ارشاد العوام جلد اول – قسمت دوم
از تصنيفات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمدكريم كرماني
اعلي اللّه مقامه
مطلب دويم
در اثبات پيغمبري پيغمبر آخرالزمان محمد بن عبداللّه6 و بيان بعض فضايل و مقامات آن جناب است كه ميتوان در اين رسالة عاميانه نوشت و نيز در اين مطلب چند فصل است:
فصل
بدانكه هيچ شك و شبهه از براي هيچ عاقلي نيست كه چنين شخصي كه اسم او محمد9 و پدر او عبداللّه و مادر او آمنه بود در هزار و دويست و هفتاد و پنجسال قبل از حال تحرير اين رساله در مكه معظمه ظاهر شد به ادعاي پيغمبري و ادعاي پيغمبري كرد و مدتي در مكه زيست كرد بعد از مكه معظمه مهاجرت فرمود به مدينه مشرفه آمد و چندي هم در آنجا زيست فرمود و با مخالفين خود جهاد فرمود تا دين خود را منتشر فرمود و ساعت به ساعت دين او در انتشار بود تا به اينجا رسيده است كه ميبيني كه چگونه دعوت او به عالم رسيده و جايي نمانده مگر آنكه ذكر او رفته حتي آنكه به آن سمت زمين كه در اين زمان به ينگدنيا مشهور است نيز دعوت رسيده پس در اصل آنچه ذكر شد شبهه نيست كه همچنين كسي بوده و چنين ادعائي كرده حتي آنكه مؤمن و كافر همه اين مطلب را دانستهاند و باز شكي در اين نيست مابين اهل اسلام و از براي هركس كه به نظر انصاف نظر كند و جستوجو كند اندكي اينكه از اين شخص جليل بعضي چيزهاي غريب و عجيب كه كار ساير بنيآدم نبود سرزده است اينقدر مسلّم است مِنجملة آنها همين كتابي است كه امروز در دست است كه كتابي آورد در زمان فصحا و بلغا و خطبا و شعرا و به همه گفت كه اين كتاب خداي من است و معجز است و هيچكس از جن و انس نميتواند مثل اين كتاب بگويد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 156 *»
به اين هم اكتفا نكرد و با ايشان بناي جنگ گذارد و متكبران و سرهنگان عرب را ذليل و خوار كرد و كشت و بست و اسير كرد و همه اين ذلت را بر خود گذاردند و آخر نتوانستند كه مثل يك سوره از سورههاي او بياورند و اگر ميتوانستند كه يك سوره بياورند هرآينه ذلت كشت و بست بر خود نميگذاردند و جزيه نميدادند و يك سوره ميآوردند و جان خود و امثال خود را ميخريدند و به طوري هم نبود كه قرآن مخفي باشد و كسي نشنيده باشد بر همه ميخواند و به همه ميرساند و به ولايات ميداد ميبردند و به همان قرآن ايشان را تهديد و وعيد ميكرد و همه مطلع ميشدند و بر دور هم مينشستند كه بلكه مثل آن قرآن بگويند در قوه ايشان نبود كه يك سوره مثل آن بياورند و آخر همه اقرار به عجز ميكردند و چه فايده كه اين كتاب عجمي است و الا شرحي در اعجاز قرآن ذكر ميكردم و اندكي از بسيار در «ازهاق الباطل» نوشتهام و به نظر دوستان رسيده است و در اينجا هم لابد است كه به قدر تحمل عوام شرح دهم و خواهد آمد.
پس چون قطعي شد كه چنين كسي آمد و ادعاي پيغمبري كرد و معجزه هم آورد و خداوند عالم هم تصديق او را كرد و امر او را باطل نكرد و كسي را برنينگيخت كه امر او را باطل كند و حال آنكه خداوند آگاه و مطلع بر همه اوضاع عالم هست و قادر است بر دفع باطل و مانعي از حكم او نيست و حكيم است و لغوكار و عبثكردار نعوذباللّه نيست پس به تصديق خدا دانستيم كه محمد بن عبداللّه9 بر حق بوده است و خواننده به سوي خدا بوده است زيرا كه پيش روي خدا ايستاد و در حضور او ادعا كرد كه من از جانب خدا آمدهام و تغيير مخلوقات خدا داد كه معجزات او باشد و خدا هيچ نگفت و امر او را باطل نكرد پس ما هم به خاطرجمعي خدا او را تصديق كرديم. آيا نميبيني كه اگر تو پيش روي سلطاني قادر مقتدر باشي و در حضور او كسي به تو بگويد كه سلطان مرا حاكم بر شما كرده است و تو و تمامي اهل شهر تو همه بنده و مطيع و رعيت من بايد باشيد و امر و نهي مرا اطاعت كنيد و سلطان هم سخن او را بشنود و قادر باشد بر دفع او و بر تكذيب او، و دلسوز از براي رعيت و مهربان هم باشد و حكيم هم باشد و با وجود اين سكوت كند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 157 *»
بلكه به آن شخص مدعي هم از خزاين خود اسلحه و خلعت و جواهر عطا كند و فرمان به دست او بدهد پس همين سكوت پادشاه و عطاها و ياري او دليل حقيت اين مدعي باشد و معلوم است كه راست ميگويد به خلاف آنكه هرگاه كسي در حضور سلطان اين ادعاها را به تهمت و افتراي بر سلطان كند لامحاله سلطان او را خواهد راند و در حضور رعيت او را رسوا خواهد كرد تا همه بدانند كه اين از جانب سلطان نيست و دروغگو است.
پس چون نظر كرديم كه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله در پيش روي خدا ايستاد و ادعاي پيغمبري كرد و خدا هم از خزينههاي غيبي خود به او خلعت جلالت و هيبت و قدرت پوشاند و او را قادر بر ملك كرد و از خزاين علمهاي خود به او خلعت علم پوشانيد و از خزينههاي فضل خود به او خلعت عمل و زهد و تقوي و اخلاق حسنه و طهارت داد و از خزينههاي قدرت خود او را قادر بر هر چيزي كرد حتي آنكه جمادات و نباتات و حيوانات و زمين و آسمان او را اطاعت كردند به طوري كه بر احدي مخفي نيست سخنگفتن سنگها و درختان و حيوانها با او و حركتكردن آنها به حكم او و شقّالقمر به اشاره او پس همه اينها را از خزينههاي خود به او داد و اگر ميخواست او را منع كند ميكرد و علاوه بر اينها فرمان همايون به دست او داد كه جن و انس از آوردن مثل او عاجزند و در پيش روي خدا با كافران و مشركان جنگ كرد و ايشان را كشت و روز به روز امر او بيشتر قوت گرفت و دين او آشكارتر شد و حجت او غالبتر شد و از او معجزات بيشتر آشكارا شد پس اينها همه دليل تصديق خداست مر آن بزرگوار را و اگر نعوذباللّه امرش بياصل بود خدا راضي به اين امر نميشد و امر او را باطل ميكرد و او را مفتضح ميكرد و باطن او را فاش ميكرد و به همين دليلها كه عرض شد پيغمبري هر پيغمبري و امامت هر امامي و حقبودن هر وليي آشكار شود كه ديگر حاجت به هيچ دليل نباشد پس اين دليل را چون حلقه در گوش خود كن كه در هيچ مسئله درنماني و در مطلب اول چند فصل در اين باب عرض شده است دست از اين مسئله برمدار و از آن غافل مشو كه هركس با اين عصا سير نكند البته به رو خواهد افتاد و نجات نخواهد يافت.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 158 *»
فصل
بدانكه معرفت آنكه قرآن معجز است بر اين امت بسيار لازم است اگرچه ميبينم كه جمعي از كساني كه خود را عارف و عالم و سالك ميدانند از اين مسئله بهره ندارند و به هيچوجه ندانستهاند كه قرآن چگونه معجز است بلكه كساني كه نهايت استادي در زبان عربي دارند ميبينم كه آنها هم در اين خصوص با عوام عجم يكسانند چيزي چند از پي عادت يا طبيعت يا لاعنشعور ميگويند و خود نميفهمند كه چه ميگويند و اگر رجوع به دل خود كنند هرآئينه هيچ از معجزبودن قرآن در دل ايشان نيست و قدر قليلي از بابت مشت نمونه خروار در كتاب «ازهاق الباطل» ذكر كردهام و علما از آن بهره ميبرند انشاءاللّه و مقصود در اين رساله، حرفهاي عاميانه موافق حق است كه عوام بفهمند و يقين كنند و حق هم باشد و اگر انصاف دهند خواهند دانست كه از اين كتاب عاميانه من علما هم بهره ميبرند زيرا كه در اين كتاب مطلبهاي عمده را به زبان فارسي آسان عاميانه نوشتهام و از بس واضح كردهام عاميانه مينمايد و آن را عاميانه ناميدم و الا در حقيقت عالمانه و فوق عالمانه است و اگر كسي بخواهد كه مطلبي بلند را به اين آساني بگويد و از پي آن برآيد آن وقت ميداند كه چقدر امر خطيري است و كار بسيار مشكلي است و ميداند مقدار اين كتاب عاميانه مرا و اين فضلي است از خدا به هركس ميخواهد ميدهد پس عرض ميشود كه طريق فهميدن معجزه قرآن بسيار است و طورهاي آن بيشمار الا آنكه چند وجه اينجا بيان ميشود.
اول آنكه به كار همهكس آيد و آن آنست كه شكي نيست كه اين قرآن در پيش روي خدا آشكار شده است و خدا ميداند كه پيغمبر9 اين كتاب را آورد و گفت اين كتاب كلام خداست و توي اين كتاب هم گفت كه اگر جن و انس جمع شوند مثل اين كتاب نميتوانند بياورند و خدا ديد و دانست پس اگر اين حرف دروغ بود و جن و انس ميتوانستند مثل اين كتاب را بياورند يا مثل ده سوره يا مثل يك سوره بايستي خدا دروغ آن را نعوذباللّه آشكار كند و كسي را برانگيزاند كه مثل اين قرآن بياورد و چون ديديم كه هيچكس را برنينگيخت كه مثل اين قرآن بياورد و الحال هزار و دويستسال متجاوز ميگذرد كه اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 159 *»
قرآن در دست فصيحان و بليغان است ميشنوند و ميبينند و ميخوانند از مؤمن به آن و كافر و با وجود اين هيچكس نميتواند كه مثل آن را بياورد يافتيم كه خدا آن را تصديق كرده است و الا خدا قادر بود بر دفع آن و حكيم هم بود و عبثكار و بازيكننده در ملك نبود پس معلوم ميشود براي هر عامي و جاهل و عالم كه قرآن معجزه است و راست است و از جانب خداست.
و وجهي ديگر آنكه پيغمبر آمد و ادعاي پيغمبري كرد و اين قرآن را آورد در ميان عرب در زماني كه اهل آن زمان فصيحترين عصرها بودند و نهايت تسلط در شعر و انشا داشتند و به فصاحت مشهور و معروف بودند پس قرآن را بر ايشان خواند و به اين اكتفا نكرد و با ايشان جهاد كرد و شجاعان ايشان را خوار كرد و اموال ايشان را غارت كرد و مردان ايشان را كشت و اسير كرد و منع از مسجدالحرام كرد پس همه اين همه ذلت را بر خود گذاردند و نتوانستند كه مثل قرآنش را بياورند و اگر ميتوانستند كه يك سوره مثل آن قرآن را بياورند هرآينه ميآوردند و اينهمه ذلت و قتل و غارت و اسيري بر خود و ذرّيّات خود نميگذاردند پس همه اينها دليل است بر آنكه قرآن معجز است زيرا كه وقتي كه كساني كه گرفتار و خوار شدند نتوانستند بياورند با وجود عداوت و فصاحت و تسلط پس كساني كه تسلط نداشتند و فصاحت نداشتند اولي به اين بودند كه نتوانند بياورند و وقتي كه عرب عاجز شد پس كل عالم عاجزند چرا كه آنها عرب نبودند و اين وجه هم نيز به كار عوام و خواص همه ميآيد.
و ديگر از معجزات قرآن، بودنِ خبرهاي غيب است در او كه در آن چندينجا خبر به غيب داده است و از احوال دل مردم و اسرار آنها خبر ميداد در همان زمان و خبر غيب براي بعد از اين هم دارد پس همين هم دليل صدق اين كتاب است و اگر اين خبر به غيب از راه منجمي و رمالي و كاهني و ساحري ميبود هرآينه خدا بايستي دروغ او را اظهار كند تا آنكه گاهي راست شود و گاهي دروغ چون ساير منجمان و كاهنان و ساحران و چون او را تصديق كرد و دروغي از او ابراز نداد دانستيم كه حق است و صدق است.
و ديگر از معجزات قرآن آنست كه هر آيه از او شفاي دردي و ناخوشي و قضاي حاجتي است و همه صاحبان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 160 *»
تسخيرات و عزيمهها و صاحبان جفر و اعداد و طلسمات از آن ياري ميجويند و ستارهها و ملائكهها و جنها و ساير اجزاي اين عالم به آن مسخر ميشوند با وجود آنكه سرتاپاي آن احكام و قصهها و نصيحت و مثلهاست و همچنين تأثيري در كلام ديگري يافت نميشود و اما منترها و رُقْيهها كه بعضي رياضتكشان دارند اولاً كه به سبب آن است كه ادعاي پيغمبري ندارند و از اين جهت تأثيري ميكند آن هم ناقص و ثانياً آنكه آنها چند كلمهاي است و به واسطه خواص حروفِ آن منتر يا نفس آن صاحب منتر است كه تأثير ميكند و قرآن چنانكه عرض شد از كسي است كه ادعاي پيغمبري كرد و پيش روي خدا بود و با وجود اين كلامي مناسب و فصيح و مربوط است و كتابي است بزرگ در احكام و قصهها و مثلها و از براي اين كار خلق نشده است و گفته نشده است و لكن از بابت آنكه كلام خداست تأثير دارد حتي آنكه هر آيه از قرآن را براي هر مطلبي كه بگيري خاصيت ميدهد و آن مطلب به انجام ميرسد و ساير منترها هر منتري براي هر كاري خوب نيست بلكه هريكي براي چيزي خوب است و اين چند وجه كه ذكر شد براي عوام و خواص همه به كار ميآيد و آسانتر از همه وجوه آنكه پيغمبر ساير معجزات داشت و به طور تواتر معلوم شده است و پيغمبري او معلوم شده است و او گفته كه اين قرآن كلام خداست و مثل آن را نميتوان آورد پس راست است پس مثل آن را نميتوان آورد و معجزه پيغمبر9 منحصر به همين قرآن نبود بلكه آنچه علما جمع كردهاند به قدر هزار معجزه بل متجاوز ميشود پس به آنها پيغمبري او ثابت ميشود و عصمت او و راستگويي او و او كه گفت قرآن كلام خداست و مثل او نميتوان آورد بايد تصديق كرد اگرچه دليل آن را و طور آن را نفهميم.
و اما وجوهي چند هست كه به كار عوام نميآيد در اينجا نمينويسم ولي همين بس است كه معني معجز آنست كه كسي نتواند مانند آن را به عمل آورد و مانند اين قرآن نه عرب و نه عجم نه عالم نه جاهل هيچكس نميتواند بگويد و هركس گمان ميكند كه ميتواند بگويد بسم اللّه يك سوره مانند كوتاهترين سورهها كه سوره انا اعطيناك است بياورند كه سه آيه بيشتر نيست و آن هم آيههاي بسيار كوچك و معذلك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 161 *»
مشتمل است بر بيان مقامات توحيد و نبوت و امامت و احوال اعداء و در آنست اخبار به غيب و بيان مقام نبي9 و بعضي از احكام و همين بس كه جميع عرب عاجز ماندند از آوردن مثل آن و تصديق كردند طالبان حق ايشان كه مثل اين را نميتوان آورد و مضايقه نيست كه كسي چند كلمه بگويد و به نظرش به طور عربي درست بيايد و لكن اولاً نه هرچه عربي شد در نهايت فصاحت خواهد بود و ثانياً هركس اسرار قرآن را و مراتب فصاحت آن را نميداند همين كه چند كلمه گفت و به دست علما افتاد آنها اظهار خواهند كرد عيوب كلام آن را و حسنهاي قرآن را و ثالثاً آنكه اول كاري كه ميكنند دزدي از قرآن ميكنند و طور و طرز آن را ميدزدند و بعضي از آن را به بعضي ميزنند و به هم ميچسبانند و رابعاً آنكه اين بر فرض آنست كه همه حسنهاي قرآن و خاصيات آن را و خواص حروف و عددها و ترتيبهاي آن را بداند و اگر از آنها خبري ندارد چه ميداند كه كلام او مثل قرآن شده است يا نه؟ محض همين كه كسي عربي گفت كه فصيح نميشود و عربها از اين عاجز نبودند و الا ميآوردند مثل آن را وانگهي كه معجزبودن قرآن همين فصاحت نيست بلكه مشتمل است قرآن بر علمها و حكمتها و غيبهاي گذشته و غيبهاي آينده از اين جهت در اين قرآن ذكر شده است كه بيان جميع خلق خدا در اين قرآن شده است پس كه ميتواند كه كتابي يا سورهاي بياورد كه بيان كل خلق خدا در آن شده باشد؟ و اگر اين ادعا دروغ بود خدا آن را باطل ميكرد لامحاله و خدا آن را باطل نكرد.
فصل
بدانكه قرآن با وجود معجزبودن اعظم معجزها هم هست به جهت آنكه قرآن مركب است از حروف و كلمات و همه مردم دايم به آن حروف تكلم ميكنند و از طفوليت تا مردن دايم مشق آن را ميكنند و به آن از هر چيزي داناترند بلكه اطفال دوساله ايشان به آن داناست و حال پيغمبر9 چنين چيزي را كه نهايت تسلط در او داشتند معجزه خود قرار داد و معلوم است كه چنين كاري مشكلتر است از آنكه معجزه در كاري بياورد كه از آن كار خبر نداشته باشند مثلاً اگر كسي ساعتي بسازد در كوهستان ايران و آن را معجز خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 162 *»
قرار دهد و اهل كوهستان را عاجز كند و فيالواقع هم به طوري ساخته باشد كه معجز باشد شايد، و ليكن چندان ظهور و پيدايي ندارد معجزبودن آن، اما اگر در فرنگ ساعتي بسازد كه كل اهل فرنگ عاجز شوند با وجود تسلط ايشان در ساعتسازي اين معجزه عظيمتر خواهد بود البته به جهت آنكه مردم آنجا اين كار را بهتر ميدانند و بر ايشان بسيار آسان است و با وجود اين عاجز شدند پس اين معجزه پيداتر خواهد بود حال قرآن هم الفاظ و حروف است و همه مردم روي زمين از اين صنعت آگاهي دارند و از همه كار هم پيش ايشان اين آسانتر است حال كسي كلامي بگويد كه سابق بر او كسي مثل آن نگفته باشد و بعد هم كسي نگويد و نتواند بگويد البته عظيمترين معجزها باشد و شريفترين آنها باشد و از اين جهت مانده است تا روز قيامت كه هر عصري به آن هدايت بيابند و به آن قرآن بر اهل هر عصري حجت كند تا كسي نگويد ما معجزه تو را نديديم از اين جهت ايمان نياورديم پس اشرف معجزهاي خود را در ميان مردم گذاشته است تا امر بر كسي مشتبه نماند و از هيچ پيغمبري ظاهراً معجزهاي بعد از او نمانده باشد و اين از خواص پيغمبر ما باشد9 به جهت آنكه بعد از شريعت او ديگر شريعتي نيست كه تجديد امر خدا شود پس بايد اين شريعت دايم تر و تازه باشد و حجت او تر و تازه باشد از اين جهت اين قرآن مانده است تا روز قيامت و تا قيامت جفت او پيدا نخواهد شد چنانكه جفت پيغمبر نخواهد آمد.
و وجهي ديگر در اينكه قرآن اعظم معجزات است آنست كه قرآن با وجود آنكه همه قصه و احكام و مثل است مشتمل است بر علمهاي بسيار به طوري كه جميع حكماي رباني و علماي سبحاني خود را به آن پيوند ميكنند و آن را سند خود ميسازند و علم خود را از آن بيرون ميآورند و از وقت نزول آن تا حال كه هزار و دويست و كسري است در آن فكر و غور ميكنند و هنوز به كنه علوم آن نرسيدهاند و اهل هر فني و علمي سند علم خود را در آن مييابند و از آن ميفهمند و به كنه او نرسيدهاند و روز به روز از علوم قرآن چيزي چند ميفهمند و بيرون ميآورند كه پيشتر مخفي بوده است مثل آنكه در اين ايام كه شيخ اجلّ اوحد شيخ احمد احسائي اعلياللّهمقامه و رفع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 163 *»
في الخلد اعلامه ظاهر شدند و بعد از ايشان سيد جليل عالم الحاج السيد كاظم اجلّاللّهشأنه و انار برهانه ظاهر شدند و جميع علوم رسميه و خفيّه و لدنيّه را از قرآن بيرون آوردند و شاهد مطالب خود را از محكم قرآن يافتند و بيان نمودند مثل علم صرف و نحو و عربيت و تفسير و اصول و فقه و حكمت و رياضي و رمل و جفر و عدد و نجوم و كيميا و سيميا و ليميا و هيميا و ريميا و ساير علوم غريبه همه را از قرآن يافتند و اظهار نمودند و جميع مسائل غريبه و عجيبه كه از ايشان سؤال ميشد از اوضاع دنيا و آخرت و مافيها و اوضاع هزار هزار عالم و آنچه در آنهاست همه را از محكمات كتاب خدا اظهار كردند و در كتابهاي خود نوشتند و شاهد اين معني كتابهاي ايشان كه قريب به پانصد ششصد جلد است و در ميان خلق منتشر است حاضر است باري و هنوز هزاريك علم قرآن را اظهار نكردند پس معلوم شد كه قرآن همه علوم در او هست چنانكه خداوند خود در همين قرآن ميفرمايد كه تفصيل هر چيزي در قرآن هست و هيچ تري و هيچ خشكي نيست مگر آنكه در كتاب شرح آن شده است و همچنين ميفرمايد كه ما هيچچيز را در قرآن فروگذاشت نكردهايم پس وجود اين بزرگواران شاهدي شد براي اينكه در قرآن همهچيز هست و قرآن كتاب علمي است و داراي همه چيزها هست و قبل از اين، اين مطلب به طور عيان نبود چنانكه هر منصفي ميداند.
باري از آنچه ذكر شد اندكي معلوم شد كه قرآن همه علمها را دارد پس چون اين معلوم شد حال عرض ميشود كه علم از همه معجزات و كرامات اعظم و اشرف است به جهاتي چند:
اول آنكه هر معجزه شباهت به سحري دارد و نظير آن را از شعبده و چشمبندي و سحري مهيا كردهاند و علم معجزهاي است كه جفت آن را نميتوان از هيچ حيله ساخت و مشتبه به سحر هرگز نميشود و امرش بر هيچ عاقلي مشتبه نميماند.
و دويم آنكه ديدن باقي معجزات و كرامات مخصوص آن جماعت ميشود كه حاضر بودهاند و ديدهاند و اين كرامت علم را حاضرين و غايبين همه ميشنوند و ميبينند و ميفهمند و بهره ميبرند و اين فضيلتي عظيم است.
و سيوم آنكه هر معجزه مخصوص يك امر خاصي است و دخلي به باقي كارها ندارد مثل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 164 *»
آنكه شقّالقمر همان شقّالقمر است و سخنگفتن حيواني همان سخنگفتن همان حيوان است و از آن معجز چيز ديگر فهميده نميشود و اما معجزه علم، امري است كه به آن حقيقت چيزها فهميده ميشود و كشف ميكند معني هر چيزي را و شنوندگان و تعليمگيرندگان دانا ميشوند به اوضاع عالم و اين هم شرافتي بزرگ است براي علم.
و چهارم آنكه معجزه را نميتوان به كسي آموخت و اگر به واسطه صاحبمعجز بر دست كسي چيزي ظاهر شود معجزه آن كس نيست بلكه معجزه از آن صاحب معجز است چنانكه موسي7 معجزه خود را از عصا ظاهر كرده و معجزه از عصا نبود و عصا به آن واسطه صاحب معجزه نبود و كمالي براي عصا نبود و پيغمبر ما9 كه شقّالقمر كرد معجزه پيغمبر بود نه معجزه قمر و كمالي به اين واسطه براي قمر نبود همچنين هرگاه به واسطه پيغمبر بر دست يكي از اصحاب معجزهاي ظاهر شود معجزه آن صحابي نيست بلكه معجزه آن پيغمبر است كه حكم كرده پس معلوم شد كه كمال معجزه كه پيغمبري و امامت باشد به كسي نميتوان داد اما علم كمالي است كه ميتوان از پيغمبر و امام صاحب معجز آموخت و عالم شد و كامل شد پس معجزه را نميتوان به غير داد و علم را ميتوان به غير داد و اين هم كرامتي است ظاهر و فضلي است پيدا براي علم.
و پنجم آنكه معجزه براي عوام است و كساني كه عقل ايشان به چشم ايشان است و بهره از فهم ندارند، و اما كرامت علم از براي عقلاست و از براي صاحبان بصيرت و زيركي و قناعت عاقلان به علم است و جاهلان به معجزه، عاقلان اگر علم يابند به آن اكتفا كنند و هيچ معجزه بعد از علم و عمل طلب نكنند و اگر علم و عمل نبينند به هزار شبيه به معجزه نگروند و هيچ ادعائي را قبول نكنند بلكه بيعلم معجزه محال باشد و هرچه بياورد شعبده است چنانكه سيد اجل مكرر ميخواندند كه:
ما شيخ نادان كمتر شناسيم | يا علم بايد يا قصه كوتاه |
پس علم اگر باشد با عمل احتياج به هيچچيز ديگر نباشد و عاقلان و دانايان تمكين كنند و اگر علم و عمل نباشد جاهلان مغرور شوند به شعبده و سحر اما دانايان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 165 *»
تصديق نكنند پس شرط معجزه علم هست و اما شرط علم معجزه نباشد.
و ششم آنكه بسياري از معجزات شبيه به كارهاي ساير خلق است مثل آنكه اگر انساني بر آب راه رود معجزه باشد ولي شبيه به مرغ آبي است و اگر بر هوا بپرد معجزه باشد ولي شبيه به مرغان پرنده باشد و اگر بار گراني بردارد شبيه به فيل باشد مثلاً و اما علم شباهتي به عمل و صفت هيچ حيوان و نبات و جماد ندارد و مخصوص انسان كامل است و از صفات خدا و رسولان و امامان و انسان كامل است پس از اين جهت هم علم شرافتي كامل دارد كه در غيرش نيست.
و هفتم آنكه معجزه در همان ساعتي است كه صاحب معجزه اعجاز مينمايد و اظهار ميكند در همان مجلس، بعد از آن چيزها را به حالت اول برميگرداند و بعد از آن مجلس يا بعد از حيات آن پيغمبر نميماند و اما علم معجزهاي است و كرامتي است كه تا قيامت ميماند و حاضر و غايب و همهكس از آن بهره ميبرند و ميبينند و ميفهمند و ياد ميگيرند و نسخه ميشود و به اطراف، خودش بعينه ميرود نه خبرش و اين هم كرامتي است آشكارا از براي علم كه از براي ساير معجزها نيست.
و هشتم آنكه علم اعظم صفات الهي است و در هر چيز و هركس كه بروز كند اعظم صفات الهي در آن بروز كرده است و اما ساير معجزات هر يكي شأني از شأنهاي مشيت الهي است و جهتي از جهتهاي اوست و علم الهي بالاي مشيت اوست و اعظم از او پس كرامت علم به اين واسطه هم اعظم از همه معجزات است.
و نهم آنكه از ساير معجزات مستمعان و بينندگان يقين به نبوت يا امامت حاصل ميكنند و همان يك امر را ميبينند و كنه آن را هم نميفهمند و چيزي ديگر را نميفهمند و اما علم كرامتي است كه به آن بر حقيقت هر چيزي عالم اطلاع حاصل ميكند و معرفت به حقيقت چيزها پيدا ميكند پس نفع علم بيشتر است و فيض آن عامتر است و اين هم كرامتي عظيم است از براي علم.
و دهم از ساير معجزها بندگان معرفتي به خدا و صفتهاي او و كارهاي او و رسم بندگي و معرفت پيغمبر و مقامهاي او و معرفت امام و مرتبهها و فضيلتهاي او و مرتبه پيشقدمان و بزرگان دين و طريقه اخلاصورزي و ولايتكيشي و ارادتانديشي و كيفيت سلوك با عباد اللّه و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 166 *»
طريقه اخلاق و احوال از براي ايشان حاصل نميشود و كمالي در نفس ايشان به ديدن معجز پيدا نميشود و صاحب مقامي نميشوند اما به واسطه علم همه آنچه ذكر شد از براي بينندگان و شنوندگان و تعليمگيرندگان علم حاصل ميشود و اين هم اثري عظيم است و كرامتي بزرگ از براي علم و همچنين ساير بزرگتريها كه از براي علم هست كه به تدبر آشكار ميشود.
پس چون علم را اين شرافت است و به اين جهتها شريفتر و بهتر از ساير معجزها هست و قرآن مجيد دربردارد علم اولين و آخرين را و علم كل موجودات و كاينات در آن هست پس از اين جهت قرآن بزرگتر معجزهاي پيغمبران است و هيچ معجزه به آن نميرسد و از همين جهت كه بزرگترين معجزها بود خداوند او را به بزرگترين پيغمبران داد و در ميان معجزهاي پيغمبر آخرالزمان هم همين معجزهاش را باقي گذارد تا روز قيامت كه اهل هر زماني كه بيايند به آن هدايت جويند و به آن ايمان آورند و حال آنكه خدا ميدانست كه اهل زمان هرچه بعد از آن ميآيند زيركتر و داناترند و هوش و فهم ايشان بيشتر است پس قرآن را براي ايشان ذخيره كرد تا صاحبان فهم به آن بگروند و ايمان آورند پس به اين دليلها كه عرض شد قرآن از همه معجزات پيغمبر9 شريفتر و عظيمتر است و هيچ پيغمبري لايق آن نبود مگر پيغمبر ما9 و عظيمتر از او معجزهاي بعد از اين هم نخواهد ظاهر شد تا قيامت و به اين واسطه پيغمبر9 آن را ثَقَل اكبر ناميد و عترت خود را كه قيّم قرآنند ثَقَل اصغر ناميد و ثقل به فتح اول و ثاني در زبان عرب چيز نفيس را ميگويند يعني چيز خوب پاكيزه پس قرآن چيز خوب است و بزرگتر و عترت در ظاهر چيز خوبي است و كوچكتر اگرچه در باطن بزرگتر باشند چنانكه بعد خواهد آمد و همچنين قرآن را دل كتابهاي آسماني ناميدند و قطب همه قرار دادند و معلوم است كه دل شريفترين اجزاست و حيات همه به دل است و همه فيضها چنانكه فهميدي پيش از اينها اول به دل ميرسد و از دل به ساير عضوهاي بدن ميرسد.
فصل
چون سخن در قرآن است مناسب است كه بعضي از مقامهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 167 *»
قرآن را به رشته تحرير درآورم و بيان بعضي از فضيلتهاي قرآن را بنمايم تا طالبان بصيرت قدري بر مرتبههاي قرآن مجيد آگاهي يابند و قدر آن را بدانند و لابد است كه فيالجمله مقدمهاي بيان كنم به زبان عاميانه تا عالم و عامي از آن بهره ببرند و به مطلب خود برسند.
بدانكه چنانكه پيشتر دانستي هرچه غير از ذات يگانه خداست خلق خداست و معلوم است كه در ميان خلق خدا هرچه بهتر و شريفتر و يگانهتر باشد به خدا نزديكتر خواهد بود چنانكه پيشترها گذشت و شكي نيست كه دل عالم از همه اجزاي عالم شريفتر است و به خدا نزديكتر است و همه فيضها اول به او ميرسد و از او به ساير عالم ميرسد و پيشتر عرض شده است كه دل عالم پيغمبر و حاكم بر خلق است كه همه فيضها اول به او ميرسد و او به مردم ميرساند و از اين جهت او فرستادة خداست بر خلق خدا چنانكه دل فرستادة روح است بر بدن و ترجمهكننده سخنها و حكمهاي روح است از براي اعضا و لكن چون مرتبههاي پيغمبران تفاوت دارد بعضي بزرگتر از بعضي هستند و بعضي به خدا نزديكترند از بعضي و معلوم است كه چون آنها هم تفاوت دارند آنها را هم يك دلي هست كه بازگشت همه آنها به سوي اوست چنانكه پيشترها بيان كردهام كه هرچه متعدد شد و بسيار شد لامحاله با هم تفاوت دارند همينكه با هم تفاوت دارند لامحاله هريك بايد كمال اعتدال نداشته باشند به جهت آنكه با هم تفاوت دارند پس اگر يكي معتدل است ديگري كه با او تفاوت دارد به قدر تفاوت از اعتدال بيرون است پس چون پيغمبران بسيار بودند همه كمال اعتدال نداشتند و چون همه كمال اعتدال نداشتند پس بايست كه در ميان آنها كه كمال اعتدال نداشتند يك نفر باشد كه كمال اعتدال داشته باشد و كامل حقيقي بيش از يك نفر نتواند بود چنانكه بعد به تفصيل خواهد آمد و اين يك نفر اشرف پيغمبران و اكمل پيغمبران و بهتر پيغمبران بايد بشود و آن پيغمبر آخرالزمان است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله چنانكه بعد خواهد آمد پس پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه و سلامه عليه و آله نزديكتر خلق خداست به خدا به طوريكه هيچكس و هيچچيز نزديكتر از او به خداوند نباشد پس از اين جهت قرآن نتواند كه اشرف از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 168 *»
پيغمبر باشد و نزديكتر باشد به خدا پس بايد كه قرآن يا بيان خود عقل پيغمبر باشد يا پستتر از ايشان باشد چرا كه اشرف از پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله چيزي نيست به اجماع امت و به نص آيه قرآن پيغمبر اول خلق خداست و احاديث بسيار به اين معني وارد شده است پس قرآن پيش از پيغمبر نتواند بود و اما پستتر از عقل پيغمبر هم نتواند بود چرا كه پيغمبر محتاج است از همه جهت به خداوند عالم و بايد همهچيز خداوند به او عطا فرمايد از آن جمله در علم خود محتاج به خداست پس بايد همهچيز را خدا تعليم او كند و اگر نه تعليم خدا باشد پيغمبر جاهل خواهد بود و در اين مطلب شك و شبهه نيست و همچنين شكي نيست كه قرآن وحي خداست به سوي پيغمبر و علم پيغمبر همه از قرآن است چرا كه پيغمبر از پيش خود چيزي نميداند و بايد همهچيز را خدا تعليم او كند و علم خدا هم در قرآن است و اگر پيغمبر بيقرآن و وحي همهچيز را ميدانست ديگر حاجت به قرآن و وحي و تعليم نبود و حال آنكه در همين قرآن خدا ميفرمايد كه پيغمبر پيش از قرآن هيچ نميدانست پس چون پيغمبر بايد به تعليم خدا بداند و تعليم خدا هم در قرآن است و با قرآن، پس نشايد كه پيغمبر پيش از قرآن باشد و قرآن بعد از او باشد چرا كه علمش از قرآن است و اگر قرآن بعد بود پس پيغمبر وقتي بود كه قرآن نبود و در آن وقت جاهل محض بود و شكي نيست كه جاهل محض نزديكتر خلق خدا به خدا نميشود چرا كه جهل ظلمت و نقص است و هرچه نزديكتر به خداست بايد نورانيتر و كاملتر باشد چنانكه هرچه نزديكتر به چراغ ميشوي نورانيتر است و هرچه دورتر ميشوي ظلمانيتر پس چگونه ميشود كه نزديكتر به خدا ظلمانيتر باشد و حال آنكه خداوند اصل همه كمالات و خيرات و نورهاست پس نشايد كه قرآن بعد از پيغمبر باشد و پيغمبر چندين وقت جاهل باشد بعد عالم شود به واسطه آنكه او بعد از او خلقت شود و از خدا به يك درجه دورتر باشد پس اين محال است وانگهي پيغمبر كسب كمال كند از چيزي كه بعد از او و به واسطه او خلقت شده باشد پس بايد كه قرآن در رتبه پيغمبر باشد.
الحال كه با پيغمبر در يك رتبه شد عرض ميشود كه نشايد كه قرآن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 169 *»
و پيغمبر دو باشند و قرآن غير از پيغمبر باشد چرا كه اول خلق و آيت يگانگي خدا دو نشايد كه باشد و اگر دو بودند دليل آن بود كه خداوند دو باشد نميبيني كه اگر دو صورت در آئينه بيني دليل آن باشد كه دو چيز در برابر آئينه هستند و اگر يك ببيني دليل يك است پس اول نور خدا كه دليل خداست نشايد كه دو باشد و خود خود را به دوتايي ستوده باشد پس دو بودن هم كه محال شد لامحاله بايد يك نفس باشند پس قرآن خود عقل پيغمبر است و عقل پيغمبر خود قرآن است الا آنكه قرآن بيان عقل است و عقل، حقيقت قرآن مثل آنكه زيد كه در دنيا موجود است تو اوصاف او را به لفظ ميگويي كه زيد دراز است و سرخرنگ است و داناست و نجار است و خوشصورت و همچنين باقي صفات او پس خود جسم زيد حقيقت اين اوصاف است و اين سخنها چه بنويسي و چه بگويي بيان زيد است و بيان حال اوست پس همچنين قرآن بيان وجود پيغمبر است و وجود پيغمبر حقيقت قرآن است و جميع قرآن بيان مقالي يا نوشتني احوال پيغمبر است9.
برهاني ديگر، آنچه در قرآن است يا شرح احوال خلق است يا شرح صفات خالق و از اين دو بيرون نباشد اما احوال خلق پس چنانكه بعد بيان خواهيم كرد و پيش بيان كردهايم كلاً از نور پيغمبر است و نميشود كه نور، صاحب كمالي و صفتي باشد مگر آنكه منير و صاحب نور به او داده است و اما احوال صفات خالق پس همه صفات خدا غير از خداست و غير از خدا حادث است و اول و اشرف موجودات پيغمبر است پس اصل و معدن و منبع همه صفات خدا اوست پس معلوم شد كه صفات خدا و حقيقت كل خلق در نزد اوست و قرآن شرح اين دو امر است پس پيغمبر حقيقت قرآن و قرآن بيان صفات آن ذات شريف است بفهم اين حرفهاي عاميانه را و نگاهدار و بديهي است كه حقيقت شريفتر و عظيمتر از بيان و شرح است پس پيغمبر اشرف و اعظم از قرآن است.
و بيان اين مطلب به نوعي ديگر آنكه شرح حال چيزي به چندين قسم ميشود يكي آنكه بيان كنند كه زيد فلانطور و فلانطور است و يكي ديگر آنكه مثال زيد را بكشند يا بسازند و نشان تو دهند و اين مثال ساختني اعظم از صفات قولي است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 170 *»
البته زيرا كه معرفت از مثال بيشتر حاصل ميشود و امر او عظيمتر است و يكي ديگر آنكه خود زيد را نشان تو دهند تا خود او را مشاهده كني و اين بيان اعظم از مثال است زيرا كه جاي عيان است و خداوند عالم بيان مرادهاي خود را به هر سه قسم كرده تا هيچكس را عذري نباشد و هركس به قدر پايه و ادراك از آنها بهره برد پس از اين جهت مرادهاي خود را به بيان قولي بيان كرده است و آن قرآن است كه ميخواني و ميشنوي و به طور مثال هم بيان كرده است چرا كه جميع عالم از نور پيغمبر خلق شده است و نور هر چيزي مثال اوست چنانكه نور آفتاب در آئينه، مثال اوست و از اين مثال پي به آفتاب ميتوان برد پس جميع عالم مثال پيغمبر و صفات اوست كه خداوند خلق كرده است تا از اين مثالها پي به صفات مقدس پيغمبر ببرند و او را بشناسند چنانكه از بيان سخني او را شناختند و ذات مقدس او را هم آشكار فرمود و خود او را نشان داد تا خود او را معاينه ببينند و معرفت او را حاصل كنند پس از اين جهت اين عالم هم كتاب فضايل ايشان است ولي به طور مثال و عكس و قرآن هم كتاب فضايل ايشان است ولي به طور بيان و سخن و ذات پيغمبر حقيقت اين دو كتاب و اصل اين دو كتاب است و مقصود و مراد از اين دو كتاب همان ذات ايشان است بفهم و درياب كه ذات خداوند عالم معني لفظي و عبارتي نميشود چرا كه معني، روح لفظ است و هر لفظي با معني خود شباهتي دارد چنانكه هر تني با هر روحي شباهتي دارد پس ذات خدا معني لفظي نميتواند بود چرا كه خدا روح در تن خلق خود نميشود و شباهت و مناسبت به خلق خود ندارد چنانكه پيش دانستهاي پس خدا معني لفظي نميشود و از اين جهت است كه گفتهاند خدا اسم و رسم و نام و نشان ندارد و بد نگفتهام اين چند شعر را :
اي منزّه پردهدار و پردهدر |
||
وي به هر پرده در و از پرده در |
||
چون نمايم من سپاست كان سپاس |
||
در قياس است و تو بيرون از قياس |
||
وصف ما اندر خور اوهام ماست |
||
ذات تو بيرون ز حد وهمهاست |
||
ما همه در چند و چون و تو برون |
||
چون درآيد وصف تو در چند و چون | ||
پس خدايي را كه نام و نشان نباشد از او بياني نيست و هرچه هست همان بيان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 171 *»
صفات است و صفات خدا پيغمبر است پس بد نميگويند كه ٭قرآن تمام وصف كمال محمد است٭ و راست گفتهاند.
باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه قرآن بيان احوال پيغمبر است و پيغمبر حقيقت قرآن است پس عقل پيغمبر روح است و قرآن جسم، عقل پيغمبر باطن است و قرآن ظاهر يا بگو كه عقل پيغمبر قرآن باطني است و قرآن عقل ظاهري پيغمبر چنانكه تن زيد را زيد ميگويي پس قرآن هم كه تن عقل نبي است عقل ظاهري و علم ظاهري پيغمبر است و چنانكه پيغمبر در باطن بدون عقل دانا نيست در ظاهر هم بدون قرآن دانا نيست و چنانكه بايد باطناً عقل داشته باشد بايد ظاهراً هم قرآن داشته باشد پس بشناس حال كساني را كه گمان ميكنند كه مثل قرآن ميتوان گفت و حال آنكه كلام هركس دليل عقل اوست و از روي عقل خود سخن ميگويد و چون عقل هيچكس مانند عقل پيغمبر نيست همچنين كتاب و كلام هيچكس مانند كتاب و كلام پيغمبر نشود و هركس اين ادعا را كند چنان است كه ادعاي آن كرده است كه او مانند پيغمبر آخرالزمان است و هيچ پيغمبر مرسلي اين ادعا را نميتواند بكند و آدم را از بهشت بيرون كردند به جهت آنكه تمناي علم پيغمبر را كرد و خواست نظير آن مقام مقامي داشته باشد و از آنچه ذكر شد جلالت شأن قرآن معلوم شد.
بلكه باز عرض ميكنم كه قرآن، محمدي است قولي چنانكه پيغمبر قرآني است حقيقي و همين قرآن محمد است در عالم سخنها و پيغمبر مرسل و خاتم انبياست در عالم گفتارها و چنانكه در ميان اشخاص مثل پيغمبر نخواهد بود در عالم گفتار هم مثل اين قرآن نخواهد شد و آن در عالم گفتار معصوم و مطهر و صاحب اعجاز و كرامات است و از اين جهت آيات او شفاي هر علتي و علم از هر جهلي و حفظ از هر خطري و دواي هر دردي و امان از هر خوفي است و اگر كسي اين قرآن را از روي صدق و يقين و معرفت بخواند كوه را از جا ميتواند كند و زمين را از هم ميشكافد چنانكه خدا خود در قرآن فرموده و اينها همه معجزه كلام است پس
گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار | ||||
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست | ||||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 172 *»
مگر هركس عربي گفت قرآن ميشود مگر عربها از عربيگفتن عاجز بودند و كساني كه اين ادعاهاي خام ميكنند هنوز ندانستهاند كه معجز و غير معجز چيست و فرق آنها كدام است همين كه عربي ميتوانند گفت و او را مسجع كرد خيال ميكنند قرآن ساختهاند مگر فصحاي عرب از اين عاجز بودند حاشا و كلا بلكه اين خيالي است اگر راست ميگويند يك سوره مانند آن بگويند تا بر همهكس معلوم شود رفتند و گفتند چه عرب و چه عجم مشت همه باز شد و دانستند كه نميشود و نامربوطي آنها بر همهكس واضح شد و خدا چنين رسوا ميكند روسياهان را. باري اينقدر در صفات قرآن كوشيدم تا شأن آن را بداني و گول نادانان و احمقان را نخوري چنانكه احمقان ديگر خوردند.
پس قرآن در عالم حروف و كلمات، نبي مرسل و محمد است9 و صاحب كرامات و معجزات است و هركس دست به دامن او زند دست به عقل و علم و صفات پيغمبر زده است و هركس طلب علم از او كند طلب علم از عقل پيغمبر كرده است و حامل او حامل عقل نبي است و دوست او دوست نبي و مشورتكننده از او مشورتكننده از عقل نبي كه حقيقت علم خداست پس چون كلام هركس دليل عقل و بيان عقل او شد و اين قرآن بيان عقل پيغمبر9 شد پس تورات و انجيل و زبور و ساير كتب انبيا هم بيان عقل ايشان است و كاشف مقام ايشان و چنانكه عقل ايشان جلوه عقل كل است همچنين كتاب ايشان جلوه كتاب كل است پس جميع كتب پيغمبران شمهاي از قرآن است و تفصيل گوشهاي از گوشههاي قرآن است چگونه نه و حال آنكه كل چيزها در قرآن بيان شده است پس كتابهاي پيغمبران هم در قرآن هست پس آنها همه حكايت گوشهاي از اين قرآن است پس جميع آن شريعتها و احكام كه در آن كتابها بوده همه در قرآن موجود است و عالم به قرآن كسي است كه علم هر چيز را از قرآن بيرون بياورد و جميع كتابهاي آسماني را در قرآن بيابد و از اين جهت سلطان جميع كتابها و دل جميع آنهاست و اين قرآن در روز قيامت به صورت اصلي خود خواهد آمد كه صورت انسان باشد و در صحراي قيامت به شكل انسان ميايستد و سخن ميگويد و شفاعت ميكند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 173 *»
هركس او را تصديق كرده و دست به دامان او زده روز قيامت دست به دامان او خواهد زد و نجات خواهد يافت و او شفاعت خواهد كرد و از همه پيغمبران و شفيعان محشر برتر ميايستد و نزديكتر خواهد بود به خدا از هر كسي و هر چيزي و اميدم كه ما را از حاملان و حاميان و ناصران خود محسوب فرمايد انشاءاللّهتعالي.
فصل
بدانكه اعظم دليلها بر حقيت اهل حق همين دليلي است كه شنيدي از تصديق خداوند جلشأنه و به همين دليل هر حقي را از باطل بايد تميز داد و پيغمبران به همين دليل پيغمبري خود را براي امت ثابت ميكردند و به همين حجت براي امت حجت ميكردند و خداوند در قرآن به همين حجت در چندينجا حجت كرده است و به اين دليل امر دين و آخرت مضبوط ميشود و امر فروع و اصول ثابت ميشود و در جميع عالم دليلي محكمتر و مضبوطتر از اين دليل بر ثابتكردن پيغمبران و امامان و اولياء ايشان و اقوال ايشان يافت نميشود و قلوب مؤمنين به اين دليل ساكن ميشود و بس پس مؤمن بايد تابع مشيت خدا باشد در هر امري، هركس را خدا تصديق كرد او هم تصديق كند و هركس را كه خدا دروغگو نمود او را دروغگو داند.
و اگر جاهلي گويد كه اگر آنچه ذكر كردي دليل بود پس به اين دليل ميبايست كه ابوبكر خليفه رسول خدا باشد چرا كه در زمان او امر او بالا گرفت و غالب شد و امر اميرالمؤمنين7 پنهان و مغلوب شد و الي الآن كه آخرالزمان است به همان نهج امر او بالا گرفته و عالم را گرفته و امر اميرالمؤمنين7 به نسبت به او چندان نيست بلكه از صدهزار جزو يك جزو اگر شيعه باشد پس چگونه ظهور امر و بقا و ثبات، دليل حقيت امر كسي ميشود و تصديق و غير تصديق از هم جدا ميشود و به اين دليل چگونه ميتوان حقيت و بطلان امر كسي را يافت؟
در جواب گوييم كه ما در آنچه سابقاً ذكر كرديم شبهه نيست و آن مطلب حق است ولكن مقصود از تصديق را بايد يافت لهذا عرض ميشود كه خداوند چون عباد را مختار خلق كرد و از براي ايشان اسباب طاعت و معصيت آفريد و قدرت بر هر دو داد تا آنكه اگر خواهند طاعت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 174 *»
كنند بتوانند و اگر بخواهند معصيت كنند بتوانند تا بدين واسطه لايق ثواب و عقاب باشند چون چنين بود جايز نبود كه از عباد اسباب معصيت را بگيرد و نگذارد كه كسي آنچه در دل دارد از نافرماني و معصيت بروز دهد و اگر چنين نبود هيچكس نميتوانست معصيت كند و چون نميتوانست معصيت كند به جبر طاعت ميكرد و كسي كه به جبر طاعت كند مستحق ثواب نباشد پس خلقت ايشان لغو ميشود و فايده در خلقت ايشان نخواهد بود وانگهي اين كار را كسي ميكند كه محتاج باشد و كسي كه بينياز است هرگز به زور كسي را به كاري نميدارد پس چون خلق مختار شدند و جايز نشد كه خدا اسباب معصيت را از ايشان بگيرد پس هرگاه قومي بخواهند نافرماني كنند بايد اسباب را از ايشان نگيرد و بگذارد كه معصيت كنند تا آنكه غضب بر ايشان مستحكم شود و بودن ايشان در دنيا ديگر صلاح و از حكمت نباشد آنگاه آنها را به بدترين عذابها بگيرد پس مهلت نافرمانان از حكمت است وانگهي كه بسا نافرماني كه بعد از چندي توبه ميكند و صالح ميشود و بسا نافرماني كه از نسل او چندين مؤمن به عمل ميآيد پس تعجيل در هلاك خلق كردن از كار حكيم نباشد و شيوه بزرگي نيست از اين جهت خداوند عاصيان را مهلت ميدهد شايد كسي برگردد يا از نسلش مؤمني به عمل آيد و به جهت آنكه امر اختيار هم بر حال خود بماند و كسي به مضطري طاعت نكند.
پس چون اين مطلب را دانستي ميگويم كه از آن طرف هم تصديق باطل كردن و باطل را ثابت گذاشتن شك نيست كه باعث گمراهي خلق ميشود و خدا گمراهكننده و تحريصكننده بر باطل نيست و مردم را به باطل نميدارد چنانكه از پيش دانستي كه خدا حكيم است پس عالم را لغو خلق نكرده و فايده دارد البته و فايده حاصل نخواهد شد مگر آنكه چندي زيست كنند و زيست نخواهند كرد مگر به عمل كردن به اسباب صلاح و نظام و دوري كردن از اسباب فساد و به اين اسباب عالم نشوند مگر به تعليم و تعليم ايشان ممكن نشود مگر به معلمان و معلمان نباشند مگر پيغمبران و پيغمبري ايشان ثابت نشود مگر به معجزات و معجزات از سحرها و شعبدهها شناخته نشود مگر به تصديق خدا و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 175 *»
تصديق خدا آنست كه خدا حق را به خلق بشناساند كه حق است و باطل را بشناساند كه باطل است نه آنكه اهل باطل را هلاك كند به زودي، يا اسباب بطلان را از ايشان بگيرد، اينها چنانكه گذشت از حكمت نباشد بلكه از حكمت آنست كه به خلق بفهماند كه فلانكس بر باطل است و فلانكس بر حق است و به ايشان هم فهمي بدهد كه بفهمند و باز مردم را مختار سازد كه با وجود فهميدن حق و باطل اگر بخواهند به راه باطل روند و اگر بخواهند به راه حق روند.
پس چون اين مطلب واضح شد پس بر خدا لازم است كه به مردم بفهماند كه علي بر حق است و ابوبكر بر باطل و خليفه بلافصل پيغمبر و منصوب از جانب خدا و رسول و لايق منصب خلافت علي است بعد هرگاه مردم از راه عداوت و لجاج و عناد بخواهند پيروي ابوبكر را بكنند و علي را ترك كنند ايشان را منع نخواهد كرد تا آنكه هركس هرچه در باطن خود دارد فاش كند و ايشان را به زودي هلاك نكند تا هركس ممكن است كه رجوع به حق كند يا اگر در نسل او اهل حقي هست ظاهر شود و خدا چنانكه بعد بيايد به مردم شناسانيد كه حق با علي است و ابوبكر بر باطل است و مهلت ايشان دخلي به حقيت و بطلان كسي ندارد و چنين است دأب خداوند در هر حق و باطلي و آنقدر كه لازم است همان شناسانيدن است و بس بلكه اگر حق به حسب قوت دنيائي و عزت دنيائي چندي مغلوب شود و فيالجمله گوشه نشيند دليل بطلان حق نشود بلكه بايد برهان حق و دليل حق هميشه غالب باشد نه عزت و غلبه دنيائي بلكه در اين ايام حق بايست به حسب دنيا مغلوب هم باشد تا باطن اهل باطل آشكار شود پس پيغمبر9 كه ظاهر شد و معجزات آورد و تصرف در جماد و نبات و حيوان و زمين و آسمان كرد به طوري كه بر هيچ عاقلي پوشيده نيست و تغيير شريعتها و دينها داد و همه را نسخ كرد و غير دين خود را كلاً ضلالت و كفر خواند و غير از تابعان خود را كلاً كافر دانست و زن و مال و خون ايشان را حلال دانست و با خلق مقاتله و جنگ كرد و كشت و بست و اسير كرد و غارت نمود و همه اينها در پيش روي خدا بود و خدا مطلع و آگاه بر ظاهر و باطن امر و با وجود اين خداوند امر او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 176 *»
باطل نكرد و بطلان او را نعوذباللّه آشكار ننمود و كسي را برنينگيخت كه مقابلي با او كند و امر او را باطل كند پس به اين تصديق قوي يافتيم كه او بر حق بود بعد اگر ديگر به جهت مصلحتي پيغمبر شكست بخورد يا چندي باطل قوي شود ضرري به حقيت او نخواهد رسيد و دلالت بر ضعف دين و طريقه او نخواهد كرد بلكه در ايامي كه مقدر شده است كه دولت باطل از روي حكمت قوتي داشته باشد حق بايد در دنيا مغلوب باشد چرا كه اگر حق غالب باشد به حسب دنيا اهل باطل جرأت نكنند كه باطل خود را فاش كنند و امر خود را ظاهر كنند پس حكمت چنان است كه حق چندي مظلوم و مقهور باشد تا باطل قوت گرفته از روي فراغت باطن خود را فاش كنند تا آنكه غضب خدا شديد شود و اجل اهل باطل برسد آنگاه ايشان را از پا دراندازد و حق به حسب دنيا هم غالب شود و عالم را فروگيرد پس از همين جهت امروز اهل اسلام را با ساير كفار كه بسنجي اهل اسلام صدهزاريك كفار نباشند و دولت كفر غالب است بر دولت ايمان و همچنين شيعه را كه بسنجي با سايرين، شيعه صدهزاريك مخالفين نشود و چنانكه غلبه كفر دليل بطلان پيغمبر نشد همچنين غلبه مخالفين دليل بطلان طريقه شيعه نشود و همچنين در ميان شيعه ثابتين بر طريقه حق را كه ملاحظه كني با آنها كه از طريقه ائمه كج شدهاند و داخل راه باطل شدهاند صدهزاريك اهل باطل نشوند و اين دلالت بر بطلان ايشان نكند و اگر چندي اهل باطل غالب باشند و ثابتين بر طريقه اهلبيت سلام اللّه عليهم مقهور و مغلوب باشند دلالت بر بطلان ايشان و حقيت مخالفان نكند از اين جهت خدا در قرآن همهجا مذمت بسيار را كرده و تعريف كم را فرموده است و معلوم است كه هميشه خوب كمتر از بد است و بدها اسباب ماندن و عيشكردن حق هستند ببين از اينهمه جماد و سنگ و كلوخ چقدر از آن معدن است كه شرافت بر جماد دارد و از اينهمه معادن چقدر گياه است و از اينهمه گياه چقدر حيوان است و از اينهمه حيوان چقدر انسان است همچنين از اينهمه انسان چقدر صاحب شعورند كه از روي فهم حركت ميكنند و از همه صاحبانفهم چقدر بيغرض ميباشند و طالب حق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 177 *»
هستند به همينطور قياس كن هميشه بد بيش از خوب بوده و هست پس بسياريِ بد دلالت بر خوبي آن نكند و چون بسيار شد در دنيا غالب خواهد بود و چون غالب شد خدا بايد برهان و صفات و علامات حق را غالب كند تا حق پوشيده نماند پس بفهم و قلب خود را مضبوط بدار و مبادا كه از پي كثرت و شهرت بروي كه هميشه حق كم است و با كمان است و خوب كمتر از بد است و مؤمن بايد در دين خود چنان باشد كه هرگاه جميع روي زمين را كفر بگيرد به طوري كه احدي جز او نماند در دين خود به واسطه كثرت مردم در كفر نلغزد نشنيدهاي كه در عهد حضرت ابراهيم7 جميع روي زمين كافر بودند الا آن حضرت كه مؤمن بود و همچنين در عهد حضرت آدم در جميع جماد و نبات و حيوان عالم انساني نبود جز او و حواء پس نبايست دست از انسانيت برداشت كه در عالم انساني ديگر نيست بايد انسان بود و همچنين بايد مؤمن بود اگرچه كل عالم كافر باشند پس هركه بلغزد به واسطه بسياري باطل، مؤمن خالص نباشد بلكه چنان باش كه اگر جميع مؤمنان كه با تو رفيق و دوست بودند اگر از ايمان خود دست بشويند و كافر شوند و منكر گردند و طعن بر حق و اهل حق بزنند تو از حق دست برنداري چنانكه در زمان نوح7 مؤمنان ظاهري برگشتند و جمع قليلي از مؤمنان حقيقي ماندند و نجات يافتند و اين فصل فصل شريفي بود اگر قدر آن را بداني و بدانكه كسي كه به جهت كثرت پايش ميلغزد معلوم است كه در امر خود بر بصيرت نيست كه اگر بر بصيرت بود تغييري به احوالش دست نميداد نميبيني اگر جميع عالم روز را بگويند شب است تو باور نميكني و اگر دست تو را بگويند اين چشم تو است تو باور نخواهي كرد به جهت آنكه يقين داري و اما اگر در چيزي بر شك يا بر مظنه باشي و جمعي بگويند كه چنين و چنان است تو از پي ايشان خواهي رفت يا مظنه به قول ايشان خواهي حاصل كرد و پاي تو خواهد لغزيد پس اول مؤمن ميبايد كه سعي كند تا بر امر خود بر بصيرت شود بعد مردم هرچه ميخواهند بگويند و به هر راه كه ميخواهند بروند و اگر در نفس خود ميبيني كه در امر خود بر يقين نيستي سعي كن و تحصيل يقين كن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 178 *»
بعد مردم را بگذار به حال خود هرچه خواهند بگويند و باك مدار اگر گوهري در دست تو باشد و همه مردم بگويند اين سفال است و همچنين نفع نخواهد كرد به تو اگر سفالي در دست تو باشد و همه مردم بگويند گوهر است و السلام علي اهل الحق و متّبعي الهدي.
فصل
بدانكه در اين زمان بعضي جهال پيدا شدند و چند كلمه از حكمت آموختند و آن را به طور كمال نگرفتند و به انجام نرسانيدند و به مقتضاي آن عمل ننمودند لهذا باعث شك و شبهه بسيار از براي ايشان شد كه از عهده آن برنتوانستند آمد و به سوي كساني هم كه خدا ايشان را در ثغور شياطين قرار داده و از براي دفع شكوك و شبهات ناصبين مقرر فرموده رجوع نكردند و به همان دو كلمه حكمت ناقص خود مغرور شدند و مستقل شدند لهذا شياطين بر ايشان زورآور شده و شبههها در دل ايشان انداخته و ايشان را مغرور كرده تا آنكه اظهار شبهههاي خود را كرده و گمراه كه بودند و جمعي از جهال را هم به اين واسطه گمراه كردند و آن جهال به ريسمان پوسيده آن دو كلمه حكمت ناقص به چاه شبهاتِ ايشان افتاده و آن شبهات را تقويت كردند و اعانت نمودند و زينت دادند و در بلاد و عباد منتشر كردند نميدانم چگونه بيان كنم كه بر من چه گذشته و چه ميگذرد و چون اين شياطين جني و انسي و ساير شياطين مخالفين همه درصدد دفع حقند و مانع از قوت تمام ظهور حق لابدم كه قدر آسان و ممكن را فروگذاشت نكنم و اقلاً به بيان مقالي و كتابي نصرت حق را نمايم و چند رساله در اين خصوص نوشتهام به زبان عربي و فارسي و چون اينجا هم مناسب افتاد لابدم كه اشاره بكنم و در اين مقام اول بيان واقعي ميخواهم بكنم بعد بيان شك و شبهه آن جماعت را بعد دفع شبهه آنها را بكنم.
و اما بيان واقع كه عرض شد آنست كه شياطين روحهايي هستند خبيثه و از براي ايشان اول تولدي است بعد زياده و نقصاني است در قوت و شيطنت و همه شياطين يكسان نيستند و علم همه مساوي نيست و همين كه بدن كسي از انس را مناسب محل و مكان خود يافتند آنجا ساكن ميشوند و هر نوع اغوا كه از آن شيطان مخصوص برميآيد مينمايد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 179 *»
نميبيني كه شياطين عوام ايشان را در علوم و شكوك غريبه دقيقه اغوا نمينمايد و القاء شبهات در مسائل حكميه به ايشان نمينمايد و همچنين در كسبهايي كه وقوف ندارند شيطنت در آنها نميدانند و هر كسبي را كه مهارت دارند در آن كسب شيطنت ميكنند پس معلوم شد كه شياطين جاهل و عالم به هر علمي دارند و كاسب به هر كسبي دارند و هريك از آنها در هر كاري استادي دارند و همچنين شياطين قابل آن هستند كه تحصيل علمي ديگر كنند و شيطنتي ديگر آموزند و خبيثتر شوند و شيطنت ايشان زياده شود.
پس چون اين را دانستي ميگويم بسا انساني كه تحصيل علم ميكند نه از جهت نزديك شدن به خدا بلكه از جهت بزرگي و رياست و تشخص و حاكم شرع شدن و قاضيشدن يا ملاباشي يا آقاشدن يا شيخ الاسلام شدن و بسا انساني كه تحصيل علم ميكند از براي رضاي خدا و نزديك شدن به خدا و براي عمل به آن و معلوم است كه عمل اول معصيت است و معصيت از جانب شيطان است و نفس اماره و عمل ثاني طاعت است و از جانب ملك است و از جانب عقل كه نور خداست پس در تن آن جماعت شيطان سكنا دارد و از چشم ايشان نظر ميكند و از گوش ايشان ميشنود و از دست و پاي ايشان حركت ميكند و در بدن ايشان تحصيل علم ميكند و علم آن شيطان زياد ميشود و شبهه و شك در آن علم ميآموزد و در آن علم بناي شيطنت و اغوا ميگذارد و آن شخص را اغوا ميكند و جمعي ديگر را كه مناسبتي با او دارند اغوا ميكند و آنها هم شبهههاي او را به جهل خود زينت ميدهند و شواهد و مثلها براي آنها ميجويند و ذكر ميكنند.
پس چون اين مطلب را دانستي جمعي در زمان حيات سيد جليل اجلّ اللّه شأنه و انار برهانه با قلبها و خيالهاي فاسد از پي تحصيل علمهاي آن بزرگوار رفتند و در مكتب دل ايشان شيطان نشست و تحصيل علم ايشان را نمود و معلوم است كه با اين علم فساد بيشتر ميتوان كرد تا علمهاي ديگر پس اين علم را براي غير خدا آموختند و بعد از آن بزرگوار بناي فساد در بلاد و عباد گذاردند و به خيال رياست عَلَم شقاق افراشتند و بناي اظهار شك و شبهه در ميان خلق گذاردند. از آن جمله يكي از آنها به ادعاي قطبيت و بابيت عَلَم خلاف
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 180 *»
افراشته و ادعاي آن كرد كه من باب اعظم و ذكر اجل اعلي هستم و بر من قرآني نازل شده است و كتابي ساخت بر سبك قرآن و در آن سورهها و آيهها قرار داد و در ميان مردم منتشر كرد و احكام جديد در كتاب خود قرار داد و حال آنكه جميع كتاب او غلط و خلاف زبان عرب بود و ادعاي آن كرد كه كتاب من هم مثل قرآن معجزه است و هيچكس يك حرف مثل آن نميتواند آورد و حال آنكه همه غلط و همه نامربوط و جمعي نظير آن را ساختند بسيار فصيحتر و بليغتر و اما علماي رباني از كتاب خدا حيا كرده و اقدام بر ساختن عبارات به سبك قرآن نكردند. باري اين هم فتنه عظيمي شد بعد از سيد جليل اجلّ اللّه شأنه و جمع كثيري به او گرويدند و اين نامربوطها را تصديق كردند و در بلاد منتشر نمودند و زينت دادند و تفصيل آن نامربوطها را در «تير شهاب بر راندن باب» و در «ازهاق الباطل» نوشتهام و اينجا بيش از اين طول نميدهم و غرض همين بود كه از روي جهالت مانند قرآن به خاطر خود ساخته و منتشر نموده است بلكه بعضي از مصدقين او چنانكه به واسطه مراسله اميني به من رسيد در اصفهان اظهار كرده است كه قرآن الفاظ ظاهرهاش معجز نيست و ميتوان جفت او ساخت باري نميدانم فتنه آخرالزمان چقدر عظيم است و چه صدمهها به دين و اهل دين بايد برسد به هر حال مقصودم همين است كه حمايت قرآن نمايم و حق را از باطل جدا كنم و به مؤمنين بفهمانم كه مانند قرآن نميتوان آورد چرا كه قرآن كلام خداست و به عنوان معجزه ظاهر شده است پس نظم و خلقت قرآن مثل خلقت آسمان و زمين و ساير موجودات است چنانكه كسي جفت آنها را نميتواند ساخت جفت قرآن نميتواند آورد از اين جهت خدا در قرآن ميفرمايد كه لواجتمعت الانس و الجن علي انيأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا يعني اگر همه انس و همه جن جمع شوند و عزم كنند كه مثل قرآن بياورند نخواهند آورد اگرچه همه عقلهاي خود را كمك هم بكنند و علمهاي خود را ياور يكديگر بسازند و باز ميفرمايد كه فأتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون اللّه يعني بياوريد ده سورة افترائي و غير از خدا هركس را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 181 *»
ميخواهيد به كمك خود بخوانيد و از اين آيات معلوم شد كه هرگاه همه پيغمبران و اوصيا و انس و جن و همه خلق جمع شوند نميتوانند مثل قرآن بگويند چرا كه اين كلام خداست و به علم خدا نازل شده و آن كلام خلق است و به علم خلق مطابق خواهد شد پس چگونه علم خلق با علم خالق مساوي شود بلكه محال است كه ادراك خلق به مقام قرآن برسد چرا كه قرآن فوق عقل خلايق است و بيان و شرح عقل پيغمبر است و بدانكه قرآن معصوم است از اختلاف و خطا و سهو و نسيان و كذب و لهو و لغو و كساني كه خود ايشان معصوم نيستند چگونه مخلوق ايشان معصوم ميشود و كلام هر كسي شرح احوال عقل اوست و كسي كه عقلش مانند عقل كل نيست چگونه شرحش مانند شرح آن ميشود و همين دليل عظيمي است كه اگر ميشد كرده بودند و حال آنكه هميشه دشمنان پيغمبر9 از انس و جن بودهاند و هستند و اگر انس كوتاهي كند شيطان غافل نميشود اگر ميشد شيطان به جهت ابطال امر ايشان ميساخت كتابي و بر زبان هركس بود جاري ميساخت ولي شيطان ميداند كه عاجز است اينك خواست بعضي احمقان را تسخير كند اين نامربوطها را بر زبان اين مرد جاري كرد و جمعي بيسواد نا مُلا كه از خارج قدري حكمت آموخته بودند كه نميتوانند خود مثل او بگويند عاجز شدند و در اطراف منتشر كردند كه كسي مثل او نميتواند بگويد و عجب آنكه قاصدي كه باب فرستاده بود پيش من و سورهاي براي من نازل كرده بود كه بيا به فارس كه خروج كنيم و قشون به همراه خود بياور جميع شبهات را از دل آن قاصد به دليل و برهان بيرون كردم تا كار به قرآن باب رسيد من گفتم كه اين را همهكس ميتواند ساخت و اين معجز نيست منكر شد و گفت معجز است و احدي نميتواند مثل آن بسازد و همين يك شبهه در دلش مانده بود تا آخر يكي از بيسوادان رفقا كه هيچ عربيت نداشت به شوخي برداشت سورهاي ساخت آن وقت حيران شد خلاصه مردم به اينطور لغزيدهاند و از دين و ضرورت اسلام منحرف شدهاند باري بطلان اين حكايتها از آفتاب روشنتر است ولي خداوند عالم در هر عصري فتنهاي ميآورد تا خلق را آزمايش كند و همين يك اساس اسلام باقي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 182 *»
مانده بود كه شيعه و سني در اين خصوص نتوانسته بودند كه شبهه كنند و در آخرالزمان اين شبهه هم پيدا شد و عباد و بلاد به اين مفتون شدند و معلوم شد كه الي الآن معني ضرورت اسلام را نفهميدهاند و از اسلام خبري نداشتهاند خدا همه مؤمنين را محافظت فرمايد از فتنههاي آخرالزمان و چون كلام به اينجا رسيد فيالجمله شرحي بايد ذكر شود و نصرت حق را نمايم.
