02-02 رسائل فارسی جلد دوم – رساله درجواب سؤالات مرحوم طهمورث ميرزا ـ مقابله

 

جواب سؤالات

مرحوم طهمورث ميرزا

 

از مصنفات:

عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

اعلی‌الله مقامه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 20 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و الصلوة و السلام علي محمّد و آله الطاهرين و اللعنة علي اعدائهم اجمعين.

و بعد چون مسائلي چند رسيد از جانب سنيّ الجوانب نواب مستطاب عمدة الاساطين و سلالة السلاطين ايده اللّه بتأييداته في العالمين و سدده بتسديداته في مسائل الشرع المتين و الدين المبين و مرا امر فرموده بودند به جواب از آن خطاب مستطاب پس مبادرت نمود به اقدام و مسارعت پيمود به اقدام اقلام و مصدر ساخت هر فقره‏اي از آن خطاب را و در تلو هريك به جوابي پرداخت اميد كه موافق طبع مستقيم و عقل قويم گردد.

فرموده‏اند:

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و مخالفيهم و الساعين في اطفاء نورهم و الناصبين لشيعتهم من الان الي يوم الدين. به شرف عرض اعلي مي‏رساند بنده خاكسار العبد الاحقر الافقر طهمورث بن حسام السلطنة محمّد تقي ميرزا اعلي اللّه درجته في الجنان كه چون در ايام سؤالاتي چند كه از جناب عالي نموده بودند و جواب هريك را مرقوم فرموده بوديد اظهار كسالت و دلتنگي نموده بودند اما بندگان الهي و مطيعان مشايخ صمداني عوام هستيم، پس مانند و امثال ما عوام الناس لابد و ناچارند از پرسش و سؤال و بر بزرگان دين مبين است

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 21 *»

هدايت و جواب، لهذا در مقام جسارت برآمده ولي مختصر كه ان شاء اللّه ملالي بر آن وجود مبارك نباشد و اميد است من عند اللّه كه در كمال تر دماغي جواب مرقوم شود.

عرض و استدعاي اول آنكه بفرماييد كه در بدو خلقت در اين دنيا كه به جز حضرت آدم و حوا8كسي ديگر از اناسي نبود توالد و تناسل به چه نوع شد و چون مختلف مي‏گويند و مي‏شنويم كه حوريه‏اي از بهشت به جهت حضرت شيث آوردند و به جهت قابيل جنيه‏اي به صورت زني آوردند به چه مناسبت ميان اين سه نوع از خلقت دنيايي اين امر صورت گرفت و مگر قابيل به جهت قتل برادر ملعون و مغضوب و معذب نشد پس اين تزويجها در چه زمان صورت گرفته؟ خلاصه به انحاء مختلفه مي‏گويند و مي‏شنويم و هيچ‏يك با عقلهاي ضعيف ماها درست نمي‏آيد لهذا جسارت شد كه ان شاء اللّه تعالي آن حلال مسائل به طور تفصيل كه با عقل و نقل و حكمت درست بيايد و تعبُّدي صرف هم نباشد جواب را حل فرموده لطف نمايند.

عرض مي‏شود: كه آنچه شنيده‏ايد حق است و حوريه‏اي از بهشت آوردند و او را به شيث تزويج فرمودند و از براي شيث و حوريه اولاد به وجود آمد پسر و دختر و جنيه را تزويج كردند به قابيل و اولاد به وجود آمد از پسر و دختر و بعد پسران شيث دختران قابيل را گرفتند و پسران قابيل دختران شيث را گرفتند و اولاده و بني نوع از ايشان منتشر شد و هر خوبي و هر طاعتي كه در بني‏نوع انسان است از اثر نطفه شيث و حوريه است و هر بدي و معصيتي كه در ايشان است از اثر نطفه قابيل و جنيه است.

اما تناسب در ميان اين سه نوع اگر حوريه و جنيه به لباس بشري در اين دنيا ظاهر نشده بودند تناسبي در ميان نبود ولكن بعد از آني كه حوريه و جنيه مثل ساير دختران اين دنيا باشند و داراي آنچه ساير دختران اين دنيا دارند باشند مقاربت با آنها و حمل برداشتن و زاييدن بعينها مثل مقاربت

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 22 *»

با ساير دختران اين دنيا و حمل برداشتن و زاييدن خواهد بود و مي‏بينيد كه خداوند عالم جلّ‏شأنه از آب و خاك اين دنيا نطفه مي‏سازد و در رحِم و جاي مناسبي آن را نشو و نما مي‏دهد تا آنكه روحي به آن تعلق مي‏گيرد و حيواني به وجود مي‏آيد يا نر يا ماده پس به همين نسق خداوند از آب و خاك اين دنيا دو بدن ساخت و در يكي روح حوريه و در يكي روح جنيه گذارد مثل آنكه خود آدم و حوا8را به همين‏طور در اين دنيا ظاهر كرد كه بدني از آب و خاك اين دنيا خلق فرمود و روح آدم7 را در آن دميد و بدني ديگر از آب و خاك اين دنيا ساخت و روح حوا3 را در آن دميد.

باري خلقت حوريه و جنيه و نزول آنها در اين دنيا به هيچ وجه عجيب‏تر و غريب‏تر از هبوط آدم و حوا و نزول ايشان از بهشت نيست و آدم و حوا8هردو مانند غلمان و حوريان بهشتي در بهشت بودند و خداوند عالم جلّ‏شأنه پس از معصيت ايشان را از بهشت نزول و هبوط داد و قدري فكر در نزول و هبوط خود آدم و حوا8 اگر بشود تعجب از نزول حوريه و جنيه در اين دنيا مرتفع گردد و حضرت امير صلوات اللّه عليه به همين طور جنيه‏اي را به صورت ام كلثوم3 فرمودند و به ثاني تزويج فرمودند و در كنار او مي‏خوابيد و با او مقاربت مي‏كرد و نمي‏دانست كه جنيه‏ايست تا روزي كه به صورت گاوي بيرون آمد و شاخهاي خود را بر شكم او گذارد و او را به ديواري فشار داد فهميد كه در واقع چه شده.

اما ملعون شدن قابيل و معذب بودن او در صريح قرآن است كه هابيل به او گفت: اني اريد ان‏تبوء باثمي و اثمك فتكون من اصحاب النار اما ملعون بودن او و معذب شدن او در آخرت منافاتي با حيات دنيويّه او ندارد جميع كفار و منافقين ملعون و معذبند در آخرت و در دنيا زنده‏اند و زن و فرزند دارند به همين‏طور قابيل در دنيا زنده بود و زن و فرزند داشت و ملعون بود

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 23 *»

و معذب در آخرت شد و همين‏قدرها از براي امثال سائل ايده اللّه در اين مطلب كافي است ان شاء اللّه تعالي.

فرموده‏اند: عرض ثاني در ادعاي الوهيّت فرعون ملعون است و سبب ادعاي او را كه نوشته‏اند و فرموده‏اند و در پاره‏اي كتب مسطور است اين است كه در زمان سلطنت آن ملعون در مصر هفت سال قحطي روي نمود و فرعون صاحب مال و منال و انبار غله‏هاي بي‏شمار بود و در آن سنوات قحط به رعاياي خود مي‏فروخت تا آنچه طلا و نقره و فلزات داشتند گرفت و غله مي‏داد، بعد فروش و ظروف و اثاث البيت رعايا را گرفت و غله داد بعد حيوانات از گاو و شتر و گوسفند و الاغ آنها را مي‏گرفت و غله مي‏داد بعد املاكات و باغات و مزارع و خانه‏هاي ايشان را گرفت و غله مي‏داد و بعد اولاد و ازواج خود را دادند و غله گرفتند و در سال آخر رعايا فروختند نفوس خود را به او و غله گرفتند و صرف كردند و چون فرعون مالك نفوس ايشان شد آنها را واداشت به خدمات مرجوعه از خود مثل فلاحي و زارعي و بنايي و گل‌كاري تا آنكه بنا كرد قصرهاي عالي چند و مي‏گويند كه باغي مصنوعي ساخت كه درختهاي او از طلا و نقره و ثمره و شكوفه همه از جواهرهاي الوان بود و همين كه آن اقتدار و شوكت و اوضاع را در خود و براي خود ديد مغرور شده شيطان هم فرصت نموده به معاونت شيطان انسي كه هامان باشد او را وسوسه كرده تا آنكه گفت: انا ربكم الاعلي و اين داستان چنين به نظر داعي مي‏رسد كه فرعون همان عزيز بوده است كه حضرت يوسف تعبير خواب او را نموده و آخر از اركان دولت او بلكه وليعهد او شد يعني در اوايل سلطنت و اقتدار او كه همان ريان بن وليد بود و چون عمر طولاني داشت به قدر هزار سال و كسري و در آخر مغرور شد و ادعاي الوهيت كرد فرعون ناميده شد چنانكه رسم است كه در هر اقليمي پادشاه را به اسمي مي‏خوانند چنانكه در ايران سلطان نامند و در روم خوانكار و در چين خاقان و در ارس امپراطور و در مصر

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 24 *»

هم سلاطين را فرعون گويند. پس از اين قرار فرعون لقب او بوده است و اين ادعا بعد از فوت حضرت يوسف و يعقوب و حكايت نزول آل اسحق در مرتبه دوم به كنعان بوده است و اگر كسي بگويد فاصله ميان حضرت يوسف و حضرت موسي چه سالهاي بسيار بوده، عرض مي‏كنم نه اينكه خداوند هم عمر زيادي بلكه قريب به هفتصد و هشتصد سال عمر به فرعون داد و در اواخر عمرش حضرت موسي به رسالت مبعوث شد ان شاء اللّه الرحمن جواب مفصل مسكِّني مرحمت مي‏شود.

عرض مي‏شود: كه لفظ فرعون لقبي است سلطنتي از براي فراعنه و سلاطين مصر چنانكه فرموده‏ايد و اسم فرعون موسي، وليد بن مصعب است چنانكه اسم برادرش قابوس بن مصعب است و هردو سلطان بوده‏اند و لقب ايشان فرعون بود و از اين جهت كه لقب همه سلاطين ايشان فرعون بوده اشتباهات از براي مفسرين و مورخين حاصل شده.

