشي به ما عطا كن يا فلان‏چيز را ايجاد كن يا آفتاب را امر كن طلوع كند يا گياه را برويان يا حجتي براي ما قرار بده وهكذا، اين چيزها را نبايد دعا كرد و از او خواست اما در پاره‏اي جاها خودش خواسته كه مرا بخوانيد تا به شما بدهم. مثلاً فقيريد دعا كنيد شما را غني كنم، مريضيد دعا كنيد شما را عافيت دهم، طول عمر مي‏خواهيد از من بخواهيد شما را طول عمر بدهم، فرزند مي‏خواهيد دعا بكنيد به شما فرزند عطا كنم وهكذا در اين چيزها اذن داده كه سؤال كنيم و از او بخواهيم ما هم چون او اذن داده اينها را از او مي‏خواهيم و طلب مي‏كنيم اما آن چيزهايي كه نگفته دعا كنيد و قبل از اينكه دعا بكنيم او پيوسته دارد آن كارها را مي‏كند ما هم سؤال نمي‏كنيم و هيچ خودمان را به زحمت نمي‏اندازيم و اصلاً حاجت به دعا نداريم. دعاكردن و نكردن ما مساوي است، بنده بايد تابع خدا باشد هر چيزي كه او پيش ما مي‏آورد درست بگيريم و هر طوري كه گفته همان‏طور عمل كنيم و اين خدا چون مي‏دانيم عالم است و توانا به هيچ‏وجه عجزي در او نيست پس هرچه را كه از ما مي‏خواهد و بايد به ما برسد البته كوتاهي نخواهد كرد و لابد به ما مي‏رساند چه در اصول دين باشد و چه در فرعيات. پس ما نبايد خود را به در و ديوار بزنيم و حق را پيدا كنيم بلكه به خاطرجمعي هرچه تمامتر مي‏نشينيم و هرچه اين خدا پيش ما آورده مي‏دانيم كه از ما خواسته پس او را محكم مي‏گيريم و هرچه را كه پيش ما نياورده و به ما نرسانده مي‏دانيم كه از ما نخواسته و دليل اينكه نخواسته نياورده و اگر خواسته بود عاجز كه نبود از رسانيدن پس مي‏رسانيد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ فعلي بسته به ذات فاعل نيست و هيچ‏بار فاعل به ذات خود كاري نمي‏كند و هر كاري را به خود آن كار احداث مي‏كند. پس سكون را به سكون احداث

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 31 *»

مي‏كند و حركت را به حركت و محال است كه سكون را به حركت احداث كند و حركت را به سكون احداث كند. پس اگر سكون بايد سكون باشد بايد به خود سكون احداث بشود و اگر حركت بايد حركت باشد بايد به خود حركت احداث بشود و فاعل هم كارش اين است كه هر چيزي را به خود او احداث مي‏كند و هرگز فاعل به ذات خود نمي‏آيد توي فعل و به ذات خود فعل احداث نمي‏كند به جهت اينكه مي‏بيني فعل متعدد مي‏شود اما ذات در همه اين افعال يكي است. مي‏بيني زيد متحرك مي‏شود ساكن مي‏شود مي‏ايستد و مي‏نشيند و افعال را مي‏بيني بالبداهه كه يكي نيستند چهارند و ذات زيد را هم مي‏بيني كه يكي است و تعددي ندارد پس چهار زيد نيست كه يكي قائم باشد و يكي قاعد و يكي متحرك و يكي ساكن بلكه همه اينها مال يك زيد است و يك زيد است كه هم مي‏ايستد و هم مي‏نشيند و هم حركت مي‏كند و هم ساكن مي‏شود و همچنين ذات زيد چهار حصه نشده است كه هر حصه‏اي از او در يكي از اين افعال باشد به جهت اينكه اگر چنين بود اولاً مي‏خواست در هريك تمام زيد ظاهر نباشد با اينكه مي‏بيني در هريك از اينها تمام زيد ظاهر است و هريك غير از زيد چيزي نيست، زيد بتمامه هم در قيام ظاهر است و هم در قعود و هم در حركت و هم در سكون به يك‏طور وانگهي اگر زيد چهار حصه شده بود مي‏خواست كه به فناي يكي از اينها يك‏حصه از ذات زيد كم بشود با اينكه مي‏بيني قيام فاني مي‏شود و هيچ از زيد كم نمي‏شود و همچنين قعود فاني مي‏شود و هيچ از زيد كم نمي‏شود وهكذا هريك هريك علي سبيل‏البدليه فاني مي‏شوند و از زيد چيزي كم نمي‏شود و زيد همان كه بود هست. پس نه به زيادتي افعال او زياد مي‏شود و نه به فناي هريك از اينها چيزي از او كم مي‏شود. پس ذات زيد في‏نفسه نه قائم است و نه قاعد است و نه متحرك است و نه ساكن اگرچه غير از او قائم و قاعد و متحرك و ساكن نيست. پس هر فعلي اگرچه احداث‏كرده فاعل است و فاعل بايد او را احداث بكند و اگر فاعل او را احداث نكند هيچ نيست، نيست محض و امتناع صرف است اما دخلي به ذات فاعل ندارد و ذات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 32 *»

فاعل هيچ‏بار نمي‏آيد توي فعل بلكه فعل را به خود فعل احداث مي‏كند. پس اين فعل دو جهت دارد يك حيث صدور از فاعل و يك حيث وقوع و تا فاعل او را صادر نكند فعل فعل نيست، وقتي كه صادر كرد پس فعل فعل مي‏شود چنانكه ضرب تا از زيد صادر نشده بر جايي واقع نيست، وقتي كه صادر شد بر جايي واقع مي‏شود و حيث صدور هر فعلي ماده او است و حيث وقوع او صورت او.

حال كه نسبت فعل و فاعل را دانستي بدان‏كه فعل خدا كه آن مشيت باشد همين‏طور است نسبت به خدا، خدا او را احداث كرده و آفريده او است اما دخلي به ذات او ندارد و به ذات خودش او را احداث نكرده بلكه او را به خود او احداث كرده و آن‏وقت ساير اشياء را به او احداث كرده و نسبت اشياء به آن فعل اول هم همين‏طور است كه او خودش بذاته نيامده توي اشياء بلكه اشياء را به خود اشياء احداث كرده. پس خدا يك‏فعلي احداث كرد و همه چيزها كه در ملك است (به او) موجود شدند و اين را هم بدان كه هر مصنوعي چهار مرتبه دارد: ماده نوعي دارد و صورت نوعي دارد و ماده شخصي دارد و صورت شخصي و اين مراتب در عالم فصل خيلي واضح و آشكار است به جهت اينكه مي‏بيني كرسي مثلاً ماده نوعي دارد كه درخت باشد و صورت نوعي دارد كه آن تخته‏ها باشد و ماده شخصي دارد كه آن اجزاي كرسي باشد و صورت شخصي دارد كه آن هيأت مخصوصه باشد اما به مقتضاي اينكه عالم فصل نمونه عالم وصل است و در اينجا اين چيزها را قرار دادند تا شخص در آنجاها مطلب را بفهمد و يقين حاصل كند سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق پس در عالم وصل هم هر چيزي اين چهار مرتبه را دارد بحسب خود و در اين جهت فرق نمي‏كند و آنچه در اينجا يافت مي‏شود نوعاً در عالم وصل هم واقع خواهد بود اما لازم نكرده است كه لوازم و خصوصيات اين عالم در آنجا جاري باشد بلكه اگر قدري دقت بكني كه اين عالم غير از آن عالم است و اين عالم عالم فصل است و آن عالم عالم وصل است يقين مي‏كني محال است لوازم اين عالم در آن عالم راه داشته باشد. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 33 *»

هرچه در اين عالم يافت مي‏شود همه‏اش فصلي است بخلاف آن عالم كه آنجا مانند اين عالم فصلي در ميان نيست از اين‏جهت عالم وصلش مي‏گويند. پس در اين عالم اگر مراتبي براي چيزي ثابت كنيم همه‏اش فصلي است و جدا از يكديگر ايستاده‏اند و تقدم دارند بر يكديگر به تقدم زماني به جهت اينكه مي‏بيني ماده نوعي كرسي در خارج براي خود پيش از كرسي به زمانهاي عديده موجود بود و همچنين صورت نوعي او پيش موجود بود و هيچ كرسي نبود و همچنين ماده شخصي او موجود بود و همين‏طور اجزاي كرسي متفرق بود و بهم پيوست نشده بود كه كرسي پيدا بشود. پس اگرچه همه مراتب وجودات كرسي هستند اما هريك پيش از كرسي وجود مستقلي به زمانهاي عديده داشتند و در ميانه خودشان هم هر سابقي بر لاحقي تقدم داشت و پيش از وجود او موجود بود چنانكه درخت و تخته‏ها نبود بعد از آن تخته‏ها پيدا شد، اجزاي كرسي نبود پس در اين عالم همه‏اش اين‏جور است اما در عالم وصل كه مي‏گوييم هر چيزي اين چهار مرتبه را دارد هيچ اين‏طورها نيست كه هر مرتبه‏اي براي خود وجود علي‏حده‏اي داشته باشد و پيش از مرتبه ديگر و پيش از وجود شي‏ء موجود باشد بلكه در آنجا مراتب يكدفعه موجود مي‏شوند و همراه شي‏ء موجود مي‏شوند ديگر تقدم تصوير نمي‏شود. پس در آن عالم هر چيزي كه موجود مي‏شود يكدفعه تام‏المراتب موجود مي‏شود و مراتبش نه پيش از او وجود دارند و نه بعد از او. پس در اين عالم اگرچه يك‏دفعه ماده نوعيه خلق مي‏شود بعد مدتي مي‏گذرد صورت نوعيه خلق مي‏شود بعد مدتي مي‏گذرد ماده شخصيه خلق مي‏شود بعد مدتي هم بر ماده شخصيه مي‏گذرد آن‏وقت صورت شخصيه مي‏آيد كه آن شي‏ء مثل كرسي يا در مثلاً موجود مي‏شود اما در آن عالم ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي همه يكدفعه خلق مي‏شود. و اگر ببيني كه گاهي در آن عالم هم از بعض مراتب تعبير به تقدم مي‏آورند كه فلان‏مرتبه مقدم است بر مرتبه ديگر، مرادشان اين تقدمهاي زماني نيست و هيچ وقتي نبوده كه در آنجا مرتبه‏اي باشد و مراتب ديگر نباشند و مراتب در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 34 *»

وجود مساوقند بلكه مراد تقدم بحسب رتبه است و شكي نيست كه تقدم رتبه‏اي در ميان هست و هيچ منافات هم ندارد كه مساوق باشند در وجود چنانكه در حركت يد و مفتاح مي‏بيني كه هر دو يكدفعه موجود مي‏شوند و يكدفعه حركت مي‏كنند اما مع‏هذا حركت يد تقدم دارد بر حركت مفتاح به جهت اينكه علت حركت مفتاح حركت يد است و اگر يد حركت نكند هرگز مفتاح نخواهد حركت كرد. پس در عالم وصل همه مراتب يكدفعه موجود مي‏شوند اما بعضي رتبةً مقدمند بر بعضي. پس ماده نوعي آن عالم بحسب رتبه مقدم است بر صورت نوعي به جهت اينكه اگر ماده نوعي نبود هرگز صورت نوعي موجود نمي‏شد و همچنين صورت نوعي مقدم است بر ماده شخصي و اگر صورت نوعي نبود هرگز ماده شخصي موجود نمي‏شد و همچنين ماده شخصي مقدم است بر صورت شخصي و اگر ماده شخصي نبود هرگز صورت شخصي موجود نمي‏شد پس آن شي‏ء شي‏ء نبود.

باري، مراتب اربعه مذكوره در هر عالمي بحسب آن عالم است در عالم فصل فصلي است و در عالم وصل وصلي و همچنين مراتب عالم اجسام جسماني است و مراتب عالم مثال همه‏اش مثالي است و در عالم نفوس نفساني است وهكذا در عالم انبياء نبوي است و در عالم ائمه بحسب آن عالم است و در عالم خلق اول بحسب آن عالم است و نوعاً اگرچه اين چهار مرتبه را اهل هر عالمي دارند اما در هرجا يك‏طور است هرجا بحسب آن مقام و مناسب آن مقام اين مراتب يافت مي‏شود. پس مراتب اربعه اهل عالمي دخلي به مراتب اهل عالم ديگر ندارد و هيچ مانند آنها نيست و از اين جهت است كه در همه‏جا به يك‏اسم خوانده نمي‏شود و در هر عالمي اسمي مناسب آن عالم دارد. پس اين عالم چون عالم ماده است و اهل اين عالم همه مادياتند اين است كه آن مراتب را در اين عالم مثلاً ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي مي‏نامند و در عوالم بالاتر كه ماديت ندارند اين اسمها را نمي‏توان اطلاق كرد براي خود اسمهاي ديگر دارد. مثلاً در ائمه سلام‏اللّه عليهم مراتب اربعه را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 35 *»

به بيان و معاني و ابواب و امامت تعبير مي‏آورند و در مشيت كه صادر اول است مراتب را به مشيت و اراده و قدر و قضا تعبير مي‏آورند. پس هر اسمي را بايد در سر جاش گذاشت پس نه اسمهاي مراتب بالا بر مراتب دانيه اطلاق مي‏شود و نه اسمهاي مراتب دانيه بر مراتب بالا اطلاق مي‏شود پس نه در عالم ائمه و مشيت مي‏شود تعبير به ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي آورد و نه در اين عالم مي‏شود از مراتب تعبير به بيان و معاني و ابواب و امامت و مشيت و اراده و قدر و قضا آورد زيرا چنانكه هيچ مرتبه‏اي از مراتب عالم داني به هيچ مرتبه‏اي از مراتب عالم عالي نمي‏رسد و هيچ‏دخلي به او ندارد و مراتب عالم داني در نهايت كثافت و مراتب عالي در نهايت لطافت است و هيچ شباهتي بهم ندارند پس به مناسبت هر عالمي اسمائي وضع كرده‏اند پس آن اسماء مخصوص به مراتب آن عالم است و اين مراتب دانيه كه مانند مراتب آن عالم نيستند تا مستحق آن اسمها بشوند و همچنين است امر در عكس. پس نه مراتب دانيه را بايد به اسمهاي مراتب عاليه خواند و نه مراتب عاليه را به اسمهاي مراتب دانيه و اسمهاي هر عالمي را بايد در آن عالم جاري كرد والاّ الحاد لازم مي‏آيد و هركس هم كه مي‏بيني اسمها را توي هم مي‏ريزد بدان‏كه الحادي منظور دارد و مي‏خواهد الحاد بكند در دين والاّ اسمها را در سر جاشان تعبير مي‏آورد. پس آن‏كه مي‏گويد كه من مقام بيان دارم به جهت اينكه ماده نوعي دارم ملحدي است از ملحدين و الحاد مي‏خواهد بكند والاّ اسمش را ماده نوعي مي‏گذاشت و بيان اسم نمي‏گذاشت. پس بيان مخصوص همان جماعت مخصوص است و معاني و ابواب هم مال آن جماعت است و امامت هم مخصوص آنها است. پس آيت توحيد در ملك كسي جز ايشان نيست و همچنين ظهور خدا و باب فيض خدا در ملك غير از ايشان كسي نيست. پس معاني و ابواب ايشانند و بس و همچنين امام در ملك غير از ايشان كسي نيست. پس حالا كسي بخواهد الحاد بكند كه امام به معني پيشوا است و پيشوا آن كسي است كه تو او را ببيني و اقتدا به او بكني و آن كسي كه هيچ او را نمي‏بيني و اصلاً خدمتش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 36 *»

نمي‏رسي و نمي‏تواني رو به او بكني پيشواي تو نيست و پيشواي خود تو آن كسي است كه او را مي‏بيني و خدمتش مي‏رسي و رو به او مي‏كني و به او اقتدا مي‏كني پس بنابراين آن‏كه غايب است امام تو نيست و آن‏كه او را مي‏بيني و اقتدا به او مي‏كني او امام تو است و امام عصر تو و امام‏زمان تو همان شخص است و آن‏كه غايب است امام كل است تخصيص به بعضي دون بعضي و زماني دون زماني ندارد بلكه امام جميع زمانها و امام جميع مخلوقات است، از او گوش نمي‏كنيم و حرفهاش را ردّ مي‏كنيم كه آن امامتي كه مخصوص به بعضي دون بعضي و زماني دون زماني است دخلي به ما ندارد و مناط كفر و ايمان و حسن و قبح و طاعت و معصيت آن امامت نيست به جهت اينكه در آنجا متمرد و مخالفي يافت نمي‏شود و همه مطيع و منقادند والاّ به وجود نمي‏آمدند. پس كافر و مؤمن و عاصي و مطيع و حسن و قبح و خير و شر در آن مقام تصوير نمي‏شود و همه مطيعند و همه خوبند و تو مي‏بيني به اينها اكتفا نكردند بلكه آمدند مردم را دعوت كردند بعضي را كافر شمردند و بعضي را مؤمن گفتند و مطيع و عاصي و حسن و قبح و خير و شر پيدا شد. پس يك‏مقام ديگر هم دارند غير از آن مقام امامت كليه كه هيچ منكر و مخالف ندارد كه اين حرفها نسبت به او گفته مي‏شود. پس اگرچه فرمودند و خضع كلّ شي‏ء لكم و لايبقي ملك مقرّب و لا نبي مرسل و لا صديق و لا شهيد و لا عالم و لا جاهل و لا دني و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد الاّ عرّفهم جلالة امركم اما از آن‏طرف هم فرمودند و الباب المبتلي به الناس من اتيكم فقدنجي و من لم‏يأتكم فقدهلك و من جحدكم كافر و من حاربكم مشرك. پس اگر همه‏اش همان است پس اين فرمايشات چه معني دارد؟ در آن مقام كيست كه نيامده باشد نزد ايشان؟ و كيست كه انكارشان را داشته باشد؟ و كيست كه محاربه داشته باشد با ايشان؟ بلكه همه آمده‏اند و همه مقرّ به امامتشان هستند و همه با ايشان صلحند پس العياذباللّه لازم مي‏آيد كه اين حرفها هيچ معني نداشته باشد و آن صلح كلي كه حضرات عرفا دارند همه‏اش از همين‏راه است كه چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 37 *»

را شنيدند و همان را گرفتند و گمراه شدند كه همه طالب مولي هستند به هركجا بروند رو به او رفته‏اند خواه مسجد باشد يا خرابات. اين است كه هر فرقه‏اي را خوب مي‏دانند و با همه صلح دارند. خدا لعنت كند اين جماعت را كه گمراه شدند و جمعي را نيز گمراه كردند قاتلهم اللّه انّي يؤفكون خوب ما انكار اين مطلب را نداريم كه همچه مقامي نيست اما چرا تنها متمسك به او شده‏ايد؟ آخر مقام ديگر هم دارند فرمايشات ديگر هم دارند آنها را هم بايد گرفت و تصديق نمود و مقام اول كه مصرفي ندارد سگ و خوك و سنگ و كلوخ و شيطان و ملك و مؤمن و كافر همه در آنجا مساويند وانگهي ارسال رسل و انزال كتب لازم نبود و دعوتها و وعده‏ها و وعيدها ضرور نبود و اين هم تخصيص به امامت ندارد در توحيد هم مي‏بيني همين‏طور است يكجا خدا مي‏فرمايد يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض، و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده، كل قدعلم صلوته و تسبيحه، و للّه يسجد مافي السموات و مافي الارض، يتفيؤ ظلاله عن اليمين و الشمائل سجداً للّه كه همه تسبيح مي‏كنند و همه سجده مي‏كنند حتي سايه‏ها و در جاهاي ديگر مي‏فرمايد و الذين كفروا بايات اللّه لهم عذاب شديد، و الذين لايؤمنون باللّه و هم بالاخرة هم كافرون، و الذين كفروا لهم عذاب جهنم پس يك‏مقام است كه همه مؤمن و همه مطيع و همه ساجد و همه مسبِّحند و يك‏مقام است كه بعضي كافرند و بعضي مؤمن و بعضي مطيع و بعضي عاصي بعضي را بهشت مي‏برد و بعضي را جهنم و اين‏همه ارسال رسل و انزال كتب در اين مقام است و در آن مقام اول كه رسولي نفرستاده امري نكرده نهيي نكرده در آنجا خوبي نيست و بدي نيست، همه مساويند. پس هرگز ما به آن مقاماتي كه خوب از بد ممتاز نيستند و همه مساوي ايستاده‏اند كاري نداريم و محل حاجت ما آن مقامي است كه خوب از بد و خبيث از طيّب و كفر از ايمان امتياز مي‏يابد. پس يك‏مقام امامت كليه‏اي براي ائمه هست كه امام كل خلقند و همه در آن مقام مطيع و منقاد ايشانند كاري به او نداريم و ما امامتي را مي‏خواهيم كه به آن امامت شيعه از سني جدا مي‏شود و منافق از مؤمن امتياز مي‏يابد و طوري است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 38 *»

مي‏شود انكارش كرد و اين مقام امامت بالبداهه غير از آن مقام اول است به جهت اينكه اين امامتي است كه در عرصه رعيت ظاهر شدند و از آن امامت كليه سه درجه ديگر پايين‏تر آمدند تا آنكه پيشواي ماها شدند. پس از آن مقام نازل شدند در مقام اركان پس امام انبيا شدند و در عرصه آنها در آمدند بعد از آن از مقام اركان هم نازل شدند در مقام نقبا كه عرش عالم انسانيت باشد بلكه از آنجا هم نازل شدند در مقام نجبا و در اين لباسها در عرصه انسانيت درآمدند و در عالم اناسي ظاهر شدند و در اينجا كه آمدند ابتلي بهم الناس من اتيهم فقدنجي و من لم‏يأتهم فقد هلك و اينجا است كه بعضي اقرار به امامتشان كردند و بعضي انكار كردند، بعضي اطاعت كردند و بعضي عصيان ورزيدند، بعضي دوستشان شدند و بعضي دشمنشان گرديدند و معرفت اين مقام را از مردم خواسته‏اند و همه حرفها در اين مقام گفته مي‏شود و اين مقام هم مقامي است كه داراي مقامات بالا نيز هست. پس اين كه به امامت ظاهر شده همان كسي است كه اول خلق خدا است و همان است كه امام كل خلق است و جميع خلق مطيع اويند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي سه مرتبه دارد: يك مرتبه ذات و يك مرتبه فعل كلي و يك مرتبه فعل جزئي و اين هر سه هميشه با هم هستند از يكديگر مفارقت نمي‏كنند. پس نبود وقتي كه ذات باشد و فعل كلي نداشته باشد و همچنين نبود وقتي كه فعل كلي باشد و فعل جزئي نباشد. پس نبود وقتي كه ذات باشد و فعل جزئي نداشته باشد و ذاتي كه فعل نداشته باشد ذات نيست و خدا ايجادش نكرده. ببين زيد يك ذاتي دارد و آن همان است كه خودش خودش است و غير از عمرو و بكر و خالد است و بعد مي‏بيني كه اين زيد مي‏ايستد و مي‏نشيند و متحرك مي‏شود و ساكن مي‏شود پس لابد توانسته كه اين كارها را كرده و اگر نمي‏توانست اين كارها از او به ظهور نمي‏رسيد. پس نه ايستاده بود و نه نشسته و نه متحرك و نه ساكن پس زيد هم مي‏تواند بنشيند اين است كه نشسته و مي‏تواند بايستد اين است كه ايستاده و مي‏تواند متحرك بشود اين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 39 *»

متحرك شده و مي‏تواند ساكن شود اين است كه ساكن شده. پس بالبداهه يك قدرت و توانايي در زيد مشاهده مي‏كني كه همه اين كارها را به آن‏قدرت خود مي‏كند و آن قدرت هم هميشه همراه زيد است و آن قدرت را هم مي‏بيني كه هرگز تنها نايستاده كه قدرت باشد و هيچ افعال جزئيه نباشد بلكه هميشه در ضمن يك‏فعلي از افعال هست و اقلش اين است كه يا در ضمن حركت است و يا در ضمن سكون. پس زيد از آن بدو خلقتش تا منتهاي اجلش يا متحرك است يا ساكن، ملاحظه كن ببين مي‏شود زيد باشد و نه متحرك باشد و نه ساكن و بالبداهه مي‏بيني كه محال است و چنين چيزي در ملك خدا يافت نمي‏شود. پس هميشه زيد فعل كلي دارد و هميشه هم فعل جزئي احداث مي‏كند و اين ذات و فعل كلي و فعل جزئي هرگز از يكديگر مفارقت نمي‏كنند و اين هم تخصيص به زيد ندارد و هر چيزي كه به عرصه وجود آمده حالش اين است. چيزي اين سه مرتبه را نداشته باشد خداي ما همچه چيزي را ايجاد نكرده و هر چيزي كه اسم چيز بر او صادق است اقلاً يا متحرك است يا ساكن و شكي نيست كه سكون ذات ساكن نيست چيزي است غير از ذات و عارض ذات مي‏شود و عقل اين را خوب مي‏فهمد پس هر چيزي يك ذاتي دارد و همچنين اين چيزي كه ساكن است يا متحرك البته مي‏توانسته كه ساكن باشد اين است كه ساكن شده يا مي‏توانسته كه متحرك بشود اين است كه متحرك شده پس يك قدرتي هم دارد و آن فعل كليش است و اين سكون يا حركت هم فعل جزئيش است پس هر چيزي ذاتي دارد و فعل كلي دارد و فعل جزئي دارد و ذات اول فعل كلي را احداث مي‏كند بعد به فعل كلي فعل جزئي را احداث مي‏كند اما نه اين است كه مدت زماني ذات بود و فعل كلي نداشت بعد جنبيد فعل كلي احداث كرد و مدت زماني هم فعل كلي را داشت و فعل جزئي نداشت بعد آن فعل كلي را جنبش داد و افعال جزئيه پيدا شدند بلكه همه همراه ذات موجود شدند و خداي ما چنين خدايي است كه فاعل را احداث مي‏كند و فعل را هم در چنگ او مي‏گذارد و همراه او احداث مي‏كند. پس فاعل همان وقتي كه ايجاد شد فعل كلي و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 40 *»

فعل جزئي را داشت اما هميشه فاعل فاعل بود و فعل فعل، هيچ‏بار فعل ترقي نمي‏كند فاعل نمي‏شود و فاعل هم تنزل نمي‏كند فعل نمي‏شود. اگر هميشه فعل همراه فاعل باشد پس اينكه تعدد قدما لازم مي‏آيد سخني است بي‏معني. نظر كن در چراغ كه هرگز بوده كه چراغ باشد و نور نداشته باشد بعد از آن بجنبد و احداث نور بكند آن‏وقت اطاق ما را روشن بكند؟ پس همان آني كه چراغ موجود بشود نورش همراهش هست و به محضي كه روشن شد اطاق را روشن مي‏كند. پس هميشه همراه چراغ هست اما هيچ‏بار به رتبه چراغ نمي‏رسد و بي‏نياز از چراغ نمي‏شود هميشه نور چراغ و فعل چراغ و احداث شده چراغ است و سرتاپاش احتياج به چراغ است و اگر چراغ نور نداشته باشد چراغ نيست. پس فاعلي هم كه فعل نداشته باشد فاعل نيست و چون همه اشياء را خدا فواعل خلق كرده پس هر چيزي بحسب خود چون‏كه فاعل است هرگز بي فعل نيست و هميشه فعل دارد و هر چيزي هم فعل خودش را لا من شي‏ء احداث مي‏كند و خدا چون خودش لا من شي‏ء خلق مي‏كند اين است كه خلق را هم همين‏طور آفريده كه لا من شي‏ء فعل را احداث كنند تا بفهمند كه خداوند چگونه لا من شي‏ء خلق مي‏كند و تصديق كنند و معني احداث لا من شي‏ء اين است كه چيزي را از خارج بر نمي‏دارند و فعل درست نمي‏كنند بلكه فعل را به خود آن فعل احداث مي‏كنند و هر چيزي هم بايد خودش خودش باشد پس قائم را بنفس قائم و قاعد را بنفس قاعد احداث مي‏كند و محال است كه چيزي خارجي را بيارند و فعل خودشان قرار بدهند زيرا شي‏ء خارجي دخلي به عالم فاعل ندارد و هيچ‏بار فعل فاعل نمي‏شود و فعل فاعل آن چيزي است كه كار فاعل باشد و بسته به فاعل باشد و فاعل تمام او را احداث بكند. پس فعل فاعل مخصوص خود آن فاعل است بايد فاعل خودش او را لا من شي‏ء احداث بكند نه از جايي مي‏تواند احداثش بكند و نه از دست كسي مي‏تواند جاري بكند و اگر ديگران آن فعل را كرده باشند اين فاعل هيچ آن فعل را نكرده. پس اگر زيد نايستد زيد نايستاده و اين ايستادن زيد را كسي بغير از زيد نمي‏تواند احداث كند و اگر عمرو و بكر هم بايستند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 41 *»

آنها ايستاده‏اند و زيد نايستاده و ايستادن آنها هيچ دخلي به ايستادن زيد ندارد. پس ايستادن زيد آن است كه خودش برخيزد و بايستد آن‏وقت خودش ايستاده و ايستادن زيد موجود شده و همچنين ديدن و شنيدن و خوردن و آشاميدن تو را خودت بايد مرتكب شوي و از دست تو بايد جاري بشود. پس اگر تو رنگ سرخ را نبيني و جميع عالم ببينند تو نديده‏اي و اصلاً رنگ سرخ را ادراك نكرده‏اي و هيچ نمي‏داني كه رنگ سرخ يعني چه و ديدن همه عالم هيچ نفعي به تو ندارد و همچنين اگر تو صدايي را نشنوي و جميع عالم همه‏اش گوش باشند و بشنوند نفعي به تو ندارد و تو آن صدا را نشنيده‏اي اگرچه ديگران شنيده باشند و اگر تو گرسنه باشي و جميع مردم عوض تو بخورند هرگز تو سير نمي‏شوي منتها آنها براي خودشان سير مي‏شوند تو باز گرسنه‏اي و اگر تو تشنه باشي و جميع مردم عوض تو آب بياشامند هرگز تو سيراب نمي‏شوي و رفع تشنگي از تو نخواهد شد نهايت آنها سيراب مي‏شوند تو باز تشنه‏اي. پس اگر بايد تو ببيني چشمت را باز كن ببين آنوقت تو ديده‏اي و رنگ سرخ را ادراك كرده‏اي خواه مردم ديده باشند يا نه و اگر تو بايد بشنوي بايد گوشت را باز كني و آن صدا را بشنوي آن‏وقت تو شنيده‏اي و آن صوت را ادراك كرده‏اي خواه ديگران شنيده باشند يا نه و اگر تو بايد سير بشوي بايد خودت زحمت بكشي نان بخوري سير بشوي و اگر تو بايد سيراب بشوي بايد خودت آب بياشامي تا سيراب شوي وهكذا. پس كار تو بايد از خودت صادر بشود هيچ‏كس نمي‏تواند كار تو را بكند و اگر جميع جن و انس جمع بشوند نمي‏توانند يك‏كار جزئي تو را كرده باشند پس كار تو حكماً بايد از دست تو جاري بشود و كار ديگران از دست ديگران و هيچ‏بار تو نمي‏تواني كار ديگري را بكني و ديگري هم نمي‏تواند كار تو را بكند. پس احداث هر فعلي مخصوص به فاعل آن فعل است و از فاعل ديگر بر نمي‏آيد و خدا همچه قرار داده كه فعل هر فاعلي از دست آن فاعل جاري بشود. پس هر فعلي هميشه همراه فاعل است يعني نه پيش از فاعل وجود دارد و نه بعد از فاعل، مبدئش فاعل و منتهاش فاعل است و همه‏اش بسته به فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 42 *»

است. پس مادامي كه فاعل نبود فعلش هم اصلاً نبود و اگر فعل معقول بود كه پيش از فاعل وجودي داشته باشد پس آن هم جوهري بود مانند فاعل ديگر فعل فاعل نبود پس فعل كه شد معنيش آن است كه همه‏اش احداث‏كرده فاعل باشد پس وقتي كه فاعل نيست فعلش هم به طريق اولي نيست زيرا خودش هنوز احداث نشده كه تا فعل را احداث بكند.

ذات نايافته از هستي بخش   كي تواند كه شود هستي‏بخش

وقتي كه خودش احداث شد فعلش را احداث مي‏كند پس مادامي كه زيد مثلاً موجود نشده فعلش در هيچ‏عالمي از عوالم وجود ندارد و اگر جميع اجزاي عالم باشند و همه فعل داشته باشند فعل زيد را نمي‏توانند احداث كنند و فعل زيد بايد از دست خود زيد جاري بشود و اين قاعده‏اي است كلي حِكمي الهي و تخصيص به شيئي دون شيئي ندارد و اصلاً تخصيص‏بردار نيست در همه‏جا و در همه عوالم جاري است. حال اگر در كتاب و سنت بعضي چيزها را ديدي كه دلالت بر خلاف اين مطلب دارد بدان‏كه از متشابهات است و آن‏طورها نيست كه به خيالت رسيده و به خاطرت خطور نموده و يك‏معناي صحيحي دارد كه مطابق است با اين قاعده كليه كه بيان شد چنانكه در حديث وارد است كه خداوند خيرات را خلق كرد پيش از عاملين به آنها به دو هزار سال و همچنين شرور را خلق كرد پيش از عاملين به آنها به دو هزار سال بعد از آن جاري كرد خيرات را بر دست هركه خواست و فرمود طوبي لمن اجريت الخير علي يديه و جاري كرد شرور را بر دست هركه خواست و فرمود ويل لمن اجريت الشر علي يديه. باري اينها از متشابهات اخبار است و ظاهرش آن‏طوري كه متبادر به اذهان است مراد نيست و در حقيقت هيچ منافات با آن قاعده كليه ندارد چنانكه بيانش خواهد آمد.

باري، مطلب همان است كه فعل هر فاعلي بايد از دست همان جاري بشود و محال است كه از غير او صادر بشود و از همين مطلب جبر و تفويض و سرّ اختيار ظاهر مي‏شود. بعد از آنكه فعل هر فاعل از دست او صادر شد و هر فاعلي فعل خود را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 43 *»

لا من شي‏ء احداث كرد پس لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين به جهت اينكه كسي فاعل را جبر نكرده در احداث فعل بلكه خودش فعلش را احداث كرده و همچنين كسي فعلش را واگذار به فاعل نكرده كه تو بيا فعل را احداث كن و چنين چيزي محال است كه زيد كار عمرو را بكند و عمرو كار زيد را. پس نه زيد مي‏تواند كارش را تفويض به عمرو كند و نه عمرو مي‏تواند كارش را تفويض به زيد بكند و هيچ‏يك نمي‏توانند كار ديگري را بكنند و هركدام كاري كردند خودش كرده دخلي به آن ديگر ندارد. پس چون هر فاعلي خودش فعلش را احداث مي‏كند پس جبر در افعال نيست و چون فعل فاعل نمي‏شود از غير فاعل صادر بشود پس تفويض هم در افعال نيست و جبر و تفويض را خداوند خلق نكرده نه در افعال عباد يافت مي‏شود و نه در افعال خداوند متعال و اين دو لفظ مصداق ندارند در خارج و به ازاء ماخيّلته الظنون و نسجته عناكب الاوهام اين الفاظ گفته شده است و اينها هم هر دو كفرند و شرك، قائل به هركدام كه شدي كفر لازم مي‏آيد. اما قائل به تفويض به مراتب بدتر است از آن‏كه قائل به جبر شده اگرچه در انظار مردم چنين جلوه مي‏كند كه جبر بدتر است از تفويض ولكن چنين نيست به جهت اينكه قائل به تفويض كه شدي خدا را مدخليتي در افعال عباد نيست بلكه خودشان در افعال خود مستقلند و خودشان بنفسه افعال را خلق مي‏كنند دخلي به خداوند ندارد پس لازم مي‏آيد كه به عدد مؤثرات و فواعلي كه در عالم هست شركاء از براي خدا باشد كه آنها هم مانند خدا خلق مي‏كنند و اما قائل به جبر كه شدي اقلاً خدا را يكي مي‏داني و شريك از براي او قرار نمي‏دهي و خلقي را شريك او نمي‏داني نهايت نقصي براي او ثابت مي‏كني كه عادل نيست و مردم را جبر مي‏كند و اين هم اگرچه كفر است لكن بمراتب بهتر است از اينكه به عدد ذرات مخلوقات شركاء براي خداوند قرار بدهي. باري هر دو قول كفر است و قائل به هر دو هم كافر و از دين خدا خارج است. پس فواعل نه مجبورند در احداث فعل و نه مفوّض است به ايشان فعل از خارج پس امر به اختيار است و اختيار هم نه معنيش اين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 44 *»

ان شاء فعل و ان شاء ترك چنانكه بعضي گمان كردند زيرا اين معني كه اگر بخواهد بكند و اگر نخواهد نكند بقول مطلق در هيچ‏جاي ملك يافت نمي‏شود و هيچ‏كس نيست كه چنين باشد و اين معني مخصوص به خدا است كه او هرچه مي‏خواهد مي‏كند و هرچه نمي‏خواهد نمي‏كند. پس اگر اختيار اين است بايد اختيار منحصر در خدا باشد و بس ديگر در خلق اختياري نباشد. بعد از آنكه اختيار نشد يا بايد جبر باشد و يا تفويض و هر دو را هم دانستي كه كفر و شرك است. پس اختياري كه امر بين‏الامرين است و از براي بندگان ثابت مي‏كنيم آن است كه هر چيزي فعل خودش را خودش احداث مي‏كند و فعل هركسي به اراده او از دست او جاري مي‏شود و اگر او فعلش را احداث نكند فعلش در هيچ‏جاي عالم وجود ندارد. بعد از آنكه معني اختيار اين شد و هر چيزي را هم نگاه مي‏كني مي‏بيني بحسب خود فعلي دارد پس در جميع چيزها امر به اختيار است و همه‏چيز را خدا مختار آفريده به جهت اينكه هر چيزي را خلق كرده و فعلش را هم توي چنگش گذارده كه به آساني هرچه تمامتر فعلش را احداث مي‏كند و غير او هم هيچ‏چيز و هيچ‏كس نمي‏تواند فعلش را احداث كند و اين را هم بدان‏كه هر فاعلي نسبت به افعال خود ماديت دارد و جوهري است قابل از براي افعال عديده الي غيرالنهايه و هرقدر فعل احداث مي‏كند باز مي‏تواند فعل احداث بكند هيچ‏بار نمي‏شود كه فعلش متناهي بشود و ديگر نتواند فعلي احداث كند يا اينكه از بس فعل احداث بكند خودش بيايد و فعل بشود و ديگر قابل اين نباشد كه به صورت فعل ديگر ظاهر بشود بعينه مانند تكه مومي كه هرچند او را مثلث و مربع و مخمس وهكذا بسازي باز مي‏بيني قابل است از براي مثلثهاي بي‏نهايت و مربعهاي بي‏نهايت و مخمسهاي بي‏نهايت وهكذا و هيچ نمي‏توان كاري كرد كه موم ديگر نتواند به شكلي ظاهر بشود يا آنكه موم بيايد و شكل مثلث بشود و ديگر موم موم نباشد پس قابل نباشد كه به صورت مربع و مخمس ظاهر بشود. پس چون فاعل هميشه فاعل است و هيچ‏بار به عرصه فعل نمي‏آيد كه فعل بشود و ديگر فاعل نباشد زيرا فعل بي‏فاعل از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 45 *»

جمله محالات است پس هميشه مي‏تواند فعل احداث كند و نهايتي براي افعالش نيست و اين را هم مي‏بيني كه از براي فواعل به كثرت افعال ترقيات حاصل مي‏شود و هرقدر كه بيشتر افعالي كه در او كامن است به عرصه فعليت آورد بيشتر ترقي مي‏كند و هرقدر كه كمتر آنها را به عرصه فعليت آورد كمتر ترقي مي‏كند و بناي تنزل مي‏گذارد. ببين كسي كه طبع شعر دارد اگر متصل طبع را به كار وا داشت و هي شعر گفت كم‏كم طبع قوت مي‏گيرد و روان‏تر مي‏شود و اگر اعتنايي نكرد و هيچ شعر نگفت كم‏كم طبع ضعف پيدا مي‏كند بعد از آن اگر بخواهد شعري بگويد به آساني نمي‏تواند شعر بگويد و همچنين چشم خوب مي‏بيند اما اگر هميشه او را بهم گذارد كم‏كم ضعيف مي‏شود تا آنكه به حدي مي‏رسد كه يكجا بينايي از او مي‏رود و هيچ‏چيز را نمي‏بيند و اگر هميشه او را باز گذاردي و هيچ بهم نگذاردي از توارد حوادث و صدمات كم‏كم ضعيف مي‏شود و چيزي را نمي‏بيند بلكه بايد گاهي باز كرد و گاهي بهم گذاشت تا قوت بگيرد و بيناييش روز به روز زياد بشود و همچنين گوش را اگر هميشه بخواهي بگيري بعد از آن چيزي را نمي‏شنود و همچنين اگر مدتهاي مديد هيچ‏چيز نخوري زبان ديگر طعم چيزي را نمي‏فهمد وهكذا پس هر چيزي را بايد بكار داشت تا آنكه روز به روز قوتش زيادتر بشود و آن كاري كه دارد بهتر بجا آورد و طبع را خدا همين‏طور آفريده كه هركاري را كه چندمرتبه كرد كم‏كم ترقي مي‏كند و در آن كار استادتر مي‏شود و همين‏كه ترك كرد كم‏كم در آن كار فتوري برايش حاصل مي‏شود تا آنكه يكجا فراموشش مي‏شود و ديگر نمي‏تواند آن كار را بكند. آيا نمي‏بيني كسي مي‏داند مثلاً الف را چطور بايد نوشت و باء را چطور بايد نوشت وهكذا اگر بناي نوشتن را گذاشت و شروع كرد به نوشتن و پيوسته نوشت كم‏كم استقامت از كمون دستش بيرون مي‏آيد و در خط ظاهر مي‏شود و خطش روز به روز بهتر مي‏شود تا آنكه شخصي مي‏شود صاحب خط و هرگاه نوشتن را ترك بكند و پيوسته ننويسد كم‏كم همان‏قدر استقامت يدي كه داشت موقوف مي‏شود تا كار به جايي مي‏رسد كه ديگر نمي‏تواند چيزي را درست بنويسد و همچنين هر كاري و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 46 *»

صنعتي و علمي همين‏طور است همين‏كه بيشتر ممارست كردي استادتر و كامل‏تر مي‏شوي و همين‏كه ممارست نكردي فتوري پيدا مي‏شود تا آنكه آخرالامر يكجا فراموش مي‏شود و آن‏وقت اگر بخواهي آن كار را بكني و آن علم را پي ببري نمي‏تواني. پس افعال بالبداهه سبب ترقي فاعل مي‏شوند كه هرچند افعال بيشتر احداث كند ترقي مي‏كند و فاعليتش قوت مي‏گيرد و هرچند كمتر احداث كرد بناي تنزل مي‏گذارد و فاعليتش ضعيف مي‏شود و چون چنين است پس فعل يك‏نحو شرافتي دارد پس در وجود مقدم است اگرچه در ظهور مؤخر باشد از فاعل. پس پيش از آنكه فواعل را خداوند خلق كند مي‏دانست كه كدام فاعل به كدام فعل ترقي خواهد كرد و كدام فاعل به كدام فعل تنزل خواهد نمود. پس در علم اللّه مقدم بودند و پيش از اينكه فواعل را خلق كند مي‏دانست كه مايه ترقيات و تنزلات ايشان چيست و بعد از آن ايشان را خلق كرد اين است كه فرمودند خدا خيرات و شرور را پيش از عاملين به آنها خلق كرد به دو هزار سال و مرادشان اين است كه چون خيرات مايه ترقي عاملين به آنها است و از آن‏طرف شرور مايه تنزل عاملين به آنها است پس اينها يك‏نوع شرافتي دارند بر عاملين زيرا اگر خيرات نبود عاملين ترقي برايشان نبود و اگر شرور نبود عاملين تنزلي برايشان نبود پس رتبةً خيرات و شرور تقدم دارند بر صاحبانش و از اين تقدم رتبه‏اي تعبير آوردند به دو هزار سال كه به دو هزار سال پيش از صاحبانشان خلق شدند و حال كه تو مقصود را فهميدي مي‏تواني تعبير بياوري كه خيرات و شرور مقدم بودند بر صاحبانشان به دو هزار سال بلكه به هفتاد هزار سال بلكه به صد هزار سال وهكذا و همه هم درست است. پس مراد تقدم رتبه‏اي است نه اينكه پيش از اينكه عاملين را خلق بكند اول آنها را خلق بكند و مدتي همين‏طور باشند تا آخرالامر عاملين را خلق كرد و هريك را به طايفه‏اي داد. خوب اين خيرات و شرور كه چيز مستقلي نيستند كه وجود مستقلي داشته باشند بلكه خيرات فعل مؤمنين است و شرور فعل منافقين و تا فاعل نباشد كه محال است فعلش موجود باشد و خداي ما هم كه محال را خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 47 *»

نمي‏كند پس چگونه مي‏شود كه منافقين نباشند و فعلشان باشد و مؤمنين نباشند و فعلشان باشد؟ وانگهي در آن مدت متمادي، پس اين‏طورها مقصود نيست و مقصود اين است كه چون منافقين بواسطه آن شرور منافق شدند پس آن شرور رتبةً مقدمند بر ايشان و همچنين مؤمنين بواسطه خيرات مؤمن شدند پس آن خيرات رتبةً مقدمند بر ايشان و تقدم رتبه را آن‏طور در حديث تعبير آوردند. پس حديث هم هيچ منافات با آن قاعده خودمان ندارد بلكه مطابق همان قاعده‏اي است كه بيان شد پس باز فعل و فاعل مساوقند در وجود و هيچ‏بار فعل پيش از فاعل وجود ندارد اما مي‏شود كه فعلي باشد كه سبب ترقي فاعل يا تنزل او باشد اگرچه فاعل او را احداث كرده اما اگر آن فعل را احداث نمي‏كرد ترقي نمي‏كرد يا تنزل نمي‏كرد پس به اين لحاظ مي‏شود تعبير آورد كه فعل مقدم است بر فاعل پس اشرف است و از اينجا است كه ايمان اشرف است از مؤمن زيرا مؤمن به ايمان مؤمن شد و عقل اشرف است از عاقل زيرا عاقل به عقل عاقل شد و علم اشرف است از عالم زيرا عالم به علم عالم شد وهكذا و اگر در بعضي عبارات ببيني كه جامع اشرف است و فاعل اشرف است از فعل بدان كه او به لحاظ ديگر و نظر ديگر است و البته انظار و ملاحظات مختلف است پس يك‏دفعه جهت صدور فعل از فاعل را ملاحظه مي‏كنند كه فاعل بايد فعل را صادر بكند و وجود فعل تماماً بسته به فاعل است و اگر فاعل او را صادر نكند هيچِ محض و نيستِ صرف است مي‏فرمايند كه فاعل اشرف است از فعل و يك‏دفعه ترقي فاعل را بواسطه فعل ملاحظه مي‏كنند كه اگر آن فعل نبود و فاعل آن فعل را نمي‏كرد ترقي برايش حاصل نمي‏شد مي‏فرمايند فعل اشرف است. پس ايمان زيد از آن جهتي كه فعل زيد است و از زيد احداث شده زيد اشرف از او است و از آن جهتي كه زيد به او مؤمن شد اگر ايمانش نبود مؤمن نبود پس ايمانش اشرف از زيد است.

باري، سخن در اين بود كه فعل فاعل بايد از دست فاعل جاري بشود و غير از فاعل كسي نمي‏تواند فعلش را احداث بكند و اين نحو بستگي به فاعل دارد كه بجز آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 48 *»

فاعل هيچ‏كس نمي‏تواند آن فعل را احداث بكند و فاعل هم اگر احداث كرد او را آن فعل موجود مي‏شود و فاعل هم فاعل آن فعل خوانده مي‏شود و اگر فاعل احداثش نكرد آن فعل موجود نمي‏شود و فاعل هم فاعل آن فعل خوانده نمي‏شود و از اينجا معلوم مي‏شود سرّ تكاليف و شرايع كه آمدند و همه مردم را ـ  آنهايي كه شعور داشتند تكليف كردند و شريعتها برايشان قرار دادند و همه را امر كردند به عبادت و بندگي و كسي را معاف نداشتند و همه از همين‏راه است كه فعل هر كس را بايد خودش مرتكب بشود پس نماز خودت را بايد خودت بخواني كسي ديگر نمي‏تواند نماز تو را بخواند و اگر جميع مردم نماز بخوانند دخلي به تو ندارد و تو نماز نخوانده‏اي و نمازگزار محسوب نمي‏شوي و ثواب نماز را به تو نخواهند داد و همچنين روزه‏ات را بايد خودت بگيري ديگري نمي‏تواند عوض تو روزه بگيرد و اگر همه عالم روزه بگيرند تو روزه نگرفته‏اي و روزه‏دار محسوب نمي‏شوي وهكذا هر عبادتي را بايد خودت مرتكب شوي تا ثواب آن را دريابي. پس من مي‏نشينم و هيچ نماز نمي‏خوانم كه خدا كريم است ثواب نماز را به من بدهد يا فلان‏كس كه نماز خوب مي‏خواند از بركت او مرا هم نمازگزار محسوب دارد توقعي است بي‏جا و تمنايي است بي‏حاصل، هرگز بعمل نخواهد آمد. جز ندامت و خسران ثمر ديگري ندارد و خدا كريم است اما همان خداي كريم گفته نماز بكن و فلان‏شخص نماز مي‏كند چه دخلي به تو دارد تو كه نماز نكرده‏اي و آنجاهايي كه فرمودند بواسطه امام نمازت قبول مي‏شود و نمازگزار محسوب مي‏شوي باز بي‏فعل اين را نفرمودند كه تو پيش امام بنشين و كاري نكن خود بخود نمازت قبول مي‏شود و نمازگزارت محسوب مي‏كنند! حاشا و كلاّ بلكه تو را هم امر كردند كه كاري بكن و اقتدا به امام بكن و در افعال متابعت امام بكن آن‏وقت اگر نمازت نقصي و عيبي داشته باشد از بركت نماز امام خداوند قبول مي‏كند و تو را در زمره مصلّين ثبت مي‏فرمايد و ثواب نماز را به تو كرامت مي‏فرمايد. پس اين را هم بدون فعل به تو ندادند و تو فعلي كردي كه مستحق شدي والاّ اگر متابعت نكني و اقتدا به امام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 49 *»

نكني نمازت همان‏طوري كه معيوب بوده هست هيچ قبول نمي‏شود و در آخرت در زمره نمازگزارندگان محسوب نخواهي شد. پس تو هركاري كه گفته‏اند بكن تا خدا هم كاري براي تو بكند بعينه مانند امورات دنيوي است، ببين كه تخم افشاندن و آبياري كردن و محارست كردن فعل تو است و از تو بر مي‏آيد و اگر تو نكني تخم افشانده نمي‏شود و چيزي هم سبز نمي‏شود و گندم هم به دست تو نمي‏آيد. بلي آفتاب و سرما و گرما و انبات دست تو نيست آنها را كه كسي به تو نگفته بكن همان كارهايي كه از تو بر مي‏آيد گفته آنها را بكن ديگر كارت نباشد ساير چيزهاش با من است و مي‏كند هم و تو نبايد ديگر زحمت بكشي. پس حال بنشينيم كه ما گندم نمي‏كاريم يا آبياري نمي‏كنيم كه خدا كريم است، گندم را هم او بكارد و آبياري را هم او خودش بكند توقعي است بيجا و هرگز نخواهد شد. پس تو فعل خود را بكن تا خدا هم كار خود را بكند و از اينجا سرّ شفاعت را نيز بياب كه نه اينكه كاري نكرده شفاعت مي‏كنند، چنين نيست بلكه تو را گفته كه خود را متصل به اين بزرگواران بكن تا تو را شفاعت كنند. پس اگر تو كار خود را كردي و متصل به ايشان نمودي ايشان هم كار خود را مي‏كنند و شفاعت مي‏نمايند و اگر تو اين كاري كه از دستت بر مي‏آمد نكردي و متصل به ايشان نشدي ايشان هم براي تو شفاعت نمي‏كنند اين است كه اين‏همه كفار و منافقين هستند و اصلاً بهره‏اي از شفاعت شافعان كه عالم را پر كرده است ندارند و ذرّه‏اي از شفاعت با اين وفور و بسياري نصيب ايشان نمي‏شود. در هر صورت بايد خود شخص كاري بكند تا استحقاق پيدا كند و هيچ‏بار كاري نكرده چيزي به كسي نمي‏دهند و دندان اين طمع را بايد از بيخ بركند و اگر مي‏شد كه بدون كار چيزي به كسي بدهند ديگر ارسال رسل و انزال كتب ضرور نبود و همين‏طور مجاناً به مردم چيز مي‏دادند و تو مي‏بيني كه انبيا آمدند همه مردم را امر كردند به عمل‏كردن و هيچ‏بار از عمل كسي براي ديگري اكتفا نكردند و هيچ‏كس را معاف نداشتند از عمل و همه را خواستند كه براي خود عمل كنند كه در آخرت هم جز عمل چيز ديگر نصيب شخص نمي‏شود سيجزيهم وصفهم، و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 50 *»

ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون پس بايد دامن به كمر زد و تنبلي را به كنار گذاشت و بناي عمل گذاشت هرچند كه طمع داري همان‏قدر عمل كن تا به آن فايز شوي والاّ نخواهي رسيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت امر در دنيا و آخرت به يك‏نحو است تا عمل نكني به چيزي نخواهي رسيد پس اگر در امورات دنيا است تا عمل نكني نمي‏رسي و اگر امورات آخرت است باز همين‏طور چنانكه هرگاه همين‏طور بنشيني و چيزي نخوري كه خدا كريم است مرا سير كند يا آنكه زيد مي‏خورد من سير بشوم، هرگز سير نخواهي شد و همين‏طور گرسنه مي‏باشي تا آنكه به درك واصل مي‏شوي و خدا كريم هم بود و زيد هم خورد مع‏هذا نفعي به تو نداد و تو سير نشدي و آخر از گرسنگي مردي، همچنين هرگاه همين‏طور بنشيني و نماز نخواني كه خدا كريم است ثواب نماز به من بدهد يا آنكه فلان‏مقدس نماز مي‏كند مرا كفايت مي‏كند هيچ از نمازگزاران محسوب نمي‏شوي و ثواب نماز را به تو نمي‏دهند و در آخرت از تاركين نماز محسوب مي‏شوي و از معذّبين خواهي بود و خدا كريم هم هست و نمازگزارندگان هم نماز خود را كرده‏اند و هيچ نفعي به تو نرسيد. پس بايد عمل كرد چه در امور دنيا و چه در امور دين اين است كه بزرگان هميشه نصيحت مي‏فرمودند كه هيچ‏بار حشو عالم نشويد كه هيچ بكار اين عالم نخوريد و خدا اين مردم را شهري طبع خلقت كرده كه مربوط بهم باشند و رفع حاجت از يكديگر بكنند يكي گندم بكارد و يكي درو كند يكي آسياب كند يكي نان بپزد يكي جامه ببافد يكي جامه بدوزد يكي پينه‏دوزي بكند يكي علم بياموزد و يكي علم ياد بگيرد وهكذا هريكي يك‏كاري بكنند و يكي از سوراخهاي عالم را وصله كنند تا امر معاش و معادشان منتظم شود. حال كسي كه كشكول بر مي‏دارد و خود را بقول خود آسوده كرده و هيچ به كار اين عالم نمي‏خورد و هيچ سوراخي از سوراخهاي عالم را وصله نمي‏كند و هيچ رفع حاجت ديگري را نمي‏كند بلكه علاوه بر آن كَلّ بر ديگران شده ايشان حشو عالمند و خلاف مشيت خدا حركت مي‏كنند و خلاف رضاي او را بعمل مي‏آورند و اين‏جور جماعت مبغوض‏ترين مردمند نزد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 51 *»

خداوند و خدا مردم را آفريده كه هريك بحسب خود اين ملك را تعمير كنند اين است كه مي‏فرمايد و استعمركم فيها پس هركس به قدر همت خود بايد در تعمير اين ملك بكوشد و يك‏گوشه‏اش را تعمير كند تا غرض خداوند به عمل بيايد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مدار فاعليت فاعل آن است كه فعل داشته باشد و اگر فعل نداشته باشد فاعل نيست و فعل هر فاعلي هم جدا از فاعل نايستاده و مباين با فاعل نيست و اگر تباين داشت فعل فاعل نبود و چنان فعل بستگي به فاعل دارد كه در خارج وقتي كه ملاحظه مي‏كني يك‏چيز به نظر مي‏آيد و همچه به  گمان مي‏رسد كه يك‏چيز بيش نيست. پس هيچ‏بار فعل معقول نيست مباين فاعل باشد يعني جدا ايستاده باشد در خارج و وجود مستقلي داشته باشد اگرچه عين فاعل هم نخواهد بود. پس نه غير فاعل است كه علي‏حده وجود داشته باشد و نه هم عين فاعل است كه ذات فاعل باشد بلكه صفت فاعل و ظهور فاعل است و او است فاعل وجوداً و عياناً و شهوداً و ظهوراً و هر چيزي كه فاعل دارد در فعلش مي‏گذارد و جميع صفات ذاتيه فاعل در فعل ظاهر است و نيست صفتي كه فاعل داشته باشد و فعل آن را نداشته باشد. ببين كه قائم زيد است ظاهرش زيد است باطنش زيد است سرش سر زيد است چشمش چشم زيد است پاش پاي زيد است و گوشش گوش زيد است زبانش زبان زيد است دستش دست زيد است. زيد اگر بينا بود قائم هم بينا است و زيد اگر عالم بود قائم هم عالم است زيد اگر جاهل بود قائم هم جاهل است وهكذا هرچه در زيد بود در قائم هم بعينه هست بدون كم و زياد و صفتي از صفات ذاتيه نيست كه در قائم نباشد و امر در هر فعل و فاعلي به همين‏طور است كه جميع صفات ذاتيه فاعل در فعل و مؤثر در اثر محفوظ است مگر لوازم رتبه كه لوازم رتبه تعدّي به غير نمي‏كند و مخصوص به آن مرتبه است پس صفات ذاتيه فاعل در فعل مي‏آيد اما لوازم رتبه فاعل هيچ‏بار نمي‏آيد در فعل و مخصوص خود فاعل است و لوازم رتبه فاعل آن جهت احاطه و شمول است كه در هر فعلي از افعال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 52 *»

متضاده ظاهر مي‏شود در قيام ظاهر مي‏شود در قعود هم ظاهر مي‏شود در حركت ظاهر مي‏شود در سكون هم ظاهر مي‏شود وهكذا و شكي نيست كه قائم اين احاطه و شمول را ندارد به جهت اينكه زيد در قاعد هم هست و قائم در آنجا نيست. پس آن احاطه و شمول لوازم رتبه زيد است و تعدي به فعل نمي‏كند كما اينكه لوازم رتبه فعل هم تعدي به فاعل نمي‏كند و مخصوص خود فعل است مثل اينكه هر فعلي غير فعل ديگر و مباين او است و تا او معدوم نشود اين فعل متحقق نمي‏شود چنانكه مي‏بيني قائم غير قاعد است و هيچ بر قاعد صدق نمي‏كند و تا قاعد معدوم نشود قائم پيدا نمي‏شود وهكذا به‏عكس كه تا قائم معدوم نشود قاعد پيدا نمي‏شود. پس اينها چيزهايي هستند كه مخصوص به قائم و قاعدند ديگر در زيد يافت نمي‏شوند به جهت اينكه زيد با هيچ‏كدام مباينت ندارد و وقتي كه مي‏خواهد بيايد نبايد هيچ‏يك معدوم بشوند بلكه همه برسر جاشان هستند و زيد مي‏آيد و نافذ مي‏شود در ايشان بطوري كه اصلاً از هم نپاشند. پس زيد كه مي‏خواهد بيايد توي قائم نبايد قائم برود بكناري بايستد يا معدوم شود و زيد بيايد جاش بنشيند بلكه زيد مي‏آيد در اعماق قائم فرو مي‏رود و قائم بر سر جاش هست و از آنجا بيرون مي‏آيد همين‏طور در اعماق قائم فرو مي‏رود و قائم با قاعد ضديت دارند و با هم جمع نمي‏شوند اما زيد با هيچ‏كدام ضديت ندارد و با هردو جمع مي‏شود. پس وقتي كه زيد را با قائم ملاحظه كردي به عبارت اخري يك مابه‏الاشتراكي دارند و يك مابه‏الامتيازي، مابه‏الاشتراك ايشان همان صفات ذاتيه زيد است كه همان‏طوري كه در زيد موجود است در قائم هم موجود است و مابه‏الامتيازشان همان لوازم رتبه هريك از زيد و قائم است كه زيد احاطه و شمولي دارد كه قائم آن احاطه و شمول را ندارد و قائم هم ضديت و مباينت دارد با قاعد كه زيد آن ضديت و مباينت را با قاعد ندارد و اگر زيد هم با او ضديت داشت نمي‏توانست قاعد بشود و حال اينكه مي‏بيني همانطوري كه زيد در قائم ظاهر است همان‏طور در قاعد هم ظاهر است. پس هميشه مؤثر صفات ذاتيه خود را به آثار مي‏دهد اما هيچ‏بار آن جهت احاطه و شمول را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 53 *»

به هيچ‏يك از آثار نمي‏دهد و آثار را هم وقتي كه نسبت بهم دادي اگرچه مي‏بيني در صفات ذاتيه مؤثر شريكند و همه به يك‏نحو داراي آن صفاتند لكن در بعضي چيزهاي ديگر با هم امتياز دارند كه يكي چيزي را دارد كه ديگري ندارد. پس آثار نوعاً دو چيز دارند: يكي صفات ذاتيه مؤثر كه در هريك هريك از اين آثار محفوظ است و يكي صفاتي كه در بعضي يافت مي‏شود دون بعض ديگر. حال همه اين صفات كه در ايشان يافت مي‏شود از جانب مؤثر نيامده است و آن صفاتي كه از جانب مؤثر آمده است همان صفات ذاتي مؤثر است و بس و صفات ذاتي هم چون مال مؤثر است و مؤثر داراي آن صفات هست اين است كه به هريك از آثار خود داده. اما صفات ديگر كه در ميان آثار يافت مي‏شود چون مؤثر داراي آنها نيست اين است كه نمي‏تواند به آثار آن صفات را داده باشد وانگهي اگر آن صفات هم از جانب مؤثر آمده بود مي‏خواست جميع آن صفات در هريك هريك از آثار موجود باشد به جهت اينكه همه به يك‏نحو اثر او هستند و اثر هم تمام معنيش اين است كه ظهور مؤثر و داراي صفات مؤثر باشد. پس اگر مؤثر صفتي داشته باشد و آن صفت در اثرش ظاهر نباشد پس آن يقيناً اثر آن مؤثر نيست. پس به قول كلي هر صفتي را ديدي كه در تمام عرصه آثار يافت مي‏شود بدان كه او از جانب مؤثر آمده است و هر صفتي را ديدي كه در بعضي دون بعضي يافت مي‏شود بدان كه او از عالم مؤثر نيامده است، از جاهاي ديگر آمده است. مثلاً در عالم اجسام وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني يك طول و عرض و عمقي است كه در همه اجزاي عالم هست و هر چيزي اين طول و عرض و عمق را دارد و هر كاري كه بكني نمي‏شود اينها را از چيزي گرفت پس يقين مي‏كنيم كه اينها از پيش جسم آمدند. و يكپاره چيزها هم مي‏بيني كه در بعضي چيزها يافت مي‏شود دون بعض ديگر مثل اينكه يكي گرم است يكي سرد است، يكي لطيف است يكي كثيف است، يكي جماد است يكي نبات است و يكي حيوان است و يكي سرخ است و يكي زرد است و يكي شيرين است و يكي ترش است وهكذا اين‏جور چيزها را نيز در اجسام مي‏بيني و شكي نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 54 *»

