01-1 خلاصه دروس جلد اول ـ چاپ – قسمت اول

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد اول» – قسمت اول

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 1 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم الي يوم الدين.

 

بدانكه خداوند خلق نكرد چيزي را كه نزديك‏تر به شخص باشد از خود آن شخص و اين را مسلّمي بدان كه هيچ‏چيز نزديك‏تر از خود آن چيز نيست زيرا هر چيزي فاقد خودش نيست، اما فاقد غير هست. پس هرگاه چيزي نزديك شخص باشد به منتهاي نزديكي بطوري كه ملاصق او باشد، باز از خودش نزديك‏تر نخواهد بود به جهت اينكه باز غير او است و خودش نمي‏شود. پس چون نفس انساني مثلاً چيزي است كه نزديك‏تر به انسان از او نيست و نخواهد بود، اين است كه خداوند او را دليل قرار داده كه هرچه از او خواسته اولاً در خود مشاهده كند بعد در خارج ملاحظه (كرده) آن مطلب را بفهمد و تصديق كند. پس اگر كسي در خودش چيزي را نيافت در خارج نخواهد يافت و چون در نفس ملاحظه كردي مي‏بيني كه بعضي كارها از تو صادر مي‏شود و تو آنها را احداث مي‏كني مانند قيام. وقتي كه دقت كردي مي‏بيني قيام اثر تو است ولكن غير تو است به جهت اينكه گاهي هستي و قائم نمي‏باشي. پس اگر عين تو بود نمي‏شد كه تو باشي و قيام نباشد. حال كه غير تو است نه مانند غيريت زيد و عمرو باشد كه هيچ دخلي به تو نداشته باشد به جهت اينكه اگر اين‏جوره مغايرت داشت اثر تو نمي‏شد و تو او را احداث نمي‏كردي. پس عين تو نيست و غير تو هم نيست مانند آنكه زيد غير تو است. و باز دقت كه كردي مي‏يابي براي خود يك فعل كلي و قدرت كليه كه به آن قدرت جميع اين آثار و افعال از تو ظاهر مي‏شود. مثلاً هرگاه قدرت كليه در تو نباشد نمي‏تواني بايستي و بنشيني و راه روي. پس يك توانايي خداوند به تو داده كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 2 *»

به او همه كارها را مي‏كني. پس وقتي درست دقت كرديم مي‏بينيم كه اين افعال جزئيه آثار آن فعل كلي و قدرت كليه هستند، اگر آن قدرت نباشد اين افعال هرگز احداث نمي‏شود. پس اين افعال هم عين آن قدرت كليه نيستند به جهت اينكه بالبداهه مي‏بيني كه قدرت داري بر هر كاري و كاري نمي‏كني. و مانند زيد و عمرو هم غير او نيست به جهت اينكه وجودشان بسته به او است، هرگاه او نباشد اينها بوجود نمي‏آيند. پس اگر تو قدرت داشته باشي قيام از تو به منصه ظهور نمي‏رسد اگرچه از كسي ديگر ظاهر شود وانگهي مانند قيام تو باشد، باز مثل قيام تو احداث شده است نه قيام تو. قيام تو احداث نمي‏شود و در ملك نمي‏آيد مگر آنكه تو را آن قدرت باشد. و بعد در خود اين قدرت كه فكر كرديم مي‏بينيم اين قدرت هم بسته به خود تو است و از اثر تو است به جهت اينكه اگر تو نباشي قدرت تو هرگز نخواهد بود و آن قدرت عين تو هم نيست به جهت اينكه مي‏شود كه گاهي آن قدرت از تو برود؛ پس خودت وجود داري و قدرتت در ميان نيست. پس در اينجا سه چيز يافتيم: يك ذات زيد و يك قدرت كليه و فعل كلي و يك افعال جزئيه مثل قيام و قعود. كننده همه كارها زيد است اما اول كاري كه مي‏كند ايجاد مي‏كند آن قدرت كليه را و او را هم به خود او ايجاد مي‏كند به جهت اينكه از ذات خود چيزي بيرون نياورده كه روش بگذارد و غير از او هم در اول چيزي نبوده. پس اول آن قدرت را ايجاد كرد به خود او و بعد از آن افعال جزئيه را ايجاد مي‏كند به واسطه آن قدرت. لكن نسبت آن افعال به خود آن قدرت مانند نسبت آن قدرت است به ذات زيد.

بعد از اينكه در خودت اين مراتب ثلثه را مشاهده كردي حال مي‏فهمي حديث خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها را. پس خدايي داريم و مشيتي داريم و اشيائي داريم. مشيت اثر خدا است، خداوند اولاً او را احداث فرمود به خود او به همان تفصيلي كه دانستي، بعد از آن اشياء را به او احداث فرمود. پس مشيت اثر خدا است و اشياء اثر مشيت، پس اگر مشيت نبود هيچ اشياء نبودند و اشياء را هم مشيت احداث كرد به خود آنها، نه از خود چيزي روي آنها گذارد و نه هم از خارج چيزي بود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 3 *»

و باز وقتي دقت كردي مي‏بيني كه يك جهتي ديگر در خودت هست فوق اينها كه جهت احاطه و شمول باشد و آن جهت نسبت به همه علي السوي است و نسبتش به آن قدرت كليه و آن افعال جزئيه علي السوي است و اين جهت از فعل گذشته است، مقام علم مي‏باشد پس بالاتر از آن قدرت كليه است. پس همچنين وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني كه بالاتر از مشيت چيزي است كه جهت احاطه و شمول باشد كه مقامش بالاتر از مقام فعليت است و نسبتش به مشيت و مادون او علي السوي است و مشيت واحد است به جهت اينكه واحد مقابل اعداد مي‏افتد و مشيت هم در مراتب خلقي شمرده مي‏شود. اما آن جهت احاطه كه او را مقام علم مي‏نامند احد است، مقابل ندارد اگرچه مشيت هم نسبت به مادون خود احديت اضافي دارد به جهت اينكه آنها در مقابل او مقهورند و مقابلي با او ندارند لكن (نسبت) به مافوق خود واحد است و آن مقام بالا ديگر واحديت ندارد به جهت اينكه بالاتر از او كه چيزي نيست كه بالنسبه به او واحد باشد و ذات خدا هم كه غيب ممتنع لايدرك است، نسبت با هيچ چيز ندارد و نمي‏توان چيزي را نسبت به او داد و چيزي اعتبار كرد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه محض شي‏ء حالتي دارد و اطراف و جهات شي‏ء حالتي دارد. محض شي‏ء خود آن شي‏ء است كه دخلي به اطراف و جهات ندارد و خودش ساري در جميع جهات است و مع‏هذا خارج از آن جهات است. ملاحظه كن در دوايري كه بر روي يكديگر كشيده باشي، حال در اينجا دو چيز به نظرت مي‏آيد: يك‏دفعه ملاحظه مي‏كني همان محض مداد را ملاحظه مي‏كني و جز او چيزي به نظر نمي‏آيد و همان خود مداد را مي‏بيني و در فكر او هستي كه مركب است يا قرمز يا نحو اينها. و يك‏دفعه ملاحظه مي‏كني مقصودت اشكال و دواير است كه دواير مستقيم است و متوازي هستند و يكي محاط است و ديگري محيط و اينها حقيقتاً دو نظر است به دليل اينكه در نظره اول هركس مدادساز است مي‏فهمد و با تو شريك است و اما در نظره ثاني هرگاه در حساب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 4 *»

سررشته‏اي نداشته باشد چيزي نمي‏فهمد، تو مي‏فهمي. حال آن محض مداد چيزي است كه هرجا نگاه كني و در هر يك از دواير از دايره صغري گرفته تا آن دايره‏اي كه از او بزرگ‏تر نيست، آن پيدا است و همه‏جا او ظاهر است. اين است كه در هر دايره‏اي وقتي به نظر اول ملاحظه كردي همان مداد مطلق را مي‏بيني لكن از همه هم خارج است به جهت اينكه در خارج اينها هم يافت مي‏شود. پس نه داخل در اينها است و نه خارج از اينها، هم داخل در اينها است و هم خارج. و چون او را با هيچ‏يك نسبتي نيست بلكه (نسبت) به همه علي‏السوي است اين است كه اسم ندارد. يعني اين اسمهاي نسبي به او گفته نمي‏شود مثل بزرگ‏بودن، كوچك‏بودن، محاط‏بودن، محيط‏بودن و اول‏بودن و آخر بودن؛ به جهت اينكه اين اسمها از نسبت پيدا مي‏شود. ملاحظه كن ببين هرگاه محاطي نباشد محيط به چيزي مي‏توان گفت؟ محيط محيط نمي‏شود مگر اينكه محاطي باشد. پس وقتي كه او را نسبت دادي به چيزي و ديدي كه فراگرفته است او را، مي‏گويي محيط و همچنين اوليت و آخريت، تا دو چيز را ملاحظه نكني كه يكي سابق و يكي مسبوق است نمي‏گويي اول و آخر. پس همه اين اسمها كه در اطراف اين مداد است كه به اين دواير گفته مي‏شود، همه اسمهايي است كه ناشي از نسبت شده است و چون مداد محض را نسبتي با هيچ‏يك نيست اين است كه اين اسمها به او اطلاق نمي‏شود، لايجري عليه ما هو اجراه بلكه اگر محتاج شدي كه ذكري از او بكني اسم خودش را بر او بگذار و بگو مداد، ديگر اسم اطرافش را بر او مگذار. مداد بگويي عيب ندارد به جهت اينكه مداد هست اما ديگر محاط و محيط و صغري و كبري كه نيست. اين چيزها دخلي به او ندارد زيرا اگر محاط بگويي مي‏بيني در محيط هم اين مداد پيدا است همان‏طوري كه در محاط پيدا است بلافرق و اگر كبير بگويي مي‏بيني در صغير هم همان‏طوري كه در كبير پيدا است ظاهر است. پس او يك حالتي دارد كه از حالت اطرافش بيرون است. پس محض مداد نه محيط است نه محاط است، نه صغير است نه كبير است، نه اول است و نه آخر است اما به اعتبار جهات مي‏شود (گفت) كه محيط

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 5 *»

است در خود دايره محيط و به خود او و محاط است در دايره محاط و به خود او وهكذا.

حال بيا ملاحظه كن ببين كه مخلوقات بعضي اوّلند و بعضي آخرند و بعضي متوسطند، بعضي بالا و بعضي پايين وهكذا، و اول خلق مشيت است. بعضي مخلوقات فاني مي‏شوند و بعضي باقي هستند. حال در اينها وقتي كه فكر كردي مي‏بيني دو چيز به نظر مي‏آيد: يك‏دفعه نظر مي‏كني اين مخلوقات را با نسب و اقترانات مختلفه ملاحظه مي‏كني و يك‏دفعه نظر مي‏كني يك الوهيت محض به نظرت مي‏آيد كه مبرّا از اين شئونات است كه بالاتر از مشيت است كه او در همه‏جا ظاهر است و همه به او برپا است، داخل در هر يك است و خارج از هر يك است و او را با هيچ‏يك نسبتي نيست به جهت اينكه اگر با يكي نسبت داشت در مقابل آن ظاهر نمي‏بود. پس چون ديديم در جميع اشياء چه اول خلق چه آخر و چه وسط، چه متناقضين چه متقابلين هويدا است دانستيم كه او با هيچ‏يك نسبتي ندارد و نسبت به همه علي السوي است و چون نسبت ندارد اين است كه اين اسمهاي نسبي بر او گفته نمي‏شود. مشيت نيست، عقل نيست، نفس نيست، روح نيست، جنّت نيست، نار نيست وهكذا به همان‏طوري كه بيان شد. بلكه او لااسم و لارسم است، اسمي نمي‏شود از اين اسمها بر او اطلاق كرد مگر چون كه ما ناچاريم كه او را بخوانيم آن‏وقت بايد به اسم خود او بخوانيم. اسمي كه در مرتبه خود دارد بخوانيم، بگوييم مقام الوهيت محضه و آن‏كه از مقامات اللّه بي‏اسم و رسم است همين مقام است والاّ ذات خداوند كه از ادراك و گفتگو بيرون است، آن چيزي كه بتوان در او حرفي زد همين مقام است كه از مقامات خلقي محسوب نمي‏شود و اين اسم بزرگ خداوند است كه مكنون است نزد خداوند كه در حديث دارد كه اسمهاي خداوند نوعاً چهار است: سه‏تا را به مخلوقات آن‏طوري كه صلاح مي‏دانست داد و يك‏اسم را چون مردم محتاج نبودند نزد خود گذاشت. و اين مقامي كه ذكر شد همان اسم خدا است كه چون خلق محتاج به او نبودند در نزد خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 6 *»

گذاشت و اين را بدان كه مراد از عدم فاقه عدم فاقه ركني (است) كه مردم فاقت ركنيه به آن اسم نداشتند كه آن اسم بيايد يك ركن اينها بشود، طعامشان، شرابشان و جنتشان و نارشان وهكذا بشود به جهت اينكه مردم محتاج به اين چيزها هستند طعام مي‏خواهند شراب مي‏خواهند، آفتاب مي‏خواهند، روز مي‏خواهند، شب مي‏خواهند، آسمان مي‏خواهند، زمين مي‏خواهند وهكذا به اين چيزها محتاجند. او همه اينها را براي اينها مهيا مي‏كند، ديگر او را مي‏خواهند چه كنند؟ پس في‏الحقيقه محتاج به او هستند اما نه آن‏طور احتياجي كه با او سر و كار داشته باشند و خود او را طالب باشند، بلكه اسباب وجود خود را مي‏خواهند، او همه را به اينها مي‏دهد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فرق است مابين ثالث ثلثه و رابع ثلثه و بين رابع اربعه و خامس اربعه وهكذا اگرچه به نظر ظاهر همچو به نظر مي‏آيد كه پُري توفيري ندارند لكن نه چنين است، ميان اينها بون بعيدي است. ملاحظه كن ببين خداوند نصاري را به واسطه اينكه گفتند خدا ثالث ثلثه است كافر شمرده و لعن و توبيخ فرموده و وعده عذاب به ايشان داده به جهت اين اما خودش در ازاش مي‏فرمايد مايكون من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم پس ثالث ثلثه را كفر شمرده و خودش رابع ثلثه را فرموده. پس بايد دانست چگونه خداوند ثالث ثلثه نيست اما رابع ثلثه هست و بيانش اين است كه ثلثه عبارت است از سه چيز محدود كه هريك محدودند به حدودي و هريكي طرفي افتاده‏اند، هريكي را اول فرض كني ديگري ثاني مي‏شود، ديگري ثالث آن مي‏شود، از آن‏طرف گرفتي اين ثالث مي‏شود، از اين‏طرف گرفتي آن ثالث مي‏شود. حال هريك از اينها را كه ملاحظه كردي مي‏بيني محدودند به حدودي و در مقابل يكديگر افتاده‏اند كه چون اين سه‏چيز مقابل يكديگر افتاده‏اند آن‏كه پيش است مي‏گويي اول، آن‏كه بعد از او است مي‏گويي ثاني، آن‏كه بعد از او است مي‏گويي ثالث. مثل سه تخم‏مرغي كه پهلوي هم گذاشتي، هريكي از اينها محدودند و هيچ‏يك در حدّ آن ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 7 *»

نيستند. آنچه اين دارد آنها ندارند و آنچه آن دو تا دارد او را اين يكي ندارد. حال هر يكي را اول فرض كردي آخري ثالث مي‏شود. پس آن تخم‏مرغ سومي را مي‏گويي ثالث ثلثه، حال اگر خدا را هم ثالث ثلثه بدانيم لازم مي‏آيد كه او جلّ‏شأنه محدود باشد به جهت اينكه گفتي خدا سه تا است: روح‏القدس و عيسي و خداوند. پس سه‏چيز محدود را فرض كردي و هر يكي را خدا ناميدي، زيرا اينها را مقابل يكديگر انداختي و خدايان ثلثه گفتي و يكي را اول قرار دادي و آن آخري را ثالث. پس هر يك از اينها غير يكديگرند و ممتازند از يكديگر مانند سه تخم‏مرغي كه هريكي را ملاحظه كني غير آن ديگري است و ممتاز از او است والاّ اگر ممتاز نباشد، قائل به خدايان ثلثة نشده‏اي. پس قائل به خدايان ثلثه در وقتي مي‏باشي كه هريكي را غير آن ديگري و ممتاز از او بداني و بديهي است كه چيزي ممتاز از چيزي نمي‏شود مگر آنكه چيزي اين داشته باشد كه آن ديگر همان را نداشته باشد اگرچه مثل آن را داشته باشد وهكذا به‏عكس والاّ ممتاز نمي‏باشند از يكديگر بلكه آن وقت دو چيز نخواهد بود، يك‏چيز خواهد بود. پس خدا را ثالث ثلثه دانستن فرع بر اين است كه بايد خدا را ممتاز از آن‏دو فرض كني و دانستي كه امتياز هم حاصل نمي‏شود مگر به وجود مابه الاختصاصي كه مخصوص به او باشد. پس لازم مي‏آيد كه خداوند چيزي داشته باشد كه آنها ندارند و آنها هم چيزي داشته باشند كه خدا ندارد. پس چيزي كه خودش ندارد چگونه مي‏تواند به غير بدهد؟ پس ناقص است و فقير و فاقد، پس خدا نمي‏شود باشد. اما وقتي كه گفتي خداوند رابع ثلثه است يا ثالث اثنين است درست مي‏شود. ملاحظه كن در زيد قائم سه‏چيز به نظرت مي‏آيد: يك قيام و يك قدرت كليه و يك خود زيد و اين در هر چيزي جاري است، هر چيزي سه‏مرتبه دارد: مرتبه ذات و مرتبه فعل كلي و مرتبه فعل جزئي. حال اگرچه در زيد قائم سه‏چيز داري ذاتي و فعلي كلي و قيام مثلاً اما اين سه‏تا مانند سه‏تا تخم‏مرغ نيستند كه مباين هم و ممتاز از يكديگر باشند و هر يك به طرفي افتاده باشند، چنين نيست. به جهت اينكه اين قيام غير آن قدرت كلي نيست و ممتاز از او نيست به جهت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 8 *»

اينكه امتياز لازمش مابه‏الاختصاص است و اين قيام بيچاره از خود هيچ ندارد، هرچه دارد از او گرفته است. ماده‏اش و صورتش از او است، در تحت احاطه او است، اما عين آن هم نيست به جهت اينكه اگر عين او بود ديگر آن قدرت كلي نمي‏توانست قعود را احداث كند با اينكه قيام در آنجا نيست. پس چون ديديم قيام هرچه دارد از او دارد، از خود هيچ ندارد گفتيم غير او نيست و چون ديديم كه آن قدرت كلي چنانكه در قيام ظاهر است به طوري كه اظهر از او است در او همان‏طور در قعود ظاهر است گفتيم عين او نيست. پس نه عين او است و نه غير او، هم عين او است و هم غير او است. و هم آن قدرت نسبت به ذات زيد غير ذات نيست و ممتاز از او نيست به جهت اينكه چيزي ندارد كه مابه‏الامتيازش بشود. هرچه كه دارد ذات زيد به او عطا كرده است و عين آن هم نيست به جهت آنكه مي‏شود زيد باشد و قدرت نداشته باشد. يا آنكه ببين گاهي خود زيد را ملاحظه مي‏كني و هيچ التفاتي به آن فعل كلي او نداري پس معلوم است كه عين او هم نيست. پس نه عين او است نه غير او. حال اينها سه‏چيز است، سه‏تا تخم‏مرغ هم كه پهلوي هم گذاشتي سه‏چيز است اما خيلي فرق دارد. اينجا مي‏تواني بگويي فلان تخم‏مرغ سيومي اين سه‏تا است اما در آنجا نمي‏تواني بگويي قيام مثلاً سيومي سه‏تا است. زيرا اين سه‏تا در عرض هم و ممتاز از يكديگر نيستند كه بگويي سيومي اين سه‏تا، بلكه اين قيام ظهور آن فعل كلي است و فعل كلي ظهور ذات زيد. پس بيگانه و ممتاز و مغاير نيستند با هم بلكه همه عين همند و هم غير همند، همه يك‏چيز است و سه‏چيز است. پس اگر بخواهي درست حرف بزني مي‏گويي زيد ثالث اثنين است و فعل كلي ثاني واحد است به جهت اينكه ذات زيد محدود به حدي نيست كه در طرفي افتاده باشد بلكه با همه هست علي‏السوي و همه ظهورات اويند. پس خداوند ثالث ثلثه و رابع اربعه و خامس خمسه نيست به جهت آنكه اگر چنين بگويي محدودي را خدا خيال كرده‏اي و محدود هرگز خدا نمي‏شود. اما ثالث اثنين و رابع ثلثه و خامس اربعه و سادس خمسه هست وهكذا به جهت اينكه هر چيزي را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 9 *»

ملاحظه كني ظهور او است و هرچه دارد از او دارد، نه (اينكه) مغايرت دارد با او والاّ محدوديت لازم مي‏آيد و نه عين او است. پس خلق او نه عين اويند و نه غير او، غير او هستند اما غيري كه ممتاز از او باشند نيستند بلكه همه از او حكايت مي‏كنند و همه اسمهاي او هستند منتهي بعضي اسمهاي جزئي هستند و بعضي اسمهاي كلي. در ميانه اين اسماء يك اسمي هست كه بالاتر از همه اسماء است، حتي مشيت كه او هيمنه و استيلا دارد بر همه و محيط است به همه؛ چيزي از او بيرون نيست. و او از بس علوّ دارد و تنزه دارد به اسم ناميده نمي‏شود، او را اسم نمي‏گويند، مسمّي مي‏نامند و اين است مراد از مقام بيان كه از براي ائمه هست كه مقامي از براي اين بزرگواران هست بالاتر از مشيت كه در آن مقام از اسميت گذشته‏اند و به مقام بي‏اسمي و رسمي رسيده‏اند و مقامشان مقام مسمّي است و اما مشيت مقام معاني‏شان است كه ظهورات اسماء و صفاتند و اين مقام ظهور آن مقام است چنانكه مقامات بعد هم ظهور اين مقام مي‏باشد. پس هرگاه به اين‏طور خدا را شناختي و عبادت كردي كه خدا را خدا دانستي و اسماء را ظهورات او كه خدا را خواندي به اسم، پس موحّدي. و هرگاه اسماء را هم علي‏حده نظر كردي و در مقابل انداختي و همه را با هم خواندي مشرك مي‏شوي و اين است كه در حديث وارد است هر كه اسم و معني هر دو را عبادت كند مشرك است به جهت اينكه مثل نصاري ثالث ثلثه مي‏شوي و هركه معني را بي‏اسم عبادت كند كفر است به جهت اينكه ظهور او به اسم است و اسم را مظهر خود قرار داده. پس بي‏وساطت او بخواهي بخواني كافر شده‏اي به او به جهت اينكه چيزي را كه ظهور خود قرار داده اعتنا نكردي و هر كه معني را عبادت كند به ايقاع اسم بر او، آن‏وقت موحّد است به جهت اينكه هر چيزي را در سر جاي آن گذاشته. پس هرگاه نصاري خدا را خدا مي‏دانستند و روح‏القدس را ظهور بزرگ خدا مي‏دانستند و عيسي را ظهور روح‏القدس، هيچ كفري لازم نمي‏آمد اما همين‏كه آمدند اين‏سه را در مقابل همديگر گذاشتند و خدا را ثالث ثلثه گفتند كافر شدند و مشرك.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 10 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه خداوند به مشيت خود خلق كرد جميع اشياء را و همه اشياء اسمهاي خدا هستند. حال نه اينكه خداوند محدودي است و به طرفي افتاده، خلق هم به طرفي افتاده است والاّ نه خدا خدا است و نه خلق هم اسمهاي او. پس همه اشياء اسمهاي خدا و ظهورات او هستند و در اين مسأله شكي و شبهه‏اي نيست كه هر چيزي را بايد به اسم بشناسي، نمي‏شود چيزي را بدون اسم شناخت. ملاحظه كن زيد يا ايستاده است يا نشسته است، يا حرف مي‏زند يا راه مي‏رود يا خوابيده، اينها همه اسمهاي زيد است كه زيد در دنيا به اين چيزها ظاهر است و همه از زيد خبر مي‏دهند و همه‏اش هم زيد است. از تو مي‏پرسم آيا زيد ايستاده يا مثل زيد ايستاده؟ زيد را چه وقت ايستاده مي‏گويي؟ در وقتي كه خودش بايستد، نه اينكه مثل زيد بايستد. پس ايستاده همان زيد است و نشسته همان زيد است و زيد هم بتمامه ايستاده است و بتمامه نشسته است و بتمامه راه مي‏رود. پس زيد خودش يكي است اما ظهورات متعدده دارد كه هر ظهوري يك اسم او است و نمي‏شود در هيچ حالي از حالات باشد و ظهوري و اسمي نداشته باشد. نمي‏توان او را بي‏اسم ديد، خدا زيد بي‏اسم را خلق نكرده. پس زيد اگر زيد است لابد اسماء و صفات و ظهورات دارد. تعجب در اين است كه زيد خود واحد است و اسمهاش متعدد و به وحدت خود در جميع اين اسماء به تمام خود ظاهر است. اين است كه هرگاه بخواهي زيد را بشناسي بايد به يكي از اين اسمها او را بشناسي. همين‏كه پيش زيد رفتي او را يا ايستاده يا نشسته يا رونده يا گوينده وهكذا ديدي، آن‏وقت زيد را شناخته‏اي و هرگاه هيچ يكي از اين اسمها و حالات را مشاهده نكني زيد را ابداً نشناخته‏اي به جهت اينكه زيد را نمي‏توان ديد مگر در اين ظهورات و اسمها. تو كه هيچ اسمي را نديدي و زيد هم كه در خارج اين اسمها نيست، پس كه را ديدي و كه را شناختي؟ زيد را نشناختي بلكه هرگاه ادعا كني كه زيد را شناختم دروغ مي‏گويي و او را هيچ نديدي، تكه مومي ايستاده را به شكل زيد ديدي و نشناختي و زيد هم كه توي تكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 11 *»

مومي به شكل زيد نيست تا در آنجا زيد را ببيني. پس تو يك‏چيز خارج از زيد كه دخلي به او ندارد ديدي و به خيالت اين مي‏رسد كه زيد را شناختي، نه واللّه يكجا از زيد بيگانه‏اي و هيچ از او خبر نداري. بر فرض كه اسم زيد را شنيده باشي باز معرفت به او حاصل نمي‏كني به دليل اينكه هرگاه زيد را ببيني به محض شنيدن اسم نمي‏شناسي او را. پس به لفظ زيد را ياد گرفتن هم معرفت زيد حاصل نمي‏شود، بايد پيش ظهورات و اسمهاش رفت. حال همچنين لفظ خدايي مي‏شنوي، به همين يادگرفتن لفظ، خداشناس نمي‏شوي. اين خداي تو چنانكه آيه‏اش را در تو قرار داد اسمهايي دارد و خودش اگرچه يكي است لكن اسمهاي متعدده دارد و ظهوري ندارد مگر در آن اسماء و خودش در هريك هريك آن اسماء ظاهر و هويدا است بطوري كه از خود آن اسم ظاهرتر است و همه اسماء حكايت از او مي‏كنند. پس تو هرگاه شور معرفت خدا در سرت پديدار شده است، ياد گرفتن لفظ خدا ثمري برايت ندارد، عقده‏اي از دلت نمي‏گشايد، و به درد تو نمي‏خورد. خداي تو و معبود تو، همان خا و دال و الف مي‏شود و بس. بلكه بايد پيش اسماء خدا بروي و او را به اسم بشناسي. زيرا دانستي كه محال است چيزي به غير اسم معروف شود. پس بايد در اسمها او را ببيني. پس اگر به اسمي او را شناختي و دست به دامان اسمي زدي و در آنجا او را ديدي و ظهورش را در آنجا ديدي، آن‏وقت او را في‏الحقيقه شناختي و صادقي در معرفت خدا. آن‏وقت خدايي داري. پس خداشناسي اسم‏شناسي است، هركس اسم را شناخت خدا را شناخت و هركس كاري به اسم نداشت و هيچ اسمي را نشناخت، خدا را هم نمي‏شناسد. اما اين را دانسته باش كه (اگر) خود اسم را من حيث هو هو ملاحظه كني خدا را نمي‏شناسي زيرا اين اسم سر تا پا ظهور خدا است و خداوند در ظاهر و باطن او آشكار است. پس هرگاه او را به اين طور ديدي و خدا را در او ديدي بطوري كه او را هيچ نديدي، خدا را شناختي و هرگاه او را ببيني و خدا را نبيني، باز معرفت به خدا پيدا نكردي. بلكه مي‏خواهم بالاتر عرض كنم كه در اين صورت نه خدا را شناختي سهل است اسم خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 12 *»

را هم نشناختي زيرا اسم آن است كه حكايت از مسمي كند و همه‏اش او باشد نه اينكه حجاب باشد. پس آن‏چيزي كه ديدي و به زعمت اسم خدا دانستي و خدا را نديدي، او اسم نيست تكه مومي است ايستاده و بر شكل زيد او را شناختي. او نه خود زيد است نه اسم زيد. اسم زيد همان حالت ايستادگي خود زيد است كه زيد ايستاده باشد. پس نمي‏شود اسم را ببيني و مسمي را نبيني. پس اگر به قول خود اسمي را ديدي و مسمي را نديدي، پس مسمي را نديدي، و بدان كه عيب از جاي ديگر است كه تو اسم او را پيدا نكردي و از راه معرفتش داخل نشدي. پس بي‏اسم بخواهي او را بشناسي نمي‏شود و اسم را هم بشناسي و او را نبيني نمي‏شود، باز او را نشناخته‏اي و هرگاه بخواهي او را با اسم هر دو بشناسي شرك مي‏شود بلكه در حقيقت هيچ خدايي نشناختي به جهت اينكه دو چيز محدود را مقابل يكديگر انداختي و معرفت به آنها حاصل كردي، و هيچ‏يك خدا نيستند، دو خلق را شناختي نه خدا را. اين است كه در حديث وارد است كه هركه اسم را عبادت كند بدون معني كافر شده است به خدا و هركه اسم و معني را با هم عبادت كند مشرك است و هركه معني را عبادت كند به ايقاع اسم بر او، آنها اصحاب اميرالمؤمنين‏اند. و يك شق ديگر هست كه معني را عبادت كني بي‏اسم كه حضرت نفرمودند، و او را خداوند در كلام خود اشاره فرموده و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها يعني خدا را بايد به اسمهاي او خواند. پس بي‏اسمهاي او نمي‏شود او را خواند و پرستيد، آن‏وقت الحاد مي‏شود و ذروا الذين يلحدون في اسمائه. دقت كن و در خودت فكر كن ببين مي‏تواني خود ذات زيد را ببيني و هيچ‏يك از حالات او را نبيني اصلاً؟ يا مثلاً ايستادگي زيد را جدا ببيني كه دخلي به زيد نداشته باشد؟ اين ايستاده كه به طرفي نيفتاده، چيز خارجي نيست كه پايين زيد افتاده باشد بلكه خود زيد است كه سر تا پاش ايستاده و يا آنكه ايستاده و زيد را جدا جدا ببيني و گاهي زيد را علي‏حده مستقلاً ببيني و گاهي ايستاده را مستقلاً، اين ايستاده بيچاره كه از خود هيچ ندارد، هرچه دارد از زيد به اين رسيده است و زيد است كه سرتاپاي ايستاده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 13 *»

را فراگرفته است. وقتي فكر كردي مي‏بيني نمي‏شود و نخواهد شد، محال است. اما مي‏بيني مي‏تواني زيد را در اين ظهورات ببيني، وقتي كه پيش اسمهاش آمدي و ايستادگي زيد را ديدي، هم زيد را ديدي و هم ظهور او را، اما نه علي‏حده بلكه ايستاده را ديدي و زيد را در او ديدي كه او را هيچ نديدي. بعد از آنكه در خودت اين‏طور ديدي در معرفت خداوند هم اين‏طور است. نمي‏شود خدا را بي‏اسم ببيني و نمي‏شود اسم را بي‏خدا ببيني و نمي‏شود خدا را با اسم علي‏حده ببيني كه در هر يك از اين طرق راه معرفت او مسدود است، بت‏پرستي نه خداپرست. راه معرفت خدا و راه راست كه موصل الي المطلوب باشد اين است كه خدا را در اسمهاش ببيني. او را ببيني نه اسم را، اما در اسم او را بخواني نه اسم را اما به اسم. پس نفرمود اسماء را بخوانيد كه كفر لازم مي‏آيد، فرمود خدا را بخوانيد اما به اسم. حال در ميانه اين اسماء يك اسم اعظمي است كه از او اعظمي نيست و او را مشيّت مي‏گويند و او محيط است به همه اين اسمهاي جزئي. اين هزار و يك اسمي كه براي خدا هست همه تحت رتبه او است و همه اسم اويند و او اسم خدا است. پس آن مشيت اسمي است كه بكلّه ظاهر است در جميع اسماء و همه او است، قادر او است، سميع او است، بصير او است، در همه ظاهر است. در قادر ظاهر است به قدرت، در سميع ظاهر است به سمع وهكذا و همه را فراگرفته است و هيچ‏چيز از او خارج نيست و او است ظاهر و هويدا و همه ظهورات اويند و همه به او برپا هستند، از خود هيچ چيز ندارند. اين است كه مي‏گويي خدا به مشيت خود اشياء را خلق كرد و نسبت مشيت هم به خدا همين‏طور است، اثر او و ظهور كلي او و اسم اعظم او است، از خود هيچ ندارد، خود را پنهان و خدا را آشكار كرده كه در او جز خدا چيزي ظاهر نيست و اين مقامي است از مقامات ائمه:خداوند مي‏فرمايد براي خدا اسماء حسني است كه او را به آن اسماء بخوانيد. ائمه در تفسيرش مي‏فرمايند مائيم قسم به خدا همان اسمهايي كه مأموريد بخوانيد خدا را به آن اسمها. پس اصل اسم خدا ايشانند زيرا كسي كه رو به ايشان كند جز ظهورات خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 14 *»

چيز ديگر نمي‏بيند، سر تا پا ظهورات خدايند، خود را پنهان كردند و خدا را آشكار كردند. در هر مقامي خدا در ايشان ظاهر است. لا فرق بينهم و بينه الاّ انّهم عبيده و خلقه و اسم اعظم خدا ايشانند و ساير خلق اسمهاي ايشانند، همه بر شكل ايشان و ايشانند كه در همه‏جا حاضرند و ناظر. اگر چشم حقيقت‏بين باز شود در همه‏جا ايشان را خواهد به چشم ديد و دانستي كه خدا را به اسم بايد شناخت. هركس لاف معرفت خداوند مي‏زند بايد پيش اسم بيايد و از او و در او خدا را بشناسد. پس عبث نيست كه فرمودند هركه ما را شناخت خدا را شناخت، هركه ما را نشناخت خدا را نشناخت. اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد زيرا معرفت خدا در معرفت اسم است و اعظم اسماء كه ايشانند. بعد از آنكه تو پيش ايشان نيامدي كه از ايشان خدا را طلب كني، پس امر محالي را طالب شدي كه خواستي بدون اسم خدا را ببيني و به غير از اينها هم كه اسمي نيست. هرچه اسمهاي جزئي هم باشد اسماء ايشان است. پس از اين‏راه كه نيامدي بي‏اسم خدا را خوانده‏اي و نمي‏شود بي‏اسم خدا را خواند و ديد، پس خدا را نمي‏توان شناخت. پس معلوم شد كه هركه معرفت در حقشان پيدا نكند و ايشان را پيشنهاد خود نكند خدايي براي خود نگرفته و به درك اسفل واصل مي‏شود. و اما آن اشخاصي را كه مي‏بيني اعتنا به ائمه ندارند و مع‏هذا لفظ خدا بر زبان جاري مي‏كنند، آنها نه اينكه خدا شناخته‏اند. خدايشان همان خداي لفظي است، خالق خود را نشناختند. آخر تو ببين اگر مي‏تواني زيد را بشناسي بدون اينكه او را در حالتي از حالات و ظهوري از ظهورات ببيني پس خدا را هم مي‏تواني بدون وساطت ائمه بشناسي.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اثر و مؤثر دو جور مي‏شود: يكيش مانند تو و قيام تو كه تو مؤثري نسبت به قيام و قيام اثر تو است و اين اثر آن است كه همه‏اش حكايت مؤثر است و هرچه دارد از او دارد و وجودش بسته به او است كه هرگاه مؤثر نباشد اثري اصلاً باقي نمي‏ماند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 15 *»

مثلاً هرگاه تو نباشي ببين معقول است كه قيام تو باشد؟ پس همين كه زيد معدوم شد اصل قيام او هم معدوم مي‏شود و اين يك‏جور اثر و مؤثر است كه در جميع مطلقات و مقيّدات جاري است. ملاحظه كن ببين آهن مطلق است و انبر و ميخ و سيخ همه مقيّداتند. حال آن آهن مطلق را نسبت به اينها دادي مي‏بيني مؤثريت دارد (نسبت) به اينها و اينها اثر اويند. به جهت اينكه هرچه در انبر ملاحظه مي‏كني جز آهن چيز ديگر نمي‏بيني، سر تا پاش همه‏اش آهن است. هرچه از آهن مي‏خواهي از اين بخواه، هر صفتي كه در آهن است در اين انبر هويدا است. پس هر چيزي در آهن هست در اين انبر مثلاً پيدا است، فرقي بين آن آهن و اين انبر نيست مگر اينكه آن آهن هيمنه و استيلائي دارد كه در همه‏جا هست، شرق و غرب عالم را فرا گرفته است. در انبر هست، در ميخ هست، در داس هست، در سيخ هست وهكذا اما اين انبر در همان جايي كه هست در غير آن مكان نيست. و قاعده است كه مؤثر همه صفات خود را به اثر مي‏دهد مگر لوازم مرتبه خود را كه او را به كسي نمي‏دهد. زيرا او مناط مؤثريت است، اگر او را هم بدهد آن‏وقت نه خودش مؤثر آن آثار مي‏شود و نه آن آثار هم آثار او، بلكه آن آثار هم مثل آن مؤثر خواهند بود. نظر كن هرگاه انبر هم هيمنه آهن را داشت و در همه‏جا ظاهر بود و در افراد ساري بود و آن هيمنه را داشت ديگر انبر انبر نبود، آهن مطلق بود. پس غير از لازمِ رتبه آهن آنچه داشت به اينها (داد) و هريك از صفات آهن را بخواهي در هر يكي از افراد آن ظاهر است و هيچ صفتي را هيچ فردي فرو گذاشت نكرده، همه سرتاپا آهنند، هرچه دارند از او دارند، وجودشان بسته به او است. هرگاه آهني در دنيا نبود ببين انبرِ آهني ممكن بود يافت شود؟ و همچنين جسم نسبت به اجسام جزئيه كه هرچه در جسم است در ايشان هست، همه حكايت از او مي‏نمايند و جسم است كه در همه‏جا ظاهر است و از خودشان ظاهرتر است و جز جسم چيز ديگر ديده نمي‏شود و همه به وجود جسم زنده‏اند و پاينده. هرگاه در عالم جسمِ مطلقي نباشد مي‏شود اينها موجود شوند؟ وجودشان از او است، هرچه در ايشان ملاحظه كني جز جسميت چيز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 16 *»

ديگر ندارند. بعد از آنكه جسميت را برداشتي هيچ نمي‏ماند. پس اجسام جزئيه با اين كثرتي كه دارند حكايت از آن واحد مي‏كنند. پس تو اگرچه نظر به كثرات داري و بجز كثرات چيزي نمي‏بيني اما در ميانه همين كثرات آن واحد را مي‏بيني. پس چشم كه از كثرات پوشيدي وحدت مي‏بيني. پس وحدت را در كثرت مي‏بيني و مشاهده مي‏كني. پس اينها كثير واحدنما هستند. وهكذا هر مطلقي نسبت به مقيدات اين‏جور مؤثريت دارد. حال تو را به خدا مي‏شود كه اين مقيدات ـ  مثلاً اجسام جزئيه ـ  خوفي از آن مطلق داشته باشند؟! خوب او مطلق است اينها مقيدات او، او كلي است اينها افراد او، همه سرتاپا او هستند ديگر چه واهمه و خوفي از او داشته باشند؟! انصاف ده آيا مي‏تواند جسم مطلق به اجسام امري يا نهيي بكند؟ اينها بيچاره‏ها كه سرخود نيستند، از خود هيچ ندارند، هرچه دارند او به اينها داده ديگر به غيرِ آنچه داده چيز ديگر ندارند. پس اگر امر يا نهي كند معقول نيست، اينها در جواب خواهند گفت ما همه به مشيت و اراده تو قائميم، هرچه داريم تو به ما دادي، تو ما را احداث كردي، به تو برپا هستيم. پس بالمشاهده نه اين‏جور مؤثر مي‏تواند به اثر امر و نهي بكند و نه اين‏جور اثر خوف و واهمه‏اي از مؤثر دارند. پس در خدا و خلق اين‏جور نبايد باشد. پس آناني كه اين‏جورها خيال كردند و مي‏گويند «بسيط الحقيقة كل الاشياء» خطا كردند و چون خدا را چنين انگاشتند اين است كه منشأ خوفي در دل اينها نگرديده است، هرچه دلشان مي‏خواهد مي‏گويند و اصلاً باك ندارند. ديگر نمي‏دانند چه مفاسد بر اين مترتب است. بعد از آنكه در همه اشياء خدا خودش ظاهر باشد و همه به او برپا باشند و وجودشان از خود او آمده باشد و همه او باشند، كه او است به اين كثرات ظاهر شده است، پس ديگر چه كاري به اينها دارد؟ چه امري دارد، چه نهيي دارد؟ پيغمبران چرا مي‏فرستد؟ بعضي را مؤمن بعضي را كافر قرار داده. اگر آن‏طور باشد چنين كاري كند مثل اين است كه من به دست خود چيزي به سائل بدهم آن‏وقت بر دست خود اعتراض كنم و زجرش كنم چرا دادي؟ حال دست در جواب مي‏گويد من از پيش خود ندادم كه مرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 17 *»

عتاب مي‏كني، تو دادي والاّ از من كه چيزي بر نمي‏آيد. آيا آدمي كه اندك شعوري دارد اين‏جور مي‏كند تا خداي حكيم نعوذباللّه چنين كاري بكند؟ همه را خودش بكند بعداً خلقي كه هيچ تقصير ندارند عذاب و عتاب كند فضلّوا و اضلّوا عن سواء السبيل. پس اين‏طور خيال كردند كه جميع اجسام مثلاً اثر جسم مطلقند و جميع امثله هم اثر مثال مطلقند و جميع مواد اثر ماده مطلقند وهكذا و همه جسم و مثال و ماده و طبع و نفس و عقل اثر مشيت مطلقه‏اند و همه اثر بسيط‏الحقيقه‏اند. اگرچه در آنجاها درست است و همين‏طور هم هست، يعني اجسام جزئيه اثر جسم مطلق هستند و همان‏طورهايي كه ذكر شد هست وهكذا در مثال مطلق و ماده مطلق امر همين‏طورها است اما فايده‏اي به حال ما ندارد. مطلب حق كه منظور ما است از توشان در نمي‏آيد بجز عرفان‏بافي چيز ديگر توش نيست. اما مي‏بيني كه مشايخ در بعضي جاها مثل مي‏زنند به واسطه تمرين است كه تو وحشت نكني و اين چيزها را چون خوب مشاهده مي‏كني برايت مثل مي‏زنند تا تو كم‏كم انس بگيري و بعد از آنكه مطلب حق را به تو بگويند، استيحاش نكني نه اينكه حق مطلب اين است. به جهت اينكه تو بالبداهه مي‏بيني آن مطلق حقيقت حكيمه مدبّره عليمه نيست، اينها را ضرور ندارد و اين چيزها را ندارد. مثلاً جسم مطلقي كه مؤثر اجسام است نه اينكه حكيم و مدبّر و عليم است كه دانست كه فلان‏جسم در فلان‏جا لازم است آن را در آنجا احداث كرده، فلان‏جسم آن‏طور بايد بشود آن‏طورش كرده بلكه او از بي‏شعورها است، از روي شعور و تدبير اينها را احداث نكرده به جهت اينكه اگر صاحب شعور و ادراك بود افرادش و آثارش صاحب شعور و ادراك مي‏شدند. زيرا قاعده است كه هرچه مؤثر دارد به آثارش مي‏دهد. بعد از آنكه هر فرد از افراد جسم را ديديم هيچ شعور و ادراكي ندارند پس حكم مي‏كنيم كه جسم مطلق هم بايد شعور نداشته باشد و هرگاه مي‏بيني جسم انسان شعوري دارد آن شعورش از جاي ديگر آمده. اگر ناشي از جسميت بود اين جسميت را بعينه سنگ هم دارد، چرا او شعور ندارد؟ پس اين جسمها كه هريك در موضعي قرار دارند وقتي فكر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 18 *»

مي‏كني مي‏بيني همه از روي حكمت و تدبير است كه اگر غير از آن بود نمي‏شد. مثلاً زمين را ضرور داشتند برايشان مهيا كرد، آب ضرور داشتند يك‏طرفي در گودالها قرار داد و مثل زمين نكرد والاّ همه را غرق مي‏كرد. هوا چون بيشتر محل احتياج بود او را پراكنده كرد و پهن كرد و آتش را مثل اينها هرگاه مي‏كرد همه را محترق مي‏ساخت، او را پنهان كرد در بعضي چيزها.

