امـانيــه
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* رسائل جلد 1 صفحه 2 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
حمد بيرون از حد مر خدايي را رواست كه از جميع ذوات و صفات خلق خود مبراست و رحمت افزون از عدد مر برگزيدگان او را سزا است كه از جميع صفات نقص معري و وصفكنندگان او و صفات اويند چنان كه او به آنها محلي است خصوص محمد و آل محمد كه جميع ماسواي ايشان خوشهچينان دروزار و چينندگان نثاربندگان ذيشأن ايشانند و لعنت بيشمار او و ساير ماعداي او مر كساني را جزا است كه از روي انكار در نهان و آشكار تخلف ورزيدند و به سزاي خود رسيدند.
و بعد چنين گويد اين بنده ضعيف محمد باقر بن محمد جعفر الشريف كه در اين اوان محنتاقتران رقيمه كريمهاي رسيد از مصدر عزت و جلال و سياست و حشمت و كمال و كياست كه از حسب حسب رفيع و از نسب منيع و از ذكاوت بيبديل و از فطانت بيمثيل و عديلست كه اگرچه در ظاهر به لباس اهل علم جلوهگر نيست ولكن جلوهگران در هنگام محاوره و مجادله او نميتوانند زيست مگر در مقام انصاف كه تيغ برنده را در مصاف به دست مخالف ميدهد و گردن انقياد را بر دوش تسليم مينهد و خود را به لحاف عادات و اغراض كه عادت ديرينه خلق روزگار است نپيچيده و شاهد عدل اين مقال سؤال ايشان است كه با اهل خلاف در مقام انصاف برآمده كه اگر در پرده عادات خود را مستور ميداشتند مانند ساير مردم لا عن شعور در طريقه دين و مذهب قدم برميداشتند و چه بسيار مستوران كه از روي غفلت در مقال او عيبجوي اويند و خود غافل از غفلت خود هستند و نميدانند كه نميدانند و لكن ايشان پرده غفلت را دريده از پي جواب بر وفق صواب برآمدهاند اعني الناصع الحسب و النسب في الظاهر و الباطن في الباطن
«* رسائل جلد 1 صفحه 3 *»
شرافة و في الظاهر كرامة الاريب الاديب امان اللّه خان سرتيپ آمنه اللّه من التثريب و ابرز باطنه من ظاهره و اظهر له ما طلبه حتي يري من ناظره. پس هريك از فقرات فرمايشات ايشان را جداگانه عنوان ميكنم و در تلو هريك عرضي مينمايم و ما توفيقي الاّ باللّه بوساطة من اختاره اللّه و لا حول و لا قوة الاّ باللّه.
فرمايش فرمودهاند: بسم اللّه الرحمن الرحيم. و اذا سألك عبادي عني فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان.
عرض ميشود كه: بسا كسي كه گمان كند كه اين فقرات دخلي به اصل سؤال و خواستن جواب ندارد و حال آنكه در واقع احدي به مطلب خود نرسد مگر به استعانت اسم خداوند چه در مقام ايجاد و چه بعد از ايجاد در مقام احتياج كه مقام شرع است چنان كه وارد شده: كل امر ذي بال لميبدأ فيه ببسم اللّه فهو ابتر. پس مناسبست كه در اين مقام في الجمله شرحي دهم كه محل شبهه باقي نماند كه چه بسيار از خلق روزگار استعانت به اين اسم نجسته به مطالب خود ميرسند اگرچه مطالب عظيمه باشد و چه بسياري كه نميدانند كه چنين اسمي در عالم هست و چه بسيار كه ظاهراً اين اسم شريف را ميخوانند و به مطلب خود نميرسند اگرچه مطلبي كوچك باشد.
پس عرض ميشود كه اسم خداوند در ظاهر و باطن غير ذات خداست، چرا كه نود و نه اسم از براي خدا است و به اعتباري هزار و يك اسم از براي اوست، پس اگر اين اسمها ذات او بودند بايستي كه او بسيار باشد و متعدد باشد چنان كه اسمهاي او بسيار و متعددند كه از جمله آنها اين سه اسم است كه در بسم اللّه واقع شده و حال آنكه او سه نيست و نود و نه نيست و هزار و يك نيست بلكه يكست و يك بودن او بر جمله مردمان مخفي است مگر بر مؤمن و شايد بعد از اين در ضمن جواب از سؤالات اشارهاي به اين مقام بكنم و عجالةً مقصود همين است كه اسم خدا غير ذات خدا است و به اندك فكري اين مقصود داخل بديهيات خواهد شد.
و همچنين به اندك فكري معلوم ميشود كه از
«* رسائل جلد 1 صفحه 4 *»
براي هر اسمي از اسمها يك معني مخصوص به همان اسم است كه آن معني در اسمي ديگر نيست چنان كه بسي واضح است كه معني اسم محيي غير از معني اسم مميت است و معني ضار غير از معني نافع است پس هر وقت زيد را زنده كرد زندهكننده زيد است و در وقتي كه زيد را زنده كرد ميراننده زيد در آن وقت نيست و حال آنكه در آن وقت ذات او ذات اوست و وقتي كه زيد را هلاك كرد ميراننده زيد است و در آن وقت زندهكننده زيد نيست و حال آنكه در آن وقت ذات او ذات او است و همچنين در وقتي كه نفعي به زيد رسانيد نفعرساننده زيد است و در آن وقت ضرر رساننده به زيد نيست و وقتي كه او را بيمار كرد يا مال او را از او سلب كرد نفعرساننده به او نيست و حال آنكه در آن وقت ذات او ذات او است.
و چون معني اسمهاي او مانند ظاهر اسمها متعدد بودند واجب شد در شريعت كه اعتقاد به همه معنيهاي اسمهاي او بكنند و اگر معني همه اسمهاي او يكي بود اعتقاد به هريك كفايت از باقي ميكرد. پس اگر كسي خدا را حي و زنده دانست بايد كه مثلا او را عادل هم بداند كه اگر معني حي و معني عادل يكي بود اعتقاد به حي بودن او كفايت از اعتقاد به عادل بودن او هم ميكرد چنان كه معني لفظ خربوزه با معني لفظ بطيخ يكي است كه هرگاه آدم سركار معني لفظ خربوزه را از براي شما آورد معني لفظ بطيخ را هم آورده و نبايد چيزي ديگر بياورد كه معني لفظ بطيخ را هم آورده باشد چرا كه معني هر دو لفظ يكي بود به خلاف معني لفظ حي و معني لفظ عادل كه يكي نيستند چرا كه بسياري از مردم خدا را زنده ميدانند و لكن او را عادل نميدانند و از همين جهت علماي شيعه كلاً آنها را كافر ميدانند. مقصود آنكه معنيهاي اسمهاي خداوند مانند لفظهاي آنها متعددند و بسيارند و خداوند متعدد و بسيار نيست بلكه يكست.
و چون معلوم شد كه اسمهاي خداوند جل جلاله متعدد هستند در لفظها و معنيها و خداي
«* رسائل جلد 1 صفحه 5 *»
سبحانه متعدد نيست و يك است بايد دانست كه آنها هم مخلوق خدا هستند چرا كه آنچه غير خدا است مخلوق خدا است و معقول نيست كه چيزي باشد كه نه خالق باشد و نه مخلوق خالق كه يكي است و متعدد نيست پس متعددات همگي مخلوقند پس اسمهاي خدا كه در لفظها و معنيها متعددند مخلوقند و فرق آنها با ساير مخلوقات اينست كه خداوند اول آنها را آفريده و آنها را سبب قرار داده و ساير مخلوقات را مسبب آن اسباب قرار داده و خود او مسبب الاسبابست مثل آنكه خداوند اول حرارت را آفريد و آن را سبب گرم كردن هر چيزي قرار داد و هر چيزي كه خواست او را گرم كند به واسطه حرارت گرم كرد و هم حرارت كه سبب گرمي چيزها است و هم چيزهاي گرم هر دو خلق خدا هستند و مثل آنكه خداوند جل شأنه اول زيد را آفريد و او را سبب قرار داد از براي صفات او از حركت و سكون و نطق و سكوت و اينها را به واسطه زيد آفريد بعد از رتبه زيد و هم زيد مخلوق خداست و هم صفات او مخلوق خدايند و لكن زيد را خداوند اول و صفات او را بعد به واسطه او آفريد و اگر در نوع خلق نظري گماري خواهي ديد كه همه خلق را به اينطور آفريده كه اول سببي آفريده و بعد به واسطه او مسببي آفريده تا امر ختم شود به سبب اول كه جميع آنچه هست همه به واسطه او برپاست چنان كه فرمودهاند: ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ بأسبابها و فرمودند: نحن سبب خلق الخلق. پس ان شاء اللّه معلوم شد كه اسمهاي خداوند جل اسمه همگي مخلوقند و آنها اسباب خلقت ساير مخلوقات هستند چنان كه در دعاهاي بسيار وارد شده كه خدايا تو را قسم ميدهم به آن اسمي كه خلق كردي به آن عرش را و خدايا تو را قسم ميدهم به آن اسمي كه خلق كردي به آن كرسي را و تو را قسم ميدهم به آن اسمي كه خلق كردي به آن شب و روز را و همچنين اسم بسياري از مخلوقات را ميبرد و بعد خدا را به آن اسم قسم ميدهد كه به آن، آن چيزها
«* رسائل جلد 1 صفحه 6 *»
را خلق كرده و اگر ملالت حال مانع نبود شرحي ميدادم و ذكر آن دعاها را ميكردم و چون ملالت مانع است سعي ميكنم كه مطلب را به اختصار عرض نمايم و فهم دقيق عذر اختصار را خواهد خواست.
پس معلوم شد كه اسمهاي خداوند جل اسمه چون متعددند و خداي سبحانه يكست آنها خدا نيستند و خلق خدايند و بايد دانست كه اسمها دوجورند: بعضي از آنها را شمولي است كه اختصاص به چيزي ندارد مانند آن اسمي كه به همه چيزها تعلق گرفته و همه را خلق فرموده. و بعضي از آنها اختصاصي به بعضي چيزها دارند و تعلق به همه چيزها نگرفتهاند. پس از فروع اسمهاي شامله اسمي است كه اگر ساير مخلوقات بخواهند به آن اسم متمسك شوند احتياجي به قصدي و شعوري و اخلاصي ندارند و به محض اقتران به آن اسم، آن اسم اثر خود را ميكند چه اقتران از روي شعور باشد يا از روي بيشعوري و همان اقتران به آن اسم عين تمسكجستن به آنست مانند آن اسمهايي كه در حقايق جمادات و نباتات و حيوانات و آسمان و زمين نوشته شده مانند آنكه هركس و هرچيز رو به آفتاب باشد روي او روشن شود چه انسان باشعور باشد يا حيوان يا نبات يا جماد بيشعور باشد همگي گرم شوند و اثر آفتاب هرچه هست به آنها تعلق گيرد چه آنها خوب باشند يا بد و چه لطيف باشند يا كثيف و چه مؤمن باشند و چه كافر و چه قوي باشند و چه ضعيف و چه صحيح باشند يا مريض و چه منتفع شوند از آفتاب يا متضرر و چه آفتاب باعث حيات آنها باشد يا موجب هلاك آنها و خلقت آفتاب از براي همين است و نبايد شخص عاقل از آفتاب برنجد كه تو چرا باعث تشنگي من شدي و مرا مريض كردي و موجب هلاكت من شدي چرا كه من آدم خوشگلي بودم يا مثلا مؤمن بودم و نبايد از آفتاب رنجيد كه چرا نفع به دشمن من رساندي و تربيت حيوانات و باغستان و مزارع و عمارات او را كردي و حال آنكه من مؤمن بودم
«* رسائل جلد 1 صفحه 7 *»
و آن شخص مثلا كافر بود و دشمن خدا بود. پس اگر كسي چنين بحثي را با آفتاب كرد آفتاب به زبان بيزباني فصيح بليغ جواب خواهد داد كه گله تو بيجا است و از روي جهل و حماقت است مرا خداوند ملك از براي همين جور كارها آفريده كه اختصاصي به چيزي نداشته باشم و اثر من شامل كل روي زمين باشد: و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض. و همچنين در طرف مقابل اگر كسي يا چيزي رو به آفتاب نشد و روشن نشد بحثي نبايد كرد و اگر كرد از روي ناداني خواهد بود و از اين قبيل است اثر جميع ستارگان از براي اهل زمين و باز از همين قبيل است آثار آتش و هوا و آب و خاك و جمادات و نباتات و حيوانات كه اختصاصي به خوب و بد و انسان و حيوان و نبات و جماد و خوشذات و بدذات و مؤمن و كافر ندارد و قصدي و توجهي ضرور ندارد و هركس و هرچيز مقترن به آنها شد به آثار آنها متأثر خواهد شد چه نفع باشد يا ضرر. پس معلوم شد كه هر مقترني كه قرين اين جور چيزها شد در واقع متمسك به اسمي از اسمهاي خداوند كه در حقايق اين جور چيزها ثبت است شده و اثر آن اسم به او رسيده چه از روي شعور و توجه يا از روي بيشعوري و غفلت و خداوند اجابت آنها را كرده و اما آن اسمهاي خدا كه اختصاصي به بعضي چيزها و بعضي اثرها دارند مانند آن اسمهاييست كه در حقايق صاحبان شعور ثبت است و از فروع اين جور اسم است اسم دانايي و دانستن نفع و ضرر و صلاح و فساد. پس اين جور از اسم در حقايق بيشعوران و سفها و احمقان ثبت نشده و در حقايق عقلا و حكماي عالم ثبت است. پس در تمسكجستن به آن اسمها توجه و قصد و شعور و هوش و گوش ضرور است. پس طبيب را مثلا بايد شناخت و بايد با او آشنا شد و از او پرسيد كه غذا و دواي نافع كدام است و چه قدرش نافع است و در چه فصل نافع است و در چه سني و در چه
«* رسائل جلد 1 صفحه 8 *»
وقتي نافع است و كدام از غذاها و دواها مضر است. پس اگر طبيب را شناختي و با او آشنايي كردي و از او پرسيدي و او جواب تو را داد و جواب او را فهميدي و به دستور العمل او رفتار كردي به همانطوري كه گفته بود و تخلف از گفته او نكردي از گفته او منتفع خواهي شد و اگر تخلف از گفته او كردي منتفع نخواهي شد اگرچه او را بشناسي كه طبيب حاذق ماهري است و با او آشنايي داشته باشي. پس در اجابت خداوندي در اين جور از اسمها شروطي است كه تا آن شروط به عمل نيايد خداوند اجابت دعاي تو را نكند اگرچه به زبان التماس بسيار كني و تضرع و زاري نمايي و اگر كسي تا روز قيامت التماس كند كه دواي نافع به من نفع برساند تا به قول طبيب حاذق عمل نكند و استعمال دواي نافع نكند خداوند او را اجابت نخواهد كرد و تا از دواي بد و مضر احتراز نكند از ضرر آن ايمن نخواهد شد اگرچه به زبان التماسها بكند طبيب در جواب خواهد گفت: اوفوا بعهدي اوف بعهدكم شما به گفته و امر و عهد من وفا كنيد تا من هم وفا كنم به وعده خود كه گفتم شفا خواهيد يافت و خواهد گفت: اذكروني اذكركم. شما مرا ياد كنيد تا من هم شما را ياد كنم. شما نزد من بياييد تا من هم به نزد شما بيايم. شما مرا دوست بداريد تا من هم شما را دوست بدارم. شما مرا ياري بكنيد تا من هم شما را ياري بكنم. ان تنصروا اللّه ينصركم و يثبت اقدامكم. و اگر شما مرا فراموش كنيد و به ياد من نباشيد و دوستي با من نكنيد و ياري مرا نكنيد و به عهد من وفا نكنيد و به گفته من عمل نكنيد من هم شما را در جميع اين چيزها فراموش ميكنم و شما را به خودتان واميگذارم. نسوا اللّه فنسيهم. پس مغرور به دار غرور كه تأثيرهاي اسمهاي عامه است خواهيد شد و از عهده امور خود برنخواهيد آمد.
بالجملة، از فروع اين جور اسمها كه مخصوص بعضي اشخاص است
«* رسائل جلد 1 صفحه 9 *»
اسمهاييست كه در حقايق انبياء و اولياي خدا ثبت است كه در تأثير آن اسمها شرط است امتثال امر ايشان در ظاهر و باطن. پس اگر كسي ايشان را نشناخت و طرح دوستي و آشنايي در ميان نياورد و امتثال اوامر ايشان نكرد و مطيع و منقاد ايشان در ظاهر و باطن نشد البته از تأثير آن اسمهاي خاصه ثابته در حقايق ايشان محروم خواهد ماند اگرچه به زبان بعضي از كلمات ايشان را جاري كند و از اينست كه اغلب از مردم از براي دعاهاي ظاهري خود اجابت نميبينند و با اين حالاتي كه دارند اجابت هم نخواهند ديد و به مطالب خود نخواهند رسيد. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پس هر كس اطاعت رسول خدا را9 كرد اطاعت خدا را كرده و هركس اطاعت او را نكرد اطاعت خدا را نكرده و هركس اطاعت خدا را نكرد عبادت او را نكرده و هركس عبادت او را نكرده عبد اللّه نيست بلكه مخلوق خدا است.
و چه بسيار از مردم كه خيال ميكنند كه بندگان خدايند و غافلند از آنكه بندگي نكرده كسي بنده نميشود. بلي، مخلوق خدا هستند و لكن عباد خدا نيستند مگر كساني كه امتثال و اطاعت رسول خدا را9 كرده باشند و صفات ايشان را خداوند ذكر فرموده كه:
عباد الرحمن الذين يمشون علي الارض هوناً و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً و الذين يبيتون لربهم سجداً و قياماً و الذين يقولون ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها كان غراماً انها ساءت مستقراً و مقاماً و الذين اذا انفقوا لميسرفوا و لميقتروا و كان بين ذلك قواماً و الذين لايدعون مع اللّه الهاً آخر و لايقتلون النفس التي حرم اللّه الاّ بالحق و لايزنون و من يفعل ذلك يلق اثاماً يضاعف له العذاب يوم القيمة و يخلد فيه مهاناً الاّ من تاب و آمن و عمل عملاً صالحاً فاولئك يبدل اللّه سيئاتهم حسنات و كان اللّه غفوراً رحيماً و من تاب و عمل صالحاً فانه يتوب الي اللّه متاباً
«* رسائل جلد 1 صفحه 10 *»
و الذين لايشهدون الزور و اذا مروا باللغو مروا كراماً و الذين اذا ذكروا بآيات ربهم لميخروا عليها صماً و عمياناً تا آخر آيات.
پس عباد خدا اين جور اشخاصند و باقي مردم مخلوقات خدايند نه عباد خدا.
و اگر بخواهم بسطي در اين آيات عرضه دارم ملال حال را مانع ميدانم و لكن همين قدر از اين آيات معلوم ميشود كه آيه مباركه و اذا سألك عبادي عني فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان مخصوص عباد اوست و آنها كساني هستند كه از رسول خدا9 سؤال ميكنند و از او طلب ميكنند خدا را و خدا نزديكست به رسول خود9 و نزديك كسي ديگر نيست مگر به واسطه نزديك شدن به رسول او9 پس چون خدا نزديكست به رسول خود كسي هم كه نزديك رسول او9 شد نزديك به او ميشود و دعاي او را ميشنود و اجابت او را ميكند و اسمي كه خداوند عباد خود را به آن اسم دعوت كرده و امري و نهيي به ايشان كرده مخصوص پيغمبر است9 كه وحي آن اسم به او شده و بس، يعني خود آن اسم وحي خداست كه به او رسيده و اوست خبردهنده از خدا و بس. خداوند ميفرمايد: ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و معلومست كه متقي و محسن اول رسول او است9 و خدا با او است و نزديك او است. پس هركس او را شناخت خدا را شناخته چنان كه فرمودند: بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه يعني به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد. و در زيارت جامعه كبيره فرمودهاند: من اراد اللّه بدأ بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم يعني هركس اراده كرد خدا را ابتداء به شما كرد و هركس به توحيد خدا قائل شد از شما قبول كرد و هركس قصد كرد خدا را به واسطه شما توجه به سوي او كرد و در زيارت جامعه صغيره است: السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم
«* رسائل جلد 1 صفحه 11 *»
فقد جهل اللّه يعني سلام بر آن كساني كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخت و هركس ايشان را نشناخت خدا را نشناخت و در زيارت حضرت امير7 است كه السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن و عينه التي من عرفها يطمئن يعني سلام بر نفس خدا كه قائم است در او به سنتها و سلام بر عين خدا كه هركس او را شناخت مطمئن شد و از اين جور مطالب در دعاها و خطبهها و زيارتها و توسلها به حديست كه هركس داخل در دايره شيعه بلكه در دايره اسلام شد شكي از براي او باقي نميماند كه اين جور مطالب از ايشان صادر شده.
و اين مضامين مطابق است با قرآن كه ميفرمايد: سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و مراد از آيات همان نوريست كه پرتو ذات خدا است كه فرمودند اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده و اين نور اول اسم اعظم اعظم اعظم خدا است كه در دعاها وارد شده و اين اسم چون بزرگترين جميع اسمها است همه اسمها در زير رتبه او است و شامل كل اسمها است و كل اسمها مشمول اويند و محيط است به كل آنها و همگي محاط اويند و همه اسمها چه محيط و چه محاط جميعاً غير ذات خداي سبحانه ميباشند و همه آنها وحي شده به رسول خدا9 چرا كه اگر به كسي وحي نشده بود وجود و ايجاد آنها لغو و بيحاصل بود حال كه بايد به كسي تعلق گيرند بايد به اشرف كائنات و خلاصه موجودات تعلق بگيرند و ديگران گنجايش همه آنها را ندارند و چون از آنچه گذشت به طور اختصار معلوم شد كه اسمها بايد غير ذات باشند چرا كه آنها متعددند و ذات يكست پس آنها قرين بعضي از مخلوقات ميشوند و عيبي لازم ندارد و معني وحي شدن به انبياء: همين است كه چيزي از جانب خدا به ايشان ميرسد نه آنكه ذات خداي سبحانه تغيير ميكند و به ايشان ميرسد.
پس جميع نسبتها كه بايد به آن اسمها داده شود بايد نسبت داد به آن كساني كه مظهر آن
«* رسائل جلد 1 صفحه 12 *»
اسمها شدهاند و آن اسمها مانند روح است در بدن ايشان و آن روحي است كه خدا فرموده و نفخت فيه من روحي و آن روحي است كه در حديث قدسي فرموده كه روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي يعني روح تو از روح منست و طبيعت تو برخلاف كينونت منست و از جنس همين روح بود روح اللّه معروف كه عيسي باشد و آن عيسي7 كلمهاي بود و روحي بود از جانب خدا و معلوم است كه چند كلمه كه با هم جمع شد آيه ميشود و چند آيه كه با هم جمع شد سوره ميشود و چند سوره كه با هم جمع شد كتاب ميشود و اگر آن كلمات و آيات و سورهها و كتاب سخنگو باشند مانند عيسي7 كه سخنگو بود كلمات و آيات و سورهها و كتاب ناطق ميشوند و در نزد شيعه بلكه در نزد عامه مخفي نيست كه كتاب اللّه ناطق كيست. پس چون اين اسمها تماماً مانند جان در بدن سادات انس و جاناند هركس هر معاملهاي كه با بدن جاني كرد آن معامله با جان او شده و راهي به سوي جان كسي نيست مگر بدن او. پس هركس بخواهد جاني را دوست بدارد با بدن آن جان دوستي ميكند و هركس بخواهد جاني را دشمن دارد با بدن آن خصمي ميكند و همچنين در ساير معاملات و منسوبات. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه. ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه. مارميت اذ رميت و لكن اللّه رمي. من احبكم فقد احب اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه.
و نوع اين مطالب در دين اسلام خصوص در مذهب شيعه روشنتر است از آفتاب در وسط السماء و با وجود اين نميدانم از براي منكران از خدا بيخبر چه تمسك باقي ميماند در انكارشان و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و تا به حال آنچه گذشت ظاهراً بسا كسي كه گمان كند كه دخلي به اصل مطلب ندارد و ما هم مدارا ميكنيم و ميگوييم كه اگرچه
«* رسائل جلد 1 صفحه 13 *»
دخلي به اصل مطلب نداشت و لكن چون سركار آمر تبرك به آيه شريفه جسته بودند قبل از شروع در سؤال من هم قبل از شروع در جواب ايشان تبرك جستم به ذكر بعضي از معنيهاي آن ولكن در باطن و در واقع اگر تمسك به معني آن نميجستم قادر بر جواب ايشان نبودم و سبب تذكر ايشان هم شدم كه اگر بخواهند به مطلبي برسند كه آن مطلب و آن مقصد غير از طبايع عامه ملك باشد چنان كه مختصراً گذشت متذكر معني آيه شريفه بشوند و آن معني را وسيله ميان خود و خدا قرار دهند چنان كه ميفرمايد فابتغوا اليه الوسيلة يعني طلب كنيد وسيله به سوي خدا را تا به مطلب خود برسيد.
و اگر كسي گمان كند كه از سؤال ايشان چنان برميآيد كه خود ايشان در شبهه هستند از لزوم وجود انبياء: و اين جور سخنها بعد از يقين كردن به لزوم وجود ايشان به كار ميآيد نه قبل از آن.
پس عرض ميكنم كه سوء ظني است كه درباره ايشان كرده بلكه مراد ايشان جواب از شبهه كساني است كه اين سخنان را به ايشان گفتهاند و ايشان راه جواب را ندانستهاند و طلب جواب كردهاند و از انصافي كه در سجيه ايشانست مغرور به حميت نشدهاند كه اعتناء به حرف آنها نكنند و اگر اعتنائي به حرف آنها نكرده بودند طالب جواب نميشدند و اگر كسي واقعاً از حرف كسي به شبهه افتاد نه اينست كه محض ورود شبهه دست از يقين خود برداشته و لكن بايد تفحص كند و رفع آن شبهه را بنمايد. بلي، اگر درصدد رفع آن شبهه برنيايد و آن شبهه در دل او ثابت شد بسا آنكه عاقبت موجب زوال يقين او بشود و از اين جهت واجبست كه درصدد رفع شبهه برآيند و از اين جهت در حق مؤمنان ميفرمايد: ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون يعني به درستي كه آناني كه تقوي پيشه خود كردند هرگاه رسيد به ايشان وسوسهاي از جانب شيطان متذكر شدند پس آنگاه ايشان بينايانند در دين خود و متذكر شدن
«* رسائل جلد 1 صفحه 14 *»
اعم از اينست كه انسان بنفسه متذكر شود و فكر كند و دليل و برهاني به دست آورد كه رفع وسوسه شيطان را بكند يا آنكه از كسي ديگر سؤال كند كه او برهان اقامه كند كه رفع وسوسه او بشود چنان كه فرموده فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون و اما كساني كه اعتناء به رفع كردن وسوسه از خود نميكنند البته آن وسوسه روز به روز محكمتر ميشود تا به حدي كه ايشان را از دين و ايمان خارج ميكند و درباره ايشان فرموده و اخوانهم يمدونهم في الغي ثم لايقصرون يعني شياطين برادران و همجنسان خود را ميكشند در ضلالت و گمراهي پس در اين باب كوتاهي نميكنند و درباره ايشانست كه ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوأي انكذبوا بايات اللّه و كانوا بها يستهزؤن يعني پس تكذيب كردن آيات خدا و استهزاء كردن به آنها است سرانجام و خاتمه كساني كه بدي را پيشه خود كردند @من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه@اين قسمت در نسخه خطي نبود ص22@ و اعظم آيات خدا انبياي او هستند چنان كه اشاره به آن شد. پس حال شروع كنيم در عنوان كردن اصل سؤالات و جواب در تلو آنها و لا حول و لا قوة الاّ باللّه.
فرمودهاند كه: عرض ميشود كه چندي قبل از اين سؤالي از جناب عالي نمودم در باب نبوت عامه انبياء: و ارسال رسل و انزال كتب.
عرض ميشود كه: چندي قبل از اين، اين فرمايش را فرمودند و چون مجلس، مجلس آمد و شد بود جوابي كه به طريق صواب اطراف سؤال را فراگيرد و رفع همه بحثها را بكند ممكن نشد. از اين جهت در مقام نگارش برآمدهاند چرا كه اگر باز هم در مجلس سؤال و جواب اتفاق ميافتاد آمد و شد واردان مانع از بيان تام و التفات به آن ميشد و اقتضاي مجلس ايشان چنين است و نه اينست كه ايشان رجوع به دلايل لزوم وجود انبياء: را كه در كتابها نوشته شده نكرده و نديده باشند يا آنكه طلب اقامه برهان از ديگران نكرده باشند بلكه دليلهاي معروفه
«* رسائل جلد 1 صفحه 15 *»
مشهوره در ميان مردم را ديدهاند و از بسياري طلب كردهاند و جواب شنيدهاند ولكن از براي هريك از آن دليلها جوابي موجود داشتهاند و دارند و اگر به آن جوابها قناعت ميكردند زحمت خواستن جوابي ديگر را بر خود نميگذاشتند و جوابهاي آماده در كتابها بود و محتاج به تحصيل كردن حاصل نبودند.
و اغلب قناعت كردن مردمان و ساكن شدن ايشان چون از روي عادت است غافل ميشوند از ساير بحثهايي كه بر مدعي وارد است و البته كسي كه طالب فهم حقيقت واقع است بايد قيد عادات را بشكند و به عادات و طبايع حركت كردن و بناي دين و ايمان را بر آنها گذاردن كار غافلانست و پسنديده عاقلان نيست و پسنديده خدا و رسول و اولياي او: نيست و از همين جهت خداوند رد فرموده ايمان اهل عادت را چنان كه فرموده قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمايدخل الايمان في قلوبكم و لكن عادت اهل روزگار چنين شده كه به عادات راه بروند و دين و آئينشان عادتشان باشد مگر بسيار بسيار كم مثل آنكه اگر كسي در ميان جماعت يهود متولد شد و در ميان ايشان نشو و نما كرد مأنوس ميشود به قواعد و قوانين آنها و اولا كه غافل است كه ديني ديگر هم در عالم هست. پس به اطمينان خاطر راه ميرود و در اعتقادات و اعمال بدون اضطراب تابع آباء و اجداد و اخوان و معاشران خود است. پس در اول امر كه اختلافي را ملتفت نيست پس هر چيزي را كه سايرين خوب ميدانند او هم خوب ميداند و هرچه را بد ميدانند او هم بد ميداند و هرچه را كه حلال ميدانند او هم حلال ميداند و هرچه را حرام ميدانند او هم حرام ميداند و هركه را بزرگ ميدانند او هم بزرگ ميداند و هركس را كوچك ميدانند او هم كوچك ميداند و همچنين در ساير امور تابع يهودان است.
پس چنين شخصي اگر مخالف طريقه خود را ديد از روي عادتي
«* رسائل جلد 1 صفحه 16 *»
كه دارد وحشت ميكند پس در عاداتي كه داشت اين بود كه ملا موشي مثلا بزرگ و سربُر و مجتهدشان باشد و هرچه را او بگويد خوب است و حلال است خوب و حلال باشد و هرچه را او بگويد بد و حرام است بد و حرام باشد و هركس را او تصديق كند در خوبي خوب باشد و هركس را او تكذيب كند بد باشد. پس ملا موشي را ديد و از او شنيد كه عيسي7 دروغگو است و اهل بدعتست چرا كه شنبه ماها را برداشته و در روز شنبه كار و كسب را حلال دانسته و تغيير دين موسي را داده و مخالفت با موسي دارد و هركس با موسي مخالفت كند بر حق نيست و همچنين ميشنود از ملا موشي كه محمد9 مرديست كه بالمره احكام تورات را از ميان برداشته و تغيير كلي در دين موسي داده و مخالفت با موسي دارد پس او در ادعاي خود نعوذ باللّه كاذبست و خوب آدمي نيست پس چنين شخصي كه عادت او جاري شدن بر عاداتست و ديد كه ملاهاي يهود و احبارشان تكذيب ميكنند عيسي و محمد را9 و تكذيب اسلام و اسلاميان ميكنند البته او هم تكذيب ميكند و ايشان را بد ميداند و دين و آئين ايشان را از اختراعات و بدعتها ميداند و البته چنين شخصي به سبب عداوت عيسي7 تقرب به خدا ميجويد و البته فحش و ناسزا به او ميگويد و آنها را از بهترين عبادات خود گمان ميكند چرا كه عيسي را مخالف موسي8 گمان ميكند و واقعاً در هر ديني و مذهبي و آئيني هيچ سبب تقربي بهتر از عداوت مخالف و طعن و لعن او نيست و در واقع تمام دين محبت صاحب دين و عداوت مخالف او است و باقي شرايع و آداب و رسوم همگي فروع محبت صاحب دين و عداوت مخالف او است.
پس چنين شخصي كه از روي عادت جاري ميشود كار او ميانجامد به آنجا كه مقربان درگاه خداوند را لعن كند و ناسزا گويد و كمر عداوت
«* رسائل جلد 1 صفحه 17 *»
ايشان را ببندد و اسم آنها را عبادت و تقرب به خدا بگذارد و چه بسيار شبها در خلوات كه با خدا به مناجات برخاسته و رازگويان با چشم گريان و دل بريان با خضوع و خشوع تمام زبان به لعن و نفرين بر سركرده مقربين خدا گشوده و چه بسيار فخرها كه با اقران و امثال خود در دل و زبان ميكند كه در شبانگاه در خلوت چندهزار نفرين به مخالف موسي كردم و بسا آنكه اين عمل را كفاره گناهان گذشته و آينده داند و اميد نعمتها و صحتها و امن و امانها از خوف و بيم دنيا و آخرت از خدا به واسطه اين عمل دارد و اگر احياناً كسي به او گفت كه اي نامرد ملا موشي كه خدا نيست كه تو اينقدر اعتنا به قول او كردهاي و پيغمبر خدا هم كه نيست به اقرار خودش. آيا تو در پيروي او دليلي و برهاني داري؟ آيا موسي به تو گفته كه پيروي ملا موشي را بكن يا خدا از براي تو پيغامي فرستاده كه پيروي ملا موشي بر تو واجبست اين احمق پيرو عادات را جوابي نيست مگر آنكه ميگويد ملا موشي راستگو است و دروغگو نيست و او صدهزار مثل شماها را درس ميدهد و اگر عيسي7 يا محمد9 راستگو ميبودند البته ملا موشي ميدانست و او از همه كتابها و تواريخ باخبر است و او بيش از من و تو ميداند و او ميگويد كه عيسي و محمد9 به ادعاي بيجا كه هيچ حقيقت و حقيت نداشت خلق را فريب دادند و من از گفته ملا موشي بيرون نميروم و اگر از زيادتي گفتگوي با چنين شخصي كه دين و آئين او عادات او است ملتفت اختلافات هم شد و فهميد كه در عالم دين نصاري هم هست و در آن دين هم احبار و رهبانان و پادريان هستند و آنها هم ملا هستند و كتابهايي كه ملا موشي خوانده آنها هم خواندهاند و از تواريخي كه ملا موشي خبر دارد خبر دارند و اگر كسي به او گفت كه رهبانان نصاري و پادريان ايشان مردماني هستند زاهد در دنيا و گوشهگير و مشغولند به تحصيل آخرت و آنها
«* رسائل جلد 1 صفحه 18 *»
ميگويند كه عيسي مخالف موسي نبود و لكن آمد بعد از موسي كه دين موسي را محكم كند و بعضي از مشقتها كه به حسب مصلحت زمان موسي به يهود تكليف كرده بود از ميان شماها بردارد و به حسب مصلحت اين زمان و به همان دليلها و معجزات كه موسي را شما تصديق كرديد ما هم تصديق عيسي كرديم چرا كه عيسي هم مثل موسي صاحب دلائل و معجزات بود پس ملا موشي كه تو تابع او شدهاي در تكذيب عيسي باغرض است و ميترسد كه اگر تصديق عيسي كند يهودان از دور او بپاشند و هدايا و تحف و صدقات و رشوههايي كه به او ميرسد بعد از تصديق كردن عيسي نرسد و صاحب رياست عامه نباشد چرا كه دانسته كه رهبانان نصاري در دين عيسي كاملترند و آنها بالفعل مسلم كل نصاري هستند پس ملا موشي بعد از تصديق پادريان نصاري بايد شاگردي ايشان كند و آقايي مبدل بشود به نوكري و آن همه منافع از راههاي مختلف از او سلب شود. پس اگر كسي چنين سخنان با آن شخص يهودي كه دين او عادات او است داشت به جهت انسي كه با ملا موشي دارد و از پدران و برادران و معاشران تعريف و توصيف حميده از ملا موشي شنيده باز اطمينان به سخن ملا موشي ميكند و سخن او در نظر او محكم مينمايد و چون انسي به سخنان پادريان ندارد دليلهاي ايشان به نظر او سست نمايد و به جهت انس با ملا موشي اعتنا به سخن او بكند پس قول او به نظر او محكم آيد و به جهت عدم انس به سخنان پادريان اعتنا به آنها نكند و وحشت از سخن ايشان كند و پيروي ملا موشي كند.
و بسا آنكه اين شخص واقعاً هم بفهمد كه حق با پادريان است و ملا موشي الحاد ميكند و لكن خودش هم از حواشي ملا موشي شده و كباده رياست ميكشد و به همان اغراض كه ملا موشي تكذيب عيسي7 ميكرد اين شخص هم تكذيب كند كه ملا موشي اجازه اجتهاد و سربري
«* رسائل جلد 1 صفحه 19 *»
به او دهد و او را جانشين خود كند كه رياست و جل منافع منتقل به او شود. پس او هم مثل ملا موشي دين خدا را دكان خود قرار دهد و به راحت تمام در متاع حيات دنيا زيست كند و هيچ خوفي و خطري از براي او نباشد و عجب دكاني است اين دكان كه از همه دكانهاي عالم رواجتر است از براي هر دكاني در عالم كسادي هست و از براي اين دكان هرگز كسادي نيست و از براي هر دكاني خوف خرابي و دزدي هست و از براي اين دكان خوف خرابي و دزدي نيست و هر دكاني را تعميري ضرور است و اين دكان را تعميري ضرور نيست و هر دكاني را پاسباني ضرور است و اين دكان پاسباني ضرور ندارد و هر دكاني را متاعي ضرور است و اين دكان بيمتاع در گردش است. پادشاه با اقتدار هميشه بر مملكت خود از شر طاغيان و ياغيان و دشمنان دور و نزديك و ساير سلاطين ترسانست و صاحب اين دكان در عين فساد و فتنه در مهد امن و امانست. سلطان از همه دكانها خراج ميستاند و به صاحب اين دكان به پاس حشمت خود باج ميدهد روز و شب صاحب اين دكان به راحت تمام استراحت ميكند و پاسبانان دكان او دزدان دكاكين ديگرند و متاع دكان او متاعهاي همه دكاكين است و اگر متاعي را اهل دكاني از دكاني خريد از دكان او بيرون نرفته بلكه از دكان خودش به دكان خودش نقل شده و اگر دزدي دكاني را دزديد با هزار خوف و بيم از اين دكان نتوانسته بيرون برد بهره و نصيب مقدر را و خلاف مقدر مقدور نيست پادشاه با همه لشگر و سپاه در حراست اين دكان ميكوشند و شبانان و سگان و گرگان به اتفاق پاسبان گله اويند و رأي متبع رأي صاحب اين دكانست و قول مقبول قول او است و رادي از براي قول او نيست و بدون ميل او نميتوان زيست. راههاي حيله جملگي در دست اوست و متاعهاي عالم همگي مزد شصت اوست هرگونه تصرفي را مالكست صاحب خانه و زن و فرزند و مزارع و مكاسب، كسي است كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 20 *»
او بخواهد، و بيخانمان كسي است كه او نخواهد. مؤمن كسي است كه او مؤمنش داند اگرچه اكفر كفره باشد و كافر كسي كه او كافرش خواند اگرچه اقرب مقربين باشد و عادل كسي كه او عادلش داند اگرچه افسق فسقه باشد و فاسق كسي كه او تفسيقش نمايد اگرچه اعدل عدول باشد و عالم كسي كه او اجازت دهد اگرچه اجهل جهله باشد و جاهل كسي كه او تجهيلش كند اگرچه اعلم اهل عصر خود باشد و امين كسي كه او امينش داند و خائن كسي كه او خائنش نامد و همچنين در ساير امور كه «عاقبت رهگذر پوست به سرّاجان است». پس با چنين حالتي و معامله با چنين اشخاصي اگر مؤمني بالفرض گرفتار شود جاي آن دارد كه تمناي مرگ كند و بگويد:
ناله را هرچند ميخواهم كه پنهان بركشم | سينه ميگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن |
چه قدر خونهاي به ناحق ريخته كه در درگاه خدا جوشان و چه قدر ميراثهاي زائلشده كه خروشانست و چه قدر اشكهاي يتيمان كه ريزان و چه قدر خاطرهاي محرومان كه پريشانست و چه قدر مالهاي غصب شده و حقوق از اهلش زائلشده كه در درگاه خدا نالان و چه قدر حلالهاي حرامشده و حرامهاي حلالشده و تهمتهاي بستهشده و افتراهاي گفتهشده به واسطه ملا موشي كه عقل عاقلان در آن حيران و سرگردان مانده. خداوندا! بلكه خانه ديگر و عالمي ديگر داشته باشي كه امثال ملا موشي را به بدترين عذابهاي خود عذاب كني! و البته اگر عالمي ديگر نميداشتي كه تلافي كني امور سائر مخلوق خود را به چنين اشخاص وانميگذاشتي و در همين عالم مكافات تمام ميكردي و ميدانيم كه عذابي را كه امثال اين اشخاص مستحقند در اين عالم يافت نميشود از اين جهت امر ايشان را به تأخير انداختهاي و ايشان را مهلت دادهاي كه به بدترين عذابها عذاب كني:
منكر حق ار سلامتست عجب نيست | دهر مكافات اين گناه ندارد |
«* رسائل جلد 1 صفحه 21 *»
انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و لهم عذاب مهين. مقصود آنكه اگر كسي طالب متاع حيات دنيا شد و چنين دكاني مرغوب به دست او آمد كه هيچ مايهاي به جز بيديني نخواهد از دست نخواهد داد و تصديق امر واقع و حق را نخواهد كرد و كسي هم كه در اغراض نفساني شريك او است شريك او است و كسي هم كه از روي عادات جاري ميشود و دين او عادات او است پيرو اين جور اشخاص خواهد بود و تمام دليل و برهان او اينست كه خداوند جل شأنه فرموده: انا وجدنا آباءنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون. يعني به درستي كه ماها يافتيم پدران خود را بر ديني و ماها پيروان آثار ايشانيم. اينست كه خداوند جل شأنه ايشان را و اقوال ايشان را رد فرموده كه: او لو كان آباؤهم لايعقلون شيئاً و لايهتدون. و اگر شخص عاقل باهوش اندكي فكر كند خواهد يافت كه چنين اشخاصي كه طالب متاع دنيا هستند و ديني را به خود بستهاند و دين را دام خود قرار دادهاند در دنيا هستند چه دين واقعي در دنيا باشد بنابر اعتقاد كساني كه ميگويند دين حقي در دنيا است و چه دين حقي در دنيا نباشد بنابر گمان آن كساني كه ميگويند دين حقي در دنيا نيست. بنابر هر دو قول در آنچه گفتم شكي نيست كه چنين اشخاصي طالب دنيا كه ديني را دام خود قرار دادهاند در دنيا هستند و اشخاصي كه هم از روي عادات و اغراض خود تصديق اين جماعت كردهاند و پيروي ايشان ميكنند در دنيا هستند و شك هم در اين نيست كه چنين امري تازه پيدا نشده بلكه هميشه چنين بوده و چنين هست و چنين خواهد بود تا ظهور امام زمان عجل اللّه فرجه بنابر قول اهل حق.
و باز شك نيست از براي كسي كه خودش از اهل غرض نباشد و عادات هم دين او نباشد كه نوع اين اموري كه عرض شد از باب مثل بود و سخن با ملا موشي مخصوصي نبود كه ساير يهود يا از روي غرض يا از روي
«* رسائل جلد 1 صفحه 22 *»
عادت پيرو او بشوند بلكه نوع اين امر عمومي دارد در ميان بتپرستان هم هستند جماعتي كه از روي طلب رياست و جمع دنياي دني بتپرستي را دام خود قرار دادهاند و جمعي ديگر هم يا از روي غرض يا از روي عادت تصديق ايشان كردهاند و پيروي ايشان ميكنند و در ميان گبران هم هستند جماعتي كه مجوسيت را دام خود قرار دادهاند و جماعتي ديگر يا از روي عمد و غرض نفساني يا از روي غفلت و ناداني و عادت تابع ايشان شدهاند و در ميان يهود هم معلوم كه اصل مثل واقع شدند و در ميان نصاري هم همچنين از براي كسي كه هوشيار باشد و در غفلت و ناداني غوطهور نباشد شك نيست كه يافت ميشوند جماعتي كه نصرانيت را دام خود قرار دادهاند از براي طلب رياست و دوام آن و جمع دنيا و باقي هم يا از روي غرض و يا از روي ناداني و غفلت و عادت پيرو ايشان شدهاند و در ميان سنيان هم جماعتي يافت ميشوند و ميشدند كه دين اسلام را بهانه كردهاند و دام خود قرار دادهاند از براي طلب رياست و دوام آن و جمع كردن متاع دنيا و بر گردن ساير مردم سوار شدن و جمعي ديگر دانسته و فهميده از روي غرض نفساني تابع ايشان شده امداد ايشان كرده و جمعي ديگر هم از روي بيشعوري و ناداني و غفلت و عادت پيرو ايشان شدند و اسم مسلماني بر سر خود گذاردند و كردند آنچه كردند و ميكنند آنچه ميكنند و شرح نوع اين واقعات در دعاي «صنمي قريش» است و از براي كسي كه خودش از اهل اغراض نباشد و پردههاي بيشعوري و غفلتها و عادتها را دريده باشد اين اموري كه عرض شد ظاهر و واضح و هويداست و از روز روشنتر و از شب تار تاريكي آنها واضحتر است كه چنين اموري نوعاً در عالم يافت ميشود و از براي چنين شخصي كه خودش نخواهد ديني را دكان خود و دام خود قرار داده و پرده ناداني و غفلت و عادت هم چشم او را كور نكرده باشد نبايد جميع ادياني كه در عالم هست و
«* رسائل جلد 1 صفحه 23 *»
جميع مذاهبي كه يافت ميشود شمرد كه در همهجا چنين واقعات اتفاق افتاده چرا كه بسا در جايي و زماني و عصري آن قدر طغيان اهل زمان بالا گرفته باشد كه قلم ياراي حركت و جولان در ميدان كاغذ نتواند كرد و نوع اين واقعات بر چنين شخصي مخفي نيست خصوص بعد از ذكر كردن بعضي از آنها را كه سرمشقي است و راه فكريست از براي آگاه باهوش بيغرض بيمرضي كه غفلت و عادت چشم او را كور نكرده باشد.
و باز از براي چنين شخصي نبايد مخفي باشد كه كساني كه ديني و مذهبي را دكان و دام خود قرار دادند اگرچه گرگان درنده بودند و لكن خود را به لباس ميش جلوه دادند و در راه رسوم و آداب مانند آن حكام و سلاطين ظاهر نبودند بلكه در هر عصري اين حكام و سلاطين ظاهر اگرچه در ظاهر حكمرانان و فرمانفرمايان بودند و لكن ديني و مذهبي را دام و دكان خود قرار ندادند و در اصل دين و مذهب خود را تابع آنان كه در لباس ميش بودند ميدانستند و به حسب اتفاقات روزگار يا آن خرقهپوشان خرقه ايشان لباسي بود بر روي گرگ درنده يا آنكه واقعاً باطن مطابق ظاهر و ظاهر مطابق با باطن بود مقصود آنكه در هر عصري و زماني دشمنان حقيقي دين و مذهب كساني بودند كه در لباس ميش جلوه ميكردند و خرابي دين خداي جليل هميشه بر دست ايشان بود و در صدر اسلام بنا چنين بود كه آن كساني كه صاحبان رياست بودند چه حقشان و چه باطلشان اسم ايشان در ظاهر خلفاي رسول بود و همه صاحبان عصا و عبا و ردا بودند و همگي با عمامه و تحت الحنك بودند و قدمهاي كوچك برميداشتند و به وجود ايشان مساجد معمور بود و صداي مناجات و تسبيح و تهليل از آنها بلند بود و همه قائم الليل و نماز شب و گريه و زاري ميكردند و روزهايي را كه بايد روزه داشت روزه ميداشتند و حج
«* رسائل جلد 1 صفحه 24 *»
ميرفتند و جهاد ميكردند و خمس و زكات ميدادند و صدقات و مبرات به مساكين ميدادند و بناهاي مساجد وسيعه رفيعه ميگذاردند و رباطات و پلها ميساختند و مدرسهها و حظيرهها از آن روزها بنا شد اگرچه در باطن جميع خرابي دين خدا از وجود بعضي از آنها شد و اين واقعات هم از براي عاقل مخفي نيست كه چنين بوده و اگر احياناً يك وقتي از اوقات اين سلاطين ظاهري ضرري به ديني و مذهبي رساندند از بابت اين نبود كه دين را دام و دكان قرار داده باشند بلكه از بابت پيروي صاحبان دام و دكان و سعايت ايشان بود، پس در واقع همه خرابيها از ايشانست در دين خداي جليل چرا كه يا خودشان كردند آنچه كردند يا سعايت كردند و ديگران را اسباب خرابي كردند و الدال علي الشر كفاعله شدند. پس الحذر كل الحذر از ايشان و بر كسي كه از خواب غفلت بيدار شده و در عادتهاي مردم هوشيار شده لازم است كه اعتنايي به هيچ وجه من الوجوه به قول و فعل صاحبان عادات از تابعان و متبوعان نكند و اعتنايي به زياد بودن و كم بودن آنها نكند اگر بخواهد كه امر واقع را بفهمد و اين عرضها را عرضه داشتم از براي آنكه اگر هوشمندي به سؤال صاحب سؤال برخورد مبادرت بر انكار او نكند چرا كه او قدري از عادات را بيمعني ديده و دانسته كه نبايد اعتنايي به آنها كرد و اگر كسي مبادرت بر انكار او كرد البته يا غافلست از اوضاع روزگار يا جاهلي است كه به عادت ديني به خود بسته و هيچ كرامتي از براي شخص غافل جاهل در نزد خدا و رسول9 و اولياي او: نيست.