كه اينها از پيش جسم نيامده‏اند والاّ هريك از اين صفات مي‏خواست در هريك از اجسام يافت بشود پس از جاي ديگر آمدند و دخلي به عالم جسم ندارند و بيانش اين است كه اشياء را خداوند قوابل قرار داده است و جميع فعليات را در ميان عرصه اين قوابل ريخته است و چون فعليات در قوابل منتشرند و اجزايشان در اينها متفرقند و غرايب از خارج مخلوط است با ايشان اين است كه منشأ اثر نيست و اثر آن فعليات در اول هيچ ظهور ندارد بطوري كه گمان مي‏رود كه گويا هيچ فعليات در ايشان نيست اما به تدبيري كه مخض شدند و تدبير هم تدبير حكمي شد آن‏وقت آن خورده خورده‏هاي فعليات بهم وصل مي‏شوند چيزي در عالم پيدا مي‏شود و منشأ اثري مي‏گردد كه پيشتر آن اثر هيچ در عالم وجود نداشت. مثلاً در آب جميع رنگها ريخته شده اما هريك متفرق‏الاجزاء هستند و اجزاي هريك داخل اجزاي ديگري شده است. پس اجزاي سرخي در اجزاي زردي و اجزاي زردي در اجزاي سبزي و اجزاي سبزي در اجزاي سفيدي و اجزاي سفيدي در اجزاي سياهي وهكذا اجزاي هريك در اجزاي ديگري ريخته شده است و هر جزء از سبزي كه هست يك‏جزء قرمزي و يك‏جزء زردي و يك‏جزء سفيدي و يك‏جزء سياهي پهلوش نشسته اين است كه هيچ‏كدام منشأ اثر نيستند و نه در آب سرخي پيدا است و نه سبزي و نه سياهي و نه زردي، هيچ آن رنگهايي كه در او پاشيده شده است هيچ ظهور ندارد و هيچ به رنگ آنها نيست بلكه همان رنگ خودش را دارد. و همچنين خاك تمام رنگها در او ريخته شده اما هريك متفرق‏الاجزاء، پس همان‏طوري كه در آب دانستي در خاك هم جميع اجزاي رنگها توي هم ريخته شده و هر جزئي از رنگي كه در او هست جزئي از رنگ ديگر پهلوش ايستاده اين است كه هيچ‏كدام ظاهر نيستند و خاك به رنگ هيچ‏كدام نيست بلكه همان رنگ خودش را دارد پس چون همه رنگها در او ريخته است اين است كه هيچ‏يك ظاهر نيستند و هريك مانع ظهور ديگري مي‏شوند. پس خاك بالنسبه به آنها مقام بيرنگي است كه در اين حالي كه خاك است هيچ‏يك از آن رنگها را ندارد و هريكي از آنها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 55 *»

بخواهي براي خاك اثبات كني دروغ مي‏شود. پس اگر بگويي خاك سبز است دروغ گفته‏اي و اگر بگويي قرمز است نيز دروغ گفته‏اي و اگر بگويي سياه است يا سفيد است باز دروغ گفته‏اي زيرا هيچ‏يك از اين رنگها در خاك فعليت بهم نرسانيده است اين است كه آثار هيچ‏يك از خاك ظاهر نمي‏شود. حال بعد از آنكه همين آب و خاك يك‏نوعي با هم تركيب شدند و به تدبير صانع مخض شدند آن‏وقت اجزاي رنگهاي گم با هم جمع مي‏شوند مثلاً خورده خورده‏هاي سبزي با هم جمع مي‏شوند و خورده خورده‏هاي زردي نيز با هم جمع مي‏شوند و خورده خورده‏هاي سفيدي با هم جمع مي‏شوند يعني از يكديگر ممتاز مي‏شوند اين است كه رنگهاي مختلف و گلهاي رنگارنگ پيدا مي‏شود. خوب اين گلها و گياهها غير از اين آب و خاك كه از چيز ديگر نيستند پس اگر اين رنگها در ميان آب و خاك پنهان نبودند چگونه از اجتماع اينها پيدا مي‏شدند پس منشأ همه رنگها آب و خاك است اما چون تركيب نشده بودند و كسي اينها را مخض نكرده بود اين است كه هيچ‏يك ظهور نداشتند، حالا كه مخض شدند اجزاي هر رنگي بهم وصل شد آن رنگ در گياه پيدا شد اين است كه مي‏بيني كه گل نرگس مثلاً ميانش زرد است و اطرافش سفيد است و برگهاش سبز است. حال اين گل غير از آب و خاك چيز ديگر نيست همان آب و خاك كه به يك‏طوري مخض شدند اجزاي سفيدي يكجا جمع شدند و اجزاي زردي يكجا جمع شدند و اجزاي سبزي يكجا جمع شدند پس گل نرگس از اين ميانه پيدا شد كه مي‏بيني يكجاش سفيد است و يكجاش زرد است و يكجاش سبز و اين رنگها از خارج نيامده به گل نچسبيده بلكه توي همان آب و خاك بود نهايت پيش از تركيب مخض نشده بود ظهور نداشت حالا كه مخض شد ظهور پيدا كرد. و همچنين اين معني تخصيص به الوان ندارد بلكه جميع طعمها و طبعهايي كه در نباتات ملاحظه مي‏كني كه يكي شيرين است و يكي ترش است و يكي تلخ است و يكي گرم است يكي سرد است يكي خشك است يكي تر است وهكذا همه‏اش توي آب و خاك ريخته است اما چون اجزاشان متفرق است و هر جزئي يك‏جزء ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 56 *»

پهلوش ايستاده كه نمي‏گذارد تأثير خود را بكند اين است كه آب و خاك نه هيچ‏يك آن طعمها را دارند و نه هيچ‏يك از آن طبعها را اما وقتي كه تركيب شدند و مخض شد هرچند اجزاء كه يكجا جمع شدند طبع خاص و طعم خاصي ظاهر مي‏شود. پس يكي شيرين مي‏شود به جهت اينكه اجزاي شيريني كه منبثّ بود در ميان آب و خاك در اينجا با هم جمع شدند اين است كه شيريني ظاهر شد و يكي ترش مي‏شود به جهت اينكه اجزاي ترشي كه متفرق بود در آب و خاك در اينجا با هم جمع شدند كه ترشي ظاهر شد وهكذا يكي گرم مي‏شود مانند فلفل به جهت اينكه اجزاي گرمي در آب و خاك متفرق بود اين است كه اثر نداشت و در اينجا كه با هم جمع شدند گرمي ظاهر شد و يكي سرد مي‏شود مانند بنفشه كه اجزاي برودت در آب و خاك متفرق بود چندان اثر نداشت وقتي كه با هم جمع شدند در يكجا سردي ظاهر شد و بنفشه پيدا شد و خيال نكني كه آب برودت دارد پس محتاج نيست كه مخض بشود تا اجزاي برودت با هم جمع بشود و ظاهر بشود و آن‏وقت تأثير داشته باشد زيرا اين آبي كه مي‏بيني برودت دارد نه اينكه آب خالص تنها است بلكه توي همين آب خاك هم هست و آتش هم هست و آب خالص هم هست اما چون آن آب خالص اجزاش ميان اجزاي خاك و آتش منتشر است اين است كه آن تأثير خودش را كه آن برودت صرف باشد ندارد وقتي كه مخض شد و آن آبهاي خالص جمع شد در يكجا و بنفشه پيدا شد آن برودت صرف ظاهر مي‏شود اين است كه برودت بنفشه هيچ دخلي به برودت آب ندارد. كسي ده من آب بخورد آن‏قدر تبريد نمي‏كند كه يك‏مثقال بنفشه تبريد مي‏كند پس برودت بنفشه از اين برودت ظاهري آب نيست بلكه برودتي است كه كامن بود در آب و به تركيب و مخض ظاهر شد اين است كه به مراتب بالاتر است از برودت آب و اقوي است از او و تأثيرش بيشتر است و اين برودت ظاهري كه در آب مي‏بيني في‏الحقيقه برودت نيست بلكه مخلوط است با اجزاي حرارت اين است كه هم بنفشه از او پيدا مي‏شود و هم فلفل. پس معلوم است برودت صرف نيست بلكه اجزاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 57 *»

حرارت هم توش هست اين است كه اگر بطوري مخض شد كه آن اجزاي برودت با هم جمع شوند بنفشه پيدا مي‏شود و اگر بطوري مخض شد كه آن اجزاي حرارت با هم جمع شوند فلفل پيدا مي‏شود و اين برودت آب هيچ منافات با حرارت ندارد بلكه هم با حرارت مي‏سازد و هم با برودت. پس در بنفشه كه رفت سرد مي‏شود و در فلفل كه رفت گرم مي‏شود. پس اين آب و خاك اگرچه براي خود يك طبع خاصي دارند كه آب سرد و تر است و خاك سرد و خشك اما طبع اينها هيچ دخلي به طبايع آن چيزهايي كه از اينها متولد مي‏شوند ندارد اين است كه با همه مي‏سازند و اِبا از هيچ طبعي ندارند و طبايع چيزهايي كه از اينها متولد مي‏شود هيچ مانند طبايع آب و خاك نيست اگرچه ببيني كه در بعضي جاها موافقت داشته باشند مثل اينكه آب سرد و تر است و بنفشه هم سرد و تر است اما سرد و تري بنفشه هيچ دخلي به سرد و تري آب ندارد و سرد و تري آب كجا و سرد و تري بنفشه كجا، سرد و تري آب همه‏اش مخلوط به اعراض غريبه است اين است كه چندان تأثيري ندارد اما سرد و تري بنفشه مخلوط به اعراض غريبه نيست اين است كه تأثيرش به مراتب بيشتر است و همين بنفشه هم اگرچه اعراض غريبه مانند آب ندارد و آب صرف خالص را به خود كشيده اما چون باز في‏الجمله اعراضي داخلش هست كه آن اجزاي لطيفه ارضيه باشد اين است كه آن‏طور تأثيري كه مي‏خواهد داشته باشد ندارد از اين‏جهت اگر جوهر بنفشه را كسي بگيرد چند مثقال از او مقابل با يك‏من از بنفشه خواهد بود بلكه بيشتر و سرّش همين است كه همان‏قدر اعراضي كه دارد مي‏گيري تأثيرش بيشتر ظاهر مي‏شود چراكه آن اعراض قدري مانع بود از تأثير و هر چيزي را كه جوهر كشيدي تأثيرش بيشتر مي‏شود به جهت اينكه هر چيزي يك‏نحو عرض دارد كه بواسطه آن نمي‏تواند كماهو حقه تأثير خود را بكند وقتي كه به تدبير عرضش را دور كردي همان جوهر صرف صرف باقي مي‏ماند پس تأثيرش بيشتر مي‏شود و از همين جهت است كه با اينكه جميع طعمها در ميان آب و خاك ريخته است مع‏هذا در خاك هيچ‏يك از آن طعمها مشاهده نمي‏شود به جهت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 58 *»

اينكه در هر طعمي اعراض خارجه بسيار ريخته شده است اين است كه اصلاً تأثير ندارد و همچنين چون در هر طبعي اعراض خارجه بسيار ريخته شده است از اين جهت است كه اين آب و خاك هيچ‏يك از طبايع مواليد را ندارند نه مانند بنفشه سرد و ترند و نه مانند فلفل گرم و خشك و جميع تأثيرات از مخض پيدا مي‏شود و مادامي كه مخض نشده است تأثيري در ميان نيست و چون مخض شد آن‏وقت تأثيرات پيدا مي‏شود و همين است يكي از معاني العبودية جوهرة كنهها الربوبية و عبوديت آب و خاك اين است كه با هم جمع بشوند و مخض بشوند آن‏وقت آثار ربوبيت از آنها ظاهر بشود، يعني مواليد پيدا بشوند و هريك تأثيراتي داشته باشند و تأثيرات جميعاً از خدا است و خدا است مؤثر كارها همه‏كاره در ملك او است. پس تأثيرات همه از او است كه در اين مواليد ظاهر مي‏شود و به اين لحاظ مواليد از ابوين اشرفند به جهت اينكه آن كارهايي كه از مواليد ساخته مي‏شود از ابوين برنمي‏آيد و آن تأثيراتي كه در مواليد يافت مي‏شود در ابوين هيچ يافت نمي‏شود و تعجب اين است كه مواليد همه‏اش از ابوين متولد مي‏شوند مع‏هذا كارهايي مي‏كنند كه ابوين هيچ نمي‏توانند آن كارها را كرده باشند. آيا نمي‏بيني كه جميع گياهها از اين آب و خاك پيدا شدند و هريك طبع خاص و طعم خاص و تأثير خاصي دارند كه هيچ‏يك از آنها را آب و خاك ندارند پس همه كارها در اين مخض است مخض كه شد مواليد پيدا مي‏شود و تأثيرات عجيب و غريب پيدا مي‏شوند و كمالات همه از اين مخض پيدا مي‏شوند و هرگاه اين مخض نبود هيچ تأثيري و هيچ كمالي در جايي بروز نمي‏كرد. نمي‏بيني كه روح اگرچه بكلّش سميع است بكلّش بصير است بكلّش شامّ است بكلّش ذائق است اما هيچ‏يك از اينها از روح ظهور ندارد اين است كه منشأ اثري نيست و اگر اينها در روح ظاهر بودند و در آنجا فعليت داشتند پس چرا روح در دست نمي‏بيند و در چشم نمي‏شنود با اينكه در چشم هم هست و در دست هم هست پس علانيه مي‏بيني با اينكه روح در همه‏جا هست از همه‏جا نمي‏بيند و نمي‏شنود بلكه ديدنش منحصر است در چشم و شنيدنش منحصر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 59 *»

است به گوش و همچنين بدن همه‏جاش چشم نيست و همه‏جاش گوش نيست كه از همه‏جا بتواند ببيند و بشنود بلكه چشمش در جاي بخصوص ظاهر شده است و گوشش در جاي بخصوص و اينها همه به مخض اين‏طور شدند به جهت اينكه بدن روح را بخود كشيد و روح هم بدن را جذب كرد و تعلق به او گرفت. پس مخضي در اين ميانه شد و از اين مخض اجزاي چشم كه در بدن متفرق بود با هم جمع شد و در يكجا قرار گرفت و اجزاي گوش كه در بدن منتشر بود با هم جمع شد و در جاي ديگر قرار گرفت و از آن‏طرف هم اجزاي ديدن كه در روح منتشر بود با هم جمع شد و در چشم ظاهر شد آن‏وقت از چشم ديد و اجزاي شنيدن كه در روح منتشر بود با هم جمع شد و در گوش ظاهر شد آن‏وقت از گوش شنيد پس تا مخض نشده بودند نه روح چيزي را مي‏ديد و نه بدن چشم داشت و نه روح چيزي را مي‏شنيد و نه بدن گوش داشت بعد از مخض بدن صاحب گوش مي‏شود و روحي كه نسبتش به سمع و بصر (يكسان است) شنونده و بيننده مي‏شود حال مشيت مطلقه هم همين‏طور است خودش بكلّش سميع است بكلّش بصير است بكلّش عالم است بكلّش قادر است و نسبتش به همه مساوي است وقتي كه مخض شد سمع در يكجا ظاهر مي‏شود و بصر در يكجا ظاهر مي‏شود وهكذا قدرت و علم و ساير صفات هريك در يكجا ظاهر مي‏شوند پس مواقع صفات پيدا مي‏شود كه صفات در آنها ظهور دارد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مشايخ اناراللّه‏برهانهم در بسياري از جاها از آن تجلي اول تعبير به ذات آورده‏اند و حال اينكه هيچ‏بار تجلي ذات نمي‏شود و هميشه تجلي تجلي ذات است و بستگي به ذات دارد و سببش اين است كه مردم همين‏كه اسم تجلي و مشيت و فعل را شنيدند معني مصدري خيالشان مي‏رسد و فعل و تجلي و مشيت را كه همه عبارت از يك‏چيزند امر عرضي خيال مي‏كنند. پس براي اين توهّم تعبير به ذات مي‏آورند كه فعل امر عرضي نيست بلكه آن هم ذاتيت دارد و جوهريت دارد منتها مانند ذات فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 60 *»

نيست و هرگز به ذات او نمي‏رسد اما در مرتبه خودش كه ذات هست و اگر ذات نبود و يك امر عرضي بود ذوات به او خلق نمي‏شدند پس او يك ذاتيتي دارد به مراتب از اين ذوات بيشتر. آنجا هم كه مي‏گوييم فعلِ ذات فاعل (است) دلالت ندارد بر اينكه بايد امر عرضي باشد بلكه خودش با اينكه ذات او جوهر است و خارجيت دارد هرگز به ذات فاعل نمي‏رسد و فاعل نمي‏شود و هميشه فعل فاعل است و بستگي به فاعل دارد و مردم همين‏كه فعل مي‏شنوند خيال مي‏كنند عرضي است بر روي فاعل و غالب حكما همين‏طورها خيال كردند و گمراه شدند ديگر نمي‏دانند كه معقول نيست كه فعل عرض فاعل باشد و اگر عرض او باشد ديگر او را فعل گفتن بيجا است وانگهي اگر فعل عرض فاعل باشد بايد هيچ فعلي از فاعل جدا نشود به جهت اينكه عرض از جوهر جدا نمي‏شود و هرجا كه جوهر رفت عرض هم همراهش مي‏رود. پس فاعل هم بايد هرجا برود فعل همراهش باشد و حال اينكه مي‏بيني فاعل هست و بعضي افعالش نيستند مثل اينكه زيد هست و قيام نيست و زيد هست و قعود نيست با اينكه هريك از اين قيام و قعود فعل زيدند پس اگر اينها عرض زيد بودند و بر روي ذات زيد پوشانده شده بودند مي‏خواست هرجا زيد برود اين قيام و قعود همراهش باشند با اينكه مي‏بيني زيد در قاعد هم مي‏رود و قيام همراهش نيست و در قائم مي‏رود و قعود همراهش نيست. پس كليتاً فعل عرض فاعل نيست و اگر هم ببيني كه بعض افعال هميشه همراه فاعل هستند دليل نمي‏شود كه بايد عرض فاعل باشند به جهت اينكه آنها هم فعلند و فعل اگر في‏نفسه عرض فاعل بود پس چرا قيام و قعود عرض زيد نيستند؟ پس چون در بعض افعال مي‏بينيم كه مفارقت مي‏كنند از فاعل و عرض نيستند به اين قاعده حكم مي‏كنيم كه آن فعلهايي كه هميشه همراه فاعل هستند آنها هم عرض فاعل نيستند اگرچه هرگز هم مفارقت نكنند و بنا نيست كه هر چيزي كه هميشه همراه چيزي باشد عرض او بوده باشد و عرض آن است كه هميشه همراه جوهر باشد نه هر چيزي كه هميشه همراه چيزي است عرض او است و علاوه بر اين هرگاه آن فعلهايي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 61 *»

از فواعل مفارقت نمي‏كنند و هميشه همراه او هستند مانند فعل كلي عرض ذات فاعل باشد عرض كه سلب نمي‏شود از جوهر و هيچ‏بار نمي‏شود كه منفك از جوهر بشود پس بايد هر وقت ملتفت فاعل بشوي فعل كلي هم همراهش باشد و نتواني كه ملتفت فاعل بشوي و از فعل كلي غفلت داشته باشي با اينكه مي‏بيني بسياري از اوقات است كه التفات به زيد مي‏كني و از قدرت كليه او غفلت داري و هيچ ملتفت اين نيستي كه قدرت دارد بر قيام و قعود يا اينكه ندارد. پس اين فعل كلي هم كه هميشه همراه زيد است عرض ذات زيد نيست بلكه آن هم جوهري است نهايت جوهريت او به مثابه جوهريت زيد نيست و جوهري است كه بسته به زيد است و همه‏اش احداث‏كرده زيد است.

باري، فعل هيچ فاعلي عارض ذات فاعل نيست نه فعل كلي و نه فعل جزئي و فعل در اصل عرض نيست و جوهري است خارجي و در خارج وجودي دارد اما طوري نيست كه خارج از زيد باشد و وجود مستقلي داشته باشد چنانكه عمرو نسبت به زيد همين‏طور است بلكه همه‏اش ظهور زيد و صفت زيد است. پس هم غير زيد است و هم غير او نيست اين است كه يك‏دفعه ملاحظه مي‏كني يك‏چيز مي‏بيني و همان زيد را مي‏بيني و بس و يك‏دفعه ملاحظه مي‏كني سه‏چيز مي‏بيني: يكي ذات زيد و يكي فعل كلي و يكي فعل جزئي. پس يك‏چيز است و سه‏چيز نيست و سه‏چيز است و يك‏چيز نيست و هم يك‏چيز است و هم سه‏چيز و همه هم درست است اما به شرطي كه راهش را بدست بياري و مردم چون عقلشان به چشمشان است و همه اين سه‏چيز را در خارج يكجا مي‏بينند چنين به خيالشان مي‏رسد كه يك‏چيز بيش نيست و اگر بشنوند كه سه‏چيز است استيحاش غريبي مي‏كنند بلكه انكار خواهند كرد و اگر كسي اندكي ملتفت باشد و لاعن شعور چيزي نگويد در همين زيد متحرك يا ساكن سه‏چيز مي‏بيند كه هريك في‏الواقع غير آن ديگرند و به محض اعتبار نيست بلكه واقعيت و خارجيت دارد. يك زيدي هست كه ممتاز است از عمرو و بكر و خالد و اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 62 *»

زيد هم مي‏تواند حركت بكند و هم مي‏تواند ساكن بشود. پس يك زيد يقدر ان‏يتحرّك و يسكني هم هست كه قدرت بر هر دو كار دارد و بعد از آن مي‏بيني كه همين زيدي كه مي‏تواند حركت بكند و ساكن بشود يك‏دفعه متحرك مي‏شود و يك‏دفعه ساكن، پس يك زيدي هم هست كه ساكن است و يا متحرك و اينها در واقع سه‏چيزند و دليل بر اينكه در واقع سه‏چيزند و يك‏چيز نيستند اينكه هريك را علي‏حده مي‏شود ادراك كرد به جهت اينكه قائم مثلاً زيدي است كه توانسته بايستد و ايستاده پس قائم پيدا شد. پس يك‏دفعه در قائم نگاه مي‏كني و همان زيد را مي‏بيني و ملتفت به خود زيد مي‏شوي كه زيد غير عمرو است غير بكر است غير خالد است وهكذا ديگر هيچ ملتفت اين نيستي كه آيا مي‏تواند بايستد يا بنشيند يا نمي‏تواند و اين مقام ذات زيد است. و يك‏دفعه نگاه مي‏كني و ملتفت خود زيد نيستي كه زيد غير عمرو و بكر است بلكه ملتفت به اين معني مي‏شوي كه زيد مي‏تواند بنشيند و مي‏تواند بايستد. حال اين زيد غير آن زيد اولي است و آن زيد اولي هيچ اسم قدرت توش نبود و در اينجا اسم قدرت برده مي‏شود. و يك‏دفعه نگاه مي‏كني و ملتفت به قيام زيد مي‏شوي و او را متصف به صفت قيام مي‏بيني. پس در واقع سه‏چيز است كه سه‏نظر لازم دارد و به يك‏نظر نمي‏شود همه را ادراك كرد و اگر در واقع سه‏چيز نبود چطور مي‏شد كه سه‏نظر داشته باشد و هر نظري هم غير از نظر ديگر باشد! پس ذات زيد حقيقتاً و واقعاً غير از زيد يقدر ان‏يقوم و يقعد است و زيد يقدر ان‏يقوم و يقعد هم غير از زيد قائم و قاعد است اين است كه گاهي ملتفت ذات زيد مي‏شوي و گاهي ملتفت زيد يقدر ان‏يقوم و يقعد مي‏شوي و گاهي ملتفت زيد قائم و زيد قاعد مي‏شوي. پس در واقع سه‏چيز است اگرچه در يكجا جمع شده باشد و تو در يكجا همه را ديده باشي و همين‏كه هر سه را در يكجا ديدي نبايد گفت كه همه يك‏چيز است و تعدد واقعي در ميان نيست چه‏بسيار از چيزهاي متعدد هستند كه در يكجا با هم جمع مي‏شوند و هريك هم غير از ديگري مي‏باشند چنانكه در خارج نگاه مي‏كني عصائي مي‏بيني و اين عصا اگرچه يك‏چيز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 63 *»

بيشتر به نظر نمي‏آيد اما وقتي كه دقت كردي مي‏بيني چيزهاي مختلفه در اينجا جمع شدند به جهت اينكه اين عصا يك رنگي دارد كه مثلاً سبز است و يك درازي دارد كه يك ذرع است و اين درازي هيچ دخلي به رنگ عصا ندارد و بداهةً غير از رنگ است و يك وزني دارد كه هيچ دخلي به رنگ و درازي ندارد و يك هيأتي دارد كه دخلي به هيچ‏يك ندارد حال يك‏دفعه در عصا نگاه مي‏كني و ملتفت رنگش مي‏شوي كه چه رنگ دارد ديگر هيچ ملتفت اين نيستي كه درازي دارد يا ندارد يا درازيش چقدر است و يك‏دفعه در عصا نگاه مي‏كني و ملتفت درازيش مي‏شوي كه درازيش چقدر است ديگر ملتفت رنگش نيستي و يك‏دفعه در عصا نگاه مي‏كني و ملتفت وزنش مي‏شوي كه چقدر وزن دارد ديگر ملتفت رنگ يا درازيش نيستي وهكذا. پس اينها هريك غير از ديگري هستند كه هريك را مي‏تواني مخصوص به التفات بكني و او را تنها التفات كني و بديهي است كه درازي غير از رنگ است و هر دو غير از وزن است و دليل اينكه هريك غير ديگرند اولاً همين‏كه هريك را علي‏حده ادراك مي‏كني و ثانياً اينكه رنگ به چشم امتياز داده مي‏شود و به لامسه نمي‏شود امتياز داد اما درازي و سبكي و سنگيني را مي‏توان به لامسه امتياز داد و چنانكه باصره غير لامسه است مدركات ايشان هم لابد غير يكديگر خواهند بود پس رنگ يقيناً غير از وزن و طول است و وزن و طول را هم كه نسبت به يكديگر دادي غير يكديگرند به جهت اينكه وزن را اصلاً به چشم نمي‏توان تميز داد اما طول را مي‏شود با چشم ادراك كرد چنانكه با لامسه ادراك مي‏شود. پس هريك غير ديگري هستند در خارج اما همه در يك عصا جمع شده‏اند و همه را در يك عصا مي‏توان (درك كرد) اين است كه مردم را متحير كرده است و استيحاش مي‏كنند كه اين يك‏چيز بيش نيست چطور چيزهاي عديده در او خوابيده است و همين‏كه اشياء متعدده شنيدند خيال مي‏كنند بايد هريك جدا جدا ايستاده باشند و منفصل از هم باشند مانند گردو و فندق و تخم‏مرغي كه پهلوي هم بگذاري اشياء متعدده اين‏طور بايد باشند و نمي‏دانند كه تعدد مراتب دارد و اين يك‏نحو از تعدد است. بلي اين‏جور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 64 *»

متعددات محال است در يكجا جمع بشوند اما يك‏نحو تعدد ديگر هم هست كه اين‏طور منفصل از يكديگر نيستند و اِبا از يكديگر ندارند و با هم در يكجا جمع مي‏شوند و نمونه‏اش را در عصا ديدي و حقيقتش در فاعل و فعل كلي و فعل جزئي ظاهر است و اينها را كه مي‏گوييم سه‏چيزند و تعدد دارند و غير يكديگرند نه اينكه آن‏جور تعدد و تغاير دارند كه بين زيد و عمرو يافت مي‏شوند و اگر آن‏طور بودند با هم جمع نمي‏شدند و انتسابي و بستگيي بهم نداشتند. پس نه هيچ‏يك فعل بودند و نه هيچ‏يك فاعل بلكه مراد ما اين است كه اينها در واقع يك‏شي‏ء واحد حقيقي نيستند كه آن فعل جزئيش همان فعل كلي باشد و فعل كليش هم همان فاعل باشد بلكه سه‏چيزند در واقع و ازبس بستگي بهم دارند يك‏چيز به نظر مي‏آيد. پس زيد قائم اگرچه يك‏شخص به نظر مي‏آيد اما سه‏مرتبه و سه‏مقام دارد: يكي مقام كينونت كه زيد خودش خودش است و يكي مقام امكان كه يك قدرتي دارد كه به آن قدرت مي‏تواند افعال الي غيرالنهايه احداث كند. ضرب الي غيرالنهايه نصر الي غيرالنهايه قيام الي غيرالنهايه قعود الي غيرالنهايه ركوع الي غيرالنهايه و سجود الي غيرالنهايه وهكذا. پس به قدرت خود افعال الي غيرالنهايه مي‏تواند اثبات كند. پس قدرت زيد نسبت به آن افعال جزئيه نهايت ندارد و محدود به حدي و متناهي به نهايتي نيست زيرا اگر محدود به حد قيام بود در قعود نمي‏توانست ظاهر بشود و قعود را نمي‏توانست احداث بكند و اگر محدود به حد قعود بود در قيام نمي‏توانست ظاهر بشود و قيام را نمي‏توانست احداث بكند. پس قدرت زيد يك بحر امكاني است كه تمام افعال جزئيه الي غيرالنهايه توش خوابيده است و اصلاً ساحلي برايش نيست و كناره ندارد، به جايي منتهي نمي‏شود كه ديگر نتواند فعل احداث كند بلكه هرچند افعال كثيره احداث بكند باز مي‏تواند افعال عديده الي غيرالنهايه احداث بكند و به كثرت احداث افعال چيزي از او نمي‏كاهد و حال او قبل الاحداث و بعد الاحداث مساوي است و هيچ فرق نمي‏كند همان امكان افعال الي غيرالنهايه بود باز به همان حالت باقي است و يكي مقام تشخص و فعليت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 65 *»

است كه از آن قدرت مطلقه افعال مخصوصه احداث مي‏شود و اين افعال مادامي‏كه در آن قدرت مطلقه كامنند بي‏نهايتند وقتي كه به عالم فعليت آمدند چون عالم فعليت عالم نهايت است اين است كه نهايت پيدا مي‏كنند و متشخص مي‏شوند يكي قيام مي‏شود و يكي قعود و يكي فلان قيام بخصوص مي‏شود و يكي قيام ديگر مي‏شود وهكذا و از اين جهت هريك را ملاحظه بكني غير يكديگرند. حتي اگر دو قيام در دو وقت احداث بكند لابد هريك از اين دو قيام غير آن ديگرند. پس زيد اين مقامات را دارد اما اين مقامات طوري نيستند كه بعضي پيش از بعضي موجود باشند پس نبود وقتي كه كينونت زيد باشد و آن قدرت مطلقه‏اش كه مقام امكان است نباشد و زيدي كه قدرت مطلقه ندارد كينونت هم ندارد و خدا همچه زيدي را ايجاد نكرده و همچنين نبود وقتي كه اين قدرت مطلقه باشد و افعال جزئيه نداشته باشد و قدرت مطلقه بدون افعال جزئي وجود ندارد و وجودش همان نفس افعال جزئيه است پس تصوير نمي‏شود كه قدرت باشد و فعل جزئي نداشته باشد. پس مادامي كه كينونت زيد بود قدرت مطلقه هم همراهش بود و مادامي كه قدرت مطلقه بود فعل جزئي هم همراهش بود. پس مادامي كه كينونت بود افعال جزئيه هم بودند پس زيد از آن روز اولي كه خلق شد يا متحرك بود يا ساكن پس فعل جزئي همراهش بود و ما اگر حركت و سكون را در زيد نمي‏ديديم هرگز نمي‏توانستيم اثبات بكنيم كه زيد يك كينونتي دارد و يك قدرت مطلقه‏اي دارد بلكه اگر حركت و سكوني نبود زيدي در عالم موجود نبود و زيدي كه نه حركت دارد و نه سكون چنين زيدي را خدا خلق نكرده و در ملك خدا وجود ندارد. پس مدار زيديت زيد آن است كه اول فعل كلي داشته باشد و بعد از آن فعل جزئي داشته باشد تا زيد زيد باشد والاّ زيد نيست. پس زيد موجود آن زيدي است كه پيشش بروي يا او را ساكن ببيني و يا متحرك پس اين مراتب ثلثه زيد يكدفعه موجود مي‏شوند و پيش و پس ندارند همان وقتي كه كينونت زيد خلق شد قدرتش هم همراهش خلق شد و حركت و سكون هم همراهش خلق شد بدون اينكه فصلي در ميان بيايد و اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 66 *»

هيچ منافات ندارد با اينكه هريك غير هم باشند و اثر و مؤثريت با هم داشته باشند. پس اگرچه قدرت مطلقه اثر كينونت و فعل او است اما با او خلق مي‏شود و حركت و سكون هم اگرچه اثر قدرت مطلقه و فعل اويند اما با او خلق مي‏شوند و هميشه همه همراه هم هستند اگرچه وجودشان بسته به يكديگر باشد مثل اينكه وجود حركت و سكون بسته به قدرت مطلقه است اگر قدرت مطلقه نبود هرگز حركت و سكوني يافت نمي‏شد و وجود قدرت هم بسته به كينونت است اگر كينونت نبود هرگز قدرت مطلقه يافت نمي‏شد چنانكه در چراغ و نور چراغ اين مطلب را خوب مشاهده مي‏كني كه هرگز نبوده كه چراغ روشن باشد و نور نداشته باشد و چراغي كه روشن نشد چراغ اسمش نيست، اسمش دود است. پس چراغ وقتي است كه روشن بشود و به محضي كه روشن شد نور همراهش هست و همان آن اطاق را روشن مي‏كند اما با اين حالت نور چراغ وجودش بسته به چراغ است و اگر چراغي نبود نور چراغ هم نبود و اطاق ما را هم روشن نمي‏كرد. پس ترتب در وجود منافات ندارد با مساوق‏بودن و در عين مساوقت ترتب در ميان هست و هيچ‏بار مرتبه‏اي به مرتبه ديگر نمي‏رسد فعل جزئي هرگز فعل كلي نمي‏شود و فعل كلي هم هرگز به مقام كينونت نمي‏رسد. پس اين مراتب ثلثه هميشه هستند و هيچ‏كدام هم به مرتبه ديگر نمي‏رسند و هيچ مرتبه‏اي هم از مقام خود پايين‏تر نمي‏آيد پس چنانكه هرگز فعل جزئي به مقام قدرت نمي‏رسد و به عرصه بي‏نهايت پانمي‏گذارد و قدرت بي‏نهايت پا به عرصه كينونت صرف نمي‏گذارد بلكه قدرت هميشه در تحت كينونت واقع شده است و فعل جزئي متناهي هم هميشه در تحت قدرت بي‏نهايت واقع شده است همچنين كينونت هم هرگز از مقام خود به زير نمي‏آيد و در عرصه بي‏نهايت پانمي‏گذارد و او جاش فوق بي‏نهايت است و او را نمي‏شود بي‏نهايت گفت به جهت اينكه نهايت و بي‏نهايت پيش او مساوي ايستاده‏اند و نسبتش به هر دو مساوي است و او است لاشي‏ء سواه. پس فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و همان‏طوري كه در عرصه نهايت درنمي‏آيد همچنين در عرصه بي‏نهايت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 67 *»

هم درنمي‏آيد و اين قدرت بي‏نهايت هم كه در تحت كينونت واقع است آن هم هميشه غير متناهي است و هيچ‏بار به عرصه افعال جزئيه درنمي‏آيد به جهت اينكه افعال جزئيه هريك نهايت دارند پس عرصه ايشان عرصه نهايت است و آن قدرت امري است بي‏نهايت و محال است كه بي‏نهايت متناهي بشود. پس مواقع صفات را بايد جست و همان‏طور تعبير آورد. پس چون كينونت نه موقع صفت بي‏نهايتي و نه موقع صفت نهايتي است اين است كه او را نه متناهي مي‏توان گفت و نه غير متناهي بلكه تعبير صحيح اين است كه فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و چون قدرت مطلقه امكان افعال جزئيه الي غيرالنهايه است و مي‏تواند افعال جزئيه الي غيرالنهايه احداث بكند پس آن هم موقع صفت بي‏نهايت است و جاي بي‏نهايت آنجا است و آن افعال جزئيه چون هريك محدودند متناهي مي‏باشند. پس موقع صفت نهايت هم آن افعال جزئيه است پس مي‏خواهي تعبير بياوري كه زيد كينونتي دارد و فعل كلي دارد و فعل جزئي دارد درست است و مي‏خواهي تعبير بياوري كه زيد يك مقام نهايتي دارد و يك مقام لانهايتي دارد و يك مقامي دارد كه فوق لانهايت است باز درست است و اين مراتب ثلثه تخصيص به چيزي دون چيزي ندارند و هر چيزي اين مراتب را دارد و محال است كه چيزي موجود باشد واين مراتب را نداشته باشد در هر چيز ملاحظه بكني اين مراتب ثلث را مي‏بيني. نظر كن در مداد و ببين كه مداد يك‏مقام كينونتي دارد و آن اين است كه امتياز دارد از ساير مايعات و آب نيست و سركه نيست و شيره نيست وهكذا و در اين مقام ديگر هيچ ملاحظه نمي‏شود كه آيا صالح است از براي اينكه به شكل حروف ظاهر بشود يا صالح نيست و يك‏مقام امكاني دارد كه صالح است از براي اينكه نوشته بشود از او جميع حروف و اين مقام بي‏نهايتي است كه نهايت ندارد به جهت اينكه مي‏تواند به شكل حروف الي غيرالنهايه ظاهر بشود. پس اين مداد صالح لان‏يكتب منه جميع الحروف الي غيرالنهاية غير از آن ذات مداد است به جهت اينكه در آنجا ذكري از حروف نيست لا اثباتاً و لا نفياً اما در اينجا حروف مذكوريتي دارند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 68 *»

اگرچه بطور صلوح هم باشد اين است كه از او تعبير به دريا مي‏آورند كه جميع حروف توش خوابيده است و دريايي است كه هيچ ساحلي برايش نيست و في‏الواقع درياي حقيقي غير از مواد چيز ديگر نيست و اين درياهاي ظاهري كه مي‏بيني همه طرف دارند نهايت ما بعضي را نديده‏ايم پس درياي حقيقي آن است كه هيچ طرف نداشته و همين‏طور كشيده شده باشد الي غيرالنهايه و آن درياي مواد است كه نسبت به آن چيزهايي كه در او كامنند اصلاً نهايت ندارد و به جايي منتهي نمي‏شود و هرچند كه صور از او استخراج بشود باز صور الي غيرالنهايه در او خوابيده است و اين مواد هم كه بي‏نهايتند نسبت به آن صور كامنه بي‏نهايت مي‏باشند ديگر لازم نكرده است از ساير جهات هم بي‏نهايت باشند بلكه مي‏شود همين ماده‏اي كه نسبت به صور كامنه بي‏نهايت است نسبت به بعضي چيزهاي ديگر نهايت داشته باشد مثل همين مداد كه نسبت به حروف نهايت ندارد و حروف الي غيرالنهايه مي‏شود از او نوشت اما نسبت به بعضي از چيزهاي ديگر نهايت دارد مثل اينكه شمشير نمي‏شود از او ساخت كارد نمي‏شود از او ساخت كرسي نمي‏شود از او ساخت در نمي‏شود از او ساخت وهكذا جميع چيزهايي كه مداد براي آنها صالح نيست نسبت به آنها مداد متناهي و محدود است اما نسبت به چيزهايي كه صالح است براي آنها هيچ نهايت ندارد و هيچ حد ندارد.

باري اين مقام هم يك‏مقامي است از مقامات مداد كه بعد از مقام كينونت واقع است و بعد از اين مقام هم يك‏مقام ديگري دارد كه در آن مقام وقتي كه آمد نهايت پيدا مي‏كند و متشخص مي‏شود و آن اين است كه به صورت حروف ظاهر مي‏شود و الف و باء و جيم و دال وهكذا همين‏طور حروف پيدا مي‏شوند و اين مقام هم غير از آن مقام صلوح است به جهت اينكه در آن مقام هيچ‏يك از اين صور فعليت نداشتند و ممتاز از يكديگر نبودند و در اين مقام فعليت پيدا كردند و امتياز برايشان حاصل شد كه الف غير باء شد و باء غير جيم و جيم غير دال وهكذا. پس يك مدادي هم در اينجا پيدا شد كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 69 *»

به صورت الف و باء درآمده است و اين مدادي كه به صورت الف و باء درآمده است يقيناً آن مداد دويمي نيست به جهت اينكه صورت الفي مثلاً روي اين مداد پوشيده شده است اما آن مداد كه صورت حرفي بر روي او پوشيده نشده اگر صورت الفي بر روي او پوشيده شده بود نمي‏توانست به شكل باء و جيم و دال ظاهر بشود به جهت اينكه مي‏بيني الف غير باء است و باء غير جيم و جيم غير دال است و هريك غير ديگري هستند. پس چنانكه الف هرگز باء نمي‏شود و باء جيم نمي‏شود و الف هميشه بايد الف باشد و جيم هميشه بايد جيم باشد همچنين هرگاه آن مداد صالح هم مصوّر به صورت الف بود مي‏خواست كه در هرجا صورت الف همراهش باشد با اينكه مي‏بيني مي‏رود در جيم و به شكل جيم ظاهر مي‏شود و مي‏رود در دال به شكل دال ظاهر مي‏شود پس اين مدادي كه به صورت الف درآمده است غير از آن مدادي است كه صالح بود از براي جميع حروف. پس سه‏مداد داريم و هريك از اين سه‏مداد هم در توي يك الف مشاهده مي‏شود همان‏طوري كه در عصا مثل زديم. پس يك‏دفعه نظر مي‏كني به الف و آن ذات مداد را مي‏بيني كه از ساير مايعات ممتاز است و يك‏دفعه نظر مي‏كني به الف و ملتفت آن مداد صالح مي‏شوي كه مدادي بود كه صلاحيت داشت از براي اينكه حروف از او نوشته بشود اين است كه حال به شكل الف ظاهر شده و يك‏دفعه نظر مي‏كني و خصوص الف را ملاحظه مي‏كني و آن ذات مداد مقام كينونت است و آن مداد صالح مقام فعل كلي است و الف مقام فعل جزئي است يا اينكه ذات مداد مقام فاعل است و مداد صالح مقام فعل و الف مقام مفعول يا اينكه ذات مداد مقام بي‏اسمي و فوق مالايتناهي بمالايتناهي و مداد صالح مقام بي‏نهايتي و الف مقام نهايت است وهكذا به تعبيرات مختلفه مي‏شود ادا كرد و مقصود از همه يك‏چيزند و اين سه‏مدادي كه بيان كرديم نه اينكه سه‏مداد مباين و منفصل از يكديگر خيال بكني كه هريكي در جاي علي‏حده‏اي باشند يا آنكه بعضي پيش از بعضي باشند مثلاً ذات مداد باشد و مداد صالح نباشد چنانكه درخت هست و تخته نيست و مداد صالح باشد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 70 *»

حروف نباشد چنانكه تخته هست و كرسي نيست اين‏طورها نيست بلكه همه در يكجا جمعند و همه يكدفعه موجود مي‏شوند مادامي كه ذات مداد بود مداد صالح هم همراهش بود و مادامي كه مداد صالح بود حروف هم همراهش بود يعني به شكل حروف ظاهر بود به عبارت اخري هميشه آن ذات مداد صالح بود از براي حروف و هميشه هم به شكل حروف ظاهر بود و هيچ‏بار نبوده كه صالح نباشد يا صالح باشد و به شكل حروف ظاهر نشده باشد و مدادي كه صالح نيست براي حروف خدا خلقش نكرده و نخواهد كرد و مدادي كه به شكل حروف ظاهر نشده باز همچه مدادي را خداوند خلق نكرده و در ملك خدا وجود ندارد. پس مادامي كه مداد بود صالح بود لان‏يكتب منه الحروف و حروف هم بودند پس همه با هم هستند و هيچ‏كدام وجود مستقلي ندارند و وجود آن مداد اعلي كه كينونت صرف باشد در ضمن حروف است و در غير حروف وجود ندارد همان‏طوري كه ذات زيد در غير حركت و سكون وجود ندارد.

و اگر كسي بگويد كه اگر امر اين است مي‏خواست مداد تنها كه صالح است از براي اينكه به شكل حروف ظاهر بشود در عالم وجودي نداشته باشد با اينكه مي‏بيني كه مداد هست توي شيشه و دوات و صالح است از براي اينكه به شكل حروف ظاهر بشود و مع‏هذا به همان حالت صلوح هست و مدتي به همين منوال مي‏ماند تا آنكه يك‏وقتي كسي مي‏آيد و او را به شكل حروف ظاهر مي‏سازد آن‏وقت حروف پيدا مي‏شود عرض مي‏كنم كه سبب اين ايراد اين است كه مردم هنوز معني حروف را نفهميده‏اند كه مداد صالح است از براي حروف مراد از حروف چيست. همين بيست و هشت حرف متعارف را خيال مي‏كنند آن‏وقت مي‏بينند كه مداد توي دوات يا شيشه كه هست و به شكل هيچ حرفي ظاهر نشده است اين است كه ايراد مي‏كنند ولكن مراد از حروف اعم از اين حروف متعارفه است و اينكه مي‏گوييم مداد صالح است از براي اينكه حروف از او نوشته بشود مراد آن صور و اشكالي است كه مداد به آنها ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 71 *»

مي‏شود و آن مدادي كه توي شيشه است آن هم يك‏صورت مخصوصه و يك‏تقيد خاصي دارد اگرچه به صورت الف و باء نباشد پس آن هم يك‏حرفي است منتها همچو حرفي است كه مي‏توان حروفات جزئيه را از او نوشت. پس اين مدادهاي توي دوات و شيشه و نحو اينها آن مداد صالحي كه مقصود است نيستند بلكه صورتهايي هستند كه روي آن مداد صالح پوشيده شدند. نمي‏بيني هريك صورت علي‏حده‏اي دارند پس در هر جاي عالم اگر مدادي ببيني لابد يك صورتي دارد پس همه حروفات آن مداد صالح هستند پس باز آن مداد صالح علي‏حده موجود نشده است منتها گاهي در ضمن حرف بزرگتر ظاهر مي‏شود و گاهي در ضمن حرف كوچكتر. پس به همان‏طوري كه بيان شد انفصال مقامات از يكديگر معقول نيست و داخل در محالات است و خداوند محالات را خلق نكرده. پس هميشه اين مقامات با هم هستند و هيچ‏بار از هم جدا نمي‏شوند و در هر چيزي هم اين مقامات را قرار داده‏اند و هيچ‏چيز يافت نمي‏شود كه اين مقامات ثلثه را نداشته باشد، هر چيزي به حسب خود يك كينونتي دارد و يك فعلي دارد و يك مفعولاتي.

حال همين‏طوري كه در اشياء مي‏بيني صانع عالم هم اين مقامات و مراتب را دارد پس يك ذاتي دارد كه از عرصه نهايت و عدم نهايت بيرون است و مقام بي‏اسمي و بي‏رسمي است و فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و او است وحده لا شريك له و او است و لا شي‏ء سواه و يك فعل كلي دارد كه صالح است از براي مفاعيل الي غيرالنهايه و جميع اشياء كائناً ماكان در تحت او خوابيده‏اند و يك بي‏نهايتي است كه به هيچ‏وجه نهايتي برايش تصوير نمي‏شود و بي‏نهايت حقيقي در ملك او است و بس و ساير مواد اگر بي‏نهايت بودند نسبت به آن صور كامنه در ايشان بود اما نسبت به چيزهاي ديگر نهايت داشتند و اين فعل كلي چون كه در مقابل چيزي ندارد و هرچه هست و نيست به اين فعل كلي احداث شدند پس به هيچ‏وجه نهايت برايش تصوير نمي‏شود و از همه جهت غير متناهي است و يك مفعولاتي دارد كه آنها را به اين فعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 72 *»

كلي و به اين قدرت مطلقه احداث كرده و اين قدرت بحر امكان بود كه از او اكوان خلق شده. حال به همان‏طورهايي كه در اشياء دانستي كه مراتب منفصل از هم نيستند و هيچ‏يك پيش از ديگري وجود ندارند در صانع هم امر چنين است. نبود وقتي كه ذات باشد و فعل كلي و قدرت مطلقه نداشته باشد و ذاتي كه قدرت مطلقه ندارد ذات نيست. پس ذات مادامي كه بود قدرت مطلقه داشت و نبود وقتي كه قدرت مطلقه باشد و مفعولات نباشند و قدرتي كه مفعول ندارد قدرت نيست. پس مادامي كه قدرت مطلقه بود مفعولات هم بودند و معقول نيست كه خدا باشد و قدرت نداشته باشد و يا اينكه قدرت داشته باشد و خلق نداشته باشد و هيچ تعدد قدماء هم لازم نمي‏آيد به جهت اينكه مفعولات هيچ‏بار به قدرت مطلقه نمي‏رسند و هميشه فعل او و احداث‏كرده او هستند و قدرت مطلقه هم هيچ‏بار به ذات نمي‏رسد هميشه فعل او و احداث‏كرده او است چنانكه در چراغ و نور او دانستي كه با اينكه هميشه نور همراه چراغ هست هيچ‏بار به ذات چراغ نمي‏رسد و هميشه اثر چراغ و خلق چراغ و احداث‏كرده چراغ و بنده چراغ است و فاعل جميع افعال جزئيه و محدث جميع مفعولات او است وحده لا شريك له و همه را او آفريده و از كتم عدم به وجود آورده و هيچ‏بار هم به تعدد اين مفاعيل و اين افعال جزئيه او متعدد نمي‏شود و هيچ‏كاري را هم به ذات خود نمي‏كند چنانكه خودت هم هيچ‏يك از افعال جزئيه را به ذات خود نمي‏كني و افعالت متعدد است و ذاتت در همه حالات يكي است و وحدتش هم هيچ مانند اين وحدتهايي كه در افعال يافت مي‏شود نيست و خداوند عمداً تو را همين‏طور آفريده كه اينها را در خودت ببيني در آنجا تصديق كني و استيحاش نداشته باشي. سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق و علاوه بر اينكه اين مراتب را در خارج گذارده در نفس خودت قرار داده به جهت اينكه چيزي از نفس انسان نزديكتر به او نيست و همين‏كه مطلب را در نفس خودش مشاهده كرد جاهاي ديگر را مي‏تواند درست بفهمد و هرگاه در نفس خود مشاهده نكرد جاهاي ديگر را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 73 *»

نمي‏تواند درست بفهمد پس انسان بايد سعي بكند هر چيزي را در خودش ببيند آن‏وقت جاهاي ديگر را خواهد فهميد. پس اگر كسي در زيد قائم اين مراتب را فهميد مراتب توحيد را كما هو حقه خواهد فهميد به جهت اينكه خدا نفوس را آيات خود قرار داده و نمونه هر چيزي را در نفس هر كسي قرار داده تا بتوانند خداي خود را بشناسند من عرف نفسه فقدعرف ربه و چون در خودت ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه يك‏ذاتي داري كه ممتاز است از جميع ماسواي تو و بعد از آن يك‏قدرتي در خود مي‏بيني كه به آن قدرت مي‏تواني پاره‏اي كارها احداث كني و بايستي و بنشيني و راه بروي و تكلم بكني و سكوت بكني و حركت بكني و ساكن بشوي وهكذا. بعد مي‏بيني كه مي‏ايستي يا مي‏نشيني يا راه مي‏روي يا حركت مي‏كني و يا ساكن مي‏شوي پس ذاتت را خدا آيه ذات خود قرار داده و قدرت مطلقه تو را آيت قدرت مطلقه خودش قرار داده و قيام و قعود تو را آيت مفعولات و افعال جزئيه خود قرار داده. پس همان‏طوري كه جميع افعال جزئيه احداث‏كرده تو است و تو او را احداث كرده‏اي و فاعل غير از تو كسي نيست و تويي وحدك لا شريك لك فاعل آنها و محدث آنها همچنين خداوند هم جميع مفعولات را خودش احداث كرده و فاعل در ملك غير او نيست و او است وحده لا شريك له فاعل آنها و موجد آنها و همان‏طوري كه تو قدرتي داري كه بي‏نهايت است و مي‏تواند به افعال الي غيرالنهايه ظاهر بشود و همه افعالت را به آن قدرت احداث مي‏كني خداوند هم يك‏قدرتي دارد كه بي‏نهايت است و مي‏تواند به مفاعيل الي غيرالنهايه ظاهر بشود و همه مفاعيل را به آن قدرت احداث مي‏كند و همان‏طوري كه تو به ذات خود هرگز كاري نمي‏كني و همه را به قدرتت مي‏كني خداوند هم به ذات خود كاري نمي‏كند و هر كاري را به قدرت خود مي‏كند و همان‏طوري كه مي‏بيني افعالت بسيار است و ذات خود را در اين ميانه واحد مي‏بيني كه خودت همان يكي كه بودي هستي و هيچ دو تا نشدي همچنين مفعولات او بسيارند و او واحد است و هيچ تعدد پيدا نكرد بواسطه تعدد مفعولات بلكه همان واحدي كه بوده هست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 74 *»

چنانكه تو مي‏تواني به قدرت خود افعال جزئيه الي غيرالنهايه احداث بكني و همه را احداث نمي‏كني بلكه آن چيزهايي كه محل غرض تو است آنها را احداث مي‏كني خداوند هم مي‏تواند مفعولات عديده الي غيرالنهايه احداث بكند و مع‏هذا همه را احداث نمي‏كند بلكه آن مفعولاتي كه محل غرض او است و فايده‏اي در احداث آنها هست و مناسب وضع حكمت مي‏باشد آنها را احداث مي‏كند اين است كه بسيار از چيزها امكان دارد و مي‏تواند آنها را احداث بكند و عجزي از احداث آنها ندارد مع‏هذا خداوند آنها را احداث نكرده به جهت اينكه خلاف نظم حكمت بوده و خداوند حكيم هرگز خلاف حكمت وضع نمي‏كند و ايجادش هميشه بر وضع حكمت است. پس هر چيزي كه در عالم است از احداث او است و او است موجد آن چيز وحده لا شريك له و با اينكه واحد است جميع اين كارها را مي‏كند و همه را به تنهايي احداث مي‏كند و هيچ هم متعدد نمي‏شود و به وحدت خودش باقي است با اينكه مفعولاتش متعددند و كثرت بي‏اندازه دارند و هيچ‏كاري را هم به ذات خود نكرده و همه را به قدرت خود احداث مي‏كند و قدرت خدا هم يك‏شي‏ء خارج مباين با خدا نيست كه صحيح نباشد محدَثات به آن قدرت نسبت به خدا داده بشود بلكه بسته به خدا و صفت خدا و ظهور خدا است. اين است كه همه محدَثات به او را نسبت به خدا مي‏دهي و نسبتش هم حقيقت دارد، مجاز نيست چنانكه در خودت هم مي‏بيني كه هر كاري را به قدرت خود مي‏كني و تو كرده‏اي نه كسي ديگر و قدرت تو هم شي‏ء خارجي نيست كه مباين تو باشد و دخلي به تو نداشته باشد بلكه قدرت صفت تو و ظهور تو و احداث‏كرده تو است و سرتاپاش حاجت به تو است و اگر تو نبودي قدرت وجود نداشت و كاركن هم تو هستي نه قدرت و قدرت في‏نفسه نمي‏تواند كاري كرده باشد و تو او را به كار مي‏داري و تو احداث مي‏كني نه قدرت، نهايت تو احداث خود را در دست اين قدرت جاري مي‏كني. پس هرچه در ملك يافت مي‏شود احداث‏كرده صانع است و كاركن و فاعلي در ملك يافت نمي‏شود جز او جلّ‏شأنه. پس همه را او خلق كرده وحده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 75 *»

لا شريك له كسي شريك او نيست و كسي وكيل او نيست نه كسي هست كه همراه او كار بكند و نه او كارش را به كسي واگذاشته. و بعضي از مردم كه از اين معني يكجا غافل شدند و بعضي چيزها را در بعضي جاها ديدند كه از دست آنها جاري مي‏شود آنها را فاعل و مؤثر گمان كردند و خالق آن چيزها دانستند و به دهر قائل شدند كه فاعل ديگري لازم نيست آب خالق سردي است و سرد مي‏كند آتش خالق گرمي است و گرم مي‏كند و آفتاب خالق گياهها است و انبات مي‏كند و خالق روشنايي است و عالم را روشن مي‏كند وهكذا بعضي تأثيرات را ديدند از اشياء ظاهر مي‏شود به فاعليت آنها قائل شدند و ندانستند كه در باطن صانع ملك دارد اين كارها را مي‏كند و همه كار او است كه در اين چيزها ظاهر مي‏كند. و بعضي ديگر كه به قبح اين جماعت برخوردند به آن مطلب برخوردند كه فاعل غير از صانع كسي نيست و همه چيزها را او احداث كرده و همه كارها را او مي‏كند وحده لا شريك له به قول خود خواستند كه موحّد باشند و هيچ شرك به خدا نورزند آمدند (گفتند) كه انتساب هيچ فعلي به چيزي جايز (نيست) و از هيچ‏چيز به قول كلي فعلي صادر نمي‏شود و همه افعالي كه مي‏بيني فعل خدا است. مثلاً آتش گرم نمي‏كند و گرمي فعل آتش نيست و اگر كسي بگويد آتش گرم مي‏كند مشرك شده به خدا و اين گرمي هيچ دخلي به آتش ندارد بلكه خدا است گرم‏كننده وحده لا شريك له اما عادتش را بر اين قرار داده كه گرمي را هر وقت كه آتش آمد احداث مي‏كند و هر وقت كه نيامد گرمي احداث نمي‏كند و هر وقت كه آفتاب طلوع كرد در همان‏وقت خدا هم نور را احداث مي‏كند و عالم را روشن مي‏كند و هر وقت كه آفتاب غروب كرد در همان‏وقت خدا هم ظلمت را خلق مي‏كند و عالم را تاريك مي‏كند و همچنين هر وقت كه چراغ روشن شد همان ساعت خدا روشنايي خلق مي‏كند و اطاق را روشن مي‏كند و هر وقت كه چراغ خاموش شد همان ساعت خدا تاريكي را خلق مي‏كند و اطاق را تاريك مي‏كند وهكذا. باري اصلاً تأثيرات در اشياء قائل نيستند و فعلي را منسوب به چيزي نمي‏دانند و همه را مي‏گويند فعل خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 76 *»

است و خدا عادتش را همين‏طور قرار داده كه افعال را نزد آن چيزها خلق مي‏كند. پس اگر كسي چيزي را مؤثر چيزي بگويد يا فعلي را نسبت به چيزي بدهد مشرك شده به صانع ملك و شريك براي او قرار داده و به اين‏طور كثيري از متكلمين رفتند و به قول خود رفتند توحيد ثابت كنند و موافق شرع سخن بگويند ديگر ندانستند كه اين هم در واقع مستلزم كفر و شرك است به جهت اينكه از جمله افعالي كه در عالم وجود دارد معاصي است و اين معاصي از دست عاصين جاري مي‏شود بنابر قول ايشان نسبت معاصي به عاصين بايد جايز نباشد و نسبتش را العياذباللّه به خدا بايد داد تا شرك لازم نيايد و اگر چنين باشد پس چرا خداوند معاصي را نسبت به ايشان مي‏دهد و ايشان را بواسطه ارتكاب آن معاصي عذاب مي‏كند و حال اينكه او ظالم نيست و چگونه چيزي كه انتساب به كسي ندارد خداوند او را عذاب مي‏كند پس معلوم است كه معاصي در حقيقت فعل آنها است كه آنها كرده‏اند اين است كه خدا ايشان را عذاب مي‏كند كه چرا آنها را بجا آوردي. پس همين‏طور طاعات هم فعل مطيعين است و مطيعين طاعات خود را احداث مي‏كنند اين است كه خداوند به آنها ثواب مي‏دهد اما هريك به حول و قوه خداوند كار مي‏كنند و اگر حول و قوه خداوند نبود نه عاصي مي‏توانست عصيان بورزد و نه مطيع مي‏توانست طاعت بكند. پس حول و قوه از خدا است اما انتساب فعل به خدا نيست بلكه به خود فواعل است پس شرك در وقتي لازم مي‏آيد كه حول و قوه را از خدا ندانيم و فواعل را مستقل در فعل بدانيم بعد از آنكه حول و قوه را از خدا دانستيم و فواعل را مستقل ندانستيم هيچ شركي لازم نمي‏آيد و در آن كارهايي هم كه كارهاي خدايي است و از دست خالق جاري مي‏شود اگر نسبت به خلق هم بدهيم درست است و انتسابش هيچ شرك نيست به جهت اينكه خدا را خالق او مي‏دانيم. پس گرمي را اگرچه خدا خلق كرده اما نه اين‏طور است كه هيچ دخلي به آتش نداشته باشد و علي‏حده خلق شده باشد بلكه گرمي را خداوند توي آتش خلق مي‏كند و اين گرمي را از دست آتش ظاهر مي‏كند پس صفت گرمي در آتش است لاغير و موقع صفت گرمي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 77 *»

آتش است و بس و ذات خدا موقع صفت گرمي نيست والاّ آب را نمي‏توانست ايجاد بكند و خدا هم كه مي‏گوييم گرم مي‏كند نه به ذات خود بلكه به آتش گرم مي‏كند پس گرمي فعل آتش است واقعاً حقيقتاً اما خالقش كيست؟ خدا. و خدا اين فعل و فاعل را يكجا خلق كرده و همچنين آفتاب را خدا خلق كرده و نورش را همراه او خلق كرده كه از دست او جاري مي‏شود پس آفتاب روشن مي‏كند اما آفتاب را كه آفتاب كرده؟ خدا، و روشني را كه به او داده؟ خدا، وهكذا زيد واقعاً حقيقتاً فاعل قيام است اما زيد و قيامش هر دو را خداوند خلق كرده اما نه بطور انفصال بلكه زيد را خلق كرده و قيامش را هم توي دستش قرار داده.

و اين را بدان‏كه افعال خدا نوعاً دو جور است: يك‏قسم است كه خودش متكفل مي‏شود و از دست خلق جاري نمي‏كند و يك‏قسم است كه از دست خلق جاري مي‏كند. مثل اينكه آتش را خدا خودش ايجاد مي‏كند و از دست كسي او را جاري نكرد و او را علي‏حده خلق كرد اما گرمي را خداوند علي‏حده خلق نكرد بلكه گرمي را توي دست آتش خلق كرد و از دست آتش جاري ساخت بطوري كه فعل آتش شده است و كار آتش است و هركس بايد گرم بشود بايد پيش آتش برود تا گرم بشود. پس گرمي اگرچه خدا خالقش است و آتش خلق نكرده است او را اما چون خدا او را از دست آتش جاري كرده كار آتش شده و انتساب به آتش دارد پس هم خدا گرم مي‏كند و هم آتش گرم مي‏كند. اما گرم‏كردن خدا نه غير گرم‏كردن آتش است كه آتش يك‏جور گرم مي‏كند و خدا هم يك‏جور گرم مي‏كند و گرم‏كردن خدا معنيش اين است كه آتش گرم مي‏كند و همچنين آفتاب را خداوند علي‏حده خلق كرده ديگر او را از دست كسي جاري نكرده و فعل كسي قرار نداده اما نورش را چنين قرار نداده كه وجود علي‏حده‏اي داشته باشد و دخلي به چيزي نداشته باشد بلكه نور آفتاب را در توي آفتاب خلق كرده كه از دست آفتاب جاري مي‏شود و از دست چيزي غير از آفتاب جاري نخواهد شد و بواسطه آن نور عالم را روشن مي‏كند. پس روشن‏كننده عالم خدا است اما خدا كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 78 *»

العياذباللّه مانند نور نيست كه بيايد و عالم را روشن بكند بلكه خدا به نور آفتاب عالم را روشن مي‏كند. پس خواه بگويي خداوند عالم را روشن مي‏كند و خواه بگويي آفتاب عالم را روشن مي‏كند فرق نمي‏كند اما به شرطي كه خالق را خداوند بداني و او را كننده كارها بداني و كارهاي خدا هميشه همين‏طور است كه اول چيزي را خلق مي‏كند بعد از آن فعل او را هم توي دست او خلق مي‏كند و از دست او جاري مي‏كند. پس زيد را اول خلق مي‏كند بعد از آن افعالش را توي چنگ او خلق مي‏كند و او را قدرت مي‏دهد و قوت مي‏دهد كه به حول و قوه او كارها مي‏كند و از اين‏جهت است كه فعل هر فاعلي بايد از دست خود آن فاعل جاري بشود و از غير آن فاعل صادر نمي‏شود به جهت اينكه خدا او را در همان‏جا آفريده و در جاي ديگر ايجادش نكرده تا وجود داشته باشد. اين است كه قيام زيد در هيچ‏جاي عالم وجود ندارد مگر در زيد.