باري، در هرچه نظر مي‏كني مي‏بيني از روي تدبير و حكمت آنجا قرار گرفته كه بهتر از او نمي‏شود و از آن طرف هم مي‏بيني اگر اينها از جسم مطلق بود او كه هيچ شعوري ندارد والاّ بي‏شعورها از او پيدا نمي‏شدند. پس بايد در اين ميانه يك كسي ديگر حكيم و عالم و مدبّر باشد كه او همه اشياء را بر وفق حكمت در مواضع آنها قرار داده. آيا نه اين است كه هرگاه بنائي را ببيني كه خشتها روي هم چيده شده است و عمارتي ساخته شده، حكم مي‏كني كسي بايد باشد اين را ساخته باشد. زيرا مي‏بيني كه خشت شعوري ندارد كه برود بالاي هم چيده شود و گِل هم آن شعور را ندارد كه برود ميان دو خشت پس اين دو تا كه بي‏شعورند و بر وفق حكمت چيده شدند، يقين مي‏كني كه يك مدبّري اينها را درست كرده نه خود به خود همچو شدند. ببين اين جسمها از شكم جسم بيرون آمده، جسم مطلق كجا بود؟ پس او را كسي ديگر ايجاد كرده و از او اين اجسام بيرون آمده. پس هر مطلقي را هم فاعل ديگر ايجاد كرده. مختصر از اين اوضاع يقين مي‏كنيم كه بايد در اين ملك يك مدبّر حكيمي باشد كه همه خلق را ايجاد كرده و هر يكي را در موضعش قرار داده و او نسبت به خلق اين‏طور نيست چنانكه دانستي از اين‏جهت امر كرده، نهي كرده، انبيا فرستاده، مؤمني قرار داده، كافري قرار داده، بهشتي و دوزخي آفريده. پس خلق همه اثرهاي خدا نيستند، اثر خدا محمد و آل‏محمّدند: به جهت اينكه اثر آن است كه بر طبق مؤثر باشد، و از مؤثر حكايت كند. حال پيش اين بزرگواران بروي جز صفات خدا چيز ديگر مي‏بيني؟ تو را به خدا (آيا) تو پيش خدا رفتي و صفات خدا را ديدي كه خدا اين‏طور است يا آن‏طور است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 19 *»

مگر اينكه انبيا فرستاد و آنها گفتند از جانب خدا مي‏آييم. بعضي كارها كردند فهميدي خداي ايشان هم بايد اين صفات را داشته باشد. مثلاً چون ديدي كه ايشان كه ادعا مي‏كنند ما از جانب خدا مي‏آييم اخبارات به غيب مي‏كنند فهميديم كه خدا هم بايد عالم به غيب باشد و چون ديديم كه اينها بينا هستند به امور مردم و شنوا هستند، گفتيم خدايشان هم بايد بينا و شنوا باشد زيرا از جاهل، عالم صادر نمي‏شود و از كور، بينا ظاهر نمي‏شود و از كر، شنوا. جاهل اثرش جاهل است و كر اثرش هم كر است و كور اثرش هم كور است. پس چون بعضي صفات در ايشان ديديم كه غير صفات خلق است و گفتند ما از جانب صانع اين ملك آمديم، فهميديم كه او صاحب اين صفات است كه به اينها داده و اينها هم صفات او است كه در اينها ظاهر است و اينها از خود هيچ ندارند. پيش ايشان بروي جز خدا چيز ديگر نيست، سر تا پاشان ظهور خدا است و خدا است كه در اينها ظاهر است بطوري كه از خودشان ظاهرتر است. پس خدا را هيچ‏جا نمي‏شود مشاهده كرد و ديد مگر در ايشان، خدا را بايد ببيني برو پيش ايشان. همين‏كه از ايشان روگرداني خدا را نمي‏تواني ببيني، رو به خدا نكرده‏اي. و اينها هم كه اثر خدا هستند نه آن‏جور اثر است كه جسم زيد اثر زيد است بلكه اثر خدا است مانند اينكه نبات اثر روح نباتي است و حيوان اثر روح حيواني است و انسان اثر روح انساني است. ببين كه درخت جمادي است از جمادات همين‏كه روح نباتي در او ظاهر شد جميع خواص و صفات او از اين جماد ظاهر مي‏شود صفتي روح نباتي ندارد كه در اين جماد ظاهر نباشد حالا كه روح نباتي در او ظاهر شد و بر اقطار بدن او مستولي شد حالا ديگر به اسم جماد خوانده نمي‏شود، نباتش مي‏گويند اگر روح نباتي برود جمادي است از جمادات عالم. حال انبياء و اولياء چون روح خدا در ايشان ظاهر است اين است كه جميع صفات خدا در ايشان ظاهر و افعال خدا از ايشان آشكار است. صفات خدا مستولي شده است بر اقطار وجودشان اين است كه همه‏چيزشان منسوب به خدا است، بيعتشان بيعت خدا است، ديدنشان ديدن خدا است، رمي ايشان رمي خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 20 *»

است، زيارتشان زيارت خدا است، هركه طالب ديدار خدا است بايد ايشان را ببيند و از ايشان بشنود و هركس اطاعت خدا مي‏خواهد بكند اطاعت ايشان را بكند، هركس خدا را مي‏خواهد مسرور كند ايشان را مسرور كند. چنانكه تو هرگاه كاري به روح نباتي داشته باشي، و ملاقات او را طالب باشي او كه غيب است و نمي‏شود ديدش، بايد بروي پيش درخت او را ببيني و رفع حاجتت را پيش او بكني وهكذا. پس درخت اثر روح نباتي است و جسم درخت هم اثر جسم مطلق است اما (اين) ميانه فرقها است، اين اثر دخلي به آن اثر ندارد. يك فرق ظاهر كه همه‏كس بفهمد جسم مطلق ساري در جسم درخت است و آن هم خود جسم است و خارج از جسم نيست. و هرگاه جسم مطلق نباشد او موجود نخواهد بود اما درخت روح نباتي نيست، اصل درخت جماد است، جماد هرگز نبات نمي‏شود بلكه چون جماد صفا و لطافت پيدا كند آن روح نباتي در او ظاهر مي‏شود و افعال خود و اوصاف خود را از او بروز مي‏دهد و او را بر حسب اراده خود مي‏گرداند. اين است كه هرگاه روح نباتي از او بيرون برود مانند آنكه درخت را ببري و خشك شود، نه اينكه تنه درخت هم از ميان مي‏رود بلكه جماديتي كه داشت باقي مي‏ماند به حالت خودش؛ فتدبر ان‏شاءاللّه.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از براي اين مطالب كه عرض شد دو جور بيان است: يك بياني است كه فهمش آسان است و از ظواهر حكمت برداشته مي‏شود اگرچه مقصود فهميده مي‏شود و مطلب معلوم مي‏شود اما پُري نقل ندارد و چندان مطالب از توش بيرون نمي‏آيد و آن اين است كه قاعده كليه است بين حكما كه هر چيزي كه دو حالت دارد يا دو صفت دارد يا در دو زمان است يا در دو مكان است يا به دو صورت ظاهر مي‏شود، ذاتيت آن چيز از اينها بيرون است. اين دو صورت و دو حالت در ذات آن چيز راهبر نيست. او در ذات خود مبرّا از اين دو صورت است. مثلاً زيد را مي‏بيني گاهي قائم است و گاهي قاعد، همين كه خود زيد را ديديم كه به صفت قيام و قعود هر دو ظاهر مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 21 *»

فهميديم كه در ذات زيد نه صفت قيام است و نه صفت قعود اگرچه اينها مال او است و به او برپا است اما ذاتش مبرّا از اينها است. زيرا قيام و قعود دو چيز نشدند مگر به واسطه مابه‏الامتيازي، كه قيام يك مابه‏الامتيازي دارد كه به آن واسطه قيام شد و از قعود ممتاز شد و قعود هم يك مابه‏الامتيازي دارد كه به آن واسطه قعود گفتندش و از قيام جدا شد. و به اين سبب دو صفت شدند يكي قيام و يكي قعود. پس اگر ذات زيد اقتضاي قيام مي‏كرد و قيام ذاتيتش بود پس چرا به صفت قعود ظاهر مي‏شود؟ و اگر قعود ذاتيت زيد بود چرا به قيام ظاهر مي‏شد؟ پس بايد ذات زيد نه اين باشد و نه آن. حالا اين را كه شنيدي خيال نكن ذات زيد يك طرف افتاده و قيام و قعود يك طرف، حاشا. زيرا تو هرچه مي‏بيني ذات زيد را بي اين صفات نمي‏تواني ببيني، ظهورش به غير اينها نيست. پس زيد را كه بايد ببيني يا ايستاده بايد ببيني يا نشسته. پس ايستاده از زيد جدا نيست و نشسته هم از او جدا نيست. ايستاده زيد است لا غير، نشسته هم زيد است لا غير. زيد بكلّش ايستاده است و بكلّش نشسته است. اين ايستاده و نشسته مال زيد است پس زيد است ايستاده و نشسته اما اينها هيچ كدام در ذات او مذكور نيستند. بلي ذات زيد ايستاده است اما در مرتبه ايستاده و نشسته است در مرتبه نشسته وهكذا دو سنگي را كه پهلوي هم گذاشتي در هر يكي ملاحظه مي‏كني مي‏بيني يك صفاتي هست كه مابه‏الاشتراك است، و در هريكي ملاحظه كني هست و مثلاً هر يكي را به بدن آدمي بزني به درد مي‏آورد و هر يكي سخت است و سنگيني دارد وهكذا ساير صفات سنگي را در هر يك مشاهده مي‏كني و مي‏بيني صفات سنگي هست. پس از اين ميانه يقين مي‏كني در عالم كه بايد يك سنگي باشد كه آن سنگ هم در اين ظاهر است و هم در آن. اگر در عالم سنگي نبود پس اين دو سنگ كجا بودند؟ صفات سنگي را از كجا آوردند؟ ببين مي‏شود در عالم چوب نباشد و درِ چوبي باشد؟ تو را به خدا اين امر محال نيست؟ اين كه از بديهيات است، محتاج به فكر كردن نيست. بعد از آنكه درِ چوبي را ديدي يقين مي‏كني بايد چوبي باشد كه اين در از او ساخته شده است. اگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 22 *»

چوب نبود درِ چوبي كجا بود؟ پس اين دو تا سنگ را كه ديدي يقين مي‏كني بايد يك سنگي در عالم باشد كه در اين دو ظاهر شده است و در هر يك هرچه ملاحظه مي‏كني جز سنگ ديده نمي‏شود اما مي‏بينيم صفات سنگي در هر دو اگرچه هست اما هر يكي يك مابه‏الامتيازي دارد كه آن ديگري ندارد. مثلاً اين تكه سنگ يك هيأت و يك وصفي دارد كه ديگري ندارد و به اين واسطه اين غير آن شده است و آن غير اين. حال ذات سنگ بايد غير اين دو صورت و دو هيأت باشد، يعني اين مابه‏الامتيازهاي اين دو سنگ بايد دخلي به ذات سنگ نداشته باشد. ذات سنگ معرّا از اين دو بايد باشد زيرا هرگاه مابه‏الامتياز يكي از اين دو در ذات سنگ بود پس آن سنگ ديگر كه اين مابه‏الامتياز را ندارد كجا بود؟ آن را هم مي‏بينيم همه‏اش سنگ است و همين‏طوري كه سنگ در اين ظاهر است در آن هم همين‏طور ظاهر است بلا فرق. پس يا لازم مي‏آيد كه اين سنگ باشد و آن سنگ نباشد و يا اينكه هر دو يك سنگ باشند، متعدد نباشند و حال اينكه بالعيان مي‏بيني كه اينها دو تا هستند و هريك محدود به حدود علي‏حده هستند و هرچه صفات سنگي در آن ظاهر است در اين هم ظاهر است همان‏طور مو به مو بلا فرق. پس سنگ است كه در اين دو ظاهر شده است و اين دو غير از سنگ چيزي ندارند. سنگ صورتي دارد ماده‏اي دارد، صفاتي دارد، همه را مي‏بيني در توي اين سنگها هست. اين است معني قول مشايخ كه مي‏گويند صورت ذاتيه مؤثر در جميع مراتب اثر محفوظ است و مابه‏الامتياز هم گفتيم ذاتيت سنگ مطلق نيست نه اينكه يكجا خارج افتاده، سنگ مطلق بيرون حجره نشسته است و اين سنگها توي حجره و هرگاه سنگ را از اينها دور كني بيچاره‏ها باقي نمي‏مانند. اين حدودي هم كه دارند مايه امتياز ايشان است، او به اينها داده، از خانه پدر خود نياوردند، مال او است. بل تجلّي لها بها و بها امتنع منها پس به خود اينها تجلي كرد و ظاهر شد اما اينها هم در ذات او امتناع دارند اين است كه فرمودند كنهه تفريق بينه و بين خلقه پس كنه سنگ آن است كه جدا كني او را از حدود سنگها و از آن‏طرف هم ظهوراتش همين سنگها است. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 23 *»

سنگ مطلق اين سنگها نيست در ذات، و همين سنگها است در ظهور. و اين را هم بدان بعد از آنكه سنگها را ديدي و همه صفات سنگي را در ايشان ديدي آن‏وقت طلب كردن سنگ مطلق بي‏معني و سفاهت است. زيرا او بيگانه نيست از اينها و در خارج نيفتاده است كه بتوان علي‏حده او را ديد. ظهور او در ميان اين سنگها است، معقول نيست سنگها را ببيني و بگويي سنگ را نفهميدم چون است. اي كور باطن! اينها همه سنگ بودند كه ديدي ديگر چه مي‏خواهي و كجا طلب مي‏كني؟ عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيباً بعد از آنكه خودت را ديدي كه اگر جميع جن و انس و جميع ملك جمع شوند يك ظاهر جسم تو را نمي‏توانند بسازند، ديگر چه مي‏خواهي؟ باز مي‏گويي چه دليل داري بر وجود صانع، ديگر چه مي‏خواهي؟ كجا مي‏گردي؟ خودت دليل خدا، اين آسمان و زمين و خلق همه دليل خدا هستند خدا را در اين چيزها بايد ديد. آن كس كه اينها را مي‏بيند باز خدا مي‏خواهد، او خدا را محدود فهميده كه در طلب او است. اگر خداي بحق را مي‏خواهد محتاج به طلب نيست، ظهورش در اين مصنوعات است، هرچه را دست بزني مي‏بيني به زبان فصيح گويا است كه لا اله الاّ اللّه. بعد از آنكه تو در و منبر و تخته و كرسي همه را ببيني باز بگويي چه دليل بر وجود چوب داري كه در عالم چوبي هست، تو را همه‏كس تسفيه مي‏كند و دلالت بر حماقت و نفهمي تو مي‏كند اينها را ديده بودي پس چه بود؟ چوب نبود؟ پس اينها كجا بود. مختصر آنهايي كه اين خلق محكم را مي‏بينند و مع‏هذا دليل بر توحيد مي‏خواهند كوردلند كه او را مي‏بينند و ظهورش را مشاهده مي‏كنند و مع‏هذا از ديدن او كورند. من كان في هذه اعمي فهو في الاخرة اعمي و اضلّ سبيلاً.

باري، در اين عالم ملاحظه مي‏كني مي‏بيني پاره‏اي چيزهاي محدود با هم يك مابه‏الاشتراكي دارند، از آنجا استخراج مي‏كني يك واحد مطلقي را كه ساري در كل است و اين عالم محسوس مشاهد عالم اجسام است و هرچه در اين عالم ديده مي‏شود از جسم بيرون نيست و هرچه را دست مي‏زني مي‏بيني جسم است. زيرا جسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 24 *»

جوهري صاحب درازي و پهنا و گودي است. هرچه را ملاحظه مي‏كني اين سه چيز را دارد، فاقد نيست. پس صفات ذاتيه جسم و ماده و صورت او را در اين اجسام مي‏بينيم پس به محض ديدن اينها حكم مي‏كنيم بايد يك جسم واحدي باشد كه اين كثرات را احداث كرده باشد و او را جسم مطلق مي‏گوييم. پس تو كه اينها را ديدي همان جسم را ديدي نه چيزي ديگر. هرگاه اين اجسام را ببيني باز بگويي دليل بر وجود جسم چه داري، معلوم است ديده بصيرت نداري. جسم جاي ديگر نيست كه بروي او را پيدا كني. جسم بجز در اين اجسام ظهوري ندارد، از جسم چه مي‏خواهي؟ صورت جسمي، ماده جسمي، صفات جسمي، هرچه مي‏خواهي در اينها هست چشمت را باز كن ببين. پس جسم است كه اينها را خلعت هستي داده و پيش هريك بروي حقيقةً پيش جسم رفته‏اي و جسم ديده‏اي زيرا از خود چيزي ندارند. اما اين تعدد و تكثري كه در ايشان است در ذات جسم نيست اگرچه او به اينها داده اما خودش بذاته اقتضاء ندارد اينها را لايجري عليه ماهو اجراه پس اين صور مختلفه ذاتيت جسم نيست اگرچه مال او است. پس او مصوّر به اين صور نيست و هست. نيست در ذات، هست در مقام و رتبه آنها. پس او داخل في الاجسام لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاجسام لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء دليل بر اينكه دخولش لا كدخول الشي‏ء است، خروج او است. مثلاً اگر جسم داخل جسم چوب بود مانند چيزي كه داخل چيزي مي‏كنند، پس در سنگ و خاك چه كار مي‏كرد؟ مي‏بينيم آنجاها هم جسم بتمامه داخل است و دليل بر اينكه خروجش لا كخروج الشي‏ء است، دخول او است. زيرا اگر خارج از جسم چوب بود مانند چيزي كه خارج شود از چيزي پس در خود چوب چگونه بتمامه ظاهر مي‏شد؟ چيزي وقتي از چيزي بيرون رود ديگر آنچا چه كار مي‏كند؟ پس خارج هست و خارج نيست، داخل هست و داخل نيست. پس نه دخولش مانند ساير دخولها است و نه خروجش مانند ساير خروجها است. از اينجا مي‏فهمي كه چگونه خدا داخل في الاشياء لا كدخول الشي‏ء و خارج عنها لا كخروج الشي‏ء اين چيزها كه عرض شد در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 25 *»

همين عالم ديده مي‏شود و جاي انكار نيست مگر شخص، سوفسطائي بشود و همه اينها را به چشم مي‏بيني اما وقتي در قلب خود تفكر كردي مي‏بيني بعضي چيزها در باطن تو هست كه دخلي به اوضاع اين عالم ندارد، و شباهت به اينها ندارد زيرا هرچه در اين عالم مي‏بيني همه‏شان صاحب طول و عرض و عمقند و همه جسمند و افراد جسم مطلقند اما چيزهايي كه در باطن پيدا مي‏كني مي‏بيني هيچ اين طول و عرض و عمق را ندارد. مثلاً در خود دوستي و دشمني مي‏يابي مي‏بيني با كسي دوستي و با ديگري دشمن، حال ببين مي‏تواني دوستي و دشمني را به چشم ببيني؟ مي‏بيني ديده نمي‏شود. آيا محبت دراز است يا كوتاه است؟ گشادي دارد، گودي دارد؟ بالعيان مشاهده مي‏كني كه اينها هيچ‏يك را ندارد. پس حكم مي‏كني كه اين جوره چيزها از اين عالم نيستند، بايد از عالم ديگر باشند منتهي اگر در يك جا مأوي گرفتند اين جسم را به حركت درمي‏آورند كه اهل اين عالم مي‏فهمند محبت در باطنش هست يا عداوت. پس تو محبت را نمي‏بيني، حركت بدن را به مقتضاي او مي‏بيني. پس او از عالم ديگر است پس همين قدر مي‏فهمي عالم ديگر غير از اين عالم بايد باشد. باز وقتي خوب فكر كردي مي‏بيني پاره‏اي چيزها در تو هست، خيال داري، عقل داري، حيات داري، روح داري، نفس داري وهكذا. پس اجمالاً مي‏فهمي غير از اين عالم جسم عوالم ديگري هست كه عوالم سبعه باشد از مثال گرفته تا فؤاد و در هر عالمي هم كثرات و متعددات چندي است كه مآل ايشان به يك چيز است و حكايت از يك چيز مي‏كنند مانند عالم جسم. مثلاً در عالم مثال مثالهاي جزئي هست كه همه ظهور مثال مطلقند و در عالم نفس نفسهاي جزئي هست كه ظهور نفس مطلق است وهكذا. پس در اين عوالم ثمانيه وقتي جميع كثرات را به واحد و مقيدات را به مطلق برگرداندي، مي‏بيني نوعاً هشت چيز داريم: جسم و مثال و ماده، الي آخر المراتب. و اين هشت تا را وقتي با هم ملاحظه كردي اگرچه مي‏يابي هريك به حسب خود محدود است و از ديگري ممتاز است اما يك مابه‏الاشتراكي دارند كه وجود باشد. ببين مي‏تواني بگويي در هر يكي وجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 26 *»

نيست؟ شكي نيست كه همه وجودند و همه ظهور اويند و او است كه در اينها ظاهر است و هرچه دارند مال او و از او است كه به اينها داده ولكن خود در مرتبه ذات مبرّا از حدود اينها است و او را وجود مطلق مي‏نامند. پس مآل جميع كثرات رسيد به هشت و مآل اين هشت هم رسيد به واحد مطلق. پس به اين نظر جميع كثراتي كه در جميع عوالم است كه غير متناهي است و انتها ندارد، همه از يك واحد پيدا شدند و ظهورات او هستند و او به تنهايي در همه اينها بتمامه ظاهر است و از خود آنها آشكارتر. تعدد اينها در ساحت عزّتش راهبر نيست، كثرتشان منافي با وحدتش نيست. و با آن وحدت حقيقي در همه كثرات ساري و جاري است و به همان تنزه و تقدس خود باقي است. سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

از اين بيانات ظاهر شد كه از براي هر متعددي يك واحدي هست، هرجا كه متعددي ديدي لابد واحدي در ميانه اينها مي‏بيني. اين همه اجسام كه مي‏بيني در اين عالم هست بعد از آنكه ملاحظه كردي مي‏بيني همه جوهري هستند صاحب طول و عرض و عمق. پس يك جوهر صاحب طول و عرض و عمق مشاهده مي‏كني كه او را جسم مي‏نامند. پس همين كه اجسام متعدده را ديدي بالطبع و بالفطره جسم واحدي را مي‏بيني و اين وحدت در كثرت ديدن اگرچه خيلي به حسب ظاهر بزرگ به نظر مي‏آيد اما وقتي كه دقت كردي چيزي توش ندارد و آنها كه اين را امر معظمي به نظر مردم جلوه مي‏دهند كه وحدت در كثرت ديدن چشم ديگر مي‏خواهد و كار هركس نيست، واللّه جز فريب‏دهي مردم چيز ديگر نيست كه مردم را متحير و سرگردان كنند و چيز ديگر منظور ندارند. اين چيزي است كه در طبع همه‏كس هست، هركس به حسب طبع اين مطلب را درك مي‏كند ديگر محتاج به درس خواندن نيست، حتي اطفال مي‏فهمند. نمي‏بيني همين كه تكه ناني به طفل دادي و فهميد كه نان است، هر وقت كه مثل او را ببيند داد مي‏زند كه بگيرد بخورد. حال اين نان كه آن نان نيست، پس يك ناني فهميده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 27 *»

است كه ظاهر است در اين نانها كه هر وقت اينها را مي‏بيند به ياد او مي‏افتد. پس او واحدي در ميانه اين كثرات به نظر آورده كه هر وقت چيزي مي‏بيند به آن صفت و رسم مطالبه مي‏كند. ديگر پدرش جميع قطعه‏هاي نان را به او ننمايانده كه اينها همه نان است بلكه يك قطعه‏اي را كه ديده و فهميده باقي قطعات را كه خود مي‏بيند همان واحد به نظرش مي‏آيد. پس نظر وحدت‏بين در كثرت را طفلها هم دارند. بلكه بالاتر عرض كنم كه حيوانات هم اين نظر را دارند، نمي‏بيني الاغ را يك‏وقت جو دادي، طعمش و لذتش و خودش را همين كه فهميد، هروقت جو ببيند ميل مي‏كند به خوردن و بالطبع مي‏داند كه همان است. پس او هم واحدي را فهميد كه هرجا او را ظاهر مي‏بيند مي‏شناسد، شروع مي‏كند به خوردن. پس الاغ كه كم‏شعورترين حيوانات است چشم وحدت‏بين در كثرت را دارد چه رسد به انسان. پس اين مطلب اگرچه تفصيلي دارد و حق هم هست اما حقيقةً توش چيزي نيست و مطلب توحيد به او ثابت نمي‏شود. مختصر، بعد از آنكه اجسام متعدده را ديدي مي‏فهمي يك جسمي هست كه در همه ساري است و در كل جاري است. وهكذا در خارج اجسام در عوالم ديگر ملاحظه كردي مي‏بيني متعدداتي هست پس در آنها هم واحدي مي‏بيني كه در كل آن متعددات ظاهر و هويدا است تا آنكه همه متعددات منتهي مي‏شوند به هشت واحد كه عبارت از عوالم هشت‏گانه باشد. پس مآل جميع كثرات به هشت وحدت شد، پس هشت عالم پيدا شد كه هر عالمي پر است از افراد و جزئيات و متعددات و يك چيز در همه آنها ساري است. و اين را هم بدان كه هيچ چيز از عالم خود بيرون نمي‏رود و از خارج هم چيزي داخل او نمي‏شود. ببين زيد صفات چندي دارد از قيام و قعود و نحوهما كه اينها همه اثر او هستند و او مؤثر اينها. حال ببين اينها از عالم زيد مي‏توانند بيرون بروند؟ اينها كه از خود هيچ ندارند اگر زيد التفاتش را از اينها بردارد يكجا معدوم صرف مي‏شوند كجا مي‏توانند مستقلاً جاي ديگر باشند؟ پس مشاهده مي‏كني كه اينها از عالم زيد نمي‏توانند بيرون بروند و از آن طرف از عالم عمرو هم نمي‏تواند چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 28 *»

داخل عالم زيد بشود. انصاف ده مي‏شود؟ هرگز مي‏شود قيام عمرو كه از عالم او است بيايد صفت زيد و اثر او بشود؟ قيام عمرو هزاري كه جور قيام زيد باشد، باز قيام زيد نيست و اثر او نمي‏باشد، اثر عمرو است. پس نه قيام زيد مي‏تواند برود قيام عمرو بشود و نه قيام عمرو مي‏تواند قيام زيد بشود و اثر او گردد. پس زيد هرچه دارد از عالم خود و در عالم خودش دارد، از خارج چيزي داخل عالم او نمي‏شود و اين از جمله محالات است كه چيزي از عالمي نباشد و داخل آن عالم بشود. پس به اين قاعده در عالم اجسام هرچه هست بايد جسم باشد، غير جسم بايد پيدا نشود، غير جسميت ديگر معقول نيست چيز ديگر در عالم جسم باشد. پس در عالم جسم هرچه مي‏بيني بايد جسميت باشد، ديگر خارج از جسميت نبايد باشد و جسميت هم كه مي‏داني صاحب طول و عرض و عمق بودن است. پس هرگاه در اين عالم چيزهايي ديدي غير از اين معني، مثل اينكه اين جسم در اين زمان است و آن جسم در زمان ديگر، اين جسم در مكاني است آن جسم در مكان ديگر، اين جسم صورت ترابي دارد آن جسم صورت آبي دارد، آن جسم حارّ است اين جسم بارد است، يقين كن كه از اين عالم نيست. زيرا در عالم جسم جز جسميت چيز ديگر نيست؛ اين چيزها كه دخلي به جسميت ندارد. آيا حرارت يعني صاحب طول و عرض و عمق، يا برودت؟ هكذا در فلان مكان يا در فلان زمان بودن اينها را كه مي‏بيني دخلي به جسميت ندارند والاّ در همه اجسام ظاهر مي‏شدند. پس چرا در بعضي هست دون بعضي؟ مثلاً مي‏بيني بعضي افراد جسم در زمان ماضي بودند و بعضي در زمان حال هستند و بعضي هنوز نيامده‏اند و در زمان استقبال هستند اما خود جسم كه اهل هيچ يكي از اين زمانها نيست. اگر بگويي در ماضي است مي‏بيني در حال هم هست والاّ اين جسمهاي حالي كجا بود؟ و اگر بگويي در زمان حال است پس جسمهاي استقبالي و ماضوي كجا بودند؟ و هرگاه در زمان استقبال است جسمهاي حالي و ماضوي كجا بودند؟ پس جسم مبرّا از اين حدود زمان است، هم در حال است هم در استقبال و هم در ماضي.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 29 *»

مخصوص به بعضي دون بعضي نيست. پس اينها كه بالبداهه آثار او هستند اين چيزها را كه دارند از آن واحد نيست، از جاي ديگر آمده است. و ايراد نكن كه تو حالا گفتي هيچ چيز از عالم خود بيرون نمي‏رود و هيچ چيز هم از خارج داخل آن عالم نمي‏شود و اين عالم كه عالم جسم است چگونه مي‏شود حالاتي كه در اجسام مشاهده مي‏شود از خارج آمده باشد؟ زيرا در جواب مي‏گويم كه نه چنين است كه تو خيال كردي. اين عالم همه‏اش جسميت نيست، جسميت صاحب طول و عرض و عمق بودن است. اين همه صفات و حالات و صور كه مي‏بيني غير از صاحب طول و عرض و عمق بودن است. پس هرچه در اين عالم هست لازم نكرده است جسميت باشد. پس اينها را وقتي خوب ملاحظه كني در عالم جسميت داخل نشدند، در عالم جسميت چيزي داخل است كه صاحب آن ابعاد ثلثه باشد و اينها كه غير از اين معني هستند پس داخل عالم جسم نشده‏اند، از عوالم ديگر آمدند به اجسام ملحق شدند كه اسمشان را عوارض مي‏گذاري و اينها هم در عالم جسم كه آمدند عرض شدند و عرضشان مي‏نامي والاّ در عالم خود جوهرند نه عرض. پس جميع عوارض كه در اين عالم هست از عالم عرضيت خود بيرون نرفتند و به عالم جسم درنيامدند كه جسم شوند و جسم هم از جسميت خود بيرون نرفته است كه عرض بشود. پس با اينكه هر دو در اين دنيا هستند هيچ يك از عالم خود بيرون نمي‏رود، اهل هر عالمي در عالم خودش استقرار دارد مع‏هذا بعضي از اين عوالم هشت گانه مي‏بيني در بعضي ديگر تأثير مي‏كنند و از ميانه تأثير فاعل غيبي و قابل شهودي مولودي پيدا مي‏شود. مثلاً آتش غيبي كه دسترس نيست و كسي را به سوي او راهي نيست، تأثير مي‏كند در اين زغال و از ميانه آتش پيدا مي‏شود كه جميع صفات آن آتش در اين ظاهر است. اگر آتش را مي‏خواهي ببيني در اين آتش ملاحظه كن. حال اين آتش كه در اين زغال ظاهر شده است از تأثيرات خود جسم نيست پس چرا ساير جسمها چنين نيستند؟ پس از غيب آمده است و دخلي به عالم جسم ندارد و همچنين ساير چيزهايي كه در اين عالم است غير از صفات جسمي همه از غيب آمده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 30 *»

است و از اينجا بفهم معني حديثي را كه فرمودند بعد از آنكه حضرت آدم از بهشت هبوط كرد جميع ميوه‏جات و گياههايي كه هست از بهشت تخمهاي آنها را آوردند در زمين كاشتند، اينها پيدا شدند. و اين هم گمان نكن كه همان بايد فاعل غيبي در قابل شهادي تأثير كند و مولود شهادي پيدا شود، يعني بايد از غيب به شهاده تولد كند، چنين نيست. چنانكه از غيب در شهاده تولد مي‏كند كذلك از شهاده هم به غيب تولد مي‏كند چنانكه زيد از اين عالم شهاده كه براي او شكم مادر است در برزخ تولد مي‏كند، مولود برزخي مي‏شود پس هم غيب در شهاده تأثير مي‏كند مولود پيدا مي‏شود و هم شهاده در غيب تأثير مي‏كند مولود پيدا مي‏شود. پس هر چيزي چهار چيز دارد: ماده و صورتي از غيب و ماده و صورتي از شهاده. ببين اين زغالي كه آتش شد، ببين چند چيز دارد؟ يكي صورت زغالي و يكي ماده زغالي و نار غيبي هم كه در اين تأثير كرده ماده و صورتي در اين گذاشته پس مي‏شود چهار چيز. پس هر چيز را خدا به اين چهار خلق كرده اين است كه مي‏فرمايد و من كل شي‏ء خلقنا زوجين يعني از هر چيزي دو جفت خلق كرديم. پس هرچه كه در عرصه خلق آمد چهار چيز دارد و مركب است از دو ماده و دو صورت. يكي ماده غيبي و صورت غيبي و ديگر ماده شهادي و صورت شهادي. و به اعتبار ديگر ماده نوعي و صورت نوعي و ماده شخصي و صورت شخصي. مانند كرسي كه ماده نوعيش چوب است و صورت نوعيش صورت چوبي است و ماده شخصيش اصل كرسيت كرسي است و صورت شخصيش هيأت كرسي است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از اين بيانات معلوم شد كه همين كه متعدد چندي يافت شد لابد بايد واحدي باشد كه نه اين باشد و نه آن، و آن واحد فوق اينها است و اينها در تحت اويند، يعني در مرتبه او نيستند. و هر متعددي هم لازم نكرده است يك عالي داشته باشد، مي‏شود در يك شي‏ء جهات عديده باشد كه به ملاحظه هر جهتي در تحت يك واحد عالي باشد اما عالي قريب بيش از يكي نمي‏شود. نظر كن در دو كاسه آب كه هر دو آب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 31 *»

است، زيرا آب آن جسم سيّال رطب است و در هر يك ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم همين‏طور است. پس مي‏فهميم يك آبي بايد باشد كه او واحد است و در اين دو ظاهر است و بعد مي‏بينيم عنصريت هم دارد، پس در تحت عنصر مطلق واقع است و همچنين جسميت هم دارد پس در تحت جسم مطلق واقع است. پس هر يك از اين‏دو هم آب است هم عنصر است هم جسم است و در تحت همه واقع شده است و همه اينها در اين دو ظاهر است. مختصر، همه متعددات اين عالم كه منتهي مي‏شود به جسم پس مطلق المطلقات در اين عالم جسم است لا غير. و در عوالم ديگر هم كه ملاحظه مي‏كني كثراتش منتهي مي‏شود به هفت چيز، پس جميعاً منتهي شدند به هشت چيز و بعضي از اينها در آن ديگر تأثيرات دارند. و اين را بدان كه صورت ذاتيه شي‏ء يعني آن صورتي كه مدار شيئيت شي‏ء است و مابه الشي‏ء شي‏ء است هرگز از او مفارقت نمي‏كند و صورتي كه ببيني گاهي بر چيزي مي‏پوشانند و گاهي زائل مي‏كنند، بدان كه از او نيست از جاي ديگر آمده است. پس اين هشت چيزي كه هستند از جسم گرفته تا فؤاد هرگز جسم مثال نمي‏شود و مثال ماده نمي‏شود وهكذا. يعني نمي‏شود صورت جسميت را از جسم بگيري و او را صورت مثالي بپوشاني. هزار سعي بكني نمي‏تواني حدود جسميت را از او زائل كني، او را خداوند ذاتي جسم قرار داده كه هرگز از او مفارقت نمي‏كند زيرا او مدار جسميت است. جسميت معني ندارد مگر آن حدود، آن حدود را اگر بر فرض بگيري جسمي نمي‏ماند. ملاحظه كن ببين درخت صورتي نباتي دارد يك دفعه او را مي‏بُري خشك مي‏شود، صورت نباتي او مي‏رود پي كار خود اما صورت چوبي دارد. يك دفعه او را مي‏سوزاني خاكسترش مي‏كني، صورت چوبي او هم موقوف مي‏شود اما هزار سعي بكن ببين مي‏تواني صورت جسمي را از او بگيري؟ هر كاريش بكني، بسوزاني، خاكسترش بكني، دودش بكني، بخارش بكني، باز مي‏بيني جسم است. خداوند همچو قرار داده، تو نمي‏تواني خلقت خدا را تغيير بدهي. پس بالعيان مي‏بيني كه در اين عالم بعضي چيزها و صورتها هست كه نمي‏توان او را زائل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 32 *»

كرد اگرچه جميع جن و انس جمع بشوند و زور بزنند. و بعضي چيزها و صورتها هست كه مي‏توان زائل كرد و موقوف مي‏شود. آنچه كه در اين عالم مي‏بيني زوالش ممكن نيست بدان كه از همين عالم است و آنچه مي‏بيني گاهي مي‏آيد و گاهي مي‏رود و ممكن‏الزوال است، يقين كن از اين عالم نيست، از تأثيرات عالم ديگر است. و چون درست در اين عالم ملاحظه كردي مي‏بيني كه غير جسميت را مي‏توان ازاله كرد و همه چيز ممكن‏الزوال است غير از صورت جسمي. پس به اين قاعده مي‏فهمي كه غير از جسميت آنچه در اين عالم كه مي‏بيني از عالم جسم نيست، و جسم به آنها نداده، از عالم ديگر آمده. پس اگر چه صاحب آن صورتها افراد جسم هستند لكن آنها را از جسم نگرفته‏اند از جسم آنچه كه دارند همان جسميت است كه صاحب ابعاد بودن باشد و غير از اين معني هرچه كه دارند عوالم غيبي در اينها اثر كردند، آن چيزها پيدا شدند و آن چيزها چون از عوالم ديگر به اين عالم آمدند اعراض شدند و اهل اين عالم جواهر. اينها اصل شدند و آنها فرع و اين لازم نكرده است كه در واقع چنين باشد بلكه به اين عالم كه پا گذاشتند فرع و عرض مي‏باشند، اينها اصلند، جوهرند يعني از خود اين عالمند، آنها عرض و فرعند يعني از خارج آمدند به اين عالم. پس فاعل غيبي در اين قابل شهادي تأثير مي‏كند، مولودي پيدا مي‏شود. و اين را بدان كه هميشه صورت از غيب مي‏آيد بر روي ماده‏اي كه در اين عالم شهاده است. پس ماده شهادي همين‏كه صورت غيبي پوشيد، مولودي پيدا مي‏شود. همين‏كه نار غيبي صورت ناري را بر اين ماده زغالي پوشانيد، ناري پيدا مي‏شود و همين كه از اين گرفت باز زغال است و هريك از اين ماده و صورت را ملاحظه كرديم مي‏بينيم هر يكي هم مركبند از ماده و صورت. زيرا اين ماده چيزي است كه قابل است هر صورتي را بپوشد. اين قبول كردن هر صورتي ماده او است و خودش هم صورت است و كذلك آن صورت هم چيزي است كه مي‏تواند بر هر ماده‏اي پوشيده شود. پس اين جهت هم ماده صورت است و صورت او همان است كه هست. پس هريكي دو چيز دارند از اين جهت است گاهي نظر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 33 *»

مي‏كني و خود صورت را ملاحظه مي‏كني و گاهي نظر مي‏كني و صلوح او را از براي ظهور در هر ماده ملاحظه مي‏كني. پس دو چيز است كه دو نظر بايد كرد. مثلاً تكه مومي را به شكل مثلث ساختي، حال اين موم كه اقتضاي مثلث نداشت زيرا به شكل مربع هم ظاهر مي‏شود پس شكل مثلث از خارج آمده و بر اين ماده مومي پوشيده شده آن وقت شد مثلث. پس موم ماده است و شكل مثلث صورت و هريكي هم براي خود ماده و صورتي دارند اما موم قابل است به هر شكلي درآيد. اين جهت قبول ماده او است و همين كه موم است صورت او است و كذلك شكل مثلث هم قابل است در هر چيزي ظاهر شود. پس اين جهت قبول هم ماده او و همين كه مثلث است و مربع نيست صورت او. پس معلوم شد كه ماده خارجي براي خود علي‏حده ماده‏اي دارد و صورتي دارد و صورت غيبي هم براي خود ماده‏اي دارد، صورتي دارد. فرق اين قدر است كه ماده خارجي ماده و صورتش هر دو مادي است و صورت غيبي ماده و صورتش هر دو صوري است. پس هر چيزي مركب است از چهار چيز: دو ماده و دو صورت و به لحاظ ديگر نظر كني مي‏بيني هشت چيز است. به اعتبار نوعيت و شخصيت ماده خارجي چهار چيز دارد: ماده نوعي، صورت نوعي، ماده شخصي، صورت شخصي و صورت غيبي هم چهار چيز دارد: ماده نوعي، صورت نوعي، ماده شخصي، صورت شخصي. مثلاً كرسي چهار چيز دارد ماده نوعي كه خشب باشد، صورت نوعي كه صورت خشبي باشد و ماده شخصي كه آن جهت صلوح كرسي از براي ظهور در هر چوبي باشد و صورت شخصي كه صورت كرسي مخصوص باشد. پس بنابراين لحاظ هر چيزي مركب از هشت چيز است اما اينها را مي‏تواني به ملاحظه ديگر برگرداني به چهار، بگويي هر چيز مركب است از چهار چنانكه خداوند فرمود و من كل شي‏ء خلقنا زوجين دو زوج چهار مي‏شود. پس مآل جميع عوالم هشت‏گانه به چهار چيز است و اين چهار چيز را هم وقتي ملاحظه كردي برمي‏گردد به دو چيز: يكي ماده يكي صورت. پس هر چيزي مركب است از ماده و صورت، منتها ماده و صورت هم براي خودشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 34 *»

ماده‏ها و صورتها دارند. پس همه اشياء برمي‏گردند به واحدي كه مشيت باشد و او هم ماده و صورتي دارد اما هر دو از خودش است، از جاي ديگر نيامده است. اين است كه واحد است بالنسبه به اين كثرات و همه در تحت اويند و ظهورات او هستند و همه نزد او مضمحل و فاني هستند، او است باقي و همه هالك. كل شي‏ء هالك الاّ وجهه او بود و چيزي نبود، بعد ساير كثرات را احداث نمود و اين را خيال نكن كه زماني بود او تنها بود، بعد از آن اين متعددات را كم‏كم احداث كرد، حاشا. هرگز او بي‏آثار نبوده. زمان هم كه اثر او است بلكه الآن هم كه اين همه آثار متعدده دارد باز او هست و چيزي نيست، الآن هم كما كان. مراد اين است كه اينها در مرتبه ذات او نيستند و او هم در مرتبه اينها نيست. او هميشه در مقام خود است، از مقام خود به زير نمي‏آيد، اينها هم از مقام خود بالا نمي‏روند. پس بفهم معني حديثي را كه فرمودند خدا بود و هيچ نبود، عرش خدا بر آب بود، بعد بادي مسلط كرد بر آن آب و كف كرد، از آن كف زمين را خلق كرد و از بخار او آسمانها را وهكذا. پس اگر چيزي نبود آب كجا بود؟ نه اينكه مراد همين آبها است بلكه اشاره به همين مطلب است كه عرض شد. عرش عبارت است از ملك كه آن خلق اول باشد و ماء عبارت است از ماده. چون آب ذوبان و سيلان دارد و ماده هم چيزي است كه ذوبان و سيلان دارد به حدي كه در جميع متعددات ساري و جاري است سيّما آن مادة المواد كه چنان سيلاني دارد كه در كثرات جميع عوالم سرايت كرده، و همه را برپا نموده و خلعت حيات داده. و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي اين است كه او را در اين عالم تعبير به ماء كردند. پس نه اينكه پيش از آسمان و زمين دو چيز بود، يك چيز بيش نبود اما آن ماده‏اي داشت و صورتي. ماده‏اش جهت سيلان او است و صورتش همان كه بود و شكي نيست كه هر صورتي فرا گرفته است ماده را. پس صورت بر ماده پوشانيده (شده) است اين است كه فرمود و كان عرشه علي الماء پس نه عرش اين عرش است و نه آب هم اين آب. عرش مشيت است و ماء جهت ذوبان و سريان او است كه اگرچه يك چيز است لكن همه به او برپا است و به او زنده و او است ظاهر در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 35 *»

اينها و او هست و اينها نيستند، او است باقي و اينها هالكند وهكذا و اگرچه دوئيت در اين مشيت ظهوري ندارد اما حقيقةً كه وحدت ندارد. باز به يك ملاحظه دو جهت دارد اين است كه واحد است، احد نيست؛ زيرا واحد از اعداد شمرده مي‏شود اما احد از اعداد بيرون است و واحد اگرچه از اعداد است اما مي‏بيني در همه اعداد ظاهر است و وجود همه بسته به او است اگر او نبود عددي يافت نمي‏شد. ببين اگر واحد نبود اثنين پيدا مي‏شد؟ تو بايد دو واحد داشته باشي و پهلوي هم بگذاري آن وقت اثنين پيدا شود و هكذا سه واحد را پهلوي هم گذاشتي ثلثه پيدا مي‏شود. اين خلق اول هم همين طور است اگر او نبود هيچ نبود، و او است كه ظاهر شده است در افراد و آنچه مي‏خواستند به اينها داد آن‏وقت اشياء و كثرات پيدا شدند. پس اين خلق اول واحديت دارد اما احديت ندارد. مقام احديت مقامي است بالاتر كه پيش از او است و آن مقام كينونت و مقام علم است كه او نسبت به همه علي السوي است. پيش از اينكه خداوند مشيت و آثارش را خلق كند عالم بود به جميع آنها كه چه اقتضا دارند و در كجا بايد قرار گيرند و چطور خواهند بود. همان طوري كه بعد عالم است بلا فرق و اين علم همان عين معلوم است. علم خدا علم ذهني نيست كه چيزي در خارج باشد خدا در ذهن خود او را تصور كند، بلكه علم خدا عبارت است از حضور آن معلوم در ملك او. پس همان حضور او در ملك او جلّ‏شأنه علم او است. پس در اينجا است كه علم و عالم و معلوم متحد است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از بيانات سابقه فهميدي كه در هر متعددي واحدي نشسته است و در هر كثراتي وحدتي پيدا است و جميع حكما توحيدشان را از اينجا برداشتند اما (بعضي) همين مطلب را درست دريافته‏اند و مطلب توحيد را از آنجا دريافت نمودند و بعضي اين مطلب را هم درست نفهميدند و توحيد را به همين‏طور ثابت مي‏كنند و بيانش اين است كه بعد از آنكه در هر متعددي يك واحدي ديدي شكي نيست كه اين متعددات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 36 *»

غير آن واحد نيستند و از جاي ديگر نيامده‏اند. مثلاً شمشير و انبر و سيخ و كارد را كه ملاحظه كردي مي‏بيني يك چيز در اينها ظاهر است كه آهن باشد و اينها مي‏بيني غير آهن نيستند به جهت اينكه هرچه دارند همه‏اش آهن است، از چوب و از سنگ كه نيستند از آهنند. پس شمشير غير آهن نيست، همان خود آهن است. حال در اينجا بعضي ديدند كه شمشير غير آهن نيست گفتند عين آهن است پس همه اين انبر و ميخ و سيخ و شمشير و كارد خود آهنند و آهن است كه به اين صور درآمده است. اين است كه مشايخ بر اينها ردّ مي‏كنند كه چنين نيست، چنانكه شمشير غير آهن مطلق نيست عين او هم نيست زيرا اين شمشير دو چيز دارد: يكي كه آهن است و يكي صورت شمشيري. پس هرگاه اين شمشير عين آهن باشد بايد صورت شمشيري در ذات آهن بوده باشد، پس بايد جميع آهنها شمشير باشند زيرا همين‏كه ماده‏اي صورتي را پوشيد ديگر معقول نيست آن صورت از او جدا بشود. پس اگر ماده آهن مطلق مصوّر به صورت شمشير بود پس بايد در جميع مراتب صورت شمشيري محفوظ باشد چنانكه صورت آهني در همه مراتب محفوظ است. پس بايد در عالم آهن جز شمشير چيز ديگري نباشد، و همه افراد شمشير باشد با اينكه بالعيان مي‏بيني كه كارد هم هست و چاقو هم هست، انبر هم هست، اينها كه غير شمشيرند. اگر شمشير عين آهن بود و آهن عين او بود اينها از كجا بودند؟ اينها هم كه آهنند با اينكه شمشير نيستند. پس اينها چنانكه غير آهن نيستند عين او هم نيستند، پس شمشير غير آهن نيست زيرا از چوب نساخته‏اند، شمشير چوبي نيست آهني است، و عين او هم نيست زيرا انبر هم آهن است و كارد هم آهن است با اينكه صورت شمشيري ندارند. پس اين جماعت خطا كردند اگر اينها عين آهن بود آهن كه واحد است پس اين كثرات از كجا پيدا شدند؟ او كه يك بيش نيست، تعدد ندارد پس تعدد از كجا آمد؟ پس مذهب حق آن است كه مقيدات نه غير مطلقند و نه عين او و اين را بعضي از حكما برخوردند ولكن غالبي به مذهب اول رفتند و هر يك به مذهب خود از اين راه توحيد را ثابت كردند. اما طايفه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 37 *»

اول مي‏گويند كه اين خلق غير خدا نيستند زيرا هرچه دارند از او دارند و همه ظهور او هستند، حال كه غير او نيستند عين او هستند، پس خدا است كه به همه اين صورتهاي متعدده ظاهر شده. گفته‏اند:

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا به راه خويش نشسته در انتظار خود است

مي‏گويند همه‏چيز خدا است و همه صورتهاي او هستند اين است كه صلح كل دارند و همه را خوب مي‏دانند. اين جماعت را شيطان گمراه كرده است، قباحت كلام خودشان را نمي‏فهمند. اگر همه خدا بود پس اين نزاعها و اختلافها و خصومتها و قتالها از كجا پيدا شد؟ آيا ديده‏اي كسي با خودش جنگ كند و خود را عتاب كند؟ با خودش دشمن بشود؟ اين كه معقول نيست. پس اگر همه صورتهاي خدا است پس چرا با يكديگر نزاع دارند، جنگ دارند؟ پس هركس هر كاري با ديگري كرده نبايد حرف بزند به جهت اينكه خدا كرده. نبايد تلافي كند به جهت اينكه بي‏ادبي نسبت به خدا مي‏شود. مختصر، فساد اين مذهب بيش از آن است كه محتاج به بيان باشد پس اين جماعت هم در مثَل خطا كردند و هم در توحيد. نه مطلق و مقيد را درست فهميدند و نه توحيد را. و اما طايفه ديگر اگرچه اين مسأله را درست فهميدند كه مقيد نه عين مطلق است و نه غير او اما خواستند مسأله توحيد را از اينجا بيابند باز خطا كردند زيرا در ميانه اين كثرات واحدي هست و عين اينها نيست و غير اينها نيست، همه ظهورات اويند از خود هيچ ندارند و مآل هر متعددي به واحدي است و همه متعددات را برگرداندي به واحدشان هشت واحد كلي پيدا كردي و آنها را هم به نظر وحدت ملاحظه كردي بردي منتهي كردي به وجود مطلق، ثمرش چه‏چيز است؟ حاصلي كه ندارد، باشد. اين كه منشأ خوف نمي‏شود و عظمت و جبروتيت كه ملاحظه نمي‏شود، اينها را فهميدن چه ثمري دارد؟ هر طوري هستند باشند، همه را مي‏بينيم اصلاً شعور و ادراكي ندارند. نه اينكه (اينها) يك شخص مدبّر حكيمي هستند كه مي‏دانستند اين چيزها محل احتياج است،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 38 *»

اين است كه اينها را احداث كردند. مثلاً آهن در همه انبر و كارد و شمشير و بيل ظاهر است، همه ظهورات او هستند هرچه دارند از او دارند، به او برپا هستند اما مي‏خواهم بدانم آهن يك مرد مدبّر حكيمي است كه نشسته تدبير كرده از روي حكمت و فكري بكار برده كه مردم محتاج به انبرند، به صورت انبري ظاهر شده و مردم با يكديگر جنگ دارند شمشير لازم دارند به صورت شمشيري ظاهر شده است وهكذا؟ بالعيان مي‏بيني كه آهن هيچ شعور ندارد، از بي‏شعورهاي عالم است، خود به خود به اين صورت در نيامده است، خود همين‏قدر قابل هر صورتي بود. دعا به جان شخص ديگر بايد كرد كه او دانست مردم به چه‏چيز محتاج بودند برايشان مهيا ساخت؛ پس حكيم حدّاد است نه حديد. ببين اگر هزار هزار سال آهن پيش روي تو باشد و تو محتاج به كارد باشي هرگز آهن كارد مي‏شود كه به درد تو بخورد؟ بلكه كارد را بايد حدّاد برايت درست كند. پس اين صورتها را خود آهن از روي حكمت به خود نگرفته است، صورتها را حدّاد بر او پوشانيده آن‏وقت اين كارد و شمشير و انبر پيدا شدند. پس آهن كاري از او ساخته نمي‏شود، آهن كجا بود؟ آهن را هم كسي ديگر ايجاد كرده و او را قابل هر صورتي قرار داده. پس مكمّل خارجي مي‏آيد به حسب حكمت و تدبير هر وقت يك صورتي بر او مي‏پوشاند و يك‏چيز حادث مي‏شود. همه مطلقات همين‏طورند، تخصيص به حديد ندارد. پس اين‏طور هم طريق خداشناسي نيست و به اين‏طور خدا شناخته نمي‏شود بلكه طريق معرفت خدا اين است كه چون ديديم كه جميع اين كثراتِ وحدت‏نما ـ  به قول آنها ـ  هر يكي در سرجاشان موافق حكمت و آن‏طوري كه لايق و سزاوار است قرار دارد و از هيچ‏يك از مطلقات كه اين معني برنمي‏آيد، همه‏شان مثل اين متعددات فقير و عاجز و عديم‏الشعورند از اين جهت اثر آنها هم شعور ندارد، پس يقين مي‏كنيم بايد يك مدبّر صانع حكيمي باشد كه او اين كارها را موافق حكمت كرده. بلكه پيش از اينكه اين خلق را خلق كند مي‏دانست كه چه‏چيز محل احتياجشان است و چه‏چيز ضرور دارند همه را پيش خلق كرد و مهيا كرد برايشان. وقتي آنها را خلق كرد هر چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 39 *»

كه ضرور دارند مي‏بينند براي خودشان فراهم شده است. پس او اين مطلقات را خلق كرده و اين صور را او از آنها استخراج كرده، هرصورتي را در جايي لايق به آن گذارده پس او بايد دانا باشد به جميع آنها كه پيش از آنها مي‏دانست كه چه‏چيز لازم بود و چه‏چيز ضرور بود او را ايجاد كرد و بايد قادر هم باشد زيرا اگر قادر نبود اينها را چطور موافق حكمت هر يكي را در سر جاي خود خلق مي‏كرد؟ پس يقين مي‏كني بايد اين صانع علم و قدرت داشته باشد. قدرت مقام مشيت است و علم مقام بالاتر از مقام مشيت است كه نسبت او به مشيت و مشاءات همه مساوي است.

باري، از مطلق و مقيد به هيچ نحو از انحاء معرفت توحيد حاصل نمي‏شود بلكه معرفت توحيد به اين نحو است كه عرض شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

اين مطلب را مي‏داني و فهميدي كه اثر هرگز نمي‏تواند تخلف از مؤثر خود بكند. معقول نيست تخلّف اثر از مؤثر، زيرا تمام اثر را آن مؤثر به خواهش خود درست كرده است، هرچه دارد او به اين داده است، پس اثر نمي‏تواند تخلف بكند و مؤثر هم نمي‏تواند او را عتاب كند كه چرا همچو شدي زيرا او اين اثر را اين‏طور كرده است. ملاحظه كن ببين زيد گاهي ضرب احداث مي‏كند و گاهي نصرت، حال اين هردو اثر زيد است اگر ضرب در محلش واقع نشده است، كسي ضرب را ملامت نمي‏كند كه تو چرا مي‏خواستي در اينجا احداث بشوي. اگر بر فرض همچو عتاب شود در جواب مي‏گويد تقصير من چيست؟ زيد مرا در اينجا احداث كرد. پس ملامت و بازخواست با خود زيد است كه چرا مي‏خواست ضرب را در اينجا احداث بكند و اگر زيد كسي را نصرت كرد، كسي تعريف نصرت را نمي‏كند كه چه خوب در محلش واقع شده است، زيد تعريف دارد كه اين نصرت را در محلش احداث كرد. بعد اينها كه از خارج وجود زيد است پس بالعيان مي‏بيني هرگاه فعل زيد در محلش واقع شد، زيد را مدح مي‏كنند و هرگاه در محلش واقع نشد زيد را مذمت مي‏كنند. كسي كاري به اصل فعل ندارد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 40 *»

مي‏دانند آن بيچاره مأمور به امر زيد است. هو بمشية زيد دون قوله مؤتمر و بارادته دون نهيه منزجر. بعد از آنكه از خارج كسي فعل زيد را در بدي و خوبي مؤاخذه نمي‏كند و في‏الواقع هم جاي مؤاخذه نيست، پس زيد به طريق اولي نمي‏تواند فعلش را مؤاخذه كند زيرا آن فعل كه از جاي ديگر نيامده زيد او را احداث كرده. پس اگر بد كرده خودش كرده، خودش مذمّت دارد، ضرب بيچاره چه تقصير دارد كه او را عتاب كند چرا ضرب شدي؟ او در جواب مي‏گويد مي‏خواستي در اينجا مرا احداث نكني و اگر خوب كرده خودش تعريف دارد، فعل تعريف ندارد. حال اين فعل را هم مي‏بيني درجات دارد كه بعضي مترتب است بر بعضي. مثلاً اصل فعل كلي زيد قدرت است كه او اول ماصدر از زيد است، بعد قيام پيدا مي‏شود و اين قيام ناشي از آن قدرت است. هرگاه زيد قدرت نداشت چگونه مي‏توانست بايستد؟ پس چون قدرت دارد اين است كه به آن قدرت احداث قيام مي‏كند و از اين قيام مشي پيدا مي‏شود، زيرا راه‏رفتن متفرّع بر ايستادگي است. شخص ايستاده راه مي‏رود، پس اگر ايستاده نباشد راه‏رفتني متحقق نمي‏شود و از مشي سرعت احداث مي‏شود زيرا تا شخص حركت نكند سرعت پيدا نمي‏شود، بلكه سرعت همان حركت تند است و از سرعت دويدن پيدا مي‏شود. تندي كه به مقام اعلي رسيد دويدن متحقق مي‏شود. پس اينها همه فعل زيد و اثر زيدند اما همه اينها در يك مرتبه نيستند، درجات فعل اويند، بعضي مترتب است بر بعضي. مثلاً دويدن مترتب است بر سرعت، هرگاه سرعت نبود دويدن پيدا نمي‏شد و سرعت مترتب است بر مشي و مشي مترتب است بر قيام و قيام مترتب است بر قدرت كليه و همه اينها مال زيد است، هريكي در هرجا موجود شدند زيد موجود كرده. پس مذمت و تعريف براي زيد است، كاري به آنها نيست، آنها محل لوم و مدح واقع نمي‏شوند. بعد از آنكه تو يك جزء ضعيفي اگر فعلت در محل واقع نشد فعلت را عذاب و عتاب نمي‏كني، مي‏داني خودت كار بدي كرده‏اي، پس چگونه روا مي‏داري كه خداي عادل حكيم با خلق خود اين‏طور كند؟ آنها را احداث كند همه را به آن‏طوري كه خود خواسته است و همه را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 41 *»

خودش به آنها بدهد، بعد بيايد آنها را عذاب كند، بسوزاند كه چرا آن‏طور كرديد؟ و گاه است كه در قرآن و احاديث ببيني الفاظي را كه گمان كني (نسبت) خدا و خلق همان طورهايي است كه بيان شد مثلاً خدا مي‏فرمايد و اللّه محيط بماتعملون اما چنين نيست زيرا خودش در جاي ديگر مي‏فرمايد و اللّه محيط بالكافرين اگر بناي احاطه (باشد) مي‏فرمايد به كافرين هم احاطه دارد و حال اينكه آنها ظهور خدا نيستند، اصلاً خداوند در ايشان ظاهر نيست، آنها ظهور شيطانند و آيات او در ايشان ظاهر است. پس معلوم مي‏شود اين احاطه دخلي به اين احاطه‏هاي مؤثر به آثار ندارد، احاطه او معني ديگر دارد. پس خدا نسبت به خلق اين‏طورها نيست و از اينها نمي‏شود پي به مطلب توحيد برد. خداوند همه خلق را از آب خلق كرد چنانكه خودش مي‏فرمايد و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي و اين آب را او خلق كرد بعد سايرين را از او خلق كرد. نه اينكه بعضي از ذات خود را برداشت فلان‏چيز ساخت و بعضي را برداشت چيز ديگر ساخت، خير. از ذات خود چيزي مايه نگذاشت و چيز ديگر هم كه نبود، آبي خلق كرد همه را از آن آب خلق كرد كه حيات همه بسته به آن آب است. و اين را بدان كه خلق خدا اين مراتبي كه دارند هريك در مرتبه خود سير مي‏كنند و از مرتبه بالايي چيزي ندارند تا برسد به آن خلق اول. آن هم هرچه دارد در مرتبه خود دارد و از ذات خدا هيچ بهره‏اي ندارد. همه‏چيز را در خود او قرار داد، (و او) هي ترقي مي‏كند، هي كمالات از كمونش بيرون مي‏آيد. مثلاً زغال وقتي كه روشن شد سرخ مي‏شود حال اين سرخي از بالا نيامده است توش، همان سياهي زغال است كه به واسطه اشتداد حرارت سرخ شده است. اين است كه اگر آتش شديدتر شد زرد مي‏شود پس در اين مراتب سلسله طوليه هرگز عالي از ذات خود چيزي به سافل نمي‏دهد، معقول نيست والاّ عالي بايد عالي نباشد، نفس همان داني باشد. اين است كه داني اگر هزار هزار سال ترقي كند عالي نخواهد شد، در مرتبه خودش ترقي مي‏كند. چون عالي در كمون داني چيزهايي چند وديعه گذارده هر قدر ترقي كند آن چيزها كم‏كم ظاهر مي‏شود تا آنكه در مقام خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 42 *»

كامل مي‏شود. ببين حيوان هر قدر ترقي كند هرگز انسان مي‏شود؟ و انسان هرچه ترقي كند نبي مي‏شود؟ منتهي انسان كامل و مؤمن كامل مي‏شود ديگر از حد خود نمي‏تواند تجاوز كند. پس در جميع مراتب چنين است تا آنكه برسد به خلق اول. آن هم از ذات خدا چيزي ندارد، اين است كه هزار هزار دهر سير كند هرگز خدا نمي‏شود، باز بنده است منتهي چيزهايي كه خدا در كمون او گذاشته هرچند ترقي كرد، آنها از كمون او ظاهر مي‏شوند. پس از رتبه خود نمي‏تواند بالا رود و هميشه در مرتبه خودش سير مي‏كند.