بدانكه به ضرورت اسلام و به نص كتاب محكم و حديثها و دليل عقل واضح است كه پيغمبر ما خاتم پيغمبران است و آخري آنهاست و تا روز قيامت ديگر پيغمبري نخواهد آمد و اين معني از بديهيهاي اسلام است و دو نفر در اين خلاف ندارند و شك نيست كه پيغمبر آن انساني است كه خداوند عالم او را به سوي قومي فرستاده باشد به وحي خاصي به سوي خود او ديگر خواه صاحب شريعت ناسخي باشد همچون موسي مثلاً يا نباشد همچون لوط مثلاً كه پيغمبر بود و تابع شريعت ابراهيم بود پس هركس كه خدا او را به قومي فرستاد و به او پيغامي داد پيغامآور و پيغامبر خدا خواهد بود به سوي آن قوم و چون محمد بن عبداللّه9 پيغامبر آخر است و بعد از او كسي به پيغامبري فرستاده نخواهد شد پس هركس بعد از آن بزرگوار ادعا كند كه وحي بر من آمده و خدا مرا به سوي خلق فرستاده مخالف ضرورت اسلام و كتاب و سنت حركت كرده است و كافر و مرتد است از اسلام بالبداهه و باز شك نيست كه معني اينكه پيغامبري بعد از پيغمبر ما نيست اين است كه همچنين كسي نخواهد آمد خواه اين اسم را بر سر خود بگذارد يا از راه تلبيس نگذارد چنانكه كسي بيايد و بگويد وحي بر من نازل شده است و همه شما بايد اطاعت من را بكنيد و مخالفتكننده من كافر و مرتد است و واجبالقتل است و من با او جهاد ميكنم و حلالي و حرامي بيان كند همين معني پيغمبري است و بس و اجماع بر نبودن لفظ پيغمبر نشده است بلكه بر نبودن كسي كه خبردهنده از خدا باشد و بر قومي فرستاده شده باشد ديگر خواه بگويد كه من پيغمبرم و خواه از راه تلبيس نگويد و آنچه تلامذه و رسل اين مرد به اطراف آوردند همه كتابي بود مشتمل بر آيهها و سورهها و خطابها كه بر خدا افترا بسته بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 183 *»
و مضمونها كه بر وحي افترا بسته بود حتي آنكه در آنها بود كه ما بر تو وحي كرديم چنانكه بر محمد بن عبداللّه و ساير پيغمبران وحي كرديم به طوري كه در «ازهاق الباطل» شرح آنها را كردهام و در آنها حلال و حرام بود چيزي كه در كتاب خدا و سنت رسول نبوده و نيست و مردم را به سوي خود خوانده بود و مخالفين خود را كافر خوانده بود و خلق را به سوي جهاد خوانده بود و در آنها بود كه اين قرآن افضل از قرآن محمد است و اگر بخواهيم همه قرآن محمد را در يك حرف از اين كتاب قرار ميدهيم و همچنين، حال به نظر عبرت نظر كن كه اين ادعاي پيغمبري هست يا نه و كدام پيغمبر بيش از اين ادعا كرده است ديگر از راه تلبيس بگويد من باب صاحبالزمانم از او نميشنويم نميبيني كه اگر كسي بگويد نماز را نبايد كرد ولي روزه بايد گرفت پس به همان كه انكار نماز كرده كافر ميشود و نميتوان گفت كه اين شخص اقرار به روزه دارد كافر نيست. حال اين شخص ادعاي وحي و بعثت و فرض طاعتش را كرده است پس كافر شد ديگر بگويد من عبد بقيةاللّه ميباشم چه فايده نميبيني كه لوط با وجود پيغمبري و وحي خود را تابع ابراهيم ميدانست و به امامت ابراهيم اقرار داشت چه منافات، پس اين مرد هم ادعاي پيغمبري كرده است و خود را كوچك صاحبالامر بداند چه مضايقه وانگهي كه اين هم از راه تلبيس است به جهت آنكه ادعاي پيغمبري كرده است البته.
و اگر گويي چرا تأويل نميكني قول او را؟ گويم اگر ما باب تأويل بر روي مردم بگشاييم و كلام مردم را بناي تأويل بگذاريم اسلام از هم خواهد پاشيد چرا كه امر تأويل به طور صرفه كه نميشود كه هرچه صرف دارد تأويل كنيم و هرجا ندارد نه، اگر بايد تأويل كرد حرف همه را تأويل بايد كرد پس اقرار احدي بعد از اين ثابت نميشود و هركس هر كلمه كفري بگويد كافر نشود و آنها هم كه كلمه ايمان ميگويند تأويل شود پس در اين هنگام فرقي مابين مسلم و كافر و مقرّ و منكر و فحش و كلمه محبت و دوست و دشمن نخواهد بود و احدي طلب كسي را نبايد بدهد چرا كه احتمال تأويل دارد و مطلوب و امر كسي را به انجام نرساند چرا كه تأويل دارد و اگر راضي به اينطور هستيد پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 184 *»
انكار مرا هم بر اين مرد تأويل كنيد و بگوييد اين هم تأويل دارد و اين مطلب ميكشد تا به جايي كه فرقي مابين كل خلق نماند و كلام همه تأويل شود و همچنين انكار نواصب را و منكرين فضايل و جميع خلق و همه كفار و ملحدين را بايد تأويل كرد و همه يكسان باشند نعوذباللّه من غضب اللّه.
و اما آنچه اين جهال شنيدهاند كه ادرأوا الحدود بالشبهات يعني حدود را به شبهه دور كنيد در جايي است كه اسباب اشتباهي باشد بايد تا يقين نكنند حد را جاري نكنند و اگر تكليف اين بود كه جميع حدود را به شبهه دور كنند پس هرگز حدي جاري نشدي و وضع حد لغو بودي و پيغمبر و ائمه كه حدود را جاري ميكردند ترك اولي باشد يا معصيت باشد پس معلوم شد نه معني اين عبارت اين است كه واجب است يا مستحب است كه حدود را دور كنند بلكه در آن موضعي است كه قراين اشتباهي باشد كه احتمال دو طرف امر در آن برود آنوقت بايد به واسطه آن شبهه آن حد را جاري نكرد وانگهي كه بر فرض اينكه بايد شبهه براي عاصي پيدا كرد و حد بر او جاري نكرد هرگاه كسي زنا كرده باشد و ما گشتيم و شبهه پيدا كرديم و نگذاشتيم كه زناي او آشكار شود تا حد جاري شود در اين هنگام كه به شبهه رفع حد از او كرديم اين زاني حجت خدا و نقيب و نجيب كه نبايد بشود و لازمالاطاعه كه نميشود خوب هرگاه ما كفرهاي اين مرد را به شبهه دور كرديم باعث اين نميشود كه اين شخص ولي كامل بشود نهايت به قول عوام به شرقّ دست، كفر او را مخفي كردهايم اين كجا و نقيب و نجيب و ولي و مفترضالطاعه شدن كجا، خدايا چشم و گوش ما را باز كن تا آنكه به راه ضلالت نرويم.
باري پس از آنچه ذكر شد معلوم شد كه ما مأمور به تأويل سخن عباد نيستيم وانگهي كه شخصي اصرار كند و تكرار كند باز اگر كسي بود كه طريقه و علم و فضل و تدين او معلوم بود و نوع عقايد او معروف بود و جليلالشأن بود و در علمش اختلاف نبود و بعد از معروفبودن عقايدش يك كلام متشابهي از او ميشنيديم با وجود محكمات ديگرش ممكن بود ردّ متشابه كلامش به محكم كلامش و الحال اين مرد كتاب آورده است شبهه نيست و بر سبك قرآن سوره و آيه دارد شبهه نيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 185 *»
و در آن كلمات دارد كه اين وحي است و بر نهج خطابات خدا با پيغمبران است شبهه نيست و خلق را دعوت كرده به طاعت خود شبهه نيست و حلال و حرام دارد شبهه نيست و معذلك كله و الحمدللّه همه غلط و بر خلاف لغت عرب است و ركيك و قبيح است كه شتردارهاي عرب ميفهمند شبهه نيست و آن كتاب را نسبت به خدا ميدهد شبهه نيست و كتاب خود را جفت قرآن بلكه اشرف و جامعتر ميداند شبهه نيست پس چگونه ميتوان اين همه امر واضح را به شبهات دور كرد و همه اينها خلاف ضرورت اسلام است و موجب كفر و ارتداد است.
و عجب آنكه بعضي از تلامذه او و مقرين به او اصلاح كفرهاي او را ميكنند بعضي ميگويند قرآن حقيقي مظهرها دارد اين هم يك مظهر او و اين است كه ميگويم علم ناتمام كُشنده انسان است اينها هم لفظ مظهري شنيدند و نميدانند مظهر چيست و چه معني دارد و كجاست جاي او و بعضي ميگويند كه چنانكه قرآن بيش از اين بوده و تتمه دارد و آنها هم به فصاحت همين قرآن است پس ممكن است به فصاحت اين قرآن، ديگر هم عبارتي باشد و خدا بگويد و اينك قرآن باب به فصاحت قرآن است و غير از قرآن هم هست چه عيب دارد و بعضي ميگويند كه خداوند كه ميتواند مثل قرآن بگويد نهايت مردم نميتوانند و قرآن باب را خداوند فرموده و بر پيغمبر نازل كرده و ايشان به امام عصر دادهاند و ايشان براي باب فرستادهاند نعوذباللّه از تمام شدن عقل و قباحت لغزش.
اما قوم اول خطا گفتهاند به دو جهت يكي به طور نقض يكي به طور حلّ اما به طور نقض گويم اگر اين جايز باشد پس بايد جايز باشد كه كسي هم بيايد بگويد من مظهر پيغمبرم و پيغمبر را مظهرهاست و همچنين كتاب او را مظهرهاست و همچنين شرع او را ظهورهاست و در هر عصري جلوهها دارد موافق صلاح آن عصر پس بگويد منم محمد بن عبداللّه و كتابي بياورد و بگويد اين كتاب من است و قرآن است و اين هم شرع من مناسب اين عصر آيا بايد پذيرفت يا نه؟ اگر ميگويند بايد پذيرفت پس عِرقي از اسلام در بدن اينها نيست و كافر مطلق ميباشند زيرا كه ديگر براي اسلام حفاظي باقي نگذاردند و آنچه در شرع حلال بوده ميشود كه حرام شود و حرامش ميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 186 *»
حلال شود و بودش نابود و نابودش بود و كذبش صدق و صدقش كذب گردد و در اين هنگام اسلام از غير اسلام فرقي نميداشت. و به طور حلّ عرض ميكنم كه اي جهال مظهر كامل بايد بر طبق ظاهر باشد اگر اين مظهر بر طبق قرآن هست همين تكذيب قول خدا كه قرآن مثل ندارد و اگر بر طبق آن نيست مظهر كامل نيست و اگر مظهر ناقص ميخواهيد جميع عالم مظاهر پيغمبرند و جميع كلامهاي حق مظاهر قرآن ولي هيچيك محمد9 و قرآن نيستند به جهت نقصان آنها بلي هريك جهتي از جهات آن دو را مينمايند بفهم چه ميگويم الحال اگر كتاب اين مرد مظهر قرآن باشد و به اين واسطه قرآن باشد جميع كلامهاي مردم هم قرآن است حتي آنكه ماست سفيد است بايد قرآن باشد و اگر راضي شديد كه قرآن باشد پس فضلي براي كتاب اين مرد نماند و حال آنكه مظهر تا كل را ننمايد مسمي به اسم كل نميشود پس هيچ قولي قرآن نميشود به جز قرآن محمد9 چنانكه هيچ تني محمد نميشود به جز تن محمد9 و اين است ضرر آنكه شخص بعضي از الفاظ حكمت را بياموزد و علم را به انجام نرساند و صاحب عمامه و ردا و عصا و وقار گردد و گمراه شود و جمعي را گمراه گرداند نعوذباللّه.
و اما جواب جماعت دويم پس ميگويم اي جهال تتمه قرآن در زمان پيغمبر نازل شد و وحي است و از قرآن است و مراد از قرآن همه آن است و اين قرآن موجود بعض آن است و اينكه خدا ميفرمايد هيچكس مثل قرآن نميتواند آورد مثل كل قرآن است و ممكن است به فصاحت اين قرآن خدا سخن بگويد ولي پيغمبر، خاتم نبيين است يعني خاتم خبردهندگانِ از خدا پس اگر كسي ديگر هم وحي بر او نازل شد آن هم خبر به او رسيده است و خبردهنده از خدا ميشود و آنگاه پيغمبر خاتم نخواهد بود و اين كفر است و آنچه اين مرد آورده تتمه قرآن نيست تتمه قرآن شرح سوره يوسف و كاغذ به زيد و عمرو نيست تتمه قرآن را همهكس شنيدند و تتمه قرآن پيش صاحبالامر است آهآه چه كنم از دست جهال و جهالتهاي ايشان، اعظم مصيبتها ابتلاي به دست جهال است.
و اما جواب طايفه سيوم را عرض ميكنم كه بلي خداوند ميتواند كه ديگر هم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 187 *»
كتابي بفرمايد مثل قرآن ولي تكرار همين كتاب ميشود چرا كه خدا ميفرمايد ما فرّطنا في الكتاب من شيء يعني در كتاب، ما چيزي فروگذاشت نكرديم و ميفرمايد و فيه تبيان كل شيء يعني در اين قرآن بيان هر چيزي شده است پس اگر ديگر هم خداوند كتابي بفرمايد تكرار همين كتاب است ولي به عبارت ديگر و خدا قادر است و معجزه هم ميشود البته و باز انس و جن از مثل او عاجز ميشوند و لكن در آن هنگام آن هم وحي ميشود مثل قرآن و اگر ميگوييد كه بر پيغمبر نازل شده است و از آن بر امام عصر نازل شده است و از آن بر باب نازل شده است پس عرض ميكنم كه اين كتاب وحي خدا ميشود كه بر باب نازل شده است بدون فرق مثل تورات و انجيل چرا كه آنها هم اول به پيغمبر رسيده است بعد به ائمه رسيده است و از ايشان به موسي رسيده و خطاب به موسي است و اين هم خطاب به باب است ولي به واسطه پيغمبر و ائمه رسيده است پس چه فرق كرد با تورات و انجيل بلكه چه فرق كرد با قرآن چرا كه قرآن هم اول به باطن پيغمبر رسيده و از آن به باطن ائمه آمده و از آنجا به ظاهر پيغمبر آمده. وانگهي كه اينها همه خرافات است چرا كه ٭رخش ميبايد تن رستم كشد٭ كجا رعيت را طاقت حمل وحي است و طاقت نزول كتاب است؟ پيغمبر9 وقتي كه وحي نازل ميشد غش ميكردند و بيحال ميشدند ٭عنقا شكار كس نشود دام باز گير٭ وانگهي كه كل كتاب نامربوط و غلط كه همه مردم ميفهمند و خودش اقرار دارد وانگهي كه بر فرض همه آنچه گفتهايد اينها همه خيالاتي است كه بافتهايد و خداوند بعد از پيغمبر كتابي نازل نفرموده و نميفرمايد چرا كه به نص كتاب و اخبار و دليل عقل قرآن خاتمالكتب است چنانكه پيغمبر9 خاتم پيغمبران است و شرع او خاتمالشرايع است و وصي او خاتمالاوصيا است و زمان او آخرالزمان و امت او آخرالامم اينها خرافات است كه جهال دو كلمه چيز آموختهاند و به هم ميبافند لالامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر و به اين تأويلها و معني كردنها و خرافتها جميع عالم را ميتوان قطب و نقيب و نجيب كرد و جميع خرافتها و حرفهاي زشت را كلام آسماني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 188 *»
قرار داد چنانكه صوفيه خبيثه لعنهماللّه كردهاند و ميكنند و اين هم بعضي از آن است چنانكه در كتاب ديگر نوشتهام به تفصيل و شيخ مرحوم رسالهاي در اين خصوص نوشتهاند و عجب مدار از اينها چرا كه پيغمبر9 با لساناللّه و كلاماللّه و قدرةاللّه و علماللّه و خلقاللّه بيستوسه سال دعوت كرد و بعد از آن بزرگوار كلاً علي بن ابيطالب را صلوات اللّه و سلامه عليه و آله گذاردند و از عقب ابوبكر رفتند و اينها هم بيشبهات نرفتند به متشابهات احاديث استدلال كردند و به اجماع گرويدند و تلبيس كردند و اميرالمؤمنين را تنها گذاردند و هرچه داد ميكرد كار از كار گذشته بود و صحابه كبار و علماي اصحاب نبي9 و زهاد و عباد امت همه تصديق ابوبكر كرده بودند چهكار ميشد بكني الحال هم تلامذه شيخ و سيد و قديميهاي ايشان و صاحبان عبا و رداء و عصا تصديق كردهاند و سيد ميفرمودند كه به جهت من عماقريب قرآن را هم تكذيب خواهند كرد و اينك دوست و دشمن او تكذيب كردند و نه اين است كه مصدقان اين مرد همان شيخيه باشند بلكه مخالفان ايشان هم بسياري تصديق كردند و همه منكر قرآن شدند به واسطه تصديق اين مرد و تكذيب اين فقير فاِنّا للّه و انّا اليه راجعون باري درد بيش از اينهاست و اين چند كلمه به مناسبتِ ذكر قرآن ذكر شد و به همين اكتفا ميشود والسلام علي من اتبع الهدي.
فصل
بدانكه اعظم دليلها براي حقيت پيغمبر ما9 در نزد دانايان و صاحبان فهم همين شريعت پاك و پاكيزه اوست زيرا كه صاحبان سليقه راست و فهم درست و بصيرت به امر سياست، چون در اين شريعت تدبر كنند مييابند كه جميع آنچه امر به آن فرموده يا نهي نموده است همه بر وفق حكمت است و مطابق سياست و موافق صلاح نظام عباد و معاش و معاد ايشان به طوري كه هرگاه اندكي كسي بخواهد تحريف و تغييري در آن قرار دهد نهايت خلل در امر عباد و بلاد حاصل ميشود و به طوري احكام و حدود و معاملات مردم را قرار داده است كه اليالآن كه هزار و دويست و شصت و دو سال از هجرت آن بزرگوار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 189 *»
ميگذرد علما و فقها و صاحبان هوش در شريعت فكر كردهاند و حكمتها در آنها فهميدهاند كه همه موافق سياست و نظم عالم است و همه آنها موافق صلاح عباد است و همه بر نهج انسانيت و درستي و راستي است و اگر اين شريعت از جانب خدا نميبود به اينگونه موافق حكمت و عقول سليمه نميافتاد و خداوند الي الآن فسادي در آن ابراز نفرموده است پس چون يافتيم كه كلام او نور و امر او رشد و وصيت او تقوي و پرهيزكاري و فعل او خير و عادت او احسان و طبيعت او كرم و شأن او حق و صدق و رفق است و معذلك معجزات و كرامات و خارق عادات از او ظاهر شد و خبرهاي غيبي با آن وقار و جلال و جمال و كمال و خصال و احوال كه همه عاجز بودند از مثل آن و تصديق خداوند از پي اينها همه پس شك و شبهه از براي احدي باقي نميماند كه ايشان پيغمبر ذيشان بودند و همه افعال و اقوال و احوال ايشان حق و صدق بوده و متابعت ايشان نجات و مخالفت ايشان هلاك بوده پس در حقيقت، امر ايشان اوضح از اين است كه من با اين بيان قاصر و عزم فاتر و فهم ناقص اظهاري از آن كنم يا حاجت به اظهار من باشد.
آفتاب آمد دليل آفتاب | گر دليلت بايد از وي رخ متاب |
فصل
بدانكه نور هر چيز تابع آن چيز است چنانكه نور آفتاب تابع آفتاب است در گردي و زردي و حرارت و درخشندگي و نور ماهتاب تابع ماهتاب است در گردي و سفيدي و سردي و تابندگي و نور چراغ تابع چراغ است در صفتهاي آن و عكس انسان تابع انسان است در شكل انسان و عكس حيوان تابع حيوان است در صفات آن چنانكه در آئينه ميبيني و اين حكمت خداست و در حكمت خداوند تفاوت نيست ولي باز بديهي است كه نور چراغ هرچه نزديك به چراغ است روشنتر است و هرچه دورتر ميشود تاريكتر ميشود و تا جايي كه نور چراغ پيداست در همهجا شباهت به چراغ دارد الا آنكه هرچه دور ميرود ضعيفتر ميشود و هرچه نزديكتر ميشود قويتر ميشود و همچنين نور هر چيزي هرچه نزديكتر به صاحب نور ميشود قويتر و شبيهتر ميشود به صاحب نور و هرچه دورتر ميشود ضعيفتر ميشود و شباهتش كمتر ميشود و آنجا كه هيچ شباهت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 190 *»
نباشد نور نباشد و تا نور هست شباهت هست و تفاوت در ضعف و قوت است و بس.
پس چون دانستي كه خداوند عالم حيّ است و عالم است و سميع و بصير است پس بايد بداني كه خلق او كه عكس نور اويند هرچه نزديكتر به خدايند در علم و حيات و سمع و بصر قويترند و هرچه دورتر از اويند در اين صفتها ضعيفترند ولي همه اين صفتها را دارند چنانكه نور چراغ از اول تا آخر همهجا به شكل چراغ است الا آنكه ضعف و قوت دارد پس همه خلق خداوند زنده و صاحب شعور هستند از اول خلق گرفته تا خاك الا آنكه بعضي قويترند و بعضي ضعيفتر و همه خلق خدا هم به اين واسطه مختارند چرا كه خدا مختار است نهايت بعضي در اختيار قويترند و بعضي ضعيفتر و اين حكمتي بود از حكمت الهي كه براي تو ذكر كردم پس بعد از اين نه شبهه در شعور خلق كن و نه شبهه در حيات آنها و نه شبهه در اختيار خلق پس همه باشعورند و از روي اختيار حركت ميكنند و تفاوت در ضعف و قوت است و بس پس شعور انسان و اختيار او بيشتر از خاك است و اين باعث آن نميشود كه خاك شعور نداشته باشد و مختار نباشد.
پس مشنو حرف جهال را كه ميگويند آتش مضطر است بر سوزانيدن و آب بر روان بودن و اينكه ميگويند جمادات و نباتات شعور و حيات ندارند و حيوان شعور نميكند امور كلي را و بدانكه همه از روي جهالت سخن گفتهاند و آنچه من ميگويم قول خداست كه در كتاب خود فرموده و قول پيغمبر است كه در حديث خود فرموده است و اين است كه خدا در قرآن ميفرمايد كه نيست چيزي مگر آنكه تسبيح خدا ميكند و در وصف طيور ميفرمايد كه هريك نماز و تسبيح خود را ميدانند و باز ميفرمايد كه هيچ جنبندهاي در زمين و هيچ پرندهاي نيست مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما و همچنين آيهها و حديثها كه وارد شده است چون اين رساله فارسي است گنجايش ندارد كه ذكر شود و احتمال ميرود كه پانصد حديث بيشتر باشد كه دلالت بر شعور كل خلق ميكند و بر اختيار آنها، بلي همه مثل انسان نيستند ولكن همه صاحب شعور و فهم و حيات و اختيار ميباشند پس چون اين مطلب را دانستي پس بدانكه چون همه ملك بندگان خداوند عالم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 191 *»
ميباشند و همه را خلق كرده است با شعور و اختيار و خداوند هم حكيم است و هرزهكار نيست پس آنها را به جهت فائدهاي آفريده است كه به خود ايشان برسد چرا كه خدا خودش بينياز است پس همه بايد رويّه بندگي را منظور دارند تا به آن غايتي كه از براي آن خلق شدهاند برسند و آن فايده از براي ايشان حاصل شود و شك نيست كه رويه بندگي را خداوند بايد تعليم كند و رضا و غضب خود را بياموزد چنانكه بنيآدم نميدانند رويه بندگي را و خداوند عالم بايد تعليم آنها كند پس ساير موجودات كه از انسان پستترند البته نميدانند مگر به تعليم خداوند عالم. حال از دو قسم بيرون نباشد يا بايد كه هريك از جماد و نبات و حيوان و جن خود از خداوند عالم بگيرند بدون واسطه يا آنكه به واسطه بايد بگيرند اما بدون واسطه كه ممكن نباشد چرا كه آنها همه قابل وحي و الهام خداوندي نيستند و مقام رسالت را ندارند چنانكه در انسان يافتي پس بايستي كه از براي آنها هم پيغمبري باشد كه او كاملترين آنها باشد و خداوند احكام خود را به او بياموزد و او به سايرين برساند و حجت را بر رعيت خود تمام كند و رويه بندگي را به ايشان بياموزد و همچنين بايد پيغمبر از جنس هريك از آن طايفهها باشد تا لغت او را بفهمند و معجزات او ثابت شود و ظاهر گردد چنانكه پيش دانستي و همچنين در آن رتبه معصوم و مطهر و طاهر باشد و آراسته به جميع صفات نبوت لايق به آن رتبه باشد تا قابل وحي و الهام باشد و اهل آن رتبه را هدايت كند و رضا و غضب خدا را به ايشان بياموزد و احكام ايشان را به ايشان برساند و چون اين معني بر اكثر علما پوشيده و پنهان است لابد است كه قدري آن را شرح دهم تا بر هر طالب منصفي ظاهر گردد مثل آفتاب در ميان آسمان و اگر چه به مناسبت كتاب، عاميانه خواهم نوشت ولي مطلب مطلبي عالمانه و بزرگ است.
بدانكه خداوند عالم غني است از خلق و طاعتشان و در امان است از معصيتشان نه طاعت خلق به او نفع ميكند نه معصيت خلق به او ضرر ميرساند پس او را حاجتي به طاعت بندگان نباشد ولكن بندگان را حاجت به طاعت او بود كه اگر طاعت او نميكردند از فيض او محروم ميماندند و آن طاعتها هم بعينها مصلحتهاي وجود خلق بود نه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 192 *»
خدمت ذات خدا پس هر طاعتي هم نفعش در اين دنيا و آن دنيا به خود خلق برميگشت كه دخلي به خدا نداشت مثلاً مسواككردن دندان انسان پاك ميشود وضوگرفتن صورت خود ايشان شسته ميشود غسلكردن بدن خود ايشان سالم ميشود معامله صحيح بودن امر خود ايشان مضبوط ميشود روزه گرفتن بدن خود ايشان سالم ميشود و همچنين ساير عبادتها پس معلوم شد كه طاعتها براي نفع خود خلق است و براي قوام وجود خود ايشان است و نفعي به خدا ندارد پس چون خدا غني شد و عبادتها براي مصلحت خود خلق است پس هر قومي را بر حسب مصلحت آن قوم بايد تكليف كرد پس از اين جهت مصلحت هر قومي غير مصلحت قومي ديگر شد و مصلحت هر عصري غير مصلحت عصري ديگر شد و به اين واسطه در بنيآدم در هر عصري تكليفي جديد بر حسب مصلحت آن عصر ضرور شد و نبيي آمد و شريعتي آورد غير شريعت آن ديگري و همچنين مصلحتهاي جن بر حسب وجود خود ايشان است و تكليف ايشان هم بر حسب مصلحت خود ايشان و مصلحت حيوانات بر حسب وجود خود ايشان است و تكليف ايشان هم بر حسب مصلحت ايشان و تكليف نباتات بر حسب مصلحت خود ايشان است و تكليف جمادات هم بر حسب مصلحت ايشان و شك نيست كه مصلحت وجود هر جنسي غير مصلحت وجود آن ديگري است پس تكليف هريك بر حسب مصلحت ايشان است و نبايد كه تكليف آنها مثل تكليف انسان باشد البته و معلوم است كه تكليف هر قومي بر حسب عقل و شعور و وسعت ايشان است پس چرا بايد تعجب كرد از آنكه هر قومي تكليفي دارند و وقتي كه بر حسب شعور و اختيار و وسعت و مصلحت هريك شد ديگر محل تعجب نيست و خدا در قرآن ميفرمايد كه هيچ جنبندهاي در زمين و هيچ پرندهاي نيست مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما و در خصوص پرندهها ميفرمايد كه هريك نماز و تسبيح خود را دانستهاند و ميفرمايد كه هيچچيز نيست مگر آنكه تسبيح ميكند به حمد خدا ولكن شما نميفهميد تسبيح ايشان را و ميفرمايد كه هيچ امتي نيست مگر آنكه پيغمبري در آنها گذشته است پس معلوم شد به نص آيه قرآن كه همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 193 *»
خلق صاحب شعور و تكليف ميباشند و همه امتي هستند مثل انسان و پيغمبري دارند و شريعتي دارند الا آنكه هر قومي بر حسب خود ايشان است پس پيغمبر هر قومي هم بايد از جنس ايشان باشد تا پيغمبري او بر ايشان ثابت شود چنانكه گذشت در خصوص آنكه پيغمبر بنيآدم بايد از جنس بشر باشد تا پيغمبري او ثابت شود و در هر طايفه پيغمبر ايشان در ميان ايشان به منزله دل است در ميان بدن انسان و جميع فيضها كه از خداوند عالم ميرسد اول به آن دل ميرسد و از او منتشر ميشود به ساير اعضا و همه فيضياب ميشوند پس چون صنفهاي خلق مختلف است به طوري كه ميبيني كه جماد به خودي خود از جاي خود نميجنبد و نمو نميكند و سخن ظاهري نميگويد و نبات نمو ميكند و از جاي خود نميجنبد مثل حيوان و سخن نميگويد و حيوان نمو ميكند و حركت ظاهري مينمايد و سخن نميگويد و جن هم نمو دارد و هم حركت دارد و هم شعور و سخن ظاهري دارد ولي نه مثل انسان و نه به شعور و نطق او و اما انسان هم نمو دارد و هم حركت و هم نطق و هم شعور قوي پس هريك بر حسب خود و مناسب شأن و مقام خود تكليفي دارند و ضروريات وجود ايشان تكليف ايشان شده پس جماد و نبات را تكليف به حركت ظاهري نكردهاند و هر تكليف كه حركتي ظاهري در كار دارد و عملي متعارفي ميخواهد از ايشان ساقط است زيرا كه خدا به وسع تكليف ميكند نه فوق طاقت و همچنين حيوانات را تكليف به آنچه شعور كليات و معنيهاي عقلاني و تميزهاي انساني و علم به امور پنهاني در كار داشت تكليف نكردهاند و همچنين جن را بر حسب وجود خود ايشان تكليف نمودهاند پس استعمال چيزهاي كثيف ايشان را در كار نباشد و وضو و غسل و مسواك و تطهير به آب ايشان را حاجت نباشد و همچنين بسياري از احكام معاملات در وجود ايشان ضرور نباشد و اما بنيآدم به آنچه ميبيني حاجت دارد و اين هم به جهت آنست كه هر قومي به قدر شعورش و به طور خلقتش مكلف است و زياده از وسعش مكلف نيست پس نبي جمادات مأمور نباشد به حركت از جاي خود و قومش مأمور نباشند به زيارت او و حركت به سوي او چرا كه اين تكليف از لوازم امكان حركت است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 194 *»
در وجود آنها نيست و همچنين مأمور نباشد به تعليم و تعلم قولي و به اينكه نبي سخني بگويد كه هوا به حركت آيد و مأمور به اين شنيدن و شنوانيدن نيستند پس حاجت به استفتا و فتوي ندارند و حاجت به ديدن نبي ندارند و نبي مأمور به حركت به سوي ايشان نيست و از اين جهت است كه هر سنگي و خاكي در هرجا هست مكلف است كه با وجود حركتنكردن مؤمن باشد و ذكر كند و با وجود اين عبادتش به او رسيده است و ميداند به جهت آنكه طور رساندن آن پيغمبران غير طور رسانيدن پيغمبر بنيآدم است پيغمبر بنيآدم بايد بيايد در قوم و با ايشان سخن گويد و پيغمبر جماد مكلف به اين نيست بلكه در همان محل خود كه هست تكليف هركس را به او ميرساند بيحركت و بيقول مثل آنكه دل تو به دست و پاي تو ميگويد حركت كن و راه برو و بنويس و آنها را تكليفها ميكند بدون قول و بدون آنكه از جاي خود حركت كند و عجب نيست و همچنين پيغمبر نباتات نبايد از جاي خود حركت كند يا سخني گويد يا رسالتي فرستد در هرجا هست تكليف به قوم مينمايد و همه را تعليم ميدهد بدون قول و حركت و از اين جهت هر گياه در هر جاي زمين كه هست بيحركت تكليف و تسبيح خود را ميداند و همچنين حيوانات غالباً ضرور نباشد كه نزد پيغمبر خود روند يا پيغمبر به سوي ايشان آيد يا سخن گويند و شنوند و بدون سخن در هرجا باشند تكليف خود را ياد ميگيرند و بسا باشد كه به زيارت پيغمبر خود روند هرگاه مأمور شوند به زيارت و بسا آنكه حكم شود كه به زيارت نروند پس پيغمبر جماد و نبات و حيوان نبايد سخن بگويد و از جاي خود حركت كند در هرجا هست بيقول به امت خود تكليفها را ميرساند و آنها هم بعضي ايمان ميآورند و بعضي نميآورند و كافر و مؤمن از يكديگر امتياز ميگيرد و از اين جهت است كه احاديث وارد شده است كه عرض ولايت ما را بر زمينها كردند هر زميني كه قبول كرد شيرين و خوب و معدن شد و هر زميني كه قبول نكرد شور و تلخ و سبخ شد و همچنين كوهها و آبها و نباتها و حيوانها و گاه باشد كه پانصد حديث در اين خصوص بيش باشد و اين به جهت آنست كه همه آن پيغمبران امت خود را به ولايت خواندهاند چنانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 195 *»
خواهد آمد پس ديگر مثل بعضي از جهال تعجب مكن كه چهطور ميشود جماد و نبات و حيوان تكليف داشته باشند و پيغمبر داشته باشند چنانكه يافتي همه پيغمبر و تكليف دارند و آنها بر حسب خلقت خودشان و شما بر حسب خلقت خودتان و خداوند جلشأنه عالم به مصلحت ملك خود و قادر بر رساندن تكاليف ايشان است به هرطور كه صلاح ميداند ميرساند و آنچه ذكر شد مؤمن قبول ميكند و ميفهمد كه صحيح است و نميشود كه چيزي بنده باشد و بندگي نداشته باشد و نميشود كه چيزي بندگي داشته باشد و بدون تعليم خدا بداند و نميشود كه خدا تعليم بكند مگر به واسطه كاملان و معتدلان پس تصديق ميكند آنچه را كه عرض كردم ولي نميفهمد سرّ اين امر را همينقدر از روي ايمان خود ميپذيرد حال ميخواهم به حول و قوه و ياري خداوند قدري اين مطلب را بشكافم كه ديگر احتمال شك و شبهه نرود.
بدانكه طاعت، فرمانبرداري امر خداست كه هرچه خدا ميگويد بنده بهجا آورد و خدا هم نميگويد مگر هرچه صلاح بنده خود را در آن ميداند پس وقتي كه حكم الهي به جماد آن باشد كه از جاي خود حركت مكن و هركس تو را حركت دهد حركت كن و هركس تو را بشكند بشكن و هركس تو را بسايد ساييده شو و هركس تو را بيندازد بيفت و هركس تو را تغيير دهد تغيير كن و مبادا كه امتثال نكني و اطاعت نكني پس در اينوقت بر جماد همين امور لازم شود مثل آنكه سلطاني نوكر خود را سر راهي گذارد و بگويد خدمت تو آنست كه هر تشنهاي را آب دهي و هر مسافري را بدرقه شوي و هر گرسنهاي را نان دهي و هركس به تو هرچه بگويد بشنوي و هركس هرچه از تو خواهد بدهي، بر آن نوكر لازم ميشود كه اين خدمات را به انجام رساند و همين خدمت اوست پس اگر در اين كوتاهي كند البته عاصي است و بحثي بر سلطان نيست كه چرا تكليف اين نوكر را مثل تكليف وزير خود نكردي اين خدمتي است بر حسب مصلحت اين نوكر و قابليت او پس ديگر چرا بحث داري كه چرا تكليف جماد چنين شده است پس همين نماز او است و همين عبادت او زيرا كه قابليت او همينقدر بيشتر اقتضا ندارد و لايق بيش از اين نيست و همچنين تكليف نبات را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 196 *»
فرموده است كه از زمين بروي و هركس تو را بكند كندهشو و هركس تو را بخورد خوردهشو و هركس تو را حركت دهد حركت كن و هركس تو را بكارد كاشته شو و خودت هم نمو كن و سبز شو و در بهار بروي و در زمستان خشك شو و همچنين اگر اين كارها را كرد مطيع است و الا فلا، قابليت او بيش از اين نيست و اقتضاي طبع او زياده از اين نه و تكليف حيوان فرموده است كه مطيع و مسخر انسان باش هركس تو را بار كند بار بكش و هركس تو را براند برو و هركس بگويد بايست بايست و هركس تو را سوار شود متحملشو و هركس تو را نگاه دارد بايست و كسي را اذيت مكن و دندان مكن و لگد مزن و چموشي منما و هكذا هريك كه اين كارها را كردند مطيع ميباشند و هريك كه نكردند عاصي پس وقتي كه تكليف هريك در خور خود او شد ديگر چه تعجب و همان اعمال، طاعات ايشان است و عبادت آنها و بر همان ثواب دارند و بر همان عقاب و همان بندگي است چرا كه بندگي اطاعت مولا است نه بوالهوسي بلكه اگر خدا انساني را امر كند كه هركس تو را بار كند بار بكش و هركس تو را به جايي بفرستد برو و هركس بگويد حركت مكن مكن همان طاعت و بندگي او ميشود و همان براي او واجب ميشود نميبيني كه طاعت غلام از براي خدا طاعت آقاي اوست و طاعت فرزند از براي خدا طاعت والدين است كه بايد در هر حال خدمت ايشان را بكند و طلب رضاي ايشان را نمايد پس خدا هريك از جماد و نبات و حيوان را تكليفي كرده و اگر بخواهم كه شرح دهم معني نماز را و تسبيح را به طول ميانجامد و از مطلب بيرون ميرويم و گرنه ميدانستي كه همين امور نماز است و روزه است و تسبيح و ذكر است و هيچ فرق با عبادت بنيآدم ندارد.
پس چون عبادت آنها را دانستي باز عرض ميشود كه چنانكه پيش گفتيم نبي هر قومي معتدلترِ آن قوم است و از همه آن قوم به خدا نزديكتر است و هر فيضي كه اول از خدا ميرسد اول به آن دل ميرسد و از او به ساير اعضا ميرسد پس جمادات هم مثلاً نبيّي دارند و آن نبي معتدلتر و اشرف همه جمادات است و هر فيضي كه به جمادات ميرسد اول به آن معتدل ميرسد و پس از آن به سايرين ميرسد پس همين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 197 *»
تكليفها كه عرض شد و همين توفيقها و عبادتها و عملها كه براي جماد گفتيم اول به آن پيغمبر ميرسد و بعد از آن به سايرين ميرسد مثل آنكه فيض روشنايي اول از آتش غيبي به شعله ميرسد و بعد از آن شعله به ساير نورها ميرسد و شعله حركتي نبايد بكند و كل خانه را نبايد بگردد و سخني نبايد بگويد و همه نورها فيضياب ميشوند و علانيه ميبيني كه شعله اين نور را به آنها ميرساند و اگر شعله نبود آنها نور نداشتند و همچنين فيض حرارت و خشكي هم به واسطه شعله ميرسد پس شعله واسطه فيض است و رساننده است به انوار به لغت فصيح كه اي انوار حكم همايون آتش شده است كه همه نوراني و زرد و مخروطي و گرم و خشك باشيد پس هر ذره كه شنيد مطيع شد و هركس نشنيد عاصي شد و با وجود اين شعله حركتي نكرده و سخني نگفته است همچنين پيغمبر جماد در هرجا كه هست هست ولي چون واسطه فيض است جميع آنچه جمادها دارند در هر جاي عالم از او دارند و او به ايشان رسانده است و تعليم داده است و با زبان خود فرموده است و هركس شنيده مطيع شده است و هركس نشنيده عاصي و هيچ احتياج به حركتكردن و سخنگفتن ظاهري ندارد و جمادهاي عالم نبايد از جاي خود حركت كنند و با او سخن گويند و سخن شنوند و رسيدن اين احكام به جمادها هم به راويان اخبار است و جميع حكمهاي پيغمبر جمادي به جمادهاي عالم به واسطه راويان اخبار و ناقلان آثار ميرسد چنانكه وقتي كه حجت در مدينه بود به اطراف عالم احكامش به واسطه راوي ميرسيد الحال هم حكم پيغمبر جمادي به جمادها به واسطه راويان ميرسد چنانكه احكام شعله به اجزاي نور به واسطه راويان اخبار و ناقلان آثار ميرسد نميبيني كه از خود او كسي جز همان نورها كه متصل به اويند فرانميگيرد و آنها به نورهايي كه يكدرجه دورتر است ميرسانند و آنها به نورهايي كه دورتر است و همچنين تا به آن اجزاي آخر ميرسد حال همچنين است در جمادات از آن پيغمبر كه در هرجا هست به آن جمادات ميرسد كه متصل به اويند و از آنها به متصل به آنها و همچنين تا به كل عالم ميرسد و بسا باشد كه راويان از روي معصيت و نافرماني يا سهو يا فراموشي تغيير حكم خدا دهند و چون آن جماد شنونده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 198 *»
نداند كه آن راوي دروغ گفته معذور است البته چنانكه در انسان است و چنانكه در اينجا ذكر شد در نبات هم خودت جاري كن و همچنين در حيوان و در جن و هرچه امر بالاتر ميرود اوضح ميشود تا امر به انسان ميرسد بلكه انسان هم چون صاحب رتبه جمادي و نباتي و حيواني است جمادي او تابع پيغمبر جمادي است و نباتي او تابع پيغمبر نباتي و حيواني او تابع پيغمبر حيواني چنانكه اگر بر حيواني سوار شوي يا بر درختي نشيني يا بر سنگي آن حيوان و نبات و جماد تابع پيغمبر خودشانند و تو تابع پيغمبر خود.
و آنچه در اينجا ذكر شد همه مقدمه بود براي اثبات آنكه پيغمبر ما9 خاتم پيغمبران است و پيغمبر است بر جميع پيغمبران و انسان و جن و ملك و حيوان و نبات و جمادي كه در عالم هست و بر جميع آسمانها و زمينها و عالم آشكار و عالم پنهان بلكه بر كل هزار هزار عالم كه خدا آفريده و بر هرچه جز ذات خداست چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد كه مبارك است آن كسي كه فرقان را بر بنده خود نازل كرد تا بر اهل همه عالمها ترساننده باشد يعني پيغمبر باشد و فرمود پيغمبر پدر مردان شما نبود و لكن پيغامبر خدا بود و آخر همه پيغمبران پس چون به نص آيه قرآن و اجماع مسلمانان پيغمبر ما9 آخري پيغمبران است و شريعت او جميع ملك خدا را فراگرفته است و همه كس بايد به شريعت او عمل نمايند و پيغمبري ديگر پس از او بر هيچ قومي مبعوث نخواهد شد پس همه ملك خدا رعيت اويند و اوست پيغمبر بر تمام انسان و جن و ملك و حيوان و نبات و جماد و احكام هريك را به لغت ايشان و به طور ايشان به ايشان ميرساند خواه آنها را ترقي دهد تا به مقام نطق برسند و شنوا و گويا شوند تا عرض حال خود را بكنند و جواب خود را بشنوند و خواه خود تنزل و تجلي فرمايند در رتبه ايشان و احكام ايشان را به ايشان رسانند يا آنكه به يك واسطه يا دو واسطه يا واسطههاي بسيار بدون سخن يا با سخن به ايشان برساند غرض كه پيغمبر بر كل، حضرت خاتم انبياست و احكام هر چيز را به او ميرساند به هر طور كه ميخواهد و از هيچچيز عاجز نيست و نه اين است كه او را يك نوع شريعت باشد در كل بلكه شرع او در هر جنسي بر حسب آن جنس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 199 *»
ميباشد به طوري كه صلاح آن جنس را ميداند و همه حلال و حرام اوست و تا روز قيامت تغييري در حلال و حرام او نخواهد شد بلكه به طور حقيقت در تمام ملك خدا هميشه حلال و حرام اوست و شرع و دين اوست و حكم حكم اوست و امت امت او و انبيا: علماي امت او بودند و رسانندگان شرع او بودند به سوي امت او و الآن همچنين است شرع شرع اوست و ائمه سلام اللّه عليهم علماي امت ميباشند و رسانندگان شرع اويند به سوي هر قومي پس پيغمبر حقيقي خدا همان اوست و ملك همه امت اويند و انبيا و اوليا و حكما و علما همه علماي امت اويند و شرع او را به مردم ميرسانند و او را در هر زماني شرعي است و حكمي پس چون كلام به اينجا رسيد عرض ميشود كه شريعتها كه از آن بزرگوار بروز كرده در عالم شش شريعت است و تفصيل آن محتاج به فصلي ديگر است كه عنوان شود تا مطلب واضح شود.
فصل
بدانكه چنانكه پيش دانستي خداوند عالم غني است به ذات خود از جميع خلق خود و او را نه حاجت و نفعي از طاعت خلق است و نه ضرري از معصيت ايشان و چون خلق را از راه جود و كرم آفريد و از راه فضل و عطا خلقت كرد و حكيم هم هست و خلقت لغو و عبث نميكند ايشان را از راه كرم خود خلقت كرد تا به فايده برسند و آن فايده براي ايشان حاصل نشود مگر چندي زيست كنند و چندي زيست نكنند مگر آنكه بدانند كه چه چيز باعث بقاي ايشان است و چه چيز باعث تلف شدن و برطرف شدن ايشان و اين دو چيز مختلف ميشود به حسب بنيههاي ايشان و به حسب اختلاف احوال و مصلحتهاي ايشان در هر عصري چنانكه ميبيني كه چيزي كه نفع به يكي دارد بسا باشد كه به ديگري ضرر دارد و چيزي كه در فصلي به مردم نفع دارد در فصل ديگر به مردم ضرر دارد و چيزي كه در قرني صلاح مردم است در قرن ديگر صلاح نيست پس چون احوال مردم مختلف شد تكليف مردم نيز مختلف ميشود پس در هر عصري مردم را شرعي و ديني كه مناسب آن عصر است ضرور است پس چون اين عالم به منزله انساني است تمام مراتب و تمام اعضا و اختلافي مابين آن و انسان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 200 *»
نيست پس چنانكه انسان را حالات است از وقت تولد تا وقت مردن پس در اول تولد نطفه است و بعد از آن علقه ميشود يعني مثل پارهخوني و بعد از آن مضغه ميشود مثل پارهگوشتي و بعد از آن استخوان در آن پيدا ميشود و بعد از آن گوشت بر آن ميرويد و اعضا پديد ميآيد و صورتش تمام ميشود و چون ظاهرش تمام شد آنگاه روح در آن دميده ميشود و باطنش درست ميشود و در اين هنگام به حركت درميآيد و چون تعلق روحش به بدنش مستحكم شد و الفت تمام پيدا شد آنگاه تولد ميكند و چندي طفل شيرخوار است و شعوري ندارد و بعد از دوسال از شير باز ميشود و سخن ياد ميگيرد و بعد تا چندي به لهو و لعب مشغول است و از امور دنيا و اخري غافل است بعد از آن به سن مراهقه ميرسد يعني نزديك به بلوغ، و شعور و تميز پيدا ميكند و خدا و نبي و امام و دين و اخوان خود را ميشناسد و معاملات ميتواند بكند و بر نفع و ضرر و تكاليف خود آگاه ميشود بعد از آن به حد بلوغ ميرسد و تكاليف و معارف بر آن واجب ميشود و حدود بر او جاري ميشود و بعد از آن به حد شباب و نهايت جواني ميرسد و نهايت قوت و نمو تن او در آن حد است و پس از آن به سن چهلسال ميرسد و آن سني است كه عقل او كامل ميشود و نفس اماره ضعيف ميشود و شهوات او كم ميشود و تجارب تحصيل ميكند و ميلش از معاصي و لغوهاي دنيا كم ميشود و آن اول نزول اوست و ضعف قوههاي او و پس از آن به سن كهولت و پيري ميرسد و قوههاي او تحليل ميرود و ضعف در او پيدا ميشود و شهوتها به كلي در او ضعيف ميگردد و بعد از آن به سن هِرَم ميرسد يعني نهايت شكستگي و پيري كه به كلي قويٰ به تحليل ميرود و استمساك بدن تمام ميشود و پس از آن ميميرد و كون او بدل به فساد ميشود و اعضاي او از هم ميپاشد و روح تعلق از بدن به جهت آنكه آلات و ادواتش خراب شد و ديگر به كار نميرفت برميدارد و چون نظر از اين دار دنيا برداشت آخرت را ملاحظه ميكند و اوضاع آخرت براي او مكشوف و پيدا ميشود چنانكه شخصي كه خواب ميرود و قطع نظر از اين دنيا ميكند عالم مثال را ميبيند و مردهها را مشاهده ميكند.
چون احوالات خلقت انسان را از اول تا آخر به طور اجمال دانستي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 201 *»
بدانكه اين عالم هم نوعش بر همين مثال است پس در اول خلقت حضرت آدم منزله عالم منزله نطفه بود و شعور اهل آن زمان به نسبت به اين زمان مثل شعور نطفه بود و سبب آنست كه چنانكه عقول و تجربهها و علمها و صنعتها روز به روز زياده ميشود همچنين هرچه پيشتر بوده كمتر بوده البته و معلوم است كه در اول خلقت جماعت كمي در دنيا بودند و هيچ نديده بودند و تجربه و علم احدي به ايشان به ارث نرسيده بود پس ايشان شبيهترين چيزها به حيوانات بودند نه صنعت لباسها ميدانستند و نه صنعت طعامها و نه صنعت مسكنها پس عقلهاي ايشان بسيار شبيه به عقل حيوانات بود و نسبت آن وقت به زمانهاي آخر مثل نسبت نطفه بود پس خداوند عالم كه خواست آنها را تربيت كند و تعليم كند البته بايد سخني به ايشان گويد كه بفهمند بلكه به چشم خود ببينند و به حواس ظاهره خود احساس كنند زيرا كه ادراك نطفه چقدر خواهد بود و معارف و حقايق را به آنها چهطور ميتوان فهماند و نعيم و عذاب اخروي را چسان ميتوان به ايشان گفت به هر حال خداوند با ايشان بايستي به طوري سخن گويد كه بفهمند و تكاليفي چند به ايشان كند كه ادراك كنند و اسباب و آلات آن را داشته باشند و الا تكليف مالايطاق بودي پس شريعتي كه حضرت آدم از حضرت خاتم فراگرفت از براي اهل آن زمان مناسب اهل آن زمان بود كه فرمودند نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم يعني ما گروه پيغمبران با مردم به قدر عقل ايشان سخن ميگوييم و بعد از آن عالم ترقي كرد و از رتبه نطفهبودن به مقام علقهبودن رسيد در زمان حضرت نوح علي نبينا و آله و عليه السلام و عقول مردم به حضرت آدم و وصيهاي او زياده شد و حرارت آن بزرگوار از براي طبخ عقلها و بنيههاي مردم چون حرارت غريزي رحم مادر شد و عالم و اهل عالم را پخته كرد و نضج داد تا حالِ عالم تغيير كرد و شعورها زياده شد چنانكه حال نطفه تغيير كرد و علقه و قطعه خوني شد و رنگ و شكلش و اسم و احوال آن تغيير كرد همچنين در زمان حضرت نوح همه احوال عالم تغيير كرد و مصلحتهاي ايشان تغيير كرد پس احكام الهي درباره ايشان تغيير كرد و نوح از حضرت صاحب شريعت مصالح آن زمان را فراگرفته
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 202 *»
به اهل عالم رساند و البته بايستي كه آن تكليفها و شريعتها و حلال و حرامها و معرفتها به قدر عقل اهل آن زمان باشد و خدا با ايشان به قدر عقل ايشان سخن گفته باشد كه تكليف مالايطاق نشود و زياده از وسع مردم نگردد و با علقه چه ميتوان گفت و بعد به واسطه حرارت نفس آن بزرگوار و نضجي كه به واسطه عمل به قول ايشان حاصل ميشود عالم ترقي كرد و در زمان حضرت ابراهيم مقام اهل عالم مقام پيدا شدن مضغه شد در بدن طفل و مقام اصل صورتبستن به طور كلي و اجمال، و معلوم است كه حالت مضغه كه مثل پارهگوشتي است نزديكتر به كمال و اعتدال است از حالت نطفه و علقه و حضرت ابراهيم تكليفهاي اهل آن زمان را از حضرت صاحب شريعت گرفته به ايشان رساند و آن تكليفها به قدر شعور ايشان بود و بر حسب استعداد ايشان بعد چون مردم به قول ايشان عمل كردند و استعداد فيض زياده از خدا پيدا شد و به حرارت وجود آن بزرگوار عالم پختهتر شد و نضجي گرفت عالم را حالت صورتگرفتن و استخوان در بدن طفل پيدا شدن و اعضا از هم جدا شدن پيدا شد و حضرت موسي مبعوث و برانگيخته شد و تكليف ايشان را تغيير داد چرا كه حالت جداشدن اعضا و صورت بستن غير حالت مضغه است كه هيچ عضوي در آن واضح نيست پس حضرت موسي از صاحب شرع كامل احكام آن زمان را آموخته به اهل آن زمان رساند و معلوم است باز كه حكم آن زمان بر حسب شعور و قابليت اهل آن زمان بايست باشد و با احكام سابق تغيير داشته باشد به جهت تفاوت مصلحت پس به واسطه حرارت وجود آن بزرگوار و به واسطه عمل كردن خلق به فرمايشات ايشان عالم را پختگي حاصل شد و نضجي گرفت و ترقي كرد و مقام آن مقام آن شد كه در بدن طفل در شكم مادر گوشت ميرويد و صورت آن به كلي تمام ميشود و منتظر روح باطني است پس چون مقام عالم ترقي كرد و مصلحت تفاوت كرد خداوند مبعوث كرد حضرت عيسي را و چنانكه گوشت تغيير اصل اعضا نميدهد نهايت باعث زينت و آساني حركت و زيادتي قوت ميشود و حفظ استخوانها ميكند حضرت عيسي هم تغيير شرع موسي ندادند مگر بعضي سختيها كه در شرع موسي بود برداشتند و اصول آن را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 203 *»
حفظ كردند و از صدمة تغييردهندگان محفوظ داشتند و بعضي معرفتهاي زياده آوردند به حسب مصلحتهاي ايشان و شعور ايشان و چون صورت عالم تمام شد و اعضا و جوارح آن به كلي درست شد قابل آن شد كه روح در بدن دميده شود و عالم مستعد حيات شد پس روح غيبي كه تا آن زمان در باطن بود و محلي نداشت كه بروز كند در آن وقت بروز فرمود و آن حضرت خاتم پيغمبران و مهتر و بهتر رسولان است پس آن بزرگوار بروز فرمود و روح در تن عالم دميده شد و عالم حيات گرفت و چون حيات از وقتي كه دميده ميشود در تن حكمش زايل نميشود و انسان هميشه زنده است و حيات دارد تا وقت مردن همچنين شريعت آن بزرگوار كه روح شرايع است منسوخ نميشود و حكمش زايل نميشود تا وقت مردنِ عالم كه وقت نفخه صور باشد و همچنانكه حالت نطفه تغيير ميكند و علقه ميشود و علقه تغيير ميكند و مضغه ميشود و مضغه تغيير ميكند و استخوان و اعضا پيدا ميشود و بعد آن تغيير ميكند و گوشت پيدا ميشود همچنين شريعت حضرت آدم نسخ شد و شرع نوح آمد و شرع نوح تغيير كرد و نسخ شد و شرع حضرت ابراهيم آمد و شرع آن بزرگوار تغيير كرد و شرع حضرت موسي آمد و شرع آن تغيير كرد و شرع حضرت عيسي آمد و شرع او تغيير كرد و شرع خاتم انبيا صلوات اللّه عليه و آله آمد و همچنانكه در اين احوال كه عرض شد صورت نطفه تغيير ميكند و صورت علقه ظاهر ميشود و لكن اصل جسم و ماده آن برقرار است و همچنين صورت علقه تغيير ميكند و صورت مضغه ظاهر ميشود و اصل آن برقرار است همچنين بايد اصول دين حضرت آدم با ساير پيغمبران هم يكي باشد و تغيير نكند و لكن فروع كه در حقيقت صورت اصول است تغيير كند پس از اين جهت اصول دين همه پيغمبران همه يك امر بوده و هيچ تفاوت در آنها نيست و يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر صلوات اللّه عليهم اجمعين همه يكگونه اصول داشتند و به يك اصل خواندند و به يك راه دعوت فرمودند نهايت فرقي كه داشتند در صورت دين كه فروع باشد داشتند و چنانكه اصل جسم غير از اصل روح است و اصل جسم هم از وقت نطفهبودن تا وقت مردن هميشه برقرار است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 204 *»
و تغيير نميكند مگر در صورت، نهايت روحي علاوه ميشود و آن هم مستمر ميماند تا وقت مردن همچنين اصول دين پيغمبران حق بوده و هست و برقرار است تا روز قيامت چرا كه معاد هم جسماني است ولي روح را اصلي ديگر و عالمي ديگر است كه علاوه ميشود و اصولي ديگر علاوه ميفرمايد كه دخلي به اصول جسماني ندارد و نسبت اين اصول با اصول سابق نسبت روح است به جسد پس اگرچه انبيا سلام اللّه عليهم دعوت به توحيد كردند لكن توحيد ايشان به منزله جسم بوده است و توحيد اين شريعت به منزله روح بوده است در تن آن پس گويا آنها لفظ توحيد را گفتند براي امت خود و در اين شرع معني آن ظاهر شد چرا كه لفظ مانند جسد است و معني مانند روح است پس چون اصل جسم را آنها آوردند لفظ توحيد را آنها در ميان مردم انداختند و بايد به همان لفظها اقتدا كرد و معني آن لفظها را از اين شرع آموخت.
و از آنچه گفتيم ظاهر ميشود كه كساني كه به همان ظاهر الفاظ اكتفا ميكنند و حال آنكه حكايت روح به ايشان رسيده آنها به منزله كسانيند كه به همان اصول اديان سابقه ميگروند و به اصول اين دين نميگروند پس آنها به منزله يهود و نصاري هستند چرا كه دست از باطن برداشتهاند و به همان ظاهر چسبيده و بس و معلوم است كه ظاهر تنها ميت است و پيش از دميدن روح ميت بودن نقص طفل نيست و لكن بعد از روح دميدن هرگاه بميرد و روح نداشته باشد نقص است و آنچه در اين شرع متين است روح اصول دين سابق است اگر فهميدهاي كه چگونه روح است پس اسلام آوردهاي و لذت حيات را بردهاي و الا هنوز بر همان احوالِ بيجاني باقي هستي سعي كن و روحي به كفآور و آن روح همان است كه خداوند عالم در قرآن نازل كرده است و از اين جهت ميفرمايد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا يعني ما وحي كرديم به سوي تو روحي از امر خود را و الحمدللّه رب العالمين كه در اين زمان امر اين روح وضوحي دارد و بسياري از مسلمين اين روح را فهميدهاند و به اين روح زنده شدهاند و در تن ايشان دميده شده است اگرچه بسياري غافل ماندهاند.
مجملاً كه همه شريعت يك نفر بوده است چنانكه روح يك نفر است نهايت نطفهاي دارد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 205 *»
علقهاي و مضغهاي و استخواني و گوشتي و تني و روحي دارد همچنين اين هم يك دين است بلكه دين يك شخص است چنانكه خدا ميفرمايد و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه يعني هركس غير از اسلام ديني اختيار كند از او پذيرفته نميشود پس دين، اسلام است چنانكه در آيه ديگر فرموده است انّ الدين عند اللّه الاسلام يعني دين در نزد خدا اسلام است پس همه همان اسلام است و دين اسلام است از اول دنيا تا آخر دنيا و هركس غير از اسلام ديني بخواهد بگيرد دين خداي را نگرفته است و اين اسلام كه دين خداست مردي است و انساني است كامل و آن هم مثل ساير چيزهاي اين عالم كه موجود ميشوند خوردهخورده بايد موجود شود و آن هم موجود شده است و اول نطفه بوده بعد علقه شده است و همچنين تا طفل تمامي شد و زنده و صاحب تن و جان گرديد و دين كامل شد و تمام گرديد و وقتي كه تمام شريعت خود را ابلاغ فرمود فرمود اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً يعني امروز خلقت دين تمام شد و جان و تنش درست شد پس امروز دين را كامل كردم و نعمت خود را تمام كردم و پسنديدم از براي شما اسلام را كه دين شما باشد و تا آن روز از اول عالم دين تمام نشده بود و خلقتش كامل نشده و آن روز روح دين تمام شد و باطنش با ظاهرش مطابق شد بفهم كه چه ميگويم و هوش خود را جمع كن و به حرفهاي عاميانه نظر مكن و به معني آنها نظر كن و عبرت بگير كه خداوند آن روح را چگونه در اين جسدها قرار داده است همچون گنج در ويرانه ولي مارها بر سر اينها خفته است كه نميگذارد مردم را كه اين گنجها را درآورند ولي خرّم از آنم كه خودي را اين مارها كاري ندارد و اذيت نمينمايد و بر گنج اطلاع پيدا ميكنند پس وجود اين مارها هم ضرور است در حكمت، باري برويم بر سر كلام پيش.
پس خلقت طفل دين تمام شد بايد متولد بشود و ديگر در شكم نميگنجد و بايد به دنيا بيايد و كارها بكند و آنچه خداوند در سرّ آن قرار داده است آشكار شود پس وقتي كه حضرت پيغمبر دار فاني را بدرود فرمود عالم را هنگام وضع حمل رسيد و آثار تولد آشكار گرديد و درد زاييدن پيش آمد و انقلاب احوال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 206 *»
آشكار شد تا آنكه حضرت اميرمؤمنان صلوات اللّه عليه و آله خليفه شد و بناي اظهار دين گذارد دين متولد شد و سر از غيب برون آورد بد نگفته است كه:
اسداللّه در وجود آمد | در پس پرده هرچه بود آمد |
ولي اگر گفته بود اسداللّه در ظهور آمد بهتر بود به جهت آنكه اسداللّه موجود بود ولي ظاهر نبود چنانكه خودش فرمود كه من به همراهي هر پيغمبري در باطن بودم و همراه اين پيغمبر ظاهر شدم پس عالم متولد شد و ابتداي تعلق شعور به سر دين شد و آفتاب شعور بر دل دين تابيد و چون آفتاب شعور تابيد و حرارت او در سر اين طفل اثر كرد و وجود اين طفل را گرم كرد رطوبتهاي مزاج طفل به حركت آمد و بخار كرد و بر سر طفل تابيد و آن رطوبتها كينههاي اهل زمين است با اهل آسمان پس بخارها پيدا شد و مابين زمين و آسمان را گرفت و ابرها پديد آمد و نور آفتاب را پنهان كرد و اين هم حكمتي بود از خداوند عالم كه تن طفل را طاقت قوت شعور نبود و نيست و از حكمت نيست كه طفل را به تأديب شديد بگيرند چرا كه حرارت تأديب رطوبتهاي طفل را به زودي ميخشكاند و نميگذارد او بزرگ شود و خداوند تن طفل را با رطوبت خلقت كرده است تا طفل قد بكشد و بزرگ شود اگر طفل را به ادب شديد بگيرند حرارت ادب، رطوبتهاي او را فاني ميكند و طفل ميسوزد و پژمرده خواهد شد نميبيني كه گياه تر و تازه كه از زمين ميرويد او را طاقت آفتاب شديد نيست و رطوبت او هم بسيار است تا قد بكشد و بزرگ شود و خداوند در فصل بهار ابر و باران بسيار آفريده تا رطوبت به گياهها برسد و سايه هم باشد تا گياهها قوتي بگيرند آنگاه تابستان آيد و آفتاب با نهايت حرارت و صافي به عالم بتابد و آن وقت ثمر عالم ظاهر شود و گياهها ميوههاي خود را آشكارا كنند از اين جهت فرمودند طفل را تا هفتسال بگذارند بازي كند و به حرارت تأديب او را نسوزانند تا رشد كند آنگاه او را تأديب كنند و حرارت آفتابِ تأديب را به او بچشانند تا ثمر او كه عقل اوست آشكار شود پس چون طفل دين تازه متولد شده بود و طاقت تأديب آفتاب ولايت را نداشت مأمور شد وليّ مطلق كه دست از تأديب عالم چند سال بكشد و ابرها و غبارها كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 207 *»
از زمين نفوس برخاسته بود در مابين اهل زمين و آفتاب جهانتاب حجاب گردد و نور آفتاب از پس آن حجاب به قدر طاقت اهل زمين آشكار شود تا خوردهخورده حرارت آفتاب، آن بخارها را بخشكاند و ابرها را نازك كند و نور خود را آشكار كند تا آنكه يكدفعه خلق عالم از تاريكي شكم مادر به روشنايي و از تاريكي جهالت به روشنايي فهم نيفتند پس ابرهاي منافقين پيش آفتاب را گرفت و آفتاب دست از معانده آنها و زايلكردن كشيد ولي از پس ابر كار خود را ميديد و هوا را گرم ميكرد و گرم ميكند و طفل عالم خوردهخورده در نمو آمد و شيري ميخورد تا آنكه در زمان حضرت صادق صلوات اللّه عليه و آله از شير باز شد و دوسال ايام شيرخواري او تمام شد و سخن آموخت و پدر و مادر خود را شناخت و بناي رفتار گذاشت و همچنين بود تا آنكه خوردهخورده بزرگ شد و به واسطه عدم ظهور حق چنانكه بايست و به واسطه غلبه آن بخارات و غلبه نفس اماره بناي لهو و لعب و ظلم و جور و تعدي و فساد گذارد به جهت آنكه اندك قوتي گرفت و شعور عقل حقيقي را هم نداشت پس بناي ظلم و جور گذارد و عالم پر از جور و فساد شد چنانكه طفل بناي جور و فساد ميگذارد تا وقتي كه مكلف شود ولي در چند سال قبل از بلوغ كه از غلبه نور اگرچه از پس حجابها است شعوري پيدا ميكند به سن مراهقه ميرسد و طفل مميز ميشود و فيالجمله نيك و بد ميفهمد و آن وقت وقتي است كه از هفتسال ميگذرد و بايد او را اندك اندك تربيت كرد و رويه بندگي آموخت و حلال و حرام تعليم نمود و اين تربيت را به زبان عرب تمرين ميگويند پس وقتي كه طفل مميز شد بايد او را تمرين كرد به نماز و روزه و عبادات و رويههاي بندگي و حلال و حرام آموخت تا چون بزرگ ميشود و به حد بلوغ ميرسد تكليفهاي خود را بداند پس در سن مراهقه معلمي و لَلَهاي ضرور دارد كه او را ادب آموزد و سن مراهقه عالم همين زمان است كه خداوند عالم عالم را به مؤدبين و معلمين سپرد و آنچه پيشتر بوده است آنها تأديب و تمرين نبوده پس اين علم علماي ظاهري داخل اين تمرين نيست به جهت آنكه از صدر اسلام تا حال اين بوده است و لكن آن معلمان كه بناي شناسانيدن خداوند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 208 *»
و پيغمبران و امامان را گذاردند و اموري چند كه باعث خوف از خدا و اميد به او و محبت او ميشود به مردم آموختند و آن معرفتهاي جاهلانه و غلطهايي كه در ايام بيتميزي و بيشعوري ميگفتند و خيال ميكردند برطرف كردند و ايشان را به حق تمرين كردند و حق را آشكار كردند ايشانند معلماني كه خدا برانگيخته است از براي تعليم و تأديب عالم و ايشان ميباشند آن مؤدبان كه نظير انبيا و رسلند در اين عصر در هدايت مردم و در تجديد ملت و مذهب و ايشانند حاملان دين و بيانكنندگان شرع مبين و گرنه اين فقه ظاهر هميشه بوده و هميشه هست و اين در وقت شيرخوارگي عالم هم بود پس اين تمرين نيست و صاحبان آن، معلمين خدا از براي تمرين نيستند هوش خود را جمع كن ببين راست ميگويم يا دروغ.