و مگو كه اگر شخصي از خواب غفلت بيدار شد و پردههاي عادات هم چشم او را كور نكرد و اعتنايي به اهل غفلت و عادت نكرد و در دل خود هم يافت كه نميخواهد ديني و مذهبي را دام و دكان خود قرار دهد لكن باهوش و گوش و شعور اين همه اوضاعي كه بعضي از آنها را تو
«* رسائل جلد 1 صفحه 25 *»
گفتي در ميان عالم ميبيند و علم غيب هم ندارد كه بداند كيست كه ظاهرش با باطنش يكي است و كيست كه در لباس ميش است و در باطن گرگ درنده است با اين حال چه كند و از كجا بداند كه راستگو كيست و كيست دروغگو و نمييابد كسي را كه بگويد من دروغگو هستم و با وجود اين شماها بايد تصديق كنيد كه راستگو هستم بلكه اهل هر ديني و مذهبي ادعا ميكنند كه ما راستگو هستيم و شما تصديق ما را بكنيد آيا بايد چنين شخصي سير و سياحت كند و تمام روي زمين را پا زند و بر هر مذهبي و ملتي آگاه شود تا بداند كه كدام راست گويند و كدام دروغ ميگويند و آيا اين عمرهاي قليل كفايت ميكند كه شخص همه روي زمين را بگردد و معلوم است كه تا با جماعتي مدتها محشور نباشد و عمرها در نزد آنها تلف نكند نميتواند فهميد كه دين ايشان چيست و راه و رسم ايشان كدام است و دليلشان بر مدعاشان چيست و آيا هر كسي به هر ديني كه داخل شد خدا راضي است و اگر راضي است پس چرا پيغمبران به سوي خلق فرستاد و كتابها نازل كرده و حلال و حرامي قرار داده بنابر ادعاي شما و اگر به همه دينها راضي است و حال آنكه آنها مختلفند ميپسندند بعضي چيزي را كه ديگران نميپسندند و ميكنند كاري را كه ديگران كردن آن كار را جايز نميدانند و حلال ميدانند چيزي را كه ديگران حرام ميدانند و حرام ميدانند چيزي را كه ديگران حلال ميدانند و اگر خدا به همه اينها راضي است بايد تكاليف مخلوقات را واگذارد به سليقه و عقل و پسند خودشان و ضرور نبود كه بخصوص پيغمبري بفرستد و امر كند كه از حكم او بيرون مرويد و در هيچ امري از امور اختياري از براي شما نيست و همه اختيار با من است و منم صاحب اختيار شما و اختيار خودم را به رسول خود گفتهام و نبايد شما تخلف از گفته او بكنيد چنان كه در يكي از كتابهاي خود كه قرآنست فرموده: ماكان لهم الخيرة من امرهم و فرموده ما آتيكم
«* رسائل جلد 1 صفحه 26 *»
الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا و فرموده فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلموا تسليماً يعني چنين نيست كه گمان كردهاند كه در امور خودشان ميتوانند از پيش خود چيزي اختيار كنند. پس چنين نيست به حق پرورنده تو ايمان نخواهند آورد و مؤمن نخواهند بود تا آنكه تو را حكم قرار دهند در آنچه اختلاف در آن افتد در ميانشان پس بعد از اختيار و حكم تو نيابند در دلهاي خود هيچ تنگي را و دلتنگ نباشند از حكم تو و تسليم كنند از براي تو و از براي حكم تو نهايت تسليم را. پس اگر امر خداوند به اين شدت منحصر است در فرمايش رسول خود9 چگونه ميشود كه راضي باشد به هر دين ادعايي كه او قرار نداده باشد.
پس اگر كسي اينجور بحثها كرد عرض ميكنم كه بحث را انسان به دو كلمه به طور آسان ميتواند كرد ولكن جواب را به دو كلمه نميتوان داد و ميتوان بحث كرد كه به چه دليل خدا يكي است اين بحث دو كلمه بيشتر نبود ولكن در جواب اين دو كلمه كتابها بايد نوشت پس من در اين رساله كه بناي آن بر اختصار است كه مبادا خاطر خوانندگان را ملالي حاصل شود چه جواب از همه اين بحثها بگويم و لكن به قدر نمكي در طعام كه مورث ملال نباشد اينست كه شك نيست كه جميع خلق سواي حجج الهي: همگي جاهلند به امور غيبيه خصوص رضا و غضب خداوند را و علامتي در ظاهر بدن هيچكس محسوس نيست كه از رنگ و شكل كسي معلوم شود كه اوست حامل امر و نهي الهي پس اشخاصي كه جاهلند به امري مخفي معقول نيست كه مكلف باشند به فهم آن و خداوند داناي عادل اجل از اينست كه احدي را تكليف كند به چيزي كه نتواند به آن برسد پس خداوند داناي عادل اگر چيزي از كسي خواست كه آن چيز مخفي است، بر اوست اظهار كردن و ابراز دادن آن امر مخفي پس
«* رسائل جلد 1 صفحه 27 *»
مردم جاهل نبايد از چيزي كه مخفي است جستجويي بكنند چرا كه امر مخفي راه و رسم آن هم مخفي است بلي بر جاهل واجبست كه بعد از آنكه خداوند امر مخفي را از براي او ابراز داد و اظهار كرد و او فهميد و دانست اطاعت كند و تا خداوند عالم عادل چيزي را اظهار نكرد و به كسي نرسانيد و نفهمانيد او را خطاب و عتاب نخواهد كرد و از او مؤاخذه نخواهد نمود و خطاب و عتاب و مؤاخذه بعد از اظهار و بيان و ايصال و ابلاغ است و ماكان اللّه ليضل قوماً حتي يبين لهم ما يتقون و اين قاعده را كه عرض كردم اتفاقي جميع اديان و مذاهبي است كه يك وقتي از جانب خدا به زمين آمده باشد و صريح عقل خالص است كه هركس انكار اين معني را بكند از زمره عقلا بيرونست و از جميع اديان و مذاهب آسماني كه از جانب خداست خارج است و تصديق او نميكند مگر شخصي مثل او بيعقل و احمق و بيدين و مذهب.
و از فروع اين قاعده سديده است كه خلق مكلف نيستند كه بگردند به گرد عالم كه پيغمبري را از براي خود پيدا كنند بلكه بر خداست كه پيغمبري بفرستد و او را به مردم بشناساند و بعد از شناسانيدن هركس بخواهد اطاعت كند و مؤمن شود و هركس ميخواهد اطاعت نكند و كافر شود انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً و از اين قاعده خواهي فهميد كه محض آنكه پيغمبر خود را به يكنفر شناسانيد نه اينست كه كل مردم مكلفند به شناختن او حاشا بلكه همان يكنفر مكلفست و بس تا آنكه به اشخاص ديگر هم بشناساند خود را آن وقت مكلف شوند پس اهل شهرهاي ديگر مكلف نباشند تا آنكه شهر به شهر به تدريج به ايشان بشناساند خود را آن وقت مكلف شوند و همچنين از فروع اين قاعده است شناختن امام7 پس بر خداست كه امامي كه از جانب اوست به خلق بشناساند يا به زبان نبي سابق صادق يا به طوري كه خود پيغمبر را شناساند و خلق نميتوانند از پيش
«* رسائل جلد 1 صفحه 28 *»
خودشان امامي از براي خود بتراشند. بلي، بعد از آنكه خدا به ايشان شناسانيد امام از جانب خود را آن وقت مكلف شوند به همان دليل كه در پيغمبر گفته شد بدون تفاوت و همچنين از فروع اين قاعده محكمه است شناختن كامل يا عالم يا فقيهي كه از جانب خدا باشند و آنها كساني هستند كه در جزئي امور و كلي آن در اعمال ظاهره و در عقايد تابع حجج الهي باشند. پس بر خداست كه ايشان را به خلق بشناساند و خلق بعد از شناختن ايشان را راويان اخبار و ناقلان آثار و حاملان اسرار موالي خود دانند و اطاعت ايشان را در آنچه روايت كنند لازم دانند و همچنين از فروع اين قاعده است دانستن جميع تكاليف ظاهره و باطنه از توحيد خداي سبحانه و صفات او گرفته كه از امور كليه باطنه است تا ارش خدش كه از امور جزئيه ظاهره است كه تا خداي جليل بيان نكند احدي مكلف نباشد ميفرمايد: ان علينا جمعه و قرآنه ثم ان علينا بيانه فاذا قرأناه فاتبع قرآنه پس اين قاعده الهيه نبويه علويه را به دست بگير و در جميع امور ظاهره و باطنه جاري شو كه ابداً در صراط مستقيم، مستقيم خواهي بود و مغرور به حرف احدي مشو اگر برخلاف اين قاعده جاري ميشود، چرا كه او يا بيدين و بيمذهب و ملحديست كه ميخواهد تو را فريب دهد و مقصود و تمنايي كه در تو دارد حاصل كند يا جاهل احمقي است كه تو را به جهل و حمق خود ميخواهد دلالت كند.
و گمان مكن كه از اين قرار بايد احدي مكلف به تحصيل علم و دانستن حلال و حرام خدا نباشد و جهل او عذر او را خواسته و ما ميبينيم كه امر كردهاند كه تحصيل دانش بكنيد و مسائل خود را از دانايان و امينان بپرسيد و حلال و حرام خدا را بدانيد پس معلوم است كه اين قاعدهاي كه تو گفتي قاعده سستي بود.
پس عرض ميكنم كه قاعدهاي كه عرض كردم مسلمي است نزد اهل جميع
«* رسائل جلد 1 صفحه 29 *»
اديان آسماني و مسلمي جميع عقول سليمه است و ردكننده بر اين قاعده از زمره اهل اديان آسماني بيرونست و داخل عقلاي عالم نيست و مجنونست و لكن اگر تو قدري فكر بكني نه آنكه از روي جهالت بحث كني پس عرض ميكنم كه چون حجتي از حجتهاي خداي تعالي خود را به خلق شناسانيد و بعد گفت كه حال كه مرا شناختيد و راستگو دانستيد من به شما ميگويم كه بايد مثلا هر روز بياييد نزد من كه من بعضي از گفتههاي خدا را از براي شما بگويم و بايد اطاعت كنيد مرا در آمدن و گوش دادن و چون فهميديد كه چه گفتم آن وقت بايد عمل كنيد پس روز اول كه حجت خدا شناخته شد در آن روز مكلف بودند كه اطاعت او را بكنند و مكلف نبودند كه فردا بروند نزد او. پس چون گفت كه فردا بياييد مكلف شدند كه فردا بروند به نزد او و مكلف نيستند كه فردا مثلا نماز كنند پس چون فردا رفتند و شنيدند از او كه فردا بايد نماز كنيد روز سيم مكلف شدند كه نماز كنند. پس ان شاء اللّه معلوم شد كه اصل قاعدهاي كه عرض شد قاعده بسيار محكمي بود و اگر كسي تفصيل بيش از اين بخواهد رجوع كند به رساله ميزاني كه در اين باب نوشتهام و در اين رساله بيش از اين لايق نيست.
پس برويم بر سر مطلبي كه در دست بود و آن اين بود كه چون شخص عاقل هوشيار قدري در دين و مذهب اهل روزگار فكر كند خواهد يافت كه همه آنها از روي غرض و هوا و هوس است يا از روي غفلت و عادتست مگر كسي كه واقعاً از روي انصاف دليلي و برهاني داشته باشد پس اوست حق و بس و ساير مردم در ميان هر طائفهاي كه متولد شدند دين همان طائفه را از غفلت و عادت اختيار كردهاند و ميكنند و هيچ فائدهاي در آخرت نخواهند ديد مگر خسران را اگرچه تا بر روي زمين راه روند داخل جماعت نيك شمرده شوند و در اين باب آيات و اخبار صريحاً دلالت ميكند و آن آيات و اخبار مطابق است با عقل صريح كه هركس شعوري
«* رسائل جلد 1 صفحه 30 *»
داشته باشد ميفهمد كه چنين است پس از جمله آيات اينست كه فرموده است قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمايدخل الايمان في قلوبكم و از جمله اخبار اينست كه چون ميت را در قبر زنده كنند و نكير و منكر حاضر شوند از او سؤال كنند كه كيست خداي تو؟ جواب گويد كه خداي من پرورنده عالمين است. پس سؤال كنند به چه دليل خداي تو پرورنده عالميان است؟ جواب گويد كه مردم چنين ميگفتند. پس بگويند كه مأمور نبودي از جانب خدا كه به قول مردم عمل كني و از او قبول نكنند توحيد او را و گرزي از آتش بر فرق او بزنند كه قبر او پر از آتش شود و تا روز قيامت در آن آتش عذاب شود و از او سؤال كنند كه پيغمبر تو كيست؟ جواب گويد كه پيغمبر من محمد بن عبد اللّه است9 پس سؤال كنند به چه دليل؟ باز جواب گويد كه مردم چنين ميگويند باز گرزي از آتش بر او زنند مثل اول تا آخر حديث شريف و اين جور آيات و اخبار استدلال عقلي است كه شخص عاقل ميفهمد كه بايد امر چنين باشد چرا كه اگر بنا باشد كه دليل و برهان قول مردم باشد از روي عادت و غفلت پس بايد هركس در هر دين حقي و باطلي كه داخل شد معذور باشد و سؤالي و حسابي و كتابي و ثوابي و عقابي از براي او نباشد پس فائده ارسال رسل و انزال كتب و امر و نهي همه لغو باشد چنان كه بعضي خيال كردهاند و گمراه شدهاند و گمراه كردهاند و لكن چنين نيست چنان كه بعد اگر خدا خواسته باشد خواهم نوشت و خواهي دانست.
و باز آنچه اينجا ذكر شد منافات با اين قاعده محكمه ندارد چرا كه اين جور سؤال از براي كسانيست كه ابلاغ حجت به ايشان شده و لكن مشاغل دنيويه ايشان را منع از تحصيل دليل كرده نه از براي همهكس و چون ان شاء اللّه يافتي كه ديني كه از روي عادت و گفته مردم باشد بيحاصل است
«* رسائل جلد 1 صفحه 31 *»
و خداوند جليل كسي را به چنين ديني امر نكرده.
بدان كه بدتر از تابع شدن عادت و غفلت تابع شدن طبيعت است كه خداوند حكيم طبيعت كسي را حجت خود بر آن كس قرار نداده و اگر طبيعت مردم را حجت خود قرار داده بود از براي مردم فرستادن انبياء و اولياء: لغو بود پس بايد از طبيعت هم مانند غفلت و عادت اعراض كرد و الاّ به ناخوشي اهل عادت بلكه بدتر گرفتاري حاصلست و لازم است كه در تصديق حق و تكذيب باطل تابع دليل و برهان شد نه آنكه طبع انسان هركه را و هرچه را پسنديد تصديق كند كه حق است و هركه را و هرچه را پسند طبع او نيست بگويد باطل است چرا كه طبايع مختلفند و هركسي را سليقهايست خاص كه چيزي را پسند ميكند و اختلاف طبايع و سليقههاي مردم آنقدر واضح و ظاهر است كه حاجت به بيان ندارد و با اين حالت اغلب مردم تابع طبيعت خود هستند و تحسين و تقبيح و تصديق و تكذيب و اختيارات و فعل و ترك خود را از روي طبيعت ميكنند پس چنين اشخاص كه فرمانفرماي ايشان طبايع ايشانست تصديق چيزي را كه مخالف طبعشانست نميكنند مگر از روي ترس از كسي و تكذيب چيزي را كه موافق طبعشان است نميكنند مگر از روي ترس و همچنين است حال ايشان در تحسين كردن چيزي و تقبيح آن و اختياراتشان در فعل و تركشان كه موافقند با موافق طبعشان و مخالفند با مخالف آن مگر از روي ترس و نفاق موافق را مخالف و مخالف را موافق جلوه دهند:
همه از جرعه پندار مستند | خيال خويش چون بت ميپرستند |
كل حزب بما لديهم فرحون و يحسبون انهم يحسنون صنعاً و اتخذ الهه هواه درباره ايشان صادقست. پس از براي عبرت گرفتن و اعراض كردن از طبيعت و تحقيق امر واقع عرض ميكنم كه اگر انسان بنا را بر اين
«* رسائل جلد 1 صفحه 32 *»
گذارد كه تابع طبيعت خود باشد پس اگر صفراء بر مزاج او غالب باشد اختيارات او به اقتضاي صفراء و آتش خواهد بود پس موافق طبع او است سربلندي و استعلاي بر ساير مردم و تكبر و تجبر و سفاكي و جنگجويي و فتنه و فساد و خونريزي و خرابي و منع و بخل و غيرت و غضب و حميت و جرأت و شجاعت و حدت و شدت و تهور و امثال اينها از مقتضيات آتش صفراء و مخالف طبع او است اضداد اين صفات. پس اگر اتفاق افتاد كه پيغمبري در زمان او مبعوث شد و نظر كرد در عالم و ديد كه اگر بناي حدت و شدت را با مردم بگذارد چون يار و ياوري ندارد نتواند امر الهي را منتشر كند پس بر حسب مصلحت جاري شود و مداراي با دوست و دشمن را شيوه خود قرار دهد و مردم را امر به مدارا كند و اگر او را فحش و ناسزا گويند متحمل شود و اگر طپانچه بر يك طرف صورت او زنند سمتي ديگر را بگيرد كه اين طرف را هم طپانچه بزن و بگويد كه صورتي كه معصيت ميكند خداي خود را سزاوار است كه آن را بزنند و شخصي كه مخالفت خداي خود ميكند مستحق فحش و ناسزا است كه به او بگويند و سر او را بكوبند و او را اذيت كنند و اگر كسي او را به امري امر كند كه مبادرت در قبول امر او كند و تابعان خود را به همين كارها امر كند كه مدارا كنيد و شما هم مانند من با مردم سلوك كنيد پس كسي كه مزاج او صفراويست و تابع طبيعت صفراء است و فكري در مصالح و مفاسد زمان نميكند تصديق نخواهد كرد كه تو پيغمبري و از جانب خدايي و خواهد گفت كه اگر تو از جانب خدا آمده بودي و ربطي به امر او داشتي اين قدرها مدارا با مردم نداشتي و از مردم نميترسيدي چرا كه خدا قادر است كه دشمن تو را از دست تو عاجز كند و او را فقير و ضعيف كند و او را هلاك كند پس تو اگر از جانب او بودي بايستي از او بخواهي كه تو را مسلط كند بر مردم و مردم را خوار و ذليل كند از براي تو كه اين قدر ذليل و
«* رسائل جلد 1 صفحه 33 *»
خوار نباشي كه محتاج شوي به اين گونه مداراها پس معلومست كه تو از جانب او نيامدهاي كه تو را و اتباع تو را ذليل و خوار و فقير و حقير كرده و دشمنان تو را عزيز و غني و مسلط بر تو و اتباع تو گردانيده.
و اگر شخصي مزاج او بلغمي باشد به مقتضاي بلغم حركت كند و موافق طبع بلغم است فروتني و خضوع و خشوع و انقياد و انفعال و مدارا و صلح با هركس و حماقت و جبن و ترس و ميل كردن و راه رفتن با هركسي و بيغيرتي و بيحميتي و ترحم و حلم با هركسي و امثال اينها كه همه ضد مقتضيات صفراء است و بسا آنكه پيغمبري در زمان او مبعوث شد و بر حسب اقتضاي زمان ديد كه امر الهي را به مدارا و سستي نميتوان به خلق رسانيد و معيني و ياوري هم از براي خود ديد پس بناي جنگ و جدال و خونريزي و غارت اموال و غنيمت و اسيري زنان و اطفال دشمنان خود را گذارد پس آن كسي كه بلغم بر مزاج او غالبست و تابع طبيعت بلغم است تصديق چنين پيغمبري را نميكند و خواهد گفت كه خدايي كه خلق را از عدم به وجود آورده اگر عداوتي با اين خلق ميداشت ايشان را خلق نميكرد پس چون ايشان را خلق كرده معلوم است كه دوست ميداشته و او ارحم الراحمين است و راضي نيست كه كسي اموال ايشان را غارت كند و ديار ايشان را خراب كند و زنان و اطفال ايشان را اسير كند و تو اگر از جانب او ميبودي رحمي در دل تو بود و اين قدر سفاك و بيباك و خونريز نبودي و اگر از جانب او بودي او بايد تو را غني و بينياز كند كه محتاج نباشي به غارت كردن اموال مردم و بسا آنكه شخص صفراوي و شخص بلغمي هر دو در زمان او باشند و هريك به جهت طبيعت خود بر او خدشه گيرند و به او ايمان نياورند مگر از روي ترس و نفاق.
و از همين قبيل خيال كن كه شخص دموي هم به مقتضاي طبع خون در دل خود بحثها با او دارد و اگر از او نترسد مطلقاً مطيع او نشود و
«* رسائل جلد 1 صفحه 34 *»
همچنين شخصي كه بر او سوداء غالب است و تابع طبع سوداء باشد بحثهاي سوداوي را بر او بكند و تسليم امر او نشود.
و اگر بگويي كه بحث همه آنها وارد است و از همين جهت كه بحث همه وارد است معلوم ميشود كه پيغمبري ضرور نيست.
عرض ميكنم كه عجالة در صدد اثبات پيغمبر نيستم و بعد از اين در ضمن سؤالات جواب عرض خواهد شد و حال از براي محض مثل كه امر واقع را و حسن و قبح اشياء را به طبايع نميتوان تميز داد اسم پيغمبري ذكر شد تو اسم آن شخص را پادشاه و سلطان بگذار و فكر كن كه آيا پادشاه در نظم سياست و ملكداري و فرمانفرمايي چه بايد بكند با مردمي كه در طبيعتها مختلفند و هرچه را كه شخص صفراوي پسنديد همان چيز را شخص بلغمي انكار ميكند و هرچه را شخص بلغمي پسنديد همان چيز را شخص صفراوي انكار ميكند و آنچه را شخص دموي پسنديد همان چيز را هردو انكار ميكنند و آنچه را شخص سوداوي پسنديد همان چيز را هرسه انكار ميكنند و آنچه را هرسه پسنديدند شخص سوداوي انكار ميكند آيا ممكن است كه پادشاه باتدبير و نظم تابع طبيعت همه آنها شود و حال آنكه محالست و نميتواند چنين كاري را بكند و از اين جهت است كه خداوند جل شأنه فرموده و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض پس پادشاه باسياست بايد نظر كند و آنچه را كه صلاح مملكت خود را در آن بيند جاري كند و تابع طبيعت احدي از اهل طبايع نشود اگر مصلحت را در مدارايي و حلم ديد در يك وقتي حكم ميكند كه مدارا كنيد و اگر مصلحت را در جنگ و جدال ديد حكم كند كه چنان كنند و اهل طبايع بايد اعراض از اغراض و اعراض از هوا و هوس خود كنند و بدانند كه اگر پادشاه بخواهد موافق خواهش هريك هريك رفتار كند مملكت خراب و ويران شود بلكه ممكن نيست كه همه
«* رسائل جلد 1 صفحه 35 *»
را راضي كند. پس مصلحت امر مملكت در اينست كه مطيع و منقاد حكم پادشاه باشند اگرچه مخالف طبيعتهاي ايشان باشد پس كسي كه بخواهد به حقيقت امري از امور برسد و خوب و بد آن را تميز دهد و حق و باطل را بفهمد بايد از عادات متعارفه و طبايع متفاوته اعراض كند و رجوع به عقل خود نمايد و با دليل و برهان اثبات و نفي كند و حق هرچيزي را از باطل تميز دهد و عقل خالص كه مشوب به اعراض عادات و اغراض طبايع نباشد ميتواند جدا كند حق را از باطل و خوب را از بد و حسن را از قبيح و اگر چنين عقلي را خداوند در مردم نيافريده بود معذور بودند در آنچه ميفهميدند و ميكردند و لكن چون چنين عقلي در ايشان آفريده او را حجت باطني خود قرار داده از براي تصديق كردن حجتهاي ظاهري او كه پيغمبران و اوصياء و اولياي ايشان باشند صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين و كساني كه از روي عادت و طبيعت ديني و مذهبي قبول كردهاند بر يقين نيستند و يقين كار عقلست و بس و از همين جهت كه بر يقين نيستند به امتحاني از دين و مذهبي كه دارند دست برميدارند چنان كه در عهد هر پيغمبري و وصيي و وليي امتحان شدند بيشتر از مردم و قهقري برگشتند. احسب الناس انيتركوا انيقولوا آمنا و هم لايفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن اللّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين.
پس اهل عادت و طبيعت ايمان ندارند اگرچه بگويند ايمان داريم و بر شخص داناي بينا مشتبه نخواهد شد امر ايشان چنان كه فرموده قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمايدخل الايمان في قلوبكم پس ايشان در هر عصري ظاهراً داخل ديني و مذهبي ميشوند و از اهل اسلام محسوب ميشوند نه از اهل ايمان چنان كه صريح آيه شريفه است اگرچه از عادت يا طبيعت برنگردند و عصبيت و حميت عادت و طبع را بكشند و بسا آنكه جان و مال خود را
«* رسائل جلد 1 صفحه 36 *»
در راه عادات و طبايع خود تلف كنند چنان كه اغلب نزاعها و جدالها و قتالها از بابت حميت ايل و قبيله و قرابت و رفاقت و حقد و حسد و كينه و ساير اغراض و اعراض است كه از براي شخص عاقل مخفي نيست و اگر خفائي از براي كسي حاصل شود باز از بابت عادت و طبيعت و غفلت از حقيقت امر واقع است پس آنچه بر شخص عاقل لازم است اعراض كردن از عادات و طبايع مردم و رجوع كردن به عقل خود و جاري شدن به حكم عقل با دليل و برهان يقيني است و اگر با دليل و برهان چيزي فهميد بايد آن را محكم بگيرد و غافل نشود كه عادتي يا طبيعتي يا غرضي ديگر او را فريب دهد و همين عادتها و طبيعتها و غرضها دام شيطانست كه مردم را به دام انداخته نعوذ باللّه من جميع حبائله و مكائده.
فرمودهاند: چون هنگام سفارت و مأموريت به فرنگستان و روسيه با بعضي از اشخاص آنها اينگونه جواب و سؤال ميكرديم و آنها را اديان و ملل مختلفه است. بعضي از آنها را بحث و حرف اين بود كه پيغمبر براي چيست و چه لازم كرده است وجود پيغمبر و دين كدام است؟ ما مخلوق يعني بني نوع انسان و ساير موجودات كلا از جمع اين چهار خلط كه با يكديگر امتزاج دارند و طبيعت كه قوهايست از امتزاج اين چهار با هم يافت ميشود و مدتي باقي است تا وقتي، پس از آن كمكم اين قوه ضعيف ميشود تا اينكه از اين چهار اضداد يكي غالب گرديده شخص ميميرد و داخل در كلّ خود خواهد شد.
عرض ميشود: در اين مطلب شك نيست كه مواليد اين عالم ابتداي آنها از بسائط اين عالم است و آنها كه با هم ممزوج شدند اخلاط چهارگانه حاصل ميشود و آن چهار كه به ميزاني از موازين تركيب شدند و فعل و انفعال با يكديگر كردند مزاج پنجمي و قوه خارجهاي به آنها تعلق ميگيرد و مولودي از مواليد حاصل ميشود و تا آن چهار خلط به ميزاني كه وقت
«* رسائل جلد 1 صفحه 37 *»
اول از براي آنها گرفته شد باقي هستند مولود هم باقي است و اگر از ميزان اول في الجمله منحرف بشوند در كم و كيف در مولود هم في الجمله انحرافي روي ميدهد و مريض ميشود و اگر انحراف در آنها به حدي رسيد كه بعضي از آنها بر بعضي ديگر غالب شدند و بعضي ديگر مغلوب شدند كه آثار همگي از جزء غالب شد و از مغلوب اثري باقي نماند البته در چنين وقتي آن مولود حاصل مولود اولي نخواهد بود خواه به اسبابي ديگر آن را حفظ كند كه از هم نپاشد مانند تخمي كه جوجه ميشود و مانند كرمي كه زنبور ميشود و مانند درختي كه درخت ديگر شود به تدبيري از تدبيرات يا آنكه اسبابي ديگر او را حفظ نكند و مولود متلاشي شود و از هم بپاشد و بسائط اوليه هريك به مركز خود روند پس آنچه اجزاء حاره يابسه در آن بود صعود كند و داخل ساير آتشهاي عالم شود و آنچه اجزاء حاره رطبه در آن بود مخلوط هواهاي عالم شود و آنچه اجزاي بارده رطبه در آن بود ممزوج آبهاي عالم شود و آنچه اجزاي بارده يابسه در آن بود ملحق به خاكهاي عالم شود و هيچ شخصيتي و امتيازي و تعيني از براي مولود حاصل از اين چهار خلط بلكه تعيني از براي خود اين چهار باقي نخواهد ماند و در اين مطلب صاحب شعوري شك نميكند و اين دنيا را دار فنا و عالم كون و فساد گفتند به همين جهتها است كه در هر ساعتي چيزي به عمل ميآيد و در ساعتي بعد فاني ميشود يا در هر روزي چيزي تازه پيدا ميشود و روزي ديگر فاني ميشود و يا در هر هفتهاي چيزي پيدا ميشود و در هفته ديگر معدوم ميگردد يا در هر ماهي چيزي موجود ميشود و در ماهي ديگر معدوم ميشود يا در هر سالي يا در هر قرني به زياده و كم چيزي پيدا ميشود و بعد از آن معدوم ميشود و اين مطلب داخل بديهيات مردم است كه عالم و جاهل ميفهمند پس نافهم كسي است كه در فناي اين عالم و مواليد اين عالم شك كند و چون مردم
«* رسائل جلد 1 صفحه 38 *»
هميشه از اهل حق اعراض دارند بسا آنكه آنقدر نافهم و احمق شوند مانند بهائم كه در فناي مواليد اين عالم شك كنند چنان كه شك كردند و از شك خورده خورده قهقهري برگشتند و گفتند كه اگر كسي بگويد اينها فاني ميشود كافر ميشود و اگر شما چنين اشخاصي به اين نافهمي سراغ نداريد من سراغ دارم و چون نافهمي آنها از حد گذشته قابل اعتنا نيستند كه كسي طالب شناختن آنها شود.
و اگر كسي چنين خيالي كند كه خداوند جل شأنه قادر است كه آن بسائط ممزوجه به اصول خود را دوباره جمع كند و مولودي بسازد مثل مولود اول.
اولا كه ميتوان به او گفت كه خداوند جل شأنه بر همه چيز قادر است و بسياري از كارها را نكرده و نميكند مثل آنكه مانند تو را صاحب فهم و شعور نكرده و قادر بوده و ثانياً ميتوان به او گفت كه اگر راستگويي به تو خبر داد كه من از بعد از اين خبر دارم و خداوند چنين كاري خواهد كرد تصديق او ميكنيم و كسي كه قائل به وجود چنين كسي كه از غيب خبر دهد نيست بر بحث خود باقي است و ثالثاً اگر كسي گفت كه اگر درختي را بسوزاني و خاكستر كني و خاكستر خاك شود و از آن خاك خداوند عالم درختي ديگر بروياند كه مانند درخت اول باشد و همان ميوه اول را به بار آرد و به همان طعم و بر آن شكل آيا اين درخت دويمي همان درخت اولست يا مانند اوست؟ آيا اين درخت دويمي را اگر آب دادي آن همان درخت اولي كه سوخته شد تر و تازه ميشود؟ و اگر اين درخت دويمي را جابجا كردي آن درخت اولي كه سوخته شد جابجا ميشود؟ و اگر اين درخت دويمي را بريدي و تختهها ساختي و از آن تختهها كرسي و در و پنجره ساختي و كرسي و در و پنجره الان موجودند و آن درخت اول سوخت و خاكستر شد آيا همين كرسي و در و پنجره موجود همان درخت
«* رسائل جلد 1 صفحه 39 *»
اول معدوم است و موجود عين معدوم و معدوم عين موجود؟ آيا معني دارد؟ و اگر كسي گفت كه معني دارد آيا قابل هست كه عاقلي با او سخن گويد و دليل و برهان از براي او اقامه كند و آيا دليل را ميفهمد يا مانند ساير حيوانات در چشم و گوش با انسان شريكست نه در فهم و شعور؟! و اگر عاقلي فكر كند خواهد يافت كه اين مواليد ظاهره در اين دنيا در همان حالي كه برپا هستند و ظاهراً فاسد و فاني نشدهاند دائم التحليل و دائم التبديل هستند مانند شعله چراغ كه ظاهراً جاهلان چنان گمان ميكنند كه شعلهاي كه در آخر شب موجود است همان شعلهايست كه در اول شب روشن بود و لكن شخص عاقل ميداند كه شعله اول شب آتشي بود كه در دود حاصل از جزء اول شمع برخاسته بود و شعله دويم در دقيقه دويم از جزء دويم شمع به عمل آمده و همچنين شعله سيم در دقيقه سيم از جزء سيم شمع است تا آنكه شعله آخر از جزء آخر شمع است و به قدري كه ميتوان خيال كرد كه شمع را به قسمتهاي بسيار قسمت كنند شعلهها هم به عدد آن قسمتها است پس اگر ميتواني قسمت كني شمع را به صد هزار قسمت بدان كه از اول شب تا آخر شب صد هزار شعله موجود شده و معدوم گشته حال فرض كن شمعي را ساخته باشند از صدهزار جور روغن پس به قدر خشخاشي موم زرد و خشخاشي موم كافوري و خشخاشي پيه بز و خشخاشي پيه گوسفند و خشخاشي پيه گاو و همچنين از خرس و خوك و سگ و گرگ و شير و پلنگ و ساير حيوانات و انسانها بلكه از ساير حبوبات و گياهها و جمادات از هر يكي به قدر خشخاشي برداشتيم و گرم كرديم و بهم چسبانيديم تا آنكه شمعي ساختيم و فرض كن كه در هر خشخاشي هم چيزي داخل كرديم كه رنگهاي آنها را مختلف كرديم به طوري كه آن رنگها متصاعد شدند و رنگهاي شعلهها را مختلف كردند يك شعله زرد شد و يكي سرخ شد و يكي سبز شد و يكي آبي شد و يكي
«* رسائل جلد 1 صفحه 40 *»
براق شد و يكي كدر شد و همچنين هريكي به رنگي و شكلي ظاهر شد چنان كه بعضي از اين اقسام را الان مشاهده ميكني كه شعله روغن بزرگ@ص64@ چقدر كدر است و رنگ آن نزديك به قرمزيست و شعله پيه چقدر از آن براقتر است و زرديست كه شبيه به سفيديست و شعله موم چقدر از آن براقتر است و شعله شمع گچي چقدر از آن براقتر است و سفيد است.
حال فكر كن كه آيا اين همه شعلههاي رنگ رنگ كه از يك شمع ظاهر شد همه يكي هستند و يك حكم بر اينها بايد جاري كرد و يا حكم زردي را به شعله زرد و سرخي را به شعله سرخ و سبزي را به سبز و براق را به براق و كدورت را به كدر بايد جاري كرد و اگر يك وقتي چنين بنا گذارديم كه هر جزئي و خشخاشي را برگردانيم به اصلهاي خود پاك را به پاك و نجس را به نجس و خوب را به خوب و بد را به بد و انساني را به انسان و حيواني را به حيوان و نباتي را به نباتها و جمادي را به جمادات آيا شمعي باقي خواهد ماند و آيا در وقت سوختن شمع شعله دويم خبري از شعله اول دارد يا نه و همچنين آيا شعله سيم خبري از شعله اول و دويم دارد يا نه و همچنين تا آخر شعلهها آيا هر لاحقي خبر از سابق دارد يا نه و اگر بخواهي بداني كه هيچ لاحقي خبر از سابق ندارد فكر كن كه شعله سابقه در دقيقه اول شب بود و شعله لاحقه در دقيقه دويم است و شعله اول در دقيقه دويم معدوم شده پس شعله دويم كه در دقيقه دويم واقع است و در آن دقيقه شعله اول نيست كه او را دريابد و آيا شعله دويم ميتواند نور شعله اول را زياد كند يا كم كند و حال آنكه شعله اول فاني شده پس اگر شعله ضعيف بود آيا به زياد كردن روغن در دقيقه دويم شعله اول قوي ميشود و اگر شعله اول قوي بود آيا به كم كردن روغن در دقيقه دويم شعله اول ضعيف ميشود يا نه؟ نميدانم در اين حرفهاي ظاهر اشكالي هست و آدم صاحب شعور شكي ميتواند داشت.
«* رسائل جلد 1 صفحه 41 *»
و اگر شكي نيست بيا و فكر كن كه آيا فرقي هست در ميان شعلهاي كه دائماً تحليل ميرود و معدوم ميشود و شعله ديگر به جاي او مينشيند كه از روغني ديگر به عمل آمده و ميان بدني كه دائماً تحليل ميرود و بدل مايتحلل به آن ميرسد؟ پس فرض كن اين بدن ظاهري اين دنياي عرضي فاني را به جاي شعله و غذاهايي كه پي در پي به آن ميرسد به جاي روغنها و بدان كه اين بدن دنياي فاني هم يك بدن نيست از اول عمر تا به آخر آن چنان كه شعله اول شب تا آخر شب يك شعله نبود و شعلههاي بسيار بود اگرچه در نظر جهال يك شعله مينمود پس اين بدن ظاهري هم يك بدن نيست و بدنهاي بسيار است اگرچه جهال چنان گمان كنند كه يك بدنست پس بدني كه موجود شد مانند چراغي است روشن شده بدون تفاوت پس بدني كه در سال قبل بود از غذاهاي سال قبل به عمل آمده بود و بدني كه در سال بعد است از غذاهاي سال بعد است و آنكه در سال قبل بود فاني شد و آنكه در سال بعد است تازه به عمل آمده نهايت مشابهتي به يكديگر دارند مانند دو شعله چراغ كه مشابهت دارند آيا نميبيني كه در سال قبل طفل بود و كوچك بود و غذاي او شير بود و در سال بعد بزرگ شد و غذاي او نان شد و در سال بعد بزرگتر شد تا به حد بلوغ رسيد و سال به سال رشد كرد تا به جايي رسيد كه واقف شد تا آنكه روي به انحطاط و پيري گذارد و سال به سال بنيه او ضعيف شد تا بالمره مزاج او منحرف شد و مرد. آيا شك داري كه آنها بدنهاي بسيارند مانند شعلههاي بسيار و اين بدنها اگر به يكديگر متصلند نبايد شك كني كه يكي است چنان كه شعلهها هم به يكديگر متصل بودند و شك نميكردي كه آنها يكي هستند. پس فكر كن كه اگر در شبانهروزي نيم من غذا و آب ميخوري آيا چقدر از آن غذا و آب در همان شبانهروز از تو دفع ميشود اگر صحيح باشي و اگر به دقت فكر كني خواهي
«* رسائل جلد 1 صفحه 42 *»
يافت كه نيم عشر آن بلكه كمتر در بدن تو باقي نخواهد ماند و از آنچه باقي مانده منتشر ميشود در تمام بدن تو و آن خونيست كه در رگهاي تو است پس فكر كن كه در شبانهروزي چقدر نفس ميكشي و چقدر از رطوبات همان خون كه در قلب و جگر تو است به همراهي نفس بيرون ميآيد و داخل هواهاي عالم ميشود و چقدر در شبانهروزي عرق ميكني و آن عرق هم جزء هوا ميشود و چقدر چرك از بدن تو بيرون ميآيد و چقدر آب از دهن مياندازي و چقدر خلط از سينه تو كنده ميشود و چقدر بيني خود را پاك ميكني و چقدر آب از چشم تو جاري ميشود و چقدر موي تو و ناخن تو بلند ميشود. پس اگر به دقت حساب كني بر فرض صحت بدن خواهي يافت كه بسيار كمي از آن غذاها استخوان و گوشت و پوست و ساير اعضاي بدن تو ميشود.
حال بيا و فكر كن كه آيا آنچه از غذا جزء بدن ظاهري تو شد باقي ميماند يا آنكه اصل بدن هم دائماً فاني ميشود و اگر شكي داري كه آيا اصل بدن هم فاني ميشود فكر كن كه چرا بدن لاغر و ضعيف ميشود اگر يكدفعه غذاي عادي خود را نخورد و اگر اصل بدن تحليل نميرفت معني نداشت كه لاغر و ضعيف شود مانند سنگي كه چون چيزي از آن ريخته نشود آن سنگ كوچكتر و سبكتر از حال اول نگردد پس چون ميبيني كه اگر غذا نخوري بدن تو كوچكتر و سبكتر و ضعيفتر از حالت اول ميشود پس بدان كه از اصل بدن هم دائماً چيزي بيرون ميرود و اصل بدن كم ميشود و اگر غذاي جديدي جاي آن را پر نكند روز به روز لاغرتر و ضعيفتر خواهد شد تا آنكه بميرد. پس اين بدن مانند حوضي است كه دو سوراخ داشته باشد و از يك سوراخ آب در آن داخل شود و از سوراخي ديگر بيرون رود پس اگر آب بيشتر داخل شود و كمتر بيرون رود پر شود و اگر آب مساوي داخل شود و بيرون رود حوض بر يك قرار باقي
«* رسائل جلد 1 صفحه 43 *»
ماند و اگر كمتر داخل شود و بيشتر بيرون رود حوض كم شود و اگر هيچ آب داخل نشود و لكن مستمر بيرون رود حوض بالمره فاني گردد و حوض اسم آب جمع شده است نه اسم آجر و ساروج و اين حوض بدن سوراخي كه دائماً از آن چيزي بيرون رود دارد و لامحاله از آن چيزي بيرون ميرود و لكن چيزي كه بايد داخل شود مستمر داخل نميشود چرا كه بايد از خارج چيزي داخل شود پس موانعي چند روي ميدهد كه داخل نشود.
پس از اين عرضها معلوم شد كه اين بدن ظاهري دنياوي كه انسان با ساير حيوانات بلكه با ساير گياههاي عالم شريكست فاني ميشود در حال حيات دائماً و بدني ديگر از غذايي ديگر به جاي آن مينشيند دائماً و احتياج نيست كه صبر كنيم تا آخر الامر بيابيم كه آيا فاني ميشود يا نميشود چنان كه معلوم شد از براي شخص عاقل و روي سخن الحمد للّه به سوي عقلاي عالم است نه اهل عادات و غفلات و جهال كه هيچ هري از بري تميز ندادهاند اگرچه بسيار باشند و اگر بنا باشد كه هر چيزي را يك وقتي به اصل خود برگردانند و نانها برگردند به گندمها و جوها، و گندم و جوها به خاكها و آبها و همچنين گوشتهاي خورده شده برگردند به گاوها و گوسفندها و شترها و اسبها و خرها و خوكها و مرغها و روغنهاي خوردهشده برگردند به حيوانها و گياهها و جمادها و آنها برگردند به خاكها و آبها و هواها و آتشها آيا از اين بدن ظاهري كه انسان با ساير حيوانات و گياهها و جمادها شريكست چيزي باقي خواهد ماند يا نه؟ و تا به حال در صدد اثبات آن بدني كه پيغمبران و امامان: گفتهاند زنده خواهد شد نبوديم بلكه شرح و تفصيلي بود از براي باقي نماندن مواليد دنياويه فانيه.
و از براي آنكه چنين گمان نكنند بعضي از مردم كه اهل اسلام و ايمان در دانستن اينكه اين مواليد اين دنياي فاني فاني است غافلند و
«* رسائل جلد 1 صفحه 44 *»
اعتقادي از روي غفلت به چيزي كردهاند و كسي نعوذ باللّه ايشان را فريب داده و ايشان ندانسته از روي نافهمي فريب خوردهاند حاشا كه چنين گماني درباره ايشان برود بلكه ايشان در مسائل بسيار بسيار مشكل موشكافي ميكنند و در حل مشكلات و كشف معضلات بيعديل و مثيلند و علوم متعلقه به خلق از خداوند به رسول او9 رسيده و از رسول به اوصياي او: رسيده و از ايشان به علماي ايشان@ايمان خل@ رسيده اگرچه به طورهايي كه در عنوان سابق عرض شد در ميان جماعت بعضي از بيخردان باشند كه از اهل عادت و طبيعت و اغراض فاسده باشند و ظاهر ايشان منسوب به ايمان باشد و در باطن دورترين مردم به ايمان باشند و شايد كسي هم كه از خارج دايره ايمانست مغرور به اين جور خلق بشود و گمان كند كه ايشان اهل ايمانند و سؤالي از ايشان كند و جوابي نامربوطي بشنود كه خلاف بداهت عقول و واضح البطلان باشد. پس چنين گمان كند كه اهل ايمان به قول واضح البطلاني قائل هستند و حاشا كه چنين باشد بلكه اهل ايمان هميشه از دست اين مدعيان در اذيت و آزارند و وجود ايشان هميشه بدنام كننده نكوكاري چند بوده و هست كه خداوند داد اهل ايمان را از اين بيدينان بگيرد.
و مطلب ديگر هم از اين مثلهاي چراغ و شعله و درخت و غير اينها در نظر بود و آن مطلب مقدمهاي بود از براي بيان و اثبات بدن انساني و دوام و بقاي آن در عالمي ديگر غير از اين عالم به طوري كه صاحبان شعور بدون عادت و غفلت علانيه بفهمند كه عالمي غير از اين عالم هست و بدن انسان در آن عالم باقي است و فاني نخواهد شد اگرچه اجزاي آن متفرق بشود و بعد با هم جمع گردد فرق بسيار است ميان فاني شدن چيزي و متفرق شدن و جمع شدن چيزي پس معني فنا آنست كه تعين و تشخص از چيزي باقي نماند مانند درختي كه آن را بسوزاني و خاكستر شود و خاكستر خاك
«* رسائل جلد 1 صفحه 45 *»
گردد و هيچ شخصيتي از براي درخت باقي نماند چنان كه در مثلهاي گذشته معلوم شد اما معني متفرق شدن و جمع شدن آنست كه آن چيز متفرقشده در حال تفرق هم تعين و تشخص دارد چنان كه در حال اجتماع دارد مثل يك مثقال طلا كه آن را براده كنند در نهايت ريزي مانند هباء منثور در هوا و آن را داخل خاكهاي بسيار كنند پس در پهلوي هر هبائي از طلا خاكهاي بسيار باشد و آن خاكها فاصله باشد در ميان هر هبائي پس آن هباهاي طلا متفرقند و مع ذلك تعين و تشخص طلا از آن هباها زايل نشده و لكن چون متفرقند ديده نشوند و چون مخلوط با خاكها هستند آثار طلايي مخفي شده پس اگر خاكها را شستند همان يك مثقال طلا جمع ميشود و ديده ميشود و آثار طلايي از آن ظاهر ميگردد و لكن در حال اجتماع و افتراق همان يك مثقالست و در هر دو حال طلا است و لكن اصطلاح شده كه يك مثقال طلاي متفرقشده را طلاي مرده بنامند و يك مثقال طلاي مجتمع را طلاي زنده بگويند.