باري، خداوند همه را از آب خلق كرد و آنچه مايحتاج هريك بود به آنها داد. حال كه آنها را خلق كرد به آنها نمي‏گويد چرا موجود شديد و در ملك آمديد؟ اين مؤاخذه را هرگز از خلق خود نمي‏كند زيرا آن‏وقت خلق او در جواب مي‏گفتند ما چه تقصير داشتيم؟ مي‏خواستي ما را ايجاد نكني، ما كه خود به خود به ملك نيامديم. بلكه چون اينها را طوري خلق كرد كه مي‏توانند بعضي كارها و تصرفات بكنند و بعضي كارها هم برايشان ضرر داشت بلكه باعث هلاكتشان بود، اين است كه از جانب خود اشخاصي فرستاد كه به اينها برساند كه شما مأذون نيستيد كاري بكنيد و تصرفي بكنيد حتي در خودتان مگر به اذن من. زيرا شما و تمام اين ملك همه بنده من هستيد، بايد مأمور به امر من باشيد، از فرمان من بيرون نرويد. دست شما اگرچه به من نمي‏رسد اما كسي را در ميان شما مي‏فرستم كه موافق مشيت و رضاي خود او را آفريدم و همه مراتب او به فرمان من است. به او با شما سخن مي‏گويم، به او منافع و مضارتان را به شما تعليم مي‏كنم، به او عطا مي‏كنم، هرچه بايد به من بدهيد به او بدهيد، مرا مي‏خواهيد زيارت كنيد او را زيارت كنيد، عرض حاجت به من داريد به او عرض حاجت كنيد، مرا مي‏خواهيد دوست داشته باشيد او را دوست بداريد، مرا مي‏خواهيد اطاعت كنيد او را اطاعت كنيد. اين است كه فرمودند خلق اللّه آدم علي صورته پس انبيا بر صورت اسماء و صفات خدا آفريده شدند و از خود هيچ ندارند. خدا كه قادر است پس ايشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 43 *»

را طوري آفريده كه خلاف رضاي او حركت نمي‏كنند و اينكه مي‏بيني به بعضي انبياء نسبت ترك اولي مي‏دهند نه اين ترك اولايي است كه خلاف رضاي خدا باشد بلكه خدا از آن نبي غير آن را نمي‏خواهد، حكمت مقتضي است كه او چنان كاري بكند. چطور مي‏شود خداي قادر جانشيني بيافريند و بعد او خلاف خواهش او رفتار كند؟ پس از اينها همان را خواسته. ترك اولي معني ديگر دارد ببين هرگاه آدم از بهشت بيرون نمي‏آمد تو كجا بودي؟ اين‏همه اناسي كجا بودند؟ پس خدا خواست اكل شجره بكند تا بدين عالم نزول كند و اين‏همه ثمراتي كه مي‏بيني مترتب شود وهكذا هرگاه حضرت آدم آن گريه كذايي را نمي‏كرد به وصال حضرت حوّا نمي‏رسيد و توالد و تناسل متحقق نمي‏شد؛ پس اينها را همه را خداوند خواست كه همچو كارها بكنند. پس اين بزرگواران از خود هيچ خواهش و اراده‏اي ندارند، همه به اراده او حركت مي‏كنند و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه اين است كه دست خدا شدند، چشم خدا شدند. آدمي بايد چيز بدهد به دست مي‏دهد، پس خدا مي‏دهد به ايشان. بايد ببيند به چشم مي‏بيند، خدا هم به اينها مي‏بيند السلام عليك يا عين اللّه الناظرة زيارت خدا را طالبي برو زيارت ايشان را بكن، با خدايت مي‏خواهي بيعت كني برو با ايشان بيعت كن انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه خدا را دوست داري برو ايشان را دوست دار. خدا را بايد اطاعت كني برو اطاعت ايشان بكن من اطاعكم فقداطاع اللّه خدا را مي‏خواهي مسرور كني برو ايشان را مسرور كن وهكذا هرچه بايد نسبت به خدا بكني برو نسبت به ايشان بكن كه در حقيقت با خدا كرده‏اي.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه نزديك‏ترين اشياء به انسان نفس انسان است، بعد از آنكه انسان در نفس خود چيزي را فهميد در خارج خواهد فهميد، و بعد از آنكه در خودش نيافت از خود مأيوس باشد كه در خارج هم درست نخواهد فهميد. وقتي كه شخص در خود ملاحظه كرد مي‏بيند يك ذاتي دارد و يك فعلي و مي‏بيند كه ذات غير فعل است، دو چيزند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 44 *»

اين فعل هم بستگي به ذات ندارد زيرا مي‏شود زيد باشد و قدرت نداشته باشد. پس خودش هست و اين افعال از او صادر نمي‏شود. پس ذات و فعل يك شي‏ء نيستند، ذات چيزي است كه فعل را احداث كرده و از عدم به وجود آورده و او را هم لا من شي‏ء احداث كرده نه از ذات خود او را احداث كرد زيرا ذات او پيش از آن فعل به همان كمالي كه بود الآن هم به همان كمال باقي است. نه از او چيزي كم مي‏شود و نه زياد، اين است كه هرگاه قدرت نداشته باشد باز ذات زيد برقرار است، چيزي از او كم نمي‏شود. پس او ماده فعل خود نشده است و همچنين از ماده خارجي هم او را احداث نكرد به جهت اينكه ماده خارجي كه از عالم زيد خارج است چگونه ماده فعل زيد مي‏شود؟ فعل عمرو فعل عمرو است دخلي به عالم زيد ندارد. پس اين فعل كلي زيد ظاهرش، باطنش، ماده‏اش، صورتش، همه‏اش از خودش است، از هيچ‏جا نيامده است والاّ فعل زيد نمي‏شد اما همه بسته به ايجاد زيد است، تا زيد ايجاد نكرده بود هيچ نبود و همين‏كه او را احداث كرد با همه اين مراتب احداث نمود نه از ذات خود چيزي مايه گذاشت و نه از خارج آورد فعل درست كرد. همچنين افعال جزئيه نسبت به اين فعل كلي. پس سه چيز داريم در زيدٌ قائمٌ مثلاً يكي صرف ذات زيد و يكي قدرت بر قيام و قعود و نحو اينها كه فعل كلي است و يكي افعال جزئيه مثل قيام و قعود و نحو اينها. اول چيزي كه زيد احداث كرد فعل كلي است كه يقدر ان‏يقوم و يقدر ان‏يقعد باشد و او را به خود او احداث كرد و او هم بستگي به ذات زيد ندارد. ذات ذات است و او هم فعل ذات اما حال كه بستگي به او ندارد و غير او است نه اينكه مباين باشد با او مانند بينونت زيد و عمرو و بيرون افتاده باشد مانند اينكه زيد بيرون حجره است، حاشا. هرچه دارد از ذات دارد، وجودش، ظاهرش، باطنش، همه از (نزد) او آمده است. هرگاه ذات نباشد معدوم صرف خواهد بود. حال ببينيم كه اين فعلي كه وجودش بسته به زيد است بي‏زيد وجودي ندارد و محال است كه در ملك موجود شود عرض ذات است مانند رنگ كرباس كه عرض كرباس است، بي‏كرباس وجود ندارد و فعل كلي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 45 *»

عرض ذات نيست زيرا فرق مابين جوهر و عرض آن است كه از كمون جوهر صور مختلفه بيرون مي‏آيد و از كمون عرض چيزي بيرون نمي‏آيد. مثلاً چون از كمون موم اشكال و صور مختلفه بيرون مي‏آيد او را گفتند جوهر و اما شكل مثلثي كه عارض موم مي‏شود از كمونش چيزي بيرون نمي‏آيد هميشه شكل مثلث مثلث است و محتاج به جوهري است كه در او ظاهر بشود، او را گفتند عرض. پس مدار عرضيت و جوهريت اين است. حال قدرت كلي زيد مي‏بينيم از آن چيزهايي است كه از كمون او چيزها ظاهر مي‏شود و به صورتهاي مختلفه در مي‏آيد. مي‏بيني همين قدرت است گاهي قيام مي‏شود گاهي قعود مي‏شود، گاهي ضرب مي‏شود. اگر قدرت نباشد هيچ‏يك به عرصه شهود نمي‏آيند. پس اينها همه در آن قدرت كلي كامنند و او است كه به اين صور ظاهر مي‏شود. پس بايد جوهر باشد زيرا جوهريت به غير از اين معني ندارد. پس ذات جوهري است آن هم جوهري است نه اينكه ذات جوهر است و فعل عرض او باشد. هرگز فعل فاعل عارض ذات فاعل نمي‏باشد زيرا عرض وقتي كه عارض جوهر شد تمام جوهر را احاطه مي‏كند و بر تمام مملكت جوهر مسلط مي‏شود، چيزي را از جوهر فرو گذاشت نمي‏كند مگر او را در تحت تصرف خود در مي‏آورد. مثلاً سياهي مداد عرض مداد است، حال اين سياهي چنان احاطه كرده است به ذات مداد كه در همه‏جاي او سرايت كرده است. اين است كه هرچه نظر كني جز سياهي نمي‏بيني. پس سياهي اگرچه عرض مداد هست اما چنان تسلطي بر او پيدا كرده است كه جميع ممالك او را تسخير كرده. پس به ظاهر مي‏بيني كه عرض محيط و حاوي است بر جوهر و جوهر در تحت احاطه او است اين است كه فرمودند فعليت اشرف است از قوه. پس هرگاه فعل عرض ذات باشد بايد ذات محاط باشد و فعل محيط و لازم مي‏آيد كه ذات مسخر فعل باشد پس آن‏وقت فعل بالاتر مي‏شود و اعلي از ذات مي‏باشد و حال اينكه فعل از خود هيچ ندارد و سر تا پا احتياج است و ذات هيچ احتياج به او ندارد اين است كه هرگاه فعل هم نباشد ذات بر سر جاي خود باقي است. اين است كه فعل خدا هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 46 *»

نمي‏توان گفت عارض ذات خدا است چنانكه صوفيه لعنهم‏اللّه گفته‏اند «من و تو عارض ذات وجوديم» اين جماعت ميشومه لعنهم‏اللّه ملتفت نشدند كه اگر فعل عارض ذات خدا باشد پس بايد فرا گيرد ذات خدا را مانند ساير اعراض نسبت به معروضات. پس بايد فعل احاطه داشته باشد بر ذات خدا و ذات خدا محاط باشد. پس آن‏وقت آن فعل بالاتر از خدا خواهد بود پس او خدا است و حال اينكه نمي‏تواند خدا باشد به جهت اينكه سر تا پا محتاج است. او كه هيچ نبود هرچه دارد از عطاي خدا دارد، خدا اگر التفات از او بردارد معدوم مي‏شود. پس عارض ذات نبايد باشد آن هم در رتبه جوهري است كه چيزهايي كه خدا در كمون او به وديعه گذارده به آنها ظاهر مي‏شود. پس معلوم شد كه فعل فاعل هرگز عرض ذات فاعل نيست بلكه آن هم جوهر است و جواهر هم مراتب دارد نبايد هر جوهري مثل هم باشند پس ذات زيد جوهر است و فعل كلي او هم كه اول ماصدر از او است آن هم جوهر است. پس ذات مستقل است بنفسه و فعل هم مستقل است بنفسه اما او در مرتبه خودش و اين در مرتبه خودش و مراد از استقلال فعل نه آن است كه احتياج به ذات ندارد بلكه مراد آن است كه هرچه دارد از خودش دارد، ماده‏اش، صورتش، ظاهرش، باطنش، همه‏اش از خودش است، از خارج نياوردند به او ندادند همه را ذات از او به خود او داده است. و از اين تحقيق بفهم مراد از حقيقت بعد الحقيقه را كه در السنه و افواه شايع است و غالبي به حقيقتش برنخورده‏اند و نمي‏دانند مراد چيست. بدان‏كه مراد از حقيقت بعد الحقيقه آن حقيقتي است كه صادر شده باشد از حقيقت ديگر و اثر او باشد مانند ذات زيد و فعل كلي او كه ذات او حقيقتي است و فعل كلي او هم حقيقتي است اما پس از آن حقيقت و پست‏تر از او است. پس ذات در مرتبه خود حقيقت است و فعل كلي هم در مرتبه خود حقيقت است اما اثر او و حكايت او است اين است كه ذات اسم خود را به او مي‏دهد و او را هم زيد مي‏نامي ذات زيد زيد است و يقدر ان‏يقوم و يقعد هم زيد است و كذلك افعال جزئيه هم حقيقتند در مرتبه خودشان اين است كه آنها هم به اسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 47 *»

زيد ناميده مي‏شوند مي‏گويي زيدٌ قائمٌ و زيدٌ ضاربٌ و زيدٌ قاعدٌ پس همه را زيد اطلاق مي‏كني اما اطلاق زيد بر ذات از بابت حقيقت اوليه است و اطلاقش بر فعل كلي از بابت حقيقت ثانويه است و اطلاقش بر افعال جزئيه از بابت حقيقت ثالثيه است. پس چنانكه ذات حقيقت و جوهر است فعل او هم براي خود جوهر است، عارض ذات نيست. و اگر بگويي كه هرگاه فعل زيد جوهر است و عرض نيست، پس چرا گاهي بطور مصدري تعبير مي‏كنند و مي‏گويند فعل كلي زيد قدرت است و اين تعبير كه دالّ بر عرضيت فعل است پس از قرار اين تعبير بايد فعل عرض باشد، مي‏گوييم گاهي اين‏طور تعبير مي‏كنند به جهت اين است كه اين فعل اگرچه جوهر است ولكن سر تا پا محتاج به ذات است، در جنب او فقير محض است، هرچه دارد از عطاي او است، وجودش از او است و هستيش به او است. و چون مي‏خواهند اشعار به اين معني كنند و فقر او را برسانند اين‏طور تعبير مي‏كنند كه دلالت بر فقر و احتياجش كنند. به اين معني اگرچه عرض نيست اما مانند عرض تقوّم و تأصّلش و هستيش همه بسته به ذات زيد است. پس خود في نفسه جوهر است والاّ به صور مختلفه ظاهر نمي‏شد اما جوهري است لا كالجواهر، جوهري است كه هرچه دارد از جوهر عالي به او رسيده است، از خودش هيچ ندارد اما آنچه را كه ذات به او عطا كرده است همه در مرتبه خود او است، از عرصه ذات هيچ بهره‏اي ندارد و در نزد ذات ممتنع و محال است، او را به هيچ نحوي از انحاء در ذات ذكري نيست، مذكور نيست در ذات زيد لا نفياً و لا اثباتاً. اما اثباتاً مذكور نيست واضح است به جهت اينكه ذات غير از فعل است و اما نفياً مذكور نيست به جهت اينكه مذكوريت نفيي آن است كه كامن باشد و در قوه باشد و هنوز به عرصه فعليت نيامده باشد و شكي نيست كه اين فعل در ذات مخزون نيست كه زيد از توي شكم خود بعد او را بيرون آورده باشد. در عرصه زيد هيچ راه ندارد، هميشه در مرتبه خود است و مقام ذات از همه اينها مبرّا و منزّه است. پس فعل كلي در ذات هيچ مذكور نيست نه بطور نفي و نه بطور اثبات. اما افعال جزئيه در فعل كلي مذكورند نفياً لا اثباتاً.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 48 *»

به جهت اينكه همه اين قيام و قعود و ضرب و اكل در قدرت عدمند. بديهي است كه قدرت قيام نيست، قعود نيست، ضرب نيست، اكل نيست اما چيزي است كه به هر يكي از اينها ظاهر مي‏شود و اينها همه توي آن قدرت نشسته‏اند، هر وقت خواست به صورتي ظاهر مي‏شود گاهي به صورت قيام و گاهي به صورت قعود و گاهي به صورت ضرب وهكذا. و اين قدرت هم نهايتي ندارد، حدي ندارد بلكه افعال غيرمتناهيه احداث مي‏كند. ببين اگر زيد قدرت داشته باشد چه كارها از او ظاهر مي‏شود كه هر نوعي از كارهاش انتها ندارد، نمي‏توان احصا كرد چه جاي همه كارهاش. پس فعل كلي زيد بلانهايت است، حدّي برايش نيست كه در آن حد واقف باشد. به صور غيرمتناهيه ظاهر مي‏شود و اين‏را هم بدان كه ذات زيد اول فعل كلي را احداث كرد بعد افعال جزئيه را به او احداث كرد. نه جبر كرد او را كه به زور و با عدم قبول او، او را احداث كند بلكه به قبول او او را احداث كرد. و نه هم تفويض كرد، و اين تفويض هم دو احتمال دارد: يكي اينكه به ديگري تفويض كند و ديگر اينكه به خودش تفويض كند و هيچ كدام معقول نيست به جهت اينكه فعل ديگري هر طور باشد فعل عمرو است، فعل زيد نمي‏شود. فعل زيد آن است كه از خود زيد صادر شود، بعد از آنكه از عمرو صادر شد آن‏وقت فعل زيد چطور خواهد شد؟ پس زيد نمي‏شود بگويد به عمرو كه تو فعل مرا احداث كن و همچنين نمي‏شود واگذار به خود فعل بكند كه اي فعل، تو خود به خود موجود شو؛ اين هم كه معقول نيست. فعل كه چيزي نيست، عدم صرف است، وجودي ندارد تا خطاب متوجه او شود. پس او پيش از وجود خود موجود نيست بلكه ذات او را از كتم عدم به عرصه وجود آورده. پس احداث فعل نه كار ديگري است و نه كار خود فعل، بلكه كار ذات زيد است و ذات زيد هم كه او را احداث كرد نه اينكه زور كرد بلكه او را احداث كرد به قبول او والاّ موجود نمي‏شد. پس خداوند كه در قرآن مي‏فرمايد انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون اگرچه ظاهرش موهم اين است كه چيزي هست كه به او مي‏گويند بشو و مي‏شود، ولكن چنين نيست. هرگاه چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 49 *»

باشد پس خلق لامن شي‏ء معني ندارد. بلكه مراد اين است كه همان امر خدا قول كن است و قول كن هم عبارت است از ايجاد شي‏ء. خداوند محتاج نيست به اينكه بفرمايد بشو، وانگهي چيزي در ميان نيست كه توجه خطاب به او باشد. خطاب‏كردن بي‏معني است و از حكيم علي‏الاطلاق سر نمي‏زند. پس از ايجاد تعبير آوردند در اين عالم به قول كن. و يكون مقام انوجاد و انفعال است. البته تا قبول قابل نباشد فعل فاعل تعلق نمي‏گيرد. پس خداوند به قبول او، او را خلق فرمود نه خلقتش را به او واگذار كرد به جهت اينكه او پيش از وجود خود كه هيچ نبود و نه به غير او، زيرا غير او هم نبود. همه را به او خلق كرد، پس خودش وحده لا شريك له او را خلق كرد اما به خود او همه‏چيز را به او عطا فرمود از خود او، و ساير چيزها را آن‏وقت از او خلق كرد و آنها هم نسبت به آن فعل همين‏طورند بلا فرق.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اين مطلب الحمدللّه معلوم است كه هر متعددي مآلش به يك واحدي است. هرجا كه چند متعددات پيدا شد لامحاله يك مابه‏الاشتراكي در ميانه اينها هست. پس يك‏چيزي در ميانه اينها پيدا مي‏شود كه در همه اين متعددات هست و هيچ يك را از خود خالي نگذاشته است و خود اگرچه واحد است لكن همچو واحدي است كه منافي با آن كثرات نيست و اگر منافي بود مثل آنها به يك طرفي مي‏افتاد و ممتاز بود از آنها و نمي‏توانست در هريك هريك بكلّه ظاهر شود. و سرّش اين است كه آن وحدتي كه منافات با كثرت دارد وحدت هريك از متعددات است، آنها با كثرت جمع نمي‏شود مثل دو سنگ كه هر يكي واحدند و هر دو را كه با هم ملاحظه كردي ديگر واحد نيستند بلكه اثنينند. و مطلق وحدتش كه اين‏جور وحدت نيست، به اصطلاح وحدت او وحدت نوعي است با كثرات شخصي جمع مي‏شود و منافاتي هم ندارد. پس سنگ مطلق واحد است اما در همه سنگها ظاهر است بطوري كه در هر يك ملاحظه كني جز سنگ چيز ديگر نمي‏بيني و همه‏شان سر تا پا سنگ است و سنگ را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 50 *»

نمي‏توان در غير اين سنگها پيدا كرد. پس نه اينكه گمان كني كه سنگ مطلق در غيب نشسته است و اينها در اين عالم شهاده موجودند، هرگاه سنگ در غيب بود اين سنگها هرگز در اين عالم پيدا نمي‏شدند. پس دليل اينكه در اين عالم سنگ موجود است همين سنگها است. هرگاه اين سنگها نبود سنگ كجا بود؟ هرگز سنگ موجود نبود. بگو ببينم بعد از آنكه در اين عالم اين سنگها اصلاً نباشند كجا سنگ را مي‏يابي؟ آيا در ميان چوبها مي‏تواني پيداش كني يا در ميان آهنها يا در ميان آبها؟ كجا مي‏شود پيداش كرد مگر در اين سنگها؟ و همچنين اين اجسام همه را با اين تعددات غير متناهيه كه در ايشان هست وقتي كه ملاحظه كني مي‏بيني يك جسميتي هست كه در همه اينها ساري است از عرش اين عالم تا خاك، هرچه را دست زدي مي‏بيني جسم است، غير از جسم چيز ديگر نيست. پس جسم يك جسم است اما در همه‏جا ظاهر است در آسمان است در زمين است، در شرق است در غرب است. همان آني كه در مشرق است همان آن در مغرب است، همان آني كه در آسمان است همان آن در زمين است بلكه هر آني در هر جزء جزء اين عالم هست و همه‏جا آشكار است كه از او آشكارتري نيست. و همچنين از اين عالم گذشته در عوالم ديگر هم متعدداتي هست و در ميان آنها هم واحدي هست كه در همه متعددات ساري است. پس در ميانه اين هشت عالم، هشت واحدي مي‏يابي كه در همه متعددات عالم ظاهر است نه عين آنها است و نه غير آنها، نه داخل در آنها است و نه خارج از آنها، هم عين آنها است و هم غير آنها، هم داخل است و هم خارج و مآل اين هشت هم به يك‏چيز است كه وجود باشد، امكان باشد. هرچه مي‏خواهي اسم بگذار اما اين را بدان كه اينها اگرچه درست است و في‏الواقع هم همين‏طور است اما دخلي به مطلب توحيد ندارد و توحيد از توش درنمي‏آيد. ببين اين‏همه انبيا و اوليا آمدند اين‏جور خدا را توحيد كردند؟ خوب، مآل هر متعددي به واحد است، مگر آن واحد كه وجود اسمش را بگذاري يا چيز ديگر خداست؟ حكيم است، عالم است، خالق است، رازق است، مدبّر است، قادر است؟ هيچ‏يك از اين

 

دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 51 *»

صفات خدايي كه درش نيست. آيا آن واحد از روي حكمت و تدبير اين متعددات را هريك را در سر جاش موافق تدبير گذارده؟ مي‏دانست چه‏چيز كجا مناسب بود آنجا گذارد؟ اين است كه اين عالم همه اوضاعش بر وفق حكمت در سر جاشان قرار دارند. فرض كن كه اين عالم عالم هرج و مرج باشد، هيچ‏چيز موافق حكمت نباشد. مثلاً زمين متحرك باشد، آب زير زمين باشد آتش روي زمين باشد، هوا زير زمين باشد، همه چيزهاش برخلاف حكمت باشد، ببين آيا باز واحد را در ضمن اين كثرات مي‏بيني يا نه؟ بديهي است كه هرگاه اين‏طور هم باشد باز تو آن واحد را در ميانه اين كثرات مي‏بيني، باز واحد واحد است و متعددات هم متعددات واحدنما. پس با بودن هرج و مرج باز مي‏بيني حكايت مطلق و مقيد برقرار است، امر مطلق و مقيد بهم نمي‏خورد. پس اين نظم اشياء موافق تدبير و حكمت دخلي به عالم واحد مطلق ندارد، كار ديگري است و خود آن واحد هم مي‏بينيم كه به اين صور متعدده خود به خود نمي‏تواند ظاهر شود، يك مكمّل خارجي بايد بيايد او را به هر صورتي كه لايق است در بياورد. پس او نمي‏داند كجا لايق فلان صورت است برود به آن صورت در بيايد. هيچ اينها را راه نمي‏برد كه چيست، اصلاً شعور اين چيزها را ندارد. پس از اين گفتگو حاصلي در ميان نيست، در سر جاش درست است اما توحيد از توش در نمي‏آيد، از اين راه توحيد ثابت نمي‏توان كرد و ما هم كه اين‏قدر اين مطلب را شرح داديم و گاه‏گاهي مشايخ هم مي‏فرمايند نه از اين راه است كه بخواهند توحيد ثابت كنند بلكه مي‏خواهند ابطال كنند آن جماعتي را كه به خطا رفته‏اند و اعتقادشان اين است كه همه متعددات مآلشان به يك‏چيز است كه وجود باشد و آن وجود همان خدا است و اين متعددات غير او نيستند. زيرا هرچه هست او است، اگر او نباشد هيچ‏چيز از اينها باقي نمي‏ماند، هرچه در ايشان ملاحظه كني جز او نمي‏بيني. پس حال كه غير او نشدند پس بايد عين او باشند و چون اين مطلب خطا بود مقيدات چنانكه غير مطلق نيستند عين او هم نيستند اين است كه ما در صدد بيان اين مطلب كوشيديم كه حقيقت امر معلوم شود. و دليل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 52 *»

اين جماعت آن است كه اگر آن وجود را كه خدا باشد غير اين متعددات بدانيم پس تحديد لازم مي‏آيد. پس بايد آن هم مركّب باشد مانند متعددات چنانكه متعددات به واسطه غيريتي كه با هم دارند محدودند و تركيب دارند، پس آن وجود بايد عين متعددات باشد تا تركيب لازم نيايد. جواب ايشان آن است كه اين متعددات خالي از اين نيست يا در ايشان جهتي غير آن واحد هست يا هيچ جهتي غير از او در ايشان نيست. اگر جهت ديگر در ايشان هست پس به آن جهت غير آن واحد مي‏باشند، پس مدعاي ايشان ثابت نمي‏شود باز مي‏بيني غيريتي در ميان هست و اگر جهت ديگري نيست بلكه به همه جهات عين او هستند پس آن‏وقت ديگر واحد ثابت نمي‏شود، لازم مي‏آيد او هم متكثر باشد نه واحد. پس در هر دو صورت مقصودشان ثابت نمي‏شود، مدعاشان ردّ بر خودشان است.

بالجمله، مقصود از اين بيانات ابطال اين جماعت و تحقيق مسأله‏اي بود كه حضرات خطا كردند. و چنانكه متعددات غير واحد نيستند عين او هم نيستند و اين غيريتي هم كه دارند نه مانند غيريت زيد و عمرو است تا تحديد و تركيب لازم آيد بلكه غيريت ايشان آن است كه در ذات او مذكور نيستند و تكثر اينها در ذات او راه ندارد و در عرض او نيفتاده‏اند تا محدوديت لازم آيد و مقصود ما اثبات امر توحيد نيست، و از اين راه توحيد ثابت نمي‏شود زيرا هريكي را ملاحظه كني مي‏بيني شعوري، تدبيري، كمالي از خود ندارند. محتاج به ديگري هستند كه ايشان را احداث كند و آن كثرات را از شكم اينها بيرون آورد. پس در اين عالم كه مي‏بيني همه متعددات سرجاي خود موافق نظم و حكمت برقرارند، از تدبير آن واحد مطلق نيست چنانكه دانستي كه اگر هرج و مرج هم باشد باز اين مطلق و مقيدات سر جاشان هستند. بلكه از تدبير صانع ديگر است پس يك صانعي هست كه اين كارها كار او است، او را بايد شناخت و او را بايد توحيد كرد. پس همين‏كه مي‏بينيم اين اشياء همه بر نظم حكمت در سر جاشان واقعند مي‏فهميم كه بايد آن صانع حكيم باشد زيرا اگر حكيم نبود نمي‏توانست همه‏چيز را در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 53 *»

سر جاشان قرار دهد. و بايد عالم باشد، اگر عالم نبود نمي‏دانست چه‏چيز كجا ضرور است تا او را در آنجا ايجاد كند، و بايد قادر باشد و اگر عاجز بود نمي‏توانست اينها را ايجاد كند، و بايد سميع و بصير باشد و اگر نبيند و نشنود آن‏وقت نمي‏تواند رفع احتياج آنها را بكند با اينكه هرچه محتاجند به آنها مي‏دهد پس حالاتشان را مي‏بيند و اقوالشان را مي‏شنود، هرچه را ضرور دارند پيش از محل حاجت براي ايشان مهيا مي‏سازد وهكذا بايد عالم باشد، مدبّر باشد، خبير باشد، رازق باشد وهكذا. در اين مخلوقات وقتي درست ملاحظه كردي مي‏بيني اين عالم يك صانعي دارد و صانعش هم بايد داراي اين صفات باشد. نمي‏شود اين عالم را خلق كرده باشد و صاحب اين صفات نباشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه بت‏پرستي يعني غير خدا را پرستيدن و ستايش‏كردن و اين دو قسم مي‏شود: يك قسم اين است كه سنگي يا چوب يا درختي را مي‏پرستند و او را خدا مي‏دانند. فساد اينها از آفتاب واضح‏تر است به جهت اينكه آن سنگ يا چوب نه تو را مي‏بيند نه صداي تو را مي‏شنود كه حاجتت را بر آورد، نه قادر است كه در تو تصرفي كند. در خودش نمي‏تواند تصرف بكند بلكه تو در آن تصرف مي‏كني پس چگونه او خداي تو مي‏شود؟ اگر بنا بر اين است، تو سزاوارتري كه خداي او باشي. بعد از آنكه تو او را مي‏بيني و بر حال او اطلاع داري و هرگونه تصرفي مي‏تواني در او بكني و شعور داري و تدبير داري، خداي او نيستي؛ او كه هيچ‏يك را ندارد چگونه خداي تو مي‏شود؟ پس قباحت اين بت‏پرستي خيلي واضح است كه بر احدي پوشيده نيست حتي بر خود بت‏پرستها چنانكه بعضي چون اين معني را ملتفت شدند اينها را خدا قرار ندادند، واسطه بين خود و خدا قرار دادند مانعبدهم الاّ ليقرّبونا الي اللّه زلفي و يقولون هؤلاء شفعاؤنا عند اللّه پس اينها هم بت مي‏پرستند اما او را خدا نمي‏دانند، واسطه بين خود و خداي خود قرار دادند و قباحت اين بت‏پرستي هم واضح است به جهت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 54 *»

اينكه واسطه بايد كسي باشد كه صداي تو را بشنود، حاجت تو را بفهمد، و بر حالت تو مطلع شود آن‏وقت برود وساطت كند پيش آن كسي كه مقصود است، بعد تو را اجابت كنند. مثلاً ببين كسي را بايد پيش سلطان واسطه كني كه اولاً صدايت را بشنود و مطلبت را دريابد، وانگهي كسي باشد كه در نزد سلطان راهي داشته باشد، بتواند خدمت سلطان برسد و تو را شفاعت كند. حال اين بتها را بر فرض واسطه گرفتي، اولاً كه اينها صدايت را نمي‏شنوند و شعور ندارند كه بر مطلبت آگاهي حاصل كنند و بر فرض بتي را واسطه گرفتي كه صدايت را مي‏شنود؟ مثل اينكه انساني را پرستيدي و او را واسطه قرار دادي اما قابل اجابت تو نيست، در حرم كبرياي خدا كه راه ندارد، از ظاهر و باطن تو اطلاع ندارد، لياقت وساطت و شفاعت ندارد اين است كه خدا مي‏فرمايد ولو سمعوا مااستجابوا لكم پس چنانكه اين‏جور چيزها را نمي‏شود خدا گرفت، واسطه و شفيع هم نمي‏شود گرفت. خواه اينها را خدا بداني و خواه شفعاء فرق نمي‏كند، هر دو كفر است و زندقه اين است كه خدا در قرآن اين دو طايفه را قرين هم قرار داده و همه را متخذين آلهه من دون اللّه فرموده پس هيچ‏يك از مخلوقات از جماد گرفته تا انسان چنانكه خدا نيستند واسطه بين خدا (و خلق) نمي‏توانند باشند مگر واسطه آن كسي است كه عالم باشد به آنچه در ضمير تو است، آنچه به خاطرت خطور مي‏كند او عالم باشد و بر حالات تو مطلع باشد و در حرم كبرياي خداوندي مقرّب باشد و نزديك به خدا باشد. اگر طالب واسطه هستي همچو كسي را پيدا كن و او را واسطه و شفيع خود قرار ده، ديگر بيهوده مگرد و پشت سر هر سنگ و كلوخ و خر و گاو بلند مشو كه از آنها هيچ كاري ساخته نمي‏شود و جز خذلان ابدي و شقاوت سرمدي ثمري مترتب نيست. پس اشخاصي را واسطه خود قرار ده كه نزد خدا مقبول‏القول باشند و بر جميع سرّ و علانيه تو قبل از اينكه اظهار كني مطلع باشند تا اينكه هرچه از خدا درباره تو بخواهند اجابت بشود. معني شفاعت جفت‏كردن است، شفيع جفت مي‏كند خود را به تو تا به واسطه خود كه بي‏جرم و تقصير است برايت استخلاصي حاصل مي‏كند. پس بايد يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 55 *»

كسي را پيدا كني كه به هيچ وجه من الوجوه در درگاه خدا مقصر نباشد تا بتواند بواسطه پاكيزگي و مبرّا بودن خود تو را نجات دهد نه اينكه مقصّري را مانند خود شفيع كني. مقصر هرگز دفع تقصير ديگري را نمي‏تواند كرد، كسي ديگر مي‏خواهد كه دفع تقصير او را بكند اگر قابل باشد. و اين اشخاصي كه به هيچ وجه لغزش در ايشان نيست و خلاف رضاي خدا بقدر جوي حركت نمي‏كنند و بر سرّ و آشكار همه اطلاع دارند، انبياء و اولياء هستند. پس اگر في‏الحقيقه خدا را شناختي و فهميدي كه بي‏وسيله و واسطه نمي‏شود، پس به اين بزرگواران متمسك شو و ايشان را شفيع خود قرار بده كه ايشان مي‏توانند تو را همراه خود ببرند و لغزشت را متحمل شوند و از قصورت بگذرند. ديگر نرو و سنگ را واسطه نكن كه سنگ نمي‏شنود تو چه مي‏گويي، شعور ندارد و هيچ‏چيز از او برنمي‏آيد. همه‏چيز تو از او بيشتر است و عُمَر را شفيع نكن كه اگرچه حرف تو را مي‏شنود اما به مافي‏الضمير تو عالم نيست، و قدرت بر هيچ ندارد. وانگهي از اينها گذشته خودش چنان مقصري است كه اگر جميع شفعاي عالم جمع شوند، بلكه اگر همه عالم پر از شفعاء بشوند نمي‏توانند او را شفاعت كنند. پس شفاعت ديگران در حق او مقبول نيست چگونه مي‏تواند در حق ديگري شفاعت كند؟ ببين آدم عاقل هرگز شده است كسي را كه مقصر نزد سلطان است شفيع نزد سلطان بكند؟ اگر هم بكند مقصودش بعمل نمي‏آيد وانگهي مغضوب سلطان هم واقع خواهد شد كه چرا آن كسي كه من واسطه قرار دادم نزد او نيامدي و او را شفيع خود نكردي؟

باري، اگر مي‏خواهي بت‏پرست محسوب نباشي برو وسائلي كه خداوند براي تو قرار داده آنها را شفعاي خود قرار ده و هرچه مي‏فرمايند همان‏طور كن تا آنكه دستت به دامان خدا برسد و از درگاه او مأيوس نشوي. اين است كه مي‏فرمايد و ابتغوا اليه الوسيلة و هرگاه غير از اين بزرگواران را وسيله خود قرار دهي اگرچه به خدايي خدا هم اقرار داشته باشي از زمره بت‏پرستان محسوب مي‏باشي، اقرار به خدا هم هيچ فايده‏اي به حالت ندارد بلكه تو هم مانند اشخاصي كه سنگ را خدا گفتند هستي و با آنها فرق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 56 *»

نداري، بلكه مقامت پست‏تر است و كفرت بيشتر؛ بعد از آنكه فهميدي خدايي داري همچو چيزها را چرا وسائط و شفعاء گرفتي؟ آن چه خدايي است كه همچو وسائط دارد؟ او كه همچو وسائط دارد خدا نيست، شيطان است. پس اين وسائط تو را از خدا دور مي‏كنند و به شيطان نزديكت مي‏كنند تا به درك اسفل واصلت مي‏نمايند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه محض شي‏ء و صرف شي‏ء يك مقامي است كه نمي‏توان به او چيزي گفت و في‏الواقع هم اعتباراتي در او نيست تا به ملاحظه هر اعتباري چيزي گفته شود. پس محض شي‏ء نه بالا است و نه پايين، زيرا اين بالا و پاييني از اسماء متضايفه هستند. وقتي بالا را نسبت به پايين دادي آن‏وقت مي‏شود بالا، و پايين را نسبت به بالا ملاحظه كردي مي‏شود پايين. پس محض سقف بالا نيست، وقتي كه او را نسبت به پايين دادي مي‏گويي بالا اگر اين نسبت ملاحظه نمي‏شد بالا هم گفته نمي‏شد و همچنين نه كلي است نه جزئي زيرا كلي را كلي گفتند به قياس به جزئي و جزئي را هم جزئي گفتند به قياس به كلي. پس محض حيوان، كلي نيست بلكه حيوان را نسبت به فرس و بقر ملاحظه كردي اسمش را كلي مي‏گذاري و كذلك محض شي‏ء نه غيب است نه شهاده. مثلاً عقل را مي‏گويند غيبي است و جسم شهادي، حال محض عقل غيب نيست و نمي‏شود كه چيزي از خود غيب باشد ولكن وقتي او را نسبت به جسم دادي، مي‏بيني جسم ديده مي‏شود و عقل ديده نمي‏شود، عقل را گفتي غيب جسم را گفتي شهاده. پس محض عقل مبرّا است از غيب‏بودن. فرض كن اگر عالم شهاده‏اي اصلاً نبود، عقل را غيب مي‏گفتي و اسمش را غيب مي‏گذاردي؟ اما حال كه شهاده‏اي هست اين را با او مي‏سنجي اسمي برايش وضع مي‏كني. پس اين اسم از خود عقل نيامده است، از انتساب او به شهاده پيدا شده است. پس اين اسمها را كه براي اشياء از روي حكمت وضع كردند جميعاً اسماء مشتقه هستند و از عالم تضايف آمده‏اند. همه اسامي از تضايف ناشي شده است، تا دو چيزي نباشد كه يكي را نسبت به آن ديگري بدهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 57 *»

اسمي روش نمي‏گذاري و جميع اين اسمها از ذات شي‏ء نيامده است. محض شي‏ء اقتضاي اسمي نمي‏كند اگر بگويي داخل است، بايد مدخولي را ملاحظه كني كه اين داخل در او باشد و اگر بگويي خارج است بايد چيزي باشد كه از او خارج شود، اگر بگويي مجرد است بايد چيزي باشد كه مادي باشد و قابل اشاره حسيّه باشد و اين را كه مي‏بيني قابل اشاره حسيّه نيست مي‏گويي مجرد و آن‏كه قابل است مي‏گويي مادي. اگر بگويي محيط است بايد يك چيزي را ملاحظه كني كه در تحت او باشد به اين واسطه او را بگويي محيط و ديگري را محاط، اگر بگويي مباين است بايد چيزي باشد كه نسبت اين‏دو بينونت باشد و اگر بگويي مقارن است بايد يك‏چيز ديگر باشد كه مقارنه‏اي بين ايشان باشد وهكذا هر اسمي را ملاحظه مي‏كني مي‏بيني از جاي ديگر آمده است و بواسطه ملاحظه امر ديگر او را مسمي به آن اسم مي‏كني. زيد چون پسر دارد او را پدر مي‏گويي، عمرو چون پدر دارد او را پسر مي‏گويي، سلطان رعيت دارد او را سلطان مي‏گويي، نبي امت دارد او را نبي مي‏گويي، راست چپ دارد او را راست مي‏گويي و بالعكس، فوق تحت دارد او را فوق مي‏نامي. پس جميع اسماء مشتقند و همه از عالم تضايف آمده‏اند، حتي اسمهاي خدا همه اسمهاي تضايفي است. خالق مي‏گويي نسبت به مخلوق، رازق نسبت به مرزوق، مريد نسبت به مراد، خدا نسبت به بنده، معطي نسبت به معطي، مدبّر نسبت به مدبَّرات، حكيم نسبت به مصنوعات محكمه، عالم نسبت به معلومات، بصير نسبت به مبصرات، سميع نسبت به مسموعات. باري، جميع اسمهايي كه بر اشياء گفته مي‏شود از محض شي‏ء ناشي نشده است بلكه ناشي شده است از امورات متضايفه. پس محض شي‏ء به محضيته هيچ اسم ندارد، هيچ رسم ندارد، هيچ‏چيز نمي‏توان به او گفت، به هيچ اسمي نمي‏شود او را خواند. نه بالا است نه پايين است، نه محيط است نه محاط است، نه كلي است نه جزئي است، نه ظاهر است نه باطن است، نه داخل است نه خارج است، نه مباين است نه مقارن است، نه عين است نه غير است، هيچ نيست. يعني به هيچ‏يك از اينها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 58 *»

خوانده نمي‏شود نه اينكه معدومند، اصلْ او است، وجودِ استقلالي براي او است، اگر او نبود اين امورات متضايفه كجا يافت مي‏شد تا منشأ اسماء بشوند؟

بعد از آنكه اين مطلب را درست يافتي ملتفت باش كه جميع وجودات آثار وجودند و محض وجود چيزي است، جز وجود چيز ديگر نيست، هيچ اسم ندارد و هيچ رسم ندارد، مقامش از اسم و رسم بالاتر است نه فوق مي‏شود گفت نه محيط، نه داخل نه خارج، نه ظاهر نه باطن، هيچ اسمي نمي‏شود بر او اطلاق كرد به جهت اينكه همه اين اسمها بواسطه امورات اضافيه پيدا مي‏شود. وجود محض كه همان خودش است منزّه است از اين امورات، اينها كه در او هيچ راه ندارند تا بواسطه اينها اسمها براي او وضع شود. پس هيچ نمي‏تواني بگويي مگر اينكه شي‏ء است به حقيقت شيئيت. حتي نمي‏تواني خلق هم اسمش را بگذاري به جهت اينكه اين اسم خلقي از عالم تضايف است و اين وجود جز تنزّه چيز ديگر ندارد، هرچه خيال كني او منزّه است و آيه ازل همين وجود است و اين را در اصطلاح اهل حق به وجود حق و كينونت تعبير مي‏كنند. و پس از اين مقامي است كه اسم برده مي‏شود، اسماء و صفات گفته مي‏شود و او را وجود راجح مي‏نامند و اين وجود راجح مبدء كثرات و منشأ متعددات است. ممكن است به هر طوري ظاهر شود اگرچه وحدت دارد اما وحدتش وحدت نوعي است، وحدت كثرت‏نما است. اين است كه واحد است، احد نيست، مقام احديت را ندارد، مقام احديت مخصوص به وجود حق است، غير او صاحب اين مقام نيست، ماسواي او همه محدودند، متعينند به تعينات، منتهي در مقدار تعين اختلاف دارند. پس وجود راجح هم تعين دارد اما يك تعين بيش ندارد اين است كه او را تعين اول مي‏نامند و ساير وجودات مقيده تعينات بسيار دارند.