باري حكايت قحط به طوري كه فرموده‏ايد در زمان يوسف و يعقوب8بوده ولكن فرعون يوسف، غير از فرعون موسي است چراكه فرعون يوسف بعد از آنكه يوسف خواب را تعبير كرد و ديدند كه تعبير واقع شد يوسف را از حبس بيرون آورد و وليعهد خود كرد و حسن تدبير او را ديد و نظم و رسم عدالت و انصاف او را مشاهده كرد ايمان آورد به يوسف و مؤمن بود و همان زمان فوت شد و ريّان وزير او بعد از فوت او به اصرار تمام زن او زليخا را به يوسف داد. چنانكه در احاديث وارد شده و بعضي از اهل تواريخ مانند صاحب ناسخ التواريخ تصريح كرده.

اما فرعون موسي مرد كافري بود و با حالت كفر غرق شد و برادر او قابوس كه پيش از او سلطان و فرعون بود پيش از او به جهنم واصل شد و بعد از او برادر او وليد سلطان و فرعون شد و وليد بود كه از طريق غرق به جهنم رفت چنانكه در ناسخ التواريخ مفصل ذكر كرده و چنين معلوم مي‏شود كه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 25 *»

چون بعضي از مفسرين و مورخين لفظ فرعون را حمل كرده‏اند بر يك شخص لابد طول عمري از براي او گفته‏اند و گمان كرده‏اند كه همان فرعون يوسف و يعقوب بوده كه تا زمان موسي زنده بوده و بعضي چهارصد سال و بعضي هفتصد سال و بعضي هزار سال عمر از براي او گفته‏اند و حال آنكه از زمان يوسف تا زمان موسي هم اين‏قدرها طول نكشيد و دويست و كسري سال فاصله بود.

باري اين مطلب از مسائل دينيه نيست كه دانستن و ندانستن آن نفع و ضرري داشته باشد و بيش از اين صرف وقت را در آن كردن بي‏فايده است.

فرموده‏اند: عرض سيم آنكه مشهور و معروف در اخبار و احاديث صحيح است كه در ظهور و رجعت حضرت صاحب‏الامر عجل اللّه فرجه و سلام اللّه عليه به خونخواهي حضرت سيدالشهداء7 آن‏قدر بكشد از اين خلق كه دريا دريا خون به راه افتد كه عدد آنها را جز خداوند عالم كسي نداند و همچنين در سلطنت حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه و همچنين خاتم انبياء صلي اللّه عليه و آله و سلم و همچنين يكان يكان از ائمه اطهار صلوات اللّه عليهم تا در قيامت هم كه حضرت سيدة النساء به خدا عرض مي‏كند كه آنها را مخلد كند در جهنم به عذابهايي كه خداوند به آنها وعده فرموده.

حال عرض كمترين اين است كه آيا آنها همان قتله‏اي هستند كه در كربلا بودند يا كساني كه راضي به قتل آن بزرگوار بودند كه بعد از قتل سيدالشهداء سلام اللّه عليه مختار و غير مختار آنها را كشتند آيا در ازمنه ائمه همانها را زنده مي‏كنند و مي‏كشند و معذب مي‏كنند يا اينكه گروه ديگرند اگر همانها هستند كه در صحراي كربلا بودند و در رجعت كشته مي‏شوند اينكه با احكام شريعت درست نمي‏آيد زيرا كه مي‏فرمايد السن بالسن و الجروح قصاص اين عقوبت دنيايي است و عقوبت اخروي آن بعد از مردن با خدا

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 26 *»

است ولي از قرار فرموده خود جناب عالي در رساله توضيح در جواب مسائل مرقوم فرموده‏ايد كه حضرت قائم عجل اللّه فرجه قتل مي‏كند كساني را كه رضا به قتل حضرت سيدالشهداء7 بوده‏اند از اين فرمايش معلوم مي‏شود كه كساني كه قتل مي‏كند آن بزرگوار مخلوقي ديگرند نه همان قتله كربلا هستند كه هر زماني زنده مي‏شوند و اين هم درست نمي‏آيد زيرا كه از زمان قتل سيد الشهداء سلام اللّه عليه الي زمان ظهور دولت حق كه خداوند عالم است چه كسان مي‏آيند و مي‏روند وانگهي قصاص پيش از جنايت روا نيست چنانكه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه به ابن ملجم مرادي مي‏فرمودند كه قاتل من تويي عرض مي‏كرد فرمايش شما صدق است مرا بكش تا از من اين عمل سر نزند مي‏فرمودند قصاص پيش از جنايت روا نيست و سفارش اكل و شرب او را به حضرت مجتبي7 فرمودند و به ايشان وصيت فرمودند كه بعد از من يك ضربت بيش به او نزنيد با همان شمشير پس سركار عالي سرّ تطابق اينها را مفصلاً مرقوم فرمايند.

عرض مي‏شود: كه تفصيل اين مطلب در رساله اسرارالشهاده به طوري است كه در هيچ كتابي نيست و آن رساله ديدني است و سركار والا هم البته آن رساله را بدهيد بنويسند كه غير از اين مطلب اسراري چند كه موجب نصرت در دين و مذهب است از براي معتبر حاصل مي‏شود.

اما به طور اشاره كه از براي عاقل كافي باشد اين است كه حضرت قائم عجل اللّه فرجه به خون‏خواهي حضرت سيدالشهداء روحي له الفداء و عليه آلاف التحية و الثناء برخواهند خاست و هركس راضي به قتل او7 بوده او را خواهند كشت چراكه راضي به قتل او كافر است و قتل كافر در وقت امكان واجب است و آن حضرت عجل اللّه فرجه متمكّن هستند در قتل كفاري كه راضي به قتل سيدالشهداء7 مي‏باشند و رضا به قتل هر نبي و هر وليي به حكم ظاهر شرع چه جاي باطن آن كفر است و نبايد صبر كرد كه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 27 *»

كافر كسي را بكشد تا بعد از او قصاص كنند و لكن در صورت امكان اين حكم جاري است.

اما اگر در يك‏وقتي جاري نشده به جهت عدم تمكُّن بوده و به جهت غلبه دولت باطل بر دولت حق بوده اما در دولت حق و غلبه آن كه در زمان ظهور امام غائب است7 اين حكم جاري خواهد شد. و حال آنكه در ظاهر همين شرع است كه اگر كسي را در مغرب بكشند و شخصي در مشرق راضي به قتل او باشد شريك در خون او است و در زمان غلبه دولت باطل اين حكم را جاري نمي‏كنند و در وقت غلبه دولت حق جاري خواهد شد.

عبرت بگيريد كه حضرت خضر7 طفل غير بالغي را كه مي‏دانست كافر است به وحي الهي بدون آنكه آن طفل قتل نفسي كند او را كشت چراكه قتل كافر در صورت امكان واجب است اگرچه قتل ظاهري نكرده باشد ولكن هركس راضي به قتل كسي است اگر دست يابد البته خود مرتكب شود و در دولت حق و غلبه آن بر باطل البته اين حكم جاري مي‏شود ان شاء اللّه.

باري آنهايي كه در صحراي كربلا بودند آنها را در رجعت زنده مي‏كنند و به انواع عذابها آنها را مي‏كشند اما رجعت غير از ظهور حضرت قائم عجل اللّه فرجه است.

اما وصيت حضرت امير به امام حسن8 و عمل خود آن جناب7 در غلبه دولت باطل بود كه غصب حق او شد تا آنكه با معاويه همسر شمرده شد چنانكه فرمود انزلني الدهر حتي قيل علي و معاوية. باري پس متذكر باشيد كه تمرد از حجت الهي كفر است و راضي بودن به مصيبت او كفر است چه جاي رضا به قتل او و همه پيغمبران و اوصيائي كه به جهاد برخاستند همگي متمردين خود را مي‏كشتند و مهلت نمي‏دادند كه آنها بكشند و بعد آنها را قصاص كنند و اين حكم در عالم ظاهر و شرع ظاهر جاري بوده چه جاي باطن و اللّه ولي التوفيق.

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 28 *»

فرموده‏اند: عرض چهارم آنكه پسر حضرت نوح چون تمرد پدر خود را نمود كه پيغمبر خدا بود كه در حقيقت تمرد خدا بود مبتلا به بلاي غرق و غضب الهي شد و حضرت نوح را حبِّ فرزندي بر آن داشت كه عرض كرد خداوندا به من وعده فرمودي كه اهل مرا غرق نفرمايي در جواب او وحي شد كه: انه ليس من اهلك انه عملٌ غيرُ صالح و سركار عالي هم در همان كتاب توضيح به ادله و براهين محقق فرموده‏اند كه او پسر حقيقي و روحاني پسر حضرت نوح نبود چنانكه مدلل فرموده‏اند نظير او محمّد بن ابي‏بكر پسر ابوبكر نبود بلكه پسر حضرت امير بود زيرا كه تابع حضرت امير7 بود و همچنين علي بن يقطين كه فرزند يقطين نبود بلكه فرزند موسي بن جعفر8بود و چون بنا بر اختصار است اصل مسأله عرض مي‏شود پسر حضرت نوح چون تابع پدرش نبود تابع خدا هم نبود پس پسر او نبود چنانكه صريح قرآن است: انه ليس من اهلك اين پسر از اهل تو نبود پس حضرت نوح ساكت شد پس به همين ادله رد بر پيغمبر رد بر خدا است و ردكننده بر خدا كافر است.