باري، نوعاً كارهاي خدا از اين دو قسم بيرون نيست و اين كون و شرعي كه مي‏شنوي تعبير از اين دو قسم است كه قسم اول را كون مي‏نامند و قسم ثاني را كه از دست خلق جاري مي‏كند شرع. و شرع هم دو شرع است يك شرع وجودي كه بعضي را بالا خلق كرد و بعضي را پايين، بعضي را بزرگ و بعضي را كوچك، بعضي را لطيف و بعضي را كثيف و زيد را زيد خلق كرد و عمرو را عمرو و بكر را بكر و بعضي را سياه و بعضي را سفيد و بعضي را مرد و بعضي را زن وهكذا و يك شرع شرعي است كه همين شريعت باشد و اين شرع بعد از آن شرع وجودي است كه بعد از آنكه شرع وجودي به انجام رسيد خداوند شريعت را بر مردم عرضه داشت و همه را تكليف فرمود كه آن كارهايي كه مي‏توانيد بكنيد بعضي را بكنيد كه فايده به حال شما دارد و بعضي را نكنيد كه ضرر به حال شما دارد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فعل هر فاعلي بايد از خود آن فاعل صادر بشود و محال است كه از غير آن فاعل صادر بشود و چيزي كه از غير صادر مي‏شود فعل آن غير است و دخلي به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 79 *»

فاعل ندارد و انتساب به فاعل نمي‏شود داد. پس ديدن تو بايد از تو صادر بشود و شنيدن تو بايد از تو صادر بشود و اگر جميع عالم ببينند و بشنوند تو نديده‏اي و تو نشنيده‏اي، آنها شنيده‏اند و آنها ديده‏اند چه دخلي به تو دارد؟. بعد از آنكه فعل فاعل واجب است كه از دست فاعل جاري بشود و محال است كه از دست غير فاعل جاري بشود پس معقول نيست كه فعل موجود باشد و فاعل موجود نشده باشد اگرچه در بعض جاها هم ببيني كه فرموده‏اند خدا افعال را پيش از فواعل خلق كرد به دو هزار سال، بعد فواعل را خلق كرد ولكن مراد اين متبادرات به اذهان نيست چنانكه سابقاً بيان شد زيرا فعل فاعل كار فاعل است و چگونه مي‏شود كه كار پيش از صاحب‏كار موجود باشد و اگر كار فاعل نباشد باز مضايقه نيست كه پيش از او موجود باشد اما كار فاعل باشد و پيش از او موجود باشد از ممتنعات عقليه است و خداوند ممتنعات را خلق نكرده، خلق خدا همه‏اش ممكنات است. پس فعل محال است كه پيش از فاعل موجود باشد بلكه وجودش بسته به وجود فاعل است كه بايد فاعل موجود بشود آن‏وقت از دست فاعل جاري بشود والاّ هيچ‏كس در ملك نمي‏تواند آن كار را كرده باشد اين است كه جبر محال است و تفويض هم محال است. به همين قاعده كه فعل فاعل بايد از خود فاعل صادر بشود به جهت اينكه اگر فعلي فعل يك‏فاعل هست لابد بايد از دست او جاري بشود و آن فاعل فعل خودش را صادر مي‏كند و اگر فعل آن فاعل نيست فاعل ديگر نمي‏تواند به زور فعل خود را از دست او جاري بكند و يا واگذار به او بكند كه تو بيا از روي اراده فعل مرا صادر كن. پس قيام زيد را بايد زيد صادر بكند و قيام عمرو را بايد عمرو صادر بكند و عمرو نمي‏تواند جبر بكند زيد را كه تو بيا ايستادن مرا احداث كن و نمي‏تواند هم تفويض بكند به زيد ايستادن خود را كه تو بيا بايست كه من ايستاده باشم و اين به هيچ‏وجه معقول نيست. اگر زيد بايستد اگرچه مانند ايستادن عمرو باشد عمرو نايستاده زيد ايستاده پس زيد كار خود را كرده و كار عمرو را نكرده و محال است كه كار كسي را ديگري مرتكب شود و از اينجا سرّ شريعت به دست مي‏آيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 80 *»

كه سبب چيست كه همه مردم را تكليف كردند و از همه عبادت خواستند و كسي را معاف نداشتند به جهت اينكه هركس بايد كار خودش را خودش بكند و تا كاري را نكند به چيزي نمي‏رسد و اگر هم آن چيز را به او بدهند فايده‏اي به حال او ندارد و در حقيقت به او نداده‏اند مثل اينكه هرگاه به تو بايد حلوا بخورانند بايد به تو ذائقه‏اي بدهند كه بتواني حلوا را تميز بدهي و بفهمي كه شيرين است و چه مزه دارد و اگر به تو ذائقه نداده باشند اگرچه صد من حلوا توي شكمت بريزند تو حلوا نخورده‏اي و به تو حلوا نخورانيده‏اند. پس آن كساني كه كار بهشت را نكرده‏اند خداوند قادر است كه ايشان را به بهشت ببرد اما اگر برفرض اينكه ايشان را داخل بهشت كنند هيچ فايده‏اي به حال ايشان ندارد و اصلاً متنعّم نمي‏شوند. پس دندان طمع خام را بايد از بيخ بركند كه بي‏عمل چيزي به كسي نخواهد رسيد و مفت به كسي چيز نمي‏دهند و هر چيزي هم كه به شخص مي‏رسد از خود شخص است سيجزيهم وصفهم، و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و از خارج محال است كه چيزي به كسي بدهند و اين هم كه مي‏بيني چيزي مي‏خوري و محظوظ مي‏شوي نه اينكه از خارج چيزي به تو داده‏اند بلكه ذائقه‏اي در تو هست كه به آن ذائقه ذوق مي‏كني و محظوظ مي‏شوي و اگر ذائقه نداشته باشي اگر جميع حلويات را توي حلقت بريزند اصلاً حظّي برايت حاصل نمي‏شود پس چطور شد اين همان حلوياتي بود كه سابقاً محظوظ مي‏شدي و لذت برايت حاصل مي‏شد. پس چرا حالا محظوظ نمي‏شوي و لذتي برايت حاصل نمي‏شود؟ پس همانا كه شي‏ء خارجي دخلي به تو ندارد بايد خودت كاري كني كه چيزي به تو برسد. پس اگر ذائقه داري و ذوق كردي لذت براي تو حاصل مي‏شود و اگر ذائقه نداري و ذوق نكردي چون كاري نكرده‏اي اين است كه هيچ لذت نمي‏بري.

باري، فعل فاعل را بايد فاعل صادر بكند و از دست او بايد جاري بشود. پس بسته به فاعل است و وجودش از فاعل است و اگر فاعل نباشد او معدوم صرف صرف است زيرا فعل عرض فاعل است و جوهري نيست خارجي كه جوهريت داشته باشد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 81 *»

استقلالي داشته باشد تا بتواند بدون فاعل موجود باشد والاّ فعل فاعل نبود. پس چون عرض است نسبت به فاعل و قيام هر عرضي به جوهر است پس بدون فاعل وجود فعل از محالات و ممتنعات است و خداوند چنين مقرر فرموده كه فعل از دست فاعل صادر بشود نه از غير او و به وجود فاعل موجود بشود نه پيش از وجود او. و خداوند چنين خدايي است كه هم فاعل را خلق مي‏كند و هم فعل او را اما هريك را جدا جدا خلق نمي‏كند بلكه فعل را در دست فاعل خلق مي‏كند و فعل و فاعل در نزد خدا مساويند همان‏طوري كه زيد را خلق مي‏كند افعالش را نيز همان‏طور خلق مي‏كند بلكه آسان‏تر همان‏طوري كه چشم را خلق مي‏كند به همان آساني ديدن را در او خلق مي‏كند و خلق اگرچه ديدن را به آساني واقع مي‏سازند لكن چشم نمي‏توانند بسازند و زيد مثلاً به آساني هرچه تمامتر قيام و قعود و حركت و سكون احداث مي‏كند اما نمي‏تواند مثل خودي احداث كند و يا خالق خودش باشد اما خدا اين‏طور نيست، به همان آساني كه زيد را خلق مي‏كند فعلش را نيز خلق مي‏كند اما چون هر چيزي بايد خودش خودش باشد و محال است كه غير خودش باشد پس فعل فاعل را بايد خدا فعل فاعل خلق كند و نمي‏شود كه فعل فاعل را چيز ديگر خلق بكند. پس فعل فاعل را فعل فاعل خلق مي‏كند و فعل فاعل آن چيزي است كه از دست فاعل جاري بشود. پس فعل را در دست او جاري مي‏كند پس خدا خالق فعل هست اما نه در جاهاي ديگر بلكه در دست فاعل خلقش مي‏كند. پس فعل اگرچه از دست فاعل صادر مي‏شود و كار فاعل است و فاعل است كننده آن فعل اما فاعل او را خلق نكرده بلكه خالقش خداوند است كه فاعل را خلق كرده و او را قدرت داده و قوت داده كه بتواند آن كار را كرده باشد. پس فعل دو نسبت دارد: يك‏نسبت به خدا دارد كه خلق او است و خدا ايجادش كرده و يك‏نسبت به فاعل دارد كه از دست او صادر مي‏شود و او است كننده آن فعل. پس نسبتش به فاعل از حيث فعليت است و نسبتش به خدا از حيث خلقيت است ديگر نسبت به خدا فعليت ندارد چنانكه نسبت به فاعل خلقيت ندارد. پس خدا فاعل آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 82 *»

فعل نيست و آن فعل از خدا صادر نشده و خدا آن كار را نكرده گرچه خالق او هست و او را ايجاد كرده است و فاعل هم خالق فعل نيست و آن فعل را خودش ايجاد نكرده اگرچه فاعل او هست و آن كار را مي‏كند و از دست او صادر مي‏شود. پس حالا معلوم شد كه فرق است بين خالق و فاعل كه نه فاعل را خالق مي‏توان گفت و نه خالق را فاعل مي‏توان گفت. پس خدا زاني را خلق كرده و زنا را هم خلق كرده اما خدا فاعل زنا نيست و زنا نمي‏كند و فاعل زنا و كننده آن زاني است و همچنين خدا مصلّي را خلق كرده و صلاة را هم خلق كرده اما خدا فاعل نماز نيست و نمازگزار نيست و فاعل نماز و نمازگزار همان مصلّي است پس خدا زنا خلق مي‏كند اما زنا نمي‏كند و نماز خلق مي‏كند اما نماز نمي‏كند، زناكننده زاني است و نمازكننده مصلّي است و جميع افعال خلقيه از نقايص و كمالات نسبتشان همين‏طور است كه خدا خالق آنها هست اما فاعل آنها نيست و فاعل آنها همان اشخاصي هستند كه آن افعال از دست آنها جاري مي‏شود و خدا هم كه افعال را خلق مي‏كند نه اينكه پيش خلق كرده است يا بعد خلق مي‏كند تا جبر لازم بيايد بلكه همان‏وقتي كه فاعل فعل را صادر مي‏كند همان‏وقت خداوند فعلش را نيز خلق مي‏كند لا قبله و لا بعده. پس نماز زيد را اگرچه خدا خلق مي‏كند اما نه اينكه پيش از اينكه زيد نماز بكند نمازش را خلق مي‏كند يا بعد از اينكه نماز بكند نمازش را خلق مي‏كند بلكه همان آني‏كه زيد نماز مي‏كند همان آن خدا هم نماز را خلق مي‏كند و همچنين اگرچه زناي عمرو را هم او خلق مي‏كند اما پيش از آني‏كه عمرو زنا بكند زناي او را خلق نمي‏كند و بعد از آني‏كه زنا كرد آن‏وقت هم خدا زناش را خلق نمي‏كند بلكه همان‏وقتي كه عمرو زنا مي‏كند همان‏وقت هم خدا زناش را خلق مي‏كند پس وقتي كه عمرو از زنا فارغ شد خدا هم از خلقت زنا فارغ مي‏شود پس چون چنين است نه جبري لازم مي‏آيد و نه تفويضي به جهت اينكه خودش آن كار را كرده و خدا هم آن كارش را خلق كرده و اگر خلق نمي‏كرد كه او نمي‏توانست آن كار را كرده باشد. پس چون خالق فعل خدا است پس تفويض نيست و چون در حين فعل خلق مي‏كند نه پيش و نه پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 83 *»

پس جبر نيست بلكه فاعل از روي اراده و اختيار فعلش را صادر كرده و خدا هم فعلش را ايجاد كرده و هر فاعلي كه فعلي مي‏كند از روي اراده است و اگر فاعل اراده نداشته باشد آن فعل از آن فاعل صادر نمي‏شود و اراده هر فاعلي هم به حسب او است اگر فاعل از روي شعور و تدبير كار مي‏كند پس اراده‏اش هم از روي شعور و تدبير است و اگر فاعل از روي طبيعت كار مي‏كند پس اراده‏اش هم از روي طبيعت است. به عبارت اخري اگر فاعل انسان است اراده‏اش هم انساني است و اگر حيوان است اراده‏اش هم حيواني است و اگر نبات است اراده‏اش هم نباتي است و اگر جماد است اراده‏اش هم جمادي است چنانكه خدا همين‏طور تعبير آورده فوجدا فيها جداراً يريد ان‏ينقضّ فاقامه.

باري، خالق افعال خدا است وحده لا شريك له و فاعل آنها خلق است و هرگاه در بعض جاها ببيني كه خدا را نيز فاعل مي‏نامند كه فاعل در ملك جز خدا نيست بدان‏كه مراد از آن فاعل غير از اين است كه خلق را مي‏گوييم فاعلند و آن فاعل مرادف خالق است. پس فاعل هم دو اطلاق دارد: به يك‏اطلاق بر خداوند صحيح است و آن اين است كه فاعل به معني موجد و خالق باشد و البته ايجادكننده و خلق‏كننده افعال جز او كسي نيست و به يك‏اطلاق بر خداوند صحيح نيست و آن اين است كه فاعل به معني كننده فعل و صادركننده فعل باشد و شكي نيست كه خداوند مرتكب افعال خلقي نمي‏شود و از دست او جاري نمي‏شود بلكه او خودش اين افعال را از دست مخلوقات جاري كرد پس صادركننده آنها خلقند نه خداوند چنانكه خلق‏كننده آنها خداوند است نه خلق و دانستي كه خداوند هم چنين خدايي است كه خلقت افعال را نزد فعل فواعل متكفل مي‏شود همان‏وقت كه فواعل بناي فعل را گذاردند خدا هم بناي خلق آن فعل را مي‏گذارد. پس اگر از كسي فعلي صادر نشد خداوند هم فعلش را خلق نمي‏كند زيرا خداوند كه نمي‏خواهد مردم را جبر بكند و كسي را به زور به كاري وادارد بلكه در افعال اختيار را به دست ايشان داده كه به خواهش خود هر وقت بخواهند كاري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 84 *»

بكنند اين است كه مي‏فرمايند مادامي‏كه زيد در اينجا نماز نكرده است در هيچ عالمي از عوالم نمازش خلق نشده و نمازگزار محسوب نمي‏شود و همچنين مادامي‏كه العياذباللّه در اين عالم زنا نكرده است در هيچ عالمي از عوالم زنايش خلق نشده و زناكار شمرده نمي‏شود و همچنين مؤمن مادامي‏كه در اين عالم ايمان نياورده در هيچ عالمي خدا ايمانش را خلق نكرده و در هيچ‏جا مؤمن نيست و كافر هم مادامي‏كه در اين عالم كافر نشده در هيچ عالمي خدا كفرش را خلق نكرده و در هيچ‏جا كافر نيست به همان قاعده‏اي كه بايد فعل فاعل از دست آن فاعل جاري بشود اين است كه خدا مي‏فرمايد يهديهم ربهم بايمانهم و بكفرهم لعنّاهم و مردم مراد از اين آيات را هيچ نفهميدند كه چيست لكن اگر كسي آن قاعده‏اي كه عرض شد ملتفت باشد اين نحو از آيات و اخبار را درست خواهد فهميد. پس چون كه فعل بايد از دست فاعل جاري بشود اين است كه نمي‏شود فعل پيش از فاعل موجود باشد بلكه در حين صدور او از فاعل موجود مي‏شود. پس بنابراين ايمان زيد پيش از اينكه زيد ايمان بياورد در هيچ‏جاي ملك خدا خلقش نكرده بود بلكه همان آني كه زيد ايمان مي‏آورد در همان آن خدا هم ايمانش را خلق مي‏كند نه پيش و نه پس. پس يهديهم ربهم بايمانهم و همچنين كفر؛ عمرو مثلاً پيش از اينكه كافر بشود در هيچ جاي ملك خدا خلقش نكرده بود بلكه همان آني كه عمرو كافر مي‏شود در همان آن هم خدا كفرش را خلق مي‏كند پس آن عالم ذرّي كه شنيدي كه پيش از اين عالم بود به چندين هزار سال و در آنجا بر مردم عرض تكليف كردند بعضي مؤمن شدند و بعضي كافر، بدان‏كه آن‏طورها نيست كه به خيالت رسيده. عالم ذرّ همين عالم است و تكليف و ايمان و كفر همه در همين عالم است و آنها تعبيراتي است كه آورده‏اند مانند آنكه مي‏فرمايند خيرات و شرور را خداوند پيش از صاحبانش خلق كرد به دو هزار سال و حال اينكه تا صاحبانش نباشند محال است كه آنها موجود باشند.

باري، فعل هر فاعلي بايد از دست آن فاعل جاري بشود و بدون اينكه از آن فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 85 *»

صادر بشود محال است كه موجود باشد و همين‏طور فاعل را خلق كردند و فعلش را هم توي دستش قرار دادند. حال انسان وقتي كه نظر مي‏كند يقين مي‏كند كه اين عالم يك صانعي دارد كه او اين فواعل را خلق كرده و اينها را قدرت و قوت داده كه بتوانند افعال صادر كنند. پس يك‏كسي هست كه اين عالم را او ساخته و جميع چيزها را او ايجاد كرده و اين حكمتها و صنعتها را او بكار برده و هر چيزي را در سر جاي خود گذاشته و فواعل را فواعل خلق كرده و افعال را افعال فواعل خلق كرده وهكذا و او است مبدء موجودات و همه فعل اويند و همه به او انتساب دارند و نه اينكه بالاتر از او كسي نباشد بلكه بالاتر از او كسي هست كه همين مبدء به اين عظمت بنده او و ايجادكرده او است و خودش و فعلش را جميعاً همان‏كس خلق كرده. پس هيچ شركي هم لازم نمي‏آيد و كفري هم واقع نمي‏شود. پس اين عالم يك مبدئي داشته باشد كه همه چيزها كارِ دست او باشد ضرر به خدايي خدا ندارد و هيچ شرك هم لازم نمي‏آيد چنانكه كوزه‏گر بر مي‏دارد گل را و بنا مي‏كند كوزه و كاسه ساختن و انواع حكمتها در آنها قرار مي‏دهد. حال كوزه و كاسه را خدا نساخته، كوزه‏گر ساخته مع‏هذا نه شريك خدا است نه وكيل خدا است و نه وزير خدا زيرا كوزه‏گر را خدا خلق كرده و كوزه را هم خدا خلق كرده و قدرت و قوت او را هم خدا خلق كرده. پس همين‏طور صانع ملك هم برداشته جميع چيزها را ساخته و همه كار او است و كننده او است اما نه شريك خدا است نه وكيل خدا است نه وزير خدا است بلكه خودش و افعالش همه ايجادكرده خدا است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فعل چون كار فاعل است اين است كه خود به خود نمي‏تواند صادر بشود بدون اينكه كسي او را صادر بكند و هركسي هم نمي‏تواند هر فعلي را صادر بكند بلكه واجب است كه فعل هر فاعلي از خود فاعل صادر بشود و همان‏طوري كه محال است فعل بدون فاعل صادر بشود همان‏طور محال است كه فعل فاعل از غير فاعل صادر بشود. پس به طور علانيه مي‏بيني كه تفويض محال است و اصلاً در ملك خدا وجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 86 *»

ندارد كه كسي كارش را به كسي ديگر وا گذارد و كار هيچ‏كس را ديگري نمي‏تواند به فعل بياورد و هركس كه كاري بكند خودش كرده ديگري نكرده. پس هركس كار خودش را مي‏كند كار ديگري را نمي‏تواند بكند پس تفويض معقول نيست. بعد از آنكه تفويض نشد جبر هم نيست زيرا هركس كه كاري مي‏كند لابد توانسته كه كرده و اگر نمي‏توانست نمي‏كرد پس كاري را كه كسي نمي‏تواند هرچند زور بزني باز نمي‏تواند، باز آن كار از دستش صادر نمي‏شود و آن كارهايي كه مي‏كند البته آنها را مي‏تواند كه مي‏كند پس جبري نيست به جهت اينكه هرچه را كه نمي‏تواند هميشه نمي‏تواند و هرگز هم آن كار از دستش صادر نمي‏شود و آنهايي كه مي‏تواند مي‏كند پس امر به اختيار است و اين جبري كه محال است غير از ظلم است و مردم فرق نكردند بين جبر و ظلم و خيال مي‏كنند كه جبر معنيش اين است كه كسي بيايد و به زور كسي را بپا بدارد و اين جبر نيست و اگر جبر بود در ملك كه وجود داشت نهايت نسبت به خدا نداشت پس سلب وجودش چه معني دارد كه مي‏فرمايند لا جبر و لا تفويض بلكه ظلم است و اسمش را مردم جبر گذاشتند به جهت اينكه كسي كه به زور كسي را بپا دارد شكي نيست كه خودش نايستاده و ايستادن خودش را به آن شخص نداده و آن شخص ايستادن شخص ظالم را صادر نكرده بلكه باز خودش كاري كرده و ايستاده و لابد توانسته كه ايستاده پس باز فعل خودش از خودش صادر شده نه از غير. پس جبري در ميان نيست و جبر آن است كه فعل ديگري را فاعل ديگر صادر بكند و اين را هم مي‏بيني كه محال است و محال را خداوند خلق نكرده و اگر محال را خلق كرده بود اسمش محال نبود ممكن بود و همچنين معني تفويض را هم درست نفهميدند تفويض را خيال مي‏كنند آن است كه كسي يك كاري را به كسي واگذارد يا كسي را وكيل در كاري بكند ولكن اين تفويض نه آن تفويض محال است به جهت اينكه آقا كه به غلام مي‏گويد برو اطاق را جاروب كن و غلام رفت جاروب كرد آقا جاروب نكرده غلام جاروب كرده اين است كه آقا هم به او مي‏گويد برو جاروب كن و جاروب‏كردن را نسبت به غلام مي‏دهد پس باز فعل از فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 87 *»

صادر شد و هيچ‏بار جاروب‏كردن غلام جاروب‏كردن آقا نمي‏شود و همچنين وكيل كه وكالتاً كاري كرد موكِّل آن كار را نكرده بلكه خود وكيل آن كار را كرده و هيچ‏بار كار وكيل كار موكّل نمي‏شود پس باز فعل از فاعل صادر شد نه از غير او. پس ديگر فعلش را تفويض نكرد به فاعل و فاعل خودش فعل خودش را صادر كرده نه فعل ديگري را و در جميع مراتب امر به همين‏طور است كه بايد فعل هر فاعلي از دست خود آن فاعل صادر بشود و هيچ فاعلي فعل فاعل ديگر را نمي‏تواند احداث كند و اين مطلب در مراتب عرضيه صرف خيلي واضح است به جهت اينكه مي‏بيني كار زيد را عمرو نمي‏تواند بكند و كار عمرو را زيد نمي‏تواند بكند، ايستادن زيد بايد از خود زيد صادر بشود و ايستادن عمرو هم بايد از خود عمرو صادر بشود و اگر زيد نايستد عمرو كه سهل است اگر جميع اناسي جمع بشوند و مانند زيد بايستند زيد نايستاده و اگر زيد نخورد جميع مردم اگر مانند زيد بخورند زيد نخورده و دليل اينكه زيد نخورده اينكه زيد از خوردن آنها سير نشده و چون در مراتب عرضيه صرف كه عرضيه غير مترتّبه باشد بطور وضوح مي‏بيني بدان‏كه در مراتب عرضيه مترتبه هم كه مراتب غيب و شهاده باشد امر بدين منوال است كه كار روح بايد از روح صادر بشود و كار بدن بايد از خود بدن صادر بشود. پس نه روح كار بدن را مي‏تواند بكند و نه بدن كار روح را مي‏تواند بكند زيرا كارهاي روح روحاني است و كارهاي بدن جسماني. پس اگر روح مثلاً بخواهد ركوع بكند بايد بيايد و بدني در اين عالم بگيرد و آن‏وقت بدن را خم كند تا به حد زانو آن‏وقت ركوع كرده است و اين ركوعي كه مي‏بيني مال بدن است اما تا روح نيايد بدن نمي‏تواند ركوع بكند به جهت اينكه مي‏بيني شخص فالج نمي‏تواند ركوع بكند. پس روح مي‏آيد توي اعضا آن‏وقت ركوع مي‏كند اما اين ركوعي كه به چشم مي‏بيني ركوع بدن است و روح اين‏طور ركوع نمي‏كند و مانند بدن نيست كه خم بشود به آن‏طور تا ركوع كرده باشد و ركوع روح اين است كه خاضع باشد از براي خدا و اين هم كه مي‏گوييم روح مي‏آيد در اعضا ركوع مي‏كند نه اين است كه روح حالا اين‏جور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 88 *»

ركوع كرده كه به چشم مي‏بيني بلكه مراد اين است كه اين ركوع بدن بواسطه روح شده است اگر روح نبود اين بدن نمي‏توانست ركوعي كرده باشد. پس بواسطه تعلق روح بدن قادر مي‏شود بر ركوع پس اين ركوع بدئش از بدن و عودش بسوي بدن است و تماماً مال بدن است و هيچ دخلي به روح ندارد يعني كار روح نيست اگرچه روح هم بحسب خود ركوعي دارد اما همان‏طوري كه روح غير از بدن است و هيچ نسبت به بدن ندارد و بدن ديده مي‏شود و روح ديده نمي‏شود همان‏طور ركوع روح غير از ركوع بدن است و هيچ نسبت به ركوع بدن ندارد و ركوع بدن ديده مي‏شود و ركوع روح ديده نمي‏شود اين است كه اگر بدن ركوع كرد و روح خاضع نشد از براي خدا و ملتفت به جاهاي ديگر شد روح هيچ ركوع نكرده اگرچه بدن ركوع كرده باشد و در قيامت راكع شمرده نمي‏شود و از آن‏طرف اگر بدن ايستاده باشد و در آن حال روح خاضع باشد از براي خدا و ملتفت به غير او نباشد روح در آن حال ركوع كرده اگرچه بدن ركوع نكرده باشد از اين جهت است كه وارد شده است كه هرگاه در ميان جمعيت باشي و نعمتي به تو برسد و بخواهي سجده شكر كني دستت را بر روي دل بگذار و خاضع شو براي خدا بطوري كه مردم خيال كنند دلت درد گرفته پس ببين كه همان را سجده قرار دادند و حال اينكه ظاهراً سجده نكرده‏اي. پس همان است كه روح ساجد مي‏باشد اگرچه بدن ساجد نباشد پس هم روح ركوع و سجود دارد و هم بدن اين است كه گاهي بدن ركوع و سجود مي‏كند و روح ركوع و سجود نمي‏كند و ملتفت به غير خدا است و گاهي روح ركوع و سجود مي‏كند و بدن ركوع و سجود نمي‏كند بلكه نشسته است يا ايستاده است و خداوند خواسته كه هر دو با هم ركوع و سجود كنند در آن حالي كه بدن راكع است روح هم راكع باشد و در آن حالي كه بدن ساجد است روح هم ساجد باشد. باري اگرچه از هر دو ركوع و سجود است اما از هريك غير ديگري است پس روح هرگز نمي‏تواند ركوع و سجود بدن را بكند و بدن هم هرگز نمي‏تواند ركوع و سجود روح را بكند و اگر هم ببيني كه روح و بدن يكدفعه ركوع مي‏كنند احياناً نه اينكه هر دو يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 89 *»

ركوع كرده‏اند يا هريك ركوع ديگري را كرده‏اند بلكه هريك ركوع خود را علي‏حده كرده‏اند منتها به مصاحبت هم كرده‏اند بعينه مانند اينكه زيد و عمرو هردو يكدفعه برخيزند حال نه اينكه زيد و عمرو يك ايستادن صادر كردند يا هريك ايستادن ديگري را به فعل آوردند بلكه زيد علي‏حده خودش ايستاده و عمرو هم علي‏حده خودش ايستاده نهايت اين دو ايستادن در يك آن واقع شده.

باري، در مراتب عرضيه مترتبه كه به يك‏اعتبار مراتب طوليه‏اش نيز مي‏نامند بعينه امر مانند مراتب عرضيه صرف است و فعل هر مرتبه‏اي بايد از دست آن مرتبه صادر بشود و محال است كه از غير آن مرتبه صادر بشود كار غيب بايد از دست غيب جاري بشود و كار شهاده از دست شهاده نه غيب هرگز مي‏تواند كار شهاده را بكند و نه شهاده هرگز مي‏تواند كار غيب را بكند و در مراتب طوليه صرف هم همين‏طور است كه هيچ مرتبه‏اي از مراتب طول فاعل فعل مرتبه ديگر نيست مثلاً قائم اگرچه صفت زيد است و ظهور زيد است اما قيام فعل زيد نيست قيام فعل قائم است و اگر قيام فعل زيد بود زيد نمي‏توانست قاعد باشد پس زيدي كه هم متصف به قائم مي‏شود و هم به قاعد نه فاعل قيام است و نه فاعل قعود اين است كه متصف به هر دو مي‏شود و فاعل قيام نيست مگر قائم به جهت اينكه قائم بايد قيام داشته باشد و فاعل قعود نيست مگر قاعد به جهت اينكه قاعد بايد قعود داشته باشد و محال است كه قائم قعود داشته باشد و قاعد قيام داشته باشد والاّ نه قائم قائم است و نه قاعد قاعد. پس قائم واجب است كه قيام داشته باشد و قاعد واجب است كه قعود داشته باشد پس چيزي كه نه مقيد به قيد قيام است و نه مقيد به قيد قعود او نه فاعل قيام است و نه فاعل قعود و همان‏طوري كه علانيه مي‏بيني كه قاعد فاعل قيام نيست و قائم فاعل قعود نيست همان‏طور زيد هم نه فاعل قيام است و نه فاعل قعود اگرچه وجود قيام و قائم و قعود و قاعد همه بسته به زيد است و اگر زيدي نبود نه قيامي بود و نه قعودي و نه قائمي بود و نه قاعدي. پس ذات زيد هميشه ذات زيد است و هيچ‏بار به ذات خود كاري نمي‏كند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 90 *»

بلكه به قائم قيام احداث مي‏كند و به قاعد قعود احداث مي‏كند و چنانكه ذات زيد هميشه ذات زيد است و در عرصه قيام و قعود پانمي‏گذارد همچنين آن قدرت مطلقه زيد هم هميشه قدرت است هيچ‏بار در عرصه قيام و قعود پا نمي‏گذارد و قيام و قعود احداث نمي‏شود پس آن‏كه مي‏تواند بايستد و بنشيند هميشه مي‏تواند است و هيچ‏بار نه ايستاده مي‏شود و نه نشسته اگر ايستاده بود نمي‏توانست بنشيند و اگر نشسته بود نمي‏توانست بايستد. پس او هم فاعل قيام و قعود نيست اگرچه اگر او نباشد نه قائمي است و نه قاعدي. پس نه قيامي است و نه قعودي پس فاعل قيام نيست مگر قائم و هيچ‏كس نمي‏تواند او را احداث بكند مگر قائم و اگر گاهي زيد را يا قدرت را فاعل قيام بناميم بدان‏كه از بابت مسامحه است و مراد همين است كه زيد در قائم و قدرت در قائم فاعل قيامند پس معنيش اين مي‏شود كه قائم فاعل قيام است. نظر كن در اجسام كه يكي بارد است مثل آب و يكي حارّ است مثل آتش و يكي رطب است مثل هوا و يكي يابس است مثل زمين. حال آن جسمي كه ساري و جاري در كل اين اجسام است و همه آثار و ظهورات اويند او متصف به هيچ‏يك از اين صفات نيست پس او گرم نيست اگر گرم بود مي‏خواست همه اجسام گرم باشند به جهت اينكه در همه‏جا كه او هست پس گرمي هم بايد در همه‏جا باشد و حال اينكه بعضي اجسام سردند مانند آب و همچنين جسم سرد نيست اگر سرد بود مي‏خواست همه اجسام سرد باشند و حال اينكه مي‏بيني كه بعضي اجسام گرمند مانند آتش. پس آتش گرم است و آب سرد و آتش و آب اگرچه هر دو اثر جسمند اما هيچ‏يك از گرمي و سردي فعل جسم نيستند گرمي فعل آتش است و سردي فعل آب و اگر جسم را گرم بگوييم مثلاً مراد اين است كه در گرم گرم است. پس جسم در آتش كه آمد گرم مي‏شود و خودش في‏نفسه گرم نيست پس معنيش همين مي‏شود كه آتش گرم است و به اين‏طور خواه بگويي آتش گرم است و خواه بگويي جسم گرم است فرق نمي‏كند و معنيش همه اين است كه آتش گرم است و گرم گرم است و واجب است كه همين‏طور باشد گرم بايد گرم باشد سرد بايد سرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 91 *»

باشد. پس اينكه حضرات منطقيين اجماع دارند كه حمل شي‏ء بر نفس جايز نيست از درجه اعتبار ساقط است و در جميع عالم به‏جز اين حمل شي‏ء بر نفس ديگر حملي صادق نيست و ساير حملها يا يك‏قدري مسامحه توش داخل است و يا قدري دروغ. و حمل راستي كه به هيچ‏وجه شائبه دروغ و مسامحه در او نباشد نيست به‏جز حمل شي‏ء بر نفس پس گرم را بايد گرم گفت و سرد را بايد سرد گفت، تر را بايد تر گفت و خشك را بايد خشك گفت وهكذا و گرم را چه بگويند به‏غير از گرم؟ و سرد را چه بگويند به‏غير از سرد؟ پس گرمي فعل گرم است بايد از گرم صادر بشود و سردي فعل سرد است بايد از سرد صادر بشود و گرمي بغير از گرم از هيچ‏چيز صادر نمي‏شود نه از سرد و نه از چيزي كه نه سرد است و نه گرم و سردي هم به غير از سرد از هيچ‏چيز صادر نمي‏شود نه از سرد و نه از چيزي كه نه سرد است و نه گرم.

باري، فعل فاعل به قول مطلق بايد از فاعل صادر بشود چه در مراتب طوليه و چه در مراتب عرضيه مترتبه و چه در مراتب عرضيه صرف و محال است كه از غير آن فاعل صادر بشود و همچنين فعل بايد فاعل داشته باشد و فعلي كه فاعل ندارد محال است كه موجود باشد و چنين چيزي را خداوند خلق نكرده. پس در هر مرتبه‏اي كه فعلي هست لابد در آن مرتبه فاعل هم دارد و در جميع مراتب هم همين‏طور است نه در مراتب عرضيه صرف فعل بي‏فاعل است كه قيام زيد باشد و زيد نباشد و نه در مراتب عرضيه مترتبه فعل بي‏فاعل است كه ركوع باشد و بدن نباشد و خضوع باشد و روح نباشد و نه در مراتب طوليه فعل بي‏فاعل است كه قيام باشد و قائم نباشد و قعود باشد و قاعد نباشد.

بالجمله فعل بي فاعل محال است و فعل هم از غير فاعل صادر بشود محال است و واجب است در جميع مراتب كه فعل فاعل داشته باشد و هر فعلي هم از فاعل مخصوصي صادر بشود و در كليه ملك هم امر بدين منوال است و انسان وقتي كه درست در اين عالم نظر كرد و ديد كه هر چيز سر جاش واقع است و بطور حكمت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 92 *»

جاري شده است و هيچ‏يك از اجزاي عالم نمي‏توانند كه يك‏بعوضه‏اي خلق كنند و همه از خلقت يك‏چيز جزئي عاجزند بلكه حال كه خلق شده حكمتش را نمي‏توانند بفهمند چه جاي اينكه بتوانند خلقت كنند پس يقين حاصل مي‏شود و انسان قطع مي‏كند كه اين عالم يك‏صانعي دارد و يك‏كسي اينها را ساخته به جهت اينكه ما كه اينها را نساخته‏ايم و امثال ما و پست‏تر از ما هم كه يقيناً اينها را نساخته‏اند پس اينها يك‏صانعي دارند كه همه كار دست او است و او است كننده همه كارها و او است محرّك كل و او است خالق فواعل و خالق افعال و او است كه هر چيزي را در سر جاي خود وضع كرده و اين صانع ملك غير از ذات بي‏نهايت است به جهت اينكه او بي‏نهايت است و ماسوي ندارد. پس چيزي نسبت به او ندارد و فعلي را نمي‏شود نسبت به او داد و او هيچ كاري را مرتكب نمي‏شود. پس او را فاعل و صانع نمي‏شود گفت و فاعل و صانع كسي است كه كاركن است و كار از دست او صادر مي‏شود و اين صانع ملك ذات خدا نيست اما جدا از خدا هم نيست بلكه قائم‏مقام خدا و خليفه خدا است در جميع چيزها چه در تكوين و چه در تشريع. اما در تكوين آنچه خدا خواسته ايجاد بشود او ايجاد كرده و ساخته و اما در تشريع آنچه خدا خواسته كه به مردم برساند او رسانيده پس به قول كلي آنچه در ملك مي‏بيني كار اين صانع است و كننده كارها او است وحده وحده و اگر اين صانع نبود هيچ اين اوضاع در ميان نبود نهايت جميع عالم يك‏كومه‏اي بود متشاكل‏الاجزاء و هيچ چيز از چيز ديگر امتياز نداشت.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه خدا همان‏طوري كه فاعل را خلق كرده فعل را هم همان‏طور خلق كرده و فعل و فاعل نزد خدا مساويند اما حال كه فعل را هم خداوند مانند فاعل خلق كرده نه اينكه فعل نسبت به فاعل مانند زيد است نسبت به عمرو كه همان‏طوري كه خدا زيد را خلق كرد همان‏طور عمرو را هم خلق كرد زيرا زيد و عمرو را هم اگرچه خدا ايجاد كرده اما هيچ‏يك را مربوط بهم نيافريده و زيد را براي خود جدا ايجاد مي‏كند و عمرو را جدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 93 *»

اين است كه مي‏شود زيد را ايجاد بكند و عمرو را ايجاد نكند يا عمرو را ايجاد بكند و زيد را ايجاد نكند و يا هر دو را با هم ايجاد كند يا آنكه يكي را پيش از ديگري ايجاد كند و همه‏طورش ممكن است. اما فعل و فاعل را خداوند مربوط به هم آفريده و خواسته كه اينها مربوط به هم باشند و بسته به يكديگر باشند پس فعل و فاعل مانند زيد و عمرو نيستند كه با هم بينونت داشته باشند و جدا از يكديگر باشند والاّ فعل و فاعل نبودند پس اگرچه در عالم بسيار از چيزها هست كه موجود شدند و وجودشان دخلي به هم ندارد هريك وجود مستقلي دارند لكن جميع چيزهاي عالم منحصر به اينها نيست بلكه يكپاره چيزها هست كه اين‏طور نيستند و بستگي به هم دارند و آن را هم نمي‏گوييم كه خودشان بستگي به هم پيدا كردند بلكه خداوند آنها را به همديگر بسته و مقترن به يكديگر ساخته. پس بستگي فعل به فاعل هيچ منافات ندارد با اينكه خدا او را خلق كرده باشد مانند فاعل پس خدا او را مستقلاً خلق كرد همان‏طوري كه فاعل را مستقلاً خلق كرد وحده لاشريك له اما خود فعل استقلال ندارد بلكه محتاج به فاعل است و اگر فاعل نباشد او نمي‏تواند موجود باشد. پس خدا هميشه كارهايش بطور استقلال است كه خودش كاركن است وحده لاشريك له كسي شريك او نيست وكيل او نيست وزير او نيست و همه كارها را خودش به تنهايي مي‏كند اما از اينجا لازم نمي‏آيد كه خلق هم مستقل باشند نسبت به يكديگر بلكه بعضي را او مستقل آفريده و بعضي را محتاج. پس فاعل را فاعل آفريده و معني فاعل آن است كه مستغني از فعل باشد و بسته به فعل نباشد و فعل را فعل آفريده و معني فعل اين است كه بسته به فاعل و احداث‏كرده او باشد و اگر غير از اين باشد پس فعل نيست. پس حال ديگر معقول نيست كه فعل باشد و بسته به فاعل نباشد و محال است كه فعل باشد و بسته به فاعل نباشد و احداث‏كرده شده او نباشد و عقل تصويرش را نمي‏تواند بكند و خدا محال را خلق نكرده و در محالِ قول هم حجتي نيست اين است كه حضرت مي‏فرمايد ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه فيه تعظيم پس قول محال هيچ مصرف ندارد و حجتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 94 *»

در او نيست و اگر كسي از او سؤال بكند جز طفره و خموشي جواب لايق نيست اين است كه از بعضي از حجج سؤال مي‏كردند كه آيا خداوند قادر است كه جميع اين عالم را در يك تخم‏مرغي جا بدهد بطوري كه نه عالم كوچك بشود و نه تخم‏مرغ بزرگ، اين قول چون محال بود و جواب نداشت ايشان سلام‏الله عليهم طفره مي‏زدند و مي‏فرمودند كه عدسه چشم تو كوچكتر است يا تخم‏مرغ؟ عرض كرد عدسه چشم. بعد فرمودند نمي‏بيني به اين عدسه چشم نصف آسمان را مي‏بيني؟ پس خدا قادر است كه چنين كاري را كرده. و همچنين مي‏فرمايد براي خدا در قول محال هيچ تعظيمي هم ثابت نمي‏شود كه بگوييم خدا قادر است كه جميع عالم را در يك‏بيضه‏اي جمع بكند بطوري كه هيچ‏يك از حالت خود تغيير نكنند تعظيمي كرده باشيم و عظمتي براي خدا ثابت كرده باشيم. حاشا و كلاّ و آن جماعتي كه مي‏گويند كه هيچ فعلي نسبت به فاعلي ندارد و فاعل جميع افعال خدا است وحده لاشريك له اما عادتش جاري شده كه در نزد تحقق اشياء افعال را جاري بكند به قول خود خواستند عظمتي براي خدا ثابت بكنند رفتند به امر محالي قائل شدند كه هيچ فعلي نسبت به فاعلي ندارد، همه افعال منسوب به خدا است و به اين قول كه عظمتي براي خدا ثابت نمي‏شود سهل است نقص لازم مي‏آيد به جهت اينكه اگر گرمي از آتش نباشد و هيچ دخلي به آتش نداشته باشد و خدا عادتش را قرار داده كه گرمي را در وقت تحقق آتش خلق بكند پس آتش با زغال و با سنگ و كلوخ هيچ فرق ندارد چنانكه آنها گرمي ندارند آتش هم في‏نفسه گرمي ندارد و اگر امر اين است خداوند كه لغوكار نيست چرا گرمي را در وقتي كه زغال موجود مي‏شود و يا سنگي پيدا مي‏شود در آنجاها خلق نمي‏كند؟ بايد همراه آتش خلق بكند و اگر هيچ نسبتي به آتش ندارد كه كار لغوي است كه گرمي را همراه آتش خلق بكند و همراه زغال و سنگ خلق نكند پس اگر اين‏طور باشد لازم مي‏آيد كه خداوند لغوكار باشد و تعالي اللّه عن ذلك علواً كبيراً پس قول حق آن است كه خالق افعال خدا است اما خدا همين‏طور آنها را خلق كرده كه از دست فواعل جاري بشود پس خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 95 *»

گرمي را خلق كرده اما در آتش گرمي را خلق كرده. پس گرم‏كننده حقيقتاً آتش است لا غير اما گرمي را خودش خلق نكرده چنانكه خودش را هم خلق نكرده بلكه خودش و گرميش را خداوند خلق كرده اما احداثش با آتش است و از دست آتش بايد جاري بشود و اگر آتش نباشد گرمي آتش را محال است كه خدا خلق كند و اين هم كه مي‏گوييم آتش احداث گرمي مي‏كند منافات ندارد با اينكه خالق گرمي خداوند باشد و تعبيرات مختلف است احداث گرمي مي‏كند نه اينكه خالق گرمي است بلكه خالق گرمي خدا است وحده لاشريك له بلكه گرمي اثر آتش است و از دست آتش بايد بروز بكند و از دست آتش صادر بشود و اگرچه گاهي احداث هم در خدا استعمال بشود كه خداوند همه چيزها را احداث كرد و احداث خدايي همان مرادف خلق است چنانكه گاهي خلق هم در مخلوقات استعمال مي‏شود اين است كه خدا فرموده و تخلقون افكاً و تبارك اللّه احسن الخالقين پس اشخاصي كه دروغ مي‏گفتند از آنها تعبير آورده كه خلق مي‏كنند دروغ را و اين از بابت مبالغه است كه ازبس دروغ مي‏گفتند كأنه خالق دروغ بودند و فاعلين را خالقين ناميده والاّ اگر مراد همين فاعلين نباشند ديگر خالقين معني ندارد.

باري، بر فواعل هم گاهي خالقين اطلاق مي‏شود اما باز نه به آن معني كه در خدا استعمال مي‏شود و به آن‏طوري كه در خدا مراد است در غير او يافت نمي‏شود هل من خالق غير اللّه؟ پس آتش اگر بگويند خالق گرمي است معنيش اين است كه گرمي از دست آتش صادر مي‏شود نه اينكه حقيقتاً آتش گرمي را خلق كرده باشد. پس خالق حقيقي خدا است وحده لاشريك له كه خالق است و هيچ مخلوق نيست و فواعل اگر خالق باشند مخلوق خالقند نه خالق غير مخلوق پس تعبيري كه مجاز توش نباشد اين است كه اشياء را فاعل بناميم نه خالق چنانكه در خدا اين است كه او را خالق بدانيم نه فاعل. پس خدا است خالق و خلقند فاعل و نه خدا فاعل فعلي است و نه خلق خالق فعلي بلكه او فعل را خلق مي‏كند و فاعل را هم خلق مي‏كند و فعل را در دست فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 96 *»

قرار مي‏دهد و خدا هم كه فعل را خلق مي‏كند نه اينكه مي‏آيد در توي فاعل آن‏وقت فعلش را خلق مي‏كند زيرا خداوند قادر مطلق است و قدرتش به جميع چيزها علي‏السوا است تخصيص به بعضي دون بعضي ندارد پس حاجت ندارد كه بيايد توي فاعل بنشيند آنوقت فعل را احداث كند بلكه فعل و فاعل نسبت به قدرت خدا مساويند همان‏طوري كه مي‏تواند فاعل را خلق كند همان‏طور مي‏تواند فعلش را نيز خلق كند. پس فاعل را فاعل خلق مي‏كند و فعل را فعل بدون اينكه بيايد و توي فاعل بنشيند اما چون هر چيزي واجب است كه خودش خودش باشد و غير غير خودش باشد پس چون فعل بايد فعل باشد خدا هم فعلش خلق كرد كه فعل فاعل است پس رتبه‏اش بعد از رتبه فاعل است و پس از رتبه فاعل خدا او را خلق كرد و وجود فعل بسته به فاعل است اما وجود فاعل بسته به فعل نيست اين است كه فاعل را محدث فعل مي‏گوييم به اين معني و خدا هم كه خالق فعل است نه اينكه علي‏حده او را خلق كرده يا پيش از اينكه فاعل آن فعل را به فعل بياورد خلق مي‏كند يا آنكه بعد از آنكه به فعل آورد او را خلق مي‏كند زيرا اگر فعل را جدا خلق بكند پس او مباين فاعل خواهد بود پس ديگر فعل فاعل نمي‏شود به او گفت و اگر پيش از صدور فعل از فاعل آن فعل را خلق بكند فايده‏اي ندارد به جهت اينكه فاعل هنوز آن فعل را نكرده پس خلقت فعل در آن‏وقت عبث است و اگر بعد از صدور فعل او را خلق بكند باز عبث و بي‏فايده است به جهت اينكه فاعل فعل خود را كرده دوباره خلق‏كردن فعل ثمري ندارد وانگهي لازم مي‏آيد كه فاعل شريك خدا باشد به جهت اينكه چيزي را كه خدا هنوز خلقش نكرده او احداث كرده پس او هم خالق است نسبت به آن فعل و فعلي را خلق كرده كه خدا او را خلق نكرده. پس لازم است كه در وقت صدور فعل خدا او را خلق كند. و امر در جميع عوالم همين‏طور است كه هيچ فعلي نه پيش از فاعل خود موجود است و نه بعد از او بلكه خداوند فعل هر فاعلي را در وقت صدور آن فعل از فاعل خلق مي‏كند و غير از اين محال است. پس اگر كسي كاري كرد خدا هم همان آن كارش را خلق مي‏كند و اگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 97 *»

نكرد نكردن را خلق مي‏كند اين است كه وقتي يكي از خلفاء چيزي در دست داشت و خدمت امام عرض كرد كه آيا خدا مقدر كرده است كه من اين را بخورم يا اينكه مقدر نكرده است كه من اين را بخورم؟ و مقصودش اين بود كه هرگاه امام بفرمايد مقدر كرده است نخورد و هرگاه بفرمايد مقدر نكرده است بخورد و امام اگرچه عالم به غيب بود مي‏دانست كه خواهد خورد يا نه و اگر هم مي‏فرمود مقدر كرده بخوري او نمي‏توانست نخورد، به هر طوري بود ملجأ بود بخوردن او و اگر مي‏فرمود مقدر نكرده بخوري او نمي‏توانست بخورد لكن عمداً اين‏جور فرمايش نكردند و همان‏طور فرمودند كه اگر خوردي پس خدا مقدر كرده كه بخوري و اگر نخوردي مقدر نكرده كه بخوري. آن ملعون خاموش شد و نتوانست چيزي عرض كند. پس دانستي كه افعال فواعل را خدا از روي اتفاق و يا از روي اقتضاي ذات خود خلق نمي‏كند زيرا كارهاي خدا همه از روي عمد است و در ذات او هم اقتضائي نيست تا به اقتضاي ذات فعلي را خلق كند تا آنكه جبر لازم بيايد بلكه به اقتضاءات خلق خدا خلق مي‏كند پس كسي خواست كاري بكند خدا هم او را در همان‏وقت برايش خلق مي‏كند حال آن كار را خدا نكرده همان فاعل كرده و از دست او صادر شده اگرچه خدا خلقش كرده اين است كه خدا مردم را عتاب مي‏كند كه چرا فلان‏كار را كرديد و فلان‏عمل را مرتكب شديد و همه در نفس خود مي‏بينند كه خودشان آن كار را كرده‏اند و هيچ‏كس تقصير ندارد، تقصير از خودشان است پس مستحق عتاب و عذاب مي‏باشند. پس اينكه خدا مي‏فرمايد يهدي من يشاء و يضلّ من يشاء نه اين است كه خدا همين‏طور بعضي را كه مي‏خواهد هدايت مي‏كند و بعضي را كه مي‏خواهد گمراه مي‏كند اگر اين‏طور بود پس گمراهان تقصيري ندارند به جهت اينكه خدا خواسته و گمراهشان كرده پس چرا آنها را عذاب مي‏كند و هدايت‏يابندگان هم تعريفي ندارند به جهت اينكه خدا خواسته و هدايتشان كرده و هيچ‏يك كاري نكرده‏اند كه مستحق مدح يا ذم و ثواب يا عقاب باشند. پس تفسير اين نحو از آيات از آياتِ ديگر ظاهر مي‏شود كه مي‏فرمايد يهديهم ربهم بايمانهم و بكفرهم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 98 *»

لعنّاهم پس خدا نه اينكه بي‏خود بعضي را هدايت مي‏كند و بعضي را گمراه بلكه آن‏كس كه مي‏خواهد هدايت بيابد هدايت را در آن آن برايش خلق مي‏كند و آن‏كس كه مي‏خواهد گمراه بشود در آن آن گمراهي را برايش خلق مي‏كند. پس ايمان مؤمن در حال ايمان‏آوردن او خلق مي‏شود و كفر كافر در حال كافرشدن او خلق مي‏شود. پس صحيح است كه بگوييم در آن آني كه زيد ايمان آورد خدا هدايتش كرد يا آنكه زيد در آن آني كه خدا هدايتش كرد ايمان آورد و همچنين خدا در آن آني كه عمرو كافر شد خدا گمراهش كرد يا آنكه عمرو در آن آني كه خدا گمراهش كرد كافر شد، فرق نمي‏كند مقصود همان است كه تا فعل از فاعل صادر نشود خدا خلقش نمي‏كند و بعد از او هم خلق نمي‏كند بلكه خلق‏كردن خدا فعل فاعل را با صدور آن فعل از فاعل مساوقند در وجود.

مَثَل تقريبي در اين باب از عالم فصل عرض كنم تا مطلب را در عالم وصل بيابي. نظر كن در كسر و انكسار كه تا كسر نشود انكساري پيدا نمي‏شود و اينها هم هيچ‏يك تقدم بر ديگري ندارند كه پيش از ديگري موجود باشند بلكه يكدفعه با هم موجود مي‏شوند همان آني كه كسر واقع شد در همان آن انكسار هم واقع مي‏شود بدون پيش و پس و مع‏هذا انكسار فعل كوزه است دخلي به كاسر ندارد. پس زيد اگرچه تا كوزه را نشكند كوزه خودبه‏خود شكسته نمي‏شود و شكستن زيد هم پيش از شكسته‏شدن كوزه نيست بلكه همان وقتي كه زيد شكست كوزه هم شكسته شد مع‏ذلك زيد منكسر نشده كوزه منكسر شده و زيد به حالت خود باقي است. پس انكسار بواسطه فعل زيد پيدا شده ولكن فعل زيد نيست فعل كوزه است، هيچ دخلي به زيد ندارد. حال خدا هم اگرچه فعل فاعل را خلق مي‏كند و در حين صدور فعل هم او را ايجاد مي‏كند اما فعل را نسبت به خدا نمي‏توان داد و خدا را نمي‏شود فاعل او گفت چنانكه انكسار را نسبت به زيد نمي‏شود داد و زيد را منكسر نمي‏توان گفت اگرچه در اينجا كوزه‏اي هست و زيدي هست و كسري هست و انكساري هست و هريك غير ديگري هستند اما در عالم وصل اين‏طورها نبايد خيال كرد، مقصود محض تقريب ذهن بود. پس در عالم وصل همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 99 *»

يك‏چيز است و آنجا كسر عين انكسار و انكسار عين كسر است و كسر و انكسار در آنجا ايجاد و انوجاد است كه تا ايجاد نباشد انوجادي نيست و بعد از آنكه ايجاد آمد محال است كه انوجاد نباشد. پس فعل اگرچه بايد صادر بشود اما بعد از اينكه صادر شد البته واقع خواهد شد و معقول نيست كه چيزي از موجد صادر بشود و واقع نشده باشد. پس وقوع لازم صدور افتاده است و صدور بي‏وقوع معني ندارد. پس فعل فاعل هم همين‏كه فاعل مي‏كند خدا خلقش مي‏كند و اگر خدا خلق نكند او نمي‏تواند فعل را صادر بكند و اگر هم خدا بدون فعل او خلق بكند پس دخلي به او ندارد. پس همان آني كه فعل از دست فاعل صادر مي‏شود خدا هم همان آن فعل را در دست فاعل خلق مي‏كند و صدور فعل با خلق فعل در يك‏آن واقع مي‏شوند. پس هر فعلي فعل فاعل خودش است و خالقش خداوند است و خداوند فعل هر فاعلي را از دست آن فاعل جاري مي‏كند و خودش فاعل فعلي نيست و هيچ‏كاري را مرتكب نمي‏شود. پس علت فاعلي كه شنيدي خدا نيست خلق خدا است به جهت اينكه علت فاعلي مراد همان فاعل است كه علت وجود فعل است. پس علت فاعلي ملك خلق خدا است و اول چيزي است كه خدا خلقش كرده بعد بواسطه او جميع چيزها را خلق كرد و هيچ شرك و كفر هم لازم نمي‏آيد همان‏طوري كه خودت علت فاعلي افعال و كارهات هستي با اينكه نه شريك خدا هستي و نه وكيل او هستي و نه وزير او هستي و نه شركي لازم مي‏آيد و نه كفري. پس چه ضرر دارد كه كسي در ملك باشد و اين‏قدر قوت و قدرت خدا به او داده باشد كه جميع كارها را بتواند بكند و نه شريك خدا باشد و نه وكيل او و نه وزير او و نه كفر لازم مي‏آيد و نه شرك، و نقصي هم براي خدا ثابت نمي‏شود بلكه دلالت بر كمال قدرت او مي‏كند و هرگاه خدا را فاعل (گفتي) نقص لازم مي‏آيد به جهت اينكه فعل بسته به فاعل است و هر فعل و فاعلي با هم اقتران دارند و هريك هم محدودند. پس اگر خدا فاعل باشد لازم مي‏آيد اقتراني كه از علامات حدوث است و همچنين لازم مي‏آيد كه محدود باشد و چيزي كه محدود است خلق است نه خدا و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 100 *»

خدا ذاتي است بي‏نهايت به هيچ‏وجه حدي در او راه ندارد اين است كه فرمودند كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل پس اگر خدا را فاعل فعلي بداني و صفتي براي خدا اثبات كني در حقيقت او را توحيد نكرده‏اي پس اگر مي‏خواهي موحّد باشي او را فاعل فعلي ندان و صفتي برايش اثبات مكن. و از آن‏طرف هم مي‏بيني كه افعال در مُلك هستند و صفات چندي يافت مي‏شوند پس بايد فاعل آن افعال و صاحب آن صفات را يافت كه كيست و در كجا جاري است. بعد از آنكه فاعل آن افعال و صاحب آن صفات خدا نشد پس بايد خلق خدا باشد و حال كه خلق خدا شد آيا بايد اول مخلوقات باشد يا غير او از ساير مخلوقات؟ شكي نيست كه اول مخلوقات بوده و سايرين نمي‏توانند در ملك تصرف بكنند. پس تصرف‏كننده او است لا غير و او است صاحب صفات و فاعل تمام افعال و هر چيزي كار دست او است و آن هم خودش مستقل نيست و خالق چيزي نيست، خالق خودش و جميع افعالش خدا است نهايت افعال را از دست او خلق كرده و از دست او جاري كرده. پس كننده جميع كارها او است لكن خالق خدا است و حقيقتاً هيچ استيحاشي ندارد تو هم كارهاي خودت را خودت مي‏كني نه غير تو اما خالقش خدا است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه (خدا) هر چيزي را كه مي‏خواست خلق بكند مي‏دانست كه چطور خلق بكند و اگر نمي‏دانست نمي‏توانست خلق بكند چنانكه تو چيزي را كه نمي‏داني بديهي است كه نمي‏تواني درست كني. نجاري را نمي‏داني كرسي نمي‏تواني بسازي، بنايي را نمي‏داني خانه نمي‏تواني بسازي وهكذا و همچنين مي‏توانست به هر طوري كه مي‏خواهد خلق بكند و اگر قدرت نداشت باز نمي‏توانست خلق بكند چنانكه تو چيزي را كه مي‏داني كه مثلاً كرسي را چطور مي‏سازند اما قدرت بر ساختن كرسي نداري هرگز كرسي از دست تو صادر نمي‏شود پس اگر علمش را داري و قدرت هم داري آن‏وقت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 101 *»

كرسي از دست تو ساخته مي‏شود. حال اگر خداوند علم داشت و قدرت نداشت نمي‏توانست اين مخلوقات را ايجاد بكند و اينها هيچ‏يك موجود نمي‏شدند. بعد از آنكه ثابت شد كه خداوند علم دارد به جميع چيزها و قدرت دارد بر جميع چيزها پس هر چيزي را كه خواسته خلق بكند همان‏طوري كه خواسته خلق مي‏كند. پس اگر آسمان مي‏خواهد خلق بكند آسمان خلق مي‏كند و اگر زمين مي‏خواهد خلق بكند زمين خلق مي‏كند ديگر نمي‏شود كه آسمان آسمان نباشد و زمين زمين نباشد چراكه اگر خالق او است، او خواسته كه آسمان بيافريند پس واجب است كه آسمان آسمان باشد و او خواسته كه زمين بيافريند پس واجب است كه زمين زمين باشد و همچنين خواسته كه غيب خلق كند غيب خلق كرده و خواسته كه شهاده خلق كند (شهاده خلق كرده) و خواسته كه فعل خلق كند فعل خلق كرده و خواسته كه فاعل خلق كند فاعل خلق كرده و خواسته دراز خلق كند دراز خلق كرده و خواسته كه كوتاه خلق كند كوتاه خلق كرده و خواسته كه سياه خلق كند سياه خلق كرده و خواسته كه سفيد خلق كند سفيد خلق كرده وهكذا هرچه خواسته همان‏طور خلق كرده ديگر كسي جز او نبوده كه مانع كار او باشد كه دلش بخواهد چيزي را خلق بكند و او نگذارد يا به زور و اضطرار او را به كاري بدارد كه چيزي را كه نخواهد، خلق بكند. بعد از آنكه چنين شد پس هر چيزي كه خواسته خلق كرده و همان‏طوري كه خواسته خلق كرده پس هر چيزي كه خلق شده او خواسته كه خلق شده باشد و هر چيزي كه هرطوري هست او خواسته كه آن‏طور باشد. پس روح را او خواسته كه روح باشد روحش آفريده و بدن را خواسته كه بدن باشد بدنش آفريده و بالا را خواسته كه بالا باشد بالاش آفريده و پايين را خواسته كه پايين باشد پايينش آفريده وهكذا. حال بعد از آنكه خدا قادر است به هر چيزي و مانعي در كار او نيست و هر چيزي را مي‏خواهد خلق مي‏كند پس حالا معقول نيست كه خدا چيزي را بخواهد و او آن‏طور نشود. پس خدا آسمان خلق بكند و آسمان آسمان نشود و زمين خلق بكند و زمين زمين نشود داخل در محالات است و عقل تصويرش را نمي‏تواند بكند چه جاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 102 *»

اينكه واقعيت داشته باشد. پس اگر خدا نخواست كه آسمان خلق بكند پس هيچ آسماني نيست و اگر خواست كه آسمان خلق بكند پس لابد خلق مي‏كند به جهت اينكه مانع ندارد و كسي نيست كه مانع كار او باشد و بعد از آنكه آسمان را خلق كرد البته آسمان هم خلق مي‏شود و ممكن نيست كه او آسماني خلق بكند و آسمان نباشد و همچنين اگر خواست كه زمين خلق بكند البته زمين خلق مي‏كند و بعد از آنكه زمين را خلق كرد نمي‏شود كه زمين خلق نشده باشد. بلي قبل از اينكه زمين را خلق بكند زميني نبود نقلي نيست اما حال كه زمين را خلق كرده نمي‏شود كه نباشد و هر چيزي همين‏طور است كه همين‏كه خلق كرده نمي‏شود كه مخلوق نباشد. پس هر چيزي را كه او جلّ‏شأنه خواسته خلق كرده و او هم خلق شده ديگر چيزي را خدا خلق بكند و او خلق نشود، معني ندارد زيرا او چيزي نيست كه بتواند تمرّد كند و خدا بخواهد او را خلق بكند و او نخواهد خلق بشود بلكه خدا از نو او را خلق مي‏كند و خلق‏كردن معنيش اين است كه خودش را خودش موجود مي‏كند. پس همين‏كه خلق كرد او موجود شد و اگر چيزي موجود نشده بدان‏كه هنوز خدا نخواسته او را خلق بكند والاّ اگر خلقش مي‏كرد آن هم مانند سايرين موجود بود. پس انخلاق لازم خلق افتاده است و انوجاد لازم ايجاد افتاده است و خلق بي انخلاق و ايجاد بي انوجاد معني ندارد و كلامي است دروغ مصداق خارجي ندارد. پس خدا هرچه را كه ايجاد كرد ايجاد شد و هر طوري كه او را آفريد همان‏طور شد و جميع چيزها را خداوند هر طوري كه خواست آفريد پس همان‏طور آفريده شدند و اين مقام است كه از او تعبير به كون مي‏آورند و در اين مقام ديگر متمرّدي و مخالفي در عالم يافت نمي‏شود و محال است كه كسي تمرد كند و اگر چيزي تمرد مي‏كرد موجود نمي‏شد زيرا تمرد در اين مقام اين است كه خدا بخواهد او را خلق بكند و او خلق نشود و اگر خلق نشود پس معدوم صرف است و چيزي نيست كه تمرد كرده باشد. پس همين‏كه چيزي هست پس خدا او را خلق كرده و او هم خلق شده كه چيز شده والاّ اصلاً چيز نبود. مثل ظاهري عرض كنم ملاحظه كن كه سنگ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 103 *»

في‏نفسه نمي‏تواند حركت بكند حال كه خودش نمي‏تواند حركت بكند آيا مي‏شود كه تو او را حركت بدهي و او حركت نكرده باشد؟ و اگر سنگ حركت نكند پس تو حركتش ندادي و اگر حركتش دادي نمي‏شود كه حركت نكند زيرا حركت‏دادن سنگ معنيش همين است كه سنگ حركت بكند و همچنين كوزه به خودي خود نمي‏شكند حال كه بخودي خود نمي‏تواند شكسته بشود مي‏شود كه تو او را بشكني و شكسته نشود؟ و اگر شكسته نشود پس تو او را نشكسته‏اي و اگر تو شكسته بودي لابد شكسته مي‏شد زيرا معني شكستن همين است كه كوزه شكسته بشود و بعد از آنكه كوزه شكسته نشود شكستن صدق نمي‏كند. پس همان‏طوري كه وقتي كه كوزه را شكستي كوزه نمي‏تواند تمرد بكند و سنگ را كه حركت دادي نمي‏تواند تمرد بكند و حركت نكند خداوند هم هر چيز را كه خلق كرد به هرطوري كه خواست او نمي‏تواند تمرد كند و چطور مي‏شود او چيزي را خلق بكند و آن چيز خلق نشود؟ از محالات عقليه است و هركس كه اندك شعوري داشته باشد مي‏فهمد كه چنين چيزي را تصوير نمي‏شود كرد. پس آن چيزهايي كه مي‏بيني موجود شدند خدا ايجادشان كرده و موجود شدند پس اينها كه تمرد نكردند و مخالفت نورزيدند و اگر تمرد مي‏كردند و مخالفت مي‏ورزيدند پس چطور موجود مي‏شدند و آنهايي هم كه موجود نشدند نه اينكه از روي تمرد و مخالفت باشد كه خدا خواست ايشان را ايجاد بكند آنها قبول نكردند و هرچند خدا زور زد زورش نرسيد و آنها غالب آمدند و قبول ايجاد نكردند اين است كه همان‏طور در كتم عدم ماندند زيرا تمرد فعل متمرد است و مخالفت فعل مخالف است پس تمرد فرع بر اين است كه متمردي باشد و مخالفت فرع بر اين است كه مخالفي باشد و اگر چيزي بود كه تمرد كند و مخالفت نمايد پس ديگر چرا معدوم مانده و اسمش را معدوم مي‏گذاري؟ چيزي كه معدوم نيست هيچ نيست تا كه بتواند تمردي كرده باشد و مخالفتي نموده باشد پس اگر معدوم است پس چيزي نيست كه تمرد كرده باشد و اگر تمرد كرده است پس موجود است و موجود كه شد تمرد معقول نيست. پس آنهايي كه موجود نشدند نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 104 *»

از روي تمرد بود بلكه خدا نخواسته كه آنها را ايجاد كند اين است كه ايجاد نكرده و آنها هم موجود نشدند و در عرصه عدم باقي ماندند. پس آن چيزهايي كه خواسته خلق كرده پس موجود شدند و آن چيزهايي كه نخواسته خلق نكرده پس در عدم باقي ماندند و آن چيزهايي كه خلق كرده هر طوري كه خواسته همان‏طور خلقشان كرده و هر طوري كه نخواسته خلقشان نكرده. پس جميع چيزها در اين عرصه مطيع و منقادند بلكه جميعاً معصوم و مطهرند و آن‏طوري كه خدا خواسته ذرّه‏اي مخالفت نكردند و هرچه او خواست و كرد همان‏طور شدند و اطاعت نمودند و در اين مقام است كه فرمودند فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة يعني همه‏چيز مؤتمرند به امر خدا بدون اينكه امر بكند ايشان را بلكه همان‏قدر كه خواست امتثال مي‏كنند و منتهي هستند به نهي خدا بدون اينكه نهي بكند بلكه همان‏قدر كه اراده كرد اينكه برخلاف نباشند آنها هم اجتناب مي‏كنند و برخلاف نمي‏شوند. پس همه اشياء امر خدا را امتثال كردند و هر امري هم لازم دارد نهيي را به جهت اينكه هركس كه امر مي‏كند مي‏خواهد كه مأمور آن مأمورٌبه را بجا بياورد و غير او را بفعل نياورد پس خدا كه امر مي‏كند به آسمان كه آسمان بشو البته مي‏خواهد كه آسمان (باشد) و نمي‏خواهد كه زمين باشد پس امر مي‏كند به آسمان‏بودن و نهي مي‏كند از زمين‏بودن پس آن هم آسمان مي‏شود و زمين نمي‏شود و اين امر و نهي را خيال نكن قولي است كه همين‏طور مي‏گويد بشو يا نشو، زيرا خدا حاجت به قول ندارد وانگهي چيزي نيست كه به او خطاب كند كه بشو يا نشو. علاوه بر اينها كلام در جميع اشياء است و از جمله اشياء قول است آن هم خدا بايد ايجاد بكند. پس ديگر قول معني ندارد و امر و نهي قولي در يك‏جاي ديگر است كه دخلي به اين مقام ندارد اين است كه فرمودند دون قولك و دون نهيك و بقرينه قولك مراد از نهي هم نهي قولي است كه نفيش مي‏كنند. پس در اين مقام امر خدا اين است كه هر طوري كه خواسته همان‏طور باشد و نهي خدا اين است كه هر طوري كه نخواسته آن‏طور نباشد و همه اشياء هم هر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 105 *»

طوري كه خدا خواسته همان‏طور شدند و هر طوري كه نخواسته آن‏طور نشدند و آيا مي‏تواني در عالم چيزي را بيابي كه خدا خواسته باشد كه طوري باشد و او آن‏طور نباشد يا خواسته باشد كه به طوري نباشد و او آن‏طور باشد؟ مي‏بيني كه يافت نمي‏شود و محال است. پس همه چيزها در اين مقام امر و نهيي را كه خداوند داشت امتثال كردند و آنچه خواست كردند و آنچه نخواست نكردند. زيد را خواست كه زيد باشد زيد شد، نخواست كه عمرو باشد عمرو نشد. عمرو را خواست كه عمرو باشد عمرو شد نخواست كه زيد باشد زيد نشد وهكذا. بعد از آنكه جميع چيزها جميع اين اوامر كوني و نواهي كوني را امتثال كردند پس همه مطيعند همه منقادند همه معصومند پس مخالفي يافت نمي‏شود و عاصي بهم نمي‏رسد و كافري يافت نمي‏شود زيرا كافر در اين مقام آن است كه انكار كند خدا را و قبول ايجاد نكند بعد از آنكه خدا او را ايجاد كرد آن هم كه ايجاد شد پس كافر نشده و انكار ربوبيت او را نكرده دليل بر اين اينكه موجود شد و اگر كافر شده بود و انكار كرده بود موجود نمي‏شد. حتي مي‏خواهم عرض كنم كه آن مؤمني كه مقابل كافر است و آن عاصيي كه مقابل مطيع است آن هم در اينجا يافت نمي‏شود به جهت اينكه آن مطيعي كه در مقابل عاصي گفته مي‏شود آن مطيعي است كه مي‏تواند اطاعت كند و مي‏تواند معصيت كند و آن مؤمني كه در مقابل كافر گفته مي‏شود آن مؤمني است كه مي‏تواند ايمان بياورد و مي‏تواند كافر بشود و در اينجا اين‏طور نيست كه چيزي بتواند مخالفت كند و هرچه را كه خدا خواست و خلق كرد نمي‏شود كه نباشد و اينجا تصوير نمي‏شود كه خدا چيزي را خلق بكند و او بخواهد خلق بشود و نخواهد خلق نشود. پس آن‏طور مؤمن و آن‏طور مطيع هم در اينجا يافت نمي‏شود چنانكه كافر و عاصي پيدا نمي‏شود. پس همه اشياء در اين مقام مؤمنند و مطيعند يعني هر طوري كه خدا خواسته و ايجادشان كرده همان‏طور به ايجاد خدا موجود شدند. پس مؤمن و كافر در مقام ديگر (است) و مطيع و عاصي در آن مقام. همه در اين مقام مؤمن و مطيعند به اين معني كه بيان شد. پس در اين مقام عمر هم مطيع و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 106 *»

مؤمن است شيطان هم مطيع و مؤمن است والاّ هيچ‏كدام موجود نمي‏شدند پس در اين مقام همه مساوي ايستاده‏اند در اطاعت و فرمانبرداري امر خداوند آن‏طوري كه خواسته پس كافر و مؤمن و مطيع و عاصي و شيطان در اين مقام هيچ گفته نمي‏شود اين است كه خداوند مي‏فرمايد كان الناس امة واحدة مردم همه در اين عرصه يك امت بودند همه مطيع و منقاد و معصوم و در اين مقام است كه يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض و كل قدعلم صلوته و تسبيحه و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده و در اين مقام است كه مي‏فرمايند سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية پس در اين مقام همه خاضعند براي او و همه عبادت مي‏كنند او را و همه اقرار به ربوبيت او دارند و همه تسبيح او را مي‏كنند و در اين مقام است كه همه خيرند و شرّي يافت نمي‏شود لكن نه به آن معني كه در مقابل شرّ گفته مي‏شود بلكه خير در اينجا اين است كه هر چيزي بايد خودش خودش باشد و هر چيزي طالب وجود خودش است و هر چيزي مي‏خواهد خودش خودش باشد و هيچ‏چيز طالب فناي خود نيست و همه اقتضاي بقاي خود را دارند. پس وجود هر چيزي برايش خير است پس در اين عرصه چيزي يافت نمي‏شود كه شرّ باشد پس آنهايي كه بحث مي‏كنند كه خدا چرا شرور را آفريد تا مردم بيچاره به آنها مبتلا بشوند و چرا خدا شيطان را خلق كرد كه مردم را گمراه كند؟ مي‏خواست خلقش نكند جان مردم فارغ باشد و آسوده باشند، بحثشان بيجا است و نمي‏دانند چه مي‏گويند و به كه بحث مي‏كنند. خدا كه شيطان را شيطان نيافريد و شرّ را شرّ نيافريد و در كون شرّي نيست و شيطاني نيست و آنجا شيطان شيطان نشد و شرّ شرّ نشد بلكه در عرصه ديگر است كه شيطان پيدا شد و شرور بهم رسيدند و آن همان عرصه‏اي است كه مؤمن و كافر و مطيع و عاصي يافت مي‏شوند و بهشت و دوزخي هست والاّ در آن عرصه كه هيچ‏يك از اينها نيست و آنجا همه در بهشتند و همه خوبند و همه براي خود خيرند و اگر دقت كني مي‏بيني كه اين خير و شرّ در نفس اشياء نيستند بلكه در وقت استعمال اشياء خير و شرّ پيدا مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 107 *»

نافع و ضار بهم مي‏رسد والاّ هيچ‏چيز براي خودش ضار نيست و نسبت به خودش شرّ نيست و ديگري كه استعمال كرد و نزديكي نمود ضرر مي‏بيند پس نسبت به او ضار مي‏شود و شرّ مي‏باشد.

