02-02 مکارم الابرار جلد دوم ـ ارشاد العوام جلد اول – چاپ – قسمت دوم

ارشاد العوام جلد اول – قسمت دوم

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي اللّه مقامه

 

مطلب دويم

در اثبات پيغمبري پيغمبر آخرالزمان محمد بن عبداللّه6 و بيان بعض فضايل و مقامات آن جناب است كه مي‏توان در اين رسالة عاميانه نوشت و نيز در اين مطلب چند فصل است:

 

فصل

بدان‏كه هيچ شك و شبهه از براي هيچ عاقلي نيست كه چنين شخصي كه اسم او محمد9 و پدر او عبداللّه و مادر او آمنه بود در هزار و دويست و هفتاد و پنج‌سال قبل از حال تحرير اين رساله در مكه معظمه ظاهر شد به ادعاي پيغمبري و ادعاي پيغمبري كرد و مدتي در مكه زيست كرد بعد از مكه معظمه مهاجرت فرمود به مدينه مشرفه آمد و چندي هم در آنجا زيست فرمود و با مخالفين خود جهاد فرمود تا دين خود را منتشر فرمود و ساعت به ساعت دين او در انتشار بود تا به اينجا رسيده است كه مي‏بيني كه چگونه دعوت او به عالم رسيده و جايي نمانده مگر آنكه ذكر او رفته حتي آنكه به آن سمت زمين كه در اين زمان به ينگ‌دنيا مشهور است نيز دعوت رسيده پس در اصل آنچه ذكر شد شبهه نيست كه همچنين كسي بوده و چنين ادعائي كرده حتي آنكه مؤمن و كافر همه اين مطلب را دانسته‏اند و باز شكي در اين نيست مابين اهل اسلام و از براي هركس كه به نظر انصاف نظر كند و جست‏وجو كند اندكي اينكه از اين شخص جليل بعضي چيزهاي غريب و عجيب كه كار ساير بني‏آدم نبود سرزده است اينقدر مسلّم است مِن‏جملة آنها همين كتابي است كه امروز در دست است كه كتابي آورد در زمان فصحا و بلغا و خطبا و شعرا و به همه گفت كه اين كتاب خداي من است و معجز است و هيچ‏كس از جن و انس نمي‏تواند مثل اين كتاب بگويد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 156 *»

به اين هم اكتفا نكرد و با ايشان بناي جنگ گذارد و متكبران و سرهنگان عرب را ذليل و خوار كرد و كشت و بست و اسير كرد و همه اين ذلت را بر خود گذاردند و آخر نتوانستند كه مثل يك سوره از سوره‏هاي او بياورند و اگر مي‏توانستند كه يك سوره بياورند هرآينه ذلت كشت و بست بر خود نمي‏گذاردند و جزيه نمي‏دادند و يك سوره مي‏آوردند و جان خود و امثال خود را مي‏خريدند و به طوري هم نبود كه قرآن مخفي باشد و كسي نشنيده باشد بر همه مي‏خواند و به همه مي‏رساند و به ولايات مي‏داد مي‏بردند و به همان قرآن ايشان را تهديد و وعيد مي‏كرد و همه مطلع مي‏شدند و بر دور هم مي‏نشستند كه بلكه مثل آن قرآن بگويند در قوه ايشان نبود كه يك سوره مثل آن بياورند و آخر همه اقرار به عجز مي‏كردند و چه فايده كه اين كتاب عجمي است و الا شرحي در اعجاز قرآن ذكر مي‏كردم و اندكي از بسيار در «ازهاق الباطل» نوشته‏ام و به نظر دوستان رسيده است و در اينجا هم لابد است كه به قدر تحمل عوام شرح دهم و خواهد آمد.

پس چون قطعي شد كه چنين كسي آمد و ادعاي پيغمبري كرد و معجزه هم آورد و خداوند عالم هم تصديق او را كرد و امر او را باطل نكرد و كسي را برنينگيخت كه امر او را باطل كند و حال آنكه خداوند آگاه و مطلع بر همه اوضاع عالم هست و قادر است بر دفع باطل و مانعي از حكم او نيست و حكيم است و لغوكار و عبث‏كردار نعوذباللّه نيست پس به تصديق خدا دانستيم كه محمد بن عبداللّه9 بر حق بوده است و خواننده به سوي خدا بوده است زيرا كه پيش روي خدا ايستاد و در حضور او ادعا كرد كه من از جانب خدا آمده‏ام و تغيير مخلوقات خدا داد كه معجزات او باشد و خدا هيچ نگفت و امر او را باطل نكرد پس ما هم به خاطرجمعي خدا او را تصديق كرديم. آيا نمي‏بيني كه اگر تو پيش روي سلطاني قادر مقتدر باشي و در حضور او كسي به تو بگويد كه سلطان مرا حاكم بر شما كرده است و تو و تمامي اهل شهر تو همه بنده و مطيع و رعيت من بايد باشيد و امر و نهي مرا اطاعت كنيد و سلطان هم سخن او را بشنود و قادر باشد بر دفع او و بر تكذيب او، و دل‏سوز از براي رعيت و مهربان هم باشد و حكيم هم باشد و با وجود اين سكوت كند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 157 *»

 بلكه به آن شخص مدعي هم از خزاين خود اسلحه و خلعت و جواهر عطا كند و فرمان به دست او بدهد پس همين سكوت پادشاه و عطاها و ياري او دليل حقيت اين مدعي باشد و معلوم است كه راست مي‏گويد به خلاف آنكه هرگاه كسي در حضور سلطان اين ادعاها را به تهمت و افتراي بر سلطان كند لامحاله سلطان او را خواهد راند و در حضور رعيت او را رسوا خواهد كرد تا همه بدانند كه اين از جانب سلطان نيست و دروغ‏گو است.

پس چون نظر كرديم كه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله در پيش روي خدا ايستاد و ادعاي پيغمبري كرد و خدا هم از خزينه‏هاي غيبي خود به او خلعت جلالت و هيبت و قدرت پوشاند و او را قادر بر ملك كرد و از خزاين علمهاي خود به او خلعت علم پوشانيد و از خزينه‏هاي فضل خود به او خلعت عمل و زهد و تقوي و اخلاق حسنه و طهارت داد و از خزينه‏هاي قدرت خود او را قادر بر هر چيزي كرد حتي آنكه جمادات و نباتات و حيوانات و زمين و آسمان او را اطاعت كردند به طوري كه بر احدي مخفي نيست سخن‌گفتن سنگها و درختان و حيوانها با او و حركت‌كردن آنها به حكم او و شقّ‏القمر به اشاره او پس همه اينها را از خزينه‏هاي خود به او داد و اگر مي‏خواست او را منع كند مي‏كرد و علاوه بر اينها فرمان همايون به دست او داد كه جن و انس از آوردن مثل او عاجزند و در پيش روي خدا با كافران و مشركان جنگ كرد و ايشان را كشت و روز به روز امر او بيشتر قوت گرفت و دين او آشكارتر شد و حجت او غالب‏تر شد و از او معجزات بيشتر آشكارا شد پس اينها همه دليل تصديق خداست مر آن بزرگوار را و اگر نعوذباللّه امرش بي‏اصل بود خدا راضي به اين امر نمي‏شد و امر او را باطل مي‏كرد و او را مفتضح مي‏كرد و باطن او را فاش مي‏كرد و به همين دليلها كه عرض شد پيغمبري هر پيغمبري و امامت هر امامي و حق‌بودن هر وليي آشكار شود كه ديگر حاجت به هيچ دليل نباشد پس اين دليل را چون حلقه در گوش خود كن كه در هيچ مسئله درنماني و در مطلب اول چند فصل در اين باب عرض شده است دست از اين مسئله برمدار و از آن غافل مشو كه هركس با اين عصا سير نكند البته به رو خواهد افتاد و نجات نخواهد يافت.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 158 *»

فصل

بدان‏كه معرفت آنكه قرآن معجز است بر اين امت بسيار لازم است اگرچه مي‏بينم كه جمعي از كساني كه خود را عارف و عالم و سالك مي‏دانند از اين مسئله بهره ندارند و به هيچ‏وجه ندانسته‏اند كه قرآن چگونه معجز است بلكه كساني كه نهايت استادي در زبان عربي دارند مي‏بينم كه آنها هم در اين خصوص با عوام عجم يكسانند چيزي چند از پي عادت يا طبيعت يا لاعن‏شعور مي‏گويند و خود نمي‏فهمند كه چه مي‏گويند و اگر رجوع به دل خود كنند هرآئينه هيچ از معجزبودن قرآن در دل ايشان نيست و قدر قليلي از بابت مشت نمونه خروار در كتاب «ازهاق الباطل» ذكر كرده‏ام و علما از آن بهره مي‏برند ان‌شاءاللّه و مقصود در اين رساله، حرفهاي عاميانه موافق حق است كه عوام بفهمند و يقين كنند و حق هم باشد و اگر انصاف دهند خواهند دانست كه از اين كتاب عاميانه من علما هم بهره مي‏برند زيرا كه در اين كتاب مطلبهاي عمده را به زبان فارسي آسان عاميانه نوشته‏ام و از بس واضح كرده‏ام عاميانه مي‏نمايد و آن را عاميانه ناميدم و الا در حقيقت عالمانه و فوق عالمانه است و اگر كسي بخواهد كه مطلبي بلند را به اين آساني بگويد و از پي آن برآيد آن وقت مي‏داند كه چقدر امر خطيري است و كار بسيار مشكلي است و مي‏داند مقدار اين كتاب عاميانه مرا و اين فضلي است از خدا به هركس مي‏خواهد مي‏دهد پس عرض مي‏شود كه طريق فهميدن معجزه قرآن بسيار است و طورهاي آن بي‏شمار الا آنكه چند وجه اينجا بيان مي‏شود.

 اول آنكه به كار همه‏كس آيد و آن آنست كه شكي نيست كه اين قرآن در پيش روي خدا آشكار شده است و خدا مي‏داند كه پيغمبر9 اين كتاب را آورد و گفت اين كتاب كلام خداست و توي اين كتاب هم گفت كه اگر جن و انس جمع شوند مثل اين كتاب نمي‏توانند بياورند و خدا ديد و دانست پس اگر اين حرف دروغ بود و جن و انس مي‏توانستند مثل اين كتاب را بياورند يا مثل ده سوره يا مثل يك سوره بايستي خدا دروغ آن را نعوذباللّه آشكار كند و كسي را برانگيزاند كه مثل اين قرآن بياورد و چون ديديم كه هيچ‏كس را برنينگيخت كه مثل اين قرآن بياورد و الحال هزار و دويست‌سال متجاوز مي‏گذرد كه اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 159 *»

قرآن در دست فصيحان و بليغان است مي‏شنوند و مي‏بينند و مي‏خوانند از مؤمن به آن و كافر و با وجود اين هيچ‏كس نمي‏تواند كه مثل آن را بياورد يافتيم كه خدا آن را تصديق كرده است و الا خدا قادر بود بر دفع آن و حكيم هم بود و عبث‏كار و بازي‏كننده در ملك نبود پس معلوم مي‏شود براي هر عامي و جاهل و عالم كه قرآن معجزه است و راست است و از جانب خداست.

و وجهي ديگر آنكه پيغمبر آمد و ادعاي پيغمبري كرد و اين قرآن را آورد در ميان عرب در زماني كه اهل آن زمان فصيح‏ترين عصرها بودند و نهايت تسلط در شعر و انشا داشتند و به فصاحت مشهور و معروف بودند پس قرآن را بر ايشان خواند و به اين اكتفا نكرد و با ايشان جهاد كرد و شجاعان ايشان را خوار كرد و اموال ايشان را غارت كرد و مردان ايشان را كشت و اسير كرد و منع از مسجدالحرام كرد پس همه اين همه ذلت را بر خود گذاردند و نتوانستند كه مثل قرآنش را بياورند و اگر مي‏توانستند كه يك سوره مثل آن قرآن را بياورند هرآينه مي‏آوردند و اين‌همه ذلت و قتل و غارت و اسيري بر خود و ذرّيّات خود نمي‏گذاردند پس همه اينها دليل است بر آنكه قرآن معجز است زيرا كه وقتي كه كساني كه گرفتار و خوار شدند نتوانستند بياورند با وجود عداوت و فصاحت و تسلط پس كساني كه تسلط نداشتند و فصاحت نداشتند اولي به اين بودند كه نتوانند بياورند و وقتي كه عرب عاجز شد پس كل عالم عاجزند چرا كه آنها عرب نبودند و اين وجه هم نيز به كار عوام و خواص همه مي‏آيد.

 و ديگر از معجزات قرآن، بودنِ خبرهاي غيب است در او كه در آن چندين‏جا خبر به غيب داده است و از احوال دل مردم و اسرار آنها خبر مي‏داد در همان زمان و خبر غيب براي بعد از اين هم دارد پس همين هم دليل صدق اين كتاب است و اگر اين خبر به غيب از راه منجمي و رمالي و كاهني و ساحري مي‏بود هرآينه خدا بايستي دروغ او را اظهار كند تا آنكه گاهي راست شود و گاهي دروغ چون ساير منجمان و كاهنان و ساحران و چون او را تصديق كرد و دروغي از او ابراز نداد دانستيم كه حق است و صدق است.

و ديگر از معجزات قرآن آنست كه هر آيه از او شفاي دردي و ناخوشي و قضاي حاجتي است و همه صاحبان

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 160 *»

تسخيرات و عزيمه‏ها و صاحبان جفر و اعداد و طلسمات از آن ياري مي‏جويند و ستاره‏ها و ملائكه‏ها و جنها و ساير اجزاي اين عالم به آن مسخر مي‏شوند با وجود آنكه سرتاپاي آن احكام و قصه‏ها و نصيحت و مثلهاست و همچنين تأثيري در كلام ديگري يافت نمي‏شود و اما منترها و رُقْيه‏ها كه بعضي رياضت‏كشان دارند اولاً كه به سبب آن است كه ادعاي پيغمبري ندارند و از اين جهت تأثيري مي‏كند آن هم ناقص و ثانياً آنكه آنها چند كلمه‏اي است و به واسطه خواص حروفِ آن منتر يا نفس آن صاحب منتر است كه تأثير مي‏كند و قرآن چنانكه عرض شد از كسي است كه ادعاي پيغمبري كرد و پيش روي خدا بود و با وجود اين كلامي مناسب و فصيح و مربوط است و كتابي است بزرگ در احكام و قصه‏ها و مثلها و از براي اين كار خلق نشده است و گفته نشده است و لكن از بابت آنكه كلام خداست تأثير دارد حتي آنكه هر آيه از قرآن را براي هر مطلبي كه بگيري خاصيت مي‏دهد و آن مطلب به انجام مي‏رسد و ساير منترها هر منتري براي هر كاري خوب نيست بلكه هريكي براي چيزي خوب است و اين چند وجه كه ذكر شد براي عوام و خواص همه به كار مي‏آيد و آسان‏تر از همه وجوه آنكه پيغمبر ساير معجزات داشت و به طور تواتر معلوم شده است و پيغمبري او معلوم شده است و او گفته كه اين قرآن كلام خداست و مثل آن را نمي‏توان آورد پس راست است پس مثل آن را نمي‏توان آورد و معجزه پيغمبر9 منحصر به همين قرآن نبود بلكه آنچه علما جمع كرده‏اند به قدر هزار معجزه بل متجاوز مي‏شود پس به آنها پيغمبري او ثابت مي‏شود و عصمت او و راست‏گويي او و او كه گفت قرآن كلام خداست و مثل او نمي‏توان آورد بايد تصديق كرد اگرچه دليل آن را و طور آن را نفهميم.

و اما وجوهي چند هست كه به كار عوام نمي‏آيد در اينجا نمي‏نويسم ولي همين بس است كه معني معجز آنست كه كسي نتواند مانند آن را به عمل آورد و مانند اين قرآن نه عرب و نه عجم نه عالم نه جاهل هيچ‏كس نمي‏تواند بگويد و هركس گمان مي‏كند كه مي‏تواند بگويد بسم اللّه يك سوره مانند كوتاه‏ترين سوره‏ها كه سوره انا اعطيناك است بياورند كه سه آيه بيشتر نيست و آن هم آيه‏هاي بسيار كوچك و مع‏ذلك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 161 *»

مشتمل است بر بيان مقامات توحيد و نبوت و امامت و احوال اعداء و در آنست اخبار به غيب و بيان مقام نبي9 و بعضي از احكام و همين بس كه جميع عرب عاجز ماندند از آوردن مثل آن و تصديق كردند طالبان حق ايشان كه مثل اين را نمي‏توان آورد و مضايقه نيست كه كسي چند كلمه بگويد و به نظرش به طور عربي درست بيايد و لكن اولاً نه هرچه عربي شد در نهايت فصاحت خواهد بود و ثانياً هركس اسرار قرآن را و مراتب فصاحت آن را نمي‏داند همين كه چند كلمه گفت و به دست علما افتاد آنها اظهار خواهند كرد عيوب كلام آن را و حسنهاي قرآن را و ثالثاً آنكه اول كاري كه مي‏كنند دزدي از قرآن مي‏كنند و طور و طرز آن را مي‏دزدند و بعضي از آن را به بعضي مي‏زنند و به هم مي‏چسبانند و رابعاً آنكه اين بر فرض آنست كه همه حسنهاي قرآن و خاصيات آن را و خواص حروف و عددها و ترتيبهاي آن را بداند و اگر از آنها خبري ندارد چه مي‏داند كه كلام او مثل قرآن شده است يا نه؟ محض همين كه كسي عربي گفت كه فصيح نمي‏شود و عربها از اين عاجز نبودند و الا مي‏آوردند مثل آن را وانگهي كه معجزبودن قرآن همين فصاحت نيست بلكه مشتمل است قرآن بر علمها و حكمتها و غيبهاي گذشته و غيبهاي آينده از اين جهت در اين قرآن ذكر شده است كه بيان جميع خلق خدا در اين قرآن شده است پس كه مي‏تواند كه كتابي يا سوره‏اي بياورد كه بيان كل خلق خدا در آن شده باشد؟ و اگر اين ادعا دروغ بود خدا آن را باطل مي‏كرد لامحاله و خدا آن را باطل نكرد.

 

فصل

بدان‏كه قرآن با وجود معجزبودن اعظم معجزها هم هست به جهت آنكه قرآن مركب است از حروف و كلمات و همه مردم دايم به آن حروف تكلم مي‏كنند و از طفوليت تا مردن دايم مشق آن را مي‏كنند و به آن از هر چيزي داناترند بلكه اطفال دوساله ايشان به آن داناست و حال پيغمبر9 چنين چيزي را كه نهايت تسلط در او داشتند معجزه خود قرار داد و معلوم است كه چنين كاري مشكل‏تر است از آنكه معجزه در كاري بياورد كه از آن كار خبر نداشته باشند مثلاً اگر كسي ساعتي بسازد در كوهستان ايران و آن را معجز خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 162 *»

قرار دهد و اهل كوهستان را عاجز كند و في‏الواقع هم به طوري ساخته باشد كه معجز باشد شايد، و ليكن چندان ظهور و پيدايي ندارد معجزبودن آن، اما اگر در فرنگ ساعتي بسازد كه كل اهل فرنگ عاجز شوند با وجود تسلط ايشان در ساعت‏سازي اين معجزه عظيم‏تر خواهد بود البته به جهت آنكه مردم آنجا اين كار را بهتر مي‏دانند و بر ايشان بسيار آسان است و با وجود اين عاجز شدند پس اين معجزه پيداتر خواهد بود حال قرآن هم الفاظ و حروف است و همه مردم روي زمين از اين صنعت آگاهي دارند و از همه كار هم پيش ايشان اين آسان‏تر است حال كسي كلامي بگويد كه سابق بر او كسي مثل آن نگفته باشد و بعد هم كسي نگويد و نتواند بگويد البته عظيم‏ترين معجزها باشد و شريف‏ترين آنها باشد و از اين جهت مانده است تا روز قيامت كه هر عصري به آن هدايت بيابند و به آن قرآن بر اهل هر عصري حجت كند تا كسي نگويد ما معجزه تو را نديديم از اين جهت ايمان نياورديم پس اشرف معجزهاي خود را در ميان مردم گذاشته است تا امر بر كسي مشتبه نماند و از هيچ پيغمبري ظاهراً معجزه‏اي بعد از او نمانده باشد و اين از خواص پيغمبر ما باشد9 به جهت آنكه بعد از شريعت او ديگر شريعتي نيست كه تجديد امر خدا شود پس بايد اين شريعت دايم تر و تازه باشد و حجت او تر و تازه باشد از اين جهت اين قرآن مانده است تا روز قيامت و تا قيامت جفت او پيدا نخواهد شد چنانكه جفت پيغمبر نخواهد آمد.

و وجهي ديگر در اينكه قرآن اعظم معجزات است آنست كه قرآن با وجود آنكه همه قصه و احكام و مثل است مشتمل است بر علمهاي بسيار به طوري كه جميع حكماي رباني و علماي سبحاني خود را به آن پيوند مي‏كنند و آن را سند خود مي‏سازند و علم خود را از آن بيرون مي‏آورند و از وقت نزول آن تا حال كه هزار و دويست و كسري است در آن فكر و غور مي‏كنند و هنوز به كنه علوم آن نرسيده‏اند و اهل هر فني و علمي سند علم خود را در آن مي‏يابند و از آن مي‏فهمند و به كنه او نرسيده‏اند و روز به روز از علوم قرآن چيزي چند مي‏فهمند و بيرون مي‏آورند كه پيش‏تر مخفي بوده است مثل آنكه در اين ايام كه شيخ اجلّ اوحد شيخ احمد احسائي اعلي‌اللّه‌مقامه و رفع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 163 *»

في الخلد اعلامه ظاهر شدند و بعد از ايشان سيد جليل عالم الحاج السيد كاظم اجلّ‌اللّه‌شأنه و انار برهانه ظاهر شدند و جميع علوم رسميه و خفيّه و لدنيّه را از قرآن بيرون آوردند و شاهد مطالب خود را از محكم قرآن يافتند و بيان نمودند مثل علم صرف و نحو و عربيت و تفسير و اصول و فقه و حكمت و رياضي و رمل و جفر و عدد و نجوم و كيميا و سيميا و ليميا و هيميا و ريميا و ساير علوم غريبه همه را از قرآن يافتند و اظهار نمودند و جميع مسائل غريبه و عجيبه كه از ايشان سؤال مي‏شد از اوضاع دنيا و آخرت و مافيها و اوضاع هزار هزار عالم و آنچه در آنهاست همه را از محكمات كتاب خدا اظهار كردند و در كتابهاي خود نوشتند و شاهد اين معني كتابهاي ايشان كه قريب به پانصد ششصد جلد است و در ميان خلق منتشر است حاضر است باري و هنوز هزاريك علم قرآن را اظهار نكردند پس معلوم شد كه قرآن همه علوم در او هست چنانكه خداوند خود در همين قرآن مي‏فرمايد كه تفصيل هر چيزي در قرآن هست و هيچ تري و هيچ خشكي نيست مگر آنكه در كتاب شرح آن شده است و همچنين مي‏فرمايد كه ما هيچ‌چيز را در قرآن فروگذاشت نكرده‏ايم پس وجود اين بزرگواران شاهدي شد براي اينكه در قرآن همه‌چيز هست و قرآن كتاب علمي است و داراي همه چيزها هست و قبل از اين، اين مطلب به طور عيان نبود چنانكه هر منصفي مي‏داند.

باري از آنچه ذكر شد اندكي معلوم شد كه قرآن همه علمها را دارد پس چون اين معلوم شد حال عرض مي‏شود كه علم از همه معجزات و كرامات اعظم و اشرف است به جهاتي چند:

اول آنكه هر معجزه شباهت به سحري دارد و نظير آن را از شعبده و چشم‏بندي و سحري مهيا كرده‏اند و علم معجزه‏اي است كه جفت آن را نمي‏توان از هيچ حيله ساخت و مشتبه به سحر هرگز نمي‏شود و امرش بر هيچ عاقلي مشتبه نمي‏ماند.

و دويم آنكه ديدن باقي معجزات و كرامات مخصوص آن جماعت مي‏شود كه حاضر بوده‏اند و ديده‏اند و اين كرامت علم را حاضرين و غايبين همه مي‏شنوند و مي‏بينند و مي‏فهمند و بهره مي‏برند و اين فضيلتي عظيم است.

و سيوم آنكه هر معجزه مخصوص يك امر خاصي است و دخلي به باقي كارها ندارد مثل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 164 *»

آنكه شقّ‏القمر همان شقّ‏القمر است و سخن‌گفتن حيواني همان سخن‌گفتن همان حيوان است و از آن معجز چيز ديگر فهميده نمي‏شود و اما معجزه علم، امري است كه به آن حقيقت چيزها فهميده مي‏شود و كشف مي‏كند معني هر چيزي را و شنوندگان و تعليم‏گيرندگان دانا مي‏شوند به اوضاع عالم و اين هم شرافتي بزرگ است براي علم.

و چهارم آنكه معجزه را نمي‏توان به كسي آموخت و اگر به واسطه صاحب‌معجز بر دست كسي چيزي ظاهر شود معجزه آن كس نيست بلكه معجزه از آن صاحب معجز است چنانكه موسي7 معجزه خود را از عصا ظاهر كرده و معجزه از عصا نبود و عصا به آن واسطه صاحب معجزه نبود و كمالي براي عصا نبود و پيغمبر ما9 كه شقّ‏القمر كرد معجزه پيغمبر بود نه معجزه قمر و كمالي به اين واسطه براي قمر نبود همچنين هرگاه به واسطه پيغمبر بر دست يكي از اصحاب معجزه‏اي ظاهر شود معجزه آن صحابي نيست بلكه معجزه آن پيغمبر است كه حكم كرده پس معلوم شد كه كمال معجزه كه پيغمبري و امامت باشد به كسي نمي‏توان داد اما علم كمالي است كه مي‏توان از پيغمبر و امام صاحب معجز آموخت و عالم شد و كامل شد پس معجزه را نمي‏توان به غير داد و علم را مي‏توان به غير داد و اين هم كرامتي است ظاهر و فضلي است پيدا براي علم.

و پنجم آنكه معجزه براي عوام است و كساني كه عقل ايشان به چشم ايشان است و بهره از فهم ندارند، و اما كرامت علم از براي عقلاست و از براي صاحبان بصيرت و زيركي و قناعت عاقلان به علم است و جاهلان به معجزه، عاقلان اگر علم يابند به آن اكتفا كنند و هيچ معجزه بعد از علم و عمل طلب نكنند و اگر علم و عمل نبينند به هزار شبيه به معجزه نگروند و هيچ ادعائي را قبول نكنند بلكه بي‏علم معجزه محال باشد و هرچه بياورد شعبده است چنانكه سيد اجل مكرر مي‏خواندند كه:

 

ما شيخ نادان كمتر شناسيم   يا علم بايد يا قصه كوتاه

پس علم اگر باشد با عمل احتياج به هيچ‌چيز ديگر نباشد و عاقلان و دانايان تمكين كنند و اگر علم و عمل نباشد جاهلان مغرور شوند به شعبده و سحر اما دانايان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 165 *»

تصديق نكنند پس شرط معجزه علم هست و اما شرط علم معجزه نباشد.

و ششم آنكه بسياري از معجزات شبيه به كارهاي ساير خلق است مثل آنكه اگر انساني بر آب راه رود معجزه باشد ولي شبيه به مرغ آبي است و اگر بر هوا بپرد معجزه باشد ولي شبيه به مرغان پرنده باشد و اگر بار گراني بردارد شبيه به فيل باشد مثلاً و اما علم شباهتي به عمل و صفت هيچ حيوان و نبات و جماد ندارد و مخصوص انسان كامل است و از صفات خدا و رسولان و امامان و انسان كامل است پس از اين جهت هم علم شرافتي كامل دارد كه در غيرش نيست.

و هفتم آنكه معجزه در همان ساعتي است كه صاحب معجزه اعجاز مي‏نمايد و اظهار مي‏كند در همان مجلس، بعد از آن چيزها را به حالت اول برمي‏گرداند و بعد از آن مجلس يا بعد از حيات آن پيغمبر نمي‏ماند و اما علم معجزه‏اي است و كرامتي است كه تا قيامت مي‏ماند و حاضر و غايب و همه‏كس از آن بهره مي‏برند و مي‏بينند و مي‏فهمند و ياد مي‏گيرند و نسخه مي‏شود و به اطراف، خودش بعينه مي‏رود نه خبرش و اين هم كرامتي است آشكارا از براي علم كه از براي ساير معجزها نيست.

و هشتم آنكه علم اعظم صفات الهي است و در هر چيز و هركس كه بروز كند اعظم صفات الهي در آن بروز كرده است و اما ساير معجزات هر يكي شأني از شأنهاي مشيت الهي است و جهتي از جهتهاي اوست و علم الهي بالاي مشيت اوست و اعظم از او پس كرامت علم به اين واسطه هم اعظم از همه معجزات است.

و نهم آنكه از ساير معجزات مستمعان و بينندگان يقين به نبوت يا امامت حاصل مي‏كنند و همان يك امر را مي‏بينند و كنه آن را هم نمي‏فهمند و چيزي ديگر را نمي‏فهمند و اما علم كرامتي است كه به آن بر حقيقت هر چيزي عالم اطلاع حاصل مي‏كند و معرفت به حقيقت چيزها پيدا مي‏كند پس نفع علم بيشتر است و فيض آن عام‏تر است و اين هم كرامتي عظيم است از براي علم.

و دهم از ساير معجزها بندگان معرفتي به خدا و صفتهاي او و كارهاي او و رسم بندگي و معرفت پيغمبر و مقامهاي او و معرفت امام و مرتبه‏ها و فضيلتهاي او و مرتبه پيش‏قدمان و بزرگان دين و طريقه اخلاص‏ورزي و ولايت‏كيشي و ارادت‏انديشي و كيفيت سلوك با عباد اللّه و

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 166 *»

 طريقه اخلاق و احوال از براي ايشان حاصل نمي‏شود و كمالي در نفس ايشان به ديدن معجز پيدا نمي‏شود و صاحب مقامي نمي‏شوند اما به واسطه علم همه آنچه ذكر شد از براي بينندگان و شنوندگان و تعليم‏گيرندگان علم حاصل مي‏شود و اين هم اثري عظيم است و كرامتي بزرگ از براي علم و همچنين ساير بزرگ‏تري‏ها كه از براي علم هست كه به تدبر آشكار مي‏شود.

پس چون علم را اين شرافت است و به اين جهتها شريف‏تر و بهتر از ساير معجزها هست و قرآن مجيد دربردارد علم اولين و آخرين را و علم كل موجودات و كاينات در آن هست پس از اين جهت قرآن بزرگ‏تر معجزهاي پيغمبران است و هيچ معجزه به آن نمي‏رسد و از همين جهت كه بزرگ‏ترين معجزها بود خداوند او را به بزرگ‏ترين پيغمبران داد و در ميان معجزهاي پيغمبر آخرالزمان هم همين معجزه‏اش را باقي گذارد تا روز قيامت كه اهل هر زماني كه بيايند به آن هدايت جويند و به آن ايمان آورند و حال آنكه خدا مي‏دانست كه اهل زمان هرچه بعد از آن مي‏آيند زيرك‏تر و داناترند و هوش و فهم ايشان بيشتر است پس قرآن را براي ايشان ذخيره كرد تا صاحبان فهم به آن بگروند و ايمان آورند پس به اين دليلها كه عرض شد قرآن از همه معجزات پيغمبر9 شريف‏تر و عظيم‏تر است و هيچ پيغمبري لايق آن نبود مگر پيغمبر ما9 و عظيم‏تر از او معجزه‏اي بعد از اين هم نخواهد ظاهر شد تا قيامت و به اين واسطه پيغمبر9 آن را ثَقَل اكبر ناميد و عترت خود را كه قيّم قرآنند ثَقَل اصغر ناميد و ثقل به فتح اول و ثاني در زبان عرب چيز نفيس را مي‏گويند يعني چيز خوب پاكيزه پس قرآن چيز خوب است و بزرگ‏تر و عترت در ظاهر چيز خوبي است و كوچك‏تر اگرچه در باطن بزرگ‏تر باشند چنانكه بعد خواهد آمد و همچنين قرآن را دل كتابهاي آسماني ناميدند و قطب همه قرار دادند و معلوم است كه دل شريف‏ترين اجزاست و حيات همه به دل است و همه فيضها چنانكه فهميدي پيش از اينها اول به دل مي‏رسد و از دل به ساير عضوهاي بدن مي‏رسد.

 

فصل

چون سخن در قرآن است مناسب است كه بعضي از مقامهاي

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 167 *»

قرآن را به رشته تحرير درآورم و بيان بعضي از فضيلتهاي قرآن را بنمايم تا طالبان بصيرت قدري بر مرتبه‏هاي قرآن مجيد آگاهي يابند و قدر آن را بدانند و لابد است كه في‏الجمله مقدمه‏اي بيان كنم به زبان عاميانه تا عالم و عامي از آن بهره ببرند و به مطلب خود برسند.

بدان‏كه چنانكه پيش‏تر دانستي هرچه غير از ذات يگانه خداست خلق خداست و معلوم است كه در ميان خلق خدا هرچه بهتر و شريف‏تر و يگانه‏تر باشد به خدا نزديك‏تر خواهد بود چنانكه پيش‏ترها گذشت و شكي نيست كه دل عالم از همه اجزاي عالم شريف‏تر است و به خدا نزديك‏تر است و همه فيضها اول به او مي‏رسد و از او به ساير عالم مي‏رسد و پيش‏تر عرض شده است كه دل عالم پيغمبر و حاكم بر خلق است كه همه فيضها اول به او مي‏رسد و او به مردم مي‏رساند و از اين جهت او فرستادة خداست بر خلق خدا چنانكه دل فرستادة روح است بر بدن و ترجمه‏كننده سخنها و حكمهاي روح است از براي اعضا و لكن چون مرتبه‏هاي پيغمبران تفاوت دارد بعضي بزرگ‏تر از بعضي هستند و بعضي به خدا نزديك‏ترند از بعضي و معلوم است كه چون آنها هم تفاوت دارند آنها را هم يك دلي هست كه بازگشت همه آنها به سوي اوست چنانكه پيش‏ترها بيان كرده‏ام كه هرچه متعدد شد و بسيار شد لامحاله با هم تفاوت دارند همين‏كه با هم تفاوت دارند لامحاله هريك بايد كمال اعتدال نداشته باشند به جهت آنكه با هم تفاوت دارند پس اگر يكي معتدل است ديگري كه با او تفاوت دارد به قدر تفاوت از اعتدال بيرون است پس چون پيغمبران بسيار بودند همه كمال اعتدال نداشتند و چون همه كمال اعتدال نداشتند پس بايست كه در ميان آنها كه كمال اعتدال نداشتند يك نفر باشد كه كمال اعتدال داشته باشد و كامل حقيقي بيش از يك نفر نتواند بود چنانكه بعد به تفصيل خواهد آمد و اين يك نفر اشرف پيغمبران و اكمل پيغمبران و بهتر پيغمبران بايد بشود و آن پيغمبر آخرالزمان است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله چنانكه بعد خواهد آمد پس پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه و سلامه عليه و آله نزديك‏تر خلق خداست به خدا به طوري‏كه هيچ‏كس و هيچ‌چيز نزديك‏تر از او به خداوند نباشد پس از اين جهت قرآن نتواند كه اشرف از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 168 *»

پيغمبر باشد و نزديك‏تر باشد به خدا پس بايد كه قرآن يا بيان خود عقل پيغمبر باشد يا پست‏تر از ايشان باشد چرا كه اشرف از پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله چيزي نيست به اجماع امت و به نص آيه قرآن پيغمبر اول خلق خداست و احاديث بسيار به اين معني وارد شده است پس قرآن پيش از پيغمبر نتواند بود و اما پست‏تر از عقل پيغمبر هم نتواند بود چرا كه پيغمبر محتاج است از همه جهت به خداوند عالم و بايد همه‌چيز خداوند به او عطا فرمايد از آن جمله در علم خود محتاج به خداست پس بايد همه‌چيز را خدا تعليم او كند و اگر نه تعليم خدا باشد پيغمبر جاهل خواهد بود و در اين مطلب شك و شبهه نيست و همچنين شكي نيست كه قرآن وحي خداست به سوي پيغمبر و علم پيغمبر همه از قرآن است چرا كه پيغمبر از پيش خود چيزي نمي‏داند و بايد همه‌چيز را خدا تعليم او كند و علم خدا هم در قرآن است و اگر پيغمبر بي‏قرآن و وحي همه‌چيز را مي‏دانست ديگر حاجت به قرآن و وحي و تعليم نبود و حال آنكه در همين قرآن خدا مي‏فرمايد كه پيغمبر پيش از قرآن هيچ نمي‏دانست پس چون پيغمبر بايد به تعليم خدا بداند و تعليم خدا هم در قرآن است و با قرآن، پس نشايد كه پيغمبر پيش از قرآن باشد و قرآن بعد از او باشد چرا كه علمش از قرآن است و اگر قرآن بعد بود پس پيغمبر وقتي بود كه قرآن نبود و در آن وقت جاهل محض بود و شكي نيست كه جاهل محض نزديك‏تر خلق خدا به خدا نمي‏شود چرا كه جهل ظلمت و نقص است و هرچه نزديك‏تر به خداست بايد نوراني‏تر و كامل‏تر باشد چنانكه هرچه نزديك‏تر به چراغ مي‏شوي نوراني‏تر است و هرچه دورتر مي‏شوي ظلماني‏تر پس چگونه مي‏شود كه نزديك‏تر به خدا ظلماني‏تر باشد و حال آنكه خداوند اصل همه كمالات و خيرات و نورهاست پس نشايد كه قرآن بعد از پيغمبر باشد و پيغمبر چندين وقت جاهل باشد بعد عالم شود به واسطه آنكه او بعد از او خلقت شود و از خدا به يك درجه دورتر باشد پس اين محال است وانگهي پيغمبر كسب كمال كند از چيزي كه بعد از او و به واسطه او خلقت شده باشد پس بايد كه قرآن در رتبه پيغمبر باشد.

الحال كه با پيغمبر در يك رتبه شد عرض مي‏شود كه نشايد كه قرآن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 169 *»

و پيغمبر دو باشند و قرآن غير از پيغمبر باشد چرا كه اول خلق و آيت يگانگي خدا دو نشايد كه باشد و اگر دو بودند دليل آن بود كه خداوند دو باشد نمي‏بيني كه اگر دو صورت در آئينه بيني دليل آن باشد كه دو چيز در برابر آئينه هستند و اگر يك ببيني دليل يك است پس اول نور خدا كه دليل خداست نشايد كه دو باشد و خود خود را به دوتايي ستوده باشد پس دو بودن هم كه محال شد لامحاله بايد يك نفس باشند پس قرآن خود عقل پيغمبر است و عقل پيغمبر خود قرآن است الا آنكه قرآن بيان عقل است و عقل، حقيقت قرآن مثل آنكه زيد كه در دنيا موجود است تو اوصاف او را به لفظ مي‏گويي كه زيد دراز است و سرخ‏رنگ است و داناست و نجار است و خوش‏صورت و همچنين باقي صفات او پس خود جسم زيد حقيقت اين اوصاف است و اين سخنها چه بنويسي و چه بگويي بيان زيد است و بيان حال اوست پس همچنين قرآن بيان وجود پيغمبر است و وجود پيغمبر حقيقت قرآن است و جميع قرآن بيان مقالي يا نوشتني احوال پيغمبر است9.

برهاني ديگر، آنچه در قرآن است يا شرح احوال خلق است يا شرح صفات خالق و از اين دو بيرون نباشد اما احوال خلق پس چنانكه بعد بيان خواهيم كرد و پيش بيان كرده‏ايم كلاً از نور پيغمبر است و نمي‏شود كه نور، صاحب كمالي و صفتي باشد مگر آنكه منير و صاحب نور به او داده است و اما احوال صفات خالق پس همه صفات خدا غير از خداست و غير از خدا حادث است و اول و اشرف موجودات پيغمبر است پس اصل و معدن و منبع همه صفات خدا اوست پس معلوم شد كه صفات خدا و حقيقت كل خلق در نزد اوست و قرآن شرح اين دو امر است پس پيغمبر حقيقت قرآن و قرآن بيان صفات آن ذات شريف است بفهم اين حرفهاي عاميانه را و نگاه‏دار و بديهي است كه حقيقت شريف‏تر و عظيم‏تر از بيان و شرح است پس پيغمبر اشرف و اعظم از قرآن است.

و بيان اين مطلب به نوعي ديگر آنكه شرح حال چيزي به چندين قسم مي‏شود يكي آنكه بيان كنند كه زيد فلان‏طور و فلان‏طور است و يكي ديگر آنكه مثال زيد را بكشند يا بسازند و نشان تو دهند و اين مثال ساختني اعظم از صفات قولي است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 170 *»

البته زيرا كه معرفت از مثال بيشتر حاصل مي‏شود و امر او عظيم‏تر است و يكي ديگر آنكه خود زيد را نشان تو دهند تا خود او را مشاهده كني و اين بيان اعظم از مثال است زيرا كه جاي عيان است و خداوند عالم بيان مرادهاي خود را به هر سه قسم كرده تا هيچ‏كس را عذري نباشد و هركس به قدر پايه و ادراك از آنها بهره برد پس از اين جهت مرادهاي خود را به بيان قولي بيان كرده است و آن قرآن است كه مي‏خواني و مي‏شنوي و به طور مثال هم بيان كرده است چرا كه جميع عالم از نور پيغمبر خلق شده است و نور هر چيزي مثال اوست چنانكه نور آفتاب در آئينه، مثال اوست و از اين مثال پي به آفتاب مي‏توان برد پس جميع عالم مثال پيغمبر و صفات اوست كه خداوند خلق كرده است تا از اين مثالها پي به صفات مقدس پيغمبر ببرند و او را بشناسند چنانكه از بيان سخني او را شناختند و ذات مقدس او را هم آشكار فرمود و خود او را نشان داد تا خود او را معاينه ببينند و معرفت او را حاصل كنند پس از اين جهت اين عالم هم كتاب فضايل ايشان است ولي به طور مثال و عكس و قرآن هم كتاب فضايل ايشان است ولي به طور بيان و سخن و ذات پيغمبر حقيقت اين دو كتاب و اصل اين دو كتاب است و مقصود و مراد از اين دو كتاب همان ذات ايشان است بفهم و درياب كه ذات خداوند عالم معني لفظي و عبارتي نمي‏شود چرا كه معني، روح لفظ است و هر لفظي با معني خود شباهتي دارد چنانكه هر تني با هر روحي شباهتي دارد پس ذات خدا معني لفظي نمي‏تواند بود چرا كه خدا روح در تن خلق خود نمي‏شود و شباهت و مناسبت به خلق خود ندارد چنانكه پيش دانسته‏اي پس خدا معني لفظي نمي‏شود و از اين جهت است كه گفته‏اند خدا اسم و رسم و نام و نشان ندارد و بد نگفته‏ام اين چند شعر را :

 

اي منزّه پرده‌دار و پرده‌در
 
  وي به هر پرده در و از پرده در
چون نمايم من سپاست كان سپاس
 
  در قياس است و تو بيرون از قياس
وصف ما اندر خور اوهام ماست
 
  ذات تو بيرون ز حد وهمهاست
ما همه در چند و چون و تو برون
 
  چون درآيد وصف تو در چند و چون

پس خدايي را كه نام و نشان نباشد از او بياني نيست و هرچه هست همان بيان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 171 *»

صفات است و صفات خدا پيغمبر است پس بد نمي‏گويند كه ٭قرآن تمام وصف كمال محمد است٭ و راست گفته‏اند.

باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه قرآن بيان احوال پيغمبر است و پيغمبر حقيقت قرآن است پس عقل پيغمبر روح است و قرآن جسم، عقل پيغمبر باطن است و قرآن ظاهر يا بگو كه عقل پيغمبر قرآن باطني است و قرآن عقل ظاهري پيغمبر چنانكه تن زيد را زيد مي‏گويي پس قرآن هم كه تن عقل نبي است عقل ظاهري و علم ظاهري پيغمبر است و چنانكه پيغمبر در باطن بدون عقل دانا نيست در ظاهر هم بدون قرآن دانا نيست و چنانكه بايد باطناً عقل داشته باشد بايد ظاهراً هم قرآن داشته باشد پس بشناس حال كساني را كه گمان مي‏كنند كه مثل قرآن مي‏توان گفت و حال آنكه كلام هركس دليل عقل اوست و از روي عقل خود سخن مي‏گويد و چون عقل هيچ‏كس مانند عقل پيغمبر نيست همچنين كتاب و كلام هيچ‏كس مانند كتاب و كلام پيغمبر نشود و هركس اين ادعا را كند چنان است كه ادعاي آن كرده است كه او مانند پيغمبر آخرالزمان است و هيچ پيغمبر مرسلي اين ادعا را نمي‏تواند بكند و آدم را از بهشت بيرون كردند به جهت آنكه تمناي علم پيغمبر را كرد و خواست نظير آن مقام مقامي داشته باشد و از آنچه ذكر شد جلالت شأن قرآن معلوم شد.

بلكه باز عرض مي‏كنم كه قرآن، محمدي است قولي چنانكه پيغمبر قرآني است حقيقي و همين قرآن محمد است در عالم سخنها و پيغمبر مرسل و خاتم انبياست در عالم گفتارها و چنانكه در ميان اشخاص مثل پيغمبر نخواهد بود در عالم گفتار هم مثل اين قرآن نخواهد شد و آن در عالم گفتار معصوم و مطهر و صاحب اعجاز و كرامات است و از اين جهت آيات او شفاي هر علتي و علم از هر جهلي و حفظ از هر خطري و دواي هر دردي و امان از هر خوفي است و اگر كسي اين قرآن را از روي صدق و يقين و معرفت بخواند كوه را از جا مي‏تواند كند و زمين را از هم مي‏شكافد چنانكه خدا خود در قرآن فرموده و اينها همه معجزه كلام است پس

گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار

   
    كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 172 *»

مگر هركس عربي گفت قرآن مي‏شود مگر عربها از عربي‌گفتن عاجز بودند و كساني كه اين ادعاهاي خام مي‏كنند هنوز ندانسته‏اند كه معجز و غير معجز چيست و فرق آنها كدام است همين كه عربي مي‏توانند گفت و او را مسجع كرد خيال مي‏كنند قرآن ساخته‏اند مگر فصحاي عرب از اين عاجز بودند حاشا و كلا بلكه اين خيالي است اگر راست مي‏گويند يك سوره مانند آن بگويند تا بر همه‌كس معلوم شود رفتند و گفتند چه عرب و چه عجم مشت همه باز شد و دانستند كه نمي‏شود و نامربوطي آنها بر همه‏كس واضح شد و خدا چنين رسوا مي‏كند روسياهان را. باري اينقدر در صفات قرآن كوشيدم تا شأن آن را بداني و گول نادانان و احمقان را نخوري چنانكه احمقان ديگر خوردند.

پس قرآن در عالم حروف و كلمات، نبي مرسل و محمد است9 و صاحب كرامات و معجزات است و هركس دست به دامن او زند دست به عقل و علم و صفات پيغمبر زده است و هركس طلب علم از او كند طلب علم از عقل پيغمبر كرده است و حامل او حامل عقل نبي است و دوست او دوست نبي و مشورت‏كننده از او مشورت‏كننده از عقل نبي كه حقيقت علم خداست پس چون كلام هركس دليل عقل و بيان عقل او شد و اين قرآن بيان عقل پيغمبر9 شد پس تورات و انجيل و زبور و ساير كتب انبيا هم بيان عقل ايشان است و كاشف مقام ايشان و چنانكه عقل ايشان جلوه عقل كل است همچنين كتاب ايشان جلوه كتاب كل است پس جميع كتب پيغمبران شمه‏اي از قرآن است و تفصيل گوشه‏اي از گوشه‏هاي قرآن است چگونه نه و حال آنكه كل چيزها در قرآن بيان شده است پس كتابهاي پيغمبران هم در قرآن هست پس آنها همه حكايت گوشه‏اي از اين قرآن است پس جميع آن شريعتها و احكام كه در آن كتابها بوده همه در قرآن موجود است و عالم به قرآن كسي است كه علم هر چيز را از قرآن بيرون بياورد و جميع كتابهاي آسماني را در قرآن بيابد و از اين جهت سلطان جميع كتابها و دل جميع آنهاست و اين قرآن در روز قيامت به صورت اصلي خود خواهد آمد كه صورت انسان باشد و در صحراي قيامت به شكل انسان مي‏ايستد و سخن مي‏گويد و شفاعت مي‏كند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 173 *»

هركس او را تصديق كرده و دست به دامان او زده روز قيامت دست به دامان او خواهد زد و نجات خواهد يافت و او شفاعت خواهد كرد و از همه پيغمبران و شفيعان محشر برتر مي‏ايستد و نزديك‏تر خواهد بود به خدا از هر كسي و هر چيزي و اميدم كه ما را از حاملان و حاميان و ناصران خود محسوب فرمايد ان‌شاء‌اللّه‌تعالي.

فصل

بدان‏كه اعظم دليلها بر حقيت اهل حق همين دليلي است كه شنيدي از تصديق خداوند جل‏شأنه و به همين دليل هر حقي را از باطل بايد تميز داد و پيغمبران به همين دليل پيغمبري خود را براي امت ثابت مي‏كردند و به همين حجت براي امت حجت مي‏كردند و خداوند در قرآن به همين حجت در چندين‌جا حجت كرده است و به اين دليل امر دين و آخرت مضبوط مي‏شود و امر فروع و اصول ثابت مي‏شود و در جميع عالم دليلي محكم‏تر و مضبوط‌تر از اين دليل بر ثابت‌كردن پيغمبران و امامان و اولياء ايشان و اقوال ايشان يافت نمي‏شود و قلوب مؤمنين به اين دليل ساكن مي‏شود و بس پس مؤمن بايد تابع مشيت خدا باشد در هر امري، هركس را خدا تصديق كرد او هم تصديق كند و هركس را كه خدا دروغ‏گو نمود او را دروغ‏گو داند.

و اگر جاهلي گويد كه اگر آنچه ذكر كردي دليل بود پس به اين دليل مي‏بايست كه ابوبكر خليفه رسول خدا باشد چرا كه در زمان او امر او بالا گرفت و غالب شد و امر اميرالمؤمنين7 پنهان و مغلوب شد و الي الآن كه آخرالزمان است به همان نهج امر او بالا گرفته و عالم را گرفته و امر اميرالمؤمنين7 به نسبت به او چندان نيست بلكه از صدهزار جزو يك جزو اگر شيعه باشد پس چگونه ظهور امر و بقا و ثبات، دليل حقيت امر كسي مي‏شود و تصديق و غير تصديق از هم جدا مي‏شود و به اين دليل چگونه مي‏توان حقيت و بطلان امر كسي را يافت؟

در جواب گوييم كه ما در آنچه سابقاً ذكر كرديم شبهه نيست و آن مطلب حق است ولكن مقصود از تصديق را بايد يافت لهذا عرض مي‏شود كه خداوند چون عباد را مختار خلق كرد و از براي ايشان اسباب طاعت و معصيت آفريد و قدرت بر هر دو داد تا آنكه اگر خواهند طاعت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 174 *»

كنند بتوانند و اگر بخواهند معصيت كنند بتوانند تا بدين واسطه لايق ثواب و عقاب باشند چون چنين بود جايز نبود كه از عباد اسباب معصيت را بگيرد و نگذارد كه كسي آنچه در دل دارد از نافرماني و معصيت بروز دهد و اگر چنين نبود هيچ‏كس نمي‏توانست معصيت كند و چون نمي‏توانست معصيت كند به جبر طاعت مي‏كرد و كسي كه به جبر طاعت كند مستحق ثواب نباشد پس خلقت ايشان لغو مي‏شود و فايده در خلقت ايشان نخواهد بود وانگهي اين كار را كسي مي‏كند كه محتاج باشد و كسي كه بي‏نياز است هرگز به زور كسي را به كاري نمي‏دارد پس چون خلق مختار شدند و جايز نشد كه خدا اسباب معصيت را از ايشان بگيرد پس هرگاه قومي بخواهند نافرماني كنند بايد اسباب را از ايشان نگيرد و بگذارد كه معصيت كنند تا آنكه غضب بر ايشان مستحكم شود و بودن ايشان در دنيا ديگر صلاح و از حكمت نباشد آنگاه آنها را به بدترين عذابها بگيرد پس مهلت نافرمانان از حكمت است وانگهي كه بسا نافرماني كه بعد از چندي توبه مي‏كند و صالح مي‏شود و بسا نافرماني كه از نسل او چندين مؤمن به عمل مي‏آيد پس تعجيل در هلاك خلق كردن از كار حكيم نباشد و شيوه بزرگي نيست از اين جهت خداوند عاصيان را مهلت مي‏دهد شايد كسي برگردد يا از نسلش مؤمني به عمل آيد و به جهت آنكه امر اختيار هم بر حال خود بماند و كسي به مضطري طاعت نكند.

پس چون اين مطلب را دانستي مي‏گويم كه از آن طرف هم تصديق باطل كردن و باطل را ثابت گذاشتن شك نيست كه باعث گمراهي خلق مي‏شود و خدا گمراه‏كننده و تحريص‏كننده بر باطل نيست و مردم را به باطل نمي‏دارد چنانكه از پيش دانستي كه خدا حكيم است پس عالم را لغو خلق نكرده و فايده دارد البته و فايده حاصل نخواهد شد مگر آنكه چندي زيست كنند و زيست نخواهند كرد مگر به عمل كردن به اسباب صلاح و نظام و دوري كردن از اسباب فساد و به اين اسباب عالم نشوند مگر به تعليم و تعليم ايشان ممكن نشود مگر به معلمان و معلمان نباشند مگر پيغمبران و پيغمبري ايشان ثابت نشود مگر به معجزات و معجزات از سحرها و شعبده‏ها شناخته نشود مگر به تصديق خدا و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 175 *»

تصديق خدا آنست كه خدا حق را به خلق بشناساند كه حق است و باطل را بشناساند كه باطل است نه آنكه اهل باطل را هلاك كند به زودي، يا اسباب بطلان را از ايشان بگيرد، اينها چنانكه گذشت از حكمت نباشد بلكه از حكمت آنست كه به خلق بفهماند كه فلان‏كس بر باطل است و فلان‏كس بر حق است و به ايشان هم فهمي بدهد كه بفهمند و باز مردم را مختار سازد كه با وجود فهميدن حق و باطل اگر بخواهند به راه باطل روند و اگر بخواهند به راه حق روند.

پس چون اين مطلب واضح شد پس بر خدا لازم است كه به مردم بفهماند كه علي بر حق است و ابوبكر بر باطل و خليفه بلافصل پيغمبر و منصوب از جانب خدا و رسول و لايق منصب خلافت علي است بعد هرگاه مردم از راه عداوت و لجاج و عناد بخواهند پيروي ابوبكر را بكنند و علي را ترك كنند ايشان را منع نخواهد كرد تا آنكه هركس هرچه در باطن خود دارد فاش كند و ايشان را به زودي هلاك نكند تا هركس ممكن است كه رجوع به حق كند يا اگر در نسل او اهل حقي هست ظاهر شود و خدا چنانكه بعد بيايد به مردم شناسانيد كه حق با علي است و ابوبكر بر باطل است و مهلت ايشان دخلي به حقيت و بطلان كسي ندارد و چنين است دأب خداوند در هر حق و باطلي و آنقدر كه لازم است همان شناسانيدن است و بس بلكه اگر حق به حسب قوت دنيائي و عزت دنيائي چندي مغلوب شود و في‏الجمله گوشه نشيند دليل بطلان حق نشود بلكه بايد برهان حق و دليل حق هميشه غالب باشد نه عزت و غلبه دنيائي بلكه در اين ايام حق بايست به حسب دنيا مغلوب هم باشد تا باطن اهل باطل آشكار شود پس پيغمبر9 كه ظاهر شد و معجزات آورد و تصرف در جماد و نبات و حيوان و زمين و آسمان كرد به طوري كه بر هيچ عاقلي پوشيده نيست و تغيير شريعتها و دينها داد و همه را نسخ كرد و غير دين خود را كلاً ضلالت و كفر خواند و غير از تابعان خود را كلاً كافر دانست و زن و مال و خون ايشان را حلال دانست و با خلق مقاتله و جنگ كرد و كشت و بست و اسير كرد و غارت نمود و همه اينها در پيش روي خدا بود و خدا مطلع و آگاه بر ظاهر و باطن امر و با وجود اين خداوند امر او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 176 *»

باطل نكرد و بطلان او را نعوذباللّه آشكار ننمود و كسي را برنينگيخت كه مقابلي با او كند و امر او را باطل كند پس به اين تصديق قوي يافتيم كه او بر حق بود بعد اگر ديگر به جهت مصلحتي پيغمبر شكست بخورد يا چندي باطل قوي شود ضرري به حقيت او نخواهد رسيد و دلالت بر ضعف دين و طريقه او نخواهد كرد بلكه در ايامي كه مقدر شده است كه دولت باطل از روي حكمت قوتي داشته باشد حق بايد در دنيا مغلوب باشد چرا كه اگر حق غالب باشد به حسب دنيا اهل باطل جرأت نكنند كه باطل خود را فاش كنند و امر خود را ظاهر كنند پس حكمت چنان است كه حق چندي مظلوم و مقهور باشد تا باطل قوت گرفته از روي فراغت باطن خود را فاش كنند تا آنكه غضب خدا شديد شود و اجل اهل باطل برسد آنگاه ايشان را از پا دراندازد و حق به حسب دنيا هم غالب شود و عالم را فروگيرد پس از همين جهت امروز اهل اسلام را با ساير كفار كه بسنجي اهل اسلام صدهزاريك كفار نباشند و دولت كفر غالب است بر دولت ايمان و همچنين شيعه را كه بسنجي با سايرين، شيعه صدهزاريك مخالفين نشود و چنانكه غلبه كفر دليل بطلان پيغمبر نشد همچنين غلبه مخالفين دليل بطلان طريقه شيعه نشود و همچنين در ميان شيعه ثابتين بر طريقه حق را كه ملاحظه كني با آنها كه از طريقه ائمه كج شده‏اند و داخل راه باطل شده‏اند صدهزاريك اهل باطل نشوند و اين دلالت بر بطلان ايشان نكند و اگر چندي اهل باطل غالب باشند و ثابتين بر طريقه اهل‌بيت سلام اللّه عليهم مقهور و مغلوب باشند دلالت بر بطلان ايشان و حقيت مخالفان نكند از اين جهت خدا در قرآن همه‌جا مذمت بسيار را كرده و تعريف كم را فرموده است و معلوم است كه هميشه خوب كمتر از بد است و بدها اسباب ماندن و عيش‌كردن حق هستند ببين از اين‌همه جماد و سنگ و كلوخ چقدر از آن معدن است كه شرافت بر جماد دارد و از اين‌همه معادن چقدر گياه است و از اين‌همه گياه چقدر حيوان است و از اين‌همه حيوان چقدر انسان است همچنين از اين‌همه انسان چقدر صاحب شعورند كه از روي فهم حركت مي‏كنند و از همه صاحبان‏فهم چقدر بي‏غرض مي‏باشند و طالب حق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 177 *»

 هستند به همين‏طور قياس كن هميشه بد بيش از خوب بوده و هست پس بسياريِ بد دلالت بر خوبي آن نكند و چون بسيار شد در دنيا غالب خواهد بود و چون غالب شد خدا بايد برهان و صفات و علامات حق را غالب كند تا حق پوشيده نماند پس بفهم و قلب خود را مضبوط بدار و مبادا كه از پي كثرت و شهرت بروي كه هميشه حق كم است و با كمان است و خوب كمتر از بد است و مؤمن بايد در دين خود چنان باشد كه هرگاه جميع روي زمين را كفر بگيرد به طوري كه احدي جز او نماند در دين خود به واسطه كثرت مردم در كفر نلغزد نشنيده‏اي كه در عهد حضرت ابراهيم7 جميع روي زمين كافر بودند الا آن حضرت كه مؤمن بود و همچنين در عهد حضرت آدم در جميع جماد و نبات و حيوان عالم انساني نبود جز او و حواء پس نبايست دست از انسانيت برداشت كه در عالم انساني ديگر نيست بايد انسان بود و همچنين بايد مؤمن بود اگرچه كل عالم كافر باشند پس هركه بلغزد به واسطه بسياري باطل، مؤمن خالص نباشد بلكه چنان باش كه اگر جميع مؤمنان كه با تو رفيق و دوست بودند اگر از ايمان خود دست بشويند و كافر شوند و منكر گردند و طعن بر حق و اهل حق بزنند تو از حق دست برنداري چنانكه در زمان نوح7 مؤمنان ظاهري برگشتند و جمع قليلي از مؤمنان حقيقي ماندند و نجات يافتند و اين فصل فصل شريفي بود اگر قدر آن را بداني و بدان‏كه كسي كه به جهت كثرت پايش مي‏لغزد معلوم است كه در امر خود بر بصيرت نيست كه اگر بر بصيرت بود تغييري به احوالش دست نمي‏داد نمي‏بيني اگر جميع عالم روز را بگويند شب است تو باور نمي‏كني و اگر دست تو را بگويند اين چشم تو است تو باور نخواهي كرد به جهت آنكه يقين داري و اما اگر در چيزي بر شك يا بر مظنه باشي و جمعي بگويند كه چنين و چنان است تو از پي ايشان خواهي رفت يا مظنه به قول ايشان خواهي حاصل كرد و پاي تو خواهد لغزيد پس اول مؤمن مي‏بايد كه سعي كند تا بر امر خود بر بصيرت شود بعد مردم هرچه مي‏خواهند بگويند و به هر راه كه مي‏خواهند بروند و اگر در نفس خود مي‏بيني كه در امر خود بر يقين نيستي سعي كن و تحصيل يقين كن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 178 *»

بعد مردم را بگذار به حال خود هرچه خواهند بگويند و باك مدار اگر گوهري در دست تو باشد و همه مردم بگويند اين سفال است و همچنين نفع نخواهد كرد به تو اگر سفالي در دست تو باشد و همه مردم بگويند گوهر است و السلام علي اهل الحق و متّبعي الهدي.

 

فصل

بدان‏كه در اين زمان بعضي جهال پيدا شدند و چند كلمه از حكمت آموختند و آن را به طور كمال نگرفتند و به انجام نرسانيدند و به مقتضاي آن عمل ننمودند لهذا باعث شك و شبهه بسيار از براي ايشان شد كه از عهده آن برنتوانستند آمد و به سوي كساني هم كه خدا ايشان را در ثغور شياطين قرار داده و از براي دفع شكوك و شبهات ناصبين مقرر فرموده رجوع نكردند و به همان دو كلمه حكمت ناقص خود مغرور شدند و مستقل شدند لهذا شياطين بر ايشان زورآور شده و شبهه‏ها در دل ايشان انداخته و ايشان را مغرور كرده تا آنكه اظهار شبهه‏هاي خود را كرده و گمراه كه بودند و جمعي از جهال را هم به اين واسطه گمراه كردند و آن جهال به ريسمان پوسيده آن دو كلمه حكمت ناقص به چاه شبهاتِ ايشان افتاده و آن شبهات را تقويت كردند و اعانت نمودند و زينت دادند و در بلاد و عباد منتشر كردند نمي‏دانم چگونه بيان كنم كه بر من چه گذشته و چه مي‏گذرد و چون اين شياطين جني و انسي و ساير شياطين مخالفين همه درصدد دفع حقند و مانع از قوت تمام ظهور حق لابدم كه قدر آسان و ممكن را فروگذاشت نكنم و اقلاً به بيان مقالي و كتابي نصرت حق را نمايم و چند رساله در اين خصوص نوشته‏ام به زبان عربي و فارسي و چون اينجا هم مناسب افتاد لابدم كه اشاره بكنم و در اين مقام اول بيان واقعي مي‏خواهم بكنم بعد بيان شك و شبهه آن جماعت را بعد دفع شبهه آنها را بكنم.

و اما بيان واقع كه عرض شد آنست كه شياطين روحهايي هستند خبيثه و از براي ايشان اول تولدي است بعد زياده و نقصاني است در قوت و شيطنت و همه شياطين يكسان نيستند و علم همه مساوي نيست و همين كه بدن كسي از انس را مناسب محل و مكان خود يافتند آنجا ساكن مي‏شوند و هر نوع اغوا كه از آن شيطان مخصوص برمي‏آيد مي‏نمايد

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 179 *»

نمي‏بيني كه شياطين عوام ايشان را در علوم و شكوك غريبه دقيقه اغوا نمي‏نمايد و القاء شبهات در مسائل حكميه به ايشان نمي‏نمايد و همچنين در كسبهايي كه وقوف ندارند شيطنت در آنها نمي‏دانند و هر كسبي را كه مهارت دارند در آن كسب شيطنت مي‏كنند پس معلوم شد كه شياطين جاهل و عالم به هر علمي دارند و كاسب به هر كسبي دارند و هريك از آنها در هر كاري استادي دارند و همچنين شياطين قابل آن هستند كه تحصيل علمي ديگر كنند و شيطنتي ديگر آموزند و خبيث‏تر شوند و شيطنت ايشان زياده شود.

پس چون اين را دانستي مي‏گويم بسا انساني كه تحصيل علم مي‏كند نه از جهت نزديك شدن به خدا بلكه از جهت بزرگي و رياست و تشخص و حاكم شرع شدن و قاضي‌شدن يا ملاباشي يا آقاشدن يا شيخ الاسلام شدن و بسا انساني كه تحصيل علم مي‏كند از براي رضاي خدا و نزديك شدن به خدا و براي عمل به آن و معلوم است كه عمل اول معصيت است و معصيت از جانب شيطان است و نفس اماره و عمل ثاني طاعت است و از جانب ملك است و از جانب عقل كه نور خداست پس در تن آن جماعت شيطان سكنا دارد و از چشم ايشان نظر مي‏كند و از گوش ايشان مي‏شنود و از دست و پاي ايشان حركت مي‏كند و در بدن ايشان تحصيل علم مي‏كند و علم آن شيطان زياد مي‏شود و شبهه و شك در آن علم مي‏آموزد و در آن علم بناي شيطنت و اغوا مي‏گذارد و آن شخص را اغوا مي‏كند و جمعي ديگر را كه مناسبتي با او دارند اغوا مي‏كند و آنها هم شبهه‏هاي او را به جهل خود زينت مي‏دهند و شواهد و مثلها براي آنها مي‏جويند و ذكر مي‏كنند.

پس چون اين مطلب را دانستي جمعي در زمان حيات سيد جليل اجلّ اللّه شأنه و انار برهانه با قلبها و خيالهاي فاسد از پي تحصيل علمهاي آن بزرگوار رفتند و در مكتب دل ايشان شيطان نشست و تحصيل علم ايشان را نمود و معلوم است كه با اين علم فساد بيشتر مي‏توان كرد تا علمهاي ديگر پس اين علم را براي غير خدا آموختند و بعد از آن بزرگوار بناي فساد در بلاد و عباد گذاردند و به خيال رياست عَلَم شقاق افراشتند و بناي اظهار شك و شبهه در ميان خلق گذاردند. از آن جمله يكي از آنها به ادعاي قطبيت و بابيت عَلَم خلاف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 180 *»

افراشته و ادعاي آن كرد كه من باب اعظم و ذكر اجل اعلي هستم و بر من قرآني نازل شده است و كتابي ساخت بر سبك قرآن و در آن سوره‏ها و آيه‏ها قرار داد و در ميان مردم منتشر كرد و احكام جديد در كتاب خود قرار داد و حال آنكه جميع كتاب او غلط و خلاف زبان عرب بود و ادعاي آن كرد كه كتاب من هم مثل قرآن معجزه است و هيچ‏كس يك حرف مثل آن نمي‏تواند آورد و حال آنكه همه غلط و همه نامربوط و جمعي نظير آن را ساختند بسيار فصيح‏تر و بليغ‏تر و اما علماي رباني از كتاب خدا حيا كرده و اقدام بر ساختن عبارات به سبك قرآن نكردند. باري اين هم فتنه عظيمي شد بعد از سيد جليل اجلّ اللّه شأنه و جمع كثيري به او گرويدند و اين نامربوطها را تصديق كردند و در بلاد منتشر نمودند و زينت دادند و تفصيل آن نامربوطها را در «تير شهاب بر راندن باب» و در «ازهاق الباطل» نوشته‏ام و اينجا بيش از اين طول نمي‏دهم و غرض همين بود كه از روي جهالت مانند قرآن به خاطر خود ساخته و منتشر نموده است بلكه بعضي از مصدقين او چنانكه به واسطه مراسله اميني به من رسيد در اصفهان اظهار كرده است كه قرآن الفاظ ظاهره‏اش معجز نيست و مي‏توان جفت او ساخت باري نمي‏دانم فتنه آخرالزمان چقدر عظيم است و چه صدمه‏ها به دين و اهل دين بايد برسد به هر حال مقصودم همين است كه حمايت قرآن نمايم و حق را از باطل جدا كنم و به مؤمنين بفهمانم كه مانند قرآن نمي‏توان آورد چرا كه قرآن كلام خداست و به عنوان معجزه ظاهر شده است پس نظم و خلقت قرآن مثل خلقت آسمان و زمين و ساير موجودات است چنانكه كسي جفت آنها را نمي‏تواند ساخت جفت قرآن نمي‏تواند آورد از اين جهت خدا در قرآن مي‏فرمايد كه لواجتمعت الانس و الجن علي ان‏يأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا يعني اگر همه انس و همه جن جمع شوند و عزم كنند كه مثل قرآن بياورند نخواهند آورد اگرچه همه عقلهاي خود را كمك هم بكنند و علمهاي خود را ياور يكديگر بسازند و باز مي‏فرمايد كه فأتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون اللّه يعني بياوريد ده سورة افترائي و غير از خدا هركس را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 181 *»

مي‏خواهيد به كمك خود بخوانيد و از اين آيات معلوم شد كه هرگاه همه پيغمبران و اوصيا و انس و جن و همه خلق جمع شوند نمي‏توانند مثل قرآن بگويند چرا كه اين كلام خداست و به علم خدا نازل شده و آن كلام خلق است و به علم خلق مطابق خواهد شد پس چگونه علم خلق با علم خالق مساوي شود بلكه محال است كه ادراك خلق به مقام قرآن برسد چرا كه قرآن فوق عقل خلايق است و بيان و شرح عقل پيغمبر است و بدان‏كه قرآن معصوم است از اختلاف و خطا و سهو و نسيان و كذب و لهو و لغو و كساني كه خود ايشان معصوم نيستند چگونه مخلوق ايشان معصوم مي‏شود و كلام هر كسي شرح احوال عقل اوست و كسي كه عقلش مانند عقل كل نيست چگونه شرحش مانند شرح آن مي‏شود و همين دليل عظيمي است كه اگر مي‏شد كرده بودند و حال آنكه هميشه دشمنان پيغمبر9 از انس و جن بوده‏اند و هستند و اگر انس كوتاهي كند شيطان غافل نمي‏شود اگر مي‏شد شيطان به جهت ابطال امر ايشان مي‏ساخت كتابي و بر زبان هركس بود جاري مي‏ساخت ولي شيطان مي‏داند كه عاجز است اينك خواست بعضي احمقان را تسخير كند اين نامربوطها را بر زبان اين مرد جاري كرد و جمعي بي‏سواد نا مُلا كه از خارج قدري حكمت آموخته بودند كه نمي‏توانند خود مثل او بگويند عاجز شدند و در اطراف منتشر كردند كه كسي مثل او نمي‏تواند بگويد و عجب آنكه قاصدي كه باب فرستاده بود پيش من و سوره‏اي براي من نازل كرده بود كه بيا به فارس كه خروج كنيم و قشون به همراه خود بياور جميع شبهات را از دل آن قاصد به دليل و برهان بيرون كردم تا كار به قرآن باب رسيد من گفتم كه اين را همه‌كس مي‏تواند ساخت و اين معجز نيست منكر شد و گفت معجز است و احدي نمي‏تواند مثل آن بسازد و همين يك شبهه در دلش مانده بود تا آخر يكي از بي‏سوادان رفقا كه هيچ عربيت نداشت به شوخي برداشت سوره‏اي ساخت آن وقت حيران شد خلاصه مردم به اين‏طور لغزيده‏اند و از دين و ضرورت اسلام منحرف شده‏اند باري بطلان اين حكايتها از آفتاب روشن‏تر است ولي خداوند عالم در هر عصري فتنه‏اي مي‏آورد تا خلق را آزمايش كند و همين يك اساس اسلام باقي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 182 *»

 مانده بود كه شيعه و سني در اين خصوص نتوانسته بودند كه شبهه كنند و در آخرالزمان اين شبهه هم پيدا شد و عباد و بلاد به اين مفتون شدند و معلوم شد كه الي الآن معني ضرورت اسلام را نفهميده‏اند و از اسلام خبري نداشته‏اند خدا همه مؤمنين را محافظت فرمايد از فتنه‏هاي آخرالزمان و چون كلام به اينجا رسيد في‏الجمله شرحي بايد ذكر شود و نصرت حق را نمايم.