پس بايد سعي نمود در فهم اينكه آيا در اين بدن ظاهري طلاي انساني هست يا آنكه همه همين است كه مثل ساير جمادات و نباتات و حيوانات يك روزي از اخلاط چهارگانه اجتماع و امتزاج يافته و يك روزي اخلاط فاسد شده و اختلاف در ميان آنها بهم رسيده متفرق گشته و هريكي رجوع به اصل خود ميكند و معدوم ميشود و حشر و نشري از براي او نيست پس عرض ميكنم كه از آنچه تا به حال عرض شد معلوم شد كه اين بدن ظاهري چه از گياهها و چه از حيوانات و چه از انسان مانند شعله چراغي هستند كه دائماً به تحليل رفته هردم فاني ميشوند و دائماً بدل مايتحلل از روغنهاي آب و خاك يا آب و علف يا آب و غذاي اين عالم به آنها ميرسد كه اگر اين بدن ظاهر به تحليل رفت و چيزي از آن بيرون رفت و از خارج چيزي به آنها نرسيد و جاي آنچه رفته بود پر نشد آنها ضعيف و لاغر
«* رسائل جلد 1 صفحه 46 *»
ميشوند و ساعت به ساعت ضعيفتر و لاغرتر ميشوند تا آنكه همه روغنها از چراغ آنها بيرون رود و فاني گردد آن وقت بالمره چراغ آنها خاموش ميشود و ميميرند و در اين معني اگر شخص عاقل فكر كرد شبههاي از براي او باقي نخواهد ماند كه امر چنين است پس به جهت آنكه راه فكري در فهميدن آنكه طلاي انساني در ميان اين بدن ظاهري هست به دست بدهم تا بداني كه بدن انسان با بدن نباتات و حيوانات فرق بسيار دارد عرض ميكنم كه آيا نه اينست كه آنچه از اين بدن ظاهري بيرون رفت و به اصل خود برگشت به اين بدن ظاهري موجود نفعي و ضرري نميبخشد و بدن محتاج است كه در حالي كه واقع شده چيزي در همان حال به آن برسد يا نفع كند يا ضرر و همچنين آنچه در حال به آن رسيد نفعي و ضرري به آن بدني كه فاني شد و گذشت نميبخشد. پس آب و غذايي كه در سال قبل خورده آن در امسال سير و سيراب نكند و آب و غذايي كه در اين سال بخورد به آن بدني كه در پارسال بود نرسد و به سرما و گرماي سال گذشته اين بدني كه در اين سال واقع است سرد و گرم نشود و به سرما و گرماي اين سال بدني كه در پارسال واقع بود سرد و گرم نگردد و گويا در اين سخنان از براي عاقل تأملي نباشد چنان كه اگر چراغي روشن باشد اگر در اول شب روغن صافي در آن ريختي چراغ براق باشد و اگر در آخر شب روغن ناصافي در آن ريختي چراغ باكدورت باشد پس صافي روغني كه در اول شب ريختي نفعي از براي چراغي كه در آخر شب است ندارد و روغني كه در آخر شب ريختي ضرري از براي براقي چراغي كه در اول شب بود ندارد پس از اين معني تعبير ميآوريم و تعبير ما صحيح است كه چراغ اول شب از چراغ آخر شب و بدن پارسال از بدن امسال خبر ندارد و بدن امسال از بدن پارسال خبر ندارد و اين امر در جميع اوقات گذشته و وقت حال و اوقات آينده جاريست و نبايد شكي از براي
«* رسائل جلد 1 صفحه 47 *»
شخص عاقل بهم رسد و سبب اينست كه اجزاي اين بدن ظاهري مثل ساير چيزهاي اين عالم فاني است كه در اين عالم واقع شدهاند و هر چيزي در وقتي از اوقات اين عالم واقع است پس در هر وقتي كه واقع شده آن وقت مانند حصاري دور آن را ميگيرد و نميگذارد از آن حصار بيرون رود يا چيزي ديگر داخل اين حصار شود پس از اين است كه اين بدن ظاهري سرماها و گرماهاي گذشته و سرماها و گرماهاي آينده را نميفهمد و از آبها و غذاهاي گذشته و آينده سير و سيراب نگردد چرا كه حصار وقت حال مانع است كه گذشتهها و آيندهها داخل آن شوند و از همين جهت چشم اين بدن ظاهري مبصرات گذشته و آينده را نميفهمد و نميبيند و گوش اين بدن صداهاي گذشته و آينده را نميشنود و نميفهمد و بيني اين بدن بوهاي گذشته و آينده را نميفهمد و ذائقه اين بدن طعمهاي گذشته و آينده را نميفهمد.
پس اگر بافكر و شعور كسي تدبر كرد خواهد يافت كه معني ندارد كه چيزي كه در وقتي محبوس و محصور است از گذشتهها و آيندههاي خود خبر شود و آنها را بفهمد چنان كه بيان آنها گذشت كه بدن اين سال از غذاهاي پارسال و سال آينده سير نشود و زياده تكرار كردن موجب ملالست پس حال بدون تقليد بلكه از روي تحقيق فكر كن كه آيا در خود ميبيني چيز موجود را كه از گذشتهها و آيندهها خبردار ميشود يا نه؟ و بسي واضح است كه در انسان چيزي هست كه از گذشتهها خبردار است و به يادش هست كه ديروز و پريروز و همچنين پارسال و ساير سالهاي گذشته چه حادثهها اتفاق افتاد پس اين چيز موجود كه از گذشتهها خبردار است مانند اين بدن ظاهر نيست چرا كه اين بدن ظاهر از سرماها و گرماهاي گذشته خبردار نيست و لكن اين چيز موجود خبردار ميشود از گذشتهها و به سرورهاي گذشته مسرور و به حزنهاي گذشته محزون ميشود پس بلا شك چيزي موجوديست كه مسرور و محزون ميشود
«* رسائل جلد 1 صفحه 48 *»
پس اين چيز موجود را هرچه ميخواهي اسم بگذار ميخواهي بگو آن چيز خيالست ميخواهي بگو فكر است ميخواهي بگو واهمه است ميخواهي بگو بدني است صاحب شعور كه شعور اين بدن ظاهري از اوست چرا كه هر وقتي كه او هست اين بدن ظاهري هم شعوري دارد و ميبيند و ميشنود و هر وقت او اعراض كند و برود از براي اين بدن ظاهري حسي و حركتي و بينايي و شنوايي باقي نماند پس اين بدن همان بدن است كه در خواب ميبيني كه حركتها ميكند و به سفرها ميرود و معاملات و گفت و شنيدها ميكند و رنگها ميبيند و صداها ميشنود و بوها ميفهمد و طعمها ميچشد و حرارتها و برودتها و رطوبتها و يبوستها احساس ميكند در عالم خود و حال آنكه اين بدن ظاهري به خوابست و حركتي نكرده و سفري نرفته و معاملهاي نكرده و رنگي نديده و صدايي نشنيده و بويي نفهميده و طعمي نچشيده و حرارت و برودت و رطوبت و يبوستي احساس نكرده و بديهي است كه انسان چنين بدني را در خواب احساس ميكند و محل شك نيست كه كسي در وجود چنين بدني شك نميكند مگر كسي كه از روي عادت يا طبيعت يا ساير اغراض انكار كند كه چنين چيزي نيست و خودش ميداند كه اغماض ميكند و دروغ ميگويد و در نزد عقلاي عالم خود را رسوا ميكند و سفاهت و حماقت خود را آشكار ميكند و همين بدن كه در خواب ميبيني در حال بيداري هم در اين بدن ظاهري قرار دارد نهايت چون تعلق تامي در حال بيداري به اين بدن ظاهري دارد اعراض از عالم خود دارد و مشغولست به ادراك كردن محسوسات اين عالم و لكن در وقت خواب رفتن اين بدن ظاهري آن بدن قدري تعلق خود را از اين بدن و از اين عالم برميدارد و ملتفت عالم خود ميشود پس آن عالم را روشن ميبيند چنان كه مخفي نيست و همين است كه از گذشتهها در حال بيداري خبر ميشود و حال آنكه اين بدن ظاهري نميتواند پا به گذشتهها گذارد و از آنها خبر شود چنان كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 49 *»
مكرر عرض شد.
و گمان مكن كه آن چيز، خيالي بيش نيست و چيز متحقق و ثابتي نيست و به اين بدن ظاهري برپا است و اين بدن ظاهري اصل است و ثابت و متحقق است.
و اگر چنين گماني كردي و خواستي كه خود را از غفلت محض بيرون بياوري فكر كن تا بداني كه امر به عكس آنست كه گمان كرده بودي چرا كه جميع احساسات اين بدن را كه ميبيني كه از او است كه اگر او نباشد يا في الجمله اعراض كند اين بدن از حركت و احساس و بينايي و شنوايي و ساير حواس بيفتد و هر وقت او اقبال كند در اين وقت اين بدن ظاهري را حركتي و احساسي پيدا شود پس جميع احساسات اين بدن هم از اوست پس چرا بايد اين بدن ظاهري اصل باشد بلكه اصل اوست كه به آمدن او در اين بدن، اين بدن صاحب شعور ميشود در كارهاي خود و اگر رفت اين بدن در كارهاي خود باز ميماند.
و همچنين مبادا گمان كني كه اگرچه آن اصل است و احساسات اين بدن همه از اوست و لكن از اول امر اين بدن اصل بوده و آنچه تو گفتي از اين بدن به عمل آمده اگرچه حال كه از اين بدن به عمل آمده احساسات اين بدن از او حاصل ميشود.
پس اگر چنين گماني كردي و بخواهي كه خود را از غفلت محض بيرون آوري فكر كن كه اجزاي اين بدن ظاهري را به هر تدبيري كه تدبير كني نميتواند از زمان حال بيرون رود و از گذشتهها خبر شود و حال آنكه اين چيز از گذشتهها خبر ميشود چنان كه از زمان حال خبر ميشود پس در رفع كردن اين گمان قدري بيشتر فكر كن كه چنان كه ظاهر اين بدن ظاهري از زمان حال بيرون نميرفت باطن اين بدن هم از زمان حال نميتواند بيرون رود پس چنان كه يافتي كه چون ظاهر اين بدن در وقت حال
«* رسائل جلد 1 صفحه 50 *»
محبوس و محصور است از اين جهت به سردي و گرمي سال گذشته سرد و گرم نشود و به غذاهاي پارسال سير نشود و رنگهاي گذشته را نبيند و صداهاي گذشته را نشنود و همچنين بوها و طعمهاي گذشته را نفهمد چون كه محصور به حصار وقت حالست و آن حصار مانعست از بيرون آمدن آن و رفتن به زمان گذشته.
پس اگر در اين مطلب بر يقين شدي فكر كن كه در باطن اين بدن اخلاط چهارگانه است آيا هيچيك از آنها از غذاهايي كه از بدن بيرون رفته و گذشته زياد ميشوند يا اگر در زمان گذشته يكوقتي غذايي كم بود و خورد و از آن بيرون رفت و الحال غذاي وافر به او ميرسد آيا به آن غذاي گذشته از اين اخلاط موجوده كه الان غذاي موجود وافر به آنها رسيده كم ميشوند گويا در اين مطلب هم شكي از براي عاقل به هم نرسد كه به كم و زياد غذاهاي گذشته اين اخلاط موجوده كم و زياد نشوند پس ان شاء اللّه يافتي كه اخلاط اين بدن هم مانند اين بدن در زمان حال موجودند و از زمان گذشته و حادثات گذشته بيخبرند.
پس اگر در اين مطلب هم بر يقين شدي فكر كن كه اشرف اين اخلاط در اين بدن خونست و قدري از اين خون كه جزء اعضاي ظاهري اين بدن ميشود و حكم آنها را دانستيم كه در زمان حال واقعند و از گذشتهها خبر ندارند پس قدري از اين خون ميرود به قلب اين بدن و به واسطه حرارت قلب لطيف ميشود و بخار ميشود و حيات در آن بخار ظاهر ميشود و قبض و بسطي از براي آن حاصل ميشود آيا اين بخاري كه در قلبست ميتواند برود در زمانهاي گذشته و آيا از خونهاي گذشته و بيرون رفته از بدن زياد و كم ميشود و همچنين همين بخار از قلب بالا ميرود و در كاسه سر كه مانند سرپوشي است حبس ميشود و از آنجا سرنگون شده از راههاي اعصاب كه ريشه آنها در سر است و در تمام بدن شاخههاي آن منتشر شده افاده حس و حركت
«* رسائل جلد 1 صفحه 51 *»
به ساير بدن ميكند و قدري ميرود در چشم و گوش و بيني و زبان كه به واسطه اعصاب متصله به آنها ميبيند و ميشنود و ميبويد و ذوق ميكند آيا از زمان حال بيرون ميرود و رنگها و صداها و بوها و طعمها و حرارتها و برودتها و ساير كيفيات گذشته را ادراك ميكند يا آنكه هميشه مثل ظاهر اين بدن در زمان حال واقعست و از گذشتهها بيخبر است.
پس قدري در اين مطلب فرو برو و فكر كن كه آنچه از اين بدن به عمل آمده مانند همين بدنست و هميشه در مكان خاصي و زمان خاصي است و از گذشتهها بيخبر است و ظاهر اين بدن كه اعضاي متصله است و باطن اين بدن كه روح بخاري است هميشه حكمشان در اين مطلب يكي است و روح بخاري در توي قلب و دماغ و ساير اعضاء محبوس است و تمام اعضاي متصله كه بدن ظاهريست در وقت حال محبوس و محصور است و از گذشتهها و آيندهها معقول نيست كه خبردار نشود پس يقين كن كه آن چيزي كه از گذشتهها و آيندهها خبردار ميشود اين بدن نيست و چيزي كه از اين بدن به عمل آمده نيست و چيزيست از عالمي ديگر و در آن عالم هم شبي است و روزيست و آسماني است و زميني است و رنگي و شكلي و صدايي و بويي و طعمي و حرارتي و برودتي و رطوبتي و يبوستي و سروري و حزني و راحتي و المي و امني و خوفي و ساير چيزها هست كه بعضي از آنها را در وقت خواب مشاهده كردهاي و آن عالم دخلي به اين عالم ندارد و بدني كه در آن عالم واقع است دخلي به اين بدن ظاهري ندارد و از اين بدن به عمل نيامده كه به خرابي اين بدن خراب شود.
بلي، آنچه از اين بدن به عمل آيد شك نيست كه به خراب اين بدن خراب خواهد شد و منع هم نميكنيم كه بسياري از كمالات و علوم و اكتسابات آن بدن به واسطه اين بدن ظاهري است شكي در آن نيست و لكن از اجزاي اين بدن نيست نه از ظاهرش و نه از باطنش.
بلي، شكي نيست كه به واسطه حواس اين بدن آن بدن اكتسابات ميكند مثل
«* رسائل جلد 1 صفحه 52 *»
اينكه به واسطه چشم اين بدن رنگها را ميبيند اما چون از اين عالم نيست و از اجزاي اين عالم و از اجزاي اين بدن نيست بعد از ديدن از اين چشم اگر اين چشم را بكنند و دور بيندازند يا آنكه بگندد و بپوسد و خاك شود چشم آن بدن در عالم خودش كنده نشود و به حال خود باقي ماند و اگر اين بدن به خواب رود آن بدن با چشم روشن مبصرات عالم خود را مشاهده كند و در حال بيداري هم تصور رنگهايي كه در زمان گذشته ديده بود ميكند پس چون از اين عالم نيست محبوس و محصور در اوقات اين عالم نيست مانند اين بدن پس از اين جهت رنگهاي گذشته را تصور كند و در خواب بيند و اگر از اين عالم بود مانند اين بدن بود پس رنگهاي گذشته را نميتوانست تصور كند و در خواب بيند و همچنين اگر يك وقتي در اين عالم به واسطه گوش اين بدن صدايي شنيد و بعد گوش اين بدن كر شد گوش آن بدن كر نشود و تصور صداها را بكند و صداها در خواب بشنود و همچنين اگر آن بدن به واسطه بيني اين بدن بويي ادراك كرد و بعد قوه شامه اين بدن فاسد شد قوه شامه آن بدن فاسد نشود و تصور بوها را بكند و در عالم خواب بوها احساس كند و همچنين اگر به واسطه قوه ذائقه اين بدن طعمي فهميده و بعد قوه ذائقه اين بدن فاسد شود و طعم نفهمد قوه ذائقه آن بدن فاسد نخواهد شد و تصور طعمها را بكند و در عالم خواب غذاها بخورد و طعمها ادراك كند و همچنين اگر به واسطه اعصاب و قوه لامسه اين بدن حرارتي و برودتي و ساير كيفيات را فهميد و بعد اين بدن از راست و چپ فالج شد و قوه لامسه آن فاسد شد قوه لامسه آن بدن فاسد نشود و تصور كيفيات كند و حرارت و برودت و ساير كيفيات را در خواب ادراك كند پس آن بدن در عالم خود مركبست از چشم و گوش و بيني و ذائقه و لامسه چنان كه اين بدن ظاهري مركبست از چشم و گوش و بيني و ذائقه و لامسه و يافتي كه هيچيك از اعضاي آن بدن
«* رسائل جلد 1 صفحه 53 *»
به فاسد شدن اعضاي اين بدن فاسد نشود پس بدان كه تمام بدن مركب از آن اعضا به خرابي تمام اين بدن ظاهري خراب نشود چرا كه حرارت و برودت و يبوست و ساير فواعل اين عالم به آن عالم نتواند برسد پس بدن آن عالم را نتواند فاسد كند.
پس در اين مطلب در كمال دقت نظر بگمار و فكر كن و بدان كه غير از اين نيست كه عرض شد و اگر آن بدن حاصل از اين عالم و اين بدن بود بايستي به فربه شدن اين بدن فربه شود و به لاغري اين بدن لاغر شود و حال آنكه امر به عكس است و به لاغري اين بدن چون تعلق خود را به اين بدن كم ميكند در عالم خود استمداد زيادتر خواهد كرد و فربه خواهد شد و چون اين بدن فربه شد تعلق آن به اين بدن بيشتر ميشود و از عالم خود كمتر استمداد ميكند پس لاغر و ضعيف ميشود و از اين جهت در حال لاغري اين بدن فهم و شعورش زياد ميشود و از اين جهت اصحاب رياضت عمداً به كمخوردن و آشاميدن اين بدن را ضعيف ميكنند تا آنكه آن بدن قوي شود و از همين جهت در حال لاغري انسان بيشتر خواب ميبيند و در حال فربهي اين بدن امر در جميع آنچه عرض شد به عكس است پس مثال آن بدن مثال يك مثقال طلاي خالص است و مثال اين بدن ظاهري مثل همان خاكهاي بسيار است كه مخلوط شده به آن يك مثقال طلا پس در اول تولد مثلا دو من خاك مخلوط به آن يك مثقال شده و به طورهايي كه گذشت دانستي كه اين بدن دايم به تحليل ميرود و دايم بدل مايتحلل از خارج به آن ميرسد پس خورده خورده آن دو من خاك از آن يك مثقال طلا شسته ميشود و به اصل خود برميگردد و به تدريج از غذاهاي تازه خاكهاي تازه مخلوط به آن يك مثقال ميشود و لكن از سن طفوليت تا سن وقوف آنچه به اين بدن ظاهري داخل ميشود بيشتر است از آنچه از آن خارج ميشود پس از اين جهت اين بدن روز به روز بزرگ ميشود پس در اول تولد دو من
«* رسائل جلد 1 صفحه 54 *»
خاك مخلوط به آن يك مثقال شد و به تدريج آن دو من خاك از يك مثقال طلا شسته شد و به تدريج خاكهاي خارجي تازه به آن مخلوط شد بيش از آنچه شسته شده بود پس در سر سال مثلا چهار من خاك تازه به آن يك مثقال مخلوط شد و در سر دو سال پنج من خاك به آن مخلوط شد و آن پنج من از آن شسته شد و در سر سه سال به تدريج شش من خاك تازه به آن مخلوط شد تا آنكه در سر بيست و پنج سال و سي سال به اختلاف طبايع سي من خاك مثلا به آن يك مثقال مخلوط شد و در سن وقوف همان قدر يك مثقال خاك كه از آن شسته شد همان قدر خاك تازه به آن مخلوط شد تا سن انحطاط كه خاكها از آن يك مثقال بيشتر شسته شد و خاك تازه كمتر به آن مخلوط شد پس اين بدن ظاهري لاغر و ضعيف شد و اين ترتيبي كه عرض شد بر فرضي بود كه عارضه از براي اين بدن رو ندهد و بسا آنكه عارضهاي رو دهد و ناخوشي عارض او شود پس خاكهاي بسيار در بين ناخوشي از آن شسته شود به واسطه مسهلات و مقييّات و حقنهها و شافها و فصد و حجامت و زلو و عرق و رعاف و ادرار و اسهال در روز بحران و بسا آنكه اين بدن در وزن نصف حال صحت و كمتر شود و بعد از صحت يافتن به تدريج خاكهاي تازه مخلوط به آن يك مثقال شود پس در واقع شخص انساني و بدن انساني مانند همان يك مثقال طلا است كه هميشه از اول تولد تا آخر مردن همان يك مثقالست نه كم ميشود به كم شدن خاكها و نه زياد ميشود به زياد شدن خاكها.
و از همين است كه اگر تو از كسي مثلا ده تومان طلب داشته باشي از همان يك مثقال طلب داري و چون آن يك مثقال هميشه باقي است برقرار خود تو هم هميشه از او ده تومان را طلب داري اگرچه خاكهاي مخلوط به او كم و زياد شود پس اگر كسي طلبي از خاكها داشت بايد از همان خاكها مطالبه كند و اگر خاكها شسته شد از پي آنها برود و از آنها مطالبه كند نه از خاكهاي تازه مخلوطشده چرا كه با اين خاكهاي تازه كه معامله
«* رسائل جلد 1 صفحه 55 *»
نكرده بود، و لكن معامله حقيقي مطلقا با خاكها نيست ميخواهد مخلوط شود و ميخواهد جدا شود و معامله با همان يك مثقالست و آن هميشه باقي است در هر حالي پس او مديونست و بس و آن يك مثقال مخلوط در اين عالم با چشم خاكي ديده نشود و اگر كسي چشم طلايي دارد آن طلا را مشاهده كند پس بسا طلاي احمر خالصي كه با رجن سياه گنديده مخلوط شده و بسا طلاي مغشوشي كه با خاك سفيد مخلوط شده كه نه اعتنايي به سياهي رجن است و نه به سفيدي خاك سفيد و تمام اعتنا به آن طلا است كه اگر خالص و بيغش است پسنديده است و اگر منافق و مغشوش و دورو است بد است.
باري، همه مقصود آن بود كه اثبات كنيم كه به غير از آنچه ديده ميشود كه روز به روز چيزي از آن بيرون ميرود و چيزي از خارج داخل ميشود هست و او كسي است كه از گذشتهها و آيندهها خبر ميشود اما اينها كه گاه همراهند و گاه مفارقت ميكنند اين جور چيزها از اهل اين عالمند و چون از اهل اين عالمند در وقت و مكان خود محبوس و محصورند و از وقتها و مكانهاي گذشته و آينده معقول نيست كه خبردار شوند چنان كه مثلها عرض كردم در اين خصوص كه با چشم ديدي كه چنين بود. پس بدان كه هركس غير از اين گويد و گمان كند كه شخص مكلف خاكها است جاهل است و از حقيقت امر غافلست اگرچه خاكهاي رنگ رنگ بر روي او ريخته شده باشد و بر سر و كمر او از سفيداب نقش كرده باشند و ميان آن دو از سرخ و سفيد و سبز و زرد باشد يا تمام او را به خم سفيداب فرو برده باشند پس فريب اين جور مردم را مخوريد كه آن قدر جاهل و غافلند كه خودشان را گم كرده و خود را چيزي ديگر گمان كردهاند مانند آن احمقي كه به آسيايي وارد شد در وقت خوابيدن به آسيابان سفارش كرد كه صبح زود مرا بيدار كن كه من از پي شغل بسيار مهمي بايد بروم
«* رسائل جلد 1 صفحه 56 *»
چون خوابيد گرد آسيا سر و صورت او را فرا گرفت و آسيابان صبح زود او را بيدار كرد برخاست به تعجيل تمام روانه شد در بين راه دلاكي به او رسيد ديد كه گرد آسيا سر و صورت او را فرو گرفته خواست او را ملتفت كند كه گردها را پاك كند آينهاي به دست او داد و نگاه كرد و خود را سفيد ديد زبان به فحش و ناسزا گفتن به آسيابان گشود كه خانهخراب را گفتم مرا صبح زود بيدار كن كه هزار شغل دارم و بايد بروم خانهخراب خودش را بيدار كرده! پس آن احمق برگشت به نزد آسيابان و گفت اي فلان فلان شده من آن همه سفارش كردم كه صبح زود مرا بيدار كن كه هزار كار دارم تو خود را بيدار كردي و مرا بيكار كردي و كارهاي من بر زمين ماند! آسيابان حماقت او را يافت، قدري آب به صورت او ريخت و آينه به دست او داد و خود را از دست آن احمق خلاص كرد! پس اينست حال جماعتي كه اعراض اين دنياي فاني را خود انگاشتهاند و تعجب آنكه اگر عاقلي به آب دليل و برهان بخواهد آن گردها را بشويد داد ميكنند كه اين شخص از اجماع ما خارج شده و بسا آنكه بحثكنندهاي كه با سركار آمر صحبت داشته چنين اشخاص احمق را ديده و چيزي از ايشان شنيده و چون مردي زيرك بوده فهميده كه اين حرفها نامربوط است و چون آن احمقان را منسوب به ديني دانسته چنين گمان كرده كه متدينين هم همين اعراض دنياي فاني را كه مانند گرد آسيا است ميگويند انسان است پس انكار ايشان كرده.
بالجملة آنكه بر شخص عاقل پوشيده نباشد كه آنچه در اين دنيا است و فاسد و فاني ميشود سبب فساد و فناي آن يا حرارت يا برودت يا رطوبت يا يبوست اين عالم است كه منفرداً يا مركباً بر مولودي از مواليد اين عالم زياد و كم شود به سبي از اسباب زميني يا آسماني يا تفرق و اتصالي حاصل شود به يكي از آلات و اسباب زميني يا آسماني آنگاه آن مولود
«* رسائل جلد 1 صفحه 57 *»
بر حال خود باقي نماند و از براي كسي كه بخواهد بداند كه عالمي ديگر هست غير از اين عالم و در آن عالم اشخاص چند هستند كه هريك خود را مييابند كه غير از اشخاص ديگرند چه آنها جسماني باشند يا روحاني يا نفساني يا عقلاني اگرچه از آنچه گذشت جسماني بودن آنها هم معلوم شد همين قدر كفايت ميكند كه فكر كند كه يقيناً در اين انسان چيزي هست غير از اين بدن ظاهري كه بسياري از چيزها را ميداند اگرچه اين بدن غافل باشد و اهل هر لغتي اقلا لغات خود را ميدانند اگرچه اين بدن ظاهري ايشان در وقت گفتن حرفي از ساير حرفها غافلست و خورده خورده سخن ميگويد و متذكر ساير كلمات به تدريج ميشود مثل آنكه تو سوره يس را مثلا حفظ داشته باشي پس بعد از حفظ كردن هميشه دانايي به سوره يس اگرچه در وقت اشتغال به ساير امور اين بدن غافل باشد از سوره يس پس حالا فكر كن كه آيا آنكه دانا است غير اين بدن ظاهري نيست و بسا آنكه اين بدن هم اگر بخواهد به آنچه او دانا است دانا شود نتواند چنان كه در حال نسيان نميتواند و اگر مثلا دارچيني خورد و رطوبات مانع از دماغ او رفع شد پس به خاطرش آمد آنچه را كه فراموش كرده بود و حال آنكه اگر او نميدانست و خود او فراموش كرده بود معقول نبود كه به خوردن دارچيني چيزي بر اين بدن القا شود كه خود او دانا نباشد. آيا نميبيني كه به خوردن دارچيني مجهولي معلوم نگردد چرا كه خود او جاهل است و جاهل نميتواند دانايي را القا كند به خلاف آنكه او دانا باشد و لكن در دماغ بخار يا رطوبت زيادي باشد كه مانع باشد از القا كردن پس چون دارچيني رفع آن رطوبت كرد و مانع رفع شد او القا ميكند دانايي را به اين بدن ظاهري.
پس اگر فكر كردي و يافتي كه غير از اين بدن ظاهري چيزي هست كه به واسطه آن چيز اين بدن ميتواند در كارهاي خود مشغول باشد به طور
«* رسائل جلد 1 صفحه 58 *»
استقامت پس فكر كن كه آن چيز مثل اين بدن در زير آسمان و بر روي زمين است و ديوارهاي اين دنيا بر دور او كشيده شده و اگر هوا گرم شد گرمي هوا به آن اثر ميكند و او گرم ميشود و اگر اين سرد شد او هم سرد ميشود و اگر اين بدن تر شد او هم تر ميشود و اگر اين بدن خشك شد او هم خشك ميشود و اگر اين بدن بريده شد آيا او هم بريده ميشود و اگر عضوي از اعضاي اين بدن جدا شد عضو او هم از او جدا ميشود و اگر عضوي از او جدا ميشد بايستي خبر از آن نداشته باشد چنان كه اگر عضوي از اين بدن جدا شد اين بدن از آن خبردار نيست اگر آن را بسوزانند بدن سوخته نشود و اگر بگندد به بدن دخلي ندارد و اگر بدن را بسوزانند آن عضو سوخته نشود و اگر بدن بگندد به آن دخلي ندارد.
پس اگر فكر كني خواهي يافت كه او در زير اين آسمان نيست و بر روي اين زمين مسكن ندارد و اگر چنين است از اجزاي اين عالم ساخته نشده و چون از بسايط اين عالم نيست از عالمي ديگر است و به آتش اين عالم او نسوزد و به آب اين عالم او غرق نشود و به هواي اين عالم او متعفن نشود و به خاك اين عالم او منجمد نشود و با شمشير اين عالم او بريده نشود پس اگر فكر كردي خواهي يافت كه به خرابي بدن ظاهري اين دنيا او خراب نشود بلكه اگر كل اين عالم را خراب كنند و مانند طي سجل درهم پيچند به او ضرري و نفعي نخواهد داشت چرا كه از عالم ديگر ساخته شده كه دخلي به اين عالم ندارد مثل آنكه اگر شهري را خراب كنند ضرري به كسي كه در آن شهر مسكن ندارد نخواهد رسيد پس وطن او را اگر فكر بكني الان هم خواهي يافت كه عالمي ديگر است و اين دنياي فاني وطن او نيست مگر آنكه شخص غافل باشد مانند آن گردآلود كه حكايت آن گذشت پس چنين گمان كند كه در اين عالم مسكن او است و از وطن اصلي فراموش كند و چون جواب از بحث جماعتي است كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 59 *»
مطلقاً به عالمي ديگر قائل نيستند و متدين به هيچ ديني نيستند و به رسول و كتابي معتقد نيستند آيه و حديث و اقوال انبياي سلف جواب از بحث ايشان را نميداد از اين جهت به عقل خالص جواب داده شد تا عقلا بدانند كه عالمي ديگر هست و انسان از اهل آن عالم است و اين دنيا دايم در زوالست و موجود اين عالم هميشه در يك وقتي و مكاني محبوس و محصور است و از زمانهاي گذشته و آينده و از ساير مكانها خبردار نيست پس آن كسي كه در زماني و مكاني محبوس و محصور نيست و از زمانهاي گذشته و آينده خبردار است و در زير اين آسمان و بر روي اين زمين نيست مردم عالمي ديگر است فكر بكن كه هر چيزي كه از اجزاي اين عالم است ميتوان مثلا او را در صندوقي حبس كرد و صندوق را قفل كرد كه نتواند بيرون آيد حال فكر كن كه آيا ميتوان عقل و شعور تو را در صندوقي حبس كنند كه نتواند بيرون آيد حال آن صندوق را بسيار بزرگ فرض كن به قدر اين دنيا و بدان كه عقل و شعور تو در زير اين آسمان نيست و بر روي اين زمين ساكن نيست پس اگر چنين است گو اين آسمان و زمين نباشد عقل و شعور تو چرا عيب كند و اگر از خرابي آسمان و زمين باك ندارد از خرابي چيزهايي كه در ميان آسمان و زمين است باك نخواهد داشت و بيش از اين در اين بحث موجب ملال حال عقلاي هوشمند نميشوم و ايشان را كمتر از اينها هم كفايت ميكند و اما اهل عادات و غفلات و جحود و الحادات را خداي قهار چاره كند ذرني و من خلقت وحيداً.
فرمودهاند: و اين اشخاص كه آمدهاند و ادعاي نبوت كردهاند العياذ باللّه مردماني بودهاند طالب رياست و نتوانستند سلطنت بكنند اين ادعا را كردهاند.
عرض ميشود: يكي ديگر از بحثهايي كه به سركار عظمتمدار كردهاند اين بود كه شنيدي و اين بحث متفرع بر بحث اولست كه اگر مولود
«* رسائل جلد 1 صفحه 60 *»
انساني مثل ساير مواليد اين عالم باشد و معدوم شدن آنها و فاني شدن آنها و مخلوط شدن آنها به اصول خودشان ظاهر و هويداست پس كساني كه از عالمي ديگر خبر دادهاند و قواعد و رسومي در ميان مردم قرار دادهاند از براي رسيدن به فيوضات آن عالم و ايمن شدن از آلام آن عالم بيپا و بيجا است و چون طالب رياست بودند و اسباب سلطنت را نداشتند به اين تدبير خواستند كه به مقصود خود برسند و الحمد للّه از آنچه در عنوان سابق گذشت اين قدر معلوم شد كه عالمي ديگر غير از اين عالم هست و از براي آن عالم اهلي است كه در زير اين آسمان و بر روي اين زمين منزل ندارند و اعاده سخن را نبايد كرد اما اينكه آيا در ميان خلق نبيي ضرور است يا نه به طور عموم محل سخن است.
پس جماعتي از خلق كه آنها را براهمه ميگويند و جماعت ديگر كه باحثين با سركار جلالتمدار شريك ايشانند گمان كردهاند كه خداوند عالم، عالم و اهل عالم را از عرصه عدم از راه جود و كرم به فضاي وجود آورده و اوست غني بينياز از طاعت خلق و ايمن است از مخالفت ايشان و ايشان هرچه بكنند نميتوانند به او نفعي برسانند چنان كه نميتوانند به او ضرري برسانند. پس چون محتاج به ايشان نيست نه در جلب نفع و نه در رفع ضرر معني ندارد كه از ايشان بخواهد بعضي كارها را از براي او بكنند و بعضي از كارها را از براي او ترك كنند بلكه آنچه را كه خواسته و مقدر فرموده و ايشان را قادر كرده ميتوانند بكنند و آنچه را كه نخواسته و مقدر نفرموده و ايشان را قادر بر آن نكرده نميتوانند بكنند پس آنچه ميكنند او خواسته و آنچه نميكنند او نخواسته پس ضرور نيست كه رسولي بيايد و بگويد چه بكنيد و چه مكنيد نعمتها آفريده و خلائق را از براي صرف آنها آفريده و هرطور ميخواهند بخورند و هرچه را ميخواهند بخورند و بياشامند و هر طوري را و چيزي را كه اختيار كردند مخالفت او نشده و همه موافق خواهش او است و از اين قبيل
«* رسائل جلد 1 صفحه 61 *»
استدلالها دارند بر رد انبياء و تابعان ايشان:.
و اين جور استدلال از براي كساني كه از روي عادت و غفلت@طبيعت خل@ ديني را نخواهند اختيار كنند محل اضطراب و تزلزلست چرا كه در دين انبياء: و در زبان تابعان ايشان هم اين جور سخنان جاريست بلكه اين جور سخنان به حد ضرورت جميع اديان آسماني در ميان اهل آن اديان رسيده كه هركس در ميان ايشان انكار كند از اديان آسماني بيرون رود. بلي، سخني كه اهل اديان آسماني دارند اينست كه انكار لزوم وجود انبياء: نتيجه اينجور سخنان نيست و لكن اصل اين سخنان جزء دين ما است پس البته كسي كه در غفلت و از اهل عادت نباشد در اول امر مضطرب ميشود و اين اضطراب دليل فهم او است پس اگر از روي فهم طلب كرد به مطلب خواهد رسيد و اگر اعتنايي نكرد البته از او مؤاخذه خواهند كرد بر فرض صدق ادعاي لزوم وجود انبياء: و اگر اهل عادت و غفلت از اين جور سخنان مضطرب نشوند دليل دينداري ايشان نيست بلكه دليل حماقت ايشان است چنان كه الاغهاي عالم هم از اين جور سخنان مضطرب نميشوند و به هر سمتي كه ايشان را ميبرند ميروند اگر به حسب اتفاق روزگار در ديار مسلمين زاد و ولد كردند باركش مسلميناند و اگر در ديار عامه تولد كردند باركش ايشانند و اگر در ميان نصاري به وجود آمدند باركش ايشان و اگر در ميان يهود به عمل آمدند باركش ايشان و اگر در ميان مجوس اتفاق افتادند باركش ايشان و اگر در ميان بتپرستان متولد شدند باركش ايشان و اگر در ميان دهريان به عمل آمدند باركش ايشان خواهند بود. و واللّه اگر عاقل در كار و بار اين خلق منكوس منحوس مأيوس نظر كند خواهد يافت كه همگي را دين و آئين به غير عادتي و طبيعتي نيست و اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح و اگر ديدي كه وحشتي از غير طريقه خود دارند يا انسي به طريقه خود دارند و در طريقه خود
«* رسائل جلد 1 صفحه 62 *»
اضطرابي ندارند و در غير طريقه خود اضطرابي و وحشتي دارند واللّه از روي شعور نيست الاغهاي عالم هم انس به طويله خود دارند و از طويله ديگر وحشت دارند و داخل آن طويله نميشوند و انس به صاحب خود دارند و از غير او در وحشتند و كرّه خود را دوست ميدارند و آن را حفظ ميكنند و از كرههاي ساير مادهخران در وحشتند و آنها را از خود و كره خود دور ميكنند به لگد و دندان و با همجنسان خودشان انس دارند و از سباع گريزانند و اگر كسي در كار اين مردم فكر كند خواهد يافت كه جميع كارهاشان از روي عادت و طبيعت است مانند حيوانات بدون تفاوت مگر آنكه حيوانات را به جز شعور طبيعي شعوري نبوده و به آن شعوري كه دارند جاري ميشوند و از براي اين دوپاها شعوري غير از آن شعور طبيعي هم هست و از آن شعور اعراض كرده و به شعور طبيعي اكتفا نموده و همان طبيعت و عادت خود را خداي خود و رسول و امام خود ميدانند و مطيع و منقاد آنها شدهاند كه تا ممكنشان بشود فرمانبرداري آن را از جان و دل ميكنند و اگر ممكنشان نشد و مقصود طبيعتشان به عمل نيامد در غم و اندوه به سر ميبرند كه چرا خواهش طبع به عمل نيامده پس حالت ايشان بدتر است از حالت حيوانات و ايشان از آنها گمراهترند.
ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون.
پس اگر كسي از درجه اين خلق منكوس في الجمله بالا آمد خواهد فهميد كه جميع كارهاي ايشان همان كارهاي حيوانيست نه كاري ديگر پس در چشم و گوش و بيني و ذوق و لمس كه تفاوتي نخواهد يافت ابداً و اگر تفاوتي يافت از طرف حيوانات آنها را اقوي خواهد يافت آن قدر كه چشم و گوش وحوش و سباع تند است كه بسا در تاريكي تميز ميدهند كه از دور چه پيدا است و صداي آن را از دور تميز ميدهند كه در قوه اين دو پاها نيست كجا شامه اين دو پاها به قدر شامه مورچه است و كجا مثل
«* رسائل جلد 1 صفحه 63 *»
شامه ساير سباع است و اگر ايشان را اكلي و شربي است كه حيوانات در اين امر بهتر ميخورند و ميآشامند و به اندازه اكل و شرب ميكنند و هرگز ثقل نميكنند و ناخوش نميشوند اگرچه آب و علف بسيار باشد الاّ به ندرت و اين دو پاها در اغلب اوقات بياندازه ميخورند كه لابد ميشوند كه بعد از خوردن محللات به كار برند كه غذاشان به تحليل رود و آنها اگر ارخاء عنان باشند نميخورند مگر چيز مناسب مزاجشان را پس گرمي كه مناسبشان نيست نميخورند كه محتاج به سردي شوند و سردي كه مناسب مزاجشان نيست نميخورند كه محتاج به گرمي شوند و زهر نميخورند كه محتاج به پازهر شوند مگر به ندرت كه ارخاء عنان نباشند و اين دو پاها نعوذ باللّه كه ارخاء عنان شوند و بتوانند به دست آورند آن قدر ميخورند كه از بيني ايشان بيرون آيد و اگر قدري اين همه غذا مكث كرد حرص مانع از صبر كردنست پس بايد يا از سوراخ بالا قي كنند كه دوباره جا كنند! يا از سوراخ پايين شياف و امالهجات استعمال كنند و زيراب را بكشند و آن گنداب را خالي كنند كه دوباره پر كنند! يا بايد چايي و دارچيني و حبوب و معاجين و اقراص و سفوفات زهرمار كنند كه زودتر اين غذاهاي طيب طاهر را بگندانند و بدبو و نجس كنند و بيرون كنند كه دوباره پر كنند! پس شب و روز اينست كار ايشان كه هزار مرتبه از حيوانات بدخوراكترند و اگر به گرمي رسيدند ميخورند و اگر گرمي اذيت كرد سردي ميخورند و باز اگر سردي زياد شد گرمي به كار ميبرند و اگر به تري رسيدند ميخورند و اگر اذيت كرد خشكي ميخورند و اگر خشكي اذيت كرد باز تري ميخورند و شب و روز در اين كارند و گاهگاهي اگر اين خيك پُر شد از گُه به ياد آنكه خالي ميشود و خالي ميكنيم و باز پر ميكنيم عيشها و عشرتها ميكنند صبح به انتظار كه شب چه داريم و شب به انتظار كه صبح چه داريم!
«* رسائل جلد 1 صفحه 64 *»
پس اينست آئين اغلب اين خلق منكوس و تعجب آنكه هر قدر در اين امور دقت بيشتر كنند و بدشكمتر باشند و هرزهخورتر باشند آنها اصحاب سليقهاند و داخل عقلاي عالمند و اگر يك بيچارهاي در بند شكم نباشد سليقه ندارد و فهم ندارد واللّه كه شخص عاقل اگرچه دين هم نداشته باشد در كار اين خلق منكوس حيران ميشود و ايشان را در حماقت بدتر از حيوانات ميبيند و ميداند كه كار آنها به اندازه است نسبت به كار اينها اگر اينها جماع بياندازه ميكنند آنها به اندازه ميكنند و اگر مادهخر حامله شد نر خر آن را اذيت نميكند و اگر اين دو پاها تولد ميكنند كه آنها هم ميكنند و اگر ايشان طفل خود را دوست ميدارند و حفظ ميكنند و آب و نان و غذا ميدهند كه آنها هم اطفال خود را دوست ميدارند و حفظ ميكنند به طوري كه جان خود را در معرض تلف درميآورند، ضعيفترين حيوانات مثل مرغ خانگي ببين در حفظ جوجهگان خود خود را به دهن شير ميدهد و نميگريزد و ساير طيور چطور آب و دان از براي جوجه خود ميبرند و اگر ايشان اطفال خود را از شير ميگيرند اينها هم در وقتي كه اطفال خود را مستغني از خود يافتند آنها را از خود ميرانند و دور ميكنند كه بروند از براي خود، خودشان چرا كنند و اگر ايشان جفت ميشوند چقدر از حيوانات كه مخلي به طبع خود هستند جفت ميگيرند و اگر ايشان اكتفا به جفت خود ميكنند آنها هم اكتفا ميكنند و اگر در ميان اينها بعضي قناعت به يك جفت نميكنند در ميان آنها هم يافت ميشود كه اكتفا به يك جفت نكند و اگر در ميان اينها غيوري به هم رسد كه غيرت عيال دارد در ميان آنها هم يافت ميشود مانند خروس و اگر در ميان اينها عفايف هستند كه به غير زوج خود به كسي ديگر دست نميدهند در ميان آنها هم اغلب آنها كه جفت ميگيرند مادهگان آنها عفايفند و تمكين از غير جفت خود نميكنند و اگر در ميان اينها فواحش است كه به يك و دو و ده
«* رسائل جلد 1 صفحه 65 *»
و صد اكتفا نميكنند در ميان آنها هم فواحش هست كه چنين است مانند مادهخر و ماديان و اگر اينها با همطبعان مأنوس ميشوند و با مخالف طبع خود در وحشتند در ميان آنها هم چنين است كه با همطبع و همجنس خود مأنوساند و از غير جنس خود وحشت دارند و اگر اينها به ياري يكديگر دفع دشمن از خود ميكنند در ميان آنها هم چنين است كه اجتماع ميكنند بر سر مرده و جيفه و كسي را كه گمان طمع در آن ميبرند دفع ميكنند و اگر در ميان آنها يافت ميشود كه هزار رأس از يك دشمن در امان نيست مانند گله گوسفند و يك گرگ در ميان اينها همچنين اشخاص هستند مانند قوافل بسيار كه مغلوب معدودي از دزدان و قاطعان طريق ميشوند و اگر در ميان اينها شجاعان است در ميان آنها هم هست مانند شير و اگر در ميان اينها جبانان است در ميان آنها هم هست مانند الاغ و اگر در ميان اينها صاحبان تدبير و حيله است در ميان آنها هم هست مانند روباه و خرس و اگر در ميان اينها بليد هست در ميان آنها هم هست مانند الاغ و اگر در ميان اينها ظالم و ستمكار هست در ميان آنها هم هست و اگر در ميان اينها مظلوم هست ميان آنها هم هست مانند گوسفندان و اگر در ميان اينها باوفا هست در ميان آنها هم هست و اگر در ميان اينها قانع هست در ميان آنها هم هست مانند سگ و اگر در ميان اينها حريص در جمع اموال هست در ميان آنها هم هست مانند مورچه و اگر در ميان اينها صناع هستند در ميان آنها هم هست مانند عنكبوت و زنبور و اگر در ميان اينها سخي هست در ميان آنها هم هست مانند خروس و اگر در ميان اينها بخيل هست در ميان آنها هم هست مانند عنكبوت و اگر در ميان اينها سلطان و رعيت هست در ميان آنها هم هست مانند زنبور عسل و اگر در ميان اينها نجبا هستند در ميان آنها هم هست مانند اسب عربي و اگر در ميان اينها اراذل و اوباش و سفله هستند در ميان آنها هم هست مانند شادي و خرس
«* رسائل جلد 1 صفحه 66 *»
و اگر در ميان اينها نظيفان هستند كه دايم مشغول نظافتند در ميان آنها هم هست مانند گربه و اگر در ميان اينها كثيفان هستند در ميان آنها هم هست مانند خوك و اگر در ميان اينها سفيد و سياه و پرمو و كممو هست در ميان آنها هم هست و اگر در ميان اينها منافقان هست در ميان آنها هم هست مانند مار و اگر در ميان اينها دموي و بلغمي و صفراوي و سوداوي هستند در ميان آنها هم هست.
و هكذا اگر شخص عاقل فكر كند خواهد يافت كه اغلب اغلب اغلب اين خلق منكوس تابعان هوا و هوس خود هستند و تابعان عادات و قواعد و طبيعتها هستند مانند ساير حيوانات بلكه بدتر پس نه اعتنايي به خوبشانست و نه اعتنايي به بدشان اگر دولت حق به طوري كه شايد و بايد ظاهر شود معلوم گردد كه تمام اين خلق منكوس و كار و بارشان مانند اهل قمارخانهاند كه در توي قمارخانه حقي هست و باطلي هست و حاكمي و بزرگي هست و دادخواهي است و ظالمي است و مظلومي و شاهدي است كه هركس برده حق از او است و هركس باخته حق بر گردن او است و هركس دغل ميكند ظالم است و هركس فريب ميخورد مظلوم است و هركس ميگريزد نالوطي است و مردود است و هركس پايدار است لوطي است و از شدت پايداري سرحلقه و بزرگ و امين و فرمانفراي قمارخانه و حاكم ساير اهل قمار است كه حكم او جاري و امر او متبع است و همه مقامرين صادر از امر و نهي و حكم اويند و لكن خدا كند كه صاحب امر حقيقي صلوات اللّه عليه ظاهر شود و لعن كند تابع و متبوع را و اصل قمارخانه را خراب كند و حق و باطلشان را باطل كند و چقدر از مساجد معموره به عبادات كه ماكان صلوتهم عند البيت الاّ مكاء و تصدية را ويران كند و چقدر از قماربازان بزرگ را از پا درآورد:
اي امير منتظر اي دست حق | وي ز تو ايجاد بعد و ماسبق |
«* رسائل جلد 1 صفحه 67 *»
اي ز تو اين عرش گردان را مدار | وي ز تو اين فرش خاكي را قرار | |
ذوالفقار خود برآور از نيام | نيست گردان از جهان مشتي لئام | |
دين پاكت را به رأي آراستند | گاه افزودند و گاهي كاستند | |
آنچه محرومند از آن باشد حرام | آنچه دست آيد حلال لا كلام | |
پس: برافكن پرده تا معلوم گردد | كه ياران ديگري را ميپرستند |
بالجملة، اين جور سخنان از براي همين بود كه راه فكري در كار و بار و گفتار و كردار اين خلق به دست آيد و اعتنا از گفتار و كردار ايشان از كم و زيادشان بريده شود كه ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون را به رأي العين ببيني و چون در اين اوان محنتاقتران طغيان اهل طغيان، طغيان كرده بود درد دل خود را با صفحه كاغذ كردم كه اگر ياري نكند اذيت هم نميكند چرا كه اظهار درد دل قدري تسلي ميبخشد.
پس رجوع كنيم به جواب شبهه با دليل و برهان و برهان، شاهد صدق هر مدعي است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين و اين همه عرضهايي كه عرضه شد از براي همين بود كه شخص عاقل هرگز نبايد تابع عادات و غفلات و الحادات و رفتار و گفتار ايشان شود اگرچه بسيار باشند و بايد تابع دليل و برهان باشد اگرچه در ميان اهل عادت و غفلت و مرض متروك باشد.