باري، در كون هيچ‏چيز مزيّتي بر ديگري ندارد و همه را خداوند به يك‏نسق به مشيت خود خلق كرد و اين مشيت همان مشيت كوني است كه خداوند به او اكوان را خلق كرد و هرچه را خواست همان‏طوري كه خواست آفريده و هر طوري كه نخواست نيافريده و اين مشيت كوني چهار مرتبه دارد: يكي مقام مشيت و يكي مقام اراده و يكي مقام قدر و يكي مقام قضا و تا اين مراتب تعلق به چيزي نگيرد آن‏چيز موجود نخواهد شد و گاهي هم تعبير به هفت مرتبه مي‏آورند. اين است كه فرمودند ما من شي‏ء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و من زعم نقص واحدة فقد كفر پس بنابراين تا هفت‏مرتبه به چيزي تعلق نگيرد چيزي موجود نمي‏شود و اين مراتب هفتگانه هم همان مراتب چهارگانه است به جهت اينكه اذن و اجل و كتاب در هريك از آن چهار جاري است به جهت اينكه چيزي كه مشيت (به آن) تعلق گرفت تا اذن و اجل و كتاب نيايد اراده تعلق نمي‏گيرد و بعد از آنكه اراده تعلق گرفت تا اذن و اجل و كتاب نيايد قدر تعلق نمي‏گيرد وهكذا. پس يك‏دفعه اين جهت را ملاحظه مي‏كنند و علي‏حده نمي‏شمرند مراتب را چهار مي‏شمرند و يك‏دفعه اين جهت را ملاحظه نمي‏كنند و خصوص اذن و اجل و كتاب را ملاحظه مي‏كنند كه از آن چيزهايي هستند كه مدخليت در وجود اشياء دارند اين است كه اينها را هم علي‏حده مي‏شمرند و مي‏گويند كه مراتب هفت است.

باري، از اين مراتب اين‏جور تعبير مي‏آورند و گاهي طورهاي ديگر تعبير مي‏آورند مثلاً از مشيت تعبير به مقام بيان مي‏آورند و از اراده به مقام معاني و از قدر به مقام ابواب كه واسطه فيض است و از قضا به مقام امامت كه مقام حكم است و از اذن و اجل و كتاب هم تعبير مي‏آورند به مقام اركان و مقام نقابت و مقام نجابت و شكي نيست كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 108 *»

اشخاصي آمدند در دنيا و ادعاي اين مقامات را كردند و گفتند ما صاحب اين مقامات هستيم و غير از ما كسي در ملك صاحب اين مقامات نيست و طوري كردند كه حقيت و صدق فرمايشات خود را ثابت كردند كه ما فهميديم و يقين كرديم كه ايشان راستگو هستند و آنچه فرمايش مي‏كنند حق است و صدق. پس صاحب اين مراتب در ملك ايشان را مي‏دانيم و بس و كسي ديگر را صاحب اين مراتب سراغ نداريم و اگر هم كسي يافت بشود يك‏مرتبه‏اي يا دو مرتبه‏اي داشته باشد ديگر مراتب بالاتر را ندارد مثل اينكه بعضي هستند مقام اركان را دارند مانند انبياي اربعه و اينها مقام نقابت و نجابت را هم چون زير پايشان افتاده است دارند اما مقام بالاتر را ندارند و بعضي مانند سلمان مقام نقابت را دارند و مقام نجابت را هم چون زير پايشان افتاده است دارند اما مقام بالاتر را هيچ ندارند و بعضي هستند كه تنها مقام نجابت را دارند و از مقامات بالاتر هيچ بهره‏اي ندارند و غالب غالبي هستند كه هيچ‏يك از مقامات را ندارند و بهره‏اي از هيچ مقامي ندارند.

باري، صاحب آن مقامات غير از آن جماعت مخصوص سلام‏اللّه‏عليهم كسي نيست و جميع چيزها بواسطه اين مقامات پيدا شدند و اگر اين مقامات نبودند چيزي موجود نمي‏شد و اين بزرگواران كليةً دو مقام دارند: يكي اينكه جميع اشياء به ايشان خلق شدند و اكوان اشياء را خلق كردند پس در اين مقام همه چيزها مطيع و منقادند براي ايشان و متمردي و مخالفي يافت نمي‏شود و در اين مقام مؤمن و كافري و دوست و دشمني و مطيع و عاصي پيدا نمي‏شود و همه در اين مقام مساويند حتي عمر هم در اين مقام خاضع است براي ايشان و اقرار به امامتشان دارد و اگر خاضع نبود و انكار داشت موجود نمي‏شد و بعد از آنكه اكوان اشياء را خلق كردند و هر چيزي را خود آن چيز ساختند پس نازل شدند از آن مقام تا آنكه در عالم اناسي در لباس بشري جلوه فرمودند و در عرض بشر ظاهر شدند و از ساير مردم ممتاز شدند پس مردم را دعوت فرمودند پس بعضي اجابت كردند و بعضي انكار كردند پس مؤمن و كافر و مطيع و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 109 *»

عاصي پيدا شدند و اين مقام مقام نجابتشان است كه در مقام نجابت وقتي كه آمدند متمردين و مخالفين و مؤمنين و مطيعين پيدا مي‏شوند زيرا ساير مقامات ديده نمي‏شوند و نمي‏تواند كسي كه پي به آنها ببرد و آن مقامي كه ديده و فهميده مي‏شود همين مقام نجابت است اين است كه در مقام تكليف و شرع به اين لباس ظاهر شدند و امامتي كه منكر و مخالف دارد در اين مقام است والاّ آن امامت بالا را كسي نيست كه انكار داشته باشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر موجودي چهار مرتبه دارد: ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي و به اين مراتب چهارگانه چهار فعل تعلق مي‏گيرد. هر فعلي به ازاي مرتبه‏اي، مشيت به ماده نوعي تعلق مي‏گيرد و اراده به صورت نوعي تعلق مي‏گيرد و قدر به ماده شخصي تعلق مي‏گيرد و قضا به صورت شخصي تعلق مي‏گيرد. پس به اين‏طور مراتب هر چيزي پيدا مي‏شود و موجود مي‏گردد و تا فعل تعلق نگيرد چيزي موجود نمي‏شود و فعل هم هميشه بر طبق مفعول است و هيچ‏بار نمي‏شود كه فعل و مفعول در يك‏جهت با هم مخالفت داشته باشند به جهت اينكه مفعول از فعل پيدا شده پس هر طوري كه هست به فعل صانع آن‏طور شده پس هر طوري كه صانع خواسته او را ايجاد كرده و اين مطلب بحمداللّه از بديهيات اسلام شده و در جميع بازارها گفته مي‏شود كه تا چيزي را خدا نخواهد خلق نمي‏شود و اين الفاظ در ميان جميع مردم منتشر است اما معنيش را همه‏كس نفهميدند و نمي‏دانند كه مراد چيست. پس خدا به مشيت خود هر چيزي را كه خواست خلق كرد و هر طوري كه خلق كرد همان‏طور خلق شد و نمي‏شود كه چيزي را خدا بخواهد و خلق نشود يا خدا نخواهد خلق بشود. پس «اشياء اعيان ثابته ازليه بودند بعد خداوند افاضه وجود بر ايشان كرد» چنانكه بعضي از احمقهاي روزگار گفتند، حرفي است بي‏معني و هيچ معني ندارد و اصلاً نمي‏دانند كه چه مي‏گويند. خوب اگر اشياء پيش از افاضه وجود چيزي بودند پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 110 *»

افاضه وجود معني ندارد زيرا افاضه وجود در صورتي است كه چيزي نباشد و او را ايجاد بكنند. ديگر چيزي كه هست ايجادكردن او معني ندارد و اگر چيزي نبودند پس چه را مي‏گويي اعيان ثابته ازليه؟ بعد از آنكه اشياء نيستِ صرف باشند پس چيزي نيستند كه ثابت در ازل باشند و معقول نيست كه چيزي پيش از وجود خود موجود باشد. پس پيش از اينكه افاضه وجود بشود كه هيچ نيست تا محل گفتگو واقع بشود و بعد از آني هم كه افاضه وجود شد موجود مي‏شود پس پيش از اينكه فاعل فعلي صادر بكند مفعولي متحقق نيست و بعد از آنكه فعلي صادر كرد مفعول پيدا مي‏شود. نمي‏بيني كه زيد تا ضربي احداث نكند ضرب زيد هيچ در هيچ جاي عالم وجود ندارد وقتي كه احداث كرد همان‏وقت ضرب زيد هم موجود مي‏شود. پس وجود مفعول بسته به صدور فعل است و فعل كه صادر شد مفعول پيدا مي‏شود و اين فعلي هم كه وجود مفعول بسته به او است خود مفعول است و چيز ديگر نيست و مردم كه فعل و مفعول مي‏شنوند خيال مي‏كنند دو چيزند و غير همند ولكن چنين نيست اگر فعل غير مفعول بود نمي‏توانست مفعول احداث كند زيرا همين‏كه چيزي غير چيز ديگر شد به هر نحوي از انحاء غيريت كه باشد لابد هريك محدودند و هر محدودي لابد در حدود خود محبوس است و در بيرون از حد خود نيست پس واجد خودش است و فاقد غير خود به جهت اينكه حدود خودش را دارد و حدود غير خودش را ندارد اگرچه متماثلين هم باشند و در جميع چيزها مانند هم باشند مثل دو تخم‏مرغي كه پهلوي هم گذاشتي مي‏بيني در رنگ و در شكل و در طعم و در وزن و در خاصيت همه مثل همند اما باز هريك غير يكديگرند و آنچه را كه ديگري دارد آن يكي ندارد به جهت اينكه ظاهراً مي‏بيني كه يكي در اين مكان است و يكي در آن مكان و اين در مكان او منزل ندارد و او در مكان اين منزل ندارد وانگهي رنگ اين يكي روي اين نشسته و رنگ آن يكي روي آن نشسته وهكذا طعم و خاصيت و وزن هريكي روي آن نشسته و ديگري آن را ندارد اين است كه اگر اين دو تا را روي هم بگذاري وزنشان زياد مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 111 *»

خاصيتشان بيشتر مي‏شود پس بديهي است كه هر دو يك‏وزن و يك‏طعم و يك‏خاصيت را ندارند بلكه هريك وزن و طعم و خاصيت علي‏حده دارند نهايت وزن و طعم و خاصيت ايشان را كه نسبت بهم دادي مي‏بيني مانند همند پس بقول مطلق جميع آن چيزهايي كه اين تخم‏مرغ دارد آن تخم‏مرغ ندارد و از آن‏طرف جميع چيزهايي كه آن تخم‏مرغ دارد اين تخم مرغ آنها را ندارد بعد از آنكه امر در متماثلين و متساويين اين‏طور شد پس در متناقضين و متضادين و متخالفين به طريق اولي چنين خواهد بود پس هر محدودي نسبت به محدود ديگر حالش اين است كه ندارد آنچه را كه آن محدود ديگر دارد پس هيچ‏بار محدودي نمي‏شود خالق محدودي ديگر باشد و هيچ محدودي نمي‏شود كه از محدود ديگر موجود بشود زيرا آنچه را كه آن محدود دارد اين محدود آن را ندارد پس چيزي را كه خودش ندارد چگونه مي‏تواند به غير آن را عطا كند؟ و اگر آنچه را كه خودش دارد بايد به او بدهد پس بايد خودش نيست بشود و معدوم بشود و بعد از آنكه معدوم شد معدوم چطور مي‏تواند موجد چيزي باشد؟ پس دو متغاير هرگز نمي‏شود كه (يكي) موجد ديگري باشد و وجود احدهما بسته به آن ديگر باشد. پس بنابراين فعل غير مفعول نبايد باشد اگر فعل غير مفعول باشد پس فاقد است آنچه را كه مفعول دارد پس نمي‏تواند آنها را به مفعول عطا كند پس بايد بقدر حاجتِ مفعول داشته باشد و چيزهايي كه مفعول محتاج است واجد باشد تا بتواند مفعول را احداث بكند و اين نمي‏شود مگر اينكه غير مفعول نباشد. پس همان فعل خود مفعول است كه هرچه مي‏خواهد و لازمه وجود او است واجد است و خدا همان‏طور او را خلق كرد و آن هم خلق شد اين است كه مي‏فرمايند از براي مشيت رؤسي است بعدد ذرات خلايق و هر رأسي متعلق به يك‏خلقي از مخلوقات است كه تعلق به خلق ديگر ندارد و آن رأس همان فعلي است كه تعلق گرفته به خلق آن مخلوق و عبارة اخراش اين است كه همان‏طوري كه خدا خواست او را ايجاد كرد پس آن هم ايجاد شد و شكي نيست كه اين رؤس مشيت غير از مشيّتند زيرا هريك از اين رؤس به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 112 *»

اندازه آن مفعولي است كه به او ايجاد مي‏شود و بقدر مايحتاج او دارد ديگر بيش از مايحتاج او چيزي ندارد از اين جهت است كه به آن رأس چيز ديگر را نمي‏شود ساخت. پس رأس متعلق به زيد مخصوص زيد است و آنچه را كه زيد در وجود خود محتاج است دارد و بيش از آن ندارد. پس عمرو را نمي‏تواند احداث بكند به جهت اينكه ندارد آنچه را كه عمرو در وجود خود حاجت به آنها دارد و هرگاه رأس متعلق به زيد قدري بيشتر از مايحتاج زيد داشته باشد پس او رأس متعلق به زيد تنها نيست و رأس متعلق به زيد بايد به اندازه زيد باشد لكن آن مشيت كليه الهيه چنين نيست او مقيد به قيدي و محدود به حدي نيست، بي‏نهايت صرف است و نسبت او به جميع چيزها علي‏السوا است. مواد و صور و افعال و فواعل و آثار و مؤثرات و ذوات و صفات همه نزد او مساوي ايستاده‏اند نسبتش به جميع اينها يكسان است پس همانطوري كه فاعل را احداث مي‏كند همان‏طور فعل را هم احداث مي‏كند، همان‏طور كه ماده را احداث مي‏كند همان‏طور صورت را احداث مي‏كند وهكذا و پيش او تقدم و تأخر ندارند كه ماده پيش باشد و صورت بعد از او و فاعل پيش باشد و فعل بعد از او و از يك‏ذرّه از آن مشيت كليه مي‏توان فعل ساخت و مي‏توان از او فاعل ساخت و از او مي‏توان صورت ساخت و مي‏توان ماده ساخت. پس آنجا ماده و صورت يكجا ايستاده‏اند و تقدم و تأخر و ترتّبي ندارند و اين تقدم و تأخري كه مي‏بيني در ميان خودشان پيدا شده است كه وقتي بعضي را نسبت به بعضي ملاحظه مي‏كني يكي مقدم است بر ديگري و ترتّب دارد بر او. و هرگاه در عبارات مشايخ ديدي كه مي‏فرمايند هرچه اقرب است به مشيت نوراني‏تر است و هرچه دورتر است ظلماني‏تر مي‏شود بدان‏كه او در اين مقام نيست و در اين مقام قرب و بعدي تصوير نمي‏شود چراكه اين مشيت بي‏نهايت است و بي‏نهايت نسبتش به جميع چيزها علي‏السوا است بلكه در مقام ديگر است و آن مقامي است كه مبادي پيدا مي‏شوند و مبدء نوري هست و مبدء ظلمتي هست كه هرچه به مبدء نور نزديك‏تر است نوراني‏تر است و هرچه از مبدء نور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 113 *»

دور مي‏شود نزديك مي‏شود به مبدء ظلمت. پس قدري مخلوط مي‏شود با ظلمت اين است كه نورش كمتر مي‏شود و آن مشيتي كه در او سخن داريم بالاتر از اين مبادي نور و ظلمت است و او چيزي است كه اين مبادي را احداث كرده بلكه نسبت او به مبادي و منتهيات يكسان است.

باري، مشيت كليه خداوند تعلق به چيزهاي خاص ندارد بلكه نسبتش به جميع موجودات يكسان است بالاتر از اين نسبتش به آن چيزهايي كه موجود شده است و آن چيزهايي كه موجود نشده است يكسان است همان‏طوري كه اين عالم را خلق كرد همان‏طور مي‏تواند چندين هزار مثل اين عالم خلق بكند زيرا آن مشيت عبارت از قدرت خداوند است و ان‏شاءاللّه مي‏داني كه قدرت خداوند مخصوص به چيزي دون چيزي نيست و نسبت به همه مكوّنات و غير مكوّنات مساوي است و خدا هر چيزي را بخواهد مي‏تواند خلق بكند و اگر بعضي چيزها را نتواند چه فرق مي‏شود بين او و بين خلق؟ خلق هم بسياري از كارها را مي‏كنند و بعضي كارها را هم نمي‏توانند بكنند پس او هرچه را مي‏خواهد خلق مي‏كند به قدرت خود و هرچه را خلق كرده به قدرت خود خلق كرده پس به اين مشيت تمام چيزها را خلق كرده ولكن خود مشيت بذاته تعلق به چيزي نگرفته بلكه به عدد ذرات خلايق رؤس دارد و هر رأسي به يك‏چيزي تعلق مي‏گيرد و آن‏چيز موجود مي‏شود. پس همه اشياء به مشيت خلق شدند و اگر مشيت نبود هيچ‏چيز خلق نمي‏شد لكن به تعلق رأس آن مشيت و اگر رأسي تعلق نگيرد چيزي موجود نخواهد شد و از اينجا است كه مي‏گويند اشياء سرمديت دارند و سرمديت همين است كه مذكورند در مشيت و بواسطه مشيت خلق شده‏اند و از اين قبيل است كه مي‏فرمايند اشياء ازليت دارند و ازليت اشياء اين است كه مذكورند در علم خداوند و علم خداوند سابق است بر مشيت و ازلي است. هميشه خدا عالم بوده به جميع چيزها و علم خدا هيچ‏بار تجديدبردار نيست و پيش از اشياء و بعد از اشياء به يك‏نحو است و جميع چيزها را خداوند به علم خود خلق كرد و اگر خدا علم نداشت نمي‏توانست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 114 *»

چيزي را خلق بكند و در خودت هم مي‏بيني كه چيزي را كه اصلاً نمي‏داني نمي‏تواني درست بكني پس اگر خدا علم نداشت چطور مي‏توانست جميع چيزها را بر وفق حكمت خلق كند پس علم داشت كه اشياء مشيت مي‏خواهند اول مشيت خلق كرد بعد چيزهاي ديگر را از مشيت خلق كرد و مشيت را كه خلق كرد او را به چيز ديگر خلق نكرد زيرا چيزي نبود غير از او كه به او خلق كند مشيت را پس مشيت را به خود مشيت خلق كرد پس مشيت استمداد از چيزي نمي‏كند و خداوند به او به خودش مدد مي‏دهد اين است كه از او تعبير به كاف مستديره مي‏آورند كه هميشه برگرد خود دور مي‏زند و از همه‏طرف از خود استمداد مي‏جويد و در نفس خودت هم اين معني را ملاحظه مي‏كني كه تو همه كارهاي خود را به قوت خودت مي‏كني اما قوت خودت را ديگر به چيز ديگر احداث نمي‏كني و بلكه قوت را به خود قوت احداث مي‏كني پس استمداد قيام و قعود از قوت تو است و استمداد قوت از خود قوت است و اگر بگويي كه استمدادش از ذات است ذات كه نزول نكرده است و نيامده است توي قوت پس ذات كه مددش مي‏دهد از خود مدد نمي‏دهد بلكه از خود قوت به خود قوت مدد مي‏دهد پس در حقيقت قوت از خودش استمداد مي‏كند و برگرد خود دور مي‏زند. پس مشيت را به خود مشيت خلق كرد و مشاءات رابه مشيت خلق كرد و اگر مشيت نبود مشاءات خلق نمي‏شدند و مشاءات هم اگرچه مخلوقند به مشيت اما نسبت به مشيت آنها هم مخلوق به‏نفسند به جهت اينكه ذات مشيت نيامده مشاءات نشده و او هميشه بر حالت خود باقي است چنانكه قدرت تو كه مشيت تو باشد هيچ‏بار نمي‏آيد و قيام و قعود نمي‏شود و هميشه قدرت تو قدرت است و نسبتش به جميع قيام و قعود و حركت و سكون مساوي است و اينها همه را احداث مي‏كند بعد از آنكه خودش از مقام خود پايين نمي‏آيد و قيام و قعود را هم احداث مي‏كند پس قيام را به خود قيام احداث كرده و قعود را به خود قعود و غير از اين معقول نيست البته قيام بايد قيام باشد و قعود بايد قعود باشد پس اينها هم مخلوق به‏نفسند و كاف مستديره بر نفسند كه قيام هميشه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 115 *»

بر گرد خود دور مي‏زند و از قدرت مطلقه مدد به او از خود او مي‏رسد. پس مشيت در مقام خودش مخلوق به‏نفس است و مشاءات هم در مقام خود مخلوق به‏نفسند و آن علم خدا كه سابق است بر مشيت اين است كه فرمودند فبعلمه كانت المشية نسبت او به مشيت و مشاءات يكسان است همان‏طوري كه علم به مشيت داشت و دارد همان‏طور علم به مشاءات داشته و دارد و در آنجا مشيت و مشاءات به يك‏نحو مذكورند و تقدم و تأخري ندارند همان‏طوري كه جميع مشاءات نسبت به مشيت يكسانند مبادي و منتهيات و فواعل و مفعولات و آثار و مؤثرات همه در مشيت به يك‏طور مذكورند و همه را به يك‏طور ساخته و ايجاد كرده پس چنانكه قدرت خدا بر جميع چيزها يكسان است و به همان آساني كه مبادي خلق مي‏كند به همان آساني منتهيات خلق مي‏كند و به همان آساني كه افعال خلق مي‏كند به همان آساني فواعل خلق مي‏كند به همان آساني كه آثار خلق مي‏كند به همان آساني مؤثرات خلق مي‏كند وهكذا و همچنين علم خدا به جميع چيزها يكسان است و به همان آساني كه به مشيت علم دارد به همان آساني به مشاءات هم علم دارد همان‏طوري كه به آثار علم دارد به مؤثرات هم علم دارد و در خودت هم مي‏بيني كه زيد اگرچه فاعل است و قدرت مطلقه فعل كلي او و قيام و قعود افعال جزئيه او كه به اين قدرت مطلقه پيدا شدند لكن علم تو نسبت به همه اينها مساوي است و همان‏طوري كه علم به زيد داري علم به قدرت او داري و همان‏طور علم به قيام و قعود داري و در مقام علم فرق نمي‏كند بين فعل و فاعل و مفعول و در آنجا تقدم و تأخر ندارند پس مشاءات را هم كه نسبت به مشيت دادي مي‏بيني با هم ترتّب دارند و مشيت تقدم دارد بر مشاءات اما نسبت به علم خدا هيچ فرق نمي‏كند بين مشيت و مشاءات هم مشيت معلوم خدا است و هم مشاءات همان‏طوري كه علم به خود مشيت دارد به همان‏طور علم به مشاءات دارد بدون تفاوت. اين است كه همان‏طوري كه مشيت را به خود او آفريده مشاءات را هم به مشيت آفريد پس علم داشت كه آفريد و اگر علم نداشت نمي‏توانست به اين‏طور ايجاد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 116 *»

كند و اين علم خدا مخلوق نيست و هيچ شباهت به مشيت ندارد و نه اين است كه خدا چيزي را خلق بكند آن‏وقت علمي به او از براي خدا حاصل بشود و عالم بشود بلكه خدا هميشه علم دارد به جميع چيزها و پيش از اينكه خلق كند اشياء را عالم به آنها بود كه بر طبق علم خود آنها را خلق كرد. پس علم خدا سابق بر مخلوقات است و معقول نيست كه خدا براي خود علمي خلق بكند آن‏وقت عالم بشود بلكه هميشه عالم بود و نبود وقتي كه عالم نباشد به چيزي و اين علمي است كه خلاف‏بردار نيست و اين است لوح محفوظ و كتاب حفيظ و عندنا كتاب حفيظ و در جاي ديگر مي‏فرمايد قل انما علمها عند ربي في كتاب لايضلّ ربي و لاينسي.

باري، به اين علم خداوند مشيت را اول خلق كرد بعد رؤس او را خلق فرمود و بواسطه هر رأسي چيزي را ايجاد نمود و آن‏وقت مشاءات پيدا شدند و دانستي كه خود مشيت تخصيص به جايي دون جايي و عالمي دون عالمي ندارد نسبت به جميع چيزها مساوي (است) اما رؤسش چنين نيستند هر رأسي مخصوص به جايي و به چيزي و به عالمي است كه در جاي ديگر و در چيز ديگر و عالم ديگر راه ندارد. پس چيزي كه عام است رأسي كه متعلق به او است او نيز عام است و چيزي كه صاحب اجزاء است رأسي كه متعلق به او است او نيز صاحب اجزاء است اين است كه مي‏فرمايند كه رأس متعلق به زيد غير آن رأسي است كه متعلق است به عمرو و چنانكه زيد صاحب اجزاء است اين رأس هم همان‏قدر اجزاء دارد و هر جزئي از اين رأس به ازاي جزئي از زيد است كه به او آن جزء خلق شد. پس اين رأس متعلق به زيد هم در حقيقت يك‏رأسي است كه صاحب رؤس عديده است بواسطه هر رأسي چيزي از زيد را ايجاد مي‏كند از اين‏جهت مشايخ اعلي‏اللّه‏مقامهم فرمودند كه رأسي كه متعلق است به خنصر غير آن رأسي است كه متعلق است به بنصر و رأسي كه متعلق است به بنصر غير آن رأسي است كه متعلق است به سبّابه وهكذا بلكه عرض مي‏كنم رأسي كه متعلق است به بند اول بنصر غير آن رأسي است كه متعلق است به بند دوّم او و رأسي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 117 *»

متعلق است به بند دوم او غير آن رأسي است كه متعلق است به بند سوم او بلكه آن رأسي كه متعلق است به پوست غير آن رأسي است كه متعلق است به گوشت و غير آن رأسي است كه متعلق است به استخوان و غير آن رأسي است كه متعلق است به عروق و غير آن رأسي است كه متعلق است به اعصاب و همچنين رأسي كه متعلق است به غيب غير از آن رأسي است كه متعلق است به شهاده و رأسي كه متعلق است به ماده غير آن رأسي است كه متعلق است به صورت و رأسي كه متعلق است به فاعل غير آن رأسي است كه متعلق است به فعل و همين‏طور هر رأسي از رؤس مشيت مخصوص كاري و چيزي است كه غير آن كار و غير آن چيز از او برنمي‏آيد و غير او را نمي‏تواند احداث بكند اما خود مشيت چنين نيست نسبتش به جميع مشاءات يكسان است چيزي نيست كه از حيطه قدرت او بيرون باشد. چگونه چنين نباشد و حال اينكه او است قدرت خدا آيا چه گمان داري به قدرت خدا كه چيزي يافت مي‏شود بلكه فرض مي‏شود كه از تحت قدرت او بيرون باشد و او قدرت بر آن نداشته باشد؟ اگر بر يك‏چيز جزئي قادر نباشد در آن‏چيز عاجز است و عاجز خدا نيست، خلق عاجزينند خداوند بايد قادر باشد و قدرت او عبارت از مشيت او است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه خداوند در كون جميع چيزها را احداث كرد جواهر و اعراض و مواد و صور و فواعل و افعال و آثار و مؤثرات همه را به يك‏نسق ايجاد كرد و هركدام را آن‏طوري كه خواست ايجاد كرد و آنچه در وجود هريك لازم بود همان را برايشان ايجاد كرد پس هركدام كه واسطه ضرور داشتند واسطه‏اي براي ايشان آفريد و هركدام كه واسطه ضرور نداشتند بي‏واسطه او را آفريد و آنهايي كه واسطه ضرور داشتند هريك كه يك‏واسطه ضرور داشتند يك‏واسطه برايشان خلق كرد و هر كدام دو واسطه ضرور داشتند دو واسطه برايشان آفريد و هركدام سه واسطه ضرور داشتند سه واسطه برايشان آفريد وهكذا و هر چيزي را او به خواست خود خلق كرد و هرطوري كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 118 *»

خواست همان‏طور خلق كرد و آن هم همان‏طور خلق شد و ممكن نيست كه طوري خدا بخواهد و او آن‏طور خلق نشود پس فعل كه آمد لابد مفعول پيدا مي‏شود و فعل بي‏مفعول معقول نيست چنانكه مفعول بي‏فعل معقول نيست و اين فعل و مفعول در واقع يك‏چيزند و مصداقشان در خارج يك‏چيز است كه همان شي‏ء موجود باشد و فعل و مفعول دو شي‏ء محدود متباين ممتاز از يكديگر نيستند والاّ مفعول از فعل صادر نمي‏شد و فعل نمي‏توانست او را ايجاد كند به همان بياني كه پيش دانستي. پس در واقع اين دو يك‏چيزند كه يك‏شي‏ء است هم فعل است و هم مفعول لكن به دو حيث. به يك‏حيث فعلش مي‏گويي و به يك‏حيث مفعول و هر چيزي اين دو حيث را دارد يكي حيث مفعوليت و يكي حيث فعليت. حيث فعليت اين است كه خدا او را ايجاد كرده و حيث مفعوليت آن است كه بعد از آنكه ايجاد كرده او هم ايجاد شده و اين‏دو لازم يكديگر افتاده‏اند و در واقع يك‏چيزند زيرا تمام معني ايجاد اين است كه موجود شده باشد و تمام معني موجودشدن اين است كه ايجاد شده باشد و ايجاد بي‏ايجادشده و ايجادشده بي‏ايجاد هيچ معني ندارد و حرفي است باطل و لغو. ايجاد آن است كه ايجادكرده‏شده باشد و ايجادكرده‏شده آن است كه ايجادي باشد پس اين دو حيث كه در هر چيزي از چيزها هستند در واقع دو شي‏ء محدود نيستند كه مباينت داشته باشند اگرچه به يك اعتباري غير هم باشند اين است كه به آن اعتبار دو تعبير مي‏آورند. پس فعل عين مفعول و مفعول عين فعل است اگرچه به يك‏اعتبار غير هم باشند و هر دو اسم آن شي‏ء موجود است و تمامش فعل فاعل است و تمامش مفعول فعل فاعل است لكن فعل فاعل است به آن جهت كه از فاعل صادر شده و مفعول فعل فاعل است به آن جهت كه چون فاعل او را صادر كرده او هم واقع شد. پس بواسطه ملاحظه صدورش فعل است و بواسطه ملاحظه وقوعش مفعول است پس در حقيقت در هر چيزي دو فعل است و تا اين دو فعل با هم جمع نشوند چيزي موجود نمي‏شود و اين دو فعل يكيش از فاعل است و يكيش از مفعول. صدور از فاعل است كه بايد فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 119 *»

صادرش بكند و اگر صادر نكند نيست صرف خواهد بود و وقوع از مفعول است كه بعد از اينكه فاعل صادر كرد لابد واقع مي‏شود و صدور بي‏وقوع و وقوع بي‏صدور معني ندارد و تصوير نمي‏شود و شكي نيست كه تا فاعل چيزي را صادر نكند آن‏چيز نيست و بعد از آنكه صادر كرد البته آن‏چيز خواهد واقع شد. ببين كه تا تو ضرب را احداث نكني ضربي موجود نمي‏شود و بعد از آنكه ضرب را احداث كردي البته موجود مي‏شود و نمي‏شود كه تو ضرب احداث بكني و ضرب موجود نشود والاّ تو ضرب احداث نكرده‏اي. پس يك‏فعل از تو است كه احداث ضرب باشد و يك‏فعل از خود ضرب است كه وقوع او باشد و احداث فعل تو است اما وقوع فعل تو نيست وقوعِ ضرب فعل خود ضرب است چنانكه احداث ضرب فعل تو است دخلي به ضرب ندارد و اين فعل ضرب اگرچه منسوب به ضرب است و فعل خود او است لكن ضرب اين فعل را از پيش خود نياورده زيرا خودش چيزي نبوده كه از خود فعلي داشته باشد و همه‏اش احداث‏كرده فاعل است پس اين فعلش هم از پيش فاعل آمده همان‏طوري كه خودش از پيش فاعل آمده. پس همان‏طوري كه تو ضرب را احداث كردي همان‏طور فعل ضرب را احداث كردي لكن اين فعل را تمليك ضرب كردي و در زيد قرار دادي اين است كه انتساب به ضرب دارد و او را فعل ضرب مي‏گويي. پس اين فعل از خود ضرب هست و نيست؛ اما از او هست به جهت اينكه كار او است و از دست او صادر مي‏شود نه از كسي ديگر و اما از او نيست به جهت اينكه همان فعل را هم تو ايجاد كردي نهايت تمليك ضرب كردي و همين‏كه تمليك او (كردي) حقيقتاً از او نمي‏شود بلكه موجدش تو هستي به جهت اينكه اگر تو او را ايجاد نمي‏كردي ضربي واقع نبود. پس نه ضرب بود و نه وقوع او وقتي كه ايجادش كردي ضربي واقع مي‏شود پس ضربي پيدا مي‏شود و وقوعش هم همراهش هست پس وجود ضرب و وقوع او هر دو بسته به ايجاد تو است غايت امر اين است كه تو به محضي كه احداث ضرب كردي ضرب و وقوع ضرب يكجا موجود مي‏شوند و اينها هم دو چيز نيستند باز يك‏چيزند ضرب همان وقوع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 120 *»

است و وقوع همان ضرب است چنانكه احداث ضرب هم همان خود ضرب است اما در مقام تعبير به ملاحظات تعبيرات مختلف مي‏شود.

سخنها چون به وفق منزل افتاد   در افهام خلايق مشكل افتاد

باري، زيد اگرچه به ذات خود ضرب را احداث نكرده زيرا اگر به ذات خود ضرب را احداث مي‏كرد مي‏خواست كه ذات فاني بشود و ديگر ذات ذات نباشد و ضرب تنها باشد و اگر ذات فاني شده بود ضربي يافت نمي‏شد و همچنين به قدرت خود ضرب را احداث نكرده يعني ذات قدرت نيامده ضرب نشده و اگر چنين بود ديگر زيد نمي‏توانست نصرت احداث كند قيام احداث كند قعود احداث كند و حال اينكه مي‏بيني كه آنها را هم احداث كرده و مي‏كند و همچنين ضرب را به غير ضرب احداث نكرده و نصر را ضرب نساخته و محال است كه نصر ضرب بشود و از نصر ضرب ساخته بشود و هرگز نصر ضرب نخواهد شد. پس ضرب را بايد به خود ضرب احداث كرد و از هيچ‏چيز ديگر نمي‏شود ضرب را احداث كرد نه از ذات زيد و نه از قدرت مطلقه و نه از ساير افعال جزئيه بلكه واجب است كه ضرب از خود ضرب احداث شود و ضرب را به خود ضرب احداث كنند و مي‏بيني كه زيد هم چنين كرده ضرب را به خود ضرب احداث كرده و حال كه ضرب به خودش موجود شد نه اينكه زيد هيچ‏كاره باشد و حقيقتاً كاري نكرده باشد حاشا و كلاّ! اگر زيد كاري نكرده بود هرگز ضرب زيد موجود نمي‏شد پس زيد واقعاً حقيقتاً كاري كرده و كارش همان است كه ضرب را احداث كرده نهايت او را به خود او احداث كرده پس باز ضرب يك‏سرش بسته به زيد است كه زيد او را احداث كرده اما احداث زيد همين است كه او را به خود او احداث كرده نه به چيز ديگر. پس اصل حقيقتاً از زيد است اگرچه ضرب هم يك فعلي به حسب خود داشته باشد كه آن وقوع بعد الاصدار باشد. پس در حقيقت اوليه فعل از زيد است ولكن از بابت حقيقت بعد الحقيقه خود ضرب هم فعلي دارد و فعلش همان است كه چون زيد او را صادر كرد او هم واقع شد. و از اينجا بياب كه مميت واقعاً

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 121 *»

حقيقتاً خدا است وحده لاشريك له و كسي در اماته شريك او نيست و وكيل او نيست و وزير او نيست و معين او نيست بلكه او وحده لاشريك له جميع خلق را مي‏ميراند و مميت حقيقي او است اگرچه بواسطه عزرائيل قبض ارواح خلايق مي‏كند. پس مميت حقيقتاً واقعاً جز او كسي نيست چنانكه دانستي كه احداث‏كننده ضرب واقعاً حقيقتاً غير از زيد كسي نيست لكن چون اماته را بواسطه عزرائيل مي‏كند و اين فعل را از دست عزرائيل جاري مي‏كند و او اجلّ از اين است كه بذاته بيايد مباشر قبض ارواح خلايق بشود اين است كه از بابت حقيقت بعد الحقيقه اماته را نسبت به عزرائيل هم مي‏دهيم و عزرائيل هم واقعاً حقيقتاً مميت و قابض ارواح است و عزرائيل هم چون به نفس نفيس مشغول به قبض روح احدي نمي‏شود به عدد هر زنده‏اي اعوان و انصار دارد و هريكي از آنها موكّل به قبض روح يكي است كه مخصوص او است. پس يكي از اعوان عزرائيل ملكي است كه موكل زيد است و هميشه همراه زيد است كه ببيند چه‏وقت اجلش مي‏رسد تا او را قبض روح كند و اين ملك مخصوص به زيد است و محض از براي قبض روح زيد خلق (شده) و ديگر كار ديگري در ملك از او بر نمي‏آيد و غير او هم نمي‏تواند اين كار را بكند. پس اگر جميع ملائكه جمع بشوند آن‏طوري كه اين ملك قبض روح زيد مي‏كند آنها نمي‏توانند و اين ملك هم اگر بخواهد مورچه‏اي را كه به مراتب از زيد پست‏تر است قبض روح كند نمي‏تواند و جميع ملائكه همين‏طورند براي آن كاري كه خلق شدند همان‏كار را بطور اكمل مي‏توانند بكنند بطوري كه بهتر از او كسي نمي‏تواند كرده باشد اما از ساير كارها به كلي عاجزند اين است كه وارد شده است كه خدا ملائكه چندي خلق كرده است كه از بدو خلقت تا انتهاي خلقت هميشه در قيامند و هيچ بدايت و نهايتي هم برايشان نيست و هميشه در قيام بودند و هميشه هم خواهند بود و اينها اصلاً نمي‏توانند ركوع يا سجود بكنند و ملائكه چندي هستند كه هميشه در ركوعند و از اينها غير از ركوع بر نمي‏آيد و نمي‏توانند سجود كنند يا قيام و تشهد به عمل بياورند و بعضي هستند كه هميشه در سجودند و غير از سجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 122 *»

نمي‏توانند كار ديگر بكنند وهكذا بعضي ملائكه‏ها موكّل كاري هستند كه هميشه در آن كارند و غير آن كار را نمي‏توانند بكنند چنانكه دانستي كه ملك موكل به قبض روح زيد روح عمرو را نمي‏تواند قبض كند و ملك موكل به قبض روح عمرو نمي‏تواند روح زيد را قبض كند وهكذا. پس از اينجا بياب كه مولود جامع اشرف است از اين ملائكه اين است كه زيد را مي‏بيني كه هم پشه را مي‏كشد و هم فيل را و هم انسان را و همه را مي‏تواند بكشد اما ملائكه اين‏طور نيستند آن‏كه پشه را مي‏ميراند نمي‏تواند فيل را بميراند يا انسان را بميراند و همچنين زيد هم قيام بعمل مي‏آورد و هم تشهد مي‏كند و هم ركوع مي‏كند و هم سجود اما ملائكه يكي از اينها را بيشتر نمي‏تواند بجا بياورد يا در قيام است هميشه و يا در تشهد است هميشه و يا در ركوع است هميشه و يا در سجود است هميشه.

باري، كلام در اعوان عزرائيل بود و اينها هريك موكّل به كسي و چيزي هستند و هركسي را عزرائيل به يكي از اعواني كه مخصوص به او است قبض روح مي‏كند. پس باز قبض‏روح كننده بعينه عزرائيل است و غير عزرائيل كسي قابض ارواح نيست اما فعلش را در دست عوني از اعوان خود جاري مي‏كند. پس آن عون هم به اين‏طور قابض روح است و واقعاً بدون اغراق و مجاز همان عون بخصوص قبض روح كرده و زيد را مثلاً ميرانده پس اين عون هم از بابت حقيقت بعد الحقيقه بعد الحقيقه مميت زيد و قابض روح زيد است با اينكه غير عزرائيل كسي زيد را قبض نكرده و با اينكه بغير از خدا كسي زيد را قبض روح نكرده پس خدا است قابض روح زيد درست است اين است كه فرمود اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و عزرائيل است قابض روح زيد درست است اين است كه فرمود قل يتوفّيكم ملك‏الموت الذي وكّل بكم و عوني از اعوان عزرائيل است قابض روح زيد باز راست و درست است اين است كه فرمود حتي اذا جاء احدهم الموت توفّته رسلنا و هم لايفرّطون پس مميت را بايد خدا دانست و بس و مباشر اماته را همان رسل كه اعوان عزرائيلند بايد دانست و اگر خدا اماته نكند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 123 *»

عزرائيل نمي‏تواند اماته كند و اعوان و انصار او نمي‏توانند اماته بكنند. پس همان‏طوري كه زيد اگر ضرب را احداث نكند ضربي نيست و بعد از آنكه احداث كرد ضرب را به خود ضرب احداث كرد خدا هم اگر اماته نكند عزرائيل سهل است كه بالاتر از عزرائيل نمي‏تواند اماته بكند و بعد از آنكه خدا اماته كرد به عزرائيل و اعوانش اماته مي‏كند و بعد از آنكه در اماته مطلب را فهميدي بدان‏كه در خلق و رزق و احياء هم امر بدين منوال است خدا است خالق جميع چيزها وحده لاشريك له و كسي شريك خدا نيست در خلقت و وزير او نيست و وكيل او نيست و معين او نيست اما او كه خلق مي‏كند بواسطه جبرئيل خلق مي‏كند و خلقتش را از دست جبرئيل آشكار مي‏كند و جبرئيل هم به نفس نفيس مباشر نمي‏شود اعوان و انصار دارد كه هريكي موكل به خلق كسي و چيزي است كه خلقت غير آن‏كس و آن‏چيز از او برنمي‏آيد. پس ملك موكل به زيد همان زيد تنها را مي‏تواند خلق بكند ديگر عمرو را نمي‏تواند خلق بكند، عمرو كه سهل است مورچه‏اي را نمي‏تواند خلق بكند بلكه در خود زيد هم وقتي كه ملاحظه كردي آن ملكي كه سر زيد را درست مي‏كند نمي‏تواند دست زيد را درست بكند و آن ملكي كه بنصر زيد را درست مي‏كند نمي‏تواند خنصر زيد را درست بكند وهكذا و همچنين خدا است رازق جميع مخلوقات وحده لاشريك له بدون شركت يا وكالت يا وزارت احدي لكن بواسطه ميكائيل روزي مي‏دهد مردم را و روزي هركسي را به او مي‏رساند و ميكائيل هم اعوان و انصار دارد به عدد مخلوقات و روزي هركسي را بواسطه يكي از آنها به آن‏كس مي‏رساند و هريك از مخلوقات هم يك ملكي از اعوان ميكائيل مخصوص به او است كه روزي او را به او مي‏رساند و غير از آن ملك كسي نمي‏تواند روزي او را به او برساند. و همچنين خدا است محيي اموات وحده لاشريك له و كسي در احياء شريك او و وكيل او و وزير او و معين او نيست لكن بواسطه اسرافيل احياء مي‏كند اموات را و اسرافيل هم اعوان و انصار دارد كه به آنها اموات را زنده مي‏كند و هر ميتي را هم به يكي از آن اعوان زنده مي‏كند و امر در كليه ملك به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 124 *»

همين نسق است و امر كلي ملك خارج از اين چهار نيست كه خلق و رزق و اماته و احياء باشد و همه اين چهار هم صفت خدا است و خدا است كننده جميع اينها چنانكه مي‏فرمايد اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و اينها همه فعل خدا است اما در ايادي ملائكه اربعه كليه جاري مي‏كنند و اينها هم هريك به اعوان و انصار جزئيه خود اين كارها را مي‏كنند و اين چهار فعل و چهار ملك حامل آن افعال را نوعاً خداوند در انسان قرار داده است به جهت اينكه مي‏بيني در انسان چهار قوه قرار دادند جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و هريك از اينها حيات به ايشان تعلق دارد و در حقيقت زنده‏اند و صاحب روحند و هرگاه روح نداشته باشند نمي‏توانند كاري بكنند. پس جاذبه نمي‏توانست جذب بكند و ماسكه نمي‏توانست امساك بكند وهكذا پس جاذبه روح جذب دارد كه به آن روح جذب مي‏كند اغذيه را و ماسكه روح امساك دارد كه به آن روح امساك مي‏كند و نگاه مي‏دارد آن اغذيه را و هاضمه روح هضم دارد كه به آن روح هضم مي‏كند آن اغذيه را و دافعه روح دفع دارد كه به آن روح دفع مي‏كند فضولات اغذيه را. پس چون هريك روح خاصي دارند و زنده‏اند پس هريك ملكي هستند كه مأمورند به كاري و هريك هم مخصوص به كاري هستند و كار ديگر از او برنمي‏آيد. پس جاذبه بايد جذب بكند و امساك نمي‏تواند بكند اين است كه بسا مي‏شود كه شخص غذا مي‏خورد و جاذبه جذب مي‏كند اما نمي‏تواند آن را نگاه دارد بلكه استفراغ مي‏كند پس اگر جاذبه امساك مي‏توانست بكند چرا اول غذا را جذب كرد و نتوانست امساكش كند وهكذا در ساير قوا هريك كار مخصوصي دارند و كار ديگر از او بر نمي‏آيد همان‏طوري كه دانستي جبرئيل موكل به خلقت است رزق و احيا و اماته از او بر نمي‏آيد و ميكائيل موكل به رزق است خلقت و احيا و اماته از او بر نمي‏آيد وهكذا و بعد از آنكه نوع اين قوا نمي‏توانند كار ديگري را بكنند جزئيات هريك از اين قوا هم نمي‏توانند كار يكديگر را بكنند پس همان‏طوري كه جاذبه نمي‏تواند كار ماسكه را بكند همان‏طور جاذبه زيد نمي‏تواند كار جاذبه عمرو را (بكند) و اگر بر فرض جاذبه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 125 *»

زيد را در عمرو ببري نمي‏تواند در آنجا اغذيه را جذب كند و آن روح جذب از او مي‏رود و مي‏ميرد. پس جاذبه زيد در زيد جذب مي‏كند و جاذبه عمرو در عمرو نه جاذبه زيد در عمرو مي‏تواند جذب كند و نه جاذبه عمرو مي‏تواند در زيد جذب بكند همان‏طوري كه ملكي كه موكل به خلقت زيد است از اعوان جبرئيل، عمرو را نمي‏تواند خلقت بكند و ملكي كه موكل به خلقت عمرو است زيد را نمي‏تواند خلقت بكند پس جاذبه زيد يكي از اعوان جبرئيل است و كارش در بدن زيد اين است كه غذاهاي مختلف از مطعومات و مشروبات را جذب مي‏كند و بسوي خود مي‏كشد و خلقت هم جمع مختلفات است كه اشياء مختلفه را با هم جمع مي‏كنند و از تركيبشان چيزي پيدا مي‏شود آب و خاك را با هم تركيب مي‏كنند جمادات و نباتات و حيوانات پيدا مي‏شوند پس كار جاذبه كار خلقي است پس يكي از اعوان جبرئيل است و بعد از آنكه جاذبه اغذيه را جمع كرد مي‏دهد آنها را به ماسكه و ماسكه آنها را نگاه مي‏دارد تا آنكه صور مختلفه كه داشتند از ايشان گرفته مي‏شود و صور ايشان را زائل مي‏كند و اين مقام اماته است زيرا اماته هر چيزي زوال صورت او است و عزرائيل هم كه اماته مي‏كند نه اينكه خلق را فاني مي‏كند خلقتم للبقاء لا للفناء پس چيزي را كه خدا از براي بقا آفريده چگونه مي‏توان او را فاني كرد نهايت كاري كه بكنند صورتش را از او بگيرند و مقصود خدا هم از اماته اشياء همين است كه ازاله صورت بشود. پس ماسكه هم بنابراين اماته مي‏كند اغذيه را و صور مختلفه ايشان را از ايشان مي‏گيرد و همه را به يك‏صورت مي‏سازد. پس ماسكه هم يكي از اعوان عزرائيل است بعد از آنكه ماسكه امساك اغذيه كرد و همه را به يك‏صورت ساخت آن‏وقت مي‏دهد به هاضمه و هاضمه طبع اين اغذيه را بر مي‏گرداند بطوري كه مناسب مزاج شخص باشد پس اگر مزاجش بلغمي است هر چيز كه مي‏خورد هاضمه او را به صورت بلغم مي‏كند و بدل مايتحلل اعضا قرار مي‏دهد و اگر صفراوي است هر غذايي كه مي‏خورد هاضمه او را به صورت صفرا مي‏كند و بدل مايتحلل اعضا قرار مي‏دهد وهكذا و هاضمه هميشه كارش اين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 126 *»

طبع اغذيه را برگرداند به طبع اعضا و جوارح؛ همان‏طوري كه مي‏بيني خون وقتي كه در پستان آمد پستان يكجا خون را مستحيل مي‏كند به شير و شير نه رنگ خون را دارد و نه طعم خون را دارد و نه خاصيت خون را دارد.

باري، چون هاضمه كارش اين است كه طبع اغذيه را مستحيل مي‏كند و آنها را مناسب اعضا مي‏كند و بدل مايتحلل اعضا قرار مي‏دهد پس مقام رزق را دارد كه روزي هر عضوي را به او مي‏رساند پس يكي از اعوان ميكائيل است و چون اغذيه مركب است از لطايف و غلايظ و غلايظ جزء اعضا و بدل مايتحلل آنها نمي‏شود دافعه مي‏آيد تفريق مختلفات مي‏كند و لطائف را از غلايظ جدا مي‏كند پس آن لطايف را هاضمه بدل مايتحلل اعضا قرار مي‏دهد و غلايظ را دافعه از مجاري آنها دفع مي‏كند و اين مقام احياي بعد از اماته است كه غلايظي را كه مخلوط بود با آن لطايف از آن لطايف دور كرد و لطايف را از ميانه آنها بيرون آورد چنانكه در علم فلسفه مبرهن است كه هرگاه طلايي مخلوط به چيزي باشد و بخواهند احياش كنند اول او را در تيزاب مي‏اندازند و در آنجا كه انداختند مي‏ميرد و اجزاش از هم مي‏پاشد آن‏وقت زنده مي‏شود و زنده‏شدنش اين است كه اجزاي طلا از اجزاي مس مثلاً جدا مي‏شود و پاره آهني در ميانش مي‏گذارند جميع اجزاي مس مي‏رود روي او مي‏ايستد و اجزاي طلا ته‏نشين مي‏شود و در ته ظرف جمع مي‏شود آن‏وقت آبها را دور مي‏ريزند باقي مي‏ماند طلاي صاف خالص بي‏غلّ و غش و از اينجا بياب كه احيا فرع بر اماته است و تا اماته نشود احيا ممكن نيست و اينها هم لازمه خلق افتاده‏اند زيرا در خلق جمع مختلفات مي‏شود. پس اگر بخواهيم چيزي را كه مركب از مختلفات شده و از اصول و فضول پيدا شده احيا كنيم يعني اصولش را از فضول جدا كنيم آيا ممكن مي‏شود به هيچ‏طوري مگر اينكه او را اماته كنيم و صورتش را از هم بپاشيم تا اجزاي اصول از اجزاي فضول از هم جدا بشوند؟ نمي‏بيني طلايي كه مخلوط به مس است هر كاري بكني نمي‏شود مس را از او جدا كرد و هركاري بكني قدري از مس جدا مي‏شود و قدري از طلا مخلوط بهم و به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 127 *»

هيچ‏طور نمي‏شود چاره كرد مگر اينكه طلا را در توي تيزاب اماته كني آن‏وقت احيا مي‏شود و هم طلا خالص مي‏ماند و هم مس. پس ديگر نبايد بحث كرد كه چرا خدا مردم را مي‏ميراند خلقشان كرده بگذارد به حالت خود باقي باشند زيرا مردم كه خلق شدند مخلوط با اعراض شدند و اصولشان با فضول مركب شدند و چون خداوند مي‏خواهد ايشان را احيا كند و از مقام خودشان ترقي بدهد چاره‏اي نيست جز اينكه ايشان را اول بميراند بعد از آنكه مردند و اجزائشان از هم و فضول از اصول و اصول از فضول ممتاز شد دوباره زنده مي‏كند و آن فضولات را تماماً به دور مي‏اندازد باقي مي‏ماند اصول محض خالص و اگر اماته‏اي در اول نبود اين‏طور امتياز حاصل نمي‏شد.