بدان‏كه به ضرورت اسلام و به نص كتاب محكم و حديثها و دليل عقل واضح است كه پيغمبر ما خاتم پيغمبران است و آخري آنهاست و تا روز قيامت ديگر پيغمبري نخواهد آمد و اين معني از بديهي‏هاي اسلام است و دو نفر در اين خلاف ندارند و شك نيست كه پيغمبر آن انساني است كه خداوند عالم او را به سوي قومي فرستاده باشد به وحي خاصي به سوي خود او ديگر خواه صاحب شريعت ناسخي باشد هم‏چون موسي مثلاً يا نباشد هم‏چون لوط مثلاً كه پيغمبر بود و تابع شريعت ابراهيم بود پس هركس كه خدا او را به قومي فرستاد و به او پيغامي داد پيغام‏آور و پيغام‏بر خدا خواهد بود به سوي آن قوم و چون محمد بن عبداللّه9 پيغام‏بر آخر است و بعد از او كسي به پيغام‏بري فرستاده نخواهد شد پس هركس بعد از آن بزرگوار ادعا كند كه وحي بر من آمده و خدا مرا به سوي خلق فرستاده مخالف ضرورت اسلام و كتاب و سنت حركت كرده است و كافر و مرتد است از اسلام بالبداهه و باز شك نيست كه معني اينكه پيغام‏بري بعد از پيغمبر ما نيست اين است كه همچنين كسي نخواهد آمد خواه اين اسم را بر سر خود بگذارد يا از راه تلبيس نگذارد چنانكه كسي بيايد و بگويد وحي بر من نازل شده است و همه شما بايد اطاعت من را بكنيد و مخالفت‏كننده من كافر و مرتد است و واجب‏القتل است و من با او جهاد مي‏كنم و حلالي و حرامي بيان كند همين معني پيغمبري است و بس و اجماع بر نبودن لفظ پيغمبر نشده است بلكه بر نبودن كسي كه خبردهنده از خدا باشد و بر قومي فرستاده شده باشد ديگر خواه بگويد كه من پيغمبرم و خواه از راه تلبيس نگويد و آنچه تلامذه و رسل اين مرد به اطراف آوردند همه كتابي بود مشتمل بر آيه‏ها و سوره‏ها و خطابها كه بر خدا افترا بسته بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 183 *»

و مضمونها كه بر وحي افترا بسته بود حتي آنكه در آنها بود كه ما بر تو وحي كرديم چنانكه بر محمد بن عبداللّه و ساير پيغمبران وحي كرديم به طوري كه در «ازهاق الباطل» شرح آنها را كرده‏ام و در آنها حلال و حرام بود چيزي كه در كتاب خدا و سنت رسول نبوده و نيست و مردم را به سوي خود خوانده بود و مخالفين خود را كافر خوانده بود و خلق را به سوي جهاد خوانده بود و در آنها بود كه اين قرآن افضل از قرآن محمد است و اگر بخواهيم همه قرآن محمد را در يك حرف از اين كتاب قرار مي‏دهيم و همچنين، حال به نظر عبرت نظر كن كه اين ادعاي پيغمبري هست يا نه و كدام پيغمبر بيش از اين ادعا كرده است ديگر از راه تلبيس بگويد من باب صاحب‏الزمانم از او نمي‏شنويم نمي‏بيني كه اگر كسي بگويد نماز را نبايد كرد ولي روزه بايد گرفت پس به همان كه انكار نماز كرده كافر مي‏شود و نمي‏توان گفت كه اين شخص اقرار به روزه دارد كافر نيست. حال اين شخص ادعاي وحي و بعثت و فرض طاعتش را كرده است پس كافر شد ديگر بگويد من عبد بقيةاللّه مي‏باشم چه فايده نمي‏بيني كه لوط با وجود پيغمبري و وحي خود را تابع ابراهيم مي‏دانست و به امامت ابراهيم اقرار داشت چه منافات، پس اين مرد هم ادعاي پيغمبري كرده است و خود را كوچك صاحب‏الامر بداند چه مضايقه وانگهي كه اين هم از راه تلبيس است به جهت آنكه ادعاي پيغمبري كرده است البته.

و اگر گويي چرا تأويل نمي‏كني قول او را؟ گويم اگر ما باب تأويل بر روي مردم بگشاييم و كلام مردم را بناي تأويل بگذاريم اسلام از هم خواهد پاشيد چرا كه امر تأويل به طور صرفه كه نمي‏شود كه هرچه صرف دارد تأويل كنيم و هرجا ندارد نه، اگر بايد تأويل كرد حرف همه را تأويل بايد كرد پس اقرار احدي بعد از اين ثابت نمي‏شود و هركس هر كلمه كفري بگويد كافر نشود و آنها هم كه كلمه ايمان مي‏گويند تأويل شود پس در اين هنگام فرقي مابين مسلم و كافر و مقرّ و منكر و فحش و كلمه محبت و دوست و دشمن نخواهد بود و احدي طلب كسي را نبايد بدهد چرا كه احتمال تأويل دارد و مطلوب و امر كسي را به انجام نرساند چرا كه تأويل دارد و اگر راضي به اين‏طور هستيد پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 184 *»

انكار مرا هم بر اين مرد تأويل كنيد و بگوييد اين هم تأويل دارد و اين مطلب مي‏كشد تا به جايي كه فرقي مابين كل خلق نماند و كلام همه تأويل شود و همچنين انكار نواصب را و منكرين فضايل و جميع خلق و همه كفار و ملحدين را بايد تأويل كرد و همه يكسان باشند نعوذباللّه من غضب اللّه.

و اما آنچه اين جهال شنيده‏اند كه ادرأوا الحدود بالشبهات يعني حدود را به شبهه دور كنيد در جايي است كه اسباب اشتباهي باشد بايد تا يقين نكنند حد را جاري نكنند و اگر تكليف اين بود كه جميع حدود را به شبهه دور كنند پس هرگز حدي جاري نشدي و وضع حد لغو بودي و پيغمبر و ائمه كه حدود را جاري مي‏كردند ترك اولي باشد يا معصيت باشد پس معلوم شد نه معني اين عبارت اين است كه واجب است يا مستحب است كه حدود را دور كنند بلكه در آن موضعي است كه قراين اشتباهي باشد كه احتمال دو طرف امر در آن برود آن‏وقت بايد به واسطه آن شبهه آن حد را جاري نكرد وانگهي كه بر فرض اينكه بايد شبهه براي عاصي پيدا كرد و حد بر او جاري نكرد هرگاه كسي زنا كرده باشد و ما گشتيم و شبهه پيدا كرديم و نگذاشتيم كه زناي او آشكار شود تا حد جاري شود در اين هنگام كه به شبهه رفع حد از او كرديم اين زاني حجت خدا و نقيب و نجيب كه نبايد بشود و لازم‌الاطاعه كه نمي‏شود خوب هرگاه ما كفرهاي اين مرد را به شبهه دور كرديم باعث اين نمي‏شود كه اين شخص ولي كامل بشود نهايت به قول عوام به شرقّ دست، كفر او را مخفي كرده‏ايم اين كجا و نقيب و نجيب و ولي و مفترض‏الطاعه شدن كجا، خدايا چشم و گوش ما را باز كن تا آنكه به راه ضلالت نرويم.

باري پس از آنچه ذكر شد معلوم شد كه ما مأمور به تأويل سخن عباد نيستيم وانگهي كه شخصي اصرار كند و تكرار كند باز اگر كسي بود كه طريقه و علم و فضل و تدين او معلوم بود و نوع عقايد او معروف بود و جليل‏الشأن بود و در علمش اختلاف نبود و بعد از معروف‌بودن عقايدش يك كلام متشابهي از او مي‏شنيديم با وجود محكمات ديگرش ممكن بود ردّ متشابه كلامش به محكم كلامش و الحال اين مرد كتاب آورده است شبهه نيست و بر سبك قرآن سوره و آيه دارد شبهه نيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 185 *»

و در آن كلمات دارد كه اين وحي است و بر نهج خطابات خدا با پيغمبران است شبهه نيست و خلق را دعوت كرده به طاعت خود شبهه نيست و حلال و حرام دارد شبهه نيست و مع‌ذلك كله و الحمدللّه همه غلط و بر خلاف لغت عرب است و ركيك و قبيح است كه شتردارهاي عرب مي‏فهمند شبهه نيست و آن كتاب را نسبت به خدا مي‏دهد شبهه نيست و كتاب خود را جفت قرآن بلكه اشرف و جامع‏تر مي‏داند شبهه نيست پس چگونه مي‏توان اين همه امر واضح را به شبهات دور كرد و همه اينها خلاف ضرورت اسلام است و موجب كفر و ارتداد است.

و عجب آنكه بعضي از تلامذه او و مقرين به او اصلاح كفرهاي او را مي‏كنند بعضي مي‏گويند قرآن حقيقي مظهرها دارد اين هم يك مظهر او و اين است كه مي‏گويم علم ناتمام كُشنده انسان است اينها هم لفظ مظهري شنيدند و نمي‏دانند مظهر چيست و چه معني دارد و كجاست جاي او و بعضي مي‏گويند كه چنانكه قرآن بيش از اين بوده و تتمه دارد و آنها هم به فصاحت همين قرآن است پس ممكن است به فصاحت اين قرآن، ديگر هم عبارتي باشد و خدا بگويد و اينك قرآن باب به فصاحت قرآن است و غير از قرآن هم هست چه عيب دارد و بعضي مي‏گويند كه خداوند كه مي‏تواند مثل قرآن بگويد نهايت مردم نمي‏توانند و قرآن باب را خداوند فرموده و بر پيغمبر نازل كرده و ايشان به امام عصر داده‏اند و ايشان براي باب فرستاده‏اند نعوذباللّه از تمام شدن عقل و قباحت لغزش.

اما قوم اول خطا گفته‏اند به دو جهت يكي به طور نقض يكي به طور حلّ اما به طور نقض گويم اگر اين جايز باشد پس بايد جايز باشد كه كسي هم بيايد بگويد من مظهر پيغمبرم و پيغمبر را مظهرهاست و همچنين كتاب او را مظهرهاست و همچنين شرع او را ظهورهاست و در هر عصري جلوه‏ها دارد موافق صلاح آن عصر پس بگويد منم محمد بن عبداللّه و كتابي بياورد و بگويد اين كتاب من است و قرآن است و اين هم شرع من مناسب اين عصر آيا بايد پذيرفت يا نه؟ اگر مي‏گويند بايد پذيرفت پس عِرقي از اسلام در بدن اينها نيست و كافر مطلق مي‏باشند زيرا كه ديگر براي اسلام حفاظي باقي نگذاردند و آنچه در شرع حلال بوده مي‏شود كه حرام شود و حرامش مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 186 *»

حلال شود و بودش نابود و نابودش بود و كذبش صدق و صدقش كذب گردد و در اين هنگام اسلام از غير اسلام فرقي نمي‏داشت. و به طور حلّ عرض مي‏كنم كه اي جهال مظهر كامل بايد بر طبق ظاهر باشد اگر اين مظهر بر طبق قرآن هست همين تكذيب قول خدا كه قرآن مثل ندارد و اگر بر طبق آن نيست مظهر كامل نيست و اگر مظهر ناقص مي‏خواهيد جميع عالم مظاهر پيغمبرند و جميع كلامهاي حق مظاهر قرآن ولي هيچ‏يك محمد9 و قرآن نيستند به جهت نقصان آنها بلي هريك جهتي از جهات آن دو را مي‏نمايند بفهم چه مي‏گويم الحال اگر كتاب اين مرد مظهر قرآن باشد و به اين واسطه قرآن باشد جميع كلامهاي مردم هم قرآن است حتي آنكه ماست سفيد است بايد قرآن باشد و اگر راضي شديد كه قرآن باشد پس فضلي براي كتاب اين مرد نماند و حال آنكه مظهر تا كل را ننمايد مسمي به اسم كل نمي‏شود پس هيچ قولي قرآن نمي‏شود به جز قرآن محمد9 چنانكه هيچ تني محمد نمي‏شود به جز تن محمد9 و اين است ضرر آنكه شخص بعضي از الفاظ حكمت را بياموزد و علم را به انجام نرساند و صاحب عمامه و ردا و عصا و وقار گردد و گمراه شود و جمعي را گمراه گرداند نعوذباللّه.

و اما جواب جماعت دويم پس مي‏گويم اي جهال تتمه قرآن در زمان پيغمبر نازل شد و وحي است و از قرآن است و مراد از قرآن همه آن است و اين قرآن موجود بعض آن است و اينكه خدا مي‏فرمايد هيچ‏كس مثل قرآن نمي‏تواند آورد مثل كل قرآن است و ممكن است به فصاحت اين قرآن خدا سخن بگويد ولي پيغمبر، خاتم نبيين است يعني خاتم خبردهندگانِ از خدا پس اگر كسي ديگر هم وحي بر او نازل شد آن هم خبر به او رسيده است و خبردهنده از خدا مي‏شود و آنگاه پيغمبر خاتم نخواهد بود و اين كفر است و آنچه اين مرد آورده تتمه قرآن نيست تتمه قرآن شرح سوره يوسف و كاغذ به زيد و عمرو نيست تتمه قرآن را همه‏كس شنيدند و تتمه قرآن پيش صاحب‏الامر است آه‏آه چه كنم از دست جهال و جهالتهاي ايشان، اعظم مصيبتها ابتلاي به دست جهال است.

و اما جواب طايفه سيوم را عرض مي‏كنم كه بلي خداوند مي‏تواند كه ديگر هم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 187 *»

كتابي بفرمايد مثل قرآن ولي تكرار همين كتاب مي‏شود چرا كه خدا مي‏فرمايد ما فرّطنا في الكتاب من شي‏ء يعني در كتاب، ما چيزي فروگذاشت نكرديم و مي‏فرمايد و فيه تبيان كل شي‏ء يعني در اين قرآن بيان هر چيزي شده است پس اگر ديگر هم خداوند كتابي بفرمايد تكرار همين كتاب است ولي به عبارت ديگر و خدا قادر است و معجزه هم مي‏شود البته و باز انس و جن از مثل او عاجز مي‏شوند و لكن در آن هنگام آن هم وحي مي‏شود مثل قرآن و اگر مي‏گوييد كه بر پيغمبر نازل شده است و از آن بر امام عصر نازل شده است و از آن بر باب نازل شده است پس عرض مي‏كنم كه اين كتاب وحي خدا مي‏شود كه بر باب نازل شده است بدون فرق مثل تورات و انجيل چرا كه آنها هم اول به پيغمبر رسيده است بعد به ائمه رسيده است و از ايشان به موسي رسيده و خطاب به موسي است و اين هم خطاب به باب است ولي به واسطه پيغمبر و ائمه رسيده است پس چه فرق كرد با تورات و انجيل بلكه چه فرق كرد با قرآن چرا كه قرآن هم اول به باطن پيغمبر رسيده و از آن به باطن ائمه آمده و از آنجا به ظاهر پيغمبر آمده. وانگهي كه اينها همه خرافات است چرا كه ٭رخش مي‏بايد تن رستم كشد٭ كجا رعيت را طاقت حمل وحي است و طاقت نزول كتاب است؟ پيغمبر9 وقتي كه وحي نازل مي‏شد غش مي‏كردند و بي‏حال مي‏شدند ٭عنقا شكار كس نشود دام باز گير٭ وانگهي كه كل كتاب نامربوط و غلط كه همه مردم مي‏فهمند و خودش اقرار دارد وانگهي كه بر فرض همه آنچه گفته‏ايد اينها همه خيالاتي است كه بافته‏ايد و خداوند بعد از پيغمبر كتابي نازل نفرموده و نمي‏فرمايد چرا كه به نص كتاب و اخبار و دليل عقل قرآن خاتم‏الكتب است چنانكه پيغمبر9 خاتم پيغمبران است و شرع او خاتم‏الشرايع است و وصي او خاتم‏الاوصيا است و زمان او آخرالزمان و امت او آخرالامم اينها خرافات است كه جهال دو كلمه چيز آموخته‏اند و به هم مي‏بافند لالامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر و به اين تأويلها و معني كردنها و خرافتها جميع عالم را مي‏توان قطب و نقيب و نجيب كرد و جميع خرافتها و حرفهاي زشت را كلام آسماني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 188 *»

قرار داد چنانكه صوفيه خبيثه لعنهم‌اللّه كرده‏اند و مي‏كنند و اين هم بعضي از آن است چنانكه در كتاب ديگر نوشته‏ام به تفصيل و شيخ مرحوم رساله‌اي در اين خصوص نوشته‏اند و عجب مدار از اينها چرا كه پيغمبر9 با لسان‌اللّه و كلام‌اللّه و قدرةاللّه و علم‌اللّه و خلق‌اللّه بيست‌وسه ‌سال دعوت كرد و بعد از آن بزرگوار كلاً علي بن ابي‏طالب را صلوات اللّه و سلامه عليه و آله گذاردند و از عقب ابوبكر رفتند و اينها هم بي‏شبهات نرفتند به متشابهات احاديث استدلال كردند و به اجماع گرويدند و تلبيس كردند و اميرالمؤمنين را تنها گذاردند و هرچه داد مي‏كرد كار از كار گذشته بود و صحابه كبار و علماي اصحاب نبي9 و زهاد و عباد امت همه تصديق ابوبكر كرده بودند چه‌كار مي‏شد بكني الحال هم تلامذه شيخ و سيد و قديميهاي ايشان و صاحبان عبا و رداء و عصا تصديق كرده‏اند و سيد مي‏فرمودند كه به جهت من عماقريب قرآن را هم تكذيب خواهند كرد و اينك دوست و دشمن او تكذيب كردند و نه اين است كه مصدقان اين مرد همان شيخيه باشند بلكه مخالفان ايشان هم بسياري تصديق كردند و همه منكر قرآن شدند به واسطه تصديق اين مرد و تكذيب اين فقير فاِنّا للّه و انّا اليه راجعون باري درد بيش از اينهاست و اين چند كلمه به مناسبتِ ذكر قرآن ذكر شد و به همين اكتفا مي‏شود والسلام علي من اتبع الهدي.

فصل

بدان‏كه اعظم دليلها براي حقيت پيغمبر ما9 در نزد دانايان و صاحبان فهم همين شريعت پاك و پاكيزه اوست زيرا كه صاحبان سليقه راست و فهم درست و بصيرت به امر سياست، چون در اين شريعت تدبر كنند مي‏يابند كه جميع آنچه امر به آن فرموده يا نهي نموده است همه بر وفق حكمت است و مطابق سياست و موافق صلاح نظام عباد و معاش و معاد ايشان به طوري كه هرگاه اندكي كسي بخواهد تحريف و تغييري در آن قرار دهد نهايت خلل در امر عباد و بلاد حاصل مي‏شود و به طوري احكام و حدود و معاملات مردم را قرار داده است كه الي‏الآن كه هزار و دويست و شصت و دو سال از هجرت آن بزرگوار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 189 *»

 مي‏گذرد علما و فقها و صاحبان هوش در شريعت فكر كرده‏اند و حكمتها در آنها فهميده‏اند كه همه موافق سياست و نظم عالم است و همه آنها موافق صلاح عباد است و همه بر نهج انسانيت و درستي و راستي است و اگر اين شريعت از جانب خدا نمي‏بود به اين‏گونه موافق حكمت و عقول سليمه نمي‏افتاد و خداوند الي الآن فسادي در آن ابراز نفرموده است پس چون يافتيم كه كلام او نور و امر او رشد و وصيت او تقوي و پرهيزكاري و فعل او خير و عادت او احسان و طبيعت او كرم و شأن او حق و صدق و رفق است و مع‏ذلك معجزات و كرامات و خارق عادات از او ظاهر شد و خبرهاي غيبي با آن وقار و جلال و جمال و كمال و خصال و احوال كه همه عاجز بودند از مثل آن و تصديق خداوند از پي اينها همه پس شك و شبهه از براي احدي باقي نمي‏ماند كه ايشان پيغمبر ذي‏شان بودند و همه افعال و اقوال و احوال ايشان حق و صدق بوده و متابعت ايشان نجات و مخالفت ايشان هلاك بوده پس در حقيقت، امر ايشان اوضح از اين است كه من با اين بيان قاصر و عزم فاتر و فهم ناقص اظهاري از آن كنم يا حاجت به اظهار من باشد.

 

آفتاب آمد دليل آفتاب   گر دليلت بايد از وي رخ متاب

 

فصل

بدان‏كه نور هر چيز تابع آن چيز است چنانكه نور آفتاب تابع آفتاب است در گردي و زردي و حرارت و درخشندگي و نور ماهتاب تابع ماهتاب است در گردي و سفيدي و سردي و تابندگي و نور چراغ تابع چراغ است در صفتهاي آن و عكس انسان تابع انسان است در شكل انسان و عكس حيوان تابع حيوان است در صفات آن چنانكه در آئينه مي‏بيني و اين حكمت خداست و در حكمت خداوند تفاوت نيست ولي باز بديهي است كه نور چراغ هرچه نزديك به چراغ است روشن‏تر است و هرچه دورتر مي‏شود تاريك‏تر مي‏شود و تا جايي كه نور چراغ پيداست در همه‏جا شباهت به چراغ دارد الا آنكه هرچه دور مي‏رود ضعيف‏تر مي‏شود و هرچه نزديك‏تر مي‏شود قوي‏تر مي‏شود و همچنين نور هر چيزي هرچه نزديك‏تر به صاحب نور مي‏شود قوي‏تر و شبيه‏تر مي‏شود به صاحب نور و هرچه دورتر مي‏شود ضعيف‏تر مي‏شود و شباهتش كمتر مي‏شود و آنجا كه هيچ شباهت

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 190 *»

نباشد نور نباشد و تا نور هست شباهت هست و تفاوت در ضعف و قوت است و بس.

پس چون دانستي كه خداوند عالم حيّ است و عالم است و سميع و بصير است پس بايد بداني كه خلق او كه عكس نور اويند هرچه نزديك‏تر به خدايند در علم و حيات و سمع و بصر قوي‏ترند و هرچه دورتر از اويند در اين صفتها ضعيف‏ترند ولي همه اين صفتها را دارند چنانكه نور چراغ از اول تا آخر همه‌جا به شكل چراغ است الا آنكه ضعف و قوت دارد پس همه خلق خداوند زنده و صاحب شعور هستند از اول خلق گرفته تا خاك الا آنكه بعضي قوي‏ترند و بعضي ضعيف‏تر و همه خلق خدا هم به اين واسطه مختارند چرا كه خدا مختار است نهايت بعضي در اختيار قوي‏ترند و بعضي ضعيف‏تر و اين حكمتي بود از حكمت الهي كه براي تو ذكر كردم پس بعد از اين نه شبهه در شعور خلق كن و نه شبهه در حيات آنها و نه شبهه در اختيار خلق پس همه باشعورند و از روي اختيار حركت مي‏كنند و تفاوت در ضعف و قوت است و بس پس شعور انسان و اختيار او بيشتر از خاك است و اين باعث آن نمي‏شود كه خاك شعور نداشته باشد و مختار نباشد.

پس مشنو حرف جهال را كه مي‏گويند آتش مضطر است بر سوزانيدن و آب بر روان بودن و اينكه مي‏گويند جمادات و نباتات شعور و حيات ندارند و حيوان شعور نمي‏كند امور كلي را و بدان‏كه همه از روي جهالت سخن گفته‏اند و آنچه من مي‏گويم قول خداست كه در كتاب خود فرموده و قول پيغمبر است كه در حديث خود فرموده است و اين است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد كه نيست چيزي مگر آنكه تسبيح خدا مي‏كند و در وصف طيور مي‏فرمايد كه هريك نماز و تسبيح خود را مي‏دانند و باز مي‏فرمايد كه هيچ جنبنده‌اي در زمين و هيچ پرنده‌اي نيست مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما و همچنين آيه‏ها و حديثها كه وارد شده است چون اين رساله فارسي است گنجايش ندارد كه ذكر شود و احتمال مي‏رود كه پانصد حديث بيشتر باشد كه دلالت بر شعور كل خلق مي‏كند و بر اختيار آنها، بلي همه مثل انسان نيستند ولكن همه صاحب شعور و فهم و حيات و اختيار مي‏باشند پس چون اين مطلب را دانستي پس بدان‏كه چون همه ملك بندگان خداوند عالم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 191 *»

مي‏باشند و همه را خلق كرده است با شعور و اختيار و خداوند هم حكيم است و هرزه‏كار نيست پس آنها را به جهت فائده‏اي آفريده است كه به خود ايشان برسد چرا كه خدا خودش بي‏نياز است پس همه بايد رويّه بندگي را منظور دارند تا به آن غايتي كه از براي آن خلق شده‏اند برسند و آن فايده از براي ايشان حاصل شود و شك نيست كه رويه بندگي را خداوند بايد تعليم كند و رضا و غضب خود را بياموزد چنانكه بني‏آدم نمي‏دانند رويه بندگي را و خداوند عالم بايد تعليم آنها كند پس ساير موجودات كه از انسان پست‏ترند البته نمي‏دانند مگر به تعليم خداوند عالم. حال از دو قسم بيرون نباشد يا بايد كه هريك از جماد و نبات و حيوان و جن خود از خداوند عالم بگيرند بدون واسطه يا آنكه به واسطه بايد بگيرند اما بدون واسطه كه ممكن نباشد چرا كه آنها همه قابل وحي و الهام خداوندي نيستند و مقام رسالت را ندارند چنانكه در انسان يافتي پس بايستي كه از براي آنها هم پيغمبري باشد كه او كامل‏ترين آنها باشد و خداوند احكام خود را به او بياموزد و او به سايرين برساند و حجت را بر رعيت خود تمام كند و رويه بندگي را به ايشان بياموزد و همچنين بايد پيغمبر از جنس هريك از آن طايفه‏ها باشد تا لغت او را بفهمند و معجزات او ثابت شود و ظاهر گردد چنانكه پيش دانستي و همچنين در آن رتبه معصوم و مطهر و طاهر باشد و آراسته به جميع صفات نبوت لايق به آن رتبه باشد تا قابل وحي و الهام باشد و اهل آن رتبه را هدايت كند و رضا و غضب خدا را به ايشان بياموزد و احكام ايشان را به ايشان برساند و چون اين معني بر اكثر علما پوشيده و پنهان است لابد است كه قدري آن را شرح دهم تا بر هر طالب منصفي ظاهر گردد مثل آفتاب در ميان آسمان و اگر چه به مناسبت كتاب، عاميانه خواهم نوشت ولي مطلب مطلبي عالمانه و بزرگ است.

بدان‏كه خداوند عالم غني است از خلق و طاعتشان و در امان است از معصيتشان نه طاعت خلق به او نفع مي‏كند نه معصيت خلق به او ضرر مي‏رساند پس او را حاجتي به طاعت بندگان نباشد ولكن بندگان را حاجت به طاعت او بود كه اگر طاعت او نمي‏كردند از فيض او محروم مي‏ماندند و آن طاعتها هم بعينها مصلحتهاي وجود خلق بود نه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 192 *»

خدمت ذات خدا پس هر طاعتي هم نفعش در اين دنيا و آن دنيا به خود خلق برمي‏گشت كه دخلي به خدا نداشت مثلاً مسواك‌كردن دندان انسان پاك مي‏شود وضوگرفتن صورت خود ايشان شسته مي‏شود غسل‌كردن بدن خود ايشان سالم مي‏شود معامله صحيح بودن امر خود ايشان مضبوط مي‏شود روزه گرفتن بدن خود ايشان سالم مي‏شود و همچنين ساير عبادتها پس معلوم شد كه طاعتها براي نفع خود خلق است و براي قوام وجود خود ايشان است و نفعي به خدا ندارد پس چون خدا غني شد و عبادتها براي مصلحت خود خلق است پس هر قومي را بر حسب مصلحت آن قوم بايد تكليف كرد پس از اين جهت مصلحت هر قومي غير مصلحت قومي ديگر شد و مصلحت هر عصري غير مصلحت عصري ديگر شد و به اين واسطه در بني‏آدم در هر عصري تكليفي جديد بر حسب مصلحت آن عصر ضرور شد و نبيي آمد و شريعتي آورد غير شريعت آن ديگري و همچنين مصلحتهاي جن بر حسب وجود خود ايشان است و تكليف ايشان هم بر حسب مصلحت خود ايشان و مصلحت حيوانات بر حسب وجود خود ايشان است و تكليف ايشان هم بر حسب مصلحت ايشان و تكليف نباتات بر حسب مصلحت خود ايشان است و تكليف جمادات هم بر حسب مصلحت ايشان و شك نيست كه مصلحت وجود هر جنسي غير مصلحت وجود آن ديگري است پس تكليف هريك بر حسب مصلحت ايشان است و نبايد كه تكليف آنها مثل تكليف انسان باشد البته و معلوم است كه تكليف هر قومي بر حسب عقل و شعور و وسعت ايشان است پس چرا بايد تعجب كرد از آنكه هر قومي تكليفي دارند و وقتي كه بر حسب شعور و اختيار و وسعت و مصلحت هريك شد ديگر محل تعجب نيست و خدا در قرآن مي‏فرمايد كه هيچ جنبنده‌اي در زمين و هيچ پرنده‌اي نيست مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما و در خصوص پرنده‏ها مي‏فرمايد كه هريك نماز و تسبيح خود را دانسته‏اند و مي‏فرمايد كه هيچ‌چيز نيست مگر آنكه تسبيح مي‏كند به حمد خدا ولكن شما نمي‏فهميد تسبيح ايشان را و مي‏فرمايد كه هيچ امتي نيست مگر آنكه پيغمبري در آنها گذشته است پس معلوم شد به نص آيه قرآن كه همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 193 *»

خلق صاحب شعور و تكليف مي‏باشند و همه امتي هستند مثل انسان و پيغمبري دارند و شريعتي دارند الا آنكه هر قومي بر حسب خود ايشان است پس پيغمبر هر قومي هم بايد از جنس ايشان باشد تا پيغمبري او بر ايشان ثابت شود چنانكه گذشت در خصوص آنكه پيغمبر بني‏آدم بايد از جنس بشر باشد تا پيغمبري او ثابت شود و در هر طايفه پيغمبر ايشان در ميان ايشان به منزله دل است در ميان بدن انسان و جميع فيضها كه از خداوند عالم مي‏رسد اول به آن دل مي‏رسد و از او منتشر مي‏شود به ساير اعضا و همه فيض‏ياب مي‏شوند پس چون صنفهاي خلق مختلف است به طوري كه مي‏بيني كه جماد به خودي خود از جاي خود نمي‏جنبد و نمو نمي‏كند و سخن ظاهري نمي‏گويد و نبات نمو مي‏كند و از جاي خود نمي‏جنبد مثل حيوان و سخن نمي‏گويد و حيوان نمو مي‏كند و حركت ظاهري مي‏نمايد و سخن نمي‏گويد و جن هم نمو دارد و هم حركت دارد و هم شعور و سخن ظاهري دارد ولي نه مثل انسان و نه به شعور و نطق او و اما انسان هم نمو دارد و هم حركت و هم نطق و هم شعور قوي پس هريك بر حسب خود و مناسب شأن و مقام خود تكليفي دارند و ضروريات وجود ايشان تكليف ايشان شده پس جماد و نبات را تكليف به حركت ظاهري نكرده‏اند و هر تكليف كه حركتي ظاهري در كار دارد و عملي متعارفي مي‏خواهد از ايشان ساقط است زيرا كه خدا به وسع تكليف مي‏كند نه فوق طاقت و همچنين حيوانات را تكليف به آنچه شعور كليات و معنيهاي عقلاني و تميزهاي انساني و علم به امور پنهاني در كار داشت تكليف نكرده‏اند و همچنين جن را بر حسب وجود خود ايشان تكليف نموده‏اند پس استعمال چيزهاي كثيف ايشان را در كار نباشد و وضو و غسل و مسواك و تطهير به آب ايشان را حاجت نباشد و همچنين بسياري از احكام معاملات در وجود ايشان ضرور نباشد و اما بني‏آدم به آنچه مي‏بيني حاجت دارد و اين هم به جهت آنست كه هر قومي به قدر شعورش و به طور خلقتش مكلف است و زياده از وسعش مكلف نيست پس نبي جمادات مأمور نباشد به حركت از جاي خود و قومش مأمور نباشند به زيارت او و حركت به سوي او چرا كه اين تكليف از لوازم امكان حركت است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 194 *»

در وجود آنها نيست و همچنين مأمور نباشد به تعليم و تعلم قولي و به اينكه نبي سخني بگويد كه هوا به حركت آيد و مأمور به اين شنيدن و شنوانيدن نيستند پس حاجت به استفتا و فتوي ندارند و حاجت به ديدن نبي ندارند و نبي مأمور به حركت به سوي ايشان نيست و از اين جهت است كه هر سنگي و خاكي در هرجا هست مكلف است كه با وجود حركت‌نكردن مؤمن باشد و ذكر كند و با وجود اين عبادتش به او رسيده است و مي‏داند به جهت آنكه طور رساندن آن پيغمبران غير طور رسانيدن پيغمبر بني‏آدم است پيغمبر بني‏آدم بايد بيايد در قوم و با ايشان سخن گويد و پيغمبر جماد مكلف به اين نيست بلكه در همان محل خود كه هست تكليف هركس را به او مي‏رساند بي‏حركت و بي‏قول مثل آنكه دل تو به دست و پاي تو مي‏گويد حركت كن و راه برو و بنويس و آنها را تكليفها مي‏كند بدون قول و بدون آنكه از جاي خود حركت كند و عجب نيست و همچنين پيغمبر نباتات نبايد از جاي خود حركت كند يا سخني گويد يا رسالتي فرستد در هرجا هست تكليف به قوم مي‏نمايد و همه را تعليم مي‏دهد بدون قول و حركت و از اين جهت هر گياه در هر جاي زمين كه هست بي‏حركت تكليف و تسبيح خود را مي‏داند و همچنين حيوانات غالباً ضرور نباشد كه نزد پيغمبر خود روند يا پيغمبر به سوي ايشان آيد يا سخن گويند و شنوند و بدون سخن در هرجا باشند تكليف خود را ياد مي‏گيرند و بسا باشد كه به زيارت پيغمبر خود روند هرگاه مأمور شوند به زيارت و بسا آنكه حكم شود كه به زيارت نروند پس پيغمبر جماد و نبات و حيوان نبايد سخن بگويد و از جاي خود حركت كند در هرجا هست بي‏قول به امت خود تكليفها را مي‏رساند و آنها هم بعضي ايمان مي‏آورند و بعضي نمي‏آورند و كافر و مؤمن از يكديگر امتياز مي‏گيرد و از اين جهت است كه احاديث وارد شده است كه عرض ولايت ما را بر زمينها كردند هر زميني كه قبول كرد شيرين و خوب و معدن شد و هر زميني كه قبول نكرد شور و تلخ و سبخ شد و همچنين كوهها و آبها و نباتها و حيوانها و گاه باشد كه پانصد حديث در اين خصوص بيش باشد و اين به جهت آنست كه همه آن پيغمبران امت خود را به ولايت خوانده‏اند چنانكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 195 *»

خواهد آمد پس ديگر مثل بعضي از جهال تعجب مكن كه چه‏طور مي‏شود جماد و نبات و حيوان تكليف داشته باشند و پيغمبر داشته باشند چنانكه يافتي همه پيغمبر و تكليف دارند و آنها بر حسب خلقت خودشان و شما بر حسب خلقت خودتان و خداوند جل‏شأنه عالم به مصلحت ملك خود و قادر بر رساندن تكاليف ايشان است به هرطور كه صلاح مي‏داند مي‏رساند و آنچه ذكر شد مؤمن قبول مي‏كند و مي‏فهمد كه صحيح است و نمي‏شود كه چيزي بنده باشد و بندگي نداشته باشد و نمي‏شود كه چيزي بندگي داشته باشد و بدون تعليم خدا بداند و نمي‏شود كه خدا تعليم بكند مگر به واسطه كاملان و معتدلان پس تصديق مي‏كند آنچه را كه عرض كردم ولي نمي‏فهمد سرّ اين امر را همين‏قدر از روي ايمان خود مي‏پذيرد حال مي‏خواهم به حول و قوه و ياري خداوند قدري اين مطلب را بشكافم كه ديگر احتمال شك و شبهه نرود.

بدان‏كه طاعت، فرمان‏برداري امر خداست كه هرچه خدا مي‏گويد بنده به‏جا آورد و خدا هم نمي‏گويد مگر هرچه صلاح بنده خود را در آن مي‏داند پس وقتي كه حكم الهي به جماد آن باشد كه از جاي خود حركت مكن و هركس تو را حركت دهد حركت كن و هركس تو را بشكند بشكن و هركس تو را بسايد ساييده شو و هركس تو را بيندازد بيفت و هركس تو را تغيير دهد تغيير كن و مبادا كه امتثال نكني و اطاعت نكني پس در اين‌وقت بر جماد همين امور لازم شود مثل آنكه سلطاني نوكر خود را سر راهي گذارد و بگويد خدمت تو آنست كه هر تشنه‏اي را آب دهي و هر مسافري را بدرقه شوي و هر گرسنه‏اي را نان دهي و هركس به تو هرچه بگويد بشنوي و هركس هرچه از تو خواهد بدهي، بر آن نوكر لازم مي‏شود كه اين خدمات را به انجام رساند و همين خدمت اوست پس اگر در اين كوتاهي كند البته عاصي است و بحثي بر سلطان نيست كه چرا تكليف اين نوكر را مثل تكليف وزير خود نكردي اين خدمتي است بر حسب مصلحت اين نوكر و قابليت او پس ديگر چرا بحث داري كه چرا تكليف جماد چنين شده است پس همين نماز او است و همين عبادت او زيرا كه قابليت او همين‏قدر بيشتر اقتضا ندارد و لايق بيش از اين نيست و همچنين تكليف نبات را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 196 *»

فرموده است كه از زمين بروي و هركس تو را بكند كنده‌شو و هركس تو را بخورد خورده‌شو و هركس تو را حركت دهد حركت‌ كن و هركس تو را بكارد كاشته‌ شو و خودت هم نمو كن و سبز شو و در بهار بروي و در زمستان خشك ‌شو و همچنين اگر اين كارها را كرد مطيع است و الا فلا، قابليت او بيش از اين نيست و اقتضاي طبع او زياده از اين نه و تكليف حيوان فرموده است كه مطيع و مسخر انسان باش هركس تو را بار كند بار بكش و هركس تو را براند برو و هركس بگويد بايست بايست و هركس تو را سوار شود متحمل‌شو و هركس تو را نگاه دارد بايست و كسي را اذيت مكن و دندان مكن و لگد مزن و چموشي منما و هكذا هريك كه اين كارها را كردند مطيع مي‏باشند و هريك كه نكردند عاصي پس وقتي كه تكليف هريك در خور خود او شد ديگر چه تعجب و همان اعمال، طاعات ايشان است و عبادت آنها و بر همان ثواب دارند و بر همان عقاب و همان بندگي است چرا كه بندگي اطاعت مولا است نه بوالهوسي بلكه اگر خدا انساني را امر كند كه هركس تو را بار كند بار بكش و هركس تو را به جايي بفرستد برو و هركس بگويد حركت مكن مكن همان طاعت و بندگي او مي‏شود و همان براي او واجب مي‏شود نمي‏بيني كه طاعت غلام از براي خدا طاعت آقاي اوست و طاعت فرزند از براي خدا طاعت والدين است كه بايد در هر حال خدمت ايشان را بكند و طلب رضاي ايشان را نمايد پس خدا هريك از جماد و نبات و حيوان را تكليفي كرده و اگر بخواهم كه شرح دهم معني نماز را و تسبيح را به طول مي‏انجامد و از مطلب بيرون مي‏رويم و گرنه مي‏دانستي كه همين امور نماز است و روزه است و تسبيح و ذكر است و هيچ فرق با عبادت بني‏آدم ندارد.

پس چون عبادت آنها را دانستي باز عرض مي‏شود كه چنانكه پيش گفتيم نبي هر قومي معتدل‏ترِ آن قوم است و از همه آن قوم به خدا نزديك‏تر است و هر فيضي كه اول از خدا مي‏رسد اول به آن دل مي‏رسد و از او به ساير اعضا مي‏رسد پس جمادات هم مثلاً نبيّي دارند و آن نبي معتدل‏تر و اشرف همه جمادات است و هر فيضي كه به جمادات مي‏رسد اول به آن معتدل مي‏رسد و پس از آن به سايرين مي‏رسد پس همين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 197 *»

تكليفها كه عرض شد و همين توفيقها و عبادتها و عملها كه براي جماد گفتيم اول به آن پيغمبر مي‏رسد و بعد از آن به سايرين مي‏رسد مثل آنكه فيض روشنايي اول از آتش غيبي به شعله مي‏رسد و بعد از آن شعله به ساير نورها مي‏رسد و شعله حركتي نبايد بكند و كل خانه را نبايد بگردد و سخني نبايد بگويد و همه نورها فيض‏ياب مي‏شوند و علانيه مي‏بيني كه شعله اين نور را به آنها مي‏رساند و اگر شعله نبود آنها نور نداشتند و همچنين فيض حرارت و خشكي هم به واسطه شعله مي‏رسد پس شعله واسطه فيض است و رساننده است به انوار به لغت فصيح كه اي انوار حكم همايون آتش شده است كه همه نوراني و زرد و مخروطي و گرم و خشك باشيد پس هر ذره كه شنيد مطيع شد و هركس نشنيد عاصي شد و با وجود اين شعله حركتي نكرده و سخني نگفته است همچنين پيغمبر جماد در هرجا كه هست هست ولي چون واسطه فيض است جميع آنچه جمادها دارند در هر جاي عالم از او دارند و او به ايشان رسانده است و تعليم داده است و با زبان خود فرموده است و هركس شنيده مطيع شده است و هركس نشنيده عاصي و هيچ احتياج به حركت‌كردن و سخن‌گفتن ظاهري ندارد و جمادهاي عالم نبايد از جاي خود حركت كنند و با او سخن گويند و سخن شنوند و رسيدن اين احكام به جمادها هم به راويان اخبار است و جميع حكمهاي پيغمبر جمادي به جمادهاي عالم به واسطه راويان اخبار و ناقلان آثار مي‏رسد چنانكه وقتي كه حجت در مدينه بود به اطراف عالم احكامش به واسطه راوي مي‏رسيد الحال هم حكم پيغمبر جمادي به جمادها به واسطه راويان مي‏رسد چنانكه احكام شعله به اجزاي نور به واسطه راويان اخبار و ناقلان آثار مي‏رسد نمي‏بيني كه از خود او كسي جز همان نورها كه متصل به اويند فرانمي‏گيرد و آنها به نورهايي كه يك‌درجه دورتر است مي‏رسانند و آنها به نورهايي كه دورتر است و همچنين تا به آن اجزاي آخر مي‏رسد حال همچنين است در جمادات از آن پيغمبر كه در هرجا هست به آن جمادات مي‏رسد كه متصل به اويند و از آنها به متصل به آنها و همچنين تا به كل عالم مي‏رسد و بسا باشد كه راويان از روي معصيت و نافرماني يا سهو يا فراموشي تغيير حكم خدا دهند و چون آن جماد شنونده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 198 *»

نداند كه آن راوي دروغ گفته معذور است البته چنانكه در انسان است و چنانكه در اينجا ذكر شد در نبات هم خودت جاري كن و همچنين در حيوان و در جن و هرچه امر بالاتر مي‏رود اوضح مي‏شود تا امر به انسان مي‏رسد بلكه انسان هم چون صاحب رتبه جمادي و نباتي و حيواني است جمادي او تابع پيغمبر جمادي است و نباتي او تابع پيغمبر نباتي و حيواني او تابع پيغمبر حيواني چنانكه اگر بر حيواني سوار شوي يا بر درختي نشيني يا بر سنگي آن حيوان و نبات و جماد تابع پيغمبر خودشانند و تو تابع پيغمبر خود.

و آنچه در اينجا ذكر شد همه مقدمه بود براي اثبات آنكه پيغمبر ما9 خاتم پيغمبران است و پيغمبر است بر جميع پيغمبران و انسان و جن و ملك و حيوان و نبات و جمادي كه در عالم هست و بر جميع آسمانها و زمينها و عالم آشكار و عالم پنهان بلكه بر كل هزار هزار عالم كه خدا آفريده و بر هرچه جز ذات خداست چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد كه مبارك است آن كسي كه فرقان را بر بنده خود نازل كرد تا بر اهل همه عالمها ترساننده باشد يعني پيغمبر باشد و فرمود پيغمبر پدر مردان شما نبود و لكن پيغامبر خدا بود و آخر همه پيغمبران پس چون به نص آيه قرآن و اجماع مسلمانان پيغمبر ما9 آخري پيغمبران است و شريعت او جميع ملك خدا را فراگرفته است و همه كس بايد به شريعت او عمل نمايند و پيغمبري ديگر پس از او بر هيچ قومي مبعوث نخواهد شد پس همه ملك خدا رعيت اويند و اوست پيغمبر بر تمام انسان و جن و ملك و حيوان و نبات و جماد و احكام هريك را به لغت ايشان و به طور ايشان به ايشان مي‏رساند خواه آنها را ترقي دهد تا به مقام نطق برسند و شنوا و گويا شوند تا عرض حال خود را بكنند و جواب خود را بشنوند و خواه خود تنزل و تجلي فرمايند در رتبه ايشان و احكام ايشان را به ايشان رسانند يا آنكه به يك واسطه يا دو واسطه يا واسطه‏هاي بسيار بدون سخن يا با سخن به ايشان برساند غرض كه پيغمبر بر كل، حضرت خاتم انبياست و احكام هر چيز را به او مي‏رساند به هر طور كه مي‏خواهد و از هيچ‌چيز عاجز نيست و نه اين است كه او را يك نوع شريعت باشد در كل بلكه شرع او در هر جنسي بر حسب آن جنس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 199 *»

مي‏باشد به طوري كه صلاح آن جنس را مي‏داند و همه حلال و حرام اوست و تا روز قيامت تغييري در حلال و حرام او نخواهد شد بلكه به طور حقيقت در تمام ملك خدا هميشه حلال و حرام اوست و شرع و دين اوست و حكم حكم اوست و امت امت او و انبيا: علماي امت او بودند و رسانندگان شرع او بودند به سوي امت او و الآن همچنين است شرع شرع اوست و ائمه سلام اللّه عليهم علماي امت مي‏باشند و رسانندگان شرع اويند به سوي هر قومي پس پيغمبر حقيقي خدا همان اوست و ملك همه امت اويند و انبيا و اوليا و حكما و علما همه علماي امت اويند و شرع او را به مردم مي‏رسانند و او را در هر زماني شرعي است و حكمي پس چون كلام به اينجا رسيد عرض مي‏شود كه شريعتها كه از آن بزرگوار بروز كرده در عالم شش شريعت است و تفصيل آن محتاج به فصلي ديگر است كه عنوان شود تا مطلب واضح شود.

 

فصل

بدان‏كه چنانكه پيش دانستي خداوند عالم غني است به ذات خود از جميع خلق خود و او را نه حاجت و نفعي از طاعت خلق است و نه ضرري از معصيت ايشان و چون خلق را از راه جود و كرم آفريد و از راه فضل و عطا خلقت كرد و حكيم هم هست و خلقت لغو و عبث نمي‏كند ايشان را از راه كرم خود خلقت كرد تا به فايده برسند و آن فايده براي ايشان حاصل نشود مگر چندي زيست كنند و چندي زيست نكنند مگر آنكه بدانند كه چه چيز باعث بقاي ايشان است و چه چيز باعث تلف شدن و برطرف شدن ايشان و اين دو چيز مختلف مي‏شود به حسب بنيه‏هاي ايشان و به حسب اختلاف احوال و مصلحتهاي ايشان در هر عصري چنانكه مي‏بيني كه چيزي كه نفع به يكي دارد بسا باشد كه به ديگري ضرر دارد و چيزي كه در فصلي به مردم نفع دارد در فصل ديگر به مردم ضرر دارد و چيزي كه در قرني صلاح مردم است در قرن ديگر صلاح نيست پس چون احوال مردم مختلف شد تكليف مردم نيز مختلف مي‏شود پس در هر عصري مردم را شرعي و ديني كه مناسب آن عصر است ضرور است پس چون اين عالم به منزله انساني است تمام مراتب و تمام اعضا و اختلافي مابين آن و انسان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 200 *»

نيست پس چنانكه انسان را حالات است از وقت تولد تا وقت مردن پس در اول تولد نطفه است و بعد از آن علقه مي‏شود يعني مثل پاره‌خوني و بعد از آن مضغه مي‏شود مثل پاره‌گوشتي و بعد از آن استخوان در آن پيدا مي‏شود و بعد از آن گوشت بر آن مي‏رويد و اعضا پديد مي‏آيد و صورتش تمام مي‏شود و چون ظاهرش تمام شد آنگاه روح در آن دميده مي‏شود و باطنش درست مي‏شود و در اين هنگام به حركت درمي‏آيد و چون تعلق روحش به بدنش مستحكم شد و الفت تمام پيدا شد آنگاه تولد مي‏كند و چندي طفل شيرخوار است و شعوري ندارد و بعد از دوسال از شير باز مي‏شود و سخن ياد مي‏گيرد و بعد تا چندي به لهو و لعب مشغول است و از امور دنيا و اخري غافل است بعد از آن به سن مراهقه مي‏رسد يعني نزديك به بلوغ، و شعور و تميز پيدا مي‏كند و خدا و نبي و امام و دين و اخوان خود را مي‏شناسد و معاملات مي‏تواند بكند و بر نفع و ضرر و تكاليف خود آگاه مي‏شود بعد از آن به حد بلوغ مي‏رسد و تكاليف و معارف بر آن واجب مي‏شود و حدود بر او جاري مي‏شود و بعد از آن به حد شباب و نهايت جواني مي‏رسد و نهايت قوت و نمو تن او در آن حد است و پس از آن به سن چهل‌سال مي‏رسد و آن سني است كه عقل او كامل مي‏شود و نفس اماره ضعيف مي‏شود و شهوات او كم مي‏شود و تجارب تحصيل مي‏كند و ميلش از معاصي و لغوهاي دنيا كم مي‏شود و آن اول نزول اوست و ضعف قوه‏هاي او و پس از آن به سن كهولت و پيري مي‏رسد و قوه‏هاي او تحليل مي‏رود و ضعف در او پيدا مي‏شود و شهوتها به كلي در او ضعيف مي‏گردد و بعد از آن به سن هِرَم مي‏رسد يعني نهايت شكستگي و پيري كه به كلي قويٰ به تحليل مي‏رود و استمساك بدن تمام مي‏شود و پس از آن مي‏ميرد و كون او بدل به فساد مي‏شود و اعضاي او از هم مي‏پاشد و روح تعلق از بدن به جهت آنكه آلات و ادواتش خراب شد و ديگر به كار نمي‏رفت برمي‏دارد و چون نظر از اين دار دنيا برداشت آخرت را ملاحظه مي‏كند و اوضاع آخرت براي او مكشوف و پيدا مي‏شود چنانكه شخصي كه خواب مي‏رود و قطع نظر از اين دنيا مي‏كند عالم مثال را مي‏بيند و مرده‏ها را مشاهده مي‏كند.

چون احوالات خلقت انسان را از اول تا آخر به طور اجمال دانستي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 201 *»

بدان‏كه اين عالم هم نوعش بر همين مثال است پس در اول خلقت حضرت آدم منزله عالم منزله نطفه بود و شعور اهل آن زمان به نسبت به اين زمان مثل شعور نطفه بود و سبب آنست كه چنانكه عقول و تجربه‏ها و علمها و صنعتها روز به روز زياده مي‏شود همچنين هرچه پيش‏تر بوده كمتر بوده البته و معلوم است كه در اول خلقت جماعت كمي در دنيا بودند و هيچ نديده بودند و تجربه و علم احدي به ايشان به ارث نرسيده بود پس ايشان شبيه‏ترين چيزها به حيوانات بودند نه صنعت لباسها مي‏دانستند و نه صنعت طعامها و نه صنعت مسكنها پس عقلهاي ايشان بسيار شبيه به عقل حيوانات بود و نسبت آن وقت به زمانهاي آخر مثل نسبت نطفه بود پس خداوند عالم كه خواست آنها را تربيت كند و تعليم كند البته بايد سخني به ايشان گويد كه بفهمند بلكه به چشم خود ببينند و به حواس ظاهره خود احساس كنند زيرا كه ادراك نطفه چقدر خواهد بود و معارف و حقايق را به آنها چه‏طور مي‏توان فهماند و نعيم و عذاب اخروي را چسان مي‏توان به ايشان گفت به هر حال خداوند با ايشان بايستي به طوري سخن گويد كه بفهمند و تكاليفي چند به ايشان كند كه ادراك كنند و اسباب و آلات آن را داشته باشند و الا تكليف مالايطاق بودي پس شريعتي كه حضرت آدم از حضرت خاتم فراگرفت از براي اهل آن زمان مناسب اهل آن زمان بود كه فرمودند نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم يعني ما گروه پيغمبران با مردم به قدر عقل ايشان سخن مي‏گوييم و بعد از آن عالم ترقي كرد و از رتبه نطفه‌بودن به مقام علقه‌بودن رسيد در زمان حضرت نوح علي نبينا و آله و عليه السلام و عقول مردم به حضرت آدم و وصيهاي او زياده شد و حرارت آن بزرگوار از براي طبخ عقلها و بنيه‏هاي مردم چون حرارت غريزي رحم مادر شد و عالم و اهل عالم را پخته كرد و نضج داد تا حالِ عالم تغيير كرد و شعورها زياده شد چنانكه حال نطفه تغيير كرد و علقه و قطعه خوني شد و رنگ و شكلش و اسم و احوال آن تغيير كرد همچنين در زمان حضرت نوح همه احوال عالم تغيير كرد و مصلحتهاي ايشان تغيير كرد پس احكام الهي درباره ايشان تغيير كرد و نوح از حضرت صاحب شريعت مصالح آن زمان را فراگرفته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 202 *»

به اهل عالم رساند و البته بايستي كه آن تكليفها و شريعتها و حلال و حرامها و معرفتها به قدر عقل اهل آن زمان باشد و خدا با ايشان به قدر عقل ايشان سخن گفته باشد كه تكليف مالايطاق نشود و زياده از وسع مردم نگردد و با علقه چه مي‏توان گفت و بعد به واسطه حرارت نفس آن بزرگوار و نضجي كه به واسطه عمل به قول ايشان حاصل مي‏شود عالم ترقي كرد و در زمان حضرت ابراهيم مقام اهل عالم مقام پيدا شدن مضغه شد در بدن طفل و مقام اصل صورت‏بستن به طور كلي و اجمال، و معلوم است كه حالت مضغه كه مثل پاره‏گوشتي است نزديك‏تر به كمال و اعتدال است از حالت نطفه و علقه و حضرت ابراهيم تكليفهاي اهل آن زمان را از حضرت صاحب شريعت گرفته به ايشان رساند و آن تكليفها به قدر شعور ايشان بود و بر حسب استعداد ايشان بعد چون مردم به قول ايشان عمل كردند و استعداد فيض زياده از خدا پيدا شد و به حرارت وجود آن بزرگوار عالم پخته‏تر شد و نضجي گرفت عالم را حالت صورت‏گرفتن و استخوان در بدن طفل پيدا شدن و اعضا از هم جدا شدن پيدا شد و حضرت موسي مبعوث و برانگيخته شد و تكليف ايشان را تغيير داد چرا كه حالت جداشدن اعضا و صورت بستن غير حالت مضغه است كه هيچ عضوي در آن واضح نيست پس حضرت موسي از صاحب شرع كامل احكام آن زمان را آموخته به اهل آن زمان رساند و معلوم است باز كه حكم آن زمان بر حسب شعور و قابليت اهل آن زمان بايست باشد و با احكام سابق تغيير داشته باشد به جهت تفاوت مصلحت پس به واسطه حرارت وجود آن بزرگوار و به واسطه عمل كردن خلق به فرمايشات ايشان عالم را پختگي حاصل شد و نضجي گرفت و ترقي كرد و مقام آن مقام آن شد كه در بدن طفل در شكم مادر گوشت مي‏رويد و صورت آن به كلي تمام مي‏شود و منتظر روح باطني است پس چون مقام عالم ترقي كرد و مصلحت تفاوت كرد خداوند مبعوث كرد حضرت عيسي را و چنانكه گوشت تغيير اصل اعضا نمي‏دهد نهايت باعث زينت و آساني حركت و زيادتي قوت مي‏شود و حفظ استخوانها مي‏كند حضرت عيسي هم تغيير شرع موسي ندادند مگر بعضي سختيها كه در شرع موسي بود برداشتند و اصول آن را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 203 *»

حفظ كردند و از صدمة تغييردهندگان محفوظ داشتند و بعضي معرفتهاي زياده آوردند به حسب مصلحتهاي ايشان و شعور ايشان و چون صورت عالم تمام شد و اعضا و جوارح آن به كلي درست شد قابل آن شد كه روح در بدن دميده شود و عالم مستعد حيات شد پس روح غيبي كه تا آن زمان در باطن بود و محلي نداشت كه بروز كند در آن وقت بروز فرمود و آن حضرت خاتم پيغمبران و مهتر و بهتر رسولان است پس آن بزرگوار بروز فرمود و روح در تن عالم دميده شد و عالم حيات گرفت و چون حيات از وقتي كه دميده مي‏شود در تن حكمش زايل نمي‏شود و انسان هميشه زنده است و حيات دارد تا وقت مردن همچنين شريعت آن بزرگوار كه روح شرايع است منسوخ نمي‏شود و حكمش زايل نمي‏شود تا وقت مردنِ عالم كه وقت نفخه صور باشد و هم‏چنانكه حالت نطفه تغيير مي‏كند و علقه مي‏شود و علقه تغيير مي‏كند و مضغه مي‏شود و مضغه تغيير مي‏كند و استخوان و اعضا پيدا مي‏شود و بعد آن تغيير مي‏كند و گوشت پيدا مي‏شود همچنين شريعت حضرت آدم نسخ شد و شرع نوح آمد و شرع نوح تغيير كرد و نسخ شد و شرع حضرت ابراهيم آمد و شرع آن بزرگوار تغيير كرد و شرع حضرت موسي آمد و شرع آن تغيير كرد و شرع حضرت عيسي آمد و شرع او تغيير كرد و شرع خاتم انبيا صلوات اللّه عليه و آله آمد و هم‏چنانكه در اين احوال كه عرض شد صورت نطفه تغيير مي‏كند و صورت علقه ظاهر مي‏شود و لكن اصل جسم و ماده آن برقرار است و همچنين صورت علقه تغيير مي‏كند و صورت مضغه ظاهر مي‏شود و اصل آن برقرار است همچنين بايد اصول دين حضرت آدم با ساير پيغمبران هم يكي باشد و تغيير نكند و لكن فروع كه در حقيقت صورت اصول است تغيير كند پس از اين جهت اصول دين همه پيغمبران همه يك امر بوده و هيچ تفاوت در آنها نيست و يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر صلوات اللّه عليهم اجمعين همه يك‏گونه اصول داشتند و به يك اصل خواندند و به يك راه دعوت فرمودند نهايت فرقي كه داشتند در صورت دين كه فروع باشد داشتند و چنانكه اصل جسم غير از اصل روح است و اصل جسم هم از وقت نطفه‌بودن تا وقت مردن هميشه برقرار است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 204 *»

و تغيير نمي‏كند مگر در صورت، نهايت روحي علاوه مي‏شود و آن هم مستمر مي‏ماند تا وقت مردن همچنين اصول دين پيغمبران حق بوده و هست و برقرار است تا روز قيامت چرا كه معاد هم جسماني است ولي روح را اصلي ديگر و عالمي ديگر است كه علاوه مي‏شود و اصولي ديگر علاوه مي‏فرمايد كه دخلي به اصول جسماني ندارد و نسبت اين اصول با اصول سابق نسبت روح است به جسد پس اگرچه انبيا سلام اللّه عليهم دعوت به توحيد كردند لكن توحيد ايشان به منزله جسم بوده است و توحيد اين شريعت به منزله روح بوده است در تن آن پس گويا آنها لفظ توحيد را گفتند براي امت خود و در اين شرع معني آن ظاهر شد چرا كه لفظ مانند جسد است و معني مانند روح است پس چون اصل جسم را آنها آوردند لفظ توحيد را آنها در ميان مردم انداختند و بايد به همان لفظها اقتدا كرد و معني آن لفظها را از اين شرع آموخت.

و از آنچه گفتيم ظاهر مي‏شود كه كساني كه به همان ظاهر الفاظ اكتفا مي‏كنند و حال آنكه حكايت روح به ايشان رسيده آنها به منزله كسانيند كه به همان اصول اديان سابقه مي‏گروند و به اصول اين دين نمي‏گروند پس آنها به منزله يهود و نصاري هستند چرا كه دست از باطن برداشته‏اند و به همان ظاهر چسبيده و بس و معلوم است كه ظاهر تنها ميت است و پيش از دميدن روح ميت بودن نقص طفل نيست و لكن بعد از روح دميدن هرگاه بميرد و روح نداشته باشد نقص است و آنچه در اين شرع متين است روح اصول دين سابق است اگر فهميده‏اي كه چگونه روح است پس اسلام آورده‏اي و لذت حيات را برده‏اي و الا هنوز بر همان احوالِ بي‏جاني باقي هستي سعي كن و روحي به كف‏آور و آن روح همان است كه خداوند عالم در قرآن نازل كرده است و از اين جهت مي‏فرمايد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا يعني ما وحي كرديم به سوي تو روحي از امر خود را و الحمدللّه رب العالمين كه در اين زمان امر اين روح وضوحي دارد و بسياري از مسلمين اين روح را فهميده‏اند و به اين روح زنده شده‏اند و در تن ايشان دميده شده است اگرچه بسياري غافل مانده‏اند.

 مجملاً كه همه شريعت يك نفر بوده است چنانكه روح يك نفر است نهايت نطفه‌اي دارد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 205 *»

علقه‌اي و مضغه‌اي و استخواني و گوشتي و تني و روحي دارد همچنين اين هم يك دين است بلكه دين يك شخص است چنانكه خدا مي‏فرمايد و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه يعني هركس غير از اسلام ديني اختيار كند از او پذيرفته نمي‏شود پس دين، اسلام است چنانكه در آيه ديگر فرموده است انّ الدين عند اللّه الاسلام يعني دين در نزد خدا اسلام است پس همه همان اسلام است و دين اسلام است از اول دنيا تا آخر دنيا و هركس غير از اسلام ديني بخواهد بگيرد دين خداي را نگرفته است و اين اسلام كه دين خداست مردي است و انساني است كامل و آن هم مثل ساير چيزهاي اين عالم كه موجود مي‏شوند خورده‌خورده بايد موجود شود و آن هم موجود شده است و اول نطفه بوده بعد علقه شده است و همچنين تا طفل تمامي شد و زنده و صاحب تن و جان گرديد و دين كامل شد و تمام گرديد و وقتي كه تمام شريعت خود را ابلاغ فرمود فرمود اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً يعني امروز خلقت دين تمام شد و جان و تنش درست شد پس امروز دين را كامل كردم و نعمت خود را تمام كردم و پسنديدم از براي شما اسلام را كه دين شما باشد و تا آن روز از اول عالم دين تمام نشده بود و خلقتش كامل نشده و آن روز روح دين تمام شد و باطنش با ظاهرش مطابق شد بفهم كه چه مي‏گويم و هوش خود را جمع كن و به حرفهاي عاميانه نظر مكن و به معني آنها نظر كن و عبرت بگير كه خداوند آن روح را چگونه در اين جسدها قرار داده است هم‏چون گنج در ويرانه ولي مارها بر سر اينها خفته است كه نمي‏گذارد مردم را كه اين گنجها را درآورند ولي خرّم از آنم كه خودي را اين مارها كاري ندارد و اذيت نمي‏نمايد و بر گنج اطلاع پيدا مي‏كنند پس وجود اين مارها هم ضرور است در حكمت، باري برويم بر سر كلام پيش.

پس خلقت طفل دين تمام شد بايد متولد بشود و ديگر در شكم نمي‏گنجد و بايد به دنيا بيايد و كارها بكند و آنچه خداوند در سرّ آن قرار داده است آشكار شود پس وقتي كه حضرت پيغمبر دار فاني را بدرود فرمود عالم را هنگام وضع حمل رسيد و آثار تولد آشكار گرديد و درد زاييدن پيش آمد و انقلاب احوال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 206 *»

آشكار شد تا آنكه حضرت اميرمؤمنان صلوات اللّه عليه و آله خليفه شد و بناي اظهار دين گذارد دين متولد شد و سر از غيب برون آورد بد نگفته است كه:

 

اسداللّه در وجود آمد   در پس پرده هرچه بود آمد

ولي اگر گفته بود اسداللّه در ظهور آمد بهتر بود به جهت آنكه اسداللّه موجود بود ولي ظاهر نبود چنانكه خودش فرمود كه من به همراهي هر پيغمبري در باطن بودم و همراه اين پيغمبر ظاهر شدم پس عالم متولد شد و ابتداي تعلق شعور به سر دين شد و آفتاب شعور بر دل دين تابيد و چون آفتاب شعور تابيد و حرارت او در سر اين طفل اثر كرد و وجود اين طفل را گرم كرد رطوبتهاي مزاج طفل به حركت آمد و بخار كرد و بر سر طفل تابيد و آن رطوبتها كينه‏هاي اهل زمين است با اهل آسمان پس بخارها پيدا شد و مابين زمين و آسمان را گرفت و ابرها پديد آمد و نور آفتاب را پنهان كرد و اين هم حكمتي بود از خداوند عالم كه تن طفل را طاقت قوت شعور نبود و نيست و از حكمت نيست كه طفل را به تأديب شديد بگيرند چرا كه حرارت تأديب رطوبتهاي طفل را به زودي مي‏خشكاند و نمي‏گذارد او بزرگ شود و خداوند تن طفل را با رطوبت خلقت كرده است تا طفل قد بكشد و بزرگ شود اگر طفل را به ادب شديد بگيرند حرارت ادب، رطوبتهاي او را فاني مي‏كند و طفل مي‏سوزد و پژمرده خواهد شد نمي‏بيني كه گياه تر و تازه كه از زمين مي‏رويد او را طاقت آفتاب شديد نيست و رطوبت او هم بسيار است تا قد بكشد و بزرگ شود و خداوند در فصل بهار ابر و باران بسيار آفريده تا رطوبت به گياهها برسد و سايه هم باشد تا گياهها قوتي بگيرند آنگاه تابستان آيد و آفتاب با نهايت حرارت و صافي به عالم بتابد و آن وقت ثمر عالم ظاهر شود و گياهها ميوه‏هاي خود را آشكارا كنند از اين جهت فرمودند طفل را تا هفت‏سال بگذارند بازي كند و به حرارت تأديب او را نسوزانند تا رشد كند آنگاه او را تأديب كنند و حرارت آفتابِ تأديب را به او بچشانند تا ثمر او كه عقل اوست آشكار شود پس چون طفل دين تازه متولد شده بود و طاقت تأديب آفتاب ولايت را نداشت مأمور شد وليّ مطلق كه دست از تأديب عالم چند سال بكشد و ابرها و غبارها كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 207 *»

از زمين نفوس برخاسته بود در مابين اهل زمين و آفتاب جهان‏تاب حجاب گردد و نور آفتاب از پس آن حجاب به قدر طاقت اهل زمين آشكار شود تا خورده‌خورده حرارت آفتاب، آن بخارها را بخشكاند و ابرها را نازك كند و نور خود را آشكار كند تا آنكه يك‏دفعه خلق عالم از تاريكي شكم مادر به روشنايي و از تاريكي جهالت به روشنايي فهم نيفتند پس ابرهاي منافقين پيش آفتاب را گرفت و آفتاب دست از معانده آنها و زايل‌كردن كشيد ولي از پس ابر كار خود را مي‏ديد و هوا را گرم مي‏كرد و گرم مي‏كند و طفل عالم خورده‏خورده در نمو آمد و شيري مي‏خورد تا آنكه در زمان حضرت صادق صلوات اللّه عليه و آله از شير باز شد و دوسال ايام شيرخواري او تمام شد و سخن آموخت و پدر و مادر خود را شناخت و بناي رفتار گذاشت و همچنين بود تا آنكه خورده‌خورده بزرگ شد و به واسطه عدم ظهور حق چنانكه بايست و به واسطه غلبه آن بخارات و غلبه نفس اماره بناي لهو و لعب و ظلم و جور و تعدي و فساد گذارد به جهت آنكه اندك قوتي گرفت و شعور عقل حقيقي را هم نداشت پس بناي ظلم و جور گذارد و عالم پر از جور و فساد شد چنانكه طفل بناي جور و فساد مي‏گذارد تا وقتي كه مكلف شود ولي در چند سال قبل از بلوغ كه از غلبه نور اگرچه از پس حجابها است شعوري پيدا مي‏كند به سن مراهقه مي‏رسد و طفل مميز مي‏شود و في‏الجمله نيك و بد مي‏فهمد و آن وقت وقتي است كه از هفت‌سال مي‏گذرد و بايد او را اندك‌ اندك تربيت كرد و رويه بندگي آموخت و حلال و حرام تعليم نمود و اين تربيت را به زبان عرب تمرين مي‏گويند پس وقتي كه طفل مميز شد بايد او را تمرين كرد به نماز و روزه و عبادات و رويه‏هاي بندگي و حلال و حرام آموخت تا چون بزرگ مي‏شود و به حد بلوغ مي‏رسد تكليفهاي خود را بداند پس در سن مراهقه معلمي و لَلَه‏اي ضرور دارد كه او را ادب آموزد و سن مراهقه عالم همين زمان است كه خداوند عالم عالم را به مؤدبين و معلمين سپرد و آنچه پيش‏تر بوده است آنها تأديب و تمرين نبوده پس اين علم علماي ظاهري داخل اين تمرين نيست به جهت آنكه از صدر اسلام تا حال اين بوده است و لكن آن معلمان كه بناي شناسانيدن خداوند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 208 *»

 و پيغمبران و امامان را گذاردند و اموري چند كه باعث خوف از خدا و اميد به او و محبت او مي‏شود به مردم آموختند و آن معرفتهاي جاهلانه و غلطهايي كه در ايام بي‏تميزي و بي‏شعوري مي‏گفتند و خيال مي‏كردند برطرف كردند و ايشان را به حق تمرين كردند و حق را آشكار كردند ايشانند معلماني كه خدا برانگيخته است از براي تعليم و تأديب عالم و ايشان مي‏باشند آن مؤدبان كه نظير انبيا و رسلند در اين عصر در هدايت مردم و در تجديد ملت و مذهب و ايشانند حاملان دين و بيان‏كنندگان شرع مبين و گرنه اين فقه ظاهر هميشه بوده و هميشه هست و اين در وقت شيرخوارگي عالم هم بود پس اين تمرين نيست و صاحبان آن، معلمين خدا از براي تمرين نيستند هوش خود را جمع كن ببين راست مي‏گويم يا دروغ.