بلي تأديب طفل دوجوره است يكي تأديب بدن اوست از برداشتن و گذاشتن و بستن و بازكردن و شيردادن و دوا و غذا دادنِ تن طفل اين هميشه بوده و هست تا وقتي كه طفل مستقل شود و خود بتواند خود را غذا دهد و از سرما و گرما محافظت كند آن وقت اينجوره مربيان ديگر ضرور نباشند و هر طفلي خودش صلاح و فساد امر خود را ميداند و آن وقتي است كه حجت7 دست خود را بر سر هركس ميگذارد و عقلش كامل ميشود و حلال و حرام و صلاح و فساد امر خود را خودش ميفهمد آنوقت ديگر دايه و دده ضرور نيست. و يك تربيت تربيت روح طفل است كه به تربيت معلمين است معلمين بايد تربيت كنند پس علمهاي ظاهر تربيت تن عالم است و هنوز ضرور است و علمهاي باطن تربيت روح عالم است و آن وقتش حالا است و بايد تمرين كرد و تربيت كرد تا آنكه رويه بندگي را بياموزند از براي وقت بلوغ و حد تكليف كه آن وقت ظهور آفتاب عقل ولايت است تا مستعد شوند از براي خدمت و معلمان مأذونند در تربيت اطفال كه تربيت كنند اگرچه به سياست قليل باشد و تا پنج تازيانه در غلطها ميتوانند زد و بايد تأديب كنند و سياست نمايند تا طفلها مؤدب شوند و امر به معروف و نهي از منكر هم تمريني دارد نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي و نميدانم چه كلمات عاميانهاي است كه حكمتهاي الهي در آن حل ميشود و بيان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 209 *»
ميگردد قدر اين كلمات را بدان و بهره از آنها ببر و بدانكه هرچه حكمت بزرگتر ميشود سخنها آشكارتر ميشود و اگر عربي ميدانستي مييافتي كه قرآن چون از همه حكمتها بزرگتر است از همه كلامها آشكارتر است و با وجود اين از همه كتابها مشكلتر است و اين كتاب من هم اگرچه عاميانه است ولي بسيار مطالب بزرگ دارد و بسيار فهمش مشكل است پس حقيقةً سهل و ممتنع است يعني در نظر آسان و در فهم بسيار مشكل است باري عالم تمرين ميشود و زمان زمان تمرين عالم است از اين جهت اين كتابها نوشته ميشود و اين كلمات گفته ميشود و همچنين تمرين ميشود تا آنكه امام عجلاللّهفرجه آشكار گردد و آفتاب وجود او ابرهاي ظلمات منافقين را برطرف كند و عينش آشكار شود و عالم را پر از نور عدل و انصاف كند چنانكه در زمان ابر بودن پر از ظلمات و فساد بود آنوقت عالم مكلف ميشود و ببين آن چهچيز است كه تكليف آنست كه به تو خواهند كرد نه آنچه تا حال شنيدهاي پس آن وقت عالم بالغ ميشود و از صغيري بيرون ميآيد و تصرف ميتواند در مال خود بكند و عبادت و طاعت بر او واجب ميشود و حدود بر او جاري ميشود و آنوقت عالم پر از عدل و انصاف ميشود و همچنين در ترقي هست تا به نهايت شباب ميرسد و آن وقت نهايت غلبه قدرت و قوت اوست و وقت نهايت حرارت مزاج او و آن وقت سلطنت سيدالشهداء7 و ظهور حضرت امير عليه و آله السلام است و همچنين عالم در ترقي هست تا وقتي كه چهلساله ميشود و آن وقت كمال عقل اوست و وقتي است كه شهوتهاي او ضعيف ميشود و نفس اماره به تحليل ميرود و استيلاي شياطين از او كم ميشود و ادبار از دنيا و رو به آخرت ميكند و دايم متذكر است و مستعد مرگ و آخرت ميگردد پس آن وقت وقتي است كه عقل كل يعني خاتم انبيا صلوات اللّه عليه و آله به عالم رجوع ميفرمايد و شياطين را ميكشند و عالم خالص و صاف و پاك ميشود براي مؤمنين و بنيآدم با ملائكه معاشرت ميكنند و در دار دنيا جنت را ميبينند و از آن ميخورند چنانكه بعد از اين شرح خواهم داد انشاءاللّه و آن وقت نهايت كمال عالم است، بعد از آن به سن پيري ميرسد و ابتداي نقصان عقل و زوال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 210 *»
آن و آن وقتي است كه ائمه سلام اللّه عليهم و پيغمبر9 ميل به بالا رفتن به آسمان ميكنند و ميل ايشان شديد ميشود خوردهخورده تا آنكه حضرت فاطمه عليها و آلها السلام بالا ميروند و خوردهخورده ائمه: بالا ميروند تا آخر حضرت امير7 و بعد از آن به مدتي حضرت پيغمبر9 بالا ميرود پس در اين وقت عقل از سر عالم ميرود و شعور از ايشان تمام ميشود به طوري كه نميفهمند كه عمامه را بايد به سر گذاشت يا به پا كرد و چهلروز هم بر اين خرافت باقي هستند تا آنكه صور دميده ميشود و روح به كلي از تن كل عالم بيرون ميرود و عالم ميميرد به كلي و چهارصدسال ايام قبر عالم طول ميكشد تا آنكه دوباره نفخهاي ميدمند و عالم زنده ميشود و قيامت برپا ميشود و معاد خلايق حاصل ميشود چنانكه عماقريب انشاءاللّه خواهد آمد.
مجملاً كلام در همان بيان شرايع بود و باقي را به جهت زيادتي معرفت نوشتم و همه مقصود آن بود كه خدا يكي است و دين خدا يكي و آن اسلام است و پيغمبر حقيقي خدا يكي و آن رسول خداست9 و ملك خدا هم همين كه ميبيني و هركس به اين پيغمبر نگرود از اولين و آخرين كافر و مشرك است به خداوند عالم و هركس غير از اسلام ديني اختيار كند البته كافر است به خداوند عالم پس دين دين اسلام است و دين محمد بن عبداللّه است9 و باقي دينها همه مقدمات وجود و پيدايي همين دينند و باقي پيغمبران رسانندگان و علماي همين دينند و همه تابع و امت پيغمبرند9 و همه داعي به سوي او و عهدگيرنده براي او مجملاً پس از تولد اين دين ديگر تغييري در اصل اعضا و روح اين دين داده نميشود بلي لطيفتر ميشود و طبعش و نفسش و روحش و عقلش و فؤادش آشكار ميشود و همين است كه كاملتر ميشود مثل زيد كه به دنيا آمد همان زيد است تا وقت مردن لكن خوردهخورده عالم و فاضل و كامل و عامل و حكيم و صانع ميشود و صنايع و حِكَم ميآموزد و قادر و قوي ميشود و زاهد و متقي ميگردد و زيد همان زيد است در همه احوال و چيزي از او نسخ نشده است به خلاف حال نطفهبودنش كه نسخ شد و حال علقه آمد و حال علقهبودنش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 211 *»
كه نسخ شد و مضغه شد و هكذا همه آن حالات نسخ شد مگر حال تمام جسدش و حال روحش كه اين دو مستمرند تا روز قيامت و بعد از ظهور روح بايد كل جسدش تابع روحش باشد و در هر عضوي از اعضا كه روح حكم كند تغيير و تبديل دهد پس ناخن بگيرد و نوره بكشد و اصلاح لحيه خود را بكند و شارب خود را بزند و همچنين ازاله اوساخ و چركها از بدن خود بكند و آن را تطهير بكند غرض حكم حكم روح است و جسدِ بيروح به كار نميخورد و وجود جسد مقدمه بود از براي تشريفآوردن روح بفهم آنچه را كه ميگويم و همچنين روح مركبي است براي عقل و روح مقصود اصلي از خلقت نيست چرا كه خلق براي معرفت خلق شدهاند نه از براي حيوانيت و مقصود اصلي معرفت است پس تن مقدمه ظهور روح است و روح مقدمه ظهور نفس است و آن مقدمه ظهور عقل است و آن مقدمه ظهور فؤاد است و ظهور فؤاد مقصود از خلقت و وقتي كه فؤاد دين آشكارا شد آن وقت دين به كمال و تمام رسيده است و شخص كاملي شده است.
و اگر گويي در غدير خم در روز نصب حضرت ولايتمآب خداوند عالم نازل كرد كه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً يعني امروز كامل كردم براي شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براي شما اسلام را پس وقتي كه آن روز كامل شد پس همه مراتب دين همان روز بروز كرد و كامل شد ديگر آنچه ميگويي از مراتب نمانده است.
جواب گويم كه در آن روز سنيان هم بودند و همه خود را مسلم ميدانند آيا ميگويي كه دين ايشان الحال كامل است يا ناقص؟ گمان نميكنم كه راضي شوي كه بگويي كامل است پس ناقص است البته پس سبب نقصان دين ايشان هم به جهت آن بود كه به آنچه در آن روز حضرت پيغمبر فرمود مردم نگرويدند پس دين ايشان ناقص ماند اگرچه پيغمبر9 آن روز دين را كامل كرد پس عرض ميشود كه همچنين اگر شما به آنچه آن روز فرموده نگرويد دين شما هم ناقص ميماند پس همه شرايط دين را آن روز پيغمبر فرمود و لكن آن كس كه بربخورد كم است و نفهميدند و عمل نكردند يا فهميدند و ترك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 212 *»
كردند و بايد آنچه در آن روز فرموده خوردهخورده آشكار بشود و آنچه بعد از اين آشكار ميشود همه شرح آن چيزي است كه پيغمبر9 آن روز فرمودهاند و البته ايشان چيزي را فروگذاشت نكردهاند پس آن روز دين كامل شد در رسانيدن پيغمبر نه در فهميدن مردم و به عمل آوردن پس به طور اجمال همه را فرمودند و كسي را نصب كردند كه مِنبعد او شرح دهد و تفصيل نمايد چنانكه همان روز فرمودند كه حلال و حرام خدا بيش از آنست كه من همه را شرح دهم ولي در ميان شما كسي را گذاردم كه او بعد از اين بيان كند نميبيني كه همه مردم همه حلال و حرام را نفهميدند پس كمال دين در آن روز به نصب ولي شد كه او بعد از اين دين را شرح دهد و همچنين حضرت امير عليه و آله السلام همه دين را شرح نفرمود ولي بعد از خود كسي را گذارد كه او شرح دهد و همچنين، پس آنچه ما گفتيم با كمال دين منافاتي ندارد و خداوند همهچيز را در خلقت انسان نهاده است و همه كمالي را قرار داده است و خوردهخورده به رياضتها و مجاهدهها بايد ظاهر شود و خلق خدا ناقص نيست بفهم چه ميگويم و بر بصيرت شو و انشاءاللّه آنچه در اين فصل عرض شد كفايت ميكند در بيان حقيقت شريعت پيغمبر9.
فصل
بدانكه خداوند عالم اول چيزي را كه از مرتبههاي انسان خلقت ميفرمايد عقل اوست چرا كه آن لطيفتر و شريفتر و پاكيزهتر مرتبههاي انسان است و معلوم است كه نوري كه از چراغ پيدا ميشود هر جزو از نور كه روشنتر و لطيفتر است نزديكتر به چراغ است و هرچه دورتر ميشود كمنورتر و ظلمانيتر و سردتر و كثيفتر است پس اول آن نور كه بهتر است پيدا ميشود از چراغ و بعد آن نور كه كثيفتر است و از اين است كه حكما همه اتفاق دارند كه اول چيزي كه خدا خلق كرد پيش از همه چيزها عقل است بعد از آن آن عقل تنزل ميكند و روح پيدا ميشود و معني آنكه تنزل ميكند نه اين است كه جاي خود را خالي ميكند و خودش به زير ميآيد بلكه عقل در جاي خود هست و نوري از او ميتابد كه آن نور در رتبه پستتر است از آن عقل و كثيفتر است و اگر خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 213 *»
عقل ميآمد و روح ميشد ديگر بايستي كه عقل برطرف شود مثل آبي كه يخ ميشود ديگر آب نيست و همان يخ است و لكن تنزل عقل به روح مثل تنزل نور نزديك به چراغ است به آن نور دورتر و نور نزديك در جاي خود هست و اگر آن نباشد همه نورهاي بعد از او برطرف ميشود پس آن به جاي خود هست و نور دورتر هم از او پيدا ميشود و پستتر است پس نور دورتر تنزل نور نزديكتر است پس عقل چون تنزل كرد روح پيدا شد و روح نور عقل است و عقل در سر جاي خود هست بعد به همين سياق روح تنزل كرد و نفس شد و نفس تنزل كرد و طبيعت شد و طبيعت تنزل كرد و ماده شد و آن تنزل كرد و مثال شد و مثال تنزل كرد و جسم شد و جسم تنزل كرد و عرش شد و آن تنزل كرد و كرسي شد و آن تنزل كرد و آسمان شمس شد و آن تنزل كرد و آسمان زحل شد و همچنين آسماني به آسماني تا آنكه آسمان قمر تنزل كرد و آتش شد و آن تنزل كرد و هوا شد و آن تنزل كرد و آب شد و آن تنزل كرد و خاك شد و خاك آخر تنزلهاي عقل است و در هر مرتبه تنزلي، آن نور كثيفتر و غليظتر شد تا آنكه مثل اين خاك كثيفي كه شنيدي شد و اين تنزلها مثل پوستي است كه بر روي مغز كشيده ميشود مثل آنكه روغن بادام تنزل كرد و مغز بادام شد و آن مغز تنزل كرد و پوست نازك مغز شد و آن تنزل كرد پوست كلفت درشت بادام شد همچنين عقل, مغز همه اين پوستهاست و اين پوستها هريك بر روي ديگري كشيده شده است و هر پوستي را كه نازك كني يا برداري زيرش پيدا ميشود نميبيني كه خاك حياتي ندارد و لكن در خاك كرم متولد ميشود و حس و حركت در آن پيدا ميشود و آثار روح از پس پوست جسدش پيدا ميشود و همچنين است نطفه كه جمادي است همين كه طبخ گرفت از پس پرده آن حيات پيدا ميشود و آثار حيات جلوهگر ميشود خلاصه اين مرتبهها مانند مغز و پوست ميباشند و عقل مغز همه است و از اين جهت عرب عقل را لبّ ميگويد و فارسي لبّ مغز است و خدا صاحبان عقل را اولواالالباب ميفرمايد يعني صاحبان مغزها.
پس چون اين مطلب را دانستي عرض ميشود كه وقتي كه عقل كه مغز كل است اين همه پوستها را به خود گرفت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 214 *»
و از پس اين پوستينها نشست تا در اين عالم آشكار شد اين نهايت تنزل او بود و از اين مطلب تعبير شده است كه خداوند به او فرمود كه ادبار كن يعني پشت كن به من و به زير برو پس پشت كرد و به زير آمد آنقدر كه ميتوانست بعد خطاب به او شد كه اقبال كن پس رو كرد به خداوند عالم و اول كه بناي رو كردن گذاشت نطفه بود علقه شد بعد مضغه شد بعد استخوان شد بعد گوشت بر او روييد بعد از آن حيات در او دميده شد و بعد از آن طفل شد و بيرون آمد و خوردهخورده شعور گرفت و بالا رفت تا آنكه عقل پيدا كرد و بالغ شد و خوردهخورده ترقي كرد تا به نهايت كمال رسيد و عقل در او آشكار شد و عقل شد چنانكه بعد خواهد آمد در معرفت نقبا و نجبا انشاءاللّهتعالي پس در همه اين احوال بناي ترقي گذارد تا به سرمنزل و مقام خود رسيد و به وطن مألوف خود باز گرديد و فرمانبرداري امر خدا را كرد پس عقل اول چيزي بود كه موجود شد از مرتبههاي انسان و آخر چيزي است كه آشكار ميشود از مرتبههاي انسان مثل آنكه اول حبه گندم را ميكاري و حبه است و موجود بعد حل ميشود و ساق ميشود و برگ و سنبله ميشود و باز در آخر حبهاي ميشود موجود پس همان حبه كه در اول موجود بود در آخر ظهور فرمود پس به طور كلي هرچه در اول موجود ميشود بايد در آخر ظهور كند.
و چون اين مطلب را دانستي عرض ميشود كه اجماعي اهل اسلام است كه پيغمبر اشرف خلق خداست و خدا اشرف از اويي نيافريده است و در اين حرف كسي را شبهه نيست پس چون اشرف خلق خدا شد بايد اول موجودي باشد از موجودات و سابق بر او چيزي نباشد كه اگر بود او پرنورتر و لطيفتر بود چرا كه نزديكتر به خدا بود پس اول او خلقت شده بود چنانكه مثلش را از نور چراغ يافتي پس چون به اجماع مسلمانان كه دليل واضح است بر فرمايش پيغمبر9 آن بزرگوار اشرف خلق خداست پس اول خلق خدا بود و از اين جهت خدا در قرآن نازل كرد كه ايشان اول خلق خدايند و در اخبار شيعه و سني وارد شده است كه آن بزرگوار اول خلق خداست پس بايد كه آن بزرگوار در عالمِ ظهور, آخري همه پيغمبران باشد و وقتي بيايد كه عالم مستعد ظهور آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 215 *»
بزرگوار شده باشد چنانكه روح در تن ظاهر نميشود مگر بعد از آنكه همه تن درست شد و همه اعضا در جاي خود خلقت شد و مستعد فرمانبرداري روح گرديد و همچنين عقل وقتي در سر آشكار ميشود كه روح و تن مستعد گرديدند از براي فرمانبرداري عقل و عملكردن به تدبير و تكليف آن پس همچنين بايد كه اول خلق خدا وقتي بيايد كه عالم مستعد ظهور آن بزرگوار شده باشد و فهمهاي مردم مستعد تكليفها و اطاعت آن بزرگوار شده باشد تا ظهور او و امر و نهي او لغو و عبث نشود نميبيني كه اگر كسي به لغت هندي مثلاً در ميان اهل ايران كه زبان هندي نميدانند سخن بگويد لغو است چرا كه كسي فهم كلام او را نميكند و همچنين شاه بايد وقتي بيايد كه نوكران و فراشان منزل را آراسته و پيراسته كرده باشند تا لايق نشستن سلطان بشود آنگاه سلطان بيايد پس همچنين همه پيغمبران مقدمةالجيش آن بزرگوار ميباشند و آمدند به جهت مستعدكردن عالم از براي آمدن آن بزرگوار و از براي نُضجدادن عالم از براي اطاعت و فرمانبرداري آن عاليمقدار پس به اين دليلها كه عرض شد ظاهر شد كه اول موجودات بايد خاتم پيغمبران باشد و خاتم بايد اول موجودات باشد.
و اگر كسي گويد كه اين دليل دلالت كرد بر آنكه پيغمبر9 بايست آخرتر از كل موجودات ظاهر شوند به جهت آنكه اول كل موجودات بودند پس سبب چيست كه بعد از ايشان هم خلق بسيار آمدند و ميآيند؟ يا آنكه بايست كه حضرت امير عليه و آله السلام اشرف از ايشان باشد يا آنكه صاحبالامر عجلاللّهفرجه اشرف از همه باشد چرا كه آخرتر از همه آمده است.
عرض ميشود كه در آن دليل كه عرض شد شك و شبهه نيست و بايد راه اينها را فهميد پس سبب آنكه حضرت امير و ائمه: بعد از ايشان بودند و اشرف هم نبودند اموري چند است اولاً آنكه ايشان پيغمبر نبودند و امام و خلفاي پيغمبر بودند و امام و خليفه آشكاركننده باطن و سرّ امر پيغمبرند و باطن و سرّ پيغمبر شريفتر از ظاهر و علانيه پيغمبر است پس از اين جهت آخرتر آشكار شدند با وجود آنكه بعد از كل ائمه باز پيغمبر رجوع ميفرمايند به دار دنيا تا ظاهر و باطن همه مطابق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 216 *»
شود و در اينجا دو سرّ معلوم شود يكي آنكه باطن ولايت از ظاهر نبوت شريفتر و بهتر است و دويم آنكه باطن نبوت از باطن ولايت شريفتر و بهتر است پس امام پس از پيغمبر آشكار شد تا دلالت بر آن كند كه باطن ولايت شريفتر است از ظاهر نبوت و باز رجوع ميكنند به دار دنيا بعد از همه ائمه تا ظاهر شود كه باطن نبوت سرّ باطن ولايت است و باز نبي اشرف است پس ظاهر نبي از ظاهر ولي اشرف است و باطن نبي از باطن ولي اگرچه باطن ولي از ظاهر نبي اشرف باشد با وجود آنكه بعد از اين به برهان ثابت ميشود كه همه اين چهاردهنفس نور واحدي و طينت واحدي هستند و در حقيقت يك شخصند كه به صورتهاي مختلف آشكار ميشوند چنانكه كتاب خدا و سنت رسول9 به اين دلالت ميكند.
و اما ساير خلق كه بعد از حضرت رسالتپناهي آمدند سبب آن بود كه فرستادن انبيا به جهت ارشاد و هدايت خلق است و اگر حضرت پيغمبر ما9 آخرتر از همه خلق ميآمدند مقارن نفخه صور پس ديگر دعوتي نبود و هدايتي حاصل نميشد وانگهي آخر كه آمدند ثمري در بعثت و رسالت حاصل نميشد و فرستادن لغو ميشد و خداوند كار لغو نميكند. و جوابي ديگر از اين مطلب آنكه خلقِ اول بايد در ظهور مؤخر باشد از همه كليات نه جزئيات نميبيني كه اول بدن درست ميشود به طور كلي و بعد روح در آن ظاهر ميشود و بعد از ظهور روح باز بدن در نشو و نماست و از او تحليل ميرود و بدل ميرسد و همچنين عقل پس از روح پيدا ميشود ولي روح كلي و بعد از ظهور عقل باز روح باقي است و قوت و ضعف در روح پيدا ميشود و اين امر به جهت مصالح اين دنياست و همچنين نبات در عالم پيدا شد پس از جماد و بعد از نبات جماد باقي است و زياد و كم ميشود و حيوان پيدا شد پس از نبات و باز نبات باقي است و زياد و كم ميشود و همچنين حيوان پس از نبات و انسان پس از حيوان و معذلك خلق باز زياد و كم ميشود ولي نوع كامل پس از نوع ناقص است پس همچنين حضرت پيغمبر9 ظاهر شدند پس از كليات ساير خلق و پس از كليه جماد و نبات و حيوان و انسان و انبيا و بعد هريك از اينها باز ظاهر ميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 217 *»
حتي انبيا هم بعد از پيغمبر9 هستند و ظاهر ميشوند مثل حضرت عيسي و ادريس و خضر و الياس و پيغمبراني كه در رجعت ميآيند به جهت نصرت پيغمبر9 و لكن مبعوث به شريعتي نيستند و تابع اين شرعند چرا كه بعد از ظهور عالي و كاملتر، ناقصهاي سابق همه بايد تابع باشند و هر ناقصي هم كه بعد موجود ميشود بايد تابع كامل باشد مثل آنكه بعد از ظهور روح، كل بدن بايد تابع باشد و بعد از ظهور عقل، روح و تن بايد تابع شوند بفهم اين كلمات نغز را اگر فهم داري كه در جاي ديگر نخواهي يافت پس معلوم شد كه بعد از پيغمبر9 كه روح عالم بود باز بايد عالم برقرار باشد و جماد و نبات و حيوان و انسان بيايند و پيغمبران هم باشند و لكن مبعوث به رسالت و نبوت نباشند مگر به هر خدمتي كه پيغمبر ما9 يا اوصياي او ايشان را امر به آن كنند پس در حكمت اختلاف پديد نيامد و مطلب همان بود كه عرض شد و معلوم شد كه پيغمبر9 خاتم پيغمبران است و روح كل عالم است به اين جهت كه بعد از همه در اين عالم آمد و باز عقل كل است چرا كه در رجعت باز خواهد آمد و مطلب از اين فصل بيان همين بود.
فصل
اگر بخواهي بداني كيفيت رساندن پيغمبر9 تكليف جمادات و نباتات و حيوانات را به سوي ايشان پس بشنو كه خداوند در قرآن ميفرمايد ولكن رسول اللّه و خاتمالنبيين يعني پيغمبر9 آخري همه پيغمبران خداست كه ديگر هيچجوره پيغمبري از هيچ درجهاي و رتبهاي به سوي مردم نخواهد آمد پس بعد از پيغمبر9 ديگر پيغمبري بر جمادات و نباتات و حيوانات و انسان مبعوث نخواهد شد و اگر كسي ديگر مبعوث شود آن آخر باشد و اجماعي جميع مسلمانان است كه پيغمبر ما9 آخر پيغمبران است پس چون اين مطلب واضح شد پس عرض ميكنم كه اين مطلب كه در نظر است بسي مطلب بزرگي است و تا كل هوش خود را جمع نكني اين مطلب را درنيابي و چون مقدمهاش دراز است مطلب را از دست مده و ملتفت باش كه اين مقدمه چگونه آن مطلب را آشكار ميكند.
بدانكه به دليل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 218 *»
و برهان معلوم شده است در اين كتاب و ساير كتابهاي ما كه پيغمبر9 اول چيزي است كه خدا او را خلق كرده است و قرآن بر اين نازل شده است و سني و شيعه بر اين اتفاق دارند حتي آنكه اليالآن در گلدستههاي بغداد فرياد ميكنند كه السلام علي اول ماخلق اللّه و گاه باشد كه پانصد حديث بر اين دلالت كند از احاديث شيعه و سني كه آن بزرگوار اول چيزي است كه خدا آفريده است و باز كتاب خدا و سنت رسول9 دلالت ميكنند كه هرچه غير از آن بزرگوار است از نور او خلق شدهاند و او آفتاب فروزان عالم امكان است و جميع عرصه امكان به نور جمال آن ذوالجلال منور گرديده است و آن بزرگوار بلندتر است مقامش از مقام كل خلق به هزارهزار دهر و هر دهري صدهزار سال است كه هر سالش صدهزار ماه باشد كه هر ماهش صدهزار هفته باشد كه هر هفتهاش صدهزار روز باشد كه هر روزي مثل هزارسال از سالهاي اين دنيا باشد و اگر بالقوه حساب داري حساب كن پس بلندي مقام آن بزرگوار از ساير خلق خدا به اين مقدار راه است يعني هرگاه مرغ تندروي كه به هر بالزدن هفتاد همسر اين دنيا را قطع كند در كل آن هزارهزار سال بپرد به مقام ايشان نخواهد رسيد خداوند ايشان را در آن رتبه بلند و مقام عالي آفريده بود كه هيچكس با ايشان نبود و از شعاع ايشان در آن هزارهزار سال راه پايينتر پيغمبران را آفريده كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر باشند و چون ايشان را آفريد همه را بر فطرت آفريد چيزي نميدانستند مگر هرچه خدا تعليم فرمايد پس حضرت پيغمبر9 را خداوند فروفرستاد در ميان ايشان پس ايستاد در ميان ايشان ولي به لباس خود ايشان و به شكل و صورت خود ايشان كه اگر به صورت اصلي خود ظاهر ميشد جميع اهل آن عرصه ميسوختند و هلاك ميشدند بلكه به عدم ميشتافتند پس به لباس خود ايشان ظاهر شد و لكن لباسي كه از همه لباسهاي ايشان فاخرتر و بهتر بود و زباني كه از همه زبانهاي ايشان فصيحتر بود و جمالي كه از همه جمالهاي ايشان جميلتر بود مجملاً به صورت كامل آن رتبه آشكار شدند و همان صورت ايشان به منزله دل بود در ميان آن پيغمبران و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 219 *»
آنها به منزله اعضا بودند و فرق مابين صورت آنها و صورت پيغمبر9 مثل فرق دل بود با ساير اعضا پس صورت آن بزرگوار كه در آن عالم بود به منزله دل جسماني بود و نور اصلي آن بزرگوار به منزله روح بود در آن دل پس آن صورت به واسطه روحي كه در تن داشت با انبيا سخن گفت و سخنان خدا را كه به او وحي شده بود به ايشان رساند پس آن صورت رسول و پيغمبر بود به سوي آن جماعت و نور حقيقت كه در دل او افتاده بود وحيي بود كه به او شده بود پس سخن نميگفت مگر به وحي خدا بلكه سخن نميگفت در او و از او مگر خداوند عالم و ظاهر نبود از او و در او مگر خداوند عالم پس به جهت ابلاغ رسالت در ميان قوم ايستاد و گفت الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه پس خود آن بزرگوار لسان اللّه بود در سخنگفتن با ايشان و سخن گفت و همه گفتند چرا تويي خداي ما و محمد9 و علي بن ابيطالب و يازده فرزندش و فاطمه صديقه: اولياي ما هستند و دوستان تو را دوست ميداريم و دشمنان تو را دشمن ميداريم پس پيغمبر9 لسان خدا بود در اداي سخن و روي خدا بود در خطاب انبيا پس خداوند با ايشان سخن گفت و ايشان با خدا سخن گفتند و اجابت پيغمبران مختلف شد بعضي زودتر جواب دادند بدون تأمل و ايشان اولواالعزم شدند كه حضرت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي باشد و بعضي ديگر اندكي تأمل كردند و جواب گفتند كه ايشان پيغمبران مرسل باشند كه به اهل عالم مبعوث شدند و بعضي پس از تأملِ بسيار جواب دادند كه آنها ساير پيغمبران باشند و درجههاي پيغمبران به اين واسطه تفاوت كرد بعد اين چهار كلمه را آن بزرگوار براي ايشان تفصيل داد كه اگر اقرار به توحيد كرديد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد و اگر به نبوت من اقرار كرديد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد و اگر به ولايت علي و يازده فرزندش اقرار كرديد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد و اگر دوستان خدا را دوست و دشمنان خدا را دشمن ميداريد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد پس هركس تأمل در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 220 *»
اصل چهار كلمه نكرده بود در فرع آنها هم تأمل نكرد و بلافاصله قبول كرد و هركس تأمل در اصل كرده بود در فرع هم تأمل كرد پس كوتاهي در فرع از آن روز دليل كوتاهي در اصل شد و كوتاهي در اصل باعث كوتاهي در فرع شد و رتبه پيغمبران به اين واسطه تفاوت كرد و عملهاي ايشان به اين واسطه مختلف شد و از اين است كه از بعضي ترك اولي سرزد و از بعضي سرنزد و بعضي پيغمبران مبتلا به مصيبتها از راه عقوبت شدند و بعضي نشدند پس هركس در اصول تأمل كرده بود در فروع هم تأمل كرد و خداوند او را عقاب كرد و هركس تأمل نكرده بود مستحق عقوبت هم نشد و چون رجوع هر چهار اصل به يك اصل است و آن ولايت اولياي خدا و براءت از اعداي خداست چرا كه هركس اين را دارد همه را دارد و هركس اين را ندارد هيچيك را ندارد چنانكه در مثل ميبيني كه موحدين در عالم بسيارند ولي توحيد به ايشان نفع نميكند اگر به نبوت قائل نشوند و قائل به نبوت هم نفع نخواهد ديد تا قائل به ولايت آلمحمد: نشود و قائل به ولايت هم نفع نخواهد ديد تا قائل به ولايت اوليا و بيزاري از اعدا نشود پس شرط منتفع شدن از آنها اين آخري است پس اگر نباشد نفع نخواهد كرد و اگر اين درست شد معلوم است كه همه درست شده است نه از اين جهت كه اين شريفتر از توحيد و نبوت است ولي به جهت اينكه اين كاشف از آنهاست و دليل آنهاست پس هركس اين را دارد دليل آن ميشود كه در آنها صادق بوده و نفع خواهد ديد و هركس اين را ندارد دليل آنست كه در آنها كاذب بوده و نفع نخواهد ديد و اين باعث آن نميشود كه شريفتر از آنها باشد و لكن اين مثل تن است و آنها مثل جان اگر تن نباشد دليل آنست كه جان نيست و اگر تن باشد و حس و حركت داشته باشد دليل آنست كه جان هست و حالا تن شريفتر از جان نباشد.
باري چون رجوع همه به ولايت و براءت شد از اين جهت حضرت امير فرمود كه هر نبيي كه مبتلا به بلائي شد به جهت تأمل او شد در ولايت من و هركس كه كامل شد به جهت مبادرت و شتافتن او بود به سوي ولايت من و ولايت آن بزرگوار ولايت اولياي اوست كه كاشف و دليل ولايت اوست. و اين مطلب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 221 *»
را هم بايد بداني كه ساير مردم در عالم پيغمبران نبودند كه خداوند عالم عهد ولايت ايشان را از پيغمبران بگيرد بلكه مقصود از اولياي خدا در آن عالم خود پيغمبران ميباشد پس عهد گرفتند كه يكديگر را دوست دارند و از مخالفين ايشان كه در سجين خلق شدند روگردان و بيزار باشند پس اين عهد دخلي به ساير شيعيان ندارد چرا كه شيعيان از شعاع و نور ايشان خلق شدند و هرگز عهد بر آفتاب نبايد بگيرند كه بايد تولاي نورهاي خود را داشته باشد چرا كه آفتاب به توجه و التفات خود نورها را باقي دارد و اگر تأمل درباره نورها كند از دو قسم بيرون نباشد اگر بيالتفاتي كلي نمايد همه معدوم شوند بد نگفته است شاعر كه:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها | ||||
و اگر بيالتفاتي جزئي نمايد همه تيره و تار شوند پس وقتي كه هستي و نيستي نور و ضعف و قوت او و حسن و قبحش و كمال و نقصش بسته به التفات آفتاب باشد جاي آن نباشد كه از آفتاب عهد دوستي نورها را بگيرند پس چون مؤمنين را خدا از شعاع پيغمبران آفريد جاي آن نباشد كه عهد ولايت ايشان را از انبيا گيرند و حال آنكه در عالم پيغمبران نام و نشان از مؤمنان نبود.
باري پس از تمام شدن عهد پيغمبران خداوند از شعاع ايشان مؤمنان را آفريد و همه را در يك عرصه جمع گردانيد و باز حضرت خاتمالنبيين را به سوي ايشان فرستاد و لباس از جنس بشريت ايشان بر تن همايون او راست فرمود و اين لباس را بر بالاي لباس اول پوشيد و در ميان مؤمنان ايستاد و فرمود انا بشر مثلكم يوحي اليّ انما الهكم اله واحد يعني من بشري هستم مثل شما و فرق مابين من و شما همين است وحي ميشود به من دائماً كه خداي شما خدايي است يگانه و اين وحي به هيچكس ديگر نميرسد مگر آنكه از من بشنود و از من بپذيرد زيرا كه آن بزرگوار چون دل بود و سايرين مانند اعضا و هر حكم كه از روح غيبي برسد اول به دل ميرسد و دل از براي هر عضوي به زبان آن عضو ترجمه ميكند مثل اين حكايت مثل آئينهاي است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 222 *»
كه در زير آفتاب گذارند و عكس او بر در و ديوار افتد پس آن آئينه به زبان فصيح گوياست كه اي در و ديوار من سنگي هستم مثل شما و هيچ فرقي در ميان من و شما نيست مگر آنكه از آفتاب جهانتاب وحي ميشود به من كه روشنكننده عالم يكي است و اين وحي به هيچكس غير از من نشده است و هركس اين مطلب را فراگرفته از من پذيرفته و منم رسول آفتاب به سوي شما همه بايد اطاعت مرا كنيد و از من بپذيريد پس خداوند عالم با لسان خود بيان فرمود كه الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياؤكم الستم تتبعون انبياء اللّه و رسله و توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه پس مردم مختلف شدند بعضي سبقت گرفتند بر همه و ايشان را سابقون گويند و خداوند ايشان را در قرآن ياد فرموده است كه و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي اللّه عنهم و رضوا عنه و ميفرمايد والسابقون السابقون اولئك المقربون و بعضي ديگر تابع شدند و بعد از ايشان جواب گفتند و بعضي از ايشان متأخر شدند و آخرتر از همه جواب گفتند و درجات هريك بدين واسطه معين شد و عددهاي ايشان معلوم گرديد كه ديگر نه كم ميشود و نه زياد بعد فروع اين كلمات را بر ايشان عرضه كردند هركس در اصول سبقت گرفته بود در فروع هم سبقت گرفت و هركس در اصول تأمل كرده بود در فروع هم تأمل كرد پس باز معلوم شد كه تأمل در فروع از تأمل در اصول پيدا ميشود و در اين عالم خداوند از براي انبياي سابق هم ابداني چند قرار داد كه آن بزرگواران در آن ابدان جلوه كردند و به لباس بشريت درآمدند و ايشان باز در اين عالم دعوت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله را پيش از ساير مؤمنين قبول كردند چنانكه در عالم اول قبول كرده بودند و لكن اينجا هم به تفاوت يعني اولواالعزم پيشتر اجابت كردند و مرسلين بعد از ايشان و ساير انبيا بعد از ايشان.
چون در اين عالم هم دعوت تمام شد و پيشقدمان از متأخران جدا شدند خداوند از نور ايشان مؤمنان جن را آفريد و باز حضرت پيغمبر9 را در عالم ايشان به لباس ايشان جلوهگر گردانيد و به زبان ايشان به همانطور كه در عالم مؤمنان يافتي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 223 *»
عرض تكليف فرمود بعضي سبقت گرفتند و بعضي تأمل كردند به همانطور كه در عالم مؤمنان دانستي و خداوند مؤمنان را در عالم ايشان فروفرستاد و در لباس ايشان درآورد و آنها هم پيش از طايفههاي جن دعوت آن بزرگوار را اجابت كردند هركس در حد خود به طوري كه گذشت و همچنين حضرات پيغمبران را نيز در لباس ايشان درآورد و آنها لباس اين عالم را بالاي لباس بشري پوشيدند و دعوت را پيش از مؤمنان در اين رتبه قبول فرمودند به طوري كه پيش دانستي و همچنين عالمي پس از عالمي آمدند به همان سياق تا آنكه خداوند اين عالم را آفريد و حضرت پيغمبر را صلوات اللّه عليه و آله در اين عالم ظاهر گردانيد به لباس جسماني اين عالم و از براي او در اين عالم هفت لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و انبيا را ظاهر ساخت و از براي ايشان شش لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و مؤمنان را آورد و از براي ايشان پنج لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و جن را در اين عالم آورد و از براي ايشان چهار لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و ملائكه را آورد و از براي ايشان سه لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و حيوانات را آورد و براي ايشان دو لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و نباتات را آورد و ايشان يك لباس جمادي پوشيدند و در اين عالم ظاهر شدند و خود اين عالم هم كه عالم جمادات بود پس باز حضرت پيغمبر9 در ميان اين عالم ايستاد و فرمود الست بربكم و محمد نبيكم9 تا آخر دعوت و اول كسي كه اجابت كرد پيغمبران بودند و پس از ايشان مؤمنان انس بودند و پس از ايشان مؤمنان جن بودند و پس از ايشان ملائكه بودند و پس از ايشان حيوانات طيبه بودند و پس از ايشان گياههاي طيب بود و پس از ايشان جمادات بودند هريك سابقين ايشان پيشتر و لاحقين پستر اجابت كردند اين است كه خداوند ميفرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا يعني مبارك است آن كسي كه قرآن را بر بنده خود نازل كرد تا بر اهل همه عالمها پيغمبر باشد و ايشان را بترساند پس به اين نهج آن بزرگوار دعوت خداوند را به سوي خلق رسانيد پس عالمهاي ذرّ كه آن بزرگوار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 224 *»
دعوت فرمودند سي و دو عالم بود چرا كه هريك از اين هشت عالم كه مذكور شد چهار عالم ذرّ دارند كه شايد شرح آنها در مسئله معاد بيايد و در هر سي و دو عالم آن بزرگوار لسان اللّه بود و تكاليف خلق را اصولاً و فروعاً به خلق رسانيدند پس آن بزرگوار مبعوث بر كل خلق بودند و همه خلق را به لسان معجزبيان خود دعوت فرمودند و اگر بخواهم حل اين رمزها همه را نمايم عمر تمام ميشود و كتاب تمام نميشود و بسياري از اينها را در درسهاي خاص و عام بيان كردهام و همه شنيده و دانستهاند و در اين رساله عاميانه نميگنجد و اگر ممكن بود كه شرح كنم معاينه ميديدي كه آن بزرگوار در هر عالم به نفس نفيس خود دعوت خلق را فرموده و امرها و نهيهاي خدا را به خلق رسانيده است ولي،
چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ | ||||
چون نمايم سينهها تنگ است تنگ |
||||
ورنه:
در مديحش داد معني دادمي | غير اين منطق لبي بگشادمي |
ولي آنچه خدا خواسته است ميشود مجملاً كه آن بزرگوار در اين عالم به لباس جمادي ظاهر شدند و هفت لباس بر روي يكديگر پوشيدهاند و جاهلان را گمان آنست كه همه همين است كه ميبينند، بد نگفتهام كه:
جاهلا اين نور علييني است |
||||
نه همين جسمي كه تو ميبيني است | ||||
اين در هفت عالم تنزل كرده است تا به اين صورت كه تو را طاقت ديدار او است ظاهر شده بلكه در هفتاد عالم بلكه در هفتاد هزار هزار عالم تنزل فرموده و از هر عالمي لباسي به خود گرفته و از پس هفتاد هزار حجاب نور خود را به تو نموده است و تو را طاقت آن نيست كه او را بشناسي اگر او را بيحجاب ميديدي چه ميكردي بد نگفته است كه:
در پس پرده نهان بودي و قومي به ضلالت | ||||
رتبه ذات تو نشناخته گفتند خدايي |
||||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 225 *»
وه چه گويند ندانم گر از آن طلعت زيبا |
||||
پرده برداري و آنگونه كه هستي بنمايي | ||||
باري چون در اين عالم جمادات آمدند بنيآدم را به زبان خود ايشان خواندند و جن را به زبان خود ايشان و حيوانات را به زبان خود ايشان و نباتات را به زبان خود ايشان و جمادات را به زبان خود ايشان و هريك را به طور خودش به طوري كه قابليت دارد و صلاح و وسع او هست و بود دعوت فرمودند و امر و نهي هريك را به ايشان رسانيدند و ايشان را براي هر قومي شريعتي است نميبيني كه براي هر صنف از بنيآدم هم شريعتي قرار داده است صحيح را گفته است ايستاده نماز كن مريض را نشسته و از آن مريضتر را خوابيده و آنكه در امن و امان است به طوري كه معروف است و خائف را به طوري ديگر و آنكه در جنگ است به طوري ديگر و آنكه در لجّة غرق آب است به طوري ديگر، صحيح را فرموده روزه بگير و مريض و مسافر را فرموده مگير، مستطيع را فرموده حج كن غيرمستطيع را فرموده بر تو واجب نيست و همچنين براي هر قومي عبادتي مقرر فرموده همچنين براي حيوانات هم بر حسب وسعت و ادراك و قوه و قدرت ايشان تكليف قرار داده و نباتات را بر حسب خودشان و جمادات را بر حسب خودشان و با هريك به زبان خود ايشان و به طوري كه گذشت تكليف كرده است و البته در هر طايفهاي از ايشان نيز كاملين و حكما و بالغين باشند و نقبا و نجبا و تابعين در ميان هريك باشد چنانكه اخبار اهلبيت: به آن دلالت ميكند چنانكه فرمودند كه لحم، سيد طعامهاست در دنيا و آخرت و فرمود كه فضيلت جو بر گندم مثل فضيلت ما اهلبيت است بر مردم و فرمودند كه سيد فواكه انار است و فرمودند كاسني سيد سبزيهاست و فضل كاسني بر ساير سبزيها مثل فضل ما اهلبيت است بر مردم نميدانم چه ميگويم و چه ميشنوي ميترسم اينها را افسانه بينگاري و نداني چه ميگويم چنانكه جمعي كثير نفهميدهاند و تأويلهاي نامناسب كردهاند باري اميدوارم كه اگر در اين رساله به دقت نظر كني اينها را حقيقي بگيري و تأويل نكني. وغرض از اين فصل همان كيفيت ابلاغ به جمادات و ساير موجودات بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 226 *»
و از آنچه پيش از اين و در اين فصل عرض شد مطلب واضح ميشود پس حضرت پيغمبر9 در هرجا كه هست دعوت هر قومي را به لسان آن قوم ميكند خواه ايشان را ملاقات بكند به ظاهر و خواه نكند.
مطلب سيوم
در معرفت حضرت پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه و سلامه عليه و آله است به چهار قسمت معرفت كه سه قسم از آن تا اين زمانها بروز نكرده بود و همان يك قسم آخر را به طور ظاهر ميفهميدند پس ما به حول و قوت الهي در اين رساله عاميانه ميخواهيم هر چهار قسم را شرح كنيم ولي ياري ميجويم از خداوند عالم در آنكه به طوري بيان كنم كه همه خواص و عوام بهره برند و بفهمند و مؤمنان ايشان تصديق كنند و پناه ميبرم به خداوند عالم و به باطن پاك پيغمبر و ائمه طاهرين و انبيا و مرسلين و شيعيان كاملين ايشان از شر اشرار و مكر فجار كه نكته بر اين كتاب نتوانند بگيرند و خداوند توفيق دهد مرا بر بيان كردن و بندگان مؤمن را بر قبول كردن و كور گرداند منكرين فضايل را از ديدن و فهميدن و محفوظ دارد اين خاكسار و ساير تصديقكنندگان را از شر ايشان پس در اين مطلب چهار مقصد است.
مقصد اول
در معرفت بيان و اين معرفت بالاترين معرفتهاي رعيت است به ايشان و اين معرفت مخصوص است به خواص خواص شيعيان ايشان و هميشه در سينههاي طيب طاهر شيعيان مخفي و پوشيده بوده است و از سينه به سينه ميرفته است و در كتابها و خطابها نيامده بوده است چنانكه گفتهاند كه ٭درسي نبود هر آنچه در سينه بود٭ بلي به طور اشاره و ايما در كتاب خدا و سنت ائمه طاهرين بوده است و هست ولي كسي غير از اهلش به آن برنميخورده و نميخورد تا در اين اوان كه خورشيد ولايت از مشرق شيخ امجد اوحد الشيخ احمد الاحسائي اعلياللّهمقامه و رفعفيالخلداعلامه سر زد و نور ولايت مطلقه از رخساره سيد اجل اعظم عالم السيد محمدكاظم اجلاللّهشأنه و رفعفيالخلداعلامه تافت و مأمور به اظهار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 227 *»
مقامات و آيات ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم گشتند شمهاي از آن را به مقتضاي آن زمان اظهار فرمودند و چون روز به روز زمان در ترقي است و استعداد اهل اين زمان قدري بيشتر شده است حقير فقير خواستم قدري آن امر را آشكارتر كنم و گذاردن اين مطلب در اين كتاب عاميانه از مشكلترين كارهاست و نهايت دشواري را دارد زيرا كه ساختن عبارتي به طوري كه ظاهرش با بياعتدالي بياعتدالان درست آيد و با وجود اين قابل آن باشد كه تن معنيهاي معتدل باشد و روح آن معنيها را در بر داشته باشد و آن معنيها را بفهماند بسيار امر خطيري است و به همين جهت اين كتاب عاميانه من در نزد ارباب هوش و بصيرت بسيار بسيار امر عظيمي است و ميدانند كه در خور هركس نيست كه اينطور عاميانه بنويسد و مطلبهايش به اين دشواري و عظيمي باشد باري باز ياري ميجويم از خداوند جليل و باطن رسول9 و باطن ائمه طاهرين و اولياي ايشان در نوشتن تتمه اين كتاب به طور دلخواه و اميدم چنان است كه مرا نااميد نكنند چنانكه نكردهاند و گفتهاند الاكرام بالاتمام پس چون اين مطلب بزرگ است و محتاج به مقدمات چند است پس مقصد را بر چند فصل قرار داديم تا در هر فصلي مقدمهاي را ذكر كنيم و اهل وصل آنها را متصل كنند و اهل فصل آنها را منفصل بينند.
فصل
بدانكه شك نيست در اينكه خداوند عالم قديم است يعني به ذات خود پاينده است و يك است كه او را بخشبخش نتوان كرد و خوردخورد نميشود و او را اجزا نيست بلكه به هر نظر كه نظر كني او يك است و هرچه غير از اين يك حقيقي است همه خلقند و همه حادث هرجا كه خواهد باشد پس چه مشيت خدا و چه چيزهايي كه به مشيت خدا خلق شده است از جبروت و ملكوت و ملك همه حادث ميباشند حتي اسمهاي خدا و صفتها و نورهاي او همه حادث و خلقند زيرا كه يك حقيقي غير از خودش يعني غير از همان كه هست چيزي ديگر نيست و غير از همان كه هست حالي ديگر و جهتي و زماني و مكاني و رتبهاي ديگر ندارد همان ذاتي است كه هست و در مكاني نيست و در زماني نيست و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 228 *»
در جهتي نيست و در رتبهاي نيست ديگر حالتي و حالتي ندارد و تغيري و تبدلي از براي او نيست و اين نوع توحيد را نميتواني فهميد مگر با چشم خدايي كه به تو عطا كرده يعني با نور خدايي كه در تو هست كه آن را فؤاد ميگوييم نظر كني آنگاه ميتواني چنين توحيدي را بفهمي و محال است كه با عقل يا روح و نفس بتواني اين مسئله را بفهمي.
به عقل نازي حكيم تا كي | به فكرت اين ره نميشود طي | |
به كنه ذاتش خرد برد پي | اگر رسد خس به قعر دريا |
باري در بيان، نقص نيست انشاءاللّه ديگر اگر نفهمي كه چه ميگويم برو دعا كن كه خداوند عالم فهم تو را درست كند و رسا گرداند.
باري مطلب آنست كه خداوند عالم يك و يگانه است و هرچه غير اين يك و يگانه است همه حادث و خلق اويند و آن يك غير آن يك چيزي ديگر نيست و طوري ديگر نميشود و معني ديگر ندارد و مثل خلق خود نيست كه به هر نظري طوري باشد و به هر نظري اسمي ديگر به او بگويند مثل آنكه زيد از آن جهت كه پسر محمد است ميگويي پسر و از آن جهت كه پدر عمرو است ميگويي پدر و از آن جهت كه برادر بكر است ميگويي برادر و همچنين به نظري عم ميشود و به نظري خال ميشود و به نظري استاد ميشود و به نظري شاگرد ميشود و همچنين به هر نظري چيزي به او ميگويي و او را به اسمي مينامي و اينها به جهت اين است كه زيد يك نيست و يگانه نميباشد بلكه از خوردههاي چند به هم جمع شده است و از صفتهاي چند به هم گرد آمده و با چيزهاي چند قرين ميشود و اما خداوند عالم جلشأنه يك است و هيچكس غير او با او نيست و در رتبه قدم و پايندگي او كسي ديگر نيست و صفتي ديگر يافت نميشود پس نميتوان او را به ملاحظه هر جهتي يا هر كسي يا هر صفتي به اسمي خواند پس در رتبه ذات خدا اين اسمهاي متعدد بسيار و اين رسمها و اين صفتها نباشد جز ذات يگانه بينام و نشان او جلجلاله و اما اينكه خدا را به اسمها و رسمها ميخوانند در ميان خلق است چون محتاج شدند در سخنگفتن كه نامي از او ببرند نامها خدا در ميان خلق از خلق قرار داد كه هر وقت ميخواهند از او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 229 *»
نامي ببرند آن نامها را بر زبان آرند و الا آن نامها مخلوق است ظاهراً و باطناً و مخلوق را دخلي به خالق نيست.
مثلي از براي اين حكايت آنكه چون مشيت خدا قرار گرفت كه بندگان را جسمي باشد در جهت و مكان و زمان و آن جسم را پشت و رويي باشد و حركات چند باشد و خواست كه بندگان در عالم جسماني كه پشت و رويي دارند رو به او كنند و تعظيم جلال او را كنند و معلوم است كه خداوند عالم نه در مشرق است كه شرقي باشد و نه در مغرب است كه غربي باشد و نه در جنوب است كه جنوبي باشد و نه در شمال است كه شمالي باشد و نه در بالا كه فوقاني باشد و نه در پايين كه تحتاني باشد پس چگونه ميشد كه اين تنهاي پشت و رودار و جهتدار رو به او كنند و از براي او كرنش كنند و به خاك افتند به هر طرف كه رو ميكردند پشت ايشان به طرفي ديگر بود و به هر طرف كه تعظيم ميكردند از طرفي ديگر خلاف تعظيم به عمل ميآمد نميبيني كه اگر پشت خود را به سلطاني كني و خم شوي نهايت بيادبي است و اگر گويي كه خدا غير از سلاطين است گويم تو غير از خودت نيستي تعظيم عالَم تو روكردن و كرنشكردن و به خاكافتادن است و بيادبي عالَم تو خلاف اينهاست پس تو بايد تعظيم بكني و بيادبي نكني چرا كه بندگي از تو خواستهاند و تو بايد به مقتضاي اين بدن بندگي كني و مقتضاي بندگي بدن تو آنست كه عرض شد و چون تو بايستي كه در حال بندگي كرنش كني و به خاك افتي و رو كني پس تو محتاج به آني كه خداوند يك جهتي را برگزيند و او را رخساره خود قرار دهد و تن تو را امر كند كه رو به آن كند و كرنش نزد او نمايد و پيش او به خاك افتد و خدا خود نه محتاج به تو و نه محتاج به بندگي تو است تو محتاج به بندگي بودي بندگي آموخت اسباب بندگي نداشتي عطا فرمود مثل آن فراش كه او را امر به جاروبكردن فرمايند چون جاروب ندارد جاروبي به او دهند چون جايي نيست كه جاروب كند جايي به او بنمايند كه اينجا را جاروب كن الحال چون محتاج به بندگي بودي بندگي آموختند و اسباب نداشتي اسباب دادند و بندگي تو به جايي به كار نميرفت و معطل بودي جايي برايش پيدا كردند و تو را امر كردند كه بندگي خود را اينجا به كار ببر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 230 *»
به خرج ما ميآيد و واقعاً هم به خرج ميآيد زيرا كه آنكس كه جمع بر تو بسته همينجاست پس خرج هم او برميدارد چون محتاج به جهتي بودي كه رويي به او آوري خداوند در عالم اجسام كعبه را برگزيد و آن را رخساره خود قرار داد به سوي تو و آن را در جهت آفريده تا تو رو به آن كني و پشت به غير آن و كرنش به سوي او آوري و پيش او به خاك افتي تا عبادت تو مقبول گردد حال همچنين چون تو را زباني بود و شغل او گفتار بود و اداي حروف و الفاظ و لغتها و او را مأمور به بندگي كردند و اما چيزي غير از گفتار از او ساخته نبود لهذا در ميان الفاظ لفظي چند را برگزيده كه زبان بتواند آن را بيان كند و چنانكه كعبه را خانه خود ناميد و شب و روز در آنجا نميخوابد و قرار نميگيرد اين لفظها را هم نام خود ناميد و او دخلي به اين نام و نشانها ندارد چنانكه دخلي به خانه ندارد و بنياسرائيل قبيله خدا بودند و خدا را قبيله نيست و در قرآن قومي را طايفه خود ناميده و خدا را طايفه نيست همچنين اين لفظها هم نام خداست و خدا را هيچ نام و نشان نباشد ولي اين نامها به جهت احتياج خلق است نه مستحقي خالق. باري مقصود آن بود كه بداني كه خدا مستحق اسمي از اسمها نيست و ذات او يگانه و پاينده و بينياز از غير خود است هرچه خواهد باشد بفهم چه ميگويم و چه شنيدي.
فصل
چون دانستي كه خدا يك است و هرچه جز اوست خلق اويند پس بدانكه خلق خود را از چيزي نيافريده است مثل آنكه كوزهگر كوزه را از گل ميسازد و نجار كرسي را از چوب خداوند خلق خود را از چيزي نيافريده زيرا كه آن چيز اگر گويي ذات خداست پس ميبايست كه خدا ذات خود را بخشبخش كرده خلق بسازد و فهميدي كه ذات خدا بخشبخش نميشود و يك است و يگانه و غير خدا هم هرچه هست مخلوق خداست پس چگونه ميشود كه خداوند خلق خود را از چيزي بسازد پس بيآنكه چيزي باشد خداوند ايجاد كرد و اگر بگويي چهطور ايجاد كرد گويم طور را او ايجاد كرده و طورآفرين را در آفرينش طور نباشد و اگر گويي كي گويم وقتآفرين را در آفرينش كي نباشد و اگر گويي در كجا گويم مكانآفرين را آفرينش در مكان نباشد و اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 231 *»
گويي چرا گويم چراآفرين را در آفرينش چرا نباشد پس اينها همه در كار غير از اوست و در كار او اينها نباشد پس اين است معني قول خدا كه فرموده لايسئل عمايفعل و هم يسئلون يعني از خدا پرسيده نميشود از آنچه ميكند و از غير او پرسيده ميشود زيرا كه او از چيزي و در چيزي و با چيزي نميكند و غير او كاري كه ميكند از چيزي و در چيزي و با چيزي است پس هر كار كه در او حكمتي ذكر ميشود و اسبابي و اوضاعي ذكر ميشود و علتي آورده ميشود از غير اوست و در كار او جاري نميشود مجملاً كه خلق را به خدا نسبتي نيست و ذات خدا قطعهقطعه نشده است كه خلق شود پس در خلق از خدا هيچ نيست و در خدا از خلق هيچ نيست خدا خداست و خلق خلق بفهم چه ميگويم و هوش خود را جمع كن و به آسانيِ اين كلام دشوار نظر مكن و آن را دشوار بشمر و در آن فكر بسيار كن تا از فهمش دور نيفتي.
فصل
چون دانستي كه در خدا از خلق هيچ نيست و در خلق از خدا هيچ نه پس بدانكه خلق نميتوانند خدا را به هيچ قسم بشناسند و به كنه او برسند چرا كه انسان تا از جنس چيزي مدركي نداشته باشد آن را نميتواند فهميد ببين كه اگر تو را از جوره صداها مدركي نبود كه آن گوش تو باشد تو را ممكن نبود كه صداها را بفهمي و اگر از جنس ديدنيها تو را مدركي نبود كه آن چشم تو باشد ممكن نبود كه ديدنيها را بفهمي و اگر از جنس بوها مدركي نبود كه آن بيني تو باشد ممكن نبود بوها را بفهمي و همچنين باقي مدركهاي تو اگر از جنس هر چيز مدركي نداشتي ممكن نبود كه تو او را بفهمي حال در وجود خود نظر كن ببين از جنس ذات يگانه خدا در تو مدركي هست يا نيست؟ اگر بگويي هست لازم آيد كه ذات خدا بخشبخش شده باشد و بخشي به تو رسيده باشد مثل آنكه خاك بخشبخش شده و حصهاي به تو رسيده و آب و باد و آتش و روح حيواني بخشبخش شده و از هريك به تو بخشي رسيده و فهميدي كه ذات خداوند بخشبخش نميشود و يك است و يگانه پس چون از جور ذات خدا بخشي و بهرهاي نداري پس ذات خدا را نميتوان فهميد و شناخت از اين جهت خدا فرموده است كه لاتدركه الابصار و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 232 *»
هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير يعني درك نميكند خدا را بصيرتهاي خلق و آن خدا درك همه بصيرتها را ميكند و خدا باريكبين و آگاه است پس فهم ذات خدا محال شد از اين جهت حضرت امير7 فرمودند هرچه را تميز دهيد به فهمهاي خود به آن نازكتر مقامي از تميز، آن مخلوقي مثل شماست و بازگشت آن به سوي شماست و فرمودند كلامي كه حاصل آن آنست كه هر چيزي جنس خود را ميفهمد و نظير خود را درك ميكند و چون در خلق از جنس خدا نيست بلكه خدا جنس نيست ادراك خلق مر او را محال باشد و به كنه او نتوان رسيد خواه پيغمبران و خواه پيشوايان و خواه ملائكه مقربان هيچكس به كنه ذات نتوانند رسيد و به خاطر ايشان خطور نخواهد كرد نه كلي و نه جزئي و حال آنكه اينجا كل و جزء ندارد بد نگفتهام:
اي منزّه پردهدار و پردهدر | ||||
وي به هر پرده در و از پرده در | ||||
چون نمايم من سپاست كان سپاس | ||||
در قياس است و تو بيرون از قياس | ||||
وصف ما اندر خور اوهام ماست | ||||
ذات تو بيرون ز حد وهمهاست | ||||
ما همه در چند و چون و تو برون | ||||
چون درآيد وصف تو در چند و چون | ||||
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست | ||||
وز تو جز تو هيچكس آگاه نيست | ||||
پس در مسدود است و اين طلب مردود و نميتوان از او سخني راند نه به صريح و نه به كنايه و نه به اشاره و همچنين نه به اشاره قولي نه خيالي نه عقلي نه فؤادي به هيچطور و هيچ احتمال نميتوان به سوي او اشارهاي كرد محال است محال و مجال اشاره نيست چه جاي صريح.
عنقا شكار كس نشود دام باز گير | ||||
كانجا هميشه باد به دست است دام را | ||||
اي برتر از قياس و خيال و گمان و وهم | ||||
وز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم | ||||
پس واضح شد كه چيزي از خدا در نزد خلق نيست و چيزي از خلق در نزد خدا نيست آنجا كه اوست غير او راه ندارد و آنجا كه غير اوست شايسته جلال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 233 *»
عظمت او نيست راه مسدود و طالب مردود و چون و چرا گوينده كافر و جوينده خائب و خاسر پس از درك ذات قطع نظر بايد زيرا كه از هيچكس نيايد فافهم.
فصل
بدانكه خداوند عالم بينياز است از وجود بندگانش چه جاي بندگيهاي ايشان و او را حاجتي به هيچكس و هيچچيز نيست بلي خلق خود به طوري خلق شده بودند كه بيبندگي زيست ايشان محال بود بلكه بيبندگي خلق ايشان محال بود پس خلق در وجود خود و پايندگي خود محتاج به بندگي هستند پس در حكمت لازم شد كه ايشان را رويه بندگي بياموزند و از براي ايشان اسباب بندگي خلق كنند و جهات بندگي قرار دهند چنانكه سابقاً دانستي و اين تعليم و ياددادن همين شرع و تكليف است نه چيز ديگر و اين شريعت و تكليف و ياددادن رويه بندگي و اين بندگي بايد به طوري باشد كه از عهده برآيند و ايشان را ممكن باشد و بنيه ايشان طاقت آن را داشته باشد زيرا كه تكليف به آنچه انسان طاقت آن را ندارد لغو است و از حكيم سر نميزند پس لازم شد كه تكليف به آنچه ايشان را ممكن است بكنند و آنچه را كه از عهده آن برميآيند به ايشان ياد دهند و از ايشان بخواهند و ايشان از عهده هيچ تكليفي برنميآيند مگر به آنكه اسباب و جهات آن را براي ايشان مهيا كنند نميبيني اگر به كسي تكليف كنند كه بر گرد عقل هفتدفعه طواف كن از عهده برنميآيد و اگر چيزي در اين عالم ميآفريدند كه عقل بود كه به چشم ديده ميشد و جسمي داشت طوافكردن آن ممكن بود چنانكه گرد خانه كعبه طواف ممكن است و اگر امر به وضو از آب ميكردند و آب نبود وضو تكليف مالايطاق بود و حالا ممكن است پس همچنين كسي كه تكليف ميكند بايد اسباب تكليف و جهات تكليف را بيافريند تا آنكه آن تكليف به عمل آيد و انسان از عهده آن عمل بتواند برآيد و اين هم مقدمهاي است كه به طور اجمال مسلمي است ولي تفصيل آن بر نفسها گران است و تصديق نميكند آن را مگر مؤمن محض و بيشتر نفوس تكليف مالايطاق را بر خود راست ميكنند بلكه تكليف به امر محال را از براي خود قرار ميدهند از تكليف ممكن وامانده و به تكليف محال نرسيده اين است طريقه اغواي شيطان مثل آنكه اغوا ميكند كه تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 234 *»
بايد بپري و كمال تو در پريدن است و در تمام عمر خود سعي در پريدن ميكني به اغواي او و پريدن محال است كه از تو به فعل آيد و از رفتار روي زمين هم ماندهاي ناگاه مرگ درميرسد و از هر دو ماندهاي خسر الدنيا و الآخره خواهي مرد.
فصل
چون دانستي كه قوام وجود خلق به بندگي است و بندگي موقوف به تعليم است و مهيا كردن اسباب و جهات بندگي پس ميگوييم كه از جمله بندگي بلكه عمده بندگي و حقيقت و اصل بندگي معرفت صانع و سازنده اين عالم است چرا كه همه بندگيها به عمل خواهد آمد اگر انسان صانع عالم را بشناسد و بداند كه از براي او خدايي است و او مستحق پرستش است و بايد او را پرستيد و به او نزديكي جست و حق او را ادا كرد و شكر نعمت او را نمود و اگر صانع خود را نشناسد و نداند كه او را آقايي است بندگي صورت نخواهد گرفت چرا كه بندگي از براي آقاست و كسي كه آقايي براي خود نشناسد بندگي نخواهد كرد و اگر بعضي كارها بكند از براي غير آقا در حقيقت شريك براي آقاي خود قرار داده است و همين عظيمتر باعثي است از براي هلاكت و به همين واسطه هلاك خواهد شد پس در حكمت لازم شد كه اول آقاي خود را بشناسد و آقا اول خود را به او بشناساند بعد رويه خدمت خود را به او ياد دهد و دانستي در اينجا و پيش از اين كه معرفت ذات خدا محال است و هيچ پيغمبري را حاصل نميشود چه جاي ساير مردم بلكه شناختي و دانستي پيش از اين كه ميان ذات خدا و خلق هيچ نسبتي نيست و هيچ بستگي نيست و به هم هيچ دخلي ندارند و خداوند از حال خود متغير نشده و نخواهد شد و هميشه بر يك حال است بلكه او را حال نيست و كسي همراه او نيست و با او نيست و هيچچيز را با او راهي و نسبتي و بستگي نيست چرا كه اينها همه صفت مخلوقات است و كساني كه اين گمانها را در خدا كردهاند خداي حقيقي را نشناختهاند بلكه مخلوقي را خدا نام كردهاند و اين چيزها را در او گمان كردهاند حال ما هم نفي آنچه ميگفتهاند نميكنيم و آن كسي را كه ميجستهاند و ميخواستهاند انكار نداريم ميگوييم آن كه شما ميگفتهايد هست و راست و درست است و بر همان اعتقاد باشيد الا آنكه بالاتر از آن هم يك كسي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 235 *»
ديگر هست و آن كسي كه پيش ميگفتيد بندهاي از بندههاي اوست و آن كه بالاست از ادراك بالاتر است و هرچه ادراك شود خلق اوست و آن از فهم و قياس و توهم پاك است و آن كه تا حال داشتهايد حق و صدق همانطور است كه ميگفتهايد لكن قدري فهم خود را ترقي دهيد و به آنچه پيش گفتهام مراجعه كنيد و ببينيد كه منزهتر از آن كه داشتهايد هم هست و آن كه تا حال داشتهايد آن هم بندهاي است حيران در آن كه بالاتر است چه ميشود كه آن صفات كه تا حال ميگفتهايد و تقصير نكرده بوديد همه را داشته باشد و لكن به مقتضاي فرمايش اجعلوا لنا رباً نؤب اليه و قولوا في فضلنا ماشئتم و لنتبلغوا يعني از براي ما پرورندهاي قرار دهيد كه بازگشت ما به او باشد و بگوييد در فضل ما هرچه ميخواهيد و نخواهيد رسيد پس مقتضاي اين حرفهاي من نه آنست كه از آنچه داشتهايد و ميگفتهايد دست برداريد بلكه همانها را بگوييد يعني كمالهاي آنها را بگوييد و نقصها را بيندازيد الا آنكه ايشان را بنده خدايي دانيد كه بالاتر از ايشان است و آن خداي بالا را از نسبت و بستگي و جفتشدن با خلق و پيوستن به آفرينش پاك دانيد و دور شناسيد چرا كه هركه اين طورها باشد حادث است. به هر حال خدا را بايد چنين شناخت به طوري كه در سابق عرض كردهام و اگر فراموش كردهايد به دقت برگرديد و در آنها فكر كنيد تا مطلب واضح شود.