پس عرض ميشود كه جميع كساني كه از اهل حق نيستند سبب گمراهي ايشان آنست كه خدا را نشناختهاند و از جمله آنها اين جماعتي هستند كه قول ايشان را فرمايش فرمودند پس اين جماعت چنين گمان كردهاند خدا را مانند شخصي فرد و تنها و صاحب قدرت و قوت و همچنين گمان كردهاند كه آن شخص نميخورد و نميآشامد و به هوايي محتاج نيست و لباسي هم نميخواهد و از اين قبيل كه به قول مطلق او هيچ محتاج به هيچكس و هيچچيز نيست. پس گمان ميكنند كه اين شخص قادر بر هر چيز
«* رسائل جلد 1 صفحه 68 *»
شروع كرد به خلق كردن خلق مانند شخص فاخور و ساخت خلق خود را مانند فخارهاي بسيار و آيا با دست خود اينها را ساخت يا با پا يا با قول و زبان اينها را هم فكر نميكنند و بسا آنكه چون شنيدهاند از بعضي اهل حق كه او دست و پا و زبان ندارد بگويند حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود خلق را خلق فرمود و تعقل قدرت كامله را هم نميكنند و اگر بكنند مانند شخصي صاحب قوت و قدرت او را گمان كردهاند نهايت آنكه اين اشخاص معروفه صد من بار ميتوانند برداشت و صد جور صنعت مثلا ميتوانند بكنند اما آن شخص بر هرچه هست قادر بوده و آنها را ساخته و همه را ميتواند بردارد و هيچ تعقل نميكنند كه چنين شخصي كه خيالش كردند محدود است و او در طرفي است و خلق در طرفي ديگر و او اقلا دو حالت دارد يك حالت تنهايي كه هنوز خلقي نيافريده بود و يك حالت با خلق كه خلق را آفريده و چنين شخصي در فضايي است و عمري بر او گذشت كه خلق را در آن عمر نيافريده بود و عمري ديگر بر حال او ميگذرد كه خلق با او هستند و حالت اول او تغيير كرد كه حالت خلق كردن نبود و حالت خلق كردن در او پيدا شد كه خلق را خلق كرد و چنين شخصي آيا متغير هست يا نيست آيا در فضايي هست يا نيست آيا دو عمر و دو وقت بر او گذشته يا نه و آيا محدود است و اطراف او دور او را گرفته يا نه و اگر نعوذ باللّه چنين است پس چرا خلق را محدود و صاحب مكان و متغير ميگويند و او را چنين نبايد گفت آنچه را كه در خلق تصور كردند كه در او هم تصور كردند نهايت آنكه اينها فاني ميشوند و او عمر درازي دارد كه فاني نميشود و همين تفاوت داشتن يك حد بزرگي است چنان كه شخصي در نهايت قوت باشد و شخصي ديگر در نهايت ضعف باشد پس شخص قوي به قوت خود ممتاز شده از شخص ضعيف و شخص ضعيف به ضعف خود ممتاز شده از شخص قوي پس هردو ممتازند از ديگري و هر دو محدودند يكي به حد
«* رسائل جلد 1 صفحه 69 *»
قوت و يكي به حد ضعف و ضعف ضعيف را قوي ندارد و قوت قوي را ضعيف ندارد و آيا در چنين حالي معقولست كه يكي از اين دو را محدود بنامند و ديگري را غير محدود بنامند و حال آنكه همين محدود بودن يكي و غير محدود بودن ديگري هردو را محدود كرده چرا كه آن يكي داراي آنچه اين يك دارد نيست و آن يك داراي آنچه او دارد نيست پس هردو محدود شدند.
بالجمله، چون خدا را به اينطورها گمان ميكنند چنين نتيجه ميگيرند كه رسول از براي چه بفرستد و چه منفعتي از براي او دارد كه اين كار را بكند و چه مضرتي به او ميرسد اگر نكند پس گمان كردهاند كه آن كساني كه ادعاي رسالت از جانب او كردهاند از روي غرضهاي خودشان بوده كه نتوانستهاند به طور قهر و غلبه رياست كنند به اينطورها مردمان سفيهي چند را فريب دادهاند و حال آنكه خودشان سفيهانند و نميدانند كه سفيهند. پس لابد به طور اختصار به طوري كه عاقل هوشيار بتواند بهرهمند شود بايد قدري خدا را به طوري كه خود، خود را وصف كرده وصف كنم و رضا و غضب او را به طوري كه او راضي است شرح كنم و مقصود از گرفتار شدن به غضب خدا را و متنعم شدن به نعمت او را بيان نمايم تا بيابي ان شاء اللّه كه رسول بايد باشد در ميان خلق و معني رسول را هم بايد بگويم و طور آمدن او را هم بيان كنم به طوري كه اگر كسي گرفتار عادت و طبيعت و غفلت و مرضهاي نفساني نباشد و پا بر روي عقل خود كه حجت باطني خدا است نگذارد بفهمد كه نبوت عامه و خاصه يعني چه و آن امريست كه در ميان خلق بوده و هست و حق است.
پس عرض ميكنم كه بيا و فكر كن كه موجد و مكون چيزي چطور بايد باشد آيا بايد موافق اثر خود باشد يا مخالف آن يا منزه و مبري از موافقت و مخالفت بايد باشد پس در جايي كه چشمت ميبيند و فهمت ميتواند بفهمد فكر بكن و درجه به درجه از روي بصيرت بدون غفلت امر را بالا ببر
«* رسائل جلد 1 صفحه 70 *»
تا به مطلوب برسي و بر منست كه به دقت تمام به بيان آسان مقصود را عرضه دارم و چيزي از بيان را فروگذاشت نكنم و بر تو است كه دل بدهي و كسالت نكني و مسامحه ننمايي و اغماض نكني تا بيابي كه چه ميگويم. پس فكر كن كه آيا معقولست كه چيزي كه محدود باشد به حدي معين و متصف باشد به صفتي خاص بتواند اثري كند مخالف حد خود و مخالف صفت خود مثل آنكه آتش جسمي است گرم و خشك و جسم آن محصور و محدود شده به گرمي و خشكي آيا ميتواند كه سردي و تري را به چيزي القا كند و اگر فكر كني خواهي يافت كه آتش سردي و تري ندارد پس چيزي را كه ندارد معقول نيست كه انعام كند مثل شخص فقيري كه هيچ ندارد آيا معقولست كه مالهاي نداشته را به كسي انعام كند:
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
پس از روي شعور فكر كن كه آيا اين حرف محل تأملست كه كسي كه پولي ندارد نتواند پول به كسي دهد و هر صاحب حد معيني حد خود را دارد و حد غير خود را ندارد پس هرچه را دارد ميتواند بدهد و آنچه را كه ندارد نتواند داد پس از اين قاعده كليه محكمه بديهيه به آساني خواهيد فهميد كه اثر آتش از آب سر نزند و آب كار آتش نكند و هوا كار آن دو را نكند و آن دو كار هوا را نكنند و اين سه كار خاك را و خاك كار اين سه را نكند و آن دو كار هوا را نكنند و اين سه كار خاك را و خاك كار اين سه را نكند و همچنين عناصر غليظه كار افلاك لطيفه را و افلاك لطيفه كار عناصر غليظه را معقول نيست بكنند چرا كه همه آنها محدود به حد خود هستند و به همان حدود خود از يكديگر جدا و ممتاز شدهاند و حدود غير آنها در آنها نيست پس چيزي را كه خود دارا نيستند نتوانند انعام كنند پس هريك مشغول به كار خود هستند كه دارند و از كار ديگران ناتوانند پس از اين قاعده بديهيه خواهي يافت كه چيزي كه كارهاي مختلف متضاد متناقض بلكه كارهاي بسيار كه متشابه و متماثل و متجانس باشند از او
«* رسائل جلد 1 صفحه 71 *»
صادر شود بايد لامحاله از حدود و صفات آن چيزها بيرون باشد و از آلايش به آن صفات و خصال منزه و مبري و مقدس باشد تا بتواند همه اين كارها را و تأثيرهاي متعدده بسيار را بكند پس صاحب جمله كارهاي محدوده و تأثيرهاي متعدده بايد نسبت به آنها بينهايت باشد و چون بينهايت شد در عرصه محدودات و متعددات قريني يا مثيلي يا عديلي و نظيري يا موافقي يا مخالفي يا ضدي يا ندي يا غير اينها از براي او نخواهد بود پس از اين جهت او يكست و اينها بسيار و او فرد است و اينها بيشمار و هيچيك از اينها با او نه مخالفت دارند و نه موافقت و نه دوست اويند و نه دشمن. جميع مخالفتها در ميان خود ايشانست چنان كه جميع موافقتها و دوستيها و دشمنيها در ميان خودشانست و لابد بايد اين معني را به طور وضوح بيان كنم تا آنكه خود در اين باب استاد كامل شوي و به حرف اين و آن مغرور نشوي بلكه جواب از هر باطلي را در اين مسئله بتواني بدهي و مخالف خود را يا جاهلي احمق يا جاحدي معاند حق ببيني.
پس فكر كن در جميع تأثيرها و كارهايي كه در اين عالم است و ببين كه جميع آنها جسماني است و از جسم صادر ميشود و جسم آن جوهريست كه صاحب طول و عرض و عمق است به بيان ظاهري پس اگر آتش گرم كرد چيزي را جسم صاحب طول و عرض و عمق گرم كرده آن چيز را و اگر آب تر كرد چيزي را جسم صاحب طول و عرض و عمق تر كرده آن چيز را و اگر خاك سرد كرد چيزي را باز جسمي سرد كرده و اگر آفتاب روشن كرد عالم را و تربيت كرد جمادات و نباتات و حيوانات را جسم صاحب طول و عرض و عمق روشن كرده عالم را و تربيت كرده مواليد را و همچنين جميع تأثيرها كه در اين عالم است اگر فكر كني خواهي يافت كه جميع آنها از جسم صاحب طول و عرض و عمق صادر شده پس فكر كن كه حال كه جميع تأثيرها در اين عالم از جسم صادر شده آيا جسم نورانيست و آفتابست و اگر فكر كردي خواهي يافت كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 72 *»
اگر نوراني بود بايستي كه جوهر ظلماني جسم نباشد چنان كه جوهر نوراني كه آفتابست زمين ظلماني نيست و زمين ظلماني آفتاب نيست و فكر كن كه با اينكه همه تأثيرها از جسم است آيا جسم در ذات خود گرم و خشكست مانند آتش يا گرم و تر است مانند هوا يا سرد و تر است مانند آب يا سرد و خشكست مانند خاك پس اگر فكر كني خواهي يافت كه اگر ذات او گرم و خشك بود آتش بود و ضد آب بود چنان كه آتش ضد آبست و اگر ذات او و اصل خود او گرم و تر بود هوا بود و ضد خاك بود چنان كه هوا ضد خاكست و اگر اصل ذات او لطيف بود آسمان بود و غير زمين بود چنان كه آسمان غير زمين است و همچنين اگر در هر چيزي كه در اين عالم است فكر كني خواهي يافت كه اصل ذات جسم نبايد چنين باشد پس اصل ذات او بايد نه لطيف باشد كه آسمان باشد و نه كثيف باشد كه زمين باشد و نه گرم و خشك باشد كه آتش باشد و نه گرم و تر باشد كه هوا باشد و نه سرد و تر باشد كه آب باشد و نه سرد و خشك باشد كه خاك باشد پس جسم در اصل ذات خود نه بالا است نه پايين و نه شرقي است و نه غربي و نه جنوبي است و نه شمالي و نه نوراني است و نه ظلماني و نه گرم است و نه تر و نه سرد است و نه خشك پس اصل ذات او در سمتي از سمتها نيست و او را مكاني مانند مكان آسمان و زمين نيست و وقتي مانند وقت آنها نيست پس فكر كن كه آيا اصل ذات جسم دوست كدام يك از اين جسمها است و دشمن كدام است و اگر فكر كني خواهي يافت كه دوستي معني ندارد مگر در ميان دو نفر و دو چيز كه هريك با ديگري مناسبتي از راهي از راهها داشته باشند و دشمني معني ندارد مگر در ميان دو نفر و دو چيز كه منافرتي در جهتي از جهات داشته باشند پس خواهي يافت كه قدري آتش با قدري ديگر دوستي دارد چرا كه هردو گرم و خشكند و آتش با آب دشمني دارد چرا كه منافرت تامه در ميان آنها هست كه يكي گرم و خشكست و
«* رسائل جلد 1 صفحه 73 *»
يكي سرد و تر و هوا با خاك دشمني دارد چرا كه يكي گرم و تر است و يكي سرد و خشك و آتش از جهتي با هوا دوست است و از جهتي دشمن پس از جهت گرمي كه در هردو هست مناسب يكديگرند و از جهت خشكي و تري منافرت دارند و همچنين آتش با خاك مناسبتي دارد به جهت خشكي هردو و منافرت دارند از جهت گرمي و سردي و همچنين آب و هوا مناسبتي دارند از جهت تري كه در هر دو هست و منافرت دارند از جهت گرمي و سردي.
پس اگر فكر كني خواهي يافت كه هيچ يك از اين اجسام را با اصل ذات جسم مناسبتي و منافرتي و قربي و بعدي و دوستي و دشمني و ساير نسبتها نيست پس اينها باهم و درهم و برهم و ازهم و از براي هم و بيهم و بيرون هم و بيرون از هم هستند اما اصل ذات جسم نه با اينها است نه بياينها است نه در اينها است نه بيرون از اينها است و نه از اينها است و نه اينها از اويند و نه اصل اينها است و نه اينها اصل اويند و نه فرع اينها است و نه اينها فرع اويند و نه جوهر اينهاست و نه اينها جوهر اويند و نه عرض اينها است و نه اينها عرض اويند و نه ذات اينها است و نه اينها ذات اويند و نه صفات اينها است و نه اينها صفات اويند و نه محل اينها است و نه اينها محل اويند و نه حال در اينها است و نه اينها حال در اويند و نه روح اينها است و نه اينها روح اويند و نه بدن اينها است و نه اينها بدن اويند و نه كل اينها است و نه اينها كل اويند و نه جزء و بعض اينها است و نه اينها بعض اويند و نه محلول اينها است و نه اينها محلول اويند و نه منجمد اينها است و نه اينها منجمد اويند و نه بالاي اينها است و نه اينها بالاي اويند و نه پايين اينها است و نه اينها پايين اويند و نه مشرقي اينها است و نه اينها مشرقي اويند و نه مغربي اينها است و نه اينها مغربي اويند و نه جنوبي اينها است و نه اينها جنوبي اويند و نه شمالي اينها است و نه اينها شمالي اويند و نه
«* رسائل جلد 1 صفحه 74 *»
نزديك اينها است و نه اينها نزديك اويند و نه دور از اينها است و نه اينها دور از اويند و نه خويش اينها است و نه اينها خويش اويند و نه بيگانه اينها است و نه اينها بيگانه اويند و نه كاركن اينها است و نه اينها كاركن اويند و نه بيكار اينها است و نه اينها بيكار اويند و نه مشغول به اينها است و نه اينها مشغول به اويند و نه معطل است از اينها و نه اينها معطل از اويند و نه شبيه به اينها است و نه اينها شبيه به اويند و نه بزرگ اينها است و نه اينها بزرگ اويند و نه كوچك اينها است و نه اينها كوچك اويند و نه پدر اينها است و نه اينها پدر اويند و نه مادر اينها است و نه اينها مادر اويند و نه فرزند اينها است و نه اينها فرزند اويند و نه مطيع اينها است و نه اينها مطيع اويند و نه ياغي از اينها است و نه اينها ياغي از اويند و نه ظالم اينها است و نه اينها ظالم اويند و نه فاضل بر اينها است و نه اينها فاضل بر اويند و نه مقصود اينها است و نه اينها مقصود اويند و نه قاصد اينها است و نه اينها قاصد اويند و نه معرض از اينها است و نه اينها معرض از اويند و نه متوجه به اينها است و نه اينها متوجه به اويند و نه مدبر از اينها است و نه اينها مدبر از اويند و نه مقبل به اينها است و نه اينها مقبل به اويند و نه نافع اينها است و نه اينها نافع اويند و نه ضار به اينها است و نه اينها ضار به اويند.
بالجمله، هيچ نسبتي در ميان اصل ذات او و اينها نيست به شرط آنكه چنان نفهمي كه منفصل از اينها است پس نه منفصل از اينها است و نه اينها منفصلند از او و نه متصل است به اينها و نه اينها متصلند به او و همچنين در ساير نسبتهايي كه در ميان اينها هست اصل ذات او بيرون از همه آن نسبتها است به شرط آنكه او را در بيرون و خارج از اينها گمان نكني پس نه او بيرون از اينها است و نه اينها بيرون از اويند و نه داخل اينها است و نه اينها داخل اويند و نه خارج از اينها است و نه اينها خارج از اويند و سبب همه آنچه ذكر شد و ذكر نشد اينست كه اصل ذات او از آلايش اصل و
«* رسائل جلد 1 صفحه 75 *»
فرع و جميع نسبتهاي اينها بيرونست و چون از صفات و حدود اينها بالاتر بوده بيحد شده نسبت به اينها و همه تأثيرها از او شده پس اگر فهميدي كه چه گفتم شكر كن خداي خود را و اگر نفهميدي سعي كن در فهم آن بلكه بفهمي.
پس چون او است بينهايت و بيحد نسبت به اين جسمهاي متعدده و در پشت اين جسمها نيست كه اگر در پشت اينها بود محدود و محصور به حصار پشت بود و بيحد و بينهايت نبود و مانند يكي از اينها بود و اگر مانند يكي از اينها بود بايستي همه كارها را و همه تأثيرها را نتواند بكند چنان كه واضح است كه يكي از اينها همه كارها و همه تأثيرها را نميتواند كرد پس چون بينهايتست اوست روشنكننده عالم به آفتاب و تربيتكننده جمادات و نباتات و حيوانات و ساير مواليد به آفتاب و آفتاب چنان كه گذشت مثل او نيست و ضد او نيست و وكيل او نيست و وزير او نيست و معين او نيست و او بيكار نيست كه آفتاب كاركن باشد پس او است تربيتكننده و روشنكننده عالم به آفتاب بدون شراكت و اعانت آفتاب بلكه جسم است روشنكننده و تربيتكننده و غير جسمي چنين كاري نكرده و همچنين او است گرمكننده به آتش و تركننده به آب و خشككننده به خاك پس نافع او است و ضار او است و آيا غير جسم در عالم جسم نافعي و ضاري هست فكر كن تا بيابي ان شاء اللّه تعالي پس تمام اين اجسام متعدده از محدب عرش تا تخوم زمين همگي ابواب فيوضات اويند اما هريكي مبدء فيض معيني هستند نه آنكه هريك مبدء جميع فيوضند پس آتش مبدء فيض حرارت و يبوست عنصريست و لكن مبدء فيض برودت و رطوبت نيست چنان كه آب مبدء فيض برودت و رطوبتست و مبدء حرارت و يبوست نيست و همچنين هوا مبدء حرارت و رطوبتست و خاك مبدء برودت و يبوست است و عرش مبدء حركتست و حركت جميع افلاك و عناصر از جانب او است كه اگر
«* رسائل جلد 1 صفحه 76 *»
او حركت نميكرد هيچ موجودي در اين عالم سر از اندرون اصل خود بيرون نميآورد و هيچ صورتي از اندرون ماده خود بيرون نميآمد.
قدري در اين معني فكر كن كه آيا معقولست كه چيزي بدون حركت از عدم به وجود آيد؟ اگر فاخوري نباشد آيا معقولست كه كوزهها و كاسهها سر از اندرون گل بيرون آورند و اگر حدادي نباشد معقولست كه شمشير و كارد و خنجر و ساير اسباب و سلاحي كه از آهن است سر از اندرون آهن بيرون آورند و اگر نجاري نباشد آيا معقولست كه در و پنجره و ساير اسباب خشبيه سر از اندرون چوب بيرون آورند و همچنين فكر كن در ساير چيزها نسبت به اصل و ماده آنها و مراد از فاخور و حداد و نجار و امثال اينها شخص معيني نيست كه كسي ايراد كند كه ممكن است در توي كوهي مثلا سنگي يافت شود كه ميان آن خالي باشد يا به شكل كاسه يا به شكل كوزه و ممكن است كه در معدن پارچه آهني يافت شود به شكل شمشير و كارد و خنجر و ممكن است كه يكجور درختي در عالم يافت شود كه ساق آن گرد نباشد و بر هيئت تخته و در باشد. پس ان شاء اللّه فكر كن كه آيا معقولست كه بدون حركت خارجي چيزي از ماده و اصل خود بيرون آيد يا نه مثل آنكه اگر سنگي در جايي افتاده باشد و انساني و حيواني و نباتي و جمادي آن سنگ را حركت ندهند و همچنين بادي و آبي و آتشي و هيچ چيزي آن را حركت ندهند آيا معقولست كه خود به خود بدون حركتي خارجي حركت كند و اگر محتاج به حركتي خارجي نبود خود به خود و هميشه حركت ميكرد.
باري، در اين مختصرات نميتوان در هر مسئله شرح و بسط داد چرا كه منافي وضع كتابست و اشاره از براي عاقل كافي است پس آنچه در اين عالم از اصلي به عمل آمده به واسطه حركتي بوده حتي آنكه آب انگور كه سركه ميشود از حركت خارجي است يعني كه حرارتي بايد از آفتاب
«* رسائل جلد 1 صفحه 77 *»
يا آتش يا هوا يا به تدبير ديگر به آب انگور برسد تا سركه شود و الاّ به حال خود باقي خواهد ماند و همچنين آب انگور كه شيرين شد و پيشتر ترش بود باز به واسطه حرارت روزها و برودت شبها شيرين شد و همچنين آن آب ترش كه پيشتر ترشي نداشت و همين آبهاي متعارفي بود و به واسطه توارد حرارت و برودت ترش شد پس همه چيزها را بر اين نسق و منوال بدان كه تا حركتي خارجي تصرفي در آنها نكند آنها ظاهر نشوند پس مبدء جميع اين حركتها عرش است و آن خشت اولي است كه حركت كرده و ساير خشتها را به حركت درآورده و همچنين فلك هشتم واسطه كلي است كه حركت را از عرش گرفته و خود متحرك شده و ساير افلاك را به حركت درآورده و همچنين ساير افلاك هريك مبدء فيضي معيني هستند و هر يكي را رنگي و شكلي و طبعي خاص است و از اين جهت زحل مربي حكماء شده و مشتري مربي ارباب علوم گشته و مريخ مربي عساكر و جنود شده و زهره مربي ارباب طرب و لهو و لعب شده و عطارد مربي ارباب قلم و با هر كوكبي كه قرين شد كار آن را ميكند و قمر مربي حيات كليه عالم سفلي گرديده و شمس قطب و قلب جميع آنها واقع شده و اكتساب كل كواكب از او است و باز به اين ترتيب و تفصيلي كه افلاك را عرض كردم نه منظور اينست كه البته ترتيب چنين است كه كسي بگويد از كجا كه چنين باشد بلكه محض تمثيل به اين ترتيبي كه معروفست عرض كردم.
و مقصود اصلي اينست كه اين اجسام متعدده هريك صاحب طبعي معين هستند و مبدء فيضي بخصوصه و اثر كل اينها از جسم است و آن جسم يكي است و متعدد نيست بلكه اينها متعدد هستند و آن جسم به تغيير اينها متغير نيست و اينها متغيرند و او در مكانهاي بسيار نيست و اينها در مكانهايي متحولند و همچنين در اوقات عديده نيست و اينها در آنها متبدلند و اگر بخواهي بداني كه اصل ذات جسم يكي است و اينها متعددند به طور اختصار
«* رسائل جلد 1 صفحه 78 *»
عرض ميكنم كه فكر كن اولا در اين متعددات كه تعدد آنها ظاهر و هويدا است و به دقت نظر كن كه سبب تعدد آنها و سبب جدا شدن بعض آنها از بعض و امتياز آنها چيست پس اگر فكر كني خواهي يافت كه سبب امتياز اشياء صورتها و اطراف آنها است كه هر چيزي در اطراف خود محبوس است كه آن اطراف دور آن چيز را گرفته كه نميگذارند آن چيز از آن اطراف بيرون آيد و نميگذارند كه چيزي از خارج داخل آن اطراف شود از اين جهت چيزها از هم جدا شدهاند و چون جدا شدند هريكي در مكاني معين قرار گرفتند و در زماني معين واقع شدند و متعدد و بسيار شدند.
و اين اطرافي كه عرض كردم يكجور از آن اطراف اطراف ظاهريست كه هركسي ميبيند به چشم خود كه مانند قالبي است كه چيزي را در آن قالب ريخته باشند و بعضي از آنها با چشم ديده نميشود و لكن با ساير حواس ادراك ميشود مانند صداي چيزي كه با گوش ادراك ميشود و بوي چيزي كه با بيني ادراك ميشود و طعم چيزي كه با زبان ادراك ميشود و گرمي و سردي چيزي كه با پوست بدن ادراك ميشود. پس همه اينها اطرافست و همه اينها صورتست و سبب جدا كردن چيزها از يكديگر است و چون چنين است خواهي فهميد كه اين اطراف به طوري كه در ظاهر چيزها پيدا است در اندرون چيزها هم فرو رفتهاند پس نه اينست كه چيز شيرين همان روي آن شيرين است بلكه مغز آن هم شيرين است و همچنين است حال در همهجا پس چون سبب جدا شدن چيزها را و متعدد شدن آنها را دانستي خواهي يافت كه اگر آن اطراف را از آن چيزها بگيرند تعدد و امتياز آنها از آنها باطل شود و همه يكي شوند مانند كوزههايي چند كه هريك غير ديگريست به اطراف خود پس چون آنها را بشكني و نرم كني امتياز و تعدد از ميان آنها برطرف شود و يك خاكي بماند و خاك
«* رسائل جلد 1 صفحه 79 *»
متعدد ظاهري نيست و ظاهراً يكي است اگرچه به نظر دقيق خاك هم يكي نيست و متعدد است و لكن تعدد خاك مانند تعدد كوزهها نيست. آيا نميبيني كه اين جزء خاك غير جزء ديگر آنست و هريك از اجزاي آن باز به اطراف خود غير جزء ديگر است. پس از اين معني چيزي فهميده ميشود كه آن جسمي كه يكي است حقيقتاً غير از كوزهها و غير از خاك كوزهها است چرا كه كوزهها اول خاك بودند خاك را تغيير داديم و با آب ممزوج كرديم گل حاصل شد و گل را تغيير داديم كوزهها ساخته شد و كوزهها را شكستيم و نرم كرديم و تغيير داديم خاك پيدا شد و در اين درجات تا چيزي را تغيير ندهي چيزي ديگر حاصل نشود چنان كه ظاهر و هويدا است از براي شخص دانا و لكن حال فكر كن كه آيا جسم را بايد تغيير داد و چيزي ديگر كه جسم نيست داخل جسم كرد كه گل حاصل شود مانند آنكه خاك را تغيير داديم و آب را كه غير خاك بود داخل خاك كرديم تا گل حاصل شد پس اگر شعوري به كار بري خواهي يافت كه جسم را نبايد تغيير داد و چيزي غير جسم داخل آن كرد تا گل حاصل شود بلكه خاك جسم است و آب جسم است و گل جسم است بدون تغييري و به همينطور فكر كن كه آيا هيئت مخصوصي را از غير جسم بر روي جسم پوشانيديم تا آنكه كوزهها ساخته شد و به وجود آمد مانند آنكه هيئت مخصوصي را كه گل نداشت بر روي گل وارد آورديم تا آنكه كوزهها به وجود آمدند پس گل بيهيئت كوزه نبود پس اگر فكري بكني خواهي يافت كه هيئت تازهاي بر روي جسم وارد نياورديم تا كوزهها حاصل شود و چون هيئت تازهاي بر روي جسم وارد نيامده پس جسم تغييري نيافته و خاك جسم بود و آب جسم بود و گل جسم بود و كوزهها جسمند و باز فكر كن كه آيا هيئتهايي چند را از كوزهها گرفتيم تا جسم به عمل آمد مانند آنكه هيئتهاي كوزهها را از آنها گرفتيم و آنها را نرم كرديم تا آنكه خاك دويمي حاصل شد يا آنكه خاك اول جسم بود و آب جسم بود و گل جسم بود و كوزهها جسم
«* رسائل جلد 1 صفحه 80 *»
بودند و خاك دويمي جسم است چرا كه جسم همان جوهر صاحب طول و عرض و عمق است و خاك اول جوهر صاحب طول و عرض و عمق است و همچنين باقي مراتب و چيزي بر جسم افزوده نشد كه چيزي غير از جسم به وجود آيد و چيزي از جسم كاسته نشد كه جسم، جسم نباشد و چيزي ديگر باشد.
پس اگر مسامحه و اغماض نكني در آنچه شنيدي خواهي يافت از روي تحقيق بدون تقليد كه جسم تغييري نكرده در اين مراتب كه چيزي ديگر شود اگرچه خود اين مراتب هريك تغييري كردند و اسم آنها و رسم آنها و خواص آنها و صفات آنها تغيير كرد و هريك چيزي ديگر شدند و سبب امتياز هريك از آنها را از ديگري يافتي كه همين تغييرها بود و همين تغييرها اطراف شدند و هريك را از ديگري جدا كردند و تعدد در ميان آنها پيدا شد پس اگر دقتي كرده باشي در آنچه شنيدي خواهي دانست كه معني ندارد كه جسم متعدد باشد و دو و سه و چهار باشد بلكه او يكي است كه هيچ تعددي در او نيست و اينست معني يكي بودن هر عالي نسبت به متعددات دانيه نه آنكه يكي بودن او مانند يكي يكيهاي متعددات دانيه باشد.
و اگر كسي اين معني را در اين عالم يافت خواهد فهميد كه از براي هر متعددي در هر عالمي يك واحدي هست و آن متعددات نمايندگان آن واحدند و حاكيان و راويان و زبان ترجمان و رسولان اويند پس انكار واحد را با وجود متعددات موجوده كردن نيست مگر حماقت چنان كه آن واحد را مانند اين متعددات گمان كردن نيست مگر از حماقت.
پس شخصي كه از جماعتي بشنود كه ميگويند كه ماها به خدايي قائل هستيم كه آن خدا يكي است و چنين گمان كند كه يكي بودن خدا مانند يكي بودن آفتابست نهايت به اعتقاد خداپرستان آفتاب را خدا خلق كرده و خدا را كسي خلق نكرده پس چون چنين چيزي گمان كرد تصديق نميكند كه خدايي هست و خواهد گفت اين خداي شما كجا است چرا
«* رسائل جلد 1 صفحه 81 *»
نميتوان او را ديد و از خود او سخني شنيد پس دهريمذهب گردد و بسا آنكه اگر سخن را از اهل دين و مذهب بشنود و مراد و مقصود خود را به او نفهمانند و فهمي داشته باشد تصديق كند كه البته در ميان متعددات متغيره متبدله لامحاله يك ثابتي هست كه متعدد و متغير نيست و اميدوارم كه از سخنان حق چنين گمان نكني كه وحدت وجود را اثبات ميكنم و در ضمن بيان اشارات بسيار بود كه اين مسئله دخلي به وحدت وجود ندارد و اگر چنين گمان كردي همينقدر بدان كه مقصود من وحدت وجود نيست و آن مطلب، مطلب باطلي است و در اين مختصر محتاج به رد آن مفصلا نيستم و آن مطلب در عالم جسم هم جاري نيست چه جاي عوالم عاليه مجرده.
پس برويم بر سر مطلبي كه در دست بود و آن اين بود كه از براي هر متعددي يك واحدي كه نه عين آنها است و نه غير آنها است و نه نسبتي در ميان آنها و او است، هست چنان كه در عالم جسم هم جسم واحدي كه نه خود اين اجسام متعدده است و نه غير اينها است و نه اينها نسبتي دارند به او هست به طوري كه گذشت و گذشت كه هريك از اين متعددات مبدئي از اثر معيني هستند.
پس اگر آتش گفت كه من مبدء اثر حرارت هستم و آن جسمي كه از صفات ماها همگي بيرونست مرا قرار داده كه مبدء اثر حرارت باشم و مرا برگزيده و اختيار و اصطفاء كرده در ميان شماها كه ساير عناصر باشيد راست گفته و ادعاي حقي كرده و دليل صدق او عمل او است كه هرچه قرين او شد او را گرم ميكند و نضج ميدهد و ميسوزاند پس اگر چيزي طالب حرارت باشد بايد آن را از آن طلب نمايد و تصديق كند كه تويي مبدء اين اثر و بايد از او قبول كند حرارت را و معني قبول همان اطاعت و انقياد است و اگر چيزي از آتش اعراض كرد و تكذيب كرد او را در ادعاي او و قرين او نشد و قبول حرارت او را نكرد ضرري به آتش نرسانيده و چيزي از حرارت آتش نتوانسته كم كند بلكه
«* رسائل جلد 1 صفحه 82 *»
خود محروم مانده از اثر حرارت و اطاق او گرم نشده و غذاي او طبخ نشده و چراغ او نسوخته و همچنين است امر در باب آب در اثر خود پس آب هم به وجود خود ادعا ميكند كه آن جسمي كه از صفات و خواص ماها همگي بيرونست مرا در ميان ساير عناصر سرد و تر قرار داده و مرا از براي اين كار برگزيده و ساير عناصر در اين امر بايد مطيع و منقاد من باشند پس هر تشنهاي كه از من آشاميد سيراب شد و هركس تكبر كرد و نياشاميد ضرري به من نتوانسته برساند و لكن خود او از فيض من محروم مانده و خود را هلاك كرده و هركس مرا بر زمين خود جاري كرد گياهها و گلها و لالهها و اشجار و اثمار و نعمتهاي بسيار از براي خود تحصيل كرده و هركس تكبر كرد و از من اعراض كرد به من ضرري نرسانيده خود از نعمت بينهايت من محروم مانده و همچنين است امر در باب هوا پس او هم ميگويد كه آن جسمي كه از خواص و خصال و صفات همه ماها بيرونست مرا قرار داده كه ترويح كنم بدنهاي شما را و نضج دهم ميوههاي شما را و بپرورانم بدنهاي شما و حيوانها و گياههاي شما را و بايد شماها در شب و روز در خواب و بيداري و در حال تذكر و غفلت به واسطه من زيست كنيد پس هركس اين ادعا را از من قبول كرد و در صدد عمل برآمد به نعمتهاي بينهايت كه همه از اثر من است خواهد رسيد و اگر كسي از من اعراض كرد به من نتوانسته ضرري برساند و لكن خود او متضرر شده و از نعمتهاي بيمنتها محروم مانده و همچنين خاك در آثار خود ادعا ميكند كه آن جسمي كه از صفات و خصال و خواص همه ماها برتر است مرا مبدء فيض سردي و خشكي قرار داده پس هركس اختيار او تابع اختيار و قرارداد جسم شد به نعمتهاي آثار من از من فيضياب شد كه چه بسيار عمارتها و املاك و اشجار و زراعات كه به واسطه من تحصيل كرد و هركس از من اعراض كرد به من ضرري نتوانسته برساند و لكن خود از
«* رسائل جلد 1 صفحه 83 *»
فيضهاي من محروم مانده.
و همچنين آفتاب ميگويد كه آن جسمي كه از مكان و زمان و خواص و خصال و صفات همه ماها منزه و مقدس و مبري است چنين قرار داده كه چراغ عالمافروز شما باشم و تربيت كنم جميع جمادات و نباتات و حيوانات و جميع آنچه در روي زمين است پس منم پديدآورنده ابرها و مطلع بر ذره ذره آنها چرا كه به اشراق التفات خود ذره ذره بخارات را از سوراخهاي تنگ و تاريك زمين بيرون كشيدم و درجه به درجه هريك از آنها را بالا بردم تا به درجه مخصوصي رساندم پس به واسطه اشراقي ديگر باد را به وجود آوردم و آن را بر ذره ذرههاي بخار مسلط كردم تا آنكه آنها را بهم متصل كرد و بهم كوبيد تا ابرها را به اين طورها ساختم بعد اشراقي ديگر بر آن ابرها كردم پس از هيبت حرارت من تمام رويي كه به جانب من داشتند آب شدند و آن آب را غربال كردم و دانه دانه ساختم و فرو فرستادم پس چگونه مطلع بر قطرات باران نباشم و حال آنكه دانه دانه را خود ساختهام و منم جاريكننده نهرها و رودخانهها و جمعكننده درياها چرا كه به اشراق حرارت من آب مذابست و اگر آب مذاب نبود جاري نميشد و متصل به يكديگر نميشد و نهر و رود به وجود نميآمد و در يكجا جمع نميشد پس دريا به وجود نميآمد و منم روياننده گياهها و درختها و منم مورق اشجار و مثمر ثمار تا آنكه آنها را به حد كمال برسانم و منم كه تصوير حيوانات را در رحم زمين يا در رحم مادرها ميكنم و منم كه غذا و آب از براي ايشان به وجود ميآورم و دست به دست خود ميدهم تا به ايشان ميرسانم پس آنچه از نعمت كه شب و روز در آنها غوطه ميخوريد همه از من است بلكه خود شماها از فضل وجود من موجود شدهايد پس هركسي را حاجتي باشد به يكي از نعمتهايي كه به عمل آوردهام روي خود را به سوي من كند از همان راهي كه من آن نعمت را در آن گذاردهام تا به حاجت خود
«* رسائل جلد 1 صفحه 84 *»
برسد و هركس تكبر كرد اظهار حماقت خود را كرده و ضرري به من نرسانيده و خود ضرر كرده و هلاك شده كه از آن راهي كه من قرار داده بودم روگردان شده.
باري، از اين قبيل ادعاها از براي هريك از اجسام در آن چيزي كه دارند حق است و صدق و هيچ مجاز و كذبي در آن راهبر نيست به طوري كه هركس اندكفكري به كار برد بفهمد و تصديق كند و همه اينها هم از جانب آن جسم يكتا است و همه از قرارداد او است و به وجود هريكي در محلي با صفاتي كه دارا است آن جسم يكتا آن را قرار داده و نه اينست كه آن جسم بيمنتها در جايي نشسته بود و يكي يكي اجسام را در محضر خود حاضر كرد و هريكي را به كاري امر كرد حاشا كجا اينها ميتوانند در لامكان پاگذارند و كجا طاقت حضور در محضر او و استماع از او را دارند و اگر در بينهايتي او و بانهايتي اينها فكري كرده باشي ميتواني بفهمي كه همه را او فرستاده و لكن از جايي به جايي نفرستاده كه جاي اول محضر او باشد و جاي دويم در غياب او باشد بلكه خود آنها هميشه در محضر او حاضرند در هر نهان و عياني و در هر حالت ذكري يا حالت نسياني بلكه نسياني از او ندارند و اگر نسياني كنند جفت خود را فراموش كردهاند نه او را چنان كه حالت ذكري از براي او ندارند و اگر يادي كنند ياد امثال و اقران خود كنند.
پس اگر معني تعدد را به طوري كه گذشت متذكر باشي و معني يكتا بودن عالي را ملتفت باشي كه هميشه عالي از حدود و صفات آن متعددات كه در زير پاي او موجود شدهاند بيرونست و اين معني را از عالم جسم بيان كردم چون مشهود بود و اميدواري بود كه محل انكار نباشد پس چون اصل معني كثرت و تعدد و وحدت به دست تو آمد از عالمي كه مشهود تو بود پس اميد است كه بتوان به تو گفت كه در هر عالمي كه متعددات
«* رسائل جلد 1 صفحه 85 *»
بسيار باشند البته يك واحد بينهايتي كه از حدود آنها بيرونست هست كه هريك از متعددات را مبدء و منبع يك صفتي و اثري خاص كرده و هريك را در آن صفتي كه ندارند محتاج كرده به آن چيزي كه آن صفت را دارد و ذات و حقيقت خود آن يكتاي بيمنتها از صفات و حدود جمله متعددات بيرون است پس بنابراينكه از جمله صفات متعددين بيرونست معني ندارد كه چيزي از اين متعددين همجنس او باشند و مناسبتي در جنس و نوع و شخص يا صفتي از صفات با او داشته باشد و به همين دليل معني ندارد كه چيزي از اين متعددين برخلاف طبع و برخلاف جنس او باشد و مخالفتي در جنس يا نوع يا شخص يا صفتي از صفات و عملي از اعمال با او داشته باشد كه مناسبات واقعه ميان او و ميان متعددين را مراضي او بناميم و منافرات و مخالفات واقعه در ميان آن يكتا و ميان متعددين را مساخط او بگوييم پس از اين معني خواهيم يافت كه چون ذات يكتا بيرونست از جميع صفات متعددين و مناسبتي با چيزي در هيچ راهي ندارد و مخالفتي با چيزي در هيچ راهي ندارد پس چيزي هم مناسبتي با او در هيچ راهي ندارد و چيزي مخالفتي با او در هيچ راهي ندارد چرا كه او بيمنتها و بيحد است و اينها بامنتها و باحدند پس معني ندارد كه رضا و غضب در ذات يكتاي بيمنتهاي او باشد چرا كه رضا غير از غضب است و غضب غير از رضا است به طوري كه حاجت به دليل آوردن نيست و داخل بديهياتست پس اگر ذات يكتاي بيمنتها اين دو بود كه بيمنتها نبود و دو بود و هر دوتايي محدودند و ذات بيمنتها بيحد است.
پس حال فكر كنيم كه از براي اين دو عبارت كه يكي رضا است و يكي غضب معني هست اگرچه در ذات يكتاي بيمنتها معني نداشت يا آنكه اصلا معني ندارد پس عرض ميشود كه اين دو از صفات ذات بيمنتها كه نيست به طوري كه يافتي و لكن از صفات فعل آن ذات هست به طوري كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 86 *»
بايد شرح كنم و در مرتبه فعل هم نه اينست كه دو دريا مثلا آفريده باشد و يكي از آنها درياي رضاي او باشد و يكي از آنها درياي غضب او باشد و چون چنين خيالات كردهاند گفتهاند چه ضرور كه خدا را درياي غضبي باشد و چه بر اين داشته بود خدا را كه درياي غضبي خلق كند و از براي خدا غضبي است معني ندارد پس به اين طورها هركس خيال كند بحثي به خيال خود وارد ميآورد و آن بحث وارد هم هست و اگر كسي به طوري كه اين شخص خيال كرده بخواهد جواب گويد البته جواب باصواب نخواهد بود و شك و شبهه را از دل سائل بيرون نتواند كرد.
پس عرض ميكنم كه خداي يكتاي بينهايت و حد هر چيزي را در حد خود قرار داده و اگر چنين نكرده بود هيچ چيز خودش خودش نبود چرا كه هر چيزي خود او خود او است به حدي كه دارد مثل آنكه آتش را گرم و خشك و روشنكننده و سوزاننده قرار داد و آب را سرد و تر و رافع عطش و حيات هر چيزي قرار داد و باقي اشياء را هم از همين قرار بدان. پس فكر كن كه آيا آتش مناسبت با ذات خدا بيشتر دارد يا آب؟! آيا ذات خدا گرم و خشك و روشنكننده و سوزاننده است كه آتش با او مناسبتي داشته باشد در يكي از اين چيزها يا آنكه خدا سرد و تر و رافع عطش و حيات اشياء است كه آب در يكي از اين صفتها مناسبتي با او داشته باشد و چون مناسبت را دانستي كه نتواند باشد منافرت و مخالفت را به همان دليل درياب كه نتواند باشد پس تمام رضا و غضب و رحمت و نقمت و راحت و زحمت و الم و لذت و تعذيب و تنعيم كه نسبت داده ميشود كه آنها را آن يكتاي بيحد و منتها وارد ميآورد بر اين خلق همه از يك قبيل است پس اگر در يكجا دوجا بياني آمد تو آن بيان را در همهجا جاري كن و اگر فكر بكني خواهي فهميد كه جاري است پس آتش را
«* رسائل جلد 1 صفحه 87 *»
سوزاننده و روشنكننده و نضجدهنده آفريده و غضب او نيست چنان كه رحمت او نيست چرا كه مناسبتي با او ندارد و آب را سردكننده و تركننده و حيات هر چيزي آفريده و غضب او نيست چنان كه آتش نبود و رحمت او نيست چنان كه آتش نبود و در ميان اين آتش و آب مخلوقاتي ديگر آفريده به طورهايي كه ميبيني از صاحبان شعور و بيشعوران و چنين قرار داده كه هركس و هرچيز نزديك آتش شود آتش او را گرم كند مگر آنكه مانعي داشته و هركس و هر چيز كه نزديك آب شود برودت و رطوبت در آن اثر كند مگر مانعي داشته باشد و از جمله كساني كه نزديك اين آب و آتش ميشوند صاحبان شعورند. پس به آنها ياد دادهاند كه از براي نزديكي شما به آب و آتش و طور استعمال شما مر آنها را حديست كه اگر از قرار سزاوار و طوري كه سزاوار است تعدي نكرديد آب و آتش هردو از براي شما نعمت و راحت و صحت و امن و امان خواهند بود و اگر از آن طوري كه سزاوار است تعدي كرديد و برخلاف آنطور عمل كرديد آتش و آب هردو از براي شما غضب و نقمت و زحمت و الم و فساد و فنا خواهد بود پس به واسطه آتش به عمل بياور جميع معدنها را و چرك غريبه آنها را از آنها بگير و به واسطه آن اسباب و آلات طلا و نقره و مس و برنج و آهن و قلع و سرب و روي بساز و منفعتها تحصيل كن و خانه خود را به واسطه آن گرم كن و مريض خود را صحيح كن و صحيح را حفظ كن و اطاق خود را روشن كن و غذاها و دواهاي خود را طبخ كن تا آخر آنچه از آتش برميآيد پس آتش در اين هنگام درياي رحمت الهي شد از براي تو كه پاياني از براي آن نيست و لكن اگر از طور سزاوار در نزديكي و استعمال تعدي كردي پس جامه خود را در او انداختي و در و پنجره خود را در آن ريختي و آن را مسلط كردي بر تمام خانه خود و سوزانيد آنچه در آن بود از اثاث البيت و متاع و لباس و فرش و در و پنجره و سقوف و
«* رسائل جلد 1 صفحه 88 *»
خدم و حشم و نوكر و حيوان و اهل و عيال و اولاد و آنچه منسوب به تو است و بعد خود را در ميان آن انداختي و سوخته و هلاك شدي در اين هنگام آتش درياي غضب و نقمت الهي شد از براي تو كه نهايتي از براي آن نيست و هيچ ترحمي در آن خلق نشده و كر و كور است. تو هرچه فرياد كني كه سوختم آتش نميشنود صداي تو را پس رحم نكند و به هر حالي كه باشي در ذلت تو را نبيند كه رحم كند پس اگر از آتش منفعتي بردي در نعمت رحمت خدا افتادي و اگر مضرتي بردي به غضب خدا گرفتار شدي و هركس در هر عالمي به نعمتي كه ميرسد به همينطور ميرسد و هركس در هر عالمي گرفتار عذابي ميشود به همينطور گرفتار ميشود و حتي در روز قيامت اهل بهشت در آب و سبزه و اشجار متنعمند و اهل جهنم در آتش عذاب ميشوند و ذات يكتاي بيحد و نهايت نه محدود است به حدود بهشتي و نه محدود است به حدود جهنمي و همچنين است حكم آب از براي تو كه نه غضب خدا است و نه رحمت او پس اگر به طوري كه شايد و بايد آن را بر روي زمينها جاري كردي و به طور شايسته به حيوان و خدم و حشم خود خوراندي و به اهل و عيال خود دادي و خود استعمال كردي در هر كاري و امري به آن اندازهاي كه شايد و بايد البته آب نعمت بيپايان الهي است در اين هنگام از براي تو و اگر آن را مسلط كردي بر خود و ممالك خود و اهل و عيال خود و همه را غرق كردي و فاسد و خراب و هلاك كردي در آن پس در اين هنگام غضب بينهايت خداست كه تو را و ممالك تو را فرا گرفته پس از اينجا بياب كه در صفت خداوند جل جلاله ميخواني و ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة يعني: يقين كردم كه اي خدا تو رحمكنندهتري از هر رحمكنندهاي در موضع عفو و رحمت و تو شديدترين عذابكنندگاني در موضع نكال و عذاب و نقمت.
«* رسائل جلد 1 صفحه 89 *»
پس اگر در آنچه عرض شد مسامحه نكني و كسالت نورزي و تو را بازي ندهد لهو و لعب روزگار فاني، خواهي يافت و يقين كرد كه امر واقع به غير از اين طوري كه عرض شد نيست پس خواهي يافت كه تمام رضاي خداي يكتا در منافع تو است نسبت به هر چيزي از چيزها كه آفريده شده در هر مرتبهاي و در هر عالمي كه باشد و تمام غضب خداي قهار در مضرتهاي تو است نسبت به هر چيزي از چيزها در هر عالمي و در هر مرتبهاي و از اينست كه كساني كه ادعاي ديني آسماني ميكنند همگي ميگويند كه خداوند جل شأنه به جهت مصلحت ذات خود مردم را امري و نهيي نكرده و لكن به جهت مصلحت خود خلق ايشان را امر و نهي فرموده پس هر چيزي و هر كاري كه به ايشان منفعت داشت امر كرد كه بكنند و هر چيزي و هر كاري كه از براي ايشان ضرر داشت امر كرد كه ترك آن كنند و نهي كرد كه آن را بكنند پس چون اين مطالب شريفه را يافتي به طوري كه استاد شدي تقليد احدي را نبايد بكني بلكه هركس مثل تو فهميده ميفهمي كه درست فهميده و هركس خلاف گفت البته در جواب تو عاجز خواهد ماند.