بلي تأديب طفل دوجوره است يكي تأديب بدن اوست از برداشتن و گذاشتن و بستن و بازكردن و شيردادن و دوا و غذا دادنِ تن طفل اين هميشه بوده و هست تا وقتي كه طفل مستقل شود و خود بتواند خود را غذا دهد و از سرما و گرما محافظت كند آن وقت اين‌جوره مربيان ديگر ضرور نباشند و هر طفلي خودش صلاح و فساد امر خود را مي‏داند و آن وقتي است كه حجت7 دست خود را بر سر هركس مي‏گذارد و عقلش كامل مي‏شود و حلال و حرام و صلاح و فساد امر خود را خودش مي‏فهمد آن‏وقت ديگر دايه و دده ضرور نيست. و يك تربيت تربيت روح طفل است كه به تربيت معلمين است معلمين بايد تربيت كنند پس علمهاي ظاهر تربيت تن عالم است و هنوز ضرور است و علمهاي باطن تربيت روح عالم است و آن وقتش حالا است و بايد تمرين كرد و تربيت كرد تا آنكه رويه بندگي را بياموزند از براي وقت بلوغ و حد تكليف كه آن وقت ظهور آفتاب عقل ولايت است تا مستعد شوند از براي خدمت و معلمان مأذونند در تربيت اطفال كه تربيت كنند اگرچه به سياست قليل باشد و تا پنج تازيانه در غلطها مي‏توانند زد و بايد تأديب كنند و سياست نمايند تا طفلها مؤدب شوند و امر به معروف و نهي از منكر هم تمريني دارد نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي و نمي‏دانم چه كلمات عاميانه‏اي است كه حكمتهاي الهي در آن حل مي‏شود و بيان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 209 *»

مي‏گردد قدر اين كلمات را بدان و بهره از آنها ببر و بدان‏كه هرچه حكمت بزرگ‏تر مي‏شود سخنها آشكارتر مي‏شود و اگر عربي مي‏دانستي مي‏يافتي كه قرآن چون از همه حكمتها بزرگ‏تر است از همه كلامها آشكارتر است و با وجود اين از همه كتابها مشكل‏تر است و اين كتاب من هم اگرچه عاميانه است ولي بسيار مطالب بزرگ دارد و بسيار فهمش مشكل است پس حقيقةً سهل و ممتنع است يعني در نظر آسان و در فهم بسيار مشكل است باري عالم تمرين مي‏شود و زمان زمان تمرين عالم است از اين جهت اين كتابها نوشته مي‏شود و اين كلمات گفته مي‏شود و همچنين تمرين مي‏شود تا آنكه امام عجل‌اللّه‌فرجه آشكار گردد و آفتاب وجود او ابرهاي ظلمات منافقين را برطرف كند و عينش آشكار شود و عالم را پر از نور عدل و انصاف كند چنانكه در زمان ابر بودن پر از ظلمات و فساد بود آن‏وقت عالم مكلف مي‏شود و ببين آن چه‌چيز است كه تكليف آنست كه به تو خواهند كرد نه آنچه تا حال شنيده‏اي پس آن وقت عالم بالغ مي‏شود و از صغيري بيرون مي‏آيد و تصرف مي‏تواند در مال خود بكند و عبادت و طاعت بر او واجب مي‏شود و حدود بر او جاري مي‏شود و آن‏وقت عالم پر از عدل و انصاف مي‏شود و همچنين در ترقي هست تا به نهايت شباب مي‏رسد و آن وقت نهايت غلبه قدرت و قوت اوست و وقت نهايت حرارت مزاج او و آن وقت سلطنت سيدالشهداء7 و ظهور حضرت امير عليه و آله السلام است و همچنين عالم در ترقي هست تا وقتي كه چهل‏ساله مي‏شود و آن وقت كمال عقل اوست و وقتي است كه شهوتهاي او ضعيف مي‏شود و نفس اماره به تحليل مي‏رود و استيلاي شياطين از او كم مي‏شود و ادبار از دنيا و رو به آخرت مي‏كند و دايم متذكر است و مستعد مرگ و آخرت مي‏گردد پس آن وقت وقتي است كه عقل كل يعني خاتم انبيا صلوات اللّه عليه و آله به عالم رجوع مي‏فرمايد و شياطين را مي‏كشند و عالم خالص و صاف و پاك مي‏شود براي مؤمنين و بني‏آدم با ملائكه معاشرت مي‏كنند و در دار دنيا جنت را مي‏بينند و از آن مي‏خورند چنانكه بعد از اين شرح خواهم داد ان‌شاءاللّه و آن وقت نهايت كمال عالم است، بعد از آن به سن پيري مي‏رسد و ابتداي نقصان عقل و زوال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 210 *»

آن و آن وقتي است كه ائمه سلام اللّه عليهم و پيغمبر9 ميل به بالا رفتن به آسمان مي‏كنند و ميل ايشان شديد مي‏شود خورده‌خورده تا آنكه حضرت فاطمه عليها و آلها السلام بالا مي‏روند و خورده‌خورده ائمه‏: بالا مي‏روند تا آخر حضرت امير7 و بعد از آن به مدتي حضرت پيغمبر9 بالا مي‏رود پس در اين وقت عقل از سر عالم مي‏رود و شعور از ايشان تمام مي‏شود به طوري كه نمي‏فهمند كه عمامه را بايد به سر گذاشت يا به پا كرد و چهل‌روز هم بر اين خرافت باقي هستند تا آنكه صور دميده مي‏شود و روح به كلي از تن كل عالم بيرون مي‏رود و عالم مي‏ميرد به كلي و چهارصدسال ايام قبر عالم طول مي‏كشد تا آنكه دوباره نفخه‌اي مي‏دمند و عالم زنده مي‏شود و قيامت برپا مي‏شود و معاد خلايق حاصل مي‏شود چنانكه عماقريب ان‌شاءاللّه خواهد آمد.

مجملاً كلام در همان بيان شرايع بود و باقي را به جهت زيادتي معرفت نوشتم و همه مقصود آن بود كه خدا يكي است و دين خدا يكي و آن اسلام است و پيغمبر حقيقي خدا يكي و آن رسول خداست9 و ملك خدا هم همين كه مي‏بيني و هركس به اين پيغمبر نگرود از اولين و آخرين كافر و مشرك است به خداوند عالم و هركس غير از اسلام ديني اختيار كند البته كافر است به خداوند عالم پس دين دين اسلام است و دين محمد بن عبداللّه است9 و باقي دينها همه مقدمات وجود و پيدايي همين دينند و باقي پيغمبران رسانندگان و علماي همين دينند و همه تابع و امت پيغمبرند9 و همه داعي به سوي او و عهدگيرنده براي او مجملاً پس از تولد اين دين ديگر تغييري در اصل اعضا و روح اين دين داده نمي‏شود بلي لطيف‏تر مي‏شود و طبعش و نفسش و روحش و عقلش و فؤادش آشكار مي‏شود و همين است كه كامل‏تر مي‏شود مثل زيد كه به دنيا آمد همان زيد است تا وقت مردن لكن خورده‌خورده عالم و فاضل و كامل و عامل و حكيم و صانع مي‏شود و صنايع و حِكَم مي‏آموزد و قادر و قوي مي‏شود و زاهد و متقي مي‏گردد و زيد همان زيد است در همه احوال و چيزي از او نسخ نشده است به خلاف حال نطفه‌بودنش كه نسخ شد و حال علقه آمد و حال علقه‌بودنش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 211 *»

 كه نسخ شد و مضغه شد و هكذا همه آن حالات نسخ شد مگر حال تمام جسدش و حال روحش كه اين دو مستمرند تا روز قيامت و بعد از ظهور روح بايد كل جسدش تابع روحش باشد و در هر عضوي از اعضا كه روح حكم كند تغيير و تبديل دهد پس ناخن بگيرد و نوره بكشد و اصلاح لحيه خود را بكند و شارب خود را بزند و همچنين ازاله اوساخ و چركها از بدن خود بكند و آن را تطهير بكند غرض حكم حكم روح است و جسدِ بي‏روح به كار نمي‏خورد و وجود جسد مقدمه بود از براي تشريف‏آوردن روح بفهم آنچه را كه مي‏گويم و همچنين روح مركبي است براي عقل و روح مقصود اصلي از خلقت نيست چرا كه خلق براي معرفت خلق شده‏اند نه از براي حيوانيت و مقصود اصلي معرفت است پس تن مقدمه ظهور روح است و روح مقدمه ظهور نفس است و آن مقدمه ظهور عقل است و آن مقدمه ظهور فؤاد است و ظهور فؤاد مقصود از خلقت و وقتي كه فؤاد دين آشكارا شد آن وقت دين به كمال و تمام رسيده است و شخص كاملي شده است.

و اگر گويي در غدير خم در روز نصب حضرت ولايت‌مآب خداوند عالم نازل كرد كه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً يعني امروز كامل كردم براي شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براي شما اسلام را پس وقتي كه آن روز كامل شد پس همه مراتب دين همان روز بروز كرد و كامل شد ديگر آنچه مي‏گويي از مراتب نمانده است.

جواب گويم كه در آن روز سنيان هم بودند و همه خود را مسلم مي‏دانند آيا مي‏گويي كه دين ايشان الحال كامل است يا ناقص؟ گمان نمي‏كنم كه راضي شوي كه بگويي كامل است پس ناقص است البته پس سبب نقصان دين ايشان هم به جهت آن بود كه به آنچه در آن روز حضرت پيغمبر فرمود مردم نگرويدند پس دين ايشان ناقص ماند اگرچه پيغمبر9 آن روز دين را كامل كرد پس عرض مي‏شود كه همچنين اگر شما به آنچه آن روز فرموده نگرويد دين شما هم ناقص مي‏ماند پس همه شرايط دين را آن روز پيغمبر فرمود و لكن آن كس كه بربخورد كم است و نفهميدند و عمل نكردند يا فهميدند و ترك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 212 *»

كردند و بايد آنچه در آن روز فرموده خورده‌خورده آشكار بشود و آنچه بعد از اين آشكار مي‏شود همه شرح آن چيزي است كه پيغمبر9 آن روز فرموده‏اند و البته ايشان چيزي را فروگذاشت نكرده‏اند پس آن روز دين كامل شد در رسانيدن پيغمبر نه در فهميدن مردم و به عمل آوردن پس به طور اجمال همه را فرمودند و كسي را نصب كردند كه مِن‏بعد او شرح دهد و تفصيل نمايد چنانكه همان روز فرمودند كه حلال و حرام خدا بيش از آنست كه من همه را شرح دهم ولي در ميان شما كسي را گذاردم كه او بعد از اين بيان كند نمي‏بيني كه همه مردم همه حلال و حرام را نفهميدند پس كمال دين در آن روز به نصب ولي شد كه او بعد از اين دين را شرح دهد و همچنين حضرت امير عليه و آله السلام همه دين را شرح نفرمود ولي بعد از خود كسي را گذارد كه او شرح دهد و همچنين، پس آنچه ما گفتيم با كمال دين منافاتي ندارد و خداوند همه‌چيز را در خلقت انسان نهاده است و همه كمالي را قرار داده است و خورده‌خورده به رياضتها و مجاهده‏ها بايد ظاهر شود و خلق خدا ناقص نيست بفهم چه مي‏گويم و بر بصيرت شو و ان‌شاءاللّه آنچه در اين فصل عرض شد كفايت مي‏كند در بيان حقيقت شريعت پيغمبر9.

فصل

بدان‏كه خداوند عالم اول چيزي را كه از مرتبه‏هاي انسان خلقت مي‏فرمايد عقل اوست چرا كه آن لطيف‏تر و شريف‏تر و پاكيزه‏تر مرتبه‏هاي انسان است و معلوم است كه نوري كه از چراغ پيدا مي‏شود هر جزو از نور كه روشن‏تر و لطيف‏تر است نزديك‏تر به چراغ است و هرچه دورتر مي‏شود كم‏نورتر و ظلماني‏تر و سردتر و كثيف‏تر است پس اول آن نور كه بهتر است پيدا مي‏شود از چراغ و بعد آن نور كه كثيف‏تر است و از اين است كه حكما همه اتفاق دارند كه اول چيزي كه خدا خلق كرد پيش از همه چيزها عقل است بعد از آن آن عقل تنزل مي‏كند و روح پيدا مي‏شود و معني آنكه تنزل مي‏كند نه اين است كه جاي خود را خالي مي‏كند و خودش به زير مي‏آيد بلكه عقل در جاي خود هست و نوري از او مي‏تابد كه آن نور در رتبه پست‏تر است از آن عقل و كثيف‏تر است و اگر خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 213 *»

عقل مي‏آمد و روح مي‏شد ديگر بايستي كه عقل برطرف شود مثل آبي كه يخ مي‏شود ديگر آب نيست و همان يخ است و لكن تنزل عقل به روح مثل تنزل نور نزديك به چراغ است به آن نور دورتر و نور نزديك در جاي خود هست و اگر آن نباشد همه نورهاي بعد از او برطرف مي‏شود پس آن به جاي خود هست و نور دورتر هم از او پيدا مي‏شود و پست‏تر است پس نور دورتر تنزل نور نزديك‏تر است پس عقل چون تنزل كرد روح پيدا شد و روح نور عقل است و عقل در سر جاي خود هست بعد به همين سياق روح تنزل كرد و نفس شد و نفس تنزل كرد و طبيعت شد و طبيعت تنزل كرد و ماده شد و آن تنزل كرد و مثال شد و مثال تنزل كرد و جسم شد و جسم تنزل كرد و عرش شد و آن تنزل كرد و كرسي شد و آن تنزل كرد و آسمان شمس شد و آن تنزل كرد و آسمان زحل شد و همچنين آسماني به آسماني تا آنكه آسمان قمر تنزل كرد و آتش شد و آن تنزل كرد و هوا شد و آن تنزل كرد و آب شد و آن تنزل كرد و خاك شد و خاك آخر تنزلهاي عقل است و در هر مرتبه تنزلي، آن نور كثيف‏تر و غليظ‌تر شد تا آنكه مثل اين خاك كثيفي كه شنيدي شد و اين تنزلها مثل پوستي است كه بر روي مغز كشيده مي‏شود مثل آنكه روغن بادام تنزل كرد و مغز بادام شد و آن مغز تنزل كرد و پوست نازك مغز شد و آن تنزل كرد پوست كلفت درشت بادام شد همچنين عقل, مغز همه اين پوستهاست و اين پوستها هريك بر روي ديگري كشيده شده است و هر پوستي را كه نازك كني يا برداري زيرش پيدا مي‏شود نمي‏بيني كه خاك حياتي ندارد و لكن در خاك كرم متولد مي‏شود و حس و حركت در آن پيدا مي‏شود و آثار روح از پس پوست جسدش پيدا مي‏شود و همچنين است نطفه كه جمادي است همين كه طبخ گرفت از پس پرده آن حيات پيدا مي‏شود و آثار حيات جلوه‏گر مي‏شود خلاصه اين مرتبه‏ها مانند مغز و پوست مي‏باشند و عقل مغز همه است و از اين جهت عرب عقل را لبّ مي‏گويد و فارسي لبّ مغز است و خدا صاحبان عقل را اولواالالباب مي‏فرمايد يعني صاحبان مغزها.

پس چون اين مطلب را دانستي عرض مي‏شود كه وقتي كه عقل كه مغز كل است اين همه پوستها را به خود گرفت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 214 *»

و از پس اين پوستينها نشست تا در اين عالم آشكار شد اين نهايت تنزل او بود و از اين مطلب تعبير شده است كه خداوند به او فرمود كه ادبار كن يعني پشت كن به من و به زير برو پس پشت كرد و به زير آمد آنقدر كه مي‏توانست بعد خطاب به او شد كه اقبال كن پس رو كرد به خداوند عالم و اول كه بناي رو كردن گذاشت نطفه بود علقه شد بعد مضغه شد بعد استخوان شد بعد گوشت بر او روييد بعد از آن حيات در او دميده شد و بعد از آن طفل شد و بيرون آمد و خورده‏خورده شعور گرفت و بالا رفت تا آنكه عقل پيدا كرد و بالغ شد و خورده‌خورده ترقي كرد تا به نهايت كمال رسيد و عقل در او آشكار شد و عقل شد چنانكه بعد خواهد آمد در معرفت نقبا و نجبا ان‌شاءاللّه‌تعالي پس در همه اين احوال بناي ترقي گذارد تا به سرمنزل و مقام خود رسيد و به وطن مألوف خود باز گرديد و فرمان‏برداري امر خدا را كرد پس عقل اول چيزي بود كه موجود شد از مرتبه‏هاي انسان و آخر چيزي است كه آشكار مي‏شود از مرتبه‏هاي انسان مثل آنكه اول حبه گندم را مي‏كاري و حبه است و موجود بعد حل مي‏شود و ساق مي‏شود و برگ و سنبله مي‏شود و باز در آخر حبه‌اي مي‏شود موجود پس همان حبه كه در اول موجود بود در آخر ظهور فرمود پس به طور كلي هرچه در اول موجود مي‏شود بايد در آخر ظهور كند.

و چون اين مطلب را دانستي عرض مي‏شود كه اجماعي اهل اسلام است كه پيغمبر اشرف خلق خداست و خدا اشرف از اويي نيافريده است و در اين حرف كسي را شبهه نيست پس چون اشرف خلق خدا شد بايد اول موجودي باشد از موجودات و سابق بر او چيزي نباشد كه اگر بود او پرنورتر و لطيف‏تر بود چرا كه نزديك‏تر به خدا بود پس اول او خلقت شده بود چنانكه مثلش را از نور چراغ يافتي پس چون به اجماع مسلمانان كه دليل واضح است بر فرمايش پيغمبر9 آن بزرگوار اشرف خلق خداست پس اول خلق خدا بود و از اين جهت خدا در قرآن نازل كرد كه ايشان اول خلق خدايند و در اخبار شيعه و سني وارد شده است كه آن بزرگوار اول خلق خداست پس بايد كه آن بزرگوار در عالمِ ظهور, آخري همه پيغمبران باشد و وقتي بيايد كه عالم مستعد ظهور آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 215 *»

بزرگوار شده باشد چنانكه روح در تن ظاهر نمي‏شود مگر بعد از آنكه همه تن درست شد و همه اعضا در جاي خود خلقت شد و مستعد فرمان‏برداري روح گرديد و همچنين عقل وقتي در سر آشكار مي‏شود كه روح و تن مستعد گرديدند از براي فرمان‏برداري عقل و عمل‌كردن به تدبير و تكليف آن پس همچنين بايد كه اول خلق خدا وقتي بيايد كه عالم مستعد ظهور آن بزرگوار شده باشد و فهمهاي مردم مستعد تكليفها و اطاعت آن بزرگوار شده باشد تا ظهور او و امر و نهي او لغو و عبث نشود نمي‏بيني كه اگر كسي به لغت هندي مثلاً در ميان اهل ايران كه زبان هندي نمي‏دانند سخن بگويد لغو است چرا كه كسي فهم كلام او را نمي‏كند و همچنين شاه بايد وقتي بيايد كه نوكران و فراشان منزل را آراسته و پيراسته كرده باشند تا لايق نشستن سلطان بشود آنگاه سلطان بيايد پس همچنين همه پيغمبران مقدمةالجيش آن بزرگوار مي‏باشند و آمدند به جهت مستعدكردن عالم از براي آمدن آن بزرگوار و از براي نُضج‌دادن عالم از براي اطاعت و فرمان‏برداري آن عالي‏مقدار پس به اين دليلها كه عرض شد ظاهر شد كه اول موجودات بايد خاتم پيغمبران باشد و خاتم بايد اول موجودات باشد.

و اگر كسي گويد كه اين دليل دلالت كرد بر آنكه پيغمبر9 بايست آخرتر از كل موجودات ظاهر شوند به جهت آنكه اول كل موجودات بودند پس سبب چيست كه بعد از ايشان هم خلق بسيار آمدند و مي‏آيند؟ يا آنكه بايست كه حضرت امير عليه و آله السلام اشرف از ايشان باشد يا آنكه صاحب‌الامر عجل‌اللّه‌فرجه اشرف از همه باشد چرا كه آخرتر از همه آمده است.

عرض مي‏شود كه در آن دليل كه عرض شد شك و شبهه نيست و بايد راه اينها را فهميد پس سبب آنكه حضرت امير و ائمه: بعد از ايشان بودند و اشرف هم نبودند اموري چند است اولاً آنكه ايشان پيغمبر نبودند و امام و خلفاي پيغمبر بودند و امام و خليفه آشكاركننده باطن و سرّ امر پيغمبرند و باطن و سرّ پيغمبر شريف‏تر از ظاهر و علانيه پيغمبر است پس از اين جهت آخرتر آشكار شدند با وجود آنكه بعد از كل ائمه باز پيغمبر رجوع مي‏فرمايند به دار دنيا تا ظاهر و باطن همه مطابق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 216 *»

شود و در اينجا دو سرّ معلوم شود يكي آنكه باطن ولايت از ظاهر نبوت شريف‏تر و بهتر است و دويم آنكه باطن نبوت از باطن ولايت شريف‏تر و بهتر است پس امام پس از پيغمبر آشكار شد تا دلالت بر آن كند كه باطن ولايت شريف‏تر است از ظاهر نبوت و باز رجوع مي‏كنند به دار دنيا بعد از همه ائمه تا ظاهر شود كه باطن نبوت سرّ باطن ولايت است و باز نبي اشرف است پس ظاهر نبي از ظاهر ولي اشرف است و باطن نبي از باطن ولي اگرچه باطن ولي از ظاهر نبي اشرف باشد با وجود آنكه بعد از اين به برهان ثابت مي‏شود كه همه اين چهارده‏نفس نور واحدي و طينت واحدي هستند و در حقيقت يك شخصند كه به صورتهاي مختلف آشكار مي‏شوند چنانكه كتاب خدا و سنت رسول9 به اين دلالت مي‏كند.

و اما ساير خلق كه بعد از حضرت رسالت‏پناهي آمدند سبب آن بود كه فرستادن انبيا به جهت ارشاد و هدايت خلق است و اگر حضرت پيغمبر ما9 آخرتر از همه خلق مي‏آمدند مقارن نفخه صور پس ديگر دعوتي نبود و هدايتي حاصل نمي‏شد وانگهي آخر كه آمدند ثمري در بعثت و رسالت حاصل نمي‏شد و فرستادن لغو مي‏شد و خداوند كار لغو نمي‏كند. و جوابي ديگر از اين مطلب آنكه خلقِ اول بايد در ظهور مؤخر باشد از همه كليات نه جزئيات نمي‏بيني كه اول بدن درست مي‏شود به طور كلي و بعد روح در آن ظاهر مي‏شود و بعد از ظهور روح باز بدن در نشو و نماست و از او تحليل مي‏رود و بدل مي‏رسد و همچنين عقل پس از روح پيدا مي‏شود ولي روح كلي و بعد از ظهور عقل باز روح باقي است و قوت و ضعف در روح پيدا مي‏شود و اين امر به جهت مصالح اين دنياست و همچنين نبات در عالم پيدا شد پس از جماد و بعد از نبات جماد باقي است و زياد و كم مي‏شود و حيوان پيدا شد پس از نبات و باز نبات باقي است و زياد و كم مي‏شود و همچنين حيوان پس از نبات و انسان پس از حيوان و مع‏ذلك خلق باز زياد و كم مي‏شود ولي نوع كامل پس از نوع ناقص است پس همچنين حضرت پيغمبر9 ظاهر شدند پس از كليات ساير خلق و پس از كليه جماد و نبات و حيوان و انسان و انبيا و بعد هريك از اينها باز ظاهر مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 217 *»

حتي انبيا هم بعد از پيغمبر9 هستند و ظاهر مي‏شوند مثل حضرت عيسي و ادريس و خضر و الياس و پيغمبراني كه در رجعت مي‏آيند به جهت نصرت پيغمبر9 و لكن مبعوث به شريعتي نيستند و تابع اين شرعند چرا كه بعد از ظهور عالي و كامل‏تر، ناقصهاي سابق همه بايد تابع باشند و هر ناقصي هم كه بعد موجود مي‏شود بايد تابع كامل باشد مثل آنكه بعد از ظهور روح، كل بدن بايد تابع باشد و بعد از ظهور عقل، روح و تن بايد تابع شوند بفهم اين كلمات نغز را اگر فهم داري كه در جاي ديگر نخواهي يافت پس معلوم شد كه بعد از پيغمبر9 كه روح عالم بود باز بايد عالم برقرار باشد و جماد و نبات و حيوان و انسان بيايند و پيغمبران هم باشند و لكن مبعوث به رسالت و نبوت نباشند مگر به هر خدمتي كه پيغمبر ما9 يا اوصياي او ايشان را امر به آن كنند پس در حكمت اختلاف پديد نيامد و مطلب همان بود كه عرض شد و معلوم شد كه پيغمبر9 خاتم پيغمبران است و روح كل عالم است به اين جهت كه بعد از همه در اين عالم آمد و باز عقل كل است چرا كه در رجعت باز خواهد آمد و مطلب از اين فصل بيان همين بود.

 

فصل

اگر بخواهي بداني كيفيت رساندن پيغمبر9 تكليف جمادات و نباتات و حيوانات را به سوي ايشان پس بشنو كه خداوند در قرآن مي‏فرمايد ولكن رسول‌ اللّه و خاتم‏النبيين يعني پيغمبر9 آخري همه پيغمبران خداست كه ديگر هيچ‏جوره پيغمبري از هيچ درجه‏اي و رتبه‏اي به سوي مردم نخواهد آمد پس بعد از پيغمبر9 ديگر پيغمبري بر جمادات و نباتات و حيوانات و انسان مبعوث نخواهد شد و اگر كسي ديگر مبعوث شود آن آخر باشد و اجماعي جميع مسلمانان است كه پيغمبر ما9 آخر پيغمبران است پس چون اين مطلب واضح شد پس عرض مي‏كنم كه اين مطلب كه در نظر است بسي مطلب بزرگي است و تا كل هوش خود را جمع نكني اين مطلب را درنيابي و چون مقدمه‏اش دراز است مطلب را از دست مده و ملتفت باش كه اين مقدمه چگونه آن مطلب را آشكار مي‏كند.

بدان‏كه به دليل

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 218 *»

و برهان معلوم شده است در اين كتاب و ساير كتابهاي ما كه پيغمبر9 اول چيزي است كه خدا او را خلق كرده است و قرآن بر اين نازل شده است و سني و شيعه بر اين اتفاق دارند حتي آنكه الي‏الآن در گلدسته‏هاي بغداد فرياد مي‏كنند كه السلام علي اول ماخلق اللّه و گاه باشد كه پانصد حديث بر اين دلالت كند از احاديث شيعه و سني كه آن بزرگوار اول چيزي است كه خدا آفريده است و باز كتاب خدا و سنت رسول9 دلالت مي‏كنند كه هرچه غير از آن بزرگوار است از نور او خلق شده‏اند و او آفتاب فروزان عالم امكان است و جميع عرصه امكان به نور جمال آن ذوالجلال منور گرديده است و آن بزرگوار بلندتر است مقامش از مقام كل خلق به هزارهزار دهر و هر دهري صدهزار سال است كه هر سالش صدهزار ماه باشد كه هر ماهش صدهزار هفته باشد كه هر هفته‏اش صدهزار روز باشد كه هر روزي مثل هزارسال از سالهاي اين دنيا باشد و اگر بالقوه حساب داري حساب كن پس بلندي مقام آن بزرگوار از ساير خلق خدا به اين مقدار راه است يعني هرگاه مرغ تندروي كه به هر بال‌زدن هفتاد همسر اين دنيا را قطع كند در كل آن هزارهزار سال بپرد به مقام ايشان نخواهد رسيد خداوند ايشان را در آن رتبه بلند و مقام عالي آفريده بود كه هيچ‏كس با ايشان نبود و از شعاع ايشان در آن هزارهزار سال راه پايين‏تر پيغمبران را آفريده كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر باشند و چون ايشان را آفريد همه را بر فطرت آفريد چيزي نمي‏دانستند مگر هرچه خدا تعليم فرمايد پس حضرت پيغمبر9 را خداوند فروفرستاد در ميان ايشان پس ايستاد در ميان ايشان ولي به لباس خود ايشان و به شكل و صورت خود ايشان كه اگر به صورت اصلي خود ظاهر مي‏شد جميع اهل آن عرصه مي‏سوختند و هلاك مي‏شدند بلكه به عدم مي‏شتافتند پس به لباس خود ايشان ظاهر شد و لكن لباسي كه از همه لباسهاي ايشان فاخرتر و بهتر بود و زباني كه از همه زبانهاي ايشان فصيح‏تر بود و جمالي كه از همه جمالهاي ايشان جميل‏تر بود مجملاً به صورت كامل آن رتبه آشكار شدند و همان صورت ايشان به منزله دل بود در ميان آن پيغمبران و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 219 *»

آنها به منزله اعضا بودند و فرق مابين صورت آنها و صورت پيغمبر9 مثل فرق دل بود با ساير اعضا پس صورت آن بزرگوار كه در آن عالم بود به منزله دل جسماني بود و نور اصلي آن بزرگوار به منزله روح بود در آن دل پس آن صورت به واسطه روحي كه در تن داشت با انبيا سخن گفت و سخنان خدا را كه به او وحي شده بود به ايشان رساند پس آن صورت رسول و پيغمبر بود به سوي آن جماعت و نور حقيقت كه در دل او افتاده بود وحيي بود كه به او شده بود پس سخن نمي‏گفت مگر به وحي خدا بلكه سخن نمي‏گفت در او و از او مگر خداوند عالم و ظاهر نبود از او و در او مگر خداوند عالم پس به جهت ابلاغ رسالت در ميان قوم ايستاد و گفت الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه پس خود آن بزرگوار لسان اللّه بود در سخن‌گفتن با ايشان و سخن گفت و همه گفتند چرا تويي خداي ما و محمد9 و علي بن ابي‏طالب و يازده فرزندش و فاطمه صديقه: اولياي ما هستند و دوستان تو را دوست مي‏داريم و دشمنان تو را دشمن مي‏داريم پس پيغمبر9 لسان خدا بود در اداي سخن و روي خدا بود در خطاب انبيا پس خداوند با ايشان سخن گفت و ايشان با خدا سخن گفتند و اجابت پيغمبران مختلف شد بعضي زودتر جواب دادند بدون تأمل و ايشان اولواالعزم شدند كه حضرت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي باشد و بعضي ديگر اندكي تأمل كردند و جواب گفتند كه ايشان پيغمبران مرسل باشند كه به اهل عالم مبعوث شدند و بعضي پس از تأملِ بسيار جواب دادند كه آنها ساير پيغمبران باشند و درجه‏هاي پيغمبران به اين واسطه تفاوت كرد بعد اين چهار كلمه را آن بزرگوار براي ايشان تفصيل داد كه اگر اقرار به توحيد كرديد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد و اگر به نبوت من اقرار كرديد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد و اگر به ولايت علي و يازده فرزندش اقرار كرديد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد و اگر دوستان خدا را دوست و دشمنان خدا را دشمن مي‏داريد مقتضاي آن آنست كه چنين و چنين كنيد پس هركس تأمل در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 220 *»

اصل چهار كلمه نكرده بود در فرع آنها هم تأمل نكرد و بلافاصله قبول كرد و هركس تأمل در اصل كرده بود در فرع هم تأمل كرد پس كوتاهي در فرع از آن روز دليل كوتاهي در اصل شد و كوتاهي در اصل باعث كوتاهي در فرع شد و رتبه پيغمبران به اين واسطه تفاوت كرد و عملهاي ايشان به اين واسطه مختلف شد و از اين است كه از بعضي ترك اولي سرزد و از بعضي سرنزد و بعضي پيغمبران مبتلا به مصيبتها از راه عقوبت شدند و بعضي نشدند پس هركس در اصول تأمل كرده بود در فروع هم تأمل كرد و خداوند او را عقاب كرد و هركس تأمل نكرده بود مستحق عقوبت هم نشد و چون رجوع هر چهار اصل به يك اصل است و آن ولايت اولياي خدا و براءت از اعداي خداست چرا كه هركس اين را دارد همه را دارد و هركس اين را ندارد هيچ‏يك را ندارد چنانكه در مثل مي‏بيني كه موحدين در عالم بسيارند ولي توحيد به ايشان نفع نمي‏كند اگر به نبوت قائل نشوند و قائل به نبوت هم نفع نخواهد ديد تا قائل به ولايت آل‏محمد: نشود و قائل به ولايت هم نفع نخواهد ديد تا قائل به ولايت اوليا و بيزاري از اعدا نشود پس شرط منتفع شدن از آنها اين آخري است پس اگر نباشد نفع نخواهد كرد و اگر اين درست شد معلوم است كه همه درست شده است نه از اين جهت كه اين شريف‏تر از توحيد و نبوت است ولي به جهت اينكه اين كاشف از آنهاست و دليل آنهاست پس هركس اين را دارد دليل آن مي‏شود كه در آنها صادق بوده و نفع خواهد ديد و هركس اين را ندارد دليل آنست كه در آنها كاذب بوده و نفع نخواهد ديد و اين باعث آن نمي‏شود كه شريف‏تر از آنها باشد و لكن اين مثل تن است و آنها مثل جان اگر تن نباشد دليل آنست كه جان نيست و اگر تن باشد و حس و حركت داشته باشد دليل آنست كه جان هست و حالا تن شريف‏تر از جان نباشد.

باري چون رجوع همه به ولايت و براءت شد از اين جهت حضرت امير فرمود كه هر نبيي كه مبتلا به بلائي شد به جهت تأمل او شد در ولايت من و هركس كه كامل شد به جهت مبادرت و شتافتن او بود به سوي ولايت من و ولايت آن بزرگوار ولايت اولياي اوست كه كاشف و دليل ولايت اوست. و اين مطلب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 221 *»

را هم بايد بداني كه ساير مردم در عالم پيغمبران نبودند كه خداوند عالم عهد ولايت ايشان را از پيغمبران بگيرد بلكه مقصود از اولياي خدا در آن عالم خود پيغمبران مي‏باشد پس عهد گرفتند كه يكديگر را دوست دارند و از مخالفين ايشان كه در سجين خلق شدند روگردان و بيزار باشند پس اين عهد دخلي به ساير شيعيان ندارد چرا كه شيعيان از شعاع و نور ايشان خلق شدند و هرگز عهد بر آفتاب نبايد بگيرند كه بايد تولاي نورهاي خود را داشته باشد چرا كه آفتاب به توجه و التفات خود نورها را باقي دارد و اگر تأمل درباره نورها كند از دو قسم بيرون نباشد اگر بي‏التفاتي كلي نمايد همه معدوم شوند بد نگفته است شاعر كه:

 

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

   
    اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و اگر بي‏التفاتي جزئي نمايد همه تيره و تار شوند پس وقتي كه هستي و نيستي نور و ضعف و قوت او و حسن و قبحش و كمال و نقصش بسته به التفات آفتاب باشد جاي آن نباشد كه از آفتاب عهد دوستي نورها را بگيرند پس چون مؤمنين را خدا از شعاع پيغمبران آفريد جاي آن نباشد كه عهد ولايت ايشان را از انبيا گيرند و حال آنكه در عالم پيغمبران نام و نشان از مؤمنان نبود.

باري پس از تمام شدن عهد پيغمبران خداوند از شعاع ايشان مؤمنان را آفريد و همه را در يك عرصه جمع گردانيد و باز حضرت خاتم‏النبيين را به سوي ايشان فرستاد و لباس از جنس بشريت ايشان بر تن همايون او راست فرمود و اين لباس را بر بالاي لباس اول پوشيد و در ميان مؤمنان ايستاد و فرمود انا بشر مثلكم يوحي اليّ انما الهكم اله واحد يعني من بشري هستم مثل شما و فرق مابين من و شما همين است وحي مي‏شود به من دائماً كه خداي شما خدايي است يگانه و اين وحي به هيچ‏كس ديگر نمي‏رسد مگر آنكه از من بشنود و از من بپذيرد زيرا كه آن بزرگوار چون دل بود و سايرين مانند اعضا و هر حكم كه از روح غيبي برسد اول به دل مي‏رسد و دل از براي هر عضوي به زبان آن عضو ترجمه مي‏كند مثل اين حكايت مثل آئينه‏اي است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 222 *»

كه در زير آفتاب گذارند و عكس او بر در و ديوار افتد پس آن آئينه به زبان فصيح گوياست كه اي در و ديوار من سنگي هستم مثل شما و هيچ فرقي در ميان من و شما نيست مگر آنكه از آفتاب جهان‏تاب وحي مي‏شود به من كه روشن‏كننده عالم يكي است و اين وحي به هيچ‏كس غير از من نشده است و هركس اين مطلب را فراگرفته از من پذيرفته و منم رسول آفتاب به سوي شما همه بايد اطاعت مرا كنيد و از من بپذيريد پس خداوند عالم با لسان خود بيان فرمود كه الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياؤكم الستم تتبعون انبياء اللّه و رسله و توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه پس مردم مختلف شدند بعضي سبقت گرفتند بر همه و ايشان را سابقون گويند و خداوند ايشان را در قرآن ياد فرموده است كه و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي اللّه عنهم و رضوا عنه و مي‏فرمايد والسابقون السابقون اولئك المقربون و بعضي ديگر تابع شدند و بعد از ايشان جواب گفتند و بعضي از ايشان متأخر شدند و آخرتر از همه جواب گفتند و درجات هريك بدين واسطه معين شد و عددهاي ايشان معلوم گرديد كه ديگر نه كم مي‏شود و نه زياد بعد فروع اين كلمات را بر ايشان عرضه كردند هركس در اصول سبقت گرفته بود در فروع هم سبقت گرفت و هركس در اصول تأمل كرده بود در فروع هم تأمل كرد پس باز معلوم شد كه تأمل در فروع از تأمل در اصول پيدا مي‏شود و در اين عالم خداوند از براي انبياي سابق هم ابداني چند قرار داد كه آن بزرگواران در آن ابدان جلوه كردند و به لباس بشريت درآمدند و ايشان باز در اين عالم دعوت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله را پيش از ساير مؤمنين قبول كردند چنانكه در عالم اول قبول كرده بودند و لكن اينجا هم به تفاوت يعني اولواالعزم پيش‏تر اجابت كردند و مرسلين بعد از ايشان و ساير انبيا بعد از ايشان.

چون در اين عالم هم دعوت تمام شد و پيش‏قدمان از متأخران جدا شدند خداوند از نور ايشان مؤمنان جن را آفريد و باز حضرت پيغمبر9 را در عالم ايشان به لباس ايشان جلوه‏گر گردانيد و به زبان ايشان به همان‏طور كه در عالم مؤمنان يافتي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 223 *»

عرض تكليف فرمود بعضي سبقت گرفتند و بعضي تأمل كردند به همان‏طور كه در عالم مؤمنان دانستي و خداوند مؤمنان را در عالم ايشان فروفرستاد و در لباس ايشان درآورد و آنها هم پيش از طايفه‏هاي جن دعوت آن بزرگوار را اجابت كردند هركس در حد خود به طوري كه گذشت و همچنين حضرات پيغمبران را نيز در لباس ايشان درآورد و آنها لباس اين عالم را بالاي لباس بشري پوشيدند و دعوت را پيش از مؤمنان در اين رتبه قبول فرمودند به طوري كه پيش دانستي و همچنين عالمي پس از عالمي آمدند به همان سياق تا آنكه خداوند اين عالم را آفريد و حضرت پيغمبر را صلوات اللّه عليه و آله در اين عالم ظاهر گردانيد به لباس جسماني اين عالم و از براي او در اين عالم هفت لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و انبيا را ظاهر ساخت و از براي ايشان شش لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و مؤمنان را آورد و از براي ايشان پنج لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و جن را در اين عالم آورد و از براي ايشان چهار لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و ملائكه را آورد و از براي ايشان سه لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و حيوانات را آورد و براي ايشان دو لباس حاصل شد يكي بر بالاي ديگري و نباتات را آورد و ايشان يك لباس جمادي پوشيدند و در اين عالم ظاهر شدند و خود اين عالم هم كه عالم جمادات بود پس باز حضرت پيغمبر9 در ميان اين عالم ايستاد و فرمود الست بربكم و محمد نبيكم9 تا آخر دعوت و اول كسي كه اجابت كرد پيغمبران بودند و پس از ايشان مؤمنان انس بودند و پس از ايشان مؤمنان جن بودند و پس از ايشان ملائكه بودند و پس از ايشان حيوانات طيبه بودند و پس از ايشان گياههاي طيب بود و پس از ايشان جمادات بودند هريك سابقين ايشان پيش‏تر و لاحقين پس‏تر اجابت كردند اين است كه خداوند مي‏فرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا يعني مبارك است آن كسي كه قرآن را بر بنده خود نازل كرد تا بر اهل همه عالمها پيغمبر باشد و ايشان را بترساند پس به اين نهج آن بزرگوار دعوت خداوند را به سوي خلق رسانيد پس عالمهاي ذرّ كه آن بزرگوار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 224 *»

دعوت فرمودند سي و دو عالم بود چرا كه هريك از اين هشت عالم كه مذكور شد چهار عالم ذرّ دارند كه شايد شرح آنها در مسئله معاد بيايد و در هر سي و دو عالم آن بزرگوار لسان اللّه بود و تكاليف خلق را اصولاً و فروعاً به خلق رسانيدند پس آن بزرگوار مبعوث بر كل خلق بودند و همه خلق را به لسان معجزبيان خود دعوت فرمودند و اگر بخواهم حل اين رمزها همه را نمايم عمر تمام مي‏شود و كتاب تمام نمي‏شود و بسياري از اينها را در درسهاي خاص و عام بيان كرده‏ام و همه شنيده و دانسته‏اند و در اين رساله عاميانه نمي‏گنجد و اگر ممكن بود كه شرح كنم معاينه مي‏ديدي كه آن بزرگوار در هر عالم به نفس نفيس خود دعوت خلق را فرموده و امرها و نهيهاي خدا را به خلق رسانيده است ولي،

 

چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ

   
    چون نمايم سينه‌ها تنگ است تنگ

ورنه:

 

در مديحش داد معني دادمي   غير اين منطق لبي بگشادمي

ولي آنچه خدا خواسته است مي‏شود مجملاً كه آن بزرگوار در اين عالم به لباس جمادي ظاهر شدند و هفت لباس بر روي يكديگر پوشيده‏اند و جاهلان را گمان آنست كه همه همين است كه مي‏بينند، بد نگفته‏ام كه:

 

جاهلا اين نور علييني است
   
    نه همين جسمي كه تو مي‌بيني است

اين در هفت عالم تنزل كرده است تا به اين صورت كه تو را طاقت ديدار او است ظاهر شده بلكه در هفتاد عالم بلكه در هفتاد هزار هزار عالم تنزل فرموده و از هر عالمي لباسي به خود گرفته و از پس هفتاد هزار حجاب نور خود را به تو نموده است و تو را طاقت آن نيست كه او را بشناسي اگر او را بي‏حجاب مي‏ديدي چه مي‏كردي بد نگفته است كه:

 

در پس پرده نهان بودي و قومي به ضلالت

   
    رتبه ذات تو نشناخته گفتند خدايي

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 225 *»

وه چه گويند ندانم گر از آن طلعت زيبا
   
    پرده برداري و آن‌گونه كه هستي بنمايي

 

 باري چون در اين عالم جمادات آمدند بني‏آدم را به زبان خود ايشان خواندند و جن را به زبان خود ايشان و حيوانات را به زبان خود ايشان و نباتات را به زبان خود ايشان و جمادات را به زبان خود ايشان و هريك را به طور خودش به طوري كه قابليت دارد و صلاح و وسع او هست و بود دعوت فرمودند و امر و نهي هريك را به ايشان رسانيدند و ايشان را براي هر قومي شريعتي است نمي‏بيني كه براي هر صنف از بني‏آدم هم شريعتي قرار داده است صحيح را گفته است ايستاده نماز كن مريض را نشسته و از آن مريض‏تر را خوابيده و آن‌كه در امن و امان است به طوري كه معروف است و خائف را به طوري ديگر و آن‌كه در جنگ است به طوري ديگر و آن‌كه در لجّة غرق آب است به طوري ديگر، صحيح را فرموده روزه بگير و مريض و مسافر را فرموده مگير، مستطيع را فرموده حج كن غيرمستطيع را فرموده بر تو واجب نيست و همچنين براي هر قومي عبادتي مقرر فرموده همچنين براي حيوانات هم بر حسب وسعت و ادراك و قوه و قدرت ايشان تكليف قرار داده و نباتات را بر حسب خودشان و جمادات را بر حسب خودشان و با هريك به زبان خود ايشان و به طوري كه گذشت تكليف كرده است و البته در هر طايفه‏اي از ايشان نيز كاملين و حكما و بالغين باشند و نقبا و نجبا و تابعين در ميان هريك باشد چنانكه اخبار اهل‏بيت: به آن دلالت مي‏كند چنانكه فرمودند كه لحم، سيد طعامهاست در دنيا و آخرت و فرمود كه فضيلت جو بر گندم مثل فضيلت ما اهل‏بيت است بر مردم و فرمودند كه سيد فواكه انار است و فرمودند كاسني سيد سبزيهاست و فضل كاسني بر ساير سبزيها مثل فضل ما اهل‏بيت است بر مردم نمي‏دانم چه مي‏گويم و چه مي‏شنوي مي‏ترسم اينها را افسانه بينگاري و نداني چه مي‏گويم چنانكه جمعي كثير نفهميده‏اند و تأويلهاي نامناسب كرده‏اند باري اميدوارم كه اگر در اين رساله به دقت نظر كني اينها را حقيقي بگيري و تأويل نكني. وغرض از اين فصل همان كيفيت ابلاغ به جمادات و ساير موجودات بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 226 *»

 و از آنچه پيش از اين و در اين فصل عرض شد مطلب واضح مي‏شود پس حضرت پيغمبر9 در هرجا كه هست دعوت هر قومي را به لسان آن قوم مي‏كند خواه ايشان را ملاقات بكند به ظاهر و خواه نكند.

 

 

مطلب سيوم

در معرفت حضرت پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه و سلامه عليه و آله است به چهار قسمت معرفت كه سه‌ قسم از آن تا اين زمانها بروز نكرده بود و همان يك قسم آخر را به طور ظاهر مي‏فهميدند پس ما به حول و قوت الهي در اين رساله عاميانه مي‏خواهيم هر چهار قسم را شرح كنيم ولي ياري مي‏جويم از خداوند عالم در آنكه به طوري بيان كنم كه همه خواص و عوام بهره برند و بفهمند و مؤمنان ايشان تصديق كنند و پناه مي‏برم به خداوند عالم و به باطن پاك پيغمبر و ائمه طاهرين و انبيا و مرسلين و شيعيان كاملين ايشان از شر اشرار و مكر فجار كه نكته بر اين كتاب نتوانند بگيرند و خداوند توفيق دهد مرا بر بيان كردن و بندگان مؤمن را بر قبول كردن و كور گرداند منكرين فضايل را از ديدن و فهميدن و محفوظ دارد اين خاكسار و ساير تصديق‏كنندگان را از شر ايشان پس در اين مطلب چهار مقصد است.

 

 

مقصد اول

در معرفت بيان و اين معرفت بالاترين معرفتهاي رعيت است به ايشان و اين معرفت مخصوص است به خواص خواص شيعيان ايشان و هميشه در سينه‏هاي طيب طاهر شيعيان مخفي و پوشيده بوده است و از سينه به سينه مي‏رفته است و در كتابها و خطابها نيامده بوده است چنانكه گفته‏اند كه ٭درسي نبود هر آنچه در سينه بود٭ بلي به طور اشاره و ايما در كتاب خدا و سنت ائمه طاهرين بوده است و هست ولي كسي غير از اهلش به آن برنمي‏خورده و نمي‏خورد تا در اين اوان كه خورشيد ولايت از مشرق شيخ امجد اوحد الشيخ احمد الاحسائي اعلي‌اللّه‌مقامه و رفع‌في‌الخلداعلامه سر زد و نور ولايت مطلقه از رخساره سيد اجل اعظم عالم السيد محمدكاظم اجل‌اللّه‌شأنه و رفع‌في‌الخلداعلامه تافت و مأمور به اظهار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 227 *»

مقامات و آيات ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم گشتند شمه‏اي از آن را به مقتضاي آن زمان اظهار فرمودند و چون روز به روز زمان در ترقي است و استعداد اهل اين زمان قدري بيشتر شده است حقير فقير خواستم قدري آن امر را آشكارتر كنم و گذاردن اين مطلب در اين كتاب عاميانه از مشكل‏ترين كارهاست و نهايت دشواري را دارد زيرا كه ساختن عبارتي به طوري كه ظاهرش با بي‏اعتدالي بي‏اعتدالان درست آيد و با وجود اين قابل آن باشد كه تن معنيهاي معتدل باشد و روح آن معنيها را در بر داشته باشد و آن معنيها را بفهماند بسيار امر خطيري است و به همين جهت اين كتاب عاميانه من در نزد ارباب هوش و بصيرت بسيار بسيار امر عظيمي است و مي‏دانند كه در خور هركس نيست كه اين‏طور عاميانه بنويسد و مطلبهايش به اين دشواري و عظيمي باشد باري باز ياري مي‏جويم از خداوند جليل و باطن رسول9 و باطن ائمه طاهرين و اولياي ايشان در نوشتن تتمه اين كتاب به طور دلخواه و اميدم چنان است كه مرا نااميد نكنند چنانكه نكرده‏اند و گفته‏اند الاكرام بالاتمام پس چون اين مطلب بزرگ است و محتاج به مقدمات چند است پس مقصد را بر چند فصل قرار داديم تا در هر فصلي مقدمه‏اي را ذكر كنيم و اهل وصل آنها را متصل كنند و اهل فصل آنها را منفصل بينند.

 

فصل

بدان‏كه شك نيست در اينكه خداوند عالم قديم است يعني به ذات خود پاينده است و يك است كه او را بخش‏بخش نتوان كرد و خوردخورد نمي‏شود و او را اجزا نيست بلكه به هر نظر كه نظر كني او يك است و هرچه غير از اين يك حقيقي است همه خلقند و همه حادث هرجا كه خواهد باشد پس چه مشيت خدا و چه چيزهايي كه به مشيت خدا خلق شده است از جبروت و ملكوت و ملك همه حادث مي‏باشند حتي اسمهاي خدا و صفتها و نورهاي او همه حادث و خلقند زيرا كه يك حقيقي غير از خودش يعني غير از همان كه هست چيزي ديگر نيست و غير از همان كه هست حالي ديگر و جهتي و زماني و مكاني و رتبه‏اي ديگر ندارد همان ذاتي است كه هست و در مكاني نيست و در زماني نيست و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 228 *»

در جهتي نيست و در رتبه‏اي نيست ديگر حالتي و حالتي ندارد و تغيري و تبدلي از براي او نيست و اين نوع توحيد را نمي‏تواني فهميد مگر با چشم خدايي كه به تو عطا كرده يعني با نور خدايي كه در تو هست كه آن را فؤاد مي‏گوييم نظر كني آنگاه مي‏تواني چنين توحيدي را بفهمي و محال است كه با عقل يا روح و نفس بتواني اين مسئله را بفهمي.

 

به عقل نازي حكيم تا كي   به فكرت اين ره نمي‏شود طي
به كنه ذاتش خرد برد پي   اگر رسد خس به قعر دريا

باري در بيان، نقص نيست ان‌شاءاللّه ديگر اگر نفهمي كه چه مي‏گويم برو دعا كن كه خداوند عالم فهم تو را درست كند و رسا گرداند.

باري مطلب آنست كه خداوند عالم يك و يگانه است و هرچه غير اين يك و يگانه است همه حادث و خلق اويند و آن يك غير آن يك چيزي ديگر نيست و طوري ديگر نمي‏شود و معني ديگر ندارد و مثل خلق خود نيست كه به هر نظري طوري باشد و به هر نظري اسمي ديگر به او بگويند مثل آنكه زيد از آن جهت كه پسر محمد است مي‏گويي پسر و از آن جهت كه پدر عمرو است مي‏گويي پدر و از آن جهت كه برادر بكر است مي‏گويي برادر و همچنين به نظري عم مي‏شود و به نظري خال مي‏شود و به نظري استاد مي‏شود و به نظري شاگرد مي‏شود و همچنين به هر نظري چيزي به او مي‏گويي و او را به اسمي مي‏نامي و اينها به جهت اين است كه زيد يك نيست و يگانه نمي‏باشد بلكه از خورده‏هاي چند به هم جمع شده است و از صفتهاي چند به هم گرد آمده و با چيزهاي چند قرين مي‏شود و اما خداوند عالم جل‏شأنه يك است و هيچ‏كس غير او با او نيست و در رتبه قدم و پايندگي او كسي ديگر نيست و صفتي ديگر يافت نمي‏شود پس نمي‏توان او را به ملاحظه هر جهتي يا هر كسي يا هر صفتي به اسمي خواند پس در رتبه ذات خدا اين اسمهاي متعدد بسيار و اين رسمها و اين صفتها نباشد جز ذات يگانه بي‏نام و نشان او جل‏جلاله و اما اينكه خدا را به اسمها و رسمها مي‏خوانند در ميان خلق است چون محتاج شدند در سخن‌گفتن كه نامي از او ببرند نامها خدا در ميان خلق از خلق قرار داد كه هر وقت مي‏خواهند از او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 229 *»

نامي ببرند آن نامها را بر زبان آرند و الا آن نامها مخلوق است ظاهراً و باطناً و مخلوق را دخلي به خالق نيست.

مثلي از براي اين حكايت آنكه چون مشيت خدا قرار گرفت كه بندگان را جسمي باشد در جهت و مكان و زمان و آن جسم را پشت و رويي باشد و حركات چند باشد و خواست كه بندگان در عالم جسماني كه پشت و رويي دارند رو به او كنند و تعظيم جلال او را كنند و معلوم است كه خداوند عالم نه در مشرق است كه شرقي باشد و نه در مغرب است كه غربي باشد و نه در جنوب است كه جنوبي باشد و نه در شمال است كه شمالي باشد و نه در بالا كه فوقاني باشد و نه در پايين كه تحتاني باشد پس چگونه مي‏شد كه اين تنهاي پشت و رودار و جهت‌دار رو به او كنند و از براي او كرنش كنند و به خاك افتند به هر طرف كه رو مي‏كردند پشت ايشان به طرفي ديگر بود و به هر طرف كه تعظيم مي‏كردند از طرفي ديگر خلاف تعظيم به عمل مي‏آمد نمي‏بيني كه اگر پشت خود را به سلطاني كني و خم شوي نهايت بي‏ادبي است و اگر گويي كه خدا غير از سلاطين است گويم تو غير از خودت نيستي تعظيم عالَم تو روكردن و كرنش‌كردن و به خاك‌افتادن است و بي‏ادبي عالَم تو خلاف اينهاست پس تو بايد تعظيم بكني و بي‏ادبي نكني چرا كه بندگي از تو خواسته‏اند و تو بايد به مقتضاي اين بدن بندگي كني و مقتضاي بندگي بدن تو آنست كه عرض شد و چون تو بايستي كه در حال بندگي كرنش كني و به خاك افتي و رو كني پس تو محتاج به آني كه خداوند يك جهتي را برگزيند و او را رخساره خود قرار دهد و تن تو را امر كند كه رو به آن كند و كرنش نزد او نمايد و پيش او به خاك افتد و خدا خود نه محتاج به تو و نه محتاج به بندگي تو است تو محتاج به بندگي بودي بندگي آموخت اسباب بندگي نداشتي عطا فرمود مثل آن فراش كه او را امر به جاروب‌كردن فرمايند چون جاروب ندارد جاروبي به او دهند چون جايي نيست كه جاروب كند جايي به او بنمايند كه اينجا را جاروب كن الحال چون محتاج به بندگي بودي بندگي آموختند و اسباب نداشتي اسباب دادند و بندگي تو به جايي به كار نمي‏رفت و معطل بودي جايي برايش پيدا كردند و تو را امر كردند كه بندگي خود را اينجا به كار ببر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 230 *»

به خرج ما مي‏آيد و واقعاً هم به خرج مي‏آيد زيرا كه آن‏كس كه جمع بر تو بسته همين‏جاست پس خرج هم او برمي‏دارد چون محتاج به جهتي بودي كه رويي به او آوري خداوند در عالم اجسام كعبه را برگزيد و آن را رخساره خود قرار داد به سوي تو و آن را در جهت آفريده تا تو رو به آن كني و پشت به غير آن و كرنش به سوي او آوري و پيش او به خاك افتي تا عبادت تو مقبول گردد حال همچنين چون تو را زباني بود و شغل او گفتار بود و اداي حروف و الفاظ و لغتها و او را مأمور به بندگي كردند و اما چيزي غير از گفتار از او ساخته نبود لهذا در ميان الفاظ لفظي چند را برگزيده كه زبان بتواند آن را بيان كند و چنانكه كعبه را خانه خود ناميد و شب و روز در آنجا نمي‏خوابد و قرار نمي‏گيرد اين لفظها را هم نام خود ناميد و او دخلي به اين نام و نشانها ندارد چنانكه دخلي به خانه ندارد و بني‏اسرائيل قبيله خدا بودند و خدا را قبيله نيست و در قرآن قومي را طايفه خود ناميده و خدا را طايفه نيست همچنين اين لفظها هم نام خداست و خدا را هيچ نام و نشان نباشد ولي اين نامها به جهت احتياج خلق است نه مستحقي خالق. باري مقصود آن بود كه بداني كه خدا مستحق اسمي از اسمها نيست و ذات او يگانه و پاينده و بي‏نياز از غير خود است هرچه خواهد باشد بفهم چه مي‏گويم و چه شنيدي.

فصل

چون دانستي كه خدا يك است و هرچه جز اوست خلق اويند پس بدان‏كه خلق خود را از چيزي نيافريده است مثل آنكه كوزه‏گر كوزه را از گل مي‏سازد و نجار كرسي را از چوب خداوند خلق خود را از چيزي نيافريده زيرا كه آن چيز اگر گويي ذات خداست پس مي‏بايست كه خدا ذات خود را بخش‏بخش كرده خلق بسازد و فهميدي كه ذات خدا بخش‏بخش نمي‏شود و يك است و يگانه و غير خدا هم هرچه هست مخلوق خداست پس چگونه مي‏شود كه خداوند خلق خود را از چيزي بسازد پس بي‏آنكه چيزي باشد خداوند ايجاد كرد و اگر بگويي چه‏طور ايجاد كرد گويم طور را او ايجاد كرده و طورآفرين را در آفرينش طور نباشد و اگر گويي كي گويم وقت‏آفرين را در آفرينش كي نباشد و اگر گويي در كجا گويم مكان‏آفرين را آفرينش در مكان نباشد و اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 231 *»

 گويي چرا گويم چراآفرين را در آفرينش چرا نباشد پس اينها همه در كار غير از اوست و در كار او اينها نباشد پس اين است معني قول خدا كه فرموده لايسئل عمايفعل و هم يسئلون يعني از خدا پرسيده نمي‏شود از آنچه مي‏كند و از غير او پرسيده مي‏شود زيرا كه او از چيزي و در چيزي و با چيزي نمي‏كند و غير او كاري كه مي‏كند از چيزي و در چيزي و با چيزي است پس هر كار كه در او حكمتي ذكر مي‏شود و اسبابي و اوضاعي ذكر مي‏شود و علتي آورده مي‏شود از غير اوست و در كار او جاري نمي‏شود مجملاً كه خلق را به خدا نسبتي نيست و ذات خدا قطعه‏قطعه نشده است كه خلق شود پس در خلق از خدا هيچ نيست و در خدا از خلق هيچ نيست خدا خداست و خلق خلق بفهم چه مي‏گويم و هوش خود را جمع كن و به آسانيِ اين كلام دشوار نظر مكن و آن را دشوار بشمر و در آن فكر بسيار كن تا از فهمش دور نيفتي.

 

فصل

چون دانستي كه در خدا از خلق هيچ نيست و در خلق از خدا هيچ نه پس بدان‏كه خلق نمي‏توانند خدا را به هيچ قسم بشناسند و به كنه او برسند چرا كه انسان تا از جنس چيزي مدركي نداشته باشد آن را نمي‏تواند فهميد ببين كه اگر تو را از جوره صداها مدركي نبود كه آن گوش تو باشد تو را ممكن نبود كه صداها را بفهمي و اگر از جنس ديدنيها تو را مدركي نبود كه آن چشم تو باشد ممكن نبود كه ديدنيها را بفهمي و اگر از جنس بوها مدركي نبود كه آن بيني تو باشد ممكن نبود بوها را بفهمي و همچنين باقي مدركهاي تو اگر از جنس هر چيز مدركي نداشتي ممكن نبود كه تو او را بفهمي حال در وجود خود نظر كن ببين از جنس ذات يگانه خدا در تو مدركي هست يا نيست؟ اگر بگويي هست لازم آيد كه ذات خدا بخش‏بخش شده باشد و بخشي به تو رسيده باشد مثل آنكه خاك بخش‏بخش شده و حصه‏اي به تو رسيده و آب و باد و آتش و روح حيواني بخش‏بخش شده و از هريك به تو بخشي رسيده و فهميدي كه ذات خداوند بخش‏بخش نمي‏شود و يك است و يگانه پس چون از جور ذات خدا بخشي و بهره‏اي نداري پس ذات خدا را نمي‏توان فهميد و شناخت از اين جهت خدا فرموده است كه لاتدركه الابصار و

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 232 *»

هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير يعني درك نمي‏كند خدا را بصيرتهاي خلق و آن خدا درك همه بصيرتها را مي‏كند و خدا باريك‏بين و آگاه است پس فهم ذات خدا محال شد از اين جهت حضرت امير7 فرمودند هرچه را تميز دهيد به فهمهاي خود به آن نازك‏تر مقامي از تميز، آن مخلوقي مثل شماست و بازگشت آن به سوي شماست و فرمودند كلامي كه حاصل آن آنست كه هر چيزي جنس خود را مي‏فهمد و نظير خود را درك مي‏كند و چون در خلق از جنس خدا نيست بلكه خدا جنس نيست ادراك خلق مر او را محال باشد و به كنه او نتوان رسيد خواه پيغمبران و خواه پيشوايان و خواه ملائكه مقربان هيچ‏كس به كنه ذات نتوانند رسيد و به خاطر ايشان خطور نخواهد كرد نه كلي و نه جزئي و حال آنكه اينجا كل و جزء ندارد بد نگفته‏ام:

 

اي منزّه پرده‏دار و پرده‏در

   
    وي به هر پرده در و از پرده در
چون نمايم من سپاست كان سپاس    
    در قياس است و تو بيرون از قياس
وصف ما اندر خور اوهام ماست    
    ذات تو بيرون ز حد وهمهاست
ما همه در چند و چون و تو برون    
    چون درآيد وصف تو در چند و چون
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست    
    وز تو جز تو هيچ‏كس آگاه نيست

پس در مسدود است و اين طلب مردود و نمي‏توان از او سخني راند نه به صريح و نه به كنايه و نه به اشاره و همچنين نه به اشاره قولي نه خيالي نه عقلي نه فؤادي به هيچ‏طور و هيچ احتمال نمي‏توان به سوي او اشاره‏اي كرد محال است محال و مجال اشاره نيست چه جاي صريح.

 

عنقا شكار كس نشود دام باز گير

   
    كانجا هميشه باد به دست است دام را
اي برتر از قياس و خيال و گمان و وهم    
    وز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

 

پس واضح شد كه چيزي از خدا در نزد خلق نيست و چيزي از خلق در نزد خدا نيست آنجا كه اوست غير او راه ندارد و آنجا كه غير اوست شايسته جلال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 233 *»

عظمت او نيست راه مسدود و طالب مردود و چون و چرا گوينده كافر و جوينده خائب و خاسر پس از درك ذات قطع نظر بايد زيرا كه از هيچ‏كس نيايد فافهم.

 

فصل

بدان‏كه خداوند عالم بي‏نياز است از وجود بندگانش چه جاي بندگيهاي ايشان و او را حاجتي به هيچ‏كس و هيچ‌چيز نيست بلي خلق خود به طوري خلق شده بودند كه بي‏بندگي زيست ايشان محال بود بلكه بي‏بندگي خلق ايشان محال بود پس خلق در وجود خود و پايندگي خود محتاج به بندگي هستند پس در حكمت لازم شد كه ايشان را رويه بندگي بياموزند و از براي ايشان اسباب بندگي خلق كنند و جهات بندگي قرار دهند چنانكه سابقاً دانستي و اين تعليم و ياددادن همين شرع و تكليف است نه چيز ديگر و اين شريعت و تكليف و ياددادن رويه بندگي و اين بندگي بايد به طوري باشد كه از عهده برآيند و ايشان را ممكن باشد و بنيه ايشان طاقت آن را داشته باشد زيرا كه تكليف به آنچه انسان طاقت آن را ندارد لغو است و از حكيم سر نمي‏زند پس لازم شد كه تكليف به آنچه ايشان را ممكن است بكنند و آنچه را كه از عهده آن برمي‏آيند به ايشان ياد دهند و از ايشان بخواهند و ايشان از عهده هيچ تكليفي برنمي‏آيند مگر به آنكه اسباب و جهات آن را براي ايشان مهيا كنند نمي‏بيني اگر به كسي تكليف كنند كه بر گرد عقل هفت‌دفعه طواف كن از عهده برنمي‏آيد و اگر چيزي در اين عالم مي‏آفريدند كه عقل بود كه به چشم ديده مي‏شد و جسمي داشت طواف‌كردن آن ممكن بود چنانكه گرد خانه كعبه طواف ممكن است و اگر امر به وضو از آب مي‏كردند و آب نبود وضو تكليف مالايطاق بود و حالا ممكن است پس همچنين كسي كه تكليف مي‏كند بايد اسباب تكليف و جهات تكليف را بيافريند تا آنكه آن تكليف به عمل آيد و انسان از عهده آن عمل بتواند برآيد و اين هم مقدمه‏اي است كه به طور اجمال مسلمي است ولي تفصيل آن بر نفسها گران است و تصديق نمي‏كند آن را مگر مؤمن محض و بيشتر نفوس تكليف مالايطاق را بر خود راست مي‏كنند بلكه تكليف به امر محال را از براي خود قرار مي‏دهند از تكليف ممكن وامانده و به تكليف محال نرسيده اين است طريقه اغواي شيطان مثل آنكه اغوا مي‏كند كه تو

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 234 *»

بايد بپري و كمال تو در پريدن است و در تمام عمر خود سعي در پريدن مي‏كني به اغواي او و پريدن محال است كه از تو به فعل آيد و از رفتار روي زمين هم مانده‏اي ناگاه مرگ درمي‏رسد و از هر دو مانده‏اي خسر الدنيا و الآخره خواهي مرد.

فصل

چون دانستي كه قوام وجود خلق به بندگي است و بندگي موقوف به تعليم است و مهيا كردن اسباب و جهات بندگي پس مي‏گوييم كه از جمله بندگي بلكه عمده بندگي و حقيقت و اصل بندگي معرفت صانع و سازنده اين عالم است چرا كه همه بندگيها به عمل خواهد آمد اگر انسان صانع عالم را بشناسد و بداند كه از براي او خدايي است و او مستحق پرستش است و بايد او را پرستيد و به او نزديكي جست و حق او را ادا كرد و شكر نعمت او را نمود و اگر صانع خود را نشناسد و نداند كه او را آقايي است بندگي صورت نخواهد گرفت چرا كه بندگي از براي آقاست و كسي كه آقايي براي خود نشناسد بندگي نخواهد كرد و اگر بعضي كارها بكند از براي غير آقا در حقيقت شريك براي آقاي خود قرار داده است و همين عظيم‏تر باعثي است از براي هلاكت و به همين واسطه هلاك خواهد شد پس در حكمت لازم شد كه اول آقاي خود را بشناسد و آقا اول خود را به او بشناساند بعد رويه خدمت خود را به او ياد دهد و دانستي در اينجا و پيش از اين كه معرفت ذات خدا محال است و هيچ پيغمبري را حاصل نمي‏شود چه جاي ساير مردم بلكه شناختي و دانستي پيش از اين كه ميان ذات خدا و خلق هيچ نسبتي نيست و هيچ بستگي نيست و به هم هيچ دخلي ندارند و خداوند از حال خود متغير نشده و نخواهد شد و هميشه بر يك حال است بلكه او را حال نيست و كسي همراه او نيست و با او نيست و هيچ‌چيز را با او راهي و نسبتي و بستگي نيست چرا كه اينها همه صفت مخلوقات است و كساني كه اين گمانها را در خدا كرده‏اند خداي حقيقي را نشناخته‏اند بلكه مخلوقي را خدا نام كرده‏اند و اين چيزها را در او گمان كرده‏اند حال ما هم نفي آنچه مي‏گفته‏اند نمي‏كنيم و آن كسي را كه مي‏جسته‏اند و مي‏خواسته‏اند انكار نداريم مي‏گوييم آن كه شما مي‏گفته‏ايد هست و راست و درست است و بر همان اعتقاد باشيد الا آنكه بالاتر از آن هم يك كسي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 235 *»

ديگر هست و آن كسي كه پيش مي‏گفتيد بنده‏اي از بنده‏هاي اوست و آن كه بالاست از ادراك بالاتر است و هرچه ادراك شود خلق اوست و آن از فهم و قياس و توهم پاك است و آن كه تا حال داشته‏ايد حق و صدق همان‏طور است كه مي‏گفته‏ايد لكن قدري فهم خود را ترقي دهيد و به آنچه پيش گفته‏ام مراجعه كنيد و ببينيد كه منزه‏تر از آن كه داشته‏ايد هم هست و آن كه تا حال داشته‏ايد آن هم بنده‏اي است حيران در آن كه بالاتر است چه مي‏شود كه آن صفات كه تا حال مي‏گفته‏ايد و تقصير نكرده بوديد همه را داشته باشد و لكن به مقتضاي فرمايش اجعلوا لنا رباً نؤب اليه و قولوا في فضلنا ماشئتم و لن‏تبلغوا يعني از براي ما پرورنده‏اي قرار دهيد كه بازگشت ما به او باشد و بگوييد در فضل ما هرچه مي‏خواهيد و نخواهيد رسيد پس مقتضاي اين حرفهاي من نه آنست كه از آنچه داشته‏ايد و مي‏گفته‏ايد دست برداريد بلكه همانها را بگوييد يعني كمالهاي آنها را بگوييد و نقصها را بيندازيد الا آنكه ايشان را بنده خدايي دانيد كه بالاتر از ايشان است و آن خداي بالا را از نسبت و بستگي و جفت‌شدن با خلق و پيوستن به آفرينش پاك دانيد و دور شناسيد چرا كه هركه اين طورها باشد حادث است. به هر حال خدا را بايد چنين شناخت به طوري كه در سابق عرض كرده‏ام و اگر فراموش كرده‏ايد به دقت برگرديد و در آنها فكر كنيد تا مطلب واضح شود.