باري، مقصود در اول آن بود كه هر چيزي را كه فاعل ايجاد كرد آن هم ايجاد مي‏شود و نمي‏شود كه فاعل چيزي را ايجاد بكند و او موجود نشود و در هر چيزي از چيزها كه ملاحظه بكني مي‏بيني چهار مرتبه دارد: ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي. زيد مثلاً كه يكي از اشياء است اين چهار مرتبه را دارد ماده نوعيش وجود مقيد است كه صالح است از براي جميع صور و صورت نوعيش اين است كه آن وجود مقيد مصور شد به صورت انسان و صورت انسان نوعاً غير از صورت ساير حيوانات است اما مصور به صورت خاصي نيست بلكه عموم دارد صورت زيد و عمرو و بكر را و آن‏قدري كه از آن وجود مقيد مصور به صورت انسانيت مي‏گيرند براي اينكه صورت زيدي بر او بپوشانند ماده شخصيه‏اش هست و آن صورت زيد كه بر او پوشانده مي‏شود صورت شخصيه‏اش هست و همچنين جميع اجزاي بدن اين چهار مرتبه را دارد حتي انگشت زيد حتي ناخن زيد وهكذا همه اين چهار مرتبه را دارند و حتي اعراض دنيا هم اين مراتب را دارند. مختصر، هيچ‏چيز وجود ندارد در ملك مگر اينكه اين چهار را واجد است و اگر يكي از اين چهار را نداشته باشد شي‏ء شي‏ء نخواهد (بود) و اين چهار مرتبه مراتب مفعولاتند و به هريك از اينها مرتبه‏اي از مراتب فعل تعلق مي‏گيرد كه به آن‏واسطه آن‏مرتبه از مفعول موجود مي‏شود. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 128 *»

مشيت تعلق مي‏گيرد به ماده نوعي و ماده نوعي موجود مي‏شود و اراده تعلق مي‏گيرد به صورت نوعي و صورت نوعي موجود مي‏شود و قدر تعلق مي‏گيرد به ماده شخصي و ماده شخصي موجود مي‏شود و قضا تعلق مي‏گيرد به صورت شخصي و صورت شخصي موجود مي‏شود و ان‏شاءاللّه مي‏داني كه فعل و مفعول عين همند و متباين و ممتاز از يكديگر نيستند بلكه يك‏چيز است كه دو جهت دارد جهت فعليت و جهت مفعوليت و مراتب اربعه هم يك مراتب اربعه بيش نيستند ولكن گاهي اين مراتب از جهت مفعوليت ملاحظه مي‏شود و گاهي از جهت فعليت. از جهت مفعوليت كه ملاحظه شد ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي اسمش مي‏شود و از جهت فعليت كه ملاحظه شد مشيت و اراده و قدر و قضا اسمش مي‏شود. اين است كه ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي را از مراتب مفعول مي‏شمرند و مشيت و اراده و قدر و قضا را از مراتب فعل مي‏شمرند و شكي نيست كه اين مشيت شائي مي‏خواهد و مشيت بي‏شائي معني ندارد و همچنين اراده مريد مي‏خواهد و قدر مقدِّر مي‏خواهد و قضا قاضي و حاكم مي‏خواهد و به اين اعتبار كه ملاحظه كردند تعبير به بيان و معاني و ابواب و امامت آوردند و اين امامت در اكوان عام است و در كليه ملك جاري است و تخصيص به احدي دون احدي ندارد و كسي مخالف اين امامت در ملك يافت نمي‏شود و هيچ‏كس نيست كه اقرار به اين امامت نداشته باشد و اگر اقرار نداشتند موجود نمي‏شدند و در اين امامت كليه جميع خوب و بد و خبيث و طيب و كافر و مؤمن مساويند بلكه در آنجا خوب و بدي و خبيث و طيّبي و مؤمن و كافري نيست، در آنجا همه خوبند و همه طيبند و همه مؤمنند و اين چيزها همه در امامت جزئيه پيدا مي‏شود و يك امامت جزئيه هست كه در آنجا خوب از بد و خبيث از طيب و مؤمن از كافر جدا مي‏شوند و اين امامت در مقام شرع است كه در شرع به اين امامت ظاهر شدند بعد آن مقامات بالا را كه در كون داشتند ادعا كردند. حال كسي كه به اين امامت جزئيه اقرار كرد و آن مراتب و مقامات بالا را برايشان اثبات كرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 129 *»

فضيلتي برايشان اثبات كرد و هرگاه به اين امامت اقرار نداشته باشد اگرچه در كون هم مقرّ به آن مقامات بوده باشد ثمري به حالش ندارد و فضيلتي براي ايشان ثابت نكرده و نجاتي برايش نخواهد بود زيرا خدا قرار نداده كه به آن اقرار كوني اكتفا بشود والاّ ارسال رسل نمي‏كرد و انزال كتب نمي‏كرد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه خالق آن كسي است كه ماسواي خود را آفريده باشد و معلوم است ماسوايي كه آفريده، نبودند. و هرگاه پيش از اينكه بيافريند بوده باشند پس آفريدن معني ندارد پس ماسوي را آفريدن معنيش اين است كه ماسوايي نبودند و نيست محض بودند و خالق آنها را ايجاد كرد و چون عالم بود بر هر چيزي و قادر بود بر هر چيزي پس همان‏طوري كه دانسته و خواسته همان‏طور جميع چيزها را ايجاد كرده و ديگر معقول نمي‏شود كه نخواسته باشد و چيزي را ايجاد كند زيرا اين در وقتي تصوير مي‏شود كه كسي در مقابل باشد و او را به زور به كاري وا دارد و او كه مقابل ندارد و جز او كسي نيست همه‏اش خودش است وحده وحده و هرچه هست آفريده او است و چيزي را هم كه او آفريده نمي‏تواند به او جبري بكند زيرا او خودش نبوده و او را خالق آفريده پس چون در ملك غيري ندارد و او است لا شي‏ء سواه و هرچه هست كار دست او است و خود شخص هم به خودش كه معقول نيست جبر كرده باشد پس هرچه را خواست خلق كرد و هر طوري كه خواست خلق كرد پس هر چيزي كه خلق شده مشاء او است و مراد او است بلكه محبوب او است به جهت اينكه اگر نمي‏خواست و محبوبش نبود خلقش نمي‏كرد، كسي كه طلبي از او نداشت و كسي هم نبود كه او را جبر كند پس خواست و خلقش كرد و اگر نخواسته بود هيچ خلقش نمي‏كرد. پس آنچه را خلق كرده خواسته و آنچه را خلق نكرده نخواسته و آن‏طوري كه خواسته هر چيزي را قرار داده و آن‏طوري كه نخواسته قرار نداده و هر چيزي هم آنطوري كه خدا خواسته شده و آن‏طوري كه نخواسته نشده. پس اگر بخواهي تعبير بياوري هر چيزي امر خدا را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 130 *»

امتثال كرده و هر چيزي از منهي خدا اجتناب نموده و معنيش همه همين است كه آن‏طوري كه خدا خواسته شده و آن‏طوري كه نخواسته نشده. پس در اين مقام بخوان كه فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة پس امر خدا اين است كه خواسته آن‏طور باشد و قبول اين امر اين است كه آن هم همان‏طور شده و نهي خدا اين است كه نخواسته آن‏طور باشد و اجتناب از اين منهي‏عنه اين است كه آن هم آن‏طور نشده. پس اگر امر و نهيي هم در اين مقام گفته بشود اين‏طور است و امر و نهي قولي در اين مقام نيست اگرچه در بعضي آيات و اخبار چنين ترائي بكند چنانكه مي‏فرمايد انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و ظاهرش اين است كه خدا مي‏خواهد چيزي را خلق بكند به او مي‏گويد بشو، پس مي‏شود و اين را اهل ظاهر و مفسّرين ظاهري هيچ نفهميدند كه مراد چيست و همين قول ظاهري پنداشتند. خوب اگر مراد همين قول ظاهري باشد قبل از اينكه چيزي را خداوند خلق بكند كه او هيچ نيست و معدوم صرف است پس به كه خداوند خطاب مي‏كند و خطاب لابد بايد مخاطبي داشته باشد پس خداوند به كه مي‏گويد كن؟ اگرمخاطبي دارد پس موجود هست دوباره ايجادكردن معني ندارد و اگر مخاطبي ندارد پس خطاب لغو مي‏شود و خداوند كه لغوكار نيست. پس اين خطاب ظاهري نيست و خدا هيچ حاجت ندارد در وقتي كه مي‏خواهد چيزي را ايجاد بكند اينكه به او بگويد بشو بلكه هرچه را كه مي‏خواهد ايجادش مي‏كند و اين را كه مي‏خواهند تعبير بياورند مي‏فرمايند كه هرچه را مي‏خواهد ايجاد بكند به او مي‏گويد بشو پس مي‏شود. يعني هر چيزي را كه مي‏خواهد ايجاد كند موجود مي‏كند پس او هم موجود مي‏شود پس خدا هر طوري كه خواسته كرده و شده و هرطوري كه نخواسته نكرده و نشده پس آنهايي كه بي‏واسطه خلق كرده آنها هم بي‏واسطه خلق شدند و آنهايي كه به واسطه خلق كرده به واسطه خلق شدند. مختصراً اينكه امر ايجاد در دست او است پس هر طوري كه خواست كرد و شد و كسي نتوانست تمرد كند يا مخالفت نمايد و اگر تمرد مي‏كرد آن‏طور نمي‏شد. پس عالي دليل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 131 *»

اينكه تمرد نكرد اينكه عالي شد و داني دليل اينكه تمرد نكرد اينكه داني شد و ايني كه مي‏گوييم تمرد نكردند نه اينكه خيال كني مي‏توانستند و تمرد نكردند بلكه نمي‏توانستند تمرد كنند و محال بود كه تمرد كنند به جهت اينكه از خود چيزي ندارند كه بتوانند تمرد كنند. پس عالي را عالي خلق كرد آن هم عالي شد و داني را بواسطه عالي خلق كرد آن هم بواسطه عالي خلق شد. پس چون خدا داني را بواسطه عالي خلق كرد همان‏طوري كه داني نمي‏تواند از امر خدا تخلف بكند و تمرد بورزد همان‏طور نمي‏تواند از اين عالي تخلف بكند و تمرد بورزد به جهت اينكه خدا خواست كه او را به عالي خلق بكند چطور مي‏شود كه او به عالي خلق نشود؟ و اگر بتواند كه به عالي خلق نشود پس تمرد از امر خدا كرده با اينكه دانستي كه تمرد در آنجا محال است پس چون واسطه را خدا قرار داده تمرد از واسطه هم معقول نيست و فرق نمي‏كند بين تمرد از خدا و تمرد از واسطه و تمرد از واسطه همان تمرد از خدا است و تمرد از خدا همان تمرد از واسطه است. پس همان‏طوري كه تخلف از مشيت خدا محال است تخلف از واسطه ايجاديه هم محال است پس در كون براي وسائط هم هيچ مخالفي يافت نمي‏شود و كسي انكار وسائط را ندارد همان‏طوري كه انكار خدا را ندارد پس همه اقرار دارند به وجود وسائط همان‏طوري كه اقرار دارند به وجود خالق واگر در جايي ببيني كه وسائط را انكار مي‏كنند بدان‏كه آن انكار در اينجا محل نظر نيست و خود آن انكار هم در اينجا اقرار است و شهادتي است بر وجود وسائط زيرا انكار را كه مي‏كند كسي هست كه انكار مي‏كند پس دلالت مي‏كند به وجود وسائط وانگهي انكار چيزي هست يا نه؟ اگر نيست پس چرا اسمش را مي‏بري و اگر هست پس به وسائط خلق شده. باري، همان‏طوري كه اكوان به وجود خالق اقرار دارند همان‏طور به وجود وسائط اقرار دارند اما به شرطي كه اقرار را اقرارهاي متعارف نگيري و آن‏طورها خيال نكني و اقرار در اينجا اين است كه هر طوري كه كرده‏اند همان‏طور شد. پس داني را كه بواسطه عالي خلق كرد داني هم بواسطه عالي خلق شد و اين خلق‏شدن داني بواسطه عالي اقرار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 132 *»

داني است به وجود صانع و وجود عالي و در اين مقام اقرار غير از اين معني ندارد. پس در اين مقام نه خدا منكر دارد و نه وسائط، نه خدا متمرد دارد و نه وسائط، نه خدا عاصي دارد و نه وسائط پس در اين مقام همه موحدند و همه مطيعند و همه مؤمنند و همه شيعيانند و همه خوبند و همه محبوب خدايند.

و گذشته از اين مقام مي‏بيني عرصه‏اي يافت مي‏شود كه بعضي اقرار به وجود صانع دارند و بعضي انكار وجود صانع را دارند و بعضي وسائط را قبول كردند و بعضي انكار كردند و بعضي همه را قبول كردند و بعضي بعضي را دون بعضي قبول كردند. مثل اينكه به عيسي اقرار كردند و پيغمبر ما9 را انكار كردند يا به پيغمبر ما هم اقرار كردند لكن به اوصياي او اقرار نكردند و شكي نيست كه اين عرصه غير از آن عرصه‏اي است كه همه موحد و همه مقرّ به وسائط و همه مؤمن و همه مطيع بودند و اين عرصه عرصه شرع است كه بعد از آنكه انبيا آمدند و شرع را بر مردم عرضه كردند اين اختلافها به ميان آمد و بواسطه وجود ايشان بعضي موحد شدند و بعضي كافر، بعضي مؤمن شدند و بعضي منافق و بعضي مطيع شدند و بعضي عاصي و دانستي كه خالق هر طوري كه خواست خلق كرد و هر طوري كه نخواست خلق نكرد و هر چيزي را واجد خود و فاقد غير خود خلق كرد. حال اين انبيائي كه آمدند نيامدند كه آنچه مردم دارند تحويل مردم بكنند كه ببينيد كه شما خودتان خودتان هستيد و غير غير خودتان هستيد و همچنين آن چيزي را كه مردم واجدند نيامدند كه به آنها مردم را امر كنند و آن چيزي را كه فاقدند نيامدند كه مردم را از آنها نهي بكنند كه شما خودتان خودتان باشيد و غير خودتان مباشيد و تو مي‏بيني كه اگر ارسال رسل براي اين چيزها باشد بالذات هيچ ارسال رسل لازم نيست به جهت اينكه خواه ارسال رسل بشود يا نشود هركسي واجد خود و فاقد غير خودش است مگر ممكن است كه هيچ‏بار چيزي فاقد خودش بشود يا واجد غير خود بشود؟ زيد هميشه زيد است و هميشه غير عمرو است و عمرو هم كذلك و اين معني كه ارسال رسل لازم ندارد و امر و نهي نمي‏خواهد و وعد و وعيدي لازم ندارد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 133 *»

صانع همين‏طور خلقشان كرده كار دست خودشان نبود كه از پيش خود اين‏طور بشوند هرطوري كه خدا ايشان را خلق كرده ايشان هم همان‏طور خلق شدند و خداي حكيم كه لغوكار نيست مي‏داند كه اين امورات به اختيار خلق نيست خودش اينها را وضع كرده پس چگونه براي اين امورات اين‏همه ارسال رسل و انزال كتب مي‏كند كه پيغمبران بفرستد براي اينكه مردم را خبر كنند كه شما خودتان خودتان هستيد و غير غير خودتان هستيد يا خودتان خودتان باشيد و غير خودتان مباشيد يا فلان‏كار را مي‏توانيد بكنيد و فلان‏كار ديگر را نمي‏توانيد بكنيد پس آنچه مردم داراي او هستند و آنطوري كه بر او هستند انبيا براي اينها نيامدند كه اينها را تحويل مردم كنند و مردم را به اين چيزها متذكر سازند بلكه آمدند و چيزهايي كه بيرون از وجود مردم بود و فاقد او بودند آنها را به مردم تعليم كنند و به ايشان برسانند و بر آنها متذكرشان سازند اين است كه همه متفق‏القول آمدند و گفتند كه در خودتان فكر كنيد و ببينيد كه شما خودتان خودتان را نساخته‏ايد و امثال شما هم شما را نساخته‏اند پس يك كسي شما را ساخته و مي‏بيني كه هرچه در وجود شما ضرور بوده ساخته و گذارده و در اين عالم هم كه ملاحظه مي‏كنيد مي‏بينيد كه هر چيزي را در سرجاي او گذارده و جايي است مناسب كه بهتر از آنجا براي آن چيز تصوير نمي‏شود. پس آن كسي كه شما را ساخته حكيم است بدليل اينكه هر چيزي را در سر جاي او گذارده و قادر هم هست به دليل اينكه اگر قادر نبود نمي‏توانست اين‏همه خلق را ايجاد كند و اين‏همه صنعت را بكار ببرد و عالم هم هست بدليل اينكه اگر علم نداشت نمي‏توانست هر چيزي را بطور مناسبي وضع كند. پس دانسته و توانسته و كرده حال ماها از پيش اين صانع آمديم و اين صانع و صاحب و خداي شما ما را بسوي شما فرستاده و همه متفقاً گفتند كه اين صانع تنها ماها را فرستاده و غير از ما هيچ‏كس را نفرستاده و غير از ما كسي از پيش او نيامده و اگر كسي غير از ما ادعا بكند كه من هم از پيش او آمده‏ام، ما از جانب او مأموريم كه گردنش را بزنيم و او را هلاك نماييم و همه حرفشان اين بود كه شما منافع و مضار داريد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 134 *»

نمي‏دانيد كه منافعتان كدام است و مضارتان كدام است و اين صانع شما چون اعتنايي به شما دارد و عبث عبث هلاكت شما را نمي‏خواهد و مي‏خواهد شما نجات بيابيد اين است ما را فرستاده كه منافع و مضارتان رابه شما تعليم كنيم. و باز فرمودند كه صانع شما و خداي شما فرموده كه شما همه مملوك من هستيد مأذون نيستيد هيچ‏كاري بكنيد بدون اذن من و هر چيزي كه من شما را امر مي‏كنم آن رابايد به فعل بياوريد و هر چيزي كه من شما را از آن نهي مي‏كنم بايد از آن اجتناب و دوري كنيد والاّ ضرر به ملك من مي‏زنيد پس شما را عذاب مي‏كنم و در آتش جهنم مي‏سوزانم و ضرر به ملك اين است كه خدا هر چيزي را براي فايده‏اي خلق كرده چشم را براي فايده‏اي خلق كرده پس كسي كه عبث چشم خود را كور مي‏كند في‏الحقيقه ضرر به ملك خدا وارد آورده است و ضرر به ملك وارد آوردن همين است كه ضرر به خودش زده.

باري، تمام انبيا آمدند و اين‏جور حرفها زدند و آمدند چيزهايي كه مردم ندارند به آنها برسانند اين است كه انبيا همه اشخاص جزئي بودند و غير مردم بودند و محدودي بودند از محدودات و آمدند كه به اين محدودات جزئيه آن چيزهايي كه بيرون از حدود آنها است تعليم كنند و به آنها برسانند. پس ارسال رسل در مقام كون نيست و در كون خدا ارسال رسل نكرده و همچنين اين ارسال در مقام اثريت و مؤثريت نيست زيرا معقول نيست كه مؤثر كاري به آثار خودش داشته باشد و امري يا نهيي داشته باشد يا دعوتي كند يا رسولي بفرستد مگر اثر به جهتي مخالفت با مؤثر دارد كه اين چيزها ضرور باشد؟ هر اثري بر طبق مؤثر است بلكه اثر غير از مؤثر چيز ديگر نيست و تمامش ظهور مؤثر و عيان او و شهود او است پس همه‏اش او است و چيز ديگر نيست كه جهت مخالفتي تصوير بشود. پس هر طوري كه مؤثر خواسته احداث كرده و اگر خوب است يا بد است دخلي به خود اثر ندارد و كار مؤثر است و بحث اگر در جايي وارد بيايد بر خود مؤثر وارد مي‏آيد نه بر اثر. پس قيام اگر خوب است زيد را تعريف مي‏كنند و اگر هم بد است بر زيد بحث مي‏كنند كه چرا ايستادي؟ كسي بر قيام زيد بحث نمي‏كند كه چرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 135 *»

قيام شدي؟ خوب اگر يك احمقي هم بحث بكند كه چرا قيام شدي قيام در جواب مي‏گويد كه تقصير من چيست؟ من كه نبودم زيد مرا احداث كرد از خود زيد سؤال كن كه چرا مرا احداث كردي. بعد از آن بحث ديگري بر قيام وارد نيست و كسي نمي‏تواند بر قيام بحث بكند خود زيد به طريق اولي نمي‏تواند بر قيام خودش بحث كند كه چرا قيام شدي و چرا احداث شدي ديگر اين بحث زيد به مراتب قباحتش از بحث ديگران بر قيام زيد بيشتر است. پس اگر اين محدودات كه مي‏بيني آثار خدا بودند همه ظهور او بودند و همه بر طبق او بودند و همه احداث‏كرده او بودند پس هر طوري كه او خواسته بود همان‏طور بودند بلكه تمامشان خواست او و مشيت او بودند ديگر چه حاجت به ارسال رسل داشت و امر و نهيي لازم نداشت و دعوتي و تكليفي و انذاري ضرور نبود و همه لغو و بي‏حاصل بود و چنان لغوي هم بود كه لغوتر از آن تصوير نمي‏شود. پس چون كه يافتيم صانع حكيم است و لغوكار نيست و از آن‏طرف هم مي‏بينيم كه اين‏همه ارسال رسل كرده و مردم را به حالت خودشان وانگذاشته و دعوت كرده و تكليف فرموده و انذار نموده و شرايع برايشان وضع فرموده پس يقين مي‏كنيم كه اينها آثار صانع نيستند و پستا پستاي اثريت و مؤثريت نيست وانگهي اثر اثر نيست مگر اينكه صفات مؤثر را داشته باشد اين است كه فرمودند اثر بر طبق صفت مؤثر است و اثري كه صفات مؤثر را ندارد اسمش اثر نيست و او را اثر نمي‏نامند و اثر آن است كه جميع صفات ذاتيه مؤثر غير از لوازم رتبه در او محفوظ باشد و صفات ذاتيه مؤثر چنان در آثار ظاهر است كه نسبت آن اثر اعلي و آن منتهي‏اليه آثار به مؤثر مساوي است و همان‏طوري كه صفات مؤثر در آن اثر اعلي يافت مي‏شود همان‏طور بدون كم و زياد در آن اثر جزئي كه منتهي‏اليه آثار است نيز بايد يافت بشود. نمي‏بيني كه همانطوري كه صفات ذاتي زيد در قدرت ظاهر است همان‏طور در قيام و مشي و سرعت و عَدْو ظاهر است. آيا نه اين است كه زيد عالم بود ايستاده هم عالم است و رونده هم عالم است و دونده هم عالم است و زيد قادر بود ايستاده هم قادر است و رونده هم قادر است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 136 *»

دونده هم قادر است و زيد مي‏ديد ايستاده هم مي‏بيند و رونده هم مي‏بيند و دونده هم مي‏بيند وهكذا زيد چشم دارد گوش دارد سر دارد دست دارد پا دارد ايستاده و رونده و دونده هم چشم دارند گوش دارند سر دارند دست دارند پا دارند پس هر صفتي كه در زيد بود مي‏بيني بطور وضوح در جميع آثارش محفوظ است و اگر يكي از اينها يك‏صفتي از صفات زيد را نداشته باشند اثر زيد نيستند. پس قيامي كه صفات زيد در او ظاهر نيست قيام زيد نيست و قيام زيد آن است كه خود زيد باشد و صفات زيد در او ظاهر باشد و همچنين ملاحظه كن كه جميع اين اجسام مختلفه كه مي‏بيني همه اثر جسم مطلقند و در هريك كه ملاحظه مي‏كني از عرش گرفته تا تخوم ارضين مي‏بيني به يك‏طور صفات جسمي در ايشان ظاهر است به جهت اينكه هريك طول دارند عرض دارند عمق دارند جهت دارند وضع دارند وهكذا و مناط اثريت همين است كه صفات مؤثر را داشته باشد والاّ چطور مي‏تواند ظهور مؤثر باشد؟ حال اگر خلق آثار خدا باشند خداوند كه صفات ذاتي چندي دارد و از جمله‏اش علم است قدرت است حكمت است خلقت است احيا است اماته است پس چرا هيچ‏يك از اين صفات را در هيچ‏يك نمي‏بيني؟ بلكه اضداد اينها را در خلق مشاهده مي‏كني. خوب چطور شده است كه خدا قادر علي كل شي‏ء است و خلق چنين نيستند و خدا عالم به كل شي‏ء است و خلق چنين نيستند وهكذا جميع صفاتي كه مال خدا است هيچ در خلق يافت نمي‏شود و صفات خلق همه‏اش ضد صفات خدا است و تمام اسماء حسني مال خدا است و تمام اسماء سوءي مال خلق. خدا عالم است و خلق جاهل خدا قادر است و خلق عاجز خدا عادل است و خلق ظالم وهكذا. مختصر، در هر چيزي كه ملاحظه بكني صفات خدا را نمي‏بيني و آثار خدا را مشاهده نمي‏كني مگر آن اشخاصي كه از پيش خدا آمدند كه نمونه صفات خدا در آنها بود. اين است كه كارهاي خدايي از دستشان ظاهر مي‏شد هركاري كه مي‏خواستند مي‏كردند و هر چيزي را كه مي‏خواستند مي‏گفتند و اخبار به غيوب مي‏نمودند وهكذا كارهايي كه مال خدا بود از دست اينها ظاهر شد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 137 *»

پس ساير خلق هيچ آثار خدا نيستند و از پيش خدا نيامدند اين است كه جماعت انبيا بسوي ايشان مبعوث شد كه حال كه شما از پيش خدا نيامده‏ايد و خبر از خدا نداريد و نمي‏دانيد كه او از شما چه خواسته و بر رضا و غضب او مطلع نيستيد ما از پيش او آمده‏ايم و علامت اينكه از پيش او آمده‏ايم اينكه كارهاي او از دست ماها جاري مي‏شود و صفات او در ما ظاهر و آشكار است و خبر از رضا و غضب او داريم بياييد اطاعت ما را بكنيد تا آنچه صلاح و فساد شما است به شما برسانيم و بر مرادات خداي شما آگاهتان سازيم.

باري، صانع اين عالم مؤثر اين عالم نيست كه اين عالم آثار او باشند به دو دليل: يكي اينكه صفات خدا در ايشان نيست و يكي اينكه ارسال رسل كرده و هرگاه آثار بودند ارسال رسل بي‏معني بود وانگهي كسي نمي‏توانست بايستد در ميان خلق و ادعاي نبوت بكند و بگويد من از جانب خدا آمده‏ام زيرا همه را مي‏رسيد كه در جواب او بگويند اگر تو از پيش خدا آمدي و ظهور خدا هستي و صفات خدا در تو ظاهر است ما هم كه از پيش او آمديم و ظهور او هستيم و صفات او در ماها ظاهر است پس چه تفاخر داريد بر ما و چه مزيّتي بر ما داريد و چطور شده است كه شما بايد پيغمبر باشيد و ماها اطاعت شما را بكنيم؟ خودمان پيغمبر باشيم و شما اطاعت ما را بكنيد. پس صانع في‏الواقع غير خلق است و خلق غير صانعند و صانع صفات چندي دارد و ضد آنها را ندارد چنانكه خلق هم ضد آنها را دارند و آن صفات را ندارند و اين صانع اول كاري كه كرده اكوان را آفريده به همان‏طورهايي كه دانستي كه هرچه را خواست خلق كرد و هر طوري كه خواست درست كرد بعد از آنكه خلقت اكوان به انجام رسيد شرع را به ميان آورد و بواسطه انبيا شرع را بر مردم عرضه داشت و مقصود خدا از خلقت اكوان ابلاغ شرع بود و از اين جهت اكوان را پيش انداخت تا ابلاغ شرع صحيح باشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه در عرصه ايجاد هر چيزي را خدا خواسته ايجاد كرده و هرچه هست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 138 *»

ايجادكرده او است و او ايجاد كرده كه موجود شده و چيزي يافت نمي‏شود كه او ايجادش نكرده باشد و هرچه را كه او ايجاد نكرده نيست و هيچ محض است، چيز به او نمي‏توان گفت. پس او به فعل خود و مشيت خود آنچه را كه خواست آفريد پس هيچ چيز دراين عرصه نتوانسته كه مخالفت كند و تمرد از امر خدا نمايد اين است كه در اين مقام هيچ ارسال رسل نشده و انزال كتب نشده و خداوند امري ندارد نهيي ندارد، امرش همان است كه ايجاد كرد و آن هم موجود شد. پس همه چيزها به امر كوني خدا موجود شدند و به امر كوني او مؤتمرند و اگر مؤتمر به آن امر كوني نبودند موجود نمي‏شدند. پس تخلّف تصوير نمي‏شود در اشياء به هيچ‏وجه همان‏طوري كه تخلف از خدا نمي‏توانند بكنند تخلف از فعل او هم نمي‏توانند بكنند و در حقيقت تخلف از فعل تخلف از خدا است چنانكه تخلف از خدا هم تخلف از فعل است و به غير از اين تخلف معني ندارد زيرا خداوند هر چيزي را به فعل خود احداث مي‏كند پس تخلف از فعل خدا معقول نيست چنانكه تخلف از خدا معقول نيست زيرا تا مراتب فعل به چيزي تعلق نگيرد آن‏چيز محال است كه موجود بشود و مراتب فعل را دانستي كه مشيت است و اراده است و قدر است و قضاء است و اين مراتب همه بايد تعلق بگيرند تا چيزي موجود بشود والاّ اگر يك‏مرتبه نباشد چيزي موجود نمي‏شود. پس به مشيت تنها بدون سه‏تاي باقي و به مشيت و اراده بدون آن دو تاي ديگر و به مشيت و اراده و قدر بدون قضا هيچ‏چيز موجود نمي‏شود بلكه همه اين مراتب بايد جمع بشوند تا چيزي موجود بشود و شكي نيست كه مشيت بي‏شائي و اراده بي‏مريد و قدر بدون مقدِّر و قضاي بدون قاضي معقول نيست مشيت كه صفت شائي است و اراده صفت مريد است چطور مي‏شود كه مشيت باشد و شائي نداشته باشد و اراده باشد و مريد نداشته باشد و اين بعينه مثل اين است كه قيام باشد و قائم نباشد. آيا چنين چيزي معقول است و تصوير مي‏شود كرد؟ پس مشيت بايد شائي داشته باشد و اراده بايد مريد داشته باشد وهكذا و هريك از اين مراتب را كه بايد در يكجا جمع بشوند نه اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 139 *»

خيال كني يك امر عرضي است و ذاتيت ندارد زيرا خدا چنين چيزي خلق نكرده پس هريك از اينها ذاتيت دارند و واقعيت دارند پس در هر چيزي چهار ذاتيت جمع مي‏شود و آن‏وقت آن‏چيز خلق مي‏شود و موجود مي‏گردد اما به شرطي كه ذاتيت اين مراتب را مانند ذاتيت زيد و عمرو خيال نكني كه مباين هم باشند و ممتاز از يكديگر باشند بلكه ذاتيت اين مراتب ذاتيتي است كه مباينت با هم ندارند و جدا از يكديگر نايستاده‏اند بلكه با هم سازگاري دارند و هرجا كه هستند با هم جمع مي‏شوند و اگر جمع نشوند چيزي به انجام نخواهد رسيد و اين ذاتيات اربعه را نسبت به فعل‏اللّه كه ملاحظه كردي تعبير به مشيت و اراده و قدر و قضا آورده مي‏شود و چون آن جهت را ملاحظه كردي كه مشيت شائي مي‏خواهد اراده مريد مي‏خواهد تعبير به بيان و معاني و ابواب و امامت آورده مي‏شود اين است كه مي‏گويند مقام بياني هست و مقام معانيي هست و مقام ابوابي هست و مقام امامتي هست. حال اين مراتب كه لابد است از تعلق به اشياء تا اشياء موجود بشوند شكي نيست كه اسفل اين مراتب تعلق مي‏گيرد به خود اشياء و آن مراتب بالاتر بواسطه مرتبه ادني به اشياء تعلق مي‏گيرند. پس آن مقامي كه از اين مقامات اربعه پيش خلق آمده مقام امامت بايد باشد و اين مقام است كه پيش خلق آمده و تعلق به خود خلق گرفته. حال اين امامتي كه يكي از مراتب كونيه است آيا مخصوص مؤمنين است و تنها خدا مؤمنين را به اين امامت خلق كرده؟ خودت ملاحظه كن ببين كه خدا همان‏طوري كه مؤمنين را به اين امامت آفريده منافقين را هم به اين امامت آفريده پس اين امامت هم تعلق به مؤمن گرفته و هم تعلق به كافر اين است كه هم مؤمن خلق شده و هم كافر و اگر مخصوص مؤمنين بود كفار خلق نمي‏شدند. پس چون مي‏بينيم كه كفار و منافقين هم خلق شدند پس اين مقام امامت بايد مخصوص به احدي نباشد و عام است شامل جميع كفار و منافقين است.

باري، اين تعبيرات كه بيان و معاني و ابواب و امامت باشد به اعتبار ملاحظه‏اي است كه دانستي. و گاهي ملاحظه ديگر مي‏كنند و تعبير ديگر مي‏آورند و آن اين است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 140 *»

كه مراتب كليه ملك را ملاحظه مي‏كنند و تعبير مي‏آورند به فؤاد و عقل و روح و نفس كه هر چيزي به حسب خود اين چهار مرتبه را دارد. مقام فؤادي دارد و مقام عقلي دارد و مقام روحي دارد و مقام نفسي دارد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم، و في انفسكم أفلاتبصرون هر مطلبي را انسان به نفس خودش رجوع بكند مي‏يابد و آن‏وقت خواهد آن را فهميد حال هركس كه رجوع به نفس خود بكند اين مقامات را در خودش مي‏بيند به جهت اينكه وقتي در خودش ملاحظه كرد مي‏بيند كه حواس ظاهره‏اي دارد كه به آن حواس ظاهره محسوسات ظاهره را ادراك مي‏كند و مي‏بيند كه يك خيالي هم دارد كه چيزها را خيال مي‏كند و او غير از اين حواس ظاهره است يقيناً به جهت اينكه چشم را بهم مي‏گذاري روشنايي را نمي‏بيني اما خيال روشنايي را مي‏تواني بكني همان‏طوري كه در حال باز بودن چشم روشنايي را خيال مي‏كردي. پس اين خيال يك‏مشعري است غير از اين حواس ظاهره. و بعد از آن مي‏بيني كه يك‏مشعر ديگر در خودت هست كه به آن مشعر معلومات خود را در نزد خودت حاضر مي‏بيني و اقلاً در خودت مي‏بيني كه به لغت خود علم داري و جميع اسمائي كه در لغت تو گفته مي‏شود همه را پيش خود حاضر مي‏بيني اين است كه هر كسي كه از تو اسم چيزي را سؤال كند همان ساعت جوابش را مي‏گويي. پس بطور وضوح مي‏يابي كه مشعري در خودت هست غير از حواس ظاهره و خيال، كه به آن مشعر جميع آن معلومات پيش تو حاضرند و دليل بر اين اينكه مي‏بيني به خيال نمي‏تواني يكدفعه ملتفت همه آنها بشوي و به زبان نمي‏تواني به همه آنها تنطق بكني بلكه در زبان بايد كلمه كلمه بيايد به تدريج و خيال هم بايد معني كلمه كلمه را به تدريج بفهمد در يك آن نمي‏تواند ملتفت به دو معني بشود. پس آن مقام نفس است كه جميع معلومات تو در آنجا حاضرند و همه به يك‏نحو در آنجا مذكورند و تقدم و تأخري ندارند و تدريجات در آنجا راه ندارد بلكه جميع حروف هم در آنجا مساوي ايستاده‏اند و بطور تدريج مذكور نيستند لكن در مقام تنطق علاوه بر اينكه كلمه‏اي پس از كلمه‏اي بايد ادا بشود دو حرف را نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 141 *»

يكدفعه ادا كرد بلكه حروفات كلمه واحده هم به تدريج ادا مي‏شود مثلاً زيد كه مي‏گويي اول زا گفته مي‏شود بعد يا بعد دال پس زبان هميشه به يك‏حرف تكلم مي‏كند و بيش از يك حرف نمي‏تواند اما در نفس خودت مي‏بيني كه جميع حروف و كلمات و كلام همه به يك‏نحو حاضرند اين است كه از آنجا كم‏كم بيرون مي‏آوري و اظهار مي‏كني و بسا هست كه اگر بخواهي آن معلومات را اظهار كني و بشمري يا خيالشان كني زمانهاي عديده طول مي‏كشد و از اينجا است كه قرآن با اينكه پيغمبر هميشه عالم به او بود و مادامي كه پيغمبر بود قرآن هم همراهش بود در مدت بيست‏وسه سال به تدريج در اين عالم به آن بزرگوار رسيد با اينكه همه در نفس مقدس آن بزرگوار محفوظ بود و تو هم هرگاه بخواهي لغاتي كه علم به آنها داري در اين عالم ظاهر كني و براي كسي بيان كني مدتهاي مديد طول خواهد كشيد پس نفس بالبداهه غير از خيال است كه جميع معلومات در پيش نفس حاضرند اما در پيش خيال حضور ندارند. خيال به تدريجات بايد آنها را ادراك كند ولكن ادراك نفس آنها را دفعي است بلكه در جميع حالات مدرك آنها هست و اين هم هيچ منافات ندارد به اينكه آن هم معلوماتش اكتسابي باشد كه از اين بدن دنياوي اكتساب كرده است به تدريج چنانكه هركسي لغت خود را در اول به تدريج ياد مي‏گيرد و يكدفعه تعليم نمي‏گيرد و ساير علوم هم همين‏طور است كه به تدريج بايد به نفس برسد. پس اگرچه به تدريج معلومات وارد نفس مي‏شود و نفس عالم به آنها مي‏شود اما بعد از اينكه عالم شد همه در آنجا جمع مي‏شوند و در آنجا ديگر تدرجات ندارند. پس زيد كه عالم شد به معلومات چندي اگرچه به تدريج باشد حالا نفس زيد يكجا علم به آن معلومات دارد و حالا ديگر تدريج در ميان نيست به خلاف خيال زيد كه باز هم بخواهد آن معلوماتش را ادراك بكند يك يك بايد ادراك كند و دو معلوم را يكدفعه نمي‏تواند خيال بكند و چون كه معلومات را نفس در اين عالم اكتساب كرد ديگر معقول نيست كه از نفس زائل بشود و محال است كه نفس به چيزي عالم بشود بعد آن معلوم محو بشود و هرگاه ببيني كه بسا چيزها را شخصي علم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 142 *»

دارد بعد از نظرش محو مي‏شود و يكجا فراموش مي‏كند بدان‏كه فراموشي غير از زوال است بعد از آنكه علم به چيزي پيدا شد محال است كه زائل بشود بلي ممكن است كه رطوبات و بخارات چندي متصاعد بشوند و متوجه دماغ بشوند و حاجب بشوند بين شخص و آن معلوم اين است كه حالا نمي‏داند و علم به او ندارد. نمي‏بيني بعضي چيزها را كه نمي‏داني يعني فراموش كردي دوباره كه فكر كردي به خاطرت مي‏آيد و سببش اين است كه چون فكر حرارت دارد و حرارت فكر آن رطوبات را زائل مي‏كند و حجاب برداشته مي‏شود آن‏وقت عالم مي‏شود به او. پس هرگاه زائل شده بود كه عود نمي‏كرد پس معلوم است كه زائل نشده بلكه در پس حجاب رفته بود كه بعد از رفع حجاب ظاهر مي‏شود و بسا باشد كه از بس رطوبات غليظه حاجب شده باشد كه به حرارت فكر و به حرارت حركت و امثال اينها زائل نشود و همين‏طور به حالت نسيان بماند تا در برزخ يا آخرت آن‏وقت همان معلوم را مي‏آورند و تحويل شخص مي‏كنند و آن‏وقت متذكر مي‏شود و به خاطرش مي‏آيد. حال از اينجا بياب سرّ رياضت و مجاهدات را و سرّ تأخير وحي را در بعض مقامات كه بسا مي‏شد انبيا انتظار وحي را مي‏كشيدند و وحي خاصي اميد داشتند ملك نازل مي‏شد و وحي مي‏آورد كه مأموريد از جانب خدا كه چند روز مثلاً روزه بگيريد و اكل و شرب نكنيد و با كسي حرف نزنيد وهكذا امثال اينگونه رياضات را به عمل آوريد تا آنكه آنچه مطلوب شما است به او برسيد و بر او مطلع و آگاه شويد چنانكه به حضرت موسي خداوند وعده تورات فرمود بعد امر كرد كه سي‏روز بيايد در كوه طور و در آنجا رياضت بكشد بعد ده‏روز ديگر افزود و در اين مدت‏چهل روز وارد است كه حضرت موسي نه اكل كرد و نه شرب پس در اين مدت مديد رياضت كشيد تا در آخر خداوند تورات را بر او نازل فرمود. حال اين تورات شيئي خارجي نبود كه دخلي به حضرت موسي نداشته باشد و اگر چنين بود تخصيص به حضرت موسي نداشت بر پيغمبر ديگر نازل مي‏شد بلكه تورات از خود حضرت موسي بود و چيزهايي بود كه در لوح نفس او منقوش بود لكن چون بخارات و رطوباتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 143 *»

در اين ميانه حاصل شده بودند و حاجب شده بودند بين آنها و حضرت موسي لهذا خدا امر به رياضتش فرمود كه به آن‏طور رياضت بكشد تا آن رطوبات و بخارات برطرف شود و بر منقوشات لوح نفس خود مطلع بشود. اين است كه چون رياضتش به انجام رسيد و به آن حدي رسيد كه امر كرده بود و مي‏دانست كه تا آن حد رفع رطوبات خواهد شد تورات را كه در واقع حروف نفس او بود بر او نازل كرد. پس از اينجا خواهي فهميد كه تورات مخصوص موسي است و محال است كه تورات را به ديگري بدهند و غير از موسي كسي را لياقت تورات نيست و نمي‏تواند حامل تورات باشد چنانكه معلومات نفسانيه تو مال تو است و دخلي به ديگري ندارد و هيچ‏كس غير از تو آن معلومات را ندارد بلكه محال است كه كسي معلومات تو را داشته باشد معلومات زيد معلومات زيد است دخلي به عمرو ندارد و معلومات عمرو هم معلومات عمرو است دخلي به زيد ندارد.

بالجمله هركسي اين مقام را در خودش مي‏يابد كه يك‏مقامي دارد و در آنجا معلومات پيش او حاضر است و اين مقام نفس است و مي‏بيني در خودت چيزي هست كه قابل است از براي اكتساب معلومات كه هرچه معلومات اكتساب بكند باز مي‏تواند اكتسابي داشته باشد وانگهي همين صور معلوماتي كه پوشيده است دلالت دارد بر اينكه قابلي هست و اگر قابل نبود صور معلومات پوشيده نمي‏شدند و اين مقام قابليت نسبت به صور معلومات مقام عقل (است) كه نسبت به نفس ماديت دارد و قابل است از براي صور معلومات الي غيرالنهايه و اين عقل هم تا نسبت به نفس ملاحظه نشود ماديت پيدا نمي‏كند وقتي كه نسبت به نفس ملاحظه كردي مي‏بيني ماديت دارد و اين ملاحظه عقل نسبت به نفس و نسبت‏دادن عقل را به نفس مقام روح است كه برزخ است بين عقل و نفس و بالاتر از اين مقامات مقامي در خودت مي‏بيني كه در آن مقام نه ذكري از معلومات است و نه ذكري از صلوح اتصاف به صور معلومات و آن مقامي است كه خودت خودت هستي و غير خود را كسي نمي‏بيني و اين هم مقام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 144 *»

فؤاد است كه اعلاي مقامات اربعه است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه خداوند در كون هرچه را خواست خلق كرد و هرچه در وجود خلق ضرور بود برايشان آفريد پس اسباب و وسايطي كه بعضي در وجود خود ضرور داشتند اول آن اسباب و وسايط را خلق كرد بعد آنها را به واسطه آن اسباب و وسايط ايجاد كرد و جميع چيزها كار دست او است و او است وحده لاشريك له خالق جميع چيزها و هر چيزي را خواست خلق كرد و هر چيزي را نخواست خلق نكرد و دليل اينكه خواسته خلق كرده و دليل اينكه نخواسته خلق نكرده و آنهايي كه خلق كرده هر طوري كه خواست همان‏طور خلق كرد پس آن هم همان‏طور خلق شد. پس در اين عرصه مخالفي معقول نيست و كسي نتوانسته مخالفت نمايد زيرا از خود چيزي ندارند كه مخالفت كنند هرچه دارند از عطاي او است و او خواسته كه ايشان داشته باشند اين است به ايشان داده پس او به خواهش خود هرطوري كه خواست همان‏طور آفريد، جوهر را جوهر آفريد و عرض را عرض، عالي را عالي آفريد و داني را داني وهكذا فاعل را فاعل آفريد و فعل را فعل و واقعاً بايد همچنين باشد عرض بايد عرض باشد جوهر جوهر اگر عرض جوهر باشد پس عرض نيست پس عرض بايد خودش باشد و جوهر كه غير او است و محال است كه چيزي غير خودش باشد وهكذا عالي واجب است كه عالي باشد و داني واجب است كه داني باشد و فعل واجب است كه فعل فاعل باشد و فاعل واجب است كه فاعل فعل باشد زيرا فاعل تمام معنيش اين است كه كننده فعلي باشد پس اگر فعلي از او صادر نشود كه فاعل نيست و فعل هم تمام معنيش اين است كه كار دست فاعل باشد پس اگر فاعلي نباشد و اين فعل از دست او صادر نشود كه فعل فاعل نيست. پس از جمله كارهايي كه خدا در كون خواسته و كرده اين است كه فاعل را خلق كرده و فعل را نيز خلق كرده اما فعل را در توي چنگ فاعل گذارده و قرار داده كه از دست او صادر بشود. پس همين‏كه خالق فعل خدا شد نبايد خود فعل مستقل باشد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 145 *»

زيرا خدايي كه او را خلق كرد مستقل خلقش نكرد بلكه در دست فاعل او را خلق كرد و او را فعل فاعل خلق كرد و فعل فاعل كه شد بايد از دست خود فاعل جاري بشود. پس صدور فعل از فاعل منافات ندارد با اينكه خدا او را خلق كرده باشد. پس خدا است خالق فعل و فاعل و خدا است موجد آنها لكن فعل بايد از دست فاعل صادر بشود و پيش از اينكه فاعل او را صادر بكند نيست و هر فعلي هم بايد از فاعل خودش صادر بشود و از فاعل ديگر صادر نمي‏شود. پس فعل زيد بايد از خود زيد صادر بشود و واجب است كه چنين باشد و محال است كه فعل زيد خود به خود موجود باشد يا اينكه از دست عمرو جاري بشود. عمرو هر كاري كه بكند خودش كار كرده زيد كاري نكرده، زيد بايد كار خودش را خودش بكند. پس بنابراين معقول نيست كه فعل پيش از فاعل موجود باشد و محال است كه خدا فعل را پيش از فاعل خلق بكند. و هرگاه ايراد كني كه از بعض اخبار چنين معلوم مي‏شود كه خداوند افعال را پيش از فواعل خلق كرد چنانكه وارد است كه خداوند خيرات و شرور را خلق كرد پيش از مخلوقات به دو هزار سال بعد اشخاصي خلق كرد و خيرات را در دست ايشان جاري كرد و فرمود طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و اشخاصي ديگر خلق كرد و شرور را در دست ايشان جاري كرد و فرمود ويل لمن اجريت علي يديه الشر و شكي نيست كه خيرات فعل اخيار و شرور فعل اشرار است پس اگر وجود فعل قبل از فواعل محال بود چطور خداوند خيرات و شرور را قبل از صاحبانشان مي‏آفريد؟ عرض مي‏كنم كه سابقاً اين مطلب را بيان نموديم كه مراد از تقدم نه تقدم زماني است بلكه تقدم رتبه‏اي است ولكن بيانش اين است كه افعال نوعاً بر دو قسمند: يك‏قسم است كه باعث ترقي فاعل مي‏شود و فاعل به واسطه آن افعال ترقي مي‏كند و بالا مي‏رود و يك‏قسم است كه باعث ترقي فاعل نمي‏شود و از كثرت آن افعال هيچ ترقي براي فاعل حاصل نمي‏شود و فاعل همان است كه بود و اين قسم از افعال آن افعالي است كه آثار فاعلند و فاعل مؤثر آنها است و آن افعال را لامن شي‏ء احداث مي‏كند و اين نحو از افعال است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 146 *»

هرچند از فاعل احداث بشود كمالي از براي فاعل حاصل نمي‏شود و فاعل هيچ ترقي نمي‏كند به همان حالت خودش باقي است به جهت اينكه وجود اين افعال بسته به فاعل است و آنچه دارند تمامش را فاعل عطا نموده. پس چيزي كه از خود هيچ ندارد و همه‏اش از پيش غير آمده است چگونه مي‏شود كه باعث ترقي او بشود و محال است كه اثر چيزي سبب ترقي آن چيز بشود چگونه چنين باشد و حال اينكه اثر را آن چيز احداث كرده و خلعت بر قامت او پوشانيده و اگر او اثر را ايجاد نمي‏كرد معدوم صرف بود و اين قسم از افعال و آثار چون سبب ترقي و صعود مؤثر و فاعل نيستند به هيچ‏وجه شرافتي نسبت به مؤثر ندارند بلكه به مراتب از مؤثر پست‏ترند و اما قسم اول از افعال به اين نحو از آثار فاعل نيستند كه همه‏اش احداث‏كرده مؤثر و ايجادكرده او باشند بلكه آثاري هستند كه در مواد ظاهر مي‏شوند و نوعاً جميع آثار را كه ملاحظه كردي مي‏بيني فعلياتند و نوعاً جميع مواد امكاناتند و شكي نيست كه فعليات به مراتب اشرفند از امكانات و امكان مصرفي ندارد و منشأ اثري نيست و كاري از او ساخته نمي‏شود. همه آثار در فعلياتي است كه روي مواد پوشيده مي‏شود و جميع كارها از اين فعليات ساخته مي‏شود. نمي‏بيني كه جسم نه گرم است و نه سرد نه تر است و نه خشك نه شيرين است و نه ترش نه بالا است و نه پايين نه رنگ دارد و نه بو نه طبع دارد و نه خاصيت مختصراً هيچ‏كاري از او ساخته نمي‏شود اما وقتي كه حرارت از خارج آمد در جايي نشست گرم مي‏كند و برودت آمد در جاي ديگر نشست سرد مي‏كند وهكذا پس ماده هميشه قوه است و آثار هميشه فعليات و ماده پيش از فعليات اگرچه وجودي دارد اما بخواهد ترقي بكند و صعود نمايد در عهده‏اش قابل ترقي و صعود نيست هميشه امكان صرف و قوه محض است و بر يك حالت باقي است و هرگز نمي‏شود كه قوه فعليت بشود لكن اگر فعليتي از خارج بيايد و بر روي ماده بنشيند و او را مستحيل به خود كند آن‏وقت براي ماده ترقي حاصل مي‏شود و خورده‏خورده صعود مي‏كند و بالا مي‏رود و اين هم نه آن است كه خودبه‏خود ترقي مي‏كند اگر مي‏توانست مي‏خواست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 147 *»

كه قبل از اينكه فعليت بيايد ترقي كند بلكه آن فعليت آمد و اين ماده را به جانب خود بالا كشيد اين است كه وقتي كه در خود ماده ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم ترقي كرد و بالا رفت و هيچ آن شخص اولي نيست. مثلي عرض كنم ملاحظه كن كه زغال جسمي است كثيف و ظلماني هزار سال هم اگر بماند همان زغالي هست كه بود ترقي برايش حاصل نمي‏شود اما يك‏وقت است كه اين زغال ترقي مي‏كند و آن در وقتي است كه حرارت از خارج بيايد و در اين زغال مأوي بگيرد و اين زغال را مشتعل سازد آن‏وقت مي‏بيني كه هم مي‏سوزاند و هم روشن مي‏كند و هم گرم مي‏كند چه‏بسيار كارها از او ساخته مي‏شود بلكه ربع كارهاي دنيا به آتش درست مي‏شود. حال كدام ترقي است از اين بالاتر كه زغال سياه كثيف ظلماني بيايد نوراني و روشن بشود؟ وانگهي اين‏همه كارها از او ساخته بشود؟ پس در اين‏وقت كه حرارت آمد و در توي نار نشست هرچند ملاحظه كني صفات پيش را در زغال نمي‏بيني حالا كه آتش شده است نه رنگ زغال را دارد به جهت اينكه زغال سياه بود و حالا سرخ شده است و نه طبع زغال را دارد به جهت اينكه زغال سرد بود و حالا گرم شده است و خود گرم است كه چيز ديگر را هم گرم مي‏كند و نه خاصيت زغال را دارد به جهت اينكه زغال جايي را نمي‏سوزاند و چيزي را صدمه نمي‏رساند و چيزي را فاني نمي‏كند. اما حالا كه آتش شده است هر چيزي كه نزديكش بردي مي‏سوزاند و اگر نتواند كه بسوزاند لااقل او را مي‏گدازد كه او چيزهاي ديگر را مي‏سوزاند و چه‏بسيار چيزها را فاسد مي‏كند و صورتش را از هم مي‏پاشد. پس ديدي كه حرارت چگونه زغال را مستحيل كرد و صفات او را از او دور كرد و صفات خودش را در او گذارد فالقي في هويته مثاله فاظهر عنه افعاله و اين آثار و افعال اگرچه از زغال بروز مي‏كند اما در حقيقت كار زغال نيست كار آن حرارت است اين است كه هم نفي صحيح است و هم اثبات، هم مي‏توان گفت كه زغال اين كارها را مي‏كند به جهت اينكه از دست او ظاهر مي‏شود و هم مي‏توان گفت كه زغال اين كارها را نمي‏كند به جهت اينكه اگر كار زغال بود چرا قبل از اين اين كارها را نداشت؟ پس كاركن در وجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 148 *»

زغال حرارت غيبي است كه آمده و در جوف زغال نشسته و زغال را به كار داشته و اين آثار را از دست او بروز مي‏دهد. از اين‏جهت وقتي كه حرارت از اين زغال فرار بكند همان زغال سياهي كه بوده هست و جميع صفات ناري از او فرار مي‏كند و تمام صفاتي كه در اول داشت عود مي‏كند، باز جسمي مي‏شود كثيف و سرد و ظلماني و هيچ كاري از او ساخته نمي‏شود و به هيچ‏كار ملك نمي‏خورد. پس دانستي كه زغال ترقي مي‏كند بواسطه اين افعالي كه از او صادر مي‏شود و اين افعال هم دانستي كه بواسطه تعلق حرارت است از خارج. پس اين افعال اگرچه افعال زغال است و كننده اين افعال زغال است لاغير لكن افعالي است كه زغال بواسطه آنها ترقي مي‏كند و به مراتب اشرفند از زغال به جهت اينكه منشأ اينها از عالم بالاتر است و اگر از عالم خود زغال بودند هرگز زغال را ترقي نمي‏دادند. پس چون ترقي زغال بسته به اين افعال است و اين افعال هم چون بواسطه تعلق حرارت غيبي احداث شدند پس وقتي كه حرارت فرار كرد افعال هم به تبعيت حرارت فرار مي‏كنند پس ديگر آن افعال از دست زغال جاري نمي‏شود اين است كه دوباره تنزل مي‏كند و مي‏آيد در آن مقامي كه بود و سابق بر آن منزل داشت. و حال جميع مواد همين‏طور است كه وقتي كه از خارج چيزي تعلق گرفت و فعليات و آثاري در آنها احداث شد ترقي مي‏كنند و بالا مي‏روند و چون فعليات برطرف شدند تنزل مي‏كنند و از آن مقام نازل مي‏شوند و مي‏آيند در آن مقامي‏كه هيچ‏يك از آن فعليات از ايشان به ظهور نمي‏رسد و هيچ‏يك از آن كارها از دستشان جاري نمي‏شود. و اين را هم بدان كه چيزي كه در اول ترقي كرد و صعود نمود اگرچه بالاتر است از آن چيزي كه در مقام خود واقف است و هيچ ترقي نكرده است لكن وقتي كه بناي نزول شد و بعد از ترقي نزول كرد و آن فعلياتي كه داشت از او فرار كرد مقامش به مراتب پست‏تر مي‏شود از آن‏كه در مقام خود واقف بود و هيچ ترقي نكرده اين است آنكه وارد شده كه روزي قنبر چند دانه خربزه خريد و به خدمت حضرت آورد. يكي را شكستند ديدند كه تلخ است فرمودند بدور بيندازيد كه او ولايت ما را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 149 *»

قبول نكرده. ديگري را شكستند ديدند بي‏مزه است باز همين كلام را فرمودند و يكي ديگر را شكستند ديدند كه كرمزده است باز همين كلام را فرمود و هيچ‏يك را ميل نفرمودند تا آنكه آخرالامر يكي را شكستند كه شيرين بود فرمودند از اين خربزه بخوريد كه ولايت ما را قبول كرده و ظاهراً كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه خربزه شعوري ندارد كه عرض ولايت بر او بشود تا اقرار كند يا انكار، ولكن سرّش آن است كه آب و خاك بودند و هيچ نباتيت در ايشان ظاهر نبود و اصلاً آثار خربزه و هندوانه و ساير نباتات در ايشان نبود اين است كه نه طعم خربزه را داشتند و نه طعم هندوانه را نه طعم شكر را داشتند و نه طعم حنظل را، نه طعم دارچين را داشتند و نه طعم بنفشه را وهكذا آب طعم خودش را داشت و خاك هم طعم خودش را داشت ديگر اين طعمهايي كه در نباتات يافت مي‏شوند نداشتند. پس حرّ و بردي از خارج در اينها تأثير كرد و كم‏كم با هم مخلوط و ممزوج شدند و نوع اعتدالي پيدا كردند روح نباتي از نباتات در ايشان ظاهر شد و تأثير خاصي در ايشان كرد و آثار آن نبات خاص از ايشان ظاهر شد مثل اينكه به يك‏نحوي اعتدال پيدا كردند و روح خربزه در اينها ظاهر شد و آثار خربزه از اينها ظاهر مي‏شود. حال كه اين روح آمده ديگر آب و خاك به حالت خودشان باقي نيستند بلكه مستحيل شدند به خربزه اين است كه در خربزه هرچه نگاه مي‏كني نه آب پيدا است و نه خاك، نه اثر آب دارد و نه اثر خاك، نه طبع آب دارد نه طبع خاك، نه خاصيت آبي دارد و نه خاصيت خاكي، نه طعم آب دارد و نه طعم خاك، نه خاصيت آب دارد و نه خاصيت خاك، نه رنگ آب دارد و نه رنگ خاك وهكذا مي‏بيني كه حالا همه چيزش غير از آب و خاك شده اين است كه منافعي چند بر اين خربزه مترتب است كه هيچ در آب و خاك آن منافع يافت نمي‏شود اين است كه فرمودند كه در خربزه ده خصلت است و ده منفعت دارد و حال آنكه هيچ‏يك از آن منفعتها را آب و خاك ندارند. پس اين آب و خاك ترقي كردند و به مقام خربزه رسيدند و آثار خربزه از ايشان بروز مي‏كند و اين خربزه در حقيقت غير از آب و خاك چيز ديگر نيست و همان آب و خاك است كه به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 150 *»

تأثير روح اين نبات خاص به صورت خربزه شده است. پس چون ترقي كرد و به اين صورت در آمد اين است كه اسم آب و خاك بر اين اطلاق نمي‏شود به جهت اينكه آن اسم به ازاي آن صورت آبي و خاكي بود حال كه آن صورت زائل شد پس نه آب است و نه خاك بلكه آن روح اسم خودش را به اين آب و خاك مستحيل‏شده مي‏دهد اين است كه او را خربزه مي‏نامند نه آب و خاك. حال كه اين آب و خاك ترقي كرد و خربزه شد اگر درست كماهو حقه مطاوعه آن روح را نمود پس خربزه‏اي مي‏شود شيرين و طيب و طاهر سزاوار است كه مؤمنين از او تناول نمايند و آن خواصها و تعريفها كه فرمودند همه در او هست و اگر ديدي كه تلخ است يا بي‏مزه است يا كرمزده است يا پوسيده است بدان‏كه درست مطاوعه روح را نكرده كه روح تمام تأثير خود را در اين خربزه نكرده اين است كه اين چيزها در او پيدا شده. پس قدري آن روح اين خربزه را بواسطه اينكه درست اطاعت نكرده و از پيش خودش چيزي آورده بحال خود واگذارده اين است كه تلخ و بي‏مزه و كرمزده و پوسيده شده اين است كه خوردنش قدري كراهت دارد و همه به جهت اين است كه از مقام خود تنزل كرد و تا آنجايي كه مي‏خواست نرفت يا رفت و دوباره برگشت. هرچه هست چون بعد از ترقي نزول كرد اين است كه حالا از خود آب و خاك پست‏تر شده است از اين‏جهت حضرت آب را ميل مي‏فرمودند و طيب و طاهر بود وهكذا خاك را فرمودند كه جعلت لي الارض مسجداً و طهوراً اما آن خربزه‏ها را ميل نمي‏كردند و اين قاعده قاعده‏اي است كلي كه هرچه ترقي كرد بعد از آن تنزل كرد بدتر مي‏شود از آن‏چيزي كه ترقي نكرد و در مقام خود واقف شد و اين ترقي هم هرچه بيشتر شد وقتي كه بناي تنزل شد به مراتب شتّي بدتر مي‏شود از آن‏چيزي كه كمتر ترقي كرد بعد تنزل كرد. پس اين خربزه چون از يك‏مقام بيش ترقي نكرده بود اين است كه بعد از تنزل پري منشأ اثر نمي‏شود و اثرش همان است كه خوردنش قدري كراهت دارد و اما اگر آب و خاك تركيب شدند و نباتيت در ايشان ظاهر شد بعد از آنكه قدري ديگر اعتدال پيدا كردند حيوانيت در ايشان ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 151 *»

شد پس حيواني مي‏شود از حيوانات. حال اگر روح گربه در او ظاهر شد به صورت گربه ظاهر مي‏شود و اگر روح گوسفند در او ظاهر شد به صورت گوسفند ظاهر مي‏شود وهكذا. حال كه دو مرتبه ترقي كرد هيچ نسبت به جمادات و نباتات عالم ندارد و آن تأثيري كه در اينها يافت مي‏شود در هيچ‏يك از جمادات و نباتات يافت نمي‏شود پس گوسفند مثلاً خيلي بالاتر از جماد و نبات است اما اگر بناي تنزل را بگذارد و روح حيواني از او فرار بكند و بميرد آن‏وقت به مراتب پست‏تر و خبيث‏تر مي‏شود از آن نباتاتي كه از مقام خود تنزل كرده بودند اين است كه نجس مي‏شود و با رطوبت اگر كسي ملاقات كرد بايد موضع ملاقات را تطهير كند مگر در يك‏وقتي كه اين اعراض روح از خود حيوان نباشد كه از بابت مخالفت با آن روح نباشد كه مخالفت كرده باشد و روح هم او را به خودش واگذاشته باشد بلكه به امر صانع جل‏شأنه اعراض كرده باشد. مثل اينكه صانع فرموده حيوان را تذكيه كن آن‏وقت پاك مي‏شود اگرچه ظاهراً روح ندارد ولكن چون منشأ فرار روح از حيوان حاصل نشده اين است كه آن لوازم تنزل مترتب نمي‏شود.

باري، اگر آب و خاك ترقي كردند و به مقام نباتي رسيدند و در اينجا ديگر تنزلي نكردند بعد از آن باز ترقي كردند و به مقام حيواني رسيدند و در اينجا هم ديگر تنزلي نكردند بعد از آن باز ترقي كردند و روح انساني در ايشان ظاهر شد پس انساني شدند از اناسي حال كه آب و خاك ترقي كرد و به مقام انسان رسيد ببين كه هيچ نسبت ندارد با جمادات و نباتات و حيوانات عالم و كارهايي از او ساخته مي‏شود كه از هيچ‏يك از جماد و نبات و حيوان بر نمي‏آيد و صفاتي در او هست كه هيچ‏يك آنها در اينها يافت نمي‏شود اما خدا نكند كه انسان كذايي بناي تنزل را بگذارد و از مقام خودش تنزل كند و كاري بكند كه روح انساني از او فرار بكند و اعراض نمايد و او را به خود او وا گذارد كه در اين حال خبيث‏تر و پليدتر مي‏شود از جميع حيواناتي كه از مقام خود تنزل كردند. حيوانات بعد از تنزل و اعراض روح حيات از ايشان نهايت نجاست ظاهري در ايشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 152 *»

پيدا مي‏شود كه اگر با رطوبت (با آنها) ملاقات شد تأثيرش اين است كه همان‏قدر موضع ملاقات را بشويند ولكن انسان وقتي كه روح از او اعراض كرد و مرد نجاست ظاهريش به حدي مي‏رسد كه اگر در حال يبوست هم ملاقات شد بايد موضع ملاقات را شست به جهت اينكه در او يك‏تأثيري هست كه به محض ملاقات تأثير مي‏كند در آن موضع ملاقي اگرچه در حال يبوست هم باشد علاوه بر اين اينها سهل است كه كأنّ نجاست از ظاهرش تجاوز كرده به باطنش رسيده كه نه خودش به غَسل پاك مي‏شود و نه موضع ملاقات به غَسل پاك مي‏شود بلكه غُسل در هريك لازم است كه هم بايد خودش را غسل بدهند آن هم نه به يك‏غسل نه به دو غسل بلكه سه غسل بايد داد به آن تفاصيلي كه مشهور و معروف است ميان مسلمين و در غسل هم كه مي‏داني محض شستن ظاهري مناط نيست بلكه بايد مقرون به نيت باشد اين است كه اگر ميتي را توي رودخانه يا دريايي بيندازند و هي زير آب برود و هي بالا بيايد هيچ غسل براي ميت حساب نمي‏شود مگر اينكه كسي بيايد از روي نيت و قصد او را غسل بدهد آن‏وقت بواسطه آن نيتِ غاسل آن نجاست باطني هم كه از براي ميت بواسطه اعراض روح حادث شده بود رفع و زايل شود و همچنين خودش را بايد غسل داد سهل است كه چنان نجاستي و خباثتي دارد كه تأثير در ملاقي او مي‏كند اگرچه در حال يبوست هم باشد بطوري كه احداث خباثتي در باطن آن ملاقي مي‏كند و ضعفي در حيات او بهم مي‏رسد اين است كه ملاقي هم بايد غسل بكند و غسل هم كه بي‏نيت نمي‏شود پس بواسطه آن غسل مقرون به نيت خباثتي كه در باطن او بهم رسيد زائل شود و آثارش مضمحل گردد. پس ملاحظه كن و ببين كه تنزل بعد از ترقي زياد چه مي‏كند و چقدر دور مي‏گرداند از مبدء بطوري كه از اول هم دورتر مي‏شود و از آنهايي كه هيچ ترقي نكردند به مراتب شتّي پست‏تر مي‏شود.