(در اصل نسخه خطي چند خط باز است، شايد مطلب تمام نشده باشد)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از هيچ صرف نمي‏شود هيچ‏چيز ساخت نه خدا ساخته است و نه خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 59 *»

مي‏تواند بسازد به جهت اينكه هيچ صرف نيستِ محض و امتناع محض است و هرگز نيست هست نمي‏شود زيرا معني نيست آن است كه مشيت خدا به او تعلق نگرفته است اين است كه نيستِ محض شد. ما دو چيز كه بيش نداريم خدا و خلق. خدا كه خدا است، خلق هم به مشيت او خلق شده‏اند، پس متعلق مشيت هستند. پس چيزي كه نه خدا باشد و نه متعلق مشيت نداريم و آني را كه نداريم چيزي نيست كه بتوان از او چيزي ساخت. و اين مطلب را جمعي از حكما و علما نفهميدند و گفتند كه خداوند همه خلق را به قدرت كامله خود از لامن شي‏ء و از عدم خلق كرد و از كتم عدم به وجود آورد. ديگر نمي‏دانند كه اگر عدم چيزي است پس عدم نيست، وجود است و اگر هيچ نيست پس از چه اين خلق را درست كردند. پس چه مي‏گويي كه از عدم ساختند؟ و بعضي ديگر از حكما كه دقيق‏تر از ايشان بودند و شعورشان زيادتر بود ديدند كه اين حرف بي‏پا است، از عدم نمي‏شود اين موجودات را ساخت و به قول خودشان چشم وحدت‏بين در كثرت داشتند، ديدند كه همه اين كثرات مرجعشان به يك‏واحدي است كه وجود باشد. گفتند آن وجودي كه اين‏همه كثرات را او برپا داشته خدا است و آن‏كه اين همه مخلوقات را خلق كرده چطور خلق كرده؟ از عدم كه نمي‏شود به جهت اينكه نيست محض است. نيست محض هرگز هست نمي‏شود. پس اين‏همه كجا بودند؟ فكر كردند به قول خودشان راهش را اين‏طور يافتند كه مخلوقات مستجن و كامن بودند در غيب ذات و ذات حسب اراده خود كم‏كم اين متعددات را از شكم خود بيرون آورد. پس هرچه هست از او است، از جاي ديگر نيامده است. همه در او بودند و از توي او بيرون آمدند مانند مداد كه جميع حروف در غيب مداد كامنند. حال اين مداد گاهي به صورت الف در مي‏آيد گاهي به صورت باء، گاهي به صورت جيم و اين الف و باء و جيم هرچه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني غير مداد نيستند، سرتاپاشان همه مداد است. سرشان مداد است تهشان مداد است، راستشان مداد است چپشان مداد است، ظاهرشان مداد است باطنشان مداد است، غير از مداد چيز ديگر را نمي‏بيني، هر جاش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 60 *»

را دست بزني مداد است. مي‏بيني از خارج مداد نياوردي ملحق نكردي كه الف پيدا شد، بلكه هرچه هست مداد است، غير اويي در ميان نيست. پس اين صورت الف و باء در غيب مداد مستجن بود و از خارج نياورد و چون خواست به اين‏دو ظاهر شود اين‏دو صورت را از كمون خود بيرون آورد فاظهر ذاته و اوجد نفسه. و كذلك در بحر، جميع موجها مستجنند چه موجهاي كوچك و چه موجهاي بزرگ و اين موجها غير از بحر نيستند، سرشان، تهشان، بالا پايين، رو و ميانشان همه‏اش آب است، غير آب چيزي ندارند. پس اين موجها از خارج دريا نيامدند هرچه هست در خود دريا پنهان است. يك‏وقت خواست اين صورت امواج را از كمون خود استخراج كند، امواجي پيدا شد. نمي‏بيني گاهي دريا هست و ساكن است، يك‏وقت به تلاطم مي‏آيد موجها پيدا مي‏شود. حال همان دريا است، چيز ديگر نيست. يكدفعه موجها پيدا شد، باز تلاطم كه نشست دريا همان دريا است. پس هي اين امواج را بيرون مي‏آورد باز مي‏برد به اندرون خود. پس بحر اين موجها را از خارج تحصيل نكرد، هرچه داشت در خودش داشت. و در اين باب مثالي دارند كه به قول خودشان دقيق‏تر است، قدري دقت نظر مي‏خواهد و آن اين است كه مي‏گويند همين دريا هم كه صاحب امواج است حقيقةً خودش هم يك موج بزرگي است كه مبدء موجها است و اين دريا چون نفس كشد بخارش مي‏گويند و اين بخار همان دريا بود كه به واسطه حرارت تلطيف شد، بخار شد. حال ديگر آبش نمي‏نامند، بخار مي‏گويند و اين بخار هم موجها دارد كه آن تكه تكه بخار باشد و اين بخار هم بعد از آنكه بالا رفت به واسطه برودتي كه به او مي‏رسد انجماد پيدا مي‏كند، ابر مي‏شود و اين ابر هم چيزي است صاحب تكه تكه‏ها كه آنها همه از شكم آن ابر بزرگ بيرون آمده‏اند و بعد از اين‏كه حرارت شمس به او رسيد كم‏كم آب مي‏شود و متقاطر مي‏شود و متصل مي‏ريزد سيل مي‏شود. بعد از آن به دريا مي‏رود، دريا مي‏شود. پس اين همه صور توي دريا بود، از جايي ديگر نيامد، همه دريا است. اين است كه آخر كار باز دريا مي‏شود. پس دريا اول از شكم خود صورت بخاري را بيرون آورد و بخار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 61 *»

مبدئي بود كه جميع بخارات جزئيه از او بيرون آمدند و بخار هم از كمونش ابر بيرون آمد و مبدء ابرهاي جزئي شد. حال به قول اينها جميع صورتها در ذات خدا كامن است، خدا اين خلق را از جاي ديگر نياورده، هرچه هست در او بود از خودش همه را درست كرد. پس اول يك صورت كلّي از خود ظاهر فرمود و او را مبدء قرار داد و در آن مبدء هم صورتهاي چندي كامن بود، از او هم صوري بيرون آورد كه مبدء بودند از براي جزئيات و از هر يكي هم صور الي غيرالنهايه استخراج كرد. پس اين مخلوقات پيدا شدند، پس همه اين مخلوقات غير متناهي از آنجا آمدند و چون صورتها را بگيري همان وجود باقي مي‏ماند. اين است كه گفته‏اند «البحر بحر علي ماكان في القدم». و چيزهايي كه اين جماعت تمثيل زدند در مقام خود درست است و همان‏طور است. مثلاً همه حروف در مداد كامن است بعد بيرون مي‏آيند از مداد بدون اينكه از خارج چيزي آورده شود. همان از نفس مداد پيدا مي‏شوند نه از چيز ديگر و همه امواج در بحر كامن است و بخار در بحر كامن است، بعد از او بيرون مي‏آيد و ابر در بخار كامن است بعد بيرون مي‏آيد و باران در ابر كامن است بعد بيرون مي‏آيد. اينها همه درست است. اما يك مطلبي در ميان است و آن اين است كه ببينيم اين صوري كه در اين چيزها كامن است هرگز شده است خود به خود بيرون بيايد؟ شي‏ء خود به خود زور بزند صورتي كه در او پنهان است بيرون بياورد؟ اينكه ممكن نيست وقتي درست نگاه كردي مي‏بيني هر صورتي كه در هر چيزي كامن است آن‏چيز نمي‏تواند آن صورت را از شكم خود بيرون آورد و ظاهر سازد. حروف اگرچه در غيب مداد كامنند اما ببين مداد هرگز مي‏تواند صورت الف و باء را از خود بيرون بياورد؟ هزار سال بماند باز مداد است، هرگز الف نمي‏شود. بلكه بايد شخص خارجي كه خارج از عالم مداد است كه كاتب باشد بيايد صور حروف را از مداد استخراج كند و مداد را بردارد به صورت الف و باء و تاء درست كند. كوزه و كاسه اگرچه در غيب گِل نشسته‏اند اما گِل عُرضه دارد كه خود را به آن صور در بياورد؟ يا بايد كوزه‏گر بيايد و آن صور را موافق حكمت از او بيرون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 62 *»

بياورد؟ يك تكه از او را به صورت كاسه و تكه‏اي را به صورت كوزه بسازد. بلي امواج در غيب بحر كامن است اما مي‏شود دريا خود به خود به تلاطم آيد و موجها احداث كند؟ بلكه تا بادي به او نرسد يا چيزي به او مصادمت نكند امواج از او ظاهر نمي‏شود. پس بحر را به صورت امواج درآوردن و اين صور كه در او بالقوه بودند به فعليت‏آوردن كار باد است، از خود دريا اين كار ساخته نمي‏شود. و كذلك بحر كه نفس مي‏زند بخار مي‏شود اما اين بحر خود به خود بخاريت كامنه را ظاهر نكرده است و بخار نشده است. حرارتي به او از خارج رسيد در اعماقش فرو رفت، او را تلطيف كرد بخارش كرد و بخار هم خود به خود ابر نشد. چرا هر بخاري ابر نمي‏شود؟ بلكه اين بخار چون صعود كرد به بالا برودتي در بين راه به او رسيد منجمد شد، صورت ابري گرفت و ابر شد و ابر هم خود به خود باران نمي‏شود. بعد از آنكه انجماد پيدا كرد از طرف بالا حرارت آفتاب به او مي‏رسد كم‏كم آب مي‏شود و متقاطر مي‏شود مي‏ريزد وهكذا قاعده كليه به دستت آمد كه هر صورتي كه در چيزي كامن است آن چيز نمي‏تواند به زور خود آن صورت را از شكم خود بيرون بياورد به جهت اينكه به عيان مي‏بيني كه هرگز نشده است كه مداد خود به خود الف بشود، چوب خود به خود كرسي بشود، حديد خود به خود انبر بشود. قطع نظر از عيان كرده ملاحظه كن ببين موم چيزي است كه صالح است به هر صورتي درآيد مثلث بشود، مربع بشود، مخمس بشود، مسدس بشود وهكذا و هر يكي از اين صور هم نهايت ندارد. مثلاً شكل مثلث نهايت ندارد، شكلهاي مثلث الي غير النهايه است و شكلهاي مربع هم كذلك و ساير اشكال هم همين‏طور نهايتي برايشان نيست. پس جميع اين شكلهاي غير متناهي در غيب موم كامنند، هرگاه موم بتواند اين اشكال را از خود بيرون آورد اين اشكال كه همه در يك رتبه هستند و آنجا كه تفاوت ندارند پس اگر ذات موم اقتضا كند كه ظاهر شود به آن اشكال بايد موم در هر آني از آنات متصور باشد به صور غير متناهيه و حال اينكه مي‏بيني در هر آني مصور به يك‏صورت بيش نيست يا مثلث است يا مربع يا مخمس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 63 *»

وهكذا پس اگر خودش قادر بود بر ابراز ماكمن فيه، تنها شكل مثلث كه كامن نيست همه اشكال كامنند پس مي‏خواست به همه اشكال ظاهر شود و حال اينكه مي‏بيني چنين نيست. پس معلوم است كار ديگري است كه هر شكلي را كه مي‏خواهد موم را به آن شكل درمي‏آورد و چنانكه شي‏ء نمي‏تواند صور كامنه در خود را بيرون آورد و به آن صور در آيد همچنين آن صور هم خود به خود نمي‏توانند بيرون بيايند. يكي اينكه اين صور در آن ماده نوعيه معدومند، وجود فعلي ندارند اگر داشتند مي‏خواست به آن صور هميشه ظاهر باشد و حال اينكه مي‏بيني موم هست و نه مثلث است نه مربع است نه مخمس، و معدوم كه معدوم است چگونه مي‏تواند خود را موجود بكند؟ و ديگر اينكه صور كامنه در ماده همه در يك رتبه‏اند، آنجا تفاوت ندارند، همه يك‏جور در او كامنند. پس اگر خود به خود بتوانند از ماده بيرون بيايند بايد همه صور يكدفعه بيرون بيايند و بر روي آن ماده كشيده شوند. پس لازم مي‏آيد كه آن ماده در هر آن به همه آن صورتها ظاهر باشد و حال اينكه مي‏بيني در هر آني به يك‏صورت بيش نمي‏تواند ظاهر بشود. پس واضح و هويدا شد كه بيرون آوردن صور كامنه در شي‏ء را از آن شي‏ء، نه كار او است نه كار خود آن صور. نه آن چيز مي‏تواند زور بكند آن صور را از شكم خود بيرون بياورد و نه آن صور مي‏توانند زور بكنند و به زور خودشان بيرون بيايند. از ايشان هيچ برنمي‏آيد، عاجز محضند يك شخص خارجي بايد بيايد هي آن صورتها را بيرون بياورد و بر او بپوشاند و او را مصور به آن صورتها بكند. پس آن جماعت كه مي‏گويند همه اشياء در غيب ذات حق كامن بودند بعد از آن آنها را بروز داد و ظاهر كرد، خدا را اصلاً توحيد نكردند و خلاف فرمايش خودش عمل كردند. خدا خودش مي‏فرمايد لم‏يلد و لم‏يولد چنانكه خدا زائيده نشده است و از جايي بيرون نيامده است، همچنين نزاييده است، چيزي هم از او بيرون نيامده است. بنا به قول اين جماعت كه لازم مي‏آيد كه خدا جميع مخلوقات را زاييده باشد به جهت اينكه همه در غيب او كامنند، او هي زور مي‏زند يك يك را از شكم خود بيرون مي‏آورد. پس خدايي شد مادرِ بچه‏ها، همچو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 64 *»

خدايي خدا نيست، خدايي است كه براي خود تراشيدند و با ايشان وارد جهنم خواهد شد. قطع نظر از اين هرگاه اين موجودات در غيب ذات خدا كامن بودند به آن قاعده‏اي كه فهميدي كه خود به خود نمي‏شود صور را بيرون آورد، پس نمي‏شود كه خدا آن صور را خود به خود از غيب ذات خود بيرون بياورد، بايد يك‏كسي ديگر باشد كه او آن صور را از غيب ذات كم‏كم بيرون آورد و ظاهر سازد. پس باز اثبات خدا نشد پس آن بالايي خدا است نه آن‏كه صور در او مكنون است.

بالجمله ظاهر شد كه فاعل كه چيزي را احداث مي‏كند نه او را از نيست محض احداث كرده و نه از ذات خود بيرون آورده بلكه منحصر است به اين دو امر: يا بايد از ماده خارجي بردارد و صورتي بر او بپوشاند و چيزي درست بكند، يا بايد از ظهورات خود بردارد چيزي موجود كند. پس اين مخلوقات را كه خدا ايجاد كرده نه از نيست ايجادشان كرده چنانكه طايفه اول گفتند به جهت اينكه نيست محض نيست محض است، هرگز هست نخواهد شد و نه از ميان ذات خود بيرون آورده بلكه ايشان را كه آفريده يا بايد از ماده خارجي آفريده باشد و يا از ظهور خود. اما خلق اول را از ظهور خود آفريده به جهت اينكه ماده‏اي پيش از او نبود كه از او بيافريند و بعد بعضي از مواد را خلق كرد كه كليت داشتند و جزئيات را از آنها خلق فرمود.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه انسان را خداوند خلق كرد و هيچ نمي‏دانست و اللّه اخرجكم من بطون امّهاتكم لاتعلمون شيئاً و جاهل محض بودند و نمي‏دانستند چه‏چيز ضرر دارد تا اجتناب نمايند و چه‏چيز نفع دارد تا عمل نمايند. پس بايد خدا خودش منافع و مضار را به خلق تعليم نمايد تا بعد از اينكه به ايشان برسد آن‏وقت نكنند، حجت بر ايشان تمام شود و بحثي بر خدا نداشته باشند. و شكي نيست كه مردم را راهي بسوي خدا نيست كه بتوانند از خدا فيضياب شوند و كلام او را بشنوند پس بايد خدا از جانب خود اشخاصي بفرستد كه لسان دعوت او باشند كه او به تعليم خدا منافع و مضار را به ايشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 65 *»

بياموزد و اين شخص را نبي مي‏نامند و نبوت نبي هم ثابت نمي‏شود مگر اينكه معجزه‏اي داشته باشد، يعني كارهايي بكند كه مردم از مثل آن عاجز باشند. حال چون در دنيا پاره‏اي چيزها هست شبيه به معجزه، مانند شعبده و سحر و چشمبندي پس چطور تميز دهيم كه اين معجزه است يا سحر؟ آن است كه شكي نيست كه خداوندي كه چيزي از تو خواسته قادر است به تو برساند و آنچه به تو نرسانيده از تو نخواسته و آنچه را كه از تو مي‏خواهد بايد به تو بفهماند. حال اين شخص كه پيش روي خداي قادر مطلق ايستاد و ادعا كرد من از جانب او مي‏آيم و پاره‏اي خوارق عادات آورد، هرگاه در مقابل آمد كسي و فسادش را ظاهر كرد پس مي‏فهميم دروغگو است و هرگاه ادعا كرد و معجزه آورد و مردم را بسوي خود خواند و كسي برنخاست امرش را ضايع كند و ابطالش نمايد يقين مي‏كنيم كه خدا به فعل او راضي است، از جانب او آمده و راست مي‏گويد و هرگاه از جانب او نيامده بود و مي‏خواست ردعش كند قادر كه بود. اگر بگويي قادر بود و ابطال نكرد پس چه بحثي بر خلق دارد؟ چه كاري به آنها دارد. تقصير از پيش خودش است كه به آنها نرسانده، آنها كه علم غيب نداشتند پس مقصود خدا هم بعمل نمي‏آيد. بعد از آنكه سحره عصاي خود را انداختند مار شد و حضرت موسي سحرشان را باطل كرد كه عصا را انداخت و اژدها شد و همه را بلعيد، پس اگر كار حضرت موسي هم سحر بزرگ بود چنانكه فرعون گفت، او را خداوند زودتر مي‏خواست باطل كند. بعد از آنكه در امر كوچك اهتمام داشته باشد با اينكه آنها ادعايي نداشتند پس امر حضرت موسي را كه سحر بزرگتر بود وانگهي ادعا داشت، اگر از جانب او نبود مي‏خواست زودتر و بهتر باطل كند تا مردم گمراه نشوند. مي‏خواست يك كسي را برانگيزاند بيايد عصايي بيندازد عصاي موسي را بخورد. پس حال كه موسي آمد ادعا كرد و معجزه آورد و سحر سحره را باطل كرد و هيچ‏كس نيامد در مقابل ابطالش (كند،) يقين مي‏كنيم كه او از جانب خدا است والاّ خدا به زودي همانجا باطلش مي‏كرد و مهلتش نمي‏داد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 66 *»

و هرگاه بگويي كه چه‏بسيار چيزها هست كه ضرر به دين مردم دارد و خدا هم راضي نيست مع‏هذا ابطالش نمي‏كند، ردعش نمي‏نمايد، مثلاً كسي زنا مي‏كند خداوند رسواش نمي‏كند، دروغ مي‏گويد خدا رسواش نمي‏كند، دروغش را ظاهر نمي‏كند، مهلتش مي‏دهد وهكذا، پس چه عيب دارد مثل همينها كسي بيايد و ادعاي دروغ بكند و خارق عادتي اظهار كند، خداوند رسواش نكند و دروغش را ظاهر نكند. مي‏گويم راست است خدا اهل معصيت را مهلت مي‏دهد و بسيار مي‏شود كه رسواشان نكند اما بگو ببينم هرگز خدا متكفّل اين معني شده است كه هركس مال مردم را بخورد رسواش مي‏كنم؟ هركس زنا بكند رسواش مي‏كنم، هركس دروغ گويد دروغش را فاش مي‏كنم؟ مي‏بيني هرگز چنين وعده‏اي به خلق نداده است بلكه مردم را از اين چيزها نهي كرد كه ضرر به شما دارد، هرگاه كردند ضرري به جان خود زدند، ضررش را در دنيا يا آخرت خواهند مشاهده كرد اما احقاق حق و ابطال باطل را خودش متكفل شده است فرموده ليحق الحق و يبطل الباطل پس اين امر را به بندگان وعده داد كه كار من است و خواهم كرد. اما تكليف شما اين است كه بعد از آنكه احقاق حق كردم، از پي باطل نرويد. پس چون خدا وعده كرد و خلف نخواهد كرد، پس حال هرگاه شخصي به ادعايي برخاست و خارق عادتي آورد و خدا هم مي‏بيند او را و قادر بر دفع او هست مع‏هذا سكوت كند و اصلاً در مقام ردعش برنيايد، يقين مي‏كنيم كه خواست او است و از جانب او آمده است هرچه مي‏گويد راست مي‏گويد. مثلاً محمّد بن عبداللّه9برخاست و گفت من از جانب خدا آمده‏ام و ادعا كرد كه امّي هستم و بناكرد به قصص و احكام گفتن، حال هرگاه دروغ مي‏گفت و اين قصص را از پيش كسي تعليم مي‏گرفت آن كساني كه دشمن او شدند و در خانه آنها پرورش يافت كه ابولهب و زنش باشد اگر جايي مي‏رفت درس مي‏خواند لابد مطلع مي‏شدند. و هرگاه بگويي شايد خُفيةً جايي مي‏رفت و از كسي ياد مي‏گرفت مي‏گويم خدايت قادر بود كه سرّش را فاش كند البته كه قادر بود و وعده هم كرد پس مي‏خواست طوري بكند كه آن معلّم بروز بدهد كه من به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 67 *»

تو تعليم مي‏كنم، تو مي‏آيي ادعاي نبوت مي‏كني؟ پس حال كه آمد قصص و احكام بيان كرد و درس‏خواندنش را كسي نديد و هيچ‏كس سراغ نيافت و هيچ‏كس نيامد ثابت نكرد كه از من ياد مي‏گيرد، هرچه كرد ديديم در مقابل كسي نيامد ابطالش كند، به دليل عقلي بَتّي يقين مي‏كنيم كه از جانب خدا آمده و راست مي‏گويد. اين است كه خدا مي‏فرمايد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لأخذنا منه باليمين يعني هرگاه اين پيغمبر بخواهد كسي باشد كه به ما چيزي ببندد با او چنين و چنان خواهم كرد.

باري، خارق عادت في‏نفسه هيچ دليل اثبات نبوت و امامت نمي‏شود تا تقرير خدا روش نيايد. اگر خارق عادت آمد و تقرير هم كرد حق است و از جانب خدا است اگرچه خارق عادت خيلي كوچك باشد و اگر تقرير نيامد و كسي برانگيخت ردّش كرد، دروغ است و از جانب خدا نخواهد بود اگرچه خيلي خارق عادت بزرگ بزرگ بياورد. پس مناط تقرير خدا است و هيچ دليلي تا منضمّ به اين دليل نشود تمام نخواهد بود و دليلي از اين دليل محكم‏تر خدا خلق نكرده است و به اين دليل نبوت انبياء و امامت ائمه و عدالت عدول ثابت مي‏شود و همه به همين دليل ثابت مي‏شود نه به علم عادي. به علم عادي اين امورات ثابت نمي‏شود. بعد از آنكه به دليل تقرير اثبات شارع شد آن‏وقت شرعي آورد، در شرع خود بعضي چيزها را فرمود به علم عادي عمل كن نه اينكه اصل دين به علم عادي ثابت مي‏شود.

اگر بگويي مردم به اين دليل تقرير مي‏توانند بفهمند كه كه از جانب خدا است و كه از جانب شيطان، اما خود نبي چه مي‏داند اينكه جبرئيلي مي‏آيد از جانب خدا آمده است يا از جانب شيطان و جبرئيل از ميكائيل مي‏گيرد و او از اسرافيل و او از قلم كه نوشته مي‏شود او مي‏فهمد. حال اينها كه پيش خدا نرفتند و دستشان كه به خدا نمي‏رسد از كجا مي‏دانند كه اينها از جانب اويند، شايد از جانب شيطان باشند. گويم هرگاه دقت بكني مي‏فهمي كه اينها جملگي به دليل تقرير مي‏فهمند كه از جانب او است. مثلاً همين‏كه جبرئيل آمد و گفت من از جانب خدا آمده‏ام كه خدا مي‏فرمايد برو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 68 *»

بندگان مرا بسوي من دعوت كن، پيغمبر مي‏بيند خداي خود را كه قادر است كه هرگاه اين دروغ مي‏گفت او را ابطال كند و كسي را برانگيزاند كه دروغش را فاش كند، پس حال كه اين مي‏آيد و مي‏رود و آب به آب نمي‏رود، از جايي صدايي درنمي‏آيد، يقين مي‏كند كه خداي خود او را فرستاده وهكذا جبرئيل هم نسبت به اسرافيل تا برود به قلـم.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ معقول نيست كه اثري از مؤثر خود تخلف كند زيرا اثر كه وجودي نداشت، عدم بود، مؤثر به خواهش خود طوري كه مي‏خواست او را احداث كرد و ايجاد نمود پس چگونه مي‏تواند تخلف كند از او؟ سرتاپاش كه به خواهش او درست شده است، همه‏اش كه به مشيت و اراده او برپا است ديگر چگونه مي‏شود كه خلاف خواهش او باشد؟ بعد از آنكه اختيار مؤثر در دست او نيست، هر طوري كه مؤثر خواست و او را احداث كرد آن هم همان‏طور شد، پس ديگر مؤثر را نمي‏رسد به اثر ايراد كند و امر و نهي نمايد. زيرا امر و نهي فرع بر اين است كه از خود چيزي داشته باشد و نوع استقلالي داشته باشد و اثر بيچاره كه از خود هيچ ندارد، همه‏چيزش را مؤثر به او داده. پس اگر خوب است او داده، اگر بد است او داده بأسي به اثر نيست، او تقصيري ندارد. ملاحظه كن ببين زيد كه قيام و قعود را احداث مي‏كند معقول هست به قيام بگويد چرا قيام شدي و به قعود بگويد چرا قعود شدي؟ خوب قيام كه اين صورت قيامي را از پيش خود نياورد. تقصير خود زيد است كه حركت كرد و قيامي پيدا شد و حركت ديگري كرد قعودي پيدا شد. اين است كه هرگاه قيام زيد در موقعش واقع نشد زيد خودش را ملامت مي‏كند و نفس خود را عتاب مي‏كند كه چرا ايستادي. ديگر ريش قيام را نمي‏گيرد كه چرا در اين وقت موجود شدي. مي‏گويد من كه نبودم مي‏خواستي مرا احداث نكني. مثَلي از اين واضح‏تر. در عالم فصل ملاحظه كن سنگي را از جايي برداشتي و جاي ديگر گذاشتي، حال تو را مي‏رسد به سنگ بحث كني كه چرا اينجا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 69 *»

گذاشته شدي؟ هرگاه احمقي چنين بگويد سنگ در جوابش خواهد گفت كه من چه تقصير دارم؟ آنجا براي خود افتاده بودم تو آمدي مرا حركت دادي اينجا گذاشتي، بحث بر خودت وارد است نه بر من.

باري، مؤثر را هيچ نمي‏رسد به اثر امر و نهي كند و اعتراض نمايد و نمي‏تواند به اثر خود بگويد بيا نزد من به جهت اينكه اثر كه جدا از مؤثر نيست، همه‏اش بسته به او است پس اگر او را بسوي خود بخواند بايد برود ذات مؤثر بشود. مثلاً زيد مؤثر است و حركت و سكون اثر او، حال زيد را نمي‏رسد و نمي‏تواند به حركت بگويد بيا به نزد من. زيرا حركت هميشه در مقام خود واقف است، هرگاه بالاتر برود بايد در ذات زيد برود بعد از آنكه در ذات زيد رفت پس ذات زيد مصوّر به صورت حركت مي‏شود و صورت ذاتيه كه در همه‏جا بايد بيايد. نمي‏بيني مداد صورتش سواد است در هرجا ظاهر شود سواد همراهش هست در الف سواد هست، در باء هست، در جيم هست وهكذا. پس بايد هرجا زيد ظاهر شود مصوّر به صورت حركت باشد و مي‏بينيم زيد در سكون هم ظاهر است پس لازم مي‏آيد حركت در سكون پيدا بشود به جهت اينكه زيد در آنجا پيدا است. پس اثر هرگز نمي‏تواند از مقام خود بالا رود، هرجا كه جاش بود مؤثر او را در همان‏جا مكان داد ديگر نمي‏تواند به او بگويد بيا بسوي من. از آنجا كه بالاتر رفت بايد ذات مؤثر بشود و دانستي كه محال و ممتنع است.

بعد از آنكه اين مطلب معلوم شد بدانكه اين عالم را وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني هيچ‏چيز از اجزاء عالم جزء ديگر را نمي‏تواند احداث بكند. نهايت كاري بكنند ماده‏اي بردارند و صورتي بر او بپوشانند و آن صورت را هم خودشان نياوردند بلكه در كمون آن ماده بود، از كمونش ظاهر ساختند و جميع متعددات را كه ببيني مرجعشان به يك‏واحد است بلاشك آن واحد خود اين متعددات را نمي‏تواند از شكم خود بيرون بياورد به آن قاعده‏اي كه سابق عرض شد وانگهي خود آن واحد كجا بود و از كجا آمد؟ بالعيان مي‏بيني شعور ندارد، از او كاري ساخته نمي‏شود. بيا نظر كن در انسان كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 70 *»

صاحب شعور و ادراك و عقل و تدبير است آيا مي‏تواند نباتي احداث كند يا حيواني درست كند؟ چه رسد به مثل خود؛ مي‏بيني كه عاجز محض است، هيچ اين كارها از او برنمي‏آيد. منتهاي تدبيرش اين است كه ماده‏اي كه صالح است براي صور متعدده او را هر ساعتي به صورتي درمي‏آورد. بعد از آنكه انسان با آن شعور و تدبير و ادراك نتواند چنين كاري كند پس حيوان و نبات و جماد به طريق اولي نمي‏توانند اين كارها را بكنند. پس اين چيزهايي كه در ملك هستند كار ايشان نيست، اينها نساخته‏اند. وانگهي مي‏بيني در اين عالم هر چيزي سرجاش گذارده شده است كه همه موافق حكمت و مصلحت است. اگر سر مويي غير از اين بود فساد در ملك پيدا مي‏شد. پس از اينجاها يقين مي‏كني كه اين عالم غير از اين خلق بايد يك صانعي داشته باشد كه او اينها را ساخته باشد و هريك را در سر جاش به حسب مصلحت گذارده باشد. پس همه اين عالم را او طوري كه خواست و صلاح دانست آفريد، همه كار او است، جمله را او از كتم عدم به عرصه وجود آورد. هرچه را آفريد آفريده شد، در هرجا قرار داد قرار گرفت، به هر طوري كردش همان‏طور شد. بعد از آنكه امر چنين شد پس معقول نيست كه آن صانع مردم را امر و نهي كند، عتاب نمايد، به جهت اينكه همه كار دست او است اينها كه هيچ‏يك نبودند، او اينها را هر طوري كه خواست احداث كرد. اگر بد بود و لايق نبود مي‏خواست احداثش نكند پس او كه اينها را هر طوري كه خواست احداثشان كرد پس چه كاري دارد به اينها و چه امري دارد و چه نهيي دارد؟ اينها كه قادر نيستند از مشيت او گريزان باشند، پس به اينها نمي‏گويد چرا آن‏طور شديد، چرا موجود شديد به جهت اينكه همه مطيع اويند، هر طور كرد همان‏طور مي‏شوند، نمي‏توانند تخلف بكنند. حال با اينكه امر چنين است مي‏بيني بعد از آنكه خدا خلق را ايجاد فرمود به اينها امر و نهي دارد و وعد و وعيد مي‏كند، سرّش اين است كه بايد دانسته شود كه در اين مقامي كه عرض شد امر و نهي معقول نيست، در آن مقام امر و نهي متوجه نمي‏شود. امر و نهيي كه مي‏كند در مقام ديگر است و بيانش آن است كه از براي خداوند دو مشيت است:

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 71 *»

مشيت كوني و مشيت شرعي. اما به مشيت كوني همه‏چيز را احداث كرد و هر يكي را طوري آفريد و از اين مشيت كسي را گريزي نيست و در اين مقام همه مطيع و فرمانبردارند، هرچه را احداث كرد آن هم احداث مي‏شود و احدي را در اين مقام عتاب نمي‏كند كه چرا احداث شدي و چرا چنين شدي و چرا آن‏طور شدي و امري نيست، نهيي نيست. به چه امر مي‏كند، به چه نهي مي‏كند؟ هرچه را خواست شد، هرچه را نخواست نشد. كافر را خلق كرد خلق شد، ظلّ او را كه كفر باشد خلق كرد خلق شد، مؤمن را خلق كرد خلق شد، ظلّش را هم كه ايمان باشد خلق كرد خلق شد، نور را نور خلق كرد نور شد، ظلمت را ظلمت خلق كرد ظلمت شد، ظل را ظل خلق كرد ظل شد وهكذا. تا او خلق نمي‏كرد كه خلق نمي‏شد، نور را او نور كرد ظلمت را او ظلمت كرد، كفر را او كفر خلقت كرد ايمان را او ايمان خلق كرد. اگر او خلق نمي‏كرد پس كجا بودند و كجا پيدا مي‏شدند؟ و در اين مقام همه مطيع و فرمان‏بردارند اگر اطاعت نمي‏كردند موجود نمي‏شدند و در اين مقام است كه مي‏گويي يا من الظلمة عنده ضياء و اين مقام است كه كفر ايمان است و اين مقام است كه همه از مؤمن و كافر و خوب و بد تسبيح خدا مي‏كنند و براي او سجده مي‏نمايند و به حمد و ثناي او مشغولند. پس از اينجا بفهم معني قول خدا را كه مي‏فرمايد يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض، سبّح للّه مافي السموات و مافي الارض، و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده، و للّه يسجد مافي السموات و مافي الارض و در اين مقام خوب و بد، مؤمن و كافر مساوي هستند نه خوب مي‏شود گفت نه بد، همه در يك مرتبه‏اند و اين سجده‏كردن كمالي نيست، باعث مدح نمي‏شود. نمي‏توانند تخلف بكنند و امتناع از مشيت او نمايند بلكه كمال در مقام ديگر است اما در اين مقام خداوند اينها را طوري خلق كرد كه مي‏توانند بعضي كارها بكنند و بعضي كارها را نكنند و به هر راهي بخواهند مي‏توانند بروند.

و خداوند مشيت ديگري دارد كه مشيت شرعيش مي‏نامند به آن مشيت خلق را امر و نهي مي‏فرمايد و عقاب و عتاب مي‏نمايد و كمال در پيروي‏كردن اين مشيت است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 72 *»

و حسن و قبح از اينجا برخاسته مي‏شود و اين مقام مقام اثريت نيست. اگر اثر بودند بالطبع همه به مقتضاي او عمل مي‏كردند و حال اينكه مي‏بيني مخالفتهاي بيشمار با او مي‏كنند. پس اين مقام دخلي به اثريت و مؤثريت ندارد اين است كه مورد بحث و سؤال و جواب هستند بخلاف مقام اول كه مقام اثريت است. ببين خدا هرگز مي‏فرمايد چرا تو انسان شدي؟ چرا تو سياه شدي، چرا ريش درآوردي، چرا چشمت كه باز است به چيزها نگاه مي‏كني، گوشَت كه باز است صدا را مي‏شنوي. يا چرا نان مي‏خوري، آب مي‏آشامي چرا خيال مي‏كني، چرا خواب داري؟ هرگز اين‏گونه بازخواست نمي‏كند والاّ بندگان عرض مي‏كردند تو ما را همچو خلق كردي چشم را تو دادي كه ببيند، گوش را تو قرار دادي كه صدا را بشنود، خورد و خواب را تو در ما قرار دادي اگر خوب نبود مي‏خواستي ما را طور ديگر ايجاد كني. اما طوري كرد كه مي‏توانند بعضي چيزها را ببينند و از بعضي چيزها اعراض كنند و بعضي چيزها را بشنوند و بعضي را نشنوند، بعضي چيزها را بخورند و بعضي را نخورند. حال به اينها مي‏فرمايد فلان‏چيز را نگاه كن و فلان‏چيز را نگاه نكن، بعضي صداها را گوش بكن و بعضي را گوش نكن، بعضي غذاها را بخور و بعضي را نخور. امرها و نهيهاي خدا جميعاً در اين‏جور چيزها است، هرگز خدا نمي‏فرمايد چرا مي‏بيني بلكه مي‏فرمايد حال كه چشمت دادم مي‏تواني هر چيز را ببيني ببين، اما نامحرم را نظر مكن. هرگاه اطاعت كرد پس موافق مشيت شرعي عمل كرد و ممدوح است و هرگاه نكرد پس موافق آن مشيت عمل نكرد و مذموم است. و حسن و قبح و مدح و ذم از اينجا برخاسته مي‏شود و اين مشيت شرعي از هيچ‏جاي عالم ظاهر نيست مگر از وجود انبياء و هيچ‏كس اثر اين مشيت نيست مگر انبياء و ايشان آثار او و ظهورات اويند. خلاف رضاي او حركت نمي‏كنند اين است كه خدا مي‏فرمايد و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه و چون ايشان در اين مقام ساجد و مطيعند همان‏طوري كه خلق در مقام اول مطيع و منقادند اين است كه خداوند ايشان را از جانب خود فرستاد كه اوامر و نواهي را به خلق برسانند و هرگاه ايشان هم كماهو حقه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 73 *»

مطيع نبودند ايشان هم يك‏كسي ديگر لازم داشتند كه او به اينها امر و نهي كند، خودشان رسول‏خدا نمي‏شدند پس ايشان مانند ساير مردم نيستند، ايشان آثار مشيت شرعي خدا و ظهورات او هستند اين است كه امناء خدا و معلّمان خلق شدند و امر و نهي مي‏كنند. پس مشيت شرعي است كه از وجودهاي مباركه ايشان هويدا است اين است كه ديدن ايشان ديدن خدا است، شنيدن ايشان شنيدن خدا است، اطاعتشان اطاعت خدا است، دوستي ايشان دوستي خدا است، فعلشان فعل خدا است، قولشان قول خدا است، زيارتشان زيارت خدا است دست ايشان دست خدا است. تو مي‏بيني به چشم، هر وقت بايد ببيني به چشم مي‏بيني، بايد بدهي به دست مي‏دهي و در همه حال تو ديده‏اي، تو داده‏اي لا غيرك. حال خدا هم مي‏بيند به چشم و مي‏دهد به دست. چشم خدا چشم انبياء است، دست خدا دست انبياء است. انبياء ديدند همان ديدن خدا است، انبياء دادند همان دادن خدا است. پس در مقام اول همه خلق از خوب و بد آثار خدا و ظهورات او هستند اما در اين مقام جز اولياء و انبياء خداوند ظهوري ندارد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه در شيئي كامن است معقول نيست خود به خود بيرون بيايد، بايد يك كسي بيايد و آن چيز را از شكم او بيرون بياورد. مثلاً سنگ چيزي است كه حركت در او كامن است، حال هرگز سنگ نمي‏تواند خود به خود حركت بكند و تا كسي از خارج او را حركت ندهد حركت نخواهد كرد. و همچنين هر چيزي كه قابل صورتهاي چند است خود به خود نمي‏تواند به آن صور درآيد و تا كسي او را به آن صور در نياورد نمي‏تواند به آن صورتها ظاهر بشود. چوب هرگز خود به خود كرسي نمي‏شود، آهن هرگز خود به خود شمشير نمي‏شود، زمين هرگز خود به خود طلا نمي‏شود بايد نجّاري بيايد و صورت كرسي را از كمون چوب بيرون آورد و حدّاد بيايد آهن را به صورت شمشير بسازد و حرارت و برودت در زمين تأثير بكند به صورت طلا درآورد. پس شخص عاقل اين چيزها را كه مشاهده مي‏كند هرجا كه ديد صورتي از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 74 *»

ماده‏اي بيرون آمد يقين مي‏كند كه كار صانع خارجي است خواه آن صانع را ببيند به چشم يا نبيند چون يقين دارد و علم تام و تمام دارد كه صورت از ماده خود به خود بيرون نمي‏آيد. پس اگر سنگي را ديد كه حركت مي‏كند علم قطعي يقيني دارد كه يك محركي او را به حركت آورده و او خود به خود حركت نكرده. منتهي محرّكش را نمي‏شناسد كه انس است يا جن است يا ملك، بعد محركش را هم كه ديد علمش توفير نمي‏كند، زياد و كم نمي‏شود، همان علمي كه داشت كه به واسطه تحريك محرّك حركت مي‏كند باز همان‏طور باقي است، هيچ توفيري به حالش نمي‏كند. و اما شخصي كه عاقل نباشد، حماقت داشته باشد هرجا كه محرك را مي‏بيند مي‏گويد محرك او را به حركت درآورد و يك‏وقت مي‏شود محرك را به چشم نمي‏بيند خيال مي‏كند خود به خود حركت مي‏كند. پس اين شخص به مقام علم و يقين (نرسيده) هرچه را ديد آن‏وقت علم حاصل مي‏كند به وجود محرك. اما شخصي كه قاعده كليه در نزد او هست كه هيچ متحرك نمي‏تواند حركت را از شكم خود بيرون آورد والاّ چرا گاهي ساكن بود اگر به اقتضاي خودش بود مي‏خواست هميشه متحرك باشد، او همين كه سنگ متحرك را ديد يقين مي‏كند يك كسي او را حركت داده، خواه محرّك را ببيند يا نبيند، عين خيال او نيست. اگر هم محرك را ديد بر آن يقيني كه داشت چيزي افزوده نمي‏شود منتها محرك را هم مي‏شناسد. و از اينجا بفهم فرمايش امام خود را كه مي‏فرمايد لو كشف الغطاء ماازددت يقيناً تو در خودت ملاحظه كن بعد از آنكه يقين داشته باشي به وجود مكه و مكه را نديده باشي بعد رفتي مكه را ديدي، ببين هيچ بر آن يقين تو افزوده مي‏شود؟ يقين به وجود مكه همان‏طوري كه پيش داشتي حال هم همان‏طور داري بدون تفاوت منتها به جزئيات و خصوصيات مكه اطلاع بهم مي‏رساني و اين هم كه دخلي به آن يقين تو ندارد. حال بنابراين پيغمبر كه از خدا طلب علم مي‏كند و عرض مي‏كند ربّ زدني علماً مراد چيست؟ او كه از اميرالمؤمنين متشخص‏تر است، اميرالمؤمنين لو كشف الغطاء مي‏فرمايد ايشان با آن مقام بلند استزاده علم مي‏نمايند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 75 *»

مراد اين بزرگوار نه اين است كه العياذ باللّه علم ندارد و مي‏خواهد علم حاصل كند، ايشان هم به طريق اولي لو كشف الغطاء ماازداد يقيناً اما چون كشف غير از مقام علم است طلب مي‏كنند كه اشياء را كماهي مشاهده نمايند و در اين مقام حضرت‏امير هم با او شريك است و او هم اين‏جور از خداوند طلب مي‏كند. پس اينكه مي‏فرمايند اللهمّ ارني الاشياء كما هي مقصودشان نه اين است كه مي‏خواهند تحصيل يقين كنند و يقيني زياد كنند، خير. بعد از ديدن و مشاهده‏كردن هيچ بر يقين ايشان افزوده نمي‏شود مثل اينكه تو يقين داري به وجود مكه، هيچ شكي نداري اما يكدفعه از خدا طلب مي‏كني كه مكه را به تو بنماياند بعد از آنكه مكه را هم ديدي باز يقين تو به وجود مكه به حال خود باقي است، زيادتر نشده است و اما آن‏كه به ديدن مكه يقين حاصل مي‏كند او قبل از ديدن درست علم نداشت، به مرتبه يقين واقف نشده بود. اين است كه به ديدن يقيني زياد مي‏كند. پس عاقل همين‏كه حركت سنگ را ديد ديگر محتاج به ديدن محرك نيست، علم قطعي بتّي حاصل مي‏كند به وجود محرك، محتاج نيست محركش را ببيند. و خداشناسي هم به همين‏طور است ديگر اگر كسي ادني شعوري داشته باشد همين‏كه مي‏بيند صورتهاي مختلفه متعدده از مواد بيرون مي‏آيد يقين مي‏كند كه اينها خود به خود كه محال است از مواد بيرون آيند، بايد يك كسي از خارج اينها را بيرون آورده باشد و هريك را در سرجاشان گذاشته (باشد.) ديگر محتاج نيست آن صانع را به چشم ببيند همين‏كه اوضاع در گردش است علم به وجود محرك قهري است، قهراً علم حاصل مي‏شود. پس اعتنايي نيست به قول آن جماعت كه مي‏گويند اشياء دارند بالطبع حركت مي‏كنند و في‏الحقيقه اينها هيچ شعور ندارند والاّ امر به اين واضحي را انكار نمي‏كردند. ديدي كه هيچ‏چيز نمي‏تواند به زور خود صور كامنه در خود را به منصه ظهور برساند.

باري، وقتي كه در عالم ملاحظه بكني جز وجود چيز ديگر نمي‏بيني، هرچه را نگاه كني از مايري و مالايري مي‏بيني هست است، هيچ‏چيز نيست نيست زيرا بعد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 76 *»

آنكه چيز بر او صادق آمد پس هست است، نيست محض را خداوند خلق نكرده است. پس جميع آنچه در ملك است از هست بيرون نيست، پس همه وجودند و همه به وجود برپا هستند. پس جامع جميع اينها وجود است و اين وجودات كلاًّ در آن وجود مطلق بحت بسيط مندرج و كامنند. حال بعضي اين وجود را ذات خدا مي‏نامند و مي‏گويند اشياء همه در غيب ذات خدا مستجن است، خدا به حسب حكمت كم‏كم آنها را ابراز داد، اين خلق پيدا شدند. و بعضي ديدند كه خيلي بي‏ادبي است كه شخص بگويد همه اشياء از خوب و بد و سگ و خوك و مؤمن و كافر در ذات خدا بودند و از ذات خدا بيرون آمدند و خيلي قباحت و فضاحت دارد، آمدند گفتند كه آن وجود ذات خدا نيست، ماده‏اي است كه جميع صور در او كامن است، بعد كم‏كم آن صور را از خود بيرون مي‏آورد و به آن صورت ظاهر مي‏شود اشياء پيدا مي‏شود. طايفه اول وحدت وجوديند و اين طايفه وحدت موجودي، هر دو مذهبشان فاسد و اعتقادشان كاسد است و همه‏شان از صراط مستقيم و نهج قويم گمراه شدند و مردم بيچاره را هم گمراه كردند و منشأ خطاي اينها هر دو از اين جهت است كه گمان كردند جميع اشياء در غيب وجود كامنند چه وجود عبارت از ذات باشد و چه عبارت از تعين اول و مادة المواد باشد، بعد آن وجود اين صور را از كمون خود بيرون مي‏آورد و چيزها پيدا مي‏شود و تو دانستي كه هرگز نمي‏شود صورتي كه در ماده‏اي پنهان است آن ماده خود به خود آن صورت را از شكم خود بيرون بياورد يا آنكه صورت خود به خود بيرون بيايد. قد علم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بماهيهنا در اين عالم شهاده كه نظر مي‏كني هر ماده‏اي كه ملاحظه كردي مي‏بيني اگر هزار هزار سال بماند هرگز صورتي خود به خود از توش بيرون نمي‏آيد مگر اينكه كسي بيايد و يك صورتي از كمون او بيرون بياورد. هر ماده‏اي را دست بزني همين‏طور است، هزار سال مداد بماند هرگز به صورت الف درنمي‏آيد، بايد يك كاتبي بيايد و او را به شكل الف بسازد. هرگز چوب از كمون خود نمي‏تواند صورت كرسي را ابراز نمايد، بايد نجّاري از خارج بيايد و او را به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 77 *»

شكل كرسي بسازد. سنگ خود به خود نمي‏تواند از ميان خود حركت بيرون آورد، بايد كسي بيايد و او را حركت دهد تا حركت كند. پس آنچه را كه مي‏بيني همه‏اش اين‏جور است، تا فاعل خارجي نيايد هيچ صورتي از كمون هيچ‏چيز بيرون نمي‏آيد. شخص عاقل يقين مي‏كند كه هر ماده‏اي بايد چنين باشد خواه مادة المواد باشد يا ساير مواد همه مانند همند، تخصيص به بعضي دون بعضي ندارد. و هرگاه گفته شود اين موادي كه مي‏بينيم همين‏طور است اما در آنجا اين‏طورها نيست، خدا يا آن مادة المواد قدرتي دارد و مي‏تواند بدون وساطت فاعل خارجي آن صور كامنه را از خود اظهار نمايد و ابراز دهد، مي‏گوييم اولاً بديهي است كه از هر چيزي كه يك‏صورت بيرون آمد البته صورتهاي غير متناهيه در او كامن است. مثلاً مداد همين‏كه به صورت الف ظاهر شد البته الفهاي غير متناهي در او كامن است، مي‏شود او را به صورتهاي الفهاي غير متناهي درآورد، هزار هزار الف مي‏شود از مداد ساخت. پس در هر ماده‏اي صور غير متناهيه كامن است والاّ نمي‏شد هر صورتي را از هر ماده‏اي بيرون آورد. پس وجود كه جميع صور در او كامنند البته صورتهاي غير متناهي در او كامن است و قابل است كه به هر صورتي دربيايد. پس اگر بتواند خود به خود صور كامنه را ابراز دهد و خودش اقتضاي ابراز آن صور را داشته باشد آن صور كه علي السوي در او كامنند كمونشان تفاوتي ندارد، همه يك‏جور كامنند پس بايد به همه آن صور ظاهر شده باشد و حال اينكه به همه صوري كه قابل است ظاهر نشده است، به بعض آن صور ظاهر شده است. مثلاً مي‏بيني تراب قابل است طلا بشود، مس بشود، نبات بشود، حيوان بشود وهكذا مع‏هذا به هيچ‏يك از اين صور ظاهر نشده است. پس اگر بيرون آمدن صور به اقتضاي ماده بود، چرا اين صورتها را بيرون نياورد؟ در كامنيت كه يكسان بودند، پس چطور است يك صورت را ابراز داد باقي را ابراز نداد؟ تفاوتي كه در ميانشان نبود، پس معلوم است كه كار خود او نيست بلكه كار ديگري است كه هر صورتي را كه ضرور بوده ابراز داده و هر صورتي كه نبوده ابراز نداده. و هرگاه بگويي كه آن مادة المواد همه صور را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 78 *»

ابراز كرده منتها تو نديدي، و همه را نبايد در يك‏جا ظاهر بسازد، هر صورتي را در جايي بروز داده است و در محل و موقع آن ظاهر ساخته است، تو خبر نداري. مي‏گوييم قطع نظر از اين چيزها در هر ماده‏اي سيّما مادة المواد صور الي غير النهايه كامنند و اين صور مادامي كه در آنجا كامنند نهايتي برايشان نيست و محدود نيستند اما همين‏كه در اين عالم حدود پا مي‏گذارند محدود مي‏شوند و نهايت پيدا مي‏كنند. پس هر صورتي كه از ماده‏اي بيرون آمد صاحب حدود و نهايت مي‏شود. پس در موم صورتهاي مثلث غير متناهي كامن است اين است كه هي مثلث بسازي و به شكل مثلثش كني باز مي‏بيني قابل است به شكل مثلث دربيايد. پس آن شكلهاي مثلث كه در موم كامن است تمام‏شدني ندارد، هرچه بيرون مي‏آوري از آنها چيزي كم نمي‏شود، باز بر سرجاشان برقرارند. پس هرچه در ماده كامن است بي‏نهايت است و هرچه بيرون آمد صاحب نهايت و محدود مي‏شود. پس هرگاه ماده بتواند صور كامنه در خود را بيرون (بياورد) و خودش اقتضا كند خروج آن صور را، هر ماده‏اي كه مي‏خواهد باشد بايد صور بي‏نهايت از او ظاهر شود به جهت اينكه صور كامنه‏اش بي‏نهايت است و همه كه بالسويه در او كامنند پس حال كه خودش اقتضا كرد بايد همه آن صور بي‏نهايت آشكار بشود و حال اينكه هرچه در اين عالم پا گذاشت صاحب نهايت مي‏شود. اين عالم عالم نهايت است، از عالم بي‏نهايت هرچه در اينجا آمد بانهايت مي‏شود اگرچه هزار هزار هزار باشد منتها طوري باشد كه تو نمي‏تواني بشمري، باز معدود كه هست اگر يكي را برداري همان‏قدر كم مي‏شود، يكي زياد كني همان‏قدر زياد مي‏شود اين است كه حضرت مي‏فرمايد كل معدود متنقّص پس گيرم ماده‏اي به اقتضاي خود صور كامنه را بيرون مي‏آورد اما هرچه كه بيرون مي‏آيد متناهي و محدود است اگرچه هزار هزار صورت بيرون بيايد، آن‏كه كامن است بي‏نهايت است و غير محدود پس آن صور كامنه را محال است كه ظاهر سازد مي‏بيني نمي‏تواند صور كامنه بي‏نهايت را بروز دهد بي‏نهايت كه بي‏نهايت است در اين عالم كه هرچه مي‏آيد متناهي مي‏شود پس محال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 79 *»

است كه بي‏نهايت در اين عالم پا گذارد پس هرگز نمي‏تواند ماده صور بي‏نهايتي كه در او كامن است خود ظاهر بسازد و يك صورت خاصي كه در او كامن نيست همان را بروز دهد والاّ ماده نخواهد بود. بلكه صور الي غير النهايه در او كمون دارد و در كمون كه تفاوت ندارند پس همه به يك‏نسق كامنند در ماده. پس ماده اگر اقتضاي خروج صور كند بايد اقتضاي همه آن صور بكند زيرا همه كامنند و هيچ‏يك مزيّتي بر ديگري ندارد و همه صور كامنه هم فرض در اين است كه بي‏نهايت است پس اگر اقتضا دارد و مي‏تواند بروز دهد بايد آن صور بي‏نهايت را ابراز دهد و مي‏بيني محال است بي‏نهايت در اين عالم نهايت پا گذارد. پس به اين قاعده خواه صانع و مكمّل را ببينيم يا نبينيم همين‏كه صورتي را از ماده‏اي ديديم بيرون آمد يقين مي‏كنيم كار آن ماده نيست، از او اين كار بر نمي‏آيد حالا خواه مادة المواد باشد يا ماده ديگر باشد. اگر كار ماده بود ماده كه تنها اين صور را ندارد صور بي‏نهايت (دارد.) تو اگر راست مي‏گويي پس بيايد آن صور غير متناهيه را ابراز دهد. بگوييم ماده خود به خود صور را از كمون خود بيرون (مي‏آورد) و صور بي‏نهايت هم كه در اين عالم بيايد از محالات است. پس اين صورتهاي محدود كه ديده مي‏شود كار دست ديگري است، يك كسي از خارج آمد هر صورتي كه خواست و محل حاجت بود از كمون او بيرون آورد پس همين‏كه مي‏بيني هرچه از ماده بيرون مي‏آيد متناهي و محدود است به جهت اينكه عالم عالم نهايت و حدود است، يقين قطعي حاصل مي‏شود كه كار ماده نيست اگر او كارگر بود بي‏نهايت را بيرون مي‏آورد حال كه بي‏نهايت بيرون نمي‏آيد پس او بيكاره است، از او هيچ‏كاري ساخته نمي‏شود. حالا خواه آن ماده را خدا بگويي يا وجود منبسط و تعين اول اسم بگذاري. و چنانكه ماده نمي‏تواند صور كامنه را از خود بروز دهد همچنين خود آن صور هم نمي‏توانند بيرون بيايند يكي اينكه مشاهده مي‏كني و مي‏بيني كه هيچ صورتي نمي‏تواند از شكم ماده زور بزند ظاهر بشود و يكي اينكه صور در ماده عدمند، عدم چگونه خود به خود وجود مي‏شود؟ از اينها گذشته صور كامنه نهايت ندارد اين است كه هرچه بيرون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 80 *»

بياوري باز سرجاش باقي است و آن صور كامنه هم در يك مرتبه واقفند، تفاوت ندارند. پس خودشان اقتضاي بيرون‏آمدن داشته باشند بايد صور بي‏نهايت از ماده ظاهر شود و حال اينكه دانستي كه بي‏نهايت نمي‏تواند در اين عالم پا گذارد پس نه ماده مي‏تواند صور كامنه را بيرون بياورد و نه خود صور مي‏توانند خود بيرون بيايند، پس كار دست ديگري است، (فاعل) خارجي بايد بيايد و موافق حكمت هر وقتي صورتي را بيرون بياورد تا كم‏كم صور متعدده ظاهر شود.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه به صورتي درآيد و بعد آن صورت را بتوان خراب كرد و صورت ديگر بر او پوشانيد، اين دو صورت از خود آن چيز نبايد باشد و اگر از خود او (مي‏بود) مي‏خواست يك‏چيز در يك آن هم گرم باشد هم سرد، هم بالا باشد هم پايين، هم تر باشد هم خشك، هم داخل باشد هم خارج، هم لطيف باشد هم كثيف وهكذا و حال اينكه مي‏بيني هر چيزي از چيزها به يك‏طرف افتاده‏اند. هر چيزي يا گرم است يا سرد، يا بالاست يا پايين، يا لطيف است يا كثيف. آسمان بالاست ديگر پايين نيست، زمين پايين است بالا نيست، آتش گرم است ديگر سرد نيست، آب سرد است گرم نيست و به آن قاعده‏اي كه عرض شد واضح و معلوم گشت كه هيچ (ماده‏اي) صور را خود نمي‏تواند از شكم خود بيرون آورد. پس ماده‏اي كه گاهي به صورتي ظاهر مي‏شود و گاهي به صورت ديگر، اين دو صورت از اقتضاي خود آن ماده نيست، كار فاعل خارجي است. فاعلي كه خارج از عالم اين ماده است مي‏آيد تصرف مي‏كند در اين ماده و او را به صورتي درمي‏آورد بعد آن صورت را خراب مي‏كند و به صورت ديگر درمي‏آورد. مانند آنكه فاخور مي‏آيد گلي كه قابل است براي كاسه و كوزه اول برمي‏دارد كاسه مي‏سازد، بعد كاسه را خورد مي‏كند كوزه مي‏سازد. پس صورت كاسه و كوزه بر گل پوشانيده مي‏شود اما هيچ‏يك داخل در گل و از خود گل نيستند والاّ مي‏خواست همه گِلها به صورت كاسه باشد يا همه به صورت كوزه باشد، يا هر گلي هم كوزه باشد هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 81 *»

كاسه و حال اينكه مي‏بيني هيچ‏كدامش نمي‏شود باشد و اين دو صورت را هم كه بر روي گل مي‏پوشاني خود گل اگر هزار هزار سال بماند خود نمي‏آيد به صورت كاسه و كوزه بشود، همان‏طور به حالت خودش باقي است مگر اينكه يك كسي كه خارج از عالم گل است بيايد گل را تكميل كند، گاهي به صورت كوزه درآورد و گاهي به صورت كاسه و در اين عالم وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني همه اجزاي عالم جسمند و هريك جوهري هستند صاحب طول و عرض و عمق و صورت جسمي را مي‏بيني در جميع اينها محفوظ است و همه صاحب ابعاد ثلثه هستند و در اين جهت امتيازي ندارند اما مي‏بيني تنها اين صورت جسمي را به خود نگرفته‏اند صورتهاي ديگر هم به خود گرفته‏اند لكن آن صورتها را كه ملاحظه كردي مي‏بيني لزوم ندارد روي ماده باشد بلكه مي‏شود زايل بشود منتها بعضي را به چشم مي‏بينيم و بعضي را كه نمي‏بينيم يقين مي‏دانيم كه ممكن‏الزوال است. مثلاً نبات مانند درخت غير از جسميت صورت نباتي هم دارد و شكي نيست كه اين صورت نباتي غير از صورت جسمي است چراكه سنگ هم جسم است چرا صورت نباتي ندارد؟ پس معلوم است اين صورت دخلي به صورت جسمي ندارد. حال صورت نباتي لازم نيست بر روي آن ماده خارجي باشد، يعني زوالش ممكن است. مي‏شود صورت نباتي را از او گرفت چنانكه درخت را مي‏بُري مي‏افتد خشك مي‏شود، ديگر حالا نبات نيست و نبات خوانده نمي‏شود، خشب است صورت خشبي دارد و اين صورت خشبي هم لازم نيست. يكدفعه برمي‏داري او را مي‏سوزاني صورت خشبي هم از او مي‏رود، ديگر خشب هم بر او اطلاق نمي‏شود كرد، آن‏وقت خاكستر مي‏شود. حال كه خاكستر شده است خشب نيست زيرا صورت خشبي مدار خشبيت خشب است بعد از آنكه صورت از ميان رفت اسم هم از ميان مي‏رود. پس ديدي كه اين صور خارجه از جسميت را مي‏شود گرفت و صورت ديگر آورد. پس معلوم مي‏شود كه اينها ذاتيت جسم نيستند والاّ اگر ذاتيت جسم بودند نمي‏شد زايل بكني چنانكه هر كاري بكني صورت جسمي را نمي‏تواني از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 82 *»

اينها بگيري چنانكه در مثال مذكور صورت نباتي را گرفتي خشب شد، صورت خشبي را گرفتي خاكستر شد، خاكستر را هم هر كاري بكني از جسميت بيرون نمي‏رود منتهي بخارش، دودش كني باز مي‏بيني جسم است. پس هر كاري سرش بدهي صورت جسمي را نمي‏تواني از او بگيري اما ساير صور را مي‏تواني بگيري. پس حال كه اين صور هي وارد مي‏شود بر اين اجسام و هي زايل مي‏شود پس بايد از اين عالم اجسام نباشد. بايد چيزي از خارج عالم جسم تأثير كرده باشد در اين اجسام و هر وقتي صورتي را از توي شكم آنها بيرون بياورد. پس جميع چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني همه از جاي ديگر آمده است، از تأثير عالم ديگر است كه در اين عالم تأثير مي‏كند و از كمون اجسام صورتها بيرون مي‏آورد. و همچنين در عالم مثال غير از صورت مثالي صور ديگر يافت مي‏شود كه دخلي به مثال ندارد، آن هم از عالم بالاتر آمده است و همچنين در جميع عوالم بعضي چيزها يافت مي‏شود كه از عالم ديگر آمده و بواسطه تأثير فاعل خارجي پيدا شده است و اين چيزها كه به واسطه مكمّل خارجي پيدا مي‏شود ممتنع‏الانفكاك نيستند، زوالشان ممكن است همان‏طوري كه آمدند همان‏طور مي‏روند و از آن عالم هم هيچ كم نمي‏شود. آنچه از آن عالم بود به جاي خود برقرار است او را ديگر نمي‏شود زايل كرد. پس در هر عالمي موادي از آن عالم هست كه قابل صور چندي است و به بعضي صور هم ظاهر شده است و چون خود ماده قادر نيست صورت را از كمون خود بيرون بياورد يقين مي‏كنيم كه يك‏كسي بايد باشد كه او صورت را از شكم ماده بيرون بياورد، او كسي است كه هم ماده را خلق مي‏كند و هم آن صور كامنه را به حسب حكمت بيرون مي‏آورد. آن ماده را طوري قرار داد كه قابل صور غير متناهي است اما در ميانه آن صور هركدام كه صلاح بود ابراز داد و هركدام كه نبود ابراز نداد اگرچه قدرت داشت بر ابراز اما بر خود نپسنديد و بيرونش نياورد. پس استدلالي كه اهل تناسخ مي‏كنند بر اينكه فايده صلوح و امكان اين است كه به كون بيايد و هرگاه براي به كون آمدن نباشد در امكان قراردادن معني ندارد پس همين‏كه در امكان چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 83 *»

صور چندي قرار دادند بايد به همه آنها ظاهر بشود و هريك در يك‏وقتي بايد به كون بيايد؛ باطل است. چراكه لازم نكرده است هر چيزي كه در امكان باشد به كون بيايد. در امكان قرار ندادند محض اينكه به كون بيايد بلكه بعض چيزها را در امكان در تحت قدرت خود قرار داد كه همان‏قدر قدرت بر آنها دارد اما برايش نقص مي‏داند و به كونش نمي‏آورد. مثل اينكه مي‏تواند ظلم بكند و نمي‏كند، مي‏تواند كار لغو بكند نمي‏كند زيرا به‏خود اين چيزها را نمي‏پسندد و اگر امكان براي كون بود بايد هرچه در امكان باشد به كون بيايد با اينكه نه چنين است چراكه اين‏همه صور كامنه از ماده بيرون مي‏آيد باز مي‏بيني از آنها چيزي كم نشده است، باز صور غير متناهي در او كامن است، هرگز نمي‏شود ماده از صور كامنه خالي بشود.