پس چون محال شد نسبت به خدا و بستگي به خدا و پيوند به او و راه به سوي او از براي همه‏كس و بايد شخص خداي خود را بشناسد و آقا و مولاي خود را بداند كه بندگي او را كند و اين هم در حكمت و در نزد عقل هر كسي واضح و هويداست كه شناختن سياهي كفايت از شناختن قرمزي نمي‏كند و شناختن آسمان كفايت از شناختن زمين نمي‏كند و شناختن هيچ‌چيز كفايت از شناختن غير نمي‏كند و در شناختن هر چيزي خود او را بايد شناخت پس در شناختن خدا هم شناختن غير كفايت نمي‏كند و در شناختن قديم شناختن حادث كفايت نمي‏كند و در شناختن مولا شناختن بنده كفايت نمي‏كند و بديهي اسلام است كه بايد انسان مولاي خود و خداي خود را بشناسد و معرفت خدا از اصول اسلام است و از جمله ضروريهاي اسلام و اجماعي‏هاست و كتاب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 236 *»

 خداوند به آن نازل شده و سنت پيغمبر9 به آن جاري گشته پس معلوم شد كه اين مطلب از جمله مشكلات است و بايد از پي اين رفت و اگر در طلب اين كوتاهي كني نهايت بي‏ديني است چرا كه به ضرورت اسلام و كتاب و سنت فهميدي كه معرفت خدا واجب و باز به دليلهاي واضح ظاهر به ضرورت مسلمين و كتاب و سنت ظاهر است كه به ذات خدا نمي‏توان رسيد و هيچ پيغمبر مرسلي نمي‏تواند خدا را شناخت پس حيلت در اين مقام چيست و مراد خدا و رسول از معرفت چه بود و چه چيز بر مردم واجب كرده‏اند و حال آنكه مي‏دانيم كه تكليف مالايطاق نكرده‏اند و به محال مردم را نخوانده‏اند اگر از پي اين مطلب نروي اصل همه تكليفها را ترك كرده‏اي و اين اصل كه خراب شد همه چيزهاي ديگر كه فرع اين است خراب مي‏شود و اصل و فرع كه همه خراب شد فايده وجود تو برطرف مي‏شود و فايده وجودت كه برطرف شد لامحاله هلاك خواهي شد و غرض خدا از خلقت به عمل نخواهد آمد زيرا كه غرض خدا از خلقت همه معرفت است و عمل به مقتضاي معرفت چنانكه مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني خلق نكردم جن و انس را مگر به جهت معرفت و مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنج پنهاني بودم دوست داشتم كه مرا بشناسند پس خلق را خلق كردم تا مرا بشناسند پس غرض از خلقت خلق معرفت خداست و معلوم است كه غرض از خلقت امر محالي نمي‏شود چرا كه محال به عمل نمي‏آيد پس غرض به عمل نمي‏آيد و حكيم امري كه به عمل نخواهد آمد غرض خود قرار نمي‏دهد.

و اگر بگويي چنانكه جهال عرفا و عوام ايشان مي‏گويند كه مقصود معرفت صفت خداست پيش از اين گفتيم كه معرفت سرخي معرفت سياهي نيست و معرفت زمين معرفت آسمان نيست بلكه مي‏گويم معرفت سرخي رنگ زيد معرفت زيد نيست و زبان ايشان درد نمي‏آمد كه بگويند تكليف شما معرفت صفت خداست نه خدا بلكه همه‏جا گفته‏اند كه معرفت خدا لازم، و ايشان در كلام فصيح بوده‏اند و نقصي نداشته‏اند اين‏طور كه گفته‏اند غرضي داشته‏اند و انسان بايد كلام آقا را كه مي‏شنود همان معني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 237 *»

خودش را بگيرد اگر آقا گفت چراغ را نظر كن مطلبش همان چراغ است نه نور چراغ چرا كه اگر مي‏خواست بگويد نور چراغ را نظر كن مي‏گفت نور چراغ را نظر كن و زبانش درد نمي‏آمد و نمي‏خواست مردم را معطل كند يا معما بگويد از براي هدايت آمده‏اند نه گمراه كردن اگر مطلبش در واقع اين بود كه نور چراغ را يا زردي چراغ را يا شكل چراغ را نظر كن همين را مي‏گفت ديگر چرا لفظي مي‏گفت كه معني او مقصودش نباشد پس هوش خود را جمع كن و اين تأويلهاي واهي را در كلام حكيم فصيح كه قصد هدايت و فهمانيدن دارد مكن و عبث‏عبث معني بي‏جا براي كلام او بي‏اذن او مكن و بدان‏كه ايشان بهتر لفظي را از براي مطلب اختيار كرده‏اند و آشكارتر لفظي را گرفته‏اند و بر حسب عقل خلايق سخن گفته‏اند چنانكه فرموده نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم پس به طور عقل تو سخن گفته‏اند پس كلام ايشان به غير آن‌طور كه از آن فهميده مي‏شود معني مكن كه اگر اين در را بگشايي و اين بنا را بگذاري بناي دين خراب خواهد شد و اوضاع دين به هم خواهد خورد. نمي‏بيني كه اگر به تو بگويند نماز بكن نبايد بگويي يعني نماز را در خيال خود كن و خيال نماز بكن يا آنكه بگويند روزه بگير نبايد بگويي يعني تصور روزه بكن و همچنين اگر آقا به غلام خود بگويد خانه را جاروب كن غلام نبايد بگويد معني اين كلام آن است كه سايه خانه را جاروب كن چرا كه خانه آقا زباله ندارد آيا اين غلام فكر نمي‏كند كه آقا اگر مي‏خواست بگويد سايه خانه را جاروب كن زبانش درد نمي‏آمد و مي‏توانست كه اين كلمه را بر زبان براند حال كه گفت خانه را جاروب كن بايد خانه را جاروب كرد و اين تأويلها را بايد كنار گذاشت و اگر مردم اين بنا را خراب مي‏كردند و هرچه مي‏شنيدند همان معني خودش را مي‏گرفتند به حقيقت غرضهاي الهي و حكمتها و تكليفهاي او برمي‏خوردند لكن اين بنا كار جميع مردم را خراب كرده است و از صدر اسلام الي‌الآن كار هركس خراب شده و دين هركس تباه شده از همين تأويلهاي دور است و از همين جهت به رويه واقف نشدند مگر قليلي از مخلصان كه به زيور صداقت آراسته بودند و از روي صدق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 238 *»

و اخلاص هرچه مي‏شنيدند در آن از خود تصرفي نمي‏كردند و به همان كه شنيده بودند عمل مي‏كردند باري هركس مي‏خواهد به سرّ امور و حقيقت آنها برخورد درِ تأويل را ببندد و همان را كه مي‏شنود بگيرد تا فايض، فيض خود را به او بدهد و از فيض او فايز گردد.

 

فصل

بدان‏كه خداوند عالم جل‏شأنه را مكاني نيست كه در آن مكان باشد مثل آنكه مخلوقات را مكاني است كه در آنجا مي‏باشند و در غير آنجا نمي‏باشند پس نه خداوند در آسمان است كه در زمين نباشد و نه در زمين است كه در آسمان نباشد و نه در عالم غيب است كه در عالم شهاده و آشكار نباشد و نه در عالم شهاده است كه در عالم غيب نباشد و نه در عالم امر است كه در عالم خلق نباشد و نه در عالم خلق است كه در عالم امر نباشد و نه در عالمي بالاتر از امر است كه در عالم امر و خلق نباشد و نه جُثه‏اي بزرگ است كه پر كرده باشد فضاي عالم امر و خلق را بلكه در همه‏جا به ذات خود حاضر است و غير از خلق است و خلق غير از اوست و اين مطلب رمزي است كه فاش‏تر از اين نمي‏توان بيان كرد.

 

من گنگ خواب‏ديده و عالم تمام كر

   
    من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

 

آنچه به لفظ مي‏آيد اين است كه خدا در همه‏جا هست و در هيچ‏جا نيست و او غير از خلق خود است و خلق غير از اوست.

 

يار نزديك‏تر از من به من است

  وين عجب‏تر كه من از وي دورم

پس خدا در همه‏جا هست و هيچ مكان خالي از او نيست و تمام خلق همه آئينه‏ها هستند از براي نمايش او همه او را مي‏جويند و به سوي او مي‏پويند و او را مي‏نمايانند و لكن آئينه‏ها مختلف است بعضي كوچك است و بعضي بزرگ بعضي راست و بعضي كج و بعضي صاف و بعضي با كدورت و بعضي بي‏رنگ و بعضي رنگين و هركس از آن به قدر قابليت خود مي‏نمايد و هركس حكايتي از او به تصور خود مي‏كند ٭تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد٭ نمي‏بيني كه اگر آئينه مستقيم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 239 *»

و راست و صافي و بي‏رنگ باشد و بي‏عيب تو صورت خود را در آن مي‏بيني و آن صورت را نسبت به خود مي‏دهي و اگر كج و معيوب باشد و با كدورت آن صورت را از خود دور مي‏كني و خود را از آن دور مي‏نمايي مي‏گويي اين صورت من نيست چنانكه فرنگيان آئينه‏اي ساخته‏اند كه چون انسان در آن نظر كند صورت خوك مي‏بيند و اگر آن آئينه را به دست انسان دهند و صورت خوك بر آن ظاهر بيند هرگز نمي‏گويد كه اين صورت من است پس از اين جهت شد كه بديها همه از خلق است و اصل حيات و هستي و پايندگي همه از خداوند پس آئينه اگر از خود چيزي داخل صورت نكرد و صورت را بر همان فطرت اصلي خود گذارد صورت راست و درست ظاهر خواهد شد و اگر از خود چيزي بر آن گذارد به قدر همان صورت از طور انسانيت خواهد افتاد بفهم اين مثلهاي نيك را و بفهم از آن مطلبهاي الهي را پس چون همه خلق آئينه‏هاي نماينده انوار خدا شدند و آئينه‏ها در صفات خود مختلف شدند پس هر آئينه كه از لوث كثرت و اختلاف پاك‏تر شد نماينده آن نور اعظم بهتر و بيشتر شد و هر آئينه كه آلوده به كثرت شد به قدر آلودگي از نمايش آن انوار محروم شد و معلوم است كه آن اصل همه ايجاد و اصل همه حوادث كه باقي حوادث همه از نمايشهاي اويند يا آن دل كه همه خلق همه اعضا و جوارح اويند يا آن تخم كه كل خلق همه شاخ و برگ اويند يا آن دريا كه همه ايجاد موجهاي اويند يا آن مداد كه كل موجودات حروف اويند آن پاك‏تر است از كثرت همه خلق و معتدل‏تر است از جميع حوادث و منزه‏تر است از صفات جميع كاينات بلكه به طوري است كه در او هيچ بويي از كثرت و آلودگي نيست و هيچ رنگي و شكلي از براي او مصوّر نيست چگونه و حال آنكه جميع رنگها و شكلها از چيزهايي است كه به واسطه او پيدا شده و همه در زير مقام اويند و او بالاتر از همه است پس به هيچ‌وجه آلايش اينها در آن نيست چنانكه آسمان اصل زمين است و كثافت زمين در آسمان نيست و غيب اصل شهاده است و روح اصل تن است و به هيچ‏وجه آلايشهاي تن در روح نيست و نپندار از اين مثلهايي كه زدم آنكه آن مخلوق اول به منزله آب است و ساير به منزله موج يا او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 240 *»

مانند مداد است و باقي حروف يا او تخم است و ساير شاخ و برگ زيرا كه اين مثلها را ما در اين كتاب از براي نزديك‌شدن ذهنها مي‏آوريم و الا حاشا و كلا كه اين‏طور باشد بلكه اگر مثل بياوريم به آفتاب و نور آفتاب باز به جهت نزديك‌شدن است و الا نه اين است كه اين مثلها را از عالم آلوده‏ها مي‏آورم و آلوده كي مثل پاك مي‏شود و گرفتار كي مثل رها مي‏شود پس اين مثلها كه در اين كتاب مي‏آوريم هريك به جهت نزديك‌شدن از راهي است و الا مثل از براي بلند در رتبه پست يافت نمي‏شود پس مغرور به اين مثلها مشو و بلند را قياس به پست مكن و همه مقصود آن بود كه بداني كه آن كس كه اصل همه خلق است و ساير خلق از نور او خلق شده‏اند پاك است از آلايش كل پس آن‌كه اصل خلق است پاك است از شبيه‌بودن به ذاتهاي خلايق و شبيه‌بودن به صفتهاي ايشان و از شبيه‌بودن به تركيب ايشان پس او را نه مكاني است و نه وقتي و نه رتبه‏اي و نه طوري و نه طرزي كه شبيه باشد به ساير خلق و چون چنين است نماينده شده است از براي صفات خداوند و مي‏نمايد آنها را چنانكه هست بدون تفاوت كه يك سر مويي غير از آنچه هست داخل آنها نكرده زيرا كه از خود چيزي ندارد بد نگفته است آن شاعر كه گفته:

 

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

   
    تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته‌آهسته

و مثل اين حكايت مثل هواست كه مابين تو و آنچه مي‏بيني فاصله است و يقيناً هست و به هيچ‏وجه خودش پيدا نيست و همه پيدايي از براي آن چيزي است كه مي‏بيني حتي آنكه اگر كسي چيزي به تو بنمايد مثلاً دست خود را برآرد و بگويد اين چيست در جواب خواهي گفت كه دست تو است و به هيچ‏وجه از هوا چيزي به نظر تو نمي‏آيد و نخواهي ديد مگر دست او را و اين هوا به اين لطافت خلقي است از عناصر اين عالم و چگونه خواهد بود حال لطافت كره آتش كه بالاي هواست و چگونه خواهد بود لطافت آسمانها كه بالاي كره آتش است و چگونه خواهد بود لطافت كرسي و چگونه خواهد بود لطافت عرش، اينها همه در عالم جسم مي‏باشند. پس وقتي كه جسم به اين لطافت مي‏شود و ممكن است كه به اين‏طور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 241 *»

لطيف بشود كه به هيچ‏وجه خودنما نشود پس چگونه خواهد بود حال عالم غيب و هرگاه عالم غيب آنقدر لطيف شد چگونه خواهد بود لطافت عالم مشيت الهي كه غيب و شهاده به آن پيدا شده‏اند و هفتادهزار مرتبه كثيف‏تر مي‏باشند از مشيت الهي پس ببين كه لطافت خلق به كجا مي‏رسد پس ببين چگونه خواهد بود لطافت نور خلق اول كه پيش از آن هيچ موجودي و مخلوقي نباشد پس لطافت آن از عقلها و وهمهاي خلايق بالاتر است پس وقتي كه لطافت آن به اين سرحد رسيد ببين كه از خودي او هيچ اثري خواهد ماند يا نه و از خودش هيچ اسمي و رسمي باقي خواهد ماند يا نه البته از وجود خودش اثري در او نخواهد ماند بد نگفته است شاعر:

 

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

   
    چه‌كنم حرف دگر ياد نداد استادم

پس خلق اول آنقدر لطيف خواهد بود كه اگر عقول كل خلايق به هم شوند و بخواهند به نازك‏تر فهم خود از او اسمي جويند يا رسمي بينند نخواهند ديد پس وقتي كه به نهايت عقل از چيزي اثري نبينند او را به چه اسم خواهند ناميد و به چه رسم خواهند رسم كرد حاشا و كلا پس هركس از او اسم و رسمي گويد تقصير در حق او كرده و او را از رتبه خلق اول به زير آورده و از منزله خود تنزل داده و حق او را ادا نكرده و او را نشناخته است به حق شناختن و يا اين است كه غيري را به نظر آورده و او را به اسم خلق اول ناميده پس غلو كرده است در حق آن شخص زيرين كه آن را به اسم خلق اول ناميده و يا تقصير كرده در حق خلق اول كه او را مثل ساير خلق انگاشته و به هر حال يكي از اين دو كفر را اعتقاد كرده و اگر ما در اين كتاب اسمي نالايق و رسمي ناشايست از او به تحرير آورده باشيم از جهت فهم تو است كه بفهمي نه از جهت اعتقاد ما در حق اوست حاشا و كلا پس كسي او را به حقيقت شناخته كه او را نديده باشد چه ديدن او نديدن اوست چنانكه كسي هوا را به حقيقت ديده كه او را نديده باشد چه هركس چيزي ديده باشد آن هوا نيست بلكه آن غبار است و هواي لطيف ديده‌نمي‏شود پس ديدِ هوا نديدن اوست و اين‌است معني حرفي كه بسياري از اوقات مي‏گوييم كه معلوم‌بودن خدا در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 242 *»

مجهول‌بودن اوست و معرفت او در عدم معرفت او و ظهور او در خفاي او پس آن موجود اول ديدنش در نديدن است و فهميدنش در نفهميدن و شناختنش در نشناختن و معلوم بودنش در مجهول بودن و پيداييش در مخفي‌بودن و هركه غير اين ببيند او را نديده و غير او را ديده و به اسم او ناميده پس وقتي كه چنين شد او را از خود نام و نشاني نباشد اصلاً و قطعاً و او را پيدايي نباشد و از همين‏جا بشناس مقام ناشناسان را پس هركس اسم و رسمي اثبات كرد او ناشناساست و هركس چنانكه ما گفتيم گفت شناسا و ظهور اين مطلب موقوف است به آنكه فصلي ديگر نيز بيان كنيم و دليلها و مثلهاي ديگر نيز بياورم.

فصل

بدان‏كه خداوند عالم بود و هيچ خلقي نبود نه معلوم و نه مجهول و نه لطيف و نه كثيف و نه بلند و نه پست و نه غيب و نه شهاده و نه ذوات و نه صفات و نه مكاني و نه زماني و نه جهتي و نه رتبه‏اي و نه اوضاعي و نه آسماني و نه زميني هيچ‌چيز جز ذات مقدس او نبود فرد و يگانه بود و اول چيزي را كه خداوند عالم پيش از هرچه جز ذات مقدس او بود ايجاد فرمود ذات مقدس خاتم‏النبيين و سيدالمرسلين صلوات اللّه ‌و سلامه عليه بود كه هيچ پيشي‌گيرنده‏اي بر او پيشي نگرفته و هيچ ملحق‌شونده‏اي به او نخواهد رسيد بلكه هيچ مخلوقي چنانكه دانستي طمع ادراك مقام او را نخواهد كرد و اينكه عرض كردم او را پيش از همه‏چيز خلق كرد از جمله چيزها رنگ است پس او را رنگ نباشد چرا كه رنگ بعد از او خلق شده است و رتبه او پيش از وجود رنگ است پس او را رنگ نباشد و از جمله چيزها شكل است و شكل بعد از او خلقت شده پس او را شكل نباشد و از جمله چيزها وزن است و رايحه است و كيفيت است و طرز و طور است و هيئت است و مكان است و زمان است و جهت است و رتبه است و پيدايي و پنهاني است و لطافت و كثافت است و چند و چون است و ماده و صورت است و نور و ظلمت است و پستي و بلندي است و كثرت و يگانگي و همچنين ساير آنچه ديده‏اي و شنيده‏اي و نشنيده‏اي همه اينها بعد از ايشان خلقت شده‏اند و رتبه آن بزرگوار پيش از همه اينها خلق شده است و هيچ‏يك از اينها در ذات مقدس او راه ندارد چرا كه او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 243 *»

بود دهرها و سالها كه عبارت از هزارهزار دهر باشد و هيچ‌چيز نبود نه معلوم و نه مجهول بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه از جمله چيزها شنوايي و كري و بينايي و كوري و دانايي و ناداني و زندگي و مردگي بلكه اين بود و نبود كه مي‏داني و مي‏فهمي و قدرت و عجز و پايندگي و ناپايندگي و توانايي و ناتواني و صحت و مرض و پيش و پس و بالا و پست و فهم و نافهمي و هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم همه اينها چيز است و آن بزرگوار مقدس قبل از چيزها بوده است بلكه قبل از قبل بوده است پس پاك و مبرا است از همه آنها و هيچ از آنها در وجود مقدس او يافت نمي‏شود پس وقتي كه لطافت خلق اول به اين سرحد رسيد كجا از خود او پيدايي هست كه بتوان بر او اسم و رسمي قرار داد يا او را بتوان ديد و همچنين وقتي كه او قبل از همه چيزها شد پس قبل از فؤاد كل خلايق هستند پس از صفات فؤادهاي خلق مبرا هستند و قبل از همه عقلها و روحها و نفسها و طبعها و ماده‏ها و مثالها و جسمهاي خلايق مي‏باشند وقتي كه از قبل اينها همه شدند قبل از صفتهاي اينها هم هستند چرا كه ذات اينها پيش از صفتهايشان هستند و آن موجود اول قبل از ذات ايشان است چه جاي صفات ايشان پس وقتي كه كار به اينجا رسيد ديگر كجا مجال فهم و ادراك در ذات مقدس او باشد و كجا كسي را حد آن است كه از آن اسمي و رسمي ياد كند و كجا كسي را ياراي آن است كه از او ذكري بر زبان آرد هيهات هيهات هيهات طلب مردود و راه مسدود است و طلب معرفت ايشان طلب محال است و كسي را راه به سوي ايشان نيست پس نهايت حظ ما و نصيب ما از معرفت ايشان اين است كه به حقيقت بفهميم كه ما نمي‏توانيم ايشان را شناخت و آنچه به خاطرها رسد همه از جور ماست نمي‏بيني كه هرچه به چشمت آيد ديدني است و از جور چشم تو است و هرچه به گوش تو آيد شنيدني است و از جور گوش تو است مجملاً هرچه به جسم خود دريابي جسماني است و هرچه به نفس خود دريابي نفساني و هرچه به عقل خود دريابي عقلاني است و هرچه به فؤاد خود دريابي فؤادي است و همه از عالم تو است پس بگو:

 

به كنه ذاتش خرد برد پي   اگر رسد خس به قعر دريا

بلكه اين ممكن است و آن ممكن نيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 244 *»

پس بفهم كه هيچ ملك مقربي را و هيچ نبي مرسلي را روا نباشد كه طمع ادراك مقام ايشان را كند چه جاي ادراك ايشان و ايشان منزه و مبرا هستند از اسم و رسم و نعت و وصف و مدح و ادراك و شعور هرچه ماسواي ايشان است پس از اين جهت فرمود يا علي خدا را نشناخت كسي جز من و تو و مرا نشناخت كسي جز خدا و تو و تو را نشناخت كسي جز من و خدا پس وقتي كه امر لطافت ذات مقدس او به جايي رسيد كه از لطافت بالاتر شد و از بالاتر بالاتر شد كسي را چه حد آنست كه در او از او خودي ببيند پس چنين كسي اول موجودات و اشرف كاينات مي‏تواند بود چنانكه اجماعي مسلمين است و شيعه و سني بر اين اتفاق دارند كه آن بزرگوار اول ماخلق اللّه است و هرچه جز اوست بعد از آن است. درياب آنچه را كه مي‏گويم كه در هيچ بياني به اين واضحي نخواهي شنيد و در هيچ كتابي روشن‏تر از اين نخواهي ديد و از هيچ‏كس راست‏تر و درست‏تر و به حق سزاوارتر از اين بيان نخواهي ديد.

فصل

جاهلان پندارند كه غير از اين عالم عالمي نيست و غير از اين تنها از براي مردم مقامي بالاتر نيست و پيغمبر همين جسم خاكي است كه در اينجا ظاهر بود و رتبه ديگر بالاتر نفهميده‏اند و ندانسته‏اند و هيهات هيهات بالاتر از اين عالم هزارهزار عالم است و در هر عالم آدمي است پس هزارهزار آدم است كه هريك دخلي به ديگري ندارند و پيغمبر از آن عالم بالا در هر عالمي جلوه فرموده و لباس آن عالم را درپوشيده و با اهل آن عالم سخن گفته تا به اين عالم تشريف‏فرما شده‏اند و لباس اين عالم را پوشيده‏اند و با مردم سخن گفته‏اند و رسالت خود را رسانيده‏اند پس در هر عالمي ظاهر شد به لباس آن عالم تا نوبت به اين عالم رسيد چنانكه گفته‏ام و بد نگفته‏ام كه:

 

نوبت آن شد كه اندر روزگار

  جلوه‏گر بي‏پرده آيد پرده‏دار
نور يزدان مظهرآرايي كند   جلوه از بهر تماشايي كند
آينه گيرد براي طوطيان   از پس آئينه بگشايد زبان
جلوه‏گر در چنگل و منقار و دم   گويد اني طائر من جنسكم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 245 *»

گويد اني طائر يوحي اليّ   كز پس اين پرده گوياييست حيّ
جلوه‏گر گردد بسان طوطيان   تا سخن‏سنجي كند تعليمشان
تا بر ايشان راز خود اِنها كند   از زبانشان سرّ خود افشا كند
گر نگشتي جلوه‏گر چون طوطيان   كي گرفتندي فرا از آن زبان
نطقهاي ماست از آئينه‏دار   خاك را با نطق و گويايي چه كار
نوبت آن شد كه سرّ حسن يار   آشكارا گردد اندر روزگار
لن تراني را تري گردد بدل   نور حق بنمايد از صبح ازل
بي‏جهت پيدا شود اندر جهت

  بي‏صفت گردد هويدا در صفت

پس آن بزرگوار لباس عالم اجسام پوشيده در ميان ايشان راه رفت و با ايشان سخن گفت و حقيقت آن بزرگوار را دخلي به اين جسم نيست و نسبتي با اين نه. هيهات، بد نگفته‏ام كه:

 

جاهلا اين نور علييني است    
    نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

پس اين خيالهاي خام را از سر بيندازيد و افهام خود را در اين خاكدان زندان ننماييد و سعي كنيد كه بالاتر رويد تا از بالاتر شويد پس از براي آن بزرگوار مقامهاي بي‏شمار است و اين مقام يكي از مقامهاي ايشان است و كسي كه جز چشم ظاهر ديگر ندارد پندارد كه همه همين است پس هرگاه مي‏شنود كه آن بزرگوار از عقلهاي مردم لطيف‏تر است تعجب مي‏كند بلكه در باطن قلب خود انكار مي‏كند اگرچه نتواند به زبان چيزي بگويد يا اگر بشنود كه پيغمبر را خداوند قبل از اين خلق خلقت كرده بود به هزارهزار دهر تعجب مي‏كند كه اين شخص كه از پدر و مادر خود به عمل آمده بود چگونه هزارهزار دهر قبل از موجودات بوده است و لكن وقتي معرفت به اين سخنها پيدا كرد بعد چنين احاديث و آيات شنيد هر چيزي را در موضع خود مي‏گذارد.

 

فصل

نمي‏دانم اين امر عظيم را به چه زبان بيان كنم و چگونه به رشته تحرير درآوردم،

 

چون نمايم سينه‏ها تنگ است تنگ

   
    چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 246 *»

و اگر مردم را تحمل بود،

 

در مديحش داد معني دادمي   غير اين منطق لبي بگشادمي

و لكن آنچه خدا خواسته است مي‏شود و به قدر طاقت مردم اشاره به آن كرده‏ام و ان‌شاءاللّه خواهم كرد و لكن به طوري كه اهلش از آن بهره برند و بر جهال پنهان بماند و لاقوة الا باللّه.

پس عرض مي‏شود بعد از اين مقدمات كه شك نيست كه مردم مأمور به معرفت خداوند هستند و بايد توحيد آن نمايند به طوري كه خود خود را به آن ستوده و شهادت به وحدانيت خود داده است چنانكه مي‏فرمايد شهد اللّه انه لااله الا هو يعني شهادت داده است خداوند اينكه نيست خدايي جز او پس بايد كه جميع خلق اين شهادت را بدهند چنانكه خود او شهادت داده است به يگانگي خود و اين شهادت را در نزد خلق داده است نه در ذات خود چرا كه ذات او يگانه است و غيري در آنجا نيست كه شهادتي باشد و شهادت را از براي خلق داده است در نزد خلق و آن شهادت در نزد هر كسي هست و آن شهادت همان نوراللّه است كه در هركس خداوند قرار داده است كه فؤاد او باشد و خلق بايد خداي خود را به آن نور بشناسند و عرض شده است مكرر كه هر نوري صاحب نوري دارد چرا كه نور بي‏منير نمي‏شود و نور شهادت منير است از براي آئينه بر يگانگي خود يعني آفتاب از براي آئينه در نزد آئينه شهادت مي‏دهد كه آفتابي غير از من نيست و آئينه آن شهادت را درك مي‏كند چرا كه در اوست و بايد آن آئينه آن شهادت را قبول كند و بپذيرد چرا كه آفتاب شهادتش درباره خودش قبول است و دروغ نمي‏گويد و مطلع و آگاه است بر يگانگي خود پس هر آئينه كه تصديق كرد آن شهادت را دليل آن است كه صاف و راست است و اگر آن شهادت را قبول نكرد دليل آن است كه خودش شكسته است نمي‏بيني كه عكس شاخص در آئينه شكسته متعدد مي‏شود و شكسته آن است كه يگانه نباشد و خورده‏هاي بسيار كنار هم افتاده باشد پس هر خورده حكمي مي‏كند و عكسي مي‏نمايد پس آفتاب شهادت مي‏دهد كه من يگانه‏ام و آئينه خوردخورد شهادت مي‏دهد كه آفتابهاي بسيار است چرا كه خودش صاحب كثرت است پس آئينه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 247 *»

در اين هنگام مشرك است پس هر شرك كه باشد از آئينه‏هاست و از آفتاب جز شهادت به يگانگي چيزي ديگر سر نزده است بفهم چه مي‏گويم پس آفتاب كبير و سراج منير شهادت به يگانگي خود داده و بندگان نيز بايد يگانه شوند و شهادت آن را به جان خرند و جز قول او قولي نگويند و جز طور ستايش او طوري ديگر آن را نستايند و بدان‏كه عكس در آئينه ستايش آفتاب است مر خود را و آفتاب خود ستايش بزرگ كرسي است مر خود را كه از براي كل عالم خود را به آن ستوده زيرا كه نور آفتاب از نور كرسي است چنانكه نور چراغ از آتش پنهاني است پس نور كرسي پنهان است از ديده‏هاي اهل عالم چرا كه ديده‏هاي اهل عالم را آن طاقت نيست كه نور كرسي را ببينند پس نور كرسي از پس حجاب آفتاب از براي اهل عالم جلوه‏گر شده است و خود را به آن آشكار ساخته تا خلق عالم بتوانند آن را نظر كرد و از او منتفع شد و اگر نه اين بود نور كرسي كل عالم را مي‏سوخت و ديده اهل عالم را كور مي‏كرد پس در پس حجاب آفتاب درآمده و آن لباس را در بر كرده است و براي جهانيان جلوه‏گر شده است تا از زيادتي نور آن كه به عالم مي‏تابد مردم منتفع شوند و پي به معاش و معاد خود ببرند و آفتاب شهادت كرسي است بر نور خود از براي اهل عالم و گويا آفتاب خطاب به كرسي كرده مي‏گويد:

 

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

   
    تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته‌آهسته

نظر كن كه هيچ آثار ظلمت در وجود آفتاب مي‏بيني؟ حاشا و كلا چيزي جز نور نيست و سر تا پا اندام آن همه نور است و نوري نيست مگر از كرسي و همچنين شعله چراغ هر نوري كه دارد از آتش غيبي است و چون آتش از ديده‏هاي خلق بالاتر بود و از شدت لطافت ديده نمي‏شد در دود لطيف جلوه‏گر شد و دود را عرش عظمت خود ساخته و از پس حجاب دود آشكار شده پس شعله شهادت آتش است از براي اهل خانه بر حرارت خود و آنچه در آئينه‏ها افتاده است شهادت شعله است بر حرارت آتش و شهادت آتش كجا و شهادت شعله كجا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 248 *»

از اينجا است كه پيغمبر9 فرموده است انت كما اثنيت علي نفسك لا احصي ثناءً عليك يعني تو چناني كه خود خود را ستوده‏اي من ستايش تو را نمي‏توانم به شمار درآورم پس ستايش آتش مر ذات خود را شعله است و ستايش شعله آن چيزي است كه در آئينه است و ببين شعله حرارتش بيشتر است يا آنچه در آئينه است اين است كه گفته‏ام:

 

لايق ذكر ثنايت جز تو كيست

  وز تو جز تو هيچ‏كس آگاه نيست

بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه حقيقت ثناي آتش همان شعله است و از شعله بالاتر خود آتش است نه ثناي آتش پس حقيقت و حق ستايش آتش همان است كه خودش ستوده است نه غير. حال اين شعله چنان ستايشي است براي آتش كه به هيچ‏وجه اغراق و دروغ و خلاف در آن نيست و تقصير و غلوي در آن راه ندارد پس نه از ستايش آتش بالاتر رفته و نه از آن كوتاهي كرده است بلكه تمام جلوه آتش در اوست و تمام او آئينه نماينده آتش است و نه او را از خود خبري و نه از غير در او اثري است و بد نگفته‏ام اين اشعار را و محل ذكرش آمده است اگرچه بسيار باشد پس ذكر مي‏كنم آنها را ان‌شاءاللّه عرض كرده‏ام كه:

 

شعله نبود غير دودي با صفا

 
  كو فنا در نار گرديد از وفا
از خودي بگذشته يكسر او شده  
  مظهر اني انا النار آمده
نيست نار اما همه اوصاف نار  
  در وجود او همي دارد قرار
نيست نار اما همه افعال نار  
  از وجود او همي گشت آشكار
نار خود سوزنده شعله آلتي است  
  نار افروزنده شعله آيتي است
دود تيره از كجا سوزنده بود  
  خود همه ظلمت كي افروزنده بود
چون گذشت از هرچه جز مقصود نار  
  نار هم شد طالب مقصود يار
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت  
  نار هم اوصاف خود در او گذاشت
شد حبيب نار و هم محبوب او  
  طالب نار آمد و مطلوب او
چونكه بگذشت از خودي در حبّ يار  
  گشت خود آئينه حسن نگار

باري اين سخن را منتها نيست رجوع به مطلوب خود كنيم تا از خزانه غيب چه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 249 *»

به عرصه ظهور مي‏آيد پس شعله ستايش آتش غيبي شد و نام و نشان آن بي‏نام و نشان و عرض كرده‏ام:

هركه او مشتاق وصل نار شد

  بايدش با شعله دايم يار شد

و اين سخنها يكي از هزار و اندكي از بسيار است و اگر نه اين بود كه اين مطلب را نبايد صريح نوشت و تفصيل داد مي‏ديدي كه چسان بيان مي‏كردم و اگر اين كتاب عربي بود مي‏ديدي كه در كتاب و سنت غير اين چيزي نيست.

مجملاً كه معرفت بيان آنست كه خداوند را توحيد كني چنانكه خود خود را توحيد كرده و او را به يگانگي بپرستي و اين مطلب را در اينجا ايراد كردم نه در قسمت توحيد اگرچه غير از اين چيزي در آنجا ننوشته‏ام به جهت آنكه در معرفت حضرت پيغمبر9 و محبت او و اعتراف به او كسي صادق و خالص است كه خداوند را به يگانگي بشناسد و او را بي‏شريك عبادت كند خالصاً مخلصاً كه اگر نه خدا را به اين‏طور بشناسد در محبت پيغمبر9 كاذب است زيرا كه دوست حقيقي پيغمبر9 كسي است كه از شعاع او باشد و از شعاع او كسي است كه مؤمن باشد و مؤمن كسي است كه موحد باشد و خدا را به يگانگي بپرستد پس هركس در معرفت خدا مقصر است در حب او مقصر است و خداوند مردم را به توحيد امر كرده تا در حب آن بزرگوار صادق شوند و به حب ايشان امر كرده تا در توحيد صادق باشند پس به اين جهت معرفت بيان را در اينجا ذكر كرديم و همين‏قدرها كه ذكر شد كافي است از براي هركس كه شعوري داشته باشد.

 

 

مقصد دويم

در معرفت معاني و اين مقام بالاترين مقامات حضرت پيغمبر است9 كه از براي آن بزرگوار بالاتر از اين مقام مقامي نيست و نهايت مقامات عارفين كه آن بزرگوار را شناختند همين مقام است و هركس به اين مقام معرفت رسيد و پيغمبر را9 به اين‏طور شناخت به نهايت معرفت آن بزرگوار رسيده چرا كه معرفت بيان معرفت خداوند عالم است و دخلي

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 250 *»

به معرفت پيغمبر9 ندارد و ذكر مقامات وجود آن بزرگوار از مقام معاني نمي‏گذرد و اين مقام هم تا اين زمانها مخفي بوده است و جز سينه‏هاي طيب طاهر و دلهاي پاك و پاكيزه سينه‏اي و دلي ديگر متحمل آن نبوده است و نيست و اين فقير در خصوص اين معرفتهاي چهارگانه كه معرفت بيان و معاني و ابواب و رسالت باشد فوائدي نوشته‏ام به زبان عربي و به قدر امكان در آنجا اين معارف را شرح داده‏ام هركس كه از اهل علم باشد از آن كتاب فائده تمامي مي‏برد ولي حيف كه اينجا نمي‏توان آن را چنانكه بايست شرح داد و ان‌شاءاللّه به قدر مقدور كوتاهي نمي‏شود و ميدان اين مقام براي جولان قلم وسيع‏تر است و شرح اين مقام هم بايد در چند فصل بشود.

فصل

بدان‏كه معاني در زبان عرب جمع معني است يعني يكي را معني مي‏گويند و هرگاه بسيار شد معاني مي‏گويند و معني در زبان عرب به معني آن چيزي است كه ظاهر شده باشد و چون تو به واسطه كلام آنچه در دل داري آشكار مي‏كني و ظاهر مي‏نمايي آن را معني مي‏گويند پس ظاهر را معني مي‏گويند چنانكه گياه را در زبان عرب معني زمين مي‏گويند كه زمين آن را اظهار كرده و آشكار نموده است و مقام معاني خدا يعني پيدايي‏ها و جلوه‏ها و ظهورهاي خداوند و شك نيست كه خداوند جل‏شأنه چنانكه سابقاً دانستي از ادراك خلايق برتر است و خلايق را در رتبه ذات خداوند ذكري نيست و از جنس ذات خداوند مدركي ندارند تا خدا را به آن مدرك شناسند و از براي معرفت هم خلق شده‏اند لهذا خداوند جل‏شأنه جلوه فرموده از براي خلق به نور خود و وصف فرموده خود را از براي خلق به صفت خود تا او را به آن صفت بشناسند و آن صفتها معاني خداوند عالم مي‏باشند يعني جلوه‏هاي او و نورهاي او كه آنها را در ملك آشكارا كرده است.

 پس چون اين مطلب را دانستي عرض مي‏شود كه معاني را دو مقام است يكي معاني بلند كه آنها را معاني عليا مي‏گويند و يكي معاني پست كه آنها را معاني سفلي مي‏گويند و كلام ما در اين مقام در معاني عليا است يعني ظهورهاي علياي خداوند و ان‌شاءاللّه در اين مقام به قدر ميسور شرح مي‏دهيم.

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 251 *»

فصل

بدان‏كه خداوند عالم جل‏شأنه يگانه‏اي است كه از براي او جزو و جزوي نيست و ازلي است كه از براي او نهايتي نيست و ثابتي است كه از براي او تغيير و تبديلي نيست و اول چيزي كه از او بروز كرد نوري بود بلانهايت كه نه او را اولي بود و نه او را آخري و اينكه گفتم از او بروز كرد نه معنيش آن بود كه از ذات او بيرون آمد بلكه او را ايجاد كرد نه از ماده‏اي و خميره‏اي پيشي و نه در صورتي و هيئتي و نه در وقتي و نه در مكاني و نه به جهت علتي و سببي و نه با آلتي و نه در جهتي و نه در او چندي قرار داد و نه در او چوني نهاد و نه از براي او رتبه‏اي قرار داد غير از ذات يگانه همان نور اعظم و تجلي اكرم.

اما از براي او ماده و خميره‏اي نبود به جهت آنكه از ذات خودش كه ممكن نبود چيزي جدا شود و از آن ايجاد نمايد و چيزي ديگر هم كه نبود و اين نور اول چيزي بود كه خدا خلق كرد پس از براي آن ديگر ماده و خميره نخواهد بود مثل آنكه كوزه‏گر كوزه را از گل مي‏سازد و نجار كرسي را از چوب مي‏سازد يا در اين عالم خدا انسان را از گل خلق مي‏كند آن نور چنين نبود و آن را از چيزي نيافريد بلكه بي‏ماده آن را اختراع كرد و باز نه چنان است كه نوري از ذات خداوند جدا شد چنانكه نور آفتاب از آفتاب جدا شده باشد و اين گمان جهال است چرا كه نور آفتاب به آن سبب از آفتاب حاصل مي‏شود كه آفتاب جرمي است نوراني و صورتي دارد براق و شفاف و همچنين نور چراغ از چراغ جدا مي‏شود به جهت آنكه چراغ هم جسمي است نوراني و صورتي دارد براق و شفاف و اما خداوند عالم جل‏شأنه ديگر صورتي ندارد و براقي و شفافي در ذات خداوند نيست ذاتي است يگانه و از براي آن ماده و صورتي نيست بلكه احدي است جل‏شأنه پس آن نور اول نه اين است كه از ذات خداوند جدا شده باشد. و برهاني ديگر آنكه عكس آفتاب و نور آفتاب با صورت آفتاب مطابق است و نسبت دارد نمي‏بيني كه نور آفتاب گرد است چون گردي آفتاب و زرد است چون زردي آفتاب و درخشنده است هم‏چون درخشندگي آفتاب و مطابق است با او از هر جهت و مي‏توان از صورت آفتاب پي به نور آفتاب برد و از نور آفتاب پي به صورت آفتاب برد و خلق حادثند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 252 *»

و در ذات خدا مذكور نيستند و از خلق نمي‏توان معرفت ذات حاصل كرد و خلق حادث مطابق با ذات قديم نيست و مساوي با او نيست به خلاف نور آفتاب كه مساوي با صورت آفتاب است و مطابق است به طوري كه هيچ تفاوت ندارند ببين كه اگر عكس چراغ را در آئينه بسنجي بعينه همان صورت چراغ است و اگر با پرگار اندازه آن نور را بگيري با صورت چراغ مساوي و اگر رنگ آن را بسنجي بعينه رنگ صورت چراغ است پس حاشا كه حادث مطابق با ذات خدا باشد يا عكس ذات او باشد اينها همه ظن جهال است كه گاهي به جهت مثل حرفي از حكما شنيده‏اند و آن را نفهميده‏اند و ندانسته‏اند كه مثل از همه‌طرف درست نمي‏آيد و خدا و خلق را چنان گمان كرده‏اند پس حاشا كه آن نور اول عكس ذات خدا باشد بلكه خداوند آن را خلقت كرده و اختراع كرده است بي‏نسبتي با ذاتش و بي‏وابستگي و اينكه جهال عرفا مي‏بينند كه در حادث محال است كه چنين چيزي بشود و لامحاله در مابين هر نور و صاحبش نسبتي و مطابقه‏اي است و از اين جهت در خدا هم همين‏طور حكم كرده‏اند آيا نمي‏دانند كه هرچه در حادث جايز است در قديم محال است و معني قديم با معني حادث دوتا است و آيا نمي‏دانند كه شبيه به حادث حادث است چنانكه ظاهر است پس چگونه مي‏شود كه پيداشدن نور اول اين‏طور باشد و اگر مي‏گويند آنجا اين‏طور است مي‏گوييم پس بايستي كه در خلق اين‏طور محال باشد و حال آنكه مشاهده مي‏بينيد كه در خلق اين مطلب يافت مي‏شود و حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏فرمايد كه آنچه در خلق جايز است در قديم محال است پس چون نور و منير در خلق هست پس در خالق شايسته نيست پس ذات خدا منير اين نور نيست و اين نور عرض ذات خدا نيست چنانكه نور چراغ عرض چراغ است پس خداوند اين نور را اختراع كرد و كيفي ندارد و اين است فرق ميان كار خدا با كار خلق حضرت صادق فرمودند كه چيزي را از عدم خلق نمي‏كند مگر خدا پس اين نور را بي‏ماده خدا اختراع كرد و نسبتي و رابطه‏اي و تعلقي به ذات ندارد و عارض ذات خدا نيست چنانكه شاعر صوفيه گفته است:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 253 *»

 

من و تو عارض ذات وجوديم

  مشبكهاي مشكات وجوديم

و سبب آنكه عارض ذات نمي‏تواند باشد آن است كه عرض به جوهر خود اتصال دارد و جوهر منتهي به عرض مي‏شود پس اگر عرض حادث و مخلوق باشد متصل با حادث و مخلوق و منتهي به مخلوق حادث و مخلوق است و اگر عرض قديم است لازم آيد دو خدا باشد و حاشا كه آن نور عرض باشد پس محض اختراع است كه از عدم به وجود آورده است نه به آن معني كه عدم جايي است يا فضائي است كه چيزي را از آنجا آورند بلكه يعني نبود به هيچ‏وجه و يك‏دفعه ايجاد كرد و چنين است قدرت خدا و اگر بگويي نمي‏فهمم مي‏گويم حق داري چرا كه تو را مدركي نيست در ميان آن نور و خداوند كه آن مدرك خلق آن نور را مشاهده كند و بفهمد و وجود تو چندين مرتبه از آن نور پست‏تر است پس وجود تو از آنجا نيست كه بفهمي كه چگونه ايجاد آن را كرده است و من هم كه عرض مي‏كنم و تحقيق مي‏نمايم آنچه در مرتبه پايين مي‏بينم از آنجا نفي مي‏كنم مي‏گويم آنجا چنين نيست چرا كه اين صفت پايينهاست و آنچه در پايين است در آن بالا نيست چرا كه آنچه در پايين است از خواص پايين است و به بالا نمي‏رود مثل آنكه هرگاه در زمين رودخانه‏ها ببيني و كوه و تلها ببيني و كثافتها ببيني خواهي گفت كه اينها از صفات كثيف است و در آسمان نيست حال تو به آسمان نرفته‏اي و او را نفهميده‏اي ولي آنچه در كثيفها ديده‏اي از آن نفي كرده‏اي و جهال آنچه در كثيفها مي‏بينند در لطيف همان‏طور مي‏خواهند اثبات كنند و اين خطاست پس وصفي كه من كردم همه نفي صفتهاي پست بود نه اثبات چيزي و همچنين نعت ما از براي خداوند عالم در تمام علم ما نفي‌كردن صفتهاي خلق است از خالق به خلاف جهال كه مي‏خواهند صفتهاي خلق را از براي خالق بگويند و اين خطاست و يكي ديگر آنكه ما اين صفتها را كه مي‏كنيم در معاني سفلي خوانده‏ايم و معاني سفلي آيت و علامت و صفت معاني علياست و از آنجا اين حرفها را مي‏زنيم. باري حاصل آنكه خداوند آن نور را خلق كرده است از عدم بي‏ماده و بي‏خميره.

و اما آنكه آن نور را مطابق صورتي خلق نكرد چرا كه خدا را كه صورتي نيست و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 254 *»

به غير از خدا هم چيزي نبود و اول چيزي كه خلق كرد اين نور بود پس اين نور را مطابق صورتي خلق نكرده است و خود همين نور اول چيزي است كه خلق شده است.

و اما نه در وقتي و نه در مكاني به جهت آنكه اين نور اول خلق است پس و پيش ندارد كه در آن پيش وقتي باشد و مدتي باشد و مكاني و فضائي نبود كه در آن مكان آن را خلق كند و همين نور اول مخلوق است و قبل و بعد يعني پيش و پس ندارد.

و اما آنكه علتي ندارد به جهت آنكه ذات خدا كه علت خلق نمي‏تواند بشود و پيش از اين نور هم علتي نيست پس علتي غير از ذات خود اين نور نيست اما آنكه ذات خدا علت خلق نيست به جهت آنكه اگر گويي علت آن است كه بتواند خلق را معدوم كند و موجود كند و اگر بخواهد باشد و اگر نخواهد نباشد پس اين علت نيست و بر فرضي كه اين را علت گويي اسمي است براي خدا گذاشته‏اي و عجالةً بحثي در اسم گذاردن نداريم نهايت فارسيان خدا مي‏گويند و تركان تاري مي‏گويند تو علت مي‏گويي و اگر مي‏گويي علت يعني آن‌كه نمي‏تواند خلق نكند و حكماً بايد خلق دايم با او باشد و او بي‏خلق محال است چنانكه مثل مي‏آورند كه آتش علت سوختن است و نمي‏شود كه آتش باشد و نسوزد اگر اين‏طور مي‏گوييد خدا را ناچار كرده‏ايد و گفته‏ايد كه خدا نمي‏تواند كه خلق نكند و خدا را عاجز كرده‏ايد نعوذباللّه و اين غير طريقه مسلمانان است و كتاب و سنت همه رد اين قول را مي‏كنند و ضروري مسلمين و مدلول كتاب و سنت آن است كه خدا اگر بخواهد جميع ماسواي خود را معدوم كند مي‏تواند چنانكه نبود و خلقت كرد و حال آنكه ما مي‏گوييم كه اگر ذات خدا علت باشد و حكماً بايد خلق با او باشد پس بايستي كه كل خلق قديم باشند چرا كه نبايد از آن تخلف كند زيرا كه علت اگر عين ذات‌خدا باشد ذات كه قديم است پس علت‌بودنش هم قديم است پس هميشه علت بوده حال اگر خلق حادث است پس نبوده‏اند و معدوم بوده‏اند و خدا ايشان را موجود كرده است پس در حال معدوم‌بودن چگونه شد كه علت هست و معلول كه مخلوق باشد نيست و اگر مي‏گويي حالِ عدم از براي خلق نيست و واجب است كه موجود باشند پس قديم مي‏باشند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 255 *»

اگر گويي خدا خداست و خلق خلق، خدا علت است از براي خلق در رتبه خلق گويم اين برمي‏گردد به اينكه مي‏گويم آيا خلق مذكور در ذات خدا هستند يا نه اگر بگويي مذكور نيستند مي‏گويم پس خدا علت نيست زيرا كه علت وقتي علت است كه آن اثر در ذاتش مذكور باشد چنانكه وقتي آفتاب علت نور است كه نور در ذات آفتاب مذكور باشد و صورت آفتاب نوراني باشد نمي‏بيني كه اگر آفتاب صورتش نوراني نبود و تاريك بود نور نداشت پس وقتي علت نور است كه نور در خودش باشد حال چگونه مي‏شود كه خدا علت خلق باشد و خلق در ذاتش مذكور نباشند اگر گويي مذكورند گويم لازم آيد كه خدا احد نباشد و اگر گويي مذكور نيستند پس گويم علت نيست و گفتن علت محض اسم است و بر اسم بحثي نيست. باري در اين كتاب همين‏قدر هم از اين حرفها زياد است چه جاي زياده از اين لكن بد نيست باعث معرفتي مي‏شود و اگر في‏الجمله عوام تأملي كنند يا از كسي بپرسند و پيش كسي بخوانند مي‏فهمند و ما اين كتاب را كه «ارشاد العوام» نام كرديم نه مقصود عوام بحت است بلكه صاحبان شعور ايشان را خواسته‏ايم و صاحبان شعور ان‏شاءاللّه اگر بخوانند مي‏فهمند نهايت قدري مطالب را عاميانه‏تر نوشته‏ايم كه بيشتر مردم بلاد عجم بهره برند.

و اما آنكه او را با آلتي نساخته است به جهت آنكه چيزي قبل از آن نيست و ذات خدا هم آلت ساختن چيزي نمي‏شود و از حال خود تغييري نمي‏كند.

و اما آنكه او را در جهتي خلق نكرد زيرا كه پيش از آن چيزي نبود و جهتي نبود و همه جهتها به واسطه او پيدا مي‏شود.

و همچنين او را چند و چوني نبود چرا كه همه چند و چون بعد از او و به واسطه او پيدا شده است پس چگونه مي‏شود كه در او يافت شود چيزي كه به واسطه او بايد پيدا شود.

و همچنين از براي او رتبه‏اي نبود به جهت آنكه همه رتبه‏ها به واسطه او پيدا مي‏شود پس آن همان ذات نور بود و بس و از اين جهت كه خالي از همه اينها بود از براي آن كثرت و بسياري نبود بلكه از براي آن نهايتي نبود و از اين جهت ظهور يگانگي حق سبحانه و تعالي شد و صفت خود او را قرار داد و خود را به آن ستود هركس آن را شناخت صفت خدا را شناخت و هركس آن را نشناخت

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 256 *»

صفت خدا را نشناخت و اين صفت اعظم اعظم اعظم خداست و خدا را بالاتر از اين صفتي ديگر نيست و اعظم از اين ظهور ديگر نه پس هركس اين را شناخت آنقدر كه ممكن است از صفت خدا شناخته و هركس اين را نشناخت هيچ خدا را نشناخته زيرا كه ذات خدا كه شناخته نمي‏شود و صفت خدا هم كه اين است نشناخته پس هيچ خدا را نشناخته است پس همه همت بايد در معرفت اين نور اعليِ اعليِ اعلي كرد كه آن را بشناسند.

 

فصل

چون دانستي كه اين نور اعليِ اعليِ اعلي قبل از همه مخلوقات است بدان‏كه اين نور را نهايتي نيست چرا كه هر چيزي به حد خود متناهي مي‏شود چنانكه چيزي مثلاً مربع است از هر طرف مي‏رسد به آن خط و آنجا تمام مي‏شود و مربعي غير از ذات آن چيز است چنانكه اگر چوبي را بر شكل مربع بسازي اصل معني چوب غير از مربعي است نمي‏بيني كه مي‏شود كه چوب سه‏گوشه و پنج‏گوشه و دراز و پهن باشد پس چهارگوشه و سه‏گوشه و پنج‏گوشه و درازي و پهني غير از معني چوب است و چوب به اين شكلها متناهي مي‏شود و قطعه‏اي از آن به اين واسطه از قطعه ديگر جدا مي‏شود حال با آن نور شريف اعلي هيچ شكلي و هيئتي نيست كه به آن شكل متناهي شود بلكه آن قبل از همه هيئتها و شكلها خلق شده است و همه هيئتها و شكلها در چيزهايي است كه بعد از آن خلق شده است پس آن را حدي و هيئتي نيست و از اين جهت متناهي نيست و آن را صورتي نيست و از همه صورتها و شكلها بالاتر است و از آلايش همه شكلها و صفتها و هرچه غير از ذات خود آن نور است پاك و مبراست پس از اين جهت محيط است به هرچه غير از خود اوست و مقدم است بر همه صفتهاي الهي و اسمهاي او و همه از جلوه‏هاي اوست پس به اين جهت نوري است كه محيط به هر چيزي است و قدرتي است كه هر چيزي را فراگرفته است و رحمتي است كه كل ماسوا را دربردارد و علمي است كه هيچ‌چيز را فروگذاشت نكرده و شنوايي است كه هيچ‌چيز بر او پوشيده نيست و بينايي است كه هيچ‌چيز از او مخفي نيست و حياتي است كه موت در آن راه ندارد و سلطنتي است كه هيچ عجز در آن يافت نمي‏شود و قهاريتي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 257 *»

است كه هيچ‌چيز از تحت قهر او بيرون نيست و صفتي است كه جميع صفتها و كمالها در تحت اوست و همچنين بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه چون اول ماخلق اللّه است و سابق بر هر موجودي است علمي است كه ضدش جهل نيست زيرا كه آن علم كه ضدش جهل است از شعاع او و ظهور او خلقت شده است و تحت رتبه اوست و بينايي است كه ضدش كوري نيست و شنوايي است كه ضدش كري نيست و حياتي است كه ضدش موت نيست و قدرتي است كه ضدش عجز نيست و غالبي است كه ضدش مغلوبيت نيست و قهاري است كه ضدش مقهوريت نيست زيرا كه اينها همه به واسطه او و به او خلقت شده است و همه زير پاي اوست و اگر او علمي بود كه ضدش جهل بود بايستي كه جهل خلقت نشود و اگر بينايي بود كه ضدش كوري بود بايستي كوري خلقت نشود و چون ديديم كه همه ضدها در عالم خلقت شده‏اند دانستيم كه او از همه بالاتر است نمي‏بيني كه از آتش سردي نمي‏آيد و از منير ظلمت نمي‏تابد پس چون ديديم كه سردي و گرمي و نور و ظلمت و همه اضداد از او پيدا شده دانستيم كه او موصوف به هيچ‏يك از آن دو ضد نيست كه اگر موصوف به يك ضد بود ضد ديگر از آن سرنمي‏زد بفهم كه چه مي‏گويم و اعتقادات خود را صحيح كن.

فصل

چون دانستي كه مقام اين نور مقام ظهور و جلوه كلي خداست جل‏شأنه كه از اين كلي‏تر و محيط‌تر خدا را اسمي و رسمي نيست و جلوه‏اي از اين عظيم‏تر نباشد پس همه اسمها و صفتهاي ديگر همه فرع وجود مقدس اين بزرگوار مي‏باشند و همه از نور مطهر او پيدا مي‏شود نمي‏بيني در اين عالم مركب را مثلاً كه پيش از همه حروف خلقت مي‏شود و به هيچ‏وجه شكل حروف در آن نيست و پاك است از صفت همه حرفها و كلي است به جهت آنكه نه اَلِف است نه باء و نه جيم و نه ساير حروف و همه حروف از آن پيدا مي‏شود پس از مركب الف مي‏سازي و باء و جيم و همچنين ساير حروف را و همه حروف وجودشان فرع وجود مركب است اگر مركب باشد آنها ممكن است كه باشند و اگر مركب نباشد آنها ممكن نيست يافت شوند پس چگونه مي‏شود كه مركب محيط به همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 258 *»

حروف نباشد و از همه حروف آگاه و مطلع نباشد و حال آنكه حروف چيزي غير از مركب نيست و چيزي از خارج با مركب گرد نيامده كه حروف از آن دو پيدا شود بلكه همه همان مركب خالص است كه به شكلهاي حروف درآمده است يا آنكه هرگاه تو در آئينه‏خانه بنشيني و در آئينه‏هاي كوچك و بزرگ عكس تو بيفتد اصل همه تو هستي و همه آن عكسهاي مختلف كه در آئينه‏ها افتاده است سبب همه و اصل همه تو هستي و وجود آنها بسته به وجود توست پس تو اصل آنهايي و همه فرع تو هستند و هريك حكايت طرفي از قد و رخساره تو را مي‏كنند و اصل همه در پيش توست پس آن جلوه اعظم اعظم اعظم خداوند اصل همه صفتهاست و حقيقت همه اسمهاست از براي خداوند عالم چرا كه بديهي است كه هرچه غير از خداست حادث است و اول همه مخلوقات آن بزرگوار است و اشرف همه اوست و هرچه غير از اوست در زير رتبه اوست به طوري كه هرگز ممكن نيست كه به او برسند بلكه طمع ادراك مقام او را نمايند و هيچ‌چيز هم پيش از ايشان نيست پس بايستي به اجماع مسلمين كه اسمها و صفتهاي خداوند همه از نور مقدس او باشند و فرع وجود او باشند و قوام وجود آنها و ثبات آنها همه به آن ذات مقدس باشد و واضح‏تر از اين، اين مطالب را در اين كتاب عاميانه نمي‏توان نوشت و بر فرض نوشتن عوام نمي‏توانند فهميد لهذا به همين‏طورها كفايت مي‏شود و ان‌شاءاللّه كافي است.

و حاصل مطلب معرفت معاني آنست كه شخص معتقد آن باشد كه حضرت خاتم‏النبيين صلوات اللّه عليه و آله ظهور اول خداست جل‏شأنه و جلوه اعظم اوست و هرچه بتوان از او اسمي ياد كرد و ذكري نمود فرع مقام آن بزرگوار است و او اشرف و اعلي و اعظم از همه است و اسم اعظم اعظم اعظم خداوند عالم همان بزرگوار است و هركس مقام اسم اعظم بودن آن بزرگوار را بشناسد و خدا را به آن بخواند دعوت او رد نخواهد شد و شناختن آن به طور اجمال كه لايق اين اوقات است همين است كه ذكر شد و اگر گوش شنوايي بودي و فهم لطيفي از آنچه در همين‏جا ذكر كردم مي‏توانست مطلب را بفهمد و لكن دگر زياده از اين نزد عاقلان بي‏جاست و واضح‏تر از اين جايز نيست نشنيده‏اي كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 259 *»

 گفته‏اند:

 

اسم اعظم چونكه كس نشناسدش

   
    سروري بر كل اسما باشدش

پس به همين مختصر بگير و در آنچه گذشت فكر كن تا اگر نصيب تو باشد آن را بفهمي.

فصل

معاني سفلي كه قبل از اين نام برديم في‏الجمله اشاره به آن بد نيست، بدان‏كه چون يافتي كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله اشرف مخلوقات است و بالاتر از همه موجودات است حتي از عقلهاي خلايق بالاتر است و از فؤادهاي ايشان برتر است و هيچ‏كس را مدركي از جوره پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله نيست چرا كه از جنس او اگر در مردم بودي حكماً خلق به آن مقام رسيدندي و آخر بعد از نهايت ترقي‌كردن به مقام رسالت رسيدندي و اين محال است كه رعيت به كثرت رياضت و عبادت نبي شوند و پيغمبر گردند و چون محال است كه پيغمبر شوند همين دليل آنست كه از جوره ذات پيغمبر در خلق نيست چنانكه از جوره ذات خدا در خلق نيست پس چون مقام ايشان بالاتر است از ادراك خلق پس معرفت آن مقام اصلاً براي خلق محال باشد و به آن نتوانند رسيد و چون كل خلق از شعاع ايشان خلق شده‏اند و تو مي‏داني كه شعاع هر صاحب شعاعي شباهت به آن صاحب شعاع دارد چنانكه شعاع آفتاب در زردي و گردي و درخشاني شبيه به آفتاب است و شعاع ماه در سفيدي و سردي شبيه به ماه است پس همچنين شعاع ايشان هم لامحاله شباهت به ايشان دارد چنانكه فرمودند شيعه ما به نور خدا متصل‏تر است از شعاع آفتاب به آفتاب و شيعه را شيعه گفتند به جهت آنكه از شعاع ايشان خلق شدند و مشايعت و متابعت ايشان نموده‏اند در اخلاق و افعال و اقوال ايشان به ايشان و چون به مقام تشيع رسيدند و شيعه شدند و آئينه وجود ايشان آنقدر صافي و لطيف شد كه نماينده آن نور مقدس شد و آئينه سرتاپانماي آن بزرگوار شدند لامحاله مطابق مي‏شوند در صفت با آن بزرگوار اگرچه مطابق نباشند با او به ذات نمي‏بيني كه عكس آفتاب در آئينه مطابق است با آفتاب آسمان در صفت و مخالف است با او در ذات، بي‏مناسبت نيست قول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 260 *»

شاعر كه گفته است:

 

ميان ماه من تا ماه گردون   تفاوت از زمين تا آسمان است

به اين‏طور كه ماه گردون را چنانكه هست اشرف بداني و اين شعر در خضوع و تذلل تو باشد نه در محل افتخار باري پس شيعه با صاحب شعاع در صفت شباهت دارند و در ذات نه، چنانكه در دعا حضرت صاحب‏الامر مي‏فرمايد هيچ فرقي مابين تو و ايشان نيست مگر آنكه ايشان بندگان تو و خلق تو هستند همچنين صورت تو در آئينه هيچ فرقي با صورت تو ندارد مگر آنكه صورت تو اصل است و آن فرع است همچنين شيعه هيچ فرقي با پيغمبر9 در صفات و اخلاق و احوال ندارد مگر آنكه آن پيغمبر است و آن رعيت، آن مولاست و آن بنده، آن صاحب نور است و آن نور آيا نشنيده‏اي كه سيد شهدا صلوات اللّه و سلامه عليه وقتي كه علي‌اكبر را به ميدان فرستادند فرمودند خدايا گواه باش بر اين قوم كه بيرون رفت به سوي ايشان شبيه‏ترين خلق به پيغمبر خدا از حيثيت خلقت و اخلاق و گفتار و تو مي‏داني كه حضرت علي‌اكبر شيعه بودند نه امام بودند و نه پيغمبر بودند و يكي از شيعيان اميرالمؤمنين7 بودند و مي‏فرمايد كه شبيه‏ترين مردم بودند به پيغمبر در رفتار و گفتار و حال آنكه خدا به پيغمبر مي‏فرمايد انك لعلي خلق عظيم يعني اخلاق تو اي پيغمبر بسيار بزرگ است. باري مقصود شباهت شيعه بود به پيغمبر9 پس خداوند در آئينه وجود شيعه عكس مرتبه‏ها و مقامهاي پيغمبر9 را انداخته است تا به آن عكس پيغمبر خود را9 بشناسند و به معرفت آن پي برند و اگر نه اين بود كه عكس نور آفتاب در آئينه افتاده بود هرگز آئينه سنگ ظلماني معرفت آفتاب جهان‏تاب حاصل نكردي پس چون عكس آفتاب در دل آئينه افتاد و آفتاب خود را از براي آئينه به آن عكس وصف كرد و آن عكس را آيت خود قرار داد در نزد آئينه آئينه را ممكن شد شناختن آفتاب و به اين واسطه آفتاب را شناخت و همچنين اگر نه حضرت پيغمبر9 عكس وجود خود را در دلهاي مؤمنين و در آئينه وجودشان انداخته بود احدي معرفت او را حاصل نكردي و لكن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 261 *»

حال كه انداخته است به آن عكس مي‏توان رسيد و به آن مي‏توان متحد و متصل شد و در آن عكس شرح مقامهاي پيغمبر9 كه بايد مردم اعتقاد كنند شده است و به آن واسطه اعتقاد به معرفتها و مقامهاي پيغمبر9 مي‏توانند حاصل كرد و آنچه را كه در لوح وجود ايشان نوشته شده خواند و مقصود از معاني سفلي آن معاني است كه در آن عكس صورت‏پذير گشته است و در آئينه وجود شيعه شرح داده شده است و شيعه هرچه بگويد و بفهمد از اين مقامات و مقامات توحيد و احوال مشيت الهي همه را در لوح وجود خود مي‏خواند و در آن عكس مشاهده مي‏نمايد پس فهميدي كه با وجودي كه اين‌همه مي‏گوييم كه شخص به ذات خدا نمي‏رسد و به مشيت الهي و وجود خاتم‏النبيين‏9 نمي‏رسد و با وجود اين سخنها مي‏گوييم از كجا مي‏گوييم و كلماتمان مخالف نيست. پس شيعه كتاب مبيني است كه در او ثبت شده است جميع علوم و تكليفها و اعتقادها كه از او خواسته‏اند هركس آن حروف را خواند به اين مطالب آگاه مي‏شود و لكن آن حروف را نمي‏توان خواند مگر به تعليم استاد بالغي كاملي كه تو را از ابجد آن آگاه كند و كتاب آن را به تو بياموزد و همين‏قدرها در بيان معاني در اين كتاب عاميانه كفايت مي‏كند ان‌شاءاللّه‌تعالي.

 

 

مقصد سيوم

در بيان معرفت ابواب، بدان‏كه معرفت ابواب هم مقام بزرگي است و دانستن آن شأن خواص شيعه است و بر بسياري از مردم اين مقام پوشيده بوده است و پوشيده هم هست و ما به ياري خدا مي‏خواهيم در اين كتاب اين معرفت را هم مثل ساير معرفتها بيان كنيم و اين معرفت آسان‏تر است از معرفت بيان و معاني و مناسبت آن با ذهنهاي مردم بيشتر است و اين مقصد هم بايد در چند فصل بيان شود.