حال عرض مي‏شود كه چه مي‏فرمايند درباره پسران حضرت يعقوب و يوسف، هزار بار بدتر از پسر نوح دروغ گفتند و قسم دروغ ياد نمودند در حفظ حضرت يوسف در حالتي كه مقصودشان قتل آن حضرت بود و به دروغ گفتند كه او را گرگ دريد و دل آن حضرت را به طوري به درد آوردند كه آن‏قدر گريست كه نابينا شد. ايضاً حضرت يعقوب را دائم توبيخ و سرزنش مي‏كردند و حضرت يوسف را كه برادر كوچكشان بود اگر پيغمبر نبود كه طفل معصوم بود در وقت جدا كردن از خدمت پدر او را به حدي مي‏زدند كه صورت و بدن او كبود مي‏شد و او را در چاه انداختند و هرچه او الحاح و زاري مي‏كرد و به حق خدا و به حق يعقوب و رحِم، ايشان را سوگند مي‏داد سبب ازدياد غضبشان مي‏شد به طوري كه در بين نزول به چاه ريسمان را بريدند

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 29 *»

كه زنده نماند و بعد او را به بندگي فروختند و به او بهتان زدند كه اين غلام گريز پا است كه صدمات آن حضرت زياد شود و خلاف رأي پدر و عصيان دو پيغمبر و قطع رحم و اذيت يوسف نمودند و خلاف رضاي خدا نمودند چون است كه كافر نشدند بلكه نفي از اولادي يعقوب نشدند بلكه رستگار شدند با وجود آن كلمات ناشايست كه گفتند: ان ابانا لفي ضلال مبين. پيغمبر خدا را به ضلالت نسبت دادند.

خلاصه سركار عالي بهتر مي‏دانيد و غرض بنده چون بر اختصار است نمي‏فهمم سبب چه بود كه پسر نوح به يك تمرد از قول پدر، كافر و غرق شد و مستحق لعن و طعن و عقوبت اخروي شد و پسران يعقوب با اين همه گناهان عظيمه كافر نشدند و اگر كسي بگويد كه آنها توبه كردند و يعقوب و يوسف از آنها گذشتند و خداوند هم ايشان را آمرزيد عرض مي‏كنم حضرت نوح با دل سوخته عرض كرد: ان ابني من اهلي كه جواب آمد: انه ليس من اهلك پس نوح ساكت شد پس بنا به فرمايشات خود سركار، به همان دلائل اثبات كفر پسر نوح، به همان دلائل پسران يعقوب هم بايد كافر باشند و كفار توبه‏شان مقبول نيست و اگر بگويند توبه مقبول است در بعد از اسلام آوردن بلي صحيح است نه آنكه خداپرست باشند و بعد كافر شده و توبه مرتد ملي و فطري كدام‏يك در حق ايشان جاري شده نمي‏دانم اميد وافر كه جواب مفصل شافي مرحمت شود كه اسرار اين مطالب نيست مگر در نزد بزرگان دين.

عرض مي‏شود: كه حجج الهي در امور كشتن و جهاد كردن و هلاك كردن ملاحظاتي چند دارند كه ساير مردم از آن غافلند پس اگر دانستند كه در صلب كافري مؤمني هست آن كافر را نكشند بلكه نفرين به هلاكت او نكنند اگرچه متمكّن از كشتن او و هلاك كردن او باشند چنانكه حضرت پيغمبر9 ابوجهل را هلاك نكردند با آنكه او هلاكت خود را خواست به جهت آنكه عكرمه در صلب او بود و حضرت امير صلوات اللّه عليه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 30 *»

در اول امر شمشير نكشيدند و در آخر كشيدند به جهت آنكه در صلب كفار و منافقين سابق مؤمنان آينده بودند و حضرت نوح علي نبينا و آله و عليه السلام نفرين به قوم خود نكرد تا آنكه خداوند جلّ‏شأنه به او وحي فرمود كه: لن‏يؤمن من قومك الاّ من قد آمن و وحي كرد كه: لايلدوا الاّ فاجراً كفّاراً پس بعد از آنكه به وحي الهي دانست كه قوم او ايمان نمي‏آورند و در صلب ايشان هم مؤمني نخواهد بود نفرين كرد و قوم خود را غرق كرد پس در صلب كنعان هم چون مؤمني نبود و تخلف كرد و نااهل شد او را غرق كردند به خلاف اولاد يعقوب كه در صلب هريك پيغمبران بزرگ بودند و همين موسي و هرون از اولاد يهودا پسر يعقوب بودند.

و علاوه بر آنكه در اصلاب ايشان پيغمبران و ساير مؤمنان بودند و خداوند عالم ايشان را به آن جهت هلاك نكرد به همان دليلي كه عرض شد كه خداوند عالم جلّ‏شأنه كافري را مهلت مي‏دهد به جهت آنكه در صلب او مؤمني هست به همين‏طور كافري را هم كه مي‏داند بعد ايمان مي‏آورد او را در حال كفرش هلاك نمي‏كند و او را مهلت مي‏دهد تا بماند و ايمان بياورد.

و به همين‏طور گناهكاري را كه مي‏داند بعد از گناه توبه خواهد كرد او را در حال گناه هلاك نمي‏كند و مهلت مي‏دهد او را تا توبه كند و او را بيامرزد.

و به همين‏طور مرتدي را كه مي‏داند بعد از ارتداد رجوع به ايمان خواهد كرد او را در حال ارتداد هلاك نمي‏كند و او را مهلت مي‏دهد تا برگردد و توبه كند و توبه او را قبول مي‏كند خواه مرتد ملي باشد يا مرتد فطري.

اما اينكه بعضي از علماء فرموده‏اند كه توبه مرتد فطري مقبول نيست مرادشان اين است كه حاكم شرع در عالم ظاهر توبه او را قبول نمي‏كند و او را مي‏كشد و مال او را بر ورثه او قسمت مي‏كند و زن او را شوهر مي‏دهد و مراد اين نيست كه توبه او در نزد خدا قبول نمي‏شود و حضرت سيدالشهداء توبه حر را در عالم ظاهر هم قبول فرمودند چه جاي عالم باطن پس اولاد يعقوب را چون خدا مي‏دانست كه توبه خواهند كرد ايشان را مهلت داد تا توبه كردند و توبه ايشان را قبول كرد.

و همچنين يعقوب و يوسف توبه ايشان را در عالم ظاهر قبول كردند چنانكه حضرت سيد الشهدا

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 31 *»

توبه حر را در عالم ظاهر قبول فرمودند. اما كنعان را خدا مي‏دانست كه توبه نخواهد كرد و مي‏دانست كه در صلب او مؤمني نخواهد بود پس او را نااهل خواند و او را هلاك كرد مثل آن طفلي را كه حضرت خضر7 كشت خدا مي‏دانست كه ايمان نمي‏آورد و در صلب او هم مؤمني نيست پس وحي كرد به خضر7 كه او را بكش و همين‏قدر از بيان هم در اين مطلب كافي است خصوص از براي مثل سائل عاقل الحمد للّه.

فرموده‏اند: عرض پنجم آنكه حضرت يعقوب به يوسف سپرد كه لاتقصص رؤياك علي اخوتك الخ و يوسف پيغمبر خدا بود و پدرش هم پيغمبر بود پس سبب چه بود كه يوسف خلاف فرموده يعقوب نمود آيا تخلف از امر و نهي نبي جايز است يا نه و ديگر آنكه در مصر چرا تهمت دزدي به بنيامين زد و گفت شما دزدانيد؟ ديگر آنكه حضرت يوسف را كه در چاه انداختند پيغمبر بود يا هنوز مبعوث نشده بود اگر مبعوث نبود پس چطور جبرئيل بر او نازل شده با او در قعر چاه انيس شد و مي‏شنويم از پاره‌اي ملاها كه جبرئيل به جز بر انبياء بر كسي نازل نمي‏شود ديگر آنكه در زندان آيا پيغمبر بود اگر پيغمبر بود بايد به وحي الهي همه كارها را بداند و اگر معبِّر بود چرا تعبير خواب خود را ندانست رجاء واثق كه جواب هريك مفصلاً مرقوم رقم شريف گردد ان شاء اللّه.

عرض مي‏شود: كه يعقوب و يوسف هردو پيغمبر بودند و پيغمبر كلام پيغمبر را مي‏فهمد و در جايي كه نبايد تخلف كرد تخلف نمي‏كند و در جايي

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 32 *»

كه به طور كراهت كلامي صادر شده نه به طور حرمت و تخلف جايز است خصوص تخلفي كه بايد امور عظيمه بر آن مترتب شود مثل سلطنت يوسف آن تخلف جايز است. اما تهمت دزدي كه فرموده‏ايد تهمت نبود ولكن به ظاهر تهمت مي‏نمود و مراد يوسف اين بود كه شماها يوسف را دزديديد و سارقين يوسفيد چنانكه در حديث وارد شده كه: يريد انهم سارقوا يوسف چنانكه ابراهيم گفت: بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون و در حديث است كه ابراهيم دروغ نگفت و كبير، بتها را نشكسته بود ولكن مراد ابراهيم7 اين بود كه اگر اين بتها حرف زدند كبير آنها، آنها را شكسته ولكن كبير آنها نمي‏توانست سخني بگويد پس او نشكسته بود آنها را.

و از اين قبيل تكلُّمات كه ظاهر آنها دروغ و تهمت مي‏نمايد و باطن آنها صدق و حق است در كلمات اهل حق بسيار است كه احصاي آن موجب تطويل است مثل آيه مباركه همَّت به و همَّ بها و مراد از هم بها همّ بقتلها او همّ بالفرار عن الزناء بها و الفرار عنها است.

اما حضرت يوسف در وقتي كه در چاه بود پيغمبر بود و جبرئيل بر او نازل مي‏شد و لكن در آن حال مبعوث نبود مثل آنكه پيغمبر9 پيغمبر بود و آدم در ميان آب و گل بود و لكن مبعوث بر دعوت ظاهري نبود تا بعد از ظهور در اين دنيا بعد از چهل سالگي.

اما در زندان هم پيغمبر بود اما تعبير خواب خود را در يك‏وقتي نداند دليل اين نيست كه معبِّر نيست يا پيغمبر نيست چرا كه تعبير انبياء و اخباري كه مي‏دهند بايد به وحي الهي و الهام الهي باشد پس مادام كه وحي و الهام به ايشان نشده نمي‏دانند و بعد از وحي و الهام مي‏دانند و همين‏قدر از بيان در اين مطلب كافي است خصوص از براي سائل عاقل ايده اللّه.