باري، در ماده صور الي غيرالنهايه كامن است. بعد از آنكه خود ماده نمي‏تواند صور را از كمون خود بيرون بياورد و صور هم نمي‏توانند خود به خود بيرون بيايند بايد يك‏كسي خارج از عالم اين صور و مواد اين صور را از كمون آن مواد بيرون بياورد كه هر صورتي كه صلاح ملك و ضرور است او را از شكم ماده بيرون مي‏آورد و بر روي ماده مي‏پوشاند و هر صورتي كه صلاح نيست و خلاف حكمت است بيرون نمي‏آورد. پس تكميل مواد شأن او است و او هم ماده را اول خلق مي‏كند و هم بعد از خلقت او او را تكميل مي‏فرمايد و به مقتضاي حكمت صور كامنه را از امكانش به كون مي‏آورد. و در اين عالم چون ملاحظه كردي جز مكمّلات چيز ديگر نمي‏بيني هر صورتي كه پيدا مي‏شود بسته است به تكميل مكمّلي. چوب را نجاري مي‏آيد تكميل مي‏كند به صورت كرسي درمي‏آورد پس كرسي پيدا مي‏شود، آهن را حدّادي مي‏آيد تكميل مي‏كند به صورت انبر درمي‏آورد انبر پيدا مي‏شود، خشت و گِل را بنّا تكميل مي‏كند به صورت خانه درمي‏آورد خانه پيدا مي‏شود وهكذا و اين مكمّلاتي كه در اين عالم مشاهده مي‏شود نمي‏توانند ماده احداث بكنند بلكه مواد چندي احداث شده در عالم هست اينها همين‏قدر مي‏آيند صوري از كمونش بيرون مي‏آورند و اگر همه جمع بشوند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 84 *»

نمي‏توانند يك ماده بسازند. پس ماده‏ها را كسي ديگر ساخته و صور را هم او در كمونشان قرار داده و او به اينها قدرت داده كه به قدرت او بعض مواد را تكميل مي‏كنند و صور را از كمونشان بيرون مي‏آورند. پس اين مكمّلات هم از جور اين متكمّلات است به جهت اينكه خودشان هم از ماده‏اي بيرون آمدند. و به قاعده سابقه مي‏داني كه خود به خود نمي‏تواند از ماده بيرون بيايد. پس خود او را آن صانع مكمل بيرون آورده منتها اين است كه از متكملات خودشان بالاترند لكن در عرض آنها واقع شده‏اند و تغيراتي كه در عالم بر آنها وارد مي‏شود بر اينها هم وارد مي‏شود، از اين جهت است كه هرگاه اين مكملات نباشند متكملات فاني نمي‏شوند، باز سرجاي خود باقي هستند. مثل اينكه بنّا مي‏ميرد باز خانه سر جاش برقرار است، نجّار فوت مي‏شود كرسي به حال خود باقي است، كاتب مفقود مي‏شود حروفات باقي است و اين‏همه به جهت آن است كه چون هريك از اينها از اين عالمند و از جور متكملاتند تغيّرات بر اينها وارد مي‏شود اين است كه فاني مي‏شوند و متكملات ايشان فاني نمي‏شود اما آن مكمل حقيقي كه هم ماده را احداث مي‏كند و هم اثر را، چون از جور اينها نيست و در عرض اينها نيفتاده است هرگاه او نباشد همه اينها فاني خواهند شد به جهت اينكه وجود ماده و صور همه بسته به او است و اين هم كه در خارج مي‏بيني مكمّلاتي هستند اينها را هم او قدرت و قوت داده و ايادي تكميل خود قرار داده. پس همه ايادي او هستند و تكميلات را به دستهاي اينها جاري مي‏فرمايد و چون يكي را گرفت و فاني كرد دست ديگري به روش مي‏گذارد كه باقي بماند والاّ باقي نخواهد ماند. پس هميشه ايادي تكميل صانع بر سر متكمّلات هست منتهي دستي برود به دست ديگر او را نگاه مي‏دارد، منتهاي امر اين است كه بعضي دستها را تو مي‏بيني و بعضي را نمي‏بيني و چون همه دست او است اين است كه از فقدان بعضي از ايادي متكملات از هم نمي‏پاشند و بر سر جاشان برقرارند. پس او را بايد شناخت و مدح و ثناي او را بايد كرد، از اشياء هيچ برنمي‏آيد، او است كه مؤثر را ايجاد كرده اثرش را هم ايجاد كرده، مكمّل را ايجاد كرده اثرش را هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 85 *»

ايجاد كرده و ماده را ايجاد كرده و صورت را هم ايجاد كرده. ماده را قابل هر صورتي آفريده و خلق خود را قادر بر اخراج آن صور از ماده نموده و بعضي را مكمّل بعضي قرار داده. پس همچو كسي كه اين كارها را كرده بايد عالم باشد و علم داشته باشد كه چطور بايد آفريد و كجا بايد قرار داد و چه‏چيز خوب است بيافريند و چه‏چيز بد است نيافريند وهكذا. اگر علم نداشته باشد نمي‏داند چه‏چيز كجا ضرور است بگذارد و كجا ضرور نيست نگذارد. چطور خوب است بكند چطور بد است نكند و حال اينكه در اين عالم وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني هر چيزي در سر جاش واقع است هرچه صلاح بود آفريده و هرچه صلاح نبود نيافريده و همه‏چيز بر وفق حكمت است. و شكي نيست كه تا كسي علم به چيزي نداشته باشد نمي‏تواند آن را بجابياورد. هرگز ديده‏اي كسي علم بنّايي نداشته باشد و نداند خانه را چه نحو بايد ساخت و مع‏هذا خانه بسازد، محال است. همين‏كه ديدي كسي خانه ساخت قطعاً علم خانه‏سازي را كماهو  حقه داشت كه خانه را موافق حكمت ساخت. پس صانع ملك يقيناً پيش از اينكه اينها را درست بكند به همه چيزها و كيفيتها علم داشت كه از روي دانش خود اين ملك را همين‏طور بنا كرد. و بايد قدرت داشته باشد به جهت اينكه علم تنها در احداث شي‏ء كفايت نمي‏كند تا قدرت با او ضم نشود كاري ساخته نمي‏شود. نمي‏بيني علم داري مثلاً به كيفيت بنّايي اما هرگز نمي‏تواني بنّايي بكني، علم اكسير را داري و نمي‏تواني اكسير درست بكني، پس قدرت هم بايد باشد تا چيزي موجود شود. از علم به ساختن سرير هرگز سرير درست نخواهد شد مگر اينكه چنانكه علم داري قدرت هم داشته باشي آن‏وقت يااللّه قدرت را بكار ببري سريري پيدا بشود. پس اگر صانع ملك همان مي‏دانست كه چه‏جور بايد كرد و چطور صلاح است و چطور فساد، اما قدرت نداشت هرگز اين ملك پيدا نمي‏شد. پس حال كه اين ملك با اين نظم و حكمت موجود شده است يقين مي‏كنيم كه صانع ملك بايد قادر هم باشد و حكيم هم هست به جهت اينكه هر چيزي را در سرجاش گذاشته كه بقدر جوي اگر پس و پيش بشود فساد پيدا مي‏شود. پس چون در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 86 *»

اين عالم ملاحظه كرديم و فعل و انفعالات را ديديم دانستيم كه براي اين عالم صانعي است عالم و قادر و حكيم وهكذا.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه بطورهايي كه عرض شد معلوم شد كه هيچ صورتي از شكم ماده‏اي بيرون نمي‏تواند بيايد مگر اينكه از خارج كسي بيايد و آن صورت را بر آن ماده بپوشاند تا چيزي در اين ميانه پيدا شود. مثلاً آهن كه قابل است از براي شمشير و كارد مثلاً هرگز نشده است به صورت كارد و شمشير ظاهر شود. اولاً كه شعور ندارد بر اينكه مردم با يكديگر مقاتله و محاربه دارند، شمشيري ضرور دارند، بيايد به صورت شمشيري ظاهر بشود. براي بريدن بعضي چيزها كارد لازم دارند، بيايد به صورت كاردي ظاهر بشود. برفرض كه شعور داشته باشد قدرت ندارد چنين كاري بكند و صورتي را از كمون خود بيرون بياورد. پس بايد حدّادي كه خارج از عالم آهن است بيايد و آهن را بردارد قدري را شمشير بسازد و قدري را كارد آن‏وقت مي‏بيني كارد و شمشير در دنيا پيدا مي‏شود. و مي‏روي در خود آهن هم فكر مي‏كني مي‏بيني آن هم از جاي ديگر آمده او هم همين آب و خاك است كه حرارت و برودت در او تأثير كرده، او را به صورت آهن كرده پس صورت آهني هم از جاي ديگر آمده است، از پيش خود آهن نيامده است وهكذا صورت آب و خاك از جاي ديگر آمده است اين است كه آب خاك مي‏شود و خاك آب مي‏شود. پس جسم است كه به اين صور درآمده پس همه از شكم جسم بيرون آمده است و در هرچه ملاحظه كني مي‏بيني جسم است، همه جسمند كه به اين صور مختلفه درآمدند و هيچ‏چيز را در هيچ حالي نمي‏توان گفت جسم نيست بخلاف ساير اسمها كه گاهي گفته مي‏شود گاهي برداشته مي‏شود مثل درخت كه خشك شد درخت نمي‏گويند، چوب است چوبش را هم سوزاندي خاكسترش كردي چوب نيست، اسمش خاكستر است. خاكستر را جوشاندي نمكش كردي ديگر خاكستر نيست اسمش نمك است وهكذا. و سرّ اين مطلب آن است كه جميع اسماء به اعتبار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 87 *»

صور است هرگاه صورتي نباشد مسمي به اسمي نباشد. فكر كن هرگاه چوب به صورت كرسي ظاهر نشود مي‏توان او را كرسي ناميد؟ و هرگاه عناصر به صورت چوبي ظاهر نشود مي‏توان چوب ناميد؟ بلكه عناصر است. و هرگاه جسم به صورت عناصر ظاهر نمي‏شد مي‏توان عناصر ناميد؟ بلكه جسم است. و چون صورت جسمي كه طول و عرض و عمق باشد صورت ذاتيه جسم و مابه‏الجسم جسم است اين است كه نمي‏شود از او گرفت. پس هزاري زور بزني و جسم را بكوبي و نازك كني به منتهاي نازكي كه از او بالاتر نمي‏شود، باز مي‏بيني طول و عرض و عمقش برقرار است، اينها را ممكن نيست از جسم جداكردن. پس جسميت ايشان لازمي است كه مفارقت نمي‏كند از ايشان اين است كه هميشه جسم بر ايشان اطلاق مي‏شود اما به خلاف ساير صور كه در اين اجسام يافت مي‏شوند ذاتيت جسم نيست و جسم به آنها نداده، فاعل خارجي به آنها عطا كرده والاّ مي‏خواست همه اجسام به يك‏صورت باشند، ديگر اين صور مختلفه نبايد باشند و حال اينكه مي‏بيني هر تكه جسمي يك صورت خاصي دارد پس اين صور دخلي به ذاتيت جسم ندارند از خارج آمدند و در عالم جسم پا گذاردند اين است كه گاهي اين صورت مي‏رود صورت ديگر مي‏آيد چنانكه مشاهده كردي. پس غير از جسميت هرچه كه در اين عالم پا گذارد از عالم جسم نيست، مي‏آيد و مي‏رود. براي آنها بدايتي و نهايتي است اما جسميت زوال ندارد، نمي‏شود فاني كرد نه او را بدايتي است و نه نهايتي. پس هميشه جسم بوده و هست و پيش از اينكه عرش و كرسي و سماوات و ارض و عناصر و مواليد در اين دنيا باشند جسم براي خود موجود (بود) و بعد از اين هم خواهد بود. اين است كه معاد جسماني است و با جسم مخلّد در آتش و بهشت مي‏شوند. پس صورت جسمي از خود جسم است اين است كه از جسم مفارقت نمي‏كند اما صورتهاي ديگر بالضروره از جاي ديگر آمده‏اند و بر روي اين اجسام پوشيده مي‏شوند. اين است كه گاهي مي‏آيند و گاهي مي‏روند. و چون آن صور از عطاي خود جسم نيست بايد فاعل خارجي كه خارج از عالم جسم است اين صور را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 88 *»

به اين اجسام عطا كرده (باشد.) و فاعل خارجي آمده اين اجسام را تكميل كرده، صورتي از كمون آنها بيرون آورده و بر قامت آنها پوشانيده. پس جسم در آن واحد در شرق و غرب عالم هست، داخل است در اجسام لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج است از اجسام لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء، در همه‏جا ظاهر است و همه ظهورات او است، همه بسته به او است و وجودش از او است، هرچه دارند او داده. اما اينها منافات با آنچه گفتيم ندارد. خوب ما هم كه مي‏گوييم جسم شعوري ندارد و رويه‏اي بكار نبرده به جهت اينكه آثارش كه اجسام جزئيه باشد شعور ندارند. صانعي اولاً جسم را جسم كرده بعد آن صورتها را بر او پوشانيده. قائليم كه جسم واحد در جميع كثرات ظاهر است به همان‏طورها كه ذكر شد اما اين چيزها مغزي ندارد و چندان مفيد فايده نيست. بايد صانع را شناخت كه او چه كسي است كه همه اينها را ساخته و هريك را در جايي كه لايق به آن بود گذارده و امر صانع غير از امر اين واحد مطلق است به جهت اينكه اين واحد كه كثرات از او ظاهر مي‏شوند اسم و رسم خود همه را به آن كثرات عطا مي‏كند و هرچه دارد از صورت و ماده به آنها مي‏دهد چنانكه سنگ مثلاً جوهري است صاحب طول و عرض و عمق و اطلاق مي‏شود بر او جسم، هرچه جسم دارد در اين يك تكه سنگ موجود است و هرچه از جسم مي‏خواهي از اين تكه سنگ بخواه زيرا هرچه دارد از جسم دارد، چيز ديگر ندارد. اما صانع هرگز اسم و رسم را نمي‏دهد به مصنوع خود و مصنوع هم صانع نيست و بالعكس. ببين حديد است در شرق و غرب عالم ظاهر است و او است انبر و شمشير و كارد و اينها همه ظهورات اويند، هرچه دارند از او دارند. اين است كه اسم اينها آهن است، ماده اينها ماده آهن است، صورت اينها صورت آهن است، رنگ اينها رنگ آهن است، خاصيت اينها خاصيت آهن است اما مي‏بيني كه حديد خود به خود نيامده است به صورت كارد و انبر و شمشير ظاهر نشده است (شود) بلكه اينها كار ديگري است و اين چيزها هم كه گفته شد منافاتي ندارد با اينكه كسي آهن را به اين صورتها درآورده باشد. پس يك صانعي بايد بيايد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 89 *»

موافق حكمت قدري از آهن بگيرد و صورت شمشيري بر او بپوشاند تا شمشيري در عالم پيدا بشود و قدري بگيرد كارد بسازد تا كارد در عالم پيدا بشود و اين صانع كه اين كارها را مي‏كند حدّاد است. حال اين حدّاد اگرچه صانع كارد و شمشير و انبر است اما كارد است يا انبر است يا شمشير است؟ مي‏بيني كه نه حدّاد شمشير است و نه شمشير حدّاد است، نه اسم حدّاد و نه رسم او هيچ‏يك بر شمشير صادق نيست. او صانع است اين مصنوع منتهي اين شمشير همين‏قدر دلالت بر استقامت حركت يد او يا اعوجاج او است اين است كه اگر خوب ساخته كسي شمشير را مدح نمي‏كند كه تو خوب شمشيري شدي، حدّاد را مدح مي‏كنند كه چه خوب شمشيري ساختي و اگر بد ساخته كذلك بحثي به شمشير نيست. حال صانع ملك هم كه اين‏همه را او آفريده و اين صور را او بر اشياء پوشانيده اسم و رسم خود را به اينها نمي‏دهد پس خدا زمين نيست، عرش نيست، كرسي نيست، انسان نيست، حيوان نيست و اينها هم خدا نيستند، صنع خدا هستند. منتها طوري خلقشان كرده كه دلالت بر حكمت و علم و قدرت او مي‏كنند اما هيچ‏يك خدا نمي‏شوند پس مطلقات اسم و رسم خود را به مقيدات مي‏دهند اما صانع اسم و رسم خود را به مصنوعات نمي‏دهد. و اگر بگويي هرگاه امر اين است چرا فرمودند من رءاني فقدرأي الحق، من زاركم فقدزار اللّه، من احبّكم فقداحبّ اللّه مي‏گوييم كه مراد نه اين است كه ايشان خدا هستند بلكه مراد اين است كه چون خداوند از ادراك خلايق بالاتر است و ديده و شنيده نمي‏شود، كسي را در ساحت عزّتش راهي نيست و مردم را هم براي عبادت و معرفت آفريده و مردم نمي‏توانستند از خدا فيضياب شوند و بر مرادات او آگاهي حاصل نمايند محتاج بودند كسي را ببينند و از او بشنوند و حاجات خود را به او عرضه دارند، اين است كه خداوند بعضي اشخاص را برگزيد و امر خود را در آنها قرار داد و روح خود را در آنجاها گذاشت و در ميان خلق فرستاد و آنچه از ايشان مي‏خواست به ايشان آموخت و چون آن روح در ايشان مأوي گزيد صفاتي كه در ايشان بود همه را مضمحل ساخت و صفات خود را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 90 *»

كه صفات خدايي باشد در ايشان آشكار فرمود. پس نگفتند مگر به رضاي خدا و نشنيدند مگر به رضاي خدا، تكلم نكردند مگر به رضاي خدا، راه نرفتند مگر به رضاي خدا از اين‏جهت ديدن ايشان ديدن خدا و زيارتشان زيارت خدا و محبت ايشان محبت خدا شد و اين‏همه به جهت آن است كه امر خدا از ايشان بروز كرده نه اينكه العياذ باللّه خدا باشند چنانكه در زمان بني‏اسرائيل چون مردم منجمد بودند و شعورشان كم بود وحي حضرت موسي مانند وحي پيغمبر ما نبود. همين‏كه نزديك وحي مي‏شد حضرت موسي به قوم خود اخبار مي‏كرد مي‏نشستند و اذكار و اوراد مي‏خواندند، قرباني مي‏كردند ناگاه ابر سياهي نمودار مي‏شد، آوازي از او بلند مي‏شد كه انّي انا اللّه لا اله الاّ انا حال آن تكه ابر يا شجره طور مثلاً خدا كه نبودند اما امر خدا و صداي خدا در آنجا ظاهر شد اين است كه هركس آن صدا را شنيده صداي خدا را شنيده، صداي خدا را شنيدن معني ندارد مگر همين‏جورها يا در انساني يا در نباتي يا در جمادي ظاهر بشود. پس همه چيزها براي امر خدا است و چون امر خدا در بعضي جاها ظهور دارد نه در همه‏جا اين است كه آنجاها را بايد تعظيم و تكريم كرد اين است كه پيغمبر9مي‏فرمايد انما انا بشر مثلكم يوحي الي انما الهكم اله واحد در بشريت مثل شما هستم اما فرق ميانه من و شما اين است كه به من وحي مي‏شود خداي شما يگانه است و به شما وحي نمي‏شود. اين است كه همه بايد اطاعت مرا بكنيد و از من بشنويد و محبت مرا بورزيد و مخالفت من نكنيد كه من از جانب خود چيزي نمي‏گويم، همه را از جانب خدا مي‏گويم اگر با من بقدر جوي خلاف كنيد با خداي خود خلاف كرده‏ايد به جهت اينكه حامل امر او منم و روح او در وجود من دميده شده.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از هيچ صرف بطورهايي كه عرض شد هيچ‏چيز نمي‏شود ساخت. نيست محض را خداوند خلق نكرده است، حال بايد فهميد كه چگونه اين مخلوقات را خلق كرد، در خودت فكر كن تا مسأله را دريابي. قاعده كلي است همين‏كه يك فعل فاعل را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 91 *»

فهميدي آن‏وقت به آن ميزان همه فعلها و فواعل را خواهي فهميد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ببين تو فاعلي و ضرب فعل تو است، حال اين ضرب را لامن شي‏ء احداث كردي، از خارج چيزي برنداشتي ضرب درست نكردي. پيش از اينكه ضربي به فعل بياوري ضربي موجود نبود همين‏كه احداث كردي ضربي موجود مي‏شود. پس اين ضرب را تو احداث كردي اما به قدرت خود. يك قدرتي داري كه به آن قدرت جميع اين ضرب و اكل و شرب و قيام و قعود را ايجاد مي‏كني. پس زيد كه فاعل قيام است به قدرت خود دارد قيام را احداث مي‏كند و آن قدرت فعل كلي زيد است. حال ببينيم آن قدرت را كه فعل زيد است چگونه احداثش كرد، از خارج كه چيزي برنداشت و او را فعل خود درست نكرد مانند آنكه فاخور گلي را برداشت كوزه درست كرد به جهت اينكه هرچه هست از مايري و مالايري غير زيد و مباين زيد است و محدود است به حدودي غير حدود زيد پس چگونه مي‏تواند فعل زيد باشد؟ فعل فاعل كه بسته به فاعل است مباينت با او ندارد، وجودش از او است هرگاه فاعل نباشد اصلاً براي فعل تحقق و تذوّتي نمي‏ماند. هرگز ديدي زيد نباشد و در ملك خدا قيام زيد موجود باشد؟ چيز خارجي كه خواه زيد باشد يا نباشد بر سر جاش باقي است و اينكه مي‏بيني مي‏گويند كوزه كار كوزه‏گر است از بابت مسامحه و نظر ظاهري است والاّ كوزه چگونه كار فاخور و فعل فاخور است با اينكه هيچ بستگي به او ندارد، كوزه‏گر هم بميرد باز كوزه سر جاش باقي است. پس في‏الحقيقه كوزه فعل فاخور نيست، فعل او كوزه ساختن است. پس زيد قدرت خود را از خارج نياورد زيرا قدرت زيد مال زيد است، هرچه از خارج بگيرد مال او نيست، دخلي به زيد ندارد و از ذات خود هم برنداشت به جهت اينكه اگر ذات زيد مي‏آمد قدرت مي‏شد، مي‏خواست ذات ديگر ذات نباشد، همان قدرت باشد چراكه هرچه مستحيل شد به چيزي ديگر اسم و رسم او از ميان مي‏رود. خون وقتي شير شد ديگر خوني در ميان نيست همان شير است، خود خون صورتش را خلع كرده صورت شيري گرفته، ديگر خون خوانده نمي‏شود. پس اگر ذات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 92 *»

زيد مستحيل شده باشد به قدرت پس بايد ديگر ذاتي نباشد و حال اينكه قدرت را براي ذات ثابت مي‏كني پس چيزي هست كه داراي قدرت است. قطع‏نظر از اين مي‏بيني يك‏دفعه زيد هست و قدرت ازش رفته است، قدرت بر قيام و قعود و ساير افعال ندارد. پس اگر (قدرت) ذات زيد بود مي‏خواست به زوال قدرت زيد زائل بشود و حال اينكه با وجود زوال قدرت ذات زيد سرجاش باقي است. پس اين قدرت را ذات زيد نه از خارج آورده و نه از ذات خود هيچ‏كدام را برنداشته قدرت نساخته بلكه خود قدرت را به خود قدرت آفريده و اين قدرت ظهور زيد است، بستگي دارد به زيد، همه‏اش زيد است آنچه دارد زيد داده و هستيش به زيد برپا است اگر زيد نباشد براي قدرت وجودي نمي‏ماند و اين قدرت نه اينكه معني مصدري عرضي است بلكه جوهري است از جواهر. اين است كه مي‏گويي زيدٌ قادرٌ پس فعل زيد، زيدٌ يقدر ان‏يقوم و يقعد است. پس اين «زيدٌ يقدر» فعل كلي زيد است و «ان‏يقوم و يقعد» فعلهاي جزئي زيدند كه نسبتشان به اين قدرت مانند نسبت او است به ذات. پس يك ذاتي داري كه او بكلّه هم در يقدر ان‏يقوم ظاهر است و هم در يقدر ان‏يقعد، در قائم و قاعد هريك را ملاحظه كني جز زيد چيز ديگر را نمي‏بيني بلكه نمي‏تواني قائم را ببيني و زيد را نبيني. پس اگر زيد را در قائم نديدي معلوم است تو قيام زيد را نديدي پس قادر همان زيد است لا غير، قائم همان زيد است لا غير، غير از زيد چيز ديگري نيست. پس فعل كلي زيد، زيدٌ يقدر ان‏يقوم و يقعد است كه تعبير به قدرت مي‏كنيم و افعال جزئي او ان‏يقوم و يقعد است. پس فعل زيد عارض ذات زيد نيست اگر گاهي گفته شود از باب مسامحه است او هم زيد است لا غير، لا فرق بينه و بين زيد الاّ انه ظهور زيد به جهت اينكه اگر عارض ذات باشد معقول نيست از او مفارقت كند، بايد در همه‏جا بيايد كما اينكه سواد عارض ذات مداد شده است هرجا كه مي‏رود سواد همراهش هست الف مي‏شود سوادش را دارد، باء مي‏شود همين‏طور، جيم مي‏شود همين‏طور. پس چون سواد عارض ذات مداد است اين است كه از او مفارقت نمي‏كند اما صورت الفي عارض

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 93 *»

ذات مداد نيست اين است كه گاهي هست گاهي نيست و اين مطلب را بدان كه هر صورتي كه مي‏آيد و مي‏رود عارض ذات آن شي‏ء نيست و هر صورتي كه لزوم دارد عارض ذات است از او مفارقت نمي‏كند. پس اگر قدرت زيد عارض ذات زيد باشد پس چرا از او مفارقت مي‏كند و عجز پيدا مي‏كند؟ پس زيد فعلش را نه از خارج درست كرد و نه از ذات خود و نه آن فعل هم عارض ذات زيد است بلكه بسته به زيد است و اثر او است، او را به خود او احداث كرد و ظهوري براي خود قرار داد كه همه‏اش سرتاپا او است، به هيچ‏وجه مغايرت ندارد با زيد مانند مغايرت زيد و عمرو. پس ميان زيد و فعل او كه قدرت باشد بينونت عزلت نيست كه زيد معزول باشد از قدرت و قدرت معزول باشد از زيد مثل اينكه عمرو معزول است از بكر به جهت اينكه بينونت عزلت آن است كه اين غير او باشد و او غير اين. و دو شي‏ء ممتاز از يكديگر نمي‏شوند مگر به واسطه مابه‏الاختصاص كه هريك مابه‏الاختصاصي دارند غير مابه‏الاختصاص آن ديگر والاّ دو چيز نخواهند بود. پس چيزي را كه اين يكي دارد ديگري ندارد پس هريك فاقدند آن چيزي را كه ديگري دارد. حال اگر در فعل و فاعل چنين باشد ديگر فعل فعل نمي‏باشد بلكه چيز خارجي است. فعل آن چيزي است كه وجودش از فاعل باشد و همه‏اش ظهور فاعل باشد و از او حكايت كند. مي‏بيني يقدر ان‏يقوم و يقعد غير زيد نيست بلكه غير زيد ديده نمي‏شود همه‏اش زيد است، اگر زيد نباشد هيچ محض است در هيچ عالمي وجود ندارد پس هرچه دارد از زيد به او رسيده و زيد است كه در او اظهر از او است پس بينونت عزلت در ميانه نيست. حال كه عزلت ندارند قدرت عين زيد هم نيست بلكه بينونت صفتي دارد با زيد، يعني قدرت صفت زيد است و قيام و قعود هم صفت قدرت است و صفت و موصوف كه غير يكديگر نيستند والاّ صفتيت متحقق نمي‏شود. پس فعل فاعل نه عين فاعل است و نه مباين فاعل است و نه عارض فاعل است بلكه صفت فاعل و ظهور فاعل است. بعد از اين‏كه اين مطلب را در زيدٌ قائمٌ درست فهميدي پس اينكه مي‏فرمايند خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 94 *»

بنفسها درست خواهي فهميد كه خدا از خارج چيزي برنداشت و مشيت درست نكرد به جهت اينكه چيزي نيست پيش از او تا مشيت را از او خلق كند و از ذات خود هم برنداشت به جهت اينكه تغيّر در ذات او پيدا مي‏شود وانگهي لازم مي‏آيد كه خدايي نباشد همان مشيت تنها باشد چراكه ذات رفته است مستحيل شده است به مشيت، پس مشيت همان ذات است، پس چرا مي‏گويي مشيت خدا؟ لابد كسي هست صاحب مشيت. پس ذات خدا نيامده است و مشيت نشده است و از خارج هم كه دانستي كه نياورده است و از هيچ صرف كه نمي‏شود چيزي ساخت پس مشيت را احداث كرد به خود مشيت و اين مشيت ظهور خدا است و ميانه مشيت و خدا هم بينونت عزلت نيست والاّ تحديد ذات و مشيت هر دو لازم مي‏آيد بلكه بينونت صفت است. مشيت صفت خدا است و ساير چيزها صفات مشيّتند پس ميان مشيت و خدا مباينت و غيريت در ميان نيست مانند اينكه كوزه غير فاخور است، حاشا و كلاّ بلكه مشيت و آن خلق اول هرچه دارد از خدا دارد، ظهور بزرگ خدا و اسم اعظم او است، همه‏اش بسته به او است، او است كه از تمام مشيت ظاهر و هويدا است بطوري كه غير اويي ديده نمي‏شود، هرچه مشيت دارد او عطا كرده از خودش هيچ ندارد، مالك هيچ نيست، فقير محض است، هستيش را او داده ماده‏اش را صورتش را او احداث كرده. حال فعل خدا كه خلق اول است صفتش اين است و اسمهاي بسيار دارد. قدرتش بنام، علي عظيم بخوان، مشيت بگو وهكذا و اين مشيت نه اينكه معني مصدري عرضي است به جهت اينكه مي‏داني بطور يقين كه همه اشياء از مشيت خلق شدند و از جمله اشياء جواهر است مانند عقل و روح و نفس و مثال و جسم و نحو اينها و هرگاه مشيت معني عرضي بود جوهر چگونه مي‏تواند از عرض بيرون بيايد؟ پس دليل جوهريت مشيت همين بس كه اين جواهر به اين عظمت به او خلق شدند بلكه مي‏خواهم عرض كنم مشيت يك جوهري است كه هيچ جوهري به گَردَش نمي‏آيد، از همه جوهرها جوهرتر است اما نه مانند جواهر معروفه كه ممتاز و محدود باشد بلكه جوهري است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 95 *»

غير محدود و بي‏نهايت. همه‏اش ظهور خدا و صفت خدا است و حكايت از او مي‏كند نه عين او است نه غير او با اينكه همه‏اش او است و هرچه دارد از او است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از جمله چيزهايي كه بايد در او فكر كرد و فهميد كون و شرع است. خداوند جميع اشياء را در كون خلق كرد، اول اراده كرد بعد همه را به حسب اراده خود خلق فرمود. حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما پس ماسواي او همه خلقند و همه را او ايجاد كرد، هر طوري كه خواست ايجادشان فرمود و مجبور نبود در ايجاد كردن چيزي زيرا غير از او چيزي نيست كه او را جبر كند و به زور وادارد به خلقت چيزي. ماسوي را او از عدم به وجود آورده، همه اشياء قبل از خلقت عدم بودند پس خودش هر طوري كه خواسته شده و هر طوري كه نخواسته نشده. و حال كه او اشياء را به كون آورد به اينها بحثي ندارد و اعتراضي نمي‏كند كه چرا آن طوري كه اراده كردم همان‏طور شديد به جهت اينكه آنها نمي‏توانستند خلاف بكنند، از خود كه چيزي نداشتند، هر طوري كه دلش مي‏خواست اينها را ساخت. معقول نيست كه بر اينها عتاب كند و نخواهد هم كرد و همچنين اشياء را نمي‏رسد به او بحث بكنند و نمي‏كنند هم كه چرا ما را اين‏طور قرار دادي به جهت اينكه هر چيزي واجد خودش و فاقد غير خودش است، خودش خودش است و غير غير خود. غير خودش كه نيست والاّ خودش نخواهد بود پس واجب است هر چيزي خودش خودش باشد و محال است كه غير خودش باشد به جهت اينكه اگر غير خودش باشد غير خودش كه فاقد خودش است پس خودش بايد معدوم باشد و حال اينكه همه‏چيز طالب وجود خودشانند، عدم خود را نمي‏خواهند و غير شي‏ء كه عدم‏الشي‏ء است پس چگونه مي‏شود شي‏ء طالب عدم خود باشد. پس هر چيزي اقتضا مي‏كند خودش خودش باشد و خدا هم او را خودش خلق كرده است. پس زيد را خدا زيد تكوين كرده و عمرو را عمرو تكوين كرده، حال نه خدا به زيد اعتراض مي‏كند كه چرا من خواستم تو زيد شدي به جهت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 96 *»

اينكه زيد كه معدوم بود و كسي هم او را جبر نكرده بود كه بيا زيد را به كون بيار، خودش اراده كرد و زيد را به كون آورد. پس هرچه هست خودش كرده، دخلي به زيد ندارد و زيد  را هم نمي‏رسد به خدا اعتراض كند و نمي‏كند هم كه چرا مرا زيد كردي، عمرو نكردي به جهت اينكه بديهي است زيد غير عمرو است و عمرو غير زيد است. پس اگر زيد عمرو بشود ديگر زيد نيست، زيدي باقي نمي‏ماند عمرو است. پس عمرو عدم زيد است، زيد هميشه طالب وجود خود است عدمش را هرگز نمي‏خواهد پس زيد هم مي‏خواهد زيد باشد و عمرو نباشد و عمرو هم اقتضا مي‏كند كه عمرو باشد و زيد نباشد. سواد آن است كه سواد باشد هرگاه خدا او را بياض كند سواد معدوم مي‏شود، اثري از او باقي نمي‏ماند پس سواد هميشه مي‏خواهد موجود باشد و وجود او آن است كه سواد باشد اگر بياض باشد وجودي براش نمي‏ماند. پس وجود سواد آن است كه سواد باشد و وجود بياض آن است كه بياض باشد. پس خدا سواد را سواد و بياض را بياض (كرده) نه او جلّ‏شأنه به اينها اعتراض دارد كه چرا سواد شديد بياض شديد و نه اينها هم اعتراض دارند كه چرا مرا سواد كردي و او را بياض. چراكه معقول نيست چيزي طالب عدمش باشد هر چيزي طالب وجودش است و وجودش بسته به اين است كه خودش خودش باشد و محال است كه غير خودش باشد. خدا هم همين‏طور كرده واجب را به فعل آورده كه خودش را خودش كرده زيد را زيد آفريده سواد را سواد آفريده و محال را به فعل نياورده كه خودش را غير خودش نكرده، سواد را بياض نكرده زيد را عمرو نكرده. پس در كون([1]) نه خدا به خلق اعتراض دارد و امر و نهي مي‏نمايد و نه خلق به خدا اعتراض دارند و اين را كه مي‏بيني بعضي مردم از راه ناداني اعتراض مي‏كنند كه خدايا چرا مرا سلطان نكردي؟ چرا مرا فقير كردي، چرا مرا رعيت كردي،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 97 *»

چرا مرا ذليل كردي، در مقام كون نيست، در عالم شرع است والاّ فقير همان ساعتي كه دارد اين سؤال را مي‏كند كونش از خدا همان فَقارت را مي‏خواهد. پس لسان حالش مستدعي فقارت است، خدا هم او را فقارت داده اين است كه خدا مي‏فرمايد لايسأل عمايفعل پس هرچه خدا كرده سؤال‏بردار نيست، بايد همان‏طور بشود. آب بايد تركننده باشد تا چيزها را تر كند، آتش بايد سوزاننده و گرم‏كننده باشد تا بعضي چيزها را گرم كند و بپزاند، دريا بايد باشد تا بخار كند و بخارش برود بالا باران بشود ببارد تا گياهها روييده بشود. پس هر چيز همان‏طوري كه هست بايد باشد و خود آن‏چيز هم همان را طالب است غير او را نمي‏خواهد. پس در اين مقام مخلوقات از خداوند سؤال نمي‏كنند و چون و چرا ندارند و خدا هم در اين مقام به ايشان كاري ندارد. نه امري دارد نه نهيي دارد، نه رسولي مي‏فرستد هيچ‏يك اينها لازم نيست به جهت اينكه كار دست او است هر طوري كه خواست آفريد هر طوري نخواست نيافريد فهي بمشيته دون قوله مؤتمرة و بارادته دون نهيه منزجرة پس او خواست جوهر را جوهر كرد و خواست عرض را عرض كرد، چراغ را چراغ كرد نور چراغ را نور چراغ كرد. حال هيچ‏يك اعتراضي بر خدا ندارند. عرض نمي‏تواند بگويد چرا مرا جوهر نكردي به جهت اينكه عرض آن است كه روي جوهر باشد و قائم به جوهر باشد. پس اگر جوهر بشود ديگر عرض نيست پس عرضيت فاني مي‏شود و عرضي باقي نمي‏ماند و حال اينكه عرض طالب وجود خود است، مي‏خواهد خود خود باشد پس بايد عرض عرض باشد جوهر جوهر، چراغ چراغ باشد و نور نور. نور اعتراض نمي‏كند چرا مرا نور كردي چراغ نكردي به جهت اينكه نور چراغ آن چيزي است كه تابع چراغ باشد اگر نور چراغ نباشد خود چراغ باشد پس فاني و معدوم شده است، ديگر نوري نمانده است و آن‏وقت چراغ هم چراغ نيست به جهت اينكه چراغ آن است كه نور داشته باشد، شي‏ء بي‏نور چراغ نيست. پس چون نور چراغ واجب است خودش خودش باشد و محال است كه غير خودش باشد و بالعكس اين است كه خدا چراغ را چراغ كرده و نور چراغ را نور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 98 *»

چراغ. پس چراغ خواست چراغ باشد چراغش كردند، نور خواست نور باشد نورش كردند. پس هم جوهر را خدا خلق كرده هم عرض را، هم نور را خلق كرده هم منير را، هم مؤثر را خلق كرده هم اثر را، هم فاعل را خلق كرده هم فعل را. فاعل را فاعل خلق كرده و فعل را فعل به جهت اينكه فعل معنيش آن است كه بسته به فاعل باشد و فاعل معنيش آن است كه فعل از او صادر بشود. پس نه اينكه گمان كني خدا همان فاعل را خلق كرده بعد فاعل فعلش را خلق كرده، بلكه همان‏طوري كه خدا فاعل را خلق كرده همان طور فعلش را خلق كرده منتها فاعل را فاعل آفريده و فعل را فعل آفريده. فعل را توي دست فاعل احداث و ايجاد كرده نه از جاي ديگر. خالق همه هم اوست وحده لا شريك له قل اللّه خالق كل شي‏ء پس فاعل را اول خلق كرده بعد فعلش را توي دست خودش خلق كرده. پس فعل فعل فاعل است انتساب به خدا ندارد اما ايجادكرده خدا است مثلاً خدا زاني را خلق مي‏كند و زناش را در توي عورتش خلق مي‏كند پس خلق زنا با خدا است اگر خدا نمي‏خواست زنا را خلق بكند هرگز نمي‏توانست (كسي) زنا بكند اما زنا فعل خدا نيست فعل زاني است و همچنين مصلّي را خلق كرد و صلاتش را هم در بدن او خلق كرد اما صلوة فعل خدا نيست فعل مصلّي است. پس افعال فعلهاي فواعلند اما مخلوقهاي فواعل نيستند، مخلوقات خدا هستند منتهي در اينجا خلقشان فرموده. پس هر چيزي كه فعلي دارد و به او فاعل مي‏توان گفت فعلش را و خودش را هر دو را بدون تفاوت خدا خلق كرده است. پس چنانكه فاعل خلق خدا است فعلش هم خلق خدا است بعينه اما فعل خدا نيست فعلِ فاعلِ خودش است. آفتاب مثلاً فعلش تابندگي و گرمي است حال خدا هم آفتاب را خلق كرده و هم تابندگي و گرمي را در توي آفتاب خلق كرده اما اين تابندگي و گرمي فعل خدا نيست فعل آفتاب است و آفتاب خودش فاعل اين فعل است. نه شريك خدا است كه قدري خدا گرم كرده باشد و قدري آفتاب و وكيل خدا هم نيست كه خدا گفته برو خودت از جانب من گرم بكن، بلكه تمام گرمي را خلق كرده و از آفتاب به حول و قوه خود ظاهر مي‏فرمايد و اين تابش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 99 *»

و گرمي كه از آفتاب ظاهر مي‏شود به واسطه نور كرسي است و كرسي هم بسته است به عرش. عرش او را مي‏گرداند و خود عرش را هم حقيقةً چيزي مي‏گرداند و گرداننده عرش آن روحي است كه در او قرار داده وهكذا تا برسد به فاعل اول و فاعل اول چيزي است كه همه فعلها را او مي‏كند و فاعل در ملك او است و غير او فاعلي نيست، و او هم شريك خدا نيست و وكيل خدا نيست بلكه همانطوري كه او را خلق كرده فعلهاي او را هم خلق كرده بدون تفاوت لكن فعلها را توي دست او خلق كرده كه همه افعال از او صادر مي‏شود او دارد افعال را مي‏كند اما به حول و قوه خداوند واللّه همان‏طوري كه يك مورچه در راه‏رفتن مثلاً كه فعل او است شريك خدا و وكيل خدا نيست بلكه به حول و قوه خداوند دارد راه مي‏رود و لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً همان‏طور آن فاعل اول نه شريك خدا است نه وكيل خدا است بلكه به حول و قوه او كارها را مي‏كند و لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. و اين فاعل اول همان مشيت شرعيه خداوند است و اين مشيت اول‏كاري كه مي‏كند اشياء را به حول و قوه خدا احداث مي‏كند به طوري كه هر راهي بخواهند بروند بروند. مثلاً اول (شخص را) ايجاد مي‏كند و چشم و گوش مي‏دهد بعد امر مي‏كند بعضي چيزها را نگاه نكن و بعضي صداها را گوش نكن وهكذا. پس امر و نهي در اين مقام است بعد از آنكه چشمي داري كه مي‏تواني نگاه كني و مي‏تواني نگاه نكني، امر مي‏كند به نامحرم نگاه مكن. بعد از آنكه مي‏تواني بزني و مي‏تواني نزني مي‏گويد طفل يتيم را مزن. و رسالت در اين مقام است و اين مقام محتاج به رسالت است و آن فاعل اول كه اول ماخلق اللّه است و همه از دست او بيرون آمد بايد رسالت خالق را به اين مخلوقات برساند كه به چه امر مي‏كند و از چه نهي مي‏كند. تا هركه اطاعت كرد ثواب دهد و هركه اطاعت نكرد عقاب كند. و چون مقامش فوق مقام همه و محيط به همه است كسي را دسترسي به او نيست و در آنجا راهي ندارند و نمي‏توانند بروند پيش او و از او فراگيرند و ميان اينها هم نمي‏تواند بيايد به جهت اينكه او بايد به همه برساند. بعد از آنكه در جاي مخصوصي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 100 *»

نشست اهل همان‏جا او را مي‏بينند و از او فرا مي‏گيرند باقي خلق محروم مي‏مانند با اينكه او بايد انذار كل نمايد و رسالتهاي خدا را به همه برساند. پس آن خلق اول آئينه‏اي در زير پاي (خود) مي‏گيرد عكسش مي‏افتد در آنجا اهل آن عالم او را مي‏بينند و در آنجا با ايشان سخن مي‏گويد قل انما انا بشر مثلكم يوحي الي انما الهكم اله واحد و باز يك آئينه ديگر مي‏گيرد مقابل اين آئينه از براي عالم پايين‏تر پس اهل اين عالم هم نبي را مي‏بينند و با او سخن مي‏گويند و او با ايشان سخن مي‏گويد وهكذا مراياي متعدده مي‏گيرد و در همه ظاهر مي‏شود والاّ او خودش در افق اعلي است.