 

فصل

مكرر عرض كرده‏ام و در اين كتاب نوشته‏ام كه خداوند عالم غني مطلق است يعني از هرچه جز ذات اوست بي‏نياز است و حاجت به هيچ‌چيز و هيچ‏كس ندارد و خلق را نه از براي حاجتي آفريده است بلكه از محض جود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 262 *»

كرم خلق را خلق كرده است چنانكه شاعر گفته است و بد نيست:

 

من نكردم خلق تا سودي كنم

  بلكه تا بر بندگان جودي كنم

اگرچه اين مطلب هم بسيار بسيار بسيار مطلب مشكلي است و فهمش از مقام خلق اين زمان بالاتر است و باشد تا زمانش برسد پس خداوند عالم بديهي است كه خلق را كه خلق كرد براي رفع حاجت خود نبود و محتاج به خلق و اعمال ايشان نبود و نيست بلكه خلق محتاج به اويند و از جمله احتياج خلق يكي احتياج ايشان است به اسباب كه از براي هر چيزي اسبابي باشد و به غير از اسباب، رفع حاجت خلق را نمي‏كند و خداوند عالم كريم و رحيم و جواد است پس از جود و كرم خود مطلبهاي خلق را خواست برآورد پس هركس هرچه خواست به او داد به قدر قابليت او و به طور مسئلت او و از جمله مسئلتهاي خلق يكي آنست كه هريك از آنها به زبان قابليت خود از خداوند اسبابي را طالب شدند از براي وجود و هستي خود مثلاً نظر كن به اين گياه زمين آيا نه اين است كه اگر حرارت آفتاب زياده از اين باشد همه خواهد سوخت و خشكيد پس خواهش اين گياه از خدا در وجودش آنست كه خدايا حرارت بسيار بر من مسلط مكن كه مرا طاقت آن نيست پس مسئلت اين گياه آنست كه خدايا اسبابي فراهم بياور كه حرارت مشيت تو بي‏حجاب به من نتابد كه اگر آني حرارت مشيت تو بي‏حجاب به من بتابد من خواهم نابود شد بلكه تمام عالم خواهد سوخت پس خداوندا با من رفق فرما و به جهت استمداد من از او حجابها قرار ده تا از پس چندين حجاب به من بتابد و مرا به حد كمال برساند و به قدر طاقت من به من برسد و همچنين چشم تو مي‏گويد خداوندا مرا طاقت مقداري معين از نور است و قوه بيش از آن ندارم نور مشيت خود را يك‏دفعه بر من متاب كه خواهم كور شد بلكه همه‌چيز معدوم مي‏شود و خداوندا مابين من و او حجابها قرار ده كه از پس چندين حجاب به من بتابد تا من باقي بمانم و از آن نور منتفع شوم و همچنين هر چيزي در هرجا كه افتاده است و در هرجا موجود شده است طاقت بيش از آن ندارد و به زبان قابليتش همان مقدار فيض را طالب است و آن مقدار فيض نمي‏شود مگر از پس همان حجابهاي معين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 263 *»

به جهت آنكه كم و زياد فيض به واسطه مخلوط‌شدن با ضد مي‏شود نمي‏بيني كم‌شدن حرارت به واسطه آنست كه قدري سردي داخل آن شود و همچنين كم‌شدن سردي به واسطه آن مي‏شود كه قدري گرمي داخل آن شود و كم‌شدن نور به واسطه داخل‌شدن ظلمت مي‏شود و همچنين كم و زياد شدن هر چيزي به واسطه داخل‌شدن ضدش مي‏شود و هر چيز كه ضد در او كمتر باشد قوت و وسعت او زيادتر مي‏شود پس خلق در هرجا هستند مقدار معيني را از فيض خدا طالب مي‏باشند و ملتمس آنند كه خداوند زياده از آن را از ايشان منع كند چرا كه زياده از آن باعث هلاكت ايشان است و همه‏كس طالب آنند كه وجود ايشان براي ايشان باقي بماند و اگر كسي خيال كند كه چرا خداوند عالم همه را به طوري خلق نكرد كه همه‏كس طالب فيض باشند بدون سبب و همه طالب فيض خالص باشند گوييم اگر چنين بود ديگر خلق متعدد نبود و همه يك چيز مي‏بودند و همه همان خلق اول مي‏شدند به جهت آنكه اصل فيض خالص خداوند عالم يك چيز است و يك نور است كه از براي آن يك نور نهايتي و حدي نيست پس اگر همه خلق يك چيز بودند كه اين همه اقسام خلق نبود و تو و غير از آسمان و زمين و آنچه در آنها خلق شده است و اين همه عالمها نبوديد و اگر خلق را متعدد مي‏بايست خلق كند كه تو و غير تو از خلق آسمان و زمين و دنيا و آخرت باشيد پس مي‏بايست خلق مختلف باشند تا از هم تميز داده شوند يعني يكي گرم باشد و يكي سرد باشد و يكي تر باشد و يكي خشك باشد و يكي بالا باشد و يكي پست باشد يكي پيش باشد و يكي پس باشد و يكي شرقي باشد و يكي غربي و يكي جنوبي و يكي شمالي و يكي لطيف و يكي كثيف و يكي شيرين و يكي تلخ و هكذا بايستي با هم تفاوت داشته باشند تا متعدد باشند و از هم جدا باشند و وقتي كه با هم تفاوت پيدا كردند نمي‏شد كه همه يك خواهش داشته باشند زيرا كه هريك طالب جنس خودند پس هريك سؤال مي‏كردند كه خدايا جنس ما را و به قدر ما به ما برسان پس از اين جهت اسباب بسيار در خلق ضرور شد تا آن فيض خالص خداوند از پس آن اسباب به قدر هر كسي و به طور هر كسي به او برسد پس از اين است كه فرمودند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 264 *»

 كه خدا قرار نداده است كه كاري بكند مگر به اسبابش و فهميدي كه اين نه از راه حاجت او بود بلكه از راه بي‏طاقتي خلق بود و او غني است از كل خلق و هر چيزي را يك جوره اسبابي است پس اسباب مختلف خدا خلق كرد از براي هر چيزي چنانكه زرگر از براي هر عمل از اعمال اسبابي ساخته است كه آن عمل را با آن كند كارهاي قوي‏تر را با اسباب قوي‏تر قرار داد و كارهاي ضعيف‏تر را با اسباب ضعيف‏تر تا عمل او به انجام برسد به هر حال خداوند از راه حاجت خلق اسباب متعدد قرار داده است و هر كاري را به سببي مي‏كند پس اين اسباب لباسهاي مشيت اوست و آئينه‏هاي اراده او هستند و آستينهاي يد قدرت او هستند كه يد قدرت خود را در اين آستينها كرده و صنايع لطيفه را اظهار مي‏كند و هر صنعتي را با آلتي به عمل مي‏آورد و همه اينها در حركت مي‏باشند به حركت مشيت الهي و اگر نه اين بود كه آن دست از اندرون اين آستينها حركت مي‏كرد هيچ‏يك از اينها حركت نمي‏كردند و هيچ كاري از اين كارها به انجام نمي‏رسيد مثلاً اگر جني اسباب زرگري را بردارد و زرگري كند تو مي‏بيني سوهان حركت كرد و بر قطعه نقره ماليده شد و آن را تراشيد و چكش بلند شد و بر قطعه نقره خورد و آن را پهن كرد و دم به حركت آمد و باد دميد و كوره را روشن كرد و بوته به حركت آمد و در آتش گذارده شد و نقره حركت كرد و داخل بوته شد و آتش روشن شد و آن را گداخته بعد نقره گداخته در قالب ريخته شد و چيزي ساخته شد اگر جاهل باشي مي‏گويي ببين چه اسباب خوبي است اين اسباب كه بي‏زرگر در گردش است و مغرور مي‏شوي و توكل بر اسباب مي‏كني و به اسباب خطاب مي‏كني و انگشتري به اسباب مي‏دهي كه براي تو بسازند و حمد و سپاس اسباب را مي‏كني و اما اگر دانا باشي مي‏داني كه يك شخص لطيفي مثل جني مثلاً از پس اين اسبابها نشسته است و او اين اسبابها را به حركت مي‏آورد و اين صنعتهاي عجيب و غريب را او مي‏كند پس چشم از اسباب مي‏پوشي و خطاب به همان شخص غيبي مي‏كني و انگشتري به او مي‏دهي و از او پس مي‏خواهي و اين اسباب آسمان و زمين هم به همين‏طور در گردش است و جميع عالم اسبابند بعضي از براي بعضي و آسمانها در گردش است و زمينها در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 265 *»

سكون و بادها وزنده و آبها جاري و صنعتهاي گوناگون از اين ساخته مي‏شود و جاهل مي‏پندارد كه اين اسباب خود در گردش است و به جهالت اميد به اسباب دارد و خوف از اسباب و محبت به اسباب و چشم به اسباب دوخته است هيهات هيهات اين اسباب را حركت‌دهنده‏اي است و اين مصنوعات را صانعي، اين اسباب به اين عجز و به اين بي‏شعوري كجا مي‏توانند اين صنعتهاي گوناگون را به عمل آورند آيا نمي‏بيني كه همه در حركت مي‏باشند و همه آلتها هستند مثل چكش و سوهان و دم و كوره و بوته و هاويه و غيره پس اينها خود در حركتند برو و حركت‏دهنده را پيدا كن و حركت‏دهنده را رو به خود كن به عبث مشرك مشو و اسباب را با سبب‏ساز شريك مكن و دل از اسباب بركن تا مشرك نشوي و موحد گردي. باري جميع اين اوضاع كه مي‏بيني همه آستينهاي مشيت الهي هستند و جلوه‏گاه‏هاي آن هستند بلكه اگر بفهمي مي‏گويم كه همه همان تفصيل ظهور مشيت الهي هستند و ظهور مشيت الهي در هر عالم اسباب آن عالم است در عالم اجمال به طور خود و در عالم تفصيل به طور خود و كننده كارها خداوند عالم است و هر امري را به طور خواهش خود موجود مي‏كند و اين مقدمه‏اي بود كه بابي است در علم و از اين باب مسئله‏هاي بسيار حل مي‏شود اگر درست بفهمي كه چه گفتم.

 

فصل

بدان‏كه هر سببي بابي است از بابهاي فيض خداوند كه آن فيض خاص را خداوند از آن باب خاص جاري مي‏كند و هركس كه طالب آن فيض خاص باشد از خداوند عالم بايد رو به آن باب خاص بكند و از آن باب خاص فيض‏يابي بكند و خداوند عالم به همين امر كرده است در كتاب خود كه مي‏فرمايد وأتوا البيوت من ابوابها يعني بياييد خانه‏ها را از در خانه‏ها پس هر خانه فيضي را كه بخواهي داخل شوي بايد از در آن خانه كه خداوند قرار داده است داخل شوي چرا كه آنچه در خانه است از خانه بيرون نمي‏آيد مگر از در آن خانه و آن كس كه بيرون خانه است داخل خانه نمي‏تواند شد مگر از در پس شخص عاقل بايد طالب هر امري كه هست اولاً بگردد و در آن امر را پيدا كند و از در آن امر داخل شود و اگر بخواهد از غير در داخل شود محال است زيرا كه از هر راهي كه داخل‌شدن

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 266 *»

ممكن است آن در است و هرجا كه ممكن نيست داخل‌شدن آنجا غير در است پس از غير در نمي‏توان داخل شد البته پس تعب است از براي جان و تن تمناي امر محال و ضايع‌كردن عمر است بگرد در هر كار درِ آن كار را پيدا كن و درِ هر كار آن سببي است كه خداوند عالم از براي جاري‌كردن آن فيض قرار داده است مثل آنكه باب روشنايي شعله چراغ است و اگر تو طالب روشنايي هستي خداوند در حكمت خود قرار داده است كه روشنايي از آتش غيبي به خلق برسد به واسطه چراغ پس درِ روشنايي شعله است حال اگر كسي بخواهد تحصيل اين فيض را از ديوار بكند نخواهد شد و مثل آنست كه خواسته است داخل خانه روشنايي شود و به فيض روشنايي برسد از غير در و اين محال است بلكه تحصيل چيزي را خواسته كه مشيت الهي تعلق نگرفته و آن محال است كه چيزي را كه خدا خلق نكرده تو تحصيل كني پس بايد رو به همان شعله كرد و تحصيل همان شعله را نمود بد نگفته‏ام كه:

 

هركه او مشتاق وصل نار شد

  بايدش با شعله دايم يار شد

و همچنين خداوند باب فيض رفع عطش را آب قرار داده و باب فيض رفع جوع را غذا قرار داده و باب فيض رفع مرض را دوا قرار داده پس اگر كسي بخواهد از غير باب تحصيل امري را نمايد خلاف مشيت الهي را طلب كرده است و به آن نخواهد رسيد و همچنين علم را خداوند از باب علما اظهار مي‏فرمايد اگر از جهال طلب كني نخواهي يافت و طب را از باب اطبا و نجوم را از باب منجمين و همچنين هر چيزي كه در عالم به چشم تو آيد باب فيض خاصي است كه هركس آن فيض خاص را از آن باب خاص بخواهد به او خواهد رسيد و از غير آن نخواهد رسيد و همه تعب و كلفت مردم از آنست كه مطلبهاي خود را از باب خودش نمي‏جويند و از غير باب طلب مي‏كنند و ابداً نخواهند رسيد.

و اگر به خاطرت برسد كه كلام تو در اينجا بر خلاف كلام سابق تو شد چرا كه پيش از اين گفتي چشم از اسباب بايد پوشيد و سبب‏ساز را بايد ملاحظه كرد مي‏گويم كه بلي آنجا چنين گفتم و اينجا چنين گفتم و ان‌شاءاللّه در كلام حق اختلاف نيست اينجا گفتم كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 267 *»

رو به آن در بايد كرد و از آن در طلب بايد كرد و آنجا گفتم كه بايد از سبب‏ساز اميد داشت و از آن ترسيد و او را دوست داشت و اسباب را مضمحل ببيني حال همچنين عرض مي‏كنم كه رو به در كردن غير از آن است كه در را مستقل و كارساز بداني كارساز را ديگري بدان و رو به در بكن و اين در درِ خانه كارساز است آخر بايد به در خانه كارساز رفت و از كارساز خواست مثلاً هرگاه شخص كريمي خانه‏اي داشته باشد و انواع عطاها و نعمتها به خلق انعام كند و خانه او را درهاي بسيار باشد پس از يك در پول بدهد و از يك در گندم بدهد و از يك در برنج بدهد و از يك در خلعتها بدهد خلاصه از هر دري نعمتي ببخشد و در حكمت قرار داده باشد كه از هر دري نعمت بخصوصي ببخشد حال اگر تو گندم مي‏خواهي بايد بروي به آن در كه از آن در گندم مي‏بخشند تا گندم بگيري و اگر برنج مي‏خواهي به آن در بايد بروي كه برنج مي‏دهد و از صاحب نعمت برنج بگيري پس درها عطائي ندارند و عطاها همه از آن صاحب‌خانه است و لكن نعمت اندرون خانه را از در بيرون مي‏كند پس بايد به آن در خاص رفت و از صاحب نعمت آن نعمت خاص را گرفت و همچنين خداوند عالم اين درهاي بسيار را كه مي‏بيني به سوي خزينه‏هاي رحمت خود باز كرده است و از هر بابي يك‌جوره فيض بيرون مي‏دهد حال طالب هر جوره فيض كه هستي به در آن فيض برو و آن فيض را درياب اگر مي‏خواهي گرم شوي پيش آتش برو و اگر مي‏خواهي سرد شوي در يخچال برو تشنه‏اي آب بخور گرسنه‏اي نان بخور و خداوند عالم كارساز و سبب‏ساز و فيضهاي خود را از اين بابها بيرون مي‏كند و چشم از باب بپوش و صاحب باب را ملاحظه كن و باب را شريك با صاحب باب مكن و بدان‏كه باب وقتي باب است كه خود او را نبيني و اندرون خانه را ببيني و اگر خود او را ببيني حجاب است و اگر مطلبهاي خود را از خود باب سؤال كني مشركي به صاحب‌خانه و اگر از صاحب‌خانه سؤال كني موحد، بفهم چه مي‏گويم پس جميع مخلوقات باب خدايند هريك از براي ديگري و خزينه رحمت واسعه خداوند در اندرون اين بابهاست و رحمتهاي خدا از اين بابها بيرون مي‏آيد مثل آنكه روح تو در اندرون تن تو است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 268 *»

 و هر عضوي از اعضاي تو بابي هستند به سوي آن روح و آن روح پنهاني از هر عضوي اظهار امري مي‏كند پس از باب چشم اظهار بينايي مي‏كند و از باب گوش اظهار شنوايي مي‏كند و از باب زبان اظهار گويايي مي‏كند و از باب دست اظهار توانايي مي‏كند و همچنين از هر بابي اظهار امري را از كمالهاي خود مي‏كند پس اين اعضا بابها هستند از براي روح و تو هم اگر سخني داشته باشي از باب گوش او به عرض او مي‏رساني و اگر چيزي را بخواهي بنمايي از باب چشم او به عرض او مي‏رساني و اگر چيزي را بخواهي بدهي از باب دست او به او مي‏رساني و همچنين، پس اين بابهاي خداوند عالم جل‏شأنه اگرچه باب فيض‌دادن هستند لكن باب عرض به او و رسيدن به او هم هستند اگرچه خداوند عالم بر هر چيزي داناست لكن از اين باب هم بخصوص  اين امر خاص به او مي‏رسد چنانكه دانستي و فهميدي.

 

فصل

بدان‏كه چون دانستي كه جميع خلق خداوند بابهاي خدا هستند از براي فيضها و رحمتهاي خدا پس بايد بداني كه خلق خداوند اقسام بسيار دارند بعضي جزئيند و بعضي كلي و بعضي كلي‏تر از آن و بعضي از آن كلي‏تر كلي‏تر و همچنين، مثلاً حروف كه مي‏نويسي جزئي مي‏باشند اما مداد به نسبت به آن حروف كلي است چرا كه همة حروف از مداد پيدا مي‏شوند اما از مداد كلي‏تر هم هست كه چهار عنصر باشد مثلاً كه مداد و غير مداد همه از آنها پيدا مي‏شوند و از چهار عنصر كلي‏تر هم هست كه جسم باشد مثلاً كه چهار عنصر و غير چهار عنصر همه از جسم پيدا مي‏شوند و حصه‏اي از جسم مي‏باشند و همچنين تا مي‏رود به آنجا كه كلي‏تر از همه وجود مطلق مي‏شود كه همه چيزها از وجود مطلق پيدا مي‏شوند و حصه‏اي از وجود مطلق مي‏باشند پس معلوم شد كه چيزهاي عالم پست و بلندشان بسيار است هر جزئي پست است و هر كلي بلند و مرتبه‏ها تفاوت بسيار دارند تا مي‏رسد به جايي كه از آنجا بلندتر ديگر جايي نيست مقصود آنكه چون دانستي كه در عالم كلي و جزئي هست پس هرچه جزئي است باب جزئي است و سبب جزئي است و هرچه كلي است باب كلي است و سبب كلي مثلاً الف بابي است و سببي است از براي يك فيضي در عالم مثلاً در علم حروف الف از براي جدايي‌

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 269 *»

انداختن ميان دو نفر نيكوست پس اين بابي است از براي اين فيض و سببي است از براي اين كار و باء از براي اتصال و محبت نيكوست و بابي است از براي اين فيض و سببي است از براي اين كار حال هر حرفي بابي است از براي كاري اما مداد كلي است و همه حروف در زير اويند و حصه‏اي از اويند پس آن باب كلي است و سبب كلي است به نسبت به حروف و هر فيضي كه از حروف حاصل مي‏شود به واسطه مداد به آنها مي‏رسد پس مثل حروف و مداد مثل آن اتاقي است كه در آن را باز كني پس در آن اتاق هزار در ديگر باشد پس چون در مداد را بگشايي هزار در ديگر پيدا مي‏شود كه درهاي حروف باشد و معني آنكه مي‏گويند كه اين مسئله بابي است كه هزار باب از علم از آن گشوده مي‏شود اين است پس مداد بابي است كه در تحت آن هزار باب ديگر است و همچنين عناصر ديگر بابي است اعظم كه چون آن در گشوده شد در پشت آن هزار باب ديگر است كه يك باب مداد باشد و يك باب آهن باشد و يك باب مس باشد و يك باب نقره باشد و يك باب چوب باشد و همچنين آنچه از عناصر پيدا مي‏شود و اينها هريك بابي هستند براي فيض معيني و همچنين جسم ديگر بابي است اعظم از عناصر كه عناصر يك باب است در پشت آن باب و بابهاي بسيار از پشت باب جسم است كه يك باب عرش باشد و يك باب كرسي و يك باب فلك زحل و همچنين ساير افلاك و كواكب و همچنين هرچه بالا مي‏روي باب كلي‏تر مي‏شود و هر فيض كه به بابهاي پشت سر مي‏رسد همه به واسطه باب بالايي مي‏رسد و هر مددي كه به بابهاي زيرين مي‏رسد همه به واسطه باب بالاست.

پس چون اين مطلب را دانستي باب همه بابها و سبب همه اسباب باب اعظم الهي و سبب اعليِ سبحاني حضرت خاتم‏النبيين است صلوات اللّه و سلامه عليه كه هر فيضي كه به عالم ايجاد مي‏رسد همه اول به آن بزرگوار مي‏رسد و از او به ساير خلق مي‏رسد و اوست سبب هر سببي كه به واسطه وجود آن بزرگوار همه چيزها موجود شده است پس جميع مددها از هر جور كه باشد بايد اول به آن بزرگوار برسد و از آن به ساير خلق نشر كند و هم‏چنانكه باب همه فيضها ايشانند از اين طرف باب همه خلايق هستند به سوي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 270 *»

خداوند عالم كه جميع ذره‏هاي امكان همه مي‏بايد به واسطه آن در رو به خداوند عالم بكنند و مطلبهاي خود را در آن درگاه عرض نمايند و به واسطه آن درگاه تقرب به خداوند عالم بجويند مثال اين حكايت آنكه هر فيضي كه به نورها مي‏رسد همه به واسطه چراغ است پس شعله باب اعظم آتش است در فيض‏بخشي به نورها و همه نورها مي‏بايست به واسطه شعله تقرب به آتش جويند و عرض حاجات خود را در درگاه شعله به آتش كنند بد نگفته‏ام كه:

 

هر كه او مشتاق وصل نار شد

  بايدش با شعله دايم يار شد
نورها از شعله گر غافل شوند   پاي تا سر ظلمت و باطل شوند

پس شعله باب فيض‏بخشي آتش است و درگاه نياز نورها، شعله باب معبود است و درگاه مسجود، مصدر انعام است و مرجع انام، رخساره نار است و جمال يار و جلوه دل‏دار، اتصال به او اتصال به نار است و انفصال از او انفصال از نار، روكردن به او روكردن به نار است و پشت‌كردن به آن پشت‌كردن به نار دوستي آن دوستي نار است و دشمني آن دشمني نار معرفت آن معرفت نار است و انكار آن انكار نار مجملاً هرچه نسبت به آتش مي‏توان داد همان نسبت به اوست و آنچه از آتش بايد قطع كرد همان قطع از اوست و زياده بر اين حوصله‏ها را گنجايش نيست و زمان را اقتضا نه، مردم چون مجملند مجمل را بهتر قبول مي‏كنند و هركس وجودش تفصيل داشته باشد تفصيل امور را او قبول مي‏كند و بس پس چون مردم هنوز مجملند بايد به اجمال كوشيد تا مناسب طبع ايشان شود.

پس اجمال اين مقام همين است كه حضرت پيغمبر9 باب اعظم الهي است و همه فيضها به واسطه آن بزرگوار به ساير خلق مي‏رسد خواه فيضهاي ايجادي خواه فيضهاي شريعتي و باب اعظم خلق است به سوي خداوند عالم كه ايشان هر حاجتي به درگاه بي‏نياز داشته باشند بايد روي نياز به اين درگاه سايند و روي به اين در آورند و از خداوند حاجت خواهند و گذشت كه باب وقتي باب است كه ديده نشود آن‌كه ديده شد حجاب است والسلام.

و چون مطلب به اينجا رسيد مطلبي به خاطرم رسيد كه شرحش در اينجا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 271 *»

بي‏مناسبت نيست و آن بحثي است كه جهال بر اين فرقه ناجيه مي‏كنند از حكايت علت فاعلي و فارسي علت فاعلي يعني آن كسي كه كننده كارها است و مباشر كارها مي‏شود و كارها از حركت او مي‏شود آيا آن كننده كارها كيست و مباشر همه كارها چه كس است؟ اين فرقه ناجيه شيخيه چيزي مي‏گويند و جهال بر آن بحثها دارند و ما در اينجا به ياري خدا اين مطلب را شرح مي‏دهيم و فصلي بخصوص از براي بيان اين مطلب در اين كتاب مي‏نويسيم تا بر عوام و خواص و زن و مرد مطلب واضح شود و تو هم همه هوش خود را جمع كن تا بفهمي چه مي‏گويم و به واسطه شياطين انس و جن از راه بيرون نروي ان‌شاء‌اللّه‌تعالي و لاقوة الا باللّه.

 

فصل

بدان‏كه چند مقدمه در اين مسئله واجب است بيان كردن، اول آنكه از بديهي‌هاي اسلام است كه خداوند عالم هميشه بر يك‌حال است و تغيير و تبديلي در ذات او راه ندارد بلكه از براي خدا حالي نيست و او خالق همه حالهاست پس تغيير و تبديلي در ذات او راه ندارد پس نه اين است كه خدا گاهي ساكن بوده و گاه به حركت درآمده باشد و گاهي ساكت بوده و گاهي به سخن درآمده باشد چرا كه اگر چنين بود متغير بود و اگر متغير بود حادث بود چرا كه در او حالي كه نبود پيدا شده است و معني حادث همين است پس خدا هميشه بر يك حال بوده و بر يك حال هست چه پيش از خلق و چه با خلق و چه بعد از خلق بدون تفاوت و اين مطلب از بديهي‏هاي اسلام است كه اگر كسي خلاف اين گويد از مذهب اسلام بيرون مي‏رود و كافر مي‏شود البته.

دويم آنكه باز از بديهي‏هاي اسلام است كه هرچه غير از ذات يگانه خداوند عالم است حادث است هرچه خواهد باشد چرا كه اگر چنين نباشد لازم آيد كه قديم و پاينده بسيار شود و اين خلاف ضرورت اسلام است پس قديم و پاينده يكي است بلكه به طوري كه از براي ذات خدا اجزا هم نيست و يك حقيقي است و هرچه غير از آن يك حقيقي است حادث است هرچه خواهد باشد چه اسمهاي خدا باشد و چه صفتهاي خدا باشد و چه فعلهاي خدا باشد و چه ساير خلق باشد و اما آن صفات كه ذاتي مي‏گويند پيش از اين در قسمت توحيد دانستي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 272 *»

 كه اگر عين ذات خداست پس ذات است و عين ذات يگانه است و ديگر چيزي غير از ذات يگانه نيست و همان ذات قديم احدي است بدون تفاوت پس به طور كلي بگو كه هرچه غير از ذات يگانه خداست حادث است و هر حادث خلق خداست و خدا آفريننده اوست و او را از عدم به وجود آورده است و هركه غير از اين گويد كافر و خارج از دين اسلام است و اين هم بديهي است.

سيوم آنكه در رتبه ذات خدا هيچ‌چيز غير از ذات خدا نيست چرا كه اين مطلب هم از بديهي‏هاي اسلام است كه رتبه مخلوق پايين‏تر از رتبه خالق است و مخلوق در رتبه حادث است و حادث پايين‏تر از قديم است و هيچ مخلوق به ذات خدا نمي‏تواند رسيد و اين مطلب در نزد همه عقلا و موحدين بديهي است كه اگر چيزي غير از ذات خدا با ذات خدا بود خداوند عالم با او قرين بود حال اگر گويي آن چيز كه با ذات خدا بود حادث هم بود پس خدا با حادث قرين شده است و هرچه با حادثي قرين شود بايد حادث باشد چرا كه آن دو البته با هم مي‏باشند و البته اين غير از آن و آن غير از اين است و لازم مي‏آيد كه خداوند عالم محدود شود چرا كه هر كه با عمرو قرين شود مثل زيد است كه با عمرو قرين مي‏باشد و از اين گذشته ذات خداوند عالم در فضائي نيست كه كسي ديگر هم آنجا بگنجد ذات خدا همان ذات است و در ذات خدا اگر حادث بگنجد لازم آيد كه خدا محل حادث و ظرف حادث و فضاي حوادث شود و لازم مي‏آيد حدوث ذات و اگر گويي آن چيز قديم است لازم آيد كه خدا متعدد و بسيار شود و اين خلاف بديهيات اسلام است و باز مي‏گويم كه اگر چيزي با خدا باشد مي‏پرسم كه اين هميشه آنجا بوده است كه قديم باشد يا آنكه تازه پيدا شده است اگر گويي هميشه بوده است و قديم است لازم آيد كه خدا متعدد باشد و يگانه نباشد و اگر گويي آنجا نبود و پيدا شده لازم آيد كه در ذات خدا حادث پيدا شده باشد و خدا تغيير كرده باشد چرا كه مقترن با غير نبود و مقترن شد و اول تنها بود و حال رفيق پيدا كرد و اين هم خلاف بداهت اسلام است چرا كه لازم آيد كه خدا ظرف مخلوق خود شود و متغيرالاحوال شده باشد و چون اين را تصديق كردي پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 273 *»

هرچه غير از خداست در رتبه ذات خدا نيست خواه ذاتي باشد يا صفتي باشد جوهري باشد يا عرضي باشد معلوم باشد يا مجهول باشد عقلي باشد يا نفسي باشد يا جسمي باشد هرچه خواهد باشد پس هرچه به ادراك درآيد همين‏كه غير از ذات خداست در رتبه ذات خدا نيست بفهم چه مي‏گويم.

و چهارم آنكه شك نيست كه هرچه مركب از دوچيز و زياده باشد غير از ذات يگانه خداست چرا كه ذات خدا مركب نيست و يك است حقيقةً و مركب غير يك است پس آن مركب خواه ذات باشد هم‏چون زيد و عمرو يا زمين و آسمان و دنيا و آخرت و امثال اينها و خواه صفت باشد هم‏چون آفريننده و روزي‏دهنده و ميراننده و زنده‏كننده كه اينها مركب مي‏باشند از عكس ذات و خصوص آن صفت نمي‏بيني كه مي‏گويي روزي‏دهنده پس دهنده‏اي هست و روزيي هست كه آن دهنده اين روزي را مي‏دهد و زنده‏كننده يك كننده‏اي هست و يك زنده‏اي كه آن كننده زنده مي‏كند و همچنين خلق‏كننده مركب است از كننده‏اي و خلقي و همچنين ميراننده يك كننده‏اي است و يك ميرانيدني كه آن كننده مردن را به كسي نصيب مي‏كند پس هريك از اين صفات مركب باشند از علامت ذات كه آن كننده باشد و از خصوص آن صفت كه خلق يا رزق يا حيات يا موت باشد و به طوري اين صفتها مركب باشند كه اگر يك جزء را برداري ديگر بناي آن صفت به هم خواهد خورد نمي‏بيني كه اگر كننده نباشد رزق تنها رزاق نيست و اگر رزق نباشد و كننده باشد كننده‏اي كه رزق ندهد و كار ديگر كند رزاق نيست پس اين صفات به طوري مركب مي‏باشند كه اگر يك جزء را برداري بنيانش خراب خواهد شد مثل مداد كه از زاج و مازو مركب است زاج تنها مداد نيست و مازوي تنها مداد نيست چون آن دو با هم جمع شوند آنگاه مداد يافت شود و به همين سبب هم مي‏گوييم كه مداد به وجود خود برپا نيست بلكه وابسته به زاج و مازو است اگر آن دو يافت بشوند و با هم تركيب بشوند مداد يافت شود و الا فلا پس مداد محتاج به اجزاي خود است و هريك از اجزاي آن غير از آن است پس محتاج به غير است و محتاج به غير حادث است چنانكه يافته‏اي پس اين صفتها همچنين همه مركب هستند از يك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 274 *»

كننده و باشنده و دارنده و از يك خصوصيت آن صفت مثلاً عالم يعني دارنده علم و دانش پس دارنده غير از دانش است و دانش غير از دارنده و چون هر دو با هم جمع شوند گفته مي‏شود دانا و اگر دارنده با توانايي جمع شود گفته مي‏شود توانا و اگر كننده با سخن جمع شود گفته مي‏شود گويا و همچنين مثل آنكه اگر تو اسب داشته باشي گفته مي‏شود اسب‏دار پس اسب‏داري صفتي است از براي تو كه مركب است از اسب و دارندگي چون اين دو با هم جمع شدند گفتيم اسب‏دار و دارنده تويي و اسب غير از تو چون اسب داشته باشي گويند اسب‏دار و چون الاغ داشته باشي گويند الاغ‏دار و چون كاروانسرا داشته باشي گويند كاروانسرادار و چون دكان داشته باشي گويند دكان‏دار پس ببين چگونه همه اين صفتها مركب است از دارنده و از چيز ديگر حال اگر اسب يا الاغ يا كاروانسرا يا دكان نداشته باشي كس نگويد اسب‏دار و الاغ‏دار و دكان‏دار چرا كه يك جزءِ صفت نيست و صفت مركب بود از دارنده و از آن چيز خارجي چون آن چيز خارجي موجود نشد اين صفت هم ظاهر نشد مثل آنكه اگر زاج موجود نشد به مازوي تنها مركب موجود نشد بفهم اين حرفهاي عاميانه را و نمي‏داني كه چگونه مطالب بزرگي است كه من اين‏طور عاميانه عرض مي‏كنم و نهايت دشواري دارد كه آن مطالب بلند را انسان به اين‏طور عاميانه ذكر كند.

باري از اينها كه ذكر كرديم و مكرر كرديم معلوم شد كه هر صفتي مركب است حال شايد بفهمي سبب آن را كه حضرت امير7 فرمودند كه هر صفتي شهادت مي‏دهد كه غير صاحب‌صفت است و هر صاحب‌صفتي شهادت مي‏دهد كه غير صفت است و صفت و صاحب‌صفت شهادت مي‏دهند كه با هم جمع مي‏باشند و جمع شدن دو چيز با هم شهادت مي‏دهد كه حادث است چرا كه كسي آنها را با هم گرد كرده است و خودشان به هم گرد نيامده‏اند پس چون فهميدي كه هر صفتي مركب است و هر مركبي حادث پس خواهي يافت كه صفت غير از ذات يگانه خداست چنانكه حضرت امير فرمودند كه كمال توحيد آنست كه صفات را از ذات خدا دور كني و سبب آنست كه صفت حادث است و چنانكه دانستي حادث غير از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 275 *»

قديم و پاينده است و فقير غير از غني است و اين مقدمات ان‌شاءاللّه همه بديهي بود و اشكالي نداشت و اگر هم اشكالي داشت من به طوري ياد كردم كه اشكال آن برطرف شد.

پس حال چگونه مسلمي راضي مي‏شود كه بگويد صفت كنندة كارها عين ذات خداست يا اين صفت در عين ذات خداست نه اينكه كنندة كارها مركب است از كننده و از كارها اگر كار نباشد اين صفت نيست و اگر كننده نباشد باز اين صفت نيست و چون اين دو با هم جمع آمدند اين صفت پيدا شد پس اين صفت مركب است و ناپايدار و مركب ناپايدار عين ذات يگانه پاينده نتواند بود البته پس اگر مي‏خواهي به يگانگي خداوند اقرار داشته باشي ناپايداران را عين او مدان و عاجزان را عين او مپندار پس هيچ صفتي را عين ذات يگانه خدا مدان پس انصاف‏دهنده‏اي مي‏خواهم كه انصاف دهد كه چگونه صفت فاعل عين ذات يگانه خدا خواهد بود و حال آنكه فاعل كسي است كه فعلي كند پس مركب است از نمايش آن كس و از فعل پس اين چيز مركب چگونه عين ذات يگانه خواهد بود و حال آنكه اگر كسي كاري نكند كاركن نباشد و بعد از آنكه كاري كرد او را كاركن و فاعل گويند پس حقيقةً صفت كاركن حادث است و ناپايدار و عين پايدار نبود. اين است كه اين فرقه جليله مي‏گويند كه صفت فاعل عين ذات خدا نيست و خدا صاحب اين صفت هست و لكن اين صفت در ملك اوست و خلقي از خلقهاي اوست و عين او نتواند بود نمي‏بيني كه خدا صاحب آسمان هست و آسمان در ذات خدا نيست و صاحب زمين است و زمين عين آن نيست همچنين صاحب صفت فاعل است و فاعل در ذات آن نيست پس فاعل خلقي از خلقهاي خداست و در ملك خداست و آن علت هر چيزي است و هر چيزي به آن پيدا شده است آيا نخوانده‏اي در دعاي عديله كه آن را مي‏خوانند كه شيطان از شخص محتضر دور شود و به آن اعتقاد بميرد كه مي‏فرمايد كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلة پس علت را خدا ايجاد كرده است و علت، مخلوق است و اينكه بعضي از حكما علت را ذات خدا دانسته‏اند خلاف شرع پيغمبر است9 و با مذهب اسلام موافقت ندارد چنانكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 276 *»

پيش از اينها دانستي و در اين موضع هم به طور اجمال فهميدي و باز هم اشاره به آن مي‏كنم كه علت مركب است چرا كه علت وقتي علت است كه سبب وجود چيزي باشد و آن چيز بسته به آن باشد و آن چيزي كه علت سبب وجود آن شده است آن را عرب معلول گويد يعني باعلت پس علت و معلول مثل پدر و پسر باشند كه مادام كه شخص پسر ندارد او را پدر نگويند و مادام كه با شخص پدر را ملاحظه نكنند يا پدر ندارد آن را پسر نگويند مثل حضرت آدم7 كه پسر نبود پس پدر بايد با پسر باشد و پسر با پدر همچنين علت بي‏معلول نمي‏شود و معلول بي‏علت مثل آنكه بگوييم آتش علت سوختن است پس آتش بي‏سوزش نشود و سوزش بي‏آتش نباشد حال ببين خدا چه بستگي به خلق دارد كه خدا بي‏خلق نباشد بلي خلق بي‏خدا نيست و لكن خدا بستگي به خلق ندارد و خدا بود و هست و هيچ خلق با خدا نباشد كتاب خدا و سنت رسول همه بر اين گواهي دهد كه كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء يعني خدا بود و هيچ‌چيز با او نبود پس اگر خدا هميشه علت بود بايستي كه معلول هميشه باشد و حال آنكه خدا بود و خلق نبود و اگر گويند اول علت نبود بعد علت شد پس خدا متغير شد و از حالي به حالي باز آمد و هركس از حالي به حالي باز آيد حادث باشد البته و خدا پاينده است پس معلوم شد كه گفتن اينكه خدا علت است با اسلام درست نيايد پس خدا علت كه نشد و از اين جهت در عديله خواندي كه خدا دانا بود قبل از خلق علت پس علت، مخلوق است و فاعل هم عين ذات او نيست پس علت فاعلي عين كنه ذات نباشد بلي صفت خدا باشد و مخلوق خدا بفهم چه مي‏گويم حال مي‏خواهيم تميز دهيم كه اين صفت كيست و در كجاست و اين محتاج به فصلي ديگر است.

فصل

بدان‏كه باز بديهي است كه علت خلق و سبب ايجاد پيش از همه ايجاد بايد باشد چرا كه اگر معلول و موجود پيش از آن باشد آنها بي‏علت موجود شده‏اند و هيچ‌چيز بي‏علت موجود نشود چنانكه بايد اول آتش موجود شود بعد سوزش آتش و اول چراغ موجود شود و بعد روشني به واسطه آن موجود شود و اول آفتاب خلق شود و بعد نور آفتاب پس اول بايد علت خلق و سبب ايجاد خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 277 *»

شود و بعد هر معلولي و مخلوقي به واسطه آن خلق شود پس علت خلق بايد اول ماخلق اللّه باشد كه هيچ پيشي‏گيرنده‌اي بر آن پيشي نگرفته باشد و هيچ رسنده‏اي به آن نرسد چرا كه همه به واسطه او و بعد از او در رتبه پست‏تر خلق شده‏اند مثل نور چراغ و چراغ پس هيچ نوري پيش از چراغ موجود نباشد و هيچ نوري به ذات شعله چراغ هم نخواهد رسيد بلكه طمع فهم مقام چراغ را هم نتواند كرد پس علت اول ماخلق اللّه است و بديهي اسلام است كه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله اشرف خلق خداست و اول ما خلق اللّه چنانكه سنيان الي‌الآن بر مناره‏ها و گلدسته‏ها در وقت اذان فرياد مي‏كنند السلام علي اول ماخلق اللّه و شيعه كه معلوم آن بزرگوار را اشرف و اعظم و اول خلق خدا مي‏دانند و چون دانستي كه هرچه غير از خداست خلق خداست خواه ذات باشد و خواه صفت خواه لطيف و خواه كثيف خواه پنهان و خواه آشكار پس علت فاعلي كه قبل از همه معلولات است بايد عين ذات پيغمبر باشد9 و آن بزرگوار صفت فاعليت خدا باشد و علت همه اشياء باشد چنانكه در حديثهاي متواتر سني و شيعه روايت كرده‏اند معني آن را كه لولاك لما خلقت الافلاك و همه روايت كرده‏اند كه ماسوي اللّه از نور پاك آن بزرگوار خلق شده‏اند و در اين شبهه از براي مسلمي كه حديث ديده باشد نيست و كتابهاي مرحوم ملا محمدباقر مجلسي پر است از اين حديثها پس چون عالم از نور ايشان است و هر صاحب نوري علت نور خود است چنانكه دانستي پس ايشان علت كل خلق باشند يعني خدا اول ايشان را آفريد بعد عالم را به واسطه نور ايشان و به ايشان خلق كرد و ايشان را بي‏علتي و سببي و واسطه‏اي خلق كرد چنانكه در قرآن مي‏فرمايد لايسئل عمايفعل و هم يسئلون يعني از خدا پرسيده نمي‏شود از آنچه كرده و از ايشان مي‏پرسند چرا كه از كسي بايد پرسيد كه كارش علتي داشته باشد و پرسش از علت چيزي است و خدا پيغمبر را بي‏علت آفريد پس محل پرسش نباشد و چيزي نيست كه بپرسي پس خدا اول پيغمبر را آفريد بي‏علت و بي‏سبب و جاي پرسش نيست و كسي اذن ندارد كه بپرسد چگونه و از چه و با چه چرا كه اينها آنجا گنجايش ندارد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 278 *»

و همه گونه‏ها و چند و چون‏ها به واسطه آن بزرگوار خلق شده است و بعد از نور مقدس او هر چيزي را در جاي خود بي‏واسطه و با واسطه و با واسطه‏ها آفريد بد نگفته است شاعر عرب:

 

يا جوهراً قام الوجود به
  و الناس بعدك كلهم عرض

يعني:

اي سايه‏مثال گاه بينش
  در نزد وجودت آفرينش

و اين است مطلبي كه حضرات معاندين و منكرين فضايل بر شيخيه بحث دارند ببين محل تأمل هست كه كسي پيغمبر را صفت خدا بداند و اگر نه اينكه اين كتاب عجمي و عاميانه بود مي‏ديدي چقدر آيه و حديث مي‏آوردم كه محل شبهه نباشد و الحمدللّه رب العالمين در درسها آنقدر دليل آورده‏ايم كه راه اشتباه براي كسي نمانده است بلي راه معانده را نمي‏توانم ببندم و آن بر حال خود باقي است و اين فصل تتمه او بايد كه در فصل ديگر ذكر شود و اگر اين فصل را خواندي فصل بعد را هم بخوان تا بينا شوي و مطلب ما را بفهمي.

 

فصل

بدان‏كه حال كه پيغمبر9 صفت فاعل خدا شد نه معني آن اين است كه ذات مستقلي است و بي‏نياز از خداست يا شريك خداست بلكه خلقي است ضعيف در نزد خدا و خدا او را خلق كرده است نهايت او را صفت خود خلق كرده است مثلاً تو صفت ايستنده و نشيننده داري حال كه صفت ايستنده داري نه اين است كه اين صفت عين تو باشد و نه اين است كه از تو بي‏نياز باشد و براي خود كسي باشد بلكه به تو برپاست و محتاج به تو است در همه احوال و شريك تو نيست بلكه دست تو است در ايجاد ايستادن پس تو به صفت ايستندگي ايستادن را ايجاد مي‏كني نه خود ايستندگي حال كه من مي‏نويسم من مي‏نويسم نه دست من بلكه دست من محتاج به من است در حركت و سكون و نويسنده منم نه دست و دست هم مثل قلم آلتي است نه قلم را ياراي تحرير و نه دست را طاقت حركت است بدون من دست مستقل نيست در نوشتن و وكيل من هم نيست كه من او را وكيل كرده باشم چنانكه زيد را وكيل مي‏كنم و

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 279 *»

زيد در حركت است و من در استراحت پس دست وكيل من نيست كه من نكنم و او وكالةً بكند و همچنين دست شريك من نيست كه نصف حركت و قوت و قدرت از او باشد و نصف از من و نيست كه به اذن من بكند چنانكه من غلامم را اذن جاروب‌كردن مي‏دهم و او جاروب مي‏كند و من آرامم بلكه دايم كار را من مي‏كنم و دست آلت است و من فعل خود را با آن آلت مي‏كنم مثل آنكه با چكش مي‏كوبي و با تيشه مي‏تراشي و با اره مي‏بري اينها همه آلت مي‏باشند ولي آلات جزئيه و همچنين هر جزئي از ملك آلت كاري است و آلتها مختلف مي‏باشند بعضي آلات كلي هستند بعضي آلات جزئي نمي‏بيني با قلم مي‏نويسي و با تيشه مي‏تراشي و با مته سوراخ مي‏كني هريك كار جزئي مي‏كنند اما با دست همه اين كارها را مي‏كني و با چشم همه اينها را مي‏بيني پس اينها آلات كلي هستند باز اينها جزئيند پيش دل چرا كه چشم همان مي‏بيند و گوش همان مي‏شنود و همچنين، اما دل همه اين كارها را مي‏كند و آن آلت كلي است از براي روح حال همه اشياء آلت كار خدايند و خدا را آلات كلي و جزئي همه هست و آلت كلي كلي كه از آن كلي‏تر آلتي نيست وجود حضرت پيغمبر است چنانكه در حديث طارق حضرت امير7 مي‏فرمايد و نحن سبب خلق الخلق يعني ما علت ايجاد كل خلق هستيم پس ايشان علّت كلّي هستند و ساير خلق علتهاي جزئي هريك براي كاري خوبند مگر آن بزرگوار كه كل هزار هزار عالم همه به واسطه آن بزرگوار ايجاد شده است و ايجادكننده خداست و آلت ايشانند بد نگفته است شاعر:

 

اگر دست علي دست خدا نيست

  چرا دستي دگر مشكل‏گشا نيست

باري و اين را هم بدان كه از براي ايشان مرتبه‏هاست بالا و پست مرتبه بالاي ايشان علت كلي مي‏شود و هرچه فروتر مي‏آيد تفصيل مي‏گيرد مثل اصل درخت و شاخ و برگ آن و مثل دل تو كه مثل اصل درخت است و مثل اعضاي تو كه بسيار مي‏شود پس دل تو كلي است و اعضاي تو هريك جزئي پس با دل همه‌كار كني و با هر عضوي كاري كني همچنين ايشان در مقام يگانگي علت كليند اما در مقام تفصيل هر عضوي جزئي مي‏شود پس در بالا با آن بالايي خدا همه‌كار كند و در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 280 *»

 پايين با هر جزئي كاري كند پس با دست بدهد و با چشم ببيند و با گوش بشنود هيچ تعجب مكن و بر تو گران نيايد خداست و قادر هرجوره خلق مي‏خواهد خلق كند تو نان مي‏خواهي بخوري و جان مي‏خواهي زنده باشي و بايد از جايي برسد حال از اينجا مي‏رسد و مي‏رسد چرا بر تو گران آيد خداست خواسته و داده تسليم كن بلكه مي‏گويم خوشنود باش حال كه مي‏بايست علتي باشد و وسيله و سببي باشد آقايان تو باشند بهتر و تو متصل به همچو جاي بزرگي باشي بهتر و هرچه آقا بزرگ‏تر است عزت نوكر است البته بلكه مي‏گويم خود را نبين از آل‌محمد: كي بهتر و اولي به اين مقام چرا راضيند مردم كه افعال و كارهاي خدا از دست ملائكه برآيد و از دست ايشان بر نيايد و اگر گويي كه عزرائيل جان مي‏گيرد ابداً نمي‏گويند به اذن خدا يا بي‏اذن خدا و تا بگويي كه آل‏محمد: چنين كنند گويند به اذن خدا يا بي‏اذن خدا هيهات اگر گويند فلفل گرمي كند نپرسي به اذن خدا يا نه چرا در آل‌محمد: چنيني.

باري مطلب ما واضح شد كه ما ائمه را: خدا نمي‏دانيم و كننده كارها به استقلال يا وكالت يا شراكت يا به اذن خدا هم نمي‏دانيم بلكه خدا را كننده همه كارها مي‏دانيم ولي با اسباب و مي‏گوييم محال است كه ذات خدا متغير شود و دراز و كوتاه شود و متحرك و ساكن گردد و كاري با ذات خود كند آنچه مي‏كند با اسباب مي‏كند و با مشيت و اراده خود مي‏فرمايد بدون تغيري در ذاتش و اعظم اسباب الهي در ايجاد ماسوي ذات مقدس ائمه طاهرين است سلام اللّه عليهم پس آن بزرگواران باب اعظم خدايند به سوي خلق و همه امرها و نهيها و حكمها و فيضها و نورها و وجودها از آن باب بيرون مي‏آيد به سوي خلق هركس خواهد ايمان بياورد و هركس خواهد كافر شود راه همين است و بس و وسيله همين است لاغير.

 

فصل

بدان‏كه چنانكه ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين باب خدايند به سوي خلق همچنين باب خلق هم هستند به سوي خداوند و اين معني مشكل‏تر از معني اول است و از ذهنها دورتر و طلب توفيق مي‏كنم از خداوند عالم كه اين مطلب را هم مثل آنچه گذشته بيان كنم در نهايت آساني و عاميانه تا عوام

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 281 *»

و خواص بفهمند و در اين عاميانه كه مي‏گويم جهال اسواق و ملاهاي مدارس همه داخل مي‏باشند چرا كه همه به نسبت به اين علم عامي مي‏باشند و اين علمي است كه خداوند به هركس نداده الحمدللّه علي ما منّ علينا بآلائه و الشكر له علي ما انعم علينا من نعمائه پس تمام هوش خود را جمع كن و به آنچه مي‏گويم دل بدار تا بفهمي چه مي‏گويم.

بدان‏كه دل پنهاني تو از ديده خلق پنهان است و از احساس ظاهري ايشان پوشيده نه دست كسي به او مي‏رسد و نه چشم كسي او را مي‏بيند و عزت و جلال او هم مانع از اين است كه بي‏پرده جلوه‏گر آيد و تقدس و پاكي او هم برتر از آن است كه به نفس خود مباشر كارها شود پس از براي خود آلات و ادوات قرار داد تا غرضهاي خود را از آن ادوات به ظهور آورد از آن جمله وجهي و رخساره‏اي قرار داد كه به آن رخساره از براي مردم جلوه‏گر شود و خود را بنمايد و چشمي قرار داد كه به آن به چيزها نظر كند و گوشي كه به آن صداها را بشنود و زباني كه به آن طعمها را بچشد و سخنها براند و همچنين به هر عضوي كاري را به انجام رساند و هريك از اين اعضا چنانكه عرض شد باب فيضي هستند به سوي ساير چيزها كه فيضهاي دل به واسطه آنها بروز مي‏كند و لكن نه همان باب دلند به سوي ساير مردم بلكه باب ساير اشياء هم هستند به سوي دل نمي‏بيني كه اگر من بخواهم رو به تو كنم بايد رو به روي تو كنم و اگر خواهم به سوي تو پويم بايد رو به سوي تن تو آيم و اگر خواهم به تو اشاره كنم بايد به سوي تن تو اشاره كنم و اگر خواهم خطابي به تو كنم بايد به روي تو خطاب كنم و اگر خواهم به تو چيزي بدهم بايد به دست تو بدهم و اگر خواهم مطلبي به عرض تو رسانم بايد به گوش تو رسانم و اگر خواهم شكلي و رنگي را در معرض تو درآورم بايد در پيش چشم تو آرم و همچنين جميع اين اعضاي تو چنانكه باب دل بودند به سوي خلق همچنين باب خلقند به سوي دل تو و اگر كسي باب حاجت خود را نداند و حاجت خود را از غير بابش خواهد البته برآورده نشود لقمه را به گوش نبايد كرد و صوت را در دهان نبايد نمود و رنگ و شكل را به زبان عرضه نبايد نمود نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي،

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 282 *»

 

من گنگ خواب‌ديده و عالم تمام كر

   
    من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

خدا در قرآن مي‏فرمايد كه بياييد از در خانه‏ها نه از پشت خانه‏ها پس بايد باب هر حاجت را جست و اينكه مي‏بيني كه حاجات روا نشده است و نمي‏شود سبب آنست كه در خانه‏ها را مردم نجسته و باب مطلبهاي خود را مردم پيدا نكرده‏اند مروي است كه شخصي از حضرت امير7 سؤال كرد كه من خدا را خواندم و اجابتي نديدم فرمود كه از براي خواندن چهار شرط است پاك‌بودن باطن و خالص‌بودن نيت و شناختن وسيله و انصاف در حاجت آيا تو كه خدا را خواندي اين چهار را مي‏دانستي گفت نه فرمودند پس بدان. پس اي عزيز معرفت وسيله لازم است و خدا در قرآن مي‏فرمايد كه وسيله به سوي خدا را بجوييد امر فرموده و حكم نموده و وسيله به سوي خدا مختلف مي‏شود و هر كاري وسيله‏اي دارد و وسيله همان باب است و باب و وسيله هر كاري مناسب آن كار است و باب و وسيله هر كسي در جايي است كه ممكن است كه دستش به آن برسد پس وسيله‏ها مختلف شود وسيله براي خود جوييد و به سويش پوييد و از او گوييد و از او شنويد و الا چون قوم حيران و در تيه جهالت يا ضلالت سرگردان خواهيد بود و پيش عرض شد كه وسيله‏ها كلي و جزئي است و وسيله اعظم خداوند حضرت پيغمبر است پس حضرت امير7 پس ائمه طاهرين پس انبياء مقربين مرسلين پس شيعيان منتجبين چنانكه خواهد آمد پس ساير آسمان و زمين و ساير خلق اجمعين هريك به حسب رتبه خود وسيله‏اي هستند پس چنانكه فيض رفع تشنگي از آب به خلق مي‏رسد تو هم رفع تشنگي را از اين باب بطلب و چنانكه فيض رفع گرسنگي از نان به خلق مي‏رسد تو هم فيض سيري را از نان بجوي و بپرهيز از آنكه خلاف مشيت الهي كني و خود باب بتراشي و مطلب خود را از باب تراشيده خود طلب كني و بت‏پرست شوي و سامري گردي و گوساله بسازي مسجد خانه خداست چرا كه خدا قرار داده است و خمخانه خانه شيطان است چرا كه خودشان ساخته‏اند كعبه قبله است چرا كه خدا قرار داده است و گوساله و ساير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 283 *»

بتان بتند چرا كه مردم قرار داده‏اند نوكر آنست كه به رأي آقا حركت كند آن كه خودرأي است ياغي است اگر به اذن صاحب‌خانه مي‏آيي پس از در بيا و اگر از هرجا كه دل خودت مي‏خواهد بيايي پس دزدي نه ميهمان بفهم چه مي‏گويم اينها پريشان نيست مربوط است به هم.

پس وسيله هر كاري را خدا خلق كرده است اگر در هر امر اول وسيله جويي و بعد به آن متوسل شوي و حاجت خود را از خدا از آن باب طلبي في‏الفور به مطلب مي‏رسي و بپرهيز از آنكه چون به باب برسي خود باب را بيني و از او چيزي طلبي اگر چنين كردي رو به حجاب كرده‏اي و باب وقتي باب است كه خودش پيدا نباشد و اندرون خانه از آن پيدا باشد و آن كه خودش پيدا است حجاب است و آن تخته‏ها را مردم باب مي‏گويند از آن جهت كه در محل باب است و الا آن حجاب است نمي‏بيني كه به آن در را مي‏بندي كه كسي داخل نشود و در همان رخنه‏اي است كه به ديوار شده است خواه آن تخته‏ها باشد و خواه نباشد پس آن رخنه وقتي باز است كه چون رو به روي آن كني اندرون خانه را ببيني و اگر چيزي غير اندرون خانه به نظر آيد در بسته است و حجاب آويخته بفهم چه مي‏گويم، مي‏گويم از باب بايد داخل شد و در باب ايستاد و از باب طلب بايد كرد تا صاحب‌خانه از آن باب هرچه مي‏خواهي به تو بدهد و در بابها خلاف مكن كه به مطلب نمي‏رسي.

مثال، هرگاه صاحب‌كرمي خانه بزرگي بسازد و از براي آن خانه بابها قرار دهد و از حكمت خود چنين قرار داده باشد كه از هر بابي چيزي بيرون دهد و يك گونه بخششي نمايد از بابي نان دهد و از بابي آب دهد و از بابي پول دهد و از بابي برنج دهد و از بابي خرما دهد و از بابي اسب دهد و همچنين پس او باب براي عطاي خود قرار داده و هرگونه جودي را از بابي اظهار كند و هرگونه بخششي را از دري كند و اين بابها بابهاي مردم هم هست به سوي صاحب‌كرم بايد آنها هم مناسب مطلب خود و حد خود بابي از آن بابها را جويند و به سوي آن پويند و روي مذلت به آن آستانه سايند و صاحب كرم را ستايند و حاجت خود را از آن در خواهند پس پيش از عرض حاجت بايد شخص مطلب خود را به نظر آورد و باب حاجت خود را پيدا كند و به سوي آن باب رود و عرض

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 284 *»

حاجت نمايد تا فيض‏ياب شود و اينكه مردم به مطالب خود نمي‏رسند سبب آنست كه وسيله و باب حاجت را نشناخته‏اند يا شناخته‏اند و مطلب خود را از خود باب خواسته‏اند و آن را مستقل انگاشته‏اند پس كافر شده‏اند به صاحب‌خانه يا مشرك و از اين جهت باب از ايشان تبري جسته و صاحب‌خانه از ايشان بيزاري كرده و از مطلب محروم مانده‏اند و غرض ما در اين كتاب همه شناسانيدن وسيله و باب است و الا صاحب‌خانه،

به كنه ذاتش خرد برد پي   اگر رسد خس به قعر دريا

هرگز خيال معرفت صاحب‌خانه نكرده‏ايم و نمي‏توانيم كرد جايي كه وسيله اعظم و باب اكرم بگويد ما عرفناك حق معرفتك يعني ما تو را چنانكه بايد نشناخته‏ايم ساير خلق چه گويند و من به سويش چگونه پويم و آن را چگونه جويم؟

وصف ما اندر خور اوهام ماست

   
    ذات او بيرون ز حد وهمهاست
ما همه در چند و چون و او برون    
    چون درآيد وصف او در چند و چون

اين همه تو را مي‏گردانم شايد رام شوي و بتواني مطلبم را دريابي و به سويش شتابي اگر دريافتي فبها و الا حيراني تا زنده‏اي،

 

به حيرت آمدي زانجا به حيرت زيستي اينجا    
    به حيرت رفتنت آخر نباشد كار مردانش

مجملاً به طوري كه يافتي كه هر چيزي يك آلتي دارد در نزد صاحب صنعت كه مناسب اوست و آن همان باب است و همان وسيله پس فرض كن كه اين وسيله چگونه شجره‏اي است كه اصل آن يك دوحه و يك كنده است و از براي آن دوازده شاخه است و از براي هر شاخه‏اي برجسته‏ها كه به صد و بيست و چهارهزار مي‏رسد و از براي هر برجسته‏اي برگهاي بسيار است و از براي هر برگي آب‏خورها و عروق كه از براي هر رگي رگها و همچنين و همه اين درخت مبارك درخت وسيله است و همه يك درخت است هركس دست به برگي از برگها يا برجسته‏اي يا شاخه‏اي از اين درخت بند كرده باشد نجات در دنيا و آخرت خواهد يافت و اگر بند نباشي به اين درخت هلاك دنيا و آخرت خواهي بود چرا كه نجاتي نيست مگر به توسل به خدا و توسل به خدا بي‏وسيله محال و شجره وسيله همين است كه عرض شد بايد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 285 *»

سعي كرد اقلاً، و درخت طوبي كه شنيده‏ايد همين درخت وسيله است كه تنه آن درخت در خانه حضرت امير است7 و هيچ مؤمني نيست كه يك شاخه از اين درخت در خانه او نباشد به قدر خور و قابليت او بفهم مطلب را و اگر چشم داري اين درخت يك درخت است و متعدد نيست آخر يا برگ است يا برجسته است يا شاخ است يا كنده غير از اين نيست مجملاً كه اين درخت هر برگش رنگي و شكلي دارد و بويي و طعمي دارد و انواع ميوه‏هاي عالم از اين درخت به عمل مي‏آيد طالب هر ميوه‏اي كه هستي همان ميوه را بچين و بخور خداوند كوتاهي در انعام خود نكرده ٭گر گدا كاهل بود تقصير صاحب‌خانه چيست٭ بسيار تو را دور گرداندم كه شايد از دور آن وسط دايره را ببيني و خود فرياد كني كه مطلب را ديدم و فهميدم, آنچه شده است مي‏شود قدري تو را نزديك‏تر بگردانم.

انسان بايد مشيتش تابع مشيت خدا باشد و تغيير وضع الهي ندهد يعني به خاطر خود و الا هيچ‏كس تغيير حقيقي نمي‏تواند بدهد هرچه بشود تدبير اوست و از اوست پس به خاطر خود تغيير وضع الهي اعتقاد مكن و طلب منما و نظر كن به بابها كه خداوند عالم مفتوح فرموده است و نظر كن به امرهاي خدا پس به هر جوره‏اي كه تو را امر كرده است اسباب و آلات آن خدمت را از بابهاي آنها بطلب و به آن خدمت مشغول شو تا عاصي نباشي اگر پادشاه به تو بگويد بازي بگير و بياور مي‏روي در پيش صيادان و دامي مي‏گيري و پيش مكاريان و حيواني كرايه مي‏كني و پيش خبازان و توشه راهي مي‏گيري و مي‏روي تا آنجا كه باز است و آن را شكار كرده مي‏آوري و اگر پادشاه طعام خواهد مي‏روي در پيش ناظر و طباخ و شربت‏دار و طعام فراهم آورده حاضر مي‏كني حال ببين از تو چه خواسته‏اند و ببين آلت آن كار ذات خود پادشاه است يا غير اگر غير است در كجاست و تو كجا، دستت به آن مي‏رسد يا نه و اگر نمي‏رسد آلت نزديك‏تر كجاست به آن دست مي‏رسد يا نه و اگر نمي‏رسد آلت نزديك‏تر از آن كجاست تا آنجا كه دست‏رس داري آن خدمت را به انجام برسان و اوضاع خدمت را از بابهاي آن بطلب نمي‏بيني كه اگر خدا از تو قرض خواهد مي‏روي پول تحصيل مي‏كني و فقير متديني پيدا كرده به او مي‏دهي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 286 *»

و مي‏گويي به قرض خدا دادم و خدا به دست خود گرفت آيا نشنيده‏اي كه صدقه در دست خدا واقع مي‏شود چنانكه در قرآن فرموده است، در حديث است كه خداوند روز قيامت مي‏گويد كه اي بنده من از تو طعام خواستم چرا به من طعام ندادي بنده عرض مي‏كند كه تو اجلّ از اطعامي مي‏فرمايد يعني فلان مؤمن طعام خواست و تو ندادي و باز به همين‏طور مي‏فرمايد كه من از تو آب خواستم و ندادي و همين‏طور شرح مي‏فرمايد و باز مي‏فرمايد كه من مريض شدم به عيادت من نيامدي و باز به همان‏طور شرح مي‏فرمايد بس است به قول روضه‏خوانان و بي‏مناسبت نيست،

 

دگر زياده از اين نزد عاقلان بي‏جاست

   
    برآر دست تضرع كه وقت وقت دعاست

اميدم كه مطلب را بفهمي و در وادي ضلالت حيران نباشي و همين‏قدرها هم در معني ابواب كافي است ان‌شاءاللّه‌تعالي.

مقصد چهارم

در بيان معرفت رسالت و اين مقام معرفت چهارم است از چهار معرفت پيغمبر9 و اين مقام ظاهرترين مقامهاي آن بزرگوار است و مقامي است كه به حواس ظاهره خود بايد ادراك كنند و عوام و خواص بايد همه در اين شريك باشند و كسي معذور نبوده و نيست از معرفت اين مقام و چنانكه ساير مقامها را به تفصيل بيان كرديم بايد اين مقام را نيز به تفصيل بيان كنيم اگرچه بسياري از مقدمات و مطالب اين مقام گذشته لكن لابد است كه اشاره به اين مقام هم بكنيم اگرچه ماها اگر يك مطلب بديهي عاميانه را هم بخواهيم بيان كنيم از آن حكمتها آشكار مي‏شود كه به هيچ عقلي نمي‏رسيد و مقام رسالت هم اگرچه واضح است لكن ما كه شرح بدهيم حكمتها از آن آشكار خواهد شد پس محتاج به چند فصل است.

 

فصل

بدان‏كه چون خداوند عالم بندگان خود را صاحب مرتبه‏ها و عالمها خلق كرد از آن جمله از براي ايشان فؤادي آفريد و فؤاد آنست كه از آن به من تعبير مي‏آوري و به آن به من اشاره مي‏كني نيست كه مي‏گويي تن من و جان من و عقل من

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 287 *»

و همچنين همه چيزهاي خارجي را به آن نسبت مي‏دهي مي‏گويي خانه من و فرش من و اسباب من و اوضاع من، آن من همان فؤاد است و هركس آن من را درست بشناسد خدا را درست خواهد شناخت و آن من را به عربي فؤاد گويند و آن فؤاد امير و فرمان‏رواي كل عالمهاي تو است و آن اصل تو است و آن حقيقت تو است هركس آن را شناخت خدا را شناخت و هركس آن را نشناخت خدا را نشناخت و عالم اين فؤاد عالم لاهوت است و دويم مقام عقل تو است و اين مقام يك درجه پايين‏تر است و اين عقل هم مملوك فؤاد و بنده فؤاد است نمي‏بيني كه مي‏گويي عقل من چنانكه مي‏گويي خانه من و اسب من پس اين عقل در عالم جبروت است و سيوم مقام نفس تو است و اين مقام يك درجه پايين‏تر از عقل است و مقصود از اين نفس نه آن نفس اماره بد است بلكه اين نفس صورت همان عقل است و ظاهر همان عقل است و اين هم مملوك و بنده فؤاد است نمي‏بيني كه مي‏گويي نفس من و اين نفس همان روح است كه آدمي به آن زنده است و وقتي كه از تن آدمي بيرون رفت مي‏ميرد و اين نفس مركب عقل است و خانه عقل است و منزل اوست و اين غير از روح حيواني است كه در تن است اين روح انساني است و به آن انسان انسان است و از حيوانات جدا مي‏شود و عالم آن عالم ملكوت است و چهارم مقام تن تو است و اين تن هم مملوك فؤاد است نمي‏بيني كه مي‏گويي تن من و اين را نسبت به من مي‏دهي و عالم اين تن عالم ملك است كه همين عالم باشد و حكما آن را ناسوت گفته‏اند پس چون انسان صاحب همه اين مراتب است و همه اين مراتب بنده خدايند و بايد خدا را بشناسند و نمي‏شد كه خدا را بشناسند مگر آنكه خدا خود را بشناساند چنانكه پيش دانسته‏اي پس خداوند از حكمت بالغه خود در هر عالمي خود را شناسانيد به ايشان به واسطه رسول خود صلوات اللّه عليه و آله و سلّم و آن بزرگوار در هر عالمي خدا را به خلق شناسانيد و چنانكه بايست خدا را وصف كرد و در هر عالمي به لغت اهل آن عالم سخن گفت و به لباس اهل آن عالم ظاهر شد تا اهل آن عالم آن را ببينند و بشناسند و با او سخن گويند و از او بشنوند و تكليف هر عالمي غير تكليف عالمي ديگر است پس تكليف فؤاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 288 *»

غير تكليف عقل است و تكليف عقل غير تكليف نفس است و تكليف نفس غير تكليف تن است نمي‏بيني كه تن تو بايد وضو گيرد ديگر نفس و عقل و فؤاد وضوئي ندارند تن تو بايد غسل كند و نوره بكشد و آنها اين تكليفها را ندارند همچنين جميع تكليف تن غير تكليف آنهاست و تكليف آنها هريك هم غير از تكليف ديگري است.

پس پيغمبر6 در هر عالمي تكليف اهل آن عالم را بيان فرمود و از جمله تكاليف آنها معرفت پيغمبر است‏9 پس فؤاد كه از اهل عالم لاهوت است و بنده‏اي است از بندگان خدا و بايست آن هم بندگي خدا بكند و به تكاليف او عمل نمايد تكليف آن در معرفت پيغمبر9 آنست كه به معرفت بيان آن بزرگوار را بشناسد چرا كه آن بزرگوار خود را در آن عالم به آن نهج وصف فرموده است و به آن‏طور خود را ظاهر فرموده است و گذشت كيفيت معرفت بيان و اما عقول بايد آن بزرگوار را به معرفت معاني بشناسند چرا كه خود را در آن عالم به اين نهج وصف فرموده است و لباس اهل آن عالم بدين سياق است پس بايد آنها معرفت معاني را تحصيل كنند و اما نفوس مأمورند كه آن بزرگوار را به طور معرفت ابواب كه سابقاً ذكر شد بشناسند چرا كه آن جناب در آن عرصه به آن طور جلوه فرموده است و اين معرفتها به طور اختصار و به طوري كه لايق اين كتاب است عرض شد اينك در اين مقام معرفت آن بزرگوار را به طور سفارت و رسالت مي‏خواهم بيان كنم و اين معرفت معرفت اهل عالم اجسام است و پست‏ترين مراتب است و كسي را از اين گزيري نيست زيرا كه همه‏كس جسم دارند و مدركهاي جسماني دارند به خلاف آنكه همه‏كس مدركهاي نفساني و عقلاني و فؤادي ندارند پس هركس مدركي را نداشته باشد او را تكليف به مقتضاي آن نمي‏كنند نمي‏بيني كه كر را تكليف نمي‏كنند كه تعليم علم بگير و مسائل ديني خود را بياموز زيرا كه موقوف به شنيدن است و او گوش ندارد و كور را تكليف نمي‏كنند كه قبله را بشناس و همچنين پس كسي كه مدرك فؤادي هنوز در او ظاهر نشده است آن را كسي تكليف به معرفت بيان نمي‏فرمايد و كسي كه مدرك عقل ندارد كسي او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 289 *»

تكليف به معرفت معاني نفرموده است و همچنين كسي كه مدرك نفساني ندارد كسي او را تكليف به معرفت ابواب نكرده و نمي‏كند پس چون همه مردم در اين جسم دنيايي شريك مي‏باشند و هوش و گوش و شعور اين دنيايي را دارند و آن جناب مستطاب هم در اين عالم به لباس ايشان بروز فرمود تكليف همه‏كس شد كه ايشان را به معرفت رسالت بشناسند و باز استثناء فرمودند از اهل اين عالم كساني را كه سفيه باشند كه عقل ايشان به اين معنيها نرسد يا طفل باشد يا ضعيف باشد و نتواند احساس اين امور را بكند چرا كه جور در احكام ايشان نيست و غني مطلق مي‏باشند پس هركس را به قدر قابليت خود او تكليف فرموده و چون در اين اوقات شعورهاي مردم بالا رفته است و فهمهاي ايشان زياده شده است و قابل تكليف زياده شده‏اند خداوند مصلحت در ابراز اين علم دانست و اين علم را در عالم منتشر كرد و توفيق داد تا آنكه حاملان اين علم مراتب بيان و معاني و ابواب را به طور اجمال و اختصار گوشزد طالبان كردند تا بعد استعداد ايشان زياده شود و تفصيل اينها را بشنوند و اگر حال تفصيل آنها را بشنوند البته تكفير خواهند كرد قائلين به آن را چنانكه پيش از اين مردم را قابليت همين‏قدر هم نبود و طاقت همين را هم نداشتند پس چون مقامهاي سه‏گانه بيان و معاني و ابواب را پيش شرح داديم در اينجا هم بايد شرحي از رسالت بنماييم تا اهل اين عالم هم بهره از آن داشته باشند تا بدانند كه چگونه علوم زياده مي‏شود و مراتب بالا مي‏رود اين همان رسالتي است كه از عهد آن بزرگوار الي‌الآن همه مردم به آن اعتقاد داشته‏اند و گفته‏اند و شنيده‏اند حال گوش كن كه چگونه همان رسالت را ما شرح كنيم و اين محتاج به فصلهاست.