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 33 *»

فرموده‏اند: عرض ششم آنكه حضرت يعقوب پيغمبر خدا بود مسلّماً و پيغمبران و ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين البته عالمند به مامضي و ماسيأتي كائناً ماكان و حضرت يعقوب مي‏دانست كه گوشت پيغمبران و پيغمبر زادگان و اولياء و اهل اللّه را خداوند بر سباع حرام كرده و نخواهند از گوشت احدي از ايشان خورد پس چرا يعقوب فرمود: و اخاف ان‏يأكله الذئب و ديگر آنكه حضرت كه عالم بود كه يوسف زنده است چرا فرمود به پسرانش كه تجسس كنيد در پيدا كردن يوسف و مأيوس نباشيد استدعا آنست كه به طور مفصل رفع اين شبهات را بفرماييد.

عرض مي‏شود: كه حضرت يعقوب پيغمبر بود مسلماً ولكن نه هر پيغمبري بايد دانا باشد به مامضي و مايأتي مگر به قدري كه وحي و الهام از جانب خدا به او بشود آيا نه اين است كه موسي پيغمبر بود و نمي‏دانست آنچه را كه خضر7 از براي او ظاهر كرد و خضر7 پيغمبر بود و ندانست آنچه را كه شبان دانست و سليمان ندانست آنچه را كه مورچه دانست. باري پيغمبري كه ماكان و مايكون و مامضي و مايأتي را همه مي‏دانست همان پيغمبر آخر الزمان9 است و بس و اوصياي او: و بس اما يعقوب مي‏دانست كه پسران او يوسف را خواهند برد و خواهند گفت كه او را گرگ خورد از اين جهت گفت اني اخاف ان‏يأكله الذئب و انتم عنه غافلون و مرادش اين بود كه شما نمي‏دانيد و غافليد كه يوسف چكاره است و خيال مي‏كنيد كه بي‏سبب او را دوستتر از شما مي‏دارم و حسد بر او مي‏بريد و او را مي‏بريد و مي‏گوييد او را گرگ دريد و اللّه اعلم بما تصفون يعني خدا مي‌داند كه او را گرگ نخورده و از حالت يعقوب پيدا بود كه تصديق قول پسران خود را نمي‏كرد از اين جهت پسران به او گفتند و ما انت بمؤمن لنا و لو كنّا صادقين يعني تو تصديق ما را نمي‏كني اگرچه ما راستگو باشيم.

اما گريه و زاري او از براي اين بود كه به وحي الهي مي‏دانست كه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 34 *»

يوسف در هر حالي در چه صدمه‏اي گرفتار است پس گاهي او را مي‏زنند و گاهي در چاه تنها است و گاهي در زنجير و اسير است و گاهي در حبس است و گاهي گرسنه و گاهي تشنه است و گاهي به تهمتهاي خيانت و زنا گرفتار است پس از اين جهتها بود كه خودداري نمي‏توانست كرد از گريه و زاري و اگر نمي‏دانست او زنده است به پسران خود نمي‏گفت تفحُّص و تجسُّس كنيد از او و مأيوس از زنده بودن او نباشيد و اين‏قدر از بيان هم در اين مطلب كافي است خصوص از براي كسي كه يكفيه الاشارة و الحمد للّه.

فرموده‏اند: عرض هفتم آنكه محارم شخص از قبيل مادر و خواهر و عمه و خاله و دختر و دختر برادر و دختر خواهر و عروس، كه محرمند بر شخص حد محرميت ايشان تا كجا است و نظر بر سينه و پستان و پهلو و ران و گردن و ساق ايشان كردن آيا جايز است يا نه و لمس و مفاكهه و كلمات شوخي با ايشان گفتن آيا جايز است يا نه اميد كه ان شاء اللّه جواب به طور مفصل مرحمت شود.

و ديگر آنكه مرحوم آقا اعلي اللّه مقامه در كتاب نكاح جامع الاحكام روايت مي‏فرمايند در فصلي كه اختيار زنان و مردان را بيان مي‏فرمايند كه: لاينبغي مناكحة من كان ابوه ملعوناً علي لسان رسول اللّه9 استدعا از الطاف عميم سركار كه مسأله را به طور وضوح بيان فرمايند كه اين حكم عموم دارد از براي هركسي كه شارب خمر باشد يا زاني باشد يا محتكر باشد يا رباخوار باشد كه در احاديث ديگر اينها را لعن فرموده‏اند يا اينكه عموم ندارد پس موضعش كجا است؟

عرض مي‏شود: كه زينت و مواضع زينت است كه حلال است از براي محارم نظر كردن به آن از موضع قلاده و گردن‏بند تا بالا و سر و گردن و موي سر تا موضع گردن‏بند و دست‏بند و موضع آن تا سر انگشتان و خلخال و موضع آن تا سر انگشتان پاها اما سينه كه در زير گردن‏بند است و پستان و

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 35 *»

پهلو جايز نيست نظر كردن به آنها اما ساق پاها از موضع خلخال به پايين جايز است نظر به آن اما بالاي موضع خلخال جايز نيست نظر كردن به آن و اگر سورمه كشيده باشند و خضاب كرده باشند جايز است نظر به آنها و لمس اين مواضع مذكوره و بوسيدن آنها جايز است بر محارم و شوخي و مزاحي كه به سرحد فساد نرسد جايز است.

اما كراهت نكاح كسي كه پدر او را رسول خدا9 لعن كرده به نظر چنين مي‏آيد كه مراد اولاده ابن آكلة الاكباد اللعين ابن اللعين علي لسان نبيك9 في كل موطن و موقف وقف فيه نبيك9 باشد و امثال ايشان از طوائفي كه پيغمبر9 قاطبه ايشان را لعن كرده.

اما به طور عموم كه شارب خمر و زاني و محتكر و امثال ايشانند مقصود نيست چرا كه پيغمبر9 از هر معصيتي بيزار است و صاحبان آنها را دوست نمي‏دارد و بسا اظهار تبري مي‏كند و بسا لعن هم مي‏كند حتي در عملهاي مكروه هم لعن وارد شده مثل اينكه فرموده‏اند كه ملعون است كسي كه تنها سفر كند و تنها غذا بخورد و در اطاق تنها بخوابد و اولاده اين جماعت را نكاح كردن كراهتي ندارد به اجماع و اتفاق علماء ابرار و همين‏قدر از بيان در اين مطلب كافي است ان شاء اللّه.

فرموده‏اند: عرض هشتم آنكه چه مي‏فرماييد در اينكه شخص پرنده‏اي را كشت كه از آن سه علمات حليَّت كه حوصله است و صيصيه و انگشت پشت پا دو تا را دارد يا يكي را آيا حلال است به آن دو علامت يا نه، حكمش را بفرماييد.

عرض مي‏شود: كه هريك از سه علامت كه چينه‏دان يا سنگدان يا سيخ پشت پا باشد در مرغي يافت شود حلال است و لازم نيست هرسه علامت با هم جمع باشند و من خود ديده‏ام مرغي را كه حوصله نداشت و سنگدان داشت باري هريك به تنهايي و با هم علامت حليّت هستند.

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 36 *»

فرموده‏اند: عرض نهم آنكه بفرماييد سرِّ اينكه امام جماعت در نماز بايد از مأمومين پست‏تر بايستد يا مقابل باشد كه اگر امام در بلندي و مأموم در پستي باشد نمازشان باطل است و اگر امام در پستي و مأموم در بلندي باشد صحيح است. سرِّ اين مسأله ان شاء اللّه مرقوم شود.

عرض مي‏شود: كه سرّ اين مطلب اين است كه نماز حضور عبد است در نزد خداي جبار و در نهايت ادب بايد در حضور او ايستاد و اگر امام مؤدب‏تر از مأموم نباشد بايد به قدر مأموم ادب داشته باشد تا بتواند زبان گوياي مأموم شود در حضور رب الارباب و در بلندي ايستادن علامت ادعاي بلندي است و ادعاي بلندي با خضوع و خشوع و ادب منافات دارد از اين جهت امام بايد پست‏تر از مأموم يا مساوي او بايستد كه كمتر از مأموم نباشد در ادب.

فرموده‏اند: عرض دهم آنكه سركار و مشايخ اعلي اللّه مقامهم ملاي روم را آيا داخل صوفيه مي‏دانيد يا جبري‏مذهب يا سني يا شيعه چنانكه در حق او از پاره‏اي مردم شنيده‏ام كه مي‏گويند سني بود و پاره‏اي مي‏گويند جبري بوده و آنچه اعتقاد باطل است به او نسبت مي‏دهند و پاره‏اي او را از اهل مذهب حق مي‏دانند و سبب آن است كه جميع مذهبها را بر نوع حكايت نقل مي‏كند و چه بسيار از جاها را كه از طرفين به ادله‏هاي چند مطلبي را ثابت مي‏كند و از طرف مقابل رد مي‏كند و بسا آنكه در مسأله جبر فرضاً گفتگو مي‏كند از قول جبري و ادله‏هاي چند به نظم مي‏آورد و شايد بعد از پنجاه بيت يا كمتر يا بيشتر مثلاً از قول طرف مقابل بر رد آن قول به ادله جواب مي‏گويد و شايد كسي همان اشعار را كه از قول جبريين گفته بدون تقديم و تأخير مطلب مي‏گيرند و به همان دليل مي‏گويند كه ملا جبري‏مذهب بوده مثلاً مرحوم مغفور آقا اعلي اللّه مقامه در كتاب مستطاب ارشاد العوام در رد صوفيه مي‏فرمايند بعد از فرمايشات چند:

چون كه بي‏رنگي اسير رنگ شد موسيي با موسيي در جنگ شد
چون كه اين رنگ از ميان برداشتي موسي و فرعون دارند آشتي

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 37 *»

از اين قبيل صاحب اين شعر هم از صوفيان ملاعنه است و شايد مقدم و مؤخر آن اشعار را ملاحظه نفرموده‏اند اگرچه توجيهات هم دارد به همين‏قدر عرض شد اما اينكه مذهب خود را بيان ننموده به جهت اين بوده كه در آن زمان جميع شيعيان تقيه مي‏كردند بر حسب فرمايش ائمه اطهار سلام اللّه عليهم كه: التقية ديني و دين آبائي و پاره‏اي مي‏گويند سني بوده مدح كرده ابوبكر و عمر را از جمله اينكه درباره ابوبكر مي‏گويد:

چون ابوبكر آيتش توفيق شد با چنان شه صاحب و صديق شد

آيا مذمتي بالاتر از اين هست كه اهل تسنن مي‏گويند كاتب وحي بوده و سبب اين شد كه با وجود اميرالمؤمنين7 آن صديق شد؟ و در دوجا تعريف عمر را مي‏كند كه عين ذمّ است يكي آنكه در غره ماه مبارك عمر استهلال مي‏كرد يكي گفت آن است هلال، ديگران گفتند ماها اين جمعيت هلال را نمي‏بينيم تو تنها چطور ديده‏اي و او اصرار داشت. عمر گفت دستي بر ابرو كش چون كشيد گفت: مي‏بيني ماه را؟ گفت: نه گفت: موي ابرويت پيش بود كه به هلال مانستي اين يكي از كرامات او بوده! و ديگر آنكه شخصي بود در زمان او كه هميشه چنگ نواختي و مخارجش از آن ممر مي‏گذشت تا زماني كه پير شد ديگر كسي او را نمي‏برد به چنگ نواختن گرسنه و بي‏چيز ماند چنگ را برداشت و به قبرستان رفت و بنا كرد به نواختن تا اينكه خوابش برد عمر رسيد سرپايي بر او زد برخاست. عمر گفت: با اين آلت در اينجا چه مي‏كني؟ گفت: يا خليفه تا جوان بودم مردم مرا مي‏بردند به چنگ نواختن و چيزم مي‏دادند حال كه پير شده‏ام و گرسنه ديگر كسي مرا نمي‏برد امروز آمدم براي خدا چنگ نواختم خليفه از بيت المال قدري مال به او داد تا مستغني شد حال آيا ذمي بالاتر از اين مي‏شود ولي سنيان و ديگران مدحش مي‏پندارند.

و اما درباره حضرت امير7 اشعار بسيار مي‏گويد به يك بيت

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 38 *»

اكتفا مي‏شود:

گفت پيغمبر علي را كاي علي شير حقي پهلواني پر دلي

تا آخر ابيات كه اگر عرض شود زياد جسارت است چون داعي تابع سركار عالي و مشايخ عظام است آنچه فرمايش شود مطاع و مقبول است از حكيم چون و چرا پرسيدن جايز نيست.

عرض مي‏شود: كه نوعاً عرض مي‏كنم كه اشخاص مانند ساير امور دينيه بر سه قسم مي‏باشند چنانكه فرموده‏اند: الامور ثلثة امر بيِّن رشده فيتّبَع و امر بيّن غيُّه فيجتنب و شبهات بين ذلك فالوقوف عند الشبهة خير من الاقتحام في الهلكة پس عرض مي‏كنم كه نوعاً اكابر شيعه از صدر اسلام به بعد امرشان و تشيعشان بر مخالف و موافق مخفي نمانده با اينكه در نهايت تقيه و شدت آن واقع بودند و در زمان ملاي روم هم ساير شيعيان بودند كه در شدت تقيه واقع بودند مع ذلك تشيع ايشان بر خاصه و عامه مخفي نماند پس ايشان را بايد خوب دانست و دوست داشت و همچنين در طرف مقابل بسياري از عامه مدحهاي بسيار از براي حضرت امير صلوات اللّه عليه كردند مثل ابن ابي الحديد و مثل شافعي كه رئيس و بزرگ عامه است و مع ذلك با اين همه مدحها امرشان بر خاصه و عامه مخفي نماند كه شيعه نبودند پس در اين ميانه تك‏تكي مثل ملاي روم امرش مخفي شد و اين نيست مگر از متشابهاتي كه در كلمات اوست.

اما از مدحهاي او از براي حضرت امير صلوات اللّه عليه كه نمي‏توان حكم بر تشيع او كرد چرا كه شافعي و ابن ابي الحديد و ساير رؤساي عامه بيش از او مدحها كرده‏اند و حال آنكه شيعه نبوده‏اند و عامه در مذهب خودشان هم دوستي حضرت امير و مدح او بايد باشد چرا كه او را خليفه رسول خدا مي‏دانند و دوستي و مدح او را از مذهب خود مي‏دانند بلكه دوستي و مدح ائمه طاهرين: را هم جزء مذهب خود نمي‏توانند ندانند چرا كه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 39 *»

نمي‏توانند بگويند كه ما قرآن را قبول نداريم و نمي‏توانند بگويند كه آيه قل لااسألكم عليه اجراً الاّ المودة في القربي در قرآن نيست. باري مدحهاي ايشان به مقتضاي مذهب خودشان است و دليل بر تشيعشان نيست چنانكه بر شيعه و سني مخفي نمانده پس همچنين است مدحهاي ملاي روم از براي حضرت امير صلوات اللّه عليه كه نمي‏توان دليل تشيُّع او قرار داد.

اما مدحهاي خلفاي ثلث و مدح معاويه را مي‏توان حمل بر تقيّه كرد و مي‏توان حمل بر تسنن او كرد پس اگر واقعاً حالت او معلوم نشد و نه تقيه او را يقين كرديم و نه تسنن او را يقين كرديم توقف مي‏كنيم در امر او و نمي‏گوييم شيعه متقي بوده و نمي‏گوييم سني متعصب بوده اين است حالت او و اگر گاهي مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم شعري از او را شاهد مطلب حقي بياورند مرادشان همان شعر است در همان موضع و اگر گاهي شعري از او را در مطلب باطلي ذكر كنند مرادشان همان شعر است در همان مطلب و هيچ‏يك از دو مقام و دو شاهد اثبات حقيّت و بطلان خود او نيست و خود او از متشابهاتي است كه نبايد تابع او شد و اللّه اعلم بحقائق الامور و لايستوي الظلمات و النور. «در خانه اگر كس است اين حرف بس است» و السلام علي من اتبع الهدي.

فرموده‏اند: عرض يازدهم آنكه خداوند عالم مي‏فرمايد: انما الخمر و الميسِر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشيطان فاجتنبوه لعلكم تفلحون چون است كه خمر را نجس مي‏دانند و آلات قمار را پاك و حال آنكه حق تعالي هر چهار را با هم به يك لفظ رجس بيان فرموده و فرموده همگي نجسند و از اعمال شيطانند و از آنها اجتناب كنيد اگر نجسند همه نجسند و اگر پاره‏اي پاكند و پاره‏اي نجس سرِّ آنها را بيان فرماييد.

عرض مي‏شود: كه حق با سركار است كه لفظ رجس در آيه شريفه اگر به معني نجس است پس هرچهار بايد نجس باشند و اگر به معني نجس نيست پس

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 40 *»

چرا بايد خمر نجس باشد و لكن كساني كه خمر را نجس دانسته‏اند از آيه شريفه استدلال بر نجاست آن نكرده‏اند بلكه به جهت احاديثي است كه وارد شده كه اگر يك سر سوزن از آن را به جبِّ آبي بزنند آن آب نجس مي‏شود و بايد از آن آب اجتناب كرد فرموده‏اند كه خمر نجس است و تصريح كرده‏اند كه نجاست خمر در ظاهر قرآن نيست.

فرموده‏اند: عرض دوازدهم آنكه در مسائل فقهيّه پاره‏اي چيزهاي نجس را فرموده‏اند به تبعيّت پاك مي‏شوند از قبيل اطراف چاه نجس و از قبيل ظروفي كه در وقت شيره پختن كه ملاقي او است در هنگام جوش پيش از ثلثان كه همه نجس مي‏شوند و بعد از ثلثان كه شيره پاك شد آن اسباب هم بالتَّبع پاك مي‏شوند بيان فرماييد كه آيا مسأله همين است يا غير از اين است اگر چنين است پس چطور است كه بنده رفتم به دكان شيره‏پزي در حالي كه شيره به ثلثان نرسيده در عين غليان از ديگ آب انگور بر لباس من رسيد بي‏شبهه اگر نجس است من رفتم بيرون و آن شيره ثلثان نشده موشي در ديگ شيره افتاد بي‏شبهه نجس بل انجس است به قانون شرع آبها را ريختند و ظروف را طاهر كردند آيا لباس من كه نجس شده بود از شيره ثلثان نشده و بعد نجس شد و ريخته شد بر لباس من آيا پاك است يا نجس بعضي از فقهاء برآنند كه به جهت تبعيّت پاك است که مي‏گويند شيره ثلثان نشده اگر به جايي ترشح كرد حيني كه خود شيره ثلثان شد آن ترشحات و ظروف ملاقي با او هم به جهت تبعيت پاك مي‏شود و تطهير لازم ندارد و اگر او پاك نشود لباس و ظروف هم نبايد پاك شوند مگر به تطهير مستدعي آنكه جواب واضحي مرحمت شود.

عرض مي‏شود: كه آب انگور اگر به آتش جوش آمد و ثلثان نشده حرام است خوردن آن به اتفاق فقهاء اما نجس بودن آن محل خلاف است بلي كساني كه قبل از ذهاب ثلثين آن را نجس دانسته‏اند گفته‏اند كه ترشحات آن در اطراف ظرف و لباس عاملين بعد از ذهاب ثلثين پاك مي‏شود بالتبع چون كه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 41 *»

سركار فرموده‏ايد و دليلي به جز آنكه مي‏گويند تعبُّدي است ندارند.

اما چنانكه از احاديث معلوم مي‏شود و بسياري از فقهاء فتوي داده‏اند اين است كه آب انگور چون به جوش آمد و هنوز دو ثلث آن تمام نشده حرام هست اما نجس نيست و دليلي در احاديث بر نجاست آن نيست پس اين جماعت به تعبُّدي در ترشحات قائل نيستند و ترشحات را پاك مي‏دانند و احتياجي به قول تعبُّد در اين خصوص ندارند و ما هم مطلبي كه از احاديث معلوم نشود متسمّك به آن نمي‏شويم الحمد للّه و آب انگور را به غليان قبل از ذهاب ثلثين نجس نمي‏دانيم اگرچه حرام مي‏دانيم چنانكه در احاديث است و فقهاء اجماع دارند بر حرمت آن.