پس چون محال شد نسبت به خدا و بستگي به خدا و پيوند به او و راه به سوي او از براي همهكس و بايد شخص خداي خود را بشناسد و آقا و مولاي خود را بداند كه بندگي او را كند و اين هم در حكمت و در نزد عقل هر كسي واضح و هويداست كه شناختن سياهي كفايت از شناختن قرمزي نميكند و شناختن آسمان كفايت از شناختن زمين نميكند و شناختن هيچچيز كفايت از شناختن غير نميكند و در شناختن هر چيزي خود او را بايد شناخت پس در شناختن خدا هم شناختن غير كفايت نميكند و در شناختن قديم شناختن حادث كفايت نميكند و در شناختن مولا شناختن بنده كفايت نميكند و بديهي اسلام است كه بايد انسان مولاي خود و خداي خود را بشناسد و معرفت خدا از اصول اسلام است و از جمله ضروريهاي اسلام و اجماعيهاست و كتاب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 236 *»
خداوند به آن نازل شده و سنت پيغمبر9 به آن جاري گشته پس معلوم شد كه اين مطلب از جمله مشكلات است و بايد از پي اين رفت و اگر در طلب اين كوتاهي كني نهايت بيديني است چرا كه به ضرورت اسلام و كتاب و سنت فهميدي كه معرفت خدا واجب و باز به دليلهاي واضح ظاهر به ضرورت مسلمين و كتاب و سنت ظاهر است كه به ذات خدا نميتوان رسيد و هيچ پيغمبر مرسلي نميتواند خدا را شناخت پس حيلت در اين مقام چيست و مراد خدا و رسول از معرفت چه بود و چه چيز بر مردم واجب كردهاند و حال آنكه ميدانيم كه تكليف مالايطاق نكردهاند و به محال مردم را نخواندهاند اگر از پي اين مطلب نروي اصل همه تكليفها را ترك كردهاي و اين اصل كه خراب شد همه چيزهاي ديگر كه فرع اين است خراب ميشود و اصل و فرع كه همه خراب شد فايده وجود تو برطرف ميشود و فايده وجودت كه برطرف شد لامحاله هلاك خواهي شد و غرض خدا از خلقت به عمل نخواهد آمد زيرا كه غرض خدا از خلقت همه معرفت است و عمل به مقتضاي معرفت چنانكه ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني خلق نكردم جن و انس را مگر به جهت معرفت و ميفرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنج پنهاني بودم دوست داشتم كه مرا بشناسند پس خلق را خلق كردم تا مرا بشناسند پس غرض از خلقت خلق معرفت خداست و معلوم است كه غرض از خلقت امر محالي نميشود چرا كه محال به عمل نميآيد پس غرض به عمل نميآيد و حكيم امري كه به عمل نخواهد آمد غرض خود قرار نميدهد.
و اگر بگويي چنانكه جهال عرفا و عوام ايشان ميگويند كه مقصود معرفت صفت خداست پيش از اين گفتيم كه معرفت سرخي معرفت سياهي نيست و معرفت زمين معرفت آسمان نيست بلكه ميگويم معرفت سرخي رنگ زيد معرفت زيد نيست و زبان ايشان درد نميآمد كه بگويند تكليف شما معرفت صفت خداست نه خدا بلكه همهجا گفتهاند كه معرفت خدا لازم، و ايشان در كلام فصيح بودهاند و نقصي نداشتهاند اينطور كه گفتهاند غرضي داشتهاند و انسان بايد كلام آقا را كه ميشنود همان معني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 237 *»
خودش را بگيرد اگر آقا گفت چراغ را نظر كن مطلبش همان چراغ است نه نور چراغ چرا كه اگر ميخواست بگويد نور چراغ را نظر كن ميگفت نور چراغ را نظر كن و زبانش درد نميآمد و نميخواست مردم را معطل كند يا معما بگويد از براي هدايت آمدهاند نه گمراه كردن اگر مطلبش در واقع اين بود كه نور چراغ را يا زردي چراغ را يا شكل چراغ را نظر كن همين را ميگفت ديگر چرا لفظي ميگفت كه معني او مقصودش نباشد پس هوش خود را جمع كن و اين تأويلهاي واهي را در كلام حكيم فصيح كه قصد هدايت و فهمانيدن دارد مكن و عبثعبث معني بيجا براي كلام او بياذن او مكن و بدانكه ايشان بهتر لفظي را از براي مطلب اختيار كردهاند و آشكارتر لفظي را گرفتهاند و بر حسب عقل خلايق سخن گفتهاند چنانكه فرموده نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم پس به طور عقل تو سخن گفتهاند پس كلام ايشان به غير آنطور كه از آن فهميده ميشود معني مكن كه اگر اين در را بگشايي و اين بنا را بگذاري بناي دين خراب خواهد شد و اوضاع دين به هم خواهد خورد. نميبيني كه اگر به تو بگويند نماز بكن نبايد بگويي يعني نماز را در خيال خود كن و خيال نماز بكن يا آنكه بگويند روزه بگير نبايد بگويي يعني تصور روزه بكن و همچنين اگر آقا به غلام خود بگويد خانه را جاروب كن غلام نبايد بگويد معني اين كلام آن است كه سايه خانه را جاروب كن چرا كه خانه آقا زباله ندارد آيا اين غلام فكر نميكند كه آقا اگر ميخواست بگويد سايه خانه را جاروب كن زبانش درد نميآمد و ميتوانست كه اين كلمه را بر زبان براند حال كه گفت خانه را جاروب كن بايد خانه را جاروب كرد و اين تأويلها را بايد كنار گذاشت و اگر مردم اين بنا را خراب ميكردند و هرچه ميشنيدند همان معني خودش را ميگرفتند به حقيقت غرضهاي الهي و حكمتها و تكليفهاي او برميخوردند لكن اين بنا كار جميع مردم را خراب كرده است و از صدر اسلام اليالآن كار هركس خراب شده و دين هركس تباه شده از همين تأويلهاي دور است و از همين جهت به رويه واقف نشدند مگر قليلي از مخلصان كه به زيور صداقت آراسته بودند و از روي صدق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 238 *»
و اخلاص هرچه ميشنيدند در آن از خود تصرفي نميكردند و به همان كه شنيده بودند عمل ميكردند باري هركس ميخواهد به سرّ امور و حقيقت آنها برخورد درِ تأويل را ببندد و همان را كه ميشنود بگيرد تا فايض، فيض خود را به او بدهد و از فيض او فايز گردد.
فصل
بدانكه خداوند عالم جلشأنه را مكاني نيست كه در آن مكان باشد مثل آنكه مخلوقات را مكاني است كه در آنجا ميباشند و در غير آنجا نميباشند پس نه خداوند در آسمان است كه در زمين نباشد و نه در زمين است كه در آسمان نباشد و نه در عالم غيب است كه در عالم شهاده و آشكار نباشد و نه در عالم شهاده است كه در عالم غيب نباشد و نه در عالم امر است كه در عالم خلق نباشد و نه در عالم خلق است كه در عالم امر نباشد و نه در عالمي بالاتر از امر است كه در عالم امر و خلق نباشد و نه جُثهاي بزرگ است كه پر كرده باشد فضاي عالم امر و خلق را بلكه در همهجا به ذات خود حاضر است و غير از خلق است و خلق غير از اوست و اين مطلب رمزي است كه فاشتر از اين نميتوان بيان كرد.
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر | ||||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش | ||||
آنچه به لفظ ميآيد اين است كه خدا در همهجا هست و در هيچجا نيست و او غير از خلق خود است و خلق غير از اوست.
يار نزديكتر از من به من است | وين عجبتر كه من از وي دورم |
پس خدا در همهجا هست و هيچ مكان خالي از او نيست و تمام خلق همه آئينهها هستند از براي نمايش او همه او را ميجويند و به سوي او ميپويند و او را مينمايانند و لكن آئينهها مختلف است بعضي كوچك است و بعضي بزرگ بعضي راست و بعضي كج و بعضي صاف و بعضي با كدورت و بعضي بيرنگ و بعضي رنگين و هركس از آن به قدر قابليت خود مينمايد و هركس حكايتي از او به تصور خود ميكند ٭تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد٭ نميبيني كه اگر آئينه مستقيم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 239 *»
و راست و صافي و بيرنگ باشد و بيعيب تو صورت خود را در آن ميبيني و آن صورت را نسبت به خود ميدهي و اگر كج و معيوب باشد و با كدورت آن صورت را از خود دور ميكني و خود را از آن دور مينمايي ميگويي اين صورت من نيست چنانكه فرنگيان آئينهاي ساختهاند كه چون انسان در آن نظر كند صورت خوك ميبيند و اگر آن آئينه را به دست انسان دهند و صورت خوك بر آن ظاهر بيند هرگز نميگويد كه اين صورت من است پس از اين جهت شد كه بديها همه از خلق است و اصل حيات و هستي و پايندگي همه از خداوند پس آئينه اگر از خود چيزي داخل صورت نكرد و صورت را بر همان فطرت اصلي خود گذارد صورت راست و درست ظاهر خواهد شد و اگر از خود چيزي بر آن گذارد به قدر همان صورت از طور انسانيت خواهد افتاد بفهم اين مثلهاي نيك را و بفهم از آن مطلبهاي الهي را پس چون همه خلق آئينههاي نماينده انوار خدا شدند و آئينهها در صفات خود مختلف شدند پس هر آئينه كه از لوث كثرت و اختلاف پاكتر شد نماينده آن نور اعظم بهتر و بيشتر شد و هر آئينه كه آلوده به كثرت شد به قدر آلودگي از نمايش آن انوار محروم شد و معلوم است كه آن اصل همه ايجاد و اصل همه حوادث كه باقي حوادث همه از نمايشهاي اويند يا آن دل كه همه خلق همه اعضا و جوارح اويند يا آن تخم كه كل خلق همه شاخ و برگ اويند يا آن دريا كه همه ايجاد موجهاي اويند يا آن مداد كه كل موجودات حروف اويند آن پاكتر است از كثرت همه خلق و معتدلتر است از جميع حوادث و منزهتر است از صفات جميع كاينات بلكه به طوري است كه در او هيچ بويي از كثرت و آلودگي نيست و هيچ رنگي و شكلي از براي او مصوّر نيست چگونه و حال آنكه جميع رنگها و شكلها از چيزهايي است كه به واسطه او پيدا شده و همه در زير مقام اويند و او بالاتر از همه است پس به هيچوجه آلايش اينها در آن نيست چنانكه آسمان اصل زمين است و كثافت زمين در آسمان نيست و غيب اصل شهاده است و روح اصل تن است و به هيچوجه آلايشهاي تن در روح نيست و نپندار از اين مثلهايي كه زدم آنكه آن مخلوق اول به منزله آب است و ساير به منزله موج يا او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 240 *»
مانند مداد است و باقي حروف يا او تخم است و ساير شاخ و برگ زيرا كه اين مثلها را ما در اين كتاب از براي نزديكشدن ذهنها ميآوريم و الا حاشا و كلا كه اينطور باشد بلكه اگر مثل بياوريم به آفتاب و نور آفتاب باز به جهت نزديكشدن است و الا نه اين است كه اين مثلها را از عالم آلودهها ميآورم و آلوده كي مثل پاك ميشود و گرفتار كي مثل رها ميشود پس اين مثلها كه در اين كتاب ميآوريم هريك به جهت نزديكشدن از راهي است و الا مثل از براي بلند در رتبه پست يافت نميشود پس مغرور به اين مثلها مشو و بلند را قياس به پست مكن و همه مقصود آن بود كه بداني كه آن كس كه اصل همه خلق است و ساير خلق از نور او خلق شدهاند پاك است از آلايش كل پس آنكه اصل خلق است پاك است از شبيهبودن به ذاتهاي خلايق و شبيهبودن به صفتهاي ايشان و از شبيهبودن به تركيب ايشان پس او را نه مكاني است و نه وقتي و نه رتبهاي و نه طوري و نه طرزي كه شبيه باشد به ساير خلق و چون چنين است نماينده شده است از براي صفات خداوند و مينمايد آنها را چنانكه هست بدون تفاوت كه يك سر مويي غير از آنچه هست داخل آنها نكرده زيرا كه از خود چيزي ندارد بد نگفته است آن شاعر كه گفته:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | ||||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهستهآهسته | ||||
و مثل اين حكايت مثل هواست كه مابين تو و آنچه ميبيني فاصله است و يقيناً هست و به هيچوجه خودش پيدا نيست و همه پيدايي از براي آن چيزي است كه ميبيني حتي آنكه اگر كسي چيزي به تو بنمايد مثلاً دست خود را برآرد و بگويد اين چيست در جواب خواهي گفت كه دست تو است و به هيچوجه از هوا چيزي به نظر تو نميآيد و نخواهي ديد مگر دست او را و اين هوا به اين لطافت خلقي است از عناصر اين عالم و چگونه خواهد بود حال لطافت كره آتش كه بالاي هواست و چگونه خواهد بود لطافت آسمانها كه بالاي كره آتش است و چگونه خواهد بود لطافت كرسي و چگونه خواهد بود لطافت عرش، اينها همه در عالم جسم ميباشند. پس وقتي كه جسم به اين لطافت ميشود و ممكن است كه به اينطور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 241 *»
لطيف بشود كه به هيچوجه خودنما نشود پس چگونه خواهد بود حال عالم غيب و هرگاه عالم غيب آنقدر لطيف شد چگونه خواهد بود لطافت عالم مشيت الهي كه غيب و شهاده به آن پيدا شدهاند و هفتادهزار مرتبه كثيفتر ميباشند از مشيت الهي پس ببين كه لطافت خلق به كجا ميرسد پس ببين چگونه خواهد بود لطافت نور خلق اول كه پيش از آن هيچ موجودي و مخلوقي نباشد پس لطافت آن از عقلها و وهمهاي خلايق بالاتر است پس وقتي كه لطافت آن به اين سرحد رسيد ببين كه از خودي او هيچ اثري خواهد ماند يا نه و از خودش هيچ اسمي و رسمي باقي خواهد ماند يا نه البته از وجود خودش اثري در او نخواهد ماند بد نگفته است شاعر:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار | ||||
چهكنم حرف دگر ياد نداد استادم | ||||
پس خلق اول آنقدر لطيف خواهد بود كه اگر عقول كل خلايق به هم شوند و بخواهند به نازكتر فهم خود از او اسمي جويند يا رسمي بينند نخواهند ديد پس وقتي كه به نهايت عقل از چيزي اثري نبينند او را به چه اسم خواهند ناميد و به چه رسم خواهند رسم كرد حاشا و كلا پس هركس از او اسم و رسمي گويد تقصير در حق او كرده و او را از رتبه خلق اول به زير آورده و از منزله خود تنزل داده و حق او را ادا نكرده و او را نشناخته است به حق شناختن و يا اين است كه غيري را به نظر آورده و او را به اسم خلق اول ناميده پس غلو كرده است در حق آن شخص زيرين كه آن را به اسم خلق اول ناميده و يا تقصير كرده در حق خلق اول كه او را مثل ساير خلق انگاشته و به هر حال يكي از اين دو كفر را اعتقاد كرده و اگر ما در اين كتاب اسمي نالايق و رسمي ناشايست از او به تحرير آورده باشيم از جهت فهم تو است كه بفهمي نه از جهت اعتقاد ما در حق اوست حاشا و كلا پس كسي او را به حقيقت شناخته كه او را نديده باشد چه ديدن او نديدن اوست چنانكه كسي هوا را به حقيقت ديده كه او را نديده باشد چه هركس چيزي ديده باشد آن هوا نيست بلكه آن غبار است و هواي لطيف ديدهنميشود پس ديدِ هوا نديدن اوست و ايناست معني حرفي كه بسياري از اوقات ميگوييم كه معلومبودن خدا در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 242 *»
مجهولبودن اوست و معرفت او در عدم معرفت او و ظهور او در خفاي او پس آن موجود اول ديدنش در نديدن است و فهميدنش در نفهميدن و شناختنش در نشناختن و معلوم بودنش در مجهول بودن و پيداييش در مخفيبودن و هركه غير اين ببيند او را نديده و غير او را ديده و به اسم او ناميده پس وقتي كه چنين شد او را از خود نام و نشاني نباشد اصلاً و قطعاً و او را پيدايي نباشد و از همينجا بشناس مقام ناشناسان را پس هركس اسم و رسمي اثبات كرد او ناشناساست و هركس چنانكه ما گفتيم گفت شناسا و ظهور اين مطلب موقوف است به آنكه فصلي ديگر نيز بيان كنيم و دليلها و مثلهاي ديگر نيز بياورم.
فصل
بدانكه خداوند عالم بود و هيچ خلقي نبود نه معلوم و نه مجهول و نه لطيف و نه كثيف و نه بلند و نه پست و نه غيب و نه شهاده و نه ذوات و نه صفات و نه مكاني و نه زماني و نه جهتي و نه رتبهاي و نه اوضاعي و نه آسماني و نه زميني هيچچيز جز ذات مقدس او نبود فرد و يگانه بود و اول چيزي را كه خداوند عالم پيش از هرچه جز ذات مقدس او بود ايجاد فرمود ذات مقدس خاتمالنبيين و سيدالمرسلين صلوات اللّه و سلامه عليه بود كه هيچ پيشيگيرندهاي بر او پيشي نگرفته و هيچ ملحقشوندهاي به او نخواهد رسيد بلكه هيچ مخلوقي چنانكه دانستي طمع ادراك مقام او را نخواهد كرد و اينكه عرض كردم او را پيش از همهچيز خلق كرد از جمله چيزها رنگ است پس او را رنگ نباشد چرا كه رنگ بعد از او خلق شده است و رتبه او پيش از وجود رنگ است پس او را رنگ نباشد و از جمله چيزها شكل است و شكل بعد از او خلقت شده پس او را شكل نباشد و از جمله چيزها وزن است و رايحه است و كيفيت است و طرز و طور است و هيئت است و مكان است و زمان است و جهت است و رتبه است و پيدايي و پنهاني است و لطافت و كثافت است و چند و چون است و ماده و صورت است و نور و ظلمت است و پستي و بلندي است و كثرت و يگانگي و همچنين ساير آنچه ديدهاي و شنيدهاي و نشنيدهاي همه اينها بعد از ايشان خلقت شدهاند و رتبه آن بزرگوار پيش از همه اينها خلق شده است و هيچيك از اينها در ذات مقدس او راه ندارد چرا كه او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 243 *»
بود دهرها و سالها كه عبارت از هزارهزار دهر باشد و هيچچيز نبود نه معلوم و نه مجهول بلكه ميخواهم عرض كنم كه از جمله چيزها شنوايي و كري و بينايي و كوري و دانايي و ناداني و زندگي و مردگي بلكه اين بود و نبود كه ميداني و ميفهمي و قدرت و عجز و پايندگي و ناپايندگي و توانايي و ناتواني و صحت و مرض و پيش و پس و بالا و پست و فهم و نافهمي و هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم همه اينها چيز است و آن بزرگوار مقدس قبل از چيزها بوده است بلكه قبل از قبل بوده است پس پاك و مبرا است از همه آنها و هيچ از آنها در وجود مقدس او يافت نميشود پس وقتي كه لطافت خلق اول به اين سرحد رسيد كجا از خود او پيدايي هست كه بتوان بر او اسم و رسمي قرار داد يا او را بتوان ديد و همچنين وقتي كه او قبل از همه چيزها شد پس قبل از فؤاد كل خلايق هستند پس از صفات فؤادهاي خلق مبرا هستند و قبل از همه عقلها و روحها و نفسها و طبعها و مادهها و مثالها و جسمهاي خلايق ميباشند وقتي كه از قبل اينها همه شدند قبل از صفتهاي اينها هم هستند چرا كه ذات اينها پيش از صفتهايشان هستند و آن موجود اول قبل از ذات ايشان است چه جاي صفات ايشان پس وقتي كه كار به اينجا رسيد ديگر كجا مجال فهم و ادراك در ذات مقدس او باشد و كجا كسي را حد آن است كه از آن اسمي و رسمي ياد كند و كجا كسي را ياراي آن است كه از او ذكري بر زبان آرد هيهات هيهات هيهات طلب مردود و راه مسدود است و طلب معرفت ايشان طلب محال است و كسي را راه به سوي ايشان نيست پس نهايت حظ ما و نصيب ما از معرفت ايشان اين است كه به حقيقت بفهميم كه ما نميتوانيم ايشان را شناخت و آنچه به خاطرها رسد همه از جور ماست نميبيني كه هرچه به چشمت آيد ديدني است و از جور چشم تو است و هرچه به گوش تو آيد شنيدني است و از جور گوش تو است مجملاً هرچه به جسم خود دريابي جسماني است و هرچه به نفس خود دريابي نفساني و هرچه به عقل خود دريابي عقلاني است و هرچه به فؤاد خود دريابي فؤادي است و همه از عالم تو است پس بگو:
به كنه ذاتش خرد برد پي | اگر رسد خس به قعر دريا |
بلكه اين ممكن است و آن ممكن نيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 244 *»
پس بفهم كه هيچ ملك مقربي را و هيچ نبي مرسلي را روا نباشد كه طمع ادراك مقام ايشان را كند چه جاي ادراك ايشان و ايشان منزه و مبرا هستند از اسم و رسم و نعت و وصف و مدح و ادراك و شعور هرچه ماسواي ايشان است پس از اين جهت فرمود يا علي خدا را نشناخت كسي جز من و تو و مرا نشناخت كسي جز خدا و تو و تو را نشناخت كسي جز من و خدا پس وقتي كه امر لطافت ذات مقدس او به جايي رسيد كه از لطافت بالاتر شد و از بالاتر بالاتر شد كسي را چه حد آنست كه در او از او خودي ببيند پس چنين كسي اول موجودات و اشرف كاينات ميتواند بود چنانكه اجماعي مسلمين است و شيعه و سني بر اين اتفاق دارند كه آن بزرگوار اول ماخلق اللّه است و هرچه جز اوست بعد از آن است. درياب آنچه را كه ميگويم كه در هيچ بياني به اين واضحي نخواهي شنيد و در هيچ كتابي روشنتر از اين نخواهي ديد و از هيچكس راستتر و درستتر و به حق سزاوارتر از اين بيان نخواهي ديد.
فصل
جاهلان پندارند كه غير از اين عالم عالمي نيست و غير از اين تنها از براي مردم مقامي بالاتر نيست و پيغمبر همين جسم خاكي است كه در اينجا ظاهر بود و رتبه ديگر بالاتر نفهميدهاند و ندانستهاند و هيهات هيهات بالاتر از اين عالم هزارهزار عالم است و در هر عالم آدمي است پس هزارهزار آدم است كه هريك دخلي به ديگري ندارند و پيغمبر از آن عالم بالا در هر عالمي جلوه فرموده و لباس آن عالم را درپوشيده و با اهل آن عالم سخن گفته تا به اين عالم تشريففرما شدهاند و لباس اين عالم را پوشيدهاند و با مردم سخن گفتهاند و رسالت خود را رسانيدهاند پس در هر عالمي ظاهر شد به لباس آن عالم تا نوبت به اين عالم رسيد چنانكه گفتهام و بد نگفتهام كه:
نوبت آن شد كه اندر روزگار | جلوهگر بيپرده آيد پردهدار | |
نور يزدان مظهرآرايي كند | جلوه از بهر تماشايي كند | |
آينه گيرد براي طوطيان | از پس آئينه بگشايد زبان | |
جلوهگر در چنگل و منقار و دم | گويد اني طائر من جنسكم |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 245 *»
گويد اني طائر يوحي اليّ | كز پس اين پرده گوياييست حيّ | |
جلوهگر گردد بسان طوطيان | تا سخنسنجي كند تعليمشان | |
تا بر ايشان راز خود اِنها كند | از زبانشان سرّ خود افشا كند | |
گر نگشتي جلوهگر چون طوطيان | كي گرفتندي فرا از آن زبان | |
نطقهاي ماست از آئينهدار | خاك را با نطق و گويايي چه كار | |
نوبت آن شد كه سرّ حسن يار | آشكارا گردد اندر روزگار | |
لن تراني را تري گردد بدل | نور حق بنمايد از صبح ازل | |
بيجهت پيدا شود اندر جهت | بيصفت گردد هويدا در صفت |
پس آن بزرگوار لباس عالم اجسام پوشيده در ميان ايشان راه رفت و با ايشان سخن گفت و حقيقت آن بزرگوار را دخلي به اين جسم نيست و نسبتي با اين نه. هيهات، بد نگفتهام كه:
جاهلا اين نور علييني است | ||||
نه همين جسمي كه تو ميبيني است | ||||
پس اين خيالهاي خام را از سر بيندازيد و افهام خود را در اين خاكدان زندان ننماييد و سعي كنيد كه بالاتر رويد تا از بالاتر شويد پس از براي آن بزرگوار مقامهاي بيشمار است و اين مقام يكي از مقامهاي ايشان است و كسي كه جز چشم ظاهر ديگر ندارد پندارد كه همه همين است پس هرگاه ميشنود كه آن بزرگوار از عقلهاي مردم لطيفتر است تعجب ميكند بلكه در باطن قلب خود انكار ميكند اگرچه نتواند به زبان چيزي بگويد يا اگر بشنود كه پيغمبر را خداوند قبل از اين خلق خلقت كرده بود به هزارهزار دهر تعجب ميكند كه اين شخص كه از پدر و مادر خود به عمل آمده بود چگونه هزارهزار دهر قبل از موجودات بوده است و لكن وقتي معرفت به اين سخنها پيدا كرد بعد چنين احاديث و آيات شنيد هر چيزي را در موضع خود ميگذارد.
فصل
نميدانم اين امر عظيم را به چه زبان بيان كنم و چگونه به رشته تحرير درآوردم،
چون نمايم سينهها تنگ است تنگ | ||||
چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ | ||||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 246 *»
و اگر مردم را تحمل بود،
در مديحش داد معني دادمي | غير اين منطق لبي بگشادمي |
و لكن آنچه خدا خواسته است ميشود و به قدر طاقت مردم اشاره به آن كردهام و انشاءاللّه خواهم كرد و لكن به طوري كه اهلش از آن بهره برند و بر جهال پنهان بماند و لاقوة الا باللّه.
پس عرض ميشود بعد از اين مقدمات كه شك نيست كه مردم مأمور به معرفت خداوند هستند و بايد توحيد آن نمايند به طوري كه خود خود را به آن ستوده و شهادت به وحدانيت خود داده است چنانكه ميفرمايد شهد اللّه انه لااله الا هو يعني شهادت داده است خداوند اينكه نيست خدايي جز او پس بايد كه جميع خلق اين شهادت را بدهند چنانكه خود او شهادت داده است به يگانگي خود و اين شهادت را در نزد خلق داده است نه در ذات خود چرا كه ذات او يگانه است و غيري در آنجا نيست كه شهادتي باشد و شهادت را از براي خلق داده است در نزد خلق و آن شهادت در نزد هر كسي هست و آن شهادت همان نوراللّه است كه در هركس خداوند قرار داده است كه فؤاد او باشد و خلق بايد خداي خود را به آن نور بشناسند و عرض شده است مكرر كه هر نوري صاحب نوري دارد چرا كه نور بيمنير نميشود و نور شهادت منير است از براي آئينه بر يگانگي خود يعني آفتاب از براي آئينه در نزد آئينه شهادت ميدهد كه آفتابي غير از من نيست و آئينه آن شهادت را درك ميكند چرا كه در اوست و بايد آن آئينه آن شهادت را قبول كند و بپذيرد چرا كه آفتاب شهادتش درباره خودش قبول است و دروغ نميگويد و مطلع و آگاه است بر يگانگي خود پس هر آئينه كه تصديق كرد آن شهادت را دليل آن است كه صاف و راست است و اگر آن شهادت را قبول نكرد دليل آن است كه خودش شكسته است نميبيني كه عكس شاخص در آئينه شكسته متعدد ميشود و شكسته آن است كه يگانه نباشد و خوردههاي بسيار كنار هم افتاده باشد پس هر خورده حكمي ميكند و عكسي مينمايد پس آفتاب شهادت ميدهد كه من يگانهام و آئينه خوردخورد شهادت ميدهد كه آفتابهاي بسيار است چرا كه خودش صاحب كثرت است پس آئينه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 247 *»
در اين هنگام مشرك است پس هر شرك كه باشد از آئينههاست و از آفتاب جز شهادت به يگانگي چيزي ديگر سر نزده است بفهم چه ميگويم پس آفتاب كبير و سراج منير شهادت به يگانگي خود داده و بندگان نيز بايد يگانه شوند و شهادت آن را به جان خرند و جز قول او قولي نگويند و جز طور ستايش او طوري ديگر آن را نستايند و بدانكه عكس در آئينه ستايش آفتاب است مر خود را و آفتاب خود ستايش بزرگ كرسي است مر خود را كه از براي كل عالم خود را به آن ستوده زيرا كه نور آفتاب از نور كرسي است چنانكه نور چراغ از آتش پنهاني است پس نور كرسي پنهان است از ديدههاي اهل عالم چرا كه ديدههاي اهل عالم را آن طاقت نيست كه نور كرسي را ببينند پس نور كرسي از پس حجاب آفتاب از براي اهل عالم جلوهگر شده است و خود را به آن آشكار ساخته تا خلق عالم بتوانند آن را نظر كرد و از او منتفع شد و اگر نه اين بود نور كرسي كل عالم را ميسوخت و ديده اهل عالم را كور ميكرد پس در پس حجاب آفتاب درآمده و آن لباس را در بر كرده است و براي جهانيان جلوهگر شده است تا از زيادتي نور آن كه به عالم ميتابد مردم منتفع شوند و پي به معاش و معاد خود ببرند و آفتاب شهادت كرسي است بر نور خود از براي اهل عالم و گويا آفتاب خطاب به كرسي كرده ميگويد:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | ||||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهستهآهسته | ||||
نظر كن كه هيچ آثار ظلمت در وجود آفتاب ميبيني؟ حاشا و كلا چيزي جز نور نيست و سر تا پا اندام آن همه نور است و نوري نيست مگر از كرسي و همچنين شعله چراغ هر نوري كه دارد از آتش غيبي است و چون آتش از ديدههاي خلق بالاتر بود و از شدت لطافت ديده نميشد در دود لطيف جلوهگر شد و دود را عرش عظمت خود ساخته و از پس حجاب دود آشكار شده پس شعله شهادت آتش است از براي اهل خانه بر حرارت خود و آنچه در آئينهها افتاده است شهادت شعله است بر حرارت آتش و شهادت آتش كجا و شهادت شعله كجا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 248 *»
از اينجا است كه پيغمبر9 فرموده است انت كما اثنيت علي نفسك لا احصي ثناءً عليك يعني تو چناني كه خود خود را ستودهاي من ستايش تو را نميتوانم به شمار درآورم پس ستايش آتش مر ذات خود را شعله است و ستايش شعله آن چيزي است كه در آئينه است و ببين شعله حرارتش بيشتر است يا آنچه در آئينه است اين است كه گفتهام:
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست | وز تو جز تو هيچكس آگاه نيست |
بلكه ميخواهم عرض كنم كه حقيقت ثناي آتش همان شعله است و از شعله بالاتر خود آتش است نه ثناي آتش پس حقيقت و حق ستايش آتش همان است كه خودش ستوده است نه غير. حال اين شعله چنان ستايشي است براي آتش كه به هيچوجه اغراق و دروغ و خلاف در آن نيست و تقصير و غلوي در آن راه ندارد پس نه از ستايش آتش بالاتر رفته و نه از آن كوتاهي كرده است بلكه تمام جلوه آتش در اوست و تمام او آئينه نماينده آتش است و نه او را از خود خبري و نه از غير در او اثري است و بد نگفتهام اين اشعار را و محل ذكرش آمده است اگرچه بسيار باشد پس ذكر ميكنم آنها را انشاءاللّه عرض كردهام كه:
شعله نبود غير دودي با صفا | ||
كو فنا در نار گرديد از وفا | ||
از خودي بگذشته يكسر او شده | ||
مظهر اني انا النار آمده | ||
نيست نار اما همه اوصاف نار | ||
در وجود او همي دارد قرار | ||
نيست نار اما همه افعال نار | ||
از وجود او همي گشت آشكار | ||
نار خود سوزنده شعله آلتي است | ||
نار افروزنده شعله آيتي است | ||
دود تيره از كجا سوزنده بود | ||
خود همه ظلمت كي افروزنده بود | ||
چون گذشت از هرچه جز مقصود نار | ||
نار هم شد طالب مقصود يار | ||
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | ||
نار هم اوصاف خود در او گذاشت | ||
شد حبيب نار و هم محبوب او | ||
طالب نار آمد و مطلوب او | ||
چونكه بگذشت از خودي در حبّ يار | ||
گشت خود آئينه حسن نگار | ||
باري اين سخن را منتها نيست رجوع به مطلوب خود كنيم تا از خزانه غيب چه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 249 *»
به عرصه ظهور ميآيد پس شعله ستايش آتش غيبي شد و نام و نشان آن بينام و نشان و عرض كردهام:
هركه او مشتاق وصل نار شد | بايدش با شعله دايم يار شد |
و اين سخنها يكي از هزار و اندكي از بسيار است و اگر نه اين بود كه اين مطلب را نبايد صريح نوشت و تفصيل داد ميديدي كه چسان بيان ميكردم و اگر اين كتاب عربي بود ميديدي كه در كتاب و سنت غير اين چيزي نيست.
مجملاً كه معرفت بيان آنست كه خداوند را توحيد كني چنانكه خود خود را توحيد كرده و او را به يگانگي بپرستي و اين مطلب را در اينجا ايراد كردم نه در قسمت توحيد اگرچه غير از اين چيزي در آنجا ننوشتهام به جهت آنكه در معرفت حضرت پيغمبر9 و محبت او و اعتراف به او كسي صادق و خالص است كه خداوند را به يگانگي بشناسد و او را بيشريك عبادت كند خالصاً مخلصاً كه اگر نه خدا را به اينطور بشناسد در محبت پيغمبر9 كاذب است زيرا كه دوست حقيقي پيغمبر9 كسي است كه از شعاع او باشد و از شعاع او كسي است كه مؤمن باشد و مؤمن كسي است كه موحد باشد و خدا را به يگانگي بپرستد پس هركس در معرفت خدا مقصر است در حب او مقصر است و خداوند مردم را به توحيد امر كرده تا در حب آن بزرگوار صادق شوند و به حب ايشان امر كرده تا در توحيد صادق باشند پس به اين جهت معرفت بيان را در اينجا ذكر كرديم و همينقدرها كه ذكر شد كافي است از براي هركس كه شعوري داشته باشد.
مقصد دويم
در معرفت معاني و اين مقام بالاترين مقامات حضرت پيغمبر است9 كه از براي آن بزرگوار بالاتر از اين مقام مقامي نيست و نهايت مقامات عارفين كه آن بزرگوار را شناختند همين مقام است و هركس به اين مقام معرفت رسيد و پيغمبر را9 به اينطور شناخت به نهايت معرفت آن بزرگوار رسيده چرا كه معرفت بيان معرفت خداوند عالم است و دخلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 250 *»
به معرفت پيغمبر9 ندارد و ذكر مقامات وجود آن بزرگوار از مقام معاني نميگذرد و اين مقام هم تا اين زمانها مخفي بوده است و جز سينههاي طيب طاهر و دلهاي پاك و پاكيزه سينهاي و دلي ديگر متحمل آن نبوده است و نيست و اين فقير در خصوص اين معرفتهاي چهارگانه كه معرفت بيان و معاني و ابواب و رسالت باشد فوائدي نوشتهام به زبان عربي و به قدر امكان در آنجا اين معارف را شرح دادهام هركس كه از اهل علم باشد از آن كتاب فائده تمامي ميبرد ولي حيف كه اينجا نميتوان آن را چنانكه بايست شرح داد و انشاءاللّه به قدر مقدور كوتاهي نميشود و ميدان اين مقام براي جولان قلم وسيعتر است و شرح اين مقام هم بايد در چند فصل بشود.
فصل
بدانكه معاني در زبان عرب جمع معني است يعني يكي را معني ميگويند و هرگاه بسيار شد معاني ميگويند و معني در زبان عرب به معني آن چيزي است كه ظاهر شده باشد و چون تو به واسطه كلام آنچه در دل داري آشكار ميكني و ظاهر مينمايي آن را معني ميگويند پس ظاهر را معني ميگويند چنانكه گياه را در زبان عرب معني زمين ميگويند كه زمين آن را اظهار كرده و آشكار نموده است و مقام معاني خدا يعني پيداييها و جلوهها و ظهورهاي خداوند و شك نيست كه خداوند جلشأنه چنانكه سابقاً دانستي از ادراك خلايق برتر است و خلايق را در رتبه ذات خداوند ذكري نيست و از جنس ذات خداوند مدركي ندارند تا خدا را به آن مدرك شناسند و از براي معرفت هم خلق شدهاند لهذا خداوند جلشأنه جلوه فرموده از براي خلق به نور خود و وصف فرموده خود را از براي خلق به صفت خود تا او را به آن صفت بشناسند و آن صفتها معاني خداوند عالم ميباشند يعني جلوههاي او و نورهاي او كه آنها را در ملك آشكارا كرده است.
پس چون اين مطلب را دانستي عرض ميشود كه معاني را دو مقام است يكي معاني بلند كه آنها را معاني عليا ميگويند و يكي معاني پست كه آنها را معاني سفلي ميگويند و كلام ما در اين مقام در معاني عليا است يعني ظهورهاي علياي خداوند و انشاءاللّه در اين مقام به قدر ميسور شرح ميدهيم.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 251 *»
فصل
بدانكه خداوند عالم جلشأنه يگانهاي است كه از براي او جزو و جزوي نيست و ازلي است كه از براي او نهايتي نيست و ثابتي است كه از براي او تغيير و تبديلي نيست و اول چيزي كه از او بروز كرد نوري بود بلانهايت كه نه او را اولي بود و نه او را آخري و اينكه گفتم از او بروز كرد نه معنيش آن بود كه از ذات او بيرون آمد بلكه او را ايجاد كرد نه از مادهاي و خميرهاي پيشي و نه در صورتي و هيئتي و نه در وقتي و نه در مكاني و نه به جهت علتي و سببي و نه با آلتي و نه در جهتي و نه در او چندي قرار داد و نه در او چوني نهاد و نه از براي او رتبهاي قرار داد غير از ذات يگانه همان نور اعظم و تجلي اكرم.
اما از براي او ماده و خميرهاي نبود به جهت آنكه از ذات خودش كه ممكن نبود چيزي جدا شود و از آن ايجاد نمايد و چيزي ديگر هم كه نبود و اين نور اول چيزي بود كه خدا خلق كرد پس از براي آن ديگر ماده و خميره نخواهد بود مثل آنكه كوزهگر كوزه را از گل ميسازد و نجار كرسي را از چوب ميسازد يا در اين عالم خدا انسان را از گل خلق ميكند آن نور چنين نبود و آن را از چيزي نيافريد بلكه بيماده آن را اختراع كرد و باز نه چنان است كه نوري از ذات خداوند جدا شد چنانكه نور آفتاب از آفتاب جدا شده باشد و اين گمان جهال است چرا كه نور آفتاب به آن سبب از آفتاب حاصل ميشود كه آفتاب جرمي است نوراني و صورتي دارد براق و شفاف و همچنين نور چراغ از چراغ جدا ميشود به جهت آنكه چراغ هم جسمي است نوراني و صورتي دارد براق و شفاف و اما خداوند عالم جلشأنه ديگر صورتي ندارد و براقي و شفافي در ذات خداوند نيست ذاتي است يگانه و از براي آن ماده و صورتي نيست بلكه احدي است جلشأنه پس آن نور اول نه اين است كه از ذات خداوند جدا شده باشد. و برهاني ديگر آنكه عكس آفتاب و نور آفتاب با صورت آفتاب مطابق است و نسبت دارد نميبيني كه نور آفتاب گرد است چون گردي آفتاب و زرد است چون زردي آفتاب و درخشنده است همچون درخشندگي آفتاب و مطابق است با او از هر جهت و ميتوان از صورت آفتاب پي به نور آفتاب برد و از نور آفتاب پي به صورت آفتاب برد و خلق حادثند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 252 *»
و در ذات خدا مذكور نيستند و از خلق نميتوان معرفت ذات حاصل كرد و خلق حادث مطابق با ذات قديم نيست و مساوي با او نيست به خلاف نور آفتاب كه مساوي با صورت آفتاب است و مطابق است به طوري كه هيچ تفاوت ندارند ببين كه اگر عكس چراغ را در آئينه بسنجي بعينه همان صورت چراغ است و اگر با پرگار اندازه آن نور را بگيري با صورت چراغ مساوي و اگر رنگ آن را بسنجي بعينه رنگ صورت چراغ است پس حاشا كه حادث مطابق با ذات خدا باشد يا عكس ذات او باشد اينها همه ظن جهال است كه گاهي به جهت مثل حرفي از حكما شنيدهاند و آن را نفهميدهاند و ندانستهاند كه مثل از همهطرف درست نميآيد و خدا و خلق را چنان گمان كردهاند پس حاشا كه آن نور اول عكس ذات خدا باشد بلكه خداوند آن را خلقت كرده و اختراع كرده است بينسبتي با ذاتش و بيوابستگي و اينكه جهال عرفا ميبينند كه در حادث محال است كه چنين چيزي بشود و لامحاله در مابين هر نور و صاحبش نسبتي و مطابقهاي است و از اين جهت در خدا هم همينطور حكم كردهاند آيا نميدانند كه هرچه در حادث جايز است در قديم محال است و معني قديم با معني حادث دوتا است و آيا نميدانند كه شبيه به حادث حادث است چنانكه ظاهر است پس چگونه ميشود كه پيداشدن نور اول اينطور باشد و اگر ميگويند آنجا اينطور است ميگوييم پس بايستي كه در خلق اينطور محال باشد و حال آنكه مشاهده ميبينيد كه در خلق اين مطلب يافت ميشود و حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ميفرمايد كه آنچه در خلق جايز است در قديم محال است پس چون نور و منير در خلق هست پس در خالق شايسته نيست پس ذات خدا منير اين نور نيست و اين نور عرض ذات خدا نيست چنانكه نور چراغ عرض چراغ است پس خداوند اين نور را اختراع كرد و كيفي ندارد و اين است فرق ميان كار خدا با كار خلق حضرت صادق فرمودند كه چيزي را از عدم خلق نميكند مگر خدا پس اين نور را بيماده خدا اختراع كرد و نسبتي و رابطهاي و تعلقي به ذات ندارد و عارض ذات خدا نيست چنانكه شاعر صوفيه گفته است:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 253 *»
من و تو عارض ذات وجوديم | مشبكهاي مشكات وجوديم |
و سبب آنكه عارض ذات نميتواند باشد آن است كه عرض به جوهر خود اتصال دارد و جوهر منتهي به عرض ميشود پس اگر عرض حادث و مخلوق باشد متصل با حادث و مخلوق و منتهي به مخلوق حادث و مخلوق است و اگر عرض قديم است لازم آيد دو خدا باشد و حاشا كه آن نور عرض باشد پس محض اختراع است كه از عدم به وجود آورده است نه به آن معني كه عدم جايي است يا فضائي است كه چيزي را از آنجا آورند بلكه يعني نبود به هيچوجه و يكدفعه ايجاد كرد و چنين است قدرت خدا و اگر بگويي نميفهمم ميگويم حق داري چرا كه تو را مدركي نيست در ميان آن نور و خداوند كه آن مدرك خلق آن نور را مشاهده كند و بفهمد و وجود تو چندين مرتبه از آن نور پستتر است پس وجود تو از آنجا نيست كه بفهمي كه چگونه ايجاد آن را كرده است و من هم كه عرض ميكنم و تحقيق مينمايم آنچه در مرتبه پايين ميبينم از آنجا نفي ميكنم ميگويم آنجا چنين نيست چرا كه اين صفت پايينهاست و آنچه در پايين است در آن بالا نيست چرا كه آنچه در پايين است از خواص پايين است و به بالا نميرود مثل آنكه هرگاه در زمين رودخانهها ببيني و كوه و تلها ببيني و كثافتها ببيني خواهي گفت كه اينها از صفات كثيف است و در آسمان نيست حال تو به آسمان نرفتهاي و او را نفهميدهاي ولي آنچه در كثيفها ديدهاي از آن نفي كردهاي و جهال آنچه در كثيفها ميبينند در لطيف همانطور ميخواهند اثبات كنند و اين خطاست پس وصفي كه من كردم همه نفي صفتهاي پست بود نه اثبات چيزي و همچنين نعت ما از براي خداوند عالم در تمام علم ما نفيكردن صفتهاي خلق است از خالق به خلاف جهال كه ميخواهند صفتهاي خلق را از براي خالق بگويند و اين خطاست و يكي ديگر آنكه ما اين صفتها را كه ميكنيم در معاني سفلي خواندهايم و معاني سفلي آيت و علامت و صفت معاني علياست و از آنجا اين حرفها را ميزنيم. باري حاصل آنكه خداوند آن نور را خلق كرده است از عدم بيماده و بيخميره.
و اما آنكه آن نور را مطابق صورتي خلق نكرد چرا كه خدا را كه صورتي نيست و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 254 *»
به غير از خدا هم چيزي نبود و اول چيزي كه خلق كرد اين نور بود پس اين نور را مطابق صورتي خلق نكرده است و خود همين نور اول چيزي است كه خلق شده است.
و اما نه در وقتي و نه در مكاني به جهت آنكه اين نور اول خلق است پس و پيش ندارد كه در آن پيش وقتي باشد و مدتي باشد و مكاني و فضائي نبود كه در آن مكان آن را خلق كند و همين نور اول مخلوق است و قبل و بعد يعني پيش و پس ندارد.
و اما آنكه علتي ندارد به جهت آنكه ذات خدا كه علت خلق نميتواند بشود و پيش از اين نور هم علتي نيست پس علتي غير از ذات خود اين نور نيست اما آنكه ذات خدا علت خلق نيست به جهت آنكه اگر گويي علت آن است كه بتواند خلق را معدوم كند و موجود كند و اگر بخواهد باشد و اگر نخواهد نباشد پس اين علت نيست و بر فرضي كه اين را علت گويي اسمي است براي خدا گذاشتهاي و عجالةً بحثي در اسم گذاردن نداريم نهايت فارسيان خدا ميگويند و تركان تاري ميگويند تو علت ميگويي و اگر ميگويي علت يعني آنكه نميتواند خلق نكند و حكماً بايد خلق دايم با او باشد و او بيخلق محال است چنانكه مثل ميآورند كه آتش علت سوختن است و نميشود كه آتش باشد و نسوزد اگر اينطور ميگوييد خدا را ناچار كردهايد و گفتهايد كه خدا نميتواند كه خلق نكند و خدا را عاجز كردهايد نعوذباللّه و اين غير طريقه مسلمانان است و كتاب و سنت همه رد اين قول را ميكنند و ضروري مسلمين و مدلول كتاب و سنت آن است كه خدا اگر بخواهد جميع ماسواي خود را معدوم كند ميتواند چنانكه نبود و خلقت كرد و حال آنكه ما ميگوييم كه اگر ذات خدا علت باشد و حكماً بايد خلق با او باشد پس بايستي كه كل خلق قديم باشند چرا كه نبايد از آن تخلف كند زيرا كه علت اگر عين ذاتخدا باشد ذات كه قديم است پس علتبودنش هم قديم است پس هميشه علت بوده حال اگر خلق حادث است پس نبودهاند و معدوم بودهاند و خدا ايشان را موجود كرده است پس در حال معدومبودن چگونه شد كه علت هست و معلول كه مخلوق باشد نيست و اگر ميگويي حالِ عدم از براي خلق نيست و واجب است كه موجود باشند پس قديم ميباشند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 255 *»
اگر گويي خدا خداست و خلق خلق، خدا علت است از براي خلق در رتبه خلق گويم اين برميگردد به اينكه ميگويم آيا خلق مذكور در ذات خدا هستند يا نه اگر بگويي مذكور نيستند ميگويم پس خدا علت نيست زيرا كه علت وقتي علت است كه آن اثر در ذاتش مذكور باشد چنانكه وقتي آفتاب علت نور است كه نور در ذات آفتاب مذكور باشد و صورت آفتاب نوراني باشد نميبيني كه اگر آفتاب صورتش نوراني نبود و تاريك بود نور نداشت پس وقتي علت نور است كه نور در خودش باشد حال چگونه ميشود كه خدا علت خلق باشد و خلق در ذاتش مذكور نباشند اگر گويي مذكورند گويم لازم آيد كه خدا احد نباشد و اگر گويي مذكور نيستند پس گويم علت نيست و گفتن علت محض اسم است و بر اسم بحثي نيست. باري در اين كتاب همينقدر هم از اين حرفها زياد است چه جاي زياده از اين لكن بد نيست باعث معرفتي ميشود و اگر فيالجمله عوام تأملي كنند يا از كسي بپرسند و پيش كسي بخوانند ميفهمند و ما اين كتاب را كه «ارشاد العوام» نام كرديم نه مقصود عوام بحت است بلكه صاحبان شعور ايشان را خواستهايم و صاحبان شعور انشاءاللّه اگر بخوانند ميفهمند نهايت قدري مطالب را عاميانهتر نوشتهايم كه بيشتر مردم بلاد عجم بهره برند.
و اما آنكه او را با آلتي نساخته است به جهت آنكه چيزي قبل از آن نيست و ذات خدا هم آلت ساختن چيزي نميشود و از حال خود تغييري نميكند.
و اما آنكه او را در جهتي خلق نكرد زيرا كه پيش از آن چيزي نبود و جهتي نبود و همه جهتها به واسطه او پيدا ميشود.
و همچنين او را چند و چوني نبود چرا كه همه چند و چون بعد از او و به واسطه او پيدا شده است پس چگونه ميشود كه در او يافت شود چيزي كه به واسطه او بايد پيدا شود.
و همچنين از براي او رتبهاي نبود به جهت آنكه همه رتبهها به واسطه او پيدا ميشود پس آن همان ذات نور بود و بس و از اين جهت كه خالي از همه اينها بود از براي آن كثرت و بسياري نبود بلكه از براي آن نهايتي نبود و از اين جهت ظهور يگانگي حق سبحانه و تعالي شد و صفت خود او را قرار داد و خود را به آن ستود هركس آن را شناخت صفت خدا را شناخت و هركس آن را نشناخت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 256 *»
صفت خدا را نشناخت و اين صفت اعظم اعظم اعظم خداست و خدا را بالاتر از اين صفتي ديگر نيست و اعظم از اين ظهور ديگر نه پس هركس اين را شناخت آنقدر كه ممكن است از صفت خدا شناخته و هركس اين را نشناخت هيچ خدا را نشناخته زيرا كه ذات خدا كه شناخته نميشود و صفت خدا هم كه اين است نشناخته پس هيچ خدا را نشناخته است پس همه همت بايد در معرفت اين نور اعليِ اعليِ اعلي كرد كه آن را بشناسند.
فصل
چون دانستي كه اين نور اعليِ اعليِ اعلي قبل از همه مخلوقات است بدانكه اين نور را نهايتي نيست چرا كه هر چيزي به حد خود متناهي ميشود چنانكه چيزي مثلاً مربع است از هر طرف ميرسد به آن خط و آنجا تمام ميشود و مربعي غير از ذات آن چيز است چنانكه اگر چوبي را بر شكل مربع بسازي اصل معني چوب غير از مربعي است نميبيني كه ميشود كه چوب سهگوشه و پنجگوشه و دراز و پهن باشد پس چهارگوشه و سهگوشه و پنجگوشه و درازي و پهني غير از معني چوب است و چوب به اين شكلها متناهي ميشود و قطعهاي از آن به اين واسطه از قطعه ديگر جدا ميشود حال با آن نور شريف اعلي هيچ شكلي و هيئتي نيست كه به آن شكل متناهي شود بلكه آن قبل از همه هيئتها و شكلها خلق شده است و همه هيئتها و شكلها در چيزهايي است كه بعد از آن خلق شده است پس آن را حدي و هيئتي نيست و از اين جهت متناهي نيست و آن را صورتي نيست و از همه صورتها و شكلها بالاتر است و از آلايش همه شكلها و صفتها و هرچه غير از ذات خود آن نور است پاك و مبراست پس از اين جهت محيط است به هرچه غير از خود اوست و مقدم است بر همه صفتهاي الهي و اسمهاي او و همه از جلوههاي اوست پس به اين جهت نوري است كه محيط به هر چيزي است و قدرتي است كه هر چيزي را فراگرفته است و رحمتي است كه كل ماسوا را دربردارد و علمي است كه هيچچيز را فروگذاشت نكرده و شنوايي است كه هيچچيز بر او پوشيده نيست و بينايي است كه هيچچيز از او مخفي نيست و حياتي است كه موت در آن راه ندارد و سلطنتي است كه هيچ عجز در آن يافت نميشود و قهاريتي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 257 *»
است كه هيچچيز از تحت قهر او بيرون نيست و صفتي است كه جميع صفتها و كمالها در تحت اوست و همچنين بلكه ميخواهم عرض كنم كه چون اول ماخلق اللّه است و سابق بر هر موجودي است علمي است كه ضدش جهل نيست زيرا كه آن علم كه ضدش جهل است از شعاع او و ظهور او خلقت شده است و تحت رتبه اوست و بينايي است كه ضدش كوري نيست و شنوايي است كه ضدش كري نيست و حياتي است كه ضدش موت نيست و قدرتي است كه ضدش عجز نيست و غالبي است كه ضدش مغلوبيت نيست و قهاري است كه ضدش مقهوريت نيست زيرا كه اينها همه به واسطه او و به او خلقت شده است و همه زير پاي اوست و اگر او علمي بود كه ضدش جهل بود بايستي كه جهل خلقت نشود و اگر بينايي بود كه ضدش كوري بود بايستي كوري خلقت نشود و چون ديديم كه همه ضدها در عالم خلقت شدهاند دانستيم كه او از همه بالاتر است نميبيني كه از آتش سردي نميآيد و از منير ظلمت نميتابد پس چون ديديم كه سردي و گرمي و نور و ظلمت و همه اضداد از او پيدا شده دانستيم كه او موصوف به هيچيك از آن دو ضد نيست كه اگر موصوف به يك ضد بود ضد ديگر از آن سرنميزد بفهم كه چه ميگويم و اعتقادات خود را صحيح كن.
فصل
چون دانستي كه مقام اين نور مقام ظهور و جلوه كلي خداست جلشأنه كه از اين كليتر و محيطتر خدا را اسمي و رسمي نيست و جلوهاي از اين عظيمتر نباشد پس همه اسمها و صفتهاي ديگر همه فرع وجود مقدس اين بزرگوار ميباشند و همه از نور مطهر او پيدا ميشود نميبيني در اين عالم مركب را مثلاً كه پيش از همه حروف خلقت ميشود و به هيچوجه شكل حروف در آن نيست و پاك است از صفت همه حرفها و كلي است به جهت آنكه نه اَلِف است نه باء و نه جيم و نه ساير حروف و همه حروف از آن پيدا ميشود پس از مركب الف ميسازي و باء و جيم و همچنين ساير حروف را و همه حروف وجودشان فرع وجود مركب است اگر مركب باشد آنها ممكن است كه باشند و اگر مركب نباشد آنها ممكن نيست يافت شوند پس چگونه ميشود كه مركب محيط به همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 258 *»
حروف نباشد و از همه حروف آگاه و مطلع نباشد و حال آنكه حروف چيزي غير از مركب نيست و چيزي از خارج با مركب گرد نيامده كه حروف از آن دو پيدا شود بلكه همه همان مركب خالص است كه به شكلهاي حروف درآمده است يا آنكه هرگاه تو در آئينهخانه بنشيني و در آئينههاي كوچك و بزرگ عكس تو بيفتد اصل همه تو هستي و همه آن عكسهاي مختلف كه در آئينهها افتاده است سبب همه و اصل همه تو هستي و وجود آنها بسته به وجود توست پس تو اصل آنهايي و همه فرع تو هستند و هريك حكايت طرفي از قد و رخساره تو را ميكنند و اصل همه در پيش توست پس آن جلوه اعظم اعظم اعظم خداوند اصل همه صفتهاست و حقيقت همه اسمهاست از براي خداوند عالم چرا كه بديهي است كه هرچه غير از خداست حادث است و اول همه مخلوقات آن بزرگوار است و اشرف همه اوست و هرچه غير از اوست در زير رتبه اوست به طوري كه هرگز ممكن نيست كه به او برسند بلكه طمع ادراك مقام او را نمايند و هيچچيز هم پيش از ايشان نيست پس بايستي به اجماع مسلمين كه اسمها و صفتهاي خداوند همه از نور مقدس او باشند و فرع وجود او باشند و قوام وجود آنها و ثبات آنها همه به آن ذات مقدس باشد و واضحتر از اين، اين مطالب را در اين كتاب عاميانه نميتوان نوشت و بر فرض نوشتن عوام نميتوانند فهميد لهذا به همينطورها كفايت ميشود و انشاءاللّه كافي است.
و حاصل مطلب معرفت معاني آنست كه شخص معتقد آن باشد كه حضرت خاتمالنبيين صلوات اللّه عليه و آله ظهور اول خداست جلشأنه و جلوه اعظم اوست و هرچه بتوان از او اسمي ياد كرد و ذكري نمود فرع مقام آن بزرگوار است و او اشرف و اعلي و اعظم از همه است و اسم اعظم اعظم اعظم خداوند عالم همان بزرگوار است و هركس مقام اسم اعظم بودن آن بزرگوار را بشناسد و خدا را به آن بخواند دعوت او رد نخواهد شد و شناختن آن به طور اجمال كه لايق اين اوقات است همين است كه ذكر شد و اگر گوش شنوايي بودي و فهم لطيفي از آنچه در همينجا ذكر كردم ميتوانست مطلب را بفهمد و لكن دگر زياده از اين نزد عاقلان بيجاست و واضحتر از اين جايز نيست نشنيدهاي كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 259 *»
گفتهاند:
اسم اعظم چونكه كس نشناسدش | ||||
سروري بر كل اسما باشدش |
||||
پس به همين مختصر بگير و در آنچه گذشت فكر كن تا اگر نصيب تو باشد آن را بفهمي.
فصل
معاني سفلي كه قبل از اين نام برديم فيالجمله اشاره به آن بد نيست، بدانكه چون يافتي كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله اشرف مخلوقات است و بالاتر از همه موجودات است حتي از عقلهاي خلايق بالاتر است و از فؤادهاي ايشان برتر است و هيچكس را مدركي از جوره پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله نيست چرا كه از جنس او اگر در مردم بودي حكماً خلق به آن مقام رسيدندي و آخر بعد از نهايت ترقيكردن به مقام رسالت رسيدندي و اين محال است كه رعيت به كثرت رياضت و عبادت نبي شوند و پيغمبر گردند و چون محال است كه پيغمبر شوند همين دليل آنست كه از جوره ذات پيغمبر در خلق نيست چنانكه از جوره ذات خدا در خلق نيست پس چون مقام ايشان بالاتر است از ادراك خلق پس معرفت آن مقام اصلاً براي خلق محال باشد و به آن نتوانند رسيد و چون كل خلق از شعاع ايشان خلق شدهاند و تو ميداني كه شعاع هر صاحب شعاعي شباهت به آن صاحب شعاع دارد چنانكه شعاع آفتاب در زردي و گردي و درخشاني شبيه به آفتاب است و شعاع ماه در سفيدي و سردي شبيه به ماه است پس همچنين شعاع ايشان هم لامحاله شباهت به ايشان دارد چنانكه فرمودند شيعه ما به نور خدا متصلتر است از شعاع آفتاب به آفتاب و شيعه را شيعه گفتند به جهت آنكه از شعاع ايشان خلق شدند و مشايعت و متابعت ايشان نمودهاند در اخلاق و افعال و اقوال ايشان به ايشان و چون به مقام تشيع رسيدند و شيعه شدند و آئينه وجود ايشان آنقدر صافي و لطيف شد كه نماينده آن نور مقدس شد و آئينه سرتاپانماي آن بزرگوار شدند لامحاله مطابق ميشوند در صفت با آن بزرگوار اگرچه مطابق نباشند با او به ذات نميبيني كه عكس آفتاب در آئينه مطابق است با آفتاب آسمان در صفت و مخالف است با او در ذات، بيمناسبت نيست قول
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 260 *»
شاعر كه گفته است:
ميان ماه من تا ماه گردون | تفاوت از زمين تا آسمان است |
به اينطور كه ماه گردون را چنانكه هست اشرف بداني و اين شعر در خضوع و تذلل تو باشد نه در محل افتخار باري پس شيعه با صاحب شعاع در صفت شباهت دارند و در ذات نه، چنانكه در دعا حضرت صاحبالامر ميفرمايد هيچ فرقي مابين تو و ايشان نيست مگر آنكه ايشان بندگان تو و خلق تو هستند همچنين صورت تو در آئينه هيچ فرقي با صورت تو ندارد مگر آنكه صورت تو اصل است و آن فرع است همچنين شيعه هيچ فرقي با پيغمبر9 در صفات و اخلاق و احوال ندارد مگر آنكه آن پيغمبر است و آن رعيت، آن مولاست و آن بنده، آن صاحب نور است و آن نور آيا نشنيدهاي كه سيد شهدا صلوات اللّه و سلامه عليه وقتي كه علياكبر را به ميدان فرستادند فرمودند خدايا گواه باش بر اين قوم كه بيرون رفت به سوي ايشان شبيهترين خلق به پيغمبر خدا از حيثيت خلقت و اخلاق و گفتار و تو ميداني كه حضرت علياكبر شيعه بودند نه امام بودند و نه پيغمبر بودند و يكي از شيعيان اميرالمؤمنين7 بودند و ميفرمايد كه شبيهترين مردم بودند به پيغمبر در رفتار و گفتار و حال آنكه خدا به پيغمبر ميفرمايد انك لعلي خلق عظيم يعني اخلاق تو اي پيغمبر بسيار بزرگ است. باري مقصود شباهت شيعه بود به پيغمبر9 پس خداوند در آئينه وجود شيعه عكس مرتبهها و مقامهاي پيغمبر9 را انداخته است تا به آن عكس پيغمبر خود را9 بشناسند و به معرفت آن پي برند و اگر نه اين بود كه عكس نور آفتاب در آئينه افتاده بود هرگز آئينه سنگ ظلماني معرفت آفتاب جهانتاب حاصل نكردي پس چون عكس آفتاب در دل آئينه افتاد و آفتاب خود را از براي آئينه به آن عكس وصف كرد و آن عكس را آيت خود قرار داد در نزد آئينه آئينه را ممكن شد شناختن آفتاب و به اين واسطه آفتاب را شناخت و همچنين اگر نه حضرت پيغمبر9 عكس وجود خود را در دلهاي مؤمنين و در آئينه وجودشان انداخته بود احدي معرفت او را حاصل نكردي و لكن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 261 *»
حال كه انداخته است به آن عكس ميتوان رسيد و به آن ميتوان متحد و متصل شد و در آن عكس شرح مقامهاي پيغمبر9 كه بايد مردم اعتقاد كنند شده است و به آن واسطه اعتقاد به معرفتها و مقامهاي پيغمبر9 ميتوانند حاصل كرد و آنچه را كه در لوح وجود ايشان نوشته شده خواند و مقصود از معاني سفلي آن معاني است كه در آن عكس صورتپذير گشته است و در آئينه وجود شيعه شرح داده شده است و شيعه هرچه بگويد و بفهمد از اين مقامات و مقامات توحيد و احوال مشيت الهي همه را در لوح وجود خود ميخواند و در آن عكس مشاهده مينمايد پس فهميدي كه با وجودي كه اينهمه ميگوييم كه شخص به ذات خدا نميرسد و به مشيت الهي و وجود خاتمالنبيين9 نميرسد و با وجود اين سخنها ميگوييم از كجا ميگوييم و كلماتمان مخالف نيست. پس شيعه كتاب مبيني است كه در او ثبت شده است جميع علوم و تكليفها و اعتقادها كه از او خواستهاند هركس آن حروف را خواند به اين مطالب آگاه ميشود و لكن آن حروف را نميتوان خواند مگر به تعليم استاد بالغي كاملي كه تو را از ابجد آن آگاه كند و كتاب آن را به تو بياموزد و همينقدرها در بيان معاني در اين كتاب عاميانه كفايت ميكند انشاءاللّهتعالي.
مقصد سيوم
در بيان معرفت ابواب، بدانكه معرفت ابواب هم مقام بزرگي است و دانستن آن شأن خواص شيعه است و بر بسياري از مردم اين مقام پوشيده بوده است و پوشيده هم هست و ما به ياري خدا ميخواهيم در اين كتاب اين معرفت را هم مثل ساير معرفتها بيان كنيم و اين معرفت آسانتر است از معرفت بيان و معاني و مناسبت آن با ذهنهاي مردم بيشتر است و اين مقصد هم بايد در چند فصل بيان شود.