 

فصل

بدان‏كه چون خداوند عالم جل‏شأنه هرگز از رتبه خدايي خود پايين نمي‏آيد كه مردم او را مشاهده كنند و از او بشنوند و هرگز مردم هم از رتبه بندگي خود بالا نمي‏روند كه خدا را مشاهده كنند و با او گفتگو نمايند و لابد بود اين خلق ضعيف را از تكليف چرا كه چنين خلق شده‏اند در حكمت كه بدون تعليم و ياد دادن چيزي ندانند حتي آنكه وقتي كه خدا حضرت آدم را در بهشت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 290 *»

آفريد او را امر و نهي كرد و صلاح و فساد او را به او تعليم كرد چرا كه انسان بي‏تعليم چيزي نمي‏داند پس اين خلق محتاج به تعليم بودند پس لازم شد در حكمت كه خداوند برگزيند از ميان خلق كساني را كه صافي‌طينت باشند و قابل آن باشند كه ايشان را بر اسرار خود آگاه كند و پرده از پيش چشم ايشان بردارد تا صلاح و فساد خلق را مشاهده كنند و پس از مشاهده به كوران برسانند و همچنين اشخاص در ميان خلق از روز اول خلقت شده بودند و خلقت ايشان جزو حكمت بود چرا كه خدا عالم را بر نهج حكمت آفريده بود و بودن چنين اشخاص از حكمت بود و اگر ايشان نبودند نظم عالم فاسد مي‏شد چنانكه پيش به تفصيل دانسته شد پس خدا برگزيد از ميان خلق اشخاصي چند را و ايشان را به عنايتهاي خاصه خود و مرحمتهاي خود تربيت فرمود و پرده از پيش چشم ايشان برداشت و عالمها را نشان ايشان داد و ايشان را مطلع بر چند و چون خلق فرمود به طوري كه از جميع اوضاع عالم مطلع شده‏اند و از ظاهر و باطن و اول و آخر و غيب و شهادة اوضاع خلق خبردار گرديدند و كيفيت خلقت و صلاح و فساد خلق را برخوردند پس آنها را خداوند امين خود قرار داد در ميان خلق و ايشان را زبان و چشم و گوش و باب و وسيله خود قرار داد در ميان عالم پس گفتند به مردم صلاح و فساد خلق را به طور حكمت الهي و شريعتها قرار دادند و ناموسها برپا كردند و خلق را به آن دعوت فرمودند و بر خلق واجب شد اطاعت آنها و عمل به قول آنها چرا كه آنها بينايان شدند و ساير خلق كورانند و كور بايد اطاعت بينا كند و مي‏بايست آن خلق برگزيده از هر جوره خلقي از جور همان خلق باشد مثلاً وقتي كه بنا شد كه خدا انسان را دعوت كند به راه حق بايد برگزيده از جملة انسان باشد تا خلق زبان آن را بفهمند و بتوانند از او تعليم گيرند و بر جن از جور جن مي‏بايست برگزيند و بر حيوان از جور حيوان تا ممكن باشد هر جوره خلق را كه از پيغمبر خود منتفع شوند و از او تعليم بگيرند.

 

فصل

بدان‏كه چون پيغمبري علامتي در ظاهر خلق نيست و امر غيبي باطني است مي‏بايست خداوند از براي او علامتي قرار بدهد تا به آن علامت او

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 291 *»

را بشناسند و منقاد حكم او بشوند و علامت در كسي از دو جور بيرون نيست يا علامت خلقي است يا علامت خالقي اما علامت خلقي كه همين خوردن و آشاميدن و شعور في‏الجمله داشتن است كه همه خلق دارند و اما علامت خالقي قدرت و قوت در خلق است و ساير صفات الهي كه پيش مذكور شد پس پيغمبر كه مي‏بايست علامت داشته باشد بايد از علامتهاي خالقي داشته باشد چرا كه علامتهاي خلقي را همه‏كس دارند و دليل پيغمبري نمي‏شود لهذا واجب شد در حكمت كه پيغمبر صاحب دو مقام باشد يكي صفات خلقي كه به واسطه آن با خلق محشور گردد و با ايشان راه رود و او را ببينند و با او بگويند و از او بشنوند و يكي صفات خالقي كه به آن صفات از ساير خلق ممتاز باشد و به آن صفات معلوم شود كه پيغمبر است لهذا خداوند در پيغمبران از صفات خود قرار داد و آنها به آن صفات اظهار معجزها كردند و بر مردم غالب آمدند و آنها كه پيغمبر نبودند از آن صفات عاجز بودند و به واسطه آن عجز منقاد پيغمبران گرديدند پس پيغمبر هر طايفه لازم شد كه آن دو جهت را داشته باشد به قدر رتبه و مقام خود يكي جهت قوم خود و يكي جهت صفت خدايي بفهم چه مي‏گويم و مباش از جوره آن جهال كه مي‏خواهند حرف معرفتي زنند مي‏گويند بايد پيغمبر برزخ باشد ميان خدا و خلق تا از جهت بالا از خدا بگيرد و از جهت پايين به خلق برساند چرا كه اين حرف درست نيست و هيچ‏كس نمي‏تواند نسبت به خدا داشته باشد چرا كه خداوند عالم چنانكه دانستي نسبت به هيچ خلق ندارد و كسي نسبت به او ندارد و او يگانه است و حادث نسبت به قديم پيدا نمي‏كند بلي پيغمبر بايد دو جهت داشته باشد يكي جهت رابطه به قوم خود و يكي جهت صفات الهي پس مي‏بايد از طرف بالا نماينده صفات خدا باشد و از طرف پايين از جنس خلق باشد مثل اين حكايت آئينه صافي كه در زير آفتاب مي‏گذاري اين آئينه دو جهت دارد يكي جهت اسفل كه سنگ است از جوره سنگهاي ديگر و يكي جهت نمايندگي نور آفتاب كه از بس صيقلي و صافي است نور آفتاب در آن جلوه كرده است و نور آفتاب را از براي ساير سنگها حكايت مي‏كند و آفتاب در آسمان است و آئينه از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 292 *»

جوره آسمان در او نيست و دخلي به آسمان ندارد پس همچنين پيغمبران از خلقند دخلي به خدا ندارند و از ذات خدا در ايشان چيزي نيست بلي چون آئينه وجود خود را به بندگي صفا دادند آئينه سرتاپانماي اسماء و صفات الهي شدند پس از جهت صفاي خود آن انوار را نمودند و از جهت خلقي خود به خلق رساندند و چون خلق ديدند كه آنها نماينده صفات الهي شدند بر ايشان لازم شد كه تصديق كنند آنها را بر دعواي ايشان و از ايشان بپذيرند.

مجملاً مقصود اين بود كه عرض شود كه پيغمبر هر قومي بايد از طرف پايين از جور آن قوم باشد و از طرف بالا حكايت صفتهاي الهي را بكند تا به اين واسطه علامتي براي او باشد چرا كه صفات خلقي علامت صدق او نمي‏شود پس خداوند عالم برگزيد از ميان هر قومي نفسهاي طاهره پاكيزه را و ايشان را مطلع كرد بر ملكوت خلق خود تا همه‏چيز را مشاهده ديدند و صلاح و فساد هر چيز را علانيه ديدند پس به خلق رسانيدند و اگر پيغمبر از جوره قوم خود نبود شايسته تصديق نبود و شايسته رسانيدن نبود اما شايسته تصديق نبود به جهت آنكه صفاتي كه از او ظاهر مي‏شد و قوم عاجز بودند دليل حقيت آن نمي‏شد نمي‏بيني كه مرغ مي‏پرد و معجز نيست اما اگر انساني بپرد معجز مي‏شود و جن مسافت دراز را در زمان اندك قطع مي‏كند و معجز نيست اما اگر انساني چنين كند طي‏الارض است و معجز است و همچنين اگر ملكي بر آسمان بالا رود معجز نيست و اما اگر انساني چنين كند معجز است پس معلوم شد كه اگر پيغمبر از جوره قوم نباشد كارهاي او دليل آنكه آن معجز است و از جانب خداست نمي‏شود چنانكه پيش دانستي و اگر از جوره قوم باشد و كاري كند كه ساير قوم نتوانند به عمل آورند دليل آن باشد كه اين معجز است و از جانب كسي است كه او بر خلق قدرت دارد و صفات خود را در اين قرار داده است و اما رساندن به خلق ممكن نبود به جهت آنكه اگر ملك بود يا جن بود ديده نمي‏شد و اگر ديده مي‏شد چون ساير انسانها بود و معلوم نمي‏شد كه انسان است يا غير انسان و اگر حيوان بود يا نبات بود و بر انسان مي‏بايست پيغمبر شود ممكن نبود چرا كه انسان اشرف از اينهاست و نمي‏شود كه خلق شريف‏تر امت شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 293 *»

و خلق پست‏تر پيغمبر وانگهي كه آنها لسان رسانيدن ندارند و خطاب و كلام ايشان ممكن نيست و اگر في‏المثل هم حرف مي‏زدند ما چه مي‏دانستيم كه ساير حيوانات و نباتات هم مي‏توانند حرف بزنند و نمي‏زنند عمداً و اين يكي حرف مي‏زند يا باقي نمي‏توانند حرف بزنند مجملاً از حكمت نبود كه غير جنس پيغمبر شود چنانكه بديهي است پس لازم شد كه پيغمبر از جنس قوم باشد و صفات الهي در او جلوه‏گر باشد و اين مطالب پيش از اين گذشته است و اينجا به اختصار كافي است.

 

فصل

چون دانستي كه پيغمبر بايد از جنس قوم باشد و صاحب صفات الهي باشد پس عرض مي‏شود كه اين ممكن نيست مگر آنكه اشرف و اعلي از جملة قوم خود باشد و در ميان خلق هيچ‏كس در هيچ امري بهتر از او نباشد تا به آن واسطه لايق پيغمبري شده باشد و اين باعث مي‏شود كه پيغمبر ما9 اشرف باشد از جميع اهل زمين و آسمان و از زمين و آسمان هم به ظاهر جسم شريف خود شريف‏تر باشد پس بايستي كه جسم آن بزرگوار لطيف‏تر و بهتر باشد از عرش و كرسي چرا كه همه موجودات رعيت اويند و او مبعوث بر كل است و نمي‏شود كه رعيت لطيف‏تر و شريف‏تر از پيغمبر خود باشد و اين معني را نيك درياب كه بسي حكمتها در اين است پس همين جسم ظاهري پيغمبر9 بايد الطف و اشرف و اقوي باشد از عرش و كرسي و آسمانها و عناصر و نبات و حيوان و جن و ملك و انسان از همه اينها شريف‏تر و بهتر و قوي‏تر و كامل‏تر و عالم‏تر و فاضل‏تر باشد و اين مسئله را به طور اجمال همه مسلمانان قبول دارند لكن تفصيلش را قبول نمي‏كنند از جهالت مگر صاحب‌فهم ايشان.

و بعضي از لوازم اين مسئله اين است كه وقتي كه همين جسم پيغمبر9 افضل از عرش شد پس آنچه از عرش برمي‏آيد بايد از جسم او برآيد بلكه آن‏طور برآيد كه در نزد عرش آنچه از جسم او برآمده معجز باشد كه در نزد او عرش عاجز ماند و آن را خرق عادت خود داند مثلاً عرش دوره عالم را در يك شبانه‌روز قطع مي‏كند بايد كه جسم آن بزرگوار اين صفت را به طور معجز داشته باشد پس در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 294 *»

طرفةالعين بايد قطع كند و از آن جمله عرش به حركت درمي‏آورد جميع آسمانها را و مي‏گرداند جميع ستارگان را و آسمانها در نزد آن مثل گويي است كه در دست تو باشد و همه را مي‏گرداند پس بايد كه اين صفت در نزد پيغمبر تو باشد و به طوري كه ديگر پيش عرش معجزه باشد مثلاً عرش بر جميع عالم محيط است و بر كل آگاه است و آنچه در عالم حركت مي‏كند به اطلاع او و حركت‌دادن اوست و بايد اين صفت را پيغمبر تو به طور اعجاز داشته باشد كه عرش در پيش او درماند باز عرش اصل هر فيضي و مبدأ هر چيزي است و جميع فيضها و مددها و رحمتها و نعمتها كه به عالم مي‏رسد اول به او مي‏رسد و از او نشر مي‏كند به كرسي و افلاك تا به زمين مي‏آيد و چون جسد پيغمبر9 از آن اشرف و الطف است بايد اين امر در ذات مقدس آن به طور اعجاز باشد و از او اين امر به طور اعجاز برآيد و همچنين خداوند عالم بيت‏المعمور را در آسمان چهارم به مقابل عرش ساخته است و آن را طواف‏گاه ملائكه قرار داده است و كعبه را در زمين مقابل بيت‏المعمور ساخته و طواف‏گاه آدميان آفريده و بيت‏المعمور قبله است از براي آن كه در كعبه است و عرش قبله است از براي آن كه در بيت‏المعمور است و جسد پيغمبر9 اشرف است و همچنين احوال ساير آسمانها و ستاره‏ها كه اگر بخواهم شرح آن دهم طولاني مي‏شود.

و همچنين بعد از آنكه دانستي كه همه ملائكه رعيت آن بزرگوار مي‏باشند و هر فيضي به ايشان به واسطه آن بزرگوار مي‏رسد پس بايد داراي صفات ملائكه باشد و به طور بهتر و بيشتر كه به حد اعجاز برسد از آن جمله مي‏داني كه ملكي است كه عدد قطرات باران را مي‏داند و ملكي است كه وزن كوهها را مي‏داند و ملكي است كه قطرات آب درياها را مي‏داند و ملكي است كه عدد امواج را مي‏داند و ملكي است كه عدد نفسهاي حيوانات را مي‏داند و ملكي است كه عدد حركت هوا را مي‏داند و همچنين و اينها همه رعيت پيغمبر تواند و او اشرف از اينهاست و نبي بر اينها پس بايد چيزي آن از علم داشته باشد كه معجز باشد پيش اينها و همچنين ملكي است كه حامل زمين است و ملكي كه حامل آسمان است و ملكي كه حامل عرش و كرسي است پس بايد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 295 *»

پيغمبر9 قدرتي و قوتي داشته باشد كه اينها همه در نزد آن عاجز آيند و آن را معجز شمرند و همچنين اگر جميع ملائكه و انس و جن علمهاي خود را و قوتهاي خود را روي هم بكنند بايد با قوه جسم او مقابلي نكنند و قوه جسم او تنها بر همه فايق بيايد و علم او از همه زياده باشد و به حد اعجاز هم زياده باشد و تعجب مكن از اين و پيغمبر را مثل خود جزئي نينگار نمي‏بيني كه اگر همه اعضاي تو به هم بشوند مقابلي با دل تو نمي‏توانند كرد و چگونه مقابلي كنند و حال آنكه قوت همه از دل است و دل همه را حركت بايد بدهد و قوت بايد ببخشد پس اگر آن بزرگوار را به اين‏طور شناختي كه قطب عالم و دل همه كاينات است و اصل و منشأ فيض كل است پس چگونه اعضاي او بر او مي‏توانند غالب آمد و حركت همه از بركت اوست و اگر مي‏بيني كه بعضي آزارها به ايشان راه يافت تو چه داني كه ايشان مقهور و مظلوم و ناچار شدند پس چگونه اين حكم كني و خود را از درجه معرفت مي‏اندازي بلكه ايشان را چون دانستي كه قلب و قطب كل عالم مي‏باشند بايد بداني كه ايشان به اراده و اختيار خود اين زحمتها را به خود راه دادند و اگر نمي‏خواستند چگونه كسي را ياراي تعدي بر ايشان بود هوش خود را جمع كن بد نگفته‏ام كه:

 

جاهلا اين نور علييني است
   
    نه همين جسمي كه تو مي‌بيني است

پس معلوم شد كه جسم شريف آن بزرگوار اقوي و اشرف و الطف و احكم و اقدر و اعلم از جميع عالم اجسام است زيرا كه به جسم خود، پيغمبر بر كل است و آنچه ذكر شد همه مقام جسم ايشان است و اما روح شريف و عقل شريف ايشان را نمي‏توان چنانكه ممكن است ذكر كرد و اگر به اين‏طور كه عرض كردم تدبر كني در خاصيت جميع موجودات هر چيزي را جداگانه و بعد فكر كني كه اين صفت خلقي است كه اين مخلوق دارد و پيغمبر اين مخلوق بايد صفت خدايي در اين امر داشته باشد و پيغمبر ما6 اشرف كل پيغمبران است و پيغمبر بر كل پيغمبران است پس بايد او را پيش پيغمبران نيز معجز باشد پس او چه خواهد بود صلوات اللّه عليه و آله و سلّم پس اگر اين قاعده را منظور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 296 *»

نظر داري و تفكر در اصناف خلق نمايي و صفتهاي خلق را به نظر آوري ابداً انكار فضايل نخواهي كرد و به فضايل پست قناعت نخواهي نمود مثلاً وقتي كه دانستي كه گاوي است در زير زمين كه زمين بر دوش اوست بعد چگونه فضيلت خواهي شمرد كه حضرت امير در خيبر را برداشت يا چگونه تعجب خواهي كرد اگر بگويند زمين را برداشت و برمي‏دارد و چون تفكر كني كه ملكي در زير عرش است كه جميع آسمانها و زمينها در دهان او مثل يك خردلي است در بيابان واسع و او مي‏گرداند آسمان و زمين را ديگر تعجب نخواهي كرد از آنكه امام تو بگرداند آسمان و زمين را و همچنين ساير اوضاع عالم و اجمال اين مقال آنست كه نظر كن هرچه جز خداوند عالم است در هرجا و از هر چيز همه را رعيت و مطيع پيغمبر بدان زيرا كه همه امت پيغمبرند9 و همه قوم اويند و آن بزرگوار را برتري بر همه است و از براي همه معجز دارد از جنس عمل او كه او عاجز مي‏ماند و اقرار به پيغمبري او مي‏كند به آن واسطه و همين ميزان تو را كافي است ان‌شاءاللّه.

 

فصل

انسان مركب است از ده قبضه يك قبضه از خاك و به آن ظاهر تن او خلقت شده است و قبضه‏اي از فلك قمر و از آن روح او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك عطارد و از آن فكر او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك زهره و از آن خيال او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك شمس و از آن ماده او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك مريخ و از آن واهمه او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك مشتري و از آن علم او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك زحل و از آن عقل او را آفريد و قبضه‏اي از كرسي و از آن سينه او را آفريد و قبضه‏اي از عرش و از آن دل او را آفريد و دانستي كه حضرت پيغمبر9 به جسم شريف خود اشرف است از عرش و كرسي و افلاك و زمينها و هرچه در آنهاست پس آن بزرگوار به جسم خود بلكه به يك ناخن خود اعلم است از جميع اهل آسمان و زمين و قدرت همان يك ناخن و قهر و غلبه و علم و فضل و كمال آن از جميع موجودات اين عالم بيشتر خواهد بود چرا كه جسم او اشرف از كل است نمي‏بيني كه يك قطعه از فلك قمر از جميع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 297 *»

زمين اشرف و اقوي و الطف است و همچنين قطعه‏اي از آفتاب از كل زمين و اهل زمين نوراني‏تر و لطيف‏تر و بهتر است و همچنين قطعه‏اي از عرش از كل آسمان و زمين و اهل آنها شريف‏تر و بهتر است پس به همين‏طور پيغمبر9 به جسم نفيس خود اشرف از كل است ٭آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري٭ بلكه يك ناخن آن بزرگوار همه آن كمالات را دارد بلكه يك موي آن بزرگوار همه آن صفات را دارد از اين است كه ايشان را سايه نبود و خواب و بيداري نبود و فضول در بدن ايشان يافت نمي‏شد مگر وقتي كه عمداً مي‏خواستند يافت شود و از اين است كه بعد از مردن تا سه‌روز در قبر بودند و بعد پنهان مي‏شدند كه اگر كسي نعوذباللّه قبر را نبش مي‏كرد نمي‏ديد جسد ايشان را و از اين است كه ايشان را موت نبود مگر به خواهش خود ايشان و از اين است كه هيچ سمّي و آلتي بر ايشان كارگر نمي‏شد مگر به اذن ايشان زيرا كه جسد بشري از ايشان فوق رتبه كل اجسام بود و مدد و فيض همه به واسطه وجود ايشان بود پس چگونه چيزي كه از ايشان بود در ايشان تصرف مي‏كرد.

فصل

البته شنيده‏ايد كه پيغمبر ما9 موافق كتاب خدا و سنت رسول و اجماع مسلمين اول ماخلق اللّه است و كسي كه اول ماخلق اللّه شد بايد در رتبه پيش از همه مخلوقات باشد در هر عالم پس عقل او پيش از همه عقلها بايد باشد و روح او پيش از همه روحها و نفس او پيش از همه نفسها و همچنين تا جسم او كه پيش از همه جسمها بايد باشد پس به اجماع مسلمين خداوند اول جسم او را خلق كرد و از شعاع جسم او عرش را خلقت كرد چنانكه در احاديث بسيار رسيده است و قرآن به آن نازل شده است و سني و شيعه به آن اقرار دارند و تو مي‏داني كه شعاع آفتاب چگونه مطيع و منقاد است از براي آفتاب و نور چراغ چگونه مطيع و منقاد است از براي چراغ و ساكن است به سكون او و در حركت است به حركت او و وجود آن به التفات آن برپاست بد نگفته است:

 

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

   
    اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 298 *»

و همچنين خوب گفته است:

 

اي سايه‌مثال گاه بينش   در نزد وجودت آفرينش

پس چون جميع موجودات از شعاع اويند و او منير همه آنهاست چگونه احدي با او مقابلي تواند كرد يا افضل تواند بود و چگونه كسي را چيزي باشد كه از ايشان به او نرسيده باشد و چگونه كسي را چيزي باشد كه از ملكيت ايشان بيرون رفته باشد آنچه همه دارند مملوك ايشان است و در تصرف ايشان و ايشانند مالك كل قبل از عطا و در هنگام عطا و بعد از عطا و تأمل كن وقتي كه همه از نور ايشان باشند چگونه خواهد بود نسبت مردم به ايشان آيا نه اين است كه همه مردم غلام و كنيز ايشان خواهند بود و آيا نه اين است كه به همه‌چيز ايشان اولي مي‏باشند از مردم آه‏آه اگر مردم همين مقام رسالت را تمكين مي‏كردند هيچ فضيلتي را انكار نمي‏كردند و اگر تو را حوصله‏اي بود و مرا فراغتي، قليلي از بسيار و كمي از بي‏شمار فضيلتهاي ايشان مي‏شمردم تا بداني كه منكرين اين فضايل منكر مقام رسالتند حقيقةً و اينها اگر بشنوند فروع ابواب و معاني و بيان را از چنبر بيرون خواهند رفت و طاقت شنيدن نخواهند آورد چه جاي قبول‌كردن و اگر اقراري داري كه ايشان منير مي‏باشند و مردم نور ديگر تعجب مكن كه ايشان در همه‏جا حاضر و از همه‏جا مطلع و به همه‌چيز عالم و حيات همه‌چيز به ايشان و نور همه‌چيز از ايشان و خلق همه‌چيز به ايشان و موت همه‌چيز به ايشان و قوام و ثبات همه‌چيز به ايشان و حركت و سكون همه‌چيز به ايشان است.

 

فصل

بدان‏كه پيغمبران چند جوره‏اند بعضي از آنها بر هيچ قومي فرستاده نشده‏اند لكن نفسهاي طيب طاهري بودند و قابل فيض شدند ولي به قدر وجود خود فيض‏يابي كردند و مطلع شده‏اند بر لمّ خلقت و چند و چون آفرينش و صلاح و فساد ايجاد پس ايشان مأمور شدند كه بر حسب بصيرت خود عمل نمايند و خبر به ايشان رسيد از جانب خداوند و الهام به ايشان شد از جانب خالق عالم و خوابهاي صالح مي‏ديدند و چشم ايشان بينا شد و هرچه در وجود ايشان ضرور بود به ايشان مي‏رسيد و بعضي از پيغمبران بودند كه علاوه بر اين مقام مأمور بودند

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 299 *»

كه از فاضل بصيرت خود به مردم برسانند و ايشان را پيشوايي هم از پيغمبران بزرگ بود مانند حضرت لوط كه پيغمبر بر قوم خود بود و ملك بر او نازل مي‏شد و پيشوا هم داشت كه حضرت ابراهيم7 باشد و در شريعت مطابق ابراهيم بود ولي وحي خاص به او مي‏رسيد و خودش هم مبعوث بود بر قوم خود نهايت به او وحي شده بود كه به سياق دستورالعملي كه ما به ابراهيم داده‏ايم عمل‌نما و بعضي از پيغمبران بودند كه آنچه سابق ذكر شد داشتند علاوه بر ايشان كتابي هم نازل شده بود و شريعتي كه نسخ‏كننده شريعتهاي سابق بود از براي ايشان مثل آنكه نوح7 صاحب شريعت بود و حضرت ابراهيم آمد و شريعت آن را نسخ كرد و شريعت جديدي آورد و همچنين حضرت موسي شرع ابراهيم را نسخ كرد و همچنين حضرت عيسي و اين جماعت از پيغمبران دو جوره بودند بعضي بعثت ايشان هم عام بود و بر كل خلق مبعوث شده بودند هم‏چون نوح كه بر كل انسان و حيوان و نبات مبعوث بود و بعضي بر قوم مخصوصي مبعوث بودند مثل حضرت ابراهيم و موسي مثلاً و سبب در اين حكايت آنست كه به انواع بسيار در كتابهاي خود شرح داده و در درسهاي خود گفته‌ام كه هر مخلوقي را خداوند از دو جهت آفريده است از جهت نور كه صفت خداست و از جهت ظلمت كه صفت خلق است حال بعضي از مردم هستند كه جهت ظلمت بر ايشان غالب است به طوري كه جهت نور را پوشانيده است پس اينها محتاج به آن مي‏باشند كه از كسي خير و شر خود را تعليم گيرند چرا كه همه جهالتها از جانب ظلمت است و همه بصيرتها از جهت نور است پس هركس ظلمت او بر نور او فزوني دارد و نور او را مي‏پوشاند البته جهل او غالب خواهد آمد و محتاج است كه كسي به او تعليم كند و پرده جهالت او را بدرد و جهت نور او را تقويت نمايد تا نور او غالب گردد و بعضي از مردم هستند كه نور و ظلمت ايشان مساوي است و به قدر كفايت خود نوري دارند و خود تمام مي‏باشند و احتياج به كسي در تمام‌بودن ندارند و لكن آنقدر كه به غير هم چيزي بدهند ندارند و بعضي مردم هستند كه آنقدر جهت ظلمت در ايشان ضعيف و جهت نور قوي است كه نور ايشان در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 300 *»

تابش و ظهور است و روشني‏بخشاي ديگران هم هست و علم به قدر كفايت خود دارند و معلم غير و هادي غير هم مي‏توانند بود پس اين جماعت مختلف شوند بعضي را علم به قدري است كه شهري را مثلاً مي‏توانند نور بخشيد و علم تعليم كرد و بعضي را علم به قدري است كه مملكتي را كفايت مي‏كنند و بعضي را علم به قدري است كه اقليمي را كفايت كنند و بعضي تمام روي زمين را بعضي تمام عالم را بعضي تمام عالمهاي هزارهزارگانه را پس اختلاف اينها به قدر قوت نور اينهاست و مثل خوب از براي اين مقام آنست كه اين معدنها كه هستند بعضي ناقصند از مرتبه طلا و نقره و محتاجند به اكسيري كه به ايشان بزنند تا طلا شوند و بعضي طلا و نقره هستند كه تمامند و لكن به قدر كفايت خود هستند و وجود خود را تمام دارند و اگر بر فلزي ديگر بيندازي تغييري نخواهد داد و بعضي اكسير مي‏شوند به تدبير و زياده‌كردن روحانيت پس به جايي مي‏رسد كه قابل طرح مي‏شود و لكن يكي طرح بر يك مي‏شود يكي بر ده يكي بر صد يكي بر هزار يكي بر قنطار و خلق خدا همه به همين سياق مي‏باشند پس آن كه نورش كمتر از خودش است مثل رعايا و جهال است كه محتاجند در تمام و كمال به غير و بعضي كه نورشان مساوي خودشان است مثل پيغمبران نامرسل و بعضي كه نورشان زياد است مثل پيغمبران مرسل به اختلاف مرتبه‏هاشان.

حال پيغمبر ما9 كه اشرف موجودات و مبدء كاينات است از جمله كساني است كه اشرف از كل است كه نور او زياده از خود اوست به قدري كه نهايت ندارد و مي‏تواند كه دستگيري كل هزارهزار عالم نمايد و مبعوث بر همه باشد و همه را نجات دهد و كسي ديگر بالاتر از او در عرصه امكان نيست و قوي‏تر از او موجود نشده است و هرچه در عالم امكان است و ممكن است از كمالات و به عقل احدي مي‏رسد يا به خاطر احدي خطور مي‏كند بايد آن بزرگوار داراي آن باشد چرا كه اگر آن كمال در عالم امكان نبود به عقل نمي‏رسيد چرا كه ثابت كرده‏ايم كه چيز محال به عقل كسي نمي‏رسد و تصور محال محال است و اينجا جاي اين سخن نيست پس معلوم است كه همين كه به خاطر رسيد ممكن است حال كه ممكن شد و خدا در عالم امكان خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 301 *»

كرده است و تو مي‏داني كه در زيارت هست كه اگر خيري ياد شود شماييد اول او و اصل او و فرع او و معدن او و مأواي او و منتهاي او و تو مي‏داني كه در زيارت مي‏خواني كه به شما خدا افتتاح ايجاد را كرد و به شما ختم ايجاد را نمود و مي‏داني كه به اجماع مسلمين پيغمبر9 اول ماخلق اللّه است و از او اشرفي و سابق‏تري نيست چنانكه در زيارت مي‏خواني كه هيچ پيشي‌گيرنده‏اي بر مقام شما پيشي نگرفته و هيچ ملحق‌شونده‏اي به مقام شما ملحق نمي‏شود و هيچ طمع‌كننده‏اي طمع ادراك مقام شما را نمي‏كند پس بايد كه پيغمبر9 دارنده آن خير و آن كمال و آن نور باشد و از وجود همان اوست كه به ذهن تو تابيده و تو آن مطلب را فهميده‏اي وانگهي كه تو در قرآن خوانده‏اي كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً يعني مبارك است آن كسي كه فروفرستاد فرقان را بر بنده خود تا ترساننده باشد همه اهل عالم را يا همه عالمها را فرق نمي‏كند چرا كه عالم ماسوي اللّه است و همچنين در آيه ديگر مي‏فرمايد كه و ما ارسلناك الا كافةً للناس يعني تو را نفرستاديم مگر از براي همه مردم و در احاديث بسيار است و در قرآن است كه جن مي‏آمدند و قرآن را مي‏شنيدند و ايمان مي‏آوردند و مسائل دين خود را از ايشان مي‏پرسيدند و جمادات و نباتات و حيوانات ايمان به ايشان مي‏آوردند و شهادت به نبوّت ايشان و وصايت اوصياي ايشان مي‏دادند پس در اينكه بعثت پيغمبر بر ماسوي اللّه بود و جميع پيغمبران رعيت او بودند چنانكه نص قرآن است شبهه نيست و كار بعضي از جهال اين زمان به جايي رسيده كه بعثت آن بزرگوار را بر كل عالم شك دارند يا انكار دارند و حال آنكه آيه قرآن صريح است و احاديث بسيار وارد شده است و اگر سرّ حكمت مي‏دانستند مي‏دانستند كه بر كل مبعوث مي‏باشند آيا در قرآن نخوانده‏اند كه هر چيزي تسبيح مي‏كند به حمد خدا و در قرآن نخوانده‏اند كه هيچ جنبنده‏اي نيست در زمين و هيچ پرنده‏اي در هوا نمي‏پرد مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما پس هرگاه هرچه چيز به او توان گفت تسبيح مي‏كند براي خدا و شعور دارد و خودش پيغمبر نيست كه از خدا بي‏واسطه وحي بگيرد البته پيغمبر مي‏خواهد كه به او تعليم كند تسبيح آن را و يا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 302 *»

آنكه پيغمبر بوده به هر حال اجماعي اسلام و صريح كتاب و سنت است كه پيغمبر ما خاتم پيغمبران است و شريعت او تا قيامت برپاست و شرع او ناسخ شرعهاست پس بايد شريعت او عام باشد و بعد از او پيغمبري بر جن و بر حيوان و نبات و جماد مبعوث نشود و الا خاتم نخواهد بود و بايد آنها هم بر شرع سابق خود راه نروند چرا كه شرع پيغمبر ما ناسخ است براي شريعتهاي سابق وانگهي كه اگر به شرع خود بايستي راه روند بايستي كه حافظ شرع در ميان ايشان باشد يعني نبيي يا امامي بايست در ميان ايشان باشد و نبي بعد از نبي ما و وصي بعد از وصي ما اجماعي است كه نبايد باشد پس معلوم شد كه بعثت پيغمبر ما عام است بر كل موجودات وانگهي كه احاديث شيعه و سني دلالت مي‏كند بر اين و متواتر است كه خدا عالم را از شعاع ايشان خلق كرده و شعاع آفتاب تابع منيرِ ديگر نتواند بود پس جميع عالم بايد تابع شرع او باشند و شرع در هر زمان به حسب صلاح آن زمان ظاهر بود و حال چون خود آن بزرگوار ظاهر شد و شرعش ظاهر شد معلوم شد كه ديگر بايد كل تابع همين شرع باشند و چه مي‏شود و البته همين‏طور است كه از براي اين شرع مرتبه‏ها است چرا كه تكليف جماد غير تكليف نبات است و تكليف نبات غير تكليف حيوان است و تكليف انسان غير تكليف حيوان است و تكليف ملائكه غير تكليف باقي است پس شرع پيغمبر ما را مرتبه‏ها است و به هر قومي تكليف آن قوم را كه خاتم تكليفهاست مي‏رساند.

فصل

مي‏خواهم از دليل عقل براي تو آشكار كنم كه آن بزرگوار بايد خاتم پيغمبران و وصي او خاتم اوصيا و كتاب او خاتم كتابها و شرع او خاتم شرعها و بعثت او بر كل چيزها باشد و تو هم مرا به جمع‌كردن هوش خود كمك كن تا مطلب مرا درست بفهمي و تعجب كني كه اين مطلبهاي بزرگ را چگونه من در اين كتاب عاميانه نوشته‏ام و اين چگونه زبان سهل و آساني است كه خدا به اين بنده ضعيف عطا فرموده است كه از چنين مطالب عليه عاليه به اين قسم عاميانه شرح مي‏دهم و اميدم كه همه‏كس بفهمند و اين كتاب حجتي باشد از خدا براي عوام عجم كه مِن‏بعد نگويند ما عربي نخوانده بوديم و زبان علما را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 303 *»

نمي‏فهميديم.

پس بدان‏كه اين خلق بسيار كه هست در اين عالمها و بعض آنها را مي‏بيني و بعض آنها را به عقل مي‏فهمي البته اين خلق را يك اولي و يك سابقي هست كه خدا اول آن را آفريده بعد چيز ديگر را و بعد چيز ديگر را و همچنين و نمي‏شود كه اولي براي اين خلق نباشد نمي‏بيني كه اولاد حضرت آدم همه به اين بسياري كه هستند مي‏رسند به آدم و حوا و حوا هم از آدم خلق شد پس رسيد به آدم7 و او اول خلق شد و ساير از او خلق شدند و نمي‏بيني كه يك دانه گندم مي‏كاري خوشه‏هاي بسيار مي‏رويد آن خوشه‏ها را كه بكاري چندين من گندم مي‏شود و همچنين هرچه بكاري زياد مي‏شود تا عالم را مي‏گيرد و بازگشت همه اين گندمها به همان يك گندم است و همچنين هر بسياري بازگشتش به يك اولي است كه اول آن آفريده شده است بعد از آن فردهاي بسيار پيدا مي‏شود و اگر چيزهاي بسيار يك‏دفعه خلق مي‏شد و در اول آنها با هم نسبت نداشتند از يك جنس نبودند و از يك نوع نمي‏بودند ببين اين همه حروف كه نوشته مي‏شود اول مركب خلق مي‏شود و اين همه در و پنجره اول چوب خلقت شده است و اين همه موجودات اين عالم اول جسم خلق شده است پس از آن چيزها خلق شده است پس همين كه چيزهاي بسيار پيدا شد بايد ايشان را يك اولي باشد كه اول او درست شود و من از همه‌جوره مثل آوردم تا عالم و جاهل بهره برند اگرچه نگفتم اين چه مثل است و اين چه مثل و چون لامحاله مي‏بايست كه هر بسياري را اولي باشد اين چيزهاي بسيار كه در خلق خداست بايد آنها را اولي باشد و شك در اين نيست و قرآن و سنت هم بر اين گواهي مي‏دهند كه اول اين خلق حضرت پيغمبر آخرالزمان است صلوات اللّه عليه و آله كه خدا او را پيش از همه‌چيز خلقت كرد و بعد ساير عالمها را همه از نور او خلقت كرد پس اوست آدم بزرگ و آدم اول كه كل ملك همه از نسل اوست و ظهور اوست و احاديث شيعه و سني به اين دلالت دارد و به همين جهت كه اول خلق خداست و سابق خلق خداست و كل فيض اول به او رسيده بعد به ساير خلق رسيده است همه مردم و همه عالمها بايد تابع وجود ايشان باشند مثل تابع‌بودن نور چراغ از براي چراغ و همه آنچه نورها دارند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 304 *»

بايد از چراغ باشد و بايد چراغ را آنقدر نور و قوت و قدرت باشد كه بر همه نورهاي خود غالب باشد و بايد به قدر كل آنها علم و فضل و جود و فيض و عطا و كمال داشته باشد كه همه آنچه دارند حتي وجود همه از فيض آن باشد پس به اين دليل جميع موجودات همه رعيت آن بزرگوار مي‏باشند و همه هرچه دارند از ايشان است چرا كه هر فيضي و مددي كه از خداوند مي‏رسد اول به ايشان مي‏رسد و از ايشان نشر به ساير خلق مي‏كند پس چنانكه در وجود همه تابع وجود ايشانند در شرع و دين هم همه بايد تابع ايشان باشند و به جز دين و شريعت ايشان ديني و شريعتي ديگر در عالم نباشد و حال هم همچنين است و ديني جز دين ايشان در جميع عالم نيست نهايت چون فيض كه از صاحب‌فيض مي‏رسد به طور قابليت هركس در آن بروز مي‏كند مثل آنكه آفتاب به يك نهج مي‏تابد و لكن در آئينه‏هاي مختلف به حسب اختلاف رنگ آئينه‏ها بروز مي‏كند همچنين شريعت آن بزرگوار واحد است و لكن در هر عصري و هر عالمي و هر چيزي به حسب قابليت او بروز مي‏كند پس چون در اول قابليتها ناقص است شريعت او را رنگ ديگري باشد و به طور ديگر ظهوري دارد و بعد از آنكه بنيه عالم قوتي گرفت و در آئينه وجودش صفائي پيدا شد آن شريعت بر صفت اصلي خود بروز خواهد كرد و در حقيقت در اين ايام هم شريعت آن بزرگوار به طور واقع بروز نكرده به جهت آنكه باز اندك ضعف در بنيه عالم هست و وقتي كه بنيه عالم قوت گرفت و رجعت آل‌محمد: شد آن‏وقت شريعت او به طور اصلي واقعي بروز خواهد كرد و همين دليل آن است كه بايد شريعت او آخر همه شريعتها باشد و در وقتي كه عالم نهايت استعداد و قابليت را پيدا كرد ظاهر شود و لابد است كه از براي اين مقام مثالي بياورم تا مطلب را معاينه به چشم خود ببيني.

بدان‏كه خداوند عالم در خلقت انسان اول عقل و روح او را خلق كرد در عالم ذر و از او عهد و ميثاق گرفت و او را عارف و دانا و بينا گردانيد بعد از آن آن را عالم به عالم تنزل داد و فروفرستاد تا اينكه به عرش عالم اجسام كه آسمان نهم است رسانيده و همه موجودات كه خلق شده‏اند اول به عرش رسيده‏اند و در آنجا بوده‏اند بد نگفته است كه ٭صورتي در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 305 *»

زير دارد هرچه در بالاستي٭ پس از آنجا ايشان را به خزانه كرسي فروفرستاد و از آنجا ايشان را به خزانه فلك چهارم فرستاد و از آنجا به آسمانها و از آنجا به شعله‏ها و نورهاي كواكب و از آنجا به ابر و از آنجا به باران و از آنجا به زمين پس چون به زمين رسيد نهايت دوري او بود از خداوند عالم و نهايت كثافت و ظلمت و بي‏ادراكي و بي‏شعوري او بود بعد از آن خداوند عالم دست عنايت بر سر آن كشيد و او را باز به سوي خود خواند و مأمور شد كه باز به نهايت قرب حضرت او برگردد پس بناي ترقي گذارد اول مقام جمادي پيدا كرده از آنجا به مقام معدني رفت و از آنجا به مقام نباتي رفت و از آنجا به مقام حيواني رسيد و از آنجا به مقام انساني رسيد و در مراتب انسان سير كرده تا به مقام انسان كامل رسيد و همان عقل و روح و شعور كه در اول داشت در عالم ذر خورده‌خورده بناي بروز را گذارد پس در جمادات مركبه شعور اندكي بيشتر شد و در نبات بيشتر شد و در حيوان بيشتر و در انسان بيشتر و در كامل به قدري كه بود مجملاً كه همان شعور كه در اول ايجاد شده بود همان شعور اينجا در آخر بروز كرد و قاعده همين است كه هرچه در وجود مقدم است بايد در ظهور مؤخر باشد البته نمي‏بيني كه اول طفل نطفه است و مقام جمادي دارد پس علقه شود و مقام معدني يابد پس مضغه شود و مقام برزخي جويد پس عظام شود و مقام نباتي يابد پس گوشت بر او برويد و مقام برزخي تحصيل نمايد پس از آن جنين شود و روح در تن او آيد و حيوان شود و پس از آن بيرون آيد و ابتداي انسانيت او شود و خورده‌خورده در زيادتي باشد تا در وقت تكليف قابل امر و نهي گردد پس از آن مستمر در زيادتي باشد تا چهل‌ساله شود آن‏وقت عقل او كامل شود و نفس او مغلوب گردد پس همان عقل كه در اول در عالم ذر خلق شده بود آخر اينجا بروز كرد و همچنين است حالِ هر اولي اگر تو در مكه باشي مكه را مي‏بيني پس از آنجا هجرت مي‏كني و خورده‌خورده او از نظر تو مي‏رود تا آنكه به نهايت بلاد معموره مي‏رسي پس باز بازگشت مي‏كني به مكه و در آخر سفر به مكه مي‏رسي و مكه را در آخر امر مي‏بيني پس مكه اول بود و آخر شد پس اول حقيقي آخر حقيقي بايد باشد البته پس هركس اول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 306 *»

 ايجاد خداست بايد پيغمبر آخرزمان باشد پس چون به اجماع سني و شيعه و نص كتاب و احاديث آن بزرگوار اول ماخلق اللّه است پس بايد آخري پيغمبران باشد و چون پيغمبري بعد از آن مبعوث نمي‏شود بايد شرع او هم آخري شرعها باشد و مستمر باشد تا روز قيامت و بايد وصي او هم آخري اوصياي پيغمبران باشد چرا كه بعد پيغمبري نخواهد آمد كه وصي داشته باشد و بايد كتاب او هم آخري كتابها باشد چرا كه ديگر وحي جديدي نازل نخواهد شد كه كتابي نازل شود و اين كتاب شرح علوم پيغمبر است و نشانه عقل اوست در اين عالم بلكه خود عقل اوست كه در عالم حروف و الفاظ ظاهر شده است و چون عقل او اول ماخلق اللّه است بايد كتاب او هم آخري كتابها باشد پس بعد از قرآن كتابي نازل نمي‏شود.

و آنچه رسيده است در احاديث كه حضرت صاحب‏الامر مي‏آورد شرع جديدي و كتاب جديدي همين شرع است كه آن را تازه مي‏كند و آنچه در آن به واسطه تقيه و به جهت عدم مصلحت مخفي شده بود آشكار خواهد كرد و كتاب همين كتاب است كه به طوري كه روز اول نازل شده بود و حضرت امير7 جمع فرموده بود و منافقين قبول نكردند و آن حضرت فرمود كه ديگر آن را نخواهيد ديد تا ظهور صاحب‌الامر آن بزرگوار همان قرآن را خواهد ظاهر ساخت و به دست مردم خواهد داد و در آن است تفصيل احوال منافقين و اهل حق و از اين جهت بر مردم شديد خواهد بود چرا كه مذمت پيشوايان خود را در آن خواهند يافت و بر فرضي هم كه كتاب جديدي ديگر اظهار فرمايد منافي با قرآن نخواهد بود و وحي جديدي نخواهد بود نهايت كتابي خواهد بود از تأليف خود آن بزرگوار يا تأليف پيغمبر و حضرت امير7 چنانكه حضرت امام رضا7 كتابي نوشتند در احكام ايشان هم كتابي بياورند در معارف و اسرار و احكام، غرض كتاب پيغمبر همين قرآن است تا روز قيامت و اين كتاب پادشاه همه كتابهاي آسماني است و قطب دايره همه است و مركز همه كتابها و اشرف آنهاست چنانكه پيش گذشت پس به دليل عقل سليم هم واضح شد كه پيغمبر9 خاتم پيغمبران است و حضرت امير7 آخر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 307 *»

اوصيا است و اين شرع آخري شرعهاست از اين جهت فرمودند حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة يعني حلال محمد حلال است تا روز قيامت و حرام محمد حرام است تا روز قيامت و همچنين اين قرآن آخري كتابهاي آسماني است و مهيمن بر همة كتابهاست چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد، بفهم و هوش خود را جمع كن.

فصل

بدان‏كه چون خداوند عالم غيب مطلق است و احاطه به آن و رسيدن به آن ممكن نيست و از جميع صفات خلق خود پيراسته است و او را هيچ شباهتي به خلق نيست و در رتبه ايشان نيست هيچ‏يك از خلق را ممكن نيست رسيدن به او و ديدن او و سخن‌گفتن با او و فيض‏يابي از او پس از اين جهت در حكمت لازم شد كه يكي را خداوند عالم در رتبه خلق برگزيند و اختيار فرمايد كه او معرّي و مبرّي باشد از جميع صفات خلق به قدر امكان و شبيه‏ترين خلق باشد به صفات خداوند عالم تا او را ممكن باشد فهميدن مرادهاي خدا و آگاه‌شدن از مشيت و اراده خداوند و كسي كه در رتبه خلق باشد و پاك از صفات همه خلق باشد نيست مگر معتدل حقيقي كه در وسط حقيقي خلق باشد كه معتدل حقيقي با وجودي كه از جوره خلق است و در عالم خلق است پاك و پاكيزه از همه صفات ساير خلق است آيا نمي‏بيني كه چيزي كه در رنگ معتدل شد مابين سفيدي و زردي و سبزي و قرمزي رنگي پيدا خواهد كرد كه نه سفيد است و نه زرد است و نه سبز است و نه قرمز پس پاك خواهد بود از همه رنگها البته و همچنين چيزي كه در طعم معتدل شد مابين ترشي و شيريني نه ترش خواهد بود و نه شيرين پس همچنين هر چيزي كه معتدل شد مابين چند چيز معري خواهد شد از صفات كل آنها و او را يك صفت خاصه پيدا خواهد شد كه دخلي به سايرين ندارد حال هرچه معتدل بشود مابين كل خلق خداوند عالم البته معرّي و مبرّي باشد از صفت خلق يكجا و او را صفت خاصه خواهد پيدا شد كه هيچ شباهتي به يكي از خلق ندارد پس در اين هنگام او خلقي خواهد شد كه از خلق هست ولي شباهت به خلق ندارد و از هيچ طرف نيفتاده است و در وسط حقيقي ايستاده است مانند دل كه در وسط

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 308 *»

است و هيچ شباهت به ساير اعضا ندارد و او را يك كيفيتي است كه دخلي به كيفيت اعضا ندارد و به اين واسطه قطب همه اعضا و مركز كل اعضا شده است پس چون شباهت به هيچ‏يك از اعضا ندارد و معتدل مابين همه است دارنده صفات همه باشد و اصل و منشأ همه باشد و از اين جهت شبيه‏ترين اعضاست به روح غيبي كه آن هم پاك و پاكيزه است از صفات اعضا پس به اين جهت قابل آن گرديده است كه امر و نهي روح همه به آن رسد و بر مرادات روح اطلاع يابد و به ساير اعضا برساند و آئينة سرتاپانماي روح گردد و مركب او شود و تخت سلطنت او گردد و لباس ظاهري او شود تا به آن لباس درآيد و سخن گويد و مطالب خود را به اعضا بشنواند پس آن قلب قائم‏مقام روح است در ساير اعضا به جهت رسانيدن به آنها و چشم بيناي اوست و دست تواناي اوست و زبان گوياي اوست و پاي پوياي اوست و رخسارة هويداي اوست و اين دل به ساير اعضا خطاب مي‏كند كه من عضوي هستم مثل شما و جسم هستم مانند شما و فرقي مابين من و شما نيست مگر آنكه وحي شده است به من يعني در من افتاده است شعاع روح و نور او و آن شعاع وحي روح است به سوي من كه روح شما و صاحب و مالك و حركت‌دهندة شما يكي است پس هركس از شماها طالب ديدار روح است عمل صالح كند كه آن عمل صالح اطاعت من و روكردن به سوي من و پذيرفتن از من و تولاي من است و ديدار او در من و از من حاصل مي‏شود و به غير از من كسي ديگر در مشرق و مغربِ اعضا نمايندة او نيست پس هركس طالب ملاقات او باشد ملاقات مرا كند كه آن عمل صالح است و هيچ عمل از آن صالح‏تر نيست و مقصود حقيقي از ساير اعمال همه همين توجه به من است كه توجه به روح است و به روح به غير از اين نمي‏توان توجه كرد زيرا كه او چون آتش غيبي است و من از براي او چون شعله هستم پس،

 

 هر كه او مشتاق وصل نار شد   بايدش با شعله دايم يار شد

پس هركس عمل صالح كه انقطاع به سوي من است بجا آورد به ملاقات پرورندة خود كه روح است رسيده است و منم روح ظاهر و ظاهر روح و حقيقت روح غايب است از درك حواس شما و اگر طالب من شويد طالب امر ممكني شده‏ايد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 309 *»

و ميسر است و مي‏رسيد و اگر بي‏وساطت من طلب روح غيبي كنيد محال و ممتنع است كه به او برسيد و طلب محال انسان را ترقي نمي‏دهد و به مطلب نمي‏رساند و عمر خود را در تيه ضلالت و حيرت تلف خواهد كرد و به جايي نخواهد رسيد و بايد طالب روح شريكي براي من قرار ندهد چرا كه روح يكي است و جز يكي را برنگزيند و آئينة جمال خود قرار ندهد چرا كه همين‌كه دو شد هر دو معتدل نتوانند بود و لامحاله يا هر دو از اعتدال بيرونند يا يكي معتدل است و يكي بيرون از اعتدال نمي‏بينيد كه نقطه در وسط دايره يكي است و دو نقطه معتدل در وسط يك دايره نتوان جست پس همين كه دو نقطه جستيد يا هر دو در وسط حقيقي نيستند يا يكي در وسط است و ديگري خارج، حال روح حقيقي به جز در آئينة معتدل ننمايد و به جز معتدل حقيقي كسي از روح غيبي خبر ندهد حال هركس طالب ملاقات اوست با من كسي را شريك نكند چرا كه او لامحاله غيرمعتدل است و چون غيرمعتدل شد پس نماينده روح نباشد پس چون او را نماينده چيزي دانيد آن چيز غير از روح يگانه غيبي خواهد بود و آن شرك به روح غيبي شود پس شرك به من شرك به روح است و توحيد من توحيد روح است و معرفت من معرفت روح و انكار من انكار روح و روكردن به من روكردن به روح است و پشت‌كردن به من پشت‌كردن به روح است بفهم چه مي‏گويم و انصاف ده كه راست مي‏گويم يا نه من ساده‏لوحانه سخن مي‏گويم تو درست بفهم و اگر خوب مي‏خواهي تو هم ساده‏لوح شو كه اينجا سادگي مطلوب است و ساده نماينده ساده مي‏شود آئينه تا صاف و ساده از هر رنگ و نقش نشود نقش روح سادة پيراسته را نخواهد دريافت پس تو عالمانه بفهم من عاميانه مي‏گويم تا به تو و غير تو همه نفع رسد و حجت تمام گردد و اگر اذني مي‏داشتم به همين زبان آسان عاميانه چيزي چند مي‏گفتم كه كوه را طاقت حمل آن نباشد ولي،

 

چون نمايم سينه‌ها تنگ است تنگ

   
    چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ

باز به سر مطلب رويم و هوش خود را جمع كن، پس چون دل معتدل شد آئينه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 310 *»

نماينده روح گرديد و آفتاب جمال روح در آن جلوه‏گر آمد و يگانه دوران گرديد و پيغام‏برنده از اعضا به روح و پيغام‌آورنده از روح به اعضا گرديد و اين مقام مقام رسالت است كه ما در شرح آن هستيم و مقامي است كه پيغمبر مي‏گويد من بشري هستم مثل شما و در ميان مردم راه رفت و اكل و شرب كرد و نكاح فرمود حال ببين كه آن سه‌مقام ديگر چه خواهد بود و كه را ياراي شرح آنهاست و همين مقام را به حقيقت شرح نتوانستم نمايم با باقي چه كنم. پس معلوم شد كه مقام رسالت مقام قطبيت است و مقام غوث خلق است و از اينكه گفتم دانستي كه قطب ملك و غوث عالم متعدد نتواند بود و بايد در هر عصري واحد و يگانه باشد چرا كه آيت توحيد و سرّ تفريد است و آيةاللّه است در عالمين پس قطب را يكي بدان و آن پيغمبر است9 و بعد از آنكه اين عالم را در آن لباس بدرود فرمود به لباس وصي خود جلوه فرمود و باز همچنين به لباس وصي ديگر و در هر عصر همان پيغمبر است كه قائم است در ميان خلق و لكن در هر عصري به يك لباس و در يك عصر به دو لباس هرگز جلوه نفرمايد و شاهد بر اينكه همه لباس اويند قول خود ايشان كه فرمود اول ما محمد است و آخر ما محمد است و وسط ما محمد است و كل ما محمديم و حضرت امير فرمود منم محمد و محمد من است صلي اللّه عليهم اجمعين و همين‏قدر در معرفت قطبيت آن جناب در اين مقام كافي است و زياده بر اين در قسمت چهارم ان‌شاءاللّه خواهد آمد.

 

فصل

بدان‏كه چون دانستي كه قطب حقيقي ملك خدا همان يكي است كه در چهارده لباس بروز فرموده است و هركه غير از ايشان است همه خارج از اعتدال حقيقي هستند ولي مختلفند بعضي نزديك‏ترند به اعتدال حقيقي بعضي دورتر پس معلوم مي‏شود كه هيچ‏يك از آنهاي ديگر آئينه سرتاپانماي روح نمي‏توانند بود به جهت اندك بي‏اعتدالي كه در ايشان است بلكه همين كه پاي بي‏اعتدالي در ميان آمد مانع مي‏شود از نمودن غيب به كلي بلي از آن معتدل حقيقي به قدر قابليت در آن چيزي جلوه‏گر خواهد شد و از اينجا كه ذكر كرديم معلوم شد كه انبيا سلام اللّه عليهم همه مساوي نتوانند شد و در علم و فضل همه يكسان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 311 *»

نخواهند بود و همه آئينه سرتاپانماي اسماء و صفات خدا نتوانند بود بلكه ٭هركس به قدر همت خود خانه ساخته است٭ و هريك به قدر قابليت خود بهره برده‏اند پس ممكن است كه يك نبي چيزي داند كه نبي ديگر نداند و در دانستن آن محتاج به آن نبي يا رياضت و مشقتي باشد كه نفس خود را به اعتدال نفس آن ديگري كند تا آنچه آن دانسته اين هم بداند و ديگر مختلف مي‏شود بعضي تا در اين عالم هستند مي‏توانند به ديگري رسند بعضي در برزخ مي‏رسند بعضي در قيامت و واجب نيست كه نبي علم جميع را داشته باشد و از اين جهت بود كه انبيا در بعضي چيزها درمي‏ماندند و حكم آن را نمي‏دانستند تا آنكه از نبي ديگر بپرسند يا رياضتي بكشند تا به ايشان برسد و سرّ اصل مسئله اين است كه مردم معني نبوت و وحي را نفهميده‏اند و معني نزول جبرئيل و ملائكه را نمي‏دانند اگر مي‏دانستند مي‏فهميدند كه نبي ممكن است كه چيزي را نداند و البته همين‏طور هم بود نمي‏دانستند تا آنكه وحي نازل بشود از جانب خداوند عالم و بدون وحي هرگز نمي‏دانستند و بسيار از وضع اين رساله بيرون مي‏رويم اگر نه شرح وحي را و شرح دانستن انبيا احكام را مي‏كردم تا به حقيقت بربخوري و پيش از اين اشاره‏ها كرده‏ام و اگر هوشي مي‏داشتي خوب برمي‏خوردي و اگر در كيفيت رسيدن وحي روح و نزول خدام روح بر قلب خود نظري كني تفصيل آن را خواهي يافت.

 مجملاً كه مرتبه‏هاي انبيا مختلف است و علمهاي ايشان به تفاوت و كامل حقيقي از هر جهت نيست مگر يك نفر كه آن علمي است كه جهل ندارد و قدرتي است كه عجز ندارد و حياتي است كه موت ندارد و آن پيغمبر آخرالزمان است صلوات اللّه عليه و آله كه اول ايجاد است و همان يك نفر است كه هيچ‌چيز در تمام ملك نيست مگر آنكه بر آن بزرگوار واضح و هويداست و هر وقت التفات به هرچه فرمايد همان ساعت از براي او آشكار است و آنچه از حديثها ظاهر مي‏شود و از قرآن هويدا مي‏گردد و كلمات مشايخ بر آن دلالت مي‏كند و همان حق است آنست كه از براي آن بزرگوار و ساير ائمة اطهار صلوات اللّه عليهم دو مقام است يكي مقام قطبيت ظاهري ايشان و يكي مقام علت ايجاد بودن و سبب خلق خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 312 *»

بودن ايشان.

اما در مقامي كه سبب ايجاد خلقند جميع اشياء براي ايشان مكشوف است به طوري كه محتاج نيستند به التفات جديدي زيرا كه در آن مقام التفات ايشان به جهتي مانع از التفات ايشان به جهتي ديگر نيست نمي‏بيني كه چراغ روشن در همان وقت كه به طرف مشرق ملتفت است در همان وقت به طرف مغرب ملتفت است و چون همه او چشم و گوش است در هر دمي هر طرفي را مي‏بيند و مي‏شنود و حاجت به التفات و گردانيدن رو ندارد و اگر از طرفي غافل باشد آن طرف بايد تاريك شود بد نگفته است:

 

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

   
    اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

پس در آن مقام از جميع جهتها ملتفت جميع جهتها هستند و ايشان را كاري از كاري باز نمي‏دارد و امري از امري غافل نمي‏كند در همان حين كه در مشرقند در همان حين در مغربند و در همان حين كه در آسمان مي‏باشند همان حين در زمين مي‏باشند و در همان زمان كه در غيب هستند در شهاده مي‏باشند مثل آنكه آفتاب در آن واحد از همه‏جا مطلع و در همه‏جا ظاهر است و اين معني را احدي درك نمي‏تواند بكند مگر خود ايشان و تو آن را به آيت آن درك بكن. ببين  نفسي كه در بدن تو است چگونه در همان ساعت كه تربيت سر تو را مي‏كند تربيت پاي تو را هم مي‏كند و در همان دم كه تربيت راست تو را مي‏كند تربيت چپ تو را مي‏كند و در همان آن كه تربيت باطن تن تو را مي‏كند تربيت ظاهر تو را مي‏كند و اين علامت مطلع‌بودن و تربيت‌كردن ايشان است جميع عالم را در يك آن، ببين و بفهم.

و اما در مقام قطبيت و بودن ايشان در مقام بشريت ظاهره پس بسا آنكه توجه به جهتي كنند و به جهتي ديگر متوجه نباشند و نظر به جهتي داشته باشند و به جهتي نظر نداشته باشند و لكن هر وقت بخواهند بدانند بدانند و هر وقت بخواهند نظر كنند بكنند تندتر از چشم برهم زدن مثل آنكه تن ايشان در مدينه بود و در مكه نبود و در ساير بلاد نبود يا در مكه بود و در مدينه نبود و در خانه‏اي بود و در خانه‏اي نبود پس چنانكه از براي تن ظاهر ايشان اين حال بود از براي حواس اين تن

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 313 *»

ايشان هم همين حالت بود پس بسا آنكه ملتفت به جايي نبودند و با وجود آنكه به واسطه روح ايشان آن موجود شده بود لكن ايشان بسا آنكه متوجه او نبودند چنانكه به واسطه ايشان كل عالم موجود شده بود و بسا آنكه در شهري نبودند و با وجود آن آن شهر برقرار بود و علت اين حكايت آن است كه هر مرتبه از مراتب را اقتضائي است و ايشان در هر مرتبه‏ به اقتضاي آن مرتبه حركت مي‏فرمايند پس اقتضاي تن عنصري آن است كه هرگاه به جهتي توجه داشته باشد به جهتي ديگر توجه نداشته باشد و اقتضاي آن آن است كه در آن واحد يك تن در دوجا موجود نباشد و اقتضاي آن آن است كه بخورد و بياشامد و مريض شود و از چيزها صدمه بر آن وارد آيد و سرما و گرما به آن تأثير كند و جميع اعراضي كه به ساير مردم رخ مي‏نمايد به آن تأثير كند و رخ نمايد و ايشان چون خواستند كه در عالم بشر ظاهر شوند بايستي كه بدني گيرند مانند بدن ساير بشر كه بخورد و بياشامد و تشنه شود و گرسنه شود و مجامعت نمايد و شهوت جماع داشته باشد تا آنكه ايشان به آن انس گيرند و يقين كنند كه از جنس ايشان است و در اين هنگام چون معجزه از او سرزند معلوم شود كه مخالف عادت است و از صفات ربوبيت و خدايي است كه در ايشان ظاهر گشته پس از او بپذيرند و به او ايمان آورند پس چون لازم شد كه از براي خود بدن عنصري گيرند لازم شد كه احوالات عنصري هم در آن باشد پس از اين جهت ممكن نشد كه در يك آن ملتفت جميع ماكان و مايكون باشد اگرچه روح ايشان ملتفت جميع ماكان و مايكون بود و به التفات ايشان كل عالم برقرار بود پس روح ايشان به منزله منبعي بود بي‏نهايت كه از آن منبع پي در پي آب فيضها و علمها و قدرتها به اين بدن جاري بود و از اين بدن ظاهر مي‏شد پس مادام كه چيزي از منبع روح به آن بدن جاري نمي‏شد آن بدن عالم و توانا به آن چيز نبود و محتاج بود كه از آن روح فيض به آن برسد و معلوم است كه تا فيض علمي از روح به اين بدن نرسد نتواند به آن علم ناطق شود چرا كه اين بدن ناطق مي‏شود به آنچه در او يافت شود بفهم چه مي‏گويم كه مسئله بسيار شريف و لطيف است و حد وسط است نه در محل تقصير است نه در محل غلو.

و چون ناطق و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 314 *»

فاعل در اين دنيا اين بدن است و اين بدن زماني و مكاني است و نمي‏تواند كه در يك آن در دو مكان باشد و در يك آن در همه زمانها باشد و حركت او در زمان تدريجي است و حركت او در مكانها تدريجي است و همچنين حركت او در صفتها تدريجي است پس ممكن نمي‏شود كه در يك آن هم صحيح و هم مريض و هم پير و هم جوان و هم چاق و هم لاغر و هم بزرگ و هم كوچك و هم كوتاه و هم بلند و هم زرد و هم سرخ و هم سفيد باشد و هكذا باقي صفات پس در صفات به تدريج ظاهر مي‏شود و در زمان و مكان به تدريج جاري مي‏شود و همچنين در دانش و توانايي و ساير احوال و اخلاق چون حزن و سرور و بيم و اميد و منع و عطا و دوستي و دشمني به تدريج بايد جلوه نمايد و خورده‌خورده ظاهر شود و يك‏دفعه به همه اينها ظاهرشدن از طريقه و اقتضاي عالم زمان بيرون است پس بدن عنصري را آن وسعت و ظرفيت نباشد كه به كل اينها در هر آن ظاهر شود لهذا علمهاي بدن ايشان تدريجي بود و خورده‌خورده به بدن ايشان بايستي وارد آيد پس هرچه وارد آمده بود مي‏دانستند و هرچه وارد نيامده بود نمي‏دانستند و همان وارد آمدنِ از روح ايشان به بدن ايشان وحي بود كه نازل مي‏شد زيرا كه از عليين به بدن ايشان وارد مي‏آمد و حق صرف بود كه شائبه باطل در آن نبود پس وحي الهي بود و ملك آورده بود چنانكه هرگاه از سجين خالص چيزي به اين بدن وارد آيد وحي شياطين است چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد كه شياطين به اولياي خود وحي مي‏رسانند و وحي لفظي عربي است و فارسي آن كلام مخفي است و بديهي است كه آنچه به خاطر آدمي مي‏آيد كلامي است مخفي كه اگر از جانب عليين مي‏آيد كلام ملك است كه در قلب سخن گفته است يعني سخن مخفي گفته است و اگر از شبهات و شكوك شياطين بر دل چيزي مي‏رسد وحي شياطين است يعني شبهات و شكوك شياطين و كلام مخفي ايشان است پس هرگاه نفسي مطمئن شد به طوري كه به هيچ‌وجه احتمال در آن نرفت كه آنچه به دل او رسيده از شياطين باشد و يقيناً از جانب عليين است آن الهام الهي و وحي الهي است و اين است كه خدا مي‏فرمايد كه كساني كه اقرار كردند و گفتند كه پرورنده ما خداست و بر اين شهادت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 315 *»

مستقيم شدند ملائكه بر ايشان نازل مي‏شود و با ايشان سخن مي‏گويد كه نترسيد و محزون نشويد و بشارت باد شما را به بهشتي كه شما را وعده كرده‏اند و از اين جهت مادر موسي7 با وجودي كه پيغمبر نبود خدا مي‏فرمايد كه ما وحي كرديم به مادر موسي كه طفل خود را شير بده و مي‏فرمايد كه خداي تو وحي كرد به زنبور عسل كه از كوهها خانه بگير و از درختها هم منزل بگير و زنبور عسل پيغمبر نبود و همچنين، پس هرگاه مؤمن محضي باشد هرچه به خاطر او مي‏رسد الهام الهي است و وحي خدايي و احتمال خطا در آن نيست و لكن اين مقام را علامتي است كه نصيب هركس نيست و هركس نمي‏تواند اين ادعا را بكند و از جمله علامتهاي آن در امت خاتم عليه و آله الصلوة و السلام آنست كه آنچه به خاطر مؤمن مي‏رسد مخالف با شريعت مقدسة اين بزرگوار نباشد چرا كه شرع ايشان آخري شريعتهاست و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت پس اگر به خاطر كسي چيزي برسد بر خلاف اين شرع مقدس البته از وحي شياطين است كه به آن متصل شده و شبهه و شك است كه در دل او افتاده است و همچنين هرگاه احوال و افعال و اقوال اين شخص موافق رفتار و كردار و گفتار ائمة طاهرين نباشد و مخالف آنها باشد پس آنچه در اين هنگام به خاطر او برسد از شبهه‏هاي شياطين است.

بالجمله هرگاه كسي مؤمن محض باشد و شياطين را در او راه نباشد و آسمانها و زمينهاي وجودش به كلي از لوث شياطين پاك شده باشد و پيغمبر عقلش به ملك تنش رجوع كرده باشد و شياطين آن ملك را به كلي كشته باشد پس هرچه بر او وارد آيد الهام و وحي است و مناجات خداست و خطا در آن نيست و كجاست اين مقام, اين جماعت كمترند از گوگرد سرخ و كه گوگرد سرخ را ديده است؟ و آن بزرگواران اول كاري كه در اين زمان كرده‏اند آنكه خود را از خلق منكوس مخفي كرده‏اند و خود را از لوث معاشرت ايشان پرداخته‏اند اگرچه در ميان ايشان راه روند، آه‏آه چه بسيار مشتاقم به ملاقات ايشان و چه كمند ايشان باري از اين جهت الهام خاطر مؤمنين جزئي است از هفتاد جزؤ پيغمبري چه در بيداري باشد چه در خواب كه نظير نبوت است و آيت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 316 *»

رسالت است و لكن به ايشان وحي جديد محال است كه برسد آنچه بر ايشان وحي مي‏شود تفصيل احوال مجملهاي همين شرع مقدس است و جاهلانه مگو كه فلاني مي‏گويد به مؤمنين وحي مي‏رسد و فلاني مؤمن را پيغمبر مي‏داند حاشا معني اين وحي غير معني وحي نبوت و رسالت است معني اين وحي همين به خاطررسيدن است و فهميدن مطلبهاست از اين جهت فرموده‏اند كه هركس بيت شعري درباره ما بگويد مؤيد شده است به روح‏القدس و همچنين درباره كسي كه حرفي خوب زده بود فرمودند مؤيد شدي به روح‏القدس پس روح‌القدس از زبان اهل حق سخن مي‏گويد و روح‌القدس عظيم‏تر از جبرئيل و ميكائيل است پس كسي كه دايم حرفهاي حق مي‏زند و كارهاي حق مي‏كند مؤيد است به روح‌القدس و روح‌القدس به او ياد داده و تعليم نموده است از اين است كه خدا تعريف جمعي از مؤمنين را مي‏كند مي‏فرمايد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه يعني آن جماعت كسانيند كه خدا نوشته است و حتم كرده است در دلهاي ايشان ايمان را و مؤيد كرده است ايشان را به روحي از جانب خودش كه آن روح روح‌القدس است پس كل مؤمنين كه ايمانشان خالص است در همة كارها مؤيد به روح‌القدس مي‏باشند از او و به او مي‏گويند و از او و به او مي‏كنند و هرچه از ايشان ظاهر مي‏شود به روح‌القدس ظاهر مي‏شود و شرح اين مقام را مگر در قسمت چهارم به طور حقيقت بكنيم پس انتظار آن را داشته باش باز برگرديم به سر مطلب كه در دست بود.

پس پيغمبران: چون صاحب بدني هستند زماني كه همه‌چيز را در يك آن نمي‏تواند داشته باشد و بايد بر آن خورده‌خورده در زماني پس از زماني و در وقتي پس از وقتي و در مكاني پس از مكاني چيزها وارد آيد پس آنچه در عالم روح مي‏دانستند خورده‌خورده در زمانها به قدر قابليت هر زمان و به قدر توجه بدن بر ايشان وارد مي‏آمد و آن ورود در ايشان وحي الهي بود كه به واسطه جبرئيل مي‏آمد و جبرئيل حامل آن خاطر بود چرا كه هر چيزي ملكي حامل دارد و ملك حامل آن خاطرها جبرئيل است چرا كه پست‏تر ملكي است از ملائكه متشخص بزرگ و او ركن چهارم از عرش را دارد و آنچه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 317 *»

به ملائكه‏هاي ديگر مي‏رسد همه بايد به اين برسد و از او به اين بدن برسد نمي‏بيني كه طبيعت عنصري پست‏تر از همه مرتبه‏هاست و هرچه از روح غيبي برسد بايد به طبيعت عنصري كه جايگاه او در وسط دل است برسد چرا كه طبيعت جايگاهش آن خون زردي است كه در ميان دل است و همه فيضها و حرارتهاي روح و مددها و فيضهاي غيبي اول به دل مي‏رسد و از دل به ساير بدن پهن مي‏شود پس چنانكه در اينجا همه فيضها به دل مي‏رسد و از آن پهن مي‏شود آنجا هم به همين‏طور اول وحيها از ساير ملائكه به جبرئيل مي‏رسد و از او به ساير انبيا و مرسلين مي‏رسد.