فرموده‏اند: عرض سيزدهم اينكه صيادان در صيد كردن يا با تفنگ يا تير يا ساير اسلحه يا با بازان شكاري صيدي زدند و گرفتند و ذبح كردند به قانون بريدن رگها محل سؤال اين است كه بسا رو به قبله ذبح نمي‏كنند و بسا بسم اللّه نمي‏گويند و بسا به همان بسم اللّه تنها كفايت مي‏كنند و مابقي را تمام نمي‏گويند آيا آن ذببيحه حلال است يا حرام؟ و بسا آنكه صياداني هستند كه اصل مسأله را نشنيده‏اند و نمي‏دانند ولي سر بريدن را مي‏دانند ذبيحه آن اشخاص با اين حالت چون است اميد كه مرقوم شود ان شاء اللّه.

عرض مي‏شود: كه هرگاه مسلمي ذبح كرد حيواني را و قطع چهار رگ و اوداج اربعه را به قاعده كرد و فراموش كرد كه رو به قبله ذبح كند و فراموش كرد كه بسم اللّه بگويد يا جاهل بود و نمي‏دانست كه توجيه به سمت قبله و بسم اللّه گفتن لازم است ذبيحه او حلال است و در صورتي ذبيحه حرام مي‏شود كه ذابح با دانستن مسأله تعمُّد كند به ترك بسم اللّه و تعمد كند و به سمت غير قبله ذبح كند و در صورتي كه فراموش كرد بسم اللّه را در وقتي كه متذكر شد كه بسم اللّه را فراموش كرده مستحب است كه بگويد بسم اللّه علي اوله و آخره و اما بسم اللّه كفايت مي‏كند در حليَّت ذبيحه اگرچه تا آخر

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 42 *»

نخوانند.

فرموده‏اند: عرض چهاردهم آنكه كسي از اول تكليف طالب دانستن دين حق بوده ولي به همان دين آباء و اجدادي بوده چنانكه از معلم تعليم گرفته طوطي‏وار به رويه پدر و مادر نماز و روزه به عمل مي‏آورده و درك حلال و حرامي نموده و اجتناب از حرام مي‏كرده و از ابوين و معلمين شنيده كه بايد شخص يا مقلد باشد يا مجتهد و طالب دين حق هم بوده چون اختلاف كلي در ميان علماء اثني‏عشري ديده در زماني به قول جماعتي از يك مجتهدي تقليد مي‏كرده چون مدتي مي‏گذشت به قول همان جماعت خلافها از او حكايت مي‏كردند ترك او نموده ديگري را اختيار مي‏كرده و هكذا در نماز جماعت او عادلي پيدا مي‏كرده و نماز مي‏خوانده و بعد از مدتها فسقها از او بروز مي‏كرده و بعد از مدتها و تفحُّصها مجتهدي جامع الشرايط چنانكه شايست و بايست پيدا كرد و به او تقليد و اقتدا كرد آيا در اعمال گذشته او با آن اختلاف حالات از وثاقت و نفاق و از عدالت و فسق آيا اعمال گذشته را بايد اعاده و قضا كند يا گذشته‏ها را بحثي نيست اگرچه خلاف باشد در بين مثل اينكه مجتهد سابق فتوايش بر اين بود كه زكوة بعد از مخارج زرع و ماليات ديواني است اگر به حد نصاب برسد و پاره‏اي ديگر فتوايشان اين است كه ماليات سلطاني داخل نيست همان مخارج زرع را بايد استثناء كرد حال بايد به قول اول گرفت و گذشته گذشت ديگر مؤاخذه نيست يا بايد به قول ثاني گرفت و ماليات را حساب نكند در جزء مخارج و هكذا در ساير مسائل نمي‏دانم فتواي مبارك سركار عالي بر چيست ان شاء اللّه جواب مرحمت شود.

عرض مي‏شود: كه گذشته‏ها در جميع صور مذكوره گذشته و نبايد اعاده كرد چيزي را و در حالي كه بابصيرت شد تخلف از حكم خدا نكند اما ماليات ديواني جزء مخارج زراعت است و بايد استثناء شود بلي اگر آن را بخشيدند يا آنكه به پاي مستمري و مواجبي محسوب شد نبايد آن را حساب

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 43 *»

كرد و نبايد آن را از زرع استثناء كرد و زكوة محصول را اگر به حد نصاب رسيده بايد داد.

فرموده‏اند: عرض پانزدهم اينكه در بلاد اسلام مسلمي كه مسلم‏زاده است لكن در كمال جسارت و قدرت معاصي را از هر قبيل مرتكب مي‏شود و آنچه مناهي است بي‏باكانه عمل مي‏كند و ترك نماز و روزه و طاعات مي‏كند و مكرر حدودات شرعيه بر او قرار گرفته يا محدود شده يا نشده آخر الامر يا فرار كرد يا اخراج بلاد شد بعد از مدتي عبور بنده به بلدي از بلاد بعيده شد در آن بلد استفسار عالمي و مجتهد كاملي نمودم كه مسائل دينيه خود را از او پرسان شوم و فيض جمعه و جماعت را برده باشم تفحص نموده مرا نشان و راهنمايي به عالمي كردند چون ملاقات نمودم همان فاسق و فاجر را ديدم متحير شدم از علماي اسلام جويا شدم ديدم در علم و فضل و تديُّن و عدالت تمامي بي‏عديلش مي‏دانند چندي با او معاشرت نمودم خلاف شرعي از او نديدم و جز نيكي و خوبي از او چيزي نيافتم آيا مي‏توانم در مسائل دينيه به قول او رفتار نمايم و تقليد از او چون ساير مقلدين كه از احوال او اطلاع ندارند بكنم آيا مي‏توانم با او نماز جماعت بكنم و افشاي اعمال سابقه او را اگر بكنم گناه كرده‏ام يا نه؟ و خود اين داعي مثلاً در تزلزلم كه چنان فاسق فاجري چون شده كه چنين عابد زاهد و باعلم و فضلي شود؟! ولي تصور آنكه امكان دارد مي‏دهم ان شاء اللّه مرحمت فرموده تكليف را معين فرماييد.

عرض مي‏شود: كه ممكن است كه شخص عاصي تائب شود و التائب من الذنب كمن لا ذنب له و لا كبيرة مع الاستغفار و نبايد فسق و فجور سابقه او را افشاء كرد اما جواز تقليد او در صورتي كه شخصي ديگر يافت شود كه معاصي از او مشاهده نشده البته اطمينان به او بيشتر خواهد بود و اخذ مسائل از اورع بهتر است و در احاديث امر به آن فرموده‏اند.

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 44 *»

فرموده‏اند: عرض شانزدهم آنكه سبب و جهت اينكه بعضي از حيوانات بري و بحري از وحشي و انسي بعضي طيِّب و طاهرند و مأكول اللحم و بعضي نجس العين و حرام‏گوشت و ظاهر هم نجس و بعضي طاهرند ظاهرشان ولي مأكول اللحم نيستند و بعضي مو و پشم و كوركشان و پوستشان طاهر بلكه لباس كردن و در آنها عبادت كردن سبب زيادتي ثواب است و بعضي با اينكه ظاهرشان پاك است لكن اگر يك مو از آنها در لباس مصلي باشد نمازش باطل است ولي با تري با او ملاقات كردن بي‏عيب و پاك است و لعوقشان پاك ولي لحمشان حرام است و بعضي لحمشان حرام ولي جلدشان پاك است و نماز در جلودشان صحيح از قبيل خز و سنجاب و فنك و ثمور و امثال اينها و حكيم حكم بي‏فائده نمي‏فرمايد و عمل لغو از حكيم سر نمي‏زند و سرّ اين احكام بر جناب عالي واضح است و سواي آنكه تعبداً بايد قبول كرد حكمت چيست چرا كه هر چيزي سواي حكم ظاهرش خواص و منافع ديگر هم دارد مثل تطهير كردن كه ظاهرش رفع كثافات و تعفن نمودن است و باطنش مثلاً تقويت در روح مي‏شود بعد از اينكه ضعف برايش حاصل شده و مثل وضو گرفتن به جهت نماز است ولي رفع چركها و قيهاي چشم و رفع اخلاط دماغ است ولي در باطن سبب طهارت اين اعضاء است كه مباشر معاصي و اسباب گناه شده‏اند و هكذا گرفتن ناخن و ختنه كردن و اغسال واجبه و مستحبه بجا آوردن الي ما شاء اللّه از آن حكمتهاي غير متناهي كه اينها را در شرع ظاهر معين فرموده‏اند و سبب و سرّ آنها في الجمله معلوم شده و مي‏شود ان شاء اللّه ولي در احكام آن حيوانات به اختلاف حالات ظاهراً محسناتي به نظر نمي‏آيد ديگر نمي‏دانم سبب اختلاف آنها از چيست ان شاء اللّه سبب هريك را ظاهراً و باطناً مرقوم و مرحمت خواهند فرمود.

عرض مي‏شود: كه ولايت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين عرضه شد بر جميع موجودات چنانكه صريح قرآن است كه فرموده: انا عرضنا الامانة

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 45 *»

علي السموات و الارض و الجبال فأبين ان‏يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً و در احاديث بسيار وارد شده كه مراد الهي از امانت، ولايت و امامت ما است و باز در احاديث بسيار وارد شده كه ولايت ما را عرضه كردند بر جميع موجودات پس هركس و هرچيز كه قبول كرد طيب و طاهر شد و هركس و هر چيز كه قبول نكرد رجس و نجس و خبيث شد پس اصل طهارت و نجاست در قبول ولايت و انكار آن بهم رسيد و لكن شكي نيست كه درجات بسيار در اين قبول و در آن انكار هست پس هركس و هر چيز كه بهتر و بيشتر قبول ولايت ايشان را كرد اقرب به خداوند و اطهر و اقدس و اطيب شد و هركس و هر چيز كه بيشتر و پيشتر انكار ولايت ايشان را كرد ابعد از مبدء و اخبث و انجس شد پس در ميان حيوانات انجس از سگ نيست چرا كه انكار آن بيشتر بوده و ناصب اهل بيت: از سگ نجستر است چرا كه او بيشتراز سگ و پيشتر انكار كرده و چون درجات بسيار در آن قبول و انكار است از اين جهت بعضي از حيوانات نجس العين و حرام‏گوشت شده‏اند.