فصل
مكرر عرض كردهام و در اين كتاب نوشتهام كه خداوند عالم غني مطلق است يعني از هرچه جز ذات اوست بينياز است و حاجت به هيچچيز و هيچكس ندارد و خلق را نه از براي حاجتي آفريده است بلكه از محض جود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 262 *»
كرم خلق را خلق كرده است چنانكه شاعر گفته است و بد نيست:
من نكردم خلق تا سودي كنم | بلكه تا بر بندگان جودي كنم |
اگرچه اين مطلب هم بسيار بسيار بسيار مطلب مشكلي است و فهمش از مقام خلق اين زمان بالاتر است و باشد تا زمانش برسد پس خداوند عالم بديهي است كه خلق را كه خلق كرد براي رفع حاجت خود نبود و محتاج به خلق و اعمال ايشان نبود و نيست بلكه خلق محتاج به اويند و از جمله احتياج خلق يكي احتياج ايشان است به اسباب كه از براي هر چيزي اسبابي باشد و به غير از اسباب، رفع حاجت خلق را نميكند و خداوند عالم كريم و رحيم و جواد است پس از جود و كرم خود مطلبهاي خلق را خواست برآورد پس هركس هرچه خواست به او داد به قدر قابليت او و به طور مسئلت او و از جمله مسئلتهاي خلق يكي آنست كه هريك از آنها به زبان قابليت خود از خداوند اسبابي را طالب شدند از براي وجود و هستي خود مثلاً نظر كن به اين گياه زمين آيا نه اين است كه اگر حرارت آفتاب زياده از اين باشد همه خواهد سوخت و خشكيد پس خواهش اين گياه از خدا در وجودش آنست كه خدايا حرارت بسيار بر من مسلط مكن كه مرا طاقت آن نيست پس مسئلت اين گياه آنست كه خدايا اسبابي فراهم بياور كه حرارت مشيت تو بيحجاب به من نتابد كه اگر آني حرارت مشيت تو بيحجاب به من بتابد من خواهم نابود شد بلكه تمام عالم خواهد سوخت پس خداوندا با من رفق فرما و به جهت استمداد من از او حجابها قرار ده تا از پس چندين حجاب به من بتابد و مرا به حد كمال برساند و به قدر طاقت من به من برسد و همچنين چشم تو ميگويد خداوندا مرا طاقت مقداري معين از نور است و قوه بيش از آن ندارم نور مشيت خود را يكدفعه بر من متاب كه خواهم كور شد بلكه همهچيز معدوم ميشود و خداوندا مابين من و او حجابها قرار ده كه از پس چندين حجاب به من بتابد تا من باقي بمانم و از آن نور منتفع شوم و همچنين هر چيزي در هرجا كه افتاده است و در هرجا موجود شده است طاقت بيش از آن ندارد و به زبان قابليتش همان مقدار فيض را طالب است و آن مقدار فيض نميشود مگر از پس همان حجابهاي معين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 263 *»
به جهت آنكه كم و زياد فيض به واسطه مخلوطشدن با ضد ميشود نميبيني كمشدن حرارت به واسطه آنست كه قدري سردي داخل آن شود و همچنين كمشدن سردي به واسطه آن ميشود كه قدري گرمي داخل آن شود و كمشدن نور به واسطه داخلشدن ظلمت ميشود و همچنين كم و زياد شدن هر چيزي به واسطه داخلشدن ضدش ميشود و هر چيز كه ضد در او كمتر باشد قوت و وسعت او زيادتر ميشود پس خلق در هرجا هستند مقدار معيني را از فيض خدا طالب ميباشند و ملتمس آنند كه خداوند زياده از آن را از ايشان منع كند چرا كه زياده از آن باعث هلاكت ايشان است و همهكس طالب آنند كه وجود ايشان براي ايشان باقي بماند و اگر كسي خيال كند كه چرا خداوند عالم همه را به طوري خلق نكرد كه همهكس طالب فيض باشند بدون سبب و همه طالب فيض خالص باشند گوييم اگر چنين بود ديگر خلق متعدد نبود و همه يك چيز ميبودند و همه همان خلق اول ميشدند به جهت آنكه اصل فيض خالص خداوند عالم يك چيز است و يك نور است كه از براي آن يك نور نهايتي و حدي نيست پس اگر همه خلق يك چيز بودند كه اين همه اقسام خلق نبود و تو و غير از آسمان و زمين و آنچه در آنها خلق شده است و اين همه عالمها نبوديد و اگر خلق را متعدد ميبايست خلق كند كه تو و غير تو از خلق آسمان و زمين و دنيا و آخرت باشيد پس ميبايست خلق مختلف باشند تا از هم تميز داده شوند يعني يكي گرم باشد و يكي سرد باشد و يكي تر باشد و يكي خشك باشد و يكي بالا باشد و يكي پست باشد يكي پيش باشد و يكي پس باشد و يكي شرقي باشد و يكي غربي و يكي جنوبي و يكي شمالي و يكي لطيف و يكي كثيف و يكي شيرين و يكي تلخ و هكذا بايستي با هم تفاوت داشته باشند تا متعدد باشند و از هم جدا باشند و وقتي كه با هم تفاوت پيدا كردند نميشد كه همه يك خواهش داشته باشند زيرا كه هريك طالب جنس خودند پس هريك سؤال ميكردند كه خدايا جنس ما را و به قدر ما به ما برسان پس از اين جهت اسباب بسيار در خلق ضرور شد تا آن فيض خالص خداوند از پس آن اسباب به قدر هر كسي و به طور هر كسي به او برسد پس از اين است كه فرمودند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 264 *»
كه خدا قرار نداده است كه كاري بكند مگر به اسبابش و فهميدي كه اين نه از راه حاجت او بود بلكه از راه بيطاقتي خلق بود و او غني است از كل خلق و هر چيزي را يك جوره اسبابي است پس اسباب مختلف خدا خلق كرد از براي هر چيزي چنانكه زرگر از براي هر عمل از اعمال اسبابي ساخته است كه آن عمل را با آن كند كارهاي قويتر را با اسباب قويتر قرار داد و كارهاي ضعيفتر را با اسباب ضعيفتر تا عمل او به انجام برسد به هر حال خداوند از راه حاجت خلق اسباب متعدد قرار داده است و هر كاري را به سببي ميكند پس اين اسباب لباسهاي مشيت اوست و آئينههاي اراده او هستند و آستينهاي يد قدرت او هستند كه يد قدرت خود را در اين آستينها كرده و صنايع لطيفه را اظهار ميكند و هر صنعتي را با آلتي به عمل ميآورد و همه اينها در حركت ميباشند به حركت مشيت الهي و اگر نه اين بود كه آن دست از اندرون اين آستينها حركت ميكرد هيچيك از اينها حركت نميكردند و هيچ كاري از اين كارها به انجام نميرسيد مثلاً اگر جني اسباب زرگري را بردارد و زرگري كند تو ميبيني سوهان حركت كرد و بر قطعه نقره ماليده شد و آن را تراشيد و چكش بلند شد و بر قطعه نقره خورد و آن را پهن كرد و دم به حركت آمد و باد دميد و كوره را روشن كرد و بوته به حركت آمد و در آتش گذارده شد و نقره حركت كرد و داخل بوته شد و آتش روشن شد و آن را گداخته بعد نقره گداخته در قالب ريخته شد و چيزي ساخته شد اگر جاهل باشي ميگويي ببين چه اسباب خوبي است اين اسباب كه بيزرگر در گردش است و مغرور ميشوي و توكل بر اسباب ميكني و به اسباب خطاب ميكني و انگشتري به اسباب ميدهي كه براي تو بسازند و حمد و سپاس اسباب را ميكني و اما اگر دانا باشي ميداني كه يك شخص لطيفي مثل جني مثلاً از پس اين اسبابها نشسته است و او اين اسبابها را به حركت ميآورد و اين صنعتهاي عجيب و غريب را او ميكند پس چشم از اسباب ميپوشي و خطاب به همان شخص غيبي ميكني و انگشتري به او ميدهي و از او پس ميخواهي و اين اسباب آسمان و زمين هم به همينطور در گردش است و جميع عالم اسبابند بعضي از براي بعضي و آسمانها در گردش است و زمينها در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 265 *»
سكون و بادها وزنده و آبها جاري و صنعتهاي گوناگون از اين ساخته ميشود و جاهل ميپندارد كه اين اسباب خود در گردش است و به جهالت اميد به اسباب دارد و خوف از اسباب و محبت به اسباب و چشم به اسباب دوخته است هيهات هيهات اين اسباب را حركتدهندهاي است و اين مصنوعات را صانعي، اين اسباب به اين عجز و به اين بيشعوري كجا ميتوانند اين صنعتهاي گوناگون را به عمل آورند آيا نميبيني كه همه در حركت ميباشند و همه آلتها هستند مثل چكش و سوهان و دم و كوره و بوته و هاويه و غيره پس اينها خود در حركتند برو و حركتدهنده را پيدا كن و حركتدهنده را رو به خود كن به عبث مشرك مشو و اسباب را با سببساز شريك مكن و دل از اسباب بركن تا مشرك نشوي و موحد گردي. باري جميع اين اوضاع كه ميبيني همه آستينهاي مشيت الهي هستند و جلوهگاههاي آن هستند بلكه اگر بفهمي ميگويم كه همه همان تفصيل ظهور مشيت الهي هستند و ظهور مشيت الهي در هر عالم اسباب آن عالم است در عالم اجمال به طور خود و در عالم تفصيل به طور خود و كننده كارها خداوند عالم است و هر امري را به طور خواهش خود موجود ميكند و اين مقدمهاي بود كه بابي است در علم و از اين باب مسئلههاي بسيار حل ميشود اگر درست بفهمي كه چه گفتم.
فصل
بدانكه هر سببي بابي است از بابهاي فيض خداوند كه آن فيض خاص را خداوند از آن باب خاص جاري ميكند و هركس كه طالب آن فيض خاص باشد از خداوند عالم بايد رو به آن باب خاص بكند و از آن باب خاص فيضيابي بكند و خداوند عالم به همين امر كرده است در كتاب خود كه ميفرمايد وأتوا البيوت من ابوابها يعني بياييد خانهها را از در خانهها پس هر خانه فيضي را كه بخواهي داخل شوي بايد از در آن خانه كه خداوند قرار داده است داخل شوي چرا كه آنچه در خانه است از خانه بيرون نميآيد مگر از در آن خانه و آن كس كه بيرون خانه است داخل خانه نميتواند شد مگر از در پس شخص عاقل بايد طالب هر امري كه هست اولاً بگردد و در آن امر را پيدا كند و از در آن امر داخل شود و اگر بخواهد از غير در داخل شود محال است زيرا كه از هر راهي كه داخلشدن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 266 *»
ممكن است آن در است و هرجا كه ممكن نيست داخلشدن آنجا غير در است پس از غير در نميتوان داخل شد البته پس تعب است از براي جان و تن تمناي امر محال و ضايعكردن عمر است بگرد در هر كار درِ آن كار را پيدا كن و درِ هر كار آن سببي است كه خداوند عالم از براي جاريكردن آن فيض قرار داده است مثل آنكه باب روشنايي شعله چراغ است و اگر تو طالب روشنايي هستي خداوند در حكمت خود قرار داده است كه روشنايي از آتش غيبي به خلق برسد به واسطه چراغ پس درِ روشنايي شعله است حال اگر كسي بخواهد تحصيل اين فيض را از ديوار بكند نخواهد شد و مثل آنست كه خواسته است داخل خانه روشنايي شود و به فيض روشنايي برسد از غير در و اين محال است بلكه تحصيل چيزي را خواسته كه مشيت الهي تعلق نگرفته و آن محال است كه چيزي را كه خدا خلق نكرده تو تحصيل كني پس بايد رو به همان شعله كرد و تحصيل همان شعله را نمود بد نگفتهام كه:
هركه او مشتاق وصل نار شد | بايدش با شعله دايم يار شد |
و همچنين خداوند باب فيض رفع عطش را آب قرار داده و باب فيض رفع جوع را غذا قرار داده و باب فيض رفع مرض را دوا قرار داده پس اگر كسي بخواهد از غير باب تحصيل امري را نمايد خلاف مشيت الهي را طلب كرده است و به آن نخواهد رسيد و همچنين علم را خداوند از باب علما اظهار ميفرمايد اگر از جهال طلب كني نخواهي يافت و طب را از باب اطبا و نجوم را از باب منجمين و همچنين هر چيزي كه در عالم به چشم تو آيد باب فيض خاصي است كه هركس آن فيض خاص را از آن باب خاص بخواهد به او خواهد رسيد و از غير آن نخواهد رسيد و همه تعب و كلفت مردم از آنست كه مطلبهاي خود را از باب خودش نميجويند و از غير باب طلب ميكنند و ابداً نخواهند رسيد.
و اگر به خاطرت برسد كه كلام تو در اينجا بر خلاف كلام سابق تو شد چرا كه پيش از اين گفتي چشم از اسباب بايد پوشيد و سببساز را بايد ملاحظه كرد ميگويم كه بلي آنجا چنين گفتم و اينجا چنين گفتم و انشاءاللّه در كلام حق اختلاف نيست اينجا گفتم كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 267 *»
رو به آن در بايد كرد و از آن در طلب بايد كرد و آنجا گفتم كه بايد از سببساز اميد داشت و از آن ترسيد و او را دوست داشت و اسباب را مضمحل ببيني حال همچنين عرض ميكنم كه رو به در كردن غير از آن است كه در را مستقل و كارساز بداني كارساز را ديگري بدان و رو به در بكن و اين در درِ خانه كارساز است آخر بايد به در خانه كارساز رفت و از كارساز خواست مثلاً هرگاه شخص كريمي خانهاي داشته باشد و انواع عطاها و نعمتها به خلق انعام كند و خانه او را درهاي بسيار باشد پس از يك در پول بدهد و از يك در گندم بدهد و از يك در برنج بدهد و از يك در خلعتها بدهد خلاصه از هر دري نعمتي ببخشد و در حكمت قرار داده باشد كه از هر دري نعمت بخصوصي ببخشد حال اگر تو گندم ميخواهي بايد بروي به آن در كه از آن در گندم ميبخشند تا گندم بگيري و اگر برنج ميخواهي به آن در بايد بروي كه برنج ميدهد و از صاحب نعمت برنج بگيري پس درها عطائي ندارند و عطاها همه از آن صاحبخانه است و لكن نعمت اندرون خانه را از در بيرون ميكند پس بايد به آن در خاص رفت و از صاحب نعمت آن نعمت خاص را گرفت و همچنين خداوند عالم اين درهاي بسيار را كه ميبيني به سوي خزينههاي رحمت خود باز كرده است و از هر بابي يكجوره فيض بيرون ميدهد حال طالب هر جوره فيض كه هستي به در آن فيض برو و آن فيض را درياب اگر ميخواهي گرم شوي پيش آتش برو و اگر ميخواهي سرد شوي در يخچال برو تشنهاي آب بخور گرسنهاي نان بخور و خداوند عالم كارساز و سببساز و فيضهاي خود را از اين بابها بيرون ميكند و چشم از باب بپوش و صاحب باب را ملاحظه كن و باب را شريك با صاحب باب مكن و بدانكه باب وقتي باب است كه خود او را نبيني و اندرون خانه را ببيني و اگر خود او را ببيني حجاب است و اگر مطلبهاي خود را از خود باب سؤال كني مشركي به صاحبخانه و اگر از صاحبخانه سؤال كني موحد، بفهم چه ميگويم پس جميع مخلوقات باب خدايند هريك از براي ديگري و خزينه رحمت واسعه خداوند در اندرون اين بابهاست و رحمتهاي خدا از اين بابها بيرون ميآيد مثل آنكه روح تو در اندرون تن تو است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 268 *»
و هر عضوي از اعضاي تو بابي هستند به سوي آن روح و آن روح پنهاني از هر عضوي اظهار امري ميكند پس از باب چشم اظهار بينايي ميكند و از باب گوش اظهار شنوايي ميكند و از باب زبان اظهار گويايي ميكند و از باب دست اظهار توانايي ميكند و همچنين از هر بابي اظهار امري را از كمالهاي خود ميكند پس اين اعضا بابها هستند از براي روح و تو هم اگر سخني داشته باشي از باب گوش او به عرض او ميرساني و اگر چيزي را بخواهي بنمايي از باب چشم او به عرض او ميرساني و اگر چيزي را بخواهي بدهي از باب دست او به او ميرساني و همچنين، پس اين بابهاي خداوند عالم جلشأنه اگرچه باب فيضدادن هستند لكن باب عرض به او و رسيدن به او هم هستند اگرچه خداوند عالم بر هر چيزي داناست لكن از اين باب هم بخصوص اين امر خاص به او ميرسد چنانكه دانستي و فهميدي.
فصل
بدانكه چون دانستي كه جميع خلق خداوند بابهاي خدا هستند از براي فيضها و رحمتهاي خدا پس بايد بداني كه خلق خداوند اقسام بسيار دارند بعضي جزئيند و بعضي كلي و بعضي كليتر از آن و بعضي از آن كليتر كليتر و همچنين، مثلاً حروف كه مينويسي جزئي ميباشند اما مداد به نسبت به آن حروف كلي است چرا كه همة حروف از مداد پيدا ميشوند اما از مداد كليتر هم هست كه چهار عنصر باشد مثلاً كه مداد و غير مداد همه از آنها پيدا ميشوند و از چهار عنصر كليتر هم هست كه جسم باشد مثلاً كه چهار عنصر و غير چهار عنصر همه از جسم پيدا ميشوند و حصهاي از جسم ميباشند و همچنين تا ميرود به آنجا كه كليتر از همه وجود مطلق ميشود كه همه چيزها از وجود مطلق پيدا ميشوند و حصهاي از وجود مطلق ميباشند پس معلوم شد كه چيزهاي عالم پست و بلندشان بسيار است هر جزئي پست است و هر كلي بلند و مرتبهها تفاوت بسيار دارند تا ميرسد به جايي كه از آنجا بلندتر ديگر جايي نيست مقصود آنكه چون دانستي كه در عالم كلي و جزئي هست پس هرچه جزئي است باب جزئي است و سبب جزئي است و هرچه كلي است باب كلي است و سبب كلي مثلاً الف بابي است و سببي است از براي يك فيضي در عالم مثلاً در علم حروف الف از براي جدايي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 269 *»
انداختن ميان دو نفر نيكوست پس اين بابي است از براي اين فيض و سببي است از براي اين كار و باء از براي اتصال و محبت نيكوست و بابي است از براي اين فيض و سببي است از براي اين كار حال هر حرفي بابي است از براي كاري اما مداد كلي است و همه حروف در زير اويند و حصهاي از اويند پس آن باب كلي است و سبب كلي است به نسبت به حروف و هر فيضي كه از حروف حاصل ميشود به واسطه مداد به آنها ميرسد پس مثل حروف و مداد مثل آن اتاقي است كه در آن را باز كني پس در آن اتاق هزار در ديگر باشد پس چون در مداد را بگشايي هزار در ديگر پيدا ميشود كه درهاي حروف باشد و معني آنكه ميگويند كه اين مسئله بابي است كه هزار باب از علم از آن گشوده ميشود اين است پس مداد بابي است كه در تحت آن هزار باب ديگر است و همچنين عناصر ديگر بابي است اعظم كه چون آن در گشوده شد در پشت آن هزار باب ديگر است كه يك باب مداد باشد و يك باب آهن باشد و يك باب مس باشد و يك باب نقره باشد و يك باب چوب باشد و همچنين آنچه از عناصر پيدا ميشود و اينها هريك بابي هستند براي فيض معيني و همچنين جسم ديگر بابي است اعظم از عناصر كه عناصر يك باب است در پشت آن باب و بابهاي بسيار از پشت باب جسم است كه يك باب عرش باشد و يك باب كرسي و يك باب فلك زحل و همچنين ساير افلاك و كواكب و همچنين هرچه بالا ميروي باب كليتر ميشود و هر فيض كه به بابهاي پشت سر ميرسد همه به واسطه باب بالايي ميرسد و هر مددي كه به بابهاي زيرين ميرسد همه به واسطه باب بالاست.
پس چون اين مطلب را دانستي باب همه بابها و سبب همه اسباب باب اعظم الهي و سبب اعليِ سبحاني حضرت خاتمالنبيين است صلوات اللّه و سلامه عليه كه هر فيضي كه به عالم ايجاد ميرسد همه اول به آن بزرگوار ميرسد و از او به ساير خلق ميرسد و اوست سبب هر سببي كه به واسطه وجود آن بزرگوار همه چيزها موجود شده است پس جميع مددها از هر جور كه باشد بايد اول به آن بزرگوار برسد و از آن به ساير خلق نشر كند و همچنانكه باب همه فيضها ايشانند از اين طرف باب همه خلايق هستند به سوي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 270 *»
خداوند عالم كه جميع ذرههاي امكان همه ميبايد به واسطه آن در رو به خداوند عالم بكنند و مطلبهاي خود را در آن درگاه عرض نمايند و به واسطه آن درگاه تقرب به خداوند عالم بجويند مثال اين حكايت آنكه هر فيضي كه به نورها ميرسد همه به واسطه چراغ است پس شعله باب اعظم آتش است در فيضبخشي به نورها و همه نورها ميبايست به واسطه شعله تقرب به آتش جويند و عرض حاجات خود را در درگاه شعله به آتش كنند بد نگفتهام كه:
هر كه او مشتاق وصل نار شد | بايدش با شعله دايم يار شد | |
نورها از شعله گر غافل شوند | پاي تا سر ظلمت و باطل شوند |
پس شعله باب فيضبخشي آتش است و درگاه نياز نورها، شعله باب معبود است و درگاه مسجود، مصدر انعام است و مرجع انام، رخساره نار است و جمال يار و جلوه دلدار، اتصال به او اتصال به نار است و انفصال از او انفصال از نار، روكردن به او روكردن به نار است و پشتكردن به آن پشتكردن به نار دوستي آن دوستي نار است و دشمني آن دشمني نار معرفت آن معرفت نار است و انكار آن انكار نار مجملاً هرچه نسبت به آتش ميتوان داد همان نسبت به اوست و آنچه از آتش بايد قطع كرد همان قطع از اوست و زياده بر اين حوصلهها را گنجايش نيست و زمان را اقتضا نه، مردم چون مجملند مجمل را بهتر قبول ميكنند و هركس وجودش تفصيل داشته باشد تفصيل امور را او قبول ميكند و بس پس چون مردم هنوز مجملند بايد به اجمال كوشيد تا مناسب طبع ايشان شود.
پس اجمال اين مقام همين است كه حضرت پيغمبر9 باب اعظم الهي است و همه فيضها به واسطه آن بزرگوار به ساير خلق ميرسد خواه فيضهاي ايجادي خواه فيضهاي شريعتي و باب اعظم خلق است به سوي خداوند عالم كه ايشان هر حاجتي به درگاه بينياز داشته باشند بايد روي نياز به اين درگاه سايند و روي به اين در آورند و از خداوند حاجت خواهند و گذشت كه باب وقتي باب است كه ديده نشود آنكه ديده شد حجاب است والسلام.
و چون مطلب به اينجا رسيد مطلبي به خاطرم رسيد كه شرحش در اينجا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 271 *»
بيمناسبت نيست و آن بحثي است كه جهال بر اين فرقه ناجيه ميكنند از حكايت علت فاعلي و فارسي علت فاعلي يعني آن كسي كه كننده كارها است و مباشر كارها ميشود و كارها از حركت او ميشود آيا آن كننده كارها كيست و مباشر همه كارها چه كس است؟ اين فرقه ناجيه شيخيه چيزي ميگويند و جهال بر آن بحثها دارند و ما در اينجا به ياري خدا اين مطلب را شرح ميدهيم و فصلي بخصوص از براي بيان اين مطلب در اين كتاب مينويسيم تا بر عوام و خواص و زن و مرد مطلب واضح شود و تو هم همه هوش خود را جمع كن تا بفهمي چه ميگويم و به واسطه شياطين انس و جن از راه بيرون نروي انشاءاللّهتعالي و لاقوة الا باللّه.
فصل
بدانكه چند مقدمه در اين مسئله واجب است بيان كردن، اول آنكه از بديهيهاي اسلام است كه خداوند عالم هميشه بر يكحال است و تغيير و تبديلي در ذات او راه ندارد بلكه از براي خدا حالي نيست و او خالق همه حالهاست پس تغيير و تبديلي در ذات او راه ندارد پس نه اين است كه خدا گاهي ساكن بوده و گاه به حركت درآمده باشد و گاهي ساكت بوده و گاهي به سخن درآمده باشد چرا كه اگر چنين بود متغير بود و اگر متغير بود حادث بود چرا كه در او حالي كه نبود پيدا شده است و معني حادث همين است پس خدا هميشه بر يك حال بوده و بر يك حال هست چه پيش از خلق و چه با خلق و چه بعد از خلق بدون تفاوت و اين مطلب از بديهيهاي اسلام است كه اگر كسي خلاف اين گويد از مذهب اسلام بيرون ميرود و كافر ميشود البته.
دويم آنكه باز از بديهيهاي اسلام است كه هرچه غير از ذات يگانه خداوند عالم است حادث است هرچه خواهد باشد چرا كه اگر چنين نباشد لازم آيد كه قديم و پاينده بسيار شود و اين خلاف ضرورت اسلام است پس قديم و پاينده يكي است بلكه به طوري كه از براي ذات خدا اجزا هم نيست و يك حقيقي است و هرچه غير از آن يك حقيقي است حادث است هرچه خواهد باشد چه اسمهاي خدا باشد و چه صفتهاي خدا باشد و چه فعلهاي خدا باشد و چه ساير خلق باشد و اما آن صفات كه ذاتي ميگويند پيش از اين در قسمت توحيد دانستي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 272 *»
كه اگر عين ذات خداست پس ذات است و عين ذات يگانه است و ديگر چيزي غير از ذات يگانه نيست و همان ذات قديم احدي است بدون تفاوت پس به طور كلي بگو كه هرچه غير از ذات يگانه خداست حادث است و هر حادث خلق خداست و خدا آفريننده اوست و او را از عدم به وجود آورده است و هركه غير از اين گويد كافر و خارج از دين اسلام است و اين هم بديهي است.
سيوم آنكه در رتبه ذات خدا هيچچيز غير از ذات خدا نيست چرا كه اين مطلب هم از بديهيهاي اسلام است كه رتبه مخلوق پايينتر از رتبه خالق است و مخلوق در رتبه حادث است و حادث پايينتر از قديم است و هيچ مخلوق به ذات خدا نميتواند رسيد و اين مطلب در نزد همه عقلا و موحدين بديهي است كه اگر چيزي غير از ذات خدا با ذات خدا بود خداوند عالم با او قرين بود حال اگر گويي آن چيز كه با ذات خدا بود حادث هم بود پس خدا با حادث قرين شده است و هرچه با حادثي قرين شود بايد حادث باشد چرا كه آن دو البته با هم ميباشند و البته اين غير از آن و آن غير از اين است و لازم ميآيد كه خداوند عالم محدود شود چرا كه هر كه با عمرو قرين شود مثل زيد است كه با عمرو قرين ميباشد و از اين گذشته ذات خداوند عالم در فضائي نيست كه كسي ديگر هم آنجا بگنجد ذات خدا همان ذات است و در ذات خدا اگر حادث بگنجد لازم آيد كه خدا محل حادث و ظرف حادث و فضاي حوادث شود و لازم ميآيد حدوث ذات و اگر گويي آن چيز قديم است لازم آيد كه خدا متعدد و بسيار شود و اين خلاف بديهيات اسلام است و باز ميگويم كه اگر چيزي با خدا باشد ميپرسم كه اين هميشه آنجا بوده است كه قديم باشد يا آنكه تازه پيدا شده است اگر گويي هميشه بوده است و قديم است لازم آيد كه خدا متعدد باشد و يگانه نباشد و اگر گويي آنجا نبود و پيدا شده لازم آيد كه در ذات خدا حادث پيدا شده باشد و خدا تغيير كرده باشد چرا كه مقترن با غير نبود و مقترن شد و اول تنها بود و حال رفيق پيدا كرد و اين هم خلاف بداهت اسلام است چرا كه لازم آيد كه خدا ظرف مخلوق خود شود و متغيرالاحوال شده باشد و چون اين را تصديق كردي پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 273 *»
هرچه غير از خداست در رتبه ذات خدا نيست خواه ذاتي باشد يا صفتي باشد جوهري باشد يا عرضي باشد معلوم باشد يا مجهول باشد عقلي باشد يا نفسي باشد يا جسمي باشد هرچه خواهد باشد پس هرچه به ادراك درآيد همينكه غير از ذات خداست در رتبه ذات خدا نيست بفهم چه ميگويم.
و چهارم آنكه شك نيست كه هرچه مركب از دوچيز و زياده باشد غير از ذات يگانه خداست چرا كه ذات خدا مركب نيست و يك است حقيقةً و مركب غير يك است پس آن مركب خواه ذات باشد همچون زيد و عمرو يا زمين و آسمان و دنيا و آخرت و امثال اينها و خواه صفت باشد همچون آفريننده و روزيدهنده و ميراننده و زندهكننده كه اينها مركب ميباشند از عكس ذات و خصوص آن صفت نميبيني كه ميگويي روزيدهنده پس دهندهاي هست و روزيي هست كه آن دهنده اين روزي را ميدهد و زندهكننده يك كنندهاي هست و يك زندهاي كه آن كننده زنده ميكند و همچنين خلقكننده مركب است از كنندهاي و خلقي و همچنين ميراننده يك كنندهاي است و يك ميرانيدني كه آن كننده مردن را به كسي نصيب ميكند پس هريك از اين صفات مركب باشند از علامت ذات كه آن كننده باشد و از خصوص آن صفت كه خلق يا رزق يا حيات يا موت باشد و به طوري اين صفتها مركب باشند كه اگر يك جزء را برداري ديگر بناي آن صفت به هم خواهد خورد نميبيني كه اگر كننده نباشد رزق تنها رزاق نيست و اگر رزق نباشد و كننده باشد كنندهاي كه رزق ندهد و كار ديگر كند رزاق نيست پس اين صفات به طوري مركب ميباشند كه اگر يك جزء را برداري بنيانش خراب خواهد شد مثل مداد كه از زاج و مازو مركب است زاج تنها مداد نيست و مازوي تنها مداد نيست چون آن دو با هم جمع شوند آنگاه مداد يافت شود و به همين سبب هم ميگوييم كه مداد به وجود خود برپا نيست بلكه وابسته به زاج و مازو است اگر آن دو يافت بشوند و با هم تركيب بشوند مداد يافت شود و الا فلا پس مداد محتاج به اجزاي خود است و هريك از اجزاي آن غير از آن است پس محتاج به غير است و محتاج به غير حادث است چنانكه يافتهاي پس اين صفتها همچنين همه مركب هستند از يك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 274 *»
كننده و باشنده و دارنده و از يك خصوصيت آن صفت مثلاً عالم يعني دارنده علم و دانش پس دارنده غير از دانش است و دانش غير از دارنده و چون هر دو با هم جمع شوند گفته ميشود دانا و اگر دارنده با توانايي جمع شود گفته ميشود توانا و اگر كننده با سخن جمع شود گفته ميشود گويا و همچنين مثل آنكه اگر تو اسب داشته باشي گفته ميشود اسبدار پس اسبداري صفتي است از براي تو كه مركب است از اسب و دارندگي چون اين دو با هم جمع شدند گفتيم اسبدار و دارنده تويي و اسب غير از تو چون اسب داشته باشي گويند اسبدار و چون الاغ داشته باشي گويند الاغدار و چون كاروانسرا داشته باشي گويند كاروانسرادار و چون دكان داشته باشي گويند دكاندار پس ببين چگونه همه اين صفتها مركب است از دارنده و از چيز ديگر حال اگر اسب يا الاغ يا كاروانسرا يا دكان نداشته باشي كس نگويد اسبدار و الاغدار و دكاندار چرا كه يك جزءِ صفت نيست و صفت مركب بود از دارنده و از آن چيز خارجي چون آن چيز خارجي موجود نشد اين صفت هم ظاهر نشد مثل آنكه اگر زاج موجود نشد به مازوي تنها مركب موجود نشد بفهم اين حرفهاي عاميانه را و نميداني كه چگونه مطالب بزرگي است كه من اينطور عاميانه عرض ميكنم و نهايت دشواري دارد كه آن مطالب بلند را انسان به اينطور عاميانه ذكر كند.
باري از اينها كه ذكر كرديم و مكرر كرديم معلوم شد كه هر صفتي مركب است حال شايد بفهمي سبب آن را كه حضرت امير7 فرمودند كه هر صفتي شهادت ميدهد كه غير صاحبصفت است و هر صاحبصفتي شهادت ميدهد كه غير صفت است و صفت و صاحبصفت شهادت ميدهند كه با هم جمع ميباشند و جمع شدن دو چيز با هم شهادت ميدهد كه حادث است چرا كه كسي آنها را با هم گرد كرده است و خودشان به هم گرد نيامدهاند پس چون فهميدي كه هر صفتي مركب است و هر مركبي حادث پس خواهي يافت كه صفت غير از ذات يگانه خداست چنانكه حضرت امير فرمودند كه كمال توحيد آنست كه صفات را از ذات خدا دور كني و سبب آنست كه صفت حادث است و چنانكه دانستي حادث غير از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 275 *»
قديم و پاينده است و فقير غير از غني است و اين مقدمات انشاءاللّه همه بديهي بود و اشكالي نداشت و اگر هم اشكالي داشت من به طوري ياد كردم كه اشكال آن برطرف شد.
پس حال چگونه مسلمي راضي ميشود كه بگويد صفت كنندة كارها عين ذات خداست يا اين صفت در عين ذات خداست نه اينكه كنندة كارها مركب است از كننده و از كارها اگر كار نباشد اين صفت نيست و اگر كننده نباشد باز اين صفت نيست و چون اين دو با هم جمع آمدند اين صفت پيدا شد پس اين صفت مركب است و ناپايدار و مركب ناپايدار عين ذات يگانه پاينده نتواند بود البته پس اگر ميخواهي به يگانگي خداوند اقرار داشته باشي ناپايداران را عين او مدان و عاجزان را عين او مپندار پس هيچ صفتي را عين ذات يگانه خدا مدان پس انصافدهندهاي ميخواهم كه انصاف دهد كه چگونه صفت فاعل عين ذات يگانه خدا خواهد بود و حال آنكه فاعل كسي است كه فعلي كند پس مركب است از نمايش آن كس و از فعل پس اين چيز مركب چگونه عين ذات يگانه خواهد بود و حال آنكه اگر كسي كاري نكند كاركن نباشد و بعد از آنكه كاري كرد او را كاركن و فاعل گويند پس حقيقةً صفت كاركن حادث است و ناپايدار و عين پايدار نبود. اين است كه اين فرقه جليله ميگويند كه صفت فاعل عين ذات خدا نيست و خدا صاحب اين صفت هست و لكن اين صفت در ملك اوست و خلقي از خلقهاي اوست و عين او نتواند بود نميبيني كه خدا صاحب آسمان هست و آسمان در ذات خدا نيست و صاحب زمين است و زمين عين آن نيست همچنين صاحب صفت فاعل است و فاعل در ذات آن نيست پس فاعل خلقي از خلقهاي خداست و در ملك خداست و آن علت هر چيزي است و هر چيزي به آن پيدا شده است آيا نخواندهاي در دعاي عديله كه آن را ميخوانند كه شيطان از شخص محتضر دور شود و به آن اعتقاد بميرد كه ميفرمايد كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلة پس علت را خدا ايجاد كرده است و علت، مخلوق است و اينكه بعضي از حكما علت را ذات خدا دانستهاند خلاف شرع پيغمبر است9 و با مذهب اسلام موافقت ندارد چنانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 276 *»
پيش از اينها دانستي و در اين موضع هم به طور اجمال فهميدي و باز هم اشاره به آن ميكنم كه علت مركب است چرا كه علت وقتي علت است كه سبب وجود چيزي باشد و آن چيز بسته به آن باشد و آن چيزي كه علت سبب وجود آن شده است آن را عرب معلول گويد يعني باعلت پس علت و معلول مثل پدر و پسر باشند كه مادام كه شخص پسر ندارد او را پدر نگويند و مادام كه با شخص پدر را ملاحظه نكنند يا پدر ندارد آن را پسر نگويند مثل حضرت آدم7 كه پسر نبود پس پدر بايد با پسر باشد و پسر با پدر همچنين علت بيمعلول نميشود و معلول بيعلت مثل آنكه بگوييم آتش علت سوختن است پس آتش بيسوزش نشود و سوزش بيآتش نباشد حال ببين خدا چه بستگي به خلق دارد كه خدا بيخلق نباشد بلي خلق بيخدا نيست و لكن خدا بستگي به خلق ندارد و خدا بود و هست و هيچ خلق با خدا نباشد كتاب خدا و سنت رسول همه بر اين گواهي دهد كه كان اللّه و لميكن معه شيء يعني خدا بود و هيچچيز با او نبود پس اگر خدا هميشه علت بود بايستي كه معلول هميشه باشد و حال آنكه خدا بود و خلق نبود و اگر گويند اول علت نبود بعد علت شد پس خدا متغير شد و از حالي به حالي باز آمد و هركس از حالي به حالي باز آيد حادث باشد البته و خدا پاينده است پس معلوم شد كه گفتن اينكه خدا علت است با اسلام درست نيايد پس خدا علت كه نشد و از اين جهت در عديله خواندي كه خدا دانا بود قبل از خلق علت پس علت، مخلوق است و فاعل هم عين ذات او نيست پس علت فاعلي عين كنه ذات نباشد بلي صفت خدا باشد و مخلوق خدا بفهم چه ميگويم حال ميخواهيم تميز دهيم كه اين صفت كيست و در كجاست و اين محتاج به فصلي ديگر است.
فصل
بدانكه باز بديهي است كه علت خلق و سبب ايجاد پيش از همه ايجاد بايد باشد چرا كه اگر معلول و موجود پيش از آن باشد آنها بيعلت موجود شدهاند و هيچچيز بيعلت موجود نشود چنانكه بايد اول آتش موجود شود بعد سوزش آتش و اول چراغ موجود شود و بعد روشني به واسطه آن موجود شود و اول آفتاب خلق شود و بعد نور آفتاب پس اول بايد علت خلق و سبب ايجاد خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 277 *»
شود و بعد هر معلولي و مخلوقي به واسطه آن خلق شود پس علت خلق بايد اول ماخلق اللّه باشد كه هيچ پيشيگيرندهاي بر آن پيشي نگرفته باشد و هيچ رسندهاي به آن نرسد چرا كه همه به واسطه او و بعد از او در رتبه پستتر خلق شدهاند مثل نور چراغ و چراغ پس هيچ نوري پيش از چراغ موجود نباشد و هيچ نوري به ذات شعله چراغ هم نخواهد رسيد بلكه طمع فهم مقام چراغ را هم نتواند كرد پس علت اول ماخلق اللّه است و بديهي اسلام است كه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله اشرف خلق خداست و اول ما خلق اللّه چنانكه سنيان اليالآن بر منارهها و گلدستهها در وقت اذان فرياد ميكنند السلام علي اول ماخلق اللّه و شيعه كه معلوم آن بزرگوار را اشرف و اعظم و اول خلق خدا ميدانند و چون دانستي كه هرچه غير از خداست خلق خداست خواه ذات باشد و خواه صفت خواه لطيف و خواه كثيف خواه پنهان و خواه آشكار پس علت فاعلي كه قبل از همه معلولات است بايد عين ذات پيغمبر باشد9 و آن بزرگوار صفت فاعليت خدا باشد و علت همه اشياء باشد چنانكه در حديثهاي متواتر سني و شيعه روايت كردهاند معني آن را كه لولاك لما خلقت الافلاك و همه روايت كردهاند كه ماسوي اللّه از نور پاك آن بزرگوار خلق شدهاند و در اين شبهه از براي مسلمي كه حديث ديده باشد نيست و كتابهاي مرحوم ملا محمدباقر مجلسي پر است از اين حديثها پس چون عالم از نور ايشان است و هر صاحب نوري علت نور خود است چنانكه دانستي پس ايشان علت كل خلق باشند يعني خدا اول ايشان را آفريد بعد عالم را به واسطه نور ايشان و به ايشان خلق كرد و ايشان را بيعلتي و سببي و واسطهاي خلق كرد چنانكه در قرآن ميفرمايد لايسئل عمايفعل و هم يسئلون يعني از خدا پرسيده نميشود از آنچه كرده و از ايشان ميپرسند چرا كه از كسي بايد پرسيد كه كارش علتي داشته باشد و پرسش از علت چيزي است و خدا پيغمبر را بيعلت آفريد پس محل پرسش نباشد و چيزي نيست كه بپرسي پس خدا اول پيغمبر را آفريد بيعلت و بيسبب و جاي پرسش نيست و كسي اذن ندارد كه بپرسد چگونه و از چه و با چه چرا كه اينها آنجا گنجايش ندارد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 278 *»
و همه گونهها و چند و چونها به واسطه آن بزرگوار خلق شده است و بعد از نور مقدس او هر چيزي را در جاي خود بيواسطه و با واسطه و با واسطهها آفريد بد نگفته است شاعر عرب:
يا جوهراً قام الوجود به |
و الناس بعدك كلهم عرض |
يعني:
اي سايهمثال گاه بينش |
در نزد وجودت آفرينش |
و اين است مطلبي كه حضرات معاندين و منكرين فضايل بر شيخيه بحث دارند ببين محل تأمل هست كه كسي پيغمبر را صفت خدا بداند و اگر نه اينكه اين كتاب عجمي و عاميانه بود ميديدي چقدر آيه و حديث ميآوردم كه محل شبهه نباشد و الحمدللّه رب العالمين در درسها آنقدر دليل آوردهايم كه راه اشتباه براي كسي نمانده است بلي راه معانده را نميتوانم ببندم و آن بر حال خود باقي است و اين فصل تتمه او بايد كه در فصل ديگر ذكر شود و اگر اين فصل را خواندي فصل بعد را هم بخوان تا بينا شوي و مطلب ما را بفهمي.
فصل
بدانكه حال كه پيغمبر9 صفت فاعل خدا شد نه معني آن اين است كه ذات مستقلي است و بينياز از خداست يا شريك خداست بلكه خلقي است ضعيف در نزد خدا و خدا او را خلق كرده است نهايت او را صفت خود خلق كرده است مثلاً تو صفت ايستنده و نشيننده داري حال كه صفت ايستنده داري نه اين است كه اين صفت عين تو باشد و نه اين است كه از تو بينياز باشد و براي خود كسي باشد بلكه به تو برپاست و محتاج به تو است در همه احوال و شريك تو نيست بلكه دست تو است در ايجاد ايستادن پس تو به صفت ايستندگي ايستادن را ايجاد ميكني نه خود ايستندگي حال كه من مينويسم من مينويسم نه دست من بلكه دست من محتاج به من است در حركت و سكون و نويسنده منم نه دست و دست هم مثل قلم آلتي است نه قلم را ياراي تحرير و نه دست را طاقت حركت است بدون من دست مستقل نيست در نوشتن و وكيل من هم نيست كه من او را وكيل كرده باشم چنانكه زيد را وكيل ميكنم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 279 *»
زيد در حركت است و من در استراحت پس دست وكيل من نيست كه من نكنم و او وكالةً بكند و همچنين دست شريك من نيست كه نصف حركت و قوت و قدرت از او باشد و نصف از من و نيست كه به اذن من بكند چنانكه من غلامم را اذن جاروبكردن ميدهم و او جاروب ميكند و من آرامم بلكه دايم كار را من ميكنم و دست آلت است و من فعل خود را با آن آلت ميكنم مثل آنكه با چكش ميكوبي و با تيشه ميتراشي و با اره ميبري اينها همه آلت ميباشند ولي آلات جزئيه و همچنين هر جزئي از ملك آلت كاري است و آلتها مختلف ميباشند بعضي آلات كلي هستند بعضي آلات جزئي نميبيني با قلم مينويسي و با تيشه ميتراشي و با مته سوراخ ميكني هريك كار جزئي ميكنند اما با دست همه اين كارها را ميكني و با چشم همه اينها را ميبيني پس اينها آلات كلي هستند باز اينها جزئيند پيش دل چرا كه چشم همان ميبيند و گوش همان ميشنود و همچنين، اما دل همه اين كارها را ميكند و آن آلت كلي است از براي روح حال همه اشياء آلت كار خدايند و خدا را آلات كلي و جزئي همه هست و آلت كلي كلي كه از آن كليتر آلتي نيست وجود حضرت پيغمبر است چنانكه در حديث طارق حضرت امير7 ميفرمايد و نحن سبب خلق الخلق يعني ما علت ايجاد كل خلق هستيم پس ايشان علّت كلّي هستند و ساير خلق علتهاي جزئي هريك براي كاري خوبند مگر آن بزرگوار كه كل هزار هزار عالم همه به واسطه آن بزرگوار ايجاد شده است و ايجادكننده خداست و آلت ايشانند بد نگفته است شاعر:
اگر دست علي دست خدا نيست | چرا دستي دگر مشكلگشا نيست |
باري و اين را هم بدان كه از براي ايشان مرتبههاست بالا و پست مرتبه بالاي ايشان علت كلي ميشود و هرچه فروتر ميآيد تفصيل ميگيرد مثل اصل درخت و شاخ و برگ آن و مثل دل تو كه مثل اصل درخت است و مثل اعضاي تو كه بسيار ميشود پس دل تو كلي است و اعضاي تو هريك جزئي پس با دل همهكار كني و با هر عضوي كاري كني همچنين ايشان در مقام يگانگي علت كليند اما در مقام تفصيل هر عضوي جزئي ميشود پس در بالا با آن بالايي خدا همهكار كند و در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 280 *»
پايين با هر جزئي كاري كند پس با دست بدهد و با چشم ببيند و با گوش بشنود هيچ تعجب مكن و بر تو گران نيايد خداست و قادر هرجوره خلق ميخواهد خلق كند تو نان ميخواهي بخوري و جان ميخواهي زنده باشي و بايد از جايي برسد حال از اينجا ميرسد و ميرسد چرا بر تو گران آيد خداست خواسته و داده تسليم كن بلكه ميگويم خوشنود باش حال كه ميبايست علتي باشد و وسيله و سببي باشد آقايان تو باشند بهتر و تو متصل به همچو جاي بزرگي باشي بهتر و هرچه آقا بزرگتر است عزت نوكر است البته بلكه ميگويم خود را نبين از آلمحمد: كي بهتر و اولي به اين مقام چرا راضيند مردم كه افعال و كارهاي خدا از دست ملائكه برآيد و از دست ايشان بر نيايد و اگر گويي كه عزرائيل جان ميگيرد ابداً نميگويند به اذن خدا يا بياذن خدا و تا بگويي كه آلمحمد: چنين كنند گويند به اذن خدا يا بياذن خدا هيهات اگر گويند فلفل گرمي كند نپرسي به اذن خدا يا نه چرا در آلمحمد: چنيني.
باري مطلب ما واضح شد كه ما ائمه را: خدا نميدانيم و كننده كارها به استقلال يا وكالت يا شراكت يا به اذن خدا هم نميدانيم بلكه خدا را كننده همه كارها ميدانيم ولي با اسباب و ميگوييم محال است كه ذات خدا متغير شود و دراز و كوتاه شود و متحرك و ساكن گردد و كاري با ذات خود كند آنچه ميكند با اسباب ميكند و با مشيت و اراده خود ميفرمايد بدون تغيري در ذاتش و اعظم اسباب الهي در ايجاد ماسوي ذات مقدس ائمه طاهرين است سلام اللّه عليهم پس آن بزرگواران باب اعظم خدايند به سوي خلق و همه امرها و نهيها و حكمها و فيضها و نورها و وجودها از آن باب بيرون ميآيد به سوي خلق هركس خواهد ايمان بياورد و هركس خواهد كافر شود راه همين است و بس و وسيله همين است لاغير.
فصل
بدانكه چنانكه ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين باب خدايند به سوي خلق همچنين باب خلق هم هستند به سوي خداوند و اين معني مشكلتر از معني اول است و از ذهنها دورتر و طلب توفيق ميكنم از خداوند عالم كه اين مطلب را هم مثل آنچه گذشته بيان كنم در نهايت آساني و عاميانه تا عوام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 281 *»
و خواص بفهمند و در اين عاميانه كه ميگويم جهال اسواق و ملاهاي مدارس همه داخل ميباشند چرا كه همه به نسبت به اين علم عامي ميباشند و اين علمي است كه خداوند به هركس نداده الحمدللّه علي ما منّ علينا بآلائه و الشكر له علي ما انعم علينا من نعمائه پس تمام هوش خود را جمع كن و به آنچه ميگويم دل بدار تا بفهمي چه ميگويم.
بدانكه دل پنهاني تو از ديده خلق پنهان است و از احساس ظاهري ايشان پوشيده نه دست كسي به او ميرسد و نه چشم كسي او را ميبيند و عزت و جلال او هم مانع از اين است كه بيپرده جلوهگر آيد و تقدس و پاكي او هم برتر از آن است كه به نفس خود مباشر كارها شود پس از براي خود آلات و ادوات قرار داد تا غرضهاي خود را از آن ادوات به ظهور آورد از آن جمله وجهي و رخسارهاي قرار داد كه به آن رخساره از براي مردم جلوهگر شود و خود را بنمايد و چشمي قرار داد كه به آن به چيزها نظر كند و گوشي كه به آن صداها را بشنود و زباني كه به آن طعمها را بچشد و سخنها براند و همچنين به هر عضوي كاري را به انجام رساند و هريك از اين اعضا چنانكه عرض شد باب فيضي هستند به سوي ساير چيزها كه فيضهاي دل به واسطه آنها بروز ميكند و لكن نه همان باب دلند به سوي ساير مردم بلكه باب ساير اشياء هم هستند به سوي دل نميبيني كه اگر من بخواهم رو به تو كنم بايد رو به روي تو كنم و اگر خواهم به سوي تو پويم بايد رو به سوي تن تو آيم و اگر خواهم به تو اشاره كنم بايد به سوي تن تو اشاره كنم و اگر خواهم خطابي به تو كنم بايد به روي تو خطاب كنم و اگر خواهم به تو چيزي بدهم بايد به دست تو بدهم و اگر خواهم مطلبي به عرض تو رسانم بايد به گوش تو رسانم و اگر خواهم شكلي و رنگي را در معرض تو درآورم بايد در پيش چشم تو آرم و همچنين جميع اين اعضاي تو چنانكه باب دل بودند به سوي خلق همچنين باب خلقند به سوي دل تو و اگر كسي باب حاجت خود را نداند و حاجت خود را از غير بابش خواهد البته برآورده نشود لقمه را به گوش نبايد كرد و صوت را در دهان نبايد نمود و رنگ و شكل را به زبان عرضه نبايد نمود نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي،
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 282 *»
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر | ||||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش | ||||
خدا در قرآن ميفرمايد كه بياييد از در خانهها نه از پشت خانهها پس بايد باب هر حاجت را جست و اينكه ميبيني كه حاجات روا نشده است و نميشود سبب آنست كه در خانهها را مردم نجسته و باب مطلبهاي خود را مردم پيدا نكردهاند مروي است كه شخصي از حضرت امير7 سؤال كرد كه من خدا را خواندم و اجابتي نديدم فرمود كه از براي خواندن چهار شرط است پاكبودن باطن و خالصبودن نيت و شناختن وسيله و انصاف در حاجت آيا تو كه خدا را خواندي اين چهار را ميدانستي گفت نه فرمودند پس بدان. پس اي عزيز معرفت وسيله لازم است و خدا در قرآن ميفرمايد كه وسيله به سوي خدا را بجوييد امر فرموده و حكم نموده و وسيله به سوي خدا مختلف ميشود و هر كاري وسيلهاي دارد و وسيله همان باب است و باب و وسيله هر كاري مناسب آن كار است و باب و وسيله هر كسي در جايي است كه ممكن است كه دستش به آن برسد پس وسيلهها مختلف شود وسيله براي خود جوييد و به سويش پوييد و از او گوييد و از او شنويد و الا چون قوم حيران و در تيه جهالت يا ضلالت سرگردان خواهيد بود و پيش عرض شد كه وسيلهها كلي و جزئي است و وسيله اعظم خداوند حضرت پيغمبر است پس حضرت امير7 پس ائمه طاهرين پس انبياء مقربين مرسلين پس شيعيان منتجبين چنانكه خواهد آمد پس ساير آسمان و زمين و ساير خلق اجمعين هريك به حسب رتبه خود وسيلهاي هستند پس چنانكه فيض رفع تشنگي از آب به خلق ميرسد تو هم رفع تشنگي را از اين باب بطلب و چنانكه فيض رفع گرسنگي از نان به خلق ميرسد تو هم فيض سيري را از نان بجوي و بپرهيز از آنكه خلاف مشيت الهي كني و خود باب بتراشي و مطلب خود را از باب تراشيده خود طلب كني و بتپرست شوي و سامري گردي و گوساله بسازي مسجد خانه خداست چرا كه خدا قرار داده است و خمخانه خانه شيطان است چرا كه خودشان ساختهاند كعبه قبله است چرا كه خدا قرار داده است و گوساله و ساير
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 283 *»
بتان بتند چرا كه مردم قرار دادهاند نوكر آنست كه به رأي آقا حركت كند آن كه خودرأي است ياغي است اگر به اذن صاحبخانه ميآيي پس از در بيا و اگر از هرجا كه دل خودت ميخواهد بيايي پس دزدي نه ميهمان بفهم چه ميگويم اينها پريشان نيست مربوط است به هم.
پس وسيله هر كاري را خدا خلق كرده است اگر در هر امر اول وسيله جويي و بعد به آن متوسل شوي و حاجت خود را از خدا از آن باب طلبي فيالفور به مطلب ميرسي و بپرهيز از آنكه چون به باب برسي خود باب را بيني و از او چيزي طلبي اگر چنين كردي رو به حجاب كردهاي و باب وقتي باب است كه خودش پيدا نباشد و اندرون خانه از آن پيدا باشد و آن كه خودش پيدا است حجاب است و آن تختهها را مردم باب ميگويند از آن جهت كه در محل باب است و الا آن حجاب است نميبيني كه به آن در را ميبندي كه كسي داخل نشود و در همان رخنهاي است كه به ديوار شده است خواه آن تختهها باشد و خواه نباشد پس آن رخنه وقتي باز است كه چون رو به روي آن كني اندرون خانه را ببيني و اگر چيزي غير اندرون خانه به نظر آيد در بسته است و حجاب آويخته بفهم چه ميگويم، ميگويم از باب بايد داخل شد و در باب ايستاد و از باب طلب بايد كرد تا صاحبخانه از آن باب هرچه ميخواهي به تو بدهد و در بابها خلاف مكن كه به مطلب نميرسي.
مثال، هرگاه صاحبكرمي خانه بزرگي بسازد و از براي آن خانه بابها قرار دهد و از حكمت خود چنين قرار داده باشد كه از هر بابي چيزي بيرون دهد و يك گونه بخششي نمايد از بابي نان دهد و از بابي آب دهد و از بابي پول دهد و از بابي برنج دهد و از بابي خرما دهد و از بابي اسب دهد و همچنين پس او باب براي عطاي خود قرار داده و هرگونه جودي را از بابي اظهار كند و هرگونه بخششي را از دري كند و اين بابها بابهاي مردم هم هست به سوي صاحبكرم بايد آنها هم مناسب مطلب خود و حد خود بابي از آن بابها را جويند و به سوي آن پويند و روي مذلت به آن آستانه سايند و صاحب كرم را ستايند و حاجت خود را از آن در خواهند پس پيش از عرض حاجت بايد شخص مطلب خود را به نظر آورد و باب حاجت خود را پيدا كند و به سوي آن باب رود و عرض
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 284 *»
حاجت نمايد تا فيضياب شود و اينكه مردم به مطالب خود نميرسند سبب آنست كه وسيله و باب حاجت را نشناختهاند يا شناختهاند و مطلب خود را از خود باب خواستهاند و آن را مستقل انگاشتهاند پس كافر شدهاند به صاحبخانه يا مشرك و از اين جهت باب از ايشان تبري جسته و صاحبخانه از ايشان بيزاري كرده و از مطلب محروم ماندهاند و غرض ما در اين كتاب همه شناسانيدن وسيله و باب است و الا صاحبخانه،
به كنه ذاتش خرد برد پي | اگر رسد خس به قعر دريا |
هرگز خيال معرفت صاحبخانه نكردهايم و نميتوانيم كرد جايي كه وسيله اعظم و باب اكرم بگويد ما عرفناك حق معرفتك يعني ما تو را چنانكه بايد نشناختهايم ساير خلق چه گويند و من به سويش چگونه پويم و آن را چگونه جويم؟
وصف ما اندر خور اوهام ماست | ||||
ذات او بيرون ز حد وهمهاست | ||||
ما همه در چند و چون و او برون | ||||
چون درآيد وصف او در چند و چون | ||||
اين همه تو را ميگردانم شايد رام شوي و بتواني مطلبم را دريابي و به سويش شتابي اگر دريافتي فبها و الا حيراني تا زندهاي،
به حيرت آمدي زانجا به حيرت زيستي اينجا | ||||
به حيرت رفتنت آخر نباشد كار مردانش | ||||
مجملاً به طوري كه يافتي كه هر چيزي يك آلتي دارد در نزد صاحب صنعت كه مناسب اوست و آن همان باب است و همان وسيله پس فرض كن كه اين وسيله چگونه شجرهاي است كه اصل آن يك دوحه و يك كنده است و از براي آن دوازده شاخه است و از براي هر شاخهاي برجستهها كه به صد و بيست و چهارهزار ميرسد و از براي هر برجستهاي برگهاي بسيار است و از براي هر برگي آبخورها و عروق كه از براي هر رگي رگها و همچنين و همه اين درخت مبارك درخت وسيله است و همه يك درخت است هركس دست به برگي از برگها يا برجستهاي يا شاخهاي از اين درخت بند كرده باشد نجات در دنيا و آخرت خواهد يافت و اگر بند نباشي به اين درخت هلاك دنيا و آخرت خواهي بود چرا كه نجاتي نيست مگر به توسل به خدا و توسل به خدا بيوسيله محال و شجره وسيله همين است كه عرض شد بايد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 285 *»
سعي كرد اقلاً، و درخت طوبي كه شنيدهايد همين درخت وسيله است كه تنه آن درخت در خانه حضرت امير است7 و هيچ مؤمني نيست كه يك شاخه از اين درخت در خانه او نباشد به قدر خور و قابليت او بفهم مطلب را و اگر چشم داري اين درخت يك درخت است و متعدد نيست آخر يا برگ است يا برجسته است يا شاخ است يا كنده غير از اين نيست مجملاً كه اين درخت هر برگش رنگي و شكلي دارد و بويي و طعمي دارد و انواع ميوههاي عالم از اين درخت به عمل ميآيد طالب هر ميوهاي كه هستي همان ميوه را بچين و بخور خداوند كوتاهي در انعام خود نكرده ٭گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست٭ بسيار تو را دور گرداندم كه شايد از دور آن وسط دايره را ببيني و خود فرياد كني كه مطلب را ديدم و فهميدم, آنچه شده است ميشود قدري تو را نزديكتر بگردانم.
انسان بايد مشيتش تابع مشيت خدا باشد و تغيير وضع الهي ندهد يعني به خاطر خود و الا هيچكس تغيير حقيقي نميتواند بدهد هرچه بشود تدبير اوست و از اوست پس به خاطر خود تغيير وضع الهي اعتقاد مكن و طلب منما و نظر كن به بابها كه خداوند عالم مفتوح فرموده است و نظر كن به امرهاي خدا پس به هر جورهاي كه تو را امر كرده است اسباب و آلات آن خدمت را از بابهاي آنها بطلب و به آن خدمت مشغول شو تا عاصي نباشي اگر پادشاه به تو بگويد بازي بگير و بياور ميروي در پيش صيادان و دامي ميگيري و پيش مكاريان و حيواني كرايه ميكني و پيش خبازان و توشه راهي ميگيري و ميروي تا آنجا كه باز است و آن را شكار كرده ميآوري و اگر پادشاه طعام خواهد ميروي در پيش ناظر و طباخ و شربتدار و طعام فراهم آورده حاضر ميكني حال ببين از تو چه خواستهاند و ببين آلت آن كار ذات خود پادشاه است يا غير اگر غير است در كجاست و تو كجا، دستت به آن ميرسد يا نه و اگر نميرسد آلت نزديكتر كجاست به آن دست ميرسد يا نه و اگر نميرسد آلت نزديكتر از آن كجاست تا آنجا كه دسترس داري آن خدمت را به انجام برسان و اوضاع خدمت را از بابهاي آن بطلب نميبيني كه اگر خدا از تو قرض خواهد ميروي پول تحصيل ميكني و فقير متديني پيدا كرده به او ميدهي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 286 *»
و ميگويي به قرض خدا دادم و خدا به دست خود گرفت آيا نشنيدهاي كه صدقه در دست خدا واقع ميشود چنانكه در قرآن فرموده است، در حديث است كه خداوند روز قيامت ميگويد كه اي بنده من از تو طعام خواستم چرا به من طعام ندادي بنده عرض ميكند كه تو اجلّ از اطعامي ميفرمايد يعني فلان مؤمن طعام خواست و تو ندادي و باز به همينطور ميفرمايد كه من از تو آب خواستم و ندادي و همينطور شرح ميفرمايد و باز ميفرمايد كه من مريض شدم به عيادت من نيامدي و باز به همانطور شرح ميفرمايد بس است به قول روضهخوانان و بيمناسبت نيست،
دگر زياده از اين نزد عاقلان بيجاست | ||||
برآر دست تضرع كه وقت وقت دعاست | ||||
اميدم كه مطلب را بفهمي و در وادي ضلالت حيران نباشي و همينقدرها هم در معني ابواب كافي است انشاءاللّهتعالي.
مقصد چهارم
در بيان معرفت رسالت و اين مقام معرفت چهارم است از چهار معرفت پيغمبر9 و اين مقام ظاهرترين مقامهاي آن بزرگوار است و مقامي است كه به حواس ظاهره خود بايد ادراك كنند و عوام و خواص بايد همه در اين شريك باشند و كسي معذور نبوده و نيست از معرفت اين مقام و چنانكه ساير مقامها را به تفصيل بيان كرديم بايد اين مقام را نيز به تفصيل بيان كنيم اگرچه بسياري از مقدمات و مطالب اين مقام گذشته لكن لابد است كه اشاره به اين مقام هم بكنيم اگرچه ماها اگر يك مطلب بديهي عاميانه را هم بخواهيم بيان كنيم از آن حكمتها آشكار ميشود كه به هيچ عقلي نميرسيد و مقام رسالت هم اگرچه واضح است لكن ما كه شرح بدهيم حكمتها از آن آشكار خواهد شد پس محتاج به چند فصل است.
فصل
بدانكه چون خداوند عالم بندگان خود را صاحب مرتبهها و عالمها خلق كرد از آن جمله از براي ايشان فؤادي آفريد و فؤاد آنست كه از آن به من تعبير ميآوري و به آن به من اشاره ميكني نيست كه ميگويي تن من و جان من و عقل من
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 287 *»
و همچنين همه چيزهاي خارجي را به آن نسبت ميدهي ميگويي خانه من و فرش من و اسباب من و اوضاع من، آن من همان فؤاد است و هركس آن من را درست بشناسد خدا را درست خواهد شناخت و آن من را به عربي فؤاد گويند و آن فؤاد امير و فرمانرواي كل عالمهاي تو است و آن اصل تو است و آن حقيقت تو است هركس آن را شناخت خدا را شناخت و هركس آن را نشناخت خدا را نشناخت و عالم اين فؤاد عالم لاهوت است و دويم مقام عقل تو است و اين مقام يك درجه پايينتر است و اين عقل هم مملوك فؤاد و بنده فؤاد است نميبيني كه ميگويي عقل من چنانكه ميگويي خانه من و اسب من پس اين عقل در عالم جبروت است و سيوم مقام نفس تو است و اين مقام يك درجه پايينتر از عقل است و مقصود از اين نفس نه آن نفس اماره بد است بلكه اين نفس صورت همان عقل است و ظاهر همان عقل است و اين هم مملوك و بنده فؤاد است نميبيني كه ميگويي نفس من و اين نفس همان روح است كه آدمي به آن زنده است و وقتي كه از تن آدمي بيرون رفت ميميرد و اين نفس مركب عقل است و خانه عقل است و منزل اوست و اين غير از روح حيواني است كه در تن است اين روح انساني است و به آن انسان انسان است و از حيوانات جدا ميشود و عالم آن عالم ملكوت است و چهارم مقام تن تو است و اين تن هم مملوك فؤاد است نميبيني كه ميگويي تن من و اين را نسبت به من ميدهي و عالم اين تن عالم ملك است كه همين عالم باشد و حكما آن را ناسوت گفتهاند پس چون انسان صاحب همه اين مراتب است و همه اين مراتب بنده خدايند و بايد خدا را بشناسند و نميشد كه خدا را بشناسند مگر آنكه خدا خود را بشناساند چنانكه پيش دانستهاي پس خداوند از حكمت بالغه خود در هر عالمي خود را شناسانيد به ايشان به واسطه رسول خود صلوات اللّه عليه و آله و سلّم و آن بزرگوار در هر عالمي خدا را به خلق شناسانيد و چنانكه بايست خدا را وصف كرد و در هر عالمي به لغت اهل آن عالم سخن گفت و به لباس اهل آن عالم ظاهر شد تا اهل آن عالم آن را ببينند و بشناسند و با او سخن گويند و از او بشنوند و تكليف هر عالمي غير تكليف عالمي ديگر است پس تكليف فؤاد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 288 *»
غير تكليف عقل است و تكليف عقل غير تكليف نفس است و تكليف نفس غير تكليف تن است نميبيني كه تن تو بايد وضو گيرد ديگر نفس و عقل و فؤاد وضوئي ندارند تن تو بايد غسل كند و نوره بكشد و آنها اين تكليفها را ندارند همچنين جميع تكليف تن غير تكليف آنهاست و تكليف آنها هريك هم غير از تكليف ديگري است.
پس پيغمبر6 در هر عالمي تكليف اهل آن عالم را بيان فرمود و از جمله تكاليف آنها معرفت پيغمبر است9 پس فؤاد كه از اهل عالم لاهوت است و بندهاي است از بندگان خدا و بايست آن هم بندگي خدا بكند و به تكاليف او عمل نمايد تكليف آن در معرفت پيغمبر9 آنست كه به معرفت بيان آن بزرگوار را بشناسد چرا كه آن بزرگوار خود را در آن عالم به آن نهج وصف فرموده است و به آنطور خود را ظاهر فرموده است و گذشت كيفيت معرفت بيان و اما عقول بايد آن بزرگوار را به معرفت معاني بشناسند چرا كه خود را در آن عالم به اين نهج وصف فرموده است و لباس اهل آن عالم بدين سياق است پس بايد آنها معرفت معاني را تحصيل كنند و اما نفوس مأمورند كه آن بزرگوار را به طور معرفت ابواب كه سابقاً ذكر شد بشناسند چرا كه آن جناب در آن عرصه به آن طور جلوه فرموده است و اين معرفتها به طور اختصار و به طوري كه لايق اين كتاب است عرض شد اينك در اين مقام معرفت آن بزرگوار را به طور سفارت و رسالت ميخواهم بيان كنم و اين معرفت معرفت اهل عالم اجسام است و پستترين مراتب است و كسي را از اين گزيري نيست زيرا كه همهكس جسم دارند و مدركهاي جسماني دارند به خلاف آنكه همهكس مدركهاي نفساني و عقلاني و فؤادي ندارند پس هركس مدركي را نداشته باشد او را تكليف به مقتضاي آن نميكنند نميبيني كه كر را تكليف نميكنند كه تعليم علم بگير و مسائل ديني خود را بياموز زيرا كه موقوف به شنيدن است و او گوش ندارد و كور را تكليف نميكنند كه قبله را بشناس و همچنين پس كسي كه مدرك فؤادي هنوز در او ظاهر نشده است آن را كسي تكليف به معرفت بيان نميفرمايد و كسي كه مدرك عقل ندارد كسي او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 289 *»
تكليف به معرفت معاني نفرموده است و همچنين كسي كه مدرك نفساني ندارد كسي او را تكليف به معرفت ابواب نكرده و نميكند پس چون همه مردم در اين جسم دنيايي شريك ميباشند و هوش و گوش و شعور اين دنيايي را دارند و آن جناب مستطاب هم در اين عالم به لباس ايشان بروز فرمود تكليف همهكس شد كه ايشان را به معرفت رسالت بشناسند و باز استثناء فرمودند از اهل اين عالم كساني را كه سفيه باشند كه عقل ايشان به اين معنيها نرسد يا طفل باشد يا ضعيف باشد و نتواند احساس اين امور را بكند چرا كه جور در احكام ايشان نيست و غني مطلق ميباشند پس هركس را به قدر قابليت خود او تكليف فرموده و چون در اين اوقات شعورهاي مردم بالا رفته است و فهمهاي ايشان زياده شده است و قابل تكليف زياده شدهاند خداوند مصلحت در ابراز اين علم دانست و اين علم را در عالم منتشر كرد و توفيق داد تا آنكه حاملان اين علم مراتب بيان و معاني و ابواب را به طور اجمال و اختصار گوشزد طالبان كردند تا بعد استعداد ايشان زياده شود و تفصيل اينها را بشنوند و اگر حال تفصيل آنها را بشنوند البته تكفير خواهند كرد قائلين به آن را چنانكه پيش از اين مردم را قابليت همينقدر هم نبود و طاقت همين را هم نداشتند پس چون مقامهاي سهگانه بيان و معاني و ابواب را پيش شرح داديم در اينجا هم بايد شرحي از رسالت بنماييم تا اهل اين عالم هم بهره از آن داشته باشند تا بدانند كه چگونه علوم زياده ميشود و مراتب بالا ميرود اين همان رسالتي است كه از عهد آن بزرگوار اليالآن همه مردم به آن اعتقاد داشتهاند و گفتهاند و شنيدهاند حال گوش كن كه چگونه همان رسالت را ما شرح كنيم و اين محتاج به فصلهاست.