و سبب اين مسئله به طور اجمال آنست كه عرش وجود تو را چهار ركن است ركن اول كه ركن سفيد است و آن در عقل تو است و حامل آن از ملائكه ميكائيل است و ركن دويم ركن زرد است و آن در روح تو است و حامل آن اسرافيل است و ركن سيوم ركن سبز است و آن در نفس تو است و حامل آن عزرائيل است و ركن چهارم ركن قرمز است و آن در طبع تو است و حامل آن جبرئيل است پس فيضها و مددها از ملائكه‏هاي گذشته به جبرئيل مي‏رسد و جبرئيل به بدنهاي پيغمبران مي‏رساند و بدنهاي ايشان عالم مي‏شود پس معلوم شد كه هر خاطري كه به خاطر انبيا مي‏رسد همه وحي است و جبرئيل مي‏آورد اين است كه خدا مي‏فرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي علّمه شديد القوي يعني پيغمبر به هواي خود سخن نمي‏گويد نيست گفتار آن مگر وحيي كه رسيده است و خداوندِ شديد القوي به او تعليم كرده است يا جبرئيل را خدا شديد القوي خوانده است و هر دو ممكن است و اين وحي به تدريج مي‏رسد در عالم زمان و در يك آن دو چيز به خاطر ايشان نمي‏رسد چرا كه بدن زماني است و يك توجه بيش نمي‏تواند داشته باشد از اين جهت خدا مي‏فرمايد ما جعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و چون يك توجه بيش ندارد پس دو خاطر در يك آن به خاطر او نمي‏رسد پس از اين جهت وحي به تدريج مي‏رسد پس تا در مسئله‏اي وحي به پيغمبر نرسد نمي‏داند در اين دار دنيا و از اين جهت بود كه از پيغمبران سؤال مي‏كردند چيزي را و حكم آن را نمي‏دانستند تا وحي برسد و از ائمه: چيزي سؤال مي‏كردند و نمي‏دانستند حكم آن را تا به ايشان الهام بشود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 318 *»

و روح‌القدس ايشان را خبر دهد و اين است كه فرمودند كه از ما مي‏گيرند و نمي‏دانيم و به ما مي‏دهند و مي‏دانيم و فرمودند كه هرچه را بخواهيم بدانيم مي‏دانيم چرا كه توجه مي‏كنند و به خاطر ايشان به الهام الهي مي‏رسد و بعد از تحقيق اين مسئله شريفه خواهي دانست كه ايشان چگونه زهر خوردند آيا ملتفت بودند يا نبودند و اگر نداني عرض مي‏كنم كه پيش از خوردن ملتفت بودند و مي‏دانستند كه زهر دارد اما در آخر كار توجه به جانب مبدء فرمودند چرا كه رحيل نزديك بود و به كلي منقطع شدند به سوي خدا پس از نظر ايشان رفت كه در اين انگور مثلاً زهر است پس تناول فرمودند و همچنين ساير مسائل كه مشكل مي‏شود همه به اين مسئله حل مي‏شود.

و اگر بگويي كه از براي ايشان توجه به جهتي خاص نبود بلكه دايم به كل جهات متوجه بودند گويم بلي روح ايشان چنين بود و اما اين بدن مشهود ملموس ممكن نيست كه چنين باشد به همان جهت كه در يك آن يا هر آن به جميع صفات اين بدن محسوس ملموس متصف نيست به همان جهت داراي همه التفاتها نيست بلي روح ايشان داراي همه التفاتهاي كلي و جزئي هست بلاشك، و شبهه نيست كه اگر التفات به چيزي نداشته باشد آن چيز معدوم مي‏شود پس هوش خود را جمع كن كه گمان نمي‏كنم به اين واضحي در هيچ كتابي اين مطلب را بيابي چون اين مطلب به اينجا رسيد مناسب شد فصلي ديگر.

 

فصل

بدان‏كه چنانكه بدن ايشان زماني است و تدريجهاي زماني دارد و به اين واسطه نتواند كه داراي همه صفات زماني در هر زمان باشد همچنين نفس و عقل ايشان از عالم دهر است و بر آنها تدريجهاي دهري مي‏گذرد و به همين نهج كه دانستي نتواند كه داراي همه صفتهاي دهري باشد در هر جزء دهر پس در آنجا هم به تدريج به ايشان مي‏رسد چنانكه ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل عالم به جميع علم خدا نيستند و به ايشان وحي به تدريج مي‏رسد و ايشان به تدريج به جبرئيل مي‏رسانند پس عقل و روح و نفس هم به طور تدريج دهري داراي علوم و صفات مي‏شود اگرچه هر آني از دهر مثل صدهزار سال اين دنياست و آنچه بدن در صدهزار سال يابد نفس در يك آن مي‏يابد اما باز هرچه باشد از براي آن تدريج است پس چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 319 *»

از براي آن باز تدريج است نتوانند كه داراي جميع علوم باشند در هر حال و بايد به آنها هم در هر آني الهامي جديد شود تا بدانند اما يك الهام دهر به منزلة صدهزار الهام زمان است يعني آنچه بدن به صدهزار الهام مي‏فهمد نفس به يك الهام مي‏فهمد و باز تا الهام نشود چيز تازه نمي‏داند و اما فؤاد را احتياج به الهام جديد نباشد يك الهام به او شده است روز اول از خداوند كه اگر تا ملك خدا هست باقي باشد و باقي هم هست همان يك الهام تمام نمي‏شود و آن يك سخن هرگز تمام نمي‏شود كه احتياج به الهامي ديگر شود و آن يك الهام زيادتي دارد بر همه الهامهاي عقل و نفس و جسد به قدري كه خدا مي‏داند و كسي ديگر نمي‏داند و آن يك الهام هم هرگز تمام‌شدن ندارد به فداي آن الهام كه همان حرف اول آن تا ملك خدا هست كشيده است و تمامي ندارد، آن كأسي است كه جميع شاربان را سرمست ازلي دارد و هرگز به هوش نمي‏آيند و اگر تو را حوصله‏اي مي‏بود از اوصاف اين الهام چيزي چند ذكر مي‏كردم كه هيچ گوشي نشنيده باشد و هيچ ادراكي برنخورده باشد و نهايت مرتبه الهام همين فؤاد است و چون زمان را في‏الجمله قابليتي پيدا شده است قدري ديگر از شرح اين مقامها ذكر مي‏نمايم و قدمي بالاتر مي‏گذارم خداوند حافظ است ان‌شاءاللّه‌تعالي.

بدانكه نهايت الهامها همين مقام فؤاد است كه شنيدي و بنده را بالاتر از مقام فؤاد مقامي ديگر نباشد و علمش زياد از علم فؤاد نمي‏شود و لكن بالاتر مقامي هست كه آن مقام بنده نيست و بنده به آن مقام نمي‏رسد چنانكه جسم هرگز به مقام نفس نمي‏رسد و نفس هرگز به مقام عقل نمي‏رسد و عقل هرگز به مقام فؤاد نمي‏رسد فؤاد هم هرگز به مقام بالايي نمي‏رسد و چنانكه اول مرتبه اجسام عرش است پس اسم جسم بالاتر از آن گفته نمي‏شود و اول مرتبه نفوس عرش عالم نفوس است و بالاتر از آن اسم نفس گفته نمي‏شود و اول مرتبه عقلها عرش عالم عقلهاست و اسم عقل بالاتر از آن گفته نمي‏شود همچنين اول مرتبه خلق و بنده فؤاد است و بالاتر از آن اسم بنده و خلقي برده نمي‏شود پس اول جايي كه به آن اسم زيد مثلاً گفته مي‏شود فؤاد اوست و آخر جايي كه به آن اسم زيد گفته مي‏شود جسم اوست و در اين مابين همه‌جا زيد است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 320 *»

ديگر بالاتر از مقام فؤاد اسم زيد گفته نمي‏شود پس نهايت معرفت زيد از فؤاد است و تا فؤاد است بفهم چه مي‏گويم.

و اما بالاتر از فؤاد مقامي ديگر باشد كه آن مقام را مشايخ و بزرگان ما به طور صريح و فاش در كتابهاي خود بيان نفرموده‏اند و در درسهاي خود ذكر نفرموده‏اند زيرا كه زمان را صلاحيت آن نبود و الحال في‏الجمله صلاحيتي پيدا شده و بعضي نفسها كه مستعد بوده‏اند قدرت بر شنيدن اشاره به آن مقام را پيدا كرده‏اند لهذا اشاره رفت و مي‏رود اما كو آن فهمي كه از اين اشاره‏ها به تفصيل بفهمد و به آن ايمان آورد چنانكه قبل از شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه ذكري از فؤاد در مابين حكما و علما نبود و اول وجود را همان عقل مي‏دانستند و آن بزرگوار آمدند و از كتاب و سنت بيرون آوردند كه مقام فؤادي هم هست و برهانهاي عقلي بر آن اقامه فرمودند تا آنكه صاحبان سعادت و فهمِ صحيح تصديق نمودند و لكن بالاي آن مقام هم مقامها هست كه هنوز صلاح در ابراز آنها نشده است و به طور صريح نمي‏توان نوشت و اگر كسي بنويسد اولاً محل انكار عام و خاص شده الا قليل و آن قليل هم به غير از آن طوري كه هست مي‏فهمند و يحتمل به اين واسطه كافر شوند پس اولي پوشيدن آن مقام است تا زمانش بيايد.

 مجملاً بنده در هر عالمي و هر مقامي محتاج به تعليم است و محتاج به فيض و مدد است آن كه محتاج به فيض و مدد نيست آن خداوند عالم است جل‏شأنه و خداوند عالم محيط است به همه چيزها و همه موجودات را مي‏داند و علم او زياده و نقصان نمي‏پذيرد و به غير از خدا هركس مي‏خواهد باشد و در هر مقام كه مي‏خواهد باشد خواه غيب و خواه شهاده خواه امر خواه خلق محتاج به تعليم مي‏باشند و علم ايشان آناً‌فآناً زياده مي‏شود از اين است كه خداوند پيغمبر خود را تأديب كرده مي‏فرمايد و قل رب زدني علماً يعني بگو اي پيغمبر كه خدايا علم مرا زياد كن و پيغمبر به جهت اطاعت خدا در دعا فرمود رب زدني فيك تحيراً يعني خدايا تحير مرا در خودت زياد كن پس دايم طالب زيادتي است بلكه در هر نماز دو دفعه مي‏فرمود اهدنا الصراط المستقيم يعني هدايت كن ما را به راه راست پس معلوم شد كه پيغمبر9 دايم طالب زيادتي است و دايم از خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 321 *»

علم مي‏طلبد و خدا هم به او علم عطا مي‏كند و در هر ساعتي چيزي به آن بزرگوار در هر عالمي مي‏رسد كه پيش‏تر نداشت و اين است فرق ميان خدا و خلق كه خلق احتياج به مدد و فيض دارند و زياده و نقصان دارند و خدا احتياج به مدد و فيض ندارد و زياده و نقصان نمي‏شود بفهم اگر فهمي داري و الا تسليم كن و مباش مثل آن جماعت كه مي‏خواهند معرفتي اظهار كنند و فضيلتي بگويند غلو مي‏كنند و مي‏گويند پيغمبر احتياج به زيادتي نداشت و ترقي نمي‏كرد و به اين واسطه خدا را متناهي قرار دادند و گمان كردند كه خلق به آن مي‏رسد نعوذباللّه و اگر خلق به خدا نمي‏رسد پس هميشه محتاج و فقير است و هميشه فقير نادار است آنچه را كه به آن فقير است و محتاج به آن است كه كسي ديگر به او بدهد. باري غني مطلق خداست و بس و هركه جز اوست از پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله گرفته تا خاك همه فقير و محتاج و ممكن مي‏باشند بد نگفته است ٭گر حفظ مراتب نكني زنديقي٭.

برويم به سر آن مطلب كه در دست بود و آن آن بود كه بدن پيغمبر9 در اين دار دنيا چون زماني بود مددهاي زماني مي‏خواست يعني در هر زماني مددي جسماني زماني بايستي به او برسد و هر مددي غير از ديگري بود البته پس در هر زمان چيزي مي‏دانست كه پيش‏تر نمي‏دانست البته يعني بدن او نمي‏دانست يعني به خاطر او نگذشته بود و از درياي نفس او به حياض بدن او جاري نشده بود و در هر زمان بدن او را چيزي جديد به خاطر مي‏رسد كه پيش‏تر به خاطر نرسيده مثل خود تو كه در آني ملتفت يك مسئله هستي از مسئله‏هاي علم عربيت و ملتفت باقي مسئله‏ها نيستي و در آنِ دويم ملتفت مسئله ديگر مي‏شوي و از مسئله اول رومي‏گرداني و باقي مسائل را هم ملتفت نيستي و همچنين و با وجود اين نفس تو عالم به مسئله‏هاي عربيت هست و به هيچ‏وجه جهل به آن ندارد و از هر مسئله كه بپرسند في‏الفور مي‏داني و لكن در اثناي نماز بپرسند و تو مأمور به توجه در نمازي و نبايست كه توجه به غير خدا كني در آن وقت آن مسئله نحو به خاطر تو نمي‏رسد بعد از آنكه نماز را تمام كردي آن‏وقت از نفس تو بر قلب تو وارد مي‏شود كه عرب در اين مسئله اين‏طور مي‏گويد بفهم چه مي‏گويم با قلب مجتمع همچنين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 322 *»

در وقتي كه پيغمبر مأمور است از جانب خدا به توجه به امري ديگر لامحاله بايد عصيان نورزد و متوجه آن امر باشد و در آن‏وقت اگر كسي مسئلة ديگر بپرسد البته به خاطر او نمي‏رسد جواب آن مسئله به جهت آنكه نفس قوي است و به همان راهي كه مأمور است مي‏رود و ملتفت غير آن راه نمي‏شود پس به خاطرش نمي‏رسد جواب آن سائل تا هر وقت كه مأمور به التفات شود آن وقت به خاطرش مي‏رسد و از درياي نفسش در حياض بدنش آب جواب آن مسئله جاري مي‏شود پس مي‏رسد آن امر به طبيعت آن بزرگوار و از طبيعت او جاري مي‏شود بر قلب او و اين است كه خدا مي‏فرمايد نزل به الروح الامين علي قلبك يعني قرآن را روح‌الامين فرود آورده است بر قلب تو پس از قلب جاري مي‏شود در دماغ او و از آنجا جاري مي‏شود بر لسان او پس نطق نمي‏كند مگر به وحي خاص از خداوند عالم چنانكه خدا مي‏فرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي يعني پيغمبر9 سخن نمي‏گويد از هواي خود نيست سخن او مگر وحيي كه رسيده است بفهم، پس تا بر قلب او وحي نرسد نمي‏داند البته چه در اين عالم چه در عالمهاي ديگر در هر جايي وحي مناسب آنجا ضرور است و اميدم كه مسئله به طوري واضح شده باشد كه محتاج به احدي در اين مسئله نشوي و ديگر شك نكني چرا كه از آفتاب واضح‏تر شد ان‌شاءاللّه و به همين‏جا ختم مي‏كنيم بيان مقام رسالت را و بعد از اين هم در قسمت امامت ان‌شاءاللّه بيانهاي ديگر خواهد آمد كه در مقامات پيغمبر ضرور است پس مترقب باش و لاحول و لاقوة الا باللّه.

 

 

مطلب چهارم

در بيان حقيقت معراج است و اين هم مسئله‏اي است بسي مشكل و عقلهاي حكما و علما در آن حيران مانده است و خلافهاي عظيم در اين مسئله كرده‏اند و هريك به طرفي افتاده‏اند بعضي زياد رفته‏اند و بعضي تقصير كرده‏اند و به حقيقت آن نرسيده و بعضي انكار طريقة معروف ميان مسلمين را كرده‏اند و بعضي نفهميده تسليم و تصديق كرده‏اند و باز خانه اينها آبادان و قليلي هم از حكما به كنه آن برخورده‏اند خلاصه به طوري كه بر همه عوام و خواص به طور معرفت و

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 323 *»

حقيقت ظاهر شود الي‏الآن نشده است و مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم هم در كتب خود با هزار پرده ذكر فرموده‏اند و صلاح آن زمان زياده بر آن نبوده و سرّ آن هم اين است كه اين مسئله شريفه محتاج است به علمهاي بسيار كه تا انسان آن علمها را نداند ممكن نيست اين مسئله را به طور حقيقت بفهمد و به كنه آن برسد. از آن جمله علمهايي كه در اين مسئله ضرور است علم هندسه و علم هيئت است و علم مجسطي است و علم جغرافيا است و علم مناظر و مرايا است و علم طبيعي است و علم الهي است و علم صناعت فلسفي است و علم طب است و علم انطباع است و علم سيميا است و علم اوفاق است و علم بيان و علم معاني و علم ابواب است و علم ضم و استنتاج است و علم تقارب و تباعد است و علم اقترانات و نسب است و علم نجوم و علم رخائم و علم استحالات و علم انعكاسات است و علم ابعاد اجرام و علم جرثقيل و علم مشاكله است و امثال اينها كه اگر انسان اينها را به حقيقت نداند از اين مسئله به طور حقيقت بهره نخواهد برد و مردم زمان كم‏همت و پست‏طبيعت، و به خاطر ايشان مي‏رسد كه همين كه عربي خواندند ديگر جميع مسائل را مي‏فهمند پس همين‏قدر كه دانستند بعضي قواعد لغت عرب را مي‏خواهند تصرف در همه علوم و مسائل كنند و اين نخواهد شد و همه‌چيز را نخواهند فهميد پس مشايخ ما اجلّ اللّه شأنهم اين مسئله را مكتوم و پوشيده داشتند و در بعضي كتابهاي خود في‏الجمله بياني فرمودند و عوام ملاها چون از علوم مذكوره اطلاعي نداشتند وحشتي كردند و وحشتي انداختند و درصدد رد آن بزرگواران برآمدند و ندانستند كه نور خدا پنهان نمي‏شود و ندانستند كه حق يوماً فيوماً در ازدياد است و باطل در اضمحلال اينك بر آنها مروري كن و ببين كه اثري از آثارشان نمانده و به عبث با اولياي خدا كوبيدند و ساعد خود را رنجه كردند و ثمري جز ندامت نخواهند چيد پس اگر تو نمي‏خواهي كه از جمله ايشان باشي و نمي‏خواهي كه در آخر امر به ندامت افتي گوش و هوش خود را بدار و بفهم چه مي‏گويم و بحول اللّه و قوته و كرمه و جوده چنان بياني كنم كه حجت بر عالم و جاهل و ناقص و كامل تمام شود و به همان رسم قديم الفاظ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 324 *»

عاميانه بگويم و به طور رُستاقيان مطلب را بيان كنم تا همه‏كس بفهمند و بفهمند مقدار جماعتي را كه بر آن بزرگواران نفهميده رد كردند و ندانسته افترا بستند، كردند آنچه كردند و ندانستند كه چه كردند، و امري خطير را من در اين كتاب متصدي شده‏ام و كاري بزرگ پيش گرفته‏ام كه اين مطالب را عاميانه مي‏نويسم و اين كتاب را كسي قدر نمي‏شناسد مگر آنكه قلم بردارد و بنويسد و آنگاه ببيند كه نمي‏تواند يك مطلب از مطالب را به اين‏طور عاميانه بيان كند آنگاه تصديق اين كتاب را خواهد كرد و قدر آن را خواهد دانست و لكن بسا باشد كه متوسطين ملاها از اين كتاب بخندند و از عاميانه‌بودن آن حمل بر عجز من يا عامي‌بودن من كنند ساير كتب علمي ما حاضر است و آنها جواب از خنده متوسطين خواهند داد باري غرض بيان حق است هركه خواهد بخندد و هركه خواهد تصديق كند پس چون اين مسئله بسيار بسيار بسيار مشكل است محتاج به چند فصل است كه عنوان شود و لكن معذورم از بيان اموري چند كه اگر ذكر كنم عوام نمي‏فهمند و محتاج به خواندن علوم است و مع‏ذلك اميدوارم كه به زباني بگويم كه بسياري از آن را بدون آن علوم بفهمند و تصديق كنند اگر سعادتي داشته باشند.

 

فصل

بدان‏كه اولاً واجب است در اين مسئله و باقي مسائل هم كه اين مقدمه را بداني كه حضرت پيغمبر9 تشريف‏فرماي اين عالم شدند در وقتي كه مردم بعضي بت مي‏پرستيدند و بعضي سنگها را مي‏پرستيدند و بعضي درختها را مي‏پرستيدند و بعضي حيوانات را مي‏پرستيدند مانند گاو و امثال آن و بعضي آفتاب و ماه و ستارگان را مي‏پرستيدند و بعضي آتش مي‏پرستيدند و همچنين همه در وادي ضلالت حيران و سرگردان و در ميان عرب ظاهر شد كه عصبيت آنها و حميت و كبر آنها از همه‌كس بيشتر بود و تعصب بتها و طريقة جاهليت خود را از همه‌كس بيشتر مي‏كشيدند پس آن بزرگوار آمد و طريقه حقه و ملت بيضا را در ميان مردم آشكار كرد و خورده‌خورده كارش به بيزاري‌جستن از آنها رسيد و اظهاركردن كفر آنها و نجاست آنها و لعن بر آنها و بر خدايان آنها و خورده‌خورده امرش به مقاتله رسيد و جهاد كرد و با ضرب شمشير امر خود را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 325 *»

ظاهر كرد و بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد و بالاتر از كشت و كشتار امري ديگر نيست پس چيزي كه در دين خدا باشد و واجب باشد اعتقاد مردم فرونگذاشت وقتي كه جهاد و قتل را بر خود گذارده بود ديگر خوفي نداشت كه امري را پنهان كند پس همه آنچه واجب بود و از دين خدا بود و مي‏بايست مسلم به آن اعتقاد كند در ميان مردم ظاهر كرد و به ضرب شمشير به گردن ايشان گذاشت و مردم هم داخل در امر شدند و خورده‌خورده امر دين خود را آشكار كرد تا آنكه وحي نازل شد و آيه آمد كه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا يعني امروز كامل كردم براي شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براي شما اسلام را كه دين شما باشد پس اگر چيزي مانده كه فرمايش نشده بود اين آيه بي‏جا بود پس تمام آنچه بر مسلمين واجب بود فرمايش رفت و از اين جهت فرمودند كه حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة پس حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت و شريعت او آخري شريعتهاست و سنت او آخري سنتها و كتاب او آخري كتابها.

پس چون اين مسئله محقق شد پس عرض مي‏شود كه هر مسئله خواه بزرگ و خواه كوچك خواه واضح و خواه مشكل خواه در معرفتها و خواه در ساير امور كه مخالف اين كتاب و اين سنت و اجماع اين مسلمين باشد باطل و از درجه اعتبار ساقط است. ميزاني در ميان مردم گذارده‏اند كه اجماع مسلمين باشد هر حرفي را بايد با اين ترازو سنجيد اگر درست است و با هم موافق است معلوم است كه از جانب پيغمبر است و معلوم است كه از جانب خداست و حق است و هرچه با اجماع اين مسلمين مخالف است معلوم كه با قول پيغمبر مخالف است و مخالف قول خداست.

و اگر جاهلي گويد كه اجماع مسلمين چه دلالت بر قول پيغمبر دارد؟ مي‏گويم به او كه چنانكه تو چين را نديده‏اي و لكن از تواتر قول مردم و كسان بي‏غرض بسيار شنيده‏اي يقين داري كه ولايت چين هست و شك در اين نداري و هركس بگويد نيست البته سفيه و بي‏عقل است در نزد تو و در اين شبهه نيست همچنين هرگاه جميع مسلمين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 326 *»

در هر عصري طوري را دين خود قرار داده‏اند و اتفاق بر آن دارند و آن را از دين اسلام مي‏دانند و آن را طريقه پيغمبر مي‏دانند چگونه يقين نمي‏شود كه اتفاقي اينها دين پيغمبر و قول پيغمبر است9 شك در اين نمي‏كند مگر كسي كه مبتلا به وسواس باشد و الا همان قسم كه به سيرت سلاطين سلف علم به هم مي‏رسانيم همان قسم به سيرت پيغمبر9 علم به هم مي‏رسانيم و در اين شك نيست پس معلوم شد كه اتفاق مسلمين بر حق است و مخالف ايشان باطل است البته و از طريقه و سنت پيغمبر9 خارج است پس كدام ترازو از اين محكم‏تر و عدل‏تر و كدام شاهد و گواه از اين بهتر سبحان اللّه مردم جاهل در بعضي مسائل از ما كرامت مي‏خواهند جميع معجزات پيغمبر دليل حقيت قول ما است وقتي كه ما موافق اجماع مسلمين سخن بگوييم ديگر كرامت براي چه مي‏خواهند باري همين قاعده را در دست بگير و قول هركس را كه مي‏شنوي به اين ترازو بسنج و مقدار هركس را به همين قاعده كه ذكر شد بدان اگر كسي در اين دين است كه ميزان همين است و اگر از اين دين خارج است پس او داند و كار خود ما را به او كاري نيست و از براي او اطاعتي نه.

و همچنين هر مطلب كه از ما مي‏شنوي طلب ميزان كن كه به حول و قوه خداوند به اين ميزان سنجيده شده است و در اين ترازو راست است و آنچه شنيده‏اي كه فرموده‏اند كه بر هر حقي حقيقتي است و بر هر صوابي نوري است همين شريعت است حقيقت هر حقي و همين است نور هر صوابي و اين مطلب را اگرچه همه‏كس ادعا مي‏كنند لكن خداوند تو را عقلي داده است و به قدر عقل تو تو را تكليف كرده است تو همين‌قدري از روي غفلت و بي‏فكري تقليد كسي را مكن و فهم خود را به كار بر و عقل خود را حاضر كن و خود به عقل خود بسنج كه لامحاله خداوند عالم آنقدر كه از تو خواسته است به تو خواهد رسانيد و به تو خواهد فهمانيد و مقدار هركس را به قول او بفهم نه آنكه قول مردم را تسليم كني كه مي‏گويند كه فلاني عالم است بلكه گوينده احمق باشد تو چرا اطاعت احمقان نمايي پس اين فصل را بدان و زيور گوش خود گردان.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 327 *»

فصل

بدان‏كه حضرت پيغمبر9 در هر عالمي از عالمها قطب است و آيت يگانگي حق سبحانه و تعالي است در آن رتبه پس در هر رتبه به منزله دل است كه خلاصه بدن است و لطيف‏تر اجزاي بدن است و مراد ما از دل نه آن تكه‌گوشت است كه در وسط سينه انسان است زيرا كه آن گوشت غليظتر و سخت‏تر گوشتها است چنانكه گاهي از حيوانات را ديده‏اي بلكه مراد ما از دل آن روح بخاري است كه در ميان اين دل ظاهري است و آن روح بخاري نيز جسم است چرا كه بخار است مانند بخاري كه از آب گرم برمي‏خيزد و بخار جسم است پس روح بخاري جسم است كه از بخار خون در ميان دل ظاهري حاصل مي‏شود و لطافت آن مانند لطافت فلك مي‏شود و بد نيست كه شرح اين معني را بيشتر ذكر كنم چرا كه مقصود ما در اين كتاب معرفت كامل است و آن حاصل نمي‏شود مگر آنكه به حقيقت چيزي برخوري.

پس عرض مي‏شود كه غذائي كه انسان به جهت خود مي‏گيرد اول آن را با دندانهاي خود آس مي‏كند و با آب دهن خود آن را خمير مي‏كند كه صالح شود از براي فرودادن و همين به منزله يك حل و هضم است از براي غذا و اين طبخ در مرتبه اعراض است در اين دنيا و به واسطه رطوبت دهن كه متولد است در بدن انسان شباهتي به اجزاي بدن پيدا مي‏كند و مناسب بدن انسان مي‏شود پس چون وارد معده شود حرارت معده آن را فرومي‏گيرد و آن را در معده طبخ مي‏دهد تا آنكه هم‏چون كشكاب شود و اين هضم دويم است و اين طبخ به منزله جماد و معادن اين دنيا است پس جگر با آن رگهاي نازك كه به معده دارد مي‏مكد آب صاف آن كشكاب را و آن رگها مثل صافي آن كشكاب را صاف مي‏كند و ثُفل آن در معده مي‏ماند و از مجراي خود دفع مي‏شود و آب صاف آن كه همه جوهر و روح و نفس و لطيف غذا را به خود گرفته است به جگر مي‏رود و در جگر باز طبخ مي‏شود در مرتبه سيوم و اين طبخ به منزله نبات است در دنيا و در اينجا اين آب نيز طبخ مي‏گيرد و جوهر خالص آن از غير خالص جدا مي‏شود و غير خالص آن را گرده به خود مي‏كشد و از مجراي بول دفع مي‏شود و جوهر خالص آن در همان‌جا به چهار قسمت مي‏شود و چهار خلط بدن آنجا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 328 *»

پيدا مي‏شود كه آن صفرا و بلغم و خون و سودا باشد و از آنجا خون خالص لطيف صافي به دل مي‏رود و صفرا به زهره مي‏رود و سودا به طحال مي‏رود كه سپرز باشد مجملاً آن خون خالص لطيف كه به دل رفت در آنجا طبخي ديگر مي‏گيرد و اين طبخ چهارم است و اين طبخ مقام حيوان را دارد در دنيا پس در اين طبخ آن خون صاف لطيف بخاري مي‏شود روحاني كه در صفا و لطافت مانند جسد افلاك باشد تفكر كن اين چه خلقت است و چه نظم است در امر و چه تدبير است اللّه اكبر و له الكبرياء في السموات و الارض لا اله غيره پس آن بخار لطيف مقام حيوان را به هم مي‏رساند زيرا كه مثل لطافت فلك قمر مي‏شود كه آسمان اول است و از اين جهت روح حيواني به آن تعلق مي‏گيرد و به حركت درمي‏آيد و حيوان مي‏شود و پس از آن اين بخار بالا مي‏رود در سر انسان و در آنجا پنج موضع است كه اين بخار به هر موضعي كه مي‏رسد لطيف‏تر مي‏شود و در هر موضع به لطافت فلكي مي‏شود و روح آن فلك در او و از او آشكار مي‏شود پس در منزل اول به لطافت فلك عطارد شود و روح فكر به آن تعلق گيرد و در منزل دويم به لطافت فلك زهره شود و روح خيال به آن تعلق گيرد و در منزل سيوم به لطافت فلك مريخ شود و روح توهم به آن تعلق گيرد و در منزل چهارم به لطافت فلك مشتري شود و روح علم به آن تعلق گيرد و در منزل پنجم به لطافت فلك زحل شود و روح عاقله به آن تعلق گيرد و چون اين منازل را طي كرد به اعتدال فلك شمس شود و روح ماده به آن تعلق گيرد و مستولي شود بر افلاك وجود و مالك ادراكهاي خود شود و در حقيقت اين حالتش را از منزلي كسب نمي‏كند و به طبخ و هضم و تلطيف طبيعي جسماني نشود و اين مقام براي او حاصل مي‏شود به عمل‌كردن به شريعتها و آداب و سنن چنانكه چهار مقام ديگر هم به طبخ و هضم جسماني نشود و محتاج است به حرارتي ديگر و آتشي ديگر تا طبخي ديگر دهد و آن حرارت حرارت غريزي است كه در بدن انسان حاصل مي‏شود از عمل‌كردن به شرايع و اين حرارت را طبيبان جسماني نفهمند و معالجات ضعف و قوت و صحت و مرض آن را ندانند و اين كار كار طبيب روحاني و عالم رباني و وليّ صمداني است و بس و حرارت آن هفتادمرتبه قوي‏تر است از حرارت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 329 *»

 طبيعي جسماني به قسمي كه آنچه حرارت طبيعي در عمري مي‏كند آن حرارت در طرفةالعيني مي‏نمايد و با آن حرارت دفع جميع امراض و اعراض را مي‏توان كرد و زياده از اين در اين كتاب عاميانه نمي‏توان اين حرفها را نوشت چرا كه از ادراك ايشان بالاتر مي‏رود و لكن همين حرفهاي عاميانه چون از عالم صادر شده است روح علم را دارد اگر به تدبر در آنها نظر كني خواهي فهميد چيزي چند را كه از فهم اين مردم بالاتر است پس چون انسان عمل به معالجات انبيا و اوليا كرد و به سنت و روية ايشان رفتار كرد و دفع مرضهاي خود را به آن روش كرد آن روح ترقي مي‏كند و لطيف مي‏گردد و به منزله فلك منازل مي‏شود و روح طبع غيبي در آن پيدا مي‏شود و چون باز عمل كرد و سستي ننمود همان روح به آتش اعمال طبخي ديگر گيرد و لطيف‏تر شود و به آن واسطه به لطافت فلك بروج گردد و روح نفس ناطقه در آن پيدا شود و باز چون عمل نمايد و فتوري به هم نرساند به آتش اعمال طبخي ديگر گيرد و به لطافت كرسي شود و روح ملكوتي به آن تعلق گيرد و باز چون به اعمال شايسته سلوك نمود از اين مقام نيز ترقي كند و لطيف‏تر گردد تا به لطافت عرش رحمن شود و به آن روح عقل تعلق گيرد و اين شخص در زمره اولواالالباب گردد و صاحب دل شود و اين است دل كه ما مي‏گوييم و اين بخار وقتي كه به اين سرحد رسيد قلب و قطب حقيقي مي‏شود اين است كه خدا مي‏فرمايد كه صاحب دل متذكر مي‏شود و اگر اين تكه‌گوشت بود كه همه‏كس داشتند و اگر روح حيواني بود نيز همه‏كس داشتند پس همه‏كس بايد متذكر شوند حاشا دل حيواني غير از دل انساني است پس دل انساني به لطافت عرش است از اين است كه فرموده‏اند قلب المؤمن عرش الرحمن يعني دل مؤمن عرش رحمن است و معلوم است كه وقتي كه به لطافت فلك يازدهم شد عرش مي‏شود و همان سرّ كه در عرش است در آن ظاهر مي‏شود و محل استواء رحمن مي‏گردد چنانكه خداوند مي‏فرمايد الرحمن علي العرش استوي پس در اين هنگام اسرار رحمن از آن ظاهر شود و نور رحمن ظاهر و باطن آن را فراگيرد به طوري كه او را از خود بي‏خود كند و او را فاني در جنب خود نمايد و تا اينجا به عملهاي شرعي مي‏شد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 330 *»

شخص خود را رياضت بدهد و پاك نمايد به طوري كه گفته‏اند كه ٭پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز٭ و چون از اين مقام بگذرد ديگر تلطيف به اعمال شرعيه نشود و حرارت نار شرعي در آن اثر نكند چنانكه نار طبيعي جسماني فلكي از مقام عاقله كه گذشت ديگر اثر به آن نكرد و باعث ترقي آن نشد و محتاج به آتشي ديگر شد كه آتش شرعي باشد همچنين از مقام عرش كه مي‏خواهد بگذرد به آتش شرع و اعمال شرعيه ديگر طبخ نگيرد و زياده از آن ديگر ترقي نكند پس آتشي مي‏خواهد از تأييد الهي و انوار رباني كه آن آتش محبت است پس چون آتش محبت در آن يافت شود او را بالا بكشاند و به سوي محبوب برد و اين آتش محبت از اثر جذبه محبوب است و دخلي به آتش عمل و سعي و كوشش ندارد اگرچه حاصل نشود آتش محبت مگر بعد از آتش سعي و كوشش چرا كه تا به مقام عرش نرسد از آنجا درنگذرد و ممكن نيست كه خاك به واسطه نار محبت به مافوق عرش رود و اين منزلها را طي نكند پس چون اين منزلها را بايد طي كند بايد در هر منزل به آلات و ادوات و زاد و راحله آن منزل حركت كند نان و پنير به آتش محبت خون نشود و چون در منزل اول است هضم مي‏خواهد و نار طبيعي مي‏خواهد تا آس شود و كيلوس و كيموس شود در معده و جگر تا خون شود و همچنين به آتش جگر كه آتش نباتي است ممكن نيست كه روح حيواني شود و هرچه آتش نباتي به آن كار كند ديگر طبخ زياده نگيرد مثل طلا كه چون به سرحد اعلا رسيد ديگر در آن، آتش كاري نكند و آن را از هم نريزد حال تدبيري ديگر بايد تا از هم پاشد و به اصطلاح مكلس شود بفهم چه مي‏گويم پس حرارت فلكي مي‏خواهد تا روح شود و آن در قلب است و سر و چون كار فلك‌بودن آن به انجام رسيد آتشي ديگر مي‏خواهد تا مساوي آن پنج فلك ديگر شود و آتش فلكي ديگر به آن كارگر نشود چنانكه در مثل گذشت پس آتش شرعي مي‏خواهد تا از آن مقام بگذرد و چون مساوي عرش شد ديگر آتش شرعي به آن كارگر نشود و مانند طلا گردد كه در معدن طبخ كامل يافته و ثابت شده ديگر به واسطه اين آتش نسوزد مگر تدبيري ديگر شود همچنين همين كه عرشي شد ثابت مي‏شود و به اقصي مراتب مي‏رسد پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 331 *»

ديگر آتشي كه غايتش آنجاست از آنجا آن را نگذراند پس تدبير ديگر خواهد تا از آن مقام پروازي ديگر كند و آن آتش محبت است و آتش محبت از سعي و عمل انسان نباشد چنانكه آتش شرعي انساني از سعي و عمل حيوان نبود و آتش حيواني فلكي از سعي و عمل نبات نبود و آتش نباتي از سعي و عمل جمادي نباشد كه آتش معده است بفهم چه مي‏گويم و عبرت‌گير كه اين مطالب عاليه و حكمتهاي رفيعه چگونه در اين الفاظ عاميانه ظاهر مي‏شود و خداوند بر قلم اين ناچيز جاري مي‏كند.

 

اين همه آوازها از شه بود   گرچه از حلقوم عبداللّه بود

و گرنه من كجا و اين بيانهاي حكمت‌آميز نغز، من رتبه خويش را شناسم. باري پس آتش محبت هم از سعي و عمل انسان نباشد اين آتش بايد از جذبه محبوب باشد بد نگفته كه:

تا كه از جانب معشوقه نباشد كششي

   
    كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد

 

پس آن آتش از جانب خداوند جل‏شأنه است و همين كه حقيقت آن آتش در كسي پيدا شد او را از مقام انساني بالا برده به مقام ولايت مي‏رساند كه خدا مي‏فرمايد هنالك الولاية لله الحق يعني آنجا ولايت از براي خداي حق است پس در جرگه اولياء داخل شود و ولي و مستولي و حاكم و فرمان‏روا گردد و بر عرش دل خود مستوي گردد و آن مقام مخصوص انبيا و اوصياي ايشان است و انسان را در آنجا راهي نيست ابداً و آن مقام وصال و اتصال است و مقامي است كه محبت از ميان حبيب و محبوب برداشته مي‏شود چرا كه محبت هم حجاب است مابين آن دو.

و مپندار از آنچه گفتم كه بنده خدا مي‏شود نعوذباللّه چرا كه اين قول قول اهل ضلال است و چنانكه در قسمت اول ذكر كرده‏ايم قولي است باطل و از درجه اعتبار ساقط بلكه مقصود ما آن است كه به مقام فؤاد مي‏رسد و مقام فؤاد مرتبه‏اي است از مراتب مخلوق نهايت آن مقام آيت خدا و صفت خدا و نور خداست و به آيت خدا مي‏توان رسيد ولي به ذات خدا نمي‏توان رسيد و بالاتر از اين مقام مقامهاي بسيار است كه اين رساله را گنجايش آن نيست و اين گوشها

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 332 *»

 را طاقت شنيدن آن نه پس از اين جهت ذكر آن مقامها را نمي‏كنم تا وقتش برسد و پنهان‌داشتن آنها لازم است چرا كه اين خلق منكوس ادراك آنها را نكرده به ضلالت مي‏افتند و حفظ دين و بنيه ايشان لازم است تا هر وقت كه بنيه ايشان قوي شود و قابل فهم آن گردند خلاصه تا اين مقام كه ذكر شد اندكي از بسيار مي‏توان ذكر كرد.

پس چون به مقام فؤاد رسيد جميع آنچه نسبت به خدا داده مي‏شود نسبت بر او واقع مي‏شود و جميع آنچه نسبت به او داده مي‏شود همان نسبت به خداست پس او مي‏شود چشم و گوش و دست و پا و زبان و دل خداوند عالم و او مي‏شود علم و قدرت و سمع و بصر و حيات و ولايت و سلطنت و ربوبيت خداوند عالم و نفس جميع صفات قدس و اضافه و فعل گردد آه‏آه اگر نه خوف طغيان اين نفوس فرعونيه بود بسطي مي‏دادم و اندكي قلم را رخصت جولان مي‏فرمودم تا ببيني كه چه جولانها در ميدان بيان مي‏كرد و چه جواهر بيان به رشته تحرير درمي‏آورد.

باري و اين مقام مقام نبوت است و نبوت بخشي است از خداوند عالم كه هركس را مي‏خواهد برمي‏گزيند و به درجه نبوت مي‏رساند و به سعي و كوشش نيست و به دعا و توجه و عبادت و اقبال دست نمي‏دهد و جايز نيست كه كسي طلب اين مقام را كند پس همين جسم عنصري كه ديدي و شنيدي از لطافت و صافي‌شدن به اين مقام مي‏رسد و در اين وقت لطافت او مساوي اعلاي عرش شود كه ديگر از آن لطيف‏تر در عالم اجسام ممكن نباشد و اين ترتيب كه ذكر شد معراجي است از براي اين مشت خاك اما معراج تدريجي و غرض اين بود كه بداني كه همين مشت خاك است كه لطيف مي‏شود به تدريج و به اعلاي عرش مي‏رسد و اگر بخواهي خاك كثيف را به رتبه هوا ببري و بداري نايستد و هوا را اگر بخواهي به رتبه آتش ببري و بداري نرود و نايستد و همچنين اگر بخواهي آتش را به رتبه افلاك برساني نرسد و افلاك را اگر بخواهي به رتبه كرسي و عرش برساني نرسد مگر آنكه به طوري كه عرض شد از نظم خلقت خداوند عالم به آن‏طور حركت كني چگونه مي‏شود كه نان و پنير بدون هضم و تحليل در رگهاي تو رود و كار روح كند يا در سر تو رود و كار عقل و فهم كند مگر آنكه به طوري كه عرض شد تحليل رود و

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 333 *»

تلطيف شود و حال كه لطيف شد و به تحليل رفت نه آن است كه از جسمانيت خود بيرون رفته است همان جسم است كه از غلظت و كدورت پاك شده و لطيف و صافي گشته ببين آب را كه در ديگ مي‏جوشاني چگونه همان آب غليظ بخار مي‏شود و صعود مي‏كند و به معراج خود مي‏رود و به همان قسم تو مي‏جوشاني تا آنكه همه آب بخار مي‏شود و چيزي نمي‏ماند مگر آنكه همه به هوا مي‏رود و در مكاني ديگر و حيّزي ديگر مي‏ايستد حال كه آب را لطيف كردي و بخار نمودي نه آنست كه جسم او را از او گرفتي و او را روح نمودي همان جسم است كه او را لطيف كردي و اول كه غليظ بود حيزي داشت و چون لطيف شد حيزي ديگر گرفت و در هوا ايستاد و اگر بار ديگر آن را لطيف كني و غلظت و كدورت هوا را از آن بگيري لطيف‏تر و در حيز نار شود و در حيز هوا نايستد نمي‏بيني كه از تنور بسيار گرم چگونه هوا گرم شود و خشك شود و بالا رود و در حيز هوا نايستد پس همچنين هرگاه آتش را لطيف كني تا فلكي گردد در حيز كره نار نايستد و بالا رود به سوي حيز افلاك و همچنين فلكي به فلكي چنانكه ذكر شد و ديدي كه همين نان و پنير چگونه لطيف شد و مرتبه به مرتبه ترقي كرد و آنچه در غيب خود داشت به تدبير آشكارا شد بفهم چه مي‏گويم و هوش خود را جمع كن و گوش خود را بگشا كه اين مطالب عاليه را كه حكما در آن درمانده‏اند به اين روشني در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچ‏كس نخواهي شنيد.

 

فصل

بدان‏كه ذات خداوند عالم واجب است و ازلي كه در آن تغيير و تبديل راه ندارد و از حالي به حالي نشود و از براي او تغييردهنده و مؤثري نباشد و هرچه غير از اوست ممكن است و قابل تغير و زوال احوال و صالح از براي كل حال و همين است فرق مابين خلق و خداوند و چيزي غير از اين دو نباشد و موجودي غير از حق و خلق احتمال نرود و فرض نشود و در ذهن كسي درنيايد چرا كه اگر چيزي در ذهن كسي بود غير از خلق بايستي كه قديم باشد و به ذات خود برپا باشد و قديمي ديگر جز خداي يگانه نباشد چنانكه در قسمت اول دانسته‏اي پس موجود، حق است و خلق و ديگر سيومي نيست و كلام ما در خلق است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 334 *»

پس هرچه جز خداست خلق است و خلق آنست كه ممكن باشد نه محال زيرا كه محالي نباشد و به ذهن درنيايد و آنچه در ذهن است چيزي است نهايت ذهني و نمي‏توان گفت كه نيست بلكه هست نهايت در بيرون نيست تو هم در خانه‌اي، وقتي كه در خانه‏اي در بيرون نيستي حال محال كه نيستي همچنين موجود ذهني در ذهن هست پس چون هست و وجودي دارد پس ممكن است چنانكه ذهن تو ممكن است آنچه در آن است آن هم ممكن است پس فرض محال محال است و جاي ذكر اين مسئله نيست و الا تفصيل مي‏دادم و شايد سابقاً ذكر شده باشد في‏الجمله پس هرچه غير از خداست چه در خارج و چه در ذهن همه ممكن است و در ملك خداست و خدا خالق آنهاست و قابل تغير و زوال است پس چون قابل هرگونه تغيري و زوالي باشند همه طوري و همه احتمالي در آنها ممكن است پس معجزه عمل محال نباشد و خلاف عادت‌كردن محال نباشد و صاحب معجز نبايد امر محالي به‌جا آورد تا معجز باشد بلكه بايد امر ممكني را به عمل آورد نهايت خلاف عادت متعارفي باشد تا دلالت بر آن كند كه صادق است و از جانب خداست و آن امر مخالف عادت را كه به‌جا مي‏آورد آن را بايد با اسبابي به‌جا آورد كه خداوند آن اسباب را قرار داده است چرا كه خداوند قرار نداده است در حكمت خود كه جاري بكند چيزها را بدون سبب و قرار داده است از براي هر چيزي سببي خاص كه حاصل‌شدن آن از غير آن سبب خلاف حكمت است و خلاف حكمت در ملك خدا نبايد باشد و چنانكه خلاف حكمت از خداوند عالم صادر نمي‏شود از اولياي خدا هم كه دست و چشم و زبان و امر و حكم اويند نبايد صادر شود وانگهي كه كسي كه قادر است كه افعال خود را موافق حكمت كند اگرچه مخالف عادت باشد احتياج ندارد كه امري را بر خلاف حكمت كند اگرچه قادر باشد وانگهي كه مقصودش از ايجاد شناسانيدن خود است و دلالت به سوي خود و فهمانيدن يگانگي خود، اگر عالم بر غير حكمت جاري مي‏شد دلالت بر يگانگي خدا نمي‏كرد و باب شناسايي او مسدود مي‏شد پس لازم شد كه خداوند افعال خود را به حكمت جاري كند مثلاً هرجا را كه مي‏خواهد تر نمايد با رطوبت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 335 *»

تر نمايد و هرجا را كه مي‏خواهد بخشكاند با يبوست بخشكاند و هرچه را كه مي‌خواهد بسوزاند با گرمي و حرارت بسوزاند و هرچه را كه مي‏خواهد ببندد مثلاً با سردي ببندد خلاصه هر چيز را با سبب خود جاري كند زيرا كه خود غني است و آن مخلوق طالب سبب خود است و ملتمس آن است از خداوند خود و خدا افعال خود را به طور قابليت هر چيز جاري مي‏كند البته پس صاحب معجز هم هر معجز را با سبب خود و به طور خود بايد به عمل آورد نه بي‏سبب بلي كلامي كه هست آنست كه اسبابي را كه بايد بر حسب عادت به مدتها به عمل آيد او در زمان قليل و در يك چشم به هم زدن به عمل مي‏آورد مثل آنكه درخت بايد در شش‌ماه بارور شود و ميوه‏اش برسد به واسطه اسباب آسماني و زميني و صاحب معجز آن اسباب را در طرفةالعين جمع مي‏فرمايد و آن را تربيت مي‏كند تا آنكه آن ثمر در يك چشم به هم زدن مي‏رسد و بي‏سبب آن را به ثمر نمي‏رساند البته مثال اين مطلب آنكه خداوند قرار داده است كه طلا در معدن خود پس از صدسال يا زياده يا كمتر برسد و فلك بر آن دورها زند و سرما و گرما در آن تصرفها كند تا بعد از مدتي طلا شود و شخص صاحب صنعت اسبابي فراهم مي‏آورد كه همان عمل را در يك ساعت به عمل مي‏آورد و نقره را طلا مي‏كند و اين صنعت چون از اسباب عادي است معجز نيست و لكن اخت معجز و شاهد معجز و دليل معجز است و از آن علم به كيفيت معجز حاصل مي‏شود از اين جهت فرمود حضرت امير7 كه علم صنعت اخت نبوت است پس به همين‏طور كه صاحب صنعت در يك ساعت اسباب صدساله بلكه هزارساله را به عمل مي‏آورد و نقره را طلا مي‏كند همچنين صاحب معجزه اسبابي غيبي فراهم مي‏آورد كه در يك طرفةالعين نقش شير به صورت شير شود و حيّ گردد و عصاي خشك به صورت ثعبان شود و حركت كند و اين كارها را نكردند مگر با اسباب و لكن به قوت الهي اسباب هزارساله را در آني جمع كنند و در آني متفرق كنند و به اين واسطه هر نوع تصرف كه بخواهند در عالم كنند و حاصل‌شدن اسباب بسيار در طرفةالعين خلاف عادت‌است وانگهي به اسباب غيبي و اما اگر به اسباب شهادي بود ممكن بود غير ايشان را هم كه آن اسباب را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 336 *»

فراهم آورند چنانكه مردم فراهم مي‏آورند اسباب كيميا و سيميا و هيميا و ليميا و ريميا را پس خلاف عادت آن است كه نه خواص و نه عوام هيچ‏يك نتوانند اسباب آن را فراهم آورند و از قدرت ايشان بيرون باشد و چون در فصل سابق دانستي مراتب انسان و حيوان و نبات را خواهي دانست كه انسان تا كجا مي‏تواند اسباب فراهم آورد و از كجا ديگر عاجز است مجملاً اسبابي را كه اهل نبوت و ولايت مي‏توانند فراهم آورد ساير مردم كه در رتبه انسانيت باشند نمي‏توانند فراهم آورد چه جاي ساير انعام.

مجملاً از آنچه عرض كردم معلوم شد كه انبيا و اوليا را قدرتي پيدا مي‏شود كه مستولي بر اسباب مي‏شوند و عالم به اسباب آسمان و زمين مي‏گردند و اسباب عامه و خاصه در حيطه تصرف ايشان است و عادت را بر اسباب عامه جاري كرده‏اند و اسباب خاصه مخصوص خود ايشان است و به علم به آنها و قدرت بر آنها خارق عادت بجاي مي‏آورند و شاهد صدق ايشان مي‏باشد و غرض از اين فصل نه بيان امر معجز بود بلكه مقصود همين بود كه ايشان خارق عادت مي‏كنند نه امر محال به عمل مي‏آورند و با اسباب غيبي مي‏كنند نه بي‏اسباب و بر حسب حكمت و نظم نه بر خلاف حكمت و نظم.

پس چون اين را دانستي مپندار كه امري از ايشان سرزند بي‏جهت و بي‏سبب و عالم آنست كه اسباب آن را شناسد و وجه آن را بفهمد و جاهل مي‏گويد كه معجزه است و اسباب ندارد و نمي‏خواهد هردو راست مي‏گويند و هريك از عالم خود مي‏گويند اسباب ظاهري ندارد ولي اسباب باطني دارد پس جميع كارهاي ايشان بر همين نهج است كه عرض شد و از جمله آنها معراج است و آن را هم حكمتي و اسبابي است بايست بر نهج حكمت باشد و به اسباب جاري باشد و عالم آنست كه اسباب آن را شناسد و عالم به همين اكتفا نمي‏كند كه پيغمبر بود و به معراج رفت زيرا كه شايد تصوري كند كه خلاف واقع باشد و نفس عالم به آن راضي نشود كه فرض خلاف واقع كند يا اعتقاد به غير حق نمايد و از ندانستن حقيقت چيزها بسا انسان خيالات كند كه كفر باشد يا غلو باشد يا تقصير باشد مثلاً مي‏شنود كه خدا فوق خلق است اگر حقيقت آن را نداند و بگويد من چكار دارم همين‏قدر مي‏دانم كه خدا فوق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 337 *»

خلق است بسا آنكه تصوير مي‏كند كه خدا فوق است مثل آنكه آسمان فوق است حتي آنكه غالب مردم خدا را به همين‏طور بالاي سر مي‏دانند و همچنين مي‏شنوند كه خدا در همه‏جاست چنان مي‏فهمند كه مانند هوا در هر فضائي هست و به اين جهالتها عالم راضي نمي‏شود پس جاهل مي‏شنود كه پيغمبر به معراج رفت و به آسمان بالا شد به همين‏طور كه مرغي بالا مي‏رود خيال مي‏كند كه پيغمبر از مكه سرا بالا پريد يا رفت تا به آسمان رسيد و عالم راضي نمي‏شود كه به حقيقت آن را نفهمد چرا كه عالم تصور مي‏كند كه زمين پايين است و آسمان بالا و بر گرد زمين از طرف بالاي سر هم مي‏توان به آسمان رفت و از طرف زير پا هم مي‏توان رفت و از پيش رو و پشت سر و دست راست و دست چپ و از هر طرف كه كسي به آسمان برود بالا رفته است آيا از كدام طرف رفته است و آيا از يك طرف رفته است يا از همه طرف رفته است مقصود ما از اين كتاب معرفت حقايق امور اعتقاديه است لهذا درصدد اين برآمديم كه في‏الجمله شرح احوال اين امر را نماييم تا عوام قدري ترقي كنند و به حقايق اشياء برخورند في‏الجمله.

 

فصل

بدان‏كه چنانكه عرض شد پيغمبر9 اول ماخلق اللّه است چنانكه مسلمانان بر آن اجماع دارند و در اين شكي و شبهه‏اي نيست و همچنين نزديك‏ترين خلق خداست به خدا و شريف‏ترين و كريم‏ترين موجودات است و در اين شبهه نيست پس چون مشيت الهي تعلق گرفت به نزول آن بزرگوار به سوي خلق و در حكمت چاره‏اي از آن نبود كه در لباس رعيت و بشريت نازل شود تا ثمره نزول او ظاهر شود يعني مردم او را ببينند و از او بشنوند و با او بگويند و با او معاشرت نمايند و او را از جور خود شمرند و معجزات او را خارق عادت امثال خود دانند تا پيغمبري او اثبات شود پس چون در حكمت لابد بود از نازل‌شدن به لباس بشريت به لباس آنها درآمد و لكن لباسي بهتر از لباس همه و شريف‏تر و كريم‏تر از لباس همه چنانكه ذات او شريف‏تر و كريم‏تر از ذات همه بود و علت اين امر آن است كه آئينة هر چيزي بايد شباهت به آن چيز داشته باشد در صفا و كدورت و لطافت و كثافت تا آن چيز را بنمايد مثل آئينه‌اي كه روح معادن

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 338 *»

در آن بايد جلوه‏گر شود بايد به همين كثافت باشد كه در نظر است و ديگر شاخي و برگي و ريشه‏اي ضرور ندارد چرا كه روح معدني اينها را ندارد و بدن آن هم در اين دنيا بايد شبيه او باشد و اما روح نباتي چون صاحب نمو است و قابل زياده و كمي و صاحب مزاجها و خاصيتها باشد و بدن معدني قابل اين روح نباشد لهذا خداوند از براي او بدني به طور او خلقت كرد تا نماينده او شود و همچنين چون روح حيواني حركت‌كننده به خواهش بود و صاحب شهوت و غضب بود خداوند براي او بدني خلقت كرد كه قابل حركت و شهوت و غضب باشد و هر حيواني را به طوري خلقت كرد آيا نمي‏بيني كه بدن سبع را چگونه به طور روح سبع خلقت كرد و صاحب چنگال و نيش و دهن فراخ قرار داد تا بتواند بدنش اطاعت روحش نمايد و خواهشهاي او را به عمل آورد و بدن اسب را كه طالب دويدن بود چگونه مطابق روحش خلقت كرد و دست و پاهاي كلفت و دراز و قوي به او عطا فرمود و سمهاي گرد به او مرحمت كرد و همچنين بدن هر روحي مناسب آن روح بايد باشد تا آن روح به طور حكمت در آن سكنا تواند كرد و از براي انسان كه صاحب صنعتها و عملها و نطقها و حكمتها بود چگونه دست و پاها و انگشتان و اسباب نطق به او عطا كرد تا آنكه بتواند مطالب خود را به عمل آورد.

پس چون تدبر كني از روي عقل مي‏تواني فهميد كه هر چيزي بدنش بايد شبيه به روحش باشد و الا آن روح در آنجا سكنا نكند و وجه حكمتش هم به طور اشاره از براي علما آنست كه بدن تنزل و جمود روح است پس به هر نهج كه روح است بدن نيز به همان نهج باشد حتي آنكه گفته‏ايم كه روح بدني است روان و بدن روحي است بسته بدون فرق پس بدن بايد مطابق و شبيه روح باشد حتي آنكه بدن عالم و جاهل با هم البته فرق بسيار دارد و اعتدالي و صفائي كه در بدن عالم است هرگز در بدن جاهل نيست و مزاج عالم رباني در نهايت اعتدال و قوام و صفاست از اين جهت كه روح او بالاتر است و ادراك و شعور او بيشتر است و اين خصوصيتي به عالم ندارد دست صاحب‌خط مناسب روح نويسنده است و دست بي‏خط مناسب آن و از اين جهت است كه اهل قيافه از شكل بدن حكم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 339 *»

مي‏كنند به احوال روح و صفات آن و اخلاق آن و كمال و نقص و شقاوت و سعادت آن و از قيافه حيوان و اعتدال او حكم مي‏كنند به نجابت آن و اين مطلب بسي واضح است.

پس چون دانستي كه بدن بايد مطابق روح باشد پس عرض مي‏شود كه چون پيغمبر9 اشرف و اول كاينات است بدن او هم اشرف و اول بدنها باشد و هيچ جسمي به شرافت و لطافت جسم او نباشد و چنانكه روح او شريف‏تر از روح عرش و كرسي و افلاك است بايد بدن او هم شريف‏تر و لطيف‏تر از بدن عرش و كرسي و افلاك باشد البته و در اين قاعده شك و شبهه راه ندارد پس بدن پيغمبر9 لطيف‏تر از هوا و نار و افلاك و كرسي و عرش است البته و از اين جهت بود كه سايه نداشت در آفتاب و حجاب بر چيزها نمي‏شد و فرمود از پشت سر هم مي‏بينم چنانكه از پيش رو مي‏بينم و فرمود من به خواب نمي‏روم و اين صفت بعينه صفت جسم فلكي است كه سرتاپاي او تمام بينا و شنوا و گويا و تواناست و خواب از براي آن نيست و شبيه به آن روح است كه براي روح خواب نيست و هميشه بيدار است و بدن به خواب مي‏رود نمي‏بيني كه وقتي بدن تو مي‏خوابد روح تو بيدار است و به جاها مي‏رود و چيزها مي‏بيند پس از اينجا معلوم شد كه بدن پيغمبر9 روحاني و آسماني است بلكه از آسمانها لطيف‏تر و از عرش و كرسي شريف‏تر و لطيف‏تر است البته و اگر نه چنين بودي قابل روح نبوت نشدي و روح نبوت تعلق به او نگرفتي و اينكه بدن ايشان ديده مي‏شد به جهت مصلحتي بود كه رعيت كثيف هم بتوانند از او منتفع شوند چنانكه رعيت لطيف منتفع مي‏شوند نشنيده‏اي كه به يك چشم به‌هم‌ زدن تمام عالم را مي‏گشتند و طي‌الارض مي‏نمودند بلكه به يك چشم برهم زدن تمام آسمانها و زمينها را قطع مي‏كردند و به هر موضع قدمي از آنها مي‏گذشتند و اين همه از آن جهت بود كه بدن ايشان لطيف‏تر بود از عرش هفتادمرتبه و چنانكه عرش به آن عظمت دوره عالم را از زمينها و آسمانها در يك شبانه‌روز قطع مي‏كند ايشان دوره عالم را در يك طرفةالعين مي‏توانستند كه قطع كنند با همين بدن بشري ظاهري و از اين جهت بود كه اين امور عجيبه از بدن ايشان ظاهر مي‏شد بلكه عرض مي‏كنم كه اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 340 *»

كسي ايشان را نمي‏كشت و نمي‏خواستند كشته شوند محال بود عادةً مردن ايشان چرا كه بدن ايشان نفس روح بود هم‏چون بدن افلاك و چنانكه فلك نمي‏ميرد و هميشه هست تا قيامت بدن ايشان كه شريف‏تر و معتدل‏تر بود بايستي دوام بيشتر كند بلكه مضمون كل شي‏ء هالك الا وجهه به عمل آيد زيرا كه بدن ايشان وجه خداست در اين عالم و اعتدال تام دارد و چگونه نه و حال آنكه معدن وقتي كه في‏الجمله اعتدالي پيدا كرد ديگر عيب نمي‏كند و هميشه باقي است نه آتش او را فاني مي‏كند و نه آب و نه خاك پس بدن ايشان از همه تغيرات محفوظ بود اگر عمداً نمي‏خواستند كه بميرند و كشته شوند هرگز نمي‏مردند و كشته نمي‏شدند بلكه اگر بخواهند بعد از مردن و كشته‌شدن باز زنده مي‏شوند نشنيده‏اي كه سر سيدشهداء صلوات اللّه عليه تكلم مي‏كرد و بدن ايشان بعد از شهادت تكلم مي‏كرد و پس از مردن و مدفون‌شدن معجزات و كرامات از ايشان ظاهر مي‏شود چنانكه بر همه‌كس واضح است.

پس از آنچه ذكر كرديم مجملاً معلوم شد كه بدن ايشان سماوي و روحاني است و لطيف‏تر از بدن كل رعيت است و چون رعيت ايشان جميع جن و انس و اهل زمين و اهل آسمان هستند بايد بدن ايشان از كل رعيت شريف‏تر و بهتر باشد و لطيف‏تر از كل رعيت باشد. پس ان‌شاءاللّه بر هر منصفي ظاهر شد كه بدن ايشان از جسم عرش لطيف‏تر است و به طوري كه از احاديث برمي‏آيد عرش از نور بدن ايشان خلق شده است مانند نور چراغ از چراغ پس هفتادمرتبه بدن ايشان لطيف‏تر از عرش است و اما سبب آنكه عرش ديده نمي‏شود و بدن ايشان ديده مي‏شود اين از جهت آن است كه عمداً خود را در نظر مردم جلوه دادند تا مردم ايشان را ببينند مانند ستاره‏هاي آسمان كه با وجودي كه فلكي هستند و هفتادمرتبه لطيف‏تر از آب و آتش مي‏باشند ديده مي‏شوند پس ديده‌شدن بدن ايشان دليل كثافت نيست زيرا كه جسم لطيف وقتي كه خود را جمع كند به حد ديدن مي‏رسد مثل آنكه آب ديده نمي‏شود و لطيف است وقتي كه سردي به آن رسد و خود را به هم جمع كند ديده مي‏شود و هيچ از خارج داخل آب نشده و با وجود اين كثيف به نظر آيد وقتي كه باز گرم مي‏شود آب مي‏شود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 341 *»

از نظر مي‏رود و همچنين روغن صاف وقتي كه بست ديده مي‏شود و تا آب است ديده نمي‏شود پس جسم ستاره به جهت آنكه خود را به هم جمع كرده ديده مي‏شود و باقي آسمان چون آب است ديده نمي‏شود و بستگي نه از جهت سردي تنها مي‏شود نمي‏بيني كه سفيده تخم‌مرغ در سردي آب است و لطيف و ته‏نما و چون گرم شود ببندد و كثيف شود و ته‏نما نباشد پس جسم كوكب هم به همين‏طور ديده مي‏شود و سبب آن است كه آن جسم خود را به هم كشيده و جمع كرده و همچنين جبرئيل جسمش ديده نمي‏شود لكن وقتي كه خود را جمع كند ديده مي‏شود بفهم اين حكمتها را كه عرض مي‏كنم.

حال همين قسم بدن پيغمبر9 و ائمه: به خودي خود لطيف‏ترند از عرش هفتادمرتبه لكن وقتي كه خواستند خود را بر مردم ظاهر كنند كردند و اگر در مجلس كه نشسته‏اند بخواهند ديده نشوند في‏الفور از نظر مي‏روند و حال آنكه در همان مجلس باشند و باز اگر بخواهند به شكلي ديگر خود را نمايند مي‏نمايند چنانكه حضرت باقر و پدر بزرگوارش كردند و اگر هم بخواهند در هزارجا آشكار شوند في‏الفور مي‏شوند چنانكه ملك‌الموت در يك ساعت در چندين‏جا ظاهر مي‏شود پس تعجبي نيست كه حضرت امير7 در چهل خانه يك شب ميهمان باشند و بيان ظهور ايشان در چندين مكان شرح قدري بيشتر مي‏خواهد پس فصلي براي آن عنوان كنيم تا في‏الجمله آشكارتر شود.

 

فصل

بدان‏كه انسان را يك بدن اصلي است كه اصل بدن اوست و بعضي اعراض هم از خارج به او مي‏رسد و گاهي مي‏آيد و گاهي مي‏رود نمي‏بيني كه انسان گاهي خلطهاي فاسد در بدنش پيدا مي‏شود و او را مريض مي‏كند و به مسهل آنها را دفع مي‏كند و صحيح مي‏شود و گاهي رطوبات بدنش زياد مي‏شود و چاق مي‏شود و گاهي كم مي‏شود و لاغر مي‏شود و همچنين دايم اعراض از خارج به او مي‏چسبد و از او زايل مي‏شود و بدن اصلي او هميشه برقرار است از بچگي تا بزرگي و هميشه زيد زيد است خواه كوچك باشد و خواه بزرگ و خواه چاق باشد و خواه لاغر و خواه صحيح باشد و خواه مريض پس بدن اصلي او بر حال خود است و اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 342 *»

اعراض مي‏آيد و مي‏رود و تفصيل اين را در معاد ان‌شاءاللّه به تفصيل بيان مي‏كنيم و بدن اصلي در اين اعراض مثل نور آفتاب است در آئينه كه آئينه خواه رنگين شود و خواه صاف و خواه كج باشد و خواه راست و خواه كدورت داشته باشد و خواه لطيف باشد نور آفتاب كه در او افتاده همان نور است و همچنين است بدن انسان در اين اعراض كه اصل آن بدن در جميع احوال بر حال خود است و اعراض مي‏آيد و مي‏رود نمي‏بيني كه انگشت تو همان انگشت حال طفوليت است كه داشتي نهايت بزرگ‏تر شده مجملاً كه تو را بدن اصلي هست و بدن عارضي هست و ظهور مردم در اين عالم به بدن عارضي است و چشم مردم همان اعراض را مي‏بيند مثل آنكه چشم مردم از كرباس قرمز همان قرمزي را مي‏بيند و سفيدي اصلي پنبه به نظر مردم نمي‏آيد مگر وقتي كه قرمزي آن را زايل كني و به رنگ اصلي خود ظاهر شود و لكن در هر حال كرباس همان كرباس است نهايت رنگي كه دخلي به آن نداشته آمده و رفته است و همچنين آب به طبع خود صافي ته‏نما است و لكن وقتي كه عارض سرما به آن مي‏رسد كدورت مي‏گيرد و كثيف مي‏شود و ديگر ته‏نما نيست و چشم تو از آن سفيدي مي‏بيند كه كثيف است و هرگاه ازاله برودت آن را بكني و او را آب كني صاف و ته‏نما مي‏شود و به رنگ ظرف خود گردد و در هر حال آب همان آب است پس اعراض اين دنيا دخلي به بدن انسان ندارد و امري است خارجي.

 پس چون اين مطلب را دانستي مي‏گويم كه با وجودي كه بدن شخص حضرت امير7 يكي است ممكن است از براي آن بزرگوار كه از اعراض اين دنيا در چندين‏جا مظهري قرار دهد مانند آئينه و در هريك از آنها نور مقدس او به كلي ظاهر باشد و همه را معصوم و مطهر دارد و همه رخساره و چشم و گوش خدا باشند بي‏تفاوت چرا كه حركت اين اعراض به حركت بدن اصلي است و در عصمت و طاعت و معصيت تابع اوست پس چون بدن اصلي معصوم شد اعراض هم به آن واسطه معصوم مي‏شود و از آنچه عرض شد معلوم شد كه لازم نكرده است كه به صورت علوي جلوه كند بلكه ممكن است كه به صورت غيرعلوي جلوه نمايد از صورت ساير انسانها بلكه صورت حيوانهاي طيب و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 343 *»

نباتهاي طيب و جمادهاي طيب و از همه شنوا و گويا و توانا مي‏تواند باشد و اين يك قسم از ظهور ايشان است و اگر تعجب كني از بودن بدن اصلي ايشان در هر محل كه عرض گيرند اين از قلت معرفت تو مي‏شود به ايشان چرا كه مكرر عرض كرده‏ام كه ايشان كلي مي‏باشند و پر كرده‏اند فضاي عالم را به وجود شريف خود و جايي نيست كه ايشان نباشند پس چون در همه‏جا هستند همه‏جا مي‏توانند ظهور فرمايند و حاجت نيست كه از جايي به جايي بروند بلكه در آن واحد در زمين و آسمان و مشرق و مغرب و جنوب و شمال و همه اطراف هستند و هرگاه ايشان ترك اعراض گويند همين قسم باشند و اين اعراض را به مقتضاي اين عالم به خود گرفته‏اند و از اين جهت است كه غوث عالم مي‏باشند و در يك آن در همه‏جا به فرياد همه مي‏توانند رسيد بفهم كه اين مسئله بسي مشكل است و تسليم نمي‏كند مگر شيعه خاص بلكه اخص خواص.