بالجمله دانستي كه ترقي جميع مواد بواسطه فعليات است و تنزلشان بواسطه اعراض فعليات است و اگر فعليات نبودند نه ترقي براي مواد حاصل مي‏شود و نه تنزل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 153 *»

هميشه به همان حالت خود باقي هستند. پس چون فعليات از غيب مي‏آيد و تعلق مي‏گيرد مواد ترقي مي‏كنند و چون فعليات فرار مي‏كنند مواد تنزل مي‏كنند چنانكه مي‏بيني اگر روح نباتي تعلق نگيرد به جماد جماد هميشه به حالت خود باقي است نه بالاتر مي‏رود نه پايين‏تر مي‏آيد و چون تعلق گرفت به جماد او را از مقام خود ترقي مي‏دهد و بالا مي‏برد و آثار و افعال نباتي از دست او جاري مي‏كند و هرچه در او ملاحظه مي‏كني بجز آثار و افعال و صفات و خواص نباتي چيز ديگر نمي‏بيني و چون از اين جماد فرار كرد باز برمي‏گردد به حالت اول خود و باز جمادي است از جمادات و هيچ نمي‏تواند كار نباتي بكند. پس نوعاً دانستي كه اين‏جور از افعال در فاعل تأثير مي‏كند و باعث ترقي فاعل مي‏شود و جميع امورات شرعيه هم از اين قبيل است اين است كه شارع آمد امر كرد نهي كرد بعضي كارها را فرمود بكنيد و بعضي كارها را فرمود مكنيد به جهت اينكه در پاره‏اي كارها تأثير خاصي بود كه نفع داشت به مردم فرموده آنها را مرتكب شويد و در پاره‏اي كارها تأثير خاصي بود كه ضرر داشت به مردم فرموده از آنها اجتناب كنيد. پس ديگر وحشت نكن كه چطور مي‏شود كه كار شخص باعث ترقي شخص بشود يا او را از مقامش پست كند و اين قسم از كارها همين‏طورند كه در خود صاحب كار تأثير مي‏كنند اين است كه مي‏فرمايند عبادت اشرف است از خود عابد اگرچه اگر عابد نباشد عبادتي نيست اما عبادت چيزي است كه وقتي آمد شخص را ترقي مي‏دهد و تو مي‏داني كه عبادت آن است كه مقرون به نيت باشد و شكي نيست كه نيت جاش در نفس است پس در نفس اول نيت مي‏كني بعد از نفس مي‏آيد توي خيال آن‏وقت از خيال مي‏آيد توي بدن كه بدن را به حركت مي‏آورد و بنامي‏كند نمازكردن يا روزه‏گرفتن يا حج‏كردن وهكذا. پس مبدء طاعات و خيرات از نفس است كه از آنجا بايد بيايد آن‏وقت بدن را به كاري وا دارد اين است كه فرمودند كه خدا خيرات را به دوهزار سال پيش از صاحبانش آفريد و دوهزار سال نوعاً عبارت است از مثال و جسم كه آن نيت تا نيايد توي خيال و از آنجا نيايد توي بدن، بدن به كاري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 154 *»

نمي‏پردازد و اين نحو از كارها است كه صاحبش را ترقي مي‏دهد و اينجا است كه خدا مي‏فرمايد طوبي لمن اجريت علي يديه الخير كه خير را از باطنش آورد و آثارش را از دست او ظاهر كرد والاّ همين چيزهايي كه داخل در طاعات و عبادات است اگر همين‏طور لاعن شعور كرده بشود بدون نيتي هيچ باعث ترقي نمي‏شود و اين طوبي لمن اجريت هم از برايش گفته نمي‏شود و از آن‏طرف هم كسي شرور را از روي نيت و قصد به‏عمل آورد كه اول در نفس نيت كرد بعد از آنجا آمد توي خيال و از آنجا آمد توي بدن و بدن را به آن‏كارها وا داشت آن‏وقت بدن بنا مي‏كند آن كارها را كردن. پس مبدء اين شرور هم كه از شخص صادر مي‏شود از نفس او آمده است اين است كه در اينجا هم فرمودند كه شرور را خداوند خلق فرمود پيش از صاحبانش به دوهزار سال و از اين جهت است كه از غيب مي‏آيد و در ظاهر تصرف مي‏كند اين است كه باعث تنزل شخص مي‏شود با اينكه كار خود شخص است و از دست خود شخص ظاهر مي‏شود مع‏هذا او را از مقام خود پست مي‏كند و اينجا است كه مي‏فرمايد ويل لمن اجريت علي يديه الشر كه شر را از باطنش آورد و در دستش جاري كرد و اين هم كه خدا تعبير مي‏آورد كه من جاري كردم مراد همان است كه سابقاً بيان شد كه خدا است خالق افعال همان‏طوري كه خالق فواعل است لكن افعال را از دست فواعل جاري مي‏كند و مادامي هم كه فاعل فعلي نكند آن فعل را خدا خلق نمي‏كند و چون فاعل فعلي مي‏كند خدا هم در همان آن آن فعل را خلق مي‏كند و از دست او جاري مي‏كند. پس كسي كه خواست و قصد كرد و خيال و فكر به كار برد و خواست دروغي بگويد خدا هم او را قدرت مي‏دهد و دروغ را خلق مي‏كند و از زبان او جاري مي‏كند بعد مي‏فرمايد ويل لمن اجريت علي لسانه الكذب مثلاً وهكذا و اما آن‏كسي كه از روي قصد و نيت شري به عمل نياورد بلكه از روي بي‏شعوري يا سهو شري به عمل آورد هيچ تنزلي برايش حاصل نمي‏شود و هيچ ويل لمن اجريت هم از برايش گفته نمي‏شود. پس آن شرور و خيراتي كه خدا مي‏فرمايد به دوهزار سال پيش از صاحبانشان آفريدم آن شرور و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 155 *»

خيراتي است كه ازروي قصد و نيت كرده بشود و از غيب آمده باشد و در اينجا است كه طوبي و ويل گفته مي‏شود و در اينجا است كه ترقي و تنزل حاصل مي‏شود والاّ آن طاعات و شروري كه از روي قصد و نيت بجا نياورند و از غيب نيامده باشد هيچ پيش از صاحبانشان نيستند به دوهزار سال و هيچ طوبي و ويل هم گفته نمي‏شود و هيچ ترقي و تنزل هم حاصل نمي‏شود نه آن طاعات شخص را ترقي مي‏دهند و نه شرور مقامش را پست مي‏كنند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فعل فاعل چنانكه مكرّر عرض شد حكم است و حتم كه بايد از فاعل صادر بشود، و فعلِ فاعل باشد و از غير فاعل صادر بشود از محالات است و محالات را خداوند خلق نكرده و اين فعل اگرچه از فاعل صادر مي‏شود اما خالقش خدا است و خدا فعل را خلق كرده فاعل نمي‏تواند خالق فعل باشد همان‏طوري كه خالقِ خودش نمي‏تواند باشد. پس قيام زيد اگرچه فعل زيد است و از دست زيد جاري مي‏شود و همچنين ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن زيد همه از زيد صادر مي‏شود و بستگي به زيد دارد اما هيچ‏يك را زيد خلق نكرده و خالقشان خدا است و دليل بر اينكه زيد خالق افعال خود نيست اينكه شكي نيست كه كسي كه خالق چيزي باشد البته از آن خلق خود بي‏خبر نيست، بر ظاهر و باطن و سرّ و علانيه و جميع جهاتش اطلاع دارد به جهت اينكه آنچه هست اين ايجاد كرده پس اگر زيد خالق افعال خود بود اقلاً مي‏خواست كه بر كمّ و كيف آنها اطلاع داشته باشد زيرا معقول نيست كه خالق از خلق خود غافل باشد و حال اينكه مي‏بيني كه زيد اگر هزار هزار سال فكر بكند نمي‏تواند كيفيت صدور يك‏فعل از افعال خود را ادراك بكند مثل اينكه نمي‏تواند بفهمد كه چطور مي‏شود كه خودش مي‏بيند و مي‏شنود و هرچند سعي مي‏كند كيفيت ديدن را نمي‏تواند بفهمد وهكذا كيفيت شنيدن و بوييدن و چشيدن و راه‏رفتن و خوابيدن، هيچ‏يك را نمي‏تواند ادراك كند. پس فعلي كه كيفيتش را فاعل نمي‏تواند بفهمد چطور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 156 *»

خالق آن است و او را خلق كرده؟ پس فعل هم مانند خود فاعل كار دست خالق است يعني احداث‏كرده او است اما در دست فاعل آن را جاري مي‏كند. پس تبارك آن خدايي كه زيد را خلق كرده و چشم را هم براي او خلق كرده و ديدن را هم در او گذاشته آن‏وقت فرموده ببين. حال ملاحظه كن كه شخص به چه آساني مي‏بيند و به چه آساني او را باز مي‏كند و به چه آساني مي‏بندد با اين حالت اگر جميع عالم پشت بر پشت هم بدهند نه مي‏توانند يك مقله چشمي درست كنند و نه مي‏توانند ديدن را در چشم قرار بدهند مثل اينكه مي‏بيني كه كسي چشمش باز است و هيچ عيبي در مُقله‏اش نيست مع‏هذا نمي‏بيند و نور از چشمش رفته است حال اگر همه مردم جمع بشوند بخواهند چشم او را روشن كنند كه چيزها را ببيند مي‏بيني كه نمي‏توانند. پس فاعل جميع افعالي كه از دست خلق جاري مي‏شود خدا است وحده لاشريك له و او است خالق هر چيزي و غير از او خالقي در ملك يافت نمي‏شود اين است كه در كلام خود مي‏فرمايد هل من خالق غير اللّه، اروني ماذا خلقوا من الارض پس خودش خبر مي‏دهد كه خالقي به جز او نيست و او است خالق همه‏چيز و از جمله چيزها افعال است. اگر افعال خالقي داشتند غير از خدا پس لازم مي‏آمد كه خداوند در خلق شريك داشته باشد و غير از خدا هم خالقي باشد و هرگاه در بعضي جاها ببيني كه نسبت خلق را به فواعل دادند مثل اينكه مي‏فرمايد و تخلقون افكاً، و تبارك اللّه احسن الخالقين بدان‏كه مراد از خلق نه آن‏طوري است كه در خدا استعمال مي‏شود والاّ با آيات ديگر متناقض خواهند بود بلكه اين خلق مرادف فعل است. خالقند يعني فاعلند و آن فعل از دستشان جاري مي‏شود چنانكه گاهي خالق را هم فاعل مي‏گويند مثل اينكه مي‏گويند فاعلي در ملك به غير از خدا نيست.

باري، تعبيرات هست ولكن تعبير صحيح كه هيچ مجاز توش نباشد اين است كه خدا است خالق وحده لاشريك له و افعال را او خلق كرده و فواعل را هم او خلق كرده و او فاعل افعال نيست به خلاف فواعل كه فاعل افعالند اما خالق آنها نيستند و فواعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 157 *»

كه فواعل افعال شدند نه براي خود چنين شده باشد، حاشا! بلكه به جعل خدا اين‏طور شده است كه افعال مال فواعل شده است زيرا خداوند حكيم است و وضع شي‏ء در غير موضع نمي‏كند و چون فعل معنيش صدور از فاعل است اين است كه خدا هم همين‏طور وضع كرده كه فعل از دست فاعل صادر بشود پس فاعل در حقيقت هيچ‏كاره است و تبارك آن خدايي كه چنين‏كاري كرده و آن فعل را در دست او قرار داده كه به آساني هرچه تمامتر او را صادر مي‏كند اما با اين حالت فعل از دست خود فاعل صادر مي‏شود و فاعل كننده فعل است اين است كه خدا هم مي‏گويد تو فلان‏كار را كردي و افعال را نسبت به فواعل مي‏دهد و اگر فعل كار فاعل نبود و نسبتي به فاعل نداشت پس اين ارسال رسل و انزال كتب و وضع شرايع و اين وعد و وعيدها همه بيجا و بي‏حاصل بودند وانگهي نبايست كه عقلا كسي را مذمت كنند و كسي را مدح كنند با اينكه بالبداهه مي‏بيني كه بعضي از كارها هست كه به حكم عقل صاحبش استحقاق مذمت دارد و بعضي استحقاق مدح دارد. پس فعل فاعل اگرچه خالقش خدا است لكن صادر از فاعل است و فاعل خودش آن فعل را به عمل آورده و غير از فاعل كسي آن كار را نكرده اين است كه اگر خوب شد فاعل تعريف دارد و اگر بد شد فاعل مذمت دارد. پس از اينجا سرّ شرايع به دست مي‏آيد كه بايد شخص خودش عمل بكند و كاري بكند تا تحصيل نجات بكند و نجات بيابد و چيزي عايدش بشود وگرنه اگر جميع عالم عمل بكنند و تو عمل نكرده باشي هيچ فايده‏اي به حال تو ندارد و چيزي عايد تو نخواهد شد. حتي مي‏خواهم عرض كنم كه اگر پيغمبر اولواالعزم هزار مرتبه برايت استغفار كند و تو كاري نكني هيچ فايده به حال تو ندارد و تو آمرزيده نخواهي شد مگر نشنيده‏اي كه خداوند مي‏فرمايد ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن‏يغفر اللّه لهم و اگر ملحدي بگويد كه راست است اما اين را خداوند درباره كفار و منافقين فرموده و اينها چون به هيچ‏وجه خود را مربوط و متصل به نبي نساختند اين است كه استغفار نبي هيچ فايده‏اي به حال ايشان ندارد اما بعد از اينكه شخص خود را متصل به نبي ساخت و ايمان به او آورد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 158 *»

البته استغفار پيغمبر ثمرش عايد او مي‏شود چگونه چنين نباشد و حال اينكه خدا خودش به پيغمبر امر فرموده و استغفر لذنبك و للمؤمنين آيا چه گمان داري به خدا كه امر مي‏كند پيغمبرش را كه براي مؤمنين به او استغفار كن و خودش آنها را نيامرزد يا آنكه دعاي پيغمبر را مستجاب نكند؟ با اينكه خودش امر كند به دعا وانگهي اگر استغفار فايده‏اي به حال مردم نداشت چرا خدا امر مي‏كرد و چرا پيغمبرش استغفار مي‏كرد براي مؤمنين؟ و شكي نيست كه استغفار معني ندارد مگر اينكه گناهي در مقابل باشد و اين گناهي كه محتاج به استغفار است بديهي است كه صغاير ذنوب نيست زيرا خداوند خودش وعده داده كه گناهان صغيره را كه احياناً از شخص صادر مي‏شود كه از او تعبير به لَمَم مي‏آورند بدون استغفار بيامرزد پس گناهان كبيره است كه استغفار مي‏خواهد چنانكه در حديث وارد است كه فرمودند شفاعتي لاهل الكباير من امتي پس معلوم است كه صغاير محتاج به شفاعت نيست اگر حاجت داشت مي‏فرمودند وانگهي معقول نيست كه براي كباير شفاعت بكنند و براي صغاير شفاعت نكنند پس اگر صغاير محتاج به شفاعت باشد بايد به طريق اولي آن را شفاعت نمايند. پس اينكه اسمي از صغاير نبردند سببش اين است كه صغير شفاعت نمي‏خواهد و بدون شفاعت عفو خواهد شد پس شفاعت از براي كباير است و استغفار هم از براي كباير است و مي‏بيني كه تا گناه كبيره نباشد نه استغفار معني دارد و نه شفاعت و از آن‏طرف كه شافعان بايد شفاعت بكنند و نبي كه هميشه استغفار مي‏كند براي مؤمنين پس حال چه غم داري و از چه خوف داري؟ كدام گناه است كه بتواند از زير استغفار و شفاعت در برود و تأثيري داشته باشد؟ پس هيچ‏كار نكني نه نماز بكني و نه روزه بگيري و نه حج بكني او خودش ثواب اينها را به تو مي‏دهد و هر گناهي كه دلت مي‏خواهد بكن به استغفار و شفاعت او زايل مي‏شود! بلكه اگر اصرار در عمل داشته باشي و حريص در عمل باشي يا گناهي بكني و بسيار خائف باشي دليل بر اين است كه خاطرجمع از اين خدا نيستي و او را صادق نمي‏داني و او را صادق‏الوعد نمي‏داني و پيغمبر را مستجاب‏الدعوه و راستگو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 159 *»

نمي‏داني و اگر اينها را تصديق داري و راست مي‏گويي يقين المرء يري في عمله پس چرا يقينت در عملت ظاهر نيست و چرا اضطراب داري و چرا به خود زحمت مي‏دهي؟ اگر از خداي خود خاطرجمع هستي پس برو به پشت بخواب و آسوده باش!

باري، ملحد اين الحادها را مي‏كند و آيه هم مي‏خواند و حديث هم مي‏آورد و دليل عقل هم اقامه مي‏كند و به ظاهر هم همين‏طور ترائي مي‏كند ولكن وقتي مي‏شكافي همه‏اش كفر است و زندقه و چيزي است برخلاف ضرورت جميع انبيا و جميع انبيا و حججي كه از پيش خدا آمدند همه برخلاف اين فرمايش كردند. مگر نمي‏بيني كه هر پيغمبري آمد شريعت آورد و مردم را امر كرد كه به آن شريعت عمل بكنند؟ اگر عمل لازم نبود و چندان فايده‏اي نداشت پس اين‏همه انبيا چرا اين تكاليف را به زور به گردن مردم گذاردند و چرا حدود قرار دادند و چرا امر به عمل و آداب شرعيه نمودند؟ بلكه اگر مقصود شريعت نبود هيچ حاجت نداشت كه بيايند و مردم را دعوت كنند و اگر دقت كني مي‏فهمي كه تصديق انبيا بخصوص مقصود نيست و اگر كاري دست مردم نداشتند مردم هم حاجت نداشتند كه ايشان را بشناسند چنانكه بندگان صالح خدا در اطراف عالم هستند و هيچ خدا مردم را امر نكرده كه برويد آنها را بشناسيد و معقول نيست كه خداي عادل حكيم مردم را امر بكند كه بياييد فلان‏شخص را بشناسيد كه او از جانب من است. خوب گيرم كه آمدند و شناختند فايده‏اش چه‏چيز است؟ چه فايده به حال مردم دارد؟ پس تصديق به نبوت انبيا مقدمه است از براي شريعت چون خدا او را فرستاده كه ابلاغ شرع كند شكي نيست كه هرگاه مردم او را نشناسند و تصديق او نكنند ابلاغ شرع نخواهد شد و مقصود خدا به عمل نمي‏آيد و مردم هم آن كاري كه بايد به او نجات بيابند به او نمي‏رسند. پس اگر بواسطه شرع نبود هيچ حاجت نداشتيم كه انبيا را بشناسيم و ايمان به آنها بياوريم ولكن چون شرع خدا از پيش ايشان آمده اين است كه بايد ايمان به ايشان بياوريم تا آن‏وقت آنچه مي‏گويند بدانيم كه از جانب خدا مي‏گويند و خدا آن را از ما خواسته. پس دانستي كه ايمان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 160 *»

مقدمه عمل به شريعت است هرگاه مقصود عمل به شريعت نبود ايمان معني نداشت وانگهي اگر بنابود كه حاجت به عمل نباشد و ما هيچ عملي نكرده به پاي ما محسوب مي‏دارند و هر گناهي دل ما بخواهد بكنيم خواهند بواسطه استغفار و شفاعت انبيا آمرزيد پس چه ضرور بود كه انبيا بيايند و خود و ديگران را به زحمت بيندازند و با اين مردم نادان و بي‏خرد محشور بشوند؟ در يك‏گوشه عالم براي خود مي‏گرفتند مي‏نشستند و اين كارها را مي‏كردند كه هر خطائي هركس كرده بود از برايش استغفار مي‏كردند و هر عمل خيري كه كسي مرتكب نشده بود به پاش حساب مي‏كردند ديگر اين‏همه داد و بيداد ضرور نداشت  و اين‏قدر اوامر و نواهي و احكام و حدود لازم نبود و امر خالي از دو صورت نيست اگر هيچ فايده ندارد خواه طاعت بكنند و خواه نكنند پايشان محسوب مي‏شود و خواه معصيت بكنند يا نكنند آمرزيده مي‏شود پس شرايع براي چه وضع كردند و چرا امر به طاعات كردند و چرا نهي از معاصي كردند و چرا مردم را به تعب و مشقت انداختند؟ آيا چه گمان داري به خدا و رسل او؟ آيا خدا را العياذباللّه لغوكار مي‏داني يا رسولان او را لغوكار گمان مي‏كني؟ و اگر فايده دارد و حكماً بايد اوامر را بجا بياورند و نواهي را اجتناب كنند و كسي را معاف نداشتند در عدم امتثال اوامر و عدم اجتناب از مناهي پس ديگر آن مزخرفات چيست و آن الحادها چه‏چيز است؟ فيالكم الويلات فمااجرأكم علي الرحمن فواعجباه كه چگونه امر خدا را خفيف شمردند و خدا را از نظر انگاشتند و به قول خود ايمان ثابت كردند واللّه چنين ايماني همه‏اش كفر و ارتداد است بعد از آنكه باطنش كفر و ارتداد و شرك باشد پس ديگر چه طمع بيجا داري و چرا عبث تخم آرزو در دل مي‏كاري و چطور استغفار و شفاعت حجج شامل حال تو خواهد بود و حال اينكه تو خود را به اين واسطه از ايشان دور كردي. فياسبحان‏اللّه چقدر حماقت مردم را فراگرفته كه چيزها مي‏گويند و خودشان نمي‏دانند كه چه مي‏گويند اگر مي‏شد كه بي‏عمل شخص به ثواب آن عمل برسد يا به عمل ديگري شخص را ثواب بدهند و اگر مي‏شد كه هر گناه كه شخص دلش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 161 *»

مي‏خواهد بكند به استغفار نبي برطرف بشود پس انبيا العياذباللّه مگر با مردم غرض داشتند كه بيايند عمداً مردم را سخت بگيرند و عمداً به زحمتشان بيندازند و اينقدر اصرار بكنند در آن چيزهايي كه اگر نكنند ضرري به حالشان نداشته باشد و اين‏قدر بترسانند و وعيدها بكنند براي اينكه پاره‏اي كارها نكنيد كه اگر بكنند باز ضرري نداشته باشد به ايشان. اگر ايشان را باغرض مي‏بيني پس چرا ايمان مي‏آوري و چنين شخصي كه از روي غرض حرف بزند در اصل نبي ما نيست و اگر نبي غرض ندارد و امر واقع را براي مردم بيان مي‏كند پس بخصوص در اعمال خواصي است كه بايد آنها را كه گفته حكماً عمل كرد و آنها را كه نهي كرده عمل نكرد. پس به يك‏آيه متشابه و يك‏حديث متشابه متمسك‏شدن نمي‏شود كه دين را از سر خراب كرد. خوب اگر خدا حق است و كلامش حق است پس چرا يك‏كلامش را مي‏گيري و باقي كلامها را نمي‏گيري؟ همين خدايي كه در يكجا پيغمبر را امر مي‏كند كه استغفار كن براي مؤمنين در جاهاي ديگر به پيغمبر امر مي‏كند كه بگو به مؤمنين نماز بكنند روزه بگيرند حج بروند خمس بدهند زكوة بدهند كه اگر اين كارها را نكنند عذابشان مي‏كنم و همچنين بگو به ايشان كه دروغ نگويند زنا نكنند شراب نخورند غيبت نكنند مال ديگري را نخورند وهكذا كه اگر اين كارها را بكنند با ايشان چنين و چنان خواهم كرد و ايشان را به عذابهاي گوناگون خواهم مبتلا نمود و اگر پيغمبر حق است و كلامش هم حق است چرا يك‏حديثش را مي‏گيري و باقي احاديثش را نمي‏گيري؟ و همين پيغمبري كه فرموده شفاعتي لاهل الكباير من امتي در اخبار بسيار مردم را امر به طاعات كرده و نهي از معاصي نموده و ايشان را وعده عذاب (داده) و بر ترك طاعات و ارتكاب معاصي از ايشان بيزاري جسته.

باري، اينها همه الحاد است كه ملحدين مي‏خواهند در ميان دين الحاد بكنند و دين را وا زنند و نمي‏توانند اين است كه از راه دين بالا مي‏آيند و دين را خراب مي‏كنند چنانكه بولس ملعون بعد از حضرت عيسي اين‏جور الحادها كرد و دين عيسي را از ميان برداشت كه شما همان اقرار به قتل عيسي بكنيد همه گناهان شما آمرزيده مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 162 *»

عيسي به اين كشته‏شدن كار همه شما را كرده ديگر شما حاجت نداريد عمل كنيد و تكاليف ديگر از شما برداشته شده است پس به اين حيله‏ها دين عيسي را يكجا از ميان نصاري برداشت و الآن هم نصاري دين عيسي در دستشان نيست و از خباثت و پليدي خود دين به اين محكمي را برداشت و مردم را بيدين كرد.

باري، اينها كه عرض شد همه‏اش دليل موعظه و مجادله بود و هرگاه دليل حكمت بخواهي عرض مي‏كنم كه فعل فاعل بايد از دست خود فاعل صادر بشود و اگر فاعلي فعل خود را صادر نكند محال است كه آن فعل از دست فاعل ديگر صادر بشود و هيچ فاعلي نمي‏تواند آن فعل را صادر بكند و عجب اين است كه اگر جميع فواعلي كه در ملك هستند جمع بشوند نمي‏توانند از عهده اصدار آن فعل برآيند و سرّش اين است كه اين از وضع الهي است و خدا چنين قرار داده كه فعل هر فاعلي از دست همان فاعل جاري بشود و فعل هر فاعلي را در توي دست او خلق مي‏كند و فعل فاعلي را در غير دست او خلق نكرده اين است كه پيش هر فاعلي بروي آن فعل را نمي‏يابي زيرا كه خدا او را در آنجاها خلق نكرده و چيزي را كه خداوند خلق نكرد در جايي چطور مي‏شود در آنجا پيداش كرد؟ پس فعل هر فاعلي بايد از خود آن فاعل صادر بشود و هرگاه فاعل فعل خود را صادر نكند لكن جميع فواعل ملك بعينه مانند كار آن فاعل كاري احداث كنند فعل فاعل را احداث نكرده‏اند و آن فاعل هم كاري نكرده آيا نمي‏بيني كه خدا چشمي به تو داده كه رنگها و شكلها را ببيني و اگر تو بايد ادراك الوان و اشكال بكني بايد خودت ببيني و اگر خودت چشم را باز كردي و ديدي خودت ديده‏اي و فيض ديدن به تو رسيده و اگر تو چشمت را باز نكني و نگاه نكني جميع عالم كه پر از رنگ و شكل است دخلي به تو ندارد و تو ادراك الوان و اشكال را نكرده‏اي به جهت اينكه كاري نكرده‏اي كه به اين فيض برسي و همچنين اگر جميع اهل عالم ببينند تو نديده‏اي و تو رنگ و شكلي ادراك نكرده‏اي نهايت آنها ديدند و آنها ادراك كردند و به آن فيض رسيدند چه دخلي به عالم تو دارد؟ پس مي‏بيني كه نه اشياء خارجه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 163 *»

وصلتي به تو مي‏دهد و نه افعال ديگران. عالم پر از رنگ و شكل است تو اگر نبيني تو نديده‏اي و تو رنگ و شكل را ادراك نكرده‏اي مردم همه بينا هستند اگر تو نبيني تو نديده‏اي و هيچ رنگي را و هيچ شكلي را درك نكرده‏اي آنها ديده‏اند. پس اگر تو بخواهي به فيض ديدن الوان و اشكال برسي بايد زحمت بكشي چشمت را باز كني و ببيني و همچنين اگر بخواهي صدايي را بشنوي عالم پر از صدا است حتي بدن خودت، نمونه‏اش اين است كه وقتي كه كمي گوش را گرفتي مي‏بيني كه گوش پر از صدا است دخلي به تو ندارد و همين‏كه عالم پر از صدا است تو صدا را ادراك نمي‏كني اگر گوشت را بگيري و همچنين جميع مردم بشنوند باز ثمري به حال تو ندارد تو صدايي نشنيده‏اي و تو در وقتي مي‏شنوي كه گوشت را باز كني و صداها را بشنوي آنوقت تو شنيده‏اي و اين فيض صدا را ادراك كرده‏اي. حال ديگر مي‏خواهند مردم بشنوند يا همه كر باشند و هيچ‏كدام صدايي نشنوند پس نه از وجود صداها در خارج فيض ادراك صدا به تو مي‏رسد و نه از شنيدن مردمِ بسيار، بلكه اگر تو كاري كردي كه مناسب اين فيض باشد، يعني گوشت را باز كردي و شنيدي اين فيض به تو خواهد رسيد والاّ فلا، مردم همه بشنوند آنها شنيدند تو نشنيده‏اي وقتي كه تو هم شنيدي مي‏خواهد آنها شنيده باشند يا نه تو به مقصود خود رسيدي و اين فيض را ادراك نمودي وهكذا اگر جميع عالم پر از حلوا باشد تو كه نخوردي هيچ طعم حلوا را ادراك نمي‏كني و اگر جميع مردم عوض تو بخورند تو نخورده‏اي اين است كه تو طعم حلوا را ذوق نمي‏كني وهكذا همه‏جا امر همين‏طور است كه بايد شخص خودش كاري بكند تا فيض را ادراك كند و كار ديگري هيچ دخلي به شخص ندارد و از او هيچ انتفاعي به شخص حاصل نمي‏شود. حتي مي‏خواهم عرض كنم كه كار هر عضوي از اعضاي شخص را بايد آن عضو بكند و جميع اعضا اگر جمع بشوند نمي‏توانند كار آن عضو را بكنند. نمي‏بيني كه كار چشم ديدن است و چشم بايد ببيند حال چشم را كه بهم بستي جميع اعضا و جوارح هرچه زور بزنند نمي‏توانند چيزي را ببينند حتي قلب كه اشرف و الطف اعضا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 164 *»

است و همه را او به كار مي‏دارد او هم نمي‏تواند بدون چشم چيزي را ببيند اگر چه عالم پر از رنگ و شكل باشد و اعضا هم در ميان رنگ و شكل غوطه‏ور باشند از هيچ‏يك ديدن رنگي و شكلي بر نمي‏آيد وهكذا گوش كارش شنيدن است حال گوش را كه گرفتي جميع اعضا و جوارح حتي چشم و حتي قلب هيچ‏يك نمي‏توانند يك صداي جزئي را بشنوند با اينكه عالم پر از صدا است. پس با اينكه عالم پر از صدا است و تو در ميان صدا غوطه‏وري مع‏هذا گوشت كه گرفته است تو نشنيده‏اي و تو صدايي ادراك نكرده‏اي و همچنين زبان كارش طعم فهميدن است اگر به زبان ذوق نكني و از راه دهان چيزي را نخوري اگرچه تو را در ميان جميع طعوم غوطه بدهند هيچ وصلت به تو نمي‏دهند و هيچ طعمي را تو نمي‏فهمي گو اينكه طعمها در عالم باشند بلكه ملاصق بدن تو هم باشند پس وقتي تو طعم مي‏فهمي كه به زبان چيزي را ذوق كني آن‏وقت فيض چشيدن به تو خواهد رسيد. پس ديگر حماقت را بايد به كنار گذاشت كه چشمت را بهم بگذاري و دعا كني و تضرع و زاري كني كه خدايا تو كه قادري بر هر چيز و از هيچ‏كاري عاجز نيستي پس از راه دست يا پا يا گوش رنگها را به من بنما و يا چيزي نخوري و حلوا را در ميان دست بگذاري و عجز و لابه كني و تضرع نمايي كه خدايا تو كه قادري از راه دست به من حلوا بخوراني پس من با زبان نمي‏خورم تو از راه دست به من حلوا بخوران كه من طعم حلوا را فهميده باشم وهكذا اين‏جور حماقتها است كه دامنگير مردم شده است و ايشان را گمراه كرده است و به اين خيال آسوده شدند و خود را از عمل فارغ كردند و از راهي كه خدا قرار داد داخل نشدند و به خيال خود تضرع و زاري مي‏كنند و عجز و لابه مي‏نمايند و قدرتي براي خدا اثبات مي‏كنند ديگر نمي‏دانند كه اينها تضرع نيست دعا نيست اظهار قدرت‏كردن براي خدا نيست، اينها با خدا مباحثه‏كردن است و خدا را نادان و غير حكيم شمردن است كه خدايا تو نمي‏داني، ذائقه را در دست من قرار بده نمي‏خواهم به زبان طعم را بفهمم. پس تو مي‏خواهي با خدا جنگ كني و مباحثه نمايي و به او ناسزا بگويي و نقص نسبت به او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 165 *»

بدهي و خدا به تو اعتنا كند و دعايت را مستجاب كند و دست از حكمت خود بكشد و بيايد تابع مثل تو سفيهي بشود كه هيچ هرّ از برّ تميز نمي‏دهي و هيچ عقلت نمي‏رسد كه چه مي‏گويي و چه‏چيز طلب مي‏كني! خوب اگر خداي خود را عالم و حكيم و مدبّر مي‏داني و مي‏داني كه او خلاف حكمت نمي‏كند او قرار داده كه از چشم ببيني پس چشم را باز كن و هرچه را مي‏خواهي بطور سهل و آساني ببين و قرار داده كه از گوش بشنوي پس گوش را باز كن و هر صدايي كه مي‏خواهي بطور سهل و آساني بشنو و قرار داده كه از راه زبان ذوق كني و طعم بفهمي پس با زبان ذوق كن و طعم چيزها را ادراك كن. پس حال من نماز نمي‏كنم پيغمبر عوض من نماز بكند، من روزه نمي‏گيرم پيغمبر عوض من روزه بگيرد و نماز و روزه آنها مقبول مي‏شود و نماز و روزه ما چه فايده‏اي دارد، اين است كه در زيارت مي‏خواني اشهد انك قداقمت الصلوة و اتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر پس نماز عالم را آنها كرده‏اند و روزه عالم را آنها گرفته‏اند و زكوة عالم را آنها داده‏اند وهكذا، اينها مزخرف است. گيرم كه پيغمبر نماز كرده روزه گرفته زكوة داده همه كار را كرده اما چه دخلي به تو دارد؟ تو چه كار كردي؟ تو كه كاري نكردي پيغمبر كار كرده پس تو كه نماز نكرده‏اي تا ثواب نماز به تو بدهند، تو كه زكوة نداده‏اي كه ثواب زكوة به تو بدهند نهايت ديگري نماز كرده زكوة داده ثوابش را هم به او مي‏دهند نفعي به حال تو كه ندارد نماز خودت را بايد خودت بجا بياوري و هيچ‏كس به غير تو نمي‏تواند نماز تو را بجا بياورد و روزه خودت را بايد خودت بگيري هيچ‏كس به غير تو نمي‏تواند روزه تو را بگيرد وهكذا. بلي آنجايي كه فرمودند شفاعت هست و استغفار مي‏كنند و نماز همه را ايشان كرده‏اند و زكوة همه را ايشان داده‏اند در جايي است كه تو كاري بكني و خود را متصل به ايشان بكني و آنچه از دستت بر مي‏آيد بجا بياري آن‏وقت اگر در جايي خطائي واقع شده باشد و نقصي در اعمال باشد بواسطه استغفار و شفاعت ايشان خواهد برطرف شد. پس ما نماز نكنيم نماز معصومين هيچ وصلتي به ما نمي‏دهد و روزه نگيريم روزه معصومين هيچ وصلت به ما نمي‏دهد در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 166 *»

صورتي وصلت مي‏دهد كه ما هم نمازي كرده باشيم و روزه‏اي گرفته باشيم آن‏وقت چون نمازي مقبول نيست مگر نماز ايشان و روزه‏اي مقبول نيست مگر روزه ايشان و نماز و روزه‏هاي ما لياقت قبول ندارد بواسطه نماز و روزه ايشان نماز و روزه ما قبول خواهد شد. پس به اين‏طور نماز و روزه ما را ايشان بجا آوردند كه اگر نبود نماز و روزه ايشان ما نه نمازگزار بوديم و نه روزه‏دار. پس ما را معاف نداشتند كه شما آسوده بخوابيد و ماها كار شما را مي‏كنيم اگر اين بود پس شريعت را چرا مي‏آوردند؟ بلكه آمدند گفتند كه شما هم بايد عمل كنيد و پاره‏اي كارها را نكنيد و پاره‏اي كارها را بكنيد و ديگر كاري به شما نباشد و باقي پاي ما است و ما اصلاح نقايص خواهيم كرد. پس آنها كار تو را نمي‏توانند بكنند بلكه تو كار خود را بكن تا آنها هم كار خود را بكنند و وضع شرايع همه براي اين است كه تو كاري بكني كه خود را متصل به ايشان بكني تا ايشان هم درباره تو كارها بكنند بعينه مثل اين است كه انمله سبّابه تو بخواهد حركت بكند واجب است كه خودش حركت بكند و حركت او را هيچ‏يك از اعضا حتي قلب نمي‏تواند احداث بكند اگرچه وقتي كه بناي حركت دارد قلب حركت مي‏كند و اعصاب و عضلات را از ساعد حركت مي‏دهد و از آنجا به بازو حركت مي‏دهد و از آنجا به دست حركت مي‏دهد و از آنجا به كف حركت مي‏دهد و از آنجا به انگشت حركت مي‏دهد تا برسد به انمله و انمله حركت بكند. حال اگرچه تا حركت از قلب نيايد توي اعصاب و عضلات و از آنجا نيايد به ترتيب تا به انمله انمله حركت نمي‏كند اما ملاحظه كن ببين كه مي‏شود انمله خودش حركت نكند و ساير اعضا عوض انمله حركت بكنند؟ آيا چنين چيزي معقول است كه حركت انمله از ساير اعضا حاصل بشود بلكه مي‏بيني محال است كه حركت انمله از غير او صادر بشود و بجز انمله چيز ديگر نمي‏تواند حركتش را صادر بكند. پس انمله بايد حركت بكند و وسايط هم مشغول بكار خود هستند اما تا انمله كاري نكند آنها كاري نمي‏كنند و انمله كار نكرده آنها كار انمله را نمي‏كنند و امر در همه‏جا همين‏طور است كه وسايط مشغول به كار خود هستند اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 167 *»

هيچ‏بار كار مردم را نمي‏توانند بكنند اما چون مردم كار خودشان را كردند آنها هم كار خودشان را مي‏كنند آن‏وقت تأثيرشان به مردم مي‏رسد. پس نبي شافع هست و بسياري را هم شفاعت مي‏كند اما تو و تقبّل شفاعته في امّته را بگو تا آن هم تو را شفاعت بكند و شفاعتش شامل حال تو بشود و تو هم استغفار و توبه و انابه بكن تا استغفار نبي شامل حال تو بشود والاّ نه شفاعتش به تو خواهد رسيد و نه استغفارش فايده‏اي به حال تو دارد اگرچه شفاعت و استغفارش عالم را پر كرده باشد همان‏طوري كه دانستي كه اگر تمام عالم حلوا باشد تو نخوري تو حلوا نخورده‏اي اگرچه عالم پر از حلوا باشد و ساير مردم همه حلوا خورده باشند دخلي به عالم تو ندارد، تو حظي نبرده و شيريني ادراك نكرده‏اي. پس اگر طعم حلوا را مي‏خواهي بچشي برو زحمت بكش حلوا را بردار بخور تا مزه حلوا را بفهمي و شيريني آن را ادراك كني.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه خالق به اصطلاح خاص غير از فاعل است و هيچ‏يك را اطلاق بر ديگري نمي‏توان كرد نه خالق را فاعل مي‏توان گفت و نه فاعل را خالق مي‏توان ناميد و فاعل آن كسي است كه فعل از دست او جاري مي‏شود پس يك‏نوع اقتراني با فعل دارد و يك‏نوع محدوديتي در او اعتبار مي‏شود لكن خالق آن كسي است كه به هيچ‏وجه تقيد در او راه ندارد و محدود به هيچ حدي از حدود نيست و از جميع حدود خلقي منزه و مبرا است، نسبتش به جميع مخلوقات علي‏السوا است، علمش به جميع مخلوقات و قدرتش به جميع مخلوقات يكسان است همه را او خلق كرده و همه را به يك‏نسق خلق كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه به او موجود شدند و هرچه دارند از عطاي او است و چيزي از خود ندارند. پس سرتاپا همه حاجت به او هستند و همه فقير محضند و اگر او نباشد نيست صرفند. پس به هست‏كردن او هست شدند و لباس وجود را در بر كردند و هريك چيزي شدند ممتاز از يكديگر و استقلالي به حسب خود پيدا كردند. پس اينها را كه ملاحظه مي‏كني همه‏اش بستگي به او دارد از جميع جهات و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 168 *»

جهتي تصوير نمي‏شود كه در آن جهت مربوط به او نباشند بلكه من جميع الجهات مربوط و بسته به او هستند لكن او خودش بستگي به خلق ندارد و هيچ حاجت به خلق ندارد و وجودش از پيش خلق نيامده است و هرچه دارد از خودش است و از جاي ديگر نيامده است و تمام فرق بين خلق و خالق اين است كه خلق هرچه دارند از خودشان نيست تماماً از پيش خدا آمده است لكن خدا هيچ‏چيزش از پيش خلق نيامده همه‏چيزش از خودش است. پس ديگر مي‏فهمي كه مزخرف گفتند آنهايي كه گفتند:

فلولاه و لولانا   لماكان الذي كانا

كه اگر ما و او نبوديم هيچ نبود و خودشان را هم داخل كردند. بلي اگر او نبود هيچ نبود لكن اگر ما نبوديم چطور هيچ نبود؟ خدا كه بود وجود ما بسته به او است وجود او كه بسته به ما نيست. پس چطور اگر ما نبوديم او نبود؟ آيه‏اش را در انفس قرار داد كه ببيني و مطلب را درست بفهمي. نمي‏بيني كه ذات زيد گاهي حركت مي‏كند و گاهي ساكن مي‏شود و اين حركت و سكون هر دو فعل زيد است كه زيد آنها را احداث كرده. پس گاهي احداث حركت مي‏كند و متحرك مي‏شود و گاهي احداث سكون مي‏كند و ساكن مي‏شود. حال در اين متحرك و ساكن كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه هريك بسته‏اند به زيد و از خود هيچ ندارند به جهت اينكه در هر جاي متحرك كه ملاحظه مي‏كني غير از زيد چيز ديگر نمي‏بيني. سرش سر زيد است پاش پاي زيد است دستش دست زيد است چشمش چشم زيد است صورتش صورت زيد است رنگش رنگ زيد است ظاهرش ظاهر زيد است باطنش باطن زيد است جسمش جسم زيد است روحش روح زيد است وهكذا هرچند زور مي‏زني كه چيزي در متحرك پيدا كني كه از پيش زيد نيامده باشد پيدا نمي‏شود و همچنين است ساكن. پس اين متحرك و ساكن سرتاپاشان فقر و احتياج به زيدند و آنچه دارند از عطاي زيد است و به هست‏كردن زيد هست شدند و از پيش خود مالك چيزي نيستند. پس اينها بالبديهه تماماً بسته به زيد هستند اما زيد را هم ببينيم كه بسته به اينها هست يا نه؟ وقتي كه در زيد ملاحظه مي‏كنيم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 169 *»

مي‏بينيم نه بسته به متحرك است و نه بسته به ساكن زيرا اگر وجود زيد بسته به متحرك بود مي‏بينيم كه همين زيدي كه متحرك بود يكدفعه متحرك را خراب مي‏كند و مي‏رود توي ساكن و وقتي كه توي ساكن رفت متحرك معدوم و خراب شده است و اما زيد هيچ خراب نشده است و عجب اين است كه به قدر سر مويي از زيد كم نشده است همان‏طوري كه در متحرك بود در ساكن هم هست اگر فاسق بود در اينجا هم فاسق است اگر عادل بود در اينجا هم عادل است اگر عالم بود در اينجا هم عالم است وهكذا در متحرك بينا بود در ساكن هم بينا است در متحرك شنوا بود در ساكن هم شنوا است و آنچه در ساكن دارد بعينه همان است كه در متحرك داشت همان چشم و همان گوش و همان دست و همان پا و همان صورت و همان اندام و همان بدن و همان روح است كه در متحرك بود در ساكن هم هست بدون كم و زياد و همچنين اگر وجود زيد بسته به ساكن بود ساكن هم كه همين‏طور است او را خراب مي‏كند و مي‏رود توي متحرك بدون اينكه از او چيزي كم بشود. پس چون مي‏بيني كه زيد متحرك را خراب مي‏كند و خودش خراب نمي‏شود و ساكن را خراب مي‏كند و خودش خراب نمي‏شود پس مي‏فهميم بطور علانيه كه زيد هيچ بستگي به متحرك و ساكن ندارد گو اينكه يا متحرك است يا ساكن و نمي‏شود كه نه متحرك باشد و نه ساكن و اين لازم زيد افتاده و هيچ منافات ندارد كه زيد وجودش بسته به اينها نباشد و احدهما لازم زيد افتاده باشد.

باري، متحرك و ساكن تمام وجودشان بسته به زيد است اما زيد هيچ وجودش بسته به اينها نيست پس آن ذات بي‏نهايت بسيط هم هيچ بستگي به مخلوقي از مخلوقات ندارد اگرچه مخلوقات تماماً بسته به او هستند و تمام وجودشان از پيش او آمده است و سرتاپا احتياج به او هستند و او آنچه دارند به ايشان عطا كرده و او نسبت به همه يكسان است بلكه او را نسبتي با چيزي نيست زيرا بي‏نهايت است و بي‏نهايت ماسوي ندارد و اينجا است كه خالق اذ لا مخلوق و او خالق هست اما نه خالقي است كه مقترن با خلق باشد و اگر اقتران داشته باشد بي‏نهايت نيست. پس خالق هست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 170 *»

خلق پيش او و با او نيستند در آنجا همه امتناع صرف و ليس محضند او است وحده وحده و بجز او كسي نيست و در حقيقت كه ملاحظه بكني به او هيچ نمي‏توان گفت حتي خالق اذ لا مخلوق هم به او نمي‏شود گفت به جهت اينكه هرچه بگويي منافات با بي‏نهايتي او دارد و از اين‏جهت است كه او را به هيچ‏وجه فاعل نمي‏توان گفت زيرا فاعل كسي است كه فعل از دست او صادر بشود و تا فعل از دست كسي جاري نشود او را فاعل نمي‏توان گفت. پس فعل و فاعل با هم يك‏نوع اقتراني دارند و يك‏نوع محدوديتي دارند اگرچه هر فاعلي نسبت به فعل خود محدود نيست اگر محدود بود نمي‏توانست او را صادر بكند لكن في‏نفسه محدود است نهايت محدود به فعليت نيست، محدود به فاعليت است و فاعليت هم در حقيقت حدي است از حدود اگرچه با حدود فعليت منافات نداشته باشد. پس خدا فاعل هيچ‏فعلي نيست و هيچ‏فعلي را نسبت به خدا نمي‏توان داد كه صادر از او باشد و از ذات بسيط بي‏نهايت هيچ فعلي صادر نمي‏شود بلكه فعل و فاعل نزد او يكسان است او همان‏طوري كه فاعل را خلق كرده فعل را هم همان‏طور خلق كرده نهايت فعل را از دست فاعل جاري كرده پس فاعل فعل را جاري مي‏كند و كننده فعل او است نه كسي ديگر اما خالق فعل نيست چنانكه قيام را زيد صادر مي‏كند و زيد مي‏ايستد نه كسي ديگر اما ايستادن را زيد خلق نكرده خالق ايستاده و خالق ايستادن هر دو خدا است وحده لاشريك له و بدان‏كه هر فاعلي علت وجود فعل است و علت فاعلي كه شنيدي عبارت از خود فاعل است كه فاعل علت است و فعل معلول و البته معلوم است كه علت و معلول با هم اقتران دارند بنابراين ذات بسيط را علت فاعلي ملك نمي‏توان گفت زيرا او از اقتران بيرون است او را مقترن به چيزي نمي‏توان گفت چنانكه منفصل از چيزي نمي‏توان گفت. پس علت فاعلي ملك بايد خلق او باشد همان‏طوري كه مي‏بيني كه در ملك فواعل چندي خلق كرد كه هريك افعال چندي دارند و آن افعال از دست آنها جاري مي‏شود همان‏طور يك‏فاعل بزرگتري خلق كرد كه بتواند همه كارها را بكند و هيچ استيحاش هم ندارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 171 *»

هيچ‏كفري و شركي هم لازم نمي‏آيد. خوب مگر زيدي كه مي‏نشيند برمي‏خيزد راه مي‏رود مي‏خورد مي‏آشامد و اين‏همه كارها مي‏كند شريك خدا است يا وكيل او است يا وزير او است؟ مي‏بيني كه اين كارها را مي‏كند و نه شريك خدا است و نه وكيل خدا است و نه وزير خدا است و نه معين خدا است وهكذا و نه هيچ كفري لازم مي‏آيد و نه شركي. خوب چه فرق مي‏كند بين چند افعال مخصوصي يا تمام افعالي كه در ملك واقع مي‏شود؟ اگر اينجا وحشتي ندارد و محذوري لازم نمي‏آيد در آنجا هم همين‏طور است بدون فرق پس چه ضرر دارد اينكه بگوييم علت فاعلي ملك محمّد و آل‏محمّدند و فاعل كلي در ملك ايشانند و هر كاري كه در ملك واقع مي‏شود از دست ايشان جاري مي‏شود به جهت اينكه بالاتر از ايشان كسي در ملك يافت نمي‏شود و خدا هم كه دانستي فاعل هيچ فعلي نيست و اين افعال هم كه مي‏بينيم در ملك واقعند پس لابد يك‏فاعلي بايد داشته باشند و شكي نيست كه اين بزرگواران بودند، پست‏تر از ايشان اين كارها را نمي‏تواند جاري كند پس فاعل جميع افعال ايشانند و بس و علت فاعلي بجز ايشان كسي ديگر نيست و سايرين كه هستند كار دست ايشانند و همه از دست ايشان ناشي شده‏اند اين است كه مي‏فرمايند انا مورّق الاشجار و مونع الثمار و توهّم نكن كه بعضي چيزها يا غالبي كار ايشان است بلكه به قول مطلق آنچه در ملك يافت مي‏شود كار دست ايشان است، ايشانند كه آسمان را بلند كردند و زمين را گسترانيدند و آبها را جاري كردند. ايشانند كه كواكب را درست كردند و نور به ايشان عطا فرمودند، ايشانند كه گياه را مي‏رويانند، ايشانند كه حيات به حيوانات عطا نمودند، ايشانند محيي ايشانند مميت ايشانند رازق ايشانند مجري انهار و مورّق اشجار و مونع ثمار و جميع افعال از دست ايشان جاري مي‏شود اما خالق هيچ‏فعلي نيستند چنانكه خالق خودشان نيستند. خالق همه خداوند است پس خداوند ايشان را خلق كرد و جميع افعال را نيز خلق كرد لكن قرار داد كه افعال تماماً از دست ايشان جاري بشود اين است كه مي‏بيني كننده هر كاري ايشانند و كاركُني در ملك غير از ايشان يافت نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 172 *»

اما خالق هيچ‏چيز نيستند به آن معني كه ذكر شد و خالق خدا است وحده لاشريك له هل من خالق غير اللّه اين است كه ائمه هيچ‏بار نمي‏فرمودند كه ماييم خالق اشياء و اگر احياناً جايي را ديدي كه نسبت خلق را به خودشان داده باشند بدان‏كه خلق نه به آن معني است كه خدا را مي‏گوييم خالق بلكه اين خلقي است كه مرادف فعل است. خالقند يعني فاعلند چنانكه خدا خودش همين‏طور در قرآن پاره‏اي جاها نسبت خلق را به مخلوقات داده كه مي‏فرمايد و تخلقون افكاً و تبارك اللّه احسن الخالقين پس بايد فرق بين اصطلاحين كرد كه فاعل را خالق نمي‏گويند به چه معني است و گاهي خالق مي‏گويند به چه معني است و اما آنچه متداول است در اصطلاح خدا و رسول همان اصطلاح اولي است كه خالق در خدا استعمال مي‏شود و فاعل در خلق و خلق را خالق نمي‏گويند چنانكه خدا را فاعل نمي‏توان گفت.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر كاري را بايد فاعل احداث كند و تمام وجودش بسته به فاعل است و تا فاعل او را احداث نكند نيست محض و امتناع صرف است و سرتاپاش از پيش فاعل آمده است و هرگاه فاعل احداثش نكند معدوم صرف خواهد بود و فاعل تا كاري نكند فاعل نيست و تمام معني فاعل اين است كه كاري كرده باشد. پس اگر فاعل كاري نكند فاعل گفتنش معني ندارد و هيچ اسمش فاعل نيست نهايت اسم ديگر داشته باشد و ذاتش موجود باشد. پس زيدي كه قيام را احداث نكرد و نايستاد هرگز اسمش قائم نيست و او را قائم نمي‏توان گفت نهايت ذاتش هست و اسمي هم دارد كه زيد باشد. پس وقتي كه قيام احداث كرد و ايستاد آن‏وقت مي‏گويي زيد قائم شد پس قيام را اگرچه بايد زيد احداث بكند و اگر زيد او را احداث نكند هيچ محض است و در هيچ عالمي از عوالم وجود ندارد و قيام آنچه دارد از زيد است لكن زيد هم تا قيام احداث نكند قائم نيست. پس به قيام قائم است و تا زيد ضربي احداث نكند نه ضربي موجود است و نه هم زيد ضارب است اگرچه موجود است و اسمي هم دارد اما ضارب اسمش نيست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 173 *»

نزده نمي‏شود او را ضارب گفت اما وقتي كه ضرب را احداث كرد ضربي هم موجود مي‏شود و زيد هم آن‏وقت ضارب مي‏شود. پس ضارب زيد است وحده لاشريك له اما به ضرب. پس بنابراين فاعل ضرب ضارب است نه ذات زيد اگرچه ضارب غير از زيد چيزي نيست پس ضرب فعل ضارب است و تا ضارب او را احداث نكرد نيست، وقتي كه احداثش كرد آن‏وقت موجود مي‏شود. پس اين ضرب در حقيقت مضروب است يعني ضربي است احداث‏شده اين است كه ضرب را مفعول مطلق مي‏نامند و مفعول حقيقي همين ضرب است لاغير و اين است كه فاعل او را احداث كرده و چون احداث كرده او هم به اين واسطه مسمي به ضارب شده و هرگاه در بعضي از عبارات مشايخ اعلي‏اللّه مقامهم ببيني كه مي‏فرمايند مشتق و مبدء اشتقاق از يك عالمند بدان‏كه مراد همين است كه ضارب تا ضرب را احداث نكند ضربي نيست و او هم ضارب نيست و چون ضرب احداث كرد بمجرد احداث ضرب هم ضرب موجود مي‏شود و هم ضارب ضارب مي‏شود. پس ضرب و ضارب بسته به يكديگرند و از يك عرصه‏اند. ذات ضارب بسته به ضرب نيست اما ضاربيت او بسته به احداث ضرب است و احداث ضرب هم كار ديگري نيست كه ديگري ضرب احداث كند و زيد ضارب بشود از احداث ضربِ ديگري، اگرچه تمام عالم باشد زيد ضارب نمي‏شود. پس احداث ضربي كه ضاربيتش بسته به آن است بايد از خود زيد صادر بشود. پس خودش ضرب احداث مي‏كند آنوقت مي‏شود ضارب پس در حقيقت اين اسم را زيد خودش براي خودش تحصيل كرده نه از پيش ديگري آمده و نه از خود ضرب، زيرا خود ضرب چيزي نبود كه بيايد احداث بشود و زيد را ضارب بكند. اگر چنين بود فعل زيد نبود و دخلي به عالم زيد نداشت پس زيد او را احداث مي‏كند وقتي كه احداث كرد مي‏گويي ضارب. پس بواسطه خصوص ضرب زيد ضارب نشده است بواسطه احداث آن ضرب ضارب شد و شكي نيست كه احداث فعل زيد است و از زيد صادر مي‏شود و به ضرب تعلق مي‏گيرد اما ضرب هم بنده منقاد و مطيعي است كه همين‏كه احداث به او تعلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 174 *»

گرفت آن هم موجود مي‏شود و تمرد نمي‏كند و خوب كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني اينها تعبيرات است اختيار در دست ضرب نيست و نمي‏تواند تمرد بكند و مخالفت نمايد زيرا پيش از اينكه زيد احداثش بكند كه هيچ نيست تا تمردي و مخالفتي واقع بشود. پس زيد ابتدا مي‏كند به احداث او و لامن شي‏ء او را احداث مي‏كند و همين‏كه او را احداث كرد لابد او هم احداث مي‏شود و محال است كه احداث به او تعلق بگيرد و او موجود نشود. پس زيد كه ضرب را احداث كرد لامحاله ضرب احداث مي‏شود و قاعده‏اي است كلي هرجا كه ايجاد آمد انوجاد لازمش افتاده است و ايجاد بلاانوجاد را خدا خلق نكرده هرجا كه ايجاد هست انوجاد همراهش هست ايجاد باشد و انوجاد نباشد معقول نيست چنانكه انوجاد باشد و ايجاد نباشد معقول نيست. پس زيد كه ضرب را احداث كرد همان آن ضرب احداث مي‏شود و نمي‏تواند كه با وجود احداث ضرب احداث نشود و در عرصه عدم باقي بماند. پس ضرب دو جهت دارد: جهت صدور از زيد و جهت وقوع. جهت صدورش اين است كه زيد او را احداث كرده و جهت وقوعش اين است كه خودش هم احداث شده. پس به اين نظر وقتي كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه جامعيت ضرب از زيد بيشتر است زيرا ضرب هم زيد را مي‏نماياند كه به آواز فصيح و بليغ ندا مي‏كند كه من از زيد صادر شدم و زيد مرا احداث كرده و من مال زيدم و مملوك او هستم و هم خودش را مي‏نماياند كه باز به آواز فصيح ندا مي‏كند كه من ضربم و نصر و قتل نيستم. پس ضرب هم نماينده زيد است و هم نماينده خودش اما زيد چنين نيست همان خودش را مي‏نماياند كه مي‏گويد من زيدم و عمرو و بكر و خالد و وليد نيستم اما ديگر چيزي ديگر را نمي‏نماياند. پس زيد تنها مظهر لنفسه است و ضرب هم مظهر لنفسه است و هم مظهر لغيره. پس جامعيتش از خود زيد بيشتر است ولكن اين جامعيت را از پيش خودش نياورده همه‏اش از عطاي زيد است اگر زيد احداثش نمي‏كرد او هم واقع نمي‏شد پس نه خودش ظاهر بود و نه زيد را ظاهر مي‏كرد لكن چون زيد او را احداث كرد وقوع او هم لازم احداثش افتاده پس واقع هم مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 175 *»

آن‏وقت دو جهت پيدا مي‏كند: يكي جهت صدور و يكي جهت وقوع. از جهت صدور نماينده زيد مي‏شود و از جهت وقوع نماينده خودش مي‏شود اين است كه دو اسم هم بر او اطلاق مي‏شود به ملاحظه اين دو جهت پس از آن جهتي كه از زيد صادر شده است ضربش مي‏نامند و از آن جهتي كه واقع شده است مضروبش مي‏نامند و هر فعلي كه از فاعل صادر مي‏شود همين‏طور است فعلش كه مي‏گويند به ملاحظه جهت صدور او است از فاعل و اگر جهت وقوعش ملاحظه شود ديگر فعل نمي‏گويند مفعولش مي‏نامند اين است كه در ضرب ضرباً، ضرباً را مفعول مطلق مي‏گيرند.

باري هر فعلي حكمش اين است و فاعل هم تا فعلي احداث نكند فاعل نيست پس خدا هم تا خلق نكند خالق به او نمي‏توان گفت پس چون يكي از اسمهاي خدا خالق است بايد خلق داشته باشد و خالق بي‏خلق معقول نيست. پس خلق اگرچه تمام وجودشان از پيش خدا آمده و خدا ايجادشان كرده لكن خدا چون خلق كرد خالقش مي‏گوييم اما اينكه خلق كرد و خالق شد نه اينكه وقتي بود كه خلق نداشت بعد از آن يكدفعه جنبيد و خلق كرد بلكه هميشه خلق داشت و نبود وقتي كه خلق نداشته باشد و همچنين ساير صفات خدا كه مي‏گويي قادر است بايد قدرت داشته باشد و عالم است بايد علم داشته باشد و حكيم است بايد حكمت داشته باشد و مدبّر است بايد تدبير داشته باشد وهكذا و از جمله صفات خدا حامد است و حامد معنيش اين است كه حمد داشته باشد پس خدا است حامد و حمد فعل او است كه حمد مي‏كند خود را و حمد خدا اين است كه صفات خود را بيان مي‏كند و اين حمد غير از آن حمدي است كه از بندگان صادر مي‏شود به جهت اينكه حمدي كه از بندگان صادر مي‏شود فعل آنها است اگرچه خالقش خدا است وحده لاشريك له اما فاعلش خدا نيست بندگان حمد كردند خدا حمد نكرده. حمد من خدا را فعل من است، از من صادر شده دخلي به خدا ندارد و نسبت به خدا داده نمي‏شود همان‏طوري كه ساير افعالم را نسبت به خدا نمي‏توان داد اگرچه خالق همه خداوند باشد. پس حمدي كه نسبت به خدا داده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 176 *»

مي‏شود آن حمدي است كه از خدا صادر مي‏شود نه اين حمدهايي كه از خلق صادر مي‏شود. اين است كه حضرت عرض مي‏كند انت كمااثنيت علي نفسك لااحصي ثناءاً عليك مفاد آنكه ثناء تو را خودت بايد بجا بياوري من نمي‏توانم ثناي تو را بجابياورم ثناي تو آن است كه از تو صادر بشود. و آيه‏اش را خداوند در اشياء قرار داده كه هر چيزي بايد خودش خودش را بستايد ديگران آن‏طوري كه او مي‏ستايد نمي‏توانند او را بستايند. ملاحظه كن ببين كه آفتاب به زبان فصيح و بليغ پيوسته دارد خود را مي‏ستايد كه من جسمي هستم نوراني و روشن‏كننده عالم و گرم‏كننده هوا و روياننده گياهها وهكذا حال ثناي آفتاب همين است كه از خود آفتاب صادر مي‏شود و تو اگر بخواهي ثنا كني آفتاب را كه آفتاب جسمي است نوراني و منير عالم و گرم‏كننده هوا و منبت نباتات وهكذا اين ثناي تو هيچ نسبتي به ثناي خود آفتاب ندارد زيرا اولاً نفس ثناي تو احتمال خلاف دارد و احتمال شك دارد و احتمال كذب مي‏رود اما ثناي آفتاب هيچ اين احتمالات در او راه ندارد و قطع و جزم حاصل مي‏شود بر صدق او به جهت اينكه بالاتر از مشاهده چيزي نيست و هر چيزي از چيزها مي‏بينند كه آن صفات در آفتاب موجود است وانگهي اگر تو آفتاب را ستايش كني نهايت پيش خود ستايش مي‏كني يا پيش چند نفري از مردم و نمي‏تواني بروي پيش جميع مردم و آفتاب را ستايش كني كه آفتاب چنين و چنان است وانگهي برفرض امكان وقوع اين امر پيش حيوانات و نباتات و جمادات كه نمي‏تواني آفتاب را بستائي و هرچند پيش آنها تعريف آفتاب بكني آنها از تعريف تو خبردار نمي‏شوند پس پيش آنها آفتاب را نستوده‏اي اما آفتاب طوري است كه پيش جميع اناسي و حيوانات و نباتات و جمادات خود را ستوده و همه بر ستودن او مطلع شدند به جهت اينكه ستايش آفتاب ستايش زباني نيست كه بگويد من نوراني و منير و گرم‏كننده‏ام بلكه ستايشش اين است كه روشن مي‏كند تمام اشياء را و انبات مي‏كند تمام گياهها را و گرم مي‏كند هوا را وهكذا و شكي نيست كه اين ستايش هيچ دخلي به ستايش زباني ندارد بمراتب بالاتر است پس آفتاب خودش را براي جميع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 177 *»

چيزها ستايش كرده به زبان فصيح بليغي كه هيچ احتمال دروغ و خلاف ندارد لكن اگر تو آفتاب را ستايش بكني براي بعضي ستايش مي‏كني آن هم به زباني كه احتمال دروغ و خلاف دارد.