جاهلا اين نور علّييني است نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي را دو نسبت است: يك نسبتي به بي‏نهايت دارند و يك نسبتي ميان خودشان و هيچ‏يك از اين نسبتها هم با هم منافات ندارند، در همان حيني كه نسبت به بي‏نهايت دارند همان حين نسبت به يكديگر هم دارند. مثلاً كرسي دو نسبت دارد: يك نسبت به چوب دارد كه بي‏نهايت است به جهت اينكه به صور الي غيرالنهايه مي‏تواند ظاهر بشود و يك نسبت به نجّار دارد كه او اين كرسي را ساخته است. پس كرسي اگرچه اثر چوب است و هرچه دارد از چوب دارد، همه‏اش چوب است كه به اين صورت ظاهر شده است اما كار دست نجّار است، و از دست نجّار بيرون آمده است. خود چوب نمي‏توانست صورت كرسي را احداث كند زيرا او كه صورت كرسي را اقتضا ندارد و گر نه به صورت در ظاهر نمي‏شد. پس نجّار بايد بيايد صورت كرسي را احداث كند پس چنانكه هرگاه چوب نباشد كرسي نخواهد بود كذلك هرگاه نجّار هم نباشد كرسي نخواهد بود. پس بايد در عالم چوبي باشد و نجّاري هم باشد و نجّار صورت كرسي را از كمون چوب بيرون بياورد آن‏وقت در اين ميانه كرسي پيدا شود. حال مي‏بيني هيچ منافات نيست كه كرسي ساخته نجّار باشد و اثر چوب باشد. به اعتباري كار نجار است و از دست او بيرون آمده است، نسبت به نجار دارد و به اعتباري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 101 *»

كه اثر چوب مطلق است نسبت به چوب مطلق دارد. پس كرسي فعل نجار است اما از چوب بيرون آمده و چوب است كه رفته كرسي شده لكن خودش نمي‏توانست خود به خود كرسي بشود نجّاري آمد تكميل كرد به صورت كرسي درآورد چنانكه خود چوب هم همان آب و خاك است كه به واسطه فاعل خارجي كه گردش افلاك و تأثير حرارت و برودت باشد صورت چوبي به خود گرفته است. پس اگر حرارت و برودت در آب و خاك تأثير نمي‏كرد چوب پيدا نمي‏شد و آب و خاك صورت چوبي به خود نمي‏گرفت. پس خود چوب به واسطه مكمّل خارجي چوب شده وهكذا اين صورتهايي كه مي‏بيني در اين عالم بر مواد پوشيده است و لازم نيست كه بر آن مواد پوشيده شود مثل اينكه لازم نيست صورت ماء بر آن جسم مخصوص پوشيده شود به جهت اينكه تلطيف بشود بخار بشود بالاتر برود هوا مي‏شود، و هوا لازم نيست هوا باشد يكدفعه بالاتر مي‏شود صورت ناري مي‏گيرد وهكذا هر صورتي كه بر اين اجسام پوشيده است لازم نيست كه پوشيده باشد، مي‏شود آن صورت را به تدبير زائل كرد و صورت ديگري آورد. پس اين صورتها از پيش فاعل خارجي آمده است اگرچه در جسم كامنند و بر روي جسم پوشيده مي‏شوند اما خود جسم مقتضي آنها نيست و خودش آنها را بيرون نياورده. پس اينها لازم نكرده است هميشه باشند اما جسم هميشه هست، او ديگر نبود ندارد. پس جسم بود نه عرش بود نه كرسي، نه آفتاب نه ماه، نه زمين و نه آسمان و نه عناصر و نه مواليد، بعد كم‏كم اين صورتها ظاهر شدند و اين اجسام متعدده متكثره پيدا شدند و در هر يكي هم كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني بر نظم حكمت واقع شده است. هر صورتي كه لازم بود از توي جسم بيرون آورده شده است. شكي نيست اين جسمي كه اينها از توش بيرون مي‏آيند خودش شعوري ندارد كه فلانه‏چيز بايد در عالم باشد و به جهت فلان مصلحتي ضرور است، فلانه‏چيز بايد آن‏طور باشد اگر غير آن باشد خلل پيدا مي‏شود والاّ مي‏خواست همه اجسام شعور داشته باشند به جهت اينكه جسم بتمامه در همه اجسام ظاهر است. پس هر صفتي داشت در اينها گذارد و اگر شعوري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 102 *»

داشت مي‏خواست در اينها باشد و حال اينكه اغلب اجسام بي‏شعور محضند و بعضي اجسام هم كه مي‏بيني شعور دارند مانند حيوان و انسان، شعور از خود اجسام نيست، به واسطه آن روحهايي است كه در آنها است اين است كه وقتي كه آن روحها بيرون رفتند مانند سنگ و كلوخ مي‏افتند بي‏حسّ و حركت و شعور و اراده. وانگهي تو به قول خود كه شعور داري و قدرتي هم داري اگر همه اشخاصي كه مانند تواند جمع كني و قوت و شعور همه را بكار بزني ببين مي‏تواني يك پاي مورچه‏اي خلق كني؟ يا يك شاخ او را درست بكني؟ مي‏بيني كه همه با آن تدبير و شعور و قوت نمي‏توانيد اين امر جزئي را درست بكنيد تا چه رسد به اين مخلوقات عظيمه. بعد از آنكه تو كه صاحب شعور و ادراك و قدرتي نمي‏تواني امر حقير صغيري را ايجاد كني پس جسمي كه هيچ شعور ندارد و قدرتي ندارد چگونه مي‏تواند اين آسمان و زمين و عناصر و مواليد را احداث كرده باشد؟ بالاتر از اين، چيزهايي كه در خودت هست و دايم بكار مي‏زني، حقيقتش را و طور و طرزش را نمي‏تواني بفهمي چه جاي اينكه بتواني درست كني. مثلاً چشم تو كه مال تو است و هميشه داري با او مي‏بيني گاهي بازش مي‏كني گاهي مي‏بندي، هرچه فكر كني نمي‏تواني بفهمي كه اين چشم چطور مي‏بيند، چطور گاهي بسته مي‏شود گاهي باز مي‏شود. هر وقت مي‏خواهي باز مي‏شود هر وقت مي‏خواهي بسته مي‏شود. اگر به طبع خود دارد چنين مي‏كند خالي از اين نيست يا طبعش اقتضا مي‏كرد كه بسته باشد، پس چرا باز مي‏شود؟ و يا طبعش اقتضا مي‏كرد كه باز باشد، پس چرا بسته مي‏شود؟ پس به طبع چنين نيست و كار تو هم نيست به جهت اينكه نمي‏شود كسي از كار خود خبري نداشته باشد و كيفيتش را نداند، تو كه نمي‏تواني طورش را بفهمي و سرّش را دريابي پس چگونه قادر هستي خود او را درست بكني. و اقرب بسوي انسان بلكه هر چيزي نفس او است. بعد از آنكه خبر از نفس خود نداري چه جاي اينكه او را درست بكني، پس چيزي را كه خارج از عالم تو است به طريق اولي نمي‏تواني درست بكني تا چه رسد به چيزهايي كه هيچ شعور ندارند. پس اجسام همه اثر جسم بي‏نهايت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 103 *»

است و وجودشان بسته به او است اما كه اينها را از كمون جسم بيرون آورده و ظاهر ساخته؟ و همچنين مثالها همه اثر مثال بي‏نهايت است و بسته به او هستند اما كه از كمون او اين مثالها را بيرون آورد؟ وهكذا اين حرف مي‏رود تا عقل. پس (براي) اينها اثر مطلق و ظهورات او بودنشان ثمري ندارد، خوب هست اما اينها را آن مطلق احداث كرده؟ او كه شعور ندارد. پس كار دست كس ديگر است، كسي ديگر آمد كه عالم بود، قادر بود، حكيم بود اينها را او احداث كرد. پس چون دانستي كه خلق از اعلي گرفته تا ادني عاجز محضند، هيچ كاري از ايشان برنمي‏آيد، بعضي كه هيچ شعور ندارند و آنهايي كه شعور دارند قادر بر فهميدنش نيستند چه جاي ساختنش. پس جميع فعلياتي كه در خلق هست همه از پيش او آمده، او ايجاد كرده و در اينها قرار داده. پس خلق جاهل محضند، عاجز محضند، قادر بر هيچ نيستند اما آن صانع عالم است، حكيم است، قادر است، سميع است، بصير است وهكذا عالمي است كه جهل ندارد، قادري است كه عجز ندارد، حكيمي است كه سفاهت ندارد. پس جميع صفات كماليه مال او است منتها بعضي از صفات خود را در پاره‏اي جاها گذارده مثلاً در انسان مي‏بيني قدرت و علمي هست كه قادر است بعضي كارها را بكند و بعضي چيزها را بداند. حال اين قدرت و علم از خودش نيست. چرا به كارهاي ديگر علم ندارد و قدرت ندارد؟ چرا گاهي قدرت و علم ازش مسلوب مي‏شود؟ پس صانع ملك آن‏قدر علم و قدرت به او داده، از خودش جز جهل و عجز چيز ديگر نيست. پس همه اين چيزها از خدا است، در هرجا هر قدر آشكار است خدا در او آشكار فرموده منتها در بعضي كمتر ظاهر است و در بعضي بيشتر. مثلاً بالاتر از عقل مقامي است كه فؤادش مي‏گويند و حقيقتش مي‏نامند، صفات خود را در آنجا بيشتر ظاهر كرد. او است عالم به هر چيزي، او است قادر به هر چيز، او است سميع، او است بصير، او است كه سهو ندارد، نسيان ندارد، غفلت ندارد و اين همان مشيت شرعيه است كه به جميع صفات (كمال) آراسته است و اين است روح من امراللّه. و قاعده كليه است كه هر روحي در هرجا مأوا گزيد صفات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 104 *»

او را مضمحل مي‏كند و صفات خود را در او آشكار مي‏كند مي‏بيني تن بنفسه نه شعور دارد نه علم دارد نه قدرت دارد نه حسّ و حركت دارد، نه مي‏بيند نه مي‏شنود اما روح چيزي است كه هم شعور دارد هم علم دارد هم قدرت دارد وهكذا همين‏كه در تني دميده شد مي‏بيني جميع آن صفات رفتند صفات روح به ميان آمد. حال اين تن مي‏بيند و مي‏شنود و شعور دارد، علم دارد، قدرت دارد. پس اينها از اين تن ظاهر مي‏شود اما به حول و قوه روح و همچنين اين روح من امراللّه (را كه) در كسي خداوند دميد ديگر جميع صفات آن‏كس همه مضمحل مي‏شود، صفات اين روح از او آشكار مي‏شود و صفات اين روح هم كه صفات خدا است. پس همه‏اش صفات خدا مي‏باشد و صفات خدايي از سرتاپاش آشكارا مي‏شود و اين همه كار آن روح است. و تخصيص به اين روح ندارد، هر روحي به حسب خود چنين است. معقول نيست روح نباتي بيايد و درخت همان جماد باشد كه بود، جذب و هضم و دفع نكند. پس همين‏كه آمد اينها از درخت آشكار مي‏شوند والاّ پس روح نباتي در نبات حلول نكرده است. حال اين روح من امراللّه هركجا كه وارد شد صفات او را باطل مي‏كند، صفات خود را در او آشكار مي‏كند و اين است كه خدا مي‏فرمايد و لقداوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان و همين روح وحي خدا است و چون اين روح در انبياء دميده شد اين است كه غفلت ندارند، سهو ندارند، جهل ندارند، عجز ندارند با اينكه لازمه انسان است. اين است كه آمدند گفتند ما از جانب خدا مي‏آييم، خداي شما چنين مي‏فرمايد اگر خدا را بايد ببينيد مرا ببينيد، از او كاري مي‏خواهيد از من بخواهيد، اطاعت او را بايد كنيد اطاعت مرا بكنيد. پس حقيقةً آن روح است كه دارد با اينها حرف مي‏زند. اين است كه روزي حواريّين عرض كردند به حضرت عيسي كه تو هميشه ياد از روح‏القدس مي‏كني، مي‏گويي او مرا تعليم مي‏كند روح‏القدس را به ما بنما ببينيم چطور چيزي است. حضرت عيسي فرمودند اين‏همه روح‏القدس دارد با شما حرف مي‏زند شما باز او را نمي‏بينيد؟ شما همه‏اش كه روح‏القدس را داريد مي‏بينيد و با

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 105 *»

او سخن مي‏گوييد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ چيزي از چيزها بي‏فعل نيست، هر چيزي كه در عالم هست يك فعلي دارد. پس همه اشياء فاعلند و همه فعل دارند. پس آنچه در عالم هست يا فعل است يا فاعل، غير از اين‏دو ديده نمي‏شود. مثلي ظاهر، سنگ يا متحرك است يا ساكن، اگر متحرك است حركت فعل او است و اگر ساكن است سكون هم فعل او است و گمانت نرسد كه فعل حركت است، سكون فعل نيست چنانكه اهل ظاهر گمان مي‏كنند؛ به جهت اينكه سَكَنَ را مي‏گويي فعل ماضي است پس معلوم است آن هم فعليت دارد. پس همان‏طوري كه حركت فعل است سكون هم فعل است. حال ببين مي‏تواني سنگي را پيدا بكني كه نه ساكن باشد نه متحرك؟ مي‏بيني نمي‏شود سنگ باشد و نه سكون داشته باشد و نه حركت، بلكه يا متحرك است و يا ساكن. و همچنين جميع چيزها يا ساكنند يا متحرك، اگر ساكنند متحرك نيستند و اگر متحركند ساكن نيستند. پس چيزي كه نه ساكن باشد و نه متحرك خدا خلق نكرده است. خدا هرگز فاعل بي‏فعل را خلق نكرده است، هر وقت فاعل را خلق كرد فعلش را هم با او خلق كرد نه پيش و نه پس. گرم را با گرمي آفريده سرد را با سردي آفريده، متحرك را با حركت آفريده ساكن را با سكون آفريده. هرچه را ملاحظه كني مي‏بيني فعلي دارد و فعلش همراهش هست، از او مفارقت نمي‏كند. تا مادامي كه فاعل موجود است فعلش هم هست، فاعل كه معدوم شد فعلش هم مي‏رود پي كار خود. پس همه اشياء فواعلند و بي‏فعل ديده نمي‏شوند. اگر بخواهي چيزي را ببيني بايد در يك فعلي او را ببيني و اگر هيچ فعل او را نديدي پس تو او را نديده‏اي. مثلاً زيد را بايد ببيني يا بايد ايستاده ببيني يا نشسته يا راه‏رونده يا متحرك يا ساكن. اگر زيد را در يكي از اينها ديدي پس زيد را ديده‏اي و به زيارت او فائز شده‏اي اما اگر هيچ‏يك از اين افعال را نديدي پس يقيناً زيد را نديده‏اي. زيد تو همان زاء و ياء و دال است، يا هيچ‏چيز نديده‏اي و همان لفظ زيد را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 106 *»

ياد گرفته‏اي و يا چوبي را ديدي ايستاده، چوب ايستاده كه زيد نيست، ايستادگي او دخلي به زيد ندارد. پس تو اگر طالب زيدي چون او در غير اين افعال ظهور ندارد بايد او را در يكي از اينها مشاهده كني. پس ظهور فاعل به فعل است، هيچ فاعلي بدون فعلي ظهور ندارد. هر چيزي را بايد در فعلش ببيني. پس هر چيزي را كه ديدي يا متحرك مي‏بيني يا ساكن، نمي‏تواني چيزي را ببيني نه در حال حركت و نه در حال سكون؛ همچو چيزي در ملك موجود نيست. پس هر چيزي در ملك براي خود فعلي دارد مناسب خود و اين فعلها را هم خدا خلق كرده نه اينكه آن فواعل ايجاد كرده باشند بلكه فاعل و فعل هر دو را خدا آفريده. بلكه همان‏طوري كه فاعل را آفريده فعل را هم بعينه همان‏طور آفريده بدون تفاوت. در نزد خداوند فعل و فاعل يكسان است، هر دو را به يك‏طور خلق كرده. پس فاعل در فعل خود نه شريك خدا است نه وكيل خدا است نه كمك خدا است. متحرك كه حركت مي‏كند در اين حركت شريك خدا نيست كه قدري از او باشد و قدري از خدا، وكيل خدا نيست كه خود به خود حركت كند بلكه حركت تماماً فعل متحرك است و تماماً آفريده خدا است. پس او را دو نسبت است: يك نسبتي به خدا دارد كه آفريده او است و يك نسبتي به متحرك دارد به جهت اينكه از او صادر مي‏شود. پس اين حركت هم مال خدا است هم مال متحرك. پس خدا است خالق فعلها چنانكه خالق فاعلها است اما فعلها را در دست فاعلها ظاهر كرده است و هر فعلي را هم از فاعل خاصي اظهار مي‏فرمايد. پس فواعل دارند كارها مي‏كنند اما به حول و قوه خدا، اگر حول و قوه خدا نباشد نمي‏توانند كاري بكنند و اين فواعل را خدا طوري قرار داده است كه بي‏فعل نمي‏توانند باشند. اولاً فاعل را نيافريد كه بعد از مدت زماني فعلش را آفريده باشد بلكه هر دو را يك دفعه خلق كرد. اين است كه حضرت به عمران صابي مي‏فرمايد آيا مي‏شود چراغ روشن بشود و حجره را روشن نكند؟ مدتي بگذرد بعد از آن حجره را روشن بكند؟ بلكه همان حيني كه روشن شد، روشن‏كننده حجره است بدون مهلت و فصل زمان. هرگاه روشن‏كننده حجره نباشد پس خودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 107 *»

روشن نيست وهكذا زيد هم همان وقتي كه خلق شد يا متحرك است يا ساكن، يا قائم است يا قاعد است، يا متكلم است يا ساكت وهكذا از اول وجودش تا آخر وجودش لابد به يك فعلي ظاهر است. زيد را بايد ببيني يا در قيام بايد ببيني يا در قعود، يا در تكلم يا در سكوت، يا در مشي يا در نوم يا در يقظه. ظهوري ندارد مگر در اين افعال و اين افعال عين زيد نيست به جهت اينكه مي‏بيني دو چيز در ذهن تو در مي‏آيد: يكي زيد و يكي قيام مثلاً. پس زيدي هست و قيامي هست، اين است كه مي‏گويي زيد ايستاده است. پس زيد چيزي است و ايستاده هم چيزي است. پس زيد غير ايستاده است و ايستاده غير زيد است اما همچو غيري نيست كه مباين زيد باشد به جهت اينكه دو شي‏ء متباين محدود و ممتازند از يكديگر. آنچه را كه اين يكي دارد آن ديگر ندارد و بالعكس. پس نمي‏تواند يكي فاعل ديگري بشود. ببين عمرو ايستاده كه مباين زيد است مي‏تواند فعل زيد باشد؟ (نه.) نه حكايت از زيد مي‏كند، به جهت اينكه زيد نايستاده؛ نه ظهور زيد است به جهت اينكه زيد در او پيدا نيست، معدوم است؛ و نه وجودش بسته به زيد است به جهت اينكه زيد معدوم مي‏شود باز او برقرار است. پس قيام عمرو اثر زيد نمي‏تواند باشد، اثر زيد قيام خود زيد است و اين قيام زيد هم اگرچه خود زيد نيست اما مباين زيد هم نيست، بلكه صفت زيد است، ظهور زيد است، جلوه زيد است وجه زيد است، ايستاده زيد است، نشسته زيد است. زيد است كه بتمامه ايستاده و بتمامه نشسته. پس ايستاده مثلاً زيد است لا غير اما خود زيد ايستاده نيست به جهت اينكه در نشسته هم ظاهر است و نشسته هم نيست به جهت اينكه در ايستاده هم ظاهر است. پس نه اين است و نه آن، هم اين است و هم آن. حال اگر كسي ايراد كند كه تو گفتي نمي‏شود فاعل بي‏فعل باشد، نمي‏شود چيزي نه متحرك باشد نه ساكن، بنا بر اين طوري كه بيان كردي زيد اگرچه در متحرك و ساكن ظاهر است اما نه متحرك است به جهت اينكه در ساكن مي‏بيني هست و نه ساكن است به جهت اينكه در متحرك هم ظاهر است. پس زيد بنفسه نه متحرك است نه ساكن، پس چيزي پيدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 108 *»

كرديم كه نه ساكن است نه متحرك. در جوابش مي‏گوييم مراد اين است كه عالم زيد خارج از حركت و سكون است نه حركت تنها است نه سكون تنها. يعني اينها ذات زيد نيستند، ذات زيد مصوّر به حركت نيست والاّ به صورت سكون ظاهر نمي‏شد و مصوّر به سكون نيست والاّ به صورت حركت ظاهر نمي‏شد. پس ذات نه اين است نه آن و گرنه نمي‏توانست به اين‏دو ظاهر بشود. پس بايد در ذات خود معرّي از اينها باشد تا بتواند گاهي از حركت سر دربياورد و گاهي از سكون و هر فاعلي همين‏طور است كه ذاتش هيچ‏يك از فعلهايش نيست. پس ذات زيد اگر چه نه حركت است نه سكون، اما هرگز شده است نه حركت داشته باشد نه سكون؟ يا بايد ساكن باشد يا متحرك، در عيني كه ساكن و متحرك است نه ساكن است نه متحرك، هم ساكن است هم متحرك. پس زيد نه ساكن است نه متحرك معنيش آن نيست كه يك‏وقتي هست، نه سكون دارد نه حركت، خير. زيد مادامي‏كه زيد است يا حركت دارد يا سكون، بلكه (مراد) آن است كه ذات زيد سكون نيست و ذات زيد حركت نيست. پس با آن قاعده كليه كه گفتيم منافاتي ندارد.

بالجمله فاعل بي‏فعل معقول نيست بلكه در ملك خدا موجود نيست. هميشه فاعل با فعل است، او را بايد در فعل ديد و در فعل طلب نمود، در جاي ديگر وجود ندارد. زيد در جاي ديگر وجود ندارد مگر در ايستاده و نشسته و راه‏رونده و جنبنده و هكذا. پس اگر مي‏خواهي توجه به زيد كني و خيال زيد كني، زيد بي‏فعل را نمي‏تواني توجه بكني بلكه يا بايد زيد متحرك را توجه كني و يا زيد ساكن را. محال است در غير اين‏دو بتواني زيد را خيال كني والاّ توجه به زيد نكردي. پس در صورتي زيد را توجه كردي كه ساكن را يا متحرك را توجه كرده باشي و همچنين در خارج هم بخواهي پيش زيد بروي يا بايد پيش ساكن بروي يا پيش متحرك. اگر پيش ساكن رفتي پيش زيد رفته‏اي چه او است بتمامه ساكن وحده لا شريك له و اگر پيش متحرك رفتي پيش زيد رفته‏اي چه او است بتمامه متحرك وحده لا شريك له و اگر جايي بروي بر فرض كه نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 109 *»

ساكن باشد نه متحرك، خدمت زيد نرسيده‏اي. زيرا ذات زيد كه ديده نمي‏شود و ظهور ندارد مگر در اين افعال. پس در خارج زيد را بخواهي بايد در اين ظهورات ببيني و در ذهن هم زيد را بخواهي بايد در اين ظهورات ببيني. و اما اينكه مي‏گويند بايد زيد را ببيني و ظهورات را نبيني نه اين است كه زيد را علي‏حده جدا ببيني، مراد اين است كه چون آن زيد بطوري در اينها ظهور دارد كه از خود اينها ظاهرتر است، در اينها او را ببين و ملتفت به اينها مشو نه اينكه چشم به خصوص اينها بيندازي و از خود زيد غافل شوي. نمي‏بيني گاهي پيش كسي مي‏روي و محو جمالش مي‏شوي با اينكه داري مي‏بيني ايستاده است مع‏هذا هيچ ملتفت ايستادگي نيستي، همان خود او را مي‏بيني. پس بايد فاعل را در ظهورات طلب كرد و مع‏ذلك ظهورات را نديد همان فاعل را ديد.

بعد از آنكه اين مطلب را دانستي بدان‏كه خداوند كه فاعل مطلق است بي‏فعل نيست، هميشه دارد فعل مي‏كند، دستش هيچ وقتي بسته نيست و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان، كل يوم هو في شأن پس خداي بي‏فعل و خداي بي‏ظهور خدا نيست. پس خدا بايد ظهورات داشته باشد و ظهور شي‏ء در وقتي ظهور است كه آن شي‏ء در او ظاهر باشد بطوري كه ظاهر و باطن او را فرا گرفته باشد. ببين قيام زيد ظهور زيد است به جهت اينكه زيد همه‏اش در آنجا ظاهر است، قيام عمرو ظهور زيد نيست به جهت اينكه زيد در آنجا هيچ پيدايي ندارد، همه‏اش خفا و نابودي است. حال شكي نيست كه اين‏همه خلق ظهور خدا نيستند زيرا مي‏بيني صفات خدايي در اينها ظاهر نيست، همه‏شان سرتاپا عجز و جهل و قصورند مگر بعضي نفوس كه عالمند به هر چيزي، قادرند به هر چيزي، جهل در ايشان نيست، عجز در ايشان نيست، قصور در ايشان نيست. پس بايد اينها ظهورات خدا باشند و اين جماعت انبياء و اولياء هستند. پس ظهور خدا در ملك ايشانند و بس چنانكه ظهور زيد حركت و سكون او است لا غير. پس چنانكه نمي‏تواني زيد را در غير حركت و سكون ببيني و بدون توجه به حركت و سكون به زيد توجه كني، همچنين خدا را بخواهي در غير انبياء و اولياء، نخواهي ديد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 110 *»

من اراد اللّه بدأ بكم به خدا بايد توجه كني به انبياء و اولياء توجه كن من قصده توجّه بكم پس توجه به خدا معني ندارد مگر توجه به ايشان، ذات خدا را كه نمي‏شود ديد و به ذات او توجه كرد. هرجا كه ظاهر شد بايد آنجا توجه كرد كه توجه به او است و ظهورش هم كه منحصر است در اين بزرگواران پس بايد به ايشان توجه كرد كه در حقيقت توجه به او است. اگر به غير ايشان توجه كني خدا كه در غير ايشان ظاهر نيست، شيطان ظاهر است پس توجه به شيطان كرده‏اي و از خدا دور شده‏اي و به خدا هرگز نخواهي رسيد چنانكه اگر طالب زيد باشي و به قيام عمرو توجه كني، يكجا از زيد دور مانده‏اي و اعراض از او كرده‏اي و بكلي توجه به غير او كرده‏اي؛ اين است كه هر چند بماني زيد را نمي‏يابي و از زيد اثري نمي‏بيني و به زيد هم نخواهي رسيد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر فعلي غير فاعل خودش است و فاعل آن فعل را لا من شي‏ء خلق كرده است. ماده فعل را از خارج اخذ نكرده است زيرا هرچه خارج از وجود فاعل است مباين فاعل است و مباين شي‏ء نمي‏تواند فعل او بشود به جهت اينكه فعل فاعل بسته به فاعل است و وجودش از فاعل است و مباين فاعل كه هيچ دخلي به فاعل ندارد، او هم مانند فاعل است. پس زيد نمي‏تواند عمرو را احداث كند به جهت اينكه عمرو مباين زيد است، محدود است به حدودي غير حدود زيد، آنچه او دارد زيد ندارد. پس زيد فاقد است آن چيزهايي را كه در عمرو هست و فاقد شي‏ء چگونه مي‏تواند معطي او باشد؟ و همچنين نمي‏تواند فعل عمرو را احداث كند به جهت اينكه فعل عمرو فعل عمرو است، هرگز فعل زيد نمي‏شود. هر كاري كرده عمرو كرده، زيد كاري نكرده. پس اگر عمرو ضربي بجا آورد عمرو زده و مدح يا ذم براي عمرو است، دخلي به زيد ندارد و زيد هم نزده بأسي بر او نيست. پس فعل عمرو هرگز نمي‏تواند فعل زيد بشود، فعل زيد بايد از خود زيد صادر بشود و زيد او را احداث كند. پس زيد فعل خود را از خارج نياورد بلكه او را به خود او احداث كرد و اگرچه فعلش غير او است اما نه مانند غيريت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 111 *»

عمرو و بكر است كه ممتاز باشد از زيد والاّ فعل او نخواهد بود بلكه مراد از غيريت او اين است كه ذات زيد نيست و با ذات زيد متحد نيست، از اين جهت مي‏گويي فعل زيد. پس يك زيدي هست و يك فعلي، بلكه ظهور زيد است، صفت او و اثر او است، همه‏اش حكايت از زيد مي‏كند و از خود هيچ ندارد. زيد را بايد ببيني در او ملاحظه كن كه جز زيد نخواهي ديد، بطوري زيد را ظاهر كرده و خود را مخفي كرده كه زيد اظهر از او شده است. اين است كه مي‏فرمايند ظاهر اظهر از ظهور است. پس اين فعل نه اينكه ماده‏اش تنها ظهور زيد باشد، هم ماده‏اش ظهور زيد است هم صورتش ظهور زيد است. ماده‏اش، صورتش، ظاهرش، باطنش، بكلي ظهور زيد است و زيد را مي‏نماياند و همه‏اش بسته به زيد است، از خود هيچ ندارد اين است كه هرگاه زيدي نباشد هيچ اثري از قيام زيد باقي نمي‏ماند. قيام زيد بي‏زيد در هيچ عالمي وجود ندارد بلكه در ملك خدا چنين چيزي نيست. پس فعل زيد منوط به اين است كه زيدي باشد و از او صادر شود. هرگز ديده‏اي كه سياهي باشد و جسمي نباشد كه سياهي بر روي او پوشانيده شود؟ درازي باشد و چيزي نباشد كه درازي داشته باشد؟ مي‏بيني كه محال است. پس قيام زيد بي‏زيد معقول نيست چنانكه زيد بي‏فعل هم معقول نيست. مادامي‏كه زيد زيد است فعل هم همراهش هست، زيد بي‏فعل زيد نيست كما اينكه قيام بي‏زيد هم قيام زيد نيست و از اينجا بفهم كه خدا هرگز بي‏خلق نبوده و نيست، معقول نيست خدا باشد و خلق نداشته باشد بلكه خدا هميشه خلق داشته اما خدا خدا بوده و خلق خلق، الآن هم كماكان. چنانكه زيد هرگز بي‏فعل نيست يا ايستاده است يا نشسته، يا بيدار است يا در خواب، بالجمله يا متحرك است يا ساكن. اما زيد هميشه زيد است، ذات زيد نه متحرك است نه ساكن. اگر متحرك بود چرا ساكن مي‏شد و اگر ساكن بود چرا متحرك مي‏شد؟ پس نه ذات زيد از مرتبه خود پايين‏تر مي‏آيد كه فعل بشود و نه فعل هم از مرتبه خود بالا مي‏رود كه ذات زيد بشود. پس زيد هرگز بي‏ظهور نيست و ظهور او فعل او است و اين هم دو جور است: يك فعل كلي دارد كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 112 *»

همه كارها را به او مي‏كند و يك افعال جزئيه دارد مانند قيام و قعود و حركت و سكون و تو اگرچه غير از اين قيام و قعود چيز ديگر نمي‏بيني اما همين‏كه مي‏بيني زيد دارد اين قيام و قعود را احداث مي‏كند يقين مي‏كني كه زيد حول و قوه‏اي دارد و قدرتي دارد كه اين كارها را مي‏كند. اگر قدرت بر نشستن نداشت نمي‏توانست بنشيند، اگر قدرت بر ايستادن نداشت نمي‏توانست بايستد. پس حال كه گاهي مي‏نشيند و گاهي مي‏ايستد يك قدرتي درش هست و آن قدرت فعل كلي زيد است كه همه كارهاي خود را به او احداث مي‏كند و او محيط به همه كارهاي زيد است و ظهور اعظم زيد است و اول چيزي است كه از ذات زيد صادر شد و او را زيد به خود او احداث كرد. ماده‏اش را از خارج نياورد، صورتش را از خارج نياورد، بلكه ماده‏اش و صورتش را يكدفعه به خود او احداث كرد اين است كه صورتش را نگاه كني همه‏اش ظهور زيد است، ماده‏اش را ملاحظه كني همه‏اش ظهور زيد است، غير از زيد چيزي در او ظاهر نيست. همچنين افعال جزئيه همه‏شان ظهورات زيدند همان‏طوري كه زيد در فعل كلي ظاهر است در قيام و قعود هم ظاهر است زيرا قائم زيد است، قاعد زيد است، ماشي زيد است وحده لا شريك له اما ذات زيد نه قدرت است نه قيام است نه قعود است نه مشي است نه حركت است نه سكون، هيچ‏يك اينها. پس داخل در اينها است نه مانند دخول چيزي در چيزي و خارج از اينها است نه مانند خروج چيزي از چيزي، غير اينها است نه مانند غيريت چيزي با چيزي بلكه همه را لا من شي‏ء آفريده. ماده‏اي از خارج برنداشته و صورت فعلي بر او نپوشانيده و فعل خود قرار نداده والاّ هيچ نسبتي به او نداشتند و فعل او نمي‏شدند. پس ماده فعل از خارج وجود زيد نيامده و چنانكه از خارج نيامده و ماده خارجي را برنداشته فعل خود درست نكرده، ذات زيد هم ماده فعل نيست كه صورت فعلي بر روي ذات زيد پوشيده شده باشد به جهت اينكه چون ملاحظه كرديم ديديم بعضي صورتها هست كه هميشه برقرار است و بعضي صورتها گاهي مي‏آيد و مي‏رود، يقين كرديم كه آن صورتي كه هميشه باقي است بر روي ذات شي‏ء پوشيده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 113 *»

شده است و آن صورتي كه گاهي هست و گاهي زائل مي‏شود بر روي ذات پوشيده نيست ماده‏اش ذات نيست چيز ديگر است. پس هر صورتي كه روي ذات پوشيده شد از ذات مفارقت نمي‏كند، هرجا كه او رفت صورت همراهش هست بلكه هرجا صورت رفت ذات همراهش هست زيرا ذات ماده آن صورت است و ماده و صورت متضايفانند، بي يكديگر صورت نمي‏بندند. ماده بي‏صورت وجود ندارد و صورت بي‏ماده هم وجود ندارد. نظر كن در عالم فصل به مداد كه مصور است به صورت سواد، حال هرگز اين سواد از مداد مفارقت نمي‏كند، هرجا برود همراهش هست توي الف رفت سواد همراهش هست، توي باء برود سواد همراهش هست وهكذا سوادِ مداد هم هرجا برود همراهش هست، بي‏مداد نمي‏شود به جهت اينكه ماده و صورت دو ركني هستند كه قيام هريك به ديگري است اين بي او صورت نپذيرد و او بي اين انجام نگيرد، لازم و ملزوم يكديگرند، هرگز از هم مفارقت نمي‏كنند پس چون ديديم سواد هميشه لازم مداد است دانستيم كه صورت سوادي روي ذات مدادي كشيده شده است و ماده‏اش ذات مداد است اما صورت الف و باء و جيم چون لازم مداد نيستند گاهي صورت الف مي‏آيد، صورت باء و جيم نيست، گاهي صورت باء مي‏آيد صورت الف و جيم نيست وهكذا. پس مي‏دانيم كه اين صورتها بر روي ذات مداد پوشيده نشده است زيرا اگر ذات مداد مصور به صورت الف بود صورت الف كه در باء نيست، پس بايد مداد هم در باء نباشد و حال اينكه در باء هم غير از مداد چيز ديگر نيست. پس اگر صورت الف صورت مداد باشد چرا مداد در باء ظاهر است؟ چرا در جيم ظاهر است؟ آنها هم كه مدادند، مداد است كه به صورت آنها درآمده است. پس اينها صورت مداد نيستند و بر روي مداد پوشيده نشده‏اند. پس ماده الف و باء، مداد مطلق نيست چنانكه صورت الف غير صورت مداد مطلق است ماده او هم غير ماده مداد مطلق است و مداد مطلق در مداد كلّي كه صالح است براي ظهور به حروف و كلمات ظاهر است و مداد كلي در خود حروف و كلمات ظهور دارد و همه ظهور مداد مطلقند. مداد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 114 *»

مطلق است كه در همه آشكار و ظاهر است بطوري كه اظهر در او است و در هر يك ملاحظه كني جز مداد ديده نمي‏شود و همان‏طوري كه در مداد كلي ظاهر است در الف و باء هم ظاهر است. پس در مداد كلي همان مداد مطلق ظاهر است و بس و در الف و باء هم مداد مطلق ظاهر است و هم مداد كلي و هيچ‏يك ماده اينها نيستند، ماده ايشان علي‏حده است و صورتشان علي‏حده. پس در الف مثلاً سه مداد مي‏بيني: يك مداد مطلق و يك مداد كلي كه مداد قلمدان باشد مثلاً و يك مداد مصوّر به صورت الف. حال اين مداد مصور به صورت الف هم مداد كلي است، هم مداد مطلق. صورتش مداد است ماده‏اش مداد است، ظاهرش مداد است باطنش مداد است، همه‏اش مداد است، غير از مداد چيزي نيست. اما ماده‏اش نه اين است نه آن، ماده علي‏حده‏اي دارد اين است كه صورت علي‏حده‏اي هم به خود گرفته است پس چنانكه در اينجا در يك الف سه چيز داريم همچنين در قائم هم سه چيز داريم: يكي زيد و يكي فعل كلي كه يقدر ان‏يقوم و يقعد باشد و يكي فعل جزئي كه قيام باشد. حال اين قيام ماده‏اش ذات زيد نيست به جهت اينكه ذات زيد هرگاه مصور به صورت قيام مي‏شد ـ  به قاعده‏اي كه عرض شد ـ  بايد هرجا ظاهر بشود صورت قيام با او باشد و حال اينكه داري مي‏بيني كه صورت قيام در قعود راه ندارد با اينكه زيد همان‏طوري كه در قيام ظاهر است در قعود هم ظاهر است. پس چون گاهي در قيام ظاهر مي‏شود و گاهي در قعود، پس نه مصور به صورت قيام است و نه مصور به صورت قعود. و كذلك فعل كلي هم ماده قيام نيست به جهت اينكه قدرت همان‏طوري كه به قيام ظاهر شده است به قعود هم ظاهر شده است. آن زيدي كه يقدر ان‏يقوم است يقدر ان‏يقعد هم هست پس قدرت نه ماده قيام است نه ماده قعود. اين است كه به صورت هر دو ظاهر شده. پس ماده قائم نه ذات زيد است نه فعل كلي زيد است بلكه زيد ظاهر به قيام است. پس در قائم سه زيد مشاهده مي‏كني: يك ذات زيد، يك زيد قادر و يك زيد ظاهر به قيام و اين سه زيد مانند سه شخص خارجي نيستند كه ممتاز باشند از يكديگر بلكه همه يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 115 *»

شخصند اين است كه يك شخص را مي‏بيني، در قادر يك شخص را مي‏بيني در قيام و قعود هم يك شخص را مي‏بيني در همه اينها بجز زيد واحد چيز ديگر را نمي‏بيني، هركجا ملاحظه كني جز زيد را مشاهده نمي‏كني. زيد است كه در اينها ظاهر است بطوري كه از خود آنها ظاهرتر است. پس هم قدرت ظهور زيد است و هم قيام و قعود. همان‏طوري كه در قدرت ظاهر است در قيام و قعود همان‏طور ظاهر است. فرق اين است كه هر كمالي كه در زيد هست در تحت قدرت واقع است و از حيطه او بيرون نيست، هر كمالي كه از او ظاهر مي‏شود بايد به اين قدرت ظاهر شود. پس قدرت مجمع جميع كمالات است، هيچ كمال زيد را فروگذاشت نكرده بخلاف ساير افعال مانند قيام و قعود كه حكايت جميع كمالات زيد را نمي‏كنند، هريك در يك كمالي حكايت مي‏كنند. مثلاً قائم همان جهت قيام زيد را كه يك كمالي از كمالات او است حكايت مي‏كند، باقي كمالات او را هيچ حكايت نمي‏كند به جهت اينكه از جمله كمالات زيد قعود است و قعود كه در قائم ظاهر نيست. پس قائم عرض مي‏كند لااحصي ثناءاً عليك انت كما اثنيت علي نفسك پس ثناي زيد همان فعل كليش است و اين قيام و قعود نمي‏توانند ثناي او را بجا بياورند به جهت اينكه هريك يك جهتي از كمالات او را بيش حكايت نمي‏كنند پس اينها ثناي زيد نيستند.

حال خداوند فعل كلي دارد كه او را لا من شي‏ء خلق فرموده ماده‏اش را نه از خارج برداشت به جهت اينكه چيزي پيش از او نبود و از ذات خود هم كه برنداشت به آن قاعده‏هايي كه دانستي. پس ماده‏اش را و صورتش را با هم به خود او خلق كرده. هم ماده‏اش ظهور خدا است هم صورتش ظهور خدا است. بعد سايرين را بواسطه او خلق كرد و اينها هم ظهور خدا هستند همان‏طوري كه آن فعل كلي كه مشيت باشد ظهور خدا و خدانما است همان‏طور اينها هم ظهور خدا و خدانما هستند اما اين‏قدر است كه مشيت، آئينه نماينده خدا است و جامع جميع صفات است و سايرين نيستند بلكه هريك يك صفتي و كمالي را بيش حكايت نمي‏نمايند. اين است كه او ثناي بر خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 116 *»

است و ديگران ثناي بر خدا نيستند. پس انت كما اثنيت علي نفسك لااحصي ثناءاً عليك.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر مطلقي يك مقيّدي و هر بسيطي يك مركّبي و هر كلي يك فردي زيرش نشسته است و هيچ‏يك به ماتحت خودشان اعتراض و بحثي ندارند، معقول نيست بحث كنند كه چرا حادث شدي، چرا چنين و چنان شدي به جهت اينكه مقيدات از خود وجودي ندارند، هرچه هستند و هر طوري كه هستند از مطلقات آمده است و غير مطلقات كه هيچ ندارند. پس مطلقات بر چه اعتراض مي‏كنند؟ بر هيچ بحث مي‏كنند؟ هيچ كه هيچ است و به غير از هيچ هم كه هرچه هست از او است و هيچ‏چيز بر خود بحث نمي‏كند، خودش خودش را عتاب نمي‏كند. پس زيدي كه ظهورش قائم و قاعد است مباحثه با قائم و قاعد ندارد كه چرا قائم شدي و چرا قاعد شدي به جهت اينكه قائم همه‏اش ظهور زيد است، هرچه دارد از زيد دارد، غير زيد هيچ نيست، سرتاپاش زيد است، وجودش بسته به زيد است زيد او را احداث كرد آن هم حادث شد پس كاري به قائم نيست. زيد دلش خواست ايستاد دلش خواست نشست، پس نه زيد به ايستاده اعتراض دارد كه چرا ايستاده شدي به جهت اينكه زيد او را ايستاده كرد پيش از اينكه زيد بايستد ايستاده‏اي كه نبود، و ايستاده هم به زيد بحثي ندارد كه چرا مرا ايستاده كردي زيرا هر چيزي مي‏خواهد خودش خودش باشد و غير خودش نباشد. پس ايستاده بايد ايستاده باشد اگر نشسته بشود ديگر ايستاده نيست. پس ايستاده مي‏خواهد ايستاده باشد اين است كه بحثي به زيد ندارد و زيد هم مي‏خواهد ايستاده باشد اين است كه بحثي به ايستاده ندارد. پس زيد خواست و ايستاده و نشسته و حركت و سكون را احداث كرد و همه اينها يك چيز است، يك زيد بيش نيست كه هم ايستاده است هم نشسته است هم حركت مي‏كند هم ساكن مي‏شود. اينها غير زيد نيستند، ايستاده زيد است نشسته هم زيد است، غير زيد نايستاده و غير زيد هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 117 *»

ننشسته. پس زيد امري به اينها ندارد، نمي‏تواند به اينها امري بكند به جهت اينكه آمر بايد غير مأمور باشد و مأمور غير آمر والاّ امر صحيح نيست. زيرا معقول نيست آمر خودش را امر كند پس بايد مأمور كسي ديگر باشد و بتواند امر آمر را بفهمد و بتواند آن امر را بجا بياورد و بتواند ترك كند، در اين صورت امر صحيح است اما در جايي كه غير خود آمر نباشد ديگر امري معقول نيست هرچه مي‏خواهد همان‏طور مي‏شود خلاف اراده ممكن نيست تا امري روي كار بيايد. پس قائم خود زيد است لا غير، سرتاپا اراده و خواهش زيد است هر طوري كه خواست همان‏طور شد.

بعد از آنكه در زيد دانستي بيا در بالاتر فكر كن، در نوع ملاحظه كن كه چنانكه قائم اثر زيد و ظهور زيد است زيد هم اثر انسان مطلق و ظهور او است، زيد هم هرچه دارد انسان كلي به او داده، همه‏اش انسان است غير از انسان چيز ديگر نيست. زيد را انسان كلي زيد كرده پس انسان كلي مباحثه‏اي با زيد ندارد كه چرا زيد شدي و امري به او ندارد، ارسال رسل و انزال كتب لازم ندارد زيرا زيد غير انسان چيزي نيست، هر طوري كه خواست زيد را احداث كرد. او است كه به صورت زيد و عمرو و بكر ظاهر شده است پس انسان زيد است وجوداً و اثباتاً و عياناً، اثبات انسان زيد است، وجود انسان زيد است، انسان وجود ديگري ندارد، وجودش همين زيد و عمرو و بكر است اگر اينها نبودند انسان هم وجودي نداشت. پس وجود انسان وجود زيد است پس زيد همه‏اش انسان است، انسان او را زيد كرده او هم زيد شده. پس كاري به زيد ندارد، امر و نهيي ضرور ندارد، پيغامي ندارد، ثوابي و عقابي ندارد به جهت اينكه همه‏اش خودش است و خودش با خودش امر و نهي و رسالت و بحث و اعتراض لازم ندارد.

بالجمله به قول كلي هر عالي كه احاطه دارد به داني و داني در او مندرج و محاط او است بحثي در هيچ جهت به آن داني ندارد، امري ندارد، نهيي ندارد، ارسال رسول و انزال كتاب هيچ‏يك لازم ندارد. زيرا اينها همه به جهت آن است كه به مقتضاي عالي حركت كند. اين داني بيچاره كه همه‏اش به مشيت و اراده عالي درست شده است هر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 118 *»

طوري كه او خواست همان‏طور شد و حركتش هم بسته به اراده و مشيت او است پس خلاف در او راه ندارد تا محتاج به اين چيزها باشد.

بعد از آنكه اين مطلب را دانستي بدان كه مطلب حق به اينطورها فهميده نمي‏شود، از توي اينها حق در نمي‏آيد. اگر خدا هم نسبت به خلق همين‏طور بود امري، نهيي، بحثي، اعتراضي صحيح نبود و ارسال رسل و انزال كتب ضرور نبود و حال اينكه مي‏بيني خداي اين مخلوقات به اينها امر و نهي دارد، رسولان مي‏فرستد، كتابها نازل مي‏كند و اينها هم مي‏توانند اطاعت بكنند و مأمورٌبه را بجا بياورند و مي‏توانند اطاعت نكنند. هركدام كه اطاعت كردند نعمتشان مي‏دهد و هركدام كه مخالفت كردند عذابشان مي‏كند. پس كار كار ديگر است، اين‏طورها نيست كه بيان كردند. و گاه است ببيني در كلام مشايخ چيزهايي كه ظاهرش همين‏جورها است اما مقصودشان چيز ديگر است. ظاهرش را براي اهل ظاهر فرمودند و باطنش اهلي دارد براي خود.

مختصر؛ از اين وحدت توي كثرت ديدن حقي به دست نمي‏آيد و حقي فهميده نمي‏شود، توحيد ثابت نمي‏شود. خوب جسم واحدي است كه در اين كثرات اجسام ساري و جاري است، هركجا بروي جسم است، در زمين بروي جسم است در آسمان بروي جسم است، در هوا بروي جسم است در نار بروي جسم است، پس هو الذي في السماء جسم و في الارض جسم و في الهواء جسم و في النار جسم. اما خدا هم همين‏جور است؟ و اگرچه هم مي‏فرمايند هو الذي في السماء اله و في الارض اله حاشا و كلاّ. پس جسم اگرچه در آن واحد در شرق و غرب عالم هست هم در آسمان است هم در زمين و از هر طرف داخل اعماق اينها شده است، تمامشان سرتاپا جسم است، غير از جسم چيز ديگر نيستند جسم است كه در اينها ظاهر است بطوري كه ظاهرتر از اينها شده است اين است كه گاهي ملتفت آن شي‏ء نيستي اما جسميتش را مي‏بيني و از نظرت نمي‏رود و اين اجسام اگرچه با هم جنگ دارند مانند آتش كه مي‏خواهد آب را فاني كند و آب مي‏خواهد آتش را فاني كند و بعضي با هم صلح و جنگ دارند مانند هوا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 119 *»

كه از جهت رطوبت صلح دارد با آب و از جهت حرارت جنگ دارد با آب وهكذا اما با جسم جنگ ندارند. در آنجا آتش و آب مساويند و با هم صلح دارند به جهت اينكه در نزد جسم آب و آتش فرقي ندارد همان‏طوريكه بتمامه در آب ظاهر است همان‏طور بتمامه در آتش ظاهر است. اين چيزها را ديدند، مغرور شدند و مطلب حق را قياس به اينها كردند و گفتند:

هرچه از دريا به دريا مي‏رود از همانجا كامد آنجا مي‏رود
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد موسيي با موسيي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كان داشتي موسي و فرعون دارند آشتي

باري، جسم يك واحدي است كه هيچ منافات با متعددات ندارد در همه‏شان بكلي داخل است و هيچ‏يك از آنها نيست اما جسم شعوري دارد، حكمتي و تدبيري دارد كه از روي حكمت كاري بكند؟ آيا امر و نهيي به اجسام دارد؟ ارسال رسولي مي‏كند، انزال كتابي مي‏كند، وعد و وعيدي دارد؟ آيا بعضي جسمها نزد او مقرّب‏ترند از بعضي يا در بعضي بيشتر ظهور دارد از بعضي؟ مي‏بيني بطور عيان كه هيچ‏يك اينها در ميان نيست. لطيف و كثيف و بالا و پايين همه نزد او مساويند، او بالاي عرش نيست كه عرش نزديك‏تر باشد و زمين دورتر. او هم در زمين هست هم در آسمان، هم در هباء هست هم در عرش به آن بزرگي، در همه‏جا تمامش ظاهر است، پيش او هيچ‏يك فرق ندارند، همه مساوي هستند و او همه را احداث كرده. اگر نبود اينها هيچ‏يك نبودند پس او هر طوري خواست اينها را احداث كرد و اينها هم موجود شدند. پس جسم كاري به اينها ندارد، بحثي، اعتراضي، امري در ميان نيست. وهكذا از عالم جسم گذشتي در عالم مثال، مثالهاي متعدد هستند كه تحت مثال مطلق مندرجند و مثال واحدي است كه در ايشان ظاهر است و همه ظهورات اويند و همان‏طوري كه در جسم گفته شد در اينجا هم جاري است. وهكذا در عالم نفوس نفسهاي جزئي هستند كه در تحت نفس مطلق نشسته‏اند و نفس مطلق واحدي است كه منافات با اين متعددات ندارد، در همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 120 *»

ظهور دارد، از همه‏جاي اينها داخل است و همه‏اش او است و بس، غير اويي نيست و ساير نفوس جزئي كه هستند همه بتمامه ظهورات اويند و از او حكايت مي‏كنند. وهكذا در عالم عقول عقلهاي متعدده هست مانند عقل زيد، عقل عمرو، عقل بكر و همه تحت عقل واحد بسيط مندرجند و ظهورات او هستند. و همچنين يك واحد ديگري هست كه وجود مقيد و امكان جايز باشد كه همه اين جسم و مثال و نفس و عقل تحت او مندرجند و همه ظهورات او هستند به جهت اينكه جسم امكان است، وجود است، مثال همين‏طور، عقل همين‏طور و آن واحد نسبت به همه علي‏السوي است و در همه داخل است و از همه هم خارج. عقل و جسم پيش او مساويند، تفضيلي بر ديگري ندارند. يا من الظلمة عنده ضياء اما ببينيم كه آن وجود مقيد كاري به اينها دارد؟ امري به اينها مي‏كند پيغامي به اينها مي‏فرستد، عتابي به اينها دارد؟ مي‏بيني كه اينها هيچ‏يك معقول نيست به جهت اينكه همه كار خودش است. شخص خودش با خودش چه كار دارد؟ هر طوري دلش مي‏خواست همان‏طور درست كرد. پس انصاف ده ببين خدا و خلق هم همين‏جور بايد باشند چنانكه جمعي بر اين رفتند و گمراه شدند و مردم عوام را به اين الفاظ بي‏مغز فريب داده گمراه نمودند. پس آن‏وقت خدا كاري به خلق نداشت، رسول چه مي‏خواست بكند؟ كتاب ضرور نبود، امر و نهي لازم نبود، بهشتي نبود، جهنّمي نبود و حال اينكه مي‏بيني اين خداي آسمان و زمين به مردم بحث دارد، اعتراض دارد كه چرا فلان‏طور كرديد، چرا فلان‏طور نكرديد، امر دارد، نهي دارد، ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند، وعد و وعيد دارد. هركه اطاعت كرد نعمت مي‏دهد، هركه مخالفت كرد عذابش مي‏كند و بعضي مخلوقات را مقرب خوانده و بعضي را از درگاه خود دور كرده. پس پستا پستاي ديگري است، آن‏طورها نيست كه آنها فهميدند. اگرچه در كلام خدا يا حديث يا عبارات مشايخ بعضي جاها كلماتي يافت مي‏شود كه همچو ترائي مي‏كند كه مطلب همان‏جورها است، اما نه چنين است كه فهميده مي‏شود بلكه براي آنها اهلي است كه معاني حقه از آنها مي‏فهمند غير از آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 121 *»

معاني كه اهل ظاهر درك مي‏كنند باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از براي خداوند دو مشيت است: يك مشيتي است كه به او همه چيزها را خلق كرد و اين مشيت را گاهي به مشيت كوني تعبير مي‏آورند اما اين كون مقابل شرع نيست بلكه اعم از كون و شرع است و همه‏چيز به واسطه اين مشيت احداث شده است و اين مشيت در ميانه اين اشياء مخالف ندارد به جهت اينكه هر طوري خواست احداث كرد. پس به خواهش خود هر چيزي را در سر جاش احداث كرد. پس آن كسي كه بالاتر از مشيت است او هم مخالف ندارد، آنچه را او خواست و هر طوري كه خواست مشيت هم او را احداث كرد و هرچه نخواست احداثش هم نكرد. پس آنچه موجود شده به خواست او است و هر طوري كه شده او خواسته كه آن‏طور باشد، اين است كه همان‏طور شده. پس در ملك سير كني مي‏بيني نخواستِ اويي يافت نمي‏شود، هرچيزي كه يافت شد كار دست او است. پس آن مشيت پيش از اينكه اشياء را احداث كند يك قدرتي دارد كه مي‏تواند هر چيزي را احداث كند و هر طوري كه مي‏خواهد بسازد و مضطر هم نيست كه چيزي را از روي اضطرار بكند به جهت اينكه ماسوي ندارد، غير از او چيزي نيست كه او را به اضطرار به كاري وا دارد. پس او است و غير از اويي نيست پس به قدرت هر طوري خواست احداث كرد پس همه‏چيز موافق اراده‏اش است كه موجود شده است والاّ موجود نمي‏شد. پس او همه را احداث كرد به هر طوري كه دلش مي‏خواست و همه را لامن شي‏ء احداث كرد، از چيزي اشياء را درست نكرد مانند كوزه‏گر كه از گِل كوزه مي‏سازد، اگر گل نباشد نمي‏تواند كوزه بسازد. گِلي را كه خارج از عالم خودش است بر مي‏دارد كوزه درست مي‏كند. پس آن مشيت چيزي را برنداشت و اين اشياء را نساخت به جهت اينكه او بي‏نهايت است و ماسوي ندارد، غير از او چيزي نيست هرچه هست به او لباس هستي پوشيده و چيز شده. پس به اصطلاح سالبه به انتفاء موضوع است، چيزي غير از او نيست تا كه ماده اشياء بشود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 122 *»

پس همه چيز را لامن شي‏ء خلق كرده است و از نيست محض هم خلق نكرده زيرا نيست محض نيست است، هيچ صرف است و هرگز هست نخواهد شد، محال است و متعلق قدرت نمي‏شود و لفظي ندارد، عبارتي ندارد. اين است كه شيخ مرحوم اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايد ذات خداوند نه اسم دارد نه رسم دارد نه تعبيري مي‏شود از او آورد، نه اشاره‏اي بسوي او كرد نه صفتي براي او اثبات كرد، اما يك عنواني دارد كه همه اينها بر آن عنوان واقع مي‏شود و در مقام عنوان گفته مي‏شود اما امتناع عنوان هم ندارد، هيچ محض است، نه اسمي، نه رسمي، نه اشاره‏اي، نه عبارتي، هيچ‏كدام بر او واقع نمي‏شود و اينكه بعضي تعبيرات مي‏آوريم و اسمها بر زبان جاري مي‏كنيم براي آن چيزهايي است كه عناكب اوهام مردم تنيده است كه چيزي را امتناع در ذهن خيال مي‏كنند مثل اينكه مي‏گويند ما شريك باري را در ذهن تصور مي‏كنيم، حال شريك باري كجا در ذهن در مي‏آيد؟ هرچه در ذهن درآمد خلق است، شريك باري چطور مي‏شود؟ پس چون چيزي را به خيال خود شريك باري اسم گذاشت ما هم كه در مقام ردّ او هستيم مي‏گوييم شريك باري. حال چون چيزي را امتناع خيال كردند ما هم مي‏گوييم امتناع و نيست و هيچ، والاّ عدم محض هيچ نيست تا لفظي، اسمي، رسمي داشته باشد. پس عدم كه نيست محض است از او چگونه مي‏شود هست را خلق كرد؟ پس اشياء از نيست خلق نشدند، محال است از نيست چيزي ساخته شود، اگر مي‏شد ديگر نيست اسمش نمي‏شد و امر هم داير بين هست و نيست است. بعد از آنكه از نيست خلق نشدند پس هرچه هست از هست خلق شده. نظر كن در عالم خودت تا عالم بالا را بتواني ادراك كني. ببين كه تو قيام و قعود خودت را احداث مي‏كني و اين قيام را تو از خارج نياوردي قيام درست نكردي، زيد را نياوردي قيام خود قرار ندادي، زيد براي خود وجود علي‏حده‏اي دارد، هيچ دخلي به عالم تو ندارد بلكه آنچه او دارد تو فاقد او هستي و قيام زيد را هم قيام خود درست نكردي به جهت اينكه قيام تو فعل تو است و فعل تو آن است كه از خود تو صادر بشود. زيد ايستاده قيام از زيد صادر شده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 123 *»

چه دخلي به تو دارد؟ پس زيد تا قيامت هم بايستد تو نايستاده‏اي و تو را هم در هيچ عالمي ايستاده نمي‏خوانند. تو در وقتي ايستاده‏اي كه برخيزي راست بايستي آن‏وقت تو ايستاده‏اي. حال با اينكه تو ماسواهاي بسيار داري از جواهر و اعراض و ذوات و صفات و مواد و صور، ماده فعل خود را از خارج برنداشتي. پس آن مشيت كه هيچ ماسوي ندارد بلكه ليس في الدار غيره ديّار به طريق اولي يقين مي‏كني ماده افعالش را كه اين اشياء باشد از خارج برنداشته است.