پس حال در يك مطلبي ديگر هم فكر بكن بدون تقليد پس فكر كن كه چيزهايي كه در اين عالم هست نوعاً به دو قسمند قسمي آثار و كارهاي آنها به طور طبيعت جاري ميشود و قسمي آثار و افعال و كارهاي ايشان از روي شعور جاري ميشود اما قسم اول كه كارها و آثار آنها از روي شعور نيست ظاهراً مانند كارها و آثار خاك و آب و هوا و آتش و امثال آنها است كه مثلا اگر سنگي را از بلندي انداختي فكر نميكند كه من تا كجا بايد بروم و در بين رفتن چه ضرور دارم پس تا جايي كه مانعي از براي آن نيست فرود ميآيد و اگر مانعي يافت شد ساكن ميشود و اضطرابي از براي رفع كردن مانع ندارد و هواء و هوسي به جز سكون در سر ندارد
«* رسائل جلد 1 صفحه 90 *»
و اگر به قدر يك وجب مانع رفع شد همان به قدر يك وجب حركت كند و اگر رفع هم نشد ساكن است و بر همين منوالست كارهاي جميع اهل طبايع كه همگي بر سمت طبيعت خود حركت ميكنند بدون فكر و اگر مانعي يافت شد ساكن ميشوند بدون فكر.
و اما قسم دويم مانند انسان كه كارها را از روي شعور ميكنند پس در اول امر به خاطر ايشان خطور ميكند كه به فلان شهر برويم پس فكر ميكنند كه آيا در بين راه مانعي هست يا نه پس اگر مانعي هست در اول امر حركت نميكنند اگرچه تا آنجايي كه سدي كشيده بتوانند بروند به خلاف اهل طبيعت كه فكر نميكردند و تا به حد سد ميرفتند و آن وقت ساكن ميشدند و همچنين شخص صاحب شعور فكر ميكند پيش از رسيدن به شهر مقصود كه آيا از اين بلد تا به آن شهر چند منزلست و آيا در منازل آبادي هست يا نه و اگر نيست توشه آن منزل را حال برميدارد و حال آنكه الان محتاج به آن توشه نيست ولكن فكر بعد و احتياج بعد از اين را حال فكر ميكند و كاري ميكند كه در وقت احتياج معطل نماند كه آن سعيهاي پيش همه بيحاصل شود و در روز فكر ميكند كه در شب محتاج خواهيم شد به چراغي و غذايي و منزلي و خدمي و اسبابي پس در روز مهيا ميكند آنها را و حال آنكه در روز محتاج به مايحتاج شب نيست و در شب فكر ميكند كه فردا به كجا بايد رفت و چه ضرور است پس در شب مهيا ميكند آنچه را كه در روز ضرور است و همچنين است كارهاي صاحبان شعور كه در سال حال فكرها از براي سالهاي آينده ميكنند و اسباب و اوضاعي قرار ميدهند كه در وقت احتياج به هر چيزي در آن وقت آن چيز موجود باشد بر خلاف طبيعيات كه فكر بعد از اين و احتياج بعد از اين و تهيه چيزي كه بعد از اين به كار آيد حال نميگيرند و در اين معني تفصيل زياد مورث كلالست چرا كه امر واضح است و شك نيست كه بعضي چيزها از روي شعور و تدبير و مآلانديشي كار نميكنند و بعضي چيزها از روي
«* رسائل جلد 1 صفحه 91 *»
تدبير و مآلانديشي كار ميكنند و همه عقلاي عالم كارهاي چيزهاي اول را طبيعيه و بيشعورانه ميدانند و مينامند و كارهاي قسم دويم را كارهاي باتدبير و شعور مينامند و ميدانند.
حال بيا و فكر كن از روي انصاف و هيچ توقعي هم نيست كه لامحاله تصديق ما را بكني و لكن پاي خود را بر روي عقل خود مگذار و خود، خود را رسواي خاص و عام مكن. پس فكر كن كه آيا كارهاي خداوند عالم از كدام قسم است آيا هيچ تدبير به كار نبرده و از روي تدبير چيزهايي كه بعد از اين به كار ميآمده مهيا نكرده و اگر در اين باب شكي داري قدري در خلقت حيوان و انسان فكر بكن چرا كه حكمت و تدبيرات الهي در اين جنس خلقت از براي ماها واضح است و ان شاء اللّه ملتفت باش كه كارهاي طبيعيات از براي حال فعل است نه از براي بعد از اين و كارهاي صاحبان شعور و تدبير از براي حال و بعد از اينست پس فكركن كه طفل در شكم مادر آيا احتياج به چشم دارد يا نه و آيا احتياج به گوش و بيني و ذوق دارد يا نه و به اندكفكري خواهي يافت كه در توي شكم محتاج به اينها نيست و همچنين فكر كن كه آيا در شكم از چه راهي غذا به طفل ميرسد و خواهي يافت كه از راه ناف به آن ميرسد پس سوراخ دهن ضرور ندارد و گلويي در توي شكم نميخواهد و در شكم نفس نميكشد پس قصبه ريه بلكه خود ريه را در توي شكم ضرور ندارد و در شكم چيزي از او دفع نميشود پس سوراخ پايين ضرور ندارد و راه نميرود پس پاها در آنجا ضرور نيست و كاري نبايد بكند پس دستها در آنجا ضرور نيست و همچنين فكر كن در چيزهايي كه در توي شكم به كار نيست پس همه آنها را آن كسي كه مهيا كرده از براي بعد از بيرون آمدن مهيا كرده.
و اگر كسي خيال كند كه مهيا كردن اسبابي پيش از وقت حاجت از براي رسيدن وقت حاجت كار تدبيري و شعوري حكمي نيست پس
«* رسائل جلد 1 صفحه 92 *»
معني كاري كه از روي شعور و تدبير است چيست؟
و اگر كسي نخواهد كه خود، خود را هلاك كند ميداند فرق ميان كاري را كه از روي شعور نيست مانند كارهاي طبايع اربع و ميان كاري كه از روي شعور است مانند كارهاي انسان پس اگر كسي از روي شعور نظري گمارد خواهد يافت كه جميع اعضا و جوارحي كه در توي شكم ساخته شده از براي بيرون شكم است نه از براي احتياج مولود در توي شكم پس چشم از براي ديدن الوان و اشكال بيرون شكم است و گوش از براي شنيدن صداهاي بيرونست و بيني از براي بوييدن بوهاي بيرونست و ذائقه از براي چشيدن طعمهاي بيرونست و لامسه از براي ادراك كيفيات بيرونست پس چون چنين مقدر شده بود كه مولود حيواني منفصل باشد از زمين و مانند درختان نباشد كه متصلند و غذا را از ريشه ميمكند پس از براي او پاها ضرور بود كه از جايي به جايي برود به جهت رسيدن به غذاهاي خود و ساير مقصودات خود و اگر آنها را بند بند قرار نميدادند و به اندازه معيني خم و راست نميشد راه رفتن ممكن نبود و اگر استخوان نداشت ممكن نبود كه بردارد بار گران اعالي بدن را و اگر در سر بندها رباطات نبود سر استخوانها ساييده ميشد و اگر سرهاي آنها نر و ماده نبود بر روي هم قرار نميگرفتند و اگر در اطراف آنها پيها نبود كه مانند طناب آنها را بهم ببندد از هم ميگسيختند و اگر در وسط آنها ماهيچه نبود كه گاهي خود را جمع كند تا پا خم شود و گاهي خود را رها كند تا پا كشيده شود و راست گردد ممكن نبود راه رفتن و اگر گودي كف پا نبود مشكل بود راه رفتن چنان كه اگر پنجهها و بند بند آنها نبود مشكل بود و اگر كشكك زانو نبود در وقت نشستن و زانو زدن سر استخوانها معيوب ميشد و آن كشكك اگر از استخوان صرف ميبود در وقت زانو زدن ميتركيد و معيوب ميشد و اگر از پي صرف بود به جهت ملايمت حفظ زانو را نميكرد
«* رسائل جلد 1 صفحه 93 *»
پس چيزي ساختند كه نه به صلابت و خشكي استخوان باشد و نه به نرمي پي باشد تا حفظ كند زانو را و از اين قبيل چيزها اگر بنا بود كه بنويسم در هر عضوي يك كتاب ضرور ميشد و لكن به قدري كه راه فكري به دست آيد، آمد كه صاحبان شعور فكر كنند در هريك از اعضاي حيوان و انسان كه از براي بيرون شكم ساخته شده نه از براي اندرون و آنچه در اندرون ضرور داشت و عمده بود همان سوراخ ناف بود پس باقي را از براي بيرون ساختهاند به قدر و اندازهاي كه ضرور داشت نه كم و نه زياد و اگر بخواهم سر اين را عرض كنم كه چرا كم و زياد در خلق مدبر حكيم نبايد باشد از وضع كتاب بيرون ميرويم و به همين قدرها هم كه طول ميدهم عذر ميخواهم كه اگر لابد نبودم طول نميدادم.
پس چون يافتيم كه خلقت خداوند حكيم خلقتي است از روي تدبير كه اسبابي چند را فراهم ميآورد در زماني از براي ساختن چيزي بعد از آن زمان پس چه بسيار بسايط را كه پيشتر آفريده از براي آفريدن مواليد و چه بسيار پدران و مادران را كه آفريده از براي آفريدن مولودي خاص و چه بسيار شيرها را كه در پستان آماده كرده از براي مكيدن اطفال و چه بسيار نيشكرها كه در هند آفريده از براي صرف كردن اهل ايران بسا نصيب كسي را كه در هزار منزل دور از منزل او آفريده و آن را حفظ كرده و دست به دست داده و شهر به شهر فرستاده تا در وقت مقدر آن را به آن كس رسانيده در كار چنين كسي بينظمي و بيتدبيري گمان كردن بسي از غفلت است:
گر نهد خفاش بر خورشيد عيب | عيب خفاش است اين من غير ريب |
پس از اين قرار بيا و فكر كن كه آيا اين همه فهم و شعور و عقل و دانش و بينش را كه در انسان آفريده از براي چه آفريده آيا همه اينها را آفريده در انسان كه صرف معيشت دنيا كنند يا آنكه اين دنيا مانند شكم
«* رسائل جلد 1 صفحه 94 *»
مادر است و در توي شكم اعضا و جوارحي به كار نيست و خلقت آنها از براي بيرون آمدنست پس خلقت اين همه فهم و شعور هم در انسان در اين دنيا از براي تولدكردن ايشان است در فضاي آخرت پس قدري در آنچه ضرور است از براي انسان در اين دنيا فكر كن تا بداني كه آنچه زياده از ضرورت دنيا خلقت شده از براي بيرون از دنيا است كه عالمي ديگر است چنان كه در خلقت اعضا و جوارح يافتي كه از براي عالم شكم نيست و از براي عالم ديگر است كه عالم دنيا باشد پس چون فكر كني خواهي يافت كه انسان در اين دنيا چيزي كه ضرور دارد خوردن و آشاميدن و خوابيدن و بيدار شدن و لباس پوشيدن و نكاحكردن است و بس. پس در دنيا چيزي غير از اينها ضرور ندارد مثل ساير حيوانات بدون تفاوت پس اگر خلقت او از براي همين حيات فانيه دنيا بود انسان را هم مثل ساير حيوانات آفريده بود كه لباس ايشان مثل ساير حيوانات بر تن ايشان خلقت شود و آب و گياه زمين را بخورند و در يك مغارهاي قرار گيرند و نري با مادهاي جفت شود و توليد مثل نمايد و به همين منوال امر ايشان بگذرد مثل آنكه امر ساير حيوانات بر اين منوال گذشته و ميگذرد و اينطور گذشتن امر صدهزار مرتبه از اموري كه در ميان مردم واقع است سهلتر و آسانتر است چنان كه در امور ساير حيوانات مشاهده ميكني كه هر نري و مادهاي در سوراخي مسكن دارند و در امن و امان زيست ميكنند و به آب و گياه زمين رفع احتياج خود را ميكنند نه مالي دارند كه محافظت ضرور داشته باشند و نه ديار مخصوصي دارند كه محارست ضرور داشته باشد نه جنگي در ميانست نه نزاعي نه اختلافي نه مرافعهاي نه مخاصمهاي چند صباحي به زندگاني بيهم و غم زندگاني ميكنند و ميميرند و اولاد آنها جاي آنها را ميگيرند و به همين نسق دنيا معمور است نه پادشاهي ضرور دارند نه لشكري نه سپاهي نه حاكم عرفي نه حاكم شرعي نه بزرگي نه كوچكي نه عالمي نه متعلمي نه درسي نه بحثي نه مشقي
«* رسائل جلد 1 صفحه 95 *»
نه كسبي نه كاري مرفه الحال زندگاني ميكنند چنان كه ميبيني.
و از تعجبات و حكمتهاي خداوندي آنكه چنان كه لباس حيوانات را بر تن آنها خلقت فرموده كه محتاج به كسب و كاري نباشند صلاح و فساد زندگاني آنها را هم طبيعي آفريده و در طبيعت آنها مجبول كرده كه چيزي كه سازگار آنها نيست ميل نكنند و نخورند و چيزي كه سازگار است ميل كنند و بخورند تا محتاج به طبيب و دواي طبيب نباشند و در هيچ امري احتياج به تعليم و تعلم ندارند پس هريك كه بايد علف بخورند ميخورند و هريك كه بايد گوشت بخورند ميخورند و هر علفي و گوشتي كه بايد بخورند ميخورند و هر علفي و گوشتي كه نبايد بخورند نميخورند و اگر چنين خلقتي را در انسان هم به كار برده بود انسان هم مثل ساير حيوانات در نهايت وسعت و ايمني زندگاني مينمود و لكن از حكمت بالغه خود چون كه انسان را مثل ساير حيوانات از براي همين دنياي فاني نيافريده بود و از براي عالمي ديگر آفريده بود به قدر ساير حيوانات هم صلاح و فساد ايشان را در ايشان نيافريد چنان كه لباس ايشان را بر تن ايشان نيافريد تا اينكه بدون كسب و كار نتوانند زيست كنند پس غذاي ايشان را چيز معيني قرار داد و در همهجا قرار نداد و در نزد بعضي از ايشان قرار داد و لباس ايشان را در تن ايشان قرار نداد و در همه جا قرار نداد و از چيز معيني قرار داد در نزد بعضي ديگر از ايشان و همچنين پس هر امري از امور انسان را قرار داد در نزد بعضي از آنها پس بعضي را زارع قرار داد و بعضي را عمله و اكره و بارپاز و بعضي را خباز و بعضي را طباخ و بعضي را غزال و بعضي را نساج و بعضي را خياط و بعضي را نجار و بعضي را حداد و بعضي را بنّا و بعضي را مقني و بعضي را پستهمت و بعضي را بلندهمت و بعضي را قوي و بعضي را ضعيف و بعضي را فقير و بعضي را غني و بعضي را صحيح و بعضي را مريض و بعضي را طبيب
«* رسائل جلد 1 صفحه 96 *»
و بعضي را جاهل و بعضي را عاقل و بعضي را سفيه و احمق و بعضي را دانا و بعضي را نادان و بعضي را متذكر و بعضي را غافل و همچنين ضرور نيست كه آنچه را كه انسان در آن متقلب است عرض كنم فكر كن در كار ايشان و درياب كه چگونه خداوند حكيم عمداً همه ايشان را به همه ايشان محتاج كرده هريك را از راهي و ايشان را مانند ساير حيوانات مستغني از يكديگر نيافريده تا آنكه همه با هم جمع شوند و با هم رفع احتياج همه را بكنند و در زندگاني دنياي فاني همانطور خلقت ساير حيوانات كفايت ميكرد بلكه بهتر بود چرا كه هم و غم و اندوهي و زحمت بسياري نبود چنان كه در زندگاني ساير حيوانات مشاهده ميكني و در امور انسان هم مشاهده ميكني كه به اينطورها است كه عرض شد. پس عجالةً اينقدر را ميتواني يقين كني كه به اينطوري كه خداوند انسان را به همديگر محتاج كرده ساير حيوانات و مواليد را نكرده و حال آنكه ميتوانست كه انسان را هم مثل ساير مواليد و ساير حيوانات مستغني از يكديگر خلق كند. پس آن منظوري كه در خلقت ساير حيوانات منظور داشته در خلقت انسان آن را منظور نداشته چرا كه اگر چنين بود انسان را هم مثل ساير حيوانات آفريده بود و همچنين آن منظوري را كه در خلقت انسان منظور داشته در خلقت ساير حيوانات منظور نداشته چرا كه اگر چنين بود ساير حيوانات را هم مثل انسان آفريده بود.
و عجالةً مبادرت در جواب مكن و مگو كه اين چه حكمتي است كه من اوقات خود را صرف كنم تا بدانم كه منظور خدا در خلقت انسان غير منظور او است در خلقت ساير حيوانات و حال آنكه اين معني در همهجا جاريست و حكمتي در آن نيست و معلوم است كه غرض خداوند در خلقت هر حيواني هم غير از غرض او است در خلقت حيواني ديگر، پس غرض از خلقت شير شكار است و از خلقت غزال به چنگال شير گرفتار شدن و در
«* رسائل جلد 1 صفحه 97 *»
عاقبت همه ميروند و ميميرند و فاسد ميشوند چه عيب دارد نسبت شير و شكار واقع باشد در ميان انسان و ساير حيوانات و ساير حيوانات همه شكار او باشند و در عاقبت مآل حال همگي يكي باشد.
پس ان شاء اللّه اميد است كه اگر با حكمت بازي نكني به مطلب برسي و اگر بازي كردي با جان خود بازي ميكني نقصي از براي حكمت حكيم نيست پس قدري فكر كن كه از براي زندگاني اين دنيا همانطور خلقت ساير حيوانات احسن و اولي است و ضرور به اينجور خلقت انساني نيست پس اينجور خلقت از براي صاحبان شعوراست و از آنچه پيشتر گذشت يافتي كه شعور و عقل انسان از اين عالم نيست به طورهايي كه گذشت و اگر حال فراموش كردهاي رجوع كن تا بيابي چرا كه مجال تكرار نيست پس در اين اموري كه ذكر شد مجموعاً خلاصه كن كه شك نيست كه خود انسان حقيقي از اين عالم نيست پس به خرابي اين عالم خراب نشود پس باقي خواهد بود به طوري كه گذشت.
و خلاصه ديگر آنكه شك نيست كه اجزاي اين ملك بعضي به بعضي نفع ميرسانند و باعث قوت و دوام بعض ميشوند و بعضي به بعضي ضرر ميرسانند و باعث ضعف و هلاك بعض ميشوند به طوري كه گذشت.
و خلاصه ديگر آنكه رضا و غضب الهي در ذات مقدس او نيست و تمام رضاي او مصالح بندگانست و بس و تمام مصالح بندگان منافع ايشانست و بس و تمام غضب او مفاسد بندگانست و بس و تمام مفاسد ايشان مضرتهاي ايشانست و بس.
و خلاصه ديگر آنكه معني متنعم شدن كسي به نعمتي نيست مگر آنكه آن نعمت را به طوري كه لايق است به كار برد و معني معذب شدن كسي به عذابي نيست مگر آنكه نعمتي را كه خلق كرده به طوري كه لايق است به كار نبرد چنان كه گذشت.
و خلاصه ديگر آنكه صلاح و فساد انساني در طبع انسان
«* رسائل جلد 1 صفحه 98 *»
مجبول نيست به خلاف ساير حيوانات به طوري كه گذشت.
خلاصه ديگر آنكه انسان چون صلاح و فساد او در او مجعول نيست و جاهل است به آنها پس محتاج است در فهميدن صلاح و فساد خود به دانايي كه او را تعليم كند.
خلاصه ديگر آنكه اغلب اين مردم روزگار به عقل ناقص خود هم رجوع نكنند و بناي دين و مذهب آنها عادتها و غفلتها و مرضها است پس اعتنايي به زياد و كم ايشان نيست چنان كه گذشت.
خلاصه ديگر آنكه آنهايي كه به عقل خود رجوع كنند خواهند يافت در عقل خود كه دانا به تأثير هر چيزي نيست و منفعت و مضرت هر چيزي را نداند و اگر فكر كند خواهد يافت كه در اقتران اشياء بدون استعمال تأثيرها است چه جاي استعمال.
خلاصه ديگر آنكه اگر شخص به عادت و غفلت و مرضي نفساني مبتلا نباشد در جهل خود ايمن نيست در اقتران و استعمال چيزي يا ترك اقتران و استعمال چيزي و در هر سمتي احتمال ضرر و نفع را ميدهد.
خلاصه ديگر آنكه اگر كسي گفت كه اين دوا مثلاً زهر كشنده است و كسي ديگر بگويد اين مثلاً سيركننده است و حقيقت واقع در نزد ما مخفي باشد اگر اعتنايي به قول كسي كه گفته زهر است بكنيم و استعمال نكنيم آن را يقيناً ضرري به ما نرسيده و اگر اعتنا به قول كسي كه گفته سيركننده است نكنيم و از آن بگذريم يقيناً ضرري نكردهايم و برخلاف رفتن در هر طرفي ايمني نبخشد و اگر جاهلي اين قاعده را به دست گيرد در دنيا و آخرت به سلامت راه رفته ضرر نكند.
خلاصه ديگر آنكه ذات خدا در سمتي نيست كه كسي را از آن سمت بفرستد به سمتي ديگر كه تو قاصد و رسول و پيغامبر من باش به طوري كه گذشت.
«* رسائل جلد 1 صفحه 99 *»
خلاصه ديگر آنكه هركس هرچه را كه دارا باشد و بگويد كه من دارا هستم راست گفته و حق گفته و خدا تصديق او كرده و گفته در حق او كه او راستگو است و تصديق كردن خدا آنست كه تكذيب او نكند و بر خلاف آنچه ادعا كرده چيزي ديگر ظاهر نكند پس اگر آتش گفت منم گرمكننده و روشنكننده صادقست و مصدق است از جانب خداوند چرا كه هرگز خلاف حرارتي و خلاف روشنايي از آتش اظهار نفرموده و تمام مقصود در ذكر كردن نسبت اجسام متعدده به جسم واحد يكتا گذشت.
خلاصه ديگر هركس هرچه دارا نيست و ادعا كند دروغگو است و خدا تكذيب او كرده و معني تكذيب كردن خدا همين است كه آثار آنچه كه ادعا ميكند در ميان خلق ظاهر نشود مثل آنكه آتش ادعا كند كه من آبم و كار آب ميكنم. پس از اينجا معلوم شد تصديق كردن خداوند عالم هر حقي را و تكذيب كردن او هر باطلي را و غير از اين معني ندارد تصديق و تكذيب او چرا كه تصديق و تكذيب لفظي از براي ذات خداي سبحانه معقول نيست.
پس چون متذكر اين مطالب(مطلب خل) شدي بدان كه معني نبي به طور عموم اينست كه شخصي از جانب خداوند عالم مبدء فيض علمي باشد كه ساير خلق مبدء چنين علمي نباشند مانند آنكه آتش مبدء فيض حرارت و يبوست بود و ساير عناصر مبدء اين فيض مخصوص نبودند و مراد از آن علمي كه نبي مبدء آنست علم تأثير اشياء است كه آن تأثير از نظر ساير مردم پنهانست مگر آنكه به واسطه نبي بياموزند بعضي آنها را و آن تأثيرات نسبت به مردم يا نافع است يا ضار اعم از آنكه مؤثر و متأثر هردو از يك عالم باشند چون تأثير آتش اين دنيا و بدن اين دنيا يا آنكه مؤثر از عالم اسفل باشد و متأثر از عالم اعلي يا به عكس چون سرور عالم خواب كه غم و اندوه اين عالم است و چون گريه و حزن عالم خواب كه سرور و شادي عالم بيداريست
«* رسائل جلد 1 صفحه 100 *»
و همچنين به عكس و چون قذارت(قذرات خل) اين عالم خواب كه زخارف اين دنيا است و چون ذلت آن عالم كه عزت اين دنيا است چنان كه هركس در خواب ديد به نجاست آلوده شده مال حرامي به دست او آيد و همين مال حرام در آن عالم فضلات و غايط مردم است و اگر كسي در خواب ديد كه شپش بسيار در رخت و بدن او است مال بسيار به چنگ او آيد از ممر حلال ولي همين مال حلال در آن عالم فقر و پريشاني است و ذلت و شپش است و مانند حرص اين دنيا كه در عالمي ديگر به صورت سگ است و مانند دزدي در بيابان كه در عالمي ديگر به صورت گرگ است و مانند دزدي در پنهان كه در عالمي ديگر به صورت موش است و مانند حماقت و غفلت كه در عالمي ديگر به صورت خر است و مانند ميل و انفعال در اين عالم كه در عالمي ديگر به صورت ماديان است و مانند قذرات در اين عالم كه در عالمي ديگر به صورت خوك است و مانند زن و فرزند اين عالم كه در عالم ديگر به صورت دشمن و به صورت مار و افعي است و مانند كينه و حقد اين عالم كه در عالمي ديگر به صورت شتر است.
و نوعاً عرض ميكنم كه هر عملي و قولي و فعلي كه در اين دنيا از انسان سر زند كه به جهت امتثال نبيي از انبياء: نيست در عالمي ديگر به صورت يكي از حيوانات خواهد بود و انسان از معاشرت آنها در آن عالم در آزار و اذيت است. اين است كه وارد شده الناس كلهم بهائم الاّ المؤمن و در قرآنست ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون پس نوع اين علم اين تأثيرات خفيه در نزد نبي است و نبي كسي است كه اين علوم را بداند از جانب خداوند عالم بدون واسطه بشري چرا كه خود مبدء است چنان كه آتش گرم است بدون واسطه ساير عناصر چرا كه خود مبدء گرمي است.
و اگر كسي خيال كند كه نبي به واسطه ملك وحي به او ميرسد پس چگونه مبدء است؟
«* رسائل جلد 1 صفحه 101 *»
عرض ميكنم كه جميع كارهايي كه خدا كرده و مبدأهايي كه آفريده همه را به واسطه ملكي از ملائكه آفريده و فهميدن معني ملك يكي از مسائل مشكله است كه بر اغلب خلق مخفي است عجالةً همينقدر بدان كه مبدء بودن كسي و چيزي منافي وجود ملك نيست و وجود ملك منافي بودن مبدء، مبدء نيست پس نبي كسي است كه دانا باشد از جانب خداوند بدون واسطه بشري و درس خواندن و ياد گرفتن از بشري.
و از صفات نبي اينست كه راستگو و صادق باشد كه احتمال كذب در حق او راهبر نباشد.
و از صفات او اينست كه امين باشد كه احتمال خيانت در او راهبر نباشد.
و از صفات او اينست كه مكار و حيلهباز نباشد.
و از صفات او اينست كه زاهد در دنياي فاني باشد چرا كه فناي آن را بهتر از هركس يافته.
و از صفات او اين است كه راغب به سوي آخرت باشد چرا كه دانسته كه آخرت دار بقا است.
و از صفات او اينست كه به آنچه امر ميكند مردم را به آن چون خدعه نكرده و در واقع مصلحت بوده و نفع داشته خود بهتر عمل كند و از هرچه نهي ميكند مردم را از آن خود بهتر اجتناب كند و حقيقت اين صفت لازم وجود هر مبدئي افتاده اگرچه مردم از اين معني غافل باشند پس هر مبدئي ماسواي خود را امر بر صفات خود ميكند قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه چنان كه آتش كه مبدء حرارتست ماسواي خود را امر به تسخين ميكند و روغن كه مبدء چربي است ماسواي خود را امر به چرب شدن ميكند پس از اينجا بدان خدعه اهل خدعه را كه
جلوه در محراب و منبر ميكنند | چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند! |
«* رسائل جلد 1 صفحه 102 *»
چه اصحاب ظاهر چه اصحاب باطن كه خود عمل ندارند جميعاً از اهل خدعه و نفاقند پس اهل ظاهرشان چون فسق و فجورشان ظاهر است ميگويند انظروا الي ما قال و لاتنظروا الي من قال و اهل باطنشان كه كفر او مخفي است الحاد ميكند كه مكلِّف غير مكلَّف است يعني شخص كامل تكليف ميكند به ناقص كه چنين و چنان كن تا كامل شوي اما كامل لازم نيست عملي بجا آورد پس او آمر است و مأمور نيست و اسرار بيش از اينها از اين لفظ اراده ميكند و اللّه يعلم اسرارهم.
و از صفات نبي اينست كه معصوم باشد كه احتمال عصيان خدا درباره او نرود.
بالجمله، صفات او بسيار است كه بايد عادل و فاضل و رؤف و رحيم و صبور و فكور و شكور و ساير صفات حسنه را دارا باشد كه در هر خيري سبقت بر كل امت خود بايد داشته باشد پس به اين صفات، نبي، نبي است كه اگر يكي از اينها نباشد نبي، نبي نخواهد بود مثل آنكه جسم به صفات خود جسم است كه اگر يكي از آن صفات نباشد جسم جسم نيست پس جسم آن جوهر غليظي است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد پس اگر يكي از صفات جسم را كه طول و عرض و عمق باشد از جوهر غليظ بگيري جسم جسم نخواهد بود و همچنين اگر رطوبت را از آب بگيري آب آب نخواهد بود و اگر حرارت را از آتش بگيري آتش آتش نخواهد بود پس از براي هر چيزي صفاتي چند هست كه اگر آن صفات يا يكي از آنها را از آن چيز بگيري آن چيز آن چيز نخواهد بود پس همچنين است نبي كه بعضي از صفات او را ذكر كردم كه اگر يكي از آنها نباشد نبي نبي نخواهد بود پس اگر فرض كني شخصي را جاهل به تأثير اشياء خفيه و اسم او را نبي بگذاري اسمي است بيمسمي و از اصل فرضي كه اول كرده بوديم كه نبي بايد دانا باشد بيرون رفتهاي و اگر جهل مانع امر نبوت نبود پس
«* رسائل جلد 1 صفحه 103 *»
همهكس نبي بود و همچنين اگر فرض كني كه صادق و راستگو نيست يا امين نيست و خائن است يا مكار و خدعهكننده است يا حريص در جمع متاع دنيا است يا مطلقاً طالب رياست دنيا است و از آخرت غافل است يا آنكه خود عامل نيست به آنچه امر ميكند يا منزجر نيست از آنچه نهي ميكند يا آنكه عادل نيست يا آنكه معصوم نيست و همچنين در ساير صفات او اگر فرض كردي متصف به آنها نيست از اصل فرض اول بيرون رفتهاي پس معني نبي نيست مگر شخص عالم به علوم خفيه بر جميع مردم از جانب خداوند عالم، عادل صادق امين ناصح زاهد در دنيا راغب به سوي آخرت عامل به امر الهي تارك منهيات الهيه آمر به امر الهي ناهي از منهيات الهيه معصوم مطهر از هر عيب و نقصي كه در حق او احتمال نرود كه متصف به ضد اين صفات باشد در ظاهر يا در باطن چنين شخصي نبي است و غير اين چنين شخصي نبي نيست يعني معني نبي عام اين است و غير از اين نيست.
و اگر ان شاء اللّه ملتفت بشوي كه چه عرض كردم و دقت بكني خواهي يافت كه در حق چنين شخصي معني ندارد و معقول نيست احتمال جهل و ظلم و كذب و طلب دنيا و خدعه و مكر و معصيت ظاهري و باطني چرا كه اصل معني نبي همين است كه اين صفات در حق او احتمال نرود و كسي كه احتمال اين صفات در حق او برود نبي نيست بلي احتمالي كه ميرود در حق نبي خاص است كه ادعا كند كه من همان كسي هستم كه صفات او به طور عموم معلوم است پس بر او است كه دليل و برهان اقامه كند و معجزه و خارق عادات اظهار نمايد كه من همان كسي هستم كه صفات او به طور عموم معلوم بود پس اگر در معني نبي عام فكر بكني و دقت نمايي كه آن شخصي است از جانب خدا دانا به صلاح و فساد خلق، صادق امين معصوم مطهر از هر عيب و نقصي كه احتمال ضد اين صفات در حق او نرود اميد است كه دلايل نبي خاص هم از براي تو ظاهر گردد و بسيار كم
«* رسائل جلد 1 صفحه 104 *»
ملتفت ميشوند به معني نبي عام، از اين جهت بحثها ميكنند و ملتفت نيستند كه احتمالاتي كه در حق شخص خاصي ميرود در معني عام جاري ميكنند و اگر ملتفت باشند كه معني عام نبي آنست كه احتمال نرود در حق او كذب و مكر و خدعه چرا كه اگر احتمال اين صفات در حق او رفت نفس احتمال منافي فرض اول و نفس مدعي است و اين معقول نيست بحث و شبهه نكنند پس ان شاء اللّه تو ملتفت اصل معني نبي عام باش تا بداني كه بحث در آن معقول نيست و شبهه در آن راهبر نيست بعد اگر شبهه داري خواهي دانست كه در نبي خاص داري كه آيا ادعاي او صدقست يا آنكه به جهت غرضي ادعاي بيجا ميكند چنان كه بسياري ادعاي بيجا كردهاند و ميكنند.
و كسي گمان نكند كه سخن و بحث در لزوم وجود اصل نبي عام بود كه چه ضرورتي داعي شد كه چنين شخصي از جانب خداوند عالم بايد باشد و تو او را مسلَّم انگاشتي و اين سخنان را جاري ميكني.
پس اگر كسي چنين گماني كرد عرض ميكنم كه اين همه سخنان كه تا حال شنيدي از براي همين بود كه بلكه قدري در مطلب فرو روي و راه فكري به دست تو آيد كه چنين گماني نكني پس به جهت تأكيد گذشتهها عرض ميكنم كه قدري فكر بكن كه اگر گفته شود كه فلان چيز ضرور است يا نيست معني آن چيست؟ آيا معني آنكه فلان چيز وجودش ضرور است اينست كه خداوند عالم محتاج به آن چيز است؟ يا آنكه معنيش اينست كه فلان چيز در ملك خداوند ضرور است و اهل مملكت محتاج به آن هستند؟ و بسي واضح است كه خداوند جل شأنه محتاج به هيچ چيز نيست و معني اين سخن اينست كه فلان چيز در ملك خداوند ضرور است و اهل مملكت به آن چيز محتاجند كه اگر موجود نباشد امور مملكت معوق خواهد بود مثل آنكه وجود آب در عالم ضرور است و
«* رسائل جلد 1 صفحه 105 *»
اهل مملكت به آن محتاجند اگرچه خداوند هيچ احتياجي به آب ندارد و لكن اگر آب را خلق نفرموده بود هيچ گياهي و هيچ حيواني و هيچ انساني در عالم نبود پس وجود آب در عالم ضرور است و چون در عالم ضرور بوده خداوند رفع حاجات اهل عالم را فرموده و آب را آفريده و اگر آب را نيافريده بود نه جمادي و نه گياهي و نه حيواني و نه انساني در عالم بود و همچنين اگر خاك را نيافريده بود جميع امور اهل عالم معوق بود و همچنين است لزوم وجود آتش و هوا و همچنين است لزوم وجود آفتاب و ماه و ساير كواكب پس اگر آفتابي نيافريده بود جميع مواليد عالم نيست و نابود بودند و بعد از آنكه به واسطه آن موجود شدند باز در امور معيشت و زندگاني خود محتاجند به آفتاب پس وجود آفتاب ضرور بوده در اصل ايجاد مواليد و ضرور است در ابقاي آنها كه طرفة العيني از آفتاب مستغني نميتوانند بود اگرچه خداوند جل شأنه محتاج به آفتاب نبوده و نيست حال فكر كن كه اگر آفتاب نبود مواليد اين عالم نبودند و اگر خداوند آن را فاني كند جميع مواليد اين عالم فاسد و فاني و هالك ميشوند پس وجود آن چون در ملك ضرور بوده خداوند عالم آن را آفريده.
و باز گمان مكن كه اگر آفتاب نبود خداوند ميتوانست به سببي ديگر مواليد اين عالم را حفظ كند و باقي بدارد.
و اگر چنين گمان كردي ميگويم كه شك در قدرت خداوند عالم نيست و لكن تو قدري فكر بكن و لا عن شعور زبان را حركت مده. آيا معني آنكه خداوند عالم قادر است كه حفظ كند اينست كه ذات مقدس خود را قرصي كند گرد و زرد و نوراني و باحرارت يا آنكه معني آنكه قادر است اينست كه خلق كند قرصي كه گرد و زرد و نوراني و باحرارت باشد؟ و معلوم است كه ذات مقدس او معقول نيست كه محدود به حد خلق باشد و متصف به صفات خلق گردد پس معني آنكه قادر است اينست كه خلق كند محدود
«* رسائل جلد 1 صفحه 106 *»
صاحب اثري را و باقي مواليد را به اثر آن حفظ كند و اگر معني قدرت اين شد پس مطلوب ما صحيح است كه به آفتاب حفظ كرده مواليد را چرا كه آنچه تو فرض كني كه كار آن و اثر آن مثل آفتاب باشد آفتابست اگرچه تو به نام ديگرش بخواني پس معلوم شد كه وجود آفتاب ضرور بوده و هست در ايجاد و ابقاي مواليد و خداوند حكيم دانا اخلال به اين حكمت نفرموده و آن را آفريده پس حال بيا و فكر كن و قدري متذكر شو آنچه را كه گذشت كه اسباب اين عالم سبب وجود اهل اين عالمند و لكن سبب وجود و بقاي اهل عالمي ديگر نيستند.
و دانستي كه عالمي ديگر غير از اين عالم هست كه عقل و شعور و فكر تو از آن عالم است و به خرابي اين عالم و خرابي اسباب اين عالم عالمي ديگر خراب نخواهد شد.
و باز دانستي كه اشيائي كه خداوند جل شأنه آفريده بعضي از آنها تأثير در بعضي ميكنند حتي آنكه اشياء اين عالم تأثير در اشياء عالمي ديگر ميكنند اگرچه سبب فناي اهل عالمي ديگر نتوانند شد مثل آنكه در اين عالم از مركب و قلم و كاغذ اين عالم دعا مينويسند و دو نفر را با هم دوست ميكنند يا دشمن ميكنند و دوستي نيست مگر ميل نفسي به نفسي ديگر و دشمني نيست مگر نفرت نفسي از نفسي ديگر و عالم نفس اين عالم نيست چنان كه گذشت و مثل عرض كردم كه تو در نفس خود بالفعل تمام سوره يس را مثلاً ميداني و تمام لغات خود را ميداني اگرچه در اين عالم متذكر آنها نباشي و بالفعل در اين عالم داراي آنها نباشي پس اميد است كه غافل نشوي كه يقيناً اشيائي كه خداوند جل شأنه آفريده تأثير در يكديگر ميكنند و بعضي از آن اثرها باعث قوت و قدرت و غني و صحت و نعمت و راحت است و بعضي از آنها مورث ضعف و عجز و فقر و فاقه و نقمت و زحمت و عذابست.
«* رسائل جلد 1 صفحه 107 *»
و باز دانستي كه انسان جاهل است به منافع و مضار خود حتي آنكه به قدر حيوانات منافع و مضار او را عمداً خداوند عالم در طبيعت ايشان خلق نفرموده به طوري كه در جلب منافع خود و دفع مضار خود محتاجند به سؤال و پرسش از شخصي دانا چنان كه مخفي نيست و شك نيست كه در ميان نوع اين مردم معروف يافت نميشود كسي كه دانا باشد به جميع منافع چيزها از براي روح و بدن و به جميع مضرات چيزها از براي روح و بدن و اگر از هزار هزار يك دانايي يافت شود دانا نيست به كل منافع و مضار اشياء نسبت به اين بدن ظاهر و اگر بداند منفعتي و مضرتي را از روي يقين هم نيست بلكه از روي حدس و تجربه و تخمين است و از منافع و مضار روحاني كه بالكليه غافلند و ملتفت آنها نيستند مطلقا و اگر اتفاقا يك نفري يافت شد كه ملاحظه منافع و مضار روحاني ميكند و مثلا به شراب معالجه نميكند آن هم محض تسليم از براي انبياء: است نه آنكه خود آن طبيب بنفسه دانا به منافع و مضار روحاني بوده پس چون منافع و مضار اشياء نسبت به روح و بدن انسان يقيناً موجود است و يقيناً اين نوع مردم معروف جاهلند به آنها و محتاجند به معلمي دانا كه از روي يقين بدون حدس و تجربه و تخمين حكم كند چرا كه بسيار از حدسها و تجربهها و تخمينها تخلف ميكند.
پس وجود چنين معلمي لازم است در ملك خداوند عالم جل شأنه اگرچه خداوند محتاج نيست مثل آنكه وجود آفتاب لازم بود در ملك خداوند اگرچه خدا محتاج نبود و اگر از روي فكر و شعور پيش آمدي و دانستي كه وجود آفتاب و امثال آفتاب در عالم ضرور و لازم بوده و خداوند جل شأنه آفريده خواهي دانست كه وجود معلم ضرورتر و لازمتر است از براي انساني كه صاحب روح و بدنست و جامع مرتبه غيب و شهاده است چرا كه آفتاب به جز تأثير طبيعي در بدن اثري ديگر نميكند و انسان اكتفا به آن
«* رسائل جلد 1 صفحه 108 *»
اثر طبيعي در بدن هم قطع نظر از روح نميكند و محتاج است به معلمي در بدن و روح هردو كه اگر آن معلم نباشد نوع اين مردم معروف ضررها به روح و بدن ايشان و به غيب و شهاده ايشان خواهد رسيد پس وجود معلم ضرور و لازمتر است و اگر خداوند او را خلق نكند البته اين مردم معروف هلاك خواهند شد چرا كه دائماً قرين اين اشياء مؤثره هستند و كسي كه از حقيقت رضا و غضب الهي مطلع نيست بسا آنكه گمان كند كه قبل از فرستادن رسول چرا بايد مردم هلاك شوند چرا كه حجتي بر ايشان تمام نشده و خداوند عادل مؤاخذه نخواهد كرد پس مردم هلاك نشوند و لكن ان شاء اللّه اميد است كه حقيقت معني رضا و غضب الهي را دانسته باشي به طوري كه گذشت كه صلاح و فساد خود خلق است و صلاح و فساد ايشان در منفعت و مضرت اثرهاي اشياء است پس اميد است كه حال بداني كه اگر معلمي خداوند نيافريده بود جمله اين خلق هلاك ميشدند چرا كه قرين اشياء مؤثره بوده و از اين جهت كه خداوند راضي به هلاك همه ايشان نبود و وجود معلمي ضرور داشتند معلم را آفريد كه در حكمت او نقصي نباشد و لكن مردم را الزام نكرد در اطاعت معلم چرا كه او غني بود از الزام كردن خلق چنان كه آب را چون لازم بود از براي رفع عطش آفريد و لكن الزام نكرد مردم را در آشاميدن به جهت غناي خود پس هركس آشاميد از هلاكت عطش نجات يافت و هركس به سوء اختيار خود نياشاميد از شدت عطش هلاك شد پس به همينطور معلم آفريد هركس صلاح و فساد خود را از او ياد گرفت و اطاعت او را كرد نجات يافت و هركس تخلف كرد و ياد نگرفت و يا ياد گرفت و تخلف كرد هلاك شد و بسا كسي كه چنين گمان كند كه اگر رسولي نيامده بود از براي مردم هلاكتي نبود چنان كه ظاهر آيه مباركه دلالت ميكند كه ميفرمايد: و ماكنا معذبين حتي نبعث رسولا. يعني ما عذابكننده نيستيم تا آنكه مبعوث كنيم رسولي را.
«* رسائل جلد 1 صفحه 109 *»
پس عرض ميكنم كه از براي خداوند عالم دو جور عذابست: يكي عذاب اقتران اشياء بعض به بعض چه از روي دانايي و چه از روي غفلت مثل عذاب اقتران به آتش كه خواه عمداً و خواه غفلة اگر بدن متصل به آتش شود خواهد سوخت و در عذاب گرفتار خواهد شد و يكي عذاب عمدي و شعوريست كه اگر عمداً كاري كرد معذب ميشود و اگر عمداً نكرد و از روي غفلت و سهو كرد معذب نيست مثل آنكه اگر كسي دانست كه آنچه در شيشه است شراب است و حرام است و خورد معذب ميشود و اگر چنين دانست كه سكنجبين است يا آنكه مطلقا ملتفت اينكه اين شرابست و حرامست نبود و خورد و در واقع شراب بود معذب نيست به اين عذاب غفلت و سهو اگرچه وقتي كه خورد مست شد و عقل او زائل شد و مردم را آزار كرد و بسا آنكه در اين حال قتل نفس هم كرد و سبب عداوت جمعي با او شد و ايشان هم تلافي كردند و به عذاب تلافي ايشان معذب شد اگرچه سبب همه اين عذابها تلافي سهو و غفلتي بود كه از او صادر شد و لكن در آخرت خداي عادل او را عذاب سهو و غفلت نميكند چرا كه عمداً غفلت و سهو نكرد پس چون يافتي كه عذاب دو قسم است ان شاء اللّه خواهي يافت كه اگر رسولي نيامده بود مردم به اقتراني كه با چيزها داشتند چه از روي عمد و چه از روي جهل و غفلت از اثر آن چيزها متأثر ميشدند و اگر در چيزها تأثير نبود و مردم متأثر نميشدند معني نداشت كه خداوند معلمي بفرستد كه ايشان را نهي كند از استعمال بعضي چيزها و امر كند به استعمال بعضي ديگر اما آن عذاب شعوري عمدي را ندارند و اين عذاب شعوري و عمدي علاوه است بر آن عذاب عام پس اين عذاب عمدي را هركس عمد نكند ندارد و به اين عذابست كه ميفرمايد و ماكنا معذبين حتي نبعث رسولا و معلوم است كه تا رسولي نيايد و نگويد كه فلان چيز حرام است و كسي آن چيز را استعمال كند اين عذاب مخصوص از براي آن نيست تا اينكه بعد از بيان رسول عمداً استعمال كند آن وقت اين عذاب
«* رسائل جلد 1 صفحه 110 *»
مخصوص هم از براي او هست علاوه بر آن اثري كه آن چيز داشت و به آن اثر رسيد و آن اثر مضر وجود او هم بود.
بالجمله، برويم بر سر مطلبي كه داشتيم و ان شاء اللّه معلوم شد لزوم وجود معلم در ميان جماعتي كه قرين و مستعمل اشياء مؤثره هستند و جاهلند به منافع و مضار آنها و وجود معلم از وجود آفتاب و آب در اين عالم ضرورتر شد چرا كه بيوجود آفتاب و آب و امثال آن حيات دنياي فاني فاني ميشود و بيوجود معلم حيات دنيا و آخرت هردو فاسد و هلاك ميشود و عمر دنيا اينست كه در نظر است و از براي آن عالم كه عالم آخرتست پاياني نيست و اثبات همه اطراف مسائل را در رساله مختصري بيش از اين نميتوان كرد بلكه چه بسيار از مسائل كه به محض نوشتن فهميده نميشود و بايد مدتها درس خواند و فهميد چنان كه مخفي نيست.
پس چون يافتيم كه وجود معلمي ضرور است مثل وجود آفتاب بلكه ضرورتر پس حال بيا و فكر كن در شناختن معلم شخصي كه او را بشناسي و او بيان كند منافع و مضار تو را و تو بشنوي و بفهمي و امتثال كني و چون به طور عموم صفات او را دانستي كه بايد دانا باشد به آثار خفيه از فهم مردم معروف چه جاي دانستن اين آثار معروفه و بايد راستگو و صادق و امين و ناصح و عامل و عابد و بايد معصوم و مطهر باشد از ناداني و كذب و خيانت و معصيت چرا كه اگر معصوم نباشد در اين صفات يقيناً مردم را بر منافع و مضار واقف نكند و چون واقف نكند وجودش ضرور نيست و بيمصرفست پس چون به طور عموم وجود نبي را به اين صفات مخصوص لازم ديديم نزديك ميشويم به شناختن نبي شخصي كه آيا در ميان مردم علامت ظاهري هست كه به آن علامت او را بشناسيم مثلا بايد آن شخص سفيد باشد يا سياه يا بلند باشد يا كوتاه شك نيست كه چنين علاماتي كه مردم بتوانند با چشم ببينند از براي او نيست پس طور شناختن او از دو قسم بيرون نيست كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 111 *»
بعد از آنكه ادعا كرده يا بايد با او سخن گفت و از او سؤال كرد از چيزها و دليل و برهان از او طلب كرد پس اگر ادعاي خود را به دليل و برهاني كه ماها ميفهميم اثبات كرد تصديق او ميكنيم يا آنكه اگر ماها از اهل علم نيستيم و دليل و برهان لفظي را نميفهميم(نميدانيم خل) بايد خارق عادتي كه بني نوع انسان از آن عاجزند اظهار كند تا ما بفهميم كه او در ادعاي خود صادق است پس چون كه در ميان مردم كساني هستند كه دليل و برهان را ميفهند و كساني هستند كه نميفهمند و خارق عادت ميخواهند پس يكي ديگر از صفات او بايد اين باشد كه هم صاحب دليل و برهان باشد از براي اهل دانش و بينش و هم صاحب معجز باشد از براي ديگران و از اين دو قسم قسم اول قويتر است و محكمتر است چرا كه دليل و برهان را به سحر و شعبده نميتوان اقامه كرد و لكن خارق عادات را به سحر و شعبده ميتوان اظهار كرد و از اين جهت به محض خارق عادتي تصديق مدعي را نميتوان كرد و به محض دليل و برهان تصديق هر مطلبي را ميتوان كرد.