باري، حمد و ستايش آن است كه از خود شي‏ء صادر بشود و غير از او هيچ‏چيز و هيچ‏كس نمي‏تواند آن‏طور او را حمد و ستايش كند. اگر كسي بگويد كه اگر امر اين است چرا مفاخرت‏كردن بر ديگري در شرع جايز نيست كه فرمودند روا نيست كسي بر ديگري مفاخرت بكند و حال اينكه هركس آن‏طوري كه از حالت خود اطلاع دارد ديگران ندارند. پس چه عيب دارد كه خبر از حالات خود بدهد و صفات خود را بيان كند كه من چنين و چنانم پس خود را حمد بكند چنانكه خدا خودش را حمد كرده و صفات خود را بيان كرده وانگهي در بعضي جاها مي‏بينيم كه اين كارها را كردند و هيچ قدحي و مذمّتي هم وارد نيست مثل اينكه ائمه: در بسياري از جاها مي‏فرمودند كه انا فلان و انا فلان و چقدر از صفات خود را بيان مي‏كردند عرض مي‏كنم اولاً كه مردم چون در مقام مفاخرت پاره‏اي از اغراقات و مبالغات مي‏سرايند كه برخلاف واقع است اين است كه از اين‏جهت مذموم است وانگهي قطع‏نظر از اين، اين‏جور ستايشها باعث غرور مردم و غفلت از خداوند مي‏شود اين است كه اينها را نهي فرمودند كه جايز نيست اما آنهايي كه ديدي كه صفات خود را بيان مي‏كنند و ظاهراً هم مفاخرتها مي‏كنند اولاً آنچه مي‏فرمايند مطابق واقع است و ثانياً غرور و غفلتي به هيچ‏نحوي از انحاء در ايشان راه ندارد بلكه مي‏دانند كه آنچه دارند خدا به ايشان داده و از خود هيچ ندارند و همه را از خدا مي‏بينند از اين‏جهت است كه بعد از بيان صفات در آخر مي‏فرمايند و  لا فخر اين صفات را دارم و فخري هم نيست به جهت اينكه خدا داده پس حمد و ستايش آنها از روي مفاخرت و تكبر و ستايش نفس نيست بلكه در حقيقت حمد و ستايش خدا و اظهار نعمت او جلّ‏شأنه است اين است كه از ايشان محبوب است مدح و ستايش و از ديگران مذموم است كه خود را مدح و ستايش كنند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 178 *»

باري، مقصود بيان اين امورات نيست غرض آن بود كه حمد خدا را كسي نمي‏تواند بكند آن‏طوري كه خودش خود را حمد مي‏كند خلق هركدام به حسب خود خدا را حمد مي‏كنند و در حقيقت هيچ‏يك قابل درگاه خدا نيست و خداوند از جميع آنها منزه است و هيچ‏يك در واقع حمد خدا نيست. حمد خدا آن است كه از خودش صادر بشود اين است كه يكي از اسمهاي او حامد و حميد است و شكي نيست كه تا حمد نكند حامد و حميد نمي‏شود و حمد هم كه مي‏كند خودش را حمد مي‏كند زيرا جز او كسي نيست او است لاشي‏ء سواه پس خودش را حمد مي‏كند و ديگر كسي قابل حمد نيست، او است صاحب جميع صفات كماليه و خلقند صاحب صفات عجز و نقص پس او چون حمد مي‏كند پس حامد است و چون خودش را حمد مي‏كند پس محمود است پس خدا است حامد و محمود و حامد خودش است و محمود نفس خود و حمد هم فعل او است و چون حمد فعل او است پس از پيش خود استقلالي ندارد تمامش بسته به خدا است و همه‏اش را خداوند احداث كرده و از پيش خود هيچ ندارد و او را بخودي او ملاحظه كني هيچ محض و امتناع صرف است و تخصيص به حمد هم ندارد. حال هر فعلي نسبت به فاعل اين‏طور است به جهت اينكه فعل تمامش از پيش فاعل آمده و فاعل او را لامن شي‏ء اختراع كرده و هرچه دارد فاعل به او عطا كرده پس خودش و آنچه را كه دارد مال فاعل است و هرگاه فاعل او را احداث نمي‏كرد موجود نمي‏شد و چون‏كه فاعل احداثش كرد لهذا آن هم به مطاوعه دست فاعل موجود شد. پس حمد خدا اگرچه في‏نفسه هيچ محض است اما چون خدا احداثش كرد اين است كه آن هم وجودي پيدا كرد و موجود شد پس خدا حمد كرد حمدي موجود شد پس به اين اعتبار حمد محمود است همان‏طوري كه ضرب مضروب و فعل مفعول بود يعني خدا او را احداث كرد پس آن هم حمد شد و به يك‏اعتبار هم حامدش مي‏شود گفت زيرا خدا حامد است به حمد پس حمد حامد است لكن چون اين اسمها اسمهاي استقلالي است و حمد از خود استقلالي ندارد مناسب نيست كه اين اسمهاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 179 *»

استقلالي را بر او اطلاق كنيم و حمد را حامد يا محمود بناميم اگرچه به يك‏ملاحظه‏اي صحيح باشد بلكه مناسب اين است كه همان اسم خودش را بر او اطلاق كنيم كه حمد باشد به جهت اينكه خودش غيرمستقل صرف است بايد اسمش هم دلالت بر عدم استقلال صرف داشته باشد و شائبه استقلال در او نباشد و بديهي است كه حامد و محمود يك‏نوع استقلالي دارند اما حمد داد مي‏زند كه من غيرمستقلم و اصلاً استقلالي برايم نيست زيرا كه حمد وجودش بسته به حامد و محمود است تا حامد و محمودي نباشد حمدي متحقق نخواهد شد. پس حمد را بايد حمد گفت نه حامد گفت و نه محمود پس حامد خدا است و محمود خدا است و فعل او حمد است و اين فعلي كه اسمش حمد است و اصلاً استقلالي ندارد هرگاه بخواهند او را متصل به مبدء بكنند تا يك‏نوع استقلالي برايش حاصل بشود الفي كه حكايت از مبدء مي‏كند در اولش زياد مي‏كنند و احمدش مي‏نامند. پس حمد را متصل به مبدء كردي احمد مي‏شود و احمد همان حمد است كه صادر شده از مبدء و فعل او و صفت او و ظهور او است، خواستند اتصال او را به مبدء و استقلال او را بواسطه  مبدء برسانند الفي زياد كردند احمد شد اين است مراد از آنكه وارد شده است كه احمد اسم سماوي حضرت است([1]) و دانستي كه فعل نسبت به فاعل جامعيتش بيشتر است هم خودنما است و هم فاعل‏نما است يعني هم خودش خودش است و هم از احداث فاعل موجود شده است اگرچه اين جامعيتش هم از پيش فاعل آمده است و بواسطه احداث فاعل اين جامعيت را تحصيل كرد. پس وقتي كه زيد قيام را احداث كرد قيام موجود شد و اين قيام اگرچه ظهور زيد است لكن خودش هم چيزي است غير زيد. پس زيد قائم است و قائم جز زيد چيزي نيست اما قيام زيد نيست قيام قيام است پس حامد اگرچه خدا است و غير از خدا حامدي نيست و اين احمد را خدا احداث كرده و فعل او و ظهور او است اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 180 *»

خودش هم خودش است خدا كه نيست پس جهت صدوري دارد و جهت وقوعي كه خودش به احداث خدا موجود شده و واقع گرديده و از اين‏جهت است كه باب خدا شده و ملاحظه كن ببين كه چقدر جامعيت دارد كه خدا هرچه مي‏خواهد به ديگران بدهد از او مي‏دهد و مردم هم آنچه از خدا مي‏خواهند بايد بواسطه او بگيرند و تا توجه به او نكنند نمي‏توانند فيض از خدا بگيرند. پس هم باب خدا بسوي خلق است و هم باب خلق بسوي خدا است و بابي است كه از خدا مي‏گيرد به خلق مي‏دهد و از خلق مسألت مي‏شنود به خدا عرض مي‏كند اين است كه در اينجا اسمش محمّد شد به جهت اينكه محمّد از باب تفعيل است دلالت بر تكرير و تكثير دارد يعني بسيار بسيار ستوده شده است كه هم خدايش ستوده كه او را باب فيض قرار داده هر فيضي كه مي‏خواهد بدهد از اينجا مي‏دهد و هم خلقش ستوده كه هر فيضي كه مي‏گيرند بواسطه او مي‏گيرند. پس بسيار بسيار حمد كرده شده و ستوده شده است اين است كه خدا او را نبي قرار داده و اين هم يك‏نوع وساطت در فيض است نهايت در شرع است كه منافع و مضار را از خدا مي‏گيرد و به مردم مي‏رساند خدا به او تعليم كرده و او به مردم تعليم مي‏كند پس از آنجا مي‏گيرد و به مردم مي‏رساند و اگر آنطورها نبود يعني فعل خدا و ظهور او و اثر او نبود نمي‏توانست واسطه بين او و خلق باشد. پس خدا و نبي دو شخص نيستند و ممتاز از يكديگر نيستند و خدا جايي نيست كه نبي هم جاي ديگر و محدود ديگري باشد آن‏وقت خدا به آن نبي بگويد كه برو مردم را دعوت كن و مرادات مرا به ايشان برسان زيرا شكي نيست كه نبي خلق خدا است و خدا بايد او را خلق بكند و هيچ‏كس نمي‏گويد كه نبي خودش خدا است يا خدا او را خلق نكرده پس حال كه اتفاقي است نبي خدا خلق خدا است اگر خدا و نبي دو شخص ممتاز از يكديگر بودند پس هردو محدود بودند و بديهي است كه هر محدودي در حدود خود واقف است و در حدود ديگري راه ندارد به عبارت اخري واجد حدود خود و فاقد حدود ديگري است پس هيچ محدودي نمي‏تواند خالق محدود ديگر باشد پس اگر خدا و نبي دو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 181 *»

شخص بودند خدا نمي‏توانست خلق بكند او را تا آنكه او را پيغمبر كند و به جانب مردم بفرستد وانگهي ممكن نبود كه معصوم باشد و به هيچ‏وجه تخلف از خواست خدا نكند و آن‏طوري كه خدا بخواهد همان را بي كم و زياد ابلاغ كند پس چون مي‏دانيم كه مصنوع خدا است و معصوم هم هست پس از اينجاها مي‏فهميم كه نبي نبايد منفصل از خدا باشد بلكه اثر خدا است و ظهور او و صفت او جلّ‏شأنه است اين است كه او را قائم‏مقام خود فرموده و از اين‏جهت است كه جميع آن چيزهايي كه نسبت به او بجا آورده مي‏شود نسبت به خدا داده مي‏شود و جميع آن چيزهايي كه در اثر و مؤثر شنيدي همه جاش اينجا است و در اينجا جاري است از اين‏جهت است كه خدا را نمي‏توان ديد مگر در نبي و اگر كسي نبي را نشناخت خدا را نشناخته و اگر نبي را اطاعت نكرده خدا را اطاعت نكرده. ملاحظه كن ببين مي‏شود زيد را شناخت و هيچ‏يك از قائم و قاعد را نشناخت؟ يا زيد را ديد اما نه در قائم و نه در قاعد؟ چنين چيزي معقول هست؟ آيا انفصال زيد از قائم و قاعد ممكن است؟ پس چگونه مي‏شود كه بين خدا و نبي تفريق كرد، اقرار به بعضي كرد و بعضي را انكار كرد يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان‏يتخذوا بين ذلك سبيلاً اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً پس چون نبي اثر خدا است اين است كه تفريق او از خدا محال است و معقول نيست خدا را اقرار داشتن و او را انكار كردن و آنهايي كه چنين كاري كردند خيال نكن كه به خدا اقرار كردند بلكه خداي ايشان محض خاء و دال و الف است معني ندارد، خدايي كه نبي ظهورش نيست خدا نيست و چون‏كه نبي ظهور خدا و اثر او است جميع صفات خدا در او پيدا است اين است كه قادر است بر هر چيزي بطوري كه عجزي در او نيست عالم است به هر چيزي بطوري كه جهلي در او نيست و بصيري است كه غفلتي در او نيست وهكذا.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از نيست صرف نمي‏شود چيزي ساخت. نيست كه نيست است از نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 182 *»

چه بسازند؟ هست بسازند؟ هست كه هست است، نيست چطور هست مي‏شود؟ نيست هميشه نيست است و در حقيقت كه ملاحظه كني مي‏بيني تعبيري ندارد، نيست هم اسمش نيست، چراكه اسم به ازاء مسمّي است و امتناع محض كه هيچ نيست تا اسمي برايش گفته شود. پس نه نيست مي‏توان گفت و نه امتناع و نه هيچ، هيچ اسمي در حقيقت نمي‏توان برد و اين اسمها هم كه مي‏بيني گفته مي‏شود در مقام افاده است كه ناچاريم از استعمال اين الفاظ و اگر اين الفاظ نباشد تفهيم و تفهّم نمي‏شود پس لابديم كه اين الفاظ را در مقام اثبات مطلب استعمال كنيم و اين الفاظ هم بازاء ماخيّلته الاحلام و مانسجته عناكب الاوهام گفته شده است و آنها هم كه لابد شي‏ء است و نيست صرف نيست. نيست صرف آن است كه هيچ نيست، نيست محض نه تعبير دارد نه اسم دارد نه رسم دارد و چون چنين است محال است كه از نيست چيزي بسازند. پس اينكه مي‏گويند فعليات در قوابل كامنند چطور وفق مي‏دهد با اين مطلب؟ آيا نه اين است كه فعليات در قوابل نيستند و قوابل نيستِ فعلياتند به جهت اينكه مي‏بيني هيچ‏يك از فعليات در قوابل ظاهر نيستند و اثر هيچ‏يك در او يافت نمي‏شود. بعد از آنكه نيستند پس چطور فعليات از كمون قوابل بيرون مي‏آيد؟ آبي كه نه شيرين است و نه ترش است و نه تلخ است چطور اين تلخيها از كمون آب بيرون مي‏آيد و حال اينكه اين طعمها در آب نيست اين است كه آب نه شيرين است نه شور است نه تلخ. بعد از آنكه آب هيچ‏يك از اين طعمها را ندارد چطور مي‏شود اين طعمها را از كمون آب بيرون آورد؟ در آب كه نيستند، از نيست چه بسازند؟ از عدم تلخي چطور مي‏شود تلخي بيرون آورد؟ از عدم شيريني چطور مي‏شود شيريني بيرون آورد؟ از عدم ترشي چطور مي‏شود ترشي بيرون آورد؟ پس عرض مي‏كنم اولاً بدان‏كه مراد از كمون فعليات در قوابل و به عبارت اخري صور در مواد نه اين است كه فعليات در كمون قوابل نشسته‏اند و يكي يكي را مي‏گيرند و بيرون مي‏آورند زيرا بطور علانيه مي‏بيني در هيچ قابلي هيچ فعليتي نيست، نه در ظاهرش و نه در باطنش هيچ فعليتي پيدا نمي‏شود. و در هيچ ماده‏اي هيچ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 183 *»

صورتي نه در ظاهرش پيداست و نه در باطن. و از نيست صرف هم كه نساختند معلوم است فعليتي كه نيست از آن نيست چطور فعليت ساخته مي‏شود. پس اينكه مي‏گويند فعليات در قوابل كامنند بايد مرادشان را فهميد و مرادشان اين است كه اجزاي فعليات در قوابل منتشر است و هيچ فعليتي نيست كه اجزاش منتشر نباشد. پس اين ماده محلول تمام فعليات است اجزاي فعليات كه منبثّ و منتشر شد در يكديگر ماده‏اي پيدا مي‏شود كه اثر هيچ فعليتي ندارد. پس راست است كه آب و خاك نه تلخ است و نه ترش است و نه شور و نه شيرين، اين طعمها را هيچ ندارد اما نه اينكه خيال بكني اين طعمها در آب و خاك نيست صرفند. اگر نيست صرف بودند محال بود كه اين گياههاي تلخ و شيرين و ترش از اين آب و خاك پيدا بشوند. پس نيست صرف كه نشدند، پس هستند. اگر بگويي هرگاه هستند پس چرا منشأ اثر نيستند و هيچ‏يك از اين طعمها در ايشان مشاهده نمي‏شود؟ بدان‏كه منشأ اثربودن فرع بر اين است كه اجزاي هر طعمي جدا از اجزاي طعم ديگر باشد تا اجزاء بواسطه اجتماع قوّت بگيرند و آن اثر خاص از ايشان ظاهر بشود و در آب چون اجزاي هر طعمي توي اجزاي طعم ديگر ريخته است اين است الآني كه هستند اثر هيچ طعمي در اينها ظاهر نيست بعينه مانند سركه و شيره كه سركه مادامي كه اجزاي خارجي داخلش نيست طعم خودش را دارد و ترش است و شيره هم مادامي كه اجزاي خارجي داخلش نشده طعم خودش را دارد و شيرين است بطوري كه حالا كه هستند نه سركه شيريني دارد و نه شيره ترشي دارد اما وقتي كه سركه و شيره را توي هم كردي آن‏وقت مي‏بيني نه طعم سركه را دارد و نه طعم شيره را. سكنجبين نه ترش است مانند سركه و نه شيرين است مانند شيره، زيرا هر جزئي از شيره كه در او هست پهلوش يك‏جزء از سركه ايستاده است وهكذا. پس در ميان سكنجبين هرچند بگردي نه يك‏جزء سركه خالص پيدا مي‏شود و نه يك‏جزء شيره خالص اين است كه نه سركه تأثير دارد و نه شيره. حالا يك طعم ديگر و طبع ديگر پيدا شده است. و همچنين اگر قدري شوري توش بريزي يا قدري تلخي بريزي مي‏بيني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 184 *»

يك‏طعم ديگر پيدا مي‏كند كه نه شور است نه تلخ است نه ترش است نه شيرين.

باري چون جميع طعمهايي كه در عالم يافت مي‏شود همه‏اش در ميان آب و خاك توي هم ريخته است اين است كه حالا اين آب و خاك را ملاحظه مي‏كني هيچ‏يك از آن طعمها را ندارد. پس اين طعمها را از كمون اينها بيرون آوردن اين است كه مخض مي‏كنند اين آب و خاك را بطور حكمت كه اجزاي هر طعمي با هم جمع بشوند آن‏وقت كه جمع شدند اثر هر طعمي پيدا مي‏شود. پس اجزاي شيريني كه بواسطه مخض جمع شد شيريني پيدا مي‏شود كه حالا وقتي استعمالش مي‏كني مي‏بيني در واقع شيرين است و اجزاي ترشي كه بواسطه مخض جمع شد ترشي پيدا مي‏شود كه چون استعمالش كردي احساس ترشي مي‏كني وهكذا. پس تا مخض نشده بود آب، همه طعمها در او كامن بودند يعني اجزا و خورده‏هاي هريك در هريك ريخته شده بود وقتي كه مخض شد آن طعمها كم‏كم از كمون آب و خاك بيرون آمد و معني بيرون آمدنش همه همين است كه اجزاي متفرقه بواسطه تدبير مدبّر با هم جمع شدند شيريني و ترشي و تلخي پيدا شد. بعينه مانند اينكه اجزاي مسكه در شير هست اما هرچه ملاحظه بكني هيچ مسكه را در شير نمي‏بيني نه در ظاهر و نه در باطن و اينكه تو نمي‏بيني نه اينكه اجزاي مسكه در شير نيست، اگر نبود كه محال بود از شير مسكه بعمل بيايد. پس هست اما از بس ذرّه ذرّه است و هر ذرّه‏اي هم با اجزاي دوغ مخلوط است اين است كه هيچ پيدا نيست و اين ذرّات هم هريك في‏الواقع دهنيّت دارند في‏نفسه اما از بس مخلوطند با اجزاي خارجه براي تو اثر ندارد و دهنيّتش را تو نمي‏تواني احساس كني. بلي وقتي كه او را به تدبير حكيمي مخضش كردي و اين ذرّات بهمديگر متصل شدند آن‏وقت اجزاي مسكه از اجزاي دوغ ممتاز مي‏شود و آن اثري كه در هريك است ظاهر مي‏شود. پس همين‏طوري كه خورده خورده‏هاي مسكه در شير منتشر است اين است كه شير خاصيت علي‏حده دارد، هيچ خاصيت مسكه را ندارد خورده خورده‏هاي طعمها هم در ميان آب و خاك منتشر است اين است كه آب و خاك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 185 *»

براي خود يك‏خاصيت علي‏حده‏اي دارند و هيچ‏يك از آن طعمها را ندارند و تخصيص به طعمها ندارد. جميع آن چيزهايي كه در مولدات از اين آب و خاك مي‏بيني همه‏اش در توي اين خاك ريخته است پس جميع رنگها در اين آب و خاك منتشر است، خورده خورده‏هاي سبزي و سرخي و زردي وهكذا در ميان اين آب و خاك منبثّ است اين است كه آب و خاك نه سبزند نه سرخند نه زرد وهكذا جميع بوها در ميان اين آب و خاك ريخته است اما چون اجزائشان توي هم است آب و خاك هيچ‏يك از آن بوها را ندارند. پس در جميع جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي آنچه مي‏بيني همه از توي اين آب و خاك بيرون آمده است و از خارج نيامده است همه در اين آب و خاك پنهان بودند اين است كه منشأ هيچ اثري نبودند، وقتي كه مخض شدند اجزاي هر چيزي كه يكجا جمع شدند آن‏چيز ظاهر شد و آثار بر او مترتب شد. پس يك‏قبضه‏اي از خاك برداشتند مخض كردند اجزاي شيريني با هم جمع شد شيرين شد و اجزاي سرخي با هم جمع شد سرخ شد و اجزاي بوي خوش با هم جمع شد صاحب بوي خوش شد وهكذا اين نباتيتي كه در نباتات مي‏بيني همه‏اش از پيش آب و خاك آمده است يعني خورده خورده‏هاي نبات در اين آب و خاك منتشر است و چون اجزاي غريبه خارجه داخل هم است آثار نباتي از آب و خاك ظاهر نمي‏شود لكن چون به حركت افلاك و طلوع و غروب كواكب و تأثير حرّ و برد به اندازه خاصي آب و خاك مخض شدند اجزاي نباتي بهم جمع شدند آن‏وقت آثار نباتي از ايشان ظاهر مي‏شود مي‏بيني وقتي كه گياه شد جذب مي‏كند، هضم مي‏كند، دفع مي‏كند، امساك مي‏كند، نمو مي‏كند و سابقاً كه آب عبيط و خاك عبيط بود هيچ‏يك از اينها را نداشت. و همچنين حياتي كه در حيوانات مشاهده مي‏كني نه اينكه از جاي ديگر آمده است بلكه خورده خورده‏هاي حيات در اين آب و خاك منتشر است بطوري كه هيچ جزء منفصل از جزء خارجي نيست چون در اول مخض شد و اجزاي نباتي بهم جمع شد و آثار نباتي از او ظاهر شد يك‏مخض ديگر مي‏شود بطور ديگر پس اين خورده‏هاي حيات كه متفرق بودند در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 186 *»

اقطار او در يكجا جمع مي‏شوند پس حيات در او درمي‏گيرد و زنده مي‏شود و همچنين نفس كه تعلق مي‏گيرد به انسان از خارج نياوردند و نفس وقتي جائي معلق نبود كه بعد از آنكه انسان تولد كرد نفس را از آنجا بيارند توي انسان و اگر چنين بود هرگز نمي‏شد كه او را بيارند در انسان و او هم نمي‏توانست تعلق به انسان بگيرد بلكه نفس در همين آب و خاك بود اما بطور انتشار، يعني خورده خورده‏هاي نفس در اين آب و خاك ريخته بود اما بواسطه انبثاث و انتشارشان در اقطار آب و خاك مادامي كه در اينجا بودند اثري نداشتند اين است كه مي‏بيني آب و خاك انسانيت ندارند و آثار انساني از ايشان مشاهده نمي‏شود اما چون به تدبير ديگر بعد از آن مخض حيواني كه مخض ديگر شد اين خورده خورده‏هاي نفس با هم جمع مي‏شوند پس نفس در انسان بالفعل مي‏شود بعد از اينكه در آب و خاك بالقوه بود. پس حالا آثار نفس از انسان ظاهر مي‏شود وهكذا عقلي كه در انسان ظاهر مي‏شود از خارج اين عالم نياوردند و جائي معلق نبود بلكه در همين آب و خاك پنهان بود همان‏طوري كه حيات و نبات در اين آب و خاك پنهان بودند لكن چون‏كه اجزاش منتشر بود در اين آب و خاك و خورده‏هاش متفرق بودند هيچ اثر عقل از اين آب و خاك ظاهر نمي‏شد اما چون بعد از اينكه مخض شد و نفس ظاهر شد و آثار نفساني از انسان به ظهور رسيد دوباره به تدبير ديگر يك‏مخض ديگري مي‏شود كه آن خورده‏هاي عقل برگرد هم جمع مي‏شوند بعد از آنكه جمع شدند پس عقل در انسان در مي‏گيرد و آثار عقلاني از وجود انسان ظاهر مي‏شود پس مي‏شود انسان عاقل و صاحب عقل و مدرك معاني و كليات.

باري، جميع مراتب در توي اين آب و خاك ريخته است چون اجزاي هريك منتشر است اين است كه بالفعل هيچ مرتبه‏اي در آنها ظاهر نيست وقتي كه مخض شد كم‏كم آن مراتب در آب و خاك بالفعل مي‏شود، يعني آثارشان از آنها ظاهر مي‏شود و اين مراتب كه به مخض ظاهر مي‏شوند نه اينكه خيال كني كه همين‏كه مخض كردي تمام مراتب ظاهر مي‏شود، يا به هر مخضي هر مرتبه‏اي ظاهر مي‏شود چنانكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 187 *»

هر مرتبه‏اي غير از مرتبه ديگر است، مخض هر مرتبه‏اي نيز بايد غير مخض مرتبه ديگر باشد و مخض هر مرتبه‏اي بايد مناسب آن مرتبه باشد تا از آن مخض خورده‏هاي آن مرتبه با هم جمع بشوند و منشأ آثار گردد. نمي‏بيني كه در آب و خاك نباتيت هست و در شير هم مسكه هست و در هريك هم اجزاي اينها منتشر است در آب و خاك خورده‏هاي نباتي منتشر است و در شير هم اجزاي مسكه منتشر است و ظهور هريك هم محتاج به مخض است و مخضي كه مسكه از او پيدا مي‏شود اين است كه شير را بريزند توي خيكي و قدري آب گرم اول بريزند و قدري بناكنند بحركت‏دادن بعد قدري آب سرد بريزند آن‏وقت حركت بدهند او را به حركت معتدلي كه نه تند باشد و نه كند كه اجزاي منتشره مسكه بواسطه اين تحريك معتدل به يكديگر وصل شوند و مسكه در اين ميانه حاصل بشود. حال به اين مخض خورده‏هاي مسكه با هم جمع مي‏شوند و از كمون شير مسكه بعمل مي‏آيد اما به اين مخض نمي‏شود خورده‏هاي نباتي را از آب و خاك جمع كرد تا نباتيت در آنها ظاهر بشود. پس آب و خاك را بخواهي بريزي توي خيك و قدري گرمش كني بعد از آن قدري سردش كني و متصل حركتش بدهي بحركت معتدلي هيچ خورده‏هاي نباتي به اين‏طور با هم جمع نمي‏شوند و تا روز قيامت او را به همين‏طور مخض كني همان آب و خاكي كه بوده هست، هيچ نبات نمي‏شود و اصلاً اثر نباتي در او ظاهر نمي‏شود. پس همين‏طوري كه به مخضي كه مسكه ظاهر مي‏شود نمي‏شود نباتيت را از آب و خاك ظاهر كرد همين‏طور به آن مخضي كه معادن پيدا مي‏شود به آن مخض نباتيت پيدا نمي‏شود و به آن مخضي كه نباتيت پيدا مي‏شود به آن مخض حيات پيدا نمي‏شود يعني آن مخض همان‏قدر مي‏تواند خورده‏هاي نبات را جمع بكند اما خورده‏هاي حيات را نمي‏تواند جمع بكند چنانكه دانستي كه مخضي كه اجزاي مسكه را بهم جمع مي‏كند اجزاي نبات را نمي‏تواند جمع بكند. پس براي جمع‏كردن خورده‏هاي حيات مخض ديگري مي‏خواهد وهكذا به آن مخضي كه حيات پيدا مي‏شود به آن مخض نفس پيدا نمي‏شود و به آن مخضي كه نفس پيدا مي‏شود به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 188 *»

آن مخض عقل پيدا نمي‏شود و اين مخضها هم مترتبند، تا مخض سابق نيايد مخض لاحق ممكن نيست. پس تا آب و خاك مخض نشوند و نبات ظاهر نشود، نمي‏توان او را مخض كرد كه حيات در او ظاهر بشود و هرچند مخض بكني اصلاً حيات ظاهر نمي‏شود زيرا مراتب توي هم ريخته است خورده‏هاي نباتي توي اجزاي جمادي ريخته است و خورده‏هاي حيات توي خورده‏هاي نبات ريخته است و خورده‏هاي نفس توي خورده‏هاي حيات ريخته و خورده‏هاي عقل توي خورده‏هاي نفس ريخته. پس با اين حالت چطور مي‏شود كه خورده‏هاي نبات مثلاً از اجزاي نباتي بيرون نيامده خورده‏هاي حيات را بيرون آورد و مادامي‏كه خورده‏هاي نبات از آب و خاك جمع نشده است قابل نيست براي مخض‏شدن از براي ظهور حيات، اين است كه بايد بطور ترتيب مخض بشود. يك‏مخض بشود جماد پيدا بشود بعد از آن يك‏مخض ديگر بشود در جماد نبات پيدا بشود و يك‏مخض ديگر بشود در نبات حيات پيدا بشود و يك‏مخض ديگر بشود در حيات نفس پيدا بشود و يك‏مخض ديگر بشود در نفس عقل پيدا بشود.

باري، جميع مراتب عاليه در مراتب دانيه ريخته شده و هيچ عالي نيست كه در داني ريخته نشده نباشد و همين‏طور مي‏آيند در اين عالم. اين است كه مي‏گوييم جميع عوالم غيب همه در تمام اين عالم ريخته شده حتي اينكه در ارض اين عالم جميع آن مراتب آمده است و شكي نيست كه از براي هر عالمي بحسب آن عالم اعلي و اسفل و وسطي است. پس حال كه عالم عالي آمد در توي عالم داني و اجزاش در اين عالم ريخته شد اگرچه تمام آن عالم در تمام اين عالم ريخته شده و هيچ جزئي از آن عالم نيست كه جزئي از اين عالم با او مخلوط و ممزوج نباشد اما اعلاي آن عالم با اعلاي اين عالم ممزوج شده است و وسطش با وسط اين و اسفلش هم با اسفل اين عالم مخلوط شده است. ملاحظه كن در سركه و شيره كه وقتي كه سركه و شيره را توي هم ريختي هيچ جزئي از سركه نيست كه جزئي از شيره با او مخلوط نباشد اما بديهي است كه سركه آن لطائفش بالا مي‏ايستد و آن غلائظش در ته كاسه رسوب مي‏كند و آنهايي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 189 *»

نه چندان لطيفند و نه چندان غليظ در اين ميانه‏ها مي‏ايستند و شيره هم همين‏طور است لطائفش بالا مي‏ايستد و غلائظش ته كاسه رسوب مي‏كند و آنهايي كه نه لطيفند و نه كثيف در وسط مي‏ايستند. پس لطائف سركه با لطائف شيره ممزوج است و غلائظ سركه با غلائظ شيره ممزوج است و آن اواسط سركه هم با اواسط شيره مخلوط است هرچه هست جايي از سركه يافت نمي‏شود كه شيره همراهش نباشد و جائي از شيره يافت نمي‏شود كه سركه همراهش نباشد. پس عالم عالي نسبت به عالم داني هم همين‏طور است، جائي از داني يافت نمي‏شود كه عالي در او نباشد لكن مع‏هذا لطايف عالي در لطايف داني ريخته شده و غلايظ عالي در غلايظ داني ريخته شده و اواسط عالي در اواسط داني، و روي هم‏رفته هيچ جاي داني خالي از عالي نيست و تمامش مخلوط با تمام عالي است. و اينكه در بعضي جاها مي‏بيني كه مي‏فرمايند كه زمين عالم برزخ و زمين عالم آخرت همين زمين است وهكذا سماوات و عناصر اين عالم بعينه سماوات و عناصر عالم برزخ و عالم آخرت است مراد همين است كه خورده‏هاي سماوات برزخ و آخرت در سماوات اين عالم ريخته است و چون با اجزاي اين دنيا مخلوط است منشأ اثر نيست وهكذا خورده‏هاي عناصر و زمين برزخ و آخرت در اين عناصر و زمين ريخته شد لكن چون مخض شد و اجزاي سماوات و عناصر و زمين اين عالم از اجزاي سماوات و عناصر و زمين آن عالم دور شد و از همديگر جدا شدند سماوات و زمين و عناصر آن عالم پيدا مي‏شود همان‏طور كه نبات مثلاً همين آب و خاك است وقتي كه مخض شد و اجزائي كه خارج از اجزاي نباتي بود از اجزاي نباتي دور شد و اجزاي نباتي با هم جمع شد نبات پيدا مي‏شود پس نبات از خارج نيامده است بلكه بواسطه مخض از اين آب و خاك پيدا شد. حال سماوات و عناصر و زمين آخرت هم از جاي ديگر نمي‏آيد همين آسمان و زمين و عناصر است كه وقتي كه مخض شدند سماوات و عناصر و زمين آخرت پيدا مي‏شود. بالجمله تمام مراتب عاليه در عالم داني ريخته شده و خورده خورده‏هاي آن مراتب با اجزاي عالم داني مخلوط

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 190 *»

شده است و اين عالم ذرّي هم كه در السنه و افواه مذكور است عبارت از همين است اگرچه متبادر به اذهان اين است كه عالم ذرّ عالمي است كه خلق را خدا در آنجا جمع كرد و در آنجا بهشتي بود و جهنمي بود، مردم را دعوت كردند بعضي اقرار كردند مؤمن شدند و مستحق بهشت گرديدند و بعضي انكار كردند كافر شدند و مستحق جهنم گرديدند اگرچه به اين‏طورها اخبار وارد شده است لكن مردم به متبادرات اذهان خود حمل كردند ولكن اگر امر چنين بود در آنجا كه مانند دنيا نبود كه حقيقت امر ظاهر نباشد حقايق امور در آنجا آشكار بود، بهشت را مي‏ديدند و دوزخ را مي‏ديدند و ثمره انكار را مي‏ديدند كه به خودشان ضرر دارد و آنجا همه صاحب شعور بودند و مي‏ديدند كه اگر انكار كنيم بايد بسوزيم ابدالآباد در اين عالم اگر بدانند آنجا علانيه مي‏ديدند پس با اين حالت چطور مي‏شود كه بروند راه هلاكت را پيش بگيرند و انكار كنند و حال اينكه مي‏يابي كه هيچ‏كس طالب فنا و هلاكت نفس خود نيست. پس در حقيقت عالم ذرّ همين عالم است كه تمام ذرّات غيوب در تمام اين عالم ريخته شده است و چون به تدبيري مخض مي‏شود آن ذرّات با هم جمع مي‏شوند و چيزي از اين ميانه پيدا مي‏شود و نزول و صعودي هم كه شنيدي عبارت از همين است كه چون ذرّات عوالم بالا آمد در اين عالم ريخته شد و در اجزاي اين عالم منتشر شد پس نازل شدند از عوالم خود به اين عالم و چون مخض مي‏شود و اجزاي آنها با هم جمع مي‏شود و منشأ آثار مي‏گردد پس صعود كردند به بالا. نمي‏بيني كه مادامي كه خورده‏هاي نباتي در اجزاي آب و خاك منتشر است مقام نزول نبات است كه نازل شده به اين مقام رسيده بطوري كه آثارش يكجا مضمحل شده و چون مخض مي‏شود و خورده‏ها با هم جمع مي‏شوند مقام صعود نبات است كه از آن مقام صعود كرد و حالا آثارش از او ظاهر مي‏شود و آن‏وقت بالقوه بود و حالا بالفعل شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي به فعل شناخته مي‏شود و معروفيت هر چيزي به فعل او است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 191 *»

و تا فعل چيزي را نبيني او را نمي‏تواني بشناسي. پس فعل را وقتي كه ديدي آن‏وقت مي‏تواني آن‏چيز را بشناسي و اين را هم بدان كه غير از امتناع صرف و ذات بي‏نهايت هر چيزي صاحب فعلي است. اما امتناع صرف كه نيست محض است، اسمي ندارد، رسمي ندارد، عنواني ندارد و خودش چيزي نيست كه فعل داشته باشد و اما ذات بي‏نهايت چون بي‏نهايت است و ماسوي ندارد و اوست لاشي‏ء سواه پس فعل هم برايش تصوير نمي‏شود زيرا فعل هم هرچه باشد غير فاعل است و او كه به هيچ نحو از انحاء ماسوي ندارد اين است كه معروف هم نمي‏شود به او گفت چنانكه مجهول هم نمي‏شود به او گفت. زيرا هريك را كه بگويي محدوديت لازم مي‏آيد به جهت اينكه معروف تو آن است كه پيش تو آمده باشد و تو عارف به او شده باشي پس محدود است و مجهول آن است كه پيش تو نيامده باشد و بيرون از ادراك تو ايستاده باشد پس آن هم محدود است و در حدّي ايستاده و بي‏نهايت بودن منافات دارد با محدوديت به جهت اينكه محدوديت مستلزم تناهي است. پس ذات بي‏نهايت نه معروف كسي است و نه مجهول كسي و هيچ در آنجا محل حرف و گفتگو نيست اين است كه فعل هم برايش نمي‏شود ثابت كرد و فعل هم ندارد. پس از اين عرصه هم بايد گذشت و چون از اين عرصه گذشتيم ديگر جايي يافت نمي‏شود كه چيزي باشد و فعلي نداشته باشد. شي‏ء بي‏فعل را خدا خلق نكرده ذات بي‏صفت را خدا نيافريده و محال است كه ذات باشد و صفت نداشته باشد همان‏طوري كه صفت نمي‏شود باشد و ذات نباشد و ذات معنيش اين است كه صفت داشته باشد و صفت هم معنيش اين است كه ذات داشته باشد و هر ذاتي را بايد به صفت شناخت و راهي به معرفت ذات نداريم جز از راه صفت. زيرا ذات در غير صفت جايي ديگر ظاهر نيست كه برويم آنجا او را بشناسيم يا خدمتش برسيم، هرچه هست تمامش در اين صفت ظاهر است. پس او را مي‏خواهي بشناسي بيا پيش صفت و صفت را بشناس تا او را شناخته باشي. ذات زيد اگرچه غير از حركت و سكون است اما وقتي نشد كه زيد نه متحرك باشد نه ساكن. آن‏وقتي كه نبود،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 192 *»

نبود، كاري به آن‏وقت نداريم. وقتي كه خدا ايجادش كرد يا متحرك بود يا ساكن و بعد از آن هم تا حال و بعد از اين در اين اوقاتي كه بوده و هست يا متحرك است يا ساكن. پس هيچ‏وقت از ابتداي وجود تا انتهاي شهود زيد خالي از حركت يا سكون نيست. در اين مدت هميشه يا ساكن است يا متحرك. پس حال ببين معقول هست كه كسي زيد را بشناسد نه حركت را بشناسد و نه سكون را، بلكه يا بايد در متحرك زيد را بشناسد و يا در ساكن. متحرك را شناخت زيد را شناخته، ساكن را شناخت زيد را شناخته، هركدام را شناخت زيد را شناخته و پيش هركدام كه رفت پيش زيد رفته زيرا هيچ‏يك از متحرك و ساكن غير زيد نيستند. متحرك زيد است لاغير و ساكن هم زيد است لاغير. تمام زيد متحرك است، تمام زيد ساكن است همان‏طوري كه در متحرك زيد نشسته در ساكن هم همان‏طور نشسته از اين‏جهت هركدام را ديدي زيد را ديده‏اي بدون تفاوت و هركدام را شناختي زيد را شناختي بدون تفاوت. بلي، اگرچه زيد هميشه متحرك نيست اما همين زيد گاهي متحرك نمي‏شود؟ نه اينكه فعل ندارد و صفت ندارد بلكه در آن حالي كه متحرك نيست اقلاً ساكن كه هست و همان سكون هم يك‏فعلي است و يك‏صفتي است. پس باز زيد بي‏صفت نيست و چون چنين است اين است كه لازم نكرده است متحرك تنها را بشناسي يا ساكن تنها را بشناسي به جهت اينكه اگر مقصود معرفت زيد است زيد كه گاهي متحرك مي‏شود و گاهي ساكن، پس متحرك را شناختي زيد را شناخته‏اي زيرا زيد است متحرك لاغير، ساكن را شناختي زيد را شناخته‏اي زيرا زيد است ساكن لاغير. پس چون در هريك از ساكن و متحرك زيد ظاهر است اين است كه هركدام را كه بشناسي زيد را شناخته‏اي و معرفت به او پيدا كرده‏اي.

و مجمل مقال آن است كه هيچ ذاتي را بي صفت و فعل نمي‏شود شناخت، نهايت يك‏چيز است كه هميشه يك‏صفت بيش ندارد آن را بايد هميشه در آن صفت شناخت در جاهاي ديگر نمي‏توان او را شناخت به جهت اينكه در غير آن صفت ظهور ندارد و در غير آن صفت نمي‏شود او را يافت و يك‏چيز است كه صفات متعدده دارد،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 193 *»

هر وقتي به يك‏صفتي ظاهر مي‏شود. پس اين را بايد در يكي از اين صفات شناخت در هر يكي كه شناختي كفايت مي‏كند و آن ذات را شناخته‏اي و غير از معرفت ذات هم كه مقصودي نداشتي و اين صفات هم مخصوص به صفات عرضيه نيست مانند قيام و قعود و ركوع و سجود و گمان نكني كه در صفات عرضيه اين‏طور است كه چون همه در عرض همند هركدام را شناختي زيد را شناخته‏اي اما در صفات طوليه كه بعضي اعظم از بعضي و بالاتر از او است چنين نيست بلكه اين مطلبي كه بيان كرديم فرق نمي‏كند بين اينكه صفات عرضيه باشد يا صفات طوليه مانند قيام و حركت و مشي و سرعت و عَدْو كه حركت بواسطه قيام پيدا مي‏شود اما قيام اعم از حركت است به جهت اينكه مي‏شود قائم ساكن باشد و مشي بواسطه حركت پيدا مي‏شود لكن حركت اعم از مشي است، مي‏شود حركت بكند بطوري كه مشي صدق نكند و سرعت بواسطه مشي پيدا مي‏شود اگرچه مشي اعم است از سرعت، مي‏شود كه بطور بطؤ باشد وهكذا همين‏طور عَدْو هم از سرعت پيدا مي‏شود و اين صفات همين‏طور مترتّبند بر يكديگر و بعضي بالاي بعضي واقع شدند و همان‏طوري كه در هريك از صفات عرضيه زيد ظاهر است و غير زيد ظاهر نيست، در هريك از اين صفات طوليه هم غير از زيد ظاهر نيست. و همان‏طوري كه در هريك از صفات عرضيه زيد ظاهر است همان‏طوري كه در آن ديگري ظاهر است بدون تفاوت، همان‏طور هم در هريك از صفات طوليه زيد ظاهر است همان‏طوري كه در ديگري ظاهر است. چنانكه زيد همان‏طوري كه در قائم ظاهر است در قاعد هم ظاهر است و در قائم هيچ‏بار بيشتر از قاعد ظاهر نيست كذلك همان‏طوري كه در قائم ظاهر است بدون تفاوت در متحرك هم ظاهر است در ماشي هم ظاهر است در مسرع هم ظاهر است وهكذا ديگر در قائم بيشتر از متحرك و در متحرك بيشتر از ماشي و در ماشي بيشتر از مسرع ظاهر نيست بلكه در همه‏جا به يك‏نسق ظاهر است. ديگر در اين‏جهت قائم و ماشي با قائم و قاعد فرق ندارند فرقشان از جهت ديگر است كه در آنجا قاعد مترتب بر قائم نيست بلكه بايد قائم معدوم بشود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 194 *»

تا قاعد بيايد و در اينجا چنين نيست، ترتب در ميان است كه تا قائم نباشد ماشي متحقق نمي‏شود.

باري، پس از حيث ظهور صفت اعظم با صفت اصغر يكسانند همه به يك‏طور نماينده ذاتند و همان‏طوري كه در صفت اعظم ذات ظاهر است در صفت اصغر هم ذات ظهور دارد بدون كم و زياد و از اين‏جهت ممكن است كه ظهور كلي براي ظهور جزئي كرنش بكند به جهت اينكه در او هم ظهور ذات را مي‏بيند و از اين باب است كه حضرت يعقوب با اينكه مقامش بالاتر بود از حضرت يوسف ولكن چون هردو ظهور خدا بودند و در هردو خداوند ظاهر بود اين است كه حضرت يعقوب وقتي كه چشمش به يوسف افتاد براي او سجده كرد اين است كه خدا مي‏فرمايد و خرّوا له سجّداً و قال يا ابت هذا تأويل رؤياي من قبل پس اينكه حضرت يعقوب بالاتر از او بود منافات ندارد با سجده‏كردن او از براي حضرت يوسف زيرا حضرت يعقوب او را ظهور خدا ديد و ديد كه خدا در آنجا ظاهر است اين است كه بسجده افتاد. انصاف ده حضرت يعقوب بخواهد سجده بكند براي خدا كجا است از حضرت يوسف بهتر؟ و كجا است كه خدا از آنجا ظاهرتر است؟ پس البته سجده مي‏كند و هيچ باكش هم نيست. و از آن‏طرف حضرت يوسف هم براي يعقوب سجده مي‏كند به جهت اينكه آن هم ظهور خدا را در آنجا مي‏بيند و از آنجا بهتري نمي‏بيند اين است كه براي او سجده مي‏كند. و بدان‏كه اين سجده در زمان سلف جايز بود براي خلق و در آن ايام متداول بود كه مردم به خدمت انبيا مي‏رسيدند به سجده مي‏افتادند و انبيا به نزد يكديگر مي‏رفتند بخاك مي‏افتادند و سجده مي‏كردند و از همين قبيل است سجده ملائكه براي حضرت آدم و در حقيقت سجده ملائكه براي آدم بود. ديگر سجده ملائكه براي خدا بود نه حضرت آدم، معني ندارد زيرا حضرت آدم كه از خود چيزي نداشت، همه‏اش ظهور خدا بود. خلق اللّه آدم علي صورته پس آدم بر صورت اسماء و صفات خدا بود در او غير از خدا چيزي ظاهر نبود. پس براي او كه سجده كردند سجده‏شان برمي‏گردد به خداوند پس او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 195 *»

را سجده كردند و در عيني كه او را سجده مي‏كردند خدا را سجده مي‏كردند. باري، سجده براي انبيا و اوليا در آن زمان جايز بود اما در اين زمانها حرام كردند سجده را براي غير خدا و قرار ندادند كه مردم احدي را سجده بكنند و سرّش اين است كه چون در زمان قبل مردم شعورشان كم بود و چندان شعوري نداشتند و اگر بعضي حقها را پوست‏كنده به ايشان مي‏گفتند از عدم شعور نمي‏توانستند الحاد بكنند اين است كه پاره‏اي چيزها را به ايشان مي‏گفتند و آنها هم عمل مي‏كردند و هيچ فسادي هم مترتّب نبود اما در اين زمانها چون شعورشان زياده شده است اگر پاره‏اي حقها را به ايشان بي‏پرده اظهار كنند بسا فسادها و الحادها در دين بكنند. مثلاً اگر قرار مي‏دادند كه براي ائمه مردم سجده بكنند بسا بود بناي الحاد مي‏گذاشتند و ايشان را خدا مي‏انگاشتند و استدلالها مي‏كردند و شبهه‏ها وارد مي‏آوردند اين است كه در اين امت سجده را براي احدي اذن ندادند حتي در قبور ائمه هم تصريح فرمودند كه براي تعظيم سجده‏كردن و پيشاني بخاك گذاشتن جايز نيست، با اينكه در حال صلوة بر تربت ايشان سجده‏كردن جايز است. بلكه فرمودند هرگاه خواسته باشي تعظيم كرده باشي صورتت را بر روي خاك در نزد قبور مطهر ايشان بگذار.

بالجمله، كلام در اين بود كه هيچ‏چيز را نمي‏شود شناخت مگر در صفت و فعل او و تا فعل را كسي نشناسد نمي‏تواند به ذات چيزي برسد. و اين فعل و ذات هم دو شي‏ء متباين نيستند كه با هم بينونت عزلت داشته باشند. اگر بينونت داشتند فعل و فاعل نمي‏شدند. مي‏بيني كه زيد غير قيام نيست و قيام غير زيد نيست، قيام در يك‏طرفي نايستاده و زيد هم در طرف ديگر، بلكه همه‏اش زيد است و غير از زيد چيزي نيست و چون چنين است اين است كه زيد را نمي‏شود شناخت و قيام را نشناخت و زيد را ديد و قيام را نديد و پيش زيد رفت و پيش قيام نرفت. از اين‏جهت است كه خداوند مذمت مي‏كند آن اشخاصي را كه خواستند بين خدا و رسول تفريق كنند مي‏فرمايد يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و يتخذوا بين ذلك سبيلاً و اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 196 *»

جماعت خدا را جدا فرض كردند و رسول را نيز جدا، اين است كه خدا را اقرار كردند و رسولش را انكار نمودند. ديگر ندانستند كه خدايي كه منفصل از رسول باشد خدا نيست، او هم محدودي است از محدودات. اگر خداوند مرسل است، مرسل معنيش اين است كه رسول داشته باشد و مرسل بي‏رسول معني ندارد. پس رسول خدا مباين از خدا نيست، همه‏اش فعل خدا و ظهور خدا و صفت خدا است اين است كه بقدر ذرّه‏اي مخالفت در او راه ندارد همان‏طوري كه قيام تو به هيچ‏وجه مخالفت تو را نمي‏كند و محال است كه مخالفت نمايد و اين است كه من عرفه فقدعرف اللّه و من جهله فقدجهل اللّه و من اطاعه فقداطاع اللّه و من احبّه فقداحبّ اللّه و اين چيزها كه در اخبار و خطب و ادعيه و زيارات پر است داد مي‏زنند كه نبي خدا نبايد منفصل از خدا باشد زيرا اگر منفصل از خدا بودند و غير خدا بودند چگونه معرفتشان معرفت خدا بود و جهل به ايشان جهل به خدا بود و اطاعتشان اطاعت خدا بود و معصيت ايشان معصيت خدا بود و محبتشان محبت خدا بود. چراكه مي‏بيني در متباينات و منفصلات هيچ‏يك از اين حرفها راست و درست نيست. ببين كه معرفت زيد هيچ دخلي به معرفت عمرو دارد؟ از معرفت زيد هرگز معرفت عمرو حاصل نمي‏شود، عمرو را بايد علي‏حده شناخت و كذلك اطاعت زيد اطاعت عمرو نيست، دوستي زيد دوستي عمرو نيست اين است كه مي‏شود زيد را اطاعت كرد و عمرو را اطاعت نكرد، زيد را دوست داشت و عمرو را دوست نداشت و زيد را شناخت و عمرو را نشناخت اما ملاحظه كن و ببين مي‏شود كسي زيد را بشناسد و قيام و قعود را نشناسد؟ و زيد را اطاعت كند و قائم و قاعد را اطاعت نكند؟ و زيد را دوست بدارد و قائم و قاعد را دشمن بدارد؟ حال در معصومين هم كه اين حرفها گفته مي‏شود پس يقين مي‏كنيم كه نسبتشان به خدا نسبت انفصالي نيست بلكه نسبت قيام به زيد است كه انفصال نمي‏شود كرد و تفريقشان ممتنع و محال است. پس آن اشخاصي كه مي‏گويند ما خدا را شناختيم و رسولش را نشناختند دروغ مي‏گويند. خدا را بالاصل نشناختند. و بگويند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 197 *»

خدا را دوست داريم و رسولش را دشمن دارند دروغ مي‏گويند، خدا را دوست ندارند بلكه در حقيقت اينها خدا ندارند. اگر خدا داشتند و صانع ملك را مي‏شناختند لابد رسول او را انكار نمي‏كردند و محال بود كه انكار كنند زيرا خدا در غير رسول پيش ما نيامده و براي ما ظاهر نشده. ما كه به ذات خدا نمي‏رسيم و خدا هم جايي نيست كه برويم پيش او، پس او چون ديده كه ما نمي‏توانيم به او برسيم او خودش سبقت كرده پيش ما آمده و كلام در اين است كه از هيچ راهي پيش ما نيامده مگر از راه انبيا پس قول خود را در زبان انبيا گذارده و قدرت خود را در دست انبيا گذارده و علم خود را در سينه انبيا گذارده وهكذا. پس ما اگر اعراض از انبيا بكنيم به خدا نخواهيم رسيد پس هر كاري كه خواسته‏اند بايد از اين راه بجا آورد. معرفت خواسته است بايد معرفت به ايشان پيدا كرد، اطاعت خواسته است بايد اطاعت ايشان را كرد، دوستي خواسته است بايد دوستي ايشان را بجا آورد. پس ايشان را كه شناختي خداي خود را بلاشك شناخته‏اي، ايشان را كه اطاعت كردي خداي خود را بلاشك اطاعت كرده‏اي، ايشان را دوست داشتي خداي خود را دوست داشته‏اي وهكذا و اين چيزها را كه مي‏شنوي من اطاعكم فقداطاع اللّه من احبّكم فقداحبّ اللّه و من عرفكم فقدعرف اللّه خيال نكن دو اطاعت و دو محبت و دو معرفت است يكي اطاعت و محبت و معرفت خدا و يكي انبيا و اوليا، زيرا اين‏طور باز مستلزم انفصال و مباينت است كه تا دو شخص نباشند دو محبت و دو اطاعت و دو معرفت معقول نيست و دانستي كه مباينت و انفصالي در ميان نيست. پس يك معرفت و يك اطاعت و يك محبت است كه همين‏كه نسبت به ايشان بجا آوردي نسبت به خدا بجا آورده‏اي البته. پس كسي كه ايشان را دوست داشت خدا را دوست داشته نه اينكه چنان است كه خدا را دوست داشته يا كأنّ خدا را دوست داشته يا مثل اين است كه خدا را دوست داشته باشد، اينها همه مزخرفات است كه مردم به خيالات فصلي خودشان اينها را مي‏بافند. اين است كه وارد شده بخصوص در ايام غيبت اين دعا را بخوانند اللهم عرّفني نفسك فانك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 198 *»

رسولك و عرّفني رسولك فانّك ان لم‏تعرّفني رسولك لم‏اعرف حجّتك و عرّفني حجّتك فانك ان لم‏تعرّفني حجتك ضللت عن ديني پس مي‏خواني خدايا تو خودت را به من بشناسان اگر تو خودت را به من نشناساني رسولت را نمي‏شناسم. پس از اينجا همچه بر مي‏آيد كه شناساندن خدا خود را به مردم معرفت رسول پيداكردن است كه اگر خدا خود را بشناساند معرفت رسول حاصل مي‏شود و اگر نشناساند معرفت رسول حاصل نمي‏شود و شكي نيست كه خدا خود را شناسانيده پس معرفت رسول هم بايد باشد. پس آنهايي كه رسول را نشناختند خداي خود را نشناختند، اگر خدا را شناخته بودند رسولش را مي‏شناختند، اگر اقرار به خدا داشتند اقرار به رسولش مي‏كردند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ محدودي خبر از محدود ديگر ندارد و داخل در اندرون او نيست، تمام چيزهايي كه آن محدود دارد اين محدود فاقد او است و همين‏كه دو شي‏ء در دو مكان يا در دو زمان باشند، يا يكي در غيب باشد يكي در شهاده، حكمشان اين است كه اين فاقد او است و آن فاقد اين و همين‏كه دو شي‏ء شدند اين امر لازمشان افتاده است. در ضدين و خلافين و نقيضين پري واضح است اين مطلب كه همه‏كس در اينجاها تصديق مي‏كند كه هريك فاقد ديگري هستند، اما در مثلين بر مردم مشتبه است. آنجا اين مطلب را ادراك نمي‏كنند، مثلاً دو تخم‏مرغ را كه پهلوي هم مي‏گذاري مي‏بينند در شكل و صورت و هيأت و رنگ و طعم و خاصيت و وزن مانند همند، از اينجا حكم مي‏كنند كه آنچه هريك از اين‏دو دارند آن ديگر همان را دارد بعينه و ملتفت نيستند كه رنگ آن تخم‏مرغ را اين يكي ندارد، رنگ او روي او است و رنگ اين روي اين و كذلك وزن آن تخم‏مرغ را اين يكي ندارد، آن وزن خودش را دارد و اين وزن خودش را. نمي‏بيني كه آن تخم‏مرغ بيست‏مثقال است مثلاً وقتي كه وزن اين را روش گذاشتي چهل‏مثقال مي‏شود پس واضح است كه وزن او را ندارد كه وقتي بَرش مي‏افزائي افزوده مي‏شود وانگهي اگر اين وزن او را داشت و آن وزن اين را داشت وهكذا جميع آنچه اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 199 *»

دارد او داشت و جميع آنچه او دارد اين داشت ديگر مثلان نبودند بلكه يك‏تخم بود و مثلان معنيش اين است كه آنچه اين يكي دارد مانند آن را آن ديگر داشته باشد. پس اين يك رنگ خاصي دارد آن هم يك رنگي دارد كه مانند همين است، پس دو رنگ است. و اين يك طعمي دارد و آن هم يك طعمي دارد كه مانند همين است پس دو طعم است. و اين يك وزني دارد و آن هم يك وزني دارد كه مانند همين است پس دو وزن است و هكذا اين است كه اگر يكي از اين‏دو را بشكني و فاسد كني ديگري شكسته و فاسد نمي‏شد، يكي را بپزي و بخوري ديگري پخته و خورده نمي‏شود. و جميع محدودات حالشان اين است، اين است كه هيچ محدودي فاعل محدود ديگر نمي‏تواند باشد و هيچ محدودي فعل محدود ديگر يا مفعول او نمي‏تواند باشد زيرا فعل آن است كه از پيش فاعل آمده باشد و كار دست فاعل باشد و تمام آنچه دارد از فاعل باشد. ظاهرش باطنش، ماده‏اش صورتش، آنچه را كه واجد است بايد از نزد فاعل آمده باشد و دانستي كه محدودي نمي‏شود واجد محدود ديگر باشد بلكه تمام آنچه را كه آن واجد است اين محدود فاقد است بعد از آنكه چيزي را كه فاقد است و نادار است چطور مي‏تواند به او داده باشد تا آن فعل اين محدود باشد. و اين مطلب را كه محدودي فاعل محدود ديگر نمي‏تواند باشد در محدوداتي كه در صغر و كبر نظير هم باشند همه‏كس مي‏فهمد كه سنگي نمي‏تواند فاعل سنگ ديگر باشد و گردويي نمي‏تواند خالق گردوي ديگر باشد وهكذا اما در يكجائي كه يك محدود بسيار بزرگي باشد و در مقابل يك‏محدود بسيار كوچكي باشد در اينجا احتمال مي‏دهند چه عيب دارد كه آن شي‏ء بسيار بزرگ فاعل و خالق آن شي‏ء بسيار كوچك باشد؟ ولكن چنين نيست، نسبت كوه بسيار عظيمي با نسبت گردويي به گردويي مساوي است. همان‏طوري كه نسبت گردويي به گردوي ديگر فاعل نيست و نمي‏تواند فاعل و خالق او باشد همان‏طور آن كوه بسيار عظيم نمي‏تواند فاعل خشخاشي باشد زيرا آن كوه اگرچه بسيار بسيار بزرگ است لكن هرچه هست محدود به حدود عظمت و كبر خود هست و حدود دانه خشخاش را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 200 *»

ندارد به جهت اينكه دانه خشخاش به آن كوچكي و آن هيأت است، كوه به آن كوچكي و آن هيأت نيست. پس آنچه را دانه خشخاش دارد كوه به آن بزرگي ندارد همان‏طوري كه گردويي فعل گردويي نيست دانه خشخاش هم فعل كوه نيست و اين محض مثل بود كه بيان شد. و مقصود اين است كه همين‏كه چيزي محدود شد نمي‏تواند فاعل محدود ديگر باشد، خواه آن محدود را خيلي بزرگ فرض كني يا كوچك همان‏طوري كه محدود كوچكتر نمي‏تواند فاعل محدود بزرگتر باشد همان‏طور محدود بزرگتر اگرچه بسيار بسيار بزرگ باشد نمي‏تواند فاعل محدود كوچكتر باشد و مانع از فاعليت همان محدوديت است و صغر و كبر را مدخليتي نيست. محدوديت كه در هركجا هست فاعليت نسبت به محدود ديگر امتناع دارد زيرا محدود فاقد محدود ديگر است و فاعل بايد واجد فعل باشد و اگر فاقد باشد كه او فعل فاعل نيست. پس به اين قاعده هركجا كه دو محدودي ديدي خواه هردو شهادي باشند يا هردو غيبي باشند، يا يكي شهادي باشد و يكي غيبي و خواه اينكه مثلان باشند يا ضدان يا نقيضان يا خلافان و خواه اينكه در صغر و كبر مثل هم باشند يا يكي اكبر باشد و يكي اصغر وهكذا، يقين كن كه نه اين محدود فاعل آن محدود است كه او فعل اين محدود باشد و نه آن محدود فاعل اين محدود است كه اين محدود فعل او باشد. و هرجا كه فعل و فاعل شنيدي بدان‏كه آنها دو محدود نيستند و تباين با هم ندارند و فاعل جدا نايستاده و فعل جدا، فاعل علي‏حده حدودي ندارد كه فعل نداشته باشد و فعل هم علي‏حده حدودي ندارد كه فاعل نداشته باشد. اگر چنين باشد نه اين فعل است نه آن فاعل و فعل كار فاعل است و فاعل او را احداث كرده پس آنچه دارد از پيش فاعل آمده، پس نمي‏شود غير فاعل و مباين فاعل باشد. پس تمام آنچه دارد فاعل به او عطا كرده و اگر عطاي فاعل نبود مالك هيچ نبود، حتي خودش هم موجود نبود و نيست صرف بود. پس فعل و فاعل دو چيز نيستند بطور مباينت، يك‏چيزند. فاعل موصوف است و فعل صفت او، موصوف در صفت منزل دارد و صفت هم در چنگ موصوف است و جدا از يكديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 201 *»

نايستاده‏اند. اين است كه انفصالشان از هم جايز نيست، هميشه بايد با هم باشند. اگر فعل نباشد فاعل فاعل نيست و اگر فاعل نباشد فعل هيچ محض و نيست صرف است و از اين‏جهت كه فعل بستگي دارد به فاعل و غير فاعل نيست و فاعل غير او نيست اين است كه نمي‏شود فعل فاعل از دست فاعل ديگر صادر بشود بلكه حكم است و حتم كه بايد فعل هر فاعلي را خود آن فاعل احداث بكند. ديگر اگر او خودش فعل خود را احداث نكند تمام ملك خدا فاعل باشند بخواهند فعل او را احداث بكنند نمي‏توانند و سهل است اگر خود فاعل هم بخواهد فعلش را از دست فاعل ديگر صادر كند نمي‏تواند. و عجب در اين است كه فاعل نه به زور مي‏تواند فعلش را از دست كسي جاري بكند و نه بطور التماس. نه زور مي‏تواند بكند به كسي كه بيا فعل مرا احداث كن و بايست مثلاً كه من ايستاده باشم و نه مي‏تواند التماس بكند به كسي كه تو را بخدا بيا بايست كه من ايستاده باشم. هر كاري بكند با زور يا التماس نهايت آن هم برخيزد و مانند تو بايستد اما باز او ايستاده، تو نايستاده‏اي. پس ايستادن تو را احداث نكرده و مقصودت بعمل نيامده نهايت خودش كاري كرده هرچه هست كار تو به زمين مانده و واقع نشده. پس اگر مي‏خواهي ايستادن تو موجود بشود بايد خودت بايستي تا ايستادنت هم موجود بشود زيرا فعل تو متصل به تو است و نمي‏شود از تو جدا كرد نه خودت مي‏تواني از خود جداش بكني و نه ديگري و اگر جداكردني بود كه فعل تو نمي‏شد و فعل تو تمام معنيش اين است كه تو احداثش كني و از دست تو ظاهر بشود.