و قسمي ديگر از ظهور ايشان در هر مكان آنست كه به دليل و برهان ثابت شده است كه ايشان منير آسمان و زمين هستند و جميع عالم از نور مقدس ايشان است و شيعه و سني بر اين اتفاق دارند و كتاب و سنت در اين خصوص شاهد صدقند پس چون كل عالم از نور مقدس ايشان شد شك نيست كه نور تابع صاحب‌نور و بر شكل صاحب‌نور است نمي‏بيني كه نور آفتاب به رنگ و شكل آفتاب است و نور چراغ به رنگ و شكل چراغ است اگر يك چراغ در خانه بگذاري و صدهزار آئينه در همه آئينه‏ها همان چراغ ظاهر است و در هر جاي خانه كه آئينه باشد همان چراغ در آن پيداست و اين از آن است كه نور چراغ بر شكل چراغ است هرجا كه نور هست بر هيئت چراغ است البته پس چون نور بر هيئت چراغ است هرجا كه آئينه بگذاري و آن نور جلوه‏گر آيد هيئت چراغ ظاهر شود و آنچه در آئينه است بر همان هيئت چراغ است مگر آنكه در آئينه كجي يا رنگي يا كدورتي باشد و چون آن عرض را از آئينه دفع كني همان هيئت اصلي چراغ ظاهر مي‏شود پس چون كل عالم از نور حضرات معصومين است: پس كل عالم حقيقةً بر هيئت و شكل ايشان بايد باشد و همه ايشان يك شكلند كه شكل ولايت باشد پس همه شكل حضرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 344 *»

امير است7 پس همه عالم بر هيئت حضرت امير است7 از آسمان و هوا و زمين و جماد و نبات و حيوان و جن و انسان و غيرذلك همه بر هيئت ايشانند چرا كه همه از نور آن بزرگوار مي‏باشند و نور بر شكل منير است البته پس تعجب حقيقةً در آن است كه كسي همه عالم را به شكل ايشان نبيند نه آنكه به شكل ايشان ببيند و سبب نديدن كل عالم را به شكل ايشان آنست كه تو به چشم عرضي نظر مي‏كني و نظر بر عرض آئينه‏ها دوخته‏اي و از نوري كه در آنهاست چشم پوشيده‏اي و اگر چشم برمي‏داشتي از اعراض مي‏ديدي كه:

 

يار بي‏پرده از در و ديوار   در تجلي است يا اولي‏الابصار

پس چون تو را مرگ حاضر شود و قهراً چشم از اعراض بپوشي مي‏بيني او را در بالاي سر خودت نشسته و همچنين در جميع روي زمين هركس هرجا مي‏ميرد او را مي‏بيند در بالاي سر خودش يا راضي يا خشمناك اگر چه كل در يك چشم به هم زدن بميرند و سبب همه همان است كه همان‏جا حاضرند و حاجت به نقل و تحويل نباشد مثل آنكه آفتاب در همان آسمان كه هست در كل روي زمين پيداست و همه‏جا را مي‏بيند و هركس چشم داشته باشد او را مي‏بيند و حاجت به نقل و تحويل ندارد پس در ظهور ايشان در جاهاي بسيار دو معجز است يكي بودن ايشان در هرجا و يكي اصلاح چشمهاي عرض‏بين تا قابل آن شود كه نور ايشان را بي‏عرض ببيند و از همين باب بود كه وقتي كه طلحه تير خورد در جنگ و افتاد يكي به او گفت واي بر تو تو را كه تير زد گفت علي گفتند علي با تير جنگ نمي‏كند و او شمشير و نيزه دارد گفت چه فايده كه شما نمي‏بينيد كه علي هم با شمشير و هم با نيزه و هم با تير همه جنگ مي‏كند و به آسمان بالا مي‏رود و به زمين فرود مي‏آيد به هركس كه مي‏رسد مي‏گويد بمير مي‏ميرد حكايت را نقل به معني كردم و لفظش حاضرم نبود. باري اين مختصري بود از حكايت جلوه ايشان در هرجا كه به طور اختصار به مناسبت مقام عرض شد و مقصود بيان بدن اصلي و عرضي بود و شايد كه باز در معاد و در امامت شرح آن بشود ان‌شاءاللّه پس برويم در سرّ معراج و بيان آن.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 345 *»

فصل

چون دانستي كه حضرت پيغمبر9 در همه‏جا حاضر است يعني خداوند پر كرده است فضاي آسمان و زمين را به وجود شريف ايشان تا يگانگي خود را ظاهر كند و ايشان در همه‏جا به بدن شريف خود ظاهرند و حاضر و موجود چرا كه بدن ايشان كلي است مانند جسم كه در همه عالم اجسام هست و هيچ‏جا نيست كه جسم نباشد همچنين ايشان در همه‏جا هستند و اينكه تو ايشان را يك شخص در يك‏جا مي‏ديدي عمداً ايشان خود را در يك‏جا ظاهر ساخته بودند و چشم مردم را در يك‏جا به خود بينا كرده بودند و بعضي از اعراض كه دخلي به جسم ايشان نداشت به ايشان ملحق شده بود كه گاهي مي‏آمد و گاهي مي‏رفت و گاهي زياد مي‏شد و گاهي كم و هر وقت مي‏خواستند از خود دور مي‏كردند و هر وقت مي‏خواستند به خود مي‏گرفتند و جسم ايشان بر همان حال خود بود هميشه بدون تفاوت و زياده و كمي پس به مقتضاي جسم اصلي خود در همه‏جا بودند از زمين و آسمان و به مقتضاي عرضي خود در همان موضع معين بودند و آن عرض در غير آن موضع معين نيست و ممكن نيست كه در دوجا ظاهر شود و اين اعراض دخلي به همين اعراض عنصري ندارد چرا كه چنانكه جايز است كه از خاك عرضي داخل بدن انسان شود يا آب يا باد يا آتش همچنين بسا باشد كه عرضي داخل بدن انسان شود از آسمانها يا كرسي يا عرش اگرچه عرض آسمانها لطيف‏تر است پس چنانكه به واسطه عرض عنصري در يك موضع ظاهر شدند به واسطه عرض آسماني هم در يك موضع از آسمانها ظاهر شوند و در آسمانِ ديگر نباشند لكن به جسم اصلي خود در همه آسمانها هستند و همچنين در عرش و كرسي، و عرض آسمانها هم در آمدن و رفتن است و زياد و كم مي‏شود و دخلي به بدن اصلي ندارد و عرض عناصر و آسمانها بر بدن اصلي مثل رنگ است بر جامه تا رنگ دارد رنگ آن پيداست و همين‏كه رنگ آن رفت جامه به رنگ اصلي خود پيدا شود و وقتي كه رنگ دارد جامه در جاي ديگر نيست جامه در توي رنگ است و رنگ بر روي جامه و چون بپوشي جامه را پوشيده‏اي و چون برداري و بگذاري جامه را برداشته و گذارده‏اي و چون بفروشي و بخري جامه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 346 *»

را فروخته و خريده‏اي خلاصه جامه همين است و همين جامه بدون تفاوت اگر او را با رنگ بكشي و بي‏رنگ بكشي در وزن تفاوت نمي‏كند بلي همين است كه تو رنگ را مي‏بيني جامه را نمي‏بيني بفهم چه مي‏گويم تا نلغزي و كج نفهمي چنانكه بعضي از جهال كج فهميدند و زبان به طعن ما گشودند و نفهميده هرچه خواستند كردند و ندانستند چه كردند و بر كه انكار كردند و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون.

 

فصل

شك نيست كه خاك را مكاني است كه هرگاه آن را به طبع خود بگذاري به مكان خود مي‏رود و در مكاني ديگر هرگز به طبع خود قرار نگيرد نمي‏بيني كه چون خاك را از هوا بريزي همه به زير آيد به طبع خود و در هوا نايستد اما اگر به زور آن را در هوا نگاه داري بايستد و همچنين باد را مكاني است كه به طبع خود در همان مكان ايستد هم‏چون خيك اگر آن را باد كني و در زير آب رها كني بالا آيد و در زير آب نايستد مگر به زور آن را نگاه داري و همچنين آتش اگر به طبع خود شود به كره خود رود و در مكان خود ايستد نمي‏بيني كه آتش از روي جايي كه آتش كرده‏اي چگونه دايم بالا مي‏رود و سرازير نمي‏شود و همچنين جسم فلكي اگر به طبع خود باشد بالا مي‏رود و در زمين نمي‏ايستد چرا كه سبك است و هرچه سبك است بالاتر مي‏ايستد و هرچه سنگين است زيرتر مي‏رود خاك از همه سنگين‏تر است زيرتر مي‏آيد و آب از آن سبك‏تر است بالاتر مي‏ايستد و هوا از آن سبك‏تر است بالاتر مي‏ايستد و آتش از آن سبك‏تر است بالاتر مي‏ايستد پس آسمانها كه از همه سبك‏تر و لطيف‏تر است بالاتر مي‏ايستد و همچنين هر آسماني اگر به طبع خود باشد بالاتر مي‏ايستد البته مگر آنكه آنها را به زور پايين بياوري مثل آنكه وقتي كه روح در تن انسان است و در بدن حبس شده است روي زمين مي‏ايستد اما اگر از بدن بيرون رفت مي‏رود به مكان خود به حسب طبع خود بفهم اين نكته‏هاي نغز را، همه علم در آن است كه انسان از حرفهاي بديهي چيزي چند عقب سر هم ذكر كند كه مطلب مخفي از ميان آنها آشكار شود نمي‏بيني كه بيست و نه حرف را همه‏كس مي‏داند اما همين‏كه حكيم آنها را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 347 *»

پس و پيش كند و با هم تركيب كند از ميان آنها علمهاي بسيار و مطالب بي‏شمار بيرون مي‏آيد و كلامها شود معجز و غير معجز و سبب دوستي و دشمني و غير آنها پس اين مطالب بديهي را كه من ذكر مي‏كنم تعجب‌ مكن كه از ميان اينها چيزهاي عجيب و مطالب غريب ظاهر گردد. و همچنين جسم كرسي مادام كه به طبع خود باشد از افلاك همه برتر ايستد چنانكه ايستاده است و گاه باشد كه به زور در غير مكان خود ايستد چنانكه در انسان است و همچنين عرش را مكاني است بالاتر از همه مكانها اگر به طبع خود باشد چنانكه حال به طبع خود در بالاتر از همه ايستاده است و اگر به زور باشد در غير آن مكان هم بايستد.

چون اين را دانستي بدان‏كه از براي هريك از آنچه ذكر شد يك وزني است چنانكه معلوم است و عرض شد كه هر جسم كه كثيف‏تر است سنگين‏تر است و هر جسم كه بالاتر است سبك‏تر است پس هرگاه جسمي تركيب كني از چهار عنصر مثلاً كه مقدار خاك او به حسب ميزان سنگين‏تر از همه باشد آن مركب در پايين ايستد در نزد مكان خاك و اگر جزو آبي او بيشتر باشد و غالب بر خاكي او باشد در مكان آب ايستد و همچنين اگر هر جزو به حسب ميزان زياده باشد مركب را به منزل خود برد و باقي اجزا اطاعت او كنند مثلاً هرگاه خيكي پر باد كني و سنگ به آن ببندي اگر سنگ زياده از باد باشد و زور سنگ زياد باشد خيك را در آب فروبرد و اگر زور باد زياد باشد و سنگ كم باشد باد سنگ را بالا آورد و نگاه دارد و همين مثل از براي همه كافي است.

حال مي‏گويم كه شك نيست و مكرر شنيده‏اي كه انسان از ده قبضه خلق شده است نه قبضه از آسمانها و يك قبضه از چهار عنصر حال فكر كن كه اگر آنچه در انسان است از خاك كم كنند به طوري كه زور باقي اجزا زياد شود انسان كجا خواهد ايستاد البته در مكان آب ايستد چرا كه حالا كه خاك زياده است و سنگين‏تر است روي خاك ايستاده و اگر جزو خاكي او را به كلي بگيرند يا بسيار كم كنند در روي آب ايستد و به زير نرود البته و اگر آب او را هم با خاك او به كلي بگيرند يا ضعيف كنند البته در هوا ايستد و زور هوا آن را بالا برد مثل خيك پر باد كه سنگها را بالا آورد از ميان آب و همچنين اگر كل عنصري او را بگيرند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 348 *»

يا ضعيف كنند البته در مكان افلاك ايستد و همچنين اگر كل فلكي او را بگيرند يا ضعيف كنند البته در رتبه كرسي ايستد و اگر آنچه در اوست از كرسي و افلاك و عناصر همه را بگيرند يا ضعيف كنند البته در مكان عرش ايستد به جهت آنكه قوت جزو عرشي زياده است از باقي بفهم چه مي‏گويم و هوش خود را جمع كن و نگاه مكن كه من عاميانه مي‏گويم و با نهايت اعتنا در اين كتاب نظر كن و آن را عالمانه بينگار كه چنين كتاب نديده‏اي هرگز و به اين روشني در هيچ كتاب نخوانده‏اي و اينكه من عاميانه حرف مي‏زنم نقص مطالب نيست بلكه احتمال مي‏رود كه از بسياري قدرت بر كلام باشد و مستولي‌بودن بر مطلب باشد و لاحول و لاقوة الا بالله. غرض، من عاميانه مي‏نويسم به مصلحتي و لكن تو عالمانه نگاه كن.

 

فصل

از براي هر چيز يك جايي است و از براي هر خلق يك محلي است كه قرار سكناي او در آنجاست و اگر از آنجا به زير آيد هرچه از زير گيرد دخل به ذات او ندارد و عرضي آن مي‏شود مثلاً عرش مكان او موضع معين اوست اگر به رتبه كرسي آيد و لباس كرسي به خود گيرد آن لباس جزو ذات او نشود و عرضي او گردد چرا كه معني عرضي آن است كه از خارج به او رسيده باشد و چون بيايد و برود به ذات آن چيز نقصي نرسد پس آنچه از كرسي دارد به منزله لباسي است كه دربردارد و لباس جزو تن نشود هر وقت خواهد بپوشد و هر وقت خواهد بكند ذات او ذات اوست و همچنين اگر كرسي به زير آيد در رتبه آسمانها هرچه از لباس آنها دربركند عرض او باشد و جزو ذات او نشود و همچنين اگر آسماني لباس زميني پوشد همه عرض او شود و جزو ذات او نگردد چنانكه دانستي و چون دانسته‏اي كه پيغمبر6 اول موجودات است به اجماع مسلمانان و صريح كتاب و سنت و شك نيست كه مقصود اين عرضها كه چشم تو مي‏ديد نيست چرا كه اين عرضها اول خلق خدا نباشند نمي‏بيني كه پيغمبر9 نان و گوشت و آب مي‏خورد و در شكم مطهر ايشان قرار مي‏گرفت و به تحليل مي‏رفت و جزو بدن ايشان مي‏شد و بسا آنكه همان لقمه را از دهان مبارك خود بيرون مي‏آورد و به غير مي‏داد و بسا آنكه حجامت‏كن خون مقدس مطهر او را

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 349 *»

 مي‏خورد پس اين نان و گوشت و آب كه شك نيست كه اول ماخلق اللّه نبودند و شك نيست كه آنچه از آنها به عمل مي‏آمد از اخلاط و خون و غيره اول ماخلق اللّه نبود چرا كه تازه تولد مي‏شد و حجام خورد و جزو بدن حجام شد و حجام اول ماخلق اللّه نبود پس مراد اين اعراض نباشد البته بلكه مراد جسم اصلي ايشان است كه حقيقت آن جسم ايشان است و در همه حال باقي است و آن كم و زياد نمي‏شود و حجام نمي‏تواند از آن بخورد و آن چاق و لاغر در ايشان نمي‏شود و مريض نمي‏گردد و از وقتي كه در اين دنيا ظاهر شدند تا وقتي كه رحلت فرمودند هميشه بر يك قرار بود پس اول ماخلق اللّه همان جسم ذاتي ايشان است.

پس چون جسم اصلي ايشان اول ماخلق اللّه شد بايد كه شريف‏تر از عرش باشد زيرا كه از شعاع جسم ايشان خدا عرش را آفريد پس محل جسم شريف ايشان بايد بر فوق عرش باشد چنانكه خدا مي‏فرمايد در شأن ايشان ذومرة فاستوي و معني استوا آنست كه مستولي شد بر همة عالم اجسام به طوري كه هيچ چيز نسبت به ايشان دور و نزديكي نداشت و آيت مستوي‌شدن رحمن شدند بر عرش علو و عظمت و كبرياي خود و هيچ شخصي تا به مرتبه استوا نرسد در عالم خود و به قدر قابليت خود به حد كمال نرسد چنانكه خدا مي‏فرمايد فلما بلغ اشده و استوي آتيناه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين يعني چون كه رسيد به نهايت قوت خود و مستوي شد بر عرش وجود خود او را حاكم و عالم كرديم پس نهايت حكمراني مي‏تواند بكند و متصرف شود در وجود به قدر وسعت خودش و عالم خودش و تفصيل اين مسأله بعد از اين در قسمت چهارم ان‌شاءاللّه خواهد آمد.

 پس مقام حضرت پيغمبر9 شك نيست كه به نهايت كمال و قوت بود و به حد استوا رسيده بود و مستولي بر عرش عالم خود شده بود و دانستي كه اشرف و اكبر خلق خداست و علو و عظمت و كبرياي هيچ خلقي به او نمي‏رسد و وسعت عالم هيچ خلقي به وسعت عالم او نيست و خدا پر كرده است به وجود شريف او آسمان خود را و زمين خود را چنانكه در دعاي رجب است كه مي‏فرمايد بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الا انت يعني خدايا تو به محمد و آل‌محمد: پر كردي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 350 *»

آسمان و زمين خود را تا ظاهر شد كه خدايي جز تو نيست پس چون وسعت عالم ايشان از وسعت همه عالمها بيشتر است پس عرش عالم ايشان هم اوسع از عرش عالم هركس غير از ايشان است مي‏باشد البته پس عرش ايشان عرش كلي است كه از آن اعظمي نباشد و استوا و استيلاي ايشان استواي كلي است كه از آن استوا اعظمي نباشد پس بفهم چه مي‏گويم و از اين ترتيب فصلها و مطلبها چه اراده مي‏كنم تا به سرّ حقيقت برسي.

پس از آنچه تا حال عرض شد واضح شد كه جسم اصلي پيغمبر9 لطيف‏تر از آسمان نهم است و موضع وجود آن بزرگوار در بالاي آسمان نهم است و هرچه غير از جسد اصلي آن بزرگوار است عرضهاي وجود او هستند كه هيچ دخلي به وجود او ندارد و در آمد و رفتند خواه عرضهاي آسماني باشد و خواه عرضهاي عنصري باشد به آن طورها كه فهميدي و دانستي.

 

فصل

بدان‏كه تا چيزي با چيزي در كثافت و لطافت يكسان نباشد صدمه به آن چيز نزند و مانع حركت او نگردد مثلاً سنگ سنگ را صدمه زند و مانع حركت او شود چنانكه آن سنگ كه حركت كند وقتي كه به سنگ ساكن برسد آن سنگ ساكن اگر بزرگ‏تر باشد مانع حركت آن سنگ متحرك شود و به آن بخورد و نگذارد كه آن سنگ متحرك پيش رود و اما هرگاه سنگ را بر روي آتش بگذاري حرارت آتش چون‏كه لطيف است از جسم آن سنگ نفوذ كند و بيرون رود و آن سنگ مانع حركت آن آتش نشود پس آتش به طور طبيعت خود به مركز خود رود و به هيچ‏وجه سنگ مانع حركت او نتواند شد و همچنين مي‏بيني كه ديگ را با آب بر روي آتش مي‏گذاري حرارت آتش در ديگ نفوذ مي‏كند و در آب فرومي‏رود و از آب بيرون مي‏رود اما چون ديگ بسيار كثيف است مانع حركت او نمي‏شود و از حركت آتش خبر هم نمي‏شود و اما چون آب قدري لطيف‏تر است از حركت آتش اندك خبر شود و به حركت آتش حركتي كند و قدري راه مشايعت آتش كند كه آن جوش او باشد كه بالا مي‏رود به سوي كره آتش باز سنگيني او مانع او شود و فرود آيد اما بخار چون لطيف‏تر است به حركت آتش به حركت درآيد و مشايعت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 351 *»

آتش كند و بالا رود تا به بالاي هوا رود و مانع او نشود و سبب اين آنست كه كثيف مانع لطيف نشود و صدمه بر آن نزند و از حركت لطيف آگاه نشود و اما لطيف از حركت لطيف آگاه شود و صدمه بر آن زند و مانع او شود چنانكه فهميدي و از اين جهت است كه ملائكه در همه‏جا داخل شوند و كثافت ديوار و بدنها مانع داخل‌شدن آنها نشود و احتياج نيست كه ديوار و بدن را بشكافند و داخل شوند چنانكه آتش ديگ را نمي‏شكافد و سنگ را پاره نمي‏كند و مي‏آيد و مي‏رود و سنگ خبر نمي‏شود و نمي‏شكافد و به حركت درنمي‏آيد زيرا كه تا چيزي مانع چيزي نشود آن را به حركت درنياورد بفهم چه مي‏گويم و همچنين جن از ديوار خانه داخل مي‏شود و از ديوار بيرون مي‏رود بدون آنكه آن ديوار را از هم بشكافد و پاره كند بلكه چون جن لطيف است و جسمي است كه نار آن غالب بر خاك اوست از اين جهت مي‏تواند در سنگ فرورود و در شكم سنگ منزل گزيند مثل آنكه حرارت آتش در شكم سنگ مأوا كند و در همان تنگنا در وسعت عظيم است پس اگرچه سنگ ميان‏تهي نيست اما براي او هم‏چون بيابان واسع است از براي تو كه از هر راه آن كه بخواهي بروي مي‏روي بدون مانع و اين حكايت در تو هم هست و خدا همه چيزي را در تو قرار داده است تا همه‏چيز را بفهمي ببين هرگاه تو را در خانه‌اي كنند و جميع منفذهاي او را بگيرند چگونه تو خيال جميع بلاد و آسمان و زمين را مي‏كني و به هيچ‏وجه ديوارها صدمه به خيال تو نزنند و مانع خيال نشوند و از حركت خيال تو آگاه نگردند و اگرچه خانه كوچك است و بي‏منفذ اما خيال تو را پروا نباشد و غم سختي ديوار را ندارد و به خاطر او خطور نمي‏كند هم‏چنانكه تو در بيابان غم مانع نداري و بر حسب ميل به هر طرف مي‏خواهي مي‏روي و به فكر مانع نمي‏افتي پس سبب اين آن است كه خيال تو لطيف است و ديوارها كثيف و كثيف مانع حركت لطيف نتواند شد و صدمه به او نخواهد زد و حاجت نيست كه خيال تو ديوار را بشكافد تا بيرون رود بفهم چه مي‏گويم و هم‏چنينند ملائكه و جن مي‏آيند و مي‏روند و هيچ نمي‏شكافند شكم ديوار را و اگر به كوه برسند گويا راه واسعي است براي ايشان بدون فكر و احتمال مانع در همان شاهراه مي‏روند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 352 *»

و در شكم كوه براي ايشان تنگي نباشد بلكه شاهراه است و فضائي وسيع حال وقتي كه لطيف عنصري در كثيف عنصري به اين نحو باشد ببين لطيف فلكي در عنصري چه خواهد بود و هفتادمرتبه لطيف‏تر است پس اگر فلكي بيايد و برود نه زمين را شكافد و نه آب را پاره كند و نه هوا را به حركت آورد و از هم بدرد و نه آتش را خرق نمايد بلكه همه بر حال خود و در كار و حركت و سكون خود باشند و او بيايد و برود و هيچ صدمه از اينها نخورد و اينها مانع او نشوند نه در حال حركتشان نه در حال سكونشان به همان‏طور كه دانستي و اين چنين است نسبت فلك دويم با فلك اول پس اگر فلك دويم يا قبضه‏اي از او في‏المثل بر آسمان اول بگذرد از شكم او مي‏رود و هيچ صدمه به او نزند و او را ندرد و مانع حركت او نشود چرا كه در كثافت و لطافت مانند هم نباشند و آسمان دويم لطيف‏تر است از آسمان اول و همچنين آسمان سيوم به نسبت به آسمان دويم و چهارم نسبت به سيوم و همچنين تا كرسي نسبت به آسمان هفتم و عرش نسبت به آسمان هشتم پس هر لطيف‏تر بر حسب طبيعت خود حركت كند و كثيف‏تر مانع او نشود و صدمه بر آن نزند و دفع حركت و سير او نكند پس براي عرش جميع آسمانها و زمينها مثل فضاي واسعي است خالي از مانع كه از هر راه بخواهد برود و به خاطرش وجود صدمه و مانعي احتمال نرود بلكه نبيند صدمه و مانعي براي خود و چون مانعي نبيند خيال چه كند و انديشه از چه نمايد نمي‏دانم چه بگويم و تو چه بشنوي مردم از راه نفهميدگي خيالها دارند و خيالها كنند و بر خيالهاي خود بحثها وارد آورند و به آن سبب جرح و تعديل ملك خدا كنند و نفيها و اثباتها در ملك خدا نمايند به فداي دل انبيا و اوليا شوم كه چه محنتها از دست جهال مي‏كشيدند و چقدر صبر مي‏كردند حال صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و وصي آمده‏اند و مردم را تعليم كرده‏اند و عالم را نضج داده‏اند تا كارشان به اينجا رسيده است آيا پيش‏تر چه بودند بلي همان‏طور بودند كه بعد از اينكه موسي7 نُه معجز ظاهر آورد و فرعون و جنود او را هلاك كرد و بني‏اسرائيل را نجات داد و دريا را شكافت و دوازده‌كوچه ساخت به آن‏طورها كه شنيده‏ايد چون از دريا بيرون آمدند قومي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 353 *»

بت‏پرست را ديدند كه بت خود را عبادت مي‏كردند آمدند يخة موسي را گرفتند كه بيا يك خدا هم براي ما بساز همين‏طور كه اينها خدا دارند و بعد از همه اينها و معجزات و آيات باز آخر گوساله طلا را خدا خواندند. به‌فداي دل انبيا شوم كه چه كشيدند باري اگر مردم را فصد نكرده بودند معلوم مي‏شد كه چه بودند خلاصه،

 

از خيالي صلحشان و جنگشان

  وز خيالي نامشان و ننگشان

اثباتها و نفيها به خيال خود كنند و به انبيا و اوليا رجوع نكنند و اطاعت ايشان ننمايند و دين خود را از ايشان اخذ نكنند و به خيال خود هرچه خواهند بكنند باري جز صبر چاره نيست و بايد به راه خود رفت ٭هركه خواهد گو بيا و هرچه خواهد گو بگو٭.

 

فصل

اين آسمانها و زمينها مانند پوستهاي پياز تو بر تو است و پرده بر روي پرده كشيده و در ميان همه همين زمين است و بر روي او آب است و بر روي او هواست و بر روي او آتش و بر روي او آسمان اول و بالاي او دويم و بالاي دويم سيوم و همچنين تا هفت آسمان و بالاي آنها كرسي است و بالاي آنها همه عرش است پس زمين پايين‏تر از همه است و آسمان نهم بالاتر از همه و زمين گرد است و از همه طرف زير و آسمان بر گرد اوست و از همه طرف بالا پس بالا نه همين بالاي سر تو است نمي‏بيني كه در هر جاي زمين كه كسي هست زمين را زير پاي خود بيند و آسمان را بالاي سر خود خواه آن روي زمين باشد مانند ينگ‌دنيا يا اين روي زمين باشد پس زير پا زمين است و بالاي سر آسمان و خصوصيتي به تو ندارد پس دوره آسمان همه طرف بالاست خواه پيش روي تو باشد يا پشت سر يا دست راست يا دست چپ همه طرف آسمان است و از همه طرف به آسمان مي‏توان رفت و اين معني از براي اهل هيئت و مجسطي بسي ظاهر است و لكن بر عوام اندكي پوشيده است خلاصه در نزد اهل علم بسي ظاهر است و محل شك نيست پس هرگاه شخصي جزئي في‏المثل بخواهد از زمين به آسمان برود از همه طرف مي‏تواند رفت ولي از هر طرف كه برود از همان طرف رفته است و از طرف ديگر غافل است مثل مرغي كه از طرف

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 354 *»

مشرق برود از طرف مغرب البته غافل است و همچنين اگر از طرف مغرب برود از طرف مشرق غافل است و همچنين ساير جهات اما اگر شخصي كلي في‏المثل كه وجودش وجودي باشد كه فضاي آسمان و زمين را پر كرده باشد مثل جبرئيل مثلاً هرگاه از آسمان متوجه زمين شود از جميع اطراف متوجه شود و هرگاه از زمين به سوي آسمان متوجه شود از جميع اطراف متوجه گردد به جهت آنكه به وجود خود پر كرده است آسمان و زمين را پس گويا در همه‏جاست پس از همه‏جا به آسمان مي‏رود. مثل ظاهري براي اين، اگر كره هوا كه بر گرد زمين است بخواهد به آسمان برود آيا از كجا مي‏رود به آسمان از زمين عربستان بالا مي‏رود يا ايران يا خراسان يا ينگ‌دنيا مثلاً بلكه از همه‏جا بالا مي‏رود زيرا كه باد در همه‏جاست و از همه‏جا رو به آسمان كند و بالا رود و از هيچ طرف هم غافل نگردد و هيچ‏جا را خالي از خود نگذارد پس مِن‌جميع‏الجهات رو به آسمان رود چرا كه كلي است و اگر جزئي مي‏بود مثل تكه سنگي از يك طرف مي‏رفت و از طرفي ديگر غافل بود بفهم چه مي‏گويم كه مسئله بسيار باريك است و از فهم ملا و غيرملا همه بيرون است خداوند هوشي كرامت فرمايد تا بفهمي چه مي‏گويم. شك نيست كه صورت اصلي جبرئيل صورت دحيه كلبي نيست ولي به صورت دحيه ظاهر مي‏شود چون صورت دحيه عرضي آن بود دخلي به ذات او نداشت و ذات او فضاي مابين آسمان و زمين را پر كرده است چرا كه ملكي است موكل به‌ خلق اشياء و همه بر دست او و بر دست اعوان او جاري مي‏شود ولي چون به صورت دحيه آمد صورت دحيه شخصي بود آن صورت در مكاني كه بود در غير آن مكان نبود در جهتي كه بود در جهتي ديگر نبود پس تا به صورت دحيه بود فرودآمدن و بالارفتن او از جهتي و موضع خاصي بود و لكن هرگاه صورت دحيه را مي‏انداخت و به همان شكل ذاتي خود باز مي‏آمد كل فضاي مابين زمين و آسمان را البته پر كرده بود ديگر در آن هنگام از يك طرف به آسمان نبايست برود چرا كه اختصاص به يك طرف نداشت پس در آن هنگام از كل جهات به آسمان مي‏رفت مثل كره‌اي كه بر گرد زمين درآمده باشد و بناي بزرگ‌شدن گذارد تا به وسعت آسمان شود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 355 *»

به آسمان رسد پس مي‏گويم آن كره بالا رفته و از همه جهت رفته است و بالارفتن كره به همين نهج است و بالارفتن شخص به آن نهج كه شنيدي پس هرگاه كسي به ذات خود كلي باشد ولي به عرض خود شخصي، معلوم است كه تا باقي است عرض از جهت واحده مي‏رود و همين‏كه عرض خود را انداخت و از او زائل شد از همه جهت مي‏رود چرا كه كلي است درست هوش خود را جمع كن و انصاف را پيشه خود كن تا اين مطالب را بفهمي و چون جاهلان به انكار اهل حق و كبر بر ايشان مبتلا نگردي.

 

فصل

بدان‏كه انسان صاحب مرتبه‏هاي بسيار است چنانكه مكرر شنيده‏اي كه انسان عقلي و روحي و نفسي و طبيعتي و ماده‏اي و مثالي و جسمي دارد و چنانكه از براي بدن انسان عالمي است كه اين عالم باشد از براي هريك از آن مرتبه‏ها هم عالمي است جداگانه مثل همين عالم پس هريك از آن عالمها را نيز عناصر و آسمانهايي و كرسيي و عرشي است بعينه مثل همين عالم و به همين‏طور آن آسمانها را ستاره‏ها است و آسمانهاي آنها در گردش است و زمينهاي آنها ساكن است ولي هر عالمي به طور رتبه خودش است و مناسب مقام خودش پس عالم عقل البته لطيف‏تر است از عالم روح و عالم روح لطيف‏تر است از عالم نفس و عالم نفس لطيف‏تر است از عالم طبع و عالم طبع لطيف‏تر است از عالم ماده و عالم ماده لطيف‏تر است از عالم مثال و عالم مثال لطيف‏تر است از عالم جسم كه اين عالم باشد و هريك هم به قدر لطافت خود وسيع‏تر است و تندي حركت حركت‌كننده‏هاي او بيشتر است از تندي حركت‏كننده‏هاي عالم زير هفتادمرتبه و چنانكه از براي جسم عروجي است و ترقي است از خاك تا افلاك همچنين از براي هريك از آن مرتبه‏ها عروجي است از عالم خاك خودش تا افلاك خودش و همچنين هر مرتبه عروجي دارد تا عقل كه عروج عالم عقل هم از خاك اوست به افلاك او و هريك از آنها هم به طوري كه ذكر شد عروج مي‏كنند اينقدر هست كه اعراض آن عالمها كمتر است از اعراض اين عالم و لطيف‏تر است و سرعت حركات آنها بيشتر و اجزاي آن عالمها به يكديگر بيشتر شباهت دارد و تا عقل در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 356 *»

عالم خود عروج ننمايد روح در عالم خود عروج نكند و تا روح عروج نكند نفس عروج نكند و تا نفس عروج نكند طبع عروج ننمايد و تا طبع عروج نكند ماده عروج ننمايد و تا ماده عروج ننمايد مثال عروج نكند و تا مثال عروج ننمايد جسم عروج نكند پس همين كه جسم عروج كرد دليل آنست كه همه مرتبه‏ها عروج كرده‏اند و علت اين مطلب آنست كه جسم تابع آنهاست و آنها فرمان‏رواي مملكت جسم مي‏باشند و محال است كه جسم حركت كند بي‏اذن آنها. ببين تا روح تو حركت نكند جسم تو حركت مي‏كند و تا روح تو ترقي نكند جسم تو ترقي مي‏كند حاشا پس بايد اول آنها عروج كنند و به مشايعت آنها بدن عروج كند چراغ را كه بالا بردي نورهاي چراغ هم بالا مي‏روند و چراغ را كه فرود آوردي نورها هم فرود مي‏آيند چرا كه نورها تابع چراغ مي‏باشند و همچنين جسم از نور روح خلقت شده است روح كه عروج كرد بدن عروج مي‏كند و روح كه نزول كرد بدن هم نزول مي‏كند و مثل روح در تن مثل بند شاغول است با شاغول اگر بند را بالا بكشي شاغول بالا مي‏رود و اگر بند را فروفرستي شاغول فرورود پس بالارفتن شاغول علامت بالارفتن بند شاغول است و امر به همين قسم كه عرض شد مي‏رود تا عقل و عقل عروج نكند مگر به جذب فؤاد پس فؤاد هرگاه عقل را به سوي خود طلبد و او را به جانب خود كشد عقل بالا رود تا به نهايت قرب رسد كه عرش عالم خودش باشد و از آنجا ديگر نتواند درگذشت چرا كه منتهاي حد او آنجاست و از آنجا بالاتر جاي خلوت حبيب است با محبوب پس در جايي قدم گذارد كه ابداً احدي به آنجا قدم نگذارده باشد و از اين جهت بود كه حضرت پيغمبر9 قدم در جايي گذاردند كه هيچ نبي مرسلي و هيچ ملك مقربي حتي روح‏القدس به آنجا پا نگذارده بود و اگر يك انگشت كسي به آنجا بخواهد نزديك‏تر شود خواهد سوخت و معدوم شد و احدي را طاقت آن مقام نبود مگر ذات مقدس پيغمبر را9 و سبب آن بود كه خود از آنجا خلقت شده بود و بس و شريك با او نبود در آن مقام نه نبي مرسلي و نه ملك مقربي و نه مؤمن ممتحني پس چنانكه انسان را اين مقامات هست حضرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 357 *»

پيغمبر را9 اين مقامات باشد و چنانكه جسد شريف او از زمين به عرش بالا رفت به طورهايي كه فهميدي مثال ايشان به همان‏طور عروج فرمود و همچنين ماده و طبع و نفس و روح و عقل ايشان و اما فؤاد را ديگر عروجي نباشد و از جايي به جايي انتقال نباشد زيرا كه هرچيز طالب محل قرب است اما محل قرب ديگر طالب جايي نيست.

و چون اندكي قدم پيشترك نهادي و فهمت قدري زياده شد عرض مي‏كنم كه چون هر چيزي نهايت سيرش تا آنجايي است كه از آنجا خلق شده و از آنجا اول فرود آمده است و حضرت پيغمبر9 اشرف كاينات است و جميع هرچه جز خداست رعيت آن بزرگوارند و از نور او خلق شده‏اند پس عرش و هرچه در اوست از نور او خلق شده‏اند پس اگر عالم جسماني را گويي از عرش و هرچه زير اوست همه از نور او و نور جسم او خلق شده‏اند و اگر عالم مثال را گويي عرش آن عالم و هرچه در اوست همه از نور او خلق شده‏اند و از نور مثال او و همچنين عرش هر عالمي و هرچه در اوست از نور آن بزرگوار خلق شده‏اند و مقام ايشان در هر عالمي بالاتر از كل آن عالم است پس در وقت عروج تا به نهايت مرتبه و مقام خود رسيدند چرا كه معراج او ناقص نبود و بايد به نهايت مرتبه كمال برسد پس در هر عالمي سير فرمود تا فوق عرش آن عالم كه عالم اوادني باشد كه خدا مي‏فرمايد فكان قاب قوسين او ادني و قاب در زبان عرب به معني مقدار است و قوسين يعني دو قوس و قوس پاره‏اي از دايره را گويند و چون خلقت خداوند عالم همه دو قوس است به نظري يك قوس از مقام عقل است تا خاك و قوس ديگر از مقام خاك است تا عقل به اين‏طور كه در حاشيه رسم شده است و هر قوسي نيز دو قوس شود چنانكه از اعلي تا وسط يك قوس است و از وسط تا ادني هم يك قوس چرا كه قوس پاره دايره باشد پس قوسين قوس عالم شهاده باشد و قوس عالم غيب پس از خاك تا عقل دو قوس است پس مقام قاب قوسين يعني مقدار دو قوس در اول سير باشد و اوادني نهايت قرب كه بالاي دو قوس است و آن مقام فؤاد است يعني در اول سير، مابين آن بزرگوار و مابين نور خداوند دو قوس بود و آخر به مقام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 358 *»

ادني رسيد و معني ديگر آنكه از مقام خودي و نفس آن بزرگوار تا بي‏خودي او يعني خودبيني تا خدابيني او دو قوس بود چنانكه گذشت و اول در مقام قاب قوسين بود و آخر به مقام اوادني رسيد و معني ديگر از مقام خلقي تا مقام آيت حق دو قوس است به همان معني كه گذشت و اول كه سيركننده در عالم خلق بود در مقام قاب قوسين بود و در آخر سير به مقام اوادني رسيد و معني ديگر آنكه بعد از آنكه به مقام قرب رسيد مأمور شد كه متوجه زمين گردد زمين را ديد كه نزديك اوست مقدار دو قوس به همان معني كه گذشت بل ادني و سبب آنكه نزديك‏تر ديد آن بود كه آن بزرگوار از كثرت يگانگي خود درهم پيچيده است كل خلق را پس به ظاهر قاب قوسين بود و در حقيقت ادني چنانكه به همين مقام خدا اشاره فرمايد و نحن اقرب اليه منكم و لكن لاتبصرون يعني ما به او يعني به ميت از شما نزديك‏تريم و شما نمي‏بينيد. خلاصه اين معنيها را در اين كتاب عاميانه من نمي‏توان زياده از اين و بهتر از اين و واضح‏تر از اين شرح داد و الا شرح مي‏دادم.

مقصود اين بود كه آن بزرگوار به نهايت قرب رسيده‏اند و از همان‏جا كه آمده‏اند به همان‏جا رفته‏اند پس چون مقام ايشان بالاي عرش بود در هر عالمي به بالاي عرش درآمدند در هر عالمي و نسبت جميع موجودات به ايشان يكي شد و مساوي آمد پس هيچ‌چيز به ايشان نزديك‏تر از چيز ديگر يا دورتر از چيز ديگر نبود و از اين جهت هر چيزي را ديدند در معراج در همان اول خلقت او مثلاً ديدند آسمان و زمين را در همان وقت كه خلقت مي‏شد و ديدند آدم را در وقتي كه هنوز گل بود و اول خلقتش بود و اگر بر تو دشوار آيد ببين آيا مي‏تواني خيال كني كه آدم هنوز در ميان آب و گل باشد يا نه البته مي‏تواني خيال كني حال تو ضعيفي و بايد خيال كني او قوي بود و بعينه ديد و پيش او كاري ندارد پس به اول خلق هر چيز گذشت و مطلع بر خلق همه‌چيز شد حتي آنكه بر اول خلق عقل و روح و نفس خود هم گذشت همه‌كس اين آيه را مي‏خوانند كه مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و هيچ نمي‏فهمند، حاصل مفهومش اين است كه معصومين ما سلام اللّه عليهم مطلعند و شاهدند يعني مشاهده مي‏بينند كيفيت خلق آسمان و زمين و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 359 *»

خلق نفسهاي خود را اما آسمان و زمين شايد معني كنند و اما خلق نفسهاي خود را نمي‏دانند مگر از ما بشنوند و لاقوة الا باللّه پس معني آن آنست كه همين‏كه به مقام اوادني رسيد بر عقل و روح و نفس مستولي شد و هر مرتبه‏اي از مراتب خود را در اول خلقت ديد و چنين است هركس در دايره خود به مقام اوادني برسد بر خلق نفس خود مطلع شود و حروف كتاب نفس خود را بخواند و بر خلقت خود آگاه شود اين است كه خدا مي‏فرمايد آيه‏اي كه معني آن اين است كه ما مي‏نمايانيم به ايشان آيه‏هاي خود را در افقهاي عالم و در نفس خود ايشان تا بدانند كه آن حق است پس هركس آن آيه را ديد مي‏داند كه آن حق است و چون حق را به حق دانست و شناخت خلق را مي‏بيند و مي‏شناسد بفهم چه مي‏گويم هيچ‏كس خدا نمي‏شود و از خدا سخني نمي‏گذرانم بلكه مقصود آيه خداست و نور خدا و پيغمبر هم9 در شب معراج به خدا نرسيد و خدا نشد بلكه به نور جلال او كه فؤاد خود او بود رسيد و بر جميع خلق آگاه شد نشنيده‏اي كه فرموده ماعرفناك حق معرفتك يعني ما تو را نشناختيم چنانكه بايد و اگر به خود خدا مي‏رسيد خود خدا را مي‏شناخت و اما آن‌كه در شب معراج آن بزرگوار ديد آية كبراي خداوند بود كه نور نفس اللّه باشد و خدا را آيتي از آن بزرگ‏تر نباشد و پيغمبر در شب معراج آن آيت را ديد و شناخت و به آن مقام رسيد و مي‏شود كه آن آيت مقام قاب قوسين باشد.

پس حاصل سخن آن شد كه پيغمبر9 در هر عالم به مقام فؤاد آن عالم كه آيت خداست و عنوان خداست رسيدند و آن نهايت سير مخلوق است و اما آنچه صوفيه مي‏گويند كه مخلوق واصل مي‏شود به مقام خالق از مذهب اسلام نيست و حاجت به تفصيل ندارد چرا كه در قسمت اول بيان اين مطلب شده است و بطلان آن هم واضح است.

فصل

در اشاره به بعضي از مطالب مشكله كه در اخبار آمده است به نهايت اختصار بيان مي‏شود همين‏قدر كه اين رساله خالي نباشد از آنها و عوام هم بي‏بهره نباشند اگرچه اميد است كه خواص را هم به كار آيد. از آن جمله حديثي است كه حضرت پيغمبر9 فرمودند شبي كه به آسمان بالا رفتم نزديك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 360 *»

خدا شدم تا آنكه ميان من و ميان او مقدار دو قوس بود بلكه كمتر پس خدا فرمود اي محمد كه را از خلق دوست مي‏داري گفتم اي پروردگار علي را فرمود ملتفت‌شو پس ملتفت شدم به دست چپ علي را ديدم تمت.

وجهش ظاهر است زيرا كه حضرت امير مقام نفس رسول را دارد و جانب نفس جانب يسار است و جانب عقل جانب يمين پس در راست پيغمبر نبايد ظاهر شود و در جانب چپ باشد چنانكه در حديثي ديگر فرمود كه چون به آسمان بالا رفتم خدا پيغمبران را جمع كرد پس امامت كردم براي آنها و مثال تو اي علي پشت سر من بود و اين هم به جهت آن است كه مقام نفس را دارند و نفس پشت سر عقل است و عقل واسطه و امام و وسيله نفس است به سوي خداوند و از آن جمله سدرةالمنتهي است كه پيغمبر9 در شب معراج به آن رسيدند و سدرةالمنتهي در آسمان هفتم است و جنةالمأوي نيز در همان مقام است و اصل سدره در كرسي است و ظهور آن در آسمان هفتم باشد كه به اعتباري فلك شمس باشد چرا كه به حسب اعتدال شريف‏تر افلاك است خلاصه اصل اين شجره از كرسي رسته است و شاخه‏هاي او در جميع آسمان و زمين پهن شده است و ملائكه اعمال خلايق را تا آنجا بالا برند چرا كه نهايت صورتها و مثالهاي خلايق از مقام كرسي نگذرد و در عرش اين حرفها نيست و اين تفصيلها مذكور نمي‏باشد زيرا كه عرش مقام وحدت است و كرسي مقام كثرت و از همين جهت به صورت درخت صاحب برگها و شاخه‏ها ظاهر شد.

و شاهد بر اين مقال آنست كه پيغمبر9 فرمودند كه شبي كه مرا بردند جبرئيل ايستاد در نزد درخت عظيمي كه من مثل آن را نديدم كه بر هر شاخي ملكي بود و بر هر برگي ملكي و بر هر ثمري ملكي او را نوري از نورهاي خدا پوشانيده بود پس جبرئيل ايستاد و گفت كه ما از اين مقام نمي‏گذريم و تو مي‏گذري ان‌شاءاللّه تا آيه كبراي خود را نشان تو دهد پس مطمئن‌شو خدا قوت دهد تو را به ثبات تا همه كرامات او را دريابي و تا جوار او بروي پس مرا بالا بردند تا زير عرش پس فروفرستادند به سوي من رفرف اخضر كه نمي‏توانم وصف آن كنم پس به سوي خدا رفتم و آنجا تمام شد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 361 *»

صوتهاي ملائكه و آوازه آنها و ترس از دل من بيرون رفت و نفسم ساكن شد و خوشحال شدم و وجد كردم و گمان كردم كه جميع خلايق مرده‏اند و غير از خود كسي را نمي‏ديدم پس مدتي بر آن حال ماندم پس خداوند روح مرا به من رد كرد و افاقه برايم شد و توفيقي از خدا بود كه چشمم را به‌هم گذاردم و با ديده دل نگريستم همچنان كه به چشم مي‏نگرم بلكه دورتر مي‏ديدم و بهتر، از اين جهت خدا مي‏فرمايد مازاغ البصر و ماطغي لقد رأي من آيات ربه الكبري و نظر مي‏كردم و مي‏ديدم از مثل سوراخ سوزن نوري ميان خودم و خدا كه چشمها طاقت آن را نداشت تا آخر حديث. پس مقصود آن بود كه چون از سدرةالمنتهي گذشتي ذكر كثرتها و اختلافها در آنجا نيست زيرا كه عرش مقام عقل است و مقام آيت يگانگي خداوند و در آنجا هيچ تعددي و اختلافي نيست پس ملائكه كه مقام كثرت و اختلاف دارند از سدرةالمنتهي نگذرند و اگر يك بند انگشت بگذرند مي‏سوزند چنانكه فرمود گمان كردم كه كل خلايق مرده‏اند و سبب خوشحالي و سكون قلب به جهت آنكه مقام عرش مقام رجاء و سرور است و مقام نفس مقام خوف و حزن و مقام نفس در سدرةالمنتهي است و مقام عقل در عرش پس چون از مقام نفس گذشت از خوف برآمد و داخل عرصه رجاء شد و اما آن نور كه ميان خود و خدا ديد نور فؤاد است و از اين جهت فرمود با ديده دل ديدم نه با چشم و اما مثل سوراخ سوزن به جهت دقت آن مقام و وحدت و جمعيت آن نور و پوشيدن چشم از كثرت و اختلاف است و سدرةالمنتهي مقام نور ولايت است و عرش مقام نور نبوت به جهت آنكه كرسي نفس است و عرش عقل و ولي نفس نبي است به نص آيه قرآن پس چون پيغمبر9 از عرش بازگشت فرمود بر رفرف نشست و فرود آمد و رفرف مقام اعلاي نفس است كه برزخ مابين نفس و عقل است و برزخ مابين كرسي و عرش پس چون باز بر رفرف نشست و متوجه كرسي و سدرةالمنتهي شد جبرئيل آن بزرگوار را دريافت و حد جبرئيل تا فلك منازل كه اسفل كرسي است بيش نباشد و چون پيغمبر9 به سدرةالمنتهي رسيد و در جنت سير فرمود باز در آنجا خداوند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 362 *»

تجلي ديگر فرمود يعني در حقيقتِ ولي، اين است كه خدا مي‏فرمايد و لقد رآه نزلة اخري عند سدرة‌المنتهي پس خداوند به آيه كبراي خود يكدفعه تجلي فرمود در مقام عرش كه عقل و مقام نبوت باشد و يكدفعه ديگر در مقام كرسي كه نفس و مقام ولايت باشد پس تجلي در كرسي به عرش شد و تجلي در عرش به فؤاد پس در عرش نور احديت را ديد و در كرسي نور واحديت را و هر دو نور خدا بود جل‏شأنه.

و اما آنكه وارد شده است كه حضرت پيغمبر9 در سدرة المنتهي جبرئيل را به صورت اصلي خود ديد منافاتي ندارد شك نيست كه آن شب پيغمبر9 همه‌چيز را به صورت اصلي ديدند و اما آنكه يكدفعه در عرفات جبرئيل را به صورت اصلي او ديدند كه فضا را پر كرده بود و غش كردند سبب غش آن بود كه اين بنيه عنصري را طاقت ديدن آن نبود نه بنيه نبوي را وانگهي كه جبرئيل خادم ايشان و شيعيان ايشان است و حديث است كه سلمان بهتر از جبرئيل است نمي‏دانم صورت اصلي سلمان چه باشد صلي اللّه علي سلمان پس نبي را طاقت جبرئيل بود و مافوق آن بد نگفته است شاعر:

 

احمد ار بگشودي آن پرّ جليل

  تا ابد مدهوش ماندي جبرئيل

و چون كلام به اينجا رسيد اوصاف اين چهار ملك روحاني را ذكر‌كردن بي‏جا نيست پس جبرئيل ملكي است كه سر او در آسمان است و پاهاي او در زمين هفتم پر كرده است به بدن خود مابين آسمان و زمين را هزار و ششصد بال دارد و روزي خواست كه منزله پيغمبر را9 نشان او دهد يك بال از بالهاي خود را گشود كه سبز بود و بر آن بال نهري بود كه هزار قصر از طلا بر كنار آن نهر بود و جبرئيل آفتاب در ميان دو چشم اوست و هر مويي از او ماه و ستارگان است و هر روزي سيصد و شصت‌مرتبه داخل دريايي شود از نور و چون بيرون آيد از هر بالي كه قطره آبي ريزد ملكي شود بر صورت خود جبرئيل و به تسبيح خدا مشغول شوند و آنها همه روحانيند و اين جبرئيل به اين عظمت پانصدسال بعد از ميكائيل خلقت شده است و پانصدمرتبه كوچك‏تر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 363 *»

است و حضرت ميكائيل از سر تا قدمش مو است از زعفران و بالهاي او از زبرجد سبز است در هر مويي هزار هزار رو دارد و در هر رويي هزار هزار دهان دارد و در هر دهاني هزار هزار زبان دارد و در هر زباني هزار هزار چشم دارد و مي‏گريد با هر چشمي به جهت ترحم بر گناه‏كاران شيعه و به هر زباني استغفار مي‏كند و از هر چشمي از او هفتاد هزار هزار قطره مي‏چكد و هر قطره ملكي مي‏شود بر صورت ميكائيل و آنها اعوان و ياران ميكائيلند كه موكلند بر باران و گياه و رزقها و ميوه‏ها و قطره‏هاي درياها و اينها كروبيند و اين ميكائيل به اين عظمت سيصدسال پريد مابين لب اسرافيل و سر بيني او و نرسيد به آخر و از سر تا پاي او همه دهان و زبان است كه به بالهاي او پوشيده است با هر زباني به هزار هزار لغت تسبيح خدا مي‏كند و هر نفس او ملكي مي‏شود كه تسبيح مي‏كند خدا را تا قيامت و اينها مقربون و حاملان عرشند و آنها هم بر صفت اسرافيلند و كرام كاتبين باشند و اسرافيل هر شبانه‌روزي سه‌مرتبه نظر به جهنم مي‏كند و آب مي‏شود تا مانند زه كماني مي‏شود و گريه مي‏كند و اگر اشك او ظاهر مي‏شد و مي‏ريخت از آسمان به زمين پر مي‏كرد مابين آسمان و زمين را تا همه را غرق مي‏كرد و بزرگي او به حدي است كه اگر جميع درياها را و نهرها را بر سر اسرافيل ريزند قطره‏اي به زمين نريزد و اگر خدا منع نمي‏كرد اشك او را زمين غرق مي‏شد و مانند طوفان نوح مي‏شد و عزرائيل هم مثل صورت اسرافيل است اين حديث معني روايتي است كه وارد شده است. و آنچه من مي‏فهمم از اشاره‏هاي اين خبر اين ملائكه در يك عرض نيستند چرا كه جبرئيل را با اعوانش در روحانيها شمرده‏اند و ميكائيل را با اعوانش در كروبيها و اسرافيل را با اعوانش در حمله عرش و از اين جهت است كه اسرافيل مذكور بزرگ‏تر است از ميكائيل و اما آن ملائكه چهارگانه كه در يك مقامند اول ميكائيل است بعد اسرافيل بعد عزرائيل بعد جبرائيل و تفصيل اينها به كار عوام نمي‏آيد و علما را اشاره كافي است.

و از آن جمله حديثي است از حضرت صادق7 كه حضرت پيغمبر9 به آسمان اول كه رسيدند ملائكه متفرق مي‏شدند از شدت رعب و تسبيح مي‏كردند و مي‏گفتند چقدر شبيه است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 364 *»

اين نور به نور پرورنده و اهل آسمان چهارم به زبان نگفتند و در دل گفتند و اين هم بديهي است زيرا كه ملائكه توحيد و معرفت خدا را از انوار شيعيان ايشان تعليم گرفته‏اند و طاقت نور ايشان را البته ندارند چنانكه حديثي ديگر صريح به اين است.

و از آن جمله حديث شريفي است كه از حضرت صادق7 به چند روايت رسيده است كه حاصل همه آنست كه جبرئيل پيغمبر را9 در مكاني واداشت و عرض كرد كه بايست اي محمد كه ايستاده‏اي در جايي كه هيچ ملكي و نبيي هرگز نايستاده به درستي كه پرورنده تو نماز مي‏كند پيغمبر9 فرمود چگونه نماز مي‏كند عرض كرد مي‏گويد سبوح قدوس رب الملئكة و الروح پيغمبر گفتند اللهم عفوك عفوك و آن در مقام قاب قوسين اوادني بود و مابين او و خدا حجاب زبرجدي بود كه تلألؤ داشت با لرزش پس از مثل سوراخ سوزن نظر كرد به آنچه خدا خواست از نور عظمت. آنچه اين حقير مي‏فهمم اين حكايات در سدرةالمنتهي بوده است نه در عرش به دليل حجاب زبرجد كه مقام سدرةالمنتهي است و همچنين نور عظمت مجملاً در سدرةالمنتهي جبرئيل عرض كرد بايست و جبرئيل بالاتر نرفت پس در آنجا عرض كرد كه بايست و آنجا بود كه احدي پا نگذارده بود.

و اما نماز رب چندين وجه دارد يكي آنكه مراد از نماز ظهور نور خدا باشد به سبوحيت و قدوسيت و همان است قول خدا و از اين جهت پيغمبر ايستاد كه نظر به آن نور كند چنانكه آخر حديث هم شهادت مي‏دهد و نماز در عربي صلوة است و آن ظهور نور خدا بود چرا كه به آن نور وصل كرد نور ربوبيت خود را به نور نبوت زيرا كه براي او جلوه كرد نه غير و در او ظاهر شد نه غير و صلوة مشتق از وصل است به اين معني و نماز تو را هم صلوة مي‏گويند به جهت آنكه تو خود را به اين واسطه به نور خدا وصل مي‏كني و نور خدا را به همين واسطه به خود وصل مي‏نمايي و مي‏شود كه مراد از رب مقام عقل باشد كه رب به معني مربي باشد و خطاب به نفس پيغمبر باشد پس معني آن باشد كه بايست اي پيغمبر9 در مقام سدرةالمنتهي كه مقام نفس است كه پرورنده تو كه عقل كل است خود را به خداوند خود به واسطه سير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 365 *»

به سوي او وصل مي‏كند يا آيه او را به خود وصل مي‏كند يا آنكه متوجه فيض‏بخشي به سوي تو است چرا كه جميع مددهاي نفساني همه از عقل مي‏آيد يا آنكه تو را به سوي خود مي‏كشاند و وصل به خود مي‏كند و مناسب جميع اين معاني است كيفيت آن نماز چرا كه معني آن آنست كه پاك و پاكيزه است از صفات جميع مخلوقين پرورنده ملائكه و روح و چون آن نماز در عالمي بود كه احدي را به آنجا راه نبود مراد از ملائكه ائمه طاهرين باشد و روح مراد عقل حضرت پيغمبر است9 يا روح مقدس ايشان چرا كه ائمه سلام اللّه عليهم ملائكه عالينند چنانكه از اخبار برمي‏آيد و روح خلقي است اعظم از ملائكه پس آن حضرت پيغمبر است9 چه‌كنم كه اين كتاب عاميانه است و الا اين مسئله‏ها را تفصيل مي‏دادم كه بر احدي پوشيده نماند و ظهور پاكي و پاكيزگي خداوند در فؤاد پيغمبر مي‏شود و مي‏شود كه مراد از صلوة صله خدا باشد يعني عطا و بخشش خدا باشد و اعظم عطاها و بخشش‏هاي خداوند انعام به توحيد خود است به خلق كه خود را به خلق شناسانيده است و براي خلق به يگانگي جلوه كرده است و هيچ صله‏اي به اين مقام نمي‏رسد پس جبرئيل عرض كرد كه بايست كه خداوند سرِ عطا و بخشش دارد و عطا و بخشش آن مقام انعام به توحيد است البته پس پيغمبر9 فرمودند كه چگونه صلوة به‌جا مي‏آورد يعني چگونه صله و عطيه به جا مي‏آورد عرض كرد كه مي‏گويد سبوح قدوس تا آخر يعني خدا خود را به اين‏طور مي‏شناساند به خلق و خود را چنين وصف مي‏كند اين هم معني شريفي است و صحيح و مي‏شود كه مراد از رب باطن ولايت باشد و باطن ولايت مربي ظاهر نبوت است در هر عالمي به حسب خود پس رب به اين معني نماز هم به‌جا آورد بي‏عيب است و نمازي كه در آن عالم مي‏كند به اين‏طور است و همين تسبيح نماز اوست پس به اين نماز خدا را تسبيح مي‏كند و خود را و خدا را به خلق مي‏شناساند و عجب نيست. خلاصه كلمات ايشان را معنيهاي بسيار است و اين كتاب عاميانه گنجايش آنها را ندارد.

و اما براق مثالي است كه در اين عالم ممثل شده بود و حقيقت آن ملكي است از ملائكه روحانيين كه به صورت حيواني جلوه كرده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 366 *»

بود و ملائكه به همه صورت جلوه مي‏كنند حتي به صورت سنگ چنانكه همين حجرالاسود ملكي است كه به صورت سنگ ظاهر شد در اين دار دنيا و ملائكه بسيار هستند كه به صورت حيوانات هستند چنانكه حضرت صادق7 فرمودند كه حمله عرش هشت نفرند يكي بر صورت فرزندان آدم است و طلب رزق مي‏كند از خداوند براي اولاد آدم و دويمي بر صورت خروس است و طلب رزق مي‏كند براي مرغان و سيوم بر صورت شير است و طلب رزق مي‏كند براي درندگان و چهارم بر صورت گاو است و طلب رزق مي‏كند از براي بهايم و گاو سر خود را فرود آورد از آن روز كه بني‏اسرائيل گوساله پرستيدند و چون روز قيامت شود هشت‌نفر شوند مجملاً ملك مي‏شود كه بر صورت حيوان باشد و براق ملكي بود كه بر صورت حيوان ظاهر شده بود و از ملائكه روحانيين بود و از اين جهت تا سدرةالمنتهي رفت و از آنجا بر رفرف سوار شدند و مقام براق مقام ظهور روح بود و از اين جهت برزخي بود نه بلند بود و نه كوتاه و روي او مثل روي انسان بود و سر او مثل سر اسب بود و يال او از مرواريد بود و گوش‏هاي او  زبرجد سبز بود و دست و پاي او بلند بود و نفس او مانند نفس انسان بود مي‏شنيد كلام را و مي‏فهميد و قامت آن از الاغ بزرگ‏تر بود و از قاطر كوچك‏تر زيرا كه اول‌ظهور روح بود و اگر تجسد روح بود مساوي قاطر مي‏شد به هر حال آن از ملائكه بود و اگر مي‏خواست هفتادهزار سال راه را در يك چشم به‌ هم زدن طي مي‏كرد و هفت آسمان و هفت زمين را در يك چشم به هم زدن طي مي‏نمود و هر وقت به سرازيري مي‏رسيد دستهاي او بلند مي‏شد و پاهاي او كوتاه مي‏شد و هر وقت سرابالا مي‏شد برعكس بود پاهاي او بلند مي‏شد و دستهاي او كوتاه تا پشت او هميشه مسطح باشد و همين قدرها در اين رساله عاميانه از اين جوره مسائل كافي است.

 

فصل

بدان كه پيغمبر9 با جسم شريف خود به معراج رفتند با لباسهاي خود و نعلين خود و عجب نيست كه لباسهاي شريف ايشان به همراهي ايشان بالا رود به چند جهت اول آنكه معراج آن بزرگوار خارق عادت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 367 *»

 بود و از خارق عادت بعيد نيست كه لباس هم طاقت آسمانها را بياورد و بالا رود و ثانياً آنكه چنانكه جايز است كه لباس به عرصه محشر آيد چنانكه فرمودند كفنهاي خود را نيكو كنيد از براي عرصه محشر همچنين ممكن است كه لباس پيغمبر9 بالا رود و ثالثاً آنكه چنانكه لباس ايشان با وجودي كه از نباتات غليظ اين دنيا بود در بر ايشان مستهلك مي‏شد و سايه نداشت همچنين ممكن است كه لباسهاي ايشان به واسطه ايشان لطيف شود و آسماني گردد و هيچ عجب نيست و اگر آن مقدمات كه تا حال ذكر كرده‏ايم بداني و كيفيت آمدن لباسها را به عرصه محشر بداني اين را خواهي فهميد و هر چيزي بي‏سبب و بي‏علت نخواهد بود و اين مسئله در نزد اهل حكمت بسيار مشكل است ولي در نظر متابعان اهل‌بيت سلام اللّه عليهم بسيار آسان است چرا كه بديهي است كه آن بزرگوار مخالف تقوي عمل نمي‏فرمود ابداً و مكشوف‌العورة به معراج نمي‏رفت ابداً و در حضور ملائكه و انبيا و رسل عورت آن بزرگوار مكشوف نبود، واللّه مستور بود به جميع سترهاي الهي و پوشيده بود به جميع انوار سبحاني در هر عالم به حسب خود و هم‏چنانكه جسد شريف خود او بالا رفت لباس او هم واللّه بالا رفت و به مجاورت بدن شريف ايشان چنان لباسهاي او لطيف شده بود كه از هفت آسمان درگذشت به همان‏طور كه سايه را از او برده بودند و منع از آن نمي‏كنم كه اگر گرد و غباري بر آن لباسها بوده يا چركي بر آنها بوده آنها را دور فرموده باشند و تطهير نموده باشند او را چرا كه گرد و غبار جزو حقيقت لباس نيست و چرك جامه دخلي به جامه ندارد پس اصل حقيقت جامه بر تن مقدس او بود در همه‏جا بلكه در زمين پيغمبر9 نور خود را پنهان كرده بود تا چشم اهل زمين خيره نشود و چون طاقت ملائكه بيشتر بود در هر آسمان به قدر طاقت آنها جلوه مي‏فرمود از اين جهت ملائكه فرار مي‏كردند از ترس كه نور او شبيه به نور خداوند بود پس ببين جامه او به چه لطافت شده بود در معراج كه نوري شبيه به نور خدا از آن ظاهر مي‏شد و بر ملائكه امر مشتبه مي‏شد پس البته تغيير در لطافت جامه ايشان هم پيدا مي‏شد و الا چگونه مثل نور خدا از او ظاهر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 368 *»

مي‏شد و چگونه طاقت كره نار و حرارت افلاك را مي‏آورد پس معلوم است كه آن لباس را لطيف فرمودند از راه معجز تا قابل اين همه كمالات شد و لكن همه‏جا لباس در بر ايشان بود و مستور بودند و نعل در پاي ايشان بود و هركس غير از اين گويد البته منكر حق گشته است و منكر معروف مابين مسلمانان شده است و كار معجز را به عقل ناقص خود خواسته درست بيارد و غافل شده است از آنكه گفته‏اند ٭كار نيكان را قياس از خود مگير٭ و همين‏قدرها در اين جزئيات كافي است و هر كسي شعوري داشته باشد از آنچه تا حال ذكر شده است مطلب را مي‏فهمد.

 

فصل

بعضي از حكما از راه جهالت به اسرار خلقت گفته‏اند كه پيغمبر9 به روح شريف خود معراج رفت و با جسم خود عروج نفرمود و برهانها آورده‏اند كه جسم فلك را مانند هوا نمي‏توان پاره كرد و از ميان آن رفت و محال است پاره‌شدن آن و اگر پيغمبر به جسم خود رفته بود بايستي كه فلك را پاره كند تا از ميان آن برود و امر محال صورت نمي‏گيرد و جواب از قول اين جماعت آن است كه اولاً امر معراج امري است خلاف عادت و معجز و با معجز همه‌كار مي‏توان كرد و اين امر كه پاره‌كردن فلك باشد ممتنع و محال حقيقي نيست چرا كه فلك ممكن است و خلق خدا و خلق را به همه‌طور مي‏توان تغيير داد و فلك واجب‌الوجود نيست كه تغيير او محال باشد و اگر ممتنع بود بايستي كه قدرت خدا هم به آن تعلق نگيرد و حال آنكه اين را نمي‏توان منع كرد كه خدا مي‏تواند فلك را معدوم كند چه جاي پاره‌كردن و چون از قدرت خدا دور نيست و فلك واجب‌الوجود نيست پس پيغمبر هم كه كارهاي خدايي مي‏كند و خدا مشيت خود را بر دست او جاري مي‏كند مي‏تواند كه فلك را پاره كند از اين گذشته خدايي كه پيغمبر خود را به معراج مي‏برد آيا نمي‏تواند فلك را پاره كند و جسم او را ببرد بلكه همين است كه فرمودند كه به هر آسمان كه مي‏رسيد درهاي آسمان گشوده مي‏شد پس ديگر چه اشكال كه منكر شويم كه با جسد خود رفته و ديگر آنكه پيغمبر9 مي‏تواند مِن‌باب قدرت به هر جزؤ از آسمان كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 369 *»

مي‏رسد آن جزؤ را معدوم كند و خودش در جاي آن شود كه فلك بعضي غليظ‌تر از بعضي نشود و از وضع خود بيرون نرود و اينها همه به طور خودشان گفته شد.

و به طور واقع چنانكه پيش گفتيم بدن پيغمبر از عرش هم لطيف‏تر است و لطيف از كثيف نفوذ مي‏كند و بيرون مي‏رود به طوري كه كثيف خبر نمي‏شود پس چه حاجت به پاره‌كردن فلك و معدوم‌كردن اجزاي آن بلكه جسم مبارك او چنان از آسمانها پران مي‏شد كه به هيچ‏وجه مانع حركت فلك نمي‏شد آخر مگر نشنيدي كه بر ملائكه نور جسمش مشتبه مي‏شد به نور خدا و از اينها گذشته كسي به اين حكمتهاي جاهلانه اعتنا مي‏كند كه كاري به اسلام نداشته باشد چنانكه خود مي‏گويند كه حكمت ما دخلي به شرع ندارد و اما مؤمن متشرع پيروي شرع اطهر را مقدم مي‏دارد و دين خود را از كتاب و سنت مي‏گيرد پس قول ايشان خلاف اجماع مسلمين است و ما را حاجت به قول ايشان نيست و عيب اينها همه از آن است كه پيغمبر را قياس به خود مي‏كنند حتي آنكه بعضي جهال علما منكر طي‌الارض ايشان هم مي‏شوند به اين دليل كه جسم غليظ كثيف نمي‏شود كه مسافت دراز را در زمان كم طي كند و اگر مرغي هم شود مرغي كه جثه آن به اين بزرگي باشد مسافت دراز را نمي‏تواند به زودي طي كند فياسبحان اللّه ببين چقدر كم‌معرفتند به ائمه خود و چگونه آن را مثل ساير رعيت مي‏انگارند با وجود احاديث متواتر از شيعه و سني كه خدا عرش را از نور بدن ايشان خلق كرد و جسد ايشان در اين دنيا مثل جسدهاي اهل جنت است در جنت. آيا فكر نمي‏كنند كه اهل جنت به چه‏طور سير مي‏كنند و چقدر احاطه دارند نه واللّه فكر نمي‏كنند و مي‏خواهند كه همين عربيتي تحصيل كنند و فقهي بخوانند و جميع عالم را از آن بفهمند اين نخواهد شد از براي هر مسئله علمي است و بابي است كه تا از بابش داخل نشوي به آن مسئله نخواهي رسيد و ما در اين كتاب اين مسائل را به حول و قوه خدا به طوري ذكر كرديم كه همه بديهي شد و همه با عقلهاي سليم و كتاب خدا و سنت رسول9 و اجماع مسلمين درست آمد و هركس انصاف دهد مي‏داند كه كتابي شد كه از اول اسلام تا حال در زبان فارسي كتابي به اين جامعي و به اين وضوح و عاميانه‏اي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 370 *»

و به اين آساني و به اين پختگي و به اين نوع دليلها نوشته نشده است اميدم كه خدا اين كتاب را ذخيره آخرتم كند.

و چون تا اينجا حجم كتاب زياده شد به همين‏جا اين جلد را ختم مي‏كنيم و جلدي ديگر ابتدا مي‏كنيم به جهت معاد و دو قسمت ديگر از كتاب و لاقوة الا باللّه و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ابد الابدين و الحمدللّه اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً.

تمام شد بر دست مصنفش حقير فقير كريم بن ابراهيم حامداً مصلياً مستغفراً در ششم شهر رجب المرجب سنه 1263.