و چه بسيار از اهل هوي و هوس كه به فال يك فالگيري مغرور ميشوند و اعتنائي به دليل و برهان نميكنند و حال آنكه به علوم غريبه مانند سحر و بعضي از اقسام جفر و رمل ميتوان خبرها از غيب داد و ميتوان از دل انسان خبر داد و به علم سحر و بعضي از اقسام جفر و عدد تصرفات غريبه ميتوان كرد و تغييرات ميتوان در عالم اظهار كرد و عجائب بسيار ميتوان به مردم نشان داد به علم سيميا و امثال آن و چه بسياري كه فريب صاحبان اين علوم را ميخورند و مغرور ميشوند و از دين و مذهب حقيقي بيرون ميروند پس چون علوم غريبه در عالم بسيار است و در نزد بسياري از كفار و منافقين هست فرق ميان معجز حقيقي و آثار اين علوم مشكل شده حتي آنكه چيزي كه بعضي از علما در تفريق ميان اين دو بيان كردهاند اينست كه معجز حقيقت دارد و سحر به نظر مردم مينمايد و حقيقت ندارد و غافل شدهاند از اينكه اين تفريق
«* رسائل جلد 1 صفحه 112 *»
فائدهاي به حال كسي كه هردو را مشاهده ميكند و معاينه ميبيند ندارد و آن بيچاره از كجا بفهمد كه كدام يك از اين دو بياصل است و كدام حقيقت دارد مثل آنكه دو نفر عصاي خود را انداختند و هردو عصا به صورت اژدها شد و كسي كه از باطن امر خبر ندارد از كجا معلوم كند كه يكي از اين دو اژدها است و يكي ديگر اژدها نيست و به صورت اژدها ظاهر شده و از اينها گذشته اگر دو نفر هر دو از دل او خبر دادند و هريك تكذيب يكديگر را ميكنند اين بيچاره بايد چه كند.
پس عرض ميكنم كه چون علوم غريبه در عالم بسيار است و اهل باطل به آن علوم تصرفاتي چند ميكنند و از براي اهل حق هم تصرفاتي چند هست و هردو تصرف را از براي جاهلان به غيب ابراز ميدهند پس اگر اين دو تصرف يكسان باشد البته راهي از براي جاهل به غيب و نادان به حقيقت واقع باقي نخواهد ماند و بايد هميشه در تحير باشد و هرگز حق و باطل را از هم جدا نكند و تميز ندهد پس از اين جهت خداوند حكيم امري را كه از خلق مخفي داشته و راه آن را از براي ايشان واضح و آشكار نفرموده خود متكفل آن شده پس بر او است كه احقاق حق كند و حقيقت آن را بر طالبان حق واضح كند و بر او است كه ابطال باطل نمايد و بطلان آن را از براي طالبان حق كه بر امور غيبيه جاهلند واضح كند و عمل مفسدان را اصلاح نكند و عمل مصلحان را اصلاح فرمايد به طوري كه طالبان حق را تحيري باقي نماند و حجت او بر خلق تمام شود پس هميشه اگر حقي و باطلي در مقابل يكديگر شدند او تقويت حق و تضعيف باطل خواهد فرمود در هر عصري و در هر مكاني و راههاي احقاق حق و ابطال باطل بسيار است چنان كه در كتاب ميزان بعضي از آنها را نوشتهام و چون در اينجا ميخواهم مهما امكن به اختصار بكوشم بعضي از آنها را عرض ميكنم كه:
يكي از راههاي آن اينست كه هر كاري كه از دست اهل باطل ظاهر شد از دست اهل حق همان كار به طور غلبه ظاهر گردد مثل آنكه سحره
«* رسائل جلد 1 صفحه 113 *»
آل فرعون عصاهاي خود را به صورت اژدها ظاهر كردند و موسي علي نبينا و آله و عليه السلام عصاي خود را انداخت و اژدهايي شد كه جميع آن اژدهاها را بلعيد و بر آنها غلبه كرد.
و بعضي از آن راهها اينست كه اصحاب باطل غالباً جاهلند به حقايق امور و در تكلم و مباحثه و اقامه دليل و برهان عاجزند كه بتوانند با اهل حق مقابلي كنند و اهل حق با دليل و برهان تكلم ميكنند و خارق عادات را با دليل و برهان ضم ميكنند.
و بعضي از آنها اينست كه خداوند مردمان پست و رذل و نانجيب سستعنصر كمفرصت بيمايه و پايه را انتخاب نميكند و مردمان نجيب متين را اختيار ميكند.
و بعضي از آنها اينست كه حرامزادهاي كه نطفه او به حرام و خباثت بسته شده اختيار نميكند پس اگر هزار حرامزادگي كند و خارق عادات اظهار نمايد از جانب خداي منزه از عيوب نيست.
و بعضي از آنها اينست كه مردمان هتاك فحاش بيمروت بيپروا را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه مصاحبان كبر و نخوت را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه صاحبان بخل و حسد و نظر تنگ را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه طالبان رياست را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه حريصان در جمع كردن متاع دنيا را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه فساق و فجار را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه اهل عادات را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه مغلوبين طبايع و اخلاط اربعه را اختيار نميكند
«* رسائل جلد 1 صفحه 114 *»
پس مغلوب دم و صفات آن را و مغلوب بلغم و صفات آن را و مغلوب صفراء و صفات آن را و مغلوب سوداء و صفات و خصال آن را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه عشاق امارد و زنان را اختيار نميكند.
و بعضي از آنها اينست كه اصحاب شهوت و غضب و الحاد و شقاوت را اختيار نميكند و راه اختيار نكردن امثال اين جماعت از براي عقلاي عالم كه طالب حق باشند پوشيده نيست چرا كه اهل حق را از براي اصلاح امور مردم ميفرستد و اين جماعت خودشان داخل مفسدين هستند و اگر قابل بشوند يك وقتي، نهايت توبه ميكنند و از ظلم كردن نفس خود باز ميايستند و طينت ايشان آن قدر نوراني نخواهد شد كه بتوانند اصلاح ساير مردم كنند و اگر طينتشان قابل اصلاح بود روز اول به اين بياعتداليها گرفتار نميشدند پس مصلحين از روز اول طيب و طاهرند و به اين بياعتداليها گرفتار نشوند.
حكايتي از حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه است به جهت عبرت هوشيار عرض ميكنم. يك وقتي خواستند كه شخصي را سنگسار كنند به جهت عملي كه از او سر زده بود فرمودند فردا جميع شماها حاضر شويد تا او را سنگسار كنيم و لكن جميع شماها بايد چيزي بر سر خود بكشيد كه كسي كسي را نشناسد فردا چنين كردند و همه جمع شدند پس حضرت فرمودند كه هركس يك وقتي يك حدي از حدود الهيه بر او وارد آمده از اينجا برود پس يك يك برگشتند و كسي كسي را نشناخت و حضرت امير با حسنين باقي ماندند صلوات اللّه عليهم اجمعين پس مفسد اصلاح مفسد را نميتواند كرد پس اين جور از مردم اگر خارق عادتي هم از ايشان سر زد و از قلب كسي هم مطلع شدند معلومست كه به يكي از علوم غريبه و رياضات باطله اظهار امري ميكنند و وجود خودشان و صفات خودشان را خداوند دليل بطلان خودشان قرار داده پس اگر شخصي مبرا از اين عيوب و ساير
«* رسائل جلد 1 صفحه 115 *»
عيوب ادعا كرد و اظهار خرق عادتي نمود و خداوند در مقابل او شخص بيعيبي را وانداشت كه در مقابل او خرق عادتي كند و تكذيب او نمايد ساير مردم به اطميناني كه به خداي داناي صاحب قدرت و قوت دارند و ميبينند كه در حضور چنين خدايي اين شخص ايستاده و ادعا ميكند و اظهار خارق عادت ميكند و خود را نسبت به اين خدا ميدهد و اين خدا اظهار عيب او را و ابطال دعوت او را نكرد تصديق او را ميكنند و ميدانند كه اگر در واقع اين شخص عيبي ميداشت كه بر مردم مخفي بود اظهار آن را خداي داناي صاحب قدرت و قوت ميكرد و اگر از جانب او نبود اظهار كذب او را مينمود پس چون اظهار عيبي و نقصي و كذبي از او نكرد دانستيم كه در واقع عيبي و نقصي و كذبي در او نبوده و به اطمينان خداوند تصديق او را ميكنيم و راهي ديگر به جز اطمينان به خداي داناي قادر قاهر نداريم و تفصيل اين امر در كتاب ميزان هست اگر كسي بيش از اين خواست به آن كتاب رجوع كند تا بيابد پس مثل نوح و ابراهيم و موسي و عيسي علي نبينا و آله و عليهم السلام صاحبان انساب عاليه معروفه در ميان مردم در حضور خداي داناي قادر قاهر رؤف رحيم هادي خلق ايستادند و ادعا كردند كه ما از جانب او آمدهايم و اظهار خارق عادات كردند و دليل و برهان اقامه نمودند در حضور چنين خدايي و خداوند تقرير و تصديق و تأييد و تسديد ايشان را كرد يعني اظهار عيبي و كذبي در ميان مردم از ايشان نكرد و همين است تقرير و تصديق و تسديد او پس دانستيم كه همه بر حق بودهاند و از جانب چنين خدايي آمدهاند و چون همه از جانب او بودند همه تصديق يكديگر را داشتند و هريك كه بعد آمدند يك دليل كه علاوه بر معجزات و بيانات خود داشتند اين بود كه ما مصدقيم آن كساني را كه قبل از ما ادعاي پيغمبري كردند و معجزه آوردند و دليل و برهان بر حقيت خود اقامه كردند و اگر واقعا يك نفري آمده بود كه خارق عادات اظهار كرده بود و دليل و برهان بر حقيت خود اقامه كرده بود و تصديق
«* رسائل جلد 1 صفحه 116 *»
پيغمبري سابق را نداشت همين تصديق نداشتن پيغمبر سابق دليل بطلان او بود كه خداوند در ميان مردم از زبان خودش اظهار كرده بود.
و اگر كسي بگويد كه اين حرفها از براي كسي كه خود بنفسه پيغمبري را ديده باشد و معجزات او را مشاهده كرده خوبست و سبب اطمينان او است و لكن ماها كه در آن زمان نبودهايم از كجا بدانيم كه امر چنين بوده شايد همه اين حكايتها دروغ و بياصل باشد.
پس عرض ميكنم كه خود خود را به ماليخوليا گرفتار مكن و خود سبب هلاكت خود مشو با كمال شعور فكر كن و هميشه به اطمينان خداوند عالم ثابت باش پس عرض ميكنم كه از جمله تقريرات و تسديدات(تصديقات خل) الهيه كه هميشه در دست طالب حق هست اينست كه خبرهاي شهرهاي دور و زمانهاي گذشته به واسطه نقل ناقلان و ثبت در كتابها به شهري و زماني بعد ميرسد و به اينكه به بعضي از آن خبرها يقين حاصل نميشود شك در خبري كه يقين از آن حاصل ميشود نبايد كرد پس بسيار خبرها كه از شهرهاي دور و زمانهاي گذشته به ما ميرسد كه به واسطه تطابق روايات و حكايات بسيار و ثبت در كتابهاي بسيار از اشخاص متعدده در زمانهاي متعدده و مكانهاي متعدده يقين حاصل ميشود از براي كسي كه بخواهد واقعاً بر حقيقت امر مطلع شود و عمداً نخواهد اغماض كند و بناي عالم و اساس عيش بنيآدم بر اين بوده و هست پس به واسطه تواتر نقل در هر طبقه شك نيست كه نوحي و ابراهيمي و موسي و عيسي: در دنيا بودهاند و خداوند داناي بيناي قادر قاهر اين امر را مقرر داشته و از براي هريك از زمان خودشان تا به حال اتباع قرار داده و بعد از تقرير او و اظهار نكردن خلاف در ميان مردم به اطمينان او دانستيم كه چنين اشخاص در دنيا بوده يقيناً و چنان كه ميتوانيم يقين كنيم كه چنين اشخاص در دنيا بودهاند يقيناً به همين طور ميتوانيم يقين كنيم كه ادعاي پيغمبري هم داشتهاند چرا كه به همين ادعا
«* رسائل جلد 1 صفحه 117 *»
اسم ايشان تا اين زمانها باقي مانده و اگر ادعائي نداشتند اسم ايشان هم مثل ساير كساني كه در زمانهاي گذشته بودند و ادعائي نداشتند و اسم ايشان در ميان نيست اسم ايشان هم در ميان نبود پس يقين به ادعاي ايشان پيغمبري را، از يقين به وجود خود ايشان در زمان گذشته قويتر است چرا كه به همين ادعا اسم ايشان تا به حال باقي مانده و به همين طريق، يقين ميتوان كرد به نوع معجزات ايشان خصوص طوفان نوح7 و سرد شدن آتش نمرود بر ابراهيم7 و شق شدن دريا از براي موسي7 و زنده كردن مردگان و خلق كردن مرغ و شفا دادن مبروص و كور از براي عيسي7 كه بعد از تقرير خداوندي اضطرابي از براي كسي كه خدا را دانا و بينا و شنوا و قادر و قاهر و هادي داند باقي نخواهد ماند مگر آنكه كسي كه در خدا يا يكي از صفات او شك داشته باشد پس او بايد اول خدا را با صفات او بشناسد و بعد در اين چيزها فكر كند پس از براي كسي كه يقين دارد به خداي داناي بيناي شنواي قادر قاهر هادي شكي از براي او باقي نماند كه ايشان ادعاي پيغمبري كردهاند و نوعاً خارق عاداتي چند اظهار فرمودهاند و چنين خدايي اظهار خلاف ادعاي ايشان را با اطلاع و قدرت نفرموده پس به اطمينان او دانستيم كه ايشان بر حق بودهاند چنان كه حاضران اعصار آنها يقين كردند كه ايشان بر حقند و خداي اين زمان و زمان گذشته يكي و صفات او هميشه از براي او ثابت است و تقرير و تصديق او هميشه از براي بندگان حجت است كه بالاتر از تصديق و تقرير او از براي آدم زيرك باهوش دليلي نيست چرا كه جميع دليلها به تصديق او دليل شده حتي معجزات و خارق عادات انبياء: به تصديق و تقرير او حجت شده و اگر قطع نظر از تقرير او بكني و هوشيار و عاقل باشي مضطرب خواهي بود در جميع خارق عادات چرا كه نميداني كه اين خارق عادت چشمبندي بوده يا سحر بوده يا به علم جفر بوده يا به علم طلسمات بوده يا
«* رسائل جلد 1 صفحه 118 *»
به علم نيرنجات و سيميا بوده يا از تأثير بخار و دود دواها بوده يا به حركت كردن جن و ارواح شياطين بوده يا به حيله و جلددستي بوده يا به تدبير عكس در آب و آيينه بوده يا اينها هيچ يك نبوده و تو شايد خيالي كردهاي و خوابي ديدهاي كه واقعيت ندارد يا غير اينها از اقسام تدبيرها و حيلهها پس اگر از تقرير خداوند كسي قطع نظر كرد و آنچه را كه خيال ميكند كه يقين دارد در واقع يقين نيست و به جهت عادتي يا طبيعتي ساكن شده و اضطراب ندارد و در واقع اگر كسي او را متذكر كند و فكر كند خواهد يافت كه احتمالات خلاف بسيار در يقين او بهم ميرسد و چه بسيار يقينها كه به متذكرشدن جهات احتمالات زايل ميشود و يقين حقيقي به هيچ احتمالي زايل نميشود و آن يقين حقيقي از براي شخصي حاصل نشود مگر به دليل تقرير خداوند عالم حتي آنكه يقين به اينكه حالا روز است اگر به دليل تقرير اثبات نشود يقين حاصل نگردد چرا كه احتمال ميرود كه حالا شب باشد و تو در خواب ببيني كه روز است چنان كه بسيار از براي تو اتفاق افتاده كه در شب خواب ديدهاي كه روز است و در حالت خواب احتمال نميدادي كه روز نيست و شب است و يقين داشتي كه روز است تا اينكه بيدار شدي آن وقت يافتي كه شب است و روز نيست پس از اينست كه دليلي كه مورث يقين است تقرير خدا است و بس كه ميتوان يقين كرد كه خداوند حال را روز ما قرار داده و راضي است كه ما اين حال را روز خود بناميم و ما را امر كرده كه در روز صبح و ظهر و عصر مثلا نماز كنيم و يقين داريم كه حال صبح را راضي است كه صبح ما باشد و ظهر ظهر ما باشد و عصر، عصر ما باشد و اگر راضي نبود كه اين روز روز ما باشد و اين صبح صبح ما باشد و اين ظهر و عصر ظهر و عصر ما باشد و حال آنكه او دانا بود كه ما اين حال را روز خود ميدانيم و تكاليف خود را در اين روز به عمل ميآوريم پس اگر راضي نبود كه اين حال روز ما باشد
«* رسائل جلد 1 صفحه 119 *»
كه تكاليف خود را در آن بجا بياوريم قادر بود كه تغيير دهد حال ما را و حالتي ديگر به ما بفهماند كه روز است تا تكاليف خود را در آن بجا آوريم پس چون دانا به حالت ما بود و ميدانست كه حالت ما چيست و قادر بود كه تغيير بدهد حالت ما را و با قدرت تغيير نداد حالت ما را پس يقين كرديم كه او راضي است به اين حالت از براي ما و چون او راضي شد به اين حالت از براي ما به رضاي او يقيناً عمل كردهايم و امر او را امتثال كردهايم و تكاليف خود را يقيناً بجا آوردهايم و ميدانيم يقيناً كه او به ما نخواهد گفت كه چرا اين وقت را روز خود قرار داديد و چرا امتثال امرهاي مرا در اين وقت كرديد چرا كه يقين داريم كه او عادلست و چيزي را كه به ما فهمانيده همان چيز را از ما خواسته و چيزي را كه نفهمانيده از ما نخواسته چنان كه يقين داشتيم كه دانا بر احوال ما هست و قادر بر تغيير حالت ما هست.
و از اينست كه انبياء و اولياء سلام اللّه عليهم در استدلالات متمسك به او ميشوند و خداوند تعليم پيغمبر خود فرمود كه در استدلال متمسك به او شود چرا كه دليل يقيني را همين تقرير خود قرار داده بود و بس و آيات داله بر اين مطلب اينكه ميفرمايد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و ميفرمايد اليس اللّه بكاف عبده و ميفرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و امثال اين آيات بسيار است و ذكر آنها در اين مقام اگرچه از براي كساني كه يقين به حقيت قرآن دارند قويتر دليلي است از دليلها و لكن نوع استدلال چون استدلال عقلي بود از براي جواب كساني كه فرض اينست كه حقيت قرآن را ندانستهاند و با سركار سائل بحث كردهاند نفس اين آيات به ظاهر بر آنها حجت نيست و لكن مضمون و معني آنها حجت است چرا كه استدلال عقلي است كه از براي اقامه حجت، خداوند تعليم پيغمبر خود9 فرموده كه استدلال كند بر خصم و مفاد
«* رسائل جلد 1 صفحه 120 *»
و حاصل آنها همينها است كه شنيدي و اگر كسي گمان كند كه به غير از اين راه ميتوان به يقين رسيد آن راه را از او طلب كن و چون نوع احتمالات را از براي تو بيان كردم تو خود در اين باب فكر كن و احتمالاتي هم كه ذكر نكردم در يقين هر كسي جاري كن كه در جواب تو عاجز خواهد ماند مگر آنكه متمسك شود به دليل تقرير خداوندي كه آنگاه با تو شريك خواهد بود. پس هردو بخوانيد كه ان الي ربك المنتهي و بخوانيد او لميكف بربك انه علي كل شيء شهيد پس او است كافي در احقاق هر حقي و او است كافي در ابطال هر باطلي چرا كه او است بر هر چيزي گواه و شاهد پس هر چيز و هر شخص را كه او شهادت داد كه حق است حق است و هر چيز و هر كس را كه او شهادت داد كه باطل است باطل است و شهادت او كفايت ميكند و مستغني ميكند شخص را از جميع شهادتهاي غير و اگر از او اعراض كردي پس بعد از او كيست كه تو را كفايت كند و تو را مستغني كند. فباي حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون.
پس اگر بنا باشد كه كسي به خداي دائم عالم قادر هادي شاهد علي الاطلاق اطمينان بهم نرساند و به شهادت او مطمئن نشود و تصديق او را نكند و ايمان به او نياورد پس به چه چيز بعد از او مطمئن ميتواند شد و حال آنكه چيزي مانند او دائم و عالم و قادر و هادي و شاهد نخواهد بود و شهادت دادن او از براي هر حقي بر حقيت آن و بر هر باطلي بر بطلان آن همان تقرير او است به طورهايي كه دانستي و الاّ هرگز كسي ذات مقدس از ديدن او را نديده و صداي او را نشنيده كه از براي چيزي شهادت دهد پس از تقرير او غافل مباش كه تمام ايمان و يقين و نجات در شهادت او است و تمام شك و شبهه و هلاك در اعراض از شهادت و تقرير او است فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر. انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً.
و اگر بگويي كه بسيار بسيار از خلق عالم از اين جور استدلال
«* رسائل جلد 1 صفحه 121 *»
غافلند اگرچه استدلال حق است و نقصاني در آن نيست. پس حالت اين خلق چيست؟
عرض ميكنم كه ان شاء اللّه در ضمن سؤالات بعد از اين جواب باصواب خواهي شنيد عجالة عرض مختصري در جواب اينست كه نوعاً تمام خلق از چهار قسم بيرون نيستند.
قسمي اين سخنان را دانسته و شنيده و فهميده و تصديق كرده و ايمان آورده پس شكي در نجات ايشان نيست.
و قسمي شنيده و فهميده و اعتنا نكرده و اعراض كرده و تصديق نكرده و ايمان نياورده پس شكي در هلاكت ايشان نيست.
و قسمي قوه فهم اين سخنان را داشته و اين جور سخنان را شنيده و لكن به جهت مشاغل دنيوي و اغراض نفساني اعتنائي به اين جور سخنان نكرده نه از راه عناد با حق و لكن محض از براي حب دنيا و مشغول شدن به آن پس شكي در تقصير اين جماعت نيست و خدا است صاحب امر و حكم. اگر ايشان را عذاب كرد به عدل عذاب كرده و اگر عفو فرمود او است عفو غفور رحيم و با فضل خود با آنها معامله كرده.
و قسمي يا اين جور سخنان را مطلقا نشنيدهاند و غافلند يا شنيدهاند و فهم اين جور سخنان را ندارند پس شكي در قصور خارجي و داخلي اين جماعت نيست و حجت خداوند به ايشان نرسيده و اين خدايي كه ما وصف كرديم عادلست و ظلم نميكند پس يقيناً از اين جماعت مؤاخذه نخواهد فرمود تا آنكه قصور خارجي و داخلي اين جماعت يا در اين دنيا يا در برزخ يا در آخرت رفع شود و ابلاغ حجت به ايشان بشود پس اگر بعد از ابلاغ و فهميدن هركس تصديق كرد و ايمان آورد نجات يابد و هركس تكذيب كند كافر شود و هلاك گردد و اگر ميخواهي اين قسم آخري را هم دو قسم كن و بگو بعضي از مردم قوه فهم دارند و لكن سخن حق به ايشان
«* رسائل جلد 1 صفحه 122 *»
نرسيده به جهت دوري شهر ايشان يا مانعي ديگر و قسمي مطلقا فهم ندارند و مستضعفند پس نوع خلق پنج قسم شدند و احكام هريك را دانستي.
پس از اين مختصر خواهي يافت كه اگر اهل بلدي از بلدان صداي دعوت انبياء: يا يكي از ايشان به گوش آنها نرسيده باشد اعم از آنكه قوه فهم دعوت را داشته باشند يا نداشته باشند از ايشان خداوند عادل مؤاخذه نخواهد فرمود كه چرا ايمان نياورديد و اگر صداي دعوت انبياء: را شنيدند و لكن يقين بر حقيت ايشان نكردند چرا كه بيانكنندهاي در آنجا نبود و اقامه حجت بدون بيان معقول نيست پس باز مؤاخذه از براي ايشان نخواهد بود يا آنكه دعوت به ايشان رسيد و مطلقا فهم و شعور اينجور مطالب را ندارند باز معقول نيست كه خداوند عادل از ايشان مؤاخذه كند تا آنكه به ايشان بشنواند و بفهماند يا در اين دنيا يا در برزخ يا در آخرت پس هركس تصديق كند و ايمان آورد نجات يابد و هركس بعد از بيان و فهم تكذيب كند كافر گردد و هلاك شود و به قول مطلق هر امري را كه خداي عادل از هركس خواسته خواه امر توحيد و صفات او باشد و خواه امر نبوت و صفات نبوت(او خل) باشد و خواه امر امامت و صفات آن باشد و خواه امر شريعت و طريقت و حقيقت باشد خواه جزئي باشد يا كلي باشد اول بايد آن امر را به مردم برساند و به ايشان بفهماند آنگاه اگر انكاري كردند آنها را هلاك كند و اگر تصديق كردند نجات دهد و اگر تقصيري كردند اگر بخواهد به عدل ايشان را عذاب كند و اگر بخواهد به فضل از ايشان درگذرد و اينست دين خداي عادل و غير از اين بر خداي عادل جل شأنه چيزي را از كسي قبول مكن و السلام علي من اتبع الهدي پس در اين سؤال هم همين قدر از بيان كافي است ان شاء اللّه تعالي پس سؤالي ديگر را عنوان كنيم و جواب از آن را عرض نماييم.
فرمودهاند: و از آن جمله پيغمبر شما مسلمانان به قول خودش . . .
«* رسائل جلد 1 صفحه 123 *»
عرض ميشود كه: يكي از سؤالاتي كه از سركار آمر كردهاند اين بود كه شنيدي و مرادشان از اين عبارت اينست كه از جمله كساني كه طالب رياست دنيا بودند و نتوانستند سلطنت كنند به جهت نيافتن اسباب سلطنت و ادعاي پيغمبري را اسباب رياست قرار دادند و اصل ادعا بياصل بود پيغمبر شما مسلمانان است9 كه مثل ساير مدعيانست و ادعاي او هم مانند سايرين نعوذ باللّه بياصل و بيجا است.
پس عرض ميكنم كه اين حرف كه انبياء: ادعاي بياصل و بيجا كردهاند و طالب رياست دنيا بودهاند و به جهت آنكه اسباب رياست و سلطنت نداشتند اين ادعا را كردهاند، اين حرف چنان كه ظاهر و هويدا است خبر دادن از باطن مدعيان امر نبوتست و شك نيست كه باطن ايشان امريست مخفي و ظاهر و علانيه نيست كه كسي بتواند حكم حتمي كند كه چنين است و غير از اين نيست و بلا شك اين جماعت باحثين خبر از دل و ما في الضمير مدعيان ندارند پس از كجا دانستند كه ايشان در اندرون دلشان ادعاي بياصل و بيجا كردهاند و از كجا فهميدند كه ايشان طالب رياست هستند و از كجا دانستند كه اسباب رياست را نتوانستند مهيا كنند و حال آنكه بسيار از كساني كه در اين دنيا سلطان و رئيس شدند در اول امر اسباب سلطنت و رياست را نداشتند و به تدريج و تدبير مهيا كردند و سلطان و رئيس شدند پس به طور جزم و قطع حكم كردن به بواطن مدعيان امر نبوت كه امريست كه يقيناً مخفي و معلوم نيست بسي واضح و هويداست كه كذب و افتراست و از نهايت بيعقلي و بيشعوري و بيانصافي و حماقت و جهالت و سفاهت اين سخن گفته شده و اين حكم قطعي را احدي نميتواند بكند مگر آنكه عالم به بواطن مردم باشد.
و اين معني را احدي نميتواند انكار كند كه خداوند عالم قادر است كه خلقي خلق كند كه طالب رياست نباشد و ادعاي بيجا نكند و صادق و امين باشد امتناعي كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 124 *»
در قدرت خدا نيست از غيب هم كه ايشان خبر ندارند پس شايد كه خداي قادر اين مدعيان امر نبوت را به طور ادعاي ايشان خلق كرده باشد و شايد ادعاي حقي كرده باشند نهايت آنكه ميتواند كسي بگويد كه چنان كه احتمال ميرود كه ادعاي حقي كرده باشند احتمال هم ميرود كه ادعاي باطلي كرده باشند پس در اين حال توقف كند و بگويد كه من نميدانم شايد كه ادعاي حقي كرده باشند و بر حق باشند و شايد كه ادعاي باطلي كرده باشند و بر باطل باشند پس اگر بر باطل باشند يعني ادعايي كه كردهاند كه آخرتي هست و سؤالي و جوابي و ميزان و حسابي و ثواب و عقابي هست و اين ادعا اصلي ندارد و به اين ادعاي بياصل ايشان رياستي كردند و به مقصود خود رسيدند كه ضرري از براي ايشان نيست و مستحق طعن و دق نيستند چرا كه آخرتي نخواهد بود و سؤالي و جوابي و ثوابي و عقابي نخواهد بود پس ملامتي بر ايشان نيست نهايت مردمان ديگر به طور قهر و غلبه و ظلم و ستم و بياعتدالي رياستي كردند و اين جماعت به طور خضوع و خشوع و نصيحت و دلالت و دوستي و مهرباني و رفاقت رياستي كردند و گاهگاهي هم اگر به طور قهر و غلبه امري را پيش بردند مانند سايرين مورد ملامت نيستند و اگر بر حق ادعا كرده باشند و واقعاً شايد آخرتي باشد و سؤالي و جوابي و ثوابي و عقابي باشد پس هركس از روي حماقت انكار ايشان كند از قرار قول ايشان در عذاب خواهد بود و بنابر قول ايشان اگر كسي بتواند كلام ايشان را بفهمد و با توانايي اعتنايي به قول ايشان نكند و گوش به سخن ايشان ندهد كه بفهمد و تصديق ايشان كند در آخرتي كه ادعا ميكنند معذب خواهد بود پس اگر شخص عاقل باشد گوش دادن به سخن ايشان را بر خود لازم خواهد كرد كه شايد راست بگويند و فردا گرفتار خواهيم شد پس اگر لازم كرد بر خود گوش دادن و اعتنا كردن به قول ايشان را كه مبادا فردا گرفتار شود پس اگر ايشان واقعاً از جانب خدا
«* رسائل جلد 1 صفحه 125 *»
هستند و بر حقند كه البته به او ميفهمانند حقيت خود را و اگر ادعاي بياصلي ميكنند يا اين شخص ميفهمد كه بياصل است يا نه پس اگر فهميد بياصل است كه فارغ البال خواهد شد و اگر نفهميد و فرضاً فريب خورد ضرري نكرده چرا كه آخرتي بنابر فرض او نيست در دنيا هم كه بايد لامحاله به يك قانوني و ذاكاني راه رفت كه امر هرج و مرج نباشد و مال هركسي مال خودش باشد و همچنين خانه و زن و فرزند و خدم و حشم هركسي متعلق به او باشد و به اطمينان و خاطر جمع مشغول امورات خود باشد و دايم مضطرب نباشد كه اين مالي كه جمع ميكنم آيا كه خواهد برد و خانه را كه ميسازم آيا كه خواهد ضبط كرد و آيا مزارعي را كه آباد ميكنم نصيب كه خواهد بود و آيا اولادي را كه تربيت ميكنم دچار كه خواهد شد و هركس اندكشعوري داشته باشد به طور بداهت و وضوح ميفهمد كه امورات بني نوع انسان مانند بني نوع ساير حيوانات نيست و بيقاعده و قانون و آداب و رسوم كار ايشان نميگذرد و جميعاً محتاجند به يك قاعده منتظمي و به يك قانون محكمي كه به آن قاعده و قانون منظم(منتظم خل) محكم راه روند تا هركسي مالك مايملك خود باشد و متعلقان به او متعلق به او باشند و بسي واضح است و بديهي است كه اين قاعده و قانون را بايد يك كسي قرار بدهد و قاعده و قانون خود به خود قرار نگيرد و بسي واضح است كه اين قاعده و قانون محكم را هركسي نميتواند قرار بدهد و كساني كه عقلشان به امورات خودشان نميرسد نميتوانند قاعدهاي در ميان جميع خلق قرار بدهند كه همگي بتوانند به آن قاعده راه روند و امور همگي بر وفق صواب(حساب خل) باشد و همگي مرفه الحال و آسوده باشند پس بسي واضح است كه اين قاعده و قانون محكم را بايد شخصي دانا و مدبر و حكيم كه از همهجا و همهچيز باخبر است وضع كند و قرار دهد و وجود چنين شخصي ضرور است و از جميع امورات مردم ضرورتر و لازمتر است چرا كه جميع امور ايشان موقوفست به قاعده و قانوني محكم و و قاعده و قانون محكم موقوفست به وجود شخص داناي حكيم مدبر باخبر در هر امري
«* رسائل جلد 1 صفحه 126 *»
پس معلوم است كه وجود چنين شخصي از جميع ضروريات ضرورتر است.
و اگر بگويي كه شك نيست كه بيقاعده و قانون كار بني نوع انسان نميگذرد و اين قاعده و قانون را هم بايد از روي عقل و شعور و تدبير قرار داد شكي در اين هم نيست و لكن عقلا و صاحبان شعور و تدبير در عالم هستند پس ايشان با هم جمع ميشوند و شورا ميكنند و قاعده و قانوني قرار ميدهند و وضع ميكنند كه جميع مردم به آن قاعده و قانون راه روند و امر همگي بگذرد يا آنكه در هر دولتي از دول و هر طايفهاي از طوايف عقلاي آنها جمع ميشوند و قاعدهاي از براي خودشان وضع ميكنند و قرار ميدهند كه به آن قاعده و قانون راه بروند پس وجود پيغمبري ضرور نيست چنان كه اين زمانها چنين رسم شده كه اهل دولتها در مشورتخانهها شورا ميكنند و امور ايشان هم ميگذرد اگرچه تدبيرات ايشان هم محكم نباشد و گاهگاه خلاف حكمت تدبير خود را هم خودشان بفهمند و از كرده خود نادم شوند و تدبيري ديگر برخلاف تدبير اول كنند و با وجود اينكه خلاف حكمت از تدبير ايشان بروز ميكند باز كارشان ميگذرد و جبر نقص تدبير اول را به هرطوري كه باشد ميكنند.
پس اگر كسي از اين قبيل حرفها گفت عرض ميكنم كه عجالة انكار ضرور بودن قاعده و قانون را در ميان بني نوع انسان كه نتوانستي بكني و انكار ضرور بودن وجود شخص داناي مدبر يا اشخاص داناي مدبر را هم نتوانستي كرد كه لازم است در ميان بني نوع انسان وجود اشخاصي چند كه مدبر و دانا و حكيم باشند و چون وجود اين اشخاص ضرور بوده خداوند عالم در هر زماني چنين اشخاصي خلق فرموده و هيچ زماني نبوده كه چنين اشخاصي نباشند و ميفهمي كه اگر فرضاً يك زماني چنين اشخاصي در ميان بني نوع انسان نباشند امور ايشان معوق خواهد
«* رسائل جلد 1 صفحه 127 *»
ماند و بدون قاعده و قانون نتوانند زيست كنند مانند ساير حيوانات پس انكار قول كساني كه گفتند وجود مدبري حكيم ضرور است كه قاعده و قانوني در ميان بني نوع انسان وضع كند و قرار دهد نتوانستي كرد و انكار آنكه در هر زماني هم بودهاند و خداوند چنين اشخاصي را خلق فرموده نتوانستي كرد و انكار آنكه بدون قاعده بني نوع انسان نتوانند زيست كنند نتوانستي كرد نهايت آنچه توانستي حرفي بزني و به اصطلاح دست و پايي بزني اين بود كه آن اشخاصي را كه شماها پيغمبر اسم گذاشتهايد لازم نيست باشند و اين مدبرين و حكماء كساني ديگر هستند.
پس حال از شما سؤال ميكنم كه شما را چه بر اين داشته كه انكار پيغمبران مدبرين و حكماي حقيقي را بكنيد؟ و خود از براي خود مدبران ناقص كه همگي خودشان اقرار به نقصان خود دارند از براي خودتان بتراشيد مانند كساني كه انكار امامت و وصايت امام و وصي حقيقي را كردند و چون ديدند كه بدون وجود امام و وصي كار نميگذرد خود امام از براي خود تراشيدند و خود امام ايشان اقرار داشت كه من به بسياري از تدبيرات و جواب مسائل و حوائج شماها جاهل و نادانم!
پس اگر انصافي در كار باشد بايد فكر كنيم كه آيا اين پيغمبران معروف: چه كردهاند و چه گفتهاند و كدام قاعده و قانون سستي در ميان بني نوع انسان قرار دادهاند كه بايد لامحاله انكار ادعاي ايشان را كرد و پيروي ايشان را نكرد و پيروي كساني را كرد كه خودشان به نقصان خود و نقصان تدبير خود اقرار دارند پس اين چه غرضي است كه حاصلش رسوا شدن نزد عقلاي عالم است؟ پس آنچه اين پيغمبران گفتند و قاعده در ميان بني نوع انسان گذاشتند اين بود كه مال هركسي مال خود او باشد و كسي بدون رضاي او تصرف در مال او نكند و اگر
«* رسائل جلد 1 صفحه 128 *»
خواستيد معاوضه بكنيد بايد به رضاي طرفين باشد و اگر يك طرف راضي نيست و يكي او را به جبر و قهر يا حيله و خدعه بر اين داشته كه معاوضه بشود آن معامله صحيح نيست و بايد باقي مردم امداد كنند و آن معامله را برگردانند و مال هر كسي را به صاحبش رد كنند و اگر كسي كسي را جبر كرد و مال او را برد باقي امداد كنند و مال را از او بگيرند و به صاحبش برگردانند و اگر كسي در ميان آنها معطل شود به او قرض بدهند هركه دارد مبادا احتياج او را بر آن بدارد كه دزدي كند و مال مردم را بيخبرشان ببرد يا آنكه اگر چنين نكند و صبر كند تلف شود و اگر كسي از كسي قرض كرد بايد قرض خود را ادا كند و چشم مردم را نترساند كه به كسي كه محتاج ميشود قرض ندهند و اگر احياناً كسي چيزي به كسي بايد بدهد و حاشا كند و يا كسي كه طلبي از كسي ندارد ادعاي طلب كند و شماها از حقيقت امر خبردار نباشيد و خداوند شما را مطلع به غيب نيافريده بايد طلب كنيد از ايشان شاهدي كه ظاهراً بيغرض باشد و به قول شاهد بيغرض در ميان ايشان حكم كنيد و اگر شاهدي در ميان نباشد و شما هم كه عالم به غيب نيستيد پس امر ايشان را واگذاريد به خداوند صاحب ملك و قسم بدهيد و امر را بگذرانيد كه جدال و نزاع در ميان باقي نماند و خورده خورده سبب نزاع عظيم شود و مورث فساد گردد و كسي كسي را نزند و اذيت نكند و فحش و ناسزا نگويد و اگر احياناً كسي چنين كرد باقي امداد كنيد و او را منع كنيد و تلافي كنيد به مثل كاري كه او كرده يا به مالي يا به اصلاحي و موعظه و نصيحتي كه نزاع در ميان نباشد كه خورده خورده سبب نزاع و فساد عظيم شود و كسي كسي را نكشد و اگر احياناً كشت امداد كنيد و او را به عوض او بكشيد كه مردم جهال جري در كشتن نشوند كه كسي ايمن بر جان خود نباشد و در قصاص و به عوض كشتن حيات باقي مردم است يا آنكه به طوري ديگر يا به مال يا
«* رسائل جلد 1 صفحه 129 *»
به نصيحت كاري بكنيد كه عداوت از ميان برداشته شود كه سبب جدال و نزاع و فساد عظيم نشود و كسي دزدي نكند و اگر احياناً كرد دست او را ببريد كه نتواند دزدي بكند و سبب عبرت ديگران بشود كه طمع دزدي نكنند و بدون سبب ظاهري كسي را متهم به دزدي نكنيد چرا كه از غيب خبر نداريد پس باز با شاهد حكم كنيد.
و اگر بگويي كه در شب تار كه دزد بيخبر ميآيد من از كجا شاهد بياورم كه مال مرا بردند؟!
عرض ميكنم كه لا عن شعور اعتراض بر مدبران حكيم مكن كه به غير از اين معقول نيست چيزي قرار دهند همين طوري كه يكنفري در عالم دزدي ميكند و بايد حكمي از براي او قرار داد به همينطور مردماني ديگر هم هستند كه ادعاي بيجا ميكنند و به عداوت تهمت ميزنند كه فلان مال ما را دزديد و اين هم حكمي ميخواهد و ساير مردم هم كه عالم به غيب نيستند پس دستور العمل ايشان البته بايد با شاهد باشد يا آنكه تدبيري بكنند كه اقرار كند و چارهاي جز اين نيست.
و اگر بگويي بنابراين دزدي از عالم مرتفع نميشود.
ميگويم: نشود! اگر عالم عالمي شد كه تمام مردم به تكاليف خود عمل كردند مگر دزدان كه دزدي ميكنند، آن وقت تدبيري خواهند كرد كه دزدي از عالم مرتفع شود! و لكن حال تو هم معصيتي ميكني نهايت دزدي نميكني دزد هم دزدي ميكند و معصيت تو را نميكند. كارهاي تو و كارهاي او را كه برابر كنند جبري در واقع به تو نشده به تو هم گفتهاند كه مال خود را حفظ كن و در جاي محكم بگذار و پاسبان از براي خود قرار بده و خمس و زكات مال خود را بده تا مردم فقير و معطل نمانند كه ناچار به دزدي شوند پس تو زكات ندادي جزاي تو همين كه نادار ناچار شود و مال تو را ببرد و همچنين گفتند كسي به زن كسي نگاه بد نكند و با او زنا نكند
«* رسائل جلد 1 صفحه 130 *»
و هركسي اكتفا به زن خود كند و اگر احياناً كسي زنا كرد او را سنگسار كنند كه باعث عبرت ديگران شود كه چنين كاري نكنند و اگر كسي حاشا كرد باز چون شماها از غيب خبر نداريد و نميدانيد كه واقعاً كرده و حاشا ميكند يا آنكه نكرده به او تهمت ميزنند از راه عداوت پس بايد به شاهد حكم كنيد.
و باز اگر بگويي كه من از كجا بياورم چهار شاهد عادل كه بگويند ما كالميل في المكحلة ديديم كه اين شخص زنا كرد پس بنابراين زنا از عالم مرتفع نشود.
ميگويم: نشود! اگر عالم عالمي شد كه همه مردم درست راه روند و فسادي در عالم نباشد مگر زنا، آن وقت البته تدبيري ديگر خواهند كرد! و لكن در عالمي كه بهتان ميزنند و ساير معاصي را ميكنند به جز اين چارهاي نيست كه حكم را نوعاً به همين طورها قرار دهند. آن كسي كه اين حكم را قرار داده به تو هم گفته نظر به زن مردم مكن و نظر ميكني و به تو هم گفته ميل به زن مردم مكن و ميل ميكني و به تو گفته كه ديوار خانه خود را محكم كن و محكم نميكني و به تو گفته با زن خود جماع كن كه ميل به ديگران نكند و نميكني و به تو گفته كه خود را مقطع و پاكيزه نگاه دار كه زن تو تو را دوست دارد و ميل به مقطعان نكند و تخلف ميكني و به تو گفته كه مهرباني با زن بكن كه تو را دوست دارد و نميكني و به تو گفته كه به حسن زن اكتفا مكن و از نانجيب و بياصل پرهيز كن و زن فاحشه مگير و تخلف ميكني و به تو گفته كه با مردم لوطي نانجيب اراذل دوستي مكن و آنها را در خانه خود راه مده و آمد و شد زياد با آنها مكن و تخلف ميكني و به تو گفتند اگر غريبي را ديدي مال ندارد بر او ترحم كن و متكفل احوال او شو و او را زن بده و تو اين قدر مال داري كه تفاوت چنداني در امور تو بهم نميرسد و اعتنا نميكني پس
«* رسائل جلد 1 صفحه 131 *»
در ميان چنين جماعتي بهتر از اين قاعده نميتوان قرار داد توقع بيجا مكن و به عقل ناقص خود نقص بر حكماي حقيقي مگير كه هر تدبيري سواي تدبير ايشان ناقص است و همچنين به تو گفتند كه شراب مخور تا مست نشوي كه مانند الاغ به زن و فرزند مردم بجهي و مردم را دشمن خود كني كه آنها هم درصدد تلافي شوند و نزاع و جدال و فساد برپا شود و مست مشو كه فحش و ناسزا نگويي و عاقل و دانا باشي و مشغول كار و بار خود باشي و به امور خود برسي و به منافع برسي و از مضرتها اجتناب كني و روح تو جسور نشود و بيرحم و بيمروت نگردد و قساوت تو را فرو نگيرد كه چون تو چنين شدي مردم هم با تو چنين شوند و سبب نزاعها و عداوتها و فسادها شود.
و همچنين گفتند لواط مكن و جماع بكن كه بني نوع انسان هميشه در عالم باشند و لواط مده كه مانند زنان شوي و هميشه به آزار ابنه گرفتار باشي و گفتند ظلم مكنيد و مال و جاه يكديگر را مگيريد و هريك به مال و جاه خود اكتفا كنيد تا همه بر يكديگر مهربان باشيد و نزاعي و فسادي در عالم نباشد تا همگي به راحت باشيد و گفتند حريص در دنيا مباشيد كه هميشه در صدمه گرفتار باشيد و گاهي راحت كنيد و حال آنكه ميدانيد كه در اين دنيا باقي نخواهيد ماند.
و همچنين گفتند حسد بر يكديگر مبريد كه هميشه در آتش حسد بسوزيد و محسود در خانه خود به راحت خواب ميكند تا با هم مهربان باشيد و با حقد و كينهور مباشيد تا با هم مهربان باشيد و بخيل مباشيد تا دوستان يكديگر باشيد و مال خود را بيمصرف خرج مكنيد كه فقير شويد و در رنج فقر گرفتار شويد و با مردم درشتي مكنيد و تكبر به ايشان مكنيد تا با هم مهربان باشيد و بدخلق مباشيد تا مردم به معاشرت شما ميل كنند.
و همچنين به روي يكديگر متبسم و خندان باشيد تا با هم مهربان شويد
«* رسائل جلد 1 صفحه 132 *»
و از عداوت يكديگر در امان باشيد و تمام عداوتها به مهرباني مرتفع شود و تمام دوستيها را بدخلقي از جا بكند و تمام امور به دوستي آسان شود و تمام امور به دشمني مشكل گردد و تمام فسادهاي عالم از دشمني است و تمام صلاحهاي عالم از دوستي است.
و همچنين گفتند قدري از عمر خود را صرف كسب و معيشت و تدبير منزل و تربيت زن و فرزند و خدم و حشم كن كه عيش تو در دنيا بر كمال راحت و نعمت و صحت و امنيت باشد.
و همچنين گفتند هر وقت گرسنه شويد بخوريد و چون خورديد زياد مخوريد و هر وقت تشنه شويد آب بياشاميد و زياد مياشاميد تا طبيعت مستولي بر آب و غذا باشد و بتواند به طور استيلا در غذا تصرف كند و جزء بدن كند تا هميشه صحيح و سالم باشيد و زياد مخوريد كه طبيعت نتواند به طور استيلا در غذا تصرف كند پس نتواند آن را به تحليل برد و جزء بدن كند و در اجواف و منافذ بدن بماند و متعفن گردد و سُده شود و راه آب و غذا را سد كند و باعث ناخوشيها شود و در همان وقت زياد خوردن كسل ميشويد و به كار خود نميرسيد و نافهم ميشويد و به معاملات و معاشرات خود نميرسيد و فرمودند زياد مخوريد كه زياد نخوابيد و امور شما معوق بماند و فرمودند كه گاهي بخوابيد كه روح شما متوجه اندرون شود و غذا را به تحليل برد و جزء بدن كند تا روح و بدن قوت گيرد و زياد مخوابيد كه روح بعد از تحليل بردن غذا متوجه خود اعضا و اخلاط غريزي شود و آنها را به تحليل برد كه مورث ضعف روح و بدن گردد و گاهي بيدار باشيد كه به كار و بار خود برسيد و زياد بيدار مباشيد كه روح متوجه خارج باشد و به مشايعت روح اخلاط غريزيه متوجه خارج شوند و به حرارت روح رقيق گردند و بخار شوند و از مسامات بدن بيرون روند و سبب ضعف روح و بدن گردند و سبب ناخوشيهاي بسيار شوند.
«* رسائل جلد 1 صفحه 133 *»
و فرمودند گاهي بنشينيد و راحت كنيد و زياد منشينيد كه كسل شويد و امورتان معوق بماند و گاهي حركت كنيد و راه رويد و به حاجات خود برسيد و زياد حركت مكنيد كه خسته شويد و ضعيف و ناخوش شويد و گاهي تكلم كنيد و حاجات خود را اظهار كنيد و به قدر حاجت حرف بزنيد و لغو و بيهوده سخن نگوييد كه بيحاصل است و بد يكديگر را نگوييد و مردم را به نقص و عيب مردم خبر نكنيد كه سبب تخفيف يكديگر شويد و عظم يكديگر از نظرتان محو شود كه حرمت يكديگر را نداريد و بسياري از امور شما به اين واسطه ضايع شود و محاسن يكديگر را ذكر كنيد تا دوستي شماها زياد شود و به يكديگر ميل كنيد و چه بسيار از امورتان كه به اين واسطه به اصلاح آيد.