فصل
بدانكه چون خداوند عالم جلشأنه هرگز از رتبه خدايي خود پايين نميآيد كه مردم او را مشاهده كنند و از او بشنوند و هرگز مردم هم از رتبه بندگي خود بالا نميروند كه خدا را مشاهده كنند و با او گفتگو نمايند و لابد بود اين خلق ضعيف را از تكليف چرا كه چنين خلق شدهاند در حكمت كه بدون تعليم و ياد دادن چيزي ندانند حتي آنكه وقتي كه خدا حضرت آدم را در بهشت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 290 *»
آفريد او را امر و نهي كرد و صلاح و فساد او را به او تعليم كرد چرا كه انسان بيتعليم چيزي نميداند پس اين خلق محتاج به تعليم بودند پس لازم شد در حكمت كه خداوند برگزيند از ميان خلق كساني را كه صافيطينت باشند و قابل آن باشند كه ايشان را بر اسرار خود آگاه كند و پرده از پيش چشم ايشان بردارد تا صلاح و فساد خلق را مشاهده كنند و پس از مشاهده به كوران برسانند و همچنين اشخاص در ميان خلق از روز اول خلقت شده بودند و خلقت ايشان جزو حكمت بود چرا كه خدا عالم را بر نهج حكمت آفريده بود و بودن چنين اشخاص از حكمت بود و اگر ايشان نبودند نظم عالم فاسد ميشد چنانكه پيش به تفصيل دانسته شد پس خدا برگزيد از ميان خلق اشخاصي چند را و ايشان را به عنايتهاي خاصه خود و مرحمتهاي خود تربيت فرمود و پرده از پيش چشم ايشان برداشت و عالمها را نشان ايشان داد و ايشان را مطلع بر چند و چون خلق فرمود به طوري كه از جميع اوضاع عالم مطلع شدهاند و از ظاهر و باطن و اول و آخر و غيب و شهادة اوضاع خلق خبردار گرديدند و كيفيت خلقت و صلاح و فساد خلق را برخوردند پس آنها را خداوند امين خود قرار داد در ميان خلق و ايشان را زبان و چشم و گوش و باب و وسيله خود قرار داد در ميان عالم پس گفتند به مردم صلاح و فساد خلق را به طور حكمت الهي و شريعتها قرار دادند و ناموسها برپا كردند و خلق را به آن دعوت فرمودند و بر خلق واجب شد اطاعت آنها و عمل به قول آنها چرا كه آنها بينايان شدند و ساير خلق كورانند و كور بايد اطاعت بينا كند و ميبايست آن خلق برگزيده از هر جوره خلقي از جور همان خلق باشد مثلاً وقتي كه بنا شد كه خدا انسان را دعوت كند به راه حق بايد برگزيده از جملة انسان باشد تا خلق زبان آن را بفهمند و بتوانند از او تعليم گيرند و بر جن از جور جن ميبايست برگزيند و بر حيوان از جور حيوان تا ممكن باشد هر جوره خلق را كه از پيغمبر خود منتفع شوند و از او تعليم بگيرند.
فصل
بدانكه چون پيغمبري علامتي در ظاهر خلق نيست و امر غيبي باطني است ميبايست خداوند از براي او علامتي قرار بدهد تا به آن علامت او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 291 *»
را بشناسند و منقاد حكم او بشوند و علامت در كسي از دو جور بيرون نيست يا علامت خلقي است يا علامت خالقي اما علامت خلقي كه همين خوردن و آشاميدن و شعور فيالجمله داشتن است كه همه خلق دارند و اما علامت خالقي قدرت و قوت در خلق است و ساير صفات الهي كه پيش مذكور شد پس پيغمبر كه ميبايست علامت داشته باشد بايد از علامتهاي خالقي داشته باشد چرا كه علامتهاي خلقي را همهكس دارند و دليل پيغمبري نميشود لهذا واجب شد در حكمت كه پيغمبر صاحب دو مقام باشد يكي صفات خلقي كه به واسطه آن با خلق محشور گردد و با ايشان راه رود و او را ببينند و با او بگويند و از او بشنوند و يكي صفات خالقي كه به آن صفات از ساير خلق ممتاز باشد و به آن صفات معلوم شود كه پيغمبر است لهذا خداوند در پيغمبران از صفات خود قرار داد و آنها به آن صفات اظهار معجزها كردند و بر مردم غالب آمدند و آنها كه پيغمبر نبودند از آن صفات عاجز بودند و به واسطه آن عجز منقاد پيغمبران گرديدند پس پيغمبر هر طايفه لازم شد كه آن دو جهت را داشته باشد به قدر رتبه و مقام خود يكي جهت قوم خود و يكي جهت صفت خدايي بفهم چه ميگويم و مباش از جوره آن جهال كه ميخواهند حرف معرفتي زنند ميگويند بايد پيغمبر برزخ باشد ميان خدا و خلق تا از جهت بالا از خدا بگيرد و از جهت پايين به خلق برساند چرا كه اين حرف درست نيست و هيچكس نميتواند نسبت به خدا داشته باشد چرا كه خداوند عالم چنانكه دانستي نسبت به هيچ خلق ندارد و كسي نسبت به او ندارد و او يگانه است و حادث نسبت به قديم پيدا نميكند بلي پيغمبر بايد دو جهت داشته باشد يكي جهت رابطه به قوم خود و يكي جهت صفات الهي پس ميبايد از طرف بالا نماينده صفات خدا باشد و از طرف پايين از جنس خلق باشد مثل اين حكايت آئينه صافي كه در زير آفتاب ميگذاري اين آئينه دو جهت دارد يكي جهت اسفل كه سنگ است از جوره سنگهاي ديگر و يكي جهت نمايندگي نور آفتاب كه از بس صيقلي و صافي است نور آفتاب در آن جلوه كرده است و نور آفتاب را از براي ساير سنگها حكايت ميكند و آفتاب در آسمان است و آئينه از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 292 *»
جوره آسمان در او نيست و دخلي به آسمان ندارد پس همچنين پيغمبران از خلقند دخلي به خدا ندارند و از ذات خدا در ايشان چيزي نيست بلي چون آئينه وجود خود را به بندگي صفا دادند آئينه سرتاپانماي اسماء و صفات الهي شدند پس از جهت صفاي خود آن انوار را نمودند و از جهت خلقي خود به خلق رساندند و چون خلق ديدند كه آنها نماينده صفات الهي شدند بر ايشان لازم شد كه تصديق كنند آنها را بر دعواي ايشان و از ايشان بپذيرند.
مجملاً مقصود اين بود كه عرض شود كه پيغمبر هر قومي بايد از طرف پايين از جور آن قوم باشد و از طرف بالا حكايت صفتهاي الهي را بكند تا به اين واسطه علامتي براي او باشد چرا كه صفات خلقي علامت صدق او نميشود پس خداوند عالم برگزيد از ميان هر قومي نفسهاي طاهره پاكيزه را و ايشان را مطلع كرد بر ملكوت خلق خود تا همهچيز را مشاهده ديدند و صلاح و فساد هر چيز را علانيه ديدند پس به خلق رسانيدند و اگر پيغمبر از جوره قوم خود نبود شايسته تصديق نبود و شايسته رسانيدن نبود اما شايسته تصديق نبود به جهت آنكه صفاتي كه از او ظاهر ميشد و قوم عاجز بودند دليل حقيت آن نميشد نميبيني كه مرغ ميپرد و معجز نيست اما اگر انساني بپرد معجز ميشود و جن مسافت دراز را در زمان اندك قطع ميكند و معجز نيست اما اگر انساني چنين كند طيالارض است و معجز است و همچنين اگر ملكي بر آسمان بالا رود معجز نيست و اما اگر انساني چنين كند معجز است پس معلوم شد كه اگر پيغمبر از جوره قوم نباشد كارهاي او دليل آنكه آن معجز است و از جانب خداست نميشود چنانكه پيش دانستي و اگر از جوره قوم باشد و كاري كند كه ساير قوم نتوانند به عمل آورند دليل آن باشد كه اين معجز است و از جانب كسي است كه او بر خلق قدرت دارد و صفات خود را در اين قرار داده است و اما رساندن به خلق ممكن نبود به جهت آنكه اگر ملك بود يا جن بود ديده نميشد و اگر ديده ميشد چون ساير انسانها بود و معلوم نميشد كه انسان است يا غير انسان و اگر حيوان بود يا نبات بود و بر انسان ميبايست پيغمبر شود ممكن نبود چرا كه انسان اشرف از اينهاست و نميشود كه خلق شريفتر امت شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 293 *»
و خلق پستتر پيغمبر وانگهي كه آنها لسان رسانيدن ندارند و خطاب و كلام ايشان ممكن نيست و اگر فيالمثل هم حرف ميزدند ما چه ميدانستيم كه ساير حيوانات و نباتات هم ميتوانند حرف بزنند و نميزنند عمداً و اين يكي حرف ميزند يا باقي نميتوانند حرف بزنند مجملاً از حكمت نبود كه غير جنس پيغمبر شود چنانكه بديهي است پس لازم شد كه پيغمبر از جنس قوم باشد و صفات الهي در او جلوهگر باشد و اين مطالب پيش از اين گذشته است و اينجا به اختصار كافي است.
فصل
چون دانستي كه پيغمبر بايد از جنس قوم باشد و صاحب صفات الهي باشد پس عرض ميشود كه اين ممكن نيست مگر آنكه اشرف و اعلي از جملة قوم خود باشد و در ميان خلق هيچكس در هيچ امري بهتر از او نباشد تا به آن واسطه لايق پيغمبري شده باشد و اين باعث ميشود كه پيغمبر ما9 اشرف باشد از جميع اهل زمين و آسمان و از زمين و آسمان هم به ظاهر جسم شريف خود شريفتر باشد پس بايستي كه جسم آن بزرگوار لطيفتر و بهتر باشد از عرش و كرسي چرا كه همه موجودات رعيت اويند و او مبعوث بر كل است و نميشود كه رعيت لطيفتر و شريفتر از پيغمبر خود باشد و اين معني را نيك درياب كه بسي حكمتها در اين است پس همين جسم ظاهري پيغمبر9 بايد الطف و اشرف و اقوي باشد از عرش و كرسي و آسمانها و عناصر و نبات و حيوان و جن و ملك و انسان از همه اينها شريفتر و بهتر و قويتر و كاملتر و عالمتر و فاضلتر باشد و اين مسئله را به طور اجمال همه مسلمانان قبول دارند لكن تفصيلش را قبول نميكنند از جهالت مگر صاحبفهم ايشان.
و بعضي از لوازم اين مسئله اين است كه وقتي كه همين جسم پيغمبر9 افضل از عرش شد پس آنچه از عرش برميآيد بايد از جسم او برآيد بلكه آنطور برآيد كه در نزد عرش آنچه از جسم او برآمده معجز باشد كه در نزد او عرش عاجز ماند و آن را خرق عادت خود داند مثلاً عرش دوره عالم را در يك شبانهروز قطع ميكند بايد كه جسم آن بزرگوار اين صفت را به طور معجز داشته باشد پس در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 294 *»
طرفةالعين بايد قطع كند و از آن جمله عرش به حركت درميآورد جميع آسمانها را و ميگرداند جميع ستارگان را و آسمانها در نزد آن مثل گويي است كه در دست تو باشد و همه را ميگرداند پس بايد كه اين صفت در نزد پيغمبر تو باشد و به طوري كه ديگر پيش عرش معجزه باشد مثلاً عرش بر جميع عالم محيط است و بر كل آگاه است و آنچه در عالم حركت ميكند به اطلاع او و حركتدادن اوست و بايد اين صفت را پيغمبر تو به طور اعجاز داشته باشد كه عرش در پيش او درماند باز عرش اصل هر فيضي و مبدأ هر چيزي است و جميع فيضها و مددها و رحمتها و نعمتها كه به عالم ميرسد اول به او ميرسد و از او نشر ميكند به كرسي و افلاك تا به زمين ميآيد و چون جسد پيغمبر9 از آن اشرف و الطف است بايد اين امر در ذات مقدس آن به طور اعجاز باشد و از او اين امر به طور اعجاز برآيد و همچنين خداوند عالم بيتالمعمور را در آسمان چهارم به مقابل عرش ساخته است و آن را طوافگاه ملائكه قرار داده است و كعبه را در زمين مقابل بيتالمعمور ساخته و طوافگاه آدميان آفريده و بيتالمعمور قبله است از براي آن كه در كعبه است و عرش قبله است از براي آن كه در بيتالمعمور است و جسد پيغمبر9 اشرف است و همچنين احوال ساير آسمانها و ستارهها كه اگر بخواهم شرح آن دهم طولاني ميشود.
و همچنين بعد از آنكه دانستي كه همه ملائكه رعيت آن بزرگوار ميباشند و هر فيضي به ايشان به واسطه آن بزرگوار ميرسد پس بايد داراي صفات ملائكه باشد و به طور بهتر و بيشتر كه به حد اعجاز برسد از آن جمله ميداني كه ملكي است كه عدد قطرات باران را ميداند و ملكي است كه وزن كوهها را ميداند و ملكي است كه قطرات آب درياها را ميداند و ملكي است كه عدد امواج را ميداند و ملكي است كه عدد نفسهاي حيوانات را ميداند و ملكي است كه عدد حركت هوا را ميداند و همچنين و اينها همه رعيت پيغمبر تواند و او اشرف از اينهاست و نبي بر اينها پس بايد چيزي آن از علم داشته باشد كه معجز باشد پيش اينها و همچنين ملكي است كه حامل زمين است و ملكي كه حامل آسمان است و ملكي كه حامل عرش و كرسي است پس بايد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 295 *»
پيغمبر9 قدرتي و قوتي داشته باشد كه اينها همه در نزد آن عاجز آيند و آن را معجز شمرند و همچنين اگر جميع ملائكه و انس و جن علمهاي خود را و قوتهاي خود را روي هم بكنند بايد با قوه جسم او مقابلي نكنند و قوه جسم او تنها بر همه فايق بيايد و علم او از همه زياده باشد و به حد اعجاز هم زياده باشد و تعجب مكن از اين و پيغمبر را مثل خود جزئي نينگار نميبيني كه اگر همه اعضاي تو به هم بشوند مقابلي با دل تو نميتوانند كرد و چگونه مقابلي كنند و حال آنكه قوت همه از دل است و دل همه را حركت بايد بدهد و قوت بايد ببخشد پس اگر آن بزرگوار را به اينطور شناختي كه قطب عالم و دل همه كاينات است و اصل و منشأ فيض كل است پس چگونه اعضاي او بر او ميتوانند غالب آمد و حركت همه از بركت اوست و اگر ميبيني كه بعضي آزارها به ايشان راه يافت تو چه داني كه ايشان مقهور و مظلوم و ناچار شدند پس چگونه اين حكم كني و خود را از درجه معرفت مياندازي بلكه ايشان را چون دانستي كه قلب و قطب كل عالم ميباشند بايد بداني كه ايشان به اراده و اختيار خود اين زحمتها را به خود راه دادند و اگر نميخواستند چگونه كسي را ياراي تعدي بر ايشان بود هوش خود را جمع كن بد نگفتهام كه:
جاهلا اين نور علييني است |
||||
نه همين جسمي كه تو ميبيني است | ||||
پس معلوم شد كه جسم شريف آن بزرگوار اقوي و اشرف و الطف و احكم و اقدر و اعلم از جميع عالم اجسام است زيرا كه به جسم خود، پيغمبر بر كل است و آنچه ذكر شد همه مقام جسم ايشان است و اما روح شريف و عقل شريف ايشان را نميتوان چنانكه ممكن است ذكر كرد و اگر به اينطور كه عرض كردم تدبر كني در خاصيت جميع موجودات هر چيزي را جداگانه و بعد فكر كني كه اين صفت خلقي است كه اين مخلوق دارد و پيغمبر اين مخلوق بايد صفت خدايي در اين امر داشته باشد و پيغمبر ما6 اشرف كل پيغمبران است و پيغمبر بر كل پيغمبران است پس بايد او را پيش پيغمبران نيز معجز باشد پس او چه خواهد بود صلوات اللّه عليه و آله و سلّم پس اگر اين قاعده را منظور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 296 *»
نظر داري و تفكر در اصناف خلق نمايي و صفتهاي خلق را به نظر آوري ابداً انكار فضايل نخواهي كرد و به فضايل پست قناعت نخواهي نمود مثلاً وقتي كه دانستي كه گاوي است در زير زمين كه زمين بر دوش اوست بعد چگونه فضيلت خواهي شمرد كه حضرت امير در خيبر را برداشت يا چگونه تعجب خواهي كرد اگر بگويند زمين را برداشت و برميدارد و چون تفكر كني كه ملكي در زير عرش است كه جميع آسمانها و زمينها در دهان او مثل يك خردلي است در بيابان واسع و او ميگرداند آسمان و زمين را ديگر تعجب نخواهي كرد از آنكه امام تو بگرداند آسمان و زمين را و همچنين ساير اوضاع عالم و اجمال اين مقال آنست كه نظر كن هرچه جز خداوند عالم است در هرجا و از هر چيز همه را رعيت و مطيع پيغمبر بدان زيرا كه همه امت پيغمبرند9 و همه قوم اويند و آن بزرگوار را برتري بر همه است و از براي همه معجز دارد از جنس عمل او كه او عاجز ميماند و اقرار به پيغمبري او ميكند به آن واسطه و همين ميزان تو را كافي است انشاءاللّه.
فصل
انسان مركب است از ده قبضه يك قبضه از خاك و به آن ظاهر تن او خلقت شده است و قبضهاي از فلك قمر و از آن روح او خلق شده است و قبضهاي از فلك عطارد و از آن فكر او خلق شده است و قبضهاي از فلك زهره و از آن خيال او خلق شده است و قبضهاي از فلك شمس و از آن ماده او خلق شده است و قبضهاي از فلك مريخ و از آن واهمه او خلق شده است و قبضهاي از فلك مشتري و از آن علم او خلق شده است و قبضهاي از فلك زحل و از آن عقل او را آفريد و قبضهاي از كرسي و از آن سينه او را آفريد و قبضهاي از عرش و از آن دل او را آفريد و دانستي كه حضرت پيغمبر9 به جسم شريف خود اشرف است از عرش و كرسي و افلاك و زمينها و هرچه در آنهاست پس آن بزرگوار به جسم خود بلكه به يك ناخن خود اعلم است از جميع اهل آسمان و زمين و قدرت همان يك ناخن و قهر و غلبه و علم و فضل و كمال آن از جميع موجودات اين عالم بيشتر خواهد بود چرا كه جسم او اشرف از كل است نميبيني كه يك قطعه از فلك قمر از جميع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 297 *»
زمين اشرف و اقوي و الطف است و همچنين قطعهاي از آفتاب از كل زمين و اهل زمين نورانيتر و لطيفتر و بهتر است و همچنين قطعهاي از عرش از كل آسمان و زمين و اهل آنها شريفتر و بهتر است پس به همينطور پيغمبر9 به جسم نفيس خود اشرف از كل است ٭آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري٭ بلكه يك ناخن آن بزرگوار همه آن كمالات را دارد بلكه يك موي آن بزرگوار همه آن صفات را دارد از اين است كه ايشان را سايه نبود و خواب و بيداري نبود و فضول در بدن ايشان يافت نميشد مگر وقتي كه عمداً ميخواستند يافت شود و از اين است كه بعد از مردن تا سهروز در قبر بودند و بعد پنهان ميشدند كه اگر كسي نعوذباللّه قبر را نبش ميكرد نميديد جسد ايشان را و از اين است كه ايشان را موت نبود مگر به خواهش خود ايشان و از اين است كه هيچ سمّي و آلتي بر ايشان كارگر نميشد مگر به اذن ايشان زيرا كه جسد بشري از ايشان فوق رتبه كل اجسام بود و مدد و فيض همه به واسطه وجود ايشان بود پس چگونه چيزي كه از ايشان بود در ايشان تصرف ميكرد.
فصل
البته شنيدهايد كه پيغمبر ما9 موافق كتاب خدا و سنت رسول و اجماع مسلمين اول ماخلق اللّه است و كسي كه اول ماخلق اللّه شد بايد در رتبه پيش از همه مخلوقات باشد در هر عالم پس عقل او پيش از همه عقلها بايد باشد و روح او پيش از همه روحها و نفس او پيش از همه نفسها و همچنين تا جسم او كه پيش از همه جسمها بايد باشد پس به اجماع مسلمين خداوند اول جسم او را خلق كرد و از شعاع جسم او عرش را خلقت كرد چنانكه در احاديث بسيار رسيده است و قرآن به آن نازل شده است و سني و شيعه به آن اقرار دارند و تو ميداني كه شعاع آفتاب چگونه مطيع و منقاد است از براي آفتاب و نور چراغ چگونه مطيع و منقاد است از براي چراغ و ساكن است به سكون او و در حركت است به حركت او و وجود آن به التفات آن برپاست بد نگفته است:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها | ||||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 298 *»
و همچنين خوب گفته است:
اي سايهمثال گاه بينش | در نزد وجودت آفرينش |
پس چون جميع موجودات از شعاع اويند و او منير همه آنهاست چگونه احدي با او مقابلي تواند كرد يا افضل تواند بود و چگونه كسي را چيزي باشد كه از ايشان به او نرسيده باشد و چگونه كسي را چيزي باشد كه از ملكيت ايشان بيرون رفته باشد آنچه همه دارند مملوك ايشان است و در تصرف ايشان و ايشانند مالك كل قبل از عطا و در هنگام عطا و بعد از عطا و تأمل كن وقتي كه همه از نور ايشان باشند چگونه خواهد بود نسبت مردم به ايشان آيا نه اين است كه همه مردم غلام و كنيز ايشان خواهند بود و آيا نه اين است كه به همهچيز ايشان اولي ميباشند از مردم آهآه اگر مردم همين مقام رسالت را تمكين ميكردند هيچ فضيلتي را انكار نميكردند و اگر تو را حوصلهاي بود و مرا فراغتي، قليلي از بسيار و كمي از بيشمار فضيلتهاي ايشان ميشمردم تا بداني كه منكرين اين فضايل منكر مقام رسالتند حقيقةً و اينها اگر بشنوند فروع ابواب و معاني و بيان را از چنبر بيرون خواهند رفت و طاقت شنيدن نخواهند آورد چه جاي قبولكردن و اگر اقراري داري كه ايشان منير ميباشند و مردم نور ديگر تعجب مكن كه ايشان در همهجا حاضر و از همهجا مطلع و به همهچيز عالم و حيات همهچيز به ايشان و نور همهچيز از ايشان و خلق همهچيز به ايشان و موت همهچيز به ايشان و قوام و ثبات همهچيز به ايشان و حركت و سكون همهچيز به ايشان است.
فصل
بدانكه پيغمبران چند جورهاند بعضي از آنها بر هيچ قومي فرستاده نشدهاند لكن نفسهاي طيب طاهري بودند و قابل فيض شدند ولي به قدر وجود خود فيضيابي كردند و مطلع شدهاند بر لمّ خلقت و چند و چون آفرينش و صلاح و فساد ايجاد پس ايشان مأمور شدند كه بر حسب بصيرت خود عمل نمايند و خبر به ايشان رسيد از جانب خداوند و الهام به ايشان شد از جانب خالق عالم و خوابهاي صالح ميديدند و چشم ايشان بينا شد و هرچه در وجود ايشان ضرور بود به ايشان ميرسيد و بعضي از پيغمبران بودند كه علاوه بر اين مقام مأمور بودند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 299 *»
كه از فاضل بصيرت خود به مردم برسانند و ايشان را پيشوايي هم از پيغمبران بزرگ بود مانند حضرت لوط كه پيغمبر بر قوم خود بود و ملك بر او نازل ميشد و پيشوا هم داشت كه حضرت ابراهيم7 باشد و در شريعت مطابق ابراهيم بود ولي وحي خاص به او ميرسيد و خودش هم مبعوث بود بر قوم خود نهايت به او وحي شده بود كه به سياق دستورالعملي كه ما به ابراهيم دادهايم عملنما و بعضي از پيغمبران بودند كه آنچه سابق ذكر شد داشتند علاوه بر ايشان كتابي هم نازل شده بود و شريعتي كه نسخكننده شريعتهاي سابق بود از براي ايشان مثل آنكه نوح7 صاحب شريعت بود و حضرت ابراهيم آمد و شريعت آن را نسخ كرد و شريعت جديدي آورد و همچنين حضرت موسي شرع ابراهيم را نسخ كرد و همچنين حضرت عيسي و اين جماعت از پيغمبران دو جوره بودند بعضي بعثت ايشان هم عام بود و بر كل خلق مبعوث شده بودند همچون نوح كه بر كل انسان و حيوان و نبات مبعوث بود و بعضي بر قوم مخصوصي مبعوث بودند مثل حضرت ابراهيم و موسي مثلاً و سبب در اين حكايت آنست كه به انواع بسيار در كتابهاي خود شرح داده و در درسهاي خود گفتهام كه هر مخلوقي را خداوند از دو جهت آفريده است از جهت نور كه صفت خداست و از جهت ظلمت كه صفت خلق است حال بعضي از مردم هستند كه جهت ظلمت بر ايشان غالب است به طوري كه جهت نور را پوشانيده است پس اينها محتاج به آن ميباشند كه از كسي خير و شر خود را تعليم گيرند چرا كه همه جهالتها از جانب ظلمت است و همه بصيرتها از جهت نور است پس هركس ظلمت او بر نور او فزوني دارد و نور او را ميپوشاند البته جهل او غالب خواهد آمد و محتاج است كه كسي به او تعليم كند و پرده جهالت او را بدرد و جهت نور او را تقويت نمايد تا نور او غالب گردد و بعضي از مردم هستند كه نور و ظلمت ايشان مساوي است و به قدر كفايت خود نوري دارند و خود تمام ميباشند و احتياج به كسي در تمامبودن ندارند و لكن آنقدر كه به غير هم چيزي بدهند ندارند و بعضي مردم هستند كه آنقدر جهت ظلمت در ايشان ضعيف و جهت نور قوي است كه نور ايشان در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 300 *»
تابش و ظهور است و روشنيبخشاي ديگران هم هست و علم به قدر كفايت خود دارند و معلم غير و هادي غير هم ميتوانند بود پس اين جماعت مختلف شوند بعضي را علم به قدري است كه شهري را مثلاً ميتوانند نور بخشيد و علم تعليم كرد و بعضي را علم به قدري است كه مملكتي را كفايت ميكنند و بعضي را علم به قدري است كه اقليمي را كفايت كنند و بعضي تمام روي زمين را بعضي تمام عالم را بعضي تمام عالمهاي هزارهزارگانه را پس اختلاف اينها به قدر قوت نور اينهاست و مثل خوب از براي اين مقام آنست كه اين معدنها كه هستند بعضي ناقصند از مرتبه طلا و نقره و محتاجند به اكسيري كه به ايشان بزنند تا طلا شوند و بعضي طلا و نقره هستند كه تمامند و لكن به قدر كفايت خود هستند و وجود خود را تمام دارند و اگر بر فلزي ديگر بيندازي تغييري نخواهد داد و بعضي اكسير ميشوند به تدبير و زيادهكردن روحانيت پس به جايي ميرسد كه قابل طرح ميشود و لكن يكي طرح بر يك ميشود يكي بر ده يكي بر صد يكي بر هزار يكي بر قنطار و خلق خدا همه به همين سياق ميباشند پس آن كه نورش كمتر از خودش است مثل رعايا و جهال است كه محتاجند در تمام و كمال به غير و بعضي كه نورشان مساوي خودشان است مثل پيغمبران نامرسل و بعضي كه نورشان زياد است مثل پيغمبران مرسل به اختلاف مرتبههاشان.
حال پيغمبر ما9 كه اشرف موجودات و مبدء كاينات است از جمله كساني است كه اشرف از كل است كه نور او زياده از خود اوست به قدري كه نهايت ندارد و ميتواند كه دستگيري كل هزارهزار عالم نمايد و مبعوث بر همه باشد و همه را نجات دهد و كسي ديگر بالاتر از او در عرصه امكان نيست و قويتر از او موجود نشده است و هرچه در عالم امكان است و ممكن است از كمالات و به عقل احدي ميرسد يا به خاطر احدي خطور ميكند بايد آن بزرگوار داراي آن باشد چرا كه اگر آن كمال در عالم امكان نبود به عقل نميرسيد چرا كه ثابت كردهايم كه چيز محال به عقل كسي نميرسد و تصور محال محال است و اينجا جاي اين سخن نيست پس معلوم است كه همين كه به خاطر رسيد ممكن است حال كه ممكن شد و خدا در عالم امكان خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 301 *»
كرده است و تو ميداني كه در زيارت هست كه اگر خيري ياد شود شماييد اول او و اصل او و فرع او و معدن او و مأواي او و منتهاي او و تو ميداني كه در زيارت ميخواني كه به شما خدا افتتاح ايجاد را كرد و به شما ختم ايجاد را نمود و ميداني كه به اجماع مسلمين پيغمبر9 اول ماخلق اللّه است و از او اشرفي و سابقتري نيست چنانكه در زيارت ميخواني كه هيچ پيشيگيرندهاي بر مقام شما پيشي نگرفته و هيچ ملحقشوندهاي به مقام شما ملحق نميشود و هيچ طمعكنندهاي طمع ادراك مقام شما را نميكند پس بايد كه پيغمبر9 دارنده آن خير و آن كمال و آن نور باشد و از وجود همان اوست كه به ذهن تو تابيده و تو آن مطلب را فهميدهاي وانگهي كه تو در قرآن خواندهاي كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً يعني مبارك است آن كسي كه فروفرستاد فرقان را بر بنده خود تا ترساننده باشد همه اهل عالم را يا همه عالمها را فرق نميكند چرا كه عالم ماسوي اللّه است و همچنين در آيه ديگر ميفرمايد كه و ما ارسلناك الا كافةً للناس يعني تو را نفرستاديم مگر از براي همه مردم و در احاديث بسيار است و در قرآن است كه جن ميآمدند و قرآن را ميشنيدند و ايمان ميآوردند و مسائل دين خود را از ايشان ميپرسيدند و جمادات و نباتات و حيوانات ايمان به ايشان ميآوردند و شهادت به نبوّت ايشان و وصايت اوصياي ايشان ميدادند پس در اينكه بعثت پيغمبر بر ماسوي اللّه بود و جميع پيغمبران رعيت او بودند چنانكه نص قرآن است شبهه نيست و كار بعضي از جهال اين زمان به جايي رسيده كه بعثت آن بزرگوار را بر كل عالم شك دارند يا انكار دارند و حال آنكه آيه قرآن صريح است و احاديث بسيار وارد شده است و اگر سرّ حكمت ميدانستند ميدانستند كه بر كل مبعوث ميباشند آيا در قرآن نخواندهاند كه هر چيزي تسبيح ميكند به حمد خدا و در قرآن نخواندهاند كه هيچ جنبندهاي نيست در زمين و هيچ پرندهاي در هوا نميپرد مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما پس هرگاه هرچه چيز به او توان گفت تسبيح ميكند براي خدا و شعور دارد و خودش پيغمبر نيست كه از خدا بيواسطه وحي بگيرد البته پيغمبر ميخواهد كه به او تعليم كند تسبيح آن را و يا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 302 *»
آنكه پيغمبر بوده به هر حال اجماعي اسلام و صريح كتاب و سنت است كه پيغمبر ما خاتم پيغمبران است و شريعت او تا قيامت برپاست و شرع او ناسخ شرعهاست پس بايد شريعت او عام باشد و بعد از او پيغمبري بر جن و بر حيوان و نبات و جماد مبعوث نشود و الا خاتم نخواهد بود و بايد آنها هم بر شرع سابق خود راه نروند چرا كه شرع پيغمبر ما ناسخ است براي شريعتهاي سابق وانگهي كه اگر به شرع خود بايستي راه روند بايستي كه حافظ شرع در ميان ايشان باشد يعني نبيي يا امامي بايست در ميان ايشان باشد و نبي بعد از نبي ما و وصي بعد از وصي ما اجماعي است كه نبايد باشد پس معلوم شد كه بعثت پيغمبر ما عام است بر كل موجودات وانگهي كه احاديث شيعه و سني دلالت ميكند بر اين و متواتر است كه خدا عالم را از شعاع ايشان خلق كرده و شعاع آفتاب تابع منيرِ ديگر نتواند بود پس جميع عالم بايد تابع شرع او باشند و شرع در هر زمان به حسب صلاح آن زمان ظاهر بود و حال چون خود آن بزرگوار ظاهر شد و شرعش ظاهر شد معلوم شد كه ديگر بايد كل تابع همين شرع باشند و چه ميشود و البته همينطور است كه از براي اين شرع مرتبهها است چرا كه تكليف جماد غير تكليف نبات است و تكليف نبات غير تكليف حيوان است و تكليف انسان غير تكليف حيوان است و تكليف ملائكه غير تكليف باقي است پس شرع پيغمبر ما را مرتبهها است و به هر قومي تكليف آن قوم را كه خاتم تكليفهاست ميرساند.
فصل
ميخواهم از دليل عقل براي تو آشكار كنم كه آن بزرگوار بايد خاتم پيغمبران و وصي او خاتم اوصيا و كتاب او خاتم كتابها و شرع او خاتم شرعها و بعثت او بر كل چيزها باشد و تو هم مرا به جمعكردن هوش خود كمك كن تا مطلب مرا درست بفهمي و تعجب كني كه اين مطلبهاي بزرگ را چگونه من در اين كتاب عاميانه نوشتهام و اين چگونه زبان سهل و آساني است كه خدا به اين بنده ضعيف عطا فرموده است كه از چنين مطالب عليه عاليه به اين قسم عاميانه شرح ميدهم و اميدم كه همهكس بفهمند و اين كتاب حجتي باشد از خدا براي عوام عجم كه مِنبعد نگويند ما عربي نخوانده بوديم و زبان علما را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 303 *»
نميفهميديم.
پس بدانكه اين خلق بسيار كه هست در اين عالمها و بعض آنها را ميبيني و بعض آنها را به عقل ميفهمي البته اين خلق را يك اولي و يك سابقي هست كه خدا اول آن را آفريده بعد چيز ديگر را و بعد چيز ديگر را و همچنين و نميشود كه اولي براي اين خلق نباشد نميبيني كه اولاد حضرت آدم همه به اين بسياري كه هستند ميرسند به آدم و حوا و حوا هم از آدم خلق شد پس رسيد به آدم7 و او اول خلق شد و ساير از او خلق شدند و نميبيني كه يك دانه گندم ميكاري خوشههاي بسيار ميرويد آن خوشهها را كه بكاري چندين من گندم ميشود و همچنين هرچه بكاري زياد ميشود تا عالم را ميگيرد و بازگشت همه اين گندمها به همان يك گندم است و همچنين هر بسياري بازگشتش به يك اولي است كه اول آن آفريده شده است بعد از آن فردهاي بسيار پيدا ميشود و اگر چيزهاي بسيار يكدفعه خلق ميشد و در اول آنها با هم نسبت نداشتند از يك جنس نبودند و از يك نوع نميبودند ببين اين همه حروف كه نوشته ميشود اول مركب خلق ميشود و اين همه در و پنجره اول چوب خلقت شده است و اين همه موجودات اين عالم اول جسم خلق شده است پس از آن چيزها خلق شده است پس همين كه چيزهاي بسيار پيدا شد بايد ايشان را يك اولي باشد كه اول او درست شود و من از همهجوره مثل آوردم تا عالم و جاهل بهره برند اگرچه نگفتم اين چه مثل است و اين چه مثل و چون لامحاله ميبايست كه هر بسياري را اولي باشد اين چيزهاي بسيار كه در خلق خداست بايد آنها را اولي باشد و شك در اين نيست و قرآن و سنت هم بر اين گواهي ميدهند كه اول اين خلق حضرت پيغمبر آخرالزمان است صلوات اللّه عليه و آله كه خدا او را پيش از همهچيز خلقت كرد و بعد ساير عالمها را همه از نور او خلقت كرد پس اوست آدم بزرگ و آدم اول كه كل ملك همه از نسل اوست و ظهور اوست و احاديث شيعه و سني به اين دلالت دارد و به همين جهت كه اول خلق خداست و سابق خلق خداست و كل فيض اول به او رسيده بعد به ساير خلق رسيده است همه مردم و همه عالمها بايد تابع وجود ايشان باشند مثل تابعبودن نور چراغ از براي چراغ و همه آنچه نورها دارند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 304 *»
بايد از چراغ باشد و بايد چراغ را آنقدر نور و قوت و قدرت باشد كه بر همه نورهاي خود غالب باشد و بايد به قدر كل آنها علم و فضل و جود و فيض و عطا و كمال داشته باشد كه همه آنچه دارند حتي وجود همه از فيض آن باشد پس به اين دليل جميع موجودات همه رعيت آن بزرگوار ميباشند و همه هرچه دارند از ايشان است چرا كه هر فيضي و مددي كه از خداوند ميرسد اول به ايشان ميرسد و از ايشان نشر به ساير خلق ميكند پس چنانكه در وجود همه تابع وجود ايشانند در شرع و دين هم همه بايد تابع ايشان باشند و به جز دين و شريعت ايشان ديني و شريعتي ديگر در عالم نباشد و حال هم همچنين است و ديني جز دين ايشان در جميع عالم نيست نهايت چون فيض كه از صاحبفيض ميرسد به طور قابليت هركس در آن بروز ميكند مثل آنكه آفتاب به يك نهج ميتابد و لكن در آئينههاي مختلف به حسب اختلاف رنگ آئينهها بروز ميكند همچنين شريعت آن بزرگوار واحد است و لكن در هر عصري و هر عالمي و هر چيزي به حسب قابليت او بروز ميكند پس چون در اول قابليتها ناقص است شريعت او را رنگ ديگري باشد و به طور ديگر ظهوري دارد و بعد از آنكه بنيه عالم قوتي گرفت و در آئينه وجودش صفائي پيدا شد آن شريعت بر صفت اصلي خود بروز خواهد كرد و در حقيقت در اين ايام هم شريعت آن بزرگوار به طور واقع بروز نكرده به جهت آنكه باز اندك ضعف در بنيه عالم هست و وقتي كه بنيه عالم قوت گرفت و رجعت آلمحمد: شد آنوقت شريعت او به طور اصلي واقعي بروز خواهد كرد و همين دليل آن است كه بايد شريعت او آخر همه شريعتها باشد و در وقتي كه عالم نهايت استعداد و قابليت را پيدا كرد ظاهر شود و لابد است كه از براي اين مقام مثالي بياورم تا مطلب را معاينه به چشم خود ببيني.
بدانكه خداوند عالم در خلقت انسان اول عقل و روح او را خلق كرد در عالم ذر و از او عهد و ميثاق گرفت و او را عارف و دانا و بينا گردانيد بعد از آن آن را عالم به عالم تنزل داد و فروفرستاد تا اينكه به عرش عالم اجسام كه آسمان نهم است رسانيده و همه موجودات كه خلق شدهاند اول به عرش رسيدهاند و در آنجا بودهاند بد نگفته است كه ٭صورتي در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 305 *»
زير دارد هرچه در بالاستي٭ پس از آنجا ايشان را به خزانه كرسي فروفرستاد و از آنجا ايشان را به خزانه فلك چهارم فرستاد و از آنجا به آسمانها و از آنجا به شعلهها و نورهاي كواكب و از آنجا به ابر و از آنجا به باران و از آنجا به زمين پس چون به زمين رسيد نهايت دوري او بود از خداوند عالم و نهايت كثافت و ظلمت و بيادراكي و بيشعوري او بود بعد از آن خداوند عالم دست عنايت بر سر آن كشيد و او را باز به سوي خود خواند و مأمور شد كه باز به نهايت قرب حضرت او برگردد پس بناي ترقي گذارد اول مقام جمادي پيدا كرده از آنجا به مقام معدني رفت و از آنجا به مقام نباتي رفت و از آنجا به مقام حيواني رسيد و از آنجا به مقام انساني رسيد و در مراتب انسان سير كرده تا به مقام انسان كامل رسيد و همان عقل و روح و شعور كه در اول داشت در عالم ذر خوردهخورده بناي بروز را گذارد پس در جمادات مركبه شعور اندكي بيشتر شد و در نبات بيشتر شد و در حيوان بيشتر و در انسان بيشتر و در كامل به قدري كه بود مجملاً كه همان شعور كه در اول ايجاد شده بود همان شعور اينجا در آخر بروز كرد و قاعده همين است كه هرچه در وجود مقدم است بايد در ظهور مؤخر باشد البته نميبيني كه اول طفل نطفه است و مقام جمادي دارد پس علقه شود و مقام معدني يابد پس مضغه شود و مقام برزخي جويد پس عظام شود و مقام نباتي يابد پس گوشت بر او برويد و مقام برزخي تحصيل نمايد پس از آن جنين شود و روح در تن او آيد و حيوان شود و پس از آن بيرون آيد و ابتداي انسانيت او شود و خوردهخورده در زيادتي باشد تا در وقت تكليف قابل امر و نهي گردد پس از آن مستمر در زيادتي باشد تا چهلساله شود آنوقت عقل او كامل شود و نفس او مغلوب گردد پس همان عقل كه در اول در عالم ذر خلق شده بود آخر اينجا بروز كرد و همچنين است حالِ هر اولي اگر تو در مكه باشي مكه را ميبيني پس از آنجا هجرت ميكني و خوردهخورده او از نظر تو ميرود تا آنكه به نهايت بلاد معموره ميرسي پس باز بازگشت ميكني به مكه و در آخر سفر به مكه ميرسي و مكه را در آخر امر ميبيني پس مكه اول بود و آخر شد پس اول حقيقي آخر حقيقي بايد باشد البته پس هركس اول
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 306 *»
ايجاد خداست بايد پيغمبر آخرزمان باشد پس چون به اجماع سني و شيعه و نص كتاب و احاديث آن بزرگوار اول ماخلق اللّه است پس بايد آخري پيغمبران باشد و چون پيغمبري بعد از آن مبعوث نميشود بايد شرع او هم آخري شرعها باشد و مستمر باشد تا روز قيامت و بايد وصي او هم آخري اوصياي پيغمبران باشد چرا كه بعد پيغمبري نخواهد آمد كه وصي داشته باشد و بايد كتاب او هم آخري كتابها باشد چرا كه ديگر وحي جديدي نازل نخواهد شد كه كتابي نازل شود و اين كتاب شرح علوم پيغمبر است و نشانه عقل اوست در اين عالم بلكه خود عقل اوست كه در عالم حروف و الفاظ ظاهر شده است و چون عقل او اول ماخلق اللّه است بايد كتاب او هم آخري كتابها باشد پس بعد از قرآن كتابي نازل نميشود.
و آنچه رسيده است در احاديث كه حضرت صاحبالامر ميآورد شرع جديدي و كتاب جديدي همين شرع است كه آن را تازه ميكند و آنچه در آن به واسطه تقيه و به جهت عدم مصلحت مخفي شده بود آشكار خواهد كرد و كتاب همين كتاب است كه به طوري كه روز اول نازل شده بود و حضرت امير7 جمع فرموده بود و منافقين قبول نكردند و آن حضرت فرمود كه ديگر آن را نخواهيد ديد تا ظهور صاحبالامر آن بزرگوار همان قرآن را خواهد ظاهر ساخت و به دست مردم خواهد داد و در آن است تفصيل احوال منافقين و اهل حق و از اين جهت بر مردم شديد خواهد بود چرا كه مذمت پيشوايان خود را در آن خواهند يافت و بر فرضي هم كه كتاب جديدي ديگر اظهار فرمايد منافي با قرآن نخواهد بود و وحي جديدي نخواهد بود نهايت كتابي خواهد بود از تأليف خود آن بزرگوار يا تأليف پيغمبر و حضرت امير7 چنانكه حضرت امام رضا7 كتابي نوشتند در احكام ايشان هم كتابي بياورند در معارف و اسرار و احكام، غرض كتاب پيغمبر همين قرآن است تا روز قيامت و اين كتاب پادشاه همه كتابهاي آسماني است و قطب دايره همه است و مركز همه كتابها و اشرف آنهاست چنانكه پيش گذشت پس به دليل عقل سليم هم واضح شد كه پيغمبر9 خاتم پيغمبران است و حضرت امير7 آخر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 307 *»
اوصيا است و اين شرع آخري شرعهاست از اين جهت فرمودند حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة يعني حلال محمد حلال است تا روز قيامت و حرام محمد حرام است تا روز قيامت و همچنين اين قرآن آخري كتابهاي آسماني است و مهيمن بر همة كتابهاست چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد، بفهم و هوش خود را جمع كن.
فصل
بدانكه چون خداوند عالم غيب مطلق است و احاطه به آن و رسيدن به آن ممكن نيست و از جميع صفات خلق خود پيراسته است و او را هيچ شباهتي به خلق نيست و در رتبه ايشان نيست هيچيك از خلق را ممكن نيست رسيدن به او و ديدن او و سخنگفتن با او و فيضيابي از او پس از اين جهت در حكمت لازم شد كه يكي را خداوند عالم در رتبه خلق برگزيند و اختيار فرمايد كه او معرّي و مبرّي باشد از جميع صفات خلق به قدر امكان و شبيهترين خلق باشد به صفات خداوند عالم تا او را ممكن باشد فهميدن مرادهاي خدا و آگاهشدن از مشيت و اراده خداوند و كسي كه در رتبه خلق باشد و پاك از صفات همه خلق باشد نيست مگر معتدل حقيقي كه در وسط حقيقي خلق باشد كه معتدل حقيقي با وجودي كه از جوره خلق است و در عالم خلق است پاك و پاكيزه از همه صفات ساير خلق است آيا نميبيني كه چيزي كه در رنگ معتدل شد مابين سفيدي و زردي و سبزي و قرمزي رنگي پيدا خواهد كرد كه نه سفيد است و نه زرد است و نه سبز است و نه قرمز پس پاك خواهد بود از همه رنگها البته و همچنين چيزي كه در طعم معتدل شد مابين ترشي و شيريني نه ترش خواهد بود و نه شيرين پس همچنين هر چيزي كه معتدل شد مابين چند چيز معري خواهد شد از صفات كل آنها و او را يك صفت خاصه پيدا خواهد شد كه دخلي به سايرين ندارد حال هرچه معتدل بشود مابين كل خلق خداوند عالم البته معرّي و مبرّي باشد از صفت خلق يكجا و او را صفت خاصه خواهد پيدا شد كه هيچ شباهتي به يكي از خلق ندارد پس در اين هنگام او خلقي خواهد شد كه از خلق هست ولي شباهت به خلق ندارد و از هيچ طرف نيفتاده است و در وسط حقيقي ايستاده است مانند دل كه در وسط
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 308 *»
است و هيچ شباهت به ساير اعضا ندارد و او را يك كيفيتي است كه دخلي به كيفيت اعضا ندارد و به اين واسطه قطب همه اعضا و مركز كل اعضا شده است پس چون شباهت به هيچيك از اعضا ندارد و معتدل مابين همه است دارنده صفات همه باشد و اصل و منشأ همه باشد و از اين جهت شبيهترين اعضاست به روح غيبي كه آن هم پاك و پاكيزه است از صفات اعضا پس به اين جهت قابل آن گرديده است كه امر و نهي روح همه به آن رسد و بر مرادات روح اطلاع يابد و به ساير اعضا برساند و آئينة سرتاپانماي روح گردد و مركب او شود و تخت سلطنت او گردد و لباس ظاهري او شود تا به آن لباس درآيد و سخن گويد و مطالب خود را به اعضا بشنواند پس آن قلب قائممقام روح است در ساير اعضا به جهت رسانيدن به آنها و چشم بيناي اوست و دست تواناي اوست و زبان گوياي اوست و پاي پوياي اوست و رخسارة هويداي اوست و اين دل به ساير اعضا خطاب ميكند كه من عضوي هستم مثل شما و جسم هستم مانند شما و فرقي مابين من و شما نيست مگر آنكه وحي شده است به من يعني در من افتاده است شعاع روح و نور او و آن شعاع وحي روح است به سوي من كه روح شما و صاحب و مالك و حركتدهندة شما يكي است پس هركس از شماها طالب ديدار روح است عمل صالح كند كه آن عمل صالح اطاعت من و روكردن به سوي من و پذيرفتن از من و تولاي من است و ديدار او در من و از من حاصل ميشود و به غير از من كسي ديگر در مشرق و مغربِ اعضا نمايندة او نيست پس هركس طالب ملاقات او باشد ملاقات مرا كند كه آن عمل صالح است و هيچ عمل از آن صالحتر نيست و مقصود حقيقي از ساير اعمال همه همين توجه به من است كه توجه به روح است و به روح به غير از اين نميتوان توجه كرد زيرا كه او چون آتش غيبي است و من از براي او چون شعله هستم پس،
هر كه او مشتاق وصل نار شد | بايدش با شعله دايم يار شد |
پس هركس عمل صالح كه انقطاع به سوي من است بجا آورد به ملاقات پرورندة خود كه روح است رسيده است و منم روح ظاهر و ظاهر روح و حقيقت روح غايب است از درك حواس شما و اگر طالب من شويد طالب امر ممكني شدهايد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 309 *»
و ميسر است و ميرسيد و اگر بيوساطت من طلب روح غيبي كنيد محال و ممتنع است كه به او برسيد و طلب محال انسان را ترقي نميدهد و به مطلب نميرساند و عمر خود را در تيه ضلالت و حيرت تلف خواهد كرد و به جايي نخواهد رسيد و بايد طالب روح شريكي براي من قرار ندهد چرا كه روح يكي است و جز يكي را برنگزيند و آئينة جمال خود قرار ندهد چرا كه همينكه دو شد هر دو معتدل نتوانند بود و لامحاله يا هر دو از اعتدال بيرونند يا يكي معتدل است و يكي بيرون از اعتدال نميبينيد كه نقطه در وسط دايره يكي است و دو نقطه معتدل در وسط يك دايره نتوان جست پس همين كه دو نقطه جستيد يا هر دو در وسط حقيقي نيستند يا يكي در وسط است و ديگري خارج، حال روح حقيقي به جز در آئينة معتدل ننمايد و به جز معتدل حقيقي كسي از روح غيبي خبر ندهد حال هركس طالب ملاقات اوست با من كسي را شريك نكند چرا كه او لامحاله غيرمعتدل است و چون غيرمعتدل شد پس نماينده روح نباشد پس چون او را نماينده چيزي دانيد آن چيز غير از روح يگانه غيبي خواهد بود و آن شرك به روح غيبي شود پس شرك به من شرك به روح است و توحيد من توحيد روح است و معرفت من معرفت روح و انكار من انكار روح و روكردن به من روكردن به روح است و پشتكردن به من پشتكردن به روح است بفهم چه ميگويم و انصاف ده كه راست ميگويم يا نه من سادهلوحانه سخن ميگويم تو درست بفهم و اگر خوب ميخواهي تو هم سادهلوح شو كه اينجا سادگي مطلوب است و ساده نماينده ساده ميشود آئينه تا صاف و ساده از هر رنگ و نقش نشود نقش روح سادة پيراسته را نخواهد دريافت پس تو عالمانه بفهم من عاميانه ميگويم تا به تو و غير تو همه نفع رسد و حجت تمام گردد و اگر اذني ميداشتم به همين زبان آسان عاميانه چيزي چند ميگفتم كه كوه را طاقت حمل آن نباشد ولي،
چون نمايم سينهها تنگ است تنگ | ||||
چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ |
||||
باز به سر مطلب رويم و هوش خود را جمع كن، پس چون دل معتدل شد آئينه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 310 *»
نماينده روح گرديد و آفتاب جمال روح در آن جلوهگر آمد و يگانه دوران گرديد و پيغامبرنده از اعضا به روح و پيغامآورنده از روح به اعضا گرديد و اين مقام مقام رسالت است كه ما در شرح آن هستيم و مقامي است كه پيغمبر ميگويد من بشري هستم مثل شما و در ميان مردم راه رفت و اكل و شرب كرد و نكاح فرمود حال ببين كه آن سهمقام ديگر چه خواهد بود و كه را ياراي شرح آنهاست و همين مقام را به حقيقت شرح نتوانستم نمايم با باقي چه كنم. پس معلوم شد كه مقام رسالت مقام قطبيت است و مقام غوث خلق است و از اينكه گفتم دانستي كه قطب ملك و غوث عالم متعدد نتواند بود و بايد در هر عصري واحد و يگانه باشد چرا كه آيت توحيد و سرّ تفريد است و آيةاللّه است در عالمين پس قطب را يكي بدان و آن پيغمبر است9 و بعد از آنكه اين عالم را در آن لباس بدرود فرمود به لباس وصي خود جلوه فرمود و باز همچنين به لباس وصي ديگر و در هر عصر همان پيغمبر است كه قائم است در ميان خلق و لكن در هر عصري به يك لباس و در يك عصر به دو لباس هرگز جلوه نفرمايد و شاهد بر اينكه همه لباس اويند قول خود ايشان كه فرمود اول ما محمد است و آخر ما محمد است و وسط ما محمد است و كل ما محمديم و حضرت امير فرمود منم محمد و محمد من است صلي اللّه عليهم اجمعين و همينقدر در معرفت قطبيت آن جناب در اين مقام كافي است و زياده بر اين در قسمت چهارم انشاءاللّه خواهد آمد.
فصل
بدانكه چون دانستي كه قطب حقيقي ملك خدا همان يكي است كه در چهارده لباس بروز فرموده است و هركه غير از ايشان است همه خارج از اعتدال حقيقي هستند ولي مختلفند بعضي نزديكترند به اعتدال حقيقي بعضي دورتر پس معلوم ميشود كه هيچيك از آنهاي ديگر آئينه سرتاپانماي روح نميتوانند بود به جهت اندك بياعتدالي كه در ايشان است بلكه همين كه پاي بياعتدالي در ميان آمد مانع ميشود از نمودن غيب به كلي بلي از آن معتدل حقيقي به قدر قابليت در آن چيزي جلوهگر خواهد شد و از اينجا كه ذكر كرديم معلوم شد كه انبيا سلام اللّه عليهم همه مساوي نتوانند شد و در علم و فضل همه يكسان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 311 *»
نخواهند بود و همه آئينه سرتاپانماي اسماء و صفات خدا نتوانند بود بلكه ٭هركس به قدر همت خود خانه ساخته است٭ و هريك به قدر قابليت خود بهره بردهاند پس ممكن است كه يك نبي چيزي داند كه نبي ديگر نداند و در دانستن آن محتاج به آن نبي يا رياضت و مشقتي باشد كه نفس خود را به اعتدال نفس آن ديگري كند تا آنچه آن دانسته اين هم بداند و ديگر مختلف ميشود بعضي تا در اين عالم هستند ميتوانند به ديگري رسند بعضي در برزخ ميرسند بعضي در قيامت و واجب نيست كه نبي علم جميع را داشته باشد و از اين جهت بود كه انبيا در بعضي چيزها درميماندند و حكم آن را نميدانستند تا آنكه از نبي ديگر بپرسند يا رياضتي بكشند تا به ايشان برسد و سرّ اصل مسئله اين است كه مردم معني نبوت و وحي را نفهميدهاند و معني نزول جبرئيل و ملائكه را نميدانند اگر ميدانستند ميفهميدند كه نبي ممكن است كه چيزي را نداند و البته همينطور هم بود نميدانستند تا آنكه وحي نازل بشود از جانب خداوند عالم و بدون وحي هرگز نميدانستند و بسيار از وضع اين رساله بيرون ميرويم اگر نه شرح وحي را و شرح دانستن انبيا احكام را ميكردم تا به حقيقت بربخوري و پيش از اين اشارهها كردهام و اگر هوشي ميداشتي خوب برميخوردي و اگر در كيفيت رسيدن وحي روح و نزول خدام روح بر قلب خود نظري كني تفصيل آن را خواهي يافت.
مجملاً كه مرتبههاي انبيا مختلف است و علمهاي ايشان به تفاوت و كامل حقيقي از هر جهت نيست مگر يك نفر كه آن علمي است كه جهل ندارد و قدرتي است كه عجز ندارد و حياتي است كه موت ندارد و آن پيغمبر آخرالزمان است صلوات اللّه عليه و آله كه اول ايجاد است و همان يك نفر است كه هيچچيز در تمام ملك نيست مگر آنكه بر آن بزرگوار واضح و هويداست و هر وقت التفات به هرچه فرمايد همان ساعت از براي او آشكار است و آنچه از حديثها ظاهر ميشود و از قرآن هويدا ميگردد و كلمات مشايخ بر آن دلالت ميكند و همان حق است آنست كه از براي آن بزرگوار و ساير ائمة اطهار صلوات اللّه عليهم دو مقام است يكي مقام قطبيت ظاهري ايشان و يكي مقام علت ايجاد بودن و سبب خلق خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 312 *»
بودن ايشان.
اما در مقامي كه سبب ايجاد خلقند جميع اشياء براي ايشان مكشوف است به طوري كه محتاج نيستند به التفات جديدي زيرا كه در آن مقام التفات ايشان به جهتي مانع از التفات ايشان به جهتي ديگر نيست نميبيني كه چراغ روشن در همان وقت كه به طرف مشرق ملتفت است در همان وقت به طرف مغرب ملتفت است و چون همه او چشم و گوش است در هر دمي هر طرفي را ميبيند و ميشنود و حاجت به التفات و گردانيدن رو ندارد و اگر از طرفي غافل باشد آن طرف بايد تاريك شود بد نگفته است:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
||||
پس در آن مقام از جميع جهتها ملتفت جميع جهتها هستند و ايشان را كاري از كاري باز نميدارد و امري از امري غافل نميكند در همان حين كه در مشرقند در همان حين در مغربند و در همان حين كه در آسمان ميباشند همان حين در زمين ميباشند و در همان زمان كه در غيب هستند در شهاده ميباشند مثل آنكه آفتاب در آن واحد از همهجا مطلع و در همهجا ظاهر است و اين معني را احدي درك نميتواند بكند مگر خود ايشان و تو آن را به آيت آن درك بكن. ببين نفسي كه در بدن تو است چگونه در همان ساعت كه تربيت سر تو را ميكند تربيت پاي تو را هم ميكند و در همان دم كه تربيت راست تو را ميكند تربيت چپ تو را ميكند و در همان آن كه تربيت باطن تن تو را ميكند تربيت ظاهر تو را ميكند و اين علامت مطلعبودن و تربيتكردن ايشان است جميع عالم را در يك آن، ببين و بفهم.
و اما در مقام قطبيت و بودن ايشان در مقام بشريت ظاهره پس بسا آنكه توجه به جهتي كنند و به جهتي ديگر متوجه نباشند و نظر به جهتي داشته باشند و به جهتي نظر نداشته باشند و لكن هر وقت بخواهند بدانند بدانند و هر وقت بخواهند نظر كنند بكنند تندتر از چشم برهم زدن مثل آنكه تن ايشان در مدينه بود و در مكه نبود و در ساير بلاد نبود يا در مكه بود و در مدينه نبود و در خانهاي بود و در خانهاي نبود پس چنانكه از براي تن ظاهر ايشان اين حال بود از براي حواس اين تن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 313 *»
ايشان هم همين حالت بود پس بسا آنكه ملتفت به جايي نبودند و با وجود آنكه به واسطه روح ايشان آن موجود شده بود لكن ايشان بسا آنكه متوجه او نبودند چنانكه به واسطه ايشان كل عالم موجود شده بود و بسا آنكه در شهري نبودند و با وجود آن آن شهر برقرار بود و علت اين حكايت آن است كه هر مرتبه از مراتب را اقتضائي است و ايشان در هر مرتبه به اقتضاي آن مرتبه حركت ميفرمايند پس اقتضاي تن عنصري آن است كه هرگاه به جهتي توجه داشته باشد به جهتي ديگر توجه نداشته باشد و اقتضاي آن آن است كه در آن واحد يك تن در دوجا موجود نباشد و اقتضاي آن آن است كه بخورد و بياشامد و مريض شود و از چيزها صدمه بر آن وارد آيد و سرما و گرما به آن تأثير كند و جميع اعراضي كه به ساير مردم رخ مينمايد به آن تأثير كند و رخ نمايد و ايشان چون خواستند كه در عالم بشر ظاهر شوند بايستي كه بدني گيرند مانند بدن ساير بشر كه بخورد و بياشامد و تشنه شود و گرسنه شود و مجامعت نمايد و شهوت جماع داشته باشد تا آنكه ايشان به آن انس گيرند و يقين كنند كه از جنس ايشان است و در اين هنگام چون معجزه از او سرزند معلوم شود كه مخالف عادت است و از صفات ربوبيت و خدايي است كه در ايشان ظاهر گشته پس از او بپذيرند و به او ايمان آورند پس چون لازم شد كه از براي خود بدن عنصري گيرند لازم شد كه احوالات عنصري هم در آن باشد پس از اين جهت ممكن نشد كه در يك آن ملتفت جميع ماكان و مايكون باشد اگرچه روح ايشان ملتفت جميع ماكان و مايكون بود و به التفات ايشان كل عالم برقرار بود پس روح ايشان به منزله منبعي بود بينهايت كه از آن منبع پي در پي آب فيضها و علمها و قدرتها به اين بدن جاري بود و از اين بدن ظاهر ميشد پس مادام كه چيزي از منبع روح به آن بدن جاري نميشد آن بدن عالم و توانا به آن چيز نبود و محتاج بود كه از آن روح فيض به آن برسد و معلوم است كه تا فيض علمي از روح به اين بدن نرسد نتواند به آن علم ناطق شود چرا كه اين بدن ناطق ميشود به آنچه در او يافت شود بفهم چه ميگويم كه مسئله بسيار شريف و لطيف است و حد وسط است نه در محل تقصير است نه در محل غلو.
و چون ناطق و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 314 *»
فاعل در اين دنيا اين بدن است و اين بدن زماني و مكاني است و نميتواند كه در يك آن در دو مكان باشد و در يك آن در همه زمانها باشد و حركت او در زمان تدريجي است و حركت او در مكانها تدريجي است و همچنين حركت او در صفتها تدريجي است پس ممكن نميشود كه در يك آن هم صحيح و هم مريض و هم پير و هم جوان و هم چاق و هم لاغر و هم بزرگ و هم كوچك و هم كوتاه و هم بلند و هم زرد و هم سرخ و هم سفيد باشد و هكذا باقي صفات پس در صفات به تدريج ظاهر ميشود و در زمان و مكان به تدريج جاري ميشود و همچنين در دانش و توانايي و ساير احوال و اخلاق چون حزن و سرور و بيم و اميد و منع و عطا و دوستي و دشمني به تدريج بايد جلوه نمايد و خوردهخورده ظاهر شود و يكدفعه به همه اينها ظاهرشدن از طريقه و اقتضاي عالم زمان بيرون است پس بدن عنصري را آن وسعت و ظرفيت نباشد كه به كل اينها در هر آن ظاهر شود لهذا علمهاي بدن ايشان تدريجي بود و خوردهخورده به بدن ايشان بايستي وارد آيد پس هرچه وارد آمده بود ميدانستند و هرچه وارد نيامده بود نميدانستند و همان وارد آمدنِ از روح ايشان به بدن ايشان وحي بود كه نازل ميشد زيرا كه از عليين به بدن ايشان وارد ميآمد و حق صرف بود كه شائبه باطل در آن نبود پس وحي الهي بود و ملك آورده بود چنانكه هرگاه از سجين خالص چيزي به اين بدن وارد آيد وحي شياطين است چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد كه شياطين به اولياي خود وحي ميرسانند و وحي لفظي عربي است و فارسي آن كلام مخفي است و بديهي است كه آنچه به خاطر آدمي ميآيد كلامي است مخفي كه اگر از جانب عليين ميآيد كلام ملك است كه در قلب سخن گفته است يعني سخن مخفي گفته است و اگر از شبهات و شكوك شياطين بر دل چيزي ميرسد وحي شياطين است يعني شبهات و شكوك شياطين و كلام مخفي ايشان است پس هرگاه نفسي مطمئن شد به طوري كه به هيچوجه احتمال در آن نرفت كه آنچه به دل او رسيده از شياطين باشد و يقيناً از جانب عليين است آن الهام الهي و وحي الهي است و اين است كه خدا ميفرمايد كه كساني كه اقرار كردند و گفتند كه پرورنده ما خداست و بر اين شهادت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 315 *»
مستقيم شدند ملائكه بر ايشان نازل ميشود و با ايشان سخن ميگويد كه نترسيد و محزون نشويد و بشارت باد شما را به بهشتي كه شما را وعده كردهاند و از اين جهت مادر موسي7 با وجودي كه پيغمبر نبود خدا ميفرمايد كه ما وحي كرديم به مادر موسي كه طفل خود را شير بده و ميفرمايد كه خداي تو وحي كرد به زنبور عسل كه از كوهها خانه بگير و از درختها هم منزل بگير و زنبور عسل پيغمبر نبود و همچنين، پس هرگاه مؤمن محضي باشد هرچه به خاطر او ميرسد الهام الهي است و وحي خدايي و احتمال خطا در آن نيست و لكن اين مقام را علامتي است كه نصيب هركس نيست و هركس نميتواند اين ادعا را بكند و از جمله علامتهاي آن در امت خاتم عليه و آله الصلوة و السلام آنست كه آنچه به خاطر مؤمن ميرسد مخالف با شريعت مقدسة اين بزرگوار نباشد چرا كه شرع ايشان آخري شريعتهاست و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت پس اگر به خاطر كسي چيزي برسد بر خلاف اين شرع مقدس البته از وحي شياطين است كه به آن متصل شده و شبهه و شك است كه در دل او افتاده است و همچنين هرگاه احوال و افعال و اقوال اين شخص موافق رفتار و كردار و گفتار ائمة طاهرين نباشد و مخالف آنها باشد پس آنچه در اين هنگام به خاطر او برسد از شبهههاي شياطين است.
بالجمله هرگاه كسي مؤمن محض باشد و شياطين را در او راه نباشد و آسمانها و زمينهاي وجودش به كلي از لوث شياطين پاك شده باشد و پيغمبر عقلش به ملك تنش رجوع كرده باشد و شياطين آن ملك را به كلي كشته باشد پس هرچه بر او وارد آيد الهام و وحي است و مناجات خداست و خطا در آن نيست و كجاست اين مقام, اين جماعت كمترند از گوگرد سرخ و كه گوگرد سرخ را ديده است؟ و آن بزرگواران اول كاري كه در اين زمان كردهاند آنكه خود را از خلق منكوس مخفي كردهاند و خود را از لوث معاشرت ايشان پرداختهاند اگرچه در ميان ايشان راه روند، آهآه چه بسيار مشتاقم به ملاقات ايشان و چه كمند ايشان باري از اين جهت الهام خاطر مؤمنين جزئي است از هفتاد جزؤ پيغمبري چه در بيداري باشد چه در خواب كه نظير نبوت است و آيت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 316 *»
رسالت است و لكن به ايشان وحي جديد محال است كه برسد آنچه بر ايشان وحي ميشود تفصيل احوال مجملهاي همين شرع مقدس است و جاهلانه مگو كه فلاني ميگويد به مؤمنين وحي ميرسد و فلاني مؤمن را پيغمبر ميداند حاشا معني اين وحي غير معني وحي نبوت و رسالت است معني اين وحي همين به خاطررسيدن است و فهميدن مطلبهاست از اين جهت فرمودهاند كه هركس بيت شعري درباره ما بگويد مؤيد شده است به روحالقدس و همچنين درباره كسي كه حرفي خوب زده بود فرمودند مؤيد شدي به روحالقدس پس روحالقدس از زبان اهل حق سخن ميگويد و روحالقدس عظيمتر از جبرئيل و ميكائيل است پس كسي كه دايم حرفهاي حق ميزند و كارهاي حق ميكند مؤيد است به روحالقدس و روحالقدس به او ياد داده و تعليم نموده است از اين است كه خدا تعريف جمعي از مؤمنين را ميكند ميفرمايد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه يعني آن جماعت كسانيند كه خدا نوشته است و حتم كرده است در دلهاي ايشان ايمان را و مؤيد كرده است ايشان را به روحي از جانب خودش كه آن روح روحالقدس است پس كل مؤمنين كه ايمانشان خالص است در همة كارها مؤيد به روحالقدس ميباشند از او و به او ميگويند و از او و به او ميكنند و هرچه از ايشان ظاهر ميشود به روحالقدس ظاهر ميشود و شرح اين مقام را مگر در قسمت چهارم به طور حقيقت بكنيم پس انتظار آن را داشته باش باز برگرديم به سر مطلب كه در دست بود.