باري، پس اين قيام فعل تو است اگر تو احداثش كردي احداث مي‏شود و قيامي هست، و اگر تو احداث نكردي اصلاً قيامي نيست اگرچه عالم پر از قيام باشد قيام تو موجود نشده است. پس قيام تو در وقتي موجود مي‏شود كه تو او را ايجاد كني. پس تو قيام را لامن شي‏ء احداث مي‏كني و از نيست محض هم كه احداث نكردي زيرا عدم قيام كه عدم قيام است، هرگز قيام نمي‏شود، قيام بايد قيام باشد، پس او را به خودش (بايد) احداث كرد و خودش هم كه هست است. پس اين قيام پيش از اينكه زيد بايستد نبود و بعد از اينكه نشست نيست. پس پيش از ايستادن زيد نيست است و بعد از ايستادن زيد هم نيست است و از اين دو نيست قيام احداث نشده است بلكه در حال ايستادن زيد قيام پيدا شد. پس قيام هميشه در زمان خودش قيام است؛ پيش از او نيست، نباشد؛ بعد از او هم نيست، نباشد؛ در اين ميانه هست. پس قيام خودش به خودش احداث شده، از نيست پيدا نشده است به جهت اينكه هر چيزي خودش است و بايد هم چنين باشد. پس هست، هست؛ نيست، نيست. پس قيام را تو به قيام كه هست است احداث كرده‏اي نه از نيست چراكه در نيست قيام نيست. پس به نيست قيام احداث نكرده‏اي بلكه به هست كه خود قيام باشد احداث قيام كرده‏اي. حال مشيت هم اشياء را از نيست محض خلق نكرد بلكه هر چيزي پيش از اينكه باشد نبود و در آنجا احداث نشد بلكه در زمان خودش احداث شد. پس خودش را خودش خلق كرد خودش هم كه نيستِ خود نيست، هست است. پس هر چيزي را به هست خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 124 *»

كرده اين است كه مي‏گويند هر چيزي مخلوق بنفسه است پس همه را به خود او آفريده و خود او كه هست است به جهت اينكه هر چيزي خودش خودش است، غير خودش نيست پس همه را از هست آفريد. و اينكه مي‏فرمايند اشياء را لامن شي‏ء خلق كردند مراد اين است كه از شي‏ء خارج خلق نشده‏اند و ماده ايشان از خارج برداشته نشده است. پس حرفها همه درست است، تناقضي نيست. خواه بگويي اشياء لامن شي‏ء خلق شدند يا آنكه از نيست خلق نشدند از هست خلق شدند، يا آنكه مخلوق بنفسه‏اند. پس خداوند به اين مشيت هر چيزي را احداث فرمود لامن شي‏ء خارج و لا من ذاته بلكه هر چيزي را به خود او ايجاد كرده. پس نور را نور آفريده ظلمت را ظلمت آفريده، غيب را غيب شهاده را شهاده آفريده، اول را اول آخر را آخر، گرم را گرم سرد را سرد آفريده و اين تعيّنات را او به اينها داده و هريك را خودش آفريده ولكن خودش تعيني ندارد. پس اين مشيت بلاتعين است، تعيّني و تقيّدي در او راه ندارد. هر تعيّني كه ملاحظه كني او منزّه است. پس او نور نيست به جهت اينكه از نور جز نور صادر نمي‏شود، هرگز ظلمت از نور بيرون نمي‏آيد زيراكه ضد نور است. پس اگر مشيت نور بود مي‏خواست همين نورها را خلق بكند و حال اينكه مي‏بيني هم نور را آفريده است و هم ظلمت را، پس بايد نه نور باشد نه ظلمت. وهكذا مي‏بيني هم غيب را آفريده هم شهاده را، پس بايد نه غيب باشد نه شهاده. هم فاعل را آفريده هم فعل را، پس نه از جور فواعل است به جهت اينكه فاعل نمي‏تواند مثل خود خلق بكند، زيد نمي‏تواند مثل خودش احداث كند منتها فعلهاي چندي احداث مي‏كند. پس او كه فاعلها را آفريده بايد از جور فاعلها نباشد و از جور فعلها هم نيست به جهت اينكه فعل نمي‏تواند فاعل احداث كند. او كه فاعل را هم احداث مي‏كند پس چون هم فاعل‏آفرين و هم فعل‏آفرين است پس نه از جور فاعل است و نه از جور فعل. پس فاعل را او فاعل آفريده و بايد هم فاعل فاعل باشد و فعل را هم او فعل آفريده و توي دست فاعل (قرار داده) و بايد فعل هم فعل باشد و همچنين جوهر را او جوهر كرده و عرض را او عرض

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 125 *»

كرده و روي جوهر قرارش داده. پس او نه جوهر است زيرا اگر جوهر بود عرض خلق نمي‏شد و نه عرض است زيرا اگر عرض بود جوهر خلق نمي‏شد فبمضادّته بين المتضادات علم ان لا ضدّ له پس چون اضداد را آفريده بايد ضد نداشته باشد. پس او نه فعل است نه فاعل، نه جوهر است نه عرض، نه غيب است نه شهاده، نه نور است نه ظلمت، هيچ‏يك از اين اسمها بر او گفته نمي‏شود و او في‏الحقيقه اسم ندارد، رسم ندارد، عبارت ندارد و گاهي به جهت اينكه تعطيل لازم نيايد بعضي اسمها بر او اطلاق مي‏شود مثل اينكه نور است يا جوهر است يا فاعل است يا غيب‏الغيوب است ولكن مراد اين چيزها كه ضد دارند نيست بلكه او نوري است كه ضد او ظلمت نيست و جوهري است كه ضد او عرض نيست و غيبي است كه ضدش شهاده نيست وهكذا. پس همه‏چيز را اين مشيت آفريده و نزد او همه يكسانند، نور و ظلمت پيش او مساوي است، غيب و شهاده، علم و جهل، جوهر و عرض، موت و حيات، قدرت و عجز، فاعل و فعل، همه نزد او يكسانند، پيغمبر و شيطان نسبت به او بالسويه‏اند ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء هيچ‏چيزي به او نزديك‏تر از چيزي نيست، نسبت او به همه يكسان است به جهت اينكه همه ماسوي را به يك‏نسق احداث كرده و در احداث او تفاوتي نيست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و در اين مقام است كه مي‏خواني يا من الظلمة عنده ضياء. پس نور را نسبت به ظلمت دادي نورش مي‏گويي و مقابلش را ظلمت، غيب را نسبت به شهاده دادي غيبش مي‏گويي و مقابلش را شهاده. آنجا غيب و شهاده يك نحو است، مزيّتي بر ديگري ندارد، هيچ تفاضلي در ميان نيست. پس همان‏طوري كه غيب را احداث كرده همان‏طور بعينه شهاده را احداث نموده، همان‏طوري كه نور را احداث كرده ظلمت را احداث كرده. حال چون او همه را به يك‏نسق آفريده و هر طوري كه خواسته آفريده و مخالفي در ملك ندارد، پس كاري به اينها ندارد، امري ندارد، پيغامي ندارد؛ به جهت اينكه هر طوري كه خواهش او بود همان‏طور احداثشان كرد. از اين جهت است كه در اين مقام حسن و قبحي و بالا و پستي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 126 *»

و قرب و بُعدي و مدح و ذمي نيست، بلكه همه در يك مرتبه ايستاده‏اند با اختلاف تعيّنات و تقيّدات خودشان. پس اينكه در عبارت مشايخ مي‏بيني كه بسياري از جاها مي‏فرمايند هرچه نزديك‏تر به مشيت است نوراني‏تر است و شعور و ادراكش بيشتر و هرچه دورتر است كم‏نورتر و كم‏شعورتر است تا يكجا كه به كلي از او دور شد ظلماني و بي‏شعور مي‏شود. مثَل مي‏زنند به چراغ كه هرچه نزديك‏تر است به چراغ روشن‏تر و گرم‏تر است و هرچه دورتر مي‏شود روشنايي و گرميش كمتر مي‏شود تا كار به جايي مي‏رسد كه يكجا از او دور شد تاريك و سرد مي‏شود. اين مشيت غير از آن مشيت است و اين مشيت وجود انبيا و حجج است و انبيا همه آمدند و گفتند ما از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامديد، ما خبر از جايي داريم كه شما خبر از آنجا نداريد از اين جهت خارق عادات مي‏آورند كه اثبات مدّعاي خود را بكنند و دليل صدق ايشان بشود. پس جاي قرب و بُعد و كفر و ايمان و حسن و قبح همين‏جا است. پس هركس اطاعت ايشان كرد نزديك به ايشان مي‏شود و نوراني مي‏شود و مؤمن مي‏شود، نعمتش مي‏دهند. و هركس خلاف كرد دور مي‏شود و ظلماني و كثيف مي‏شود و عذابش مي‏كنند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ‏چيز بي فعل و ظهور وجود ندارد، هر چيزي كه به عرصه وجود آمد لابد ظهوري دارد. نظر كن در جسم كه يا متحرك است يا ساكن، اگر متحرك است حركت كار او است و اگر ساكن است سكون كار او است. پس جسم همان وقتي كه خلق شد يا متحرك است يا ساكن، ديگر جسمي باشد كه نه متحرك باشد و نه ساكن محال است، تصورش هم نمي‏شود كرد، همچو جسمي را خداوند خلق نكرده و نخواهد كرد. پس جسم يا بايد ساكن باشد يا متحرك. پس اگر بخواهي ساكن بگويي بايد آن‏كه به سكون ظاهر است او را ساكن بگويي و اگر متحرك بخواهي بگويي آن‏كه متحرك است بايد به او متحرك اطلاق كني و او را متحرك بنامي. پس اگر چنين كردي درست اطلاق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 127 *»

كرده‏اي و راست گفته‏اي و اما اگر آن‏كه به سكون ظاهر است او را متحرك بنامي دروغ گفته‏اي به جهت اينكه ساكن هرگز متحرك نيست، سكون غير حركت است و حركت غير ساكن. پس ساكن را به ساكن بايد گفت و متحرك را به متحرك بايد اطلاق كرد. پس ساكن متحرك نيست و متحرك هم ساكن نيست. بعد از آنكه جسم ساكن را نمي‏شود متحرك گفت و جسم متحرك را نمي‏شود ساكن گفت همچنين خود جسم را هم نه ساكن مي‏شود گفت نه متحرك به جهت اينكه اگر ذات جسم ساكن بود شكي نيست كه ساكن در حالي كه ساكن است متحرك نيست، پس مي‏خواست هميشه جسم ساكن باشد و حال اينكه مي‏بينيم متحرك هم مي‏شود. پس چون جسم هم به صورت حركت ظاهر مي‏شود و هم به صورت سكون، پس او نه ساكن است نه متحرك. اگر ساكن بود به صورت حركت ظاهر نمي‏شد و اگر متحرك بود به صورت سكون ظاهر نمي‏شد چنانكه ساكن در حال سكون نمي‏تواند متحرك باشد و متحرك در حال حركت نمي‏تواند ساكن باشد. پس ساكن اسم جسم نيست و متحرك هم اسم جسم نيست. پس اگر خود جسم را ساكن بنامي دروغ گفته‏اي چنانكه متحرك را ساكن بگويي دروغ گفته‏اي اگرچه هم ساكن خود جسم است و هم متحرك. غير از جسم چيزي ساكن و متحرك نيست اما هيچ‏يك از اين حركت و سكون در ذات او راه ندارد و ذات او نه اين است و نه آن. پس ساكن و متحرك هر دو اسم جسم هستند اما هريك محل و موقعي دارند، بايد در آن محل گفته شود. اگر هر اسمي در محلش واقع شد و هر اسمي را در سر جاش اطلاق كردي مصيبي والاّ خطا كرده‏اي و دروغ گفته‏اي. پس محل و موقع سكون ساكن است، بايد او را ساكن گفت، موقعش متحرك نيست. اين است كه او را ساكن مي‏توان گفت و موقعش ذات جسم هم نيست اين است كه او را هم نمي‏تواني ساكن بگويي. پس جسم ساكن است وحده لاشريك له اما در ظاهرِ به سكون، و جسم متحرك است وحده لاشريك له اما در ظاهرِ به حركت. پس جاي اسماء و صفات را بايد شناخت تا معرفت حاصل شود از اين جهت فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس اگرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 128 *»

متحرك و ساكن هر دو جسم است لاغير اما اگر خواهي كه به منتهاي معرفت برسي بايد ساكن را ساكن بگويي و متحرك را متحرك بگويي و جسم را ساكن بگويي در ساكن و متحرك بگويي در متحرك و خود جسم را في‏نفسه نه ساكن بگويي نه متحرك. و هرگاه ساكن يا متحرك را خود جسم داني جسم را نشناختي و معرفت به نزاهت او پيدا نكردي. پس در وقتي جسم را مي‏شناسي كه يقين كني كه جسم نه ساكن است نه متحرك. و اين را هم كه مي‏گوييم جسم نه ساكن است نه متحرك منافاتي ندارد با آنكه مي‏گفتيم كه نمي‏شود جسمي باشد كه نه ساكن باشد نه متحرك، به جهت اينكه مقصود ما آن بود كه صرف جسم بدون ظهور در عالم وجود ندارد، بلكه يا به حركت ظاهر است يا به سكون. اما سخن در اين است كه اين ظهورات داخل ذات جسم نيستند پس با اينكه جسم يا ساكن است يا متحرك، در همان حالِ حركت و سكون، ذات جسم نه ساكن است نه متحرك. پس اين كلام را در وقتي مي‏گوييم كه جسمي هم به حركت ظاهر مي‏شود و هم به سكون. حالا مي‏گوييم چون جسم بتمامه هم در سكون يافت مي‏شود و هم در حركت، بايد ذات جسم مبرّا از حركت و سكون باشد والاّ نمي‏توانست بوحدته در هر دو نقيض ظاهر بشود. پس جسم ساكن است اما در ظاهرِ به سكون پس بايد آن ظاهرِ به سكون را ساكن گفت و جسم متحرك است اما در ظاهرِ به حركت. پس آن ظاهرِ به حركت را بايد متحرك گفت و جسم را چه بايد گفت؟ نه ساكن نه متحرك. قدري در خودت نظر كن تا مطلب را درست دريابي. ببين كه تو هم مي‏بيني و هم مي‏شنوي، هم شم داري هم ذوق داري، هم لمس داري، همه اينها را خودت داري مي‏كني اما هريكي را با آلتي و سببي. مي‏بيني با چشم، مي‏شنوي با گوش، ذوق مي‏كني با زبان. پس چشم همان بيننده است و بس، ديگر شنيدن و بوييدن ندارد، گوش همان شنونده است ديگر ديدن و بوييدن و چشيدن ندارد، زبان همان ذوق‏كننده است، ديدن و شنيدن و بوييدن از او بر نمي‏آيد. پس اينها هريك كمالي از كمالات تو را ظاهر مي‏كنند و تو صاحب همه اين كمالاتي. پس بيننده و شنونده و بوينده و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 129 *»

ذوق‏كننده همه تويي اما بيننده‏اي در چشم و شنونده‏اي در گوش. پس ذات تو بيننده نيست والاّ ناقص بود. كمال در آن است كه صاحب همه اين صفات باشد وانگهي نمي‏توانست شنونده و ذوق‏كننده باشد. پس او هم بيننده و هم شنونده است، نه بيننده است نه شنونده. اينها در او راه ندارد. پس صاحب همه اين كمالات تويي اما هر يكي را از جايي بروز مي‏دهي و هر يكي را به يك‏آلتي مي‏كني و اينها هم هر يكي حكايت از يك كمال تو مي‏كنند، ديگر از كمالات ديگر حكايت ندارند. چشم همين‏قدر مي‏گويد كه صاحب من بيننده است، كور نيست ديگر از شنيدن و بوييدن و امثال اينها حكايت نمي‏كند. اين است كه هرگاه شخص كر باشد و قوه سامعه نداشته باشد، باز دارد اشياء را مي‏بيند. وهكذا گوش همين‏قدر حكايت مي‏كند كه زيد كر نيست، شنوا است ديگر ساير كمالهاي زيد را نمي‏نماياند. پس اينها هريك يك كمال تو هستند و يك كمال اعظمي هست كه اين كمالها همه در او مندرجند و او بدن تو است كه جامع جميع اين چشم و گوش و بيني و زبان است. پس او كمال بزرگ تو است كه كمالهاي جزئي تو از او ظاهر مي‏شود و در اين ميان صاحب كمالات تويي لاغيرك اما هريك را در جايي ابراز مي‏دهي و ظاهر مي‏سازي. و شكي نيست كه ديدن غير شنيدن است و شنيدن غير بوييدن است و بوييدن غير چشيدن و لمس‏كردن است و گر نه يك‏چيز بودند، اين اسمهاي علي‏حده را نمي‏خواستند و ذات كه يكي است پس هريكي از اين كارها را مي‏كند در جايي، مي‏بيند در چشم، مي‏شنود در گوش وهكذا. پس باصر و سامع و شامّ و ذائق و لامس تويي اما هريك در محل خود، محالّ و مواقع اين اسماء را بايد شناخت چنانكه گوش را نمي‏شود باصر گفت و چشم را سامع، همچنين ذات تو را هم باصر يا سامع نمي‏شود گفت اگر بگويي خلاف گفته‏اي و به باطل تفوّه نموده‏اي. باصر محلش چشم است سامع محلش گوش است. پس محل اسمها و صفتها را بشناس تا ذات را بشناسي و مصداق من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة واقع شوي اين است كه حضرت براي هشام مي‏فرمايد الخبز اسم للمأكول و الماء اسم للمشروب و الثوب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 130 *»

اسم للملبوس و النار اسم للمحرق بيخود نفرمودند اگرچه به گمان مردم بي‏خرد افسانه به نظر مي‏آيد اما كلامي است كه از روي حكمت از ينبوع حكمت صادر شده است. مي‏خواهند بيان بفرمايند كه بايد موقع اسماء و صفات را شناخت و تو ملاحظه كن ببين جسم نان اسمش نيست، آب اسمش نيست به جهت اينكه نار هم جسم است. تراب اسمش نيست به جهت اينكه هوا هم جسم است وهكذا اگرچه اين نان و آب و خاك غير از جسم چيزي نيستند اما هيچ‏يك بر جسم گفته نمي‏شوند و جسم نه اين است و نه آن است با اينكه هم اين است و هم آن است. پس نان اسم آن چيزي است كه خورده مي‏شود و آب اسم آن چيزي است كه آشاميده مي‏شود و نار اسم آن چيزي است كه مي‏سوزاند اگر بر اينها اطلاق كردي اين اسامي را درست گفته‏اي والاّ اين اسمها را بخواهي بر جسم اطلاق كني و يا آنكه محرق را آب بگويي و ملبوس را نان بخواني خطا كرده‏اي و دروغ بافته‏اي و گمراه شده‏اي. پس جسم در ذات خود اين اسمها را هيچ ندارد اگرچه همه اسمها مال او است اما چون به صورت احراق ظاهر شد نارش مي‏گويي، به صورت لبس در آمد ملبوسش مي‏نامي به صورت اكل در آمد خبزش مي‏خواني. پس آن جسمي كه خورده مي‏شود او را بايد نان گفت و آن‏كه آشاميده مي‏شود او را بايد آب گفت نه خود جسم را. اگر جسم، آب بود چرا همه جسمها آب نشدند؟ آتش هم هست، خاك هم هست، هوا هم هست، همه هم كه جسمند. پس جسم خودش آب نيست، آتش نيست، هوا نيست، خاك نيست و گر نه نمي‏توانست به همه اينها ظاهر بشود.

باري، مقام اسماء مقام ظهورات مؤثر است و خود مؤثر هيچ اسمي ندارد همين‏كه ظاهر شد به ظهورات چندي پاي اسمها توي كار مي‏آيد، اسمها گفته مي‏شود. پس هيچ منافاتي ندارد كه همه اسمها مال او باشد و او بلا اسم باشد، بلا اسم است در مقام ذات و صاحب اسماء و صفات است در مقام ظهورات و از اينجا بفهم مطلبي را كه مي‏فرمايند كه خداوند اسم ندارد، رسم ندارد و از آن‏طرف مي‏فرمايند براي خدا اسماء

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 131 *»

حسنايي است كه بايد به آنها خوانده شود و هيچ منافاتي هم در ميان نيست و همه در سر جاش درست است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه جمعي مي‏خواهند مطلب توحيد را به طور مطلق و مقيدي ثابت بكنند و از معرفت مطلقات و مقيدات خواستند معرفت توحيد حاصل كنند و بعضي چيزها را هم در كلام اهل حق مي‏بينند مثل اينكه مي‏فرمايند خداوند محيط است به هر چيزي به احاطه غيرمتناهيه و هو الذي في السماء اله و في الارض اله شبهه ايشان قوي مي‏شود و اين كلامها را حمل مي‏كنند بر آن معاني كه خودشان مي‏فهمند، ديگر نمي‏دانند اگر مراد از اين احاطه احاطه‏اي مانند احاطه مطلق نسبت به مقيدات بود همين خدا خودش مي‏فرمايد و اللّه محيط بالكافرين اگر بناي احاطه است به كفار هم احاطه دارد و حال اينكه آنها هيچ ظهور خدا نيستند، اصلاً خدا در آنها ظاهر نيست، يكجا دور و بيگانه‏اند از خدا. جسم مطلق كه اين‏طور نيست همان‏طوري كه به عرش احاطه دارد بطوري كه همه‏جاي او را فراگرفته و در همه‏جاي او ظاهر است همان‏طور به خاك احاطه دارد و تمام عرصه خاك را گرفته و در همه‏جاي او ظاهر است. خدا كه چنين نيست، در كافر هيچ ظاهر نيست پس احاطه او نه اين‏جور احاطه‏ها است. مراد از احاطه او تصرف او است در ملك. يعني در همه‏جا متصرف است و همه در تحت قدرت اويند چه مؤمن باشد و چه كافر، همه در يد قدرت او هستند، يتصرف فيهم كيفما شاء. پس نسبت خلق به خدا مانند نسبت مقيد به مطلق نيست به جهت اينكه در خود و امثال خود فكر مي‏كني مي‏بيني سرتاپا عجز محض و فقر محض و جهل محض هستي و هيچ‏كاري از تو بر نمي‏آيد مگر بعضي كارها كه تو را قدرت داده‏اند و توي دست تو گذارده‏اند. هيچ‏چيز را نمي‏داني مگر بعضي چيزها را كه به تو بياموزند. اين است كه گاهي هم از تو مي‏گيرند آن‏وقت نمي‏داني. فقر محض هستي، سر تا پا احتياجي، آنچه داري و نداري محتاجي، آنچه را كه نداري بديهي است كه محتاجي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 132 *»

كسي به تو بدهد و آنچه را هم كه داري مي‏بيني كه نمي‏تواني براي خود نگاه داري، محتاجي كه كسي براي تو نگاه دارد. صحت داري نمي‏تواني براي خود نگاه داري، چشم داري نمي‏تواني براي خود نگاه داري، اين است كه يكدفعه از تو مي‏گيرند، صحت از دست تو مي‏رود بينايي از دست تو مي‏رود. پس وقتي در خودي خود فكر كردي بطور عيان داري مي‏بيني كه از تو هيچ‏كاري ساخته نمي‏شود، سر تا پا عجزي، سر تا پا فقري، سر تا پا جهلي. پس با اين حالت چگونه اثر خدا هستي؟ و امثال تو هم كه مانند تو هستند در اين چيزها و پست‏تر از تو كه به طريق اولي. خدا كه قادر مطلق و غني مطلق و عالم مطلق است هرگز ديده‏اي عاجز مطلق اثر قادر مطلق باشد؟ جاهل مطلق اثر عالم مطلق باشد؟ هرگز عجز اثر قدرت نيست تا عاجز اثر قادر باشد. اثر قدرت قدرت است. و جهل اثر علم نيست تا جاهل اثر عالم باشد. اثر علم علم است. پس بنابراين اثر قادر بايد قادر باشد و اثر عالم عالم باشد. پس اگر بناي اثريت است تو اثر العاجز المطلق، الجاهل المطلق، الفقير المطلق هستي نه اثر قادر مطلق و عالم مطلق و غني مطلق. اثر آن خداي قادر و عالم و غني تو و امثال تو و پست‏تر از تو نيستند و ظهور او اينها نيستند. او براي خود ظهور خاصي دارد و در ميانه اين ملك همه‏جا ظاهر نيست، بعضي جاها ظهور دارد و آن وجودات انبياء و اولياء است. بلي ايشان ظهور خدا و اثر خدا هستند، خدا از ايشان و در ايشان ظاهر است بطوري كه اظهر از اينها است، خودشان را پنهان كرده و خدا را آشكار كردند. اين است كه قدرت او از دست اينها ظاهر است و علم او از سينه اينها باهر است و غناي او از وجود اينها آشكار است. هرچه از خدا مي‏خواهي از ايشان بطلب، زيارت خدا مي‏خواهي ايشان را زيارت كن، از خدا بايد بشنوي از ايشان بشنو و خدا را مي‏خواهي ببيني ايشان را ببين، خدا را مي‏خواهي اطاعت كني اين بزرگواران را اطاعت كن، خدا را مي‏خواهي دوست داشته باشي ايشان را دوست داشته باش. اگر اين‏طور كردي به خدا رسيده‏اي و از او فيضياب شده‏اي والاّ از ايشان اعراض كني از خدا بكلي دور شده‏اي و خدا را نخواهي ديد زيرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 133 *»

خدا در جاي ديگر ظهوري ندارد تا بتواني در آنجاها او را ملاحظه كني. پس اگر طالب خدا هستي خدمت انبياء و اولياء كن و دست توسل به دامان مباركشان بند كن تا خدا را در ايشان ببيني. و اگر از ايشان اعراض كني و طالب خدا باشي به قول خود طلب امر محال كرده‏اي و هرگز به مقصود نخواهي رسيد و به درك اسفل واصل خواهي شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه بعد از آنكه در اين عالم نظر كردي و دقت كردي و ديدي كه هرچه در ملك ضرور بود موجود است و هر چيزي در سر جاش واقع است كه بقدر سر مويي اگر پيش و پس برود خللها و فسادها پيدا مي‏شود و مي‏بيني كار خودت و امثال خودت نيست. همه را عاجز و جاهل مي‏بيني، اينهايي كه سرجاشان واقع شده است نمي‏توانيد كيفيت و سرّ اينها را بفهميد چه جاي آنكه درست كرده باشيد و كار شما باشد. پس يقين حاصل مي‏شود كه يك خدايي داري كه قادر است بر هر چيزي والاّ نمي‏توانست اين همه چيزها را ايجاد كند و عالم است به هر چيزي؛ اگر علم نداشت نمي‏توانست اينها را درست بكند و آنچه را كه وجودشان ضرور بود به اينها بدهد. پس هم دانا است بطور اطلاق و هم توانا است بطور اطلاق و در خودت ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه عاجزي و بسياري از چيزها را هم نمي‏داني و بعضي از چيزها هست كه علم داري. پس شكي نيست كه خداي تو عالم است به اينكه تو عاجزي و از حالات تو اطلاع دارد و مي‏داند كه تو مي‏داني بعضي از چيزها را و آنهايي را هم كه نمي‏داني او خودش مي‏داند كه تو نمي‏داني پس هم دانسته تو را مي‏داند و هم ندانسته تو را و اين همه ارسال رسل و انزال كتب كه كرده براي آن ندانسته‏هاي تو كرده والاّ دانسته‏ها ارسال رسل و انزال كتب لازم ندارد. پس انبيا نيامدند كه به تو بگويند آتش گرم است، آب سرد است، نان سير مي‏كند، آب سيراب مي‏كند، هوا مي‏خشكاند. آمدند چيزهايي كه نمي‏دانستي به تو تعليم كنند، چيزهايي كه برايت نفع دارد به تو بگويند تا بجا بياوري و چيزهايي كه ضرر به تو دارد به تو بفهمانند تا از آنها اجتناب كني. پس خداوند كاري به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 134 *»

دانسته‏ها ندارد، همه كارها كه هست براي ندانسته‏ها است. خداوند مي‏خواهد ندانسته‏ها را به تو بفهماند. حال فكر كن ببين اين خدا چيزي را بخواهد به تو بفهماند مي‏تواند به تو برساند يا نمي‏تواند؟ يقين است كه مي‏تواند برساند. بعد از آنكه مي‏تواند برساند آيا رسانده يا نرسانده؟ اگر بگويي نرسانده، خوب مي‏دانست كه من نمي‏دانم و مي‏تواند به من برساند و خواست هم به من برساند و مانعي هم كه در ميان نيست، پس ديگر انتظار چه را مي‏كشيد، چرا به من نرسانيد؟ پس يقيناً رسانيده. پس او كه دانا است به حال من و بر همه چيز قادر است و مانعي در كار او نيست و خواست چيزي را به من بفهماند و برساند، قطعاً فهمانيده و رسانيده و هرچه را نخواست به من برساند نرسانده. پس در خودت فكر كن ببين هرچه را كه به تو رسيده خدا خواسته و خدا به تو رسانده و هرچه را به تو نرسيده خدا نخواسته به تو برسد اين است كه به تو نرسانده. اين خدا همچو خدايي است، كارهاي اين خدا از روي عمد است، از روي اتفاق نيست. بلي اگر از روي اتفاق بود احتمال مي‏دادي كه شايد خدا نخواسته به من برسد اتفاقاً به من رسيد چنانكه بسياري از مردم اعتقادشان بر اين است و تو بدان كه خداي تو اتفاق‏كار نيست، كارش همه‏اش از روي عمد است. كار اتفاقي كار تو است كه عاجز و جاهلي و عالم به اشياء نيستي و سهو و نسيان و غفلت داري. اتفاق‏كار تويي كه يك مشت گندم را مي‏افشاني و بسا هست كه به يك‏طرفي مي‏خواهي بيفشاني به طرف ديگر پاشيده مي‏شود، براي كسي مي‏افشاني نصيب ديگري مي‏شود، هر دانه‏اش به جايي مي‏افتد، تو نمي‏داني كجا افتاد، براي چه افتاد، نصيب كه شد. اما خداي تو همه اينها را از روي عمد كرده، هر دانه را به جايي انداخته. يكي را براي مورچه انداخته، يكي را براي سبز شدن، يكي را براي مرغ وهكذا. پس او مي‏داند كه هر دانه‏اي كجا افتاد و چه خواهد شد و نصيب چه‏كس خواهد شد. پس خداي تو چون عمدكار است همه كارهاش عمدي است، هيچ اتفاق توش نيست پس هرچه به تو رسيده او خواسته به تو رسيده و هرچه نرسيده او نخواسته كه به تو برسد. پس هيچ ضرور نكرده است كه خودت بروي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 135 *»

پيش خدا و خدا به تو بگويد اين را خواستم به تو برسانم و بفهمانم و آن را نخواستم به تو بفهمانم، يا صداي خدا را بشنوي يا جبرئيل براي تو خبر بياورد، اينها لازم نيست. بعد از آنكه خدايت را قادر و عالم دانستي و يقين كردي كه هرچه را مي‏خواهد مي‏تواند بكند، عجزي در او راه ندارد، پس با اطمينان قلب و سكون خاطر هر چيزي را ديدي به تو رسيده يقين مي‏كني كه خدا خواسته به من برسد اين است كه به من رسانيده. مثل اينكه از خود خدا شنيده باشي هيچ فرق ندارد و هرچه را مي‏بيني به تو نرسانده يقين مي‏كني كه نخواسته به من برساند و اگر مي‏خواست به من مي‏رساند، مانعي كه نداشت و قدرت بر رسانيدن هم داشت. نظر كن در اين عالم ببين حالا كه روز است خدا خواسته كه روز باشد به جهت اينكه روز و شب را او خلق مي‏كند و كارهاش هم كه دانستي از روي عمد است. پس همچو اتفاق نيفتاد كه حالا روز باشد بلكه خدا خواست حالا روز باشد و شب نباشد اين است كه حالا روزي موجود شده است. پس ديگر محتاج نيستي بروي از خدا بشنوي كه من خواستم حالا روز باشد، خير. همين‏كه روز را ديدي يقين مي‏كني خدا خواسته كه روز باشد، اين است كه روز شده اگر نمي‏خواست روز نمي‏شد و شب مي‏شد. پس هرچه در ملك هست خدا خواسته كه باشد و هرچه نيست خدا نخواسته و امري را كه خدا نخواسته طلب‏كردن او بيجا است، جز خسران ثمري ديگر ندارد. پس هرچه خدا خواسته او را طلب كن كه به آن خواهي رسيد اما چيزي كه خدا نخواسته تو ديگر طلب نكن، در درگاه او فضولي نكن كه تو بنده‏اي و او خدا. خدا بايد مطاع باشد، تو بايد اطاعت او را بكني و هر طوري كه خواهش او است بجا آوري چراكه بنده‏اي و شأن بنده اين است. خدا العياذباللّه بنده تو نيست كه اطاعت تو را بكند، هرچه بخواهي همان‏طور بكند. اين است كه مي‏فرمايد ولو اتّبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض پس دندان اين طمع را از بيخ بركن و اين خيال خام را از سر بيرون كن كه هرچه بخواهي همان‏طور بشود. پس خدا به خواهش اين و آن كاري نمي‏كند، هر طوري كه خودش مي‏داند همان‏طور مي‏كند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 136 *»

دست از حكمت و تدبير خود بر نمي‏دارد بيايد تابع مثل تو جاهل نادان سفيه بي‏خرد بشود و يك عالمي را فاسد كند. پس اي عزيز زور زدن را بگذار كنار، خدايي داري دانا و توانا، عالم به كل شي‏ء و قادر علي كل شي‏ء، چيزي از احاطه علم او و تحت قدرت او بيرون نيست. پس تو پيش پيش مرو او به احوال تو از تو داناتر است، هرچه را از تو مي‏خواهد چون مي‏تواند برساند و مانعي در كار خود ندارد البته بدون اينكه تو زحمت بكشي او به تو مي‏رساند و هر چيزي را از تو نمي‏خواهد به تو نمي‏رساند و از تو مخفي داشته تو ديگر زور نزن. چيزي را كه خدا مخفي كرده و نخواسته به تو برسد طلب نكن كه حسرت و ندامت براي تو خواهد باقي ماند و آخر هم به مقصود نخواهي رسيد. خدا پنهان‏كرده را نمي‏شود پيدا كرد. پس تو نبايد بروي جستجو بكني و پيغمبري، امامي براي خود پيدا كني. پيغمبر و امام و حجت را خدا بايد آشكار كند. پس تو هيچ زحمت نكشيده پيغمبري بسوي تو مي‏فرستد، حجتي برايت قرار مي‏دهد آن‏وقت اگر طالب نجات خود هستي پيروي بكن و اگر نيستي به جهنم. ببين در هيچ عصري مردم نرفتند جستجو نكردند و پيغمبري نيافتند، هميشه پيغمبر خودش پيش مردم آمد. پس تو به خاطر جمع بنشين اگر خدا خواسته به تو چيزي برساند خواهد به تو رسانيد، تكليف تو همين‏قدر است كه بعد از آنكه به تو رسانيد انكارش نكني و پا بر روي عقل خود مگذاري. ببين پيش از اينكه پيغمبر ما مبعوث نشده بود هيچ‏كس مأمور بود برود او را بشناسد؟ و هيچ‏كس مي‏دانست كه او خواهد مبعوث شد؟ پس خدا نخواسته بود آن ايام، اين است كه بر مردم پنهان كرده. اما همان وقتي كه خواست بدون اينكه كسي جستجو بكند مبعوث كرد و در اول بعثت همان اهل مجلس را دعوت كرد پس آن‏وقت همان‏قدر خواست كه به اهل آن مجلس برساند و نخواست به ديگران برساند اين است كه نرساند. پس اگر مي‏خواست در آن ساعت به همه خلق برساند عاجز كه نبود، به هر طوري مي‏توانست به همه مردم برساند چنانكه به ابوذر در رَبَذه رسانيد. وقتي كه ابوذر گوسفندان خود را در صحرا مي‏چرانيد ديد گرگي در آنجا هست هرچه او را راند ديد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 137 *»

نمي‏رود گفت چقدر بي‏حيا هستي اي گرگ! گرگ به زبان آمد كه من بي‏حيا نيستم، بي‏حيا آنها هستند كه پيغمبري را كه در مكه ظاهر شده است تكذيب مي‏كنند. پس با اينكه خدا قادر بود به هر طوري به همه برساند و مع‏هذا نرساند، پس معلوم بود نخواست يكدفعه برساند بلكه خواست به تدريج برساند اين است كه به تدريج رسانيد.

باري، خداوند هر حقي را كه خواسته به تو مي‏رساند و مي‏فهماند و نمي‏شود از تو بخواهد و به تو نرساند. حال كه به تو بايد برساند فكر كن چه‏جور بايد برساند؟ بايد طوري باشد كه واضح باشد و تو بفهمي يا آنكه مشتبه باشد؟ اگر مشتبه باشد كه مقصود حاصل نمي‏شود وانگهي خداوند قادر است كه واضح بكند و او را از تو خواسته و خواسته كه به تو برسد، پس چرا واضح نكرده؟ پس بايد امري كه از تو خواسته و مي‏خواهد به تو بفهماند واضح كند بطوري كه جاي شك و شبهه نباشد. پس امري را كه از تو خواسته به تو مي‏رساند و واضح مي‏كند براي تو، آن‏وقت به تو مي‏گويد بيا اطاعت كن و انكار حق نكن. پس حق هميشه واضح است، آشكار است، هرگز حق و باطل مشتبه به هم نبوده و نيست. معقول نيست كه چنين باشد. خداي عالم و قادر هرگز اين‏گونه كارها نمي‏كند اگر نخواسته كه نرسانده، اگر خواسته بايد برساند و بفهماند و فهماندن هم نمي‏شود مگر اينكه واضح باشد. پس بايد حقي را كه خواسته واضح بكند پس حق هميشه كالشمس في رابعة النهار واضح است بلكه از او واضح‏تر. حال هرگاه در كلمات خدا يا رسول يا ائمه بعضي كلمات ببيني كه ظاهرشان اين است كه حق و باطل مخلوط با همند، مثل اينكه مي‏فرمايند يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فامتزجا بدان‏كه از متشابهات است و محكم را از دست مده و يقين كن كه منافاتي با مطلبي كه فهميدي ندارد، منتها تو نمي‏فهمي، نفهم؛ واجب نيست هر چيزي را بداني. و اگر از غير ايشان بشنوي كه حق و باطل مشتبه و ممزوج به يكديگر است ردّ كن و ابطال نما و بدان‏كه دروغ مي‏گويند و مي‏خواهند براي خود عذري و بهانه‏اي پيدا بكنند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 138 *»

واللّه دين خدا از همه‏چيز آشكارتر است، هرگز شيطان نمي‏تواند مقاومت با خدا بكند. باطل فرياد مي‏زند كه من باطلم، حق داد مي‏زند كه من حقم. اگر حق واضح نبود و از باطل جدا نبود پس خدا چه حجتي بر مردم داشت؟ نمي‏بيني همين‏جا كه مي‏فرمايد يؤخذ من هذا ضغث پشت سرش مي‏فرمايد ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة يعني تا هلاك شود هركه هلاك مي‏شود از روي بيّنه و برهان و نجات يابد هركه نجات مي‏يابد از روي بيّنه و برهان. پس اگر مراد اين بود كه حق و باطل مخلوط به همند پس هلاكت عن بيّنه و نجات عن بيّنه چه معني داشت؟ پس حق هميشه واضح و جدا است از باطل كه هركه نجات يافت از روي بيّنه نجات مي‏يابد و هركه هلاك شد از روي بيّنه هلاك مي‏شود. اين است كه خدا بر همه حجت دارد، كسي بر خدا حجت ندارد لئلاّيكون للناس علي اللّه حجة بعد الرسل پس مي‏فرمايد تا بعد از رسولان مردم حجتي بر خدا نداشته باشند. پس اگر حقيت رسولان درست واضح نباشد مي‏بيني كه حجت دارند پس خدا رسولان را طوري نفرستاده كه مردم حقيت ايشان را نفهمند والاّ فايده‏اي نداشت ارسال رسل. رسل فرستاده كه آنچه از مردم مي‏خواهد به ايشان برساند پس بايد طوري واضح كند كه بر همه حقيت او واضح شود تا هركس نجات يافت از روي بصيرت نجات يابد و هركس هلاك شد از روي بصيرت هلاك شود. پس ديگر مگو كه اين كسي كه آمده ادعا مي‏كند از جانب خدا آمده و بعضي خارق عادات مي‏كند، من چه مي‏دانم خدا فرستاده يا از پيش خود آمده؟ سحر و شعبده هم كه در عالم بسيار است. اگر چنين حرفي بزني هنوز خداي خود را نشناخته‏اي بعد از آنكه خداي تو عالم باشد، قادر باشد، سهو و نسيان نداشته باشد، غفلت نداشته باشد كه يكپاره كارها در ملك او واقع بشود و او خبر نداشته باشد، كسي كه مي‏آيد پيش روي او مي‏ايستد و مي‏گويد از جانب او آمده‏ام و مردم را بسوي خود مي‏خواند و خارق عادات مي‏آورد، اگر از جانب او نباشد خدا هيچش نمي‏گويد، دروغش را فاش نمي‏كند؟ حاشا و كلاّ بلكه همان ساعت ابطالش مي‏كند، عصاي موسايي مي‏آورد كه همه عصاها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 139 *»

مي‏خورد. پس هرگاه كسي آمد و اين‏جور ادعا كرد و خارق عادات آورد و كسي نيامد او را باطل كند با اينكه خدا حاضر و ناظر است و قادر است بر ابطال او، مع‏هذا ابطالش نكرد، به اطمينان خاطر يقين مي‏كني از جانب خدا آمده و راست مي‏گويد. آن‏وقت بايد طوق اطاعت به گردن بيندازي و فرمانبرداري او را بكني. پس حال ديگر نبايد بروي از خدا بشنوي كه اين فرستاده او است يا نيست. اگر مي‏توانستي كه محتاج به رسل نبودي، پس تو حال كه نمي‏تواني پيش خدا بروي و از او سؤال كني، دليلي، آيه‏اي براي تو قرار دادند. ببين خدا ابطالش نكرد باوجودي كه قدرت دارد، پس يقين كن كه راست مي‏گويد مثل اينكه رفته باشي از خود خدا سؤال كرده باشي، هيچ توفير ندارد. پس ديگر هرچه آن رسول به تو مي‏گويد خدا خواسته و دليل آنكه خدا خواسته اينكه او را به تو رسانيده. پس آنچه به تو مي‏گويد خدا خواسته به تو بفهماند و آنچه از تو مخفي داشته خدا نخواسته به تو بفهماند اين است كه به تو نگفته و تو هم مكلف به آن نيستي لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها اين قاعده را محكم بگير كه بابهاي چندي بر تو مفتوح مي‏شود و مي‏فهمي بطلان اقوال مردم را كه از آن‏جمله يكيش اين است كه مي‏گويند در زمان ائمه هرگاه بوديم مي‏رفتيم از ايشان سؤال مي‏كرديم و از زبان مباركشان مي‏شنيديم و يقين به تكليف خودمان مي‏كرديم، اما حال كه دست ما كوتاه است به مظنه راه مي‏رويم و يقين بر مكلّفٌ‏به خودمان نداريم. اين چه مزخرفي است مي‏بافند؟ آيا خدا از تو چيزي خواسته، ديني خواسته و مي‏تواند برساند؟ پس خواسته به تو برساند و مي‏تواند هم برساند. پس انتظارش چيست؟ چرا نمي‏رساند؟ پس او با وجودي كه خواسته و توانسته نرسانده، تو بايد بروي زور بزني براي خود مظنه تحصيل كني و ديني پيدا كني؟ واللّه چقدر از خدا غافلند و از حق دورند! آن خدايي كه دين از تو مي‏خواهد و مي‏تواند برساند مع‏هذا دين خود را واضح نمي‏كند خدا نيست. اينها خدا را نشناخته‏اند والاّ اين مزخرفات را نمي‏بافتند. پس تو باهوش باش و خداي خود را بشناس كه چه‏جور خدايي است، آيا خلق خود را سرگردان مي‏كند؟ دين از ايشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 140 *»

مي‏خواهد و حافظش را تعيين نمي‏كند و واضح و آشكار نمي‏سازد كه همه‏كس بدانند، و آنچه مي‏خواهد به ايشان نمي‏رساند؟ پس دليل آنكه چيزي را خواسته اينكه رسانيده و دليل آنكه چيزي را نخواسته اينكه نرسانيده پس آنهايي را كه به تو رسانيده و تو مي‏فهمي كه از تو خواسته آنها را درست بگير تو را كفايت مي‏كند و بيش از آن از تو نمي‏خواهد. ديگر فضولي را به كنار بگذار، آنهايي كه نخواسته به تو برسد طلب نكن، همان‏هايي كه از تو خواسته و به تو رسانيده و واضح كرده از آنها اغماض نكن، كاري به تو ندارد، بازخواستي از تو نمي‏كند. پس خدا يك امر غير واضحي را در ميان مردم نمي‏اندازد آن‏وقت بگويد چرا حق را پيدا نكرديد و پيروي حق نكرديد؟ كار او سبقت دارد، هرچه را كه مي‏خواهد به مردم برساند واضح مي‏كند، آشكار مي‏كند، آنوقت مي‏گويد از روي اختيار از پي‏اش برويد. رفتند، نجاتي براي خود تحصيل مي‏كنند. نرفتند، هلاكتي براي خود مقرّر مي‏سازند. پس اين خدا اول مي‏آيد پيغمبر را تقرير مي‏كند و احقاقش مي‏نمايد و حقيتش را ثابت مي‏كند و مسيلمه را ابطال مي‏كند و دروغ او را ظاهر مي‏سازد، بعد هركه طالب نجات خود است متابعت پيغمبر مي‏كند و هركس طالب نجات خود نيست متابعت مسيلمه مي‏كند. همچنين حقيت اميرالمؤمنين را ثابت و واضح مي‏كند و بطلان ابوبكر را آشكار مي‏كند آن‏وقت هركه مي‏خواهد متابعت اميرالمؤمنين را بكند نجات بيابد و هركه مي‏خواهد متابعت ابوبكر بكند هلاك شود. پس هميشه حق ممتاز از باطل است و در نهايت وضوح و آشكاري است، چگونه مي‏شود كه نور خدا با ظلمت شيطان يكسان شود و مخلوط به يكديگر بشود؟ و اين هم كه مي‏فرمايند يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث در مقام ديگر است و آن بعد از آني است كه احقاق حق و ابطال باطل شده است، آن‏وقت اهل حق از راه تقيه بعضي كارها مي‏كنند كه صرف حق نيست، قدري حق است و قدري باطل. چنانكه خلافت اميرالمؤمنين و حقيتش اظهر من الشمس بود و بطلان ابوبكر هم كذلك، اشتباهي در ميان نبود، هركس كه ادني شعوري داشت مي‏دانست كه ابوبكر خليفه نيست، خليفه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 141 *»

بر حق اميرالمؤمنين است اما چون بعد از رحلت پيغمبر امت همه برگشتند و دست از وصيت پيغمبر برداشتند، كسي باقي نماند مگر دو  سه نفري و حضرت‏امير هم نمي‏توانست جهاد بكند به جهات چندي كه از جمله‏اش اين بود كه مؤمنين در اصلاب آن منافقين بودند و بعد از زمانهاي چندي ظاهر مي‏شدند، اگر آنها را مي‏كشت مؤمنين پامال مي‏شدند و به عرصه ظهور نمي‏آمدند، حضرت‏امير ناچار با ابوبكر مدارا مي‏كرد و پشت سر او نماز مي‏كرد و به حكم او بعضي كارها را مي‏كرد و به امر او بعضي حدود را جاري مي‏كرد. پس به حسب شرع اول جميع احكام و حدود با او بود اما چون دولت باطل به ميان آمد به حكم شرع ثاني تقيه روي كار آمد و حق صرف را ظاهر نفرمودند، قدري حق بود و قدري باطل. مثل اينكه نماز كردن حضرت حق بود اما پشت سر ابوبكر باطل بود. حكم‏كردن آن‏بزرگوار حق بود اما به امر ابوبكر باطل بود، پس حق و باطل را به هم ممزوج مي‏كردند و تكليفشان هم همان بود و خدا هم چنان خواسته بود كه آن‏طور سلوك كند و حق صرف را ابراز نفرمايد تا آن چند نفر مؤمنين در دنيا باقي بمانند و دين خدا از ميان نرود. پس درست دقت كن و بدان‏كه خلط و امتزاج در اين مقامات است والاّ در اصل اثبات حق و حجت اصلاً خلطي، امتزاجي، اشتباهي نيست والاّ خلق را بر خدا حجتي است و ملامتي بر هيچ‏يك روا نيست و تقصيري در ميانه نيست، همه حق دارند، امر واضح نبود تا درست ببينند و بفهمند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه چون يقين كردي كه صانعي داري كه عالم است و قدرت بر همه‏چيز دارد و اين‏همه كارها را او كرده و همه را او درست كرده و همه كار او است، پس هر چيزي را مي‏بيني در جايي گذارده شده يقين مي‏كني او خواسته كه آنجا باشد، اگر نمي‏خواست در آنجا قرار نمي‏داد. پس هرچه واقع مي‏شود او خواسته كه واقع بشود و هر طوري كه هست او خواسته آن‏طور باشد. پس همه به خواست او موجود شدند.