اما آنهايي كه انكارشان كمتر بوده نجس العين نشده‏اند و لكن حرام‏گوشت شده‏اند و در ميان آنها هم هركدام كمتر انكار كرده‏اند مثل خز و سنجاب پوست و موي آنها مانع از نماز و تقرب به خدا نشده و هركدام بيشتر بوده انکارشان مثل گرگ و شغال پوست و موي آنها هم مانع از تقرب و نماز شده.

و اما بعضي از حيوانات كه گوشت آنها حلال شده مثل كبك و عصفور با اينكه كبك سني است و عصفور ناصبي است به جهت خلط و لطخي است كه در موجودات بهم رسيده چنانكه از حضرت باقر صلوات اللّه عليه سؤال كردند سبب بدخلقي بعضي از دوستان و خوش‏خلقي و خوش‏رفتاري بعضي از منافقان را و فرمودند در حديث مفصلي چيزي كه حاصل آن اين است كه همه خوبيها

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 46 *»

از دوستان ما به عاريت رفته نزد دشمنان ما و همه بديها از دشمنان ما به عاريت آمده نزد دوستان ما در وقتي كه خلط و لطخ اتفاق افتاد مثل آنكه كافور چون با فلفل قرين شد فلفل بوي كافور مي‏گيرد و كافور بوي فلفل مي‏گيرد باري پس مانند كبك و عصفور ارواح آنها سني و ناصبي است و بدنهاي آنها در عالم خلط و لطخ از طينت طيب به آنها تعلق گرفته.

باري سرِّ مطلب همين بود كه عرض شد و آيات و احاديث دلالت بر آن دارد و خداوند عالم مطلع است بر مقادير و درجات قبول و انكار و اصل و فرع و خلط و لطخ و احكام خود را مرتب مي‏سازد بر آنها از روي حكمت و حكم بي‏فائده ندارد و همه آنها را وحي كرده به پيغمبر9 و او سپرده است تمام آنها را به خلفاء و اوصياي خود: و ايشان را مطاع خلق و خلق را مطيع ايشان قرار داده و ايشان بيان كرده‏اند از براي خلق، و در بعضي از مواضع علت حكم را بيان كرده‏اند و در بعضي از مواضع به فتوي اكتفا كرده‏اند و همين‏قدر از بيان از براي عاقلي كه اشاره از براي او كافي است كافي است ان شاء اللّه تعالي.

فرموده‏اند: عرض هفدهم آنكه در حديث بساط مشهور، مسطور است كه حضرت امير و حسنين: و سلمان و اباذر و جمعي ديگر در خدمت آن بزرگواران بودند كه صحبت از حضرت سليمان نبي شد حضرت امير7 فرمودند آيا ميل داريد ملاقات او را عرض كردند بلي همچنانكه در حجره طاهره نشسته بودند دست مبارك را دراز كردند حضرت امام حسن مي‏فرمايد ديديم دست مبارك ايشان چنانكه نشسته بودند همي از در بيرون رفت بعد از لمحه‏اي به طرف خود كشيدند و در دست آن بزرگوار دو قطعه ابر پهن شده بود بر يكي از آنها خودشان نشستند و نشانيدند ما را بر ديگري و كلامي فرمود و آن دو ابر حركت كردند تا آخر حديث كه طولي دارد و در او شك و شبهه‏اي ندارم ولي عرض مي‏كنم سرّ اين چيست كه

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 47 *»

ابر بلاشبهه چنانكه خود محسوساً ديده‏ام و رسيده‏ام چون داعي در جواني بسيار به شكار مايل بودم و مكرر در بهارها و زمستانها در قله كوهها بوده‏ام كه ابر برخاست و گاهي من فوق ابر بودم و ابر در زير من بود كه آفتاب بر من مي‏تابيد و گاهي متراكم شده مي‏باريد چه باران و چه برف و به زير كه مي‏آمدم از ميان ابر عبور مي‏كردم مانند بخار بود جسميتي نداشت مكرر اين تجربه را كرده‏ام پس چگونه آن بزرگواران بر آن ابرها كه بساطش ناميده‏اند آن همه مكث فرمودند كه آن همه عوالم را سير كردند يا اينكه چيزي ديگر بوده و ابرش ناميده‏اند خلاصه نمي‏دانم ابر بوده يا چيز ديگر و سرش پوشيده و نقل صحيح را بايد از سركار عالي گرفت چرا كه بر ماها عوام اين‏جور مسائل اسرارشان پوشيده است ان شاء اللّه جواب مرحمت مي‏شود.

عرض مي‏شود: كه ابر به طوري كه فرموده‏اند بلا شك بخاري است متراكم و لكن از براي ابر و ساير چيزها دو حالت است يكي حالت طبيعي و مخلي به طبع بودن چنانكه مشاهده مي‏شود و يكي حالت تصرف غير در آن. و حالت تصرف غير در اشياء مختلف مي‏شود به اختلاف متصرف مثل آنكه حالت طبيعي آب اين است كه مشاهد است و لكن چون حرارت بر آن مستولي شد بخار مي‏شود و سرابالا مي‏رود و خود آب قبل از حرارت سرازير مي‏رفت نه سرابالا و چون طبقي سرد بر بالاي بخار باشد بخار را آب مي‏كند چنانكه مشاهد است در عرق كشيدنها پس حرارت بخار را متفرق مي‏كند و برودت آن را متكاثف و متراكم مي‏كند پس چون صاحب معجز مي‏خواهد يكي از اشياء را به كاري بدارد آن را به حسب ميل خود تغيير مي‏دهد و آن را به آن كار وامي‏دارد پس وقتي كه مي‏خواهد بر روي ابر بنشاند كسي را يا خود بنشيند آن را متكاثف و متراكم مي‏كند به تبريدي كه مانند نمد مي‏شود و بر روي آن مي‏نشيند و مي‏نشاند و معني معجز اين است كه مردم عاجزند مثل آن را بكنند و صاحب معجز مي‏تواند كرد. و مثل اين دو حالتي كه عرض شد در جميع چيزها

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 48 *»

هست مثل آنكه باد اگر مخلّي به طبع باشد تخت كسي را از جايي به جايي نمي‏برد و لكن چون خداوند جلّ‏جلاله آن را مسخَّر سليمان مي‏كند تجري بأمره رُخاءً حيث اصاب مي‏شود و همين‏قدر از بيان هم از براي عاقل به طور اشاره كافي است ان شاء اللّه تعالي.

فرموده‏اند: عرض هجدهم آنكه معيّن و مشخص است كه عقد و نكاح و تزويجات همين است كه علماي اعلام به فرموده رسول اللّه9 و ائمه انام: وكالة يا ولاية از جانب زوج و زوجه مي‏بندند و احتياطاً تكرار در اقسام صيغ هم مي‏كنند و همان صيغه كه از شارع مقدس رسيده به عمل مي‏آورند و اگر غير آن عقد فاسد است و آنچه بشود زنا خواهد بود و اولاد حرامزاده است مگر متعه كه صيغه آن وراي صيغه نكاح دائمي است آن هم اگر به قانون شرع نشود همان صورت را دارد چنانكه اگر در عبارت عربيّت وكيل طرفين يا يك كدام غلط بخواند ايضاً باطل مي‏شود و چون پيغمبر ما9 خاتم انبياء است و دينش ناسخ اديان است و بر همه مخلوق لازم و واجب است كه به شريعت او رفتار كنند و صاحبان مذاهب باطله و مدعيان ملل خارجه بنابراين كافرند و دينشان منسوخ شده است و الان ديني و مذهبي ندارند، حال سخن در عقد و نكاح آنها است كه هركدام به طوري و طرزي و به قاعده و قانوني عقد و نكاحي مي‏بندند.

اگر بگوييم مانند شريعت پيغمبران سلف كه منسوخ المله‏اند عقد و نكاح مي‏كنند كه شبهه نداريم كه دين و مذهبي ندارند و كتب سماوي از ميانشان مرتفع شده و اين زند و پازند و تورات و انجيل و زبور و ساير كتبي كه ادعا مي‏كنند چيزهاي واهي چندي است كه ملاهاي بي‏سواد سلف كه بوده‏اند از خود بهم بسته و بافته‏اند كه هيچ دخلي به كتب خدايي و نزول سمائي ندارد و شبهه را قوي مي‏گيريم كه عقود و ايقاعاتشان به همان فرموده انبيائشان بسته مي‏شود چون ناسخ اديان و مذاهب تشريف آوردند ديگر اصل و فرع دين آنها

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 49 *»

باطل شد چه جاي عقد و نكاحشان پس عقودشان همه باطل و آنچه مي‏كنند زنا است و آنچه پس مي‏اندازند حرامزاده است و از متون اخبار و احاديث شيعه هم مسلَّمي شده كه حرامزاده خوب نمي‏شود و از او جز بدي در دين و مذهب نيكي روي نمي‏دهد چنانكه يقين داريم و به رأي العين مي‏بينيم كه حرامزاده و زنازاده ميرغضب و خونخوار و بي‏باك و خدانشناس و خلاف‏شرع‏كن و بي‏نماز و روزه مي‏شوند ولي باز از طرف مقابل كه ملاحظه مي‏كنيم كه هركدام از اولاد خارج مذهب اگر اسلام آورد متدين و نيكوكار و متشرع و عادل بلكه مجتهد و عالِم عصر خود مي‏شود و حال اگر عقد و نكاح ابوين ايشان فاسد بوده به آن قاعده كه حرامزاده است و حرامزاده خوب نمي‏شود و اگر صحيح است كه دينشان باطل است پس چطور امر نكاحشان فاسد نشده؟ اين فرع زياده بر اصل شده است ان شاء اللّه حاقّ امر را مرقوم فرموده كه سبب تسلي اين قلوب ضعيفه بشود.