پس پيغمبران: چون صاحب بدني هستند زماني كه همهچيز را در يك آن نميتواند داشته باشد و بايد بر آن خوردهخورده در زماني پس از زماني و در وقتي پس از وقتي و در مكاني پس از مكاني چيزها وارد آيد پس آنچه در عالم روح ميدانستند خوردهخورده در زمانها به قدر قابليت هر زمان و به قدر توجه بدن بر ايشان وارد ميآمد و آن ورود در ايشان وحي الهي بود كه به واسطه جبرئيل ميآمد و جبرئيل حامل آن خاطر بود چرا كه هر چيزي ملكي حامل دارد و ملك حامل آن خاطرها جبرئيل است چرا كه پستتر ملكي است از ملائكه متشخص بزرگ و او ركن چهارم از عرش را دارد و آنچه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 317 *»
به ملائكههاي ديگر ميرسد همه بايد به اين برسد و از او به اين بدن برسد نميبيني كه طبيعت عنصري پستتر از همه مرتبههاست و هرچه از روح غيبي برسد بايد به طبيعت عنصري كه جايگاه او در وسط دل است برسد چرا كه طبيعت جايگاهش آن خون زردي است كه در ميان دل است و همه فيضها و حرارتهاي روح و مددها و فيضهاي غيبي اول به دل ميرسد و از دل به ساير بدن پهن ميشود پس چنانكه در اينجا همه فيضها به دل ميرسد و از آن پهن ميشود آنجا هم به همينطور اول وحيها از ساير ملائكه به جبرئيل ميرسد و از او به ساير انبيا و مرسلين ميرسد.
و سبب اين مسئله به طور اجمال آنست كه عرش وجود تو را چهار ركن است ركن اول كه ركن سفيد است و آن در عقل تو است و حامل آن از ملائكه ميكائيل است و ركن دويم ركن زرد است و آن در روح تو است و حامل آن اسرافيل است و ركن سيوم ركن سبز است و آن در نفس تو است و حامل آن عزرائيل است و ركن چهارم ركن قرمز است و آن در طبع تو است و حامل آن جبرئيل است پس فيضها و مددها از ملائكههاي گذشته به جبرئيل ميرسد و جبرئيل به بدنهاي پيغمبران ميرساند و بدنهاي ايشان عالم ميشود پس معلوم شد كه هر خاطري كه به خاطر انبيا ميرسد همه وحي است و جبرئيل ميآورد اين است كه خدا ميفرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي علّمه شديد القوي يعني پيغمبر به هواي خود سخن نميگويد نيست گفتار آن مگر وحيي كه رسيده است و خداوندِ شديد القوي به او تعليم كرده است يا جبرئيل را خدا شديد القوي خوانده است و هر دو ممكن است و اين وحي به تدريج ميرسد در عالم زمان و در يك آن دو چيز به خاطر ايشان نميرسد چرا كه بدن زماني است و يك توجه بيش نميتواند داشته باشد از اين جهت خدا ميفرمايد ما جعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و چون يك توجه بيش ندارد پس دو خاطر در يك آن به خاطر او نميرسد پس از اين جهت وحي به تدريج ميرسد پس تا در مسئلهاي وحي به پيغمبر نرسد نميداند در اين دار دنيا و از اين جهت بود كه از پيغمبران سؤال ميكردند چيزي را و حكم آن را نميدانستند تا وحي برسد و از ائمه: چيزي سؤال ميكردند و نميدانستند حكم آن را تا به ايشان الهام بشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 318 *»
و روحالقدس ايشان را خبر دهد و اين است كه فرمودند كه از ما ميگيرند و نميدانيم و به ما ميدهند و ميدانيم و فرمودند كه هرچه را بخواهيم بدانيم ميدانيم چرا كه توجه ميكنند و به خاطر ايشان به الهام الهي ميرسد و بعد از تحقيق اين مسئله شريفه خواهي دانست كه ايشان چگونه زهر خوردند آيا ملتفت بودند يا نبودند و اگر نداني عرض ميكنم كه پيش از خوردن ملتفت بودند و ميدانستند كه زهر دارد اما در آخر كار توجه به جانب مبدء فرمودند چرا كه رحيل نزديك بود و به كلي منقطع شدند به سوي خدا پس از نظر ايشان رفت كه در اين انگور مثلاً زهر است پس تناول فرمودند و همچنين ساير مسائل كه مشكل ميشود همه به اين مسئله حل ميشود.
و اگر بگويي كه از براي ايشان توجه به جهتي خاص نبود بلكه دايم به كل جهات متوجه بودند گويم بلي روح ايشان چنين بود و اما اين بدن مشهود ملموس ممكن نيست كه چنين باشد به همان جهت كه در يك آن يا هر آن به جميع صفات اين بدن محسوس ملموس متصف نيست به همان جهت داراي همه التفاتها نيست بلي روح ايشان داراي همه التفاتهاي كلي و جزئي هست بلاشك، و شبهه نيست كه اگر التفات به چيزي نداشته باشد آن چيز معدوم ميشود پس هوش خود را جمع كن كه گمان نميكنم به اين واضحي در هيچ كتابي اين مطلب را بيابي چون اين مطلب به اينجا رسيد مناسب شد فصلي ديگر.
فصل
بدانكه چنانكه بدن ايشان زماني است و تدريجهاي زماني دارد و به اين واسطه نتواند كه داراي همه صفات زماني در هر زمان باشد همچنين نفس و عقل ايشان از عالم دهر است و بر آنها تدريجهاي دهري ميگذرد و به همين نهج كه دانستي نتواند كه داراي همه صفتهاي دهري باشد در هر جزء دهر پس در آنجا هم به تدريج به ايشان ميرسد چنانكه ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل عالم به جميع علم خدا نيستند و به ايشان وحي به تدريج ميرسد و ايشان به تدريج به جبرئيل ميرسانند پس عقل و روح و نفس هم به طور تدريج دهري داراي علوم و صفات ميشود اگرچه هر آني از دهر مثل صدهزار سال اين دنياست و آنچه بدن در صدهزار سال يابد نفس در يك آن مييابد اما باز هرچه باشد از براي آن تدريج است پس چون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 319 *»
از براي آن باز تدريج است نتوانند كه داراي جميع علوم باشند در هر حال و بايد به آنها هم در هر آني الهامي جديد شود تا بدانند اما يك الهام دهر به منزلة صدهزار الهام زمان است يعني آنچه بدن به صدهزار الهام ميفهمد نفس به يك الهام ميفهمد و باز تا الهام نشود چيز تازه نميداند و اما فؤاد را احتياج به الهام جديد نباشد يك الهام به او شده است روز اول از خداوند كه اگر تا ملك خدا هست باقي باشد و باقي هم هست همان يك الهام تمام نميشود و آن يك سخن هرگز تمام نميشود كه احتياج به الهامي ديگر شود و آن يك الهام زيادتي دارد بر همه الهامهاي عقل و نفس و جسد به قدري كه خدا ميداند و كسي ديگر نميداند و آن يك الهام هم هرگز تمامشدن ندارد به فداي آن الهام كه همان حرف اول آن تا ملك خدا هست كشيده است و تمامي ندارد، آن كأسي است كه جميع شاربان را سرمست ازلي دارد و هرگز به هوش نميآيند و اگر تو را حوصلهاي ميبود از اوصاف اين الهام چيزي چند ذكر ميكردم كه هيچ گوشي نشنيده باشد و هيچ ادراكي برنخورده باشد و نهايت مرتبه الهام همين فؤاد است و چون زمان را فيالجمله قابليتي پيدا شده است قدري ديگر از شرح اين مقامها ذكر مينمايم و قدمي بالاتر ميگذارم خداوند حافظ است انشاءاللّهتعالي.
بدانكه نهايت الهامها همين مقام فؤاد است كه شنيدي و بنده را بالاتر از مقام فؤاد مقامي ديگر نباشد و علمش زياد از علم فؤاد نميشود و لكن بالاتر مقامي هست كه آن مقام بنده نيست و بنده به آن مقام نميرسد چنانكه جسم هرگز به مقام نفس نميرسد و نفس هرگز به مقام عقل نميرسد و عقل هرگز به مقام فؤاد نميرسد فؤاد هم هرگز به مقام بالايي نميرسد و چنانكه اول مرتبه اجسام عرش است پس اسم جسم بالاتر از آن گفته نميشود و اول مرتبه نفوس عرش عالم نفوس است و بالاتر از آن اسم نفس گفته نميشود و اول مرتبه عقلها عرش عالم عقلهاست و اسم عقل بالاتر از آن گفته نميشود همچنين اول مرتبه خلق و بنده فؤاد است و بالاتر از آن اسم بنده و خلقي برده نميشود پس اول جايي كه به آن اسم زيد مثلاً گفته ميشود فؤاد اوست و آخر جايي كه به آن اسم زيد گفته ميشود جسم اوست و در اين مابين همهجا زيد است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 320 *»
ديگر بالاتر از مقام فؤاد اسم زيد گفته نميشود پس نهايت معرفت زيد از فؤاد است و تا فؤاد است بفهم چه ميگويم.
و اما بالاتر از فؤاد مقامي ديگر باشد كه آن مقام را مشايخ و بزرگان ما به طور صريح و فاش در كتابهاي خود بيان نفرمودهاند و در درسهاي خود ذكر نفرمودهاند زيرا كه زمان را صلاحيت آن نبود و الحال فيالجمله صلاحيتي پيدا شده و بعضي نفسها كه مستعد بودهاند قدرت بر شنيدن اشاره به آن مقام را پيدا كردهاند لهذا اشاره رفت و ميرود اما كو آن فهمي كه از اين اشارهها به تفصيل بفهمد و به آن ايمان آورد چنانكه قبل از شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه ذكري از فؤاد در مابين حكما و علما نبود و اول وجود را همان عقل ميدانستند و آن بزرگوار آمدند و از كتاب و سنت بيرون آوردند كه مقام فؤادي هم هست و برهانهاي عقلي بر آن اقامه فرمودند تا آنكه صاحبان سعادت و فهمِ صحيح تصديق نمودند و لكن بالاي آن مقام هم مقامها هست كه هنوز صلاح در ابراز آنها نشده است و به طور صريح نميتوان نوشت و اگر كسي بنويسد اولاً محل انكار عام و خاص شده الا قليل و آن قليل هم به غير از آن طوري كه هست ميفهمند و يحتمل به اين واسطه كافر شوند پس اولي پوشيدن آن مقام است تا زمانش بيايد.
مجملاً بنده در هر عالمي و هر مقامي محتاج به تعليم است و محتاج به فيض و مدد است آن كه محتاج به فيض و مدد نيست آن خداوند عالم است جلشأنه و خداوند عالم محيط است به همه چيزها و همه موجودات را ميداند و علم او زياده و نقصان نميپذيرد و به غير از خدا هركس ميخواهد باشد و در هر مقام كه ميخواهد باشد خواه غيب و خواه شهاده خواه امر خواه خلق محتاج به تعليم ميباشند و علم ايشان آناًفآناً زياده ميشود از اين است كه خداوند پيغمبر خود را تأديب كرده ميفرمايد و قل رب زدني علماً يعني بگو اي پيغمبر كه خدايا علم مرا زياد كن و پيغمبر به جهت اطاعت خدا در دعا فرمود رب زدني فيك تحيراً يعني خدايا تحير مرا در خودت زياد كن پس دايم طالب زيادتي است بلكه در هر نماز دو دفعه ميفرمود اهدنا الصراط المستقيم يعني هدايت كن ما را به راه راست پس معلوم شد كه پيغمبر9 دايم طالب زيادتي است و دايم از خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 321 *»
علم ميطلبد و خدا هم به او علم عطا ميكند و در هر ساعتي چيزي به آن بزرگوار در هر عالمي ميرسد كه پيشتر نداشت و اين است فرق ميان خدا و خلق كه خلق احتياج به مدد و فيض دارند و زياده و نقصان دارند و خدا احتياج به مدد و فيض ندارد و زياده و نقصان نميشود بفهم اگر فهمي داري و الا تسليم كن و مباش مثل آن جماعت كه ميخواهند معرفتي اظهار كنند و فضيلتي بگويند غلو ميكنند و ميگويند پيغمبر احتياج به زيادتي نداشت و ترقي نميكرد و به اين واسطه خدا را متناهي قرار دادند و گمان كردند كه خلق به آن ميرسد نعوذباللّه و اگر خلق به خدا نميرسد پس هميشه محتاج و فقير است و هميشه فقير نادار است آنچه را كه به آن فقير است و محتاج به آن است كه كسي ديگر به او بدهد. باري غني مطلق خداست و بس و هركه جز اوست از پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله گرفته تا خاك همه فقير و محتاج و ممكن ميباشند بد نگفته است ٭گر حفظ مراتب نكني زنديقي٭.
برويم به سر آن مطلب كه در دست بود و آن آن بود كه بدن پيغمبر9 در اين دار دنيا چون زماني بود مددهاي زماني ميخواست يعني در هر زماني مددي جسماني زماني بايستي به او برسد و هر مددي غير از ديگري بود البته پس در هر زمان چيزي ميدانست كه پيشتر نميدانست البته يعني بدن او نميدانست يعني به خاطر او نگذشته بود و از درياي نفس او به حياض بدن او جاري نشده بود و در هر زمان بدن او را چيزي جديد به خاطر ميرسد كه پيشتر به خاطر نرسيده مثل خود تو كه در آني ملتفت يك مسئله هستي از مسئلههاي علم عربيت و ملتفت باقي مسئلهها نيستي و در آنِ دويم ملتفت مسئله ديگر ميشوي و از مسئله اول روميگرداني و باقي مسائل را هم ملتفت نيستي و همچنين و با وجود اين نفس تو عالم به مسئلههاي عربيت هست و به هيچوجه جهل به آن ندارد و از هر مسئله كه بپرسند فيالفور ميداني و لكن در اثناي نماز بپرسند و تو مأمور به توجه در نمازي و نبايست كه توجه به غير خدا كني در آن وقت آن مسئله نحو به خاطر تو نميرسد بعد از آنكه نماز را تمام كردي آنوقت از نفس تو بر قلب تو وارد ميشود كه عرب در اين مسئله اينطور ميگويد بفهم چه ميگويم با قلب مجتمع همچنين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 322 *»
در وقتي كه پيغمبر مأمور است از جانب خدا به توجه به امري ديگر لامحاله بايد عصيان نورزد و متوجه آن امر باشد و در آنوقت اگر كسي مسئلة ديگر بپرسد البته به خاطر او نميرسد جواب آن مسئله به جهت آنكه نفس قوي است و به همان راهي كه مأمور است ميرود و ملتفت غير آن راه نميشود پس به خاطرش نميرسد جواب آن سائل تا هر وقت كه مأمور به التفات شود آن وقت به خاطرش ميرسد و از درياي نفسش در حياض بدنش آب جواب آن مسئله جاري ميشود پس ميرسد آن امر به طبيعت آن بزرگوار و از طبيعت او جاري ميشود بر قلب او و اين است كه خدا ميفرمايد نزل به الروح الامين علي قلبك يعني قرآن را روحالامين فرود آورده است بر قلب تو پس از قلب جاري ميشود در دماغ او و از آنجا جاري ميشود بر لسان او پس نطق نميكند مگر به وحي خاص از خداوند عالم چنانكه خدا ميفرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي يعني پيغمبر9 سخن نميگويد از هواي خود نيست سخن او مگر وحيي كه رسيده است بفهم، پس تا بر قلب او وحي نرسد نميداند البته چه در اين عالم چه در عالمهاي ديگر در هر جايي وحي مناسب آنجا ضرور است و اميدم كه مسئله به طوري واضح شده باشد كه محتاج به احدي در اين مسئله نشوي و ديگر شك نكني چرا كه از آفتاب واضحتر شد انشاءاللّه و به همينجا ختم ميكنيم بيان مقام رسالت را و بعد از اين هم در قسمت امامت انشاءاللّه بيانهاي ديگر خواهد آمد كه در مقامات پيغمبر ضرور است پس مترقب باش و لاحول و لاقوة الا باللّه.
مطلب چهارم
در بيان حقيقت معراج است و اين هم مسئلهاي است بسي مشكل و عقلهاي حكما و علما در آن حيران مانده است و خلافهاي عظيم در اين مسئله كردهاند و هريك به طرفي افتادهاند بعضي زياد رفتهاند و بعضي تقصير كردهاند و به حقيقت آن نرسيده و بعضي انكار طريقة معروف ميان مسلمين را كردهاند و بعضي نفهميده تسليم و تصديق كردهاند و باز خانه اينها آبادان و قليلي هم از حكما به كنه آن برخوردهاند خلاصه به طوري كه بر همه عوام و خواص به طور معرفت و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 323 *»
حقيقت ظاهر شود اليالآن نشده است و مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم هم در كتب خود با هزار پرده ذكر فرمودهاند و صلاح آن زمان زياده بر آن نبوده و سرّ آن هم اين است كه اين مسئله شريفه محتاج است به علمهاي بسيار كه تا انسان آن علمها را نداند ممكن نيست اين مسئله را به طور حقيقت بفهمد و به كنه آن برسد. از آن جمله علمهايي كه در اين مسئله ضرور است علم هندسه و علم هيئت است و علم مجسطي است و علم جغرافيا است و علم مناظر و مرايا است و علم طبيعي است و علم الهي است و علم صناعت فلسفي است و علم طب است و علم انطباع است و علم سيميا است و علم اوفاق است و علم بيان و علم معاني و علم ابواب است و علم ضم و استنتاج است و علم تقارب و تباعد است و علم اقترانات و نسب است و علم نجوم و علم رخائم و علم استحالات و علم انعكاسات است و علم ابعاد اجرام و علم جرثقيل و علم مشاكله است و امثال اينها كه اگر انسان اينها را به حقيقت نداند از اين مسئله به طور حقيقت بهره نخواهد برد و مردم زمان كمهمت و پستطبيعت، و به خاطر ايشان ميرسد كه همين كه عربي خواندند ديگر جميع مسائل را ميفهمند پس همينقدر كه دانستند بعضي قواعد لغت عرب را ميخواهند تصرف در همه علوم و مسائل كنند و اين نخواهد شد و همهچيز را نخواهند فهميد پس مشايخ ما اجلّ اللّه شأنهم اين مسئله را مكتوم و پوشيده داشتند و در بعضي كتابهاي خود فيالجمله بياني فرمودند و عوام ملاها چون از علوم مذكوره اطلاعي نداشتند وحشتي كردند و وحشتي انداختند و درصدد رد آن بزرگواران برآمدند و ندانستند كه نور خدا پنهان نميشود و ندانستند كه حق يوماً فيوماً در ازدياد است و باطل در اضمحلال اينك بر آنها مروري كن و ببين كه اثري از آثارشان نمانده و به عبث با اولياي خدا كوبيدند و ساعد خود را رنجه كردند و ثمري جز ندامت نخواهند چيد پس اگر تو نميخواهي كه از جمله ايشان باشي و نميخواهي كه در آخر امر به ندامت افتي گوش و هوش خود را بدار و بفهم چه ميگويم و بحول اللّه و قوته و كرمه و جوده چنان بياني كنم كه حجت بر عالم و جاهل و ناقص و كامل تمام شود و به همان رسم قديم الفاظ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 324 *»
عاميانه بگويم و به طور رُستاقيان مطلب را بيان كنم تا همهكس بفهمند و بفهمند مقدار جماعتي را كه بر آن بزرگواران نفهميده رد كردند و ندانسته افترا بستند، كردند آنچه كردند و ندانستند كه چه كردند، و امري خطير را من در اين كتاب متصدي شدهام و كاري بزرگ پيش گرفتهام كه اين مطالب را عاميانه مينويسم و اين كتاب را كسي قدر نميشناسد مگر آنكه قلم بردارد و بنويسد و آنگاه ببيند كه نميتواند يك مطلب از مطالب را به اينطور عاميانه بيان كند آنگاه تصديق اين كتاب را خواهد كرد و قدر آن را خواهد دانست و لكن بسا باشد كه متوسطين ملاها از اين كتاب بخندند و از عاميانهبودن آن حمل بر عجز من يا عاميبودن من كنند ساير كتب علمي ما حاضر است و آنها جواب از خنده متوسطين خواهند داد باري غرض بيان حق است هركه خواهد بخندد و هركه خواهد تصديق كند پس چون اين مسئله بسيار بسيار بسيار مشكل است محتاج به چند فصل است كه عنوان شود و لكن معذورم از بيان اموري چند كه اگر ذكر كنم عوام نميفهمند و محتاج به خواندن علوم است و معذلك اميدوارم كه به زباني بگويم كه بسياري از آن را بدون آن علوم بفهمند و تصديق كنند اگر سعادتي داشته باشند.
فصل
بدانكه اولاً واجب است در اين مسئله و باقي مسائل هم كه اين مقدمه را بداني كه حضرت پيغمبر9 تشريففرماي اين عالم شدند در وقتي كه مردم بعضي بت ميپرستيدند و بعضي سنگها را ميپرستيدند و بعضي درختها را ميپرستيدند و بعضي حيوانات را ميپرستيدند مانند گاو و امثال آن و بعضي آفتاب و ماه و ستارگان را ميپرستيدند و بعضي آتش ميپرستيدند و همچنين همه در وادي ضلالت حيران و سرگردان و در ميان عرب ظاهر شد كه عصبيت آنها و حميت و كبر آنها از همهكس بيشتر بود و تعصب بتها و طريقة جاهليت خود را از همهكس بيشتر ميكشيدند پس آن بزرگوار آمد و طريقه حقه و ملت بيضا را در ميان مردم آشكار كرد و خوردهخورده كارش به بيزاريجستن از آنها رسيد و اظهاركردن كفر آنها و نجاست آنها و لعن بر آنها و بر خدايان آنها و خوردهخورده امرش به مقاتله رسيد و جهاد كرد و با ضرب شمشير امر خود را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 325 *»
ظاهر كرد و بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد و بالاتر از كشت و كشتار امري ديگر نيست پس چيزي كه در دين خدا باشد و واجب باشد اعتقاد مردم فرونگذاشت وقتي كه جهاد و قتل را بر خود گذارده بود ديگر خوفي نداشت كه امري را پنهان كند پس همه آنچه واجب بود و از دين خدا بود و ميبايست مسلم به آن اعتقاد كند در ميان مردم ظاهر كرد و به ضرب شمشير به گردن ايشان گذاشت و مردم هم داخل در امر شدند و خوردهخورده امر دين خود را آشكار كرد تا آنكه وحي نازل شد و آيه آمد كه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا يعني امروز كامل كردم براي شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براي شما اسلام را كه دين شما باشد پس اگر چيزي مانده كه فرمايش نشده بود اين آيه بيجا بود پس تمام آنچه بر مسلمين واجب بود فرمايش رفت و از اين جهت فرمودند كه حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة پس حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت و شريعت او آخري شريعتهاست و سنت او آخري سنتها و كتاب او آخري كتابها.
پس چون اين مسئله محقق شد پس عرض ميشود كه هر مسئله خواه بزرگ و خواه كوچك خواه واضح و خواه مشكل خواه در معرفتها و خواه در ساير امور كه مخالف اين كتاب و اين سنت و اجماع اين مسلمين باشد باطل و از درجه اعتبار ساقط است. ميزاني در ميان مردم گذاردهاند كه اجماع مسلمين باشد هر حرفي را بايد با اين ترازو سنجيد اگر درست است و با هم موافق است معلوم است كه از جانب پيغمبر است و معلوم است كه از جانب خداست و حق است و هرچه با اجماع اين مسلمين مخالف است معلوم كه با قول پيغمبر مخالف است و مخالف قول خداست.
و اگر جاهلي گويد كه اجماع مسلمين چه دلالت بر قول پيغمبر دارد؟ ميگويم به او كه چنانكه تو چين را نديدهاي و لكن از تواتر قول مردم و كسان بيغرض بسيار شنيدهاي يقين داري كه ولايت چين هست و شك در اين نداري و هركس بگويد نيست البته سفيه و بيعقل است در نزد تو و در اين شبهه نيست همچنين هرگاه جميع مسلمين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 326 *»
در هر عصري طوري را دين خود قرار دادهاند و اتفاق بر آن دارند و آن را از دين اسلام ميدانند و آن را طريقه پيغمبر ميدانند چگونه يقين نميشود كه اتفاقي اينها دين پيغمبر و قول پيغمبر است9 شك در اين نميكند مگر كسي كه مبتلا به وسواس باشد و الا همان قسم كه به سيرت سلاطين سلف علم به هم ميرسانيم همان قسم به سيرت پيغمبر9 علم به هم ميرسانيم و در اين شك نيست پس معلوم شد كه اتفاق مسلمين بر حق است و مخالف ايشان باطل است البته و از طريقه و سنت پيغمبر9 خارج است پس كدام ترازو از اين محكمتر و عدلتر و كدام شاهد و گواه از اين بهتر سبحان اللّه مردم جاهل در بعضي مسائل از ما كرامت ميخواهند جميع معجزات پيغمبر دليل حقيت قول ما است وقتي كه ما موافق اجماع مسلمين سخن بگوييم ديگر كرامت براي چه ميخواهند باري همين قاعده را در دست بگير و قول هركس را كه ميشنوي به اين ترازو بسنج و مقدار هركس را به همين قاعده كه ذكر شد بدان اگر كسي در اين دين است كه ميزان همين است و اگر از اين دين خارج است پس او داند و كار خود ما را به او كاري نيست و از براي او اطاعتي نه.
و همچنين هر مطلب كه از ما ميشنوي طلب ميزان كن كه به حول و قوه خداوند به اين ميزان سنجيده شده است و در اين ترازو راست است و آنچه شنيدهاي كه فرمودهاند كه بر هر حقي حقيقتي است و بر هر صوابي نوري است همين شريعت است حقيقت هر حقي و همين است نور هر صوابي و اين مطلب را اگرچه همهكس ادعا ميكنند لكن خداوند تو را عقلي داده است و به قدر عقل تو تو را تكليف كرده است تو همينقدري از روي غفلت و بيفكري تقليد كسي را مكن و فهم خود را به كار بر و عقل خود را حاضر كن و خود به عقل خود بسنج كه لامحاله خداوند عالم آنقدر كه از تو خواسته است به تو خواهد رسانيد و به تو خواهد فهمانيد و مقدار هركس را به قول او بفهم نه آنكه قول مردم را تسليم كني كه ميگويند كه فلاني عالم است بلكه گوينده احمق باشد تو چرا اطاعت احمقان نمايي پس اين فصل را بدان و زيور گوش خود گردان.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 327 *»
فصل
بدانكه حضرت پيغمبر9 در هر عالمي از عالمها قطب است و آيت يگانگي حق سبحانه و تعالي است در آن رتبه پس در هر رتبه به منزله دل است كه خلاصه بدن است و لطيفتر اجزاي بدن است و مراد ما از دل نه آن تكهگوشت است كه در وسط سينه انسان است زيرا كه آن گوشت غليظتر و سختتر گوشتها است چنانكه گاهي از حيوانات را ديدهاي بلكه مراد ما از دل آن روح بخاري است كه در ميان اين دل ظاهري است و آن روح بخاري نيز جسم است چرا كه بخار است مانند بخاري كه از آب گرم برميخيزد و بخار جسم است پس روح بخاري جسم است كه از بخار خون در ميان دل ظاهري حاصل ميشود و لطافت آن مانند لطافت فلك ميشود و بد نيست كه شرح اين معني را بيشتر ذكر كنم چرا كه مقصود ما در اين كتاب معرفت كامل است و آن حاصل نميشود مگر آنكه به حقيقت چيزي برخوري.
پس عرض ميشود كه غذائي كه انسان به جهت خود ميگيرد اول آن را با دندانهاي خود آس ميكند و با آب دهن خود آن را خمير ميكند كه صالح شود از براي فرودادن و همين به منزله يك حل و هضم است از براي غذا و اين طبخ در مرتبه اعراض است در اين دنيا و به واسطه رطوبت دهن كه متولد است در بدن انسان شباهتي به اجزاي بدن پيدا ميكند و مناسب بدن انسان ميشود پس چون وارد معده شود حرارت معده آن را فروميگيرد و آن را در معده طبخ ميدهد تا آنكه همچون كشكاب شود و اين هضم دويم است و اين طبخ به منزله جماد و معادن اين دنيا است پس جگر با آن رگهاي نازك كه به معده دارد ميمكد آب صاف آن كشكاب را و آن رگها مثل صافي آن كشكاب را صاف ميكند و ثُفل آن در معده ميماند و از مجراي خود دفع ميشود و آب صاف آن كه همه جوهر و روح و نفس و لطيف غذا را به خود گرفته است به جگر ميرود و در جگر باز طبخ ميشود در مرتبه سيوم و اين طبخ به منزله نبات است در دنيا و در اينجا اين آب نيز طبخ ميگيرد و جوهر خالص آن از غير خالص جدا ميشود و غير خالص آن را گرده به خود ميكشد و از مجراي بول دفع ميشود و جوهر خالص آن در همانجا به چهار قسمت ميشود و چهار خلط بدن آنجا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 328 *»
پيدا ميشود كه آن صفرا و بلغم و خون و سودا باشد و از آنجا خون خالص لطيف صافي به دل ميرود و صفرا به زهره ميرود و سودا به طحال ميرود كه سپرز باشد مجملاً آن خون خالص لطيف كه به دل رفت در آنجا طبخي ديگر ميگيرد و اين طبخ چهارم است و اين طبخ مقام حيوان را دارد در دنيا پس در اين طبخ آن خون صاف لطيف بخاري ميشود روحاني كه در صفا و لطافت مانند جسد افلاك باشد تفكر كن اين چه خلقت است و چه نظم است در امر و چه تدبير است اللّه اكبر و له الكبرياء في السموات و الارض لا اله غيره پس آن بخار لطيف مقام حيوان را به هم ميرساند زيرا كه مثل لطافت فلك قمر ميشود كه آسمان اول است و از اين جهت روح حيواني به آن تعلق ميگيرد و به حركت درميآيد و حيوان ميشود و پس از آن اين بخار بالا ميرود در سر انسان و در آنجا پنج موضع است كه اين بخار به هر موضعي كه ميرسد لطيفتر ميشود و در هر موضع به لطافت فلكي ميشود و روح آن فلك در او و از او آشكار ميشود پس در منزل اول به لطافت فلك عطارد شود و روح فكر به آن تعلق گيرد و در منزل دويم به لطافت فلك زهره شود و روح خيال به آن تعلق گيرد و در منزل سيوم به لطافت فلك مريخ شود و روح توهم به آن تعلق گيرد و در منزل چهارم به لطافت فلك مشتري شود و روح علم به آن تعلق گيرد و در منزل پنجم به لطافت فلك زحل شود و روح عاقله به آن تعلق گيرد و چون اين منازل را طي كرد به اعتدال فلك شمس شود و روح ماده به آن تعلق گيرد و مستولي شود بر افلاك وجود و مالك ادراكهاي خود شود و در حقيقت اين حالتش را از منزلي كسب نميكند و به طبخ و هضم و تلطيف طبيعي جسماني نشود و اين مقام براي او حاصل ميشود به عملكردن به شريعتها و آداب و سنن چنانكه چهار مقام ديگر هم به طبخ و هضم جسماني نشود و محتاج است به حرارتي ديگر و آتشي ديگر تا طبخي ديگر دهد و آن حرارت حرارت غريزي است كه در بدن انسان حاصل ميشود از عملكردن به شرايع و اين حرارت را طبيبان جسماني نفهمند و معالجات ضعف و قوت و صحت و مرض آن را ندانند و اين كار كار طبيب روحاني و عالم رباني و وليّ صمداني است و بس و حرارت آن هفتادمرتبه قويتر است از حرارت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 329 *»
طبيعي جسماني به قسمي كه آنچه حرارت طبيعي در عمري ميكند آن حرارت در طرفةالعيني مينمايد و با آن حرارت دفع جميع امراض و اعراض را ميتوان كرد و زياده از اين در اين كتاب عاميانه نميتوان اين حرفها را نوشت چرا كه از ادراك ايشان بالاتر ميرود و لكن همين حرفهاي عاميانه چون از عالم صادر شده است روح علم را دارد اگر به تدبر در آنها نظر كني خواهي فهميد چيزي چند را كه از فهم اين مردم بالاتر است پس چون انسان عمل به معالجات انبيا و اوليا كرد و به سنت و روية ايشان رفتار كرد و دفع مرضهاي خود را به آن روش كرد آن روح ترقي ميكند و لطيف ميگردد و به منزله فلك منازل ميشود و روح طبع غيبي در آن پيدا ميشود و چون باز عمل كرد و سستي ننمود همان روح به آتش اعمال طبخي ديگر گيرد و لطيفتر شود و به آن واسطه به لطافت فلك بروج گردد و روح نفس ناطقه در آن پيدا شود و باز چون عمل نمايد و فتوري به هم نرساند به آتش اعمال طبخي ديگر گيرد و به لطافت كرسي شود و روح ملكوتي به آن تعلق گيرد و باز چون به اعمال شايسته سلوك نمود از اين مقام نيز ترقي كند و لطيفتر گردد تا به لطافت عرش رحمن شود و به آن روح عقل تعلق گيرد و اين شخص در زمره اولواالالباب گردد و صاحب دل شود و اين است دل كه ما ميگوييم و اين بخار وقتي كه به اين سرحد رسيد قلب و قطب حقيقي ميشود اين است كه خدا ميفرمايد كه صاحب دل متذكر ميشود و اگر اين تكهگوشت بود كه همهكس داشتند و اگر روح حيواني بود نيز همهكس داشتند پس همهكس بايد متذكر شوند حاشا دل حيواني غير از دل انساني است پس دل انساني به لطافت عرش است از اين است كه فرمودهاند قلب المؤمن عرش الرحمن يعني دل مؤمن عرش رحمن است و معلوم است كه وقتي كه به لطافت فلك يازدهم شد عرش ميشود و همان سرّ كه در عرش است در آن ظاهر ميشود و محل استواء رحمن ميگردد چنانكه خداوند ميفرمايد الرحمن علي العرش استوي پس در اين هنگام اسرار رحمن از آن ظاهر شود و نور رحمن ظاهر و باطن آن را فراگيرد به طوري كه او را از خود بيخود كند و او را فاني در جنب خود نمايد و تا اينجا به عملهاي شرعي ميشد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 330 *»
شخص خود را رياضت بدهد و پاك نمايد به طوري كه گفتهاند كه ٭پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز٭ و چون از اين مقام بگذرد ديگر تلطيف به اعمال شرعيه نشود و حرارت نار شرعي در آن اثر نكند چنانكه نار طبيعي جسماني فلكي از مقام عاقله كه گذشت ديگر اثر به آن نكرد و باعث ترقي آن نشد و محتاج به آتشي ديگر شد كه آتش شرعي باشد همچنين از مقام عرش كه ميخواهد بگذرد به آتش شرع و اعمال شرعيه ديگر طبخ نگيرد و زياده از آن ديگر ترقي نكند پس آتشي ميخواهد از تأييد الهي و انوار رباني كه آن آتش محبت است پس چون آتش محبت در آن يافت شود او را بالا بكشاند و به سوي محبوب برد و اين آتش محبت از اثر جذبه محبوب است و دخلي به آتش عمل و سعي و كوشش ندارد اگرچه حاصل نشود آتش محبت مگر بعد از آتش سعي و كوشش چرا كه تا به مقام عرش نرسد از آنجا درنگذرد و ممكن نيست كه خاك به واسطه نار محبت به مافوق عرش رود و اين منزلها را طي نكند پس چون اين منزلها را بايد طي كند بايد در هر منزل به آلات و ادوات و زاد و راحله آن منزل حركت كند نان و پنير به آتش محبت خون نشود و چون در منزل اول است هضم ميخواهد و نار طبيعي ميخواهد تا آس شود و كيلوس و كيموس شود در معده و جگر تا خون شود و همچنين به آتش جگر كه آتش نباتي است ممكن نيست كه روح حيواني شود و هرچه آتش نباتي به آن كار كند ديگر طبخ زياده نگيرد مثل طلا كه چون به سرحد اعلا رسيد ديگر در آن، آتش كاري نكند و آن را از هم نريزد حال تدبيري ديگر بايد تا از هم پاشد و به اصطلاح مكلس شود بفهم چه ميگويم پس حرارت فلكي ميخواهد تا روح شود و آن در قلب است و سر و چون كار فلكبودن آن به انجام رسيد آتشي ديگر ميخواهد تا مساوي آن پنج فلك ديگر شود و آتش فلكي ديگر به آن كارگر نشود چنانكه در مثل گذشت پس آتش شرعي ميخواهد تا از آن مقام بگذرد و چون مساوي عرش شد ديگر آتش شرعي به آن كارگر نشود و مانند طلا گردد كه در معدن طبخ كامل يافته و ثابت شده ديگر به واسطه اين آتش نسوزد مگر تدبيري ديگر شود همچنين همين كه عرشي شد ثابت ميشود و به اقصي مراتب ميرسد پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 331 *»
ديگر آتشي كه غايتش آنجاست از آنجا آن را نگذراند پس تدبير ديگر خواهد تا از آن مقام پروازي ديگر كند و آن آتش محبت است و آتش محبت از سعي و عمل انسان نباشد چنانكه آتش شرعي انساني از سعي و عمل حيوان نبود و آتش حيواني فلكي از سعي و عمل نبات نبود و آتش نباتي از سعي و عمل جمادي نباشد كه آتش معده است بفهم چه ميگويم و عبرتگير كه اين مطالب عاليه و حكمتهاي رفيعه چگونه در اين الفاظ عاميانه ظاهر ميشود و خداوند بر قلم اين ناچيز جاري ميكند.
اين همه آوازها از شه بود | گرچه از حلقوم عبداللّه بود |
و گرنه من كجا و اين بيانهاي حكمتآميز نغز، من رتبه خويش را شناسم. باري پس آتش محبت هم از سعي و عمل انسان نباشد اين آتش بايد از جذبه محبوب باشد بد نگفته كه:
تا كه از جانب معشوقه نباشد كششي | ||||
كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد | ||||
پس آن آتش از جانب خداوند جلشأنه است و همين كه حقيقت آن آتش در كسي پيدا شد او را از مقام انساني بالا برده به مقام ولايت ميرساند كه خدا ميفرمايد هنالك الولاية لله الحق يعني آنجا ولايت از براي خداي حق است پس در جرگه اولياء داخل شود و ولي و مستولي و حاكم و فرمانروا گردد و بر عرش دل خود مستوي گردد و آن مقام مخصوص انبيا و اوصياي ايشان است و انسان را در آنجا راهي نيست ابداً و آن مقام وصال و اتصال است و مقامي است كه محبت از ميان حبيب و محبوب برداشته ميشود چرا كه محبت هم حجاب است مابين آن دو.
و مپندار از آنچه گفتم كه بنده خدا ميشود نعوذباللّه چرا كه اين قول قول اهل ضلال است و چنانكه در قسمت اول ذكر كردهايم قولي است باطل و از درجه اعتبار ساقط بلكه مقصود ما آن است كه به مقام فؤاد ميرسد و مقام فؤاد مرتبهاي است از مراتب مخلوق نهايت آن مقام آيت خدا و صفت خدا و نور خداست و به آيت خدا ميتوان رسيد ولي به ذات خدا نميتوان رسيد و بالاتر از اين مقام مقامهاي بسيار است كه اين رساله را گنجايش آن نيست و اين گوشها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 332 *»
را طاقت شنيدن آن نه پس از اين جهت ذكر آن مقامها را نميكنم تا وقتش برسد و پنهانداشتن آنها لازم است چرا كه اين خلق منكوس ادراك آنها را نكرده به ضلالت ميافتند و حفظ دين و بنيه ايشان لازم است تا هر وقت كه بنيه ايشان قوي شود و قابل فهم آن گردند خلاصه تا اين مقام كه ذكر شد اندكي از بسيار ميتوان ذكر كرد.
پس چون به مقام فؤاد رسيد جميع آنچه نسبت به خدا داده ميشود نسبت بر او واقع ميشود و جميع آنچه نسبت به او داده ميشود همان نسبت به خداست پس او ميشود چشم و گوش و دست و پا و زبان و دل خداوند عالم و او ميشود علم و قدرت و سمع و بصر و حيات و ولايت و سلطنت و ربوبيت خداوند عالم و نفس جميع صفات قدس و اضافه و فعل گردد آهآه اگر نه خوف طغيان اين نفوس فرعونيه بود بسطي ميدادم و اندكي قلم را رخصت جولان ميفرمودم تا ببيني كه چه جولانها در ميدان بيان ميكرد و چه جواهر بيان به رشته تحرير درميآورد.
باري و اين مقام مقام نبوت است و نبوت بخشي است از خداوند عالم كه هركس را ميخواهد برميگزيند و به درجه نبوت ميرساند و به سعي و كوشش نيست و به دعا و توجه و عبادت و اقبال دست نميدهد و جايز نيست كه كسي طلب اين مقام را كند پس همين جسم عنصري كه ديدي و شنيدي از لطافت و صافيشدن به اين مقام ميرسد و در اين وقت لطافت او مساوي اعلاي عرش شود كه ديگر از آن لطيفتر در عالم اجسام ممكن نباشد و اين ترتيب كه ذكر شد معراجي است از براي اين مشت خاك اما معراج تدريجي و غرض اين بود كه بداني كه همين مشت خاك است كه لطيف ميشود به تدريج و به اعلاي عرش ميرسد و اگر بخواهي خاك كثيف را به رتبه هوا ببري و بداري نايستد و هوا را اگر بخواهي به رتبه آتش ببري و بداري نرود و نايستد و همچنين اگر بخواهي آتش را به رتبه افلاك برساني نرسد و افلاك را اگر بخواهي به رتبه كرسي و عرش برساني نرسد مگر آنكه به طوري كه عرض شد از نظم خلقت خداوند عالم به آنطور حركت كني چگونه ميشود كه نان و پنير بدون هضم و تحليل در رگهاي تو رود و كار روح كند يا در سر تو رود و كار عقل و فهم كند مگر آنكه به طوري كه عرض شد تحليل رود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 333 *»
تلطيف شود و حال كه لطيف شد و به تحليل رفت نه آن است كه از جسمانيت خود بيرون رفته است همان جسم است كه از غلظت و كدورت پاك شده و لطيف و صافي گشته ببين آب را كه در ديگ ميجوشاني چگونه همان آب غليظ بخار ميشود و صعود ميكند و به معراج خود ميرود و به همان قسم تو ميجوشاني تا آنكه همه آب بخار ميشود و چيزي نميماند مگر آنكه همه به هوا ميرود و در مكاني ديگر و حيّزي ديگر ميايستد حال كه آب را لطيف كردي و بخار نمودي نه آنست كه جسم او را از او گرفتي و او را روح نمودي همان جسم است كه او را لطيف كردي و اول كه غليظ بود حيزي داشت و چون لطيف شد حيزي ديگر گرفت و در هوا ايستاد و اگر بار ديگر آن را لطيف كني و غلظت و كدورت هوا را از آن بگيري لطيفتر و در حيز نار شود و در حيز هوا نايستد نميبيني كه از تنور بسيار گرم چگونه هوا گرم شود و خشك شود و بالا رود و در حيز هوا نايستد پس همچنين هرگاه آتش را لطيف كني تا فلكي گردد در حيز كره نار نايستد و بالا رود به سوي حيز افلاك و همچنين فلكي به فلكي چنانكه ذكر شد و ديدي كه همين نان و پنير چگونه لطيف شد و مرتبه به مرتبه ترقي كرد و آنچه در غيب خود داشت به تدبير آشكارا شد بفهم چه ميگويم و هوش خود را جمع كن و گوش خود را بگشا كه اين مطالب عاليه را كه حكما در آن درماندهاند به اين روشني در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچكس نخواهي شنيد.
فصل
بدانكه ذات خداوند عالم واجب است و ازلي كه در آن تغيير و تبديل راه ندارد و از حالي به حالي نشود و از براي او تغييردهنده و مؤثري نباشد و هرچه غير از اوست ممكن است و قابل تغير و زوال احوال و صالح از براي كل حال و همين است فرق مابين خلق و خداوند و چيزي غير از اين دو نباشد و موجودي غير از حق و خلق احتمال نرود و فرض نشود و در ذهن كسي درنيايد چرا كه اگر چيزي در ذهن كسي بود غير از خلق بايستي كه قديم باشد و به ذات خود برپا باشد و قديمي ديگر جز خداي يگانه نباشد چنانكه در قسمت اول دانستهاي پس موجود، حق است و خلق و ديگر سيومي نيست و كلام ما در خلق است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 334 *»
پس هرچه جز خداست خلق است و خلق آنست كه ممكن باشد نه محال زيرا كه محالي نباشد و به ذهن درنيايد و آنچه در ذهن است چيزي است نهايت ذهني و نميتوان گفت كه نيست بلكه هست نهايت در بيرون نيست تو هم در خانهاي، وقتي كه در خانهاي در بيرون نيستي حال محال كه نيستي همچنين موجود ذهني در ذهن هست پس چون هست و وجودي دارد پس ممكن است چنانكه ذهن تو ممكن است آنچه در آن است آن هم ممكن است پس فرض محال محال است و جاي ذكر اين مسئله نيست و الا تفصيل ميدادم و شايد سابقاً ذكر شده باشد فيالجمله پس هرچه غير از خداست چه در خارج و چه در ذهن همه ممكن است و در ملك خداست و خدا خالق آنهاست و قابل تغير و زوال است پس چون قابل هرگونه تغيري و زوالي باشند همه طوري و همه احتمالي در آنها ممكن است پس معجزه عمل محال نباشد و خلاف عادتكردن محال نباشد و صاحب معجز نبايد امر محالي بهجا آورد تا معجز باشد بلكه بايد امر ممكني را به عمل آورد نهايت خلاف عادت متعارفي باشد تا دلالت بر آن كند كه صادق است و از جانب خداست و آن امر مخالف عادت را كه بهجا ميآورد آن را بايد با اسبابي بهجا آورد كه خداوند آن اسباب را قرار داده است چرا كه خداوند قرار نداده است در حكمت خود كه جاري بكند چيزها را بدون سبب و قرار داده است از براي هر چيزي سببي خاص كه حاصلشدن آن از غير آن سبب خلاف حكمت است و خلاف حكمت در ملك خدا نبايد باشد و چنانكه خلاف حكمت از خداوند عالم صادر نميشود از اولياي خدا هم كه دست و چشم و زبان و امر و حكم اويند نبايد صادر شود وانگهي كه كسي كه قادر است كه افعال خود را موافق حكمت كند اگرچه مخالف عادت باشد احتياج ندارد كه امري را بر خلاف حكمت كند اگرچه قادر باشد وانگهي كه مقصودش از ايجاد شناسانيدن خود است و دلالت به سوي خود و فهمانيدن يگانگي خود، اگر عالم بر غير حكمت جاري ميشد دلالت بر يگانگي خدا نميكرد و باب شناسايي او مسدود ميشد پس لازم شد كه خداوند افعال خود را به حكمت جاري كند مثلاً هرجا را كه ميخواهد تر نمايد با رطوبت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 335 *»
تر نمايد و هرجا را كه ميخواهد بخشكاند با يبوست بخشكاند و هرچه را كه ميخواهد بسوزاند با گرمي و حرارت بسوزاند و هرچه را كه ميخواهد ببندد مثلاً با سردي ببندد خلاصه هر چيز را با سبب خود جاري كند زيرا كه خود غني است و آن مخلوق طالب سبب خود است و ملتمس آن است از خداوند خود و خدا افعال خود را به طور قابليت هر چيز جاري ميكند البته پس صاحب معجز هم هر معجز را با سبب خود و به طور خود بايد به عمل آورد نه بيسبب بلي كلامي كه هست آنست كه اسبابي را كه بايد بر حسب عادت به مدتها به عمل آيد او در زمان قليل و در يك چشم به هم زدن به عمل ميآورد مثل آنكه درخت بايد در ششماه بارور شود و ميوهاش برسد به واسطه اسباب آسماني و زميني و صاحب معجز آن اسباب را در طرفةالعين جمع ميفرمايد و آن را تربيت ميكند تا آنكه آن ثمر در يك چشم به هم زدن ميرسد و بيسبب آن را به ثمر نميرساند البته مثال اين مطلب آنكه خداوند قرار داده است كه طلا در معدن خود پس از صدسال يا زياده يا كمتر برسد و فلك بر آن دورها زند و سرما و گرما در آن تصرفها كند تا بعد از مدتي طلا شود و شخص صاحب صنعت اسبابي فراهم ميآورد كه همان عمل را در يك ساعت به عمل ميآورد و نقره را طلا ميكند و اين صنعت چون از اسباب عادي است معجز نيست و لكن اخت معجز و شاهد معجز و دليل معجز است و از آن علم به كيفيت معجز حاصل ميشود از اين جهت فرمود حضرت امير7 كه علم صنعت اخت نبوت است پس به همينطور كه صاحب صنعت در يك ساعت اسباب صدساله بلكه هزارساله را به عمل ميآورد و نقره را طلا ميكند همچنين صاحب معجزه اسبابي غيبي فراهم ميآورد كه در يك طرفةالعين نقش شير به صورت شير شود و حيّ گردد و عصاي خشك به صورت ثعبان شود و حركت كند و اين كارها را نكردند مگر با اسباب و لكن به قوت الهي اسباب هزارساله را در آني جمع كنند و در آني متفرق كنند و به اين واسطه هر نوع تصرف كه بخواهند در عالم كنند و حاصلشدن اسباب بسيار در طرفةالعين خلاف عادتاست وانگهي به اسباب غيبي و اما اگر به اسباب شهادي بود ممكن بود غير ايشان را هم كه آن اسباب را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 336 *»
فراهم آورند چنانكه مردم فراهم ميآورند اسباب كيميا و سيميا و هيميا و ليميا و ريميا را پس خلاف عادت آن است كه نه خواص و نه عوام هيچيك نتوانند اسباب آن را فراهم آورند و از قدرت ايشان بيرون باشد و چون در فصل سابق دانستي مراتب انسان و حيوان و نبات را خواهي دانست كه انسان تا كجا ميتواند اسباب فراهم آورد و از كجا ديگر عاجز است مجملاً اسبابي را كه اهل نبوت و ولايت ميتوانند فراهم آورد ساير مردم كه در رتبه انسانيت باشند نميتوانند فراهم آورد چه جاي ساير انعام.
مجملاً از آنچه عرض كردم معلوم شد كه انبيا و اوليا را قدرتي پيدا ميشود كه مستولي بر اسباب ميشوند و عالم به اسباب آسمان و زمين ميگردند و اسباب عامه و خاصه در حيطه تصرف ايشان است و عادت را بر اسباب عامه جاري كردهاند و اسباب خاصه مخصوص خود ايشان است و به علم به آنها و قدرت بر آنها خارق عادت بجاي ميآورند و شاهد صدق ايشان ميباشد و غرض از اين فصل نه بيان امر معجز بود بلكه مقصود همين بود كه ايشان خارق عادت ميكنند نه امر محال به عمل ميآورند و با اسباب غيبي ميكنند نه بياسباب و بر حسب حكمت و نظم نه بر خلاف حكمت و نظم.
پس چون اين را دانستي مپندار كه امري از ايشان سرزند بيجهت و بيسبب و عالم آنست كه اسباب آن را شناسد و وجه آن را بفهمد و جاهل ميگويد كه معجزه است و اسباب ندارد و نميخواهد هردو راست ميگويند و هريك از عالم خود ميگويند اسباب ظاهري ندارد ولي اسباب باطني دارد پس جميع كارهاي ايشان بر همين نهج است كه عرض شد و از جمله آنها معراج است و آن را هم حكمتي و اسبابي است بايست بر نهج حكمت باشد و به اسباب جاري باشد و عالم آنست كه اسباب آن را شناسد و عالم به همين اكتفا نميكند كه پيغمبر بود و به معراج رفت زيرا كه شايد تصوري كند كه خلاف واقع باشد و نفس عالم به آن راضي نشود كه فرض خلاف واقع كند يا اعتقاد به غير حق نمايد و از ندانستن حقيقت چيزها بسا انسان خيالات كند كه كفر باشد يا غلو باشد يا تقصير باشد مثلاً ميشنود كه خدا فوق خلق است اگر حقيقت آن را نداند و بگويد من چكار دارم همينقدر ميدانم كه خدا فوق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 337 *»
خلق است بسا آنكه تصوير ميكند كه خدا فوق است مثل آنكه آسمان فوق است حتي آنكه غالب مردم خدا را به همينطور بالاي سر ميدانند و همچنين ميشنوند كه خدا در همهجاست چنان ميفهمند كه مانند هوا در هر فضائي هست و به اين جهالتها عالم راضي نميشود پس جاهل ميشنود كه پيغمبر به معراج رفت و به آسمان بالا شد به همينطور كه مرغي بالا ميرود خيال ميكند كه پيغمبر از مكه سرا بالا پريد يا رفت تا به آسمان رسيد و عالم راضي نميشود كه به حقيقت آن را نفهمد چرا كه عالم تصور ميكند كه زمين پايين است و آسمان بالا و بر گرد زمين از طرف بالاي سر هم ميتوان به آسمان رفت و از طرف زير پا هم ميتوان رفت و از پيش رو و پشت سر و دست راست و دست چپ و از هر طرف كه كسي به آسمان برود بالا رفته است آيا از كدام طرف رفته است و آيا از يك طرف رفته است يا از همه طرف رفته است مقصود ما از اين كتاب معرفت حقايق امور اعتقاديه است لهذا درصدد اين برآمديم كه فيالجمله شرح احوال اين امر را نماييم تا عوام قدري ترقي كنند و به حقايق اشياء برخورند فيالجمله.
فصل
بدانكه چنانكه عرض شد پيغمبر9 اول ماخلق اللّه است چنانكه مسلمانان بر آن اجماع دارند و در اين شكي و شبههاي نيست و همچنين نزديكترين خلق خداست به خدا و شريفترين و كريمترين موجودات است و در اين شبهه نيست پس چون مشيت الهي تعلق گرفت به نزول آن بزرگوار به سوي خلق و در حكمت چارهاي از آن نبود كه در لباس رعيت و بشريت نازل شود تا ثمره نزول او ظاهر شود يعني مردم او را ببينند و از او بشنوند و با او بگويند و با او معاشرت نمايند و او را از جور خود شمرند و معجزات او را خارق عادت امثال خود دانند تا پيغمبري او اثبات شود پس چون در حكمت لابد بود از نازلشدن به لباس بشريت به لباس آنها درآمد و لكن لباسي بهتر از لباس همه و شريفتر و كريمتر از لباس همه چنانكه ذات او شريفتر و كريمتر از ذات همه بود و علت اين امر آن است كه آئينة هر چيزي بايد شباهت به آن چيز داشته باشد در صفا و كدورت و لطافت و كثافت تا آن چيز را بنمايد مثل آئينهاي كه روح معادن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 338 *»
در آن بايد جلوهگر شود بايد به همين كثافت باشد كه در نظر است و ديگر شاخي و برگي و ريشهاي ضرور ندارد چرا كه روح معدني اينها را ندارد و بدن آن هم در اين دنيا بايد شبيه او باشد و اما روح نباتي چون صاحب نمو است و قابل زياده و كمي و صاحب مزاجها و خاصيتها باشد و بدن معدني قابل اين روح نباشد لهذا خداوند از براي او بدني به طور او خلقت كرد تا نماينده او شود و همچنين چون روح حيواني حركتكننده به خواهش بود و صاحب شهوت و غضب بود خداوند براي او بدني خلقت كرد كه قابل حركت و شهوت و غضب باشد و هر حيواني را به طوري خلقت كرد آيا نميبيني كه بدن سبع را چگونه به طور روح سبع خلقت كرد و صاحب چنگال و نيش و دهن فراخ قرار داد تا بتواند بدنش اطاعت روحش نمايد و خواهشهاي او را به عمل آورد و بدن اسب را كه طالب دويدن بود چگونه مطابق روحش خلقت كرد و دست و پاهاي كلفت و دراز و قوي به او عطا فرمود و سمهاي گرد به او مرحمت كرد و همچنين بدن هر روحي مناسب آن روح بايد باشد تا آن روح به طور حكمت در آن سكنا تواند كرد و از براي انسان كه صاحب صنعتها و عملها و نطقها و حكمتها بود چگونه دست و پاها و انگشتان و اسباب نطق به او عطا كرد تا آنكه بتواند مطالب خود را به عمل آورد.
پس چون تدبر كني از روي عقل ميتواني فهميد كه هر چيزي بدنش بايد شبيه به روحش باشد و الا آن روح در آنجا سكنا نكند و وجه حكمتش هم به طور اشاره از براي علما آنست كه بدن تنزل و جمود روح است پس به هر نهج كه روح است بدن نيز به همان نهج باشد حتي آنكه گفتهايم كه روح بدني است روان و بدن روحي است بسته بدون فرق پس بدن بايد مطابق و شبيه روح باشد حتي آنكه بدن عالم و جاهل با هم البته فرق بسيار دارد و اعتدالي و صفائي كه در بدن عالم است هرگز در بدن جاهل نيست و مزاج عالم رباني در نهايت اعتدال و قوام و صفاست از اين جهت كه روح او بالاتر است و ادراك و شعور او بيشتر است و اين خصوصيتي به عالم ندارد دست صاحبخط مناسب روح نويسنده است و دست بيخط مناسب آن و از اين جهت است كه اهل قيافه از شكل بدن حكم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 339 *»
ميكنند به احوال روح و صفات آن و اخلاق آن و كمال و نقص و شقاوت و سعادت آن و از قيافه حيوان و اعتدال او حكم ميكنند به نجابت آن و اين مطلب بسي واضح است.
پس چون دانستي كه بدن بايد مطابق روح باشد پس عرض ميشود كه چون پيغمبر9 اشرف و اول كاينات است بدن او هم اشرف و اول بدنها باشد و هيچ جسمي به شرافت و لطافت جسم او نباشد و چنانكه روح او شريفتر از روح عرش و كرسي و افلاك است بايد بدن او هم شريفتر و لطيفتر از بدن عرش و كرسي و افلاك باشد البته و در اين قاعده شك و شبهه راه ندارد پس بدن پيغمبر9 لطيفتر از هوا و نار و افلاك و كرسي و عرش است البته و از اين جهت بود كه سايه نداشت در آفتاب و حجاب بر چيزها نميشد و فرمود از پشت سر هم ميبينم چنانكه از پيش رو ميبينم و فرمود من به خواب نميروم و اين صفت بعينه صفت جسم فلكي است كه سرتاپاي او تمام بينا و شنوا و گويا و تواناست و خواب از براي آن نيست و شبيه به آن روح است كه براي روح خواب نيست و هميشه بيدار است و بدن به خواب ميرود نميبيني كه وقتي بدن تو ميخوابد روح تو بيدار است و به جاها ميرود و چيزها ميبيند پس از اينجا معلوم شد كه بدن پيغمبر9 روحاني و آسماني است بلكه از آسمانها لطيفتر و از عرش و كرسي شريفتر و لطيفتر است البته و اگر نه چنين بودي قابل روح نبوت نشدي و روح نبوت تعلق به او نگرفتي و اينكه بدن ايشان ديده ميشد به جهت مصلحتي بود كه رعيت كثيف هم بتوانند از او منتفع شوند چنانكه رعيت لطيف منتفع ميشوند نشنيدهاي كه به يك چشم بههم زدن تمام عالم را ميگشتند و طيالارض مينمودند بلكه به يك چشم برهم زدن تمام آسمانها و زمينها را قطع ميكردند و به هر موضع قدمي از آنها ميگذشتند و اين همه از آن جهت بود كه بدن ايشان لطيفتر بود از عرش هفتادمرتبه و چنانكه عرش به آن عظمت دوره عالم را از زمينها و آسمانها در يك شبانهروز قطع ميكند ايشان دوره عالم را در يك طرفةالعين ميتوانستند كه قطع كنند با همين بدن بشري ظاهري و از اين جهت بود كه اين امور عجيبه از بدن ايشان ظاهر ميشد بلكه عرض ميكنم كه اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 340 *»
كسي ايشان را نميكشت و نميخواستند كشته شوند محال بود عادةً مردن ايشان چرا كه بدن ايشان نفس روح بود همچون بدن افلاك و چنانكه فلك نميميرد و هميشه هست تا قيامت بدن ايشان كه شريفتر و معتدلتر بود بايستي دوام بيشتر كند بلكه مضمون كل شيء هالك الا وجهه به عمل آيد زيرا كه بدن ايشان وجه خداست در اين عالم و اعتدال تام دارد و چگونه نه و حال آنكه معدن وقتي كه فيالجمله اعتدالي پيدا كرد ديگر عيب نميكند و هميشه باقي است نه آتش او را فاني ميكند و نه آب و نه خاك پس بدن ايشان از همه تغيرات محفوظ بود اگر عمداً نميخواستند كه بميرند و كشته شوند هرگز نميمردند و كشته نميشدند بلكه اگر بخواهند بعد از مردن و كشتهشدن باز زنده ميشوند نشنيدهاي كه سر سيدشهداء صلوات اللّه عليه تكلم ميكرد و بدن ايشان بعد از شهادت تكلم ميكرد و پس از مردن و مدفونشدن معجزات و كرامات از ايشان ظاهر ميشود چنانكه بر همهكس واضح است.
پس از آنچه ذكر كرديم مجملاً معلوم شد كه بدن ايشان سماوي و روحاني است و لطيفتر از بدن كل رعيت است و چون رعيت ايشان جميع جن و انس و اهل زمين و اهل آسمان هستند بايد بدن ايشان از كل رعيت شريفتر و بهتر باشد و لطيفتر از كل رعيت باشد. پس انشاءاللّه بر هر منصفي ظاهر شد كه بدن ايشان از جسم عرش لطيفتر است و به طوري كه از احاديث برميآيد عرش از نور بدن ايشان خلق شده است مانند نور چراغ از چراغ پس هفتادمرتبه بدن ايشان لطيفتر از عرش است و اما سبب آنكه عرش ديده نميشود و بدن ايشان ديده ميشود اين از جهت آن است كه عمداً خود را در نظر مردم جلوه دادند تا مردم ايشان را ببينند مانند ستارههاي آسمان كه با وجودي كه فلكي هستند و هفتادمرتبه لطيفتر از آب و آتش ميباشند ديده ميشوند پس ديدهشدن بدن ايشان دليل كثافت نيست زيرا كه جسم لطيف وقتي كه خود را جمع كند به حد ديدن ميرسد مثل آنكه آب ديده نميشود و لطيف است وقتي كه سردي به آن رسد و خود را به هم جمع كند ديده ميشود و هيچ از خارج داخل آب نشده و با وجود اين كثيف به نظر آيد وقتي كه باز گرم ميشود آب ميشود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 341 *»
از نظر ميرود و همچنين روغن صاف وقتي كه بست ديده ميشود و تا آب است ديده نميشود پس جسم ستاره به جهت آنكه خود را به هم جمع كرده ديده ميشود و باقي آسمان چون آب است ديده نميشود و بستگي نه از جهت سردي تنها ميشود نميبيني كه سفيده تخممرغ در سردي آب است و لطيف و تهنما و چون گرم شود ببندد و كثيف شود و تهنما نباشد پس جسم كوكب هم به همينطور ديده ميشود و سبب آن است كه آن جسم خود را به هم كشيده و جمع كرده و همچنين جبرئيل جسمش ديده نميشود لكن وقتي كه خود را جمع كند ديده ميشود بفهم اين حكمتها را كه عرض ميكنم.
حال همين قسم بدن پيغمبر9 و ائمه: به خودي خود لطيفترند از عرش هفتادمرتبه لكن وقتي كه خواستند خود را بر مردم ظاهر كنند كردند و اگر در مجلس كه نشستهاند بخواهند ديده نشوند فيالفور از نظر ميروند و حال آنكه در همان مجلس باشند و باز اگر بخواهند به شكلي ديگر خود را نمايند مينمايند چنانكه حضرت باقر و پدر بزرگوارش كردند و اگر هم بخواهند در هزارجا آشكار شوند فيالفور ميشوند چنانكه ملكالموت در يك ساعت در چندينجا ظاهر ميشود پس تعجبي نيست كه حضرت امير7 در چهل خانه يك شب ميهمان باشند و بيان ظهور ايشان در چندين مكان شرح قدري بيشتر ميخواهد پس فصلي براي آن عنوان كنيم تا فيالجمله آشكارتر شود.
فصل
بدانكه انسان را يك بدن اصلي است كه اصل بدن اوست و بعضي اعراض هم از خارج به او ميرسد و گاهي ميآيد و گاهي ميرود نميبيني كه انسان گاهي خلطهاي فاسد در بدنش پيدا ميشود و او را مريض ميكند و به مسهل آنها را دفع ميكند و صحيح ميشود و گاهي رطوبات بدنش زياد ميشود و چاق ميشود و گاهي كم ميشود و لاغر ميشود و همچنين دايم اعراض از خارج به او ميچسبد و از او زايل ميشود و بدن اصلي او هميشه برقرار است از بچگي تا بزرگي و هميشه زيد زيد است خواه كوچك باشد و خواه بزرگ و خواه چاق باشد و خواه لاغر و خواه صحيح باشد و خواه مريض پس بدن اصلي او بر حال خود است و اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 342 *»
اعراض ميآيد و ميرود و تفصيل اين را در معاد انشاءاللّه به تفصيل بيان ميكنيم و بدن اصلي در اين اعراض مثل نور آفتاب است در آئينه كه آئينه خواه رنگين شود و خواه صاف و خواه كج باشد و خواه راست و خواه كدورت داشته باشد و خواه لطيف باشد نور آفتاب كه در او افتاده همان نور است و همچنين است بدن انسان در اين اعراض كه اصل آن بدن در جميع احوال بر حال خود است و اعراض ميآيد و ميرود نميبيني كه انگشت تو همان انگشت حال طفوليت است كه داشتي نهايت بزرگتر شده مجملاً كه تو را بدن اصلي هست و بدن عارضي هست و ظهور مردم در اين عالم به بدن عارضي است و چشم مردم همان اعراض را ميبيند مثل آنكه چشم مردم از كرباس قرمز همان قرمزي را ميبيند و سفيدي اصلي پنبه به نظر مردم نميآيد مگر وقتي كه قرمزي آن را زايل كني و به رنگ اصلي خود ظاهر شود و لكن در هر حال كرباس همان كرباس است نهايت رنگي كه دخلي به آن نداشته آمده و رفته است و همچنين آب به طبع خود صافي تهنما است و لكن وقتي كه عارض سرما به آن ميرسد كدورت ميگيرد و كثيف ميشود و ديگر تهنما نيست و چشم تو از آن سفيدي ميبيند كه كثيف است و هرگاه ازاله برودت آن را بكني و او را آب كني صاف و تهنما ميشود و به رنگ ظرف خود گردد و در هر حال آب همان آب است پس اعراض اين دنيا دخلي به بدن انسان ندارد و امري است خارجي.
پس چون اين مطلب را دانستي ميگويم كه با وجودي كه بدن شخص حضرت امير7 يكي است ممكن است از براي آن بزرگوار كه از اعراض اين دنيا در چندينجا مظهري قرار دهد مانند آئينه و در هريك از آنها نور مقدس او به كلي ظاهر باشد و همه را معصوم و مطهر دارد و همه رخساره و چشم و گوش خدا باشند بيتفاوت چرا كه حركت اين اعراض به حركت بدن اصلي است و در عصمت و طاعت و معصيت تابع اوست پس چون بدن اصلي معصوم شد اعراض هم به آن واسطه معصوم ميشود و از آنچه عرض شد معلوم شد كه لازم نكرده است كه به صورت علوي جلوه كند بلكه ممكن است كه به صورت غيرعلوي جلوه نمايد از صورت ساير انسانها بلكه صورت حيوانهاي طيب و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 343 *»
نباتهاي طيب و جمادهاي طيب و از همه شنوا و گويا و توانا ميتواند باشد و اين يك قسم از ظهور ايشان است و اگر تعجب كني از بودن بدن اصلي ايشان در هر محل كه عرض گيرند اين از قلت معرفت تو ميشود به ايشان چرا كه مكرر عرض كردهام كه ايشان كلي ميباشند و پر كردهاند فضاي عالم را به وجود شريف خود و جايي نيست كه ايشان نباشند پس چون در همهجا هستند همهجا ميتوانند ظهور فرمايند و حاجت نيست كه از جايي به جايي بروند بلكه در آن واحد در زمين و آسمان و مشرق و مغرب و جنوب و شمال و همه اطراف هستند و هرگاه ايشان ترك اعراض گويند همين قسم باشند و اين اعراض را به مقتضاي اين عالم به خود گرفتهاند و از اين جهت است كه غوث عالم ميباشند و در يك آن در همهجا به فرياد همه ميتوانند رسيد بفهم كه اين مسئله بسي مشكل است و تسليم نميكند مگر شيعه خاص بلكه اخص خواص.