و فرمودند كه چون جميع امور در دست شما نيست و به حركت و خيال و تدبير شما بسته نيست و حال اينكه به آن امور محتاج هستيد و آن امور در دست خدا است و او قادر علي الاطلاق است و ميتواند آن امور را از براي شما اصلاح كند و دورها را نزديك كند و نزديكها را دور كند پس چه بسيار از بلاها و صدمات كه نزديك شما است و شما دفع آنها را نميتوانيد كرد و چه بسيار از سلامتيها و راحتها كه دور از شما است كه شما آنها را نميتوانيد نزديك كرد و خدا ميتواند اين كارها را بكند. پس گاهگاهي روي خود را به سوي او كنيد و چشم اميد به عطاي او بدوزيد و دست تمنا به درگاه او دراز كنيد و اقرار به عجز خود و قدرت او نماييد و از براي او كرنش كنيد و به خاك بيفتيد و روي خود را به خاك بماليد تا او دورها را از براي منفعت شما نزديك كند و نزديكها را به جهت دفع ضرر از شماها دور كند و در حالي كه با او مناجات ميكنيد متوجه او باشيد و متوجه غير او نباشيد چرا كه او شما را ميبيند و بر حال شما آگاه است و در حضور بزرگ رو به سوي نوكران او كردن و با آنها مشغول حرف شدن
«* رسائل جلد 1 صفحه 134 *»
و از بزرگ اعراض كردن و اعتنا نكردن در نهايت بيادبي است و معصيتي است كه بالاتر از آن معصيتي نيست پس متوجه بندگان او مباشيد در حال حضور او و مخاطبه و مناجات با او پس به جهت رياء و ديدن بندگان او به قلم مده كه با او در راز و نيازي و دل تو از او غافل باشد و متوجه بندگان او باشد و به جهت شنيدن بندگان او به قلم مده كه مرد خوبي هستي و دل تو از او غافل باشد و متوجه بندگان او باشد و حال آنكه آن بندگان هم مانند تواند و نميتوانند چارهاي از براي تو بكنند و دوري را به تو نزديك كنند و نزديكي را از تو دور كنند پس بايد در حال مناجات با او متوجه او باشي و بس و ملتفت چيزي ديگر نباشي و عبادت تو از براي او خالص باشد. پس چون او شما را به ياد خود ديد او هم ياد شما كند و چون شما را وفاكننده به عهد خود ديد به عهد شما وفا كند.
و گاهگاهي اين بدن را رياضت بدهيد و به طوري كه ناخوش نشود آن را لاغر كنيد تا روح شما متخلص شود و قدري عنايت خود را از بدن بردارد و در بدن بتمامه فرو نرود و منهمك نشود پس چون در عالم خود جمع شود و متفرق در اعضاي بدن نباشد قوت گيرد و چنان كه ريزه ريزههاي آتش را اگر جمع كني قوت گيرند و هر ريزه تقويت ريزه ديگر كند و اگر متفرق باشند نتوانند تقويت يكديگر كنند و هريك به جهت متصل بودنشان به هواي سرد سرد شوند و ضعيف شوند پس همچنين چون روح از بدن به جهت لاغري اعراض كرد در عالم خود جمع شود و قوت گيرد و چون قوت گرفت شعور و فهم آن زياد شود و چون شعور و فهم او زياد شد از كارهاي بيحاصل اعراض كند و به كارهاي بافايده مشغول گردد و به كارهايي كه ثمره آن زياد است مشغول شود و از كارهايي كه ثمره آن كم است اعراض كند و از كارهايي كه ثمره آنها فاني است اعراض كند و به كارهايي كه ثمره آنها ثابت و باقي است اقبال كند و اسم اين رياضت
«* رسائل جلد 1 صفحه 135 *»
مثلا روزه است چنان كه اسم آن مناجاتها و طلب حاجتها و خضوعها و خشوعها و توصيفها نماز و دعا و عبادت بود. پس بايد قاعده و قانون اين اعمال را بدانيد تا بتوانيد به عمل بياوريد و چون خودتان جاهليد و نميدانيد بياييد از ماها ياد بگيريد و آنچه را كه ياد گرفتيد عمل كنيد چرا كه ياد گرفتن براي عمل كردن خوبست و الاّ ياد گرفتن و عمل نكردن امريست بيحاصل و مانند ياد نگرفتن است مانند كسي كه علم خطنويسي داشته باشد و هرگز ننويسد. پس دانستن علم خط با ندانستن در صورت عمل نكردن و هرگز ننوشتن يكسانست بلكه ندانستن بهتر است چرا كه از جاهل به خط مطلقا توقع نيست نوشتن و از داناي به رسم خط توقع هست و بسا آنكه اگر در وقت حاجت ننوشت از او انتقام كشند.
خلاصه آنكه در اين قواعد و رسوم كه انبياء: قرار دادهاند در هريك كه فكر كني خواهي يافت كه بر نظم حكمت و صوابست كه بايد در ميان بني نوع انسان باشد و اين قواعد را خداوند عالم تقرير و تصديق فرموده و ميفهميم بسياري از آنها را كه صحيح است و اگر احياناً حكمت حكمي را هم نيافتيم بعد از يافتن حكمت احكامي بسيار نوعاً ميدانيم كه عقل ماها قاصر بوده نه اينكه نقصي در حكم ايشان بوده چرا كه بسياري از حكمتهاي احكام ايشان را در اول امر نميدانستيم و بعد از فكر و تدبر فهميديم پس اگر حال هم حكمت چيزي را نفهميديم بسا آنكه بعدها بفهميم يا اگر هم نفهميديم سهل است چنان كه اگر ساعتي ببينيم كه موافق نظم و نسق كار ميكند و در وقتي كه بايد به سر دسته برسد ميرسد و تخلف نميكند و ما آن ساعت را باز كنيم و حكمت وضع هر چرخي و پيچي را در موضع خود بيابيم و اتفاقاً حكمت يك چرخي را و پيچي را در موضعي نفهميم البته جسارت نخواهيم كرد كه اين چرخ و اين پيچ در اين موضع بيجا وضع شده و ميدانيم كه استادي كه تمام چرخها و پيچها
«* رسائل جلد 1 صفحه 136 *»
را در سر جاي خود وضع كرده به طوري كه اگر يك سر مويي پيش و پس بود در ساعت نقصان بهم ميرسيد البته وضع پيچي و چرخي را هم كه ما حكمت آن را نيافتيم صحيح است و عقل ماها قاصر است از فهم آن پس فكر ميكنيم يا از استادان ساعتساز ميپرسيم شايد ياد بگيريم و بفهميم حكمت وضع آنچه را كه نميدانستيم.
خلاصه آنكه در صحيح بودن اين قواعد و رسومي كه در ميان گذاردهاند شك نيست كه از جانب خدا است و حق است و در حقيت اين قواعد و رسوم احتياج به دليل ديگر نيست بلكه نفس وضع اين قواعد دليل حقيت آنها است و دليل اينست كه از جانب خدا است چرا كه او تقرير و تصديق فرموده است آنها را و خلاف آنها را اظهار نفرموده پس فكر كن تا بيابي كه چنين است كه عرض شد پس فكر كن كه اگر كسي گفت آتش ميسوزاند و آب رفع عطش ميكند و آفتاب عالم را روشن ميكند راست گفته و صحيح فرموده و خداوند عالم تقرير و تصديق او را فرموده و خلاف قول او را اظهار نفرموده و در اين قول محتاج به دليلي ديگر نيست و روشني آفتاب و گرمي آتش و سردي آب دليل صدق و راستي او است پس فكر كن كه آيا احكام انبياء: از اين قبيل است كه نفس حكم ايشان دليل حقيت قول ايشانست و ايشان مصدق و مقررند از جانب خداوند عالم يا از اين قبيل نيست؟ فرمودند: مال مردم را مال ايشان بدان و زن مردم را زن ايشان بدان و مال خود را مال خود و زن خود را زن خود بدان و تعدي مكن. اين حرف آيا راست نيست و صحيح نيست و مقرر و مصدق از جانب خداوند عالم نيست؟! و همچنين در باقي احكام ايشان فكر بكن خواهي يافت كه از اين قبيل است پس بعد از دانستن اينكه كار بني نوع انسان بيقاعده و بيحساب نميگذرد و البته قاعده و حسابي بايد در ميان ايشان باشد و بعد از دانستن اينكه اين قاعده را بايد
«* رسائل جلد 1 صفحه 137 *»
حكما و صاحبان شعور قرار دهند و صاحبان شعور هم آمدند و قاعدههايي چند را قرار دادند و هيچ امري از امور نماند كه بيقاعده بماند حتي آداب خلا رفتن و طور نشستن را بيان كردند به طوري كه در هريك از احكام ايشان كه فكر كنيم حكمت آن را بفهميم يا در اغلب حكمتهاي آنها را بفهميم پس چه بر اين داشته به جز حماقت و سفاهت كه از اتباع ايشان استكبار و استنكاف كنيم و تابع قواعد مردماني بشويم كه خودشان اقرار به قصور خود دارند؟ و در همه چيزها نتوانستهاند قاعده قرار دهند؟ و اين قدري هم كه قرار دادهاند از خودشان نيست بلكه از قواعد اين حكماي حقيقي اقتباس كردهاند و پيروي ايشان كردهاند نهايت به نقصان فهمي كه داشتهاند حكمت بعضي از وضع چرخها و پيچهاي اين ساعت بزرگ را ندانستهاند پس بعضي را گرفتند چون حكمتهاي آنها را يافتند و از بعضي اعراض كردند چون حكمت آنها را نيافتند و راه شك و شبهه در ضرور بودن وضع اين قواعد و رسوم نيست و ضرور بودن اين قواعد و رسوم در ميان بني نوع انسان مانند ضرور بودن وجود آفتاب و ماه و ساير ستارگان و آتش و هوا و آب و خاكست در عالم كه بدون اين قواعد ساعتي نميتوانند بني نوع انسان در عالم زيست كنند. پس اگر هرج و مرج باشد كيست كه مالك جان و مال و خانه و عيال و خدم و حشم و آب و زمين و مزارع و ساير مايتعلق خود باشد؟
و اگر بالفرض عالمي ديگر غير از اين عالم خداوند عالم خلق نكرده بود به اين قواعد و رسوم ناقصه كه اصل آنها را هم اقتباس كردهاند يك طوري امور اين دنيا ميگذشت و از آنچه سابقاً عرض كردم دانستي كه اگر عالمي ديگر نبود و ملك خداوند منحصر به اين عالم فاني بود مطلقا اين اوضاع ناقصه و اين قواعد و رسوم فاسده هم ضرور نبود بلكه بني نوع انسان هم مثل ساير افراد انواع حيوانات در اين عالم زيست ميكردند و
«* رسائل جلد 1 صفحه 138 *»
مانند حيوانات آب و گياهي ميخوردند و در يك سوراخي منزل ميكردند و نكاحي ميكردند و توليد مثلي مينمودند چنان كه تفصيل آن گذشت و لكن يافتي كه عالمي ديگر هم خداوند عالم خلق فرموده و يافتي كه اهل آن عالم از اجزاي اين عالم نيستند و از عناصر اين عالم خلق نشدهاند و از خشت و گل عناصر اين عالم مثلا عقل ساخته نشود چه آن خشت و گل خام باشد يا پخته يا طلا باشد يا نقره يا كثيف باشد مانند ظاهر اين جمادات يا لطيف باشد مانند باد و بخار و به خرابي عناصر اين عالم اهل آن عالم فاسد و فاني نشوند چنان كه گذشت.
و يافتي كه اين عالمها قرين يكديگرند و بعض از بعض اكتسابات ميكنند كه آن اكتسابات يا نعمت و راحت و نفع است و يا نقمت و زحمت و ضرر است پس بايستي كه واضع ناموس دانا باشد به منفعتهاي هر چيزي از براي انسان و دانا باشد به ضررهاي هر چيزي از براي انسان پس اين عقول ناقصه كه دانا به همه منفعتها و مضرتها نيستند از براي انسان واضع ناموس و قراردهنده قواعد و رسوم در ميان بني نوع انسان نتوانند شد و بدون قواعد و رسوم هم كه در هيچ عالمي امر ايشان نميگذرد پس بايد شخصي كه دانا به منفعتها و مضرتها باشد وضع ناموس كند و قواعد و رسوم را قرار دهد پس وجود چنين شخصي ضرور است در ميان بني نوع انسان مانند ضرور بودن وجود آفتاب و امثال آن در عالم و مدعي چنين علمي كه احدي غير از انبياء: نيست و همگي اقرار دارند به جهل خود پس به اقرار خود ايشان به جهل خود احدي از ايشان واضع ناموس نتوانند بود و وجود چنين واضع دانايي هم كه ضرور هست و مدعي اين مقام هم كه انبياء: هستند و قواعد و رسوم را هم كه وضع كردند و قرار دادند كه بسياري از آن قواعد را هم يافتيم كه بر وضع صوابست و خداوند عالم هم كه تصديق و تقرير ايشان كرد و خلافي از ايشان بروز نداد نه از
«* رسائل جلد 1 صفحه 139 *»
زبان خود ايشان و نه از زبان ديگري غير از ايشان پس يقين كرديم به حقيت ايشان چرا كه اگر خداوند عالم راضي نبود كه ايشان واضع ناموس باشند با آنكه قدرت داشت كه غير از ايشان را واضع قرار دهد و دانا بيافريند به جميع منفعتها و مضرتها از براي بني نوع انسان و چون با قدرت و علم به احوال ايشان غير ايشان را قرار نداد و نيافريد دانستيم كه راضي است كه ايشان واضع ناموس باشند و بس. پس اگر ماها به تقرير و تصديق او مطمئن و خاطرجمع نشويم آيا راهي ديگر از براي ما هست كه از آن راه خاطرجمع شويم و اگر كسي اندكي شعور داشته باشد خواهد دانست كه راهي واضحتر از راه خدا نيست و دليلي محكمتر از تصديق و تقرير نيست فباي حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون پس كدام دليل از اين محكمتر بر حقيت انبياء: كه احدي از اهل عالم ادعاي ايشان را از جهل و قصوري كه داشتند نتوانستند بكنند چه جاي آنكه بتوانند وضع ناموسي بكنند كه در جميع مراتب خلق به منفعتهاي خود بتوانند برسند و از مضرتهاي خود بتوانند دوري كنند و اين ادعا را انبياء: كردند و ناموسي قرار دادند كه اگر ماها هم فكري در آن بكنيم بسياري از رسوم آن را بر وجه صواب خواهيم يافت و اگر سرِّ بعضي از آن رسوم را نيافتيم از شدت وضوح استحكام آنها را كه يافتهايم يقين ميتوانيم كرد كه فهم ماها از ادراك سر آنها قاصر است چنان كه اگر جميع چرخهاي ساعت را بر نظم صواب يافتيم و سر چرخي يا پيچي را نيافتيم ميدانيم كه ما نميدانيم به جهت قصوري كه در فهم ما است چرا كه سر جميع چرخها را يكدفعه نيافتيم و به تدريج سر وضع چرخي را پس از چرخي ديگر يافتيم و سر وضع چرخ لاحق در حال سابق مخفي بود و بعد معلوم شد كه لاحق هم مثل سابق بر وضع صواب اتفاق افتاده و وجود او در گردش ساعت مثل چرخ سابق ضرور بوده كه اگر نبود ساعت گردش نميكرد
«* رسائل جلد 1 صفحه 140 *»
پس همچنين است حال ما در صنعت هر صانعي حكيم و استادي ماهر و واضعي عليم خصوص در امري كه محتاج اليه كل بني نوع انسان باشد كه بعد از دانستن اينكه خداوند عالم دانا بر احوال اين خلق است و قادر است كه امور ايشان را تغيير دهد و با علم و قدرت تغيير نداد و سكوت فرمود و تقرير و تصديق كرد پس يقين كرديم كه او راضي است كه انبياي او سلام اللّه عليهم واضع ناموس باشند و مردم را دلالت بر خير و شر و صلاح و فساد خودشان نمايند.
و از جمله ايشان محمد بن عبد اللّه است صلي اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين كه در هزار و كسري قبل برخاست در ميان آدميان و ادعاي نبوت كرد و شكي در وجود خود او9 و شكي در ادعاي او نيست كه به تواتر اخبار در هر طبقهاي از طبقات اعصار تا اين عصر از طوايف بسيار چه از تابعان او و چه از اهل انكار به ما رسيده و شكي هم در اين نيست كه ناموس او تا به حال در دست تابعان او باقي است كه هر طبقه لاحقي از طبقه سابق خود گرفتهاند تا آنكه طبقه متصل به او از او گرفتهاند.
و كسي نگويد كه در ميان اتباع خود او جماعتي هستند از علماء و اكابر ايشان كه ميگويند باب علم مسدود است و ماها به مظنه و گمان امروز عمل ميكنيم و معني مظنه و گمان اينست كه اين كاري را كه من ميكنم شايد او گفته باشد و راضي باشد كه من بكنم و شايد او نگفته باشد و راضي نباشد كه من اين عمل را بكنم و شايد كسي ديگر چيزي به پاي او بسته و به اشتباه به اسم او به ما رسيده و او راضي نبوده و امر نفرموده پس شايد اين عملي كه من ميكنم اطاعت او نباشد بلكه عصيان او باشد و لكن يكي از آن دو احتمال در نزد ماها قويتر است و آن احتمالي است كه اين عمل من به گفته و رضاي او است پس اطاعت او است. خلاصه مقصود آنكه اگر
«* رسائل جلد 1 صفحه 141 *»
امر چنين است احتمال خلاف ميرود اگرچه ضعيف باشد پس اين چه ادعائي بود كه كردي و گفتي شكي در اين نيست كه ناموس او دست به دست و سينه به سينه در هر طبقه آمده تا به ما رسيده و به اقرار جمعي از تابعان خود او شك در آن راهبر است.
پس عرض ميكنم كه اولا آنچه را كه من گفتم كه خلفاً عن سبق آمده تا به ما رسيده مرادم آن جور از ناموسي است كه از ضروريات دين و مذهب است كه در هر طبقه بوده و دست به دست و سينه به سينه آمده تا به ما رسيده و در ضروريات شكي راهبر نيست و احدي از تابعان او9 چنين ضرورتي را نگفتهاند كه به مظنه به ما رسيده بلكه همگي ميگويند كه آنچه به واسطه ضروريات به ما رسيده شكي در آن نيست كه از او صادر شده و او امر كرده و راضي است و برخلاف آن راضي نيست به طور يقين بدون احتمال خلاف، مثل نمازهاي پنجگانه و ركعات آنها و روزه ماه رمضان و زكات و خمس و حج و جهاد و حرمت شراب و زنا و لواط و امثال اينها و مرادم مسائل خلافي نبود كه بعضي چنين و بعضي چنان ميگويند و در آنها اختلاف دارند و بعضي گمان كردهاند كه باب علم به آنها مسدود است و بايد به مظنه و گمان عمل كرد.
و ثانياً ميگويم كه بعد از آني كه دانستيم خداوند عالم دانا بر احوال ما است و ميداند كه در دست ما چه باقي گذارده بعد فقد نبي خود و بعد از غيبت ولي خود صلوات اللّه عليهما و آلهما و دانستيم كه اگر به آنچه در دست ما باقي گذارده راضي نبود كه ماها عمل كنيم به آن قادر بود و ميتوانست كه آنها را از دست ماها بگيرد و قادر بود كه قاعده ديگر به دست ماها بدهد به اسبابي چند كه او قادر است بر مهيا كردن آن اسباب. پس چون باقي گذارد در دست ماها آنچه باقي گذارده و با علم و قدرت تغيير آنها را نداده يقين داريم كه همينها را از ماها خواسته و راضي است
«* رسائل جلد 1 صفحه 142 *»
كه ماها به آنها عمل كنيم و اگر راضي نبود كه ماها به آنها عمل كنيم آنها را از دست ماها ميگرفت و چيزي را كه راضي بود به دست ماها ميداد پس ماها به اطمينان او خاطرجمع شديم و يقين كرديم بدون احتمال شكي كه آنچه در دست ماها است از جانب او است و مرضي او است و اگر به اطمينان او يقين حاصل نشود آيا به اطمينان ماسواي او يقين حاصل خواهد شد.
فبأي حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون. أليس اللّه بكاف عبده. قل اللّه شهيد بيني و بينكم. او لميكف بربك انه علي كل شيء شهيد. الا انهم في مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شيء محيط. الا انه علي كل شيء شهيد. انه بكل شيء عليم. انه علي كل شيء قدير. قل اي شيء اكبر شهادة قل اللّه شهيد بيني و بينكم و اوحي اليّ هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ائنكم لتشهدون ان مع اللّه الهة اخري قل لااشهد قل انما هو اله واحد و انني بريء مما تشركون. و يقول الذين كفروا لست مرسلا قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب. ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله ان اللّه لايصلح عمل المفسدين. ليحق الحق و يبطل الباطل و لو كره المجرمون.
و از اين قبيل آيات در قرآن مجيد بسيار است و مضمون اين قبيل از آيات دليل عقلي است كه احدي نميتواند رد كند مگر آنكه مطلقا به خدايي قائل نباشد يا آنكه خدا را عالم و قادر و شاهد نداند. پس به اطمينان چنين خدايي خاطرجمع شديم و يقين كرديم كه آنچه به دست ما داده حق است و از جانب او است از توحيد او و صفات او گرفته تا ارش خدش.
و اگر كسي بگويد كه بنابر آنچه تو گفتي لازم ميآيد كه هرچه بندگان بگويند و بكنند و هر ديني و مذهبي كه اختيار كنند و او ساكت شود سكوت او تقرير و تصديق او است و چون تقرير و تصديق او حجت است و دليل قطعي يقيني است پس همه مردم بر حق و حق با ايشانست چرا كه هركس هر معصيتي كه كرد خداوند عالم ساكت است و او را في الفور
«* رسائل جلد 1 صفحه 143 *»
هلاك نميكند كه خود او و ساير مردم بفهمند كه خداوند عالم جل شأنه به عمل او راضي نبوده از اين جهت او را هلاك كرده و ميبينيم كه اقوال و اعتقادات باطله سالهاي دراز است كه در عالم هست و خداوند صاحبان آنها را مهلت داده كه هر لاحقي از سابق خود در هر عصري گرفتهاند و خداوند آنها را باقي گذاشته و اعتقادات باطله را از روي زمين برنداشته پس معلوم است كه تقرير ايشان را فرموده و راضي است به آنچه در دست ايشان باقي گذاشته پس بتپرست و مشرك و مجوس و يهود و نصاري و سني و اهل هر مذهب باطلي و هر گناهكاري اين ادعا را ميتواند كرد كه سالهاي دراز است كه خداوند ما را مهلت داده و ما را منقرض نكرده و از ما ساكت شده و سكوت او تقرير او است و تقرير او حجت است.
پس اگر چنين ايرادي به نظر كسي رسيد عرض ميكنم كه مراد ما از اين دليل تقرير خداوندي كه بالاترين دليلهايي است كه در عالم هست اينست كه خداوند عالم تقرير ادعاي صاحبان حق را بكند و تكذيب ادعاي اهل باطل نمايد نه آنكه اهل حق را هميشه در دنيا به راحت و نعمت باقي گذارد و اهل باطل را از دنيا براندازد و نعمت و راحت را از ايشان سلب كند بلكه در اين امور دنيوي امر به عكس است در بسياري از آنها چنان كه ميفرمايد: و لولا انيكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة و معارج عليها يظهرون و لبيوتهم ابواباً و سرراً عليها يتكئون و زخرفاً و ان كل ذلك لما متاع الحيوة الدنيا و الاخرة عند ربك للمتقين و ميفرمايد: و لايحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خيراً لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و لهم عذاب مهين.
پس اگر اين معني را متذكر شدي عرض ميكنم كه خداوند عالم كجا سكوت كرد از گناه گناهكاران و حال آنكه به زبان جميع حجتهاي
«* رسائل جلد 1 صفحه 144 *»
خود ايشان را منع كرده و حدود شديده از براي ايشان قرار داده و اما اهل اديان باطله را كجا تصديق و تقرير فرموده و حال آنكه انبياء: را با دليل و برهان و معجز فرستاد و بطلان آنها را ظاهر كرد از براي طالبان حق و اما مثل مجوس و يهود و نصاري و امثال آنها پس اگر چنين فرض ميكني كه هريك از اينها از دين خود خبر دارند و دين لاحقي به گوش ايشان نرسيده و اتمام حجت به طور ظهور از براي ايشان نشده پس عرض ميشود كه خداوند عالم عادلست و معني ندارد كه قبل از ابلاغ و ايضاح حجت كسي را عذاب نمايد و دين لاحق را بدون بيان تام از اهل دين سابق مطالبه و مؤاخذه نمايد.
و اگر چنين فرضي ميكني كه دين لاحق به گوش ايشان رسيده و در كتاب خودشان هست كه دين لاحقي خواهد برپا شد و داعي لاحقي خواهد آمد و شماها بايد به علاماتي كه من به شما تعليم كردهام تصديق او را بكنيد پس از ايشان و از دين سابقشان ساكت نشده و تقرير ايشان نفرموده كه به دين سابق باقي بمانند پس از ايشان مطالبه دين لاحق را خواهد كرد و اگر قبول نكردند مؤاخذه خواهد فرمود. پس ان شاء اللّه يافتي معني تقرير و تصديق خداوند را از براي اهل حق و تكذيب او را از براي اهل باطل. پس يافتي كه دليل تقرير او بالاترين دليلها است كه بايد شخص عاقل هوشيار به آن متمسك شود و به آن مطمئن گردد و صاحب يقيني شود كه اگر كوه از جاي خود حركت كند اضطرابي از براي او حاصل نشود.
پس حال برگرديم به آن مطلبي كه مقصود بود، و آن مطلب اين بود كه شكي در وجود پيغمبر9 و در ادعاي نبوت او و وضع كردن ناموس در ميان مردم نيست به طوري كه ناموس او تا به حال در ميان مردم باقي است و شكي در اين هم نيست كه بسياري از اسرار قواعد و رسومي را كه در ميان گذارده ميفهميم كه برنظم محكم و بر وجه صوابست
«* رسائل جلد 1 صفحه 145 *»
حتي آنكه كساني كه اقرار به نبوت او ندارند انكار حكمت او را نتوانستهاند بكنند پس اقرار دارند كه او مرد داناي حكيمي بوده و ناموس خود را از روي دانايي و حكمت وضع فرموده و چون وجه حكمت ناموس او را يافتند در بسياري از امور دولت خود و نظم سياست و ملكداري خود مقتبس از قواعد او شدند چنان كه كساني كه در فرنگستان رفتهاند از اين معني خبر دارند و شكي هم در اين نيست كه مدعي اين بود كه بعد از من مؤسسي و پيغمبري نخواهد آمد و منم پيغمبر آخرالزمان كه خداوند خبر داده بود در تورات و انجيل كه من خواهم آمد و اينك آمدهام و بعد از من تا روز قيامت پيغمبري نخواهد آمد و اين خبر يكي از اخبار به غيب است كه او خبر داده و خداوند عالم تصديق و تقرير او فرموده و تا به حال كه هزار سال و كسري از دعوت او ميگذرد مؤسسي و پيغمبري نيامده و ميدانيم كه پيغمبري نخواهد آمد به واسطه خبري كه او داده و خلاف خبر او را از هزار سال و كسري قبل از اين تا به حال خداوند داناي بر احوال خلق و قادر علي الاطلاق اظهار نفرموده و حال آنكه اگر نعوذ باللّه از جانب او نبود ابطال دعوت او را در زمان خود او فرموده بود كه بر طالبان حق در آن روز امر او مخفي نماند و نعوذ باللّه كذب او را ظاهر ميكرد و كسي ديگر را ميفرستاد كه او از جانب او باشد چرا كه دانستي كه واضع ناموسي كه دانا به منفعتهاي اشياء و مضرتهاي اشياء باشد نسبت به بني نوع انسان در هر عالمي ضرور است كه بيوجود او خلق نتوانند زيست كنند به طورهايي كه مكرر گذشت و فهميدي كه ادعاي اين علم را كسي نكرد در اين آخر الزمان مگر پيغمبر9 كه فرمود: چيزي باقي نماند كه شما را نزديك كند به بهشت و دور كند از آتش جهنم مگر آنكه امر كردم شما را كه آن را به عمل بياوريد و چيزي نماند كه شما را نزديك كند به آتش و دور كند از بهشت مگر آنكه نهي كردم
«* رسائل جلد 1 صفحه 146 *»
شما را كه به عمل بياوريد(نياوريد خل). پس اين ادعا اگر از جانب او نبود و او راضي نبود با علم و قدرت البته تغيير داده بود و اظهار بطلان آن را نعوذ باللّه فرموده بود و كسي را كه راضي بود و وجود او از آفتاب در اين عالم ضرورتر بود به طورهايي كه دانستي فرستاده بود پس چون با لزوم و ضرور بودن وجود چنين شخصي در ميان بني نوع انسان كسي ديگر را نفرستاد و او را9 فرستاد و او را مقرر فرمود و او خبر داد كه پيغمبري بعد از من نخواهد آمد و تا به حال هم كه نيامده دانستيم كه خداوند او را همان شخصي كه وجود او ضرور است قرار داده و تصديق و تقرير او را فرموده و اگر شخص عاقل فكر در شريعت و ناموس او بكند قطع و يقين از براي او بهم ميرسد كه او حق است و حق با او است چرا كه همين وضع كردن اين شريعت يكي از معجزهاي بزرگ او است كه بر عاقل باهوش فكور مخفي نيست چنان كه اگر فكر كني در وضع اين عالم و نوع مردم اين عالم ميفهمي كه در يك امري از امور كه تدبيري و حكمتي و فكري لازم دارد بايد كه اين عقلاي معروف شبها و روزها فكر كنند و بسا آنكه به فكر يك نفر و دو نفر و سه نفر امري را كه بايد ابتدا كرد و قاعدهاي را كه بايد تازه قرار داد صورت نگيرد و بايد اشخاص عديده در شبها و روزها فكر كنند تا در عاقبت امر يك قاعده تازه قرار دهند كه به زعم خودشان بر وجه صواب و حكمت باشد اگر آن قاعده را از ديگران اقتباس نكرده باشند و اغلب اينست كه اقتباس ميكنند از ديگران و قياسي به امر پيشينيان ميكنند و استحساني و شبيه به امري را كه سابقين كردهاند ميكنند و بسيار بسيار كم بهم ميرسد كه امر تازهاي و تأسيس اساسي كه سابق نبوده بتوانند اختراع كنند كه حكمتي در آن باشد كه به كار عامه خلق يا اغلب ايشان بيايد.
و با فرض اينكه يك و دو قاعدهاي هم با فكرهاي بسيار اشخاص عديده
«* رسائل جلد 1 صفحه 147 *»
بتوانند قرار دهند كه تازگي داشته باشد و حكمتي در آن باشد كه نفع عمومي هم داشته باشد آن نفع عام مخصوص اين عالم فاني است و دخلي به نفع عالمي ديگر ندارد چنان كه خود آن وضع كنندگان اقرار دارند كه بيش از اين نميتوانند قاعده وضع كنند پس اين امر امري سرسري و بازيچه نيست كه خداوند عالم خلق كند شخصي را كه بدون استعانت به فكر ساير خلق وضع كند قواعد بسيار را در عمر قليلي به طوري كه بگويد نماند چيزي كه شما را نزديك كند به بهشت و دور از آتش كند مگر آنكه شما را امر كردم به آن و نماند چيزي كه شما را نزديك به آتش و دور از بهشت كند مگر آنكه نهي كردم شما را از آن به طوري كه ميبيني كه در جميع ذوات و صفات و نسبتها و اقترانها حدي قرار داده كه در هر حدي از آن عقلاي عالم فكر كنند وجه صواب آن را بفهمند كه از روي عقل و حكمت قرار داده شده پس فكر كن و بياب كه آيا چيزي باقي مانده كه حكمي از براي او قرار نداده باشد پس اگر فكر كني خواهي يافت كه در عالم چيزهايي كه هستند يا آسمانست يا زمين يا ستارگانند يا عناصر يا جمادند يا نبات يا حيوانند يا انسان يا ناقصند يا كامل يا بيشعورند يا باشعورند يا عالمند يا جاهل يا سفيهند يا عاقل يا عاجزند يا قادر يا فقيرند يا غني يا مريضند يا صحيح يا ضعيفند يا قوي يا وضيعند يا شريف يا بزرگند يا كوچك يا تابعند يا متبوع يا عادلند يا ظالم يا عاليند يا داني يا شرقيند يا غربي يا جنوبيند يا شمالي يا حارند يا بارد يا رطبند يا يابس يا صاحب طعمند يا بيطعم يا صاحب رنگند يا بيرنگ يا بلندند يا كوتاه يا خفيفند يا ثقيل يا منحرفند يا معتدل يا نزديكند يا دور يا منفصلند يا متصل يا مشوبند يا خالص يا مخلوطند يا جدا جدا يا ساكنند يا متحرك يا ساكتند يا متكلم يا صامتند يا ناطق يا كرند يا شنوا يا كورند يا بينا يا گنگند يا بازبان و همچنين در باقي صفات و خصال پس يا روحند يا جسم يا پيدايند يا پنهان يا بيدارند يا
«* رسائل جلد 1 صفحه 148 *»
خواب يا متذكرند يا غافل يا حافظند يا ناسي يا مردند يا زن يا مادهاند يا نر يا غضوبند يا حليم يا قسياند يا رحيم يا محزونند يا فرحناك يا گريانند يا خندان.
و همچنين در آنچه هست فكر كن و منتظر مباش كه من از براي تو بيان كنم پس فكر كن در هر ذاتي و صفتي و جوهري و عرضي و مقصودي و قاصدي و مطلوبي و طالبي و هر مقصود بالذاتي و هر مقصود بالعرضي و هر اصلي و فرعي و هر مكاني و وقتي و جهتي و سمتي از شرق و غرب و جنوب و شمال و بالا و پست و هر حالي كه دائم و ثابتست و هر حالي كه فاني و زائلست پس اگر از روي شعور فكر كني در ناموسي كه قرار دادهاند نخواهي يافت چيزي را كه حكمي از احكام خمسه را به قول علما از براي آن قرار نداده باشند پس يا حلال كردهاند يا حرام يا مكروه كردهاند يا مندوب يا مباح و همچنين هر صحيحي را از فاسد و هر ناقصي را از كامل جدا كردهاند و اين شريعت و ناموسي كه به اين تفصيل وضع شده و هر حكمي از آن با حكمتي منظم(منتظم خل) گشته در قوه يك نفر و دو نفر و ده نفر و صد نفر آدم عاقل نيست بلكه در قوه صدهزار نفر نيست چرا كه بسياري از مراتب از خود ايشان مخفي است و نفع و ضرر هر چيزي را از براي هر چيزي در هر حالي از احوال از فهم ايشان بيرون رفته پس يك نفري كه واضع اين همه احكام مفصله شده از عادت امثال و اقران بني نوع انسان بيرون رفته و معجزه نيست مگر خارق عادت بنينوع كه از دست يكي از ايشان جاري شود و اين معجزه اگر انصاف و شعوري باشد از همه معجزات بالاتر است چرا كه هريك از معجزات مثلي و شبيهي در علوم غريبه دارد و لكن به علوم غريبه داناي به نفع و ضرر هر چيزي از براي هر چيزي نميتوان شد و حكيم كامل نميتوان شد. پس اين معجز معجزي است كه شايبهاي از جلددستي و شعبده و سحر و ساير علوم غريبه در آن راهبر نيست.
«* رسائل جلد 1 صفحه 149 *»
و همچنين هر معجزي كه يك وقتي به ظهور آمد مخصوص همان وقت بود و منفعت آن عايد معدودي از خلق شد و اين معجز نفع آن عام است كه به جميع خلق ميرسد و همچنين هر معجزي در يك وقتي بود و بعضي ديدند و سايرين شنيدند و نديدند و اين معجز را همهكس ديد و «شنيدن كي بود مانند ديدن» و همچنين وجه و علت ساير معجزات را مردم بيخبرند و در بيخبري و جهل عبرتي نميتوان گرفت و حكمتي نميتوان آموخت و ايماني با بصيرت نميتوان تحصيل كرد به خلاف اين معجز كه بسياري از حكمتهاي آن را ميتوان فهميد و موجب ازدياد بصيرت و ايمان خواهد شد و همچنين به آن معجزات مردم نميتوانستند عمل كنند و ترقي تحصيل كنند و به اين معجز عمل ميكنند و ترقي تحصيل ميكنند و همچنين ساير معجزات تا روز قيامت باقي نيست به خلاف اين معجز كه تا روز قيامت باقي است. خلاصه آنكه يك نفر متصدي اين همه حكمتهاي(حكمهاي خل) باحكمت شود و از عهده برآيد و چيزي را فروگذاشت نكند حتي احكام خون حيض و نفاس و استحاضه زنان را به آن تفاصيلي كه شنيدهاي، حتي آداب خلا رفتن و رو و پشت به سمت جهت عبادت نكردن و مبادي فيض را كه كواكبند حرمت داشتن و رو به سوي عين آنها نكردن و بر پاي چپ نشستن و نظر به عورت نكردن و اگر كرد استعاذه بردن و نظر به مدفوع نكردن و اگر كرد استعاذه خواندن و سر را پوشاندن و تكلم نكردن و استنجا كردن و ساير احكام مفصله آن فروگذاشت نشده و حال آنكه راه علت و حكمت بسياري را هم ميفهيم پس كدام دليل بر حقيت صاحب اين ادعا از اين محكمتر كه از عهده ادعاي خود برآمد و خداوند عالم تصديق و تقرير او را كرده چنان كه اگر شخصي ادعا كند كه من نجارم كدام دليل از براي تو بر صدق مدعاي خود اقامه كند محكمتر از نجاري كردن و تقرير خداوندي همراه او بودن و اين عرضها بر فرضي بود كه خارق عادتي و معجزهاي از او صادر نشده باشد و
«* رسائل جلد 1 صفحه 150 *»
حال آنكه معجزات جميع انبياء عليه و آله و عليهم السلام به طوري اكمل از او بروز كرد به علاوه معجزاتي كه خود او منفرد بود كه بعضي از علما هزار و يك معجز از براي او نقل كردهاند و نميگويم كه همه آنها متواتر است در ميان مردم كه محل شك نباشد و كاري به فرد فرد معجزات او9 ندارم و لكن عرض ميكنم كه شكي در اين نيست كه نوعاً خارق عاداتي چند از او بروز كرد و اين معني را منكران نبوت او هم نميتوانند انكار كنند چرا كه به طور تواتر در ميان مردم بوده و هست و شكي در آن نيست كه از كثرت ظهور خارق عادات عديده از او منكران نبوت او نتوانستند اغماض و انكار كنند و لابد شدند كه او را نعوذ باللّه ساحر و كاهن ناميدند.
و از جمله آنها شق القمر است كه در صريح كتاب او است و شخص عاقل ميتواند يقين كند كه چنين چيزي بوده و اگر هيچ نبود در صريح كتاب خود ذكر نميكرد حرف بيمعني و بياصل را كه در نزد خاص و عام و مقر و منكر خود را رسوا كند پس يك چيزي(خبري خل) بوده و چند نفري ديدهاند كه توانسته در كتاب خود ذكر كند و معلوم است كه آن قدر هم شايع بوده كه ذكر آن در كتاب موهم رسوايي نبوده نهايت آنكه منكران او آن را چشمبندي و سحر ناميدند چنان كه فرموده اقتربت الساعة و انشق القمر. و ان يروا آية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر. يعني نزديك شد ساعت و شكافته شد قمر و هرگاه كفار و منافقين ديدند معجزهاي را اعراض كردند و گفتند سحريست مستمر.
و از جمله آنها است خبر دادن او به غيب در كتاب خود به غالب شدن روم بر فارس بعد از مغلوب شدن ايشان كه فرموده غلبت الروم. في ادني الارض و هم من بعد غلبهم سيغلبون. في بضع سنين و بر اهل حل و عقد مخفي نيست كه فارس بر روم غالب شدند و بيت المقدس و اطراف آن را گرفتند
«* رسائل جلد 1 صفحه 151 *»
و كفار و منافقين به اين سبب شادمان شدند و مؤمنين محزون شدند به جهت آنكه فارس كفار محض بودند و اهل كتاب هم نبودند و ضرر ايشان بر مؤمنين بيشتر بود از ضرر روم بر ايشان پس از براي شادماني مؤمنين خداوند اين آيه را فرستاد كه زود باشد كه روم بر فارس غالب شوند و مؤمنان شاد شوند و كفار محزون گردند و چنين هم شد و روم بر فارس غالب شد و اين امر بر اهل حل و عقد مخفي نيست.
و از جمله عجائب و غرائب معجزات امر او9 اينست كه مطلقا درس نخواند نزد احدي و خط ننوشت و با اين حال با علماء و حكماي اهل هر ديني محاجه و مباحثه فرمود و از جميع كتب آسماني مثل تورات و انجيل و زبور خبردار بود و از آن كتابها احتجاج بر اهل آنها ميفرمود و اين امر درس نخواندن او در نزد هركسي آن قدر مسلم و معروف بود كه منافقين متحير شدند كه آيا از كجا خبر دارد از جميع آن كتابها و چيزي را كه شيطان به ايشان القا كرد اين بود كه سلمان فارسي اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه او را خبر ميدهد به مضمون آن كتابها و اين امر درس نخواندن او آن قدر معلوم و آشكار بود كه منافقين نتوانستند بگويند كه شايد يك وقتي درس خوانده باشد و چون شكي در آن نبود در صريح كتاب خود آورد كه ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون يعني نبودي پيش از اين قرآن كه كتابي خوانده باشي و نه آن كتاب را با دست خود نوشته باشي كه در آن هنگام شك كنند اهل باطل چرا كه اگر كسي درس خوانده باشد و خط نوشته باشد و ادعاي علمي بكند توهم ميرود كه شايد اين علمي را كه اظهار ميكند از كتابهاي عديده برداشته و هر فقره و هر مطلبي و هر حكمتي را از آنجاها دزديده و با هم جمع كرده و در خلوت نشسته و آنها را ترتيبي داده و نوشته و كتابي ساخته از براي خود در صورتي كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 152 *»
درس نخواندن و ننوشتن او معلوم باشد در نزد خويش و بيگانه و دوست و دشمن اين جور توهمات شيطاني در حق او راهبر نيست و اين امر اگر معروف و معلوم نبود در صريح كتاب خود ذكر نميفرمود و حجت خود قرار نميداد كه خود را نعوذ باللّه در نزد دوست و دشمن رسوا كند و چگونه اين امر مخفي بود در نزد خويشان او كه دائم از وقت طفوليت تا وقت دعوت شب و روز از احوال او مطلع بودند مثل ابيلهب عموي او و ساير خويشان او كه دشمني ايشان از حد گذشته بود پس كسي كه هيچ درسي از هيچ كتابي نخوانده باشد و از همه كتابها خبردار باشد و مضمون آن كتابها در كتاب او موجود باشد و اصل كتاب او مشتمل باشد بر حكمتها و علومي بسيار كه اهل هر فني از فنون علم از آن كتاب بهرهمند شوند و به كنه آنچه در آنست نتوانند برسند و همه اقرار به عجز به رسيدن تمام آنچه در آنست بكنند معلوم است كه در عرض ساير مردم نيست و هيچ كس با اين حالي كه او داشت چنين كاري را نميتواند كرد پس يكي از عجائب و غرائب كار او اينست كه شنيدي كه معجزي است كه تمامي خلق عاجزند كه مثل آن را اظهار كنند و به جلددستي و سحر و ساير علوم غريبه اين را نميتوان كرد اگرچه بعضي از غرائب را ميتوان اظهار كرد به آن علوم و اهل هر علمي و سحر و شعبدهاي اقلا درسي خواندهاند و در نزد كسي آن علوم را تحصيل كردهاند و ياد گرفتهاند و بعد به كار ميبرند.
و از جمله عجائب و غرائب و بالاترين هر غريبي و هر عجيبي و هر خارق عادت و معجزي كتاب مستطاب او است9 كه جمع شده از همين حروف بيست و هشتگانه كه در دست جميع مردم هست و تركيب شده از كلماتي چند كه جميع آن كلمات در دست جميع عرب هست و با وجودي كه جميع كلمات آن در دست عرب هست به طوري آن
«* رسائل جلد 1 صفحه 153 *»
كتاب تركيب شده كه احدي از آحاد خلق عالم نميتوانند به آن طور تركيبي بكنند و حال آنكه جميع كلمات آن را ميدانند و اسباب تركيب كردن را دارند و با اين حال عاجزند كه مثل آن تركيب كنند و حال آنكه در زمان او ادباء و بلغاء و فصحاء و شعراي عرب بودند و بسياري از ايشان دشمن او بودند و شب و روز سعي در ضايع كردن او ميكردند و زحمتها ميكشيدند كه بلكه بتوانند يك مطلبي را به طور بلاغت و فصاحت آن بپرورانند و مشقها كردند و زحمتها كشيدند و مشقتها بردند و خونها خوردند و چيزي بهم بافتند و بعد از تمام شدن چون ديدند كه رسوا ميشوند ادعاي اين را هم نكردند كه اين كلام مانند كلام او است در بلاغت و فصاحت با وجود آنكه او كلام خود را معجز خود قرار داده بود و گفت كه اگر جن و انس با هم جمع شوند نتوانند كه مثل اين كتاب يا مثل يك سوره از آن يا مثل يك حديثي و مطلبي از آن را بياورند و اين حرف بر دشمنان او بسيار سخت و گران آمد و حميت جاهليت دامنگير ايشان شد و هرچه سعي داشتند كردند كه بلكه يك نمونه نشان بدهند و نتوانستند و در هر زماني دشمنان او از عهد او تا به حال از عرب بودهاند و هستند و از آوردن يك حكايتي مثل آن عاجزند.
و كسي گمان نكند كه ماها چه ميدانيم كه چنين كاري نشده شايد كسي مقابلي با او كرده و مثل او كلامي آورده و به ماها نرسيده و ماها خبر از آن نداريم.
پس اگر كسي چنين گماني كرد عرض ميكنم كه مسئله تقرير و تصديق خداوند عالم را از همين جهتها مكرر عرض كردم كه اين جور وسوسهها را از دل طالبان حق زائل كنم اگر خدا بخواهد. پس عرض ميكنم كه اولا كسي را ميتواني فرض كني كه هيچ درسي از هيچ كتابي نخوانده باشد و چيزي از كسي ياد نگرفته باشد و با اين حال به طور عالمانه
«* رسائل جلد 1 صفحه 154 *»
و حكيمانه كتابي بياورد و در آن كتاب حكايات كتابهايي كه نخوانده و از كسي نشنيده موجود باشد و اگر انصاف را از دست ندهي ميداني كه اين كار در قوه مردم اين روزگار نيست و قطع نظر از اين معني كرده عرض ميكنم كه صاحب اين كتاب مستطاب به اين ادعائي كه كرد خود را نسبت به خدا داد و فرستاده او خواند و گفت احدي نميتواند چنين كاري بكند و خداوند عالم تقرير او را فرمود و كسي را در زمان او و بعد از او تا به حال كه هزار و كسري سال بعد از او است نشناسانيد به مردم كه ادعاي مقابلي او را بتواند بكند پس چون با علم به ادعاي او و با قدرت بر خلق كردن مقابلي مثل او و با قدرت شناسانيدن آن شخص را به مردم مانند او اين كار را نكرد يقين كرديم كه او را چنين خلق فرموده و راضي به ادعاي او است و تصديق و تقرير او را فرموده و همين خبري كه او داده كه جن و انس عاجزند كه مثل او كتابي بياورند قطع نظر از خود كتاب او كرده اين خبر خبريست كه از غيب داده و از زمان خود را تا روز قيامت خبر داده كه كسي نخواهد آمد كه بتواند چنين كاري را بكند و تا كسي بر مزاج و طبايع جميع خلق مطلع نباشد چنين حكم يقيني بتي جزمي نتواند بكند، پس همين خبر دلالت بر اطلاع او ميكند بر احوال هركسي تا روز قيامت.
و اگر بگويي كه خدا به او چنين خبري داده پس لازم نيست كه خود مطلع باشد بر حقايق خلق تا روز قيامت.
ميگويم شك نيست در اينكه خدا او را خبر داده و بدون اينكه خداوند عالم تعليم به كسي بكند كسي نتواند دانا و عالم شود در پيش خود و لكن اگر كسي خداوند عالم را محدود خيال نكند و او را شخصي نداند در يك جايي كه آن شخص دانا باشد و آن شخص محدود دانا به پيغمبر خود خبري بدهد كه چنين و چنان خواهد شد بعد از اين چنين
«* رسائل جلد 1 صفحه 155 *»
گماني نكند پس خداوند بيحد و نهايت كه خبري به چيزي و كسي ميدهد مانند خبر دادن شخصي به شخصي نيست بلكه او چنين خبر ميدهد كه به آتش خبر داده كه حرارتي در عالم هست و به آب خبر داده كه برودتي در عالم هست پس حرارت را در جميع اقطار آتش فرو برده كه آتش خبردار و خبردهنده از حرارت شده و برودت را در اقطار آب فرو برده تا آب خبردار و خبردهنده از برودت شده پس «در خانه اگر كس است يك حرف بس است».