عرض مي‏شود: كه نظر كنيد به اوضاع اين دنيا كه چگونه خلق به يكديگر محتاجند در ظاهر و در باطن. پس در باطن چه بسياري از مؤمنين كه بايد از صلب كفار و منافقين بيرون آيند و از كتم عدم پا به دايره وجود گذارند و در ظاهر چه بسيار از امور مؤمنين است كه بدون وجود كفار و منافقين صورت نمي‏گيرد و اغلب اغلب كارهاي دنيا از دست كفار و منافقين بايد جاري شود اين همه تعمير بلاد و اصلاح امور عباد و تيسير راهها و ساختن كشتيها و اسباب و اثاث البيوت و ساعات همه بايد از دست كفار و منافقين جاري شود پس اگر شارع مقدس9 قرار مي‏داد كه بيع و شراي غير مسلمين و معاملات ايشان باطل باشد آيا ممكن بود كه اين شرذمه قليله جميع مايحتاج خود را خودشان عامل باشند و حال آنكه ابتداي امر هر حجتي تابعان او بسيار كمند و آيا ممكن است كه خودشان زراعت كنند و خودشان آهنگري كنند و خودشان نجاري كنند و خودشان آهن از معدن بيرون

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 50 *»

آورند به طوري كه هيچ محتاج به اعانت غيري نباشند و اگر محتاجند به اعانت غير خود از ساير طوايف پس لازم است كه معاملات ايشان با غير و معاملات غير با ايشان صحيح باشد تا مسلمين و مؤمنين بتوانند رفع احتياج خود را به واسطه معاملات با غير بكنند.

پس قدري در اين امور تدبر بفرماييد و فكر كنيد كه يك روز بدون اعانت غير نمي‏توان در اين دنيا زيست كرد و همچنين در عقد و نكاح آنها فكر كنيد كه اگر بنا بود كه شارع حكيم آن را باطل كند و باطل داند پس مؤمنين از اصلاب كفار و منافقين نبايد به وجود آيند و بايد اولاده و دودمان آنها همگي حرامزاده باشند و حال آنكه مثل سلمان و ابي‏ذر و مقداد از اصلاب آنها به وجود آمده‏اند و شهربانو مادر حضرت سجاد7 از اصلاب شامخه و ارحام مطهره بودند و شهربانو عليها الرحمة از مطهرات بود و از جمله طيِّبات بود و عفيفه و معصومه بود.

باري در زمان حضرت صادق7 نديمي از براي آن جناب بود كه غالباً خدمت آن حضرت مي‏رسيد روزي به جاريه‏اي كه از اولاد مجوس بود گفت اي حرامزاده. حضرت صادق7 برآشفت و فرمود اين چه سخن بود كه گفتي؟ عرض كرد كه مجوس نكاح خواهران خود را جايز مي‏دانند و اين عمل را مي‏كنند پس حرامزاده‏اند. حضرت فرمود كه در دين مجوس نكاح خواهر جايز است و حرامزاده نمي‏شوند اولاده آنها. پس آن شخص را از خود راندند و فرمودند مرخص نيستي كه نزد من آيي من چنان مي‏دانستم كه تو مرد متقي و پرهيزگاري هستي!

باري مختصر بدانيد كه عقد و نكاح و جميع معاملات غير مسلمين در دين خودشان صحيح است. بلي اگر مسلماني به قاعده غير مسلمين عقد و نكاح كند عقد و نكاح او باطل است.

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 51 *»

اما اينكه فرموده‏ايد كه اگر نكاحشان صحيح باشد و دينشان فاسد اين فرع زياده بر اصل مي‏شود، عرض مي‏كنم كه دينشان فاسد و باطل است يعني در آخرت عملي كه مقبول خدا باشد و نجاتي از براي ايشان حاصل شود ندارند و اين مطلب منافاتي ندارد كه اعمال دنيايي ايشان صحيح باشد آخرت را قياس به دنيا نبايد كرد و همين‏قدر از بيان كافي است ان شاء اللّه.

فرموده‏اند: عرض نوزدهم آنكه آيا جايز است دعا و استغفار و صلوات و صيام براي والدين كه كافر بوده‏اند يا منافق يا مشرك بوده‏اند و آيا ثمري براي آنها دارد يا نه؟ و اگر مسلمي بد آنها را بگويد قلباً اگر بدش بيايد مؤاخذ است يا نه و اگر برادران و ارحامش كافر و منافق و مشركند دوستي قلبي با آنها داشته باشد يعني ضرر دنياشان را نخواهد و مرگ ظاهر ايشان را طالب نباشد آيا در تولّي و تبري اين شخص كم و زيادي شده و خودش هم مشرك شده به مضمون حديث: ادني الشرك ان‏تقول للنواة حصاة او بالعكس ان شاء اللّه مسأله را به طور وضوح مرقوم فرماييد.

عرض مي‏شود: كه بعضي از احاديث متشابهه كه از روي تقيه صادر شده يافت مي‏شود اما صريح قرآن است كه مي‏فرمايد: لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسولَه و لو كانوا آباءَهم او ابناءَهم او اخوانَهم او عشيرتَهم. و مي‏فرمايد: و من يتولَّهم منكم فانه منهم. و مي‏فرمايد: و ماكان استغفار ابرهيم لابيه الاّ عن موعدة وعدها ايّاه فلما تبين له انه عدوٌّ للّه تبرّأ منه و احصاي تمام آيات لازم نيست و احاديث به اين مضامين بسيار است پس استغفار و صوم و صلوة از براي آنها روا نيست و دوستي ايشان حرام است و هركس آنها را دوست داشت خودش هم از ايشان است بلي اگر مستضعفي باشد در ميان آنها كه از جمله لايستطيعون حيلةً و لايهتدون سبيلاً باشد چه مضايقه در رعايت او.

اما اينكه اگر كسي به اقوام كسي بد گفت از بابتي كه مي‏خواهد به خود

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 52 *»

او اهانتي كرده باشد و او از بابت اهانت خودش بدش آيد مطلبي ديگر است و نقصي در ايمان او بهم نمي‏رسد و همچنين به مرگ بعضي راضي نباشد به جهت منفعتي كه در حيات او بر او مترتِّب است چندان ضرري ندارد. باري متذكر آيه شريفه لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر مؤمن مستبصر بايد باشد اللهم لاتجعلني من المعارين و لاتخرجني من حد التقصير.

فرموده‏اند: عرض بيستم آنكه در احاديث رسيده است كه هر ناقص الخلقه و زائد الخلقه ناصب است و شاهد بر نصبش همان زياده و نقيصه‏اي است كه در ظاهر بدن او به زبان حال فرياد مي‏زند كه صاحب من ناصب است و اين نصب را از عالم شكم مادر بلكه از عالم ذر آورده حال اگر چنين طفلي تولد كرد و پيش از تكليف رسيدنش مرد آيا خداوند عالم با او به چه طور معامله خواهد كرد؟ داخل كفار و نواصب به جهنمش مي‏برد يا نه؟ و اگر به تكليف رسيد و ايمان آورد و مرد چون امام7 فرموده‏اند كه هر ناقص الخلقه و زائد الخلقه دشمن ما اهل بيت است به كدام قاعده با او معامله خواهند كرد؟ و چون سركار الحمد للّه و المنة اليوم واضح‏كننده اسرار علوم آل محمّد: مي‏باشيد لهذا مصدع شده به سؤالات بيستگانه جسارت نمودم و ان شاء اللّه الرحمن جواب هريك مفصلاً مرقوم و مرحمت خواهد شد و السلام عليكم و علي من اتبعكم و رحمة اللّه و بركاته.

عرض مي‏شود: كه در كتاب خصال و ساير كتب اصحاب احاديث به اين مضمون رسيده كه فرموده‏اند زائد الخلقه و ناقص الخلقه دشمن ما اهل بيت است و او را لعنت و نفرين فرموده‏اند و لهم عذاب جهنم و لهم عذاب الحريق فرموده‏اند. و مؤمنان به ائمه: به اين اعتقادند كه نفرين ائمه: مثل دعاي ايشان مستجاب است و مستجاب الدعوه بودن ايشان: داخل ضروريات مذهب شيعه اثني‏عشري است كه شكي در آن راهبر نيست پس البته به جهنم خواهند رفت و عذاب حريق را خواهند چشيد از براي

 

 

«* رسائل جلد 2 صفحه 53 *»

شيعه شكي در آن نيست. اما اگر در حال طفوليت واصل شد او را به نار فلق امتحان خواهند كرد و تخلف از دخول آن خواهد كرد و به جهنم واصل خواهد شد به اتمام حجتي كه در نار فلق بر او كرده‏اند چنانكه جميع مستضعفين از اشقياء را به نار فلق امتحان مي‏كنند و بعد از اتمام حجت آنها را به جهنم مي‏برند اما اگر ايمان آورد و مرد ايمان او ايمان حقيقي نخواهد بود و خدا و رسول و ائمه هدي: اولي به تصديقند و ايشان فرموده‏اند و خبر از باطن و ضميري داده‏اند كه بر ساير مردم ظاهر نبوده و مخفي بوده پس اظهار ايمان از براي غير مطَّلعين به غيب نفاق ظاهر است از براي مطلعين به غيب. ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و درك اسفل پايين‏تر از جميع دركات است.

دگر زياده از اين نزد عاقلان بيجا است برآر دست تضرع كه وقت، وقت دعا است

يا اللّه يا رحمن يا رحيم يا مقلب القلوب ثبِّت قلبي علي دينك و لاتفرق بيني و بين محمّد و آله صلواتك عليهم في الدنيا و الاخرة يا ارحم الراحمين.

و تمَّمت@تمت خ‌ل@ المسائل في عصر يوم الاحد الخامس و العشرين من شهر شعبان المعظم من شهور سنة 1303 حامداً مصلّياً مستغفراً.