و قسمي ديگر از ظهور ايشان در هر مكان آنست كه به دليل و برهان ثابت شده است كه ايشان منير آسمان و زمين هستند و جميع عالم از نور مقدس ايشان است و شيعه و سني بر اين اتفاق دارند و كتاب و سنت در اين خصوص شاهد صدقند پس چون كل عالم از نور مقدس ايشان شد شك نيست كه نور تابع صاحبنور و بر شكل صاحبنور است نميبيني كه نور آفتاب به رنگ و شكل آفتاب است و نور چراغ به رنگ و شكل چراغ است اگر يك چراغ در خانه بگذاري و صدهزار آئينه در همه آئينهها همان چراغ ظاهر است و در هر جاي خانه كه آئينه باشد همان چراغ در آن پيداست و اين از آن است كه نور چراغ بر شكل چراغ است هرجا كه نور هست بر هيئت چراغ است البته پس چون نور بر هيئت چراغ است هرجا كه آئينه بگذاري و آن نور جلوهگر آيد هيئت چراغ ظاهر شود و آنچه در آئينه است بر همان هيئت چراغ است مگر آنكه در آئينه كجي يا رنگي يا كدورتي باشد و چون آن عرض را از آئينه دفع كني همان هيئت اصلي چراغ ظاهر ميشود پس چون كل عالم از نور حضرات معصومين است: پس كل عالم حقيقةً بر هيئت و شكل ايشان بايد باشد و همه ايشان يك شكلند كه شكل ولايت باشد پس همه شكل حضرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 344 *»
امير است7 پس همه عالم بر هيئت حضرت امير است7 از آسمان و هوا و زمين و جماد و نبات و حيوان و جن و انسان و غيرذلك همه بر هيئت ايشانند چرا كه همه از نور آن بزرگوار ميباشند و نور بر شكل منير است البته پس تعجب حقيقةً در آن است كه كسي همه عالم را به شكل ايشان نبيند نه آنكه به شكل ايشان ببيند و سبب نديدن كل عالم را به شكل ايشان آنست كه تو به چشم عرضي نظر ميكني و نظر بر عرض آئينهها دوختهاي و از نوري كه در آنهاست چشم پوشيدهاي و اگر چشم برميداشتي از اعراض ميديدي كه:
يار بيپرده از در و ديوار | در تجلي است يا اوليالابصار |
پس چون تو را مرگ حاضر شود و قهراً چشم از اعراض بپوشي ميبيني او را در بالاي سر خودت نشسته و همچنين در جميع روي زمين هركس هرجا ميميرد او را ميبيند در بالاي سر خودش يا راضي يا خشمناك اگر چه كل در يك چشم به هم زدن بميرند و سبب همه همان است كه همانجا حاضرند و حاجت به نقل و تحويل نباشد مثل آنكه آفتاب در همان آسمان كه هست در كل روي زمين پيداست و همهجا را ميبيند و هركس چشم داشته باشد او را ميبيند و حاجت به نقل و تحويل ندارد پس در ظهور ايشان در جاهاي بسيار دو معجز است يكي بودن ايشان در هرجا و يكي اصلاح چشمهاي عرضبين تا قابل آن شود كه نور ايشان را بيعرض ببيند و از همين باب بود كه وقتي كه طلحه تير خورد در جنگ و افتاد يكي به او گفت واي بر تو تو را كه تير زد گفت علي گفتند علي با تير جنگ نميكند و او شمشير و نيزه دارد گفت چه فايده كه شما نميبينيد كه علي هم با شمشير و هم با نيزه و هم با تير همه جنگ ميكند و به آسمان بالا ميرود و به زمين فرود ميآيد به هركس كه ميرسد ميگويد بمير ميميرد حكايت را نقل به معني كردم و لفظش حاضرم نبود. باري اين مختصري بود از حكايت جلوه ايشان در هرجا كه به طور اختصار به مناسبت مقام عرض شد و مقصود بيان بدن اصلي و عرضي بود و شايد كه باز در معاد و در امامت شرح آن بشود انشاءاللّه پس برويم در سرّ معراج و بيان آن.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 345 *»
فصل
چون دانستي كه حضرت پيغمبر9 در همهجا حاضر است يعني خداوند پر كرده است فضاي آسمان و زمين را به وجود شريف ايشان تا يگانگي خود را ظاهر كند و ايشان در همهجا به بدن شريف خود ظاهرند و حاضر و موجود چرا كه بدن ايشان كلي است مانند جسم كه در همه عالم اجسام هست و هيچجا نيست كه جسم نباشد همچنين ايشان در همهجا هستند و اينكه تو ايشان را يك شخص در يكجا ميديدي عمداً ايشان خود را در يكجا ظاهر ساخته بودند و چشم مردم را در يكجا به خود بينا كرده بودند و بعضي از اعراض كه دخلي به جسم ايشان نداشت به ايشان ملحق شده بود كه گاهي ميآمد و گاهي ميرفت و گاهي زياد ميشد و گاهي كم و هر وقت ميخواستند از خود دور ميكردند و هر وقت ميخواستند به خود ميگرفتند و جسم ايشان بر همان حال خود بود هميشه بدون تفاوت و زياده و كمي پس به مقتضاي جسم اصلي خود در همهجا بودند از زمين و آسمان و به مقتضاي عرضي خود در همان موضع معين بودند و آن عرض در غير آن موضع معين نيست و ممكن نيست كه در دوجا ظاهر شود و اين اعراض دخلي به همين اعراض عنصري ندارد چرا كه چنانكه جايز است كه از خاك عرضي داخل بدن انسان شود يا آب يا باد يا آتش همچنين بسا باشد كه عرضي داخل بدن انسان شود از آسمانها يا كرسي يا عرش اگرچه عرض آسمانها لطيفتر است پس چنانكه به واسطه عرض عنصري در يك موضع ظاهر شدند به واسطه عرض آسماني هم در يك موضع از آسمانها ظاهر شوند و در آسمانِ ديگر نباشند لكن به جسم اصلي خود در همه آسمانها هستند و همچنين در عرش و كرسي، و عرض آسمانها هم در آمدن و رفتن است و زياد و كم ميشود و دخلي به بدن اصلي ندارد و عرض عناصر و آسمانها بر بدن اصلي مثل رنگ است بر جامه تا رنگ دارد رنگ آن پيداست و همينكه رنگ آن رفت جامه به رنگ اصلي خود پيدا شود و وقتي كه رنگ دارد جامه در جاي ديگر نيست جامه در توي رنگ است و رنگ بر روي جامه و چون بپوشي جامه را پوشيدهاي و چون برداري و بگذاري جامه را برداشته و گذاردهاي و چون بفروشي و بخري جامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 346 *»
را فروخته و خريدهاي خلاصه جامه همين است و همين جامه بدون تفاوت اگر او را با رنگ بكشي و بيرنگ بكشي در وزن تفاوت نميكند بلي همين است كه تو رنگ را ميبيني جامه را نميبيني بفهم چه ميگويم تا نلغزي و كج نفهمي چنانكه بعضي از جهال كج فهميدند و زبان به طعن ما گشودند و نفهميده هرچه خواستند كردند و ندانستند چه كردند و بر كه انكار كردند و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون.
فصل
شك نيست كه خاك را مكاني است كه هرگاه آن را به طبع خود بگذاري به مكان خود ميرود و در مكاني ديگر هرگز به طبع خود قرار نگيرد نميبيني كه چون خاك را از هوا بريزي همه به زير آيد به طبع خود و در هوا نايستد اما اگر به زور آن را در هوا نگاه داري بايستد و همچنين باد را مكاني است كه به طبع خود در همان مكان ايستد همچون خيك اگر آن را باد كني و در زير آب رها كني بالا آيد و در زير آب نايستد مگر به زور آن را نگاه داري و همچنين آتش اگر به طبع خود شود به كره خود رود و در مكان خود ايستد نميبيني كه آتش از روي جايي كه آتش كردهاي چگونه دايم بالا ميرود و سرازير نميشود و همچنين جسم فلكي اگر به طبع خود باشد بالا ميرود و در زمين نميايستد چرا كه سبك است و هرچه سبك است بالاتر ميايستد و هرچه سنگين است زيرتر ميرود خاك از همه سنگينتر است زيرتر ميآيد و آب از آن سبكتر است بالاتر ميايستد و هوا از آن سبكتر است بالاتر ميايستد و آتش از آن سبكتر است بالاتر ميايستد پس آسمانها كه از همه سبكتر و لطيفتر است بالاتر ميايستد و همچنين هر آسماني اگر به طبع خود باشد بالاتر ميايستد البته مگر آنكه آنها را به زور پايين بياوري مثل آنكه وقتي كه روح در تن انسان است و در بدن حبس شده است روي زمين ميايستد اما اگر از بدن بيرون رفت ميرود به مكان خود به حسب طبع خود بفهم اين نكتههاي نغز را، همه علم در آن است كه انسان از حرفهاي بديهي چيزي چند عقب سر هم ذكر كند كه مطلب مخفي از ميان آنها آشكار شود نميبيني كه بيست و نه حرف را همهكس ميداند اما همينكه حكيم آنها را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 347 *»
پس و پيش كند و با هم تركيب كند از ميان آنها علمهاي بسيار و مطالب بيشمار بيرون ميآيد و كلامها شود معجز و غير معجز و سبب دوستي و دشمني و غير آنها پس اين مطالب بديهي را كه من ذكر ميكنم تعجب مكن كه از ميان اينها چيزهاي عجيب و مطالب غريب ظاهر گردد. و همچنين جسم كرسي مادام كه به طبع خود باشد از افلاك همه برتر ايستد چنانكه ايستاده است و گاه باشد كه به زور در غير مكان خود ايستد چنانكه در انسان است و همچنين عرش را مكاني است بالاتر از همه مكانها اگر به طبع خود باشد چنانكه حال به طبع خود در بالاتر از همه ايستاده است و اگر به زور باشد در غير آن مكان هم بايستد.
چون اين را دانستي بدانكه از براي هريك از آنچه ذكر شد يك وزني است چنانكه معلوم است و عرض شد كه هر جسم كه كثيفتر است سنگينتر است و هر جسم كه بالاتر است سبكتر است پس هرگاه جسمي تركيب كني از چهار عنصر مثلاً كه مقدار خاك او به حسب ميزان سنگينتر از همه باشد آن مركب در پايين ايستد در نزد مكان خاك و اگر جزو آبي او بيشتر باشد و غالب بر خاكي او باشد در مكان آب ايستد و همچنين اگر هر جزو به حسب ميزان زياده باشد مركب را به منزل خود برد و باقي اجزا اطاعت او كنند مثلاً هرگاه خيكي پر باد كني و سنگ به آن ببندي اگر سنگ زياده از باد باشد و زور سنگ زياد باشد خيك را در آب فروبرد و اگر زور باد زياد باشد و سنگ كم باشد باد سنگ را بالا آورد و نگاه دارد و همين مثل از براي همه كافي است.
حال ميگويم كه شك نيست و مكرر شنيدهاي كه انسان از ده قبضه خلق شده است نه قبضه از آسمانها و يك قبضه از چهار عنصر حال فكر كن كه اگر آنچه در انسان است از خاك كم كنند به طوري كه زور باقي اجزا زياد شود انسان كجا خواهد ايستاد البته در مكان آب ايستد چرا كه حالا كه خاك زياده است و سنگينتر است روي خاك ايستاده و اگر جزو خاكي او را به كلي بگيرند يا بسيار كم كنند در روي آب ايستد و به زير نرود البته و اگر آب او را هم با خاك او به كلي بگيرند يا ضعيف كنند البته در هوا ايستد و زور هوا آن را بالا برد مثل خيك پر باد كه سنگها را بالا آورد از ميان آب و همچنين اگر كل عنصري او را بگيرند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 348 *»
يا ضعيف كنند البته در مكان افلاك ايستد و همچنين اگر كل فلكي او را بگيرند يا ضعيف كنند البته در رتبه كرسي ايستد و اگر آنچه در اوست از كرسي و افلاك و عناصر همه را بگيرند يا ضعيف كنند البته در مكان عرش ايستد به جهت آنكه قوت جزو عرشي زياده است از باقي بفهم چه ميگويم و هوش خود را جمع كن و نگاه مكن كه من عاميانه ميگويم و با نهايت اعتنا در اين كتاب نظر كن و آن را عالمانه بينگار كه چنين كتاب نديدهاي هرگز و به اين روشني در هيچ كتاب نخواندهاي و اينكه من عاميانه حرف ميزنم نقص مطالب نيست بلكه احتمال ميرود كه از بسياري قدرت بر كلام باشد و مستوليبودن بر مطلب باشد و لاحول و لاقوة الا بالله. غرض، من عاميانه مينويسم به مصلحتي و لكن تو عالمانه نگاه كن.
فصل
از براي هر چيز يك جايي است و از براي هر خلق يك محلي است كه قرار سكناي او در آنجاست و اگر از آنجا به زير آيد هرچه از زير گيرد دخل به ذات او ندارد و عرضي آن ميشود مثلاً عرش مكان او موضع معين اوست اگر به رتبه كرسي آيد و لباس كرسي به خود گيرد آن لباس جزو ذات او نشود و عرضي او گردد چرا كه معني عرضي آن است كه از خارج به او رسيده باشد و چون بيايد و برود به ذات آن چيز نقصي نرسد پس آنچه از كرسي دارد به منزله لباسي است كه دربردارد و لباس جزو تن نشود هر وقت خواهد بپوشد و هر وقت خواهد بكند ذات او ذات اوست و همچنين اگر كرسي به زير آيد در رتبه آسمانها هرچه از لباس آنها دربركند عرض او باشد و جزو ذات او نشود و همچنين اگر آسماني لباس زميني پوشد همه عرض او شود و جزو ذات او نگردد چنانكه دانستي و چون دانستهاي كه پيغمبر6 اول موجودات است به اجماع مسلمانان و صريح كتاب و سنت و شك نيست كه مقصود اين عرضها كه چشم تو ميديد نيست چرا كه اين عرضها اول خلق خدا نباشند نميبيني كه پيغمبر9 نان و گوشت و آب ميخورد و در شكم مطهر ايشان قرار ميگرفت و به تحليل ميرفت و جزو بدن ايشان ميشد و بسا آنكه همان لقمه را از دهان مبارك خود بيرون ميآورد و به غير ميداد و بسا آنكه حجامتكن خون مقدس مطهر او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 349 *»
ميخورد پس اين نان و گوشت و آب كه شك نيست كه اول ماخلق اللّه نبودند و شك نيست كه آنچه از آنها به عمل ميآمد از اخلاط و خون و غيره اول ماخلق اللّه نبود چرا كه تازه تولد ميشد و حجام خورد و جزو بدن حجام شد و حجام اول ماخلق اللّه نبود پس مراد اين اعراض نباشد البته بلكه مراد جسم اصلي ايشان است كه حقيقت آن جسم ايشان است و در همه حال باقي است و آن كم و زياد نميشود و حجام نميتواند از آن بخورد و آن چاق و لاغر در ايشان نميشود و مريض نميگردد و از وقتي كه در اين دنيا ظاهر شدند تا وقتي كه رحلت فرمودند هميشه بر يك قرار بود پس اول ماخلق اللّه همان جسم ذاتي ايشان است.
پس چون جسم اصلي ايشان اول ماخلق اللّه شد بايد كه شريفتر از عرش باشد زيرا كه از شعاع جسم ايشان خدا عرش را آفريد پس محل جسم شريف ايشان بايد بر فوق عرش باشد چنانكه خدا ميفرمايد در شأن ايشان ذومرة فاستوي و معني استوا آنست كه مستولي شد بر همة عالم اجسام به طوري كه هيچ چيز نسبت به ايشان دور و نزديكي نداشت و آيت مستويشدن رحمن شدند بر عرش علو و عظمت و كبرياي خود و هيچ شخصي تا به مرتبه استوا نرسد در عالم خود و به قدر قابليت خود به حد كمال نرسد چنانكه خدا ميفرمايد فلما بلغ اشده و استوي آتيناه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين يعني چون كه رسيد به نهايت قوت خود و مستوي شد بر عرش وجود خود او را حاكم و عالم كرديم پس نهايت حكمراني ميتواند بكند و متصرف شود در وجود به قدر وسعت خودش و عالم خودش و تفصيل اين مسأله بعد از اين در قسمت چهارم انشاءاللّه خواهد آمد.
پس مقام حضرت پيغمبر9 شك نيست كه به نهايت كمال و قوت بود و به حد استوا رسيده بود و مستولي بر عرش عالم خود شده بود و دانستي كه اشرف و اكبر خلق خداست و علو و عظمت و كبرياي هيچ خلقي به او نميرسد و وسعت عالم هيچ خلقي به وسعت عالم او نيست و خدا پر كرده است به وجود شريف او آسمان خود را و زمين خود را چنانكه در دعاي رجب است كه ميفرمايد بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الا انت يعني خدايا تو به محمد و آلمحمد: پر كردي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 350 *»
آسمان و زمين خود را تا ظاهر شد كه خدايي جز تو نيست پس چون وسعت عالم ايشان از وسعت همه عالمها بيشتر است پس عرش عالم ايشان هم اوسع از عرش عالم هركس غير از ايشان است ميباشد البته پس عرش ايشان عرش كلي است كه از آن اعظمي نباشد و استوا و استيلاي ايشان استواي كلي است كه از آن استوا اعظمي نباشد پس بفهم چه ميگويم و از اين ترتيب فصلها و مطلبها چه اراده ميكنم تا به سرّ حقيقت برسي.
پس از آنچه تا حال عرض شد واضح شد كه جسم اصلي پيغمبر9 لطيفتر از آسمان نهم است و موضع وجود آن بزرگوار در بالاي آسمان نهم است و هرچه غير از جسد اصلي آن بزرگوار است عرضهاي وجود او هستند كه هيچ دخلي به وجود او ندارد و در آمد و رفتند خواه عرضهاي آسماني باشد و خواه عرضهاي عنصري باشد به آن طورها كه فهميدي و دانستي.
فصل
بدانكه تا چيزي با چيزي در كثافت و لطافت يكسان نباشد صدمه به آن چيز نزند و مانع حركت او نگردد مثلاً سنگ سنگ را صدمه زند و مانع حركت او شود چنانكه آن سنگ كه حركت كند وقتي كه به سنگ ساكن برسد آن سنگ ساكن اگر بزرگتر باشد مانع حركت آن سنگ متحرك شود و به آن بخورد و نگذارد كه آن سنگ متحرك پيش رود و اما هرگاه سنگ را بر روي آتش بگذاري حرارت آتش چونكه لطيف است از جسم آن سنگ نفوذ كند و بيرون رود و آن سنگ مانع حركت آن آتش نشود پس آتش به طور طبيعت خود به مركز خود رود و به هيچوجه سنگ مانع حركت او نتواند شد و همچنين ميبيني كه ديگ را با آب بر روي آتش ميگذاري حرارت آتش در ديگ نفوذ ميكند و در آب فروميرود و از آب بيرون ميرود اما چون ديگ بسيار كثيف است مانع حركت او نميشود و از حركت آتش خبر هم نميشود و اما چون آب قدري لطيفتر است از حركت آتش اندك خبر شود و به حركت آتش حركتي كند و قدري راه مشايعت آتش كند كه آن جوش او باشد كه بالا ميرود به سوي كره آتش باز سنگيني او مانع او شود و فرود آيد اما بخار چون لطيفتر است به حركت آتش به حركت درآيد و مشايعت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 351 *»
آتش كند و بالا رود تا به بالاي هوا رود و مانع او نشود و سبب اين آنست كه كثيف مانع لطيف نشود و صدمه بر آن نزند و از حركت لطيف آگاه نشود و اما لطيف از حركت لطيف آگاه شود و صدمه بر آن زند و مانع او شود چنانكه فهميدي و از اين جهت است كه ملائكه در همهجا داخل شوند و كثافت ديوار و بدنها مانع داخلشدن آنها نشود و احتياج نيست كه ديوار و بدن را بشكافند و داخل شوند چنانكه آتش ديگ را نميشكافد و سنگ را پاره نميكند و ميآيد و ميرود و سنگ خبر نميشود و نميشكافد و به حركت درنميآيد زيرا كه تا چيزي مانع چيزي نشود آن را به حركت درنياورد بفهم چه ميگويم و همچنين جن از ديوار خانه داخل ميشود و از ديوار بيرون ميرود بدون آنكه آن ديوار را از هم بشكافد و پاره كند بلكه چون جن لطيف است و جسمي است كه نار آن غالب بر خاك اوست از اين جهت ميتواند در سنگ فرورود و در شكم سنگ منزل گزيند مثل آنكه حرارت آتش در شكم سنگ مأوا كند و در همان تنگنا در وسعت عظيم است پس اگرچه سنگ ميانتهي نيست اما براي او همچون بيابان واسع است از براي تو كه از هر راه آن كه بخواهي بروي ميروي بدون مانع و اين حكايت در تو هم هست و خدا همه چيزي را در تو قرار داده است تا همهچيز را بفهمي ببين هرگاه تو را در خانهاي كنند و جميع منفذهاي او را بگيرند چگونه تو خيال جميع بلاد و آسمان و زمين را ميكني و به هيچوجه ديوارها صدمه به خيال تو نزنند و مانع خيال نشوند و از حركت خيال تو آگاه نگردند و اگرچه خانه كوچك است و بيمنفذ اما خيال تو را پروا نباشد و غم سختي ديوار را ندارد و به خاطر او خطور نميكند همچنانكه تو در بيابان غم مانع نداري و بر حسب ميل به هر طرف ميخواهي ميروي و به فكر مانع نميافتي پس سبب اين آن است كه خيال تو لطيف است و ديوارها كثيف و كثيف مانع حركت لطيف نتواند شد و صدمه به او نخواهد زد و حاجت نيست كه خيال تو ديوار را بشكافد تا بيرون رود بفهم چه ميگويم و همچنينند ملائكه و جن ميآيند و ميروند و هيچ نميشكافند شكم ديوار را و اگر به كوه برسند گويا راه واسعي است براي ايشان بدون فكر و احتمال مانع در همان شاهراه ميروند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 352 *»
و در شكم كوه براي ايشان تنگي نباشد بلكه شاهراه است و فضائي وسيع حال وقتي كه لطيف عنصري در كثيف عنصري به اين نحو باشد ببين لطيف فلكي در عنصري چه خواهد بود و هفتادمرتبه لطيفتر است پس اگر فلكي بيايد و برود نه زمين را شكافد و نه آب را پاره كند و نه هوا را به حركت آورد و از هم بدرد و نه آتش را خرق نمايد بلكه همه بر حال خود و در كار و حركت و سكون خود باشند و او بيايد و برود و هيچ صدمه از اينها نخورد و اينها مانع او نشوند نه در حال حركتشان نه در حال سكونشان به همانطور كه دانستي و اين چنين است نسبت فلك دويم با فلك اول پس اگر فلك دويم يا قبضهاي از او فيالمثل بر آسمان اول بگذرد از شكم او ميرود و هيچ صدمه به او نزند و او را ندرد و مانع حركت او نشود چرا كه در كثافت و لطافت مانند هم نباشند و آسمان دويم لطيفتر است از آسمان اول و همچنين آسمان سيوم به نسبت به آسمان دويم و چهارم نسبت به سيوم و همچنين تا كرسي نسبت به آسمان هفتم و عرش نسبت به آسمان هشتم پس هر لطيفتر بر حسب طبيعت خود حركت كند و كثيفتر مانع او نشود و صدمه بر آن نزند و دفع حركت و سير او نكند پس براي عرش جميع آسمانها و زمينها مثل فضاي واسعي است خالي از مانع كه از هر راه بخواهد برود و به خاطرش وجود صدمه و مانعي احتمال نرود بلكه نبيند صدمه و مانعي براي خود و چون مانعي نبيند خيال چه كند و انديشه از چه نمايد نميدانم چه بگويم و تو چه بشنوي مردم از راه نفهميدگي خيالها دارند و خيالها كنند و بر خيالهاي خود بحثها وارد آورند و به آن سبب جرح و تعديل ملك خدا كنند و نفيها و اثباتها در ملك خدا نمايند به فداي دل انبيا و اوليا شوم كه چه محنتها از دست جهال ميكشيدند و چقدر صبر ميكردند حال صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و وصي آمدهاند و مردم را تعليم كردهاند و عالم را نضج دادهاند تا كارشان به اينجا رسيده است آيا پيشتر چه بودند بلي همانطور بودند كه بعد از اينكه موسي7 نُه معجز ظاهر آورد و فرعون و جنود او را هلاك كرد و بنياسرائيل را نجات داد و دريا را شكافت و دوازدهكوچه ساخت به آنطورها كه شنيدهايد چون از دريا بيرون آمدند قومي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 353 *»
بتپرست را ديدند كه بت خود را عبادت ميكردند آمدند يخة موسي را گرفتند كه بيا يك خدا هم براي ما بساز همينطور كه اينها خدا دارند و بعد از همه اينها و معجزات و آيات باز آخر گوساله طلا را خدا خواندند. بهفداي دل انبيا شوم كه چه كشيدند باري اگر مردم را فصد نكرده بودند معلوم ميشد كه چه بودند خلاصه،
از خيالي صلحشان و جنگشان | وز خيالي نامشان و ننگشان |
اثباتها و نفيها به خيال خود كنند و به انبيا و اوليا رجوع نكنند و اطاعت ايشان ننمايند و دين خود را از ايشان اخذ نكنند و به خيال خود هرچه خواهند بكنند باري جز صبر چاره نيست و بايد به راه خود رفت ٭هركه خواهد گو بيا و هرچه خواهد گو بگو٭.
فصل
اين آسمانها و زمينها مانند پوستهاي پياز تو بر تو است و پرده بر روي پرده كشيده و در ميان همه همين زمين است و بر روي او آب است و بر روي او هواست و بر روي او آتش و بر روي او آسمان اول و بالاي او دويم و بالاي دويم سيوم و همچنين تا هفت آسمان و بالاي آنها كرسي است و بالاي آنها همه عرش است پس زمين پايينتر از همه است و آسمان نهم بالاتر از همه و زمين گرد است و از همه طرف زير و آسمان بر گرد اوست و از همه طرف بالا پس بالا نه همين بالاي سر تو است نميبيني كه در هر جاي زمين كه كسي هست زمين را زير پاي خود بيند و آسمان را بالاي سر خود خواه آن روي زمين باشد مانند ينگدنيا يا اين روي زمين باشد پس زير پا زمين است و بالاي سر آسمان و خصوصيتي به تو ندارد پس دوره آسمان همه طرف بالاست خواه پيش روي تو باشد يا پشت سر يا دست راست يا دست چپ همه طرف آسمان است و از همه طرف به آسمان ميتوان رفت و اين معني از براي اهل هيئت و مجسطي بسي ظاهر است و لكن بر عوام اندكي پوشيده است خلاصه در نزد اهل علم بسي ظاهر است و محل شك نيست پس هرگاه شخصي جزئي فيالمثل بخواهد از زمين به آسمان برود از همه طرف ميتواند رفت ولي از هر طرف كه برود از همان طرف رفته است و از طرف ديگر غافل است مثل مرغي كه از طرف
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 354 *»
مشرق برود از طرف مغرب البته غافل است و همچنين اگر از طرف مغرب برود از طرف مشرق غافل است و همچنين ساير جهات اما اگر شخصي كلي فيالمثل كه وجودش وجودي باشد كه فضاي آسمان و زمين را پر كرده باشد مثل جبرئيل مثلاً هرگاه از آسمان متوجه زمين شود از جميع اطراف متوجه شود و هرگاه از زمين به سوي آسمان متوجه شود از جميع اطراف متوجه گردد به جهت آنكه به وجود خود پر كرده است آسمان و زمين را پس گويا در همهجاست پس از همهجا به آسمان ميرود. مثل ظاهري براي اين، اگر كره هوا كه بر گرد زمين است بخواهد به آسمان برود آيا از كجا ميرود به آسمان از زمين عربستان بالا ميرود يا ايران يا خراسان يا ينگدنيا مثلاً بلكه از همهجا بالا ميرود زيرا كه باد در همهجاست و از همهجا رو به آسمان كند و بالا رود و از هيچ طرف هم غافل نگردد و هيچجا را خالي از خود نگذارد پس مِنجميعالجهات رو به آسمان رود چرا كه كلي است و اگر جزئي ميبود مثل تكه سنگي از يك طرف ميرفت و از طرفي ديگر غافل بود بفهم چه ميگويم كه مسئله بسيار باريك است و از فهم ملا و غيرملا همه بيرون است خداوند هوشي كرامت فرمايد تا بفهمي چه ميگويم. شك نيست كه صورت اصلي جبرئيل صورت دحيه كلبي نيست ولي به صورت دحيه ظاهر ميشود چون صورت دحيه عرضي آن بود دخلي به ذات او نداشت و ذات او فضاي مابين آسمان و زمين را پر كرده است چرا كه ملكي است موكل به خلق اشياء و همه بر دست او و بر دست اعوان او جاري ميشود ولي چون به صورت دحيه آمد صورت دحيه شخصي بود آن صورت در مكاني كه بود در غير آن مكان نبود در جهتي كه بود در جهتي ديگر نبود پس تا به صورت دحيه بود فرودآمدن و بالارفتن او از جهتي و موضع خاصي بود و لكن هرگاه صورت دحيه را ميانداخت و به همان شكل ذاتي خود باز ميآمد كل فضاي مابين زمين و آسمان را البته پر كرده بود ديگر در آن هنگام از يك طرف به آسمان نبايست برود چرا كه اختصاص به يك طرف نداشت پس در آن هنگام از كل جهات به آسمان ميرفت مثل كرهاي كه بر گرد زمين درآمده باشد و بناي بزرگشدن گذارد تا به وسعت آسمان شود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 355 *»
به آسمان رسد پس ميگويم آن كره بالا رفته و از همه جهت رفته است و بالارفتن كره به همين نهج است و بالارفتن شخص به آن نهج كه شنيدي پس هرگاه كسي به ذات خود كلي باشد ولي به عرض خود شخصي، معلوم است كه تا باقي است عرض از جهت واحده ميرود و همينكه عرض خود را انداخت و از او زائل شد از همه جهت ميرود چرا كه كلي است درست هوش خود را جمع كن و انصاف را پيشه خود كن تا اين مطالب را بفهمي و چون جاهلان به انكار اهل حق و كبر بر ايشان مبتلا نگردي.
فصل
بدانكه انسان صاحب مرتبههاي بسيار است چنانكه مكرر شنيدهاي كه انسان عقلي و روحي و نفسي و طبيعتي و مادهاي و مثالي و جسمي دارد و چنانكه از براي بدن انسان عالمي است كه اين عالم باشد از براي هريك از آن مرتبهها هم عالمي است جداگانه مثل همين عالم پس هريك از آن عالمها را نيز عناصر و آسمانهايي و كرسيي و عرشي است بعينه مثل همين عالم و به همينطور آن آسمانها را ستارهها است و آسمانهاي آنها در گردش است و زمينهاي آنها ساكن است ولي هر عالمي به طور رتبه خودش است و مناسب مقام خودش پس عالم عقل البته لطيفتر است از عالم روح و عالم روح لطيفتر است از عالم نفس و عالم نفس لطيفتر است از عالم طبع و عالم طبع لطيفتر است از عالم ماده و عالم ماده لطيفتر است از عالم مثال و عالم مثال لطيفتر است از عالم جسم كه اين عالم باشد و هريك هم به قدر لطافت خود وسيعتر است و تندي حركت حركتكنندههاي او بيشتر است از تندي حركتكنندههاي عالم زير هفتادمرتبه و چنانكه از براي جسم عروجي است و ترقي است از خاك تا افلاك همچنين از براي هريك از آن مرتبهها عروجي است از عالم خاك خودش تا افلاك خودش و همچنين هر مرتبه عروجي دارد تا عقل كه عروج عالم عقل هم از خاك اوست به افلاك او و هريك از آنها هم به طوري كه ذكر شد عروج ميكنند اينقدر هست كه اعراض آن عالمها كمتر است از اعراض اين عالم و لطيفتر است و سرعت حركات آنها بيشتر و اجزاي آن عالمها به يكديگر بيشتر شباهت دارد و تا عقل در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 356 *»
عالم خود عروج ننمايد روح در عالم خود عروج نكند و تا روح عروج نكند نفس عروج نكند و تا نفس عروج نكند طبع عروج ننمايد و تا طبع عروج نكند ماده عروج ننمايد و تا ماده عروج ننمايد مثال عروج نكند و تا مثال عروج ننمايد جسم عروج نكند پس همين كه جسم عروج كرد دليل آنست كه همه مرتبهها عروج كردهاند و علت اين مطلب آنست كه جسم تابع آنهاست و آنها فرمانرواي مملكت جسم ميباشند و محال است كه جسم حركت كند بياذن آنها. ببين تا روح تو حركت نكند جسم تو حركت ميكند و تا روح تو ترقي نكند جسم تو ترقي ميكند حاشا پس بايد اول آنها عروج كنند و به مشايعت آنها بدن عروج كند چراغ را كه بالا بردي نورهاي چراغ هم بالا ميروند و چراغ را كه فرود آوردي نورها هم فرود ميآيند چرا كه نورها تابع چراغ ميباشند و همچنين جسم از نور روح خلقت شده است روح كه عروج كرد بدن عروج ميكند و روح كه نزول كرد بدن هم نزول ميكند و مثل روح در تن مثل بند شاغول است با شاغول اگر بند را بالا بكشي شاغول بالا ميرود و اگر بند را فروفرستي شاغول فرورود پس بالارفتن شاغول علامت بالارفتن بند شاغول است و امر به همين قسم كه عرض شد ميرود تا عقل و عقل عروج نكند مگر به جذب فؤاد پس فؤاد هرگاه عقل را به سوي خود طلبد و او را به جانب خود كشد عقل بالا رود تا به نهايت قرب رسد كه عرش عالم خودش باشد و از آنجا ديگر نتواند درگذشت چرا كه منتهاي حد او آنجاست و از آنجا بالاتر جاي خلوت حبيب است با محبوب پس در جايي قدم گذارد كه ابداً احدي به آنجا قدم نگذارده باشد و از اين جهت بود كه حضرت پيغمبر9 قدم در جايي گذاردند كه هيچ نبي مرسلي و هيچ ملك مقربي حتي روحالقدس به آنجا پا نگذارده بود و اگر يك انگشت كسي به آنجا بخواهد نزديكتر شود خواهد سوخت و معدوم شد و احدي را طاقت آن مقام نبود مگر ذات مقدس پيغمبر را9 و سبب آن بود كه خود از آنجا خلقت شده بود و بس و شريك با او نبود در آن مقام نه نبي مرسلي و نه ملك مقربي و نه مؤمن ممتحني پس چنانكه انسان را اين مقامات هست حضرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 357 *»
پيغمبر را9 اين مقامات باشد و چنانكه جسد شريف او از زمين به عرش بالا رفت به طورهايي كه فهميدي مثال ايشان به همانطور عروج فرمود و همچنين ماده و طبع و نفس و روح و عقل ايشان و اما فؤاد را ديگر عروجي نباشد و از جايي به جايي انتقال نباشد زيرا كه هرچيز طالب محل قرب است اما محل قرب ديگر طالب جايي نيست.
و چون اندكي قدم پيشترك نهادي و فهمت قدري زياده شد عرض ميكنم كه چون هر چيزي نهايت سيرش تا آنجايي است كه از آنجا خلق شده و از آنجا اول فرود آمده است و حضرت پيغمبر9 اشرف كاينات است و جميع هرچه جز خداست رعيت آن بزرگوارند و از نور او خلق شدهاند پس عرش و هرچه در اوست از نور او خلق شدهاند پس اگر عالم جسماني را گويي از عرش و هرچه زير اوست همه از نور او و نور جسم او خلق شدهاند و اگر عالم مثال را گويي عرش آن عالم و هرچه در اوست همه از نور او خلق شدهاند و از نور مثال او و همچنين عرش هر عالمي و هرچه در اوست از نور آن بزرگوار خلق شدهاند و مقام ايشان در هر عالمي بالاتر از كل آن عالم است پس در وقت عروج تا به نهايت مرتبه و مقام خود رسيدند چرا كه معراج او ناقص نبود و بايد به نهايت مرتبه كمال برسد پس در هر عالمي سير فرمود تا فوق عرش آن عالم كه عالم اوادني باشد كه خدا ميفرمايد فكان قاب قوسين او ادني و قاب در زبان عرب به معني مقدار است و قوسين يعني دو قوس و قوس پارهاي از دايره را گويند و چون خلقت خداوند عالم همه دو قوس است به نظري يك قوس از مقام عقل است تا خاك و قوس ديگر از مقام خاك است تا عقل به اينطور كه در حاشيه رسم شده است و هر قوسي نيز دو قوس شود چنانكه از اعلي تا وسط يك قوس است و از وسط تا ادني هم يك قوس چرا كه قوس پاره دايره باشد پس قوسين قوس عالم شهاده باشد و قوس عالم غيب پس از خاك تا عقل دو قوس است پس مقام قاب قوسين يعني مقدار دو قوس در اول سير باشد و اوادني نهايت قرب كه بالاي دو قوس است و آن مقام فؤاد است يعني در اول سير، مابين آن بزرگوار و مابين نور خداوند دو قوس بود و آخر به مقام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 358 *»
ادني رسيد و معني ديگر آنكه از مقام خودي و نفس آن بزرگوار تا بيخودي او يعني خودبيني تا خدابيني او دو قوس بود چنانكه گذشت و اول در مقام قاب قوسين بود و آخر به مقام اوادني رسيد و معني ديگر از مقام خلقي تا مقام آيت حق دو قوس است به همان معني كه گذشت و اول كه سيركننده در عالم خلق بود در مقام قاب قوسين بود و در آخر سير به مقام اوادني رسيد و معني ديگر آنكه بعد از آنكه به مقام قرب رسيد مأمور شد كه متوجه زمين گردد زمين را ديد كه نزديك اوست مقدار دو قوس به همان معني كه گذشت بل ادني و سبب آنكه نزديكتر ديد آن بود كه آن بزرگوار از كثرت يگانگي خود درهم پيچيده است كل خلق را پس به ظاهر قاب قوسين بود و در حقيقت ادني چنانكه به همين مقام خدا اشاره فرمايد و نحن اقرب اليه منكم و لكن لاتبصرون يعني ما به او يعني به ميت از شما نزديكتريم و شما نميبينيد. خلاصه اين معنيها را در اين كتاب عاميانه من نميتوان زياده از اين و بهتر از اين و واضحتر از اين شرح داد و الا شرح ميدادم.
مقصود اين بود كه آن بزرگوار به نهايت قرب رسيدهاند و از همانجا كه آمدهاند به همانجا رفتهاند پس چون مقام ايشان بالاي عرش بود در هر عالمي به بالاي عرش درآمدند در هر عالمي و نسبت جميع موجودات به ايشان يكي شد و مساوي آمد پس هيچچيز به ايشان نزديكتر از چيز ديگر يا دورتر از چيز ديگر نبود و از اين جهت هر چيزي را ديدند در معراج در همان اول خلقت او مثلاً ديدند آسمان و زمين را در همان وقت كه خلقت ميشد و ديدند آدم را در وقتي كه هنوز گل بود و اول خلقتش بود و اگر بر تو دشوار آيد ببين آيا ميتواني خيال كني كه آدم هنوز در ميان آب و گل باشد يا نه البته ميتواني خيال كني حال تو ضعيفي و بايد خيال كني او قوي بود و بعينه ديد و پيش او كاري ندارد پس به اول خلق هر چيز گذشت و مطلع بر خلق همهچيز شد حتي آنكه بر اول خلق عقل و روح و نفس خود هم گذشت همهكس اين آيه را ميخوانند كه مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و هيچ نميفهمند، حاصل مفهومش اين است كه معصومين ما سلام اللّه عليهم مطلعند و شاهدند يعني مشاهده ميبينند كيفيت خلق آسمان و زمين و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 359 *»
خلق نفسهاي خود را اما آسمان و زمين شايد معني كنند و اما خلق نفسهاي خود را نميدانند مگر از ما بشنوند و لاقوة الا باللّه پس معني آن آنست كه همينكه به مقام اوادني رسيد بر عقل و روح و نفس مستولي شد و هر مرتبهاي از مراتب خود را در اول خلقت ديد و چنين است هركس در دايره خود به مقام اوادني برسد بر خلق نفس خود مطلع شود و حروف كتاب نفس خود را بخواند و بر خلقت خود آگاه شود اين است كه خدا ميفرمايد آيهاي كه معني آن اين است كه ما مينمايانيم به ايشان آيههاي خود را در افقهاي عالم و در نفس خود ايشان تا بدانند كه آن حق است پس هركس آن آيه را ديد ميداند كه آن حق است و چون حق را به حق دانست و شناخت خلق را ميبيند و ميشناسد بفهم چه ميگويم هيچكس خدا نميشود و از خدا سخني نميگذرانم بلكه مقصود آيه خداست و نور خدا و پيغمبر هم9 در شب معراج به خدا نرسيد و خدا نشد بلكه به نور جلال او كه فؤاد خود او بود رسيد و بر جميع خلق آگاه شد نشنيدهاي كه فرموده ماعرفناك حق معرفتك يعني ما تو را نشناختيم چنانكه بايد و اگر به خود خدا ميرسيد خود خدا را ميشناخت و اما آنكه در شب معراج آن بزرگوار ديد آية كبراي خداوند بود كه نور نفس اللّه باشد و خدا را آيتي از آن بزرگتر نباشد و پيغمبر در شب معراج آن آيت را ديد و شناخت و به آن مقام رسيد و ميشود كه آن آيت مقام قاب قوسين باشد.
پس حاصل سخن آن شد كه پيغمبر9 در هر عالم به مقام فؤاد آن عالم كه آيت خداست و عنوان خداست رسيدند و آن نهايت سير مخلوق است و اما آنچه صوفيه ميگويند كه مخلوق واصل ميشود به مقام خالق از مذهب اسلام نيست و حاجت به تفصيل ندارد چرا كه در قسمت اول بيان اين مطلب شده است و بطلان آن هم واضح است.
فصل
در اشاره به بعضي از مطالب مشكله كه در اخبار آمده است به نهايت اختصار بيان ميشود همينقدر كه اين رساله خالي نباشد از آنها و عوام هم بيبهره نباشند اگرچه اميد است كه خواص را هم به كار آيد. از آن جمله حديثي است كه حضرت پيغمبر9 فرمودند شبي كه به آسمان بالا رفتم نزديك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 360 *»
خدا شدم تا آنكه ميان من و ميان او مقدار دو قوس بود بلكه كمتر پس خدا فرمود اي محمد كه را از خلق دوست ميداري گفتم اي پروردگار علي را فرمود ملتفتشو پس ملتفت شدم به دست چپ علي را ديدم تمت.
وجهش ظاهر است زيرا كه حضرت امير مقام نفس رسول را دارد و جانب نفس جانب يسار است و جانب عقل جانب يمين پس در راست پيغمبر نبايد ظاهر شود و در جانب چپ باشد چنانكه در حديثي ديگر فرمود كه چون به آسمان بالا رفتم خدا پيغمبران را جمع كرد پس امامت كردم براي آنها و مثال تو اي علي پشت سر من بود و اين هم به جهت آن است كه مقام نفس را دارند و نفس پشت سر عقل است و عقل واسطه و امام و وسيله نفس است به سوي خداوند و از آن جمله سدرةالمنتهي است كه پيغمبر9 در شب معراج به آن رسيدند و سدرةالمنتهي در آسمان هفتم است و جنةالمأوي نيز در همان مقام است و اصل سدره در كرسي است و ظهور آن در آسمان هفتم باشد كه به اعتباري فلك شمس باشد چرا كه به حسب اعتدال شريفتر افلاك است خلاصه اصل اين شجره از كرسي رسته است و شاخههاي او در جميع آسمان و زمين پهن شده است و ملائكه اعمال خلايق را تا آنجا بالا برند چرا كه نهايت صورتها و مثالهاي خلايق از مقام كرسي نگذرد و در عرش اين حرفها نيست و اين تفصيلها مذكور نميباشد زيرا كه عرش مقام وحدت است و كرسي مقام كثرت و از همين جهت به صورت درخت صاحب برگها و شاخهها ظاهر شد.
و شاهد بر اين مقال آنست كه پيغمبر9 فرمودند كه شبي كه مرا بردند جبرئيل ايستاد در نزد درخت عظيمي كه من مثل آن را نديدم كه بر هر شاخي ملكي بود و بر هر برگي ملكي و بر هر ثمري ملكي او را نوري از نورهاي خدا پوشانيده بود پس جبرئيل ايستاد و گفت كه ما از اين مقام نميگذريم و تو ميگذري انشاءاللّه تا آيه كبراي خود را نشان تو دهد پس مطمئنشو خدا قوت دهد تو را به ثبات تا همه كرامات او را دريابي و تا جوار او بروي پس مرا بالا بردند تا زير عرش پس فروفرستادند به سوي من رفرف اخضر كه نميتوانم وصف آن كنم پس به سوي خدا رفتم و آنجا تمام شد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 361 *»
صوتهاي ملائكه و آوازه آنها و ترس از دل من بيرون رفت و نفسم ساكن شد و خوشحال شدم و وجد كردم و گمان كردم كه جميع خلايق مردهاند و غير از خود كسي را نميديدم پس مدتي بر آن حال ماندم پس خداوند روح مرا به من رد كرد و افاقه برايم شد و توفيقي از خدا بود كه چشمم را بههم گذاردم و با ديده دل نگريستم همچنان كه به چشم مينگرم بلكه دورتر ميديدم و بهتر، از اين جهت خدا ميفرمايد مازاغ البصر و ماطغي لقد رأي من آيات ربه الكبري و نظر ميكردم و ميديدم از مثل سوراخ سوزن نوري ميان خودم و خدا كه چشمها طاقت آن را نداشت تا آخر حديث. پس مقصود آن بود كه چون از سدرةالمنتهي گذشتي ذكر كثرتها و اختلافها در آنجا نيست زيرا كه عرش مقام عقل است و مقام آيت يگانگي خداوند و در آنجا هيچ تعددي و اختلافي نيست پس ملائكه كه مقام كثرت و اختلاف دارند از سدرةالمنتهي نگذرند و اگر يك بند انگشت بگذرند ميسوزند چنانكه فرمود گمان كردم كه كل خلايق مردهاند و سبب خوشحالي و سكون قلب به جهت آنكه مقام عرش مقام رجاء و سرور است و مقام نفس مقام خوف و حزن و مقام نفس در سدرةالمنتهي است و مقام عقل در عرش پس چون از مقام نفس گذشت از خوف برآمد و داخل عرصه رجاء شد و اما آن نور كه ميان خود و خدا ديد نور فؤاد است و از اين جهت فرمود با ديده دل ديدم نه با چشم و اما مثل سوراخ سوزن به جهت دقت آن مقام و وحدت و جمعيت آن نور و پوشيدن چشم از كثرت و اختلاف است و سدرةالمنتهي مقام نور ولايت است و عرش مقام نور نبوت به جهت آنكه كرسي نفس است و عرش عقل و ولي نفس نبي است به نص آيه قرآن پس چون پيغمبر9 از عرش بازگشت فرمود بر رفرف نشست و فرود آمد و رفرف مقام اعلاي نفس است كه برزخ مابين نفس و عقل است و برزخ مابين كرسي و عرش پس چون باز بر رفرف نشست و متوجه كرسي و سدرةالمنتهي شد جبرئيل آن بزرگوار را دريافت و حد جبرئيل تا فلك منازل كه اسفل كرسي است بيش نباشد و چون پيغمبر9 به سدرةالمنتهي رسيد و در جنت سير فرمود باز در آنجا خداوند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 362 *»
تجلي ديگر فرمود يعني در حقيقتِ ولي، اين است كه خدا ميفرمايد و لقد رآه نزلة اخري عند سدرةالمنتهي پس خداوند به آيه كبراي خود يكدفعه تجلي فرمود در مقام عرش كه عقل و مقام نبوت باشد و يكدفعه ديگر در مقام كرسي كه نفس و مقام ولايت باشد پس تجلي در كرسي به عرش شد و تجلي در عرش به فؤاد پس در عرش نور احديت را ديد و در كرسي نور واحديت را و هر دو نور خدا بود جلشأنه.
و اما آنكه وارد شده است كه حضرت پيغمبر9 در سدرة المنتهي جبرئيل را به صورت اصلي خود ديد منافاتي ندارد شك نيست كه آن شب پيغمبر9 همهچيز را به صورت اصلي ديدند و اما آنكه يكدفعه در عرفات جبرئيل را به صورت اصلي او ديدند كه فضا را پر كرده بود و غش كردند سبب غش آن بود كه اين بنيه عنصري را طاقت ديدن آن نبود نه بنيه نبوي را وانگهي كه جبرئيل خادم ايشان و شيعيان ايشان است و حديث است كه سلمان بهتر از جبرئيل است نميدانم صورت اصلي سلمان چه باشد صلي اللّه علي سلمان پس نبي را طاقت جبرئيل بود و مافوق آن بد نگفته است شاعر:
احمد ار بگشودي آن پرّ جليل | تا ابد مدهوش ماندي جبرئيل |
و چون كلام به اينجا رسيد اوصاف اين چهار ملك روحاني را ذكركردن بيجا نيست پس جبرئيل ملكي است كه سر او در آسمان است و پاهاي او در زمين هفتم پر كرده است به بدن خود مابين آسمان و زمين را هزار و ششصد بال دارد و روزي خواست كه منزله پيغمبر را9 نشان او دهد يك بال از بالهاي خود را گشود كه سبز بود و بر آن بال نهري بود كه هزار قصر از طلا بر كنار آن نهر بود و جبرئيل آفتاب در ميان دو چشم اوست و هر مويي از او ماه و ستارگان است و هر روزي سيصد و شصتمرتبه داخل دريايي شود از نور و چون بيرون آيد از هر بالي كه قطره آبي ريزد ملكي شود بر صورت خود جبرئيل و به تسبيح خدا مشغول شوند و آنها همه روحانيند و اين جبرئيل به اين عظمت پانصدسال بعد از ميكائيل خلقت شده است و پانصدمرتبه كوچكتر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 363 *»
است و حضرت ميكائيل از سر تا قدمش مو است از زعفران و بالهاي او از زبرجد سبز است در هر مويي هزار هزار رو دارد و در هر رويي هزار هزار دهان دارد و در هر دهاني هزار هزار زبان دارد و در هر زباني هزار هزار چشم دارد و ميگريد با هر چشمي به جهت ترحم بر گناهكاران شيعه و به هر زباني استغفار ميكند و از هر چشمي از او هفتاد هزار هزار قطره ميچكد و هر قطره ملكي ميشود بر صورت ميكائيل و آنها اعوان و ياران ميكائيلند كه موكلند بر باران و گياه و رزقها و ميوهها و قطرههاي درياها و اينها كروبيند و اين ميكائيل به اين عظمت سيصدسال پريد مابين لب اسرافيل و سر بيني او و نرسيد به آخر و از سر تا پاي او همه دهان و زبان است كه به بالهاي او پوشيده است با هر زباني به هزار هزار لغت تسبيح خدا ميكند و هر نفس او ملكي ميشود كه تسبيح ميكند خدا را تا قيامت و اينها مقربون و حاملان عرشند و آنها هم بر صفت اسرافيلند و كرام كاتبين باشند و اسرافيل هر شبانهروزي سهمرتبه نظر به جهنم ميكند و آب ميشود تا مانند زه كماني ميشود و گريه ميكند و اگر اشك او ظاهر ميشد و ميريخت از آسمان به زمين پر ميكرد مابين آسمان و زمين را تا همه را غرق ميكرد و بزرگي او به حدي است كه اگر جميع درياها را و نهرها را بر سر اسرافيل ريزند قطرهاي به زمين نريزد و اگر خدا منع نميكرد اشك او را زمين غرق ميشد و مانند طوفان نوح ميشد و عزرائيل هم مثل صورت اسرافيل است اين حديث معني روايتي است كه وارد شده است. و آنچه من ميفهمم از اشارههاي اين خبر اين ملائكه در يك عرض نيستند چرا كه جبرئيل را با اعوانش در روحانيها شمردهاند و ميكائيل را با اعوانش در كروبيها و اسرافيل را با اعوانش در حمله عرش و از اين جهت است كه اسرافيل مذكور بزرگتر است از ميكائيل و اما آن ملائكه چهارگانه كه در يك مقامند اول ميكائيل است بعد اسرافيل بعد عزرائيل بعد جبرائيل و تفصيل اينها به كار عوام نميآيد و علما را اشاره كافي است.
و از آن جمله حديثي است از حضرت صادق7 كه حضرت پيغمبر9 به آسمان اول كه رسيدند ملائكه متفرق ميشدند از شدت رعب و تسبيح ميكردند و ميگفتند چقدر شبيه است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 364 *»
اين نور به نور پرورنده و اهل آسمان چهارم به زبان نگفتند و در دل گفتند و اين هم بديهي است زيرا كه ملائكه توحيد و معرفت خدا را از انوار شيعيان ايشان تعليم گرفتهاند و طاقت نور ايشان را البته ندارند چنانكه حديثي ديگر صريح به اين است.
و از آن جمله حديث شريفي است كه از حضرت صادق7 به چند روايت رسيده است كه حاصل همه آنست كه جبرئيل پيغمبر را9 در مكاني واداشت و عرض كرد كه بايست اي محمد كه ايستادهاي در جايي كه هيچ ملكي و نبيي هرگز نايستاده به درستي كه پرورنده تو نماز ميكند پيغمبر9 فرمود چگونه نماز ميكند عرض كرد ميگويد سبوح قدوس رب الملئكة و الروح پيغمبر گفتند اللهم عفوك عفوك و آن در مقام قاب قوسين اوادني بود و مابين او و خدا حجاب زبرجدي بود كه تلألؤ داشت با لرزش پس از مثل سوراخ سوزن نظر كرد به آنچه خدا خواست از نور عظمت. آنچه اين حقير ميفهمم اين حكايات در سدرةالمنتهي بوده است نه در عرش به دليل حجاب زبرجد كه مقام سدرةالمنتهي است و همچنين نور عظمت مجملاً در سدرةالمنتهي جبرئيل عرض كرد بايست و جبرئيل بالاتر نرفت پس در آنجا عرض كرد كه بايست و آنجا بود كه احدي پا نگذارده بود.
و اما نماز رب چندين وجه دارد يكي آنكه مراد از نماز ظهور نور خدا باشد به سبوحيت و قدوسيت و همان است قول خدا و از اين جهت پيغمبر ايستاد كه نظر به آن نور كند چنانكه آخر حديث هم شهادت ميدهد و نماز در عربي صلوة است و آن ظهور نور خدا بود چرا كه به آن نور وصل كرد نور ربوبيت خود را به نور نبوت زيرا كه براي او جلوه كرد نه غير و در او ظاهر شد نه غير و صلوة مشتق از وصل است به اين معني و نماز تو را هم صلوة ميگويند به جهت آنكه تو خود را به اين واسطه به نور خدا وصل ميكني و نور خدا را به همين واسطه به خود وصل مينمايي و ميشود كه مراد از رب مقام عقل باشد كه رب به معني مربي باشد و خطاب به نفس پيغمبر باشد پس معني آن باشد كه بايست اي پيغمبر9 در مقام سدرةالمنتهي كه مقام نفس است كه پرورنده تو كه عقل كل است خود را به خداوند خود به واسطه سير
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 365 *»
به سوي او وصل ميكند يا آيه او را به خود وصل ميكند يا آنكه متوجه فيضبخشي به سوي تو است چرا كه جميع مددهاي نفساني همه از عقل ميآيد يا آنكه تو را به سوي خود ميكشاند و وصل به خود ميكند و مناسب جميع اين معاني است كيفيت آن نماز چرا كه معني آن آنست كه پاك و پاكيزه است از صفات جميع مخلوقين پرورنده ملائكه و روح و چون آن نماز در عالمي بود كه احدي را به آنجا راه نبود مراد از ملائكه ائمه طاهرين باشد و روح مراد عقل حضرت پيغمبر است9 يا روح مقدس ايشان چرا كه ائمه سلام اللّه عليهم ملائكه عالينند چنانكه از اخبار برميآيد و روح خلقي است اعظم از ملائكه پس آن حضرت پيغمبر است9 چهكنم كه اين كتاب عاميانه است و الا اين مسئلهها را تفصيل ميدادم كه بر احدي پوشيده نماند و ظهور پاكي و پاكيزگي خداوند در فؤاد پيغمبر ميشود و ميشود كه مراد از صلوة صله خدا باشد يعني عطا و بخشش خدا باشد و اعظم عطاها و بخششهاي خداوند انعام به توحيد خود است به خلق كه خود را به خلق شناسانيده است و براي خلق به يگانگي جلوه كرده است و هيچ صلهاي به اين مقام نميرسد پس جبرئيل عرض كرد كه بايست كه خداوند سرِ عطا و بخشش دارد و عطا و بخشش آن مقام انعام به توحيد است البته پس پيغمبر9 فرمودند كه چگونه صلوة بهجا ميآورد يعني چگونه صله و عطيه به جا ميآورد عرض كرد كه ميگويد سبوح قدوس تا آخر يعني خدا خود را به اينطور ميشناساند به خلق و خود را چنين وصف ميكند اين هم معني شريفي است و صحيح و ميشود كه مراد از رب باطن ولايت باشد و باطن ولايت مربي ظاهر نبوت است در هر عالمي به حسب خود پس رب به اين معني نماز هم بهجا آورد بيعيب است و نمازي كه در آن عالم ميكند به اينطور است و همين تسبيح نماز اوست پس به اين نماز خدا را تسبيح ميكند و خود را و خدا را به خلق ميشناساند و عجب نيست. خلاصه كلمات ايشان را معنيهاي بسيار است و اين كتاب عاميانه گنجايش آنها را ندارد.
و اما براق مثالي است كه در اين عالم ممثل شده بود و حقيقت آن ملكي است از ملائكه روحانيين كه به صورت حيواني جلوه كرده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 366 *»
بود و ملائكه به همه صورت جلوه ميكنند حتي به صورت سنگ چنانكه همين حجرالاسود ملكي است كه به صورت سنگ ظاهر شد در اين دار دنيا و ملائكه بسيار هستند كه به صورت حيوانات هستند چنانكه حضرت صادق7 فرمودند كه حمله عرش هشت نفرند يكي بر صورت فرزندان آدم است و طلب رزق ميكند از خداوند براي اولاد آدم و دويمي بر صورت خروس است و طلب رزق ميكند براي مرغان و سيوم بر صورت شير است و طلب رزق ميكند براي درندگان و چهارم بر صورت گاو است و طلب رزق ميكند از براي بهايم و گاو سر خود را فرود آورد از آن روز كه بنياسرائيل گوساله پرستيدند و چون روز قيامت شود هشتنفر شوند مجملاً ملك ميشود كه بر صورت حيوان باشد و براق ملكي بود كه بر صورت حيوان ظاهر شده بود و از ملائكه روحانيين بود و از اين جهت تا سدرةالمنتهي رفت و از آنجا بر رفرف سوار شدند و مقام براق مقام ظهور روح بود و از اين جهت برزخي بود نه بلند بود و نه كوتاه و روي او مثل روي انسان بود و سر او مثل سر اسب بود و يال او از مرواريد بود و گوشهاي او زبرجد سبز بود و دست و پاي او بلند بود و نفس او مانند نفس انسان بود ميشنيد كلام را و ميفهميد و قامت آن از الاغ بزرگتر بود و از قاطر كوچكتر زيرا كه اولظهور روح بود و اگر تجسد روح بود مساوي قاطر ميشد به هر حال آن از ملائكه بود و اگر ميخواست هفتادهزار سال راه را در يك چشم به هم زدن طي ميكرد و هفت آسمان و هفت زمين را در يك چشم به هم زدن طي مينمود و هر وقت به سرازيري ميرسيد دستهاي او بلند ميشد و پاهاي او كوتاه ميشد و هر وقت سرابالا ميشد برعكس بود پاهاي او بلند ميشد و دستهاي او كوتاه تا پشت او هميشه مسطح باشد و همين قدرها در اين رساله عاميانه از اين جوره مسائل كافي است.
فصل
بدان كه پيغمبر9 با جسم شريف خود به معراج رفتند با لباسهاي خود و نعلين خود و عجب نيست كه لباسهاي شريف ايشان به همراهي ايشان بالا رود به چند جهت اول آنكه معراج آن بزرگوار خارق عادت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 367 *»
بود و از خارق عادت بعيد نيست كه لباس هم طاقت آسمانها را بياورد و بالا رود و ثانياً آنكه چنانكه جايز است كه لباس به عرصه محشر آيد چنانكه فرمودند كفنهاي خود را نيكو كنيد از براي عرصه محشر همچنين ممكن است كه لباس پيغمبر9 بالا رود و ثالثاً آنكه چنانكه لباس ايشان با وجودي كه از نباتات غليظ اين دنيا بود در بر ايشان مستهلك ميشد و سايه نداشت همچنين ممكن است كه لباسهاي ايشان به واسطه ايشان لطيف شود و آسماني گردد و هيچ عجب نيست و اگر آن مقدمات كه تا حال ذكر كردهايم بداني و كيفيت آمدن لباسها را به عرصه محشر بداني اين را خواهي فهميد و هر چيزي بيسبب و بيعلت نخواهد بود و اين مسئله در نزد اهل حكمت بسيار مشكل است ولي در نظر متابعان اهلبيت سلام اللّه عليهم بسيار آسان است چرا كه بديهي است كه آن بزرگوار مخالف تقوي عمل نميفرمود ابداً و مكشوفالعورة به معراج نميرفت ابداً و در حضور ملائكه و انبيا و رسل عورت آن بزرگوار مكشوف نبود، واللّه مستور بود به جميع سترهاي الهي و پوشيده بود به جميع انوار سبحاني در هر عالم به حسب خود و همچنانكه جسد شريف خود او بالا رفت لباس او هم واللّه بالا رفت و به مجاورت بدن شريف ايشان چنان لباسهاي او لطيف شده بود كه از هفت آسمان درگذشت به همانطور كه سايه را از او برده بودند و منع از آن نميكنم كه اگر گرد و غباري بر آن لباسها بوده يا چركي بر آنها بوده آنها را دور فرموده باشند و تطهير نموده باشند او را چرا كه گرد و غبار جزو حقيقت لباس نيست و چرك جامه دخلي به جامه ندارد پس اصل حقيقت جامه بر تن مقدس او بود در همهجا بلكه در زمين پيغمبر9 نور خود را پنهان كرده بود تا چشم اهل زمين خيره نشود و چون طاقت ملائكه بيشتر بود در هر آسمان به قدر طاقت آنها جلوه ميفرمود از اين جهت ملائكه فرار ميكردند از ترس كه نور او شبيه به نور خداوند بود پس ببين جامه او به چه لطافت شده بود در معراج كه نوري شبيه به نور خدا از آن ظاهر ميشد و بر ملائكه امر مشتبه ميشد پس البته تغيير در لطافت جامه ايشان هم پيدا ميشد و الا چگونه مثل نور خدا از او ظاهر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 368 *»
ميشد و چگونه طاقت كره نار و حرارت افلاك را ميآورد پس معلوم است كه آن لباس را لطيف فرمودند از راه معجز تا قابل اين همه كمالات شد و لكن همهجا لباس در بر ايشان بود و مستور بودند و نعل در پاي ايشان بود و هركس غير از اين گويد البته منكر حق گشته است و منكر معروف مابين مسلمانان شده است و كار معجز را به عقل ناقص خود خواسته درست بيارد و غافل شده است از آنكه گفتهاند ٭كار نيكان را قياس از خود مگير٭ و همينقدرها در اين جزئيات كافي است و هر كسي شعوري داشته باشد از آنچه تا حال ذكر شده است مطلب را ميفهمد.
فصل
بعضي از حكما از راه جهالت به اسرار خلقت گفتهاند كه پيغمبر9 به روح شريف خود معراج رفت و با جسم خود عروج نفرمود و برهانها آوردهاند كه جسم فلك را مانند هوا نميتوان پاره كرد و از ميان آن رفت و محال است پارهشدن آن و اگر پيغمبر به جسم خود رفته بود بايستي كه فلك را پاره كند تا از ميان آن برود و امر محال صورت نميگيرد و جواب از قول اين جماعت آن است كه اولاً امر معراج امري است خلاف عادت و معجز و با معجز همهكار ميتوان كرد و اين امر كه پارهكردن فلك باشد ممتنع و محال حقيقي نيست چرا كه فلك ممكن است و خلق خدا و خلق را به همهطور ميتوان تغيير داد و فلك واجبالوجود نيست كه تغيير او محال باشد و اگر ممتنع بود بايستي كه قدرت خدا هم به آن تعلق نگيرد و حال آنكه اين را نميتوان منع كرد كه خدا ميتواند فلك را معدوم كند چه جاي پارهكردن و چون از قدرت خدا دور نيست و فلك واجبالوجود نيست پس پيغمبر هم كه كارهاي خدايي ميكند و خدا مشيت خود را بر دست او جاري ميكند ميتواند كه فلك را پاره كند از اين گذشته خدايي كه پيغمبر خود را به معراج ميبرد آيا نميتواند فلك را پاره كند و جسم او را ببرد بلكه همين است كه فرمودند كه به هر آسمان كه ميرسيد درهاي آسمان گشوده ميشد پس ديگر چه اشكال كه منكر شويم كه با جسد خود رفته و ديگر آنكه پيغمبر9 ميتواند مِنباب قدرت به هر جزؤ از آسمان كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 369 *»
ميرسد آن جزؤ را معدوم كند و خودش در جاي آن شود كه فلك بعضي غليظتر از بعضي نشود و از وضع خود بيرون نرود و اينها همه به طور خودشان گفته شد.
و به طور واقع چنانكه پيش گفتيم بدن پيغمبر از عرش هم لطيفتر است و لطيف از كثيف نفوذ ميكند و بيرون ميرود به طوري كه كثيف خبر نميشود پس چه حاجت به پارهكردن فلك و معدومكردن اجزاي آن بلكه جسم مبارك او چنان از آسمانها پران ميشد كه به هيچوجه مانع حركت فلك نميشد آخر مگر نشنيدي كه بر ملائكه نور جسمش مشتبه ميشد به نور خدا و از اينها گذشته كسي به اين حكمتهاي جاهلانه اعتنا ميكند كه كاري به اسلام نداشته باشد چنانكه خود ميگويند كه حكمت ما دخلي به شرع ندارد و اما مؤمن متشرع پيروي شرع اطهر را مقدم ميدارد و دين خود را از كتاب و سنت ميگيرد پس قول ايشان خلاف اجماع مسلمين است و ما را حاجت به قول ايشان نيست و عيب اينها همه از آن است كه پيغمبر را قياس به خود ميكنند حتي آنكه بعضي جهال علما منكر طيالارض ايشان هم ميشوند به اين دليل كه جسم غليظ كثيف نميشود كه مسافت دراز را در زمان كم طي كند و اگر مرغي هم شود مرغي كه جثه آن به اين بزرگي باشد مسافت دراز را نميتواند به زودي طي كند فياسبحان اللّه ببين چقدر كممعرفتند به ائمه خود و چگونه آن را مثل ساير رعيت ميانگارند با وجود احاديث متواتر از شيعه و سني كه خدا عرش را از نور بدن ايشان خلق كرد و جسد ايشان در اين دنيا مثل جسدهاي اهل جنت است در جنت. آيا فكر نميكنند كه اهل جنت به چهطور سير ميكنند و چقدر احاطه دارند نه واللّه فكر نميكنند و ميخواهند كه همين عربيتي تحصيل كنند و فقهي بخوانند و جميع عالم را از آن بفهمند اين نخواهد شد از براي هر مسئله علمي است و بابي است كه تا از بابش داخل نشوي به آن مسئله نخواهي رسيد و ما در اين كتاب اين مسائل را به حول و قوه خدا به طوري ذكر كرديم كه همه بديهي شد و همه با عقلهاي سليم و كتاب خدا و سنت رسول9 و اجماع مسلمين درست آمد و هركس انصاف دهد ميداند كه كتابي شد كه از اول اسلام تا حال در زبان فارسي كتابي به اين جامعي و به اين وضوح و عاميانهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 370 *»
و به اين آساني و به اين پختگي و به اين نوع دليلها نوشته نشده است اميدم كه خدا اين كتاب را ذخيره آخرتم كند.
و چون تا اينجا حجم كتاب زياده شد به همينجا اين جلد را ختم ميكنيم و جلدي ديگر ابتدا ميكنيم به جهت معاد و دو قسمت ديگر از كتاب و لاقوة الا باللّه و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و الحمدللّه اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً.
تمام شد بر دست مصنفش حقير فقير كريم بن ابراهيم حامداً مصلياً مستغفراً در ششم شهر رجب المرجب سنه 1263.