پس اين مطلب را كه فهميدي سرّ تكاليف بدستت مي‏آيد كه چرا خدا مردم را تكليف به عبادت كرد، همين‏طور بي اينكه عبادت بكنند مي‏خواست ايشان را نجات بدهد و به بهشت ببرد يا اينكه انبيا و اوليا كه معصوم بودند مي‏خواستند آنها عبادت مردم را بجابياورند يا به ازاء عبادت آنها ثواب عبادت براي مردم نوشته بشود و مي‏فهمي به آن قاعده‏اي كه فعل واجب است از دست فاعل صادر بشود و محال است كه از غير فاعل صادر بشود تا شخص خودش كاري نكند ثمره آن كار وصلت به او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 202 *»

نمي‏دهد و كار ديگران دخلي به او ندارد. معصومين:عبادت كردند كماهو حقه چه دخلي به تو دارد؟ آنها عبادت كردند تو كه عبادت نكرده‏اي اگرچه فيوضاتشان عالم را فراگرفته است اما تو كه كاري نكرده‏اي هيچ دخلي به تو ندارد و تمام عالم پر از فيض است و اصلاً وصلت به تو نمي‏دهد پس تو هم بايد كار خود را بكني تا آنها هم كار خود را درباره تو بكنند. اگر مي‏خواهي رنگها را ببيني بلي، عالم پر از رنگ است و بينندگان هم در عالم بسيارند اما تو كه چشمت را بر هم گذاردي و اصلاً بازش نمي‏كني تو رنگي را نخواهي ديد و فيض ديدن رنگ به تو نخواهد رسيد. پس چون فيض ادراك الوان موقوف به ديدن است و شكي نيست كه ديدن فعل فاعل است پس ديدن هركس را بايد خود آن‏كس بفعل بياورد و هيچ‏كس نمي‏تواند عوض ديگري ببيند. پس هركس كه ديد فيض ديدن الوان را ادراك كرده و هركس كه نديد الوان را هم ادراك نمي‏كند و اين فيض هم به او نمي‏رسد. پس تو چشمت را بهم مي‏گذاري كه مي‏خواهم رنگ را ببينم يا ديگري عوض من ببيند، هرگز رنگ را نخواهي ديد و اينجا نيابت و وكالت‏بردار نيست ديدن هركس مال اوست. هركس ديد او ديده و ادراك فيض الوان را او كرده دخلي به ديگري ندارد وهكذا كسي كه شنيده او ادراك اصوات را كرده اگر تو گوشت را بگيري و نشنوي تو نشنيده‏اي پس اصوات را هم ادراك نخواهي كرد. وهكذا تو نخوري سير نمي‏شوي اگرچه تمام عالم بخورند و سير بشوند. تو آب نياشامي تو آب نياشاميدي پس تو سيراب نمي‏شوي اگرچه تمام عالم بخورند و سيراب بشوند. تو حلوا را توي دهان نگذاري فرو نبري تو حلوا نخورده‏اي و طعم شيريني را ادراك نكرده‏اي اگرچه تمام عالم حلوا باشد و تو را در ميان حلوا غوطه بدهند نفعي بحال تو ندارد. پس فعل بايد از دست فاعل صادر بشود و هركس بايد كار خودش را بكند تا آن چيزي كه مترتب است بر آن كار بعمل بيايد. پس تو كه چشم را باز نمي‏كني و نمي‏بيني پس تو الوان را نديده‏اي و الوان را به تو ننموده‏اند و تو كه گوش را باز نمي‏كني و نمي‏شنوي تو اصوات را نشنيده‏اي و اصوات را به تو نشنواندند و تو كه حلوا نخورده‏اي حلوا به تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 203 *»

نخورانيده‏اند وقتي كه چشم را باز كردي و ديدي آن‏وقت الوان را ديده‏اي و الوان را به تو نموده‏اند و گوش را باز كردي و شنيدي آن‏وقت اصوات را به تو شنوانده‏اند و دهان را باز كردي و حلوا خوردي آن‏وقت حلوا را به تو خورانده‏اند و طريق خوراندن حلوا اين است كه حلوا را برداري توي دهان بگذاري و بخوري و غير از اين‏طور محال است كه به تو حلوا بخورانند. پس حالا مي‏فهمي كه خدا مي‏فرمايد يهديهم ربهم بايمانهم و بكفرهم لعنّاهم، ثمّ تاب عليهم ليتوبوا و ظاهرش آن‏طوري كه مردم مي‏فهمند اشكال وارد مي‏آيد. اگر آنها ايمان دارند پس هدايت‏كردن چه معني دارد؟ و اگر ندارند پس به ايمان هدايت‏كردن يعني چه؟ و اگر كافر بودند پس لعنت كرد و كافر شدند يعني چه؟ و اگر نبودند پس به كفر لعنت‏كردن چه معني دارد؟ وهكذا اگر توبه داد پس توبه‏كردن يعني چه؟ و اگر بايد توبه بكنند پس توبه‏دادن چه معني دارد؟ پس ظاهر اين آيات را كه ملاحظه مي‏كني جز تناقض چيزي به نظر نمي‏آيد و مردم هم هيچ معني اين‏جور آيات را برنخوردند و همين‏طور علي‏العميا چيزي گفتند و رفتند ولكن آن قاعده را كه ملتفت شدي مي‏فهمي كه مراد خدا چيست. پس به همان قاعده‏اي كه ديدن شأن خود شخص است وقتي كه ديد الوان را ادراك كرده و الوان را هم به او نمايانده‏اند و اگر خودش نبيند الوان را ادراك نكرده و الوان را خدا به او ننمايانده، پس هدايت اگرچه فعل خداست چنانكه الوان را نمودن كار اوست اما بنده هم كاري دارد و كارش اهتداء است و همچنين لعنت‏كردن فعل خداست اما بنده هم فعلي دارد كه كفر باشد وهكذا توبه‏دادن فعل خداست و توبه‏كردن فعل بنده. و خدا كه مي‏داني در ذاتش اقتضائي نيست و با كسي غرض و عداوت ندارد همان‏طوريكه با كسي دوستي ندارد كه همين‏طور بي‏خود يك‏كس را هدايت بكند و يك‏كس را لعنت بكند و يكي را توبه بدهد و يكي را توبه ندهد. اگر چنين باشد پس العياذ باللّه ظالم است وانگهي كسي در هيچ باب تقصيري ندارد، خدا لعنتش كرده كافر شده، خدا توبه نداده تائب نشده و (از آن‏طرف) هم تعريفي ندارد به جهت اينكه خدا هدايتش كرده ايمان آورده، خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 204 *»

توبه‏اش داده تائب شده و حاشا كه خداوند چنين باشد، اگر چنين باشد چرا مؤمنين و تائبين را تعريف مي‏كند و چرا كفار و فاسقين را مذمت مي‏كند و وعده عذاب مي‏دهد؟ پس معلوم است كه كاري كرده‏اند كه استحقاق اين چيزها را پيدا كردند پس نه اينكه همين‏كه خدا هدايت كرد شخص مؤمن مي‏شود بدون اينكه كاري كرده باشد و همين‏كه خدا كسي را لعنت كرد كافر مي‏شود بدون اينكه كاري كرده باشد و همين‏كه خدا كسي را توبه داد او تائب مي‏شود بدون اينكه كاري كرده باشد، چنين نيست. همان‏طوري كه دانستي بدون اينكه تو كاري بكني و چشم را بگشايي خدا همين‏طور الوان را به تو نمي‏نماياند، اينجا (هم) همچنين تا كسي مهتدي نشود خدا هدايتش نمي‏كند. پس مادامي كه مهتدي نشده خدا هم هدايتش نكرده وقتي كه مهتدي شد و ايمان آورد خدا هم هدايتش كرده وهكذا مادامي كه شخص كافر نشد خدا لعنتش نمي‏كند وقتي كه كافر شد خدا هم لعنتش مي‏كند و مادامي كه شخص توبه نكرد خدا توبه‏اش نمي‏دهد وقتي كه توبه كرد خدا هم توبه‏اش مي‏دهد. پس كسي كه توبه نكند هرگز خدا توبه‏اش نمي‏دهد و كسي كه كافر نشود هرگز خدا لعنتش نمي‏كند و كسيكه مهتدي نشود هرگز خدا هدايتش نمي‏كند و اين يضلّ من يشاء و يهدي من يشاء را كه شنيدي مراد همين است. خواستن خدا همين‏طور بي‏خود نيست كه يكي را بخواهد گمراه بكند و يكي را بخواهد هدايت بكند، بلكه خواستن همين است كه كسي كه گمراه مي‏شود خدا هم او را گمراه مي‏كند و كسي كه هدايت مي‏يابد خدا هم او را هدايت مي‏كند. پس مهتدي را خدا مي‏خواهد هدايت مي‏كند و كافر را خدا مي‏خواهد گمراه مي‏كند همان‏طوري كه مي‏توان گفت خدا الوان را نمود به هركسي كه خواست و اصوات را شنواند به هركسي كه خواست و الوان را ننمود به هركسي كه خواست و اصوات را نشنواند به هركسي كه خواست و اين معنيش اين نيست كه كسي چشم صحيح خوب دارد و باز مي‏كند و الوان را مي‏بيند و خدا الوان را به او نمي‏نماياند و گوش صحيح خوب دارد و باز مي‏كند و مي‏شنود و خدا اصوات را به او نمي‏شنواند يا آنكه كسي چشم را بهم مي‏گذارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 205 *»

الوان را نمي‏بيند خدا الوان را به او مي‏نماياند و گوش را مي‏گيرد و اصوات را نمي‏شنود و خدا اصوات را به او مي‏شنواند، اين‏طورها كه معقول نيست و داخل محالات است كه ببيند الوان را و خدا ننموده باشد به او الوان را و يا نبيند و خدا به او نمايانده باشد الوان را و نشنود اصوات را و خدا به او شنوانده باشد اصوات را يا بشنود و خدا به او نشنوانده باشد اصوات را. پس در همه حال مي‏بيني كه تا فعلي از شخص صادر نشود كاري صورت نمي‏گيرد و از جانب خدا چيزي به شخص نمي‏رسد نه در خيرات و نه در شرور. پس بنده مهتدي مي‏شود خدا هم هدايتش مي‏كند و بنده كافر مي‏شود خدا هم لعنتش مي‏كند، بنده توبه مي‏كند خدا هم توبه‏اش مي‏دهد ولكن حال كه چنين است هدايت در صورت اهتداء است و لعنت در صورت كفر است و توبه‏دادن در صورت توبه‏كردن است نه اينكه اينها پيش و پس باشند و يكي مقدم باشد بر ديگري بلكه اگر درست دقت كني مي‏بيني محال است كه آني هدايت پيش از اهتداء باشد يا بعد از او باشد و آني لعنت پيش از كفر باشد يا بعد از او و آني توبه‏دادن پيش از توبه‏كردن باشد بلكه هردو مساوقند و يكدفعه متحقق مي‏شوند. همان آني كه مهتدي مي‏شود همان آن هم خدا هدايتش مي‏كند نه پيش و نه پس وهكذا همان آني كه كافر مي‏شود همان آن خدا لعنتش مي‏كند و همان آني كه توبه مي‏كند خدا توبه‏اش مي‏دهد و محال است كه توبه نكرده خدا توبه‏اش بدهد يا بعد از توبه‏كردن خدا توبه‏اش بدهد و محال است كه ايمان نياورده خدا هدايتش بكند يا ايمان بياورد و بعد هدايتش بكند و محال است كه كافر نشده خدا لعنتش بكند يا كافر بشود بعد خدا لعنتش بكند. آيا معقول هست كه تو پيش از اينكه چشم را باز كني و ببيني خدا رنگ را به تو نمايانده باشد؟ يا تو اول چشم را باز كني و ببيني بعد خدا رنگ را به تو نمايانده باشد؟ و آيا چنين چيزي را مي‏شود تصوير كرد كه خدا به تو بشنواند تو نشنيده باشي و حال اينكه تمام شنواندن اين است كه تو شنيده باشي، و يا تو شنيده باشي و خدا به تو نشنواند و حال اينكه تمام شنيدن اين است كه او به تو بشنواند زيرا تو از خود هيچ نداري، گوش را او درست كرده و به تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 206 *»

داده و شنيدن را او در گوش قرار داده و اين شنيدن را تمليك تو كرده و تو را حول و قوه داده بر شنيدن پس هر وقت كه خواستي شنيدي او به تو شنوانده و هر وقت نخواستي نشنيدي او به تو نشنوانده. پس شنيدن در حال شنواندن و شنواندن در حال شنيدن است و همچنين نشنيدن در حال نشنواندن و نشنواندن در حال نشنيدن است. پس به همان قاعده فعل بايد از دست فاعل جاري بشود و هر فاعلي بايد فعل خودش را خودش احداث كند وقتي كه تو ديدي تو ديده‏اي و الوان را ادراك كرده‏اي و اين فيض را از خدا اخذ كرده‏اي. وقتي كه تو نديده‏اي و فيض ديدن به تو نرسيده و ادراك الوان هم نكرده‏اي ديگران ديدند خودشان ديدند و خودشان فيض ديدن را دريافت كردند دخلي به عالم تو ندارد. وقتي كه تو ايمان آوردي تو هدايت كرده شدي و فيض هدايت را دريافتي و اگر تو ايمان نياوري تو هدايت كرده نشده‏اي و فيض هدايت هم به تو نرسيده اگرچه تمام عالم ايمان آورده باشند و فيض هدايت را دريافت كرده باشند دخلي به تو ندارد وهكذا وقتي تو توبه كردي تو توبه داده مي‏شوي و فيض توبه‏دادن را هم دريافتي و هرگاه تو توبه نكردي تو توبه داده نمي‏شوي و فيض توبه‏دادن هم به تو نرسيده و اين فيضها هم كه به تو نمي‏رسد تقصير از كسي نيست، خيال نكن كه با تو غرض داشتند آن فيوضات را به تو نرساندند. اگر غرض داشتند چرا اسباب و آلات تحصيل آن فيوضات را به تو مي‏دادند و چرا تو را حول و قوه بر تحصيل آنها مي‏دادند و چرا تو را امر به آنها مي‏كردند. پس اين‏همه كارها كردند كه تو آن فيوضات را تحصيل كني. حال كه قادر هستي و تو را قادر كردند و همراهت مي‏آيند تا اينكه آنها را بانجام و اتمام برساني مع‏هذا نمي‏كني پس تقصير از خودت است، خاكي است كه بر سر خود مي‏ريزي. آنچه را كه لازمه محبت و رحمت بود درباره تو منظور داشتند و جميع اسباب و آلات را براي تو فراهم كردند و حول و قوه به تو دادند و راهش را به تو نماياندند ديگر چه بكنند برايت؟ فعل تو را كه نمي‏توانند صادر بكنند، فعل خودت را بايد خودت بجا بياوري. پس اين‏همه كارها را مي‏كنند كه تو فعل خود را صادر كني حال لج مي‏كني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 207 *»

صادر نمي‏كني ضرر به خود مي‏زني و تقصير از خودت است فلاتلومنّ الاّ نفسك ببين كه خدا چشمي به تو داده كه مي‏تواني باز كني و ببيني و ببندي و نبيني و ديدن را در او قرار داده و تو را حول و قوه داده كه همين‏كه باز كردي به آساني هرچه تمامتر مي‏بيني بطوري كه از او آسان‏تري نمي‏شود و تو را گفته چشم را باز كن و رنگها را ببين. حال با خدا لج مي‏كني كه من نمي‏خواهم ببينم چشم را بهم مي‏گذارم، به جهنم، چشم را باز نمي‏كني و هيچ رنگي را نمي‏بيني و نمي‏داني كه رنگ چه‏چيز است. حال تو را بخدا انصاف ده تقصير از خداست يا از تو كه خودت به خودت ضرر زدي و اين فيض را از خودت قطع كردي و خدا اين‏همه كارها كرده كه تو به اين فيض برسي تو پا به بخت خود زدي بي‏سبب و جهت قطع فيض از خود كردي. اين است كه خدا جميع كفار و منافقين و فساق و ظالمين را مذمت مي‏كند كه من خواستم و كارها كردم كه فيوضات خود را به ايشان برسانم ايشان عمداً كاري نكردند كه آن فيوضات را ادراك كنند ولكن در مقابل مؤمنين را تعريف مي‏كند كه من خواستم فيوضات خود را به ايشان برسانم ايشان هم كاري كردند به آن فيوضات رسيدند، چشم را باز كردند و الوان و اشكال را ديدند و گوش را باز نمودند و اصوات را شنيدند. پس خدا فيض‏دهنده است و عالم پر از فيوضات او است اما تو مي‏خواهي فيض به تو برسد كاري بكن كه تو هم به فيض برسي و اگر كاري نكني اگرچه در ميان فيوضات غوطه‏ور باشي به تو فيضي نرسيده و تو فيضي را ادراك نكرده‏اي. بعينه مثل اينكه يك حجره را پر از حلوا بكنند و تو را در ميان آنها غوطه‏ور كنند و علاوه بر آن شكمت را هم بشكافند پر از حلوا كنند، آيا تو را هيچ حلوا خورانيده‏اند و هيچ عاقلي مي‏گويد كه تو حلوا خورده‏اي و هيچ طعم حلوا را مي‏فهمي؟ پس از اينجا بياب كه كفّار را نمي‏شود داخل بهشت كرد و محال است كه اينها را داخل بهشت بشود كرد اگرچه در بهشت انواع و اقسام نعمتها ريخته باشد اما اينها كه كاري نكردند از هيچيك از آن نعمتها نمي‏توانند متنعّم بشوند و اگر هم فرض كني كه اينها را همين‏طور توي بهشت بيندازند، عرض ميكنم كه انداختنشان با

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 208 *»

نينداختنشان مساوي است. انداختني كه از هيچ‏نعمتي متنعّم نشوند چه ثمر دارد؟ و عاقل مي‏بيند كه اگر هم برفرض آنها را در توي بهشت بيندازند هيچ داخل بهشت نكرده‏اند بعينه مانند كسي كه چشمش و گوشش و دهانش همه را بسته باشند و بر روي تمام بدن او يك پوست كلفتي گرفته باشند كه هيچ گرمي و سردي را احساس نكند، ببرند توي بستاني بيندازند كه انواع و اقسام نعمتها در آن باغ باشد و انواع الحان و نغمات خوش در آنجا باشد و گلهاي رنگارنگ و آبهاي جاري و بوهاي خوش در آن بستان بسيار باشد. حال تو را بخدا اين شخص كه نه الوان و اشكال را مي‏بيند و نه نغماتي كه توي باغ است مي‏شنود و نه بوهاي خوشي كه در باغ است استشمام مي‏كند و نه ميوه‏جاتي كه در آن باغ است ذوق مي‏كند و نه هواي خوش باغ را مي‏فهمد، او را توي باغ بردند اگرچه جاهل مي‏بيند كه او را توي باغ انداختند مي‏گويد كه او را داخل باغ كردند ولكن عاقل مي‏بيند كه اگر او را داخل باغ كرده بودند مي‏خواست از يك‏چيز باغ متنعّم و محظوظ بشود پس چون از هيچ‏چيز باغ محظوظ نشده او را داخل باغ نكردند. باغ با بيابان بي‏آب و علف براي او مساوي است. باري، تا كسي كاري نكند آن كار كرده نمي‏شود و به آن‏چيز هم نمي‏رسد. پس كار بهشت نكرده نمي‏تواند از بهشت متنعم شود اين است كه خدا هم داخل بهشتش نمي‏كند و محال است كه داخل بهشت بشود. پس بايد دامن جِدّ به كمر زد و بناي عمل گذارد كه ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري.

و اين را هم بدان كه افعالي كه در تو موجود است دو قسم است: يك‏قسم است كه بسته به اختيار تو است، مي‏تواني بفعلش بياوري و مي‏تواني تركش كني و بدان‏كه آنها افعال تو هستند و تكليف در اين افعال است و اينهايي كه مي‏تواني بكني و نكني در اينجاها گفتند بعضي را بكن و بعضي را مكن. و يك‏قسم است كه اگرچه در تو موجود است و تويي صاحب آنها لكن بسته به اختيار تو نيست، بلكه به اصطلاح قهري است مانند فقر و غنا كه بسا اينكه نمي‏خواهي فقير باشي و مع‏هذا فقيرت مي‏كنند بسا يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 209 *»

احمقي نخواهد غني باشد مع‏هذا مي‏بيني فقير نمي‏شود و همچنين نمي‏خواهي ناخوش بشوي ناخوشت مي‏كنند و نمي‏خواهي ضرر به تو وارد بيايد وارد مي‏آيد، نمي‏خواهي بليّه نازل بشود نازل مي‏شود وهكذا نمي‏خواهي بميري مي‏ميري. پس اينها كه بسته به اختيار تو نيست بدان‏كه فعل تو نيست، كار خداوند است و در اين چيزها و كارها كه تو اختيار نداري، كاري به تو ندارند و امري ندارند و نهيي ندارند تكليفي نمي‏كنند بلكه هر طوري كه خودشان مي‏دانند همان‏طور مي‏كنند دخلي به تو ندارد. پس هركه را مي‏خواهد فقير مي‏كند اگرچه نخواهد فقير بشود و هركه را مي‏خواهد غني مي‏كند و هركه را مي‏خواهد ناخوش مي‏كند اگرچه نخواهد ناخوش بشود و هركه را مي‏خواهد مي‏ميراند اگرچه نخواهد بميرد و انسان اگر عاقل باشد بعد از آنكه ديد بعضي كارها هست كه در عهده خودش نيست و همين‏طور در ملك واقع مي‏شود و بعضي كارها هست كه تمليكش كرده‏اند و به آساني مي‏تواند آنها رابجابياورد و يا ترك بكند و در آن‏كارها تكليفات برايش قرار داده‏اند مي‏رود در پي كارهاي خود و در فكر آن كارهايي مي‏شود كه از دستش برمي‏آيد، آنها را آن‏طوري كه تكليف كرده‏اند بجا مي‏آورد، مداخله در كارهاي خدا نمي‏كند و عبث خود را زحمت و تعب نمي‏دهد. پس نمي‏نشيند كه دعا بكند و تضرع و زاري بكند كه خدا فردا را روز قرار بده براي ما تا كارهاي روزي را بجا بياوريم. خير، هيچ دعا نمي‏كند و خدا هم فردا را روز قرار مي‏دهد آن‏وقت كه به فردا رسيد و روز را خدا پيش او آورد كارهايي كه در روز مي‏تواند بكند و امرش كرده‏اند بجا مي‏آورد. و هم نبايد بنشيند كه فردا چه حادثه‏اي روي مي‏دهد، چه خواهد واقع شد دفعش را بكنيم در فكرش باشيم. چه كار دارد؟ مي‏داند كه كار دست ديگري است پس عبث خود را به زحمت نمي‏اندازد آسوده مي‏خوابد و مي‏داند كه كار از كف او بيرون است. اين عالم صاحب دارد هر طوري كه مي‏خواهد همان‏طور مي‏كند. پس حال بليه‏اي، قحطي، وبائي، طاعوني، كسادي و امثال اينها آنچه كه در ميان مردم پيدا مي‏شود نبايد حماقت را پيش گرفت كه هي دعا بكني كه خدايا اين بلا را دفع كن و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 210 *»

از جان مردم دور نما زيرا البته مي‏داني كه اين بلاها خود بخود ميان مردم نيامده است، خدا اينها را بجان مردم انداخته و اين‏قدر هم مي‏داني كه خدا با كسي غرض ندارد تا مستحق نباشد كسي را عذاب نمي‏كند و مبتلا نمي‏سازد و چون در حال مردم فكر كردي مي‏بيني كه بكلي اعراض از خدا دارند و آنچه كه در ياد او نيستند خدا است و كسادترين چيزها در پيش اين مردم امر خداست. پس مي‏بيني كه استحقاق حيات يك‏آن را ندارند و يك‏شربت آب به حلقشان فرو رود استحقاق ندارند. پس خدا تفضل مي‏كند كه هميشه اينها را به بلاها مبتلا نمي‏سازد و زياده بر اين مبتلاشان نمي‏كند پس چطور شده است كه كاسه از آش گرمتر است؟ خدا به مردم رحم ندارد تو رحم داري؟ هي با خدا منازعه داري كه اين بلا را چرا بجان مسلمانان انداختي؟ از ايشان بردار. پس چه‏كار به كار خدا داري؟ بگذار هر طوري كه مصلحت او است واقع شود. بلي اگر مرد خوبي هستي عرض كن خدايا مي‏دانم كه اين بلا را براي اينكه استحقاق داشتيم فرستادي و من هم شريكم با ساير مردم و مي‏دانم كه كاري كرده‏ام مستحق اين بلا شدم بلكه اگر به كارهاي من مؤاخذه كني بيش از اينها استحقاق دارم ولكن مي‏خواهم آن كاري را كه كرده‏ام و استحقاق اين بلا را پيدا كرده‏ام بيامرزي و عفو كني و از سر قصورم بگذري و اين بلا را از من دور كني و در اينجا اذن داده‏اند كه دعا بكني و تضرع و زاري بكني. و در حقيقت بنگري يكي از اسرار فرستادن بلا اين است كه بسا تو از قبايح اعمالت غفلت داشته باشي و ندانسته باشي كه چه اعمال ناشايست از تو صادر شده و همين‏طور راه بروي و هيچ رو به خداي خود نروي پس بلا مي‏فرستد كه چون بلا را ديدي مضطرب شوي و ملتفت گردي كه چه اعمال ناشايست از من سر زده است كه استحقاق اين بلا را پيدا كردم حال يا به خاطرت مي‏آيد و اگر به خاطرت نيايد همين‏قدر را مي‏داني كه اعمال قبيحه از تو صادر شده است پس لابد مي‏شوي رو به خداي خود بروي و تضرع و زاري كني تا خدا از قصورت بگذرد و قبايح را از تو دور كند و آن بلا را از جان تو دور كند. پس تو هميشه كاري بكن خود را صاف كني، مردم نمي‏خواهند صاف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 211 *»

بشوند، پاك بشوند و رو به خداي خود بروند و عجب در اين است كه متصل بلا را پي در پي مي‏بينند مع‏هذا هيچ تذكري برايشان دست نمي‏دهد و يك‏جو رو به خداي خود نمي‏روند. با اين حالت داري فضولي مي‏كني و در حق ايشان دعا مي‏كني و خداي خود را به خشم مي‏آوري بگذار هر خاكي بسرشان وارد مي‏آيد بگذار بيايد وهكذا جميع كارهايي كه در عهده تو نيست و منسوب به خداست دخل و تصرف‏كردن در آنها فضولي محض است و اصلاً جايز نيست مگر در پاره‏اي جاها كه اذن داده‏اند دعا بكني و اگر در اين مواضع هم اذن نمي‏دادند ما را نمي‏رسيد كه دعا و تضرع كنيم هرطوري كه مي‏خواست مي‏كرد. مثل اينكه فرمودند ناخوش شدي از خدا بخواه تو را شفا بدهد، فقير شدي از خدا بخواه كه فقر را از تو دور كند، كسادي داري از خدا بخواه كسادي را از تو برطرف كند.

باري بنده بايد تابع خداي خود باشد هر كاري كه گفته بكن بكند و هر كاري كه گفته دخلي به تو ندارد، عبث بايد خود را به زحمت ندهد و از پي آن بلند نشود و آخر هم ثمري ندارد، هر طوري كه خدا مي‏خواهد همان‏طور واقع مي‏شود. پس گفته آسمان مي‏خواهي زمين مي‏خواهي، آفتاب مي‏خواهي چشم مي‏خواهي، گوش مي‏خواهي، خيال مي‏خواهي، عقل مي‏خواهي اينها كاري به تو نباشد من اينها را بدون اينكه تو بخواهي و دعا بكني و از من بخواهي اينها را براي تو مهيا مي‏سازم اما وقتي كه به تو چشم دادم و تو را قادر كردم بر بازكردن او و ديدن چيزها و گفتم چشمت را باز كن و فلان‏چيز را ببين، ديگر عمداً چشم خود را بهم نگذار و يا گفتم چشمت را ببند و فلانه‏چيز را نبين، عمداً چشمت را باز نكن كه او را نبيني. وهكذا بعد از آنكه عقل دادم و شعور دادم و عقلت را و شعورت را مي‏تواني بكار ببري و حقي كه ظاهر كردم بفهمي عمداً پا بر روي عقلت و شعورت نزن كه هيچ عقل و شعورت را بكار نبري و نفهمي، يا ببري و بفهمي و عمداً انكار كني. اين است كه خدا كفار و منافقين را اين‏قدر مذمت مي‏كند كه هم لايعقلون، هم لايعلمون، هم لايشعرون و اگر اينها عقل و شعوري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 212 *»

نداشتند كه مذمت‏كردنشان جايز نبود. ببين خرهاي دنيا عقل ندارند، شعور ندارند آيا جايز است كسي اينها را مذمت بكند كه اينها عقل ندارند، شعور ندارند؟ چه‏كار كنند، اختيار كه در دستشان نبوده، خدا همين‏طور ايجادشان كرده. پس آنهايي را كه خدا مذمت مي‏كند امرشان غير امر الاغهاي دنيا است واللّه بمراتب الاغهاي دنيا ترجيح دارند بر آنها چراكه الاغها عقل و شعور بالذات ندارند اين است كه هيچ حاليشان نمي‏شود اما اين جماعت عقل خدا به ايشان داده، شعور داده مع‏هذا هيچ‏يك را بكار نمي‏برند و از راهي كه خدا قرار داده داخل نمي‏شوند. اين است كه در ظلمت جهالت و در وادي ضلالت باقي مانده‏اند از اين‏جهت خدا مي‏فرمايد بل هم اضلّ.

باري، باز فرموده كه مي‏خواهي گندم سبز بشود و نمو كند و حاصل از او بعمل بيايد تو را كه قدرت و قوت دادم همين‏قدر گندم را زير خاك بكن و آبياريش نما، ديگر كاري به تو نباشد باقي كارهاش با من است. من سبز مي‏كنم، من او را تربيت مي‏كنم تا آنكه ثمر بدهد و به تو برسد وهكذا فرموده كه روزي را من به تو مي‏دهم و تو خودت نمي‏تواني براي خود تحصيل روزي كني لكن آن‏قدري كه به تو حول و قوه دادم هركاري كه در قوه تو هست و مي‏تواني از عهده‏اش برآيي برو آن را بجا بياور و مشغول به كاري از كارهاي دنيا شو كه ديگر كاري به تو نباشد روزيت را خواهم به تو رسانيد. اين است كه حضرت داود علي نبيّنا و آله و عليه‏السلام از جانب خداوند مأمور بود كه زره بسازد و آهن را خداوند بر دست آن حضرت چنان نرم كرده بود از موم نرمتر كه هرطوري كه مي‏خواست همان‏طور كه مي‏كشيد مي‏آمد و كارش اين بود كه حلقه‏هاي زره را از آهن مي‏ساخت بعد آنها را بهم وصل مي‏كرد و مي‏فروخت و وقتي ملتفت شد ديد كه اگرچه آهن نرم است براي او و به آساني زره مي‏سازد لكن باز معطلي دارد نهايت روزي يك‏زره يا دو زره درست كند مخارجش زياد است كفاف نمي‏دهد. عرض كرد بارالها مخارجم زياد است و عيالاتم بسيار است مداخل اين عمل كفاف نمي‏دهد. خطاب در رسيد كه يا داود نگفتم كه رزق آنها را تحصيل كن و آنها را روزي بده، گفتم زره بساز. تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 213 *»

مشغول بكار خود باش روزي ايشان با من است. واللّه مردم غافلند خيال مي‏كنند كه به كسب تحصيل روزي مي‏كنند. چنين نيست، روزي با خداست چون گفته نبايد حشو عالم شد بايد مشغول به كاري شد انسان هم بايد اطاعت كند و هركاري كه از دستش برمي‏آيد مشغول شود خداوند روزيش را مي‏دهد، يا از همان راه يا از راه ديگر. مگر نمي‏بيني بسا اشخاصي كه متصل مي‏دوند و در پي تحصيل معاش هستند باز معطلند و دستشان به جايي نمي‏رسد و بسا اشخاصي كه چندان زحمت نمي‏كشند امر معاششان منتظم است و به آسودگي و وسعت زندگاني مي‏كنند و اين راه رزق را خداوند بدست هيچ‏كس نداده و هيچ‏كس نمي‏تواند راهش را بدست بياورد. مي‏بيني كه نه شعور علت غنا است والاّ چرا بي‏شعورها غني هستند و نه بي‏شعوري علت غنا است والاّ چرا صاحبان شعور غني هستند. نه علتش علم است پس چرا جهّال غني هستند و نه جهل است پس چرا علما غني هستند و نه علتش فسق است پس چرا صلحا غني هستند و نه طاعت است پس چرا فساق غني هستند وهكذا فقر هم سببش هيچ‏يك از اينها نيست مي‏بيني كه بعضي از صاحبان شعور فقيرند و بعضي بي‏شعورها هم فقيرند و بعضي علما فقيرند و بعضي جهال هم فقيرند و بعضي فساق فقيرند و بعضي صالحين هم فقيرند، بعضي از انبيا فقيرند بعضي از كفار هم فقيرند.

باري، انسان وقتي درست در حال مردم نظر كرد بطور علانيه مي‏بيند كه ايشان را اختياري در اين امورات نيست و كار ديگري است كه هركس را مي‏خواهد فقير مي‏كند و هركس را مي‏خواهد غني مي‏كند و خدا عمداً راهش را بدست مردم نداده كه بدانند خدايي داريم كه دارد اين كارها را مي‏كند، پس رو به او بروند و او را بخوانند و هرچه مي‏خواهند از او طلب كنند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه حقيقت فعل از پيش فاعل آمده است و آنچه فعل دارد از عطاي فاعل است زيرا خودش را كه في‏نفسه ملاحظه كني امتناع صرف و نيست محض است،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 214 *»

هرچه هست فاعل احداثش كرده و تمامش از نزد فاعل آمده است. پيش از اينكه فاعل احداثش كند چيزي نبود و اسمي و رسمي و ذكري از او نبود، وقتي كه فاعل احداثش كرد ظاهرش باطنش، ماده‏اش و صورتش همه موجود شدند. پس فعل آنچه دارد فاعل به او داده، ديگر از پيش خود هيچ ندارد. لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً پس آنچه فاعل به او داده و آن‏طوري كه او را واقع ساخته او هم همان را واجد و همان‏طور واقع است و آنچه را كه فاعل به او نداده او هم او را ندارد و آن‏طوري كه او را واقع نساخته او هم آن‏طور واقع نشده. پس كماهو حقه مطاوعه فاعل كرده و آن‏طوري كه خواسته شده و آن طوريكه نخواسته نشده. پس اين فعل يك‏معصوم و مطهري است كه اصلاً بقدر ذرّه‏اي مخالفت فاعل را نكرده فهو عبد مكرم لايسبقه بالقول و هو بامره يعمل و لايعصي الفاعل ماامره و يفعل مايؤمر. و آيا فاعل به او چه امر كرده؟ گفته كه هرطوري كه من مي‏خواهم باش، او هم عصيان نورزيده همان‏طور واقع شده. به ضرب گفت ضرب باشد، ضرب هم اجابت كرد ضرب شد، به نصر گفت نصر باش، نصر هم اجابت كرد و نصر شد وهكذا. پس فعل يك عصمتي دارد كه مافوقش متصور نيست، مخالفت نمي‏كند فاعل را سهل است كه مخالفت در او امكان ندارد. چطور مي‏شود كه همه‏اش بسته به احداث فاعل باشد و بتواند در چيزي مخالفت فاعل بكند؟ اگر مخالفت مي‏كرد اصلاً موجود نمي‏شد. پس معصوم است در نهايت عصمت و مطهر است در نهايت طهارت و اين فعل اگرچه في‏نفسه هيچ محض و نيست صرف است لكن حال كه فاعل او را احداث كرد و موجود شد يك امر عرضي نيست بلكه فعل هم جوهريت دارد. نمي‏بيني كه ضرب را وقتي احداث كردي ضرب هم جوهري است خارجي و ممتاز است از نصر و منشأ اثر است و در غير تأثير مي‏كند. لكن جوهريتش مانند جوهريت فاعل نيست و جواهر هم مراتب دارند. پس هم فاعل جوهر است و فعل هم در مرتبه خودش جوهر است لكن جوهري است كه جوهريتش از پيش فاعل آمده است و فاعل فعل را جوهريت داده اما جوهريت فاعل از پيش فعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 215 *»

نيامده است اگرچه تا فعل را احداث نكند فاعل نيست و مدار فاعليت فاعل بسته به احداث فعل است و تمام معني فاعل اين است كه فعل احداث كند و فعل داشته باشد و فاعلي كه فعل ندارد فاعل نيست و فاعل بي‏فعل باصطلاح كوسه ريش‏پهن است لكن ذات فاعل هيچ بستگي به فعل ندارد و هيچ‏چيزش از پيش فعل نيامده است اما فعل تمامش بسته به فاعل است و آنچه دارد از پيش فاعل آمده است. پس فعل فاعل هست اما سرتاپاش احتياج به فاعل است و فقر محض است و فاعل هيچ حاجت به فعل ندارد و بي‏نياز صرف است زيرا فعل را فاعل احداث كرده و چيزي كه خودش او را احداث كرده چگونه محتاج به او مي‏باشد و ديگر فعل فاعل را احداث نكرده كه فاعل هم محتاج به فعل باشد فعل كار دست فاعل است فاعل كه كار دست فعل نيست. فاعل براي خود وجود مستقل دارد هيچ حاجت به فعل ندارد اما فعل وجودش از پيش فاعل آمده است به هيچ وجه من‏الوجوه استقلالي برايش نيست. اگر استقلالي داشت چرا بي اينكه فعل احداثش كند موجود نمي‏شود و همين‏طور نيستِ صرف است تا فاعل احداثش بكند. پس او هميشه تمامش بسته به فاعل است و فاعل هميشه هيچش بسته به فعل نيست. و اين را بدان‏كه فعل همان‏طوري كه بيان شد هرگز از فاعل تخلف نمي‏كند و معصوم و مطهر است بطوري كه مخالفت در او راه ندارد و هميشه حالتش اين است و هيچ‏بار نمي‏شود فاعل طوري بخواهد و فعل مطاوعه‏اش را نكند و تقصير نمايد و اگر جايي تخلف در ميان بيايد و رضاي فاعل بعمل نيايد بدان‏كه فعل تقصير نكرده فعل به خواهش فاعل حركت كرده اما تقصير از ديگري است يعني آن چيزي كه خواسته فعلش را بر او واقع بسازد او مطاوعه فعل فاعل را نكرده اين است كه رضاي فاعل بعمل نيامده و تخلف از خواهش او بعمل آمده مثل اينكه شخص خوش‏نويس هميشه خوش‏نويس است و دستش هميشه بطور استقامت حركت مي‏كند پس او همان‏طوريكه مي‏خواهد دستش را حركت مي‏دهد و دستش هم همان‏طور حركت مي‏كند اما يك‏دفعه است كه قلم ضايع است هرچند مي‏رود كلمات را درست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 216 *»

بنويسد مي‏بيند ضايع مي‏شود و هم يك‏دفعه است كه مركب غليظ است يا خيلي رقيق است هرچند مي‏رود كلمات را موافق تعليم بنويسد نمي‏شود و آن‏طوريكه دلش مي‏خواهد نمي‏شود و اينجاها ظاهراً همچه ترائي مي‏كند كه فعل تخلف از فاعل كرده است و كماهو حقه مطاوعه فاعل را نكرده ولكن چنين نيست ولكن وقتي كه درست ملاحظه كردي مي‏بيني كه فعل از فاعل تخلف نكرده است به جهت اينكه كاتب هر طوريكه خواست دست خود را حركت داد و دست هم حركت كرد همان‏طوري كه خواست و همان‏طوري كه ساير اوقات دستش را حركت مي‏داد و خوش مي‏نوشت الآن هم همان‏طور دستش را حركت داد اما چه كند كه قلم يا كاغذ يا مركب مطاوعه دست او را نكردند و كلمات موافق تعليم نشد. پس تقصير از مداد يا قلم يا كاغذ است و اينها هم كه فعل كاتب نيستند، اشياء خارجي هستند نهايت فعل كاتب بر اينها واقع مي‏شود. ما گفتيم فعل فاعل بايد معصوم باشد ديگر چيزي كه فعل بر او واقع مي‏شود لازم نكرده است معصوم باشد، مي‏شود مطاوعه فعل فاعل بكند يا مخالفت نمايد. پس در هرجا كه فاعل فعلي كرد و تخلفي در ميان آمد بدان‏كه فعل تخلف نكرده تخلف از جاي ديگر آمده. پس فعل هميشه به خواهش فاعل حركت مي‏كند و آن‏طوريكه فاعل مي‏خواهد همان‏طور مي‏شود و محال است كه فاعل فعلش را احداث كند و فعل تخلف از فاعل نمايد. پس فعل يك‏معصومي است كه مافوقش متصور نيست، هرگز نمي‏شود كه بقدر جوي مخالفت فاعل خود را بكند، هميشه بر طبق خواهش فاعل جاري است و هر فعلي نسبت به فاعل خود همين‏طور است و هركس اين معني را در خود مشاهده مي‏كند و مي‏بيند كه فعلي دارد و حالش نسبت به خود همين طورهايي است كه بيان شد و خدا عمداً همين‏طور قرار داده كه اين مطلب را در همه‏جا مشاهده كنند تا كيفيت فعل او را بفهمند و بدانند كه او چه‏جور فعل خود را احداث كرده و اگر كسي در فعل خود نظر بكند و حالاتش را مطلع شود مي‏فهمد كه خدا چطور فعلش را احداث كرده و فعلش چه نسبت به خدا دارد. پس همان‏طوري كه دانستي فاعل بي‏فعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 217 *»

معني ندارد، صانع بي‏صنع هم معني ندارد. پس چون خدا صانع است هميشه صنع داشته و دارد و هيچ‏بار بي‏صنع نبوده و نيست و خدايي كه صنع ندارد خدا نيست و صنعش اول چيزي است كه از او صادر شد و اين اول صادر از خدا شي‏ء مباين با خدا نيست چراكه دانستي فعل هيچ فاعلي مباين او نيست اگر مباين باشد از آن فاعل صادر نمي‏شود. پس چون صادر اول از خدا صادر شده است و احداث‏كرده او است اين است كه مباينت با او ندارد و غيريتي بين او و خدا در ميان نيست بلكه همه‏اش فعل او و كار دست او است و اثر و صفت و ظهور او است و چون خدا احداثش كرده اين است كه از خود هيچ ندارد، همه‏اش بسته به خدا است پس از خود هيچ ندارد و مالك چيزي نيست اين است كه خدا امر مي‏كند حضرت‏رسول را كه قل لااملك لنفسي نفعاً و لا ضراً و اگر از خود چيزي داشت كه فعل و صنع خدا نبود پس آنچه دارد از پيش خدا آمده پس با اينكه هميشه بوده و هميشه هست مستغني از خدا نيست، تمامش فقر و حاجت بسوي خداست و فقر و حاجتي است كه مافوقش متصور نيست ولكن هيچ‏بار ذات خدا نيست و فعل هر فاعلي اين‏طور است كه بسته به او است و تمامش از پيش او آمده است اما هرگز به ذات فاعل نمي‏رسد هميشه فعل او و صنع او و خلق او است. پس صادر اول اگرچه همه‏اش از پيش خدا آمده است و اگر خدا احداثش نمي‏كرد نيستِ صرف و هيچِ محض بود لكن ذات خدا نيست. ذات هميشه ذات است و او فعل ذات و صفت او است اين است كه ذات حاجت به او ندارد و او همه‏اش از پيش صانع آمده است اما صانع هيچش از پيش او نيامده پس او تمامش محتاج به صانع است اما صانع هيچ محتاج به او نيست و همان‏طوري كه دانستي فعل نمي‏شود از فاعل تخلف بكند و هر طوريكه فاعل خواسته همان‏طور احداث مي‏شود اين است كه اين صادر اول معصوم و مطهر شده و عصمتي دارد كه در ملك چنين عصمتي يافت نمي‏شود به جهت اينكه كار خداست و خدا كه قادر است پس هر طوري كه خواست احداثش كرد آن هم همان‏طور احداث شد. پس تخلّف او از صانع معقول نيست و فرض نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 218 *»

كرد اين است كه به اين مقام رسيدند كه لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و لايعصون اللّه ماامرهم و يفعلون مايؤمرون و اگر چنين نبودند احتمال مخالفت در ايشان مي‏رفت و ممكن بود كه در يكجا مخالفت نمايند اما چون فعل او هستند نمي‏شود كه مخالفت نمايند اين است كه هر طوري كه خدا خواسته همان‏طور حركت مي‏كنند و اگر چنين نبود خدا رسولشان قرار نمي‏داد و اثر و فعل خدا هستند كه هرطوريكه خدا خواسته جاري مي‏شوند و از اين جهت است كه ماينطقون عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و چون فعل خدا هستند پس امر عرضي نيستند، في‏الواقع جوهريت دارند ولكن جوهري هستند كه همه‏چيزشان بسته به خدا است و چون كه جميع صفات ذاتيه هر مؤثري در اثر او محفوظ است پس جميع صفات صانع غير از لوازم رتبه در اين صادر اول موجود است. مگر نمي‏بيني كه جميع صفات ذاتيه زيد در قائم موجود است و هر صفتي كه داشت در قائم يافت مي‏شود مگر اينكه زيد زيد است قائم قائم. قائم زيد نيست و زيد قائم نيست به جهت‏اينكه همين‏زيدي كه قائم مي‏شود قاعد هم مي‏شود و قائم كه غير قاعد است پس قائم غير از قاعد است ولكن زيد غير قاعد نيست اما بجز زيد هم قائم نيست و قائم غير از زيد چيزي نيست. پس صانع صفتي ندارد مگر اينكه در اين صادر اول گذارده شده و جميع صفاتش در اينجا ظاهر و آشكار است و اگر صفات صانع را نداشته باشد كه فعل او و اثر او نيست و اثر اثر شده است براي همين‏كه نماينده مؤثر است و صفات مؤثر را دارد والاّ اثريت معني ندارد و اين صادر اول چون اول ماصدر و فعل كلي صانع است پس جميع اسماء و صفات در تحتش واقع شده و او خودش اسم اعظم صانع است كه مهيمن است بر تمام اسماء همان‏طوري كه قدرت مطلقه زيد اسم اعظم زيد است و مهيمن است بر جميع اسماء و صفات زيد از قيام و قعود و مشي و حركت و سرعت وهكذا. پس اسم اعظم صانع همان صادر اول است و صانع اسمي اعظم از او ندارد و ساير اسماء همه در زير اين اسم واقع شدند. پس اوست ظهور كلي صانع و ساير ظهورات همه بسته به او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 219 *»

هستند و اگر او نبود ساير ظهورات نبودند اين است كه صانع را نمي‏شود ديد مگر در آن اول صادر و رو به او نمي‏شود كرد مگر از او و معرفتش را حاصل نمي‏توان كرد مگر به او زيرا هر فاعلي در فعل خود ظاهر است و محال است كه فاعل را در غير فعل توان ديد و صانع كه فعلي غير از اين ندارد. پس كجا مي‏گردي و كه را طلب مي‏كني؟ او كه محدود نيست در جاي ديگر نشسته باشد كه بتوان علي‏حده او را ديد يا معرفت به او جداگانه پيدا كرد بلكه به فعل و صنع خود ظاهر است، در فعلش نمي‏خواهي او را ببيني پس او را هيچ نمي‏بيني و معلوم است كه طالب ديدار او نيستي و لاعن شعور چيزي مي‏سرايي و نام خدايي و صانعي به زبان مي‏راني. مثل كسي كه مي‏گويد زيد را مي‏خواهم ببينم اما نه پيش قائم مي‏آيد و نه پيش قاعد. مي‏خواهد زيدي كه در غير قائم و قاعد ظهور ندارد علي‏حده و جداگانه او را ببيند و از شدت حماقت نمي‏داند كه زيد جدا از قائم و قاعد نايستاده كه بتوان جدا خدمتش رسيد و معرفت به او پيدا كرد بلكه ظهورش منحصر به اينجاها است هركس راست مي‏گويد مي‏خواهد حقيقتاً زيد را ببيند بايد يا پيش قائم بيايد زيد را ببيند و يا پيش قاعد بيايد و زيد را مشاهده كند. خوب بعد از آنكه فاعل را در فعل نمي‏بيني پس كجا مي‏خواهي او را ببيني و عجب در اين است كه آنجايي كه خود فاعل ظاهر شده است به كمال ظهور از آنجا نمي‏خواهند فاعل را ببينند پس از آن‏جايي كه ظاهر نيست به طريق اولي نمي‏شود فاعل را ديد. پس چرا عبث خود را معطل و سرگردان كردي؟ آنجايي كه خدا ظاهر است چرا نمي‏روي نمي‏بيني با اينكه خودش براي همين ظاهر شده كه تو چون دسترس به ذات او نداري بتواني او را ببيني و معرفت به او حاصل كني حال از اين راه نمي‏خواهي ببيني از راهي كه هيچ در آنجا ظاهر نيست چطور به او مي‏رسي و معرفت به او پيدا مي‏كني؟ زيد در قيام و قعود ظاهر شده است براي مردم، حال تو نمي‏خواهي زيد را در قائم و قاعد ببيني برو بگرد در ميان جميع ملك ببين مي‏تواني زيد را ببيني؟ آيا در كجا زيد را مي‏بيني؟ آيا در آسمان مي‏بيني يا در زمين يا در آب مي‏بيني يا در خاك يا در عمرو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 220 *»

مي‏بيني يا در قيام و قعود او؟ انسان عاقل وقتي كه نظر مي‏كند مي‏بيند بطور وضوح كه در تمام ملك خدا در هيچ‏جا نمي‏شود زيد را ديد مگر در قيام و قعود او حال خدا را كه در فعل و صنع او نمي‏بيني كجا مي‏شود او را ديد و از كجا مي‏شود معرفت به او حاصل كرد؟ و تعجب در اين است كه اين امر را خدا در همه‏جا قرار داده و آيه‏اش را در همه‏چيز قرار داده و متصل دارند مي‏بينند و مشاهده مي‏كنند مع‏هذا چون از حق اعراض كردند چنان كور و كر شدند كه از اين امر به اين وضوحي غافل شدند و خدا را از رسول خواستند جدا بكنند و گفتند به خدا اقرار داريم ولكن رسولش را قبول نداريم اين است كه خدا مذمتشان مي‏فرمايد يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله اولئك هم الكافرون حقاً و اگر اينها حقيقتاً اقرار به خدا داشتند بلاشك خدا كافرشان نمي‏خواند و وعده عذاب نمي‏كرد. پس معلوم است كه اينها همان‏كه مي‏گويند اقرار به خدا داريم دروغ مي‏گويند و در حقيقت خدايي ندارند، لفظ خدايي است كه بر زبان جاري مي‏كنند. پس هركس مي‏خواهد خدا را ببيند بايد در فعل او و صفت او و ظهور او او را مشاهده كند و در اينجا او را بشناسد زيرا به فاعل نمي‏شود رسيد مگر بواسطه فعل و ظهور و فاعل را بايد در فعل او مشاهده كرد و البته مي‏داني كه فعل خدا و ظهور خدا غير از صادر اول كسي نيست. پس خدا در آنجا ظاهر است و بس اگر مي‏خواهي خدا را بشناسي در اين صادر اول بشناس و اگر مي‏خواهي خدا را ببيني در اينجا ببين و عبث نيست كه فرمودند من عرفكم فقدعرف اللّه و من جهلكم فقدجهل اللّه و من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه و من اطاعكم فقداطاع اللّه و من عصاكم فقدعصي اللّه و هرگاه آن‏طورها نبودند هيچ اين حرفها راست و درست نبود. مي‏بيني كه اگر بگويي من عرف القائم و القاعد فقدعرف زيداً و من جهلهما فقدجهل زيداً و من اطاعهما فقداطاع زيداً و من عصاهما فقدعصي زيداً همه راست و درست است زيرا قائم و قاعد شي‏ء خارجي نيست كه دخلي به زيد نداشته باشد و زيد هم بيرون از قائم و قاعد ننشسته كه بتوان او را علي‏حده ديد و علي‏حده نسبت به او كاري كرد بلكه تمام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 221 *»

قاعد و قائم زيد است لاغير و زيد قائم و قاعد است لاغير و هرگاه بگويي من عرف عمراً فقدعرف زيداً و من جهل عمراً فقدجهل زيداً و من اطاع عمراً فقداطاع زيداً وهكذا همه‏اش دروغ است و به هيچ‏وجه راست نمي‏آيد. پس اگر آن بزرگواران ظهور خدا و صفت او و فعل او نبودند چگونه اين‏جور حرفها در حق ايشان گفته مي‏شد؟ پس ديگر خيالهاي فصلي را بگذار كنار و خداي خود را محدود مينگار و نقص براي خداي خود ثابت مكن كه از تو نخواهند پذيرفت. و بدان‏كه صادر اول صلوات‏اللّه عليه و آله منفصل از خدا نيست والاّ او را رسول خود قرار نمي‏داد بسوي تمام خلق بلكه تمامش احداث‏كرده خدا و ظهور او و صفت او و اثر او و فعل او است، از خود هيچ ندارد همه‏اش از پيش خدا آمده اين است كه نه به ذات خدا مي‏رسد و نه مستغني از خدا مي‏تواند باشد بلكه اگر او را قطع‏نظر از فاعل ملاحظه كني امتناع محض و نيست صرف است و دانستي كه هر فعلي نسبت به فاعلش چنين است و نمي‏شود كه چيزي فعل فاعل باشد و چنين نباشد و حال كه فعل فاعل حالش اين است و نسبت به فاعل چنين است فعل را نمي‏رسد كه ادعايي بكند كه من چنين و چنانم، جميع ادعاها بايد از پيش فاعل بيايد و فاعل هر ادعايي كه بخواهد مي‏تواند بكند به جهت اينكه همه‏چيز از خودش دارد اما فعل چون از پيش خود چيزي ندارد و مالك چيزي نيست هيچ ادعايي نمي‏تواند بكند هرچه را ادعا بكند از پيش زيد آمده است دخلي به عالم خود او ندارد. بلي يك ادعايي مي‏تواند بكند كه صادق باشد در دعواي خود و آن‏چيز از خودش باشد و آن اين است كه بگويد من از پيش خود هيچ ندارم، آنچه دارم از عطاي زيد است و من مالك چيزي نيستم لااملك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً پس زيد مي‏تواند بگويد من زيدم، من بصيرم، من سميعم، من قادرم، من عالمم، من حكيمم وهكذا اما قيام نمي‏تواند بگويد من زيدم، من بصيرم، سميعم، قادرم، عالمم، حكيمم وهكذا به جهت اينكه اينها هيچ‏يك از قيام نيست همه‏اش از زيد است و قيام هم هرگز زيد نمي‏شود هميشه فعل زيد و عبد او و خلق او است. بلي مي‏تواند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 222 *»

بگويد من از خود هيچ ندارم و مالك چيزي نيستم هرچه دارم زيد به من داده و اين راست است و درست، حق است و صدق، ادعايي است مقرون به صدق و صواب و مطابق خارج واقع. لكن اين را بايد ملتفت شد كه آن ادعاهايي كه زيد مي‏كند جاش كجا است و در كجا مي‏ايستد آن ادعاها را مي‏كند و اهل فصل كه مي‏شنوند ادعاها مال زيد است و زيد بايد آن ادعاها را بكند و قيام و قعود را نمي‏رسد كه آن ادعاها را بكنند همچه خيال مي‏كنند كه زيد علي‏حده مي‏ايستد و آن ادعاها را مي‏كند كه من چنين و چنانم اوصاف من اين و كمالات من اين است و قيام و قعود هم كه آن ادعايي كه در خور ايشان است بايد بكنند كه لانملك لانفسنا نفعاً و لا ضرّاً و لا حيوةً و لا موتاً و لا نشوراً آنها هم علي‏حده مي‏ايستند اين ادعا را مي‏كنند كه ما زيد نيستيم، بنده او و احداث‏كرده او هستيم از خود هيچ نداريم همه‏اش احتياج و فقر بسوي زيديم ولكن به همان قاعده‏اي كه عرض شد فعل و فاعل منفصل از يكديگر نيستند و جدا از هم نايستاده‏اند فعل در طرفي نايستاده كه فاعل در طرفي ديگر باشد بلكه فاعل ظهور ندارد مگر در فعل و فاعل را نمي‏شود ديد مگر در فعل و در هيچ‏جا منزل ندارد مگر در فعل. پس حال كه چنين است آن ادعاهايي كه زيد بايد بكند و شأن زيد و لايق به زيد است كجا بكند مگر در قائم و قاعد؟ اگر بيرون باشد و ادعا بكند او زيد نيست، عمرو است كه بيرون از قائم و قاعد ايستاده. پس اگر زيد بايد ادعا بكند و حرف بزند و كمالات خود را بيان بكند بايد در قائم و قاعد اين كارها را بكند و در غير اينها محال است كه كسي حرفي و ادعايي از زيد بشنود. پس زيد هرچه مي‏خواهد بگويد در قائم و قاعد مي‏ايستد و بيان مي‏كند پس در قائم و قاعد مي‏ايستد و مي‏گويد من زيدم و مستغني هستم از ماسواي خود و صاحب چشم و گوش و اعضا و جوارح هستم و علم دارم قدرت دارم بينا هستم شنوا هستم خالق قيام و قعود و احداث‏كننده آنها هستم و قائم و قاعد هم كه مي‏گويند ما از خود هيچ نداريم مالك چيزي نيستيم بنده و احداث‏شده زيد هستيم جدا نمي‏ايستند و اين حرفها را نمي‏زنند به جهت اينكه انفصال اينها از زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 223 *»

محال است و اگر از زيد جداشان كني نيست محض و امتناع صرف خواهند بود ديگر اثري از ايشان باقي نمي‏ماند تا ادعايي بتوانند بكنند بلكه در حالي كه زيد در ايشان ظاهر است و بغير از زيد چيز ديگر نيستند دارند اين ادعا را مي‏كنند. و تعجب در اين است كه نه زيد ادعاي قيام و قعوديّت و فقر و فاقه مي‏كند كه من قيامم يا قعودم و فقير و محتاجم و از خود چيزي ندارم و نه قيام و قعود ادعاي زيديّت و غنا و كمال مي‏كنند كه ما زيديم و بي‏نيازيم حاجت به كسي نداريم و صاحب صفات و كمالات هستيم بلكه زيد هميشه ادعا مي‏كند كه من زيدم و قيام و قعود نيستم و بي‏نيازم حاجت به كسي و چيزي ندارم صاحب صفات و كمالات بي‏شمارم و قيام و قعود هميشه ادعاشان اين است كه ما هيچ‏يك زيد نيستيم، بنده او و خلق او هستيم همه‏اش فقر و حاجت به او هستيم از خود هيچ نداريم مالك چيزي نيستيم و مع‏هذا اين ادعاها هردو جورش در قائم و قاعد پيدا مي‏شود و كجا زيد ادعا بكند و با كسي حرف بزند مگر در اين قائم و قاعد؟ و كجا قيام و قعود ادعا بكنند و با مردم حرف بزنند مگر در اين قائم و قاعد و غير از اين از محالات است. پس ادعاهاي زيد در قائم و قاعد ظاهر مي‏شود و ادعاهاي خود قائم و قاعد هم در خود ايشان ظاهر مي‏شود پس اگرچه ادعا دو ادعا است لكن هردو سر از يك گريبان بيرون آوردند كه گريبان قائم و قاعد باشد همان‏طوريكه زيد و قيامش دو چيزند و هردو در يك‏قائم ظاهر شدند و يك‏قائم است كه هم زيد توش هست و هم قيام او. پس همان‏طوريكه زيد و قيام در حقيقت دو چيزند يكي فعل است يكي فاعل، يكي اثر است و يكي مؤثر و يكي ذات است و يكي صفت، يكي ظاهر است و يكي ظهور لكن علي‏حده نايستاده‏اند و هردو در يك‏قائم ظاهرند همان ادعا هم در حقيقت دو جور است يكي از فعل است يكي از فاعل، يكي از اثر است يكي از مؤثر، يكي از ذات است يكي از صفت، يكي از ظاهر است يكي از ظهور لكن اين‏دو از دو جا ظاهر نمي‏شوند بلكه از يك‏جا آشكار مي‏شوند كه قائم و قاعد باشد و عجب‏تر از آن اين است كه با اينكه هردو قسم از ادعا از قائم و قاعد ظاهر مي‏شود و هردو را مردم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 224 *»

از اينها مي‏شنوند هم ادعاهاي زيد را و هم ادعاهاي خودشان را مع‏هذا هيچ‏يك از اين ادعاها از خود قائم و قاعد نيست و قائم و قاعد از پيش خودشان هيچ ادعايي نمي‏توانند بكنند حتي همان ادعايي كه از خودشان است كه اظهار عبوديت و فقر و فاقه و نيازمندي مي‏كنند وقتي كه بشكافي از خودشان نيست اگرچه از خودشان ظاهر مي‏شود چنانكه ادعاهاي زيد هم از خودشان ظاهر مي‏شود زيرا از خود هيچ ندارند لا حول و لا قوّة الاّ بزيد. پس اين‏قدر هم نمي‏توانند كه حالات خود را بيان بكنند. پس اگر ديدي كه از ايشان بعضي ادعاها ظاهر مي‏شود كه بيان حالاتشان است بدان‏كه باز زيد است دارد اين ادعاها را مي‏كند و همه‏اش استنطاق از حالاتشان است و گوينده زيد است و حرف‏زننده اوست و قائم و قاعد از پيش خود نمي‏توانند سخني بگويند پس متكلم اوست يك‏دفعه از حالات خود تكلم مي‏كند و يك‏دفعه از حالات قائم و قاعد اگرچه در هردو صورت در غير قائم و قاعد تكلم نمي‏كند. پس ادعائين هيچ‏يك از قائم و قاعد نيستند راست است و درست و هردو از قائم و قاعدند راست است و درست و يكي از قائم و قاعد است و يكي از زيد باز راست است و درست. و اگر بداني كه چه مي‏گويم مي‏فهمي كه تناقض نگفته‏ام و حق واقع را بيان كرده‏ام و اينجاها است كه شيخ مرحوم اعلي‏اللّه‏مقامه مي‏فرمايد بايد با لفظ از لفظ بي‏لفظ مقصود را فهميد.

باري، چون اين مطلب را در زيد و قائم دانستي كه في‏الحقيقه تخصيص به زيد و قائم ندارد و در هر فعل و فاعلي جاري و ساري است پس عرض مي‏كنم بعد از اينكه دانستي كه صادر اول فعل صانع است و اثر او و ظهور او است و صانع ظهوري اعظم از او ندارد و اگر ظهورات ديگر هم داشته باشد در تحت او افتاده‏اند مانند قيام و قعود تو نسبت به قدرت مطلقه تو، پس اصل ظهور صانع اوست و بس پس اگر بخواهد صانع با كسي حرف بزند و بيان كند كه من صانع ملكم و صاحب‏اختيار شما هستم و خالق شما و رازق شما هستم و منم عالم و قادر و سميع و بصير و حكيم و مدبّر و رؤف و رحيم و مهربان، يا به كسي خطاب بكند و امري و نهيي داشته باشد تو را بخدا انصاف ده از كجا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 225 *»

با مردم حرف بزند و صفات خود را بيان كند؟ و از كجا به مردم چيزي بگويد؟ آيا مي‏شود كه از غير اين صادر اول اين حرفها را براي كسي بيان كند و با كسي سخن بگويد؟ اگر چنين باشد پس او فعل او و ظهور او جلّ‏شأنه نيست. پس حال كه دانستي صادر اول فعل او و ظهور او و صادر شده از او است پس معقول نيست كه سخن خدا از جاي ديگر ظاهر بشود مگر از اينجا، اين است كه لسان‏اللّه شده و لسان معنيش همين است كه سخنهاي متكلم از او ظاهر بشود و عبث نيست فرمودند مااتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا خوب خدا آمر و ناهي است اما كجا امر بكند، نهي بكند مگر در همين صادر اول9‏وسلم ؟ پس اينها همه از او ظاهر مي‏شود اما از خود او نيست، همه از صانع است. او خودش هيچ‏يك از اين ادعاها را ندارد، هرگز نمي‏گويد من صانعم، من صاحب‏اختيار شما هستم، يا من امري دارم نهيي دارم، يا من دانا هستم يا توانا هستم يا بينا و شنوا هستم وهكذا، هيچ اين دعاوي را مرتكب نمي‏شود و نه او را مي‏رسد و نه مي‏كند. بلي او يك‏ادعايي دارد كه از خودش است دخلي به صانع ندارد و در آن ادعاي خود صادق و راستگو است و آن اين است كه مي‏گويد لااملك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً من از خود هيچ ندارم همه‏اش فقر محض و احتياج صرفم، مالك هيچ‏چيز نيستم، بنده و برده اويم، آنچه دارم از عطاي او است. پس صادر اول هميشه اينجور ادعاها مي‏كند و صانع هميشه آن‏طور ادعاها مي‏كند كه من صانع ملكم و من بي‏نياز از كلّم و من عالم به هر چيزي و توانا بر هر چيزي هستم و منم سميع و بصير و حكيم و رؤف و رحيم وهكذا نه اين‏جور ادعاها لايق صادر اول است و نه آن‏جور ادعاها لايق حضرت صانع است اگرچه ادعاهاي صانع هم همه‏اش از اينجا بروز مي‏كند به جهت اينكه در غير اينجا اصلاً ظهور ندارد اگرچه ادعاهاي اينجا هم از پيش صانع آمده است زيرا بنا نيست كه صادر (اول) از خود چيزي داشته باشد والاّ ظهور او نخواهد بود و ظهور معنيش اين است كه از خود هيچ نداشته باشد همه‏اش از پيش ظاهر آمده باشد. پس ادعاش هم از خودش نيست. و اينكه ادعاهاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 226 *»

صانع از او نيست تعجب ندارد به جهت اينكه صنع او و فعل اوست نمي‏تواند آن‏جور ادعاها را بكند و عجب در اين است كه ادعاهايي كه مخصوص او است و شأن او و لايق به او است و همه‏اش در او وقوع دارد و جاشان  آنجا است از او نيست و او ادعاهاي خودش را هم نمي‏تواند بكند و در اين مقام است كه فرمودند الهي من كانت حقايقه دعاوي فكيف لايكون دعاويه دعاوي پس همين ادعاها كه حقايق است نسبت به همين صادر اول اينها هم از پيش صانع آمده و صانع دارد اينها را بيان مي‏كند همان‏طوري كه صفات خود را بيان مي‏كرد و متكلم در همه حال در وجود صادر اول او است وحده لاشريك له اما يك‏دفعه از صفات خود بيان مي‏كند و يك‏دفعه از صفات همين صادر اول و استنطاق از حالت او مي‏كند و در هردو حال از همين‏جا تكلم مي‏كند و بس، هم حالات خود را در اينجا بيان مي‏كند و هم حالات خود او را.

([1]) تخصيص به پيغمبر ندارد حضرت قائم هم اسم سماويش احمد است. منـه