پس برويم بر سر مطلب و قطع نظر كرده از كلمات ظاهره كتاب او كه در بلاغت و فصاحت جميع اهل عالم عاجز شدند كه مثل آن را بياورند اينكه حكمتها و علمها و اخبارهاي به غيب در آن كتابست كه شخص درسخوانده و كتابهاي عالم را مطالعه كرده عاجز است كه مثل آن را بياورد چه جاي كسي كه درسي نخوانده و كتابي را مطالعه نكرده و او9 با اين حال چنين كاري را كرد پس كدام معجز از اين بالاتر متصور عقلاي عالم است.
و از جمله اخبارات به غيبي كه داده و واقع شده و از جمله معجزات او است خبر دادن به وجود اوصياي دوازدهگانه و دشمنان ايشان بعد از خود است كه اين خبر را در مواضع و مجالس بسيار فرمايش فرمود كه از براي من دوازده وصي و خليفه و جانشين است و هريك را به اسم و رسم صريحاً خبر داد كه سني و شيعه در اخباري كه از كثرت از حد و حصر بيرونست و از ظهور صدق و راستي از حد تواتر در ميان اهل اسلام افزون است و كسي كه از كتابهاي روايتي اهل اسلام كه در اين خصوص روايت شده خبردار شود شكي از براي او باقي نماند كه او9 خبر به وجود ايشان به اسم و رسم داده و از جمله دلائل حقيت و صدق او اينست كه چنين اوصيائي بعد از خود قرار داد كه همگي داناي به كتاب و سنت و حكمت او بودند و همگي صاحب معجزات و كرامات بودند كه سنيان هم
«* رسائل جلد 1 صفحه 156 *»
اين معني را درباره ايشان از شدت وضوح و ظهور نتوانستند انكار كنند.
و اگر گماني در شيعه برود كه شايد چون خود را از محبان ايشان ميدانند ذكر خيري را به پاي ايشان بستهاند در سني اين گمان نميرود كه اگر چيزي را در كتابهاي خود در احوال ايشان ثبت و ضبط كردند به جهت آن بود كه از شدت وضوح جاي اخفاي آن نبود.
خلاصه، معلوم است كه اين مختصر محل ذكر جميع معجزات او9نيست و اگر كسي طالب آنها باشد كتابهاي بسيار در اين باب موجود است به آنها رجوع خواهد كرد و لكن به قدر تيمن و تبرك ذكري از اين قبيل كه شنيدي شد كه بعد از دليل تقرير و تصديق خداوند عالم راه شبهه از براي طالبان حق باقي نخواهد ماند و هركس دليل تقرير خداوند عالم جل شأنه را امام خود قرار داد مطمئن شد و نجات يافت و هركس از آن غافل شد به وسوسههاي شيطاني و نفساني گرفتار شد و هلاك گرديد. فمن شاء فليؤمن باللّه و بتقريره و تصديقه و من شاء فليكفر بوساوس النفس و الشيطان و تخييله و هو اوهن من بيت العنكبوت مع انه اوهن البيوت. و در آخر اين سؤال همين قدر از براي صاحبان گوش و طالبان باهوش عرض ميكنم كه دليل حقيقي كه راه شبهه در آن نيست از براي لزوم وجود نبي عام وجود انبياي خاص است: كه با تقرير و تصديق خداوند عالم جل شأنه ادعا كردند و بر طبق ادعاي خود خارق عادات و معجزات و دليل و برهان آوردند و از اين دليل اغلب مردم غافلند و لكن نزد بعضي از نوادر روزگار بسي واضح است كه عام بدون خاص را وجودي معقول نيست اگر آب خاص دريا و آب خاص حوض و آب خاص رودخانه و آب خاص نهر نباشد آبي در عالم معني ندارد و اگر آب هست يا در دريا است يا در حوض است يا در يكي از ظروف خاصه است ديگر زياده از اين نزد عاقلان بيجا است و همين قدر هم
«* رسائل جلد 1 صفحه 157 *»
ان شاء اللّه در اين سؤال كافي است پس عنواني ديگر از براي مطلبي ديگر ميشود ان شاء اللّه تعالي.
فرمودهاند: و كتابي كه از جانب خدا آورده است يكي از فقرات او اينست كه و ماارسلناك الاّ كافة للناس و ديگر آنكه و ماارسلناك الاّ رحمة للعالمين و از قرار فرمايش خداوند كه او را بر جميع مخلوقات فرستاده و به قول خودش كه خاتم همه پيغمبرانست و شماها هم مقر و معترفيد اولا بايد براي همه خلق خدا رحمت و نعمت بوده باشد و از قرار گفته شماها كسي كه به او ايمان نياورد و مذهب و ملت او را قبول نكرد كافراست و براي كفار رحمت و نعمت نشد بلكه زحمت و نقمت شد و اين منافي قول خداي او است.
عرض ميشود كه: يكي ديگر از بحثها و ايراداتي كه با سركار آمر ايده اللّه تعالي كردهاند اين بود كه شنيدي و به زعم ناقص خودشان خواستهاند كه از قول خود پيغمبر9 رد بر او كنند و هيهات كه اگر جميع خلق جمع شوند و به اتفاق بخواهند ايرادي بر او بگيرند نتوانند. پس عرض ميكنم كه بعد از آنكه معلوم شد كه امر اين خلق جاهل به منافع و مضار خود بدون معلمي عالم به منافع و مضار ايشان در هيچ عالمي نميگذرد و وجود آن معلم از وجود آفتاب از براي مواليد اين عالم ضرورتر است به دليلهايي كه در جواب از سؤال سابق گذشت و بعد از آنكه يافتي كه بر طبق اين مطلب انبياء: ادعا كردند و معجزات و براهين بر ادعاي خود اقامه كردند و خداوند داناي بيناي قادر علي الاطلاق هادي خلق تقرير و تسديد ايشان فرمود بايد دانست كه معني كلمات ايشان را از خود ايشان بايد آموخت و نه اينست كه هر كسي بتواند از پيش خود مراد ايشان را از كلام ايشان بفهمد و اين كار را هم از روي عمد به جهت حكمت عظيمي كردهاند تا هركس به معني كلام ايشان نرسد كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 158 *»
نتواند به خواهش نفس خود ادعا كند كه منم شرح كننده قول پيغمبر و خليفه و جانشين اويم تا لابد و ناچار شوند كه از خليفه و جانشين حقيقي اخذ كنند.
پس عرض ميكنم كه معني اين آيه شريفه و ماارسلناك الاّ رحمة للعالمين به طوري كه از شرح و بيان ائمه هدي: معلوم ميشود اينست كه هرچه را كه خداوند عالم در هر عالمي خلق فرموده از براي رحمت و نعمت بر خلق خلق فرموده نه از براي زحمت و نقمت و خلق به سوء اختيار خود آن رحمت و نعمت را زحمت و نقمت از براي خود ميكنند و مشيت خذلان خود را در اين صورت مصاحب اختيار ايشان ميفرمايد تا مجبور نباشند و مختار باشند در فعل خود مثل آنكه خداوند عالم آب را در اين عالم خلق فرموده از براي حيات جميع مواليد و رحمت و نعمت بر تمام آنها نه از براي نقمت بر آنها به شرط آنكه به طوري كه شايد و بايد آن را استعمال كنند و اعراض از استعمال آن نكنند پس اگر كسي به سوء اختيار خود به طوري كه شايد و بايد آن را استعمال نكرد يك دفعه زياده از حد احتياج آن را به كار برد در نفس خود يا در نفوس عيال خود يا در خدم و حشم و حيوان و مزارع و باغات و عمارات خود و يك دفعه به قدر احتياج هم به كار نبرد و يك دفعه بالمره اعراض كرد از استعمال آب البته آن آبي را كه خداوند عالم از براي رحمت و نعمت بر او آفريده بود او از براي خود به سوء اختيار خود زحمت و نقمت كرده مشيت خذلاني الهي مصاحب فعل او شد تا او مجبور نباشد در فعل خود و به واسطه آب ضررهاي بزرگ به او رسيد.
و همچنين خداوند عالم آتش را از براي رحمت و نعمت بر خلق خود آفريد به شرط آنكه به طوري كه شايد و بايد به كار بري به طوري كه در آب يافتي و اگر تخلف كني از طور لايق در استعمال آن البته آن را از
«* رسائل جلد 1 صفحه 159 *»
براي خود عذاب و زحمت و نقمت خواهي كرد.
و همچنين است حكم هوا و باد و خاك و آفتاب و ماه و جميع آنچه در عالم خلق شده همه از براي رحمت و نعمت است و به سوء اختيار همه آنها زحمت و نقمت شوند و گويا در اين معني اگر عاقلي فكر كند شبهه از براي او باقي نماند كه امر چنين است كه ذكر شد. پس چون اين معني را ان شاء اللّه يافتي متذكر اين باش كه اگرچه جميع چيزها را خداوند عالم از براي رحمت و نعمت آفريده نه از براي زحمت و نقمت و لكن خلق نادان به طور استعمال آنها نتوانند به نعمت و رحمتي كه در آنها آفريده برسند مگر به واسطه معلمي دانا كه تعليم ايشان كند طور استعمال آنها را. پس وجود معلمي دانا اگر در ميان مردم نبود آن نعمتها و راحتها و رحمتها بيفايده بود پس وجود معلم دانا و تعليم كردن او اعظم از جميع نعمتها و رحمتها شد كه خداوند عالم او را از براي رحمت و نعمت بر ساير خلق آفريده خصوص اگر آن معلم داناي به جميع منافع و مضار هر چيزي از براي هر چيزي باشد و بيان جميع آن منافع و مضار را از براي جميع مردم بكند و چيزي را فروگذاشت نكند و بگويد نماند چيزي كه شما را نزديك كند به بهشت و دور كند از آتش مگر آنكه امر كردم شما را و نماند چيزي كه نزديك كند شما را به آتش و دور كند از بهشت مگر آنكه نهي كردم شما را از آن و بخصوص اگر چنين شخصي اول موجودات و اشرف كاينات باشد كه به واسطه او جميع ماسواي او متعلم شده باشند و در معلمخانه او درس خوانده باشند. پس او است رحمت و نعمت بر جميع عالمين به شرط آنكه ايشان گوش به سخن او بدهند و كلام او را فرا گيرند و اطاعت او را بكنند پس اگر گفت خود را در آب غرق مكن و در آتش مسوزان و در زير خاك پنهان مكن و دائم رو به باد مرو و دائم در آفتاب مكث مكن و امثال اينها بايد از او شنيد و اطاعت او را
«* رسائل جلد 1 صفحه 160 *»
كرد تا جميع چيزها از براي تو رحمت شود و وجود خود او هم از اعظم رحمتها براي تو باشد. اما اگر چنين شخصي با دليل و برهان با تو سخن گفت و تو از روي لجاج انكار او را كردي و مثلا خود را از لج او در آب غرق كردي البته اين دو رحمت كه يكي وجود آب و يكي وجود تعليمكننده طور استعمال آب بود از براي تو دو نقمت شوند يكي نقمت كوچك كه انداختن خود در آب بود و يكي نقمت بزرگ كه لجاج كردن و نشنيدن حرف معلم بود.
پس ان شاء اللّه تعالي از اين بيان معلوم شد كه وجود آب در عالم نقمت نيست بلكه رحمت است و لكن غرق كردن خود را در آن كه فعل تو است نقمت است. پس همچنين است وجود پيغمبر9 و فرستادن او را از براي تعليم مردم از براي مردم از اعظم رحمتهاي الهي است و اين رحمت از براي تمام اهل عالم است چرا كه تمام اهل عالم به واسطه او بايد چيزي بفهمند و عمل كنند و لكن نشنيدن از او و انكار كردن قول او كه كار مردم است زحمت و نقمت شده از براي ايشان و در اين مختصر درصدد اثبات اينكه او است اول ما خلق اللّه و جميع ماسواي او بايد از او به واسطه او فيضياب شوند نيستم. چرا كه از اين مطلب سؤال نشده و اگر كسي طالب فهم اين مراتب باشد كتابهاي مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم و انار برهانهم به زبان فارسي و عربي بسيار است به آنها رجوع كند و همين قدر از بيان هم در اين سؤال كافي است چرا كه معلوم شد كه رحمت بودن وجود و رسالت كسي منافاتي با قبول نكردن مردم ندارد چرا كه وجود او و فرستادن او كار خدا است و قبول نكردن و انكار كردن مردم كار مردم است پس عاقل به همين قدر كه بيان شد يقين ميكند كه امر چنين است و معاند و لجوج را كه جميع معجزات انبياء: چاره نكرد. و ماتغني النذر عن قوم لايؤمنون.
«* رسائل جلد 1 صفحه 161 *»
فرمودهاند: و ديگر آنكه خاتم انبياء مبعوث بر كافه ناس است از آن جمله ينگهدنيايي كه ماها تازگي پيدا كردهايم خلقي بسيارند كه خدا ميداند چه وقت ابتداي خلقت آنها است و از قراري كه معلوم است از اول خلقت آنها الي الحال به هيچ وجه من الوجوه ديني و آييني و ملتي ندارند و مذهب تا به حال نشنيدهاند و اين ايام كمكم از آنها ميآيند و داخل در ملت نصاري ميشوند. پس اگر اين خاتم انبياء و مبعوث بر كل خلق خدا چنان بود كه گفتهاند و ميگويند مكلف بود بر اينكه دعوت نمايد خلق خدا را. پس او يا ميدانست كه خداوند چنان جايي و اين چنين خلقي دارد يا نميدانست. اگر ميدانست بايست يا خودش تشريف ببرد براي دعوت و هدايت آنها يا يكي از اوصياي خود را روانه نمايد كه اين خلق را مهمل و بيدين نگذارند و اگر نميدانست پس جاهل بود نعوذ باللّه تعالي و شخص جاهل قابل اين همه تعظيم و توصيف نيست و نخواهد بود و اگر ميدانست و خود نرفت و كسي را هم نفرستاد، پس در مأموريت خود تقصير كرد و شخص مقصر مقرب درگاه نيست و شما ميگوييد معصوم بود و عالم بود به علم اولين و آخرين و خود گفتهاند: كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين پس چنين كسي بايد بداند آنچه خداوند خلق دارد اينكه نفرستادهاند كسي را به آنجا و خودشان هم نرفتهاند جواب بگوييد. پس هرچه جواب گفتيم جوابي نبود كه مسكِت باشد.
عرض ميشود كه: اين آخر ايراداتي(ايرادي خل) است كه بر سركار آمر ايده اللّه تعالي و بر اسلاميان كردهاند.
پس عرض ميكنم كه خاتم انبياء بودن ومبعوث بر كافه ناس بودن منافاتي با نرسيدن خبر او تا مدتي چند به بعضي از بلاد بعيده ندارد و همچنين منافاتي در تشريف نبردن خود او9 و نفرستادن يكي از اوصياي خود را سلام اللّه عليهم تا مدتي چند به بعضي از بلاد ندارد و اين
«* رسائل جلد 1 صفحه 162 *»
معني منافات با علم او بر خلق و احوال خلق ندارد و جهل او لازم نيايد و منافي عصمت او هم نيست. پس هوش خود را جمع كن تا دريابي و گمراه نشوي ان شاء اللّه تعالي.
پس عرض ميكنم كه اولا بايد دانست كه مراد او از اينكه من مبعوث بر كافه ناس هستم چيست. آيا مراد او اين است كه من مبعوثم بر همه مردم كه بشير و نذير باشم چنان كه همين آيه شريفه دلالت ميكند كه فرموده: و ماارسلناك الاّ كافة للناس بشيراً و نذيراً و فرموده: انا ارسلناك بالحق بشيراً و نذيراً و ان من امة الاّ خلا فيها نذير و فرموده و ما انت بمسمع من في القبور ان انت الاّ نذير و فرموده و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون يا ايها الذين آمنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم آيا مراد او مضمون اين آياتست و بايد بشير و نذير باشد از براي كسي كه دعوت او را بفهمد و اگر كسي مستضعف است يا طفل است يا ديوانه و نميفهمد بشارت دادن و ترسانيدن او بيفايده است و بايد طفل بزرگ شود و به حد رشد برسد و مستضعف رفع نافهمي از او در يك عالمي بشود و همچنين ديوانه رفع جنونش در يك جايي بشود تا آنگاه دعوت او فايده بهم رساند و آيا بايد به تدريج دعوت او به خلق برسد يا يك دفعه يا مراد او اينست كه روز اول كه مبعوث شدم در همان روز بايد جميع خلق از زن و مرد و كوچك و بزرگ و بافهم و بيفهم و پير خرف و طفل تازهمتولدشده را بشارت دهم و بترسانم؟! و بسي واضح است كه مراد او9 همان مضمون آياتست و اين قسم دويم مراد او نيست. چرا كه بديهي است كه حكيم كار بيفايده نميكند و به نافهم بشارت دادن و ترسانيدن مانند آنست كه كسي خري را بشارت دهد و بترساند و علاوه بر اين در صريح كتاب او است كه خداوند فرموده:
ان الذين توفيهم الملائكة ظالمي انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا
«* رسائل جلد 1 صفحه 163 *»
مستضعفين في الارض قالوا المتكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا فيها فاولئك مأويهم جهنم و ساءت مصيرا الاّ المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان لايستطيعون حيلة و لايهتدون سبيلا فاولئك عسي اللّه انيعفو عنهم و كان اللّه عفواً غفوراً.
و ترجمه كردن اين آيات قدري خارج از وضع اين مختصر است مگر آنكه اكتفا به بيان مراد شود كه لابد بايد اشاره بشود. پس عرض ميكنم كه شك نيست كه مراد او9 مضمون اين آياتست و طوريست كه خود او در زمان خود رفتار ميفرمود و مضمون آيات و مراد از آنها و رفتار او در زمان خود او اينست كه به تدريج بشارت دهد به تأثيرات خير هر چيزي و هر عملي و بترساند از تأثيرات شر هر چيزي و هر عملي و شرط بشارت و ترسانيدن فهميدن مردم است و كسي كه نفهمد، بشارت دادن و ترسانيدن او معني ندارد چنان كه فرموده و ما انت بمسمع من في القبور ان انت الاّ نذير يعني: و نيستي تو شنواننده دعوت خود به مردگان نيستي تو مگر ترساننده و ترساننده زنده را ميترساند نه مردگان را و به اصطلاح خدا و رسول9 كسي كه دعوت را نشنيده يا نفهميده مرده است چنان كه فرموده يا ايها الذين آمنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم يعني اي كساني كه ايمان آوردهايد اجابت كنيد از براي خدا و از براي رسول اگر دعوت كنند شما را براي چيزي كه زنده ميكند آن چيز شما را. پس معلوم است كه به اين اصطلاح مردم مردهاند و دعوت خدا و رسول ايشان را زنده ميكند در صورتي كه اجابت دعوت كنند و به همين معني است كه فرموده: و اذكروا اذ كنتم امواتاً فأحياكم يعني ياد كنيد هنگامي كه مرده بوديد پس خداوند زنده كرد شما را يعني ياد كنيد وقتي را كه در آن وقت ايمان نداشتيد پس خداوند زنده كرد شما را به عطا كردن ايمان به شما چنان كه در تفسير آيه
«* رسائل جلد 1 صفحه 164 *»
يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي وارد شده كه يعني بيرون ميآورد خداوند مؤمن را از صلب كافر و كافر را از صلب مؤمن. خلاصه به اصطلاح خدا و رسول9 مرده به معني كافر و به معني نافهم و به معني كسي كه حق را نشنيده آمده و زنده به معني مؤمن و به معني كسي كه بتواند كلام را بفهمد و ايمان بياورد آمده چنان كه فرموده لتنذر من كان حياً يعني تا بترساني كسي را كه زنده است يعني كسي را كه بتواند كلام تو را بفهمد و ايمان بياورد. پس كسي كه كلام را نفهمد يا بفهمد و ايمان نياورد زنده نيست و مرده است و پيغمبر9 از براي ترسانيدن زندگان آمده و مردگان تا مردهاند بشارت دادن و ترسانيدن ايشان فائده ندارد و از همين معني بياب معني قول خداي عزوجل را كه فرموده و ان من امة الاّ خلا فيها نذير يعني نبوده امتي مگر آنكه گذشته در آن امت ترسانندهاي و مراد از امت كساني هستند كه بتوانند سخن را بفهمند و ايمان بياورند نه هر طايفهاي كه به دو پا راه روند. جميع اطفال و مستضعفين دو پا دارند و كلام را نميفهمند و بشارت و ترسانيدن ايشان از اموراتي كه مقصود بالذاتست بيحاصل است مگر بشارت و ترسهاي ظاهري كه حيوانات را هم ميتوان في الجمله ادب كرد. پس از اين بيان محكم بياب كه اگر كسي سخن را هم بفهمد و لكن صاحب سخن بداند كه او سخن او را قبول نخواهد كرد و ايمان نخواهد آورد باز سخن گفتن به چنين كسي حاصلي كه مقصود بالذات صاحب سخن است نخواهد داشت چنان كه فرموده و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا يعني اگر دانسته بود خدا در آن جماعت خيري را يعني قبول كردن و ايمان آوردن را هرآينه شنوانيده بود به ايشان برهان ايمان را و نموده بود به ايشان راه آن را و اگر با اين حالتي كه ايشان دارند شنوانيده بود به ايشان برهان حق را هرآينه اعراض كرده بودند و ايمان نياورده بودند پس
«* رسائل جلد 1 صفحه 165 *»
چون دانست خداوند عالم از قلب ايشان كه ايشان قبول ايمان نميكنند و خيري در ايشان نيست پس به ايشان نشنوانيد برهان حق را و راه آن را به ايشان نشان نداد. پس اين جماعت هم مانند مستضعفين مردگانند و بشارت دادن و ترسانيدن اين دو طايفه لازم نيست. اما طايفه اول كه لغو محض است و اما طايفه دوم اگرچه لغو نيست و حاصلي دارد كه به جهنم رفتن ايشان باشد و لكن اين كار مقصود اصلي انبياء: نيست و مقصود اصلي ايشان نجات دادن خلق است و بس. و در اين ضمن اگر كسي خود پا به بخت خود زد و قبول قول ايشان را نكرد و خود را هلاك كرد قبول نكردن كار او است نه كار انبياء:.
خلاصه، پس بشارت و انذار از براي كسي كه سخن را ميفهمد و ايمان واقعي ميآورد لازمست و درباره ايشان اخلالي نبايد بشود. و اما از براي مستضعفين و كساني كه ميفهمند سخن را و ايمان نميآورند لازم نيست بشارت و انذار ايشان چنان كه در مضمون آيات يافتي و از اين جهت بود كه بعد از حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه السلام حضرت شيث7 كه وصي او بود امر خود را مخفي كرد و خود را پنهان داشت چون ديد كه بعضي مطلقا سخن را نميفهمند و بعضي هم كه ميفهمند قبول نميكنند پس سالهاي بسيار بر آن جماعت گذشت و نبيي و وصي نبيي در ميان ايشان نبود و يك خداپرستي در ميان ايشان نبود و اسمي و رسمي از دين و مذهب در ميان ايشان نبود و اگر بگويي بنابراين پس ايشان و امثال ايشان بايد معاف باشند و عذابي از براي ايشان نباشد چرا كه اتمام حجتي به ايشان نشده و رسولي مبعوث بر ايشان نيست و خداوند عالم فرموده و ماكنا معذبين حتي نبعث رسولا ميگويم شعور خود را جمع كن تا بيابي كه آنچه گفتم همه از روي عقل و شعور بود و مطابق با كتاب خدا و دين پيغمبر9 بود و از روي غفلت نبود و لكن تو سعي كن كه
«* رسائل جلد 1 صفحه 166 *»
غافل نشوي كه من چه گفتم و مبادرت بر رد آنچه گفتم مكن كه رد كتاب و سنت را بكني.
پس عرض ميكنم كه فرق بسيار است در ميان جماعتي كه غرضي و مرضي ندارند و فرض كني كه هنوز در ميان ايشان رسولي مبعوث نشده باشد و ميان جماعتي كه اهل غرض و مرض باشند كه از ترس شرارت آنها رسول خود را پنهان كند و از ترس آنها اظهار امر خدا را نكند. پس جماعت اول تقصيري ندارند و عذاب كردن ايشان نزد خداوند عادل بيجا است تا آنكه رسولي بفرستد پس اگر بعد از بيان رسول تقصيري كردند مستحق عذاب خواهند شد به خلاف جماعت دويم كه از ترس ايشان رسول امر خدا را از ايشان پنهان كرد كه اگرچه تفاصيل جزئيه اوامر و نواهي الهيه را از ترس ايشان مخفي داشتهاند و لكن كدام تقصير از اين بالاتر كه از ترس ايشان نتوانستند نفس بكشند و نصيحتي و موعظهاي بكنند و دليل و برهاني اقامه بكنند. پس ايشان به بدترين عذابها معذب خواهند بود و اين معني اختصاصي ندارد كه يك وقتي رسولي بيايد در ميان ايشان و شرارت آنها را ببيند و خود را بعد از آن پنهان كند يا آنكه در ميان ايشان نيامده از جانب خداوند عالم جل شأنه بداند كه اگر بيايد اين جماعت چنين خواهند بود پس مطلقاً در ميان ايشان پا نگذارد و ايشان توالد و تناسل كنند و طبقهاي بميرند و طبقه ديگر برپا شوند و اسم رسولي هم به گوش ايشان نرسد و لكن خباثت ايشان در طبايع ايشان به حدي باشد كه خداوند عالم بداند كه گوش به سخن ايشان نخواهند داد و موعظه و نصيحت و دليل و برهان به گوش ايشان فرو نخواهد رفت چنان كه بعد از آدم علي نبينا و آله و عليه السلام چنين شد كه مدتها اسم رسولي و ديني در ميان مردم نبود چنان كه الحال امام زمان عجل اللّه فرجه از ترس اين مردم منكوس منحوس خود را در پرده غيب مخفي داشته و اظهار امر
«* رسائل جلد 1 صفحه 167 *»
خود را نميفرمايد و بسا كساني كه از غيبت او هم خبري ندارند و چنين مردماني هستند كه اگر او خود را بنماياند و اظهار امر خود را بكند ايشان در صدد قتل او برآيند.
و چنين گمان مكن كه خداوند به نيت بد و خباثت باطني عذاب نميكند و بايد لامحاله خباثت خود را اظهار كنند. حاشا كه چنين باشد و آيات بسياري از قرآن دلالت بر آنچه گفتم ميكند كه از آن جمله آيه مباركه و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا بود و همچنين ميداني كه امام زمان عجل اللّه فرجه به خونخواهي سيد شهداء7 برخواهد خواست و اين جماعت موجود در ظهور او خباثت ايشان در اين دنيا ظاهراً بروز نكرده و قاتل سيد الشهداء7 ظاهراً نيستند و لكن چون كه در خباثت باطني همجنس همان قاتلان ظاهري هستند و راضي به عمل ايشانند در دل خود كه اگر ايشان هم آن روز بودند همان كار را ميكردند ايشان را به عوض مقتولين دشت كربلا خواهد كشت. و مثل اين امر اينست كه چون طبع جميع مارهاي عالم اينست كه زهر بزنند و مردمان را بكشند بايد آنها را كشت اگرچه يك ماري در اين عالم كسي را زهر زده و كشته و جميع مارهاي عالم اين كار را بالفعل نكردهاند و لكن اگرچه همه بالفعل اين كار را نكردهاند اما به جهت مانعي بوده نه به جهت طيب طبيعت بلكه بالفعل خبث طبيعت را همه دارند و اگر مانعي نداشته باشند همه كار يكديگر را بكنند پس از اين جهت اگر بني آدم بر هر ماري مسلط شد بايد او را بكشد و آيه مباركه لقيا غلاماً فقتله شاهد مدعي است.
و اگر بگويي پس چرا پيغمبر9 اين امر را در شريعت خود قرار نداده ميگويم قرار داده! و حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه كه اين كار را ميكند به امر او ميكند و به شريعت او عمل ميكند. و اگر ميبيني
«* رسائل جلد 1 صفحه 168 *»
كه الحال اين قرار در شريعت نيست به جهت آنست كه دولت باطل قبل از ظهور امام7 غالبست بر دولت حق و از همين جهت صاحب دولت حق خود را از نظرهاي اين مردم پنهان كرده و اگر اين حكم را در دولت غلبه باطل قرار ميدادند و اهل باطل ميفهميدند يك نفر از تابعان او را بر روي زمين باقي نميگذاشتند. پس از اين جهت حكم را مخصوص فاعل ظاهري قرار دادند خلاصه مقصود اين بود كه بشارت و انذار از براي كساني ضرور است كه سخن را بتوانند بفهمند پس كساني كه مانند حيوانات نافهمند مثل اهل بوادي و جزاير و سودان و اكثري از اهل بلدان مثل ضعفاي اهل هر ديني مثل ضعفاي مجوس و يهود و نصاري و سنيان بلكه ضعفاي بتپرستان و دهريان و امثال اينها را بشارت دادن و ترسانيدن ايشان بيفايده و لغو است و خدا و رسول او9 از كار بيفايده و لغو منزه و مبرا هستند.
بلي، چيزي كه هست اينست كه اگر اين ضعفا را اولاً به تأديبات ظاهره ادب كنند مثل اينكه چنين بگو و چنين مگو و اينجا برو و آنجا مرو و اين را بخور و آن را مخور و اگر خلاف كردي تو را ميزنيم و آب و نان نميدهيم و امثال اين تأديبات كه مانند اينها را به طوطي و ميمون و خرس و سگ و گربه هم ميتوان ياد داد خورده خورده مأنوس ميشوند و نزديك به فهم ميرسند و شايد به كثرت تأديب از حد استضعاف هم بيرون آيند و لكن اين امر وقتي ميسر است كه اغلب مردم به باطل ميل نداشته باشند و اغلب مردم ميل به حق داشته باشند آن وقت مضايقه نيست كه همتي در تأديب مستضعفين بگمارند و لكن قبل از زمان ظهور امام زمان عجل اللّه فرجه چنين نيست و خدا ميداند كه ميل اغلب مردم قبل از ظهور امام7 به باطل است و اگر هم در اين زمانها كسي همتي بگمارد در تأديب مستضعفي اغلب اينست كه چون از حد استضعاف بيرون آيد ميل به باطل كند و نادرستيها به كار برد كه آن شخص مؤدِّب نادم و پشيمان
«* رسائل جلد 1 صفحه 169 *»
از تأديب خود شود كه كاش به نافهمي خود باقي مانده بود و اين كارهاي زشت را از روي شعور نميكرد و اگر هوشياري اين مردم را امتحان كند به همين طورها خواهد يافت و از اين جهت بزرگان دين و آئين ما را نصيحت كردند كه در اين زمانها سعي كنيد كه متعلقان خود را مثل نوكر و خصوص نوكري كه در خانه شما آمد و شد ميكند و مثل زن، نافهم باشند و اگر خورده خورده به تربيت شما صاحب فهم شدند آنها را عوض كنيد و نافهم ديگر اختيار كنيد تا از شر صاحبان فهم در امان باشيد! چرا كه اغلب خلق اين روزگار ميل به باطل و نادرستي دارند پس هرقدر شعورشان كمتر باشد نادرستي كمتر به كار برند مثل آنكه نوكر بيشعور(كم شعور خل) نهايت تقلب و نادرستي او اينست كه كسالت كند و در خانه را جاروب نكند و دير به در خانه بيايد و يك لقمه ناني بدزدد و بخورد و به خاطرش خطور نميكند كه ميتوان با زن و دختر و پسر آقا رفيق شد و ميتوان خود را به انبار غله و مجري پول زد و لكن چون صاحب شعور شد در خانه را خوب جاروب ميكند و زود به در خانه حاضر ميشود و اعتنايي به لقمه ناني نميكند و لكن در خود ميبيند كه ميتوان تدبير كرد و با زن و دختر و پسر آقا رفيق شد و ميتوان خود را به تدبيري به انبار و مجري پول زد پس اگر به نوكر بيشعور اكتفا كردي نهايت ضرر او همين كه در خانه جاروب نشده يا موافق سليقه فرش انداخته نشد و لقمه ناني از دست رفت! پس متحمل اين ضررهاي كم ميتوان شد و لكن اگر نوكري صاحب شعور اختيار كردي و در خانه را خوب جاروب كرده و فرش را موافق سليقه انداخت اما يكدفعه خبر ميشوي زن و دختر و پسر تو را ضايع كرده يا آنكه پولهاي تو را برده و به درد بيدرمان تو را مبتلا كرده و همچنين است امر در اختيار كردن زن.
خلاصه مقصود اينكه بشارت و انذار به مستضعفين بيفايده است
«* رسائل جلد 1 صفحه 170 *»
و همچنين كساني كه ميداني كه يقيناً تخلف از گفته تو خواهند كرد اگرچه بفهمند مراد تو را نبايد به ايشان بشارت داد و نبايد ايشان را ترسانيد چرا كه به جز زحمت بشارت و انذار چيزي از براي تو حاصل نشد مگر دشمني آنها كه بيشتر به هيجان آمد. پس از اين جهت پيغمبر9 در امر به معروف و نهي از منكر كردن شرطي قرار داده و آن شرط شنيدن و قبول كردن مردم است پس اگر كسي يقين بداند كه حرف او را نميشنوند و از او قبول نميكنند و با اين حال درد دين و تقدس گريبان او را گرفت و امر به معروف و نهي از منكر كرد خلاف شرع كرده و خود او را بايد امر به معروف و نهي از منكر كرد اگر بشنود و قابل اين نيست كه امر به معروف و نهي از منكر به ديگران كند أفمن يهدي الي الحق احق انيتبع ام من لايهدّي الاّ انيهدي پس كسي كه در ناموس و شريعت خود چنين حكمي قرار داده خودش به حكم خود بهتر عمل ميكند و كساني را كه ميداند نميفهمند يا ميفهمند و يقين دارد كه عمل به قول او نميكنند و انكار او ميكنند تبشير و انذار ايشان نكند البته با دانستن حال ايشان و با معصوم بودن و از جانب خدا بودن پس به محض آنكه خود به نفس نفيس خود9 به جايي از جاهاي عالم تشريف نبرد و احدي از اوصياي خود را هم سلام اللّه عليهم نفرستاد منافاتي با علم و عصمت و رسول بودن بر كافه ناس ندارد. و بلكه چون مطلع بود بر ما في الضمير جميع مردم و حالات ايشان در نزد او مكشوف بود و معصوم و مطهر از هر عيبي و نقصي و لغوي بود جايي را كه دانست كه مقصود او از ايشان حاصل نميشود نه خود به نفس نفيس خود9 تشريف برد و نه وصيي از اوصياي خود را فرستاد.
و اگر بگويي بنابراين مبعوث بر كافه مردم نيست و مبعوث بر همان كساني است كه حرف او را ميفهمند و قبول دعوت او را ميكنند.
«* رسائل جلد 1 صفحه 171 *»
عرض ميكنم كه اين مطلبي را كه من عرض كردم منافي رسول بودن بر كافه ناس نيست او رسول بر كافه ناس هست و لكن مستضعف مثل طفل و پير خرف و اغلب زنان و اغلب اهل اديان عالم مثل اغلب مجوس و يهود و نصاري بلكه اغلب بتپرستان و دهريان مانع دارند كه ادراك و فهم مطلب و دعوت او را بكنند پس چون از استضعاف بيرون آمدند در اين دنيا يا در برزخ يا در آخرت ايشان را دعوت خواهند فرمود پس اگر بعد از بيرون آمدن از حد استضعاف صاحبان غرض و مرض نيستند كه دعوت او را قبول كرده و مؤمن خواهند شد و اگر بعد از بيرون آمدن از حد استضعاف از اهل غرض و مرضند قبول نخواهند كرد و كافر خواهند شد.
و اگر بگويي كه اگر بعد از بيرون آمدن از حد استضعاف ايشان را دعوت ميكنند پس چه بسياري از مردم كه الحال در اين دنيا مستضعف نيستند پس چرا ايشان را دعوت نفرمودهاند؟
ميگويم كه اگر غير مستضعفين مجوس و يهود و نصاري و امثال ايشان را ميگوييد كه ايشان در كتابهاي خود به دعوت انبياي سابق: دعوت شدهاند و جميع علامات حقيت او را در كتابهاي خود ديدهاند و دعوت خود او هم به گوش ايشان رسيده و عمداً كافر شدهاند و اگر فرض ميكني در يك جزيرهاي و در ينگهدنيا يك غير مستضعفي را ميگويم آن غير مستضعف اگر از كسانيست كه خدا و رسول او9 دانستهاند كه اگر دعوت به او برسد قبول نخواهد كرد كه تفسير آيه مباركه و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا گذشت و اگر آن غير مستضعف از كسانيست كه خدا و رسول او دانستهاند كه اگر دعوت ايشان را شنيد قبول خواهد كرد تو از كجا ميداني كه او را دعوت نكردهاند و هدايت نفرمودهاند بلكه او را دعوت كردهاند و هدايت
«* رسائل جلد 1 صفحه 172 *»
فرمودهاند و او را امر به تقيه فرمودهاند كه اظهار دين خود را نميكند يا در يك مغارهاي به سر ميبرد كه كسي از حال او خبر ندارد چنان كه بسياري از مردان خدا هستند كه در اطراف زمين به سر ميبرند و از بزرگان دين و پيروان سيد المرسلين9 هستند مثل نقبا و نجبا و اوتاد و ابدال و مثل خضر و الياس كه در عالم ميگردند و كسي ايشان را نميشناسد.
و اگر بگويي كي مسلمين رفتند به آنجا كه او را هدايت كنند.
ميگويم اين كار از براي امام عصر عجل اللّه فرجه يا يكي از اين جماعت كه گفتم مشكل نيست.
و اگر بگويي جماعتي بسيار در آنجا هستند كه طالب حق هستند و مستضعف هم نيستند و اگر بسيار شدند بايد مانند اين روي زمين اين امر شايع و معروف باشد.
ميگويم اين ادعاي علم غيب است كه ميكني و از غيب چه خبر داري؟! و اگر امر چنين بود خدا و رسول او9 اخلال به اين امر نفرموده بودند و تعجب مكن كه خلقي بسيار چطور ميشود كه در ميان ايشان آن قدر اهل حق كم باشند كه خبري از حق و از اهل حق در ميان ايشان نباشد چرا كه تا دولت، دولت باطل است اين طورها ممكن است كه اتفاق بيفتد چنان كه بعد از آدم7 اتفاق افتاد كه شيث7 ترك دعوت كرد تا زمانهاي بسيار توالد و تناسل كردند و يك نفر طالب حقي در ميان ايشان نبود و در زمان حضرت ابراهيم علي نبينا و آله و عليه السلام تا مدتهاي مديد چنين بود كه به جز خود ابراهيم7 اهل حقي نبود و ابراهيم را هم به حقيت نميشناختند چنان كه خداوند جل شأنه فرموده: ان ابراهيم كان امة قانتاً للّه و همچنين در زمان موسي7 در اول امر به غير از موسي و مادرش و هارون اهل حقي نبودند و همچنين بعد از وفات پيغمبر9
«* رسائل جلد 1 صفحه 173 *»
مردم برگشتند قهقري به كفري بدتر از كفر اولشان و باقي نماند بر صراط مستقيم مگر سه يا چهار نفر و جميع مردم بر باطل بودند و در زمان حضرت امام حسن7 آن حضرت چهل نفر از اهل حق طلب كردند و نيافتند و در زمان حضرت سيد الشهداء روحنا له الفداء و عليه التحية و الثناء هفتاد و دو نفر يا قليلي بيشتر از اهل حق بودند و باقي مردم همه بر باطل بودند و در زمان حضرت سجاد7 بسيار كمتر از اينها اهل حق يافت ميشدند و در زمان حضرت باقر و حضرت صادق8 قدري از اهل حق پيدا شدند و از قراري كه حضرت صادق7 فرمودند عدد ايشان به هفده نفر نميرسيد و همچنين حضرت بقية اللّه في الارض عجل اللّه فرجه به جهت بيياوري در اين زمانها خود را پنهان داشتهاند و در اين روزگار از اول تا ظهور امام زمان عجل اللّه فرجه در هر عصري اهل حق واقعي جماعتي بسيار بسيار كم بودهاند و هستند و تبشير و انذار انبياء و اوصياء و اولياي ايشان: مخصوص همان جماعت معدوده بوده و هست. پس مغرور نكند تو را كه جماعتي بسيار اسم آنها مسلمانست و خيال نكني كه همه آنها از اهل تبشير و انذارند حاشا و كلا بلكه پيغمبر9 خبر داده در حديثي كه شيعه و سني روايت ميكنند و همه قبول دارند كه فرمودند كه زود باشد كه امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق شوند و يك فرقه از آنها ناجي هستند و باقي هالكند و اين سنت در همه امتها بوده چنان كه شيعه و سني همگي قبول دارند كه امت عيسي7 متفرق شدند به هفتاد و دو فرقه و يك فرقه آنها بر حق بود و باقي از اهل باطل بودند و امت موسي7 به هفتاد و يك فرقه متفرق شدند و يك فرقه از آنها از اهل حق بودند و باقي از اهل باطل بودند.
لايغرنك تقلب الذين كفروا في البلاد متاع قليل ثم مأويهم جهنم و بئس المهاد.
«* رسائل جلد 1 صفحه 174 *»
خلاصه، پس اگر امر به اين طورها است كه شنيدي و در ميان اهل اسلام هفتاد و دو فرقه ايشان يقينا از اهل باطلند و هالكند به اتفاق جميع شيعه و سني و يك فرقه از اهل حق و نجاتند و تبشير و انذار پيغمبر9 و اوصياء و اولياي او: مخصوص ايشانست و بس. پس چه توقع داري از اهل ساير اديان و چه توقع داري از اهل ينگهدنيا و از اهل جزاير و بوادي و اگر جمعي از ايشان داخل دين نصاري ميشوند نه از راه طلب حق و نه از روي دليل و برهان است بلكه به واسطه غلبه نصاري بر ايشانست و از جهت تقرب به ايشان و طلب دنيا است و هر طايفهاي كه بر ايشان غالب ميشد ايشان مطيع آن طايفه ميشدند چنان كه بر خبير بصير به احوال اين مردم اين امر مخفي نيست.
و اگر بگويي كه اگر تبشير و انذار انبياء: مخصوص كسانيست كه سخن ايشان را بفهمند و تصديق كنند و ايمان نياورند پس چرا ايشان با علم به اين حال اكتفا به همانها نكردند و چرا از براي اطفال و مستضعفين تكليفات قرار دادند؟ آيا اطفال و مستضعفين را نبايد ادب آموخت و به كارهاي خوبي كه ميفهمند به اندازه خودشان آنها را نوازش كرد و به كارهاي بدشان كه به اندازه فهم خود ميفهمند آنها را ترسانيد؟ به تندي و ضرب و جلد و رجم و قتل و امثال آنها پس چرا پيغمبر9 زحمتها كشيد و جنگها كرد و مردم بسياري را به ضرب شمشير داخل اسلام كرد و به اسلام ايشان راضي شد و احكام از براي ايشان قرار داد و حال آنكه ميدانست كه ايمان در دل ايشان داخل نشده چنان كه در صريح كتاب او است كه قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمايدخل الايمان في قلوبكم پس اگر كساني كه از اهل ايمان نيستند تبشير و انذاري لازم ندارند پس چرا از براي اهل اسلام احكام قرار داد و اگر لازم دارند پس به كدام دليل گفتي كه اهل ايمان مستحق
«* رسائل جلد 1 صفحه 175 *»
تبشير و انذارند و بس؟ و اگر اهل اسلام احكام ضرور دارند اگرچه از اهل ايمان نباشند پس چرا ساير مردم را از اهل جزاير و بوادي و ينگهدنيا معطل گذاردهاند تا اين زمانها كه فرنگيان بروند و بعضي از آنها را داخل دين نصاري كنند؟ و اگر فهم و شعور دينداري ندارند پس چرا داخل دين نصاري ميشوند و اگر فهم و شعور دينداري دارند پس چرا پيغمبر9 كوتاهي در ابلاغ به ايشان كرده؟
پس عرض ميكنم جواب از اين جور ايرادات به طور اجمال گذشت و لكن شايد كسي به دقت به آنها نظر نكرده چنان گمان كند كه جواب داده نشده پس از اين جهت لابدم كه جواب مختصري صريحاً عرض كنم كه شكي در اين نيست كه در تأديب اطفال و ساير مستضعفين ثمر و فايدهاي هست كه خورده خورده مأنوس به دين و آئين ميشوند و فهم ايشان بالا ميرود به طوري كه بسا از حد استضعاف بيرون ميروند و از همين جهت پيغمبر9 و ساير انبياء و اولياء: اكتفا به اهل ايمان نكردند خصوص پيغمبر9 كه به ضرب شمشير، اسلام را بر گردن بسياري گذارد و احكام از براي ايشان قرار داد و تأديب اطفال و مستضعفين را در دين خود قرار داد تا خورده خورده همگي مأنوس به ايمان شوند و فهمشان بالا برود و ايمان قبول كنند و بيقاعده و رسوم و ناموس نباشند كه نتوانند زيست كنند و از اصلاب آنها مؤمنان چند بيرون بيايند(نيايند خل) و اگر عالم عالمي بود كه دولت باطل غالب بر دولت حق نبود البته آداب و رسوم و وضع ناموس و رسانيدن به جميع مردم روزگار از الزم لوازم و ضروريات بود و لكن چون دولت باطل غالب است بر دولت حق تا ظهور امام زمان عجل اللّه فرجه پس به قدري كه ممكن است اين كار را بايد كرد اگرچه به ضرب شمشير باشد چنان كه كردند و اگر ميسر شد و دولت باطل غالب است تا به جايي كه ممكن و ميسر است اكتفا
«* رسائل جلد 1 صفحه 176 *»
ميكنند و از همين جهت بود كه در اوايل اسلام كه ياور و ناصرشان كم بود به اين آيه عمل ميكردند كه لا اكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي و چون ياور و ناصر بهم رسيد اين آيه منسوخ شد و آيه ديگر نازل شد كه اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم كل مرصد و به اين آيه عمل كردند و مداهنه و مماشات با كفار را موقوف كردند.
و اگر بگويي چرا خداوند قادر علي الاطلاق پيغمبر خود را9 مسلط نكرد بر جميع خلق و دولت حق را غالب بر دولت باطل نكرد؟
ميگويم كه اگر دولت حق را غالب ميكرد بر دولت باطل اهل حق حكم حقيقي را درباره اهل باطل جاري ميكردند و حكم حقيقي اين بود كه جميع كفار و مشركين و منافقين را بكشند و نفاق را از كسي قبول نكنند و حال آنكه خداوند عالم چنين مقدر فرموده بود كه در اصلاب اين كفار و منافقين مؤمنان حقيقي به عمل بيايند و چون ايشان را ميكشتند آن مؤمنان موجود نميشدند و همه مقصود و مراد خداوند عالم از خلق خلق موجود كردن مؤمنان بود. پس از اين جهت ايشان را مهلت دادند و دولت را دولت ايشان قرار دادند چون خلقي بسيار بودند و دولت حق را مغلوب قرار دادند چون بسيار خلق كمي بودند كه گاهگاه جنگ گريزي بكنند تا وقتي كه در اصلاب ايشان نماند مؤمني پس در آن وقت ايشان را مهلت ندهند و همگي را هلاك كنند چنان كه در زمان نوح7 وقتي كه خداوند خبر داد به نوح كه لنيلدوا الاّ فاجراً كفاراً در اين وقت مهلت ندادند و ايشان را به طوفان غرق كردند پس همچنين اين خلق را مهلت دادهاند تا وقت ظهور امام زمان عجل اللّه فرجه كه در آن وقت باقي نخواهد ماند در اصلاب كفار و منافقين مؤمني پس در آن وقت ايشان
«* رسائل جلد 1 صفحه 177 *»
را مهلت نخواهند داد و به طوفان شمشير امام عصر عجل اللّه فرجه همه را هلاك كنند و آن جناب حكم به باطن كند و نفاق هيچ منافقي را قبول نكند مگر نادري و در زمان رجعت بالمره كافر و منافق از روي زمين پاك شوند و دولت حق خالص در عالم برپا شود.
يا رب محمد و آل محمد صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم و اجعلنا في زمرتهم و احشرنا معهم بحقهم و حرمتهم يا ارحم الراحمين.
و خلاصه جواب از جميع شبهات اين است كه بعد از يقين كردن به حقيت محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين به دليل و برهان و تقرير و تصديق و تأييد و تسديد خداوند عالم جل شأنه هر كاري و هر طوري كه ايشان كردهاند و ميكنند همان بر نظم صواب و حكمت و رضاي الهي است خواه حكمت چيزي را بفهميم يا نفهميم ما قال آل محمد قلنا و ما دان آل محمد دنا و ما فعل آل محمد سلمنا و السلام علي من اتبع الهدي و همين قدر از بيان هم در اين شبهه كافي است اميدوار كه پسند طبع مشكلپسند سركار جلالتمدار آمر اطال اللّه بقاه و اناله الي غاية ما يتمناه و ارشده الي رضاه و اوقفه الي معناه و وفقه الله في الاولي لما يحتاج اليه في اخراه گردد و در خدمت ايشان عذرخواهم از طول دادن و تكرار كردن سخن كه مورث ملال خاطر عاطر ايشانست و شايد كمتر از آنچه ذكر شد جواب بر وجه صواب معلوم نميشد. ان شاء اللّه لطف ايشان و ساير ناظران عيبپوش است و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و شيعتهم الانجبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين. تمام شد اين مختصر در روز سيم شهر محرم الحرام از شهور سنه 1287 حامداً مصلياً مستغفراً.