حال از جمله كارهايي كه او كرده و خواسته، فواعل را ايجاد كرده و افعال را توي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 142 *»

دست آنها آفريده. او همچو خواسته كه فعل فاعل از دست فاعل جاري بشود و در جاي ديگر او را نيافريده پس او نخواسته كه در جاي ديگر باشد. پس تو فعل هر فاعلي را مي‏خواهي بايد پيش آن فاعل بروي تا فعلش را ببيني، ديگر در هيچ‏جا نمي‏تواني آن فعل را پيدا كني. قيام زيد را مي‏خواهي ببيني بايد پيش زيد بروي تا در او قيام را ببيني، هرگاه پيش عمرو بروي، پيش بكر بروي، قيام زيد را نخواهي ديد و در هيچ جاي عالم وجود ندارد مگر در زيد پس بايد از دست زيد جاري بشود. همه عالم بايستند زيد نايستاده و دخلي به زيد ندارد. زيد در وقتي قائم مي‏باشد كه برخيزد بايستد آن‏وقت قيام زيد متحقق مي‏شود. پس هر فعلي بايد از فاعل خودش صادر بشود، از فاعل ديگر نخواهد صادر شد. گرمي بايد از آتش صادر بشود سردي از آب، روشنايي از چراغ وهكذا. حال بيا در اين افعال نظر كن و ببين كه اين افعال بر دو قسمند: بعضي افعال هستند كه به اضطرار از فاعل صادر مي‏شوند مانند گرمي آتش كه آتش فاعل گرمي است، نمي‏تواند گرم نكند. هر وقت آتش پيدا شد گرمي لابد و ناچار همراهش هست، از او مفارقت نمي‏كند نمي‏شود وقتي باشد و گرمي نداشته باشد. و بعضي افعال هستند كه به اختيار از فاعل صادر مي‏شوند، مي‏تواند بكند مي‏تواند نكند. مانند قيام، مي‏تواني بايستي و مي‏تواني نايستي، ناچار نيستي در ايستادن، بسته به اختيار تو است. حال فكر كن كه محل تكليف كدام قسم است آيا افعال اضطراريه بايد محل تكليف باشد؟ مي‏بيني كه معقول نيست فاعل بيچاره نمي‏تواند غير آن فعل را بجا بياورد. پس تكليف كردن به او ثمري ندارد و عتاب‏كردن به او فايده‏اي ندارد. پس خواه تكليف بكنند خواه تكليف نكنند آن فاعل دارد فعل خودش را مي‏كند و نمي‏تواند هم نكند به جهت اينكه خدا خودش او را همان‏طور آفريده كه از روي اضطرار آن كار را بكند بعد از آن مي‏آيد او را تكليف مي‏كند كه آن كار را بكن يا نكن؟ اينكه منافات با حكمت او دارد. پس محل تكليف را اين‏جوره كارها قرار نداده است بلكه آن كارهايي كه از روي اختيار صادر مي‏شود و فاعل هم مي‏تواند بكند و هم مي‏تواند نكند آنها را مناط تكليف قرار داده اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 143 *»

است كه هرگز خدا امر نكرده كه چشم تو در حالي كه باز است نبين، گوشَت در حالي كه باز است نشنو، يا اينكه مخور يا مياشام يا نخواب به جهت اينكه اينها مقدور تو نيست، نمي‏تواني نكني. نمي‏شود چشمت باز باشد و نبيني و گوشَت باز باشد و نشنوي وهكذا اما امر مي‏كند كه تو مي‏تواني چشمت را بهم بگذاري يا پشت كني. حال نامحرم كه آمد يا چشمت را هم بگذار يا پشت كن كه او را نبيني. مي‏تواني مال حلال تحصيل كني حالا كه لابدي بايد چيزي بخوري برو حلال تحصيل كن و بخور، ديگر حرام را غذاي خود قرار مده و اينها را كه مي‏بيني مي‏تواني بكني و مي‏تواني نكني. و چون در كردن اينها منافع بود و در نكردن مضارّ بود اين است كه خداوند براي صلاح تو چون تو خودت عالم به صلاح و فساد خود نبودي به تو تكليف كرد كه اينها را بكن براي تو نفع دارد و آنها را نكن كه به تو ضرر دارد. پس خدا ظالم و لغوكار و عبث‏كار نيست چيزي كه خلافش از تو بر نمي‏آيد هيچ كاري به تو ندارد اما آن كارهايي كه از تو خلافش هم برمي‏آيد آنجا براي تو تكليفي قرار داده و امر و نهيي كرده كه حال كه قادري مي‏تواني هر كاري را بكني فلان‏كار را بكن كه نفع تو در آن است و فلان‏كار را مكن كه ضرر تو در آن است و در تمام تكليفات الهي كه ملاحظه كردي جز بيان منافع و مضار چيز ديگر در ميان نيست، تمام شريعت بيان اين دو چيز است. حال تو كه راهي به نزد خدا نداري و نمي‏تواني پيش او بروي، صداي خدا را بشنوي، پس بايد يك كسي باشد كه او از خدا تعليم بگيرد و خداوند به او تعليم بكند و او بيايد به سايرين منافع و مضارشان را تعليم بكند. حال اين‏كس چه‏جور بايد باشد؟ ملَك باشد يا جن باشد كه ما صداي آنها را نشنويم و خودشان را نبينيم! اين‏طور كه وجود و عدمش مساوي است، هيچ رفع جهالت و ناداني نمي‏شود و كسي عالِم به صلاح و فساد نمي‏شود پس عقل حكم مي‏كند كه حال كه همچو كسي لازم شد بايد طوري باشد كه مردم او را ببينند و از او بشنوند و لغت او را بفهمند تا بتوانند علم به صلاح و فساد خود پيدا كنند پس بايد از جنس خود مردم باشد. و همچنين آيا بايد چنين‏كس مخفي باشد و امرش واضح نباشد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 144 *»

كه همه‏كس بفهمد؟ اين‏طور كه مي‏بيني باز بي‏فايده است، مقصود حاصل نمي‏شود. پس باز عقل صريح حكم مي‏كند كه بايد اين كسي كه از جانب خدا مي‏آيد براي تعليم صلاح و فساد بايد پنهان نباشد و امرش آشكار باشد بطوري كه جاي شك و شبهه نباشد، همه‏كس بفهمند كه او از جانب خدا آمده است و خدا او را فرستاده، احتمال نرود كه شايد از جانب خدا نيامده باشد.

بعد از اينكه اينها را درست فهميدي حال هرگاه كسي آمد و ادعا كرد من از جانب خدا آمده‏ام و خداوند مرا بسوي شما فرستاده كه صلاح و فساد شما را به شما برسانم و خوارق عادات چندي آورد و مخالف خود را ابطال كرد و هرچند ادعا كرد هيچ‏كس نيامد او را باطل بكند با اينكه خدايش عالم است مي‏بيند او همچه ادعايي مي‏كند و قادر است او را دفع كند و دروغش را ظاهر كند مع‏هذا ابطالش نمي‏كند بلكه دارد كمكش مي‏كند ديگر شك و شبهه‏اي باقي مي‏ماند كه شايد از جانب خدا نيامده باشد؟ عقل حكم مي‏كند بطور بتّ كه او از جانب خدا است و از پيش خود نيامده است. پس آن جماعتي كه به قول خود دليل عقلي را منحصر به نبوت مطلقه مي‏دانند و مي‏گويند كه عقل مدرك كليات است همين‏قدر ثابت مي‏كند كه بايد واسطه‏اي باشد كه صلاح و فساد مردم را به مردم برساند اما اينكه فلان‏شخص بخصوص واسطه است، كار عقل نيست و عقل اثبات نمي‏كند. به جهت اينكه او جزئي است و ادراك جزئيات كار عقل نيست، خطا كردند و نفهميدند چراكه همان عقلي كه حكم مي‏كند بايد نبيّي باشد و حكم مي‏كند كه بايد آن نبي طوري باشد كه مردم او را ببينند و بتوانند حقّيت او را بفهمند و يقين كنند كه از جانب خدا آمده است والاّ وجود او عبث خواهد بود همچنين همين عقل حكم مي‏كند كه اين شخصي كه آمده است و ادعا مي‏كند من از جانب خدا آمده‏ام و خوارق عادات مي‏آورد و در پيش روي خدا دارد اين كارها را مي‏كند و خدا هم حاضر است و ناظر، مي‏تواند او راباطل كند و بطلانش را بر مردم واضح كند تا گمراه نشوند مع‏هذا ابطالش نمي‏كند و او به خاطرجمعي مردم را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 145 *»

مي‏خواند و هر ساعت هم خدا را شاهد مي‏گيرد و خدا رسواش نمي‏كند، راست مي‏گويد و حكماً نبي از جانب خدا است، دروغ نمي‏گويد. پس چون از راهش نيامدند اين‏جور حرفها را زدند و اعتقاديشان اين است كه نبوت پيغمبر ما را نمي‏شود به دليل عقل ثابت كرد و تو دانستي كه به دليل عقل صرف جزمي بتّي مي‏توان نبوت آن بزرگوار را ثابت نمود. آيا كدام عقل است كه نتواند نبوت آن بزرگوار را ثابت كند؟ عقل از شعاع نور او خلق شده است چگونه نمي‏تواند نبوت او را ادراك بكند؟ و اثبات نبوت خاصه به دليل عقل از آن چيزهايي است كه خداوند مشايخ ما را مخصوص به آنها گردانيد و ديگران را حظّي و نصيبي در اين باب نيست و اين بزرگوارانند كه نبوت خاصه را هم مانند نبوت عامه به دليل عقل ثابت مي‏كنند و علم عقلي دارند. پس امر حجج خدا به دليل شرعي ثابت نمي‏شود به جهت اينكه اولاً دليل شرعي فرع وجود شارع است، بايد شارع ثابت بشود بعد از آن شرعي كه مي‏آورد در آن شرع همچو قرار مي‏دهد كه مثلاً يقين داريد وضو گرفته‏ايد بعد از آن شك كرديد آيا حدثي صادر شده يا نشده، آن يقين شما به اين شك زايل نمي‏شود، به همان يقين عمل كنيد و همچنين كسي را كه ديديد ظاهراً فسقي از او سر نمي‏زند، گناهي نمي‏كند، مواظب طاعات و عبادات است جايز است اقتدا به او كني و با او نماز بخواني و كذلك يقين به طهارت لباس داري بعد شك كردي در نجاست او نبايست او را تطهير كني، يقين تو به اين شك نقض نمي‏شود وهكذا در غالب تكاليف مي‏بيني اين‏طور قرار داده كه مناط فهم توست نه واقع. پس دليل شرعي را شارع قرار داده پس بايد شارع ثابت بشود تا آنگاه بيايد شرع بياورد و علم شرعي را قرار بدهد. پس خود شارع را نمي‏شود به دليل شرعي ثابت كرد به جهت اينكه او پس از وجود شارع است. وانگهي مي‏بيني كه دليل شرعي كاشف از واقع نيست، مي‏شود در واقع همان‏طور باشد و مي‏شود كه خلاف آن باشد. مثلاً در وقتي كه يقين به وضو داري و شك در حدث، اگرچه تكليف تو اين است كه نقض يقين نكني و خود را باطهارت داني اما ببين هيچ كشف از واقع مي‏كند كه در واقع هم حدثي صادر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 146 *»

نشده؟ شايد در واقع حدثي صادر شده باشد و از ذهن تو رفته باشد اما فرموده‏اند تو را كار به واقع نيست، تو همين‏قدر يقين به حدث نداري خود را محدث مدان و همچنين كسي را كه در ظاهر ديدي فسقي از او بروز نمي‏كند عادل بدان و پشت سرش نماز بخوان. حال تكليف تو اگرچه همين است اما در واقع هم بايد عادل باشد؟ نمي‏داني، شايد اين كسي كه در ظاهر عادل است در باطن فسقي بكند كه تو نداني، يا در دل خود قصد ريا داشته باشد، بالجمله در واقع عادل نباشد. اين است كه يكي را كسي تفحص مي‏كند و عادل مي‏يابد و پشت سرش نماز مي‏خواند و مثاب هم هست و ديگري خبر دارد كه او در واقع عادل نيست، در خلوت فسقي از او ديده. مثل اينكه كسي حيواني را مي‏بيند در ظرفي ولوغ كرده همچو مي‏فهمد سگ است، مي‏رود سه‏دفعه يا هفت‏دفعه ظرف را مي‏شويد و ديگري مي‏بيند گرگ است سگ نيست، هيچ ظرف را تطهير نمي‏كند. پس چون تو علم به واقع نداشتي و نمي‏توانستي تحصيل علم واقعي بكني اين است كه شارع براي سهل و آساني مناط تكليف را فهم تو قرار داده، فرموده كه تو را كاري به واقع و غير واقع نيست، هر طوري كه ميزان به دستت دادم همان‏طور عمل كن. پس تو را امر نكرده برو از نجس واقعي اجتناب كن يا عادل واقعي را پيدا كن كه در واقع عادل باشد بعد برو پشت سرش نماز كن، فرموده آنچه را يقين به نجاست كردي اجتناب كن و كسي را كه به حسب ظاهر عادل يافتي به او اقتدا كن. پس في‏الحقيقه ملاحظه كني مي‏بيني كه محل تكليف و مكلفٌ‏به تو اجتناب از نجس واقعي نيست بلكه اجتناب از نجسي است كه تو او را نجس يافته باشي، در واقع مي‏خواهد هرچه باشد. پس بطور بداهت مي‏بيني دليل شرعي و علم شرعي هيچ كاشف از واقع نيست، مي‏شود واقع موافق علم شرعي باشد و مي‏شود نباشد.

بعد از اينكه حالِ دليل شرعي اين است پس چگونه شارع را مي‏شود به دليل شرعي اثبات كرد؟ تو مي‏بيني كه دليل شرعي كشف از واقع نمي‏كند پس امر نبوت هم همين‏طورها است كه دائرمدار فهم تو باشد. تو هركس را نبي فهميدي بروي تصديقش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 147 *»

كني خواه در واقع نبي باشد و خواه نباشد؟ آيا خدا تو را امر كرده برو بگرد نبي واقعي را پيدا بكن يا هركس را نبي فهميدي اطاعتش بكن؟ مي‏بيني كه نبوت لايق هركس نيست و هركس از رضا و غضب خدا آگاهي ندارد. خداوند در ميانه خلق بعضي را برگزيده و آنها را مطّلع بر رضا و غضب خود گردانيده و بسوي خلق خود فرستاده كه ايشان را از صلاح و فسادشان آگاهي دهند. حال اگر امر اين رسول هم مانند امام جماعت باشد بسا مي‏شود كه كسي را همچو بفهمي رسول است و در واقع شيطاني يا منافقي باشد كه بطور رسالت خود را جلوه داده باشد و خارق عاداتي چند بياورد پس مقصود خدا حاصل نمي‏شود و او را بر خلق حجتي نمي‏باشد به جهت اينكه مأمور به واقع كه نبودند، كسي را ديدند كه آمد ادعاي رسالت كرد و خارق عادتي آورد و آدم خوبي هم بود، تصديقش كردند. پس بنابراين بايد جميع دينها برحق باشد و هيچ‏كس بر ضلالت نباشد و حال اينكه اين مطلب خلاف ضرورت همه اديان است. اهل هر ملّتي مي‏گويند جميع ملتها بر حق نيستند و جميعاً هم بر باطل نيستند، يك حقي در ميانه اين ملل و اديان هست و مابقي همه بر باطلند منتها هريك مي‏گويند كه آن حق را ما داريم و بايد متابعت ماها را كرد. پس مي‏بيني همه داد مي‏زنند كه حق در ميانه يكي است، باقي كه هستند باطلند. پس مناط فهم من و تو نيست، تو كسي را پيغمبر بفهمي من كسي ديگر را، يا به خبر دو عادل بفهمي كه او پيغمبر است، يا ظن حاصل شود براي تو به نبوت او، اينها بكار نمي‏خورد و خدا قرار نداده. خداوند نبي واقعي فرستاده كه تو بروي آن نبيي را كه در واقع نبي است و راستگو است و از جانب خدا آمده او را بشناسي و بر صلاح و فساد خود آگاه شوي. و اگر امر موقوف به فهم تو بود ديگر هيچ نبي ضرور نبود، هركس برود براي خود به طريقه‏اي راه برود. پس اگر نبي براي اصلاح مردم است و هركس قابل نبوت نيست و خدا مي‏داند كه قابل است او را مي‏فرستد. بايد رفت گشت او را پيدا كرد و از او شنيد و او را اطاعت كرد.

همچنين به علم عادي هم نبوت ثابت نمي‏شود و علم عادي آن است كه مثلاً

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 148 *»

صد نفر بيايند شهادت بدهند كه ماه را ديديم اگرچه در عادت علم حاصل مي‏شود كه اينها ماه را ديده‏اند اما مي‏بيني عقل يقين نمي‏تواند بكند به رؤيت هلال، احتمال مي‏دهد كه شايد دروغ بگويند شايد با هم توطئه كرده باشند. پس مي‏بيني علم عادي هم كاشف از واقع نيست. پس نبوت به علم عادي هم ثابت نمي‏شود، صد نفر بيايند بگويند كه فلان‏شخص نبي است دليل نمي‏شود بر نبوت آن‏كس، شايد همه اهل غرض باشند يا بر ايشان مشتبه شده باشد و آن شخص در واقع كافر يا منافق باشد. اين است كه گروهي ديگر مي‏آيند شهادت مي‏دهند كه فلان‏شخصِ ديگر رسول است، آنها هم جمعيتي دارند، مردماني هستند. حال در اين ميانه چه مي‏كني؟ تصديق كدام يك را مي‏كني؟ به اتفاق كل اديان كه هر دو راست نمي‏گويند لابد يكي بر حق است و يكي بر باطل، اگر امر اين‏طور باشد بايد همه اهل حق باشند به جهت اينكه در هر مذهبي جماعت كثيري هستند كه همه مي‏گويند امر همين‏طور است كه ما در دست داريم و حجت اين است كه ما شناخته‏ايم. پس جاهل بيچاره چه خاكي بر سر كند؟ در اين ميانه متحير و سرگردان بماند يا لاعن‏شعور ميل به يك‏طرفي كند و نجات هم داشته باشد؟ خداوند اين‏طور دين خود و امر خود را مشتبه مي‏سازد؟ و العياذباللّه لازم مي‏آيد لغوكار و باطل باشد. واللّه نمي‏دانم چرا اين‏قدر حماقت مردم را فراگرفته كه نمي‏دانند چه مي‏گويند و لازمه سخن خودشان چه فسادها است. خداوند فرموده برو براي خود بگرد، و علم شرعي يا علم عادي به حجيت كسي پيدا كردي تصديقش كن؟ هركس مي‏خواهد باشد. يا اينكه حجت خود را شخص معيني قرار داده و طوري كرده كه مردم از جاهل و عالم غير از مستضعفين بتوانند به حقّيت او يقين حاصل كنند و بفهمند كه او يقيناً و واقعاً و حكماً از جانب خداست. مي‏بيني كه حجيّت يافته شده به كار كسي نمي‏خورد و چاره درد مردم نادان نمي‏كند. بايد آن‏كس را كه در واقع نبي است پيدا كرد و چون خداوند به جهت اصلاح امور مردم او را آفريد پس امر او را هيچ پنهان نمي‏كند چنان واضح مي‏كند كه هركس اندك شعوري داشته باشد يقين كند از جانب خدا آمده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 149 *»

است و امر در جميع حجتهاي خدا همين‏طور است. در نبي همين‏طور است، در امام همين‏طور است، در عدول همين‏طور است. نبي واقعي را بايد شناخت، امام واقعي را بايد شناخت، عدول واقعي را بايد شناخت. و اين عدول هيچ دخلي به عدل جماعتي ندارد. عدل جماعتي همين‏قدر (پيداش) مي‏كردي و يك نمازي پشت سرش مي‏خواندي؛ آن هم باز نمازت را خودت مي‏خواندي لكن با او متابعت مي‏كردي. پس اگر در واقع هم فاسق بود ضرري به تو ندارد، تو نماز خود را كرده‏اي اما اين عدول بايد حافظ دين باشند و دين را از تأويل جاهلين و انتحال مبطلين و تحريف غالين نگاه دارند، پس بايد عنداللّه و عند اوليائه عادل باشند. پس تنها عدالت ظاهري كفايت نمي‏كند، عدالت واقعي و علم وافي مي‏خواهد تا بتواند حافظ دين باشد والاّ او هم شيطاني از شياطين است و كسي ديگر مي‏خواهد كه دين را از شرّ او محافظت كند.

باري، عدول واقعي را بايد شناخت چنانكه امام و رسول واقعي را بايد شناخت و شناختن حجج واقعي هم خيال نكن مشكل است، چطور مي‏شود شناخت؟ مدّعين و مموّهين بسيارند بايد رياضت كشيد و مجاهده كرد تا حق بشناسيم و حق بفهميم چنانكه خدا مي‏فرمايد و الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا پس مجاهده و رياضت مي‏خواهد، كار هر كس نيست. نه واللّه، هيچ مجاهده نمي‏خواهد، هيچ رياضت لازم ندارد، امر اين خدا مشكل نيست آسان‏ترين امرها است. ببين هرگز در هيچ زماني هيچ قومي رفتند رياضت بكشند، گرسنگي بخورند تا نبيي براي خود پيدا كنند؟ بلكه هيچ طلب نكرده و از پي‏اش نرفته بطوري كه اصلاً در فكرش نبودند، خداوند سبقت كرده پيش از اينكه طلب بكنند نبي بسوي ايشان فرستاده. معني مجاهده‏اي كه خدا مي‏فرمايد نه رياضت‏كشيدن است بلكه مراد بي‏غرض و مرض بودن است. خدا مي‏فرمايد كاري به تو نيست ارسال حجج و احقاق حقّيتشان با من است اما بعد از آنكه من حجتي فرستادم و احقاق حق او را كردم و امر او را باطل نكردم حالا ديگر شما غرض و مرض را از خودتان دور كنيد، عمداً پا بر روي عقلتان نگذاريد و انكار حق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 150 *»

نكنيد، كاري به شما ندارم. پس اين خداي ما هرگز تكليف شاقّ نمي‏كند خودش مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها خودش العياذباللّه عاجز است؟ حجت مي‏تواند بفرستد و امرش را نمي‏تواند واضح كند؟ تو بايد زور بزني بفهمي؟ و آيا اين حجت را كه مي‏فرستد براي دانايان مي‏فرستد يا براي عوام و نادانان؟ شكي نيست كه جاهلان بواسطه جهلشان حجت بيشتر ضرور دارند پس با اين حالت مي‏شود تنها حجت را براي دانايان تنها بفرستد؟ طوري باشد كه آنها بفهمند، جاهلان بهره‏اي نداشته باشند؟ اگر بناي حجت‏فرستادن به جهت اصلاح حال مردم است اصلاح حال جهال كه لازم‏تر است. پس بايد امر حجت خدا از نبي گرفته تا عدول بايد طوري باشد كه بر احدي پوشيده نباشد، از عالم گرفته تا جاهل همه بتوانند حقّيت او را مشاهده كنند و يقين كنند كه او حق است و اين را هم تا پيش خدا نبري ثابت نمي‏شود وقتي كه پيش خدا بردي ثابت مي‏شود. بعد از آنكه ديدي كسي ادعاي حجيتي كرد و مردم را دعوت كرد و خداي عالم قادر ابطالش نكرد بلكه احقاقش نمود، عقل حكم مي‏كند كه راستگو است و از جانب خدا آمده است اگر دروغگو بود خدا رسواش مي‏كرد. خدا كه نمي‏خواهد خلقش گمراه بشوند، اگر دربند نبود هيچ خلقشان نمي‏كرد. حال كه خلقشان كرده و هرچه محتاجند به ايشان مي‏دهد و ارسال رسل و انزال كتب مي‏كند معلوم است اعتنايي به ايشان دارد. پس چگونه راضي مي‏شود كه كسي به باطل بيايد خلق را كه از براي فايده‏اي آفريده گمراه كند و هلاك نمايد؟ حاشا و كلاّ هرگز چنين كاري نخواهد كرد اگر چنين گماني به خداي خود ببري هنوز خداي خود را نشناخته‏اي. پس خدا اصلاً مهلت نمي‏دهد اگر ببيند دروغ مي‏گويد رسواش مي‏كند، دروغش را ظاهر مي‏كند آن‏وقت بعد از وضوح بطلان او هركس متابعت او را كرد بأسي بر خدا نيست، خودش به دست خود خود را هلاك كرده. پس خدا امر حجج خود را در هر عصري اين‏جور ثابت مي‏كند خدا مي‏خواهد كه تو نبي واقعي را بشناسي، امام واقعي را بشناسي، عدول واقعي را بشناسي و اينها به علم شرعي و علم عادي شناخته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 151 *»

نمي‏شوند. آنها تيري است كه به تاريكي انداخته مي‏شود گرفت گرفت نگرفت نگرفت. بلي آنجاها كه اين علمها معتبر است چون واقع مكلفٌ‏به نيست اين است كه اينها را دليل قرار دادند اما قدري فكر بكن كه اين معرفت پيغمبر و امام و عدول را كه از اصول دين است و از تو خواسته‏اند چطور خواسته‏اند. اگر فهميدي كه پيغمبر و امام و عدول واقعي كه خدا قرار داده بايد شناخت، پس ديگر پيرامون اين‏گونه دليلها مگرد كه از اينها آن معرفت حاصل نمي‏شود. برو دليل عقلي پيدا كن كه در دين خود بابصيرت باشي و اگر همه عالم جمع بشوند نتوانند تو را گمراه كنند و اين دليل عقلي همان دليل تقريري است كه نوعش را بيان كرديم. پس حال اگر در بعضي عبارات مشايخ ديدي كه اثبات حجيت به آن ادله مي‏كنند يا مي‏فرمايند مي‏شود به آن‏طورها ثابت كرد گول نخور و ظاهر آن عبارات تو را فريب ندهد كه آنها از بابت مماشات با قوم است چنانكه در جاهاي ديگر تصريح مي‏فرمايند كه بايد به دليل عقل ثابت بشود، به اين دليلها ثابت نمي‏شود. پس چون در اول امر بود نمي‏توانستند يكجا بالكليه زيرش را بزنند، گاهي همراهي كردند و همان‏جورها تكلم كردند و گاهي وا زدند. پس به متشابهات كلام مشايخ گول نخوري و كلام محكم را از دست ندهي كه كلام محكم و مُرّ حق و حق حقيق همين است كه عرض شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه نسبتها به تفاوت است و هر نسبتي منشأ اثر و حكمي است. يك‏چيز است نسبت به چيزي مي‏دهي حكمي دارد و همان‏چيز را نسبت به شي‏ء ديگر مي‏دهي حكم ديگر پيدا مي‏كند و منشأ اثر ديگر مي‏شود. حال اين اشياء را مي‏بيني بتمامه از ذوات و صفات و جواهر و اعراض نسبت به يك‏چيز دارند و يك شي‏ء واحدي اينها را ساخته و نسبت آن واحد به همه اينها مساوي است و زيادتي ندارد نسبت به بعضي دون بعضي، بلكه همه نزد او علي‏السوي است، همه را يك‏جور ساخته و احداث كرده، در پيش او تفاوت ندارند، بالا و پايين و جوهر و عرض و ذات و صفت و فعل و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 152 *»

فاعل نزد او يكسانند. همان‏طوري كه بالا را بالا آفريده پايين را پايين آفريده، همان‏طوري كه جوهر را جوهر آفريده عرض را هم عرض آفريده بدون كم و زياد. پس او نه بالاست و نه پايين، نه در مشرق است نه در مغرب، نه در آسمان است نه در زمين، نه جوهر است نه عرض وهكذا. زيرا هريكي از اينها محدودند به حدّي و همه در حدّ خود واقعند و بيرون از حدّ خود نيستند و خود را واجدند و غير خود را فاقدند. پس از جهتي غنا دارند و از جهتي فقر، آنچه را كه دارند در آنها غنا دارند و آن چيزهايي كه ندارند در آنها فقير و محتاجند و چيزي كه شخص ندارد نمي‏تواند به ديگري بدهد خودش ندارد، يك كسي مي‏خواهد به او بدهد، چيزِ نداشته را چگونه مي‏تواند به غير بدهد؟ آتش محدود است به حدود حرارت و يبوست و واجد حرارت و يبوست است، در حرارت و يبوست محتاج به چيزي نيست اما رطوبت و برودت را فاقد است. حال ملاحظه كن مي‏شود چيزي را پيش آتش ببري سرد بشود؟ مي‏بيني نخواهد شد. بلي هرچه را بخواهي گرم كني گرم مي‏كند به جهت اينكه گرمي را دارد اما سردي را اصلاً ندارد كه بتواند چيزي را سرد كند و همچنين آب نمي‏تواند گرم كند به جهت اينكه گرمي را فاقد است و گرمي بيرون وجود آب افتاده است و هر چيزي خودش بايد خودش باشد، آب بايد آب باشد و آتش بايد آتش باشد. پس هر چيزي را ملاحظه مي‏كني خودش خودش است و غير خودش نيست و واجد خود و فاقد ماسواي خود است. پس اگر آن امر واحد هم از جور يكي از اينها بود نمي‏توانست سايرين را احداث كند به جهت اينكه فاقد بود آن چيزهاي خارجي را و چيزي را كه خود نداشت معقول نيست كه بتواند به ديگران بدهد. پس آن شي‏ء واحد مانند اينها نيست و محدود به حدّي نيست تا كه واجد آن حدّ و فاقد غير او باشد تا نتواند آنها را ايجاد كند و هستي به آنها بدهد. و اين اشياء را مي‏بيني كه هيچ نمي‏توانند ديگري را ايجاد كنند، عيب از اين است كه محدودند و در قيد حدود محبوسند، نمي‏توانند خارج از حدّ خود پا گذارند اين است كه هر چيزي خودش است و غير غير خودش است اما آن شي‏ء واحد اصلاً

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 153 *»

محدود به حدّي نيست كه در آن حد محبوس باشد و نتواند خارج از او بشود پس چون محدود به حدّ هيچ‏يك نيست فاقد هيچ‏چيز نخواهد بود بلكه هر چيزي را واجد است اين است كه لباس هستي بر قامت همه پوشيده و همه را هست كرده و اگر خودش داراي همه نبود نمي‏توانست همه را ايجاد كند. پس او با هيچ‏يك مباينت ندارد، ضدّيت ندارد و مصوّر به صور هيچ‏يك نيست. اگر مصوّر به صورتي بود نمي‏توانست صورتهاي ديگر كه غير آن صورت بودند احداث كند. نمي‏بيني كه آتش مصوّر به صورت حرارت و يبوست است نمي‏تواند آب ايجاد كند پس اگر او هم مانند آتش بود اولاً نمي‏توانست هيچ‏چيز را احداث كند چنانكه آتش نمي‏تواند چيزي را احداث كند و ثانياً بنابر اينكه مسامحه كنيم برفرض اينكه آتش چيزي را احداث مي‏كند، گرم مي‏كند اما ديگر نمي‏تواند آب را ايجاد بكند، نمي‏تواند چيزي را سرد بكند يا تر بكند، اينها از او بر نمي‏آيد. پس اگر آن شي‏ء واحد مانند آتش بود نمي‏توانست چيزي غير از خود بيافريند وانگهي برفرض اينكه مي‏توانست، بايست هرچه خلق كرده آتش باشد پس تمام عالم آتش باشد، ديگر آبي در عالم نباشد. و اگر مانند آب بود مي‏خواست همه عالم آب باشد، ديگر آتشي در عالم نباشد. او را كه مي‏بيني هم آتش درست كرده هم آب پس نه از جور آتش است و نه از جور آب. هم بالا درست كرده هم پايين پس او نه بالاست نه پايين، هم مشرقي آفريده و هم مغربي پس نه در مشرق است و نه در مغرب، اين عالم را آفريده و عالمهاي ديگر هم آفريده پس نه از اين عالم است و نه از آن عالم. اگر از اين عالم بود نمي‏توانست آن عالم را بيافريند چنانكه اهل اين عالم نمي‏توانند، و اگر از آن عالم بود نمي‏توانست اين عالم را بيافريند وهكذا. پس او داخل است در اين اشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج است از اشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. دليل اينكه داخل در همه است اينكه خارج از همه است به جهت اينكه اگر داخل در بعضي بود در آن بعض تنها بود و در سايرين نبود و حال اينكه در سايرين هم ظهور دارد. پس داخل در همه است با اينكه در هيچ‏يك نيست و دليل اينكه خارج از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 154 *»

همه است اينكه داخل در همه است به جهت اينكه اگر خارج از بعضي دون بعض بود مي‏خواست در آن بعض نباشد و در بعض ديگر باشد و حال اينكه همان‏طوري كه در بعض ديگر هست در اين بعض هم هست بدون تفاوت. پس خارج از همه است با اينكه در همه هست. هر چيزي كه داخل در چيزي است همان آن اقلاً خارج از او نيست و هر چيزي كه خارج از چيزي است اقلاً در همان آن داخل در او نيست اما آن شي‏ء واحد چون از جور اينها نيست همان آني كه در اينها است بيرون از اينها است، بلكه خروجش عين دخول و دخولش عين خروج است. هم داخل در تمام اشياء است و هم خارج از تمام اشياء، نه داخل در اشياء است و نه خارج از اشياء. پس ارتفاع نقيضين و اجتماع نقيضيني كه حكما و منطقيين اجماع دارند بر محاليت او در اينجا صادق مي‏آيد. هر چيزي يا داخل است يا خارج، اگر داخل است خارج نيست اگر خارج است داخل نيست. اين شي‏ء واحد هم داخل است و هم خارج. با اينكه داخل است داخل نيست و با اينكه خارج است خارج نيست و سرّش هم اين است كه آن دخول و خروجي كه در اشياء يافت مي‏شود همان‏طور است، هرگز با هم جمع نمي‏شوند و نمي‏شود كه چيزي از آنها هم داخل باشد در چيزي و هم خارج باشد از او به يك اعتبار، اما دخول و خروج او مانند دخول و خروج آنها نيست كه منافات با هم داشته باشند و با هم جمع نشوند. اين است كه مي‏فرمايند داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عنها لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء بلي دخول شي‏ء در شي‏ء با خروج شي‏ء از شي‏ء با هم منافات دارند اما آن چون دخولش و خروجش غير از اين دخول و خروجها است با هم منافات ندارند. پس آن شي‏ء واحد كه به اصطلاحي وجودش مي‏ناميم وجودي است كه همه چيزها به او هست شدند و همه را او هست كرده و هستيشان داده و در هستي، همه‏چيز نسبت به او مساوي هستند و هستي هيچ‏كدام هم زياده از ديگري نيست زيرا هستي تفضيل‏بردار نيست، قابل زياده و نقصان نيست. هرچه هست هست و هرچه هست ندارد، نيست است. پس چيزي از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 155 *»

چيزي هست‏تر نيست و در هستي برتري ندارد بر ديگري و هر چيزي خودش خودش است و نسبت آن وجود به همه يكسان است. اين است كه مانند هيچ‏يك از اينها نيست، شباهت به چيزي ندارد و مبرّا از جميع اينها است و حدود و صور هيچ‏يك در او راه ندارد و بعد از آنكه حدود هيچ‏يك در او راهبر نشدند پس اين نسب و اقتراناتي كه ميان اشياء هست نيز در او راهبر نيستند به جهت اينكه آن نسب و اقترانات فرع وجود اشياء است كه دو شي‏ء باشند محدود و ممتاز از يكديگر، وقتي كه يكي را با ديگري ملاحظه كردي نسبتي و اقتراني حاصل مي‏شود و دانستي كه وجود، شي‏ء محدودي نيست كه با چيزي بتوان ملاحظه كرد تا در اين ميانه نسبتي پيدا بشود. پس نسبتي با هيچ‏چيز ندارد و نسب و اقترانات در آنجا راه ندارد. نسبتش به همه علي‏السوي است، با هيچ‏يك نسبت ندارد و با همه نسبت دارد و نسبتش عين بي‏نسبتي و بي‏نسبتيش عين نسبت است. همه را او خلعت هستي داده و آنچه دارند او به اينها عطا كرده ولكن خودش هيچ شباهت به اينها ندارد و مانند هيچ‏يك نيست. اين است كه فرموده ليس كمثله شي‏ء و يك‏كلمه فرمودند و جميع مراتب در ضمنش هست، جميع توحيد را به اين يك‏كلمه بيان فرمودند و اينها كه عرض شد يك نوعي از توحيد است و در اين توحيد فضلي و كمالي براي احدي نيست، همه در اين توحيد شريكند و همه به اين‏طور تسبيح مي‏كنند چنانكه خداوند خودش مي‏فرمايد يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض پس در اين مقام هيچ‏كس نيست كه تسبيح خدا را نكند و توحيد خدا نكند چه خوبها و چه بدها، چه خوبيها و چه بديها، همه دارند به اين‏جور تسبيح مي‏كنند بجهت اينكه هريك محدودند و محدود كه شدند فاقد غير خودند، پس هيچ‏يك ديگري را موجود نكرده و خودش هم كه نمي‏تواند موجود بشود پس يك‏كسي او را همان‏طور ايجاد كرده است و هر طوري هم كه ايجاد كرد همان‏طور شدند. پس در اين مقام همه مطيع و فرمانبردارند، مخالفي در ميانشان نيست. پس مساوي هستند و هيچ‏يك بر ديگري فضيلتي ندارند و نمي‏شود بعضي را خوب گفت و بعضي را بد،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 156 *»

بعضي را مؤمن شمرد بعضي را عاصي با اينكه خدا در همان‏جاهايي كه مي‏فرمايد همه تسبيح خدا مي‏كنند و همه براي خدا سجده مي‏كنند و همه نماز و تسبيح خود را مي‏دانند، پشت سر آنها در بعضي جاها بعضي از مردم را تهديد مي‏كند و مذمت مي‏فرمايد و وعده عذاب مي‏دهد. اينها براي چيست؟ پس معلوم است توحيد ديگري از مردم خواسته‏اند و آن‏جور توحيد تنها به كار مردم نمي‏خورد اين است انبياء مي‏فرستد و اگر اكتفا مي‏شد به آن‏طور، ارسال رسل و انزال كتب لازم نداشت به جهت اينكه هر چيزي خودش خودش است و غير غير خودش است. رسول بيايد چه‏كار كند؟ بگويد خودت خودت باش؟ اينكه تحصيل حاصل است. يا بگويد خودت غير خودت باش، اينكه توقع بيجا است و محال است، خدا او را همين‏طور آفريده كه غير غير خودش باشد. حالا مي‏آيد او را امر مي‏كند كه چنين مباش؟ پس يك مقام ديگر هم هست كه در آن مقام ارسال رسل لازم دارند اين است رسولان فرستاد و ارسال رسل و انزال كتب كرد و رسولان همه آمدند گفتند كه ما از جايي آمديم كه شماها نيامديد، ما از جايي خبر داريم كه شماها خبر نداريد. شما اگر مي‏خواهيد بدانيد خداي شما چه گفته ببينيد ما چه مي‏گوييم، مي‏خواهيد بدانيد كه خداي شما چه خواسته ببينيد ما چه مي‏خواهيم، مي‏خواهيد بدانيد خداي شما كه را و چه را دوست دارد ببينيد ما كه را و چه را دوست مي‏داريم، مي‏خواهيد بدانيد خداي شما كه را و چه را بد دارد ببينيد ما كه را و چه را بد مي‏داريم. و همه آمدند حرفشان اين بود كه شما منافع و مضاري داريد، بعضي چيزها هست كه براي شما نفع دارد آنها را بكنيد و بعضي چيزها به شما ضرر دارد نكنيد. و اين را بدان كه مردم هيچ منافع و مضار خود را نمي‏دانستند و نمي‏دانستند چه‏كار برايشان ضرر دارد و چه‏كار به ايشان منفعت دارد. عقلشان قاصر بود از ادراك منافع و مضار، چه‏بسيار چيزها را خوب مي‏دانستند و در واقع ضرر داشت و چه‏بسيار چيزها را بد مي‏دانستند و در واقع نفع داشت. و اگر در امر مردم فكر كني علانيه مي‏بيني كه منافع و مضار خود را هيچ نمي‏دانند و عقلشان نمي‏تواند حكم كند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 157 *»

بر منافع و مضارشان. كار عقل از روي طبيعت است و از روي طبيعت كجا مي‏توان حكم كرد نافع يا ضار است؟ خوب حلوا يك حلوا است، از يك شكر ساخته شده و يك قناد ساخته، چطور مي‏شود يك‏تكه‏اش را مي‏خري مي‏خوري حلال است و نفع دارد و يك‏تكه‏اش را سرقت مي‏كني حرام است و ضرر دارد. هرچند عقل سعي كند نمي‏تواند راه ضررش را ادراك كند، راههاي ضرر و نفع در اشياء پنهان است، جز خدا كسي خبر ندارد و او هم به رسولان خود تعليم كرده كه به مردم نادان برسانند تا هركس نجات خود را مي‏خواهد عمل به منافع و اجتناب از مضار كند و هركس نمي‏خواهد نجات خود را هر طوري مي‏خواهد بكند، بأسي بر خدا نيست. پس نه هر چيزي به نظرت بد بيايد بد است و حرام است و نه هر چيزي كه به نظرت خوب بيايد خوب است و حلال است. بلكه حرام آن است كه خدا حرام كرده باشد و حلال آن است كه خدا حلال كرده باشد و همچنين مكروه آن است كه خدا مكروه كرده باشد و مستحب آن است كه خدا مستحب كرده باشد، مباح آن است كه خدا مباح كرده باشد. و احكام هم به حصر عقلي بيشتر از اين پنج‏تا نمي‏شود و همه هم بايد از جانب خدا برسد و در هر عصري كه ارسال رسل مي‏كرد براي ترويج اين احكام خمسه بود و هر پيغمبري آمد براي اين بود كه احكام خمسه را به مردم برساند. پس مردم نمي‏توانند براي خود حكمي پيدا كنند حتي اگر سعي بكنند و زور بزنند مباحي نمي‏توانند پيدا كنند اين است كه خدا مي‏فرمايد ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ‏كاري را مأمور نيستند بجابياورند مگر به امر خدا، هيچ اختيارشان در دستشان نيست، نمي‏توانند حكمي براي خود بتراشند. احكام همه از خداست كه به پيغمبران خود تعليم فرموده، آنها بايد به مردم برسانند و آنها هم همه آمدند كه به مردم بگويند چه‏چيز بر شما حلال است و چه‏چيز حرام است و چه‏چيز مكروه است و چه‏چيز مستحب است و چه‏چيز مباح است. پس غرض از ارسال رسل و انزال كتب در هر عصري اينها بود و انبياء را محض براي اين كار فرستاده و البته شخص كسي را كه به جايي مي‏فرستد فكر اسباب و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 158 *»

آذوقه‏اش را مي‏كند، خدا هم اينها را فرستاده آنچه محتاج بودند به آنها داده. نفرستاده بيايند از مردم چيزي بگيرند و جلب منفعتي نمايند. خدايي كه آنها را براي رفع جهل و ناداني مردم مي‏فرستد مي‏تواند طوري بكند كه محتاج به مردم نباشند اين است كه همه مي‏فرمودند لااسألكم عليه مالاً، لااسألكم عليه اجراً ان اجري الاّ علي اللّه و خداوند پيش از اينكه آنها را بفرستد فكر آن‏كارها را كرده بود و برايشان مهيا نموده بود و اين خدا كارش همين‏طور است كه آنچه بنده‏اش را ضرور است پيش از اينكه او ملتفت باشد و بخواهد، برايش آماده مي‏كند اگرچه به ظاهر از خدا نخواسته باشد. چه‏بسيار از چيزها كه انبياء و اولياء و مؤمنين غافل بودند و اصلاً از خدا نخواسته بودند، چون ضرور بود خداوند مهيا مي‏كرد. اين است كه در حديث قدسي مي‏فرمايد ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته و ان سكت عنّي ابتدأته اگر بخواند مرا و سؤال كند اجابت مي‏كنم و عطا مي‏كنم و هرگاه نخواند خود ابتدا مي‏كنم. ببين پيش از اينكه تو موجودي بودي كه دعا كني خدايا مرا پدر و مادري بده و در شكم مادر مرا تربيت بكن، چشمي به من بده، گوشي به من بده وهكذا بلكه مي‏بيني بي‏اينكه تو زحمتي كشيده باشي تو را به آساني مي‏آورد توي اين دنيا و هر چيزي كه در وجودت ضرور داري درست كرده به تو داده. خداي تو همچه خدايي است كه هرچه ضرور است پيش از اينكه كسي بخواهد خود به خود فراهم مي‏كند، منتظر اين نيست كه كسي از او بخواهد آن‏وقت درست كند. حال اگر بگويي پس فايده دعا چه‏چيز است؟ چرا امر مي‏كند به بندگان خود مرا بخوانيد چنانكه در كلام خود فرموده و قال ربكم ادعوني استجب لكم و در جاي ديگر مي‏فرمايد قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم با اينكه خودش دانا به احوال همه است، مطلع بر جميع چيزها است، هر چيزي كه صلاح است مي‏دهد و هر چيزي كه صلاح نيست نمي‏دهد، عرض مي‏كنم اگرچه خدا دانا است و بر جميع چيزها آگاه است اما اينكه امر فرموده مرا بخوانيد و هرچه مي‏خواهيد از من بخواهيد نه براي منفعت خود است. اوامر خداوندي همه براي منفعت ماها است، پس خدا محتاج به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 159 *»

دعاي ما نيست و دعاي ما فايده‏اي به حال او ندارد. او مي‏تواند پيش از اينكه ما از او بخواهيم به ما بدهد چنانكه غالب چيزها را نخواسته و سؤال نكرده عطا فرموده است اما ماها محتاجيم هرچه مي‏خواهيم او را بخوانيم و از او بخواهيم و فايده براي ماها بندگان دارد و فايده‏اش اين است كه خدا را بخوانيم آن‏وقت خدا به ما بدهد، يقين حاصل كنيم كه خدايي داريم دانا و بينا و شنوا و توانا و اطمينان ما به او بيشتر شود و بدانيم كه كسي در اين ملك هست كه همه كارها از اوست نه اينكه خود به خود اين‏طور شدند. پس اگر خدا همه‏چيز را بي اينكه كسي بخواهد عطا كند بسا خيالشان مي‏رسد كه خود به خود اين‏طور مي‏شود، كار كسي نيست چنانكه دهريّين گفتند. پس خدا براي تذكّر و اطمينانشان قرار داد كه بخوانند او را و عمداً بعضي چيزها را به ايشان نمي‏دهد تا تضرع و زاري كنند و بطور خضوع و خشوع او را بخوانند آن‏وقت هرگاه مصلحت دانست به ايشان عطا مي‏كند تا خداي خود را بشناسند و معرفتشان زياد شود و مطمئن‏القلب و آسوده‏خاطر باشند، ديگر دغدغه‏اي به خيال خود راه ندهند. و هرگاه ببيني دعا مي‏كني و مستجاب نمي‏شود چند جهت دارد: يا درست توجه نكردي و از روي اخلاص رو به خدا نكردي و يا از راهش بالا نيامدي و يا اينكه مصلحت نيست در برآمدن حاجت تو و مفاسد چند در ميان است كه تو علم به آنها نداري يا آنكه محض اينكه دعاي مؤمن را خوش دارد كه بشنود اجابت او را تأخير مي‏اندازد كه بيشتر بخواند و بيشتر تضرع و زاري بكند تا فايده به حالش بيشتر داشته باشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه جميع فواعل افعال خودشان را لامن شي‏ء احداث مي‏كنند و فعل هر فاعلي هم بايد از خود فاعل صادر بشود و ممتنع است فعل فاعل از غير او صادر شود اگرچه فاعل ديگر همان فعل را همان‏جور به فعل بياورد، باز فعل اين فاعل را به فعل نياورده و كار اين فاعل را نكرده، براي خود علي‏حده فعلي كرده منتها فعلش شبيه به فعل اين فاعل است. ضرب زيد بايد از خود زيد صادر بشود، محال است از عمرو و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 160 *»

بكر صادر شود. اگر جميع اهل عالم جمع بشوند نمي‏توانند ضرب زيد را به فعل بياورند، بايد خودش ضرب خودش را به فعل بياورد و از خودش صادر بشود. فعل هر فاعلي چون از او صادر مي‏شود مفعول مطلقش مي‏باشد به جهت اينكه كرده‏شده او و كار دست او است. پس از حيثي كه صادر مي‏شود از فاعل، فعل فاعل است و فعلش مي‏ناميم و از حيثي كه صادر شد مفعول فاعل است و مفعول مطلقش مي‏ناميم. پس جميع مفعول مطلقها از ضرباً در ضربت ضرباً و نصراً در نصرت نصراً و قعوداً در قعدت قعوداً وهكذا از هر فعلي باشد، خواه از افعال لازمه يا متعديه يا افعال قلوب يا افعال جوارح، كار دست فاعل است و از فاعل احداث شده است اما به خلاف ساير مفاعيل كه آنها دخلي به فاعل ندارند اگرچه فعل فاعل در آنها و بر آنها و براي آنها و با آنها واقع مي‏شود اما آنها هيچ كار فاعل نيست. مثلاً چون فاعل زماني است و در زمان واقع است اين است كه فعلي هم كه مي‏كند در زمان واقع مي‏شود و چون خودش در مكان واقع است كاري هم كه مي‏كند در مكان واقع مي‏شود. آنها را مي‏گويند مفعولٌ‏فيه است حال اين زمان و مكان را خودش درست نكرده بلكه مكان و زماني بوده در ملك خدا و خدا ايجادشان كرده، خواه فاعل فعلي بكند يا نكند، آنها سر جاشان هستند. پس حقيقةً زمان فعل و مكان فعل، مفعول تو نيستند بلكه مفعول خدا هستند كه خدا همان‏طوري كه اشياء را احداث كرد زمان و مكان را هم احداث كرد. پس زمان و مكان مفعول مطلق خدا هستند اما مفعول مطلق تو نيستند. مفعول مطلق تو ضرب است، نصر است، قيام است، قعود است وهكذا اينها فعل تو است كه تو هرگاه نباشي اينها وجودي ندارند و هرگز احداث نخواهند شد. بايد تو زحمت بكشي آنها را احداث كني تا موجود بشوند و هستي پيدا كنند. پس فعل را خودت احداث مي‏كني لاغير و لامن شي‏ء هم احداث مي‏كني. پس چيزي را از خارج بر نمي‏داري و فعل خود درست نمي‏كني به جهت اينكه خارجي خارجي است دخلي به تو ندارد و فعل تو آن است كه بسته به تو باشد. پس چنانكه فعل تو را كسي نمي‏تواند احداث كند و از دست كسي غير از تو صادر نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 161 *»

همچنين تو هم نمي‏تواني از فعل ديگري فعل خود را درست كني. مثلاً ضرب فعل تو است، تو او را احداث مي‏كني اما از چيز خارجي او را احداث نكردي. هوايي را برنداشتي و ضرب درست نكردي، گِلي را برنداشتي و ضرب درست نكردي و همچنين ضرب عمرو را برنداشتي و ضرب خودت درست نكردي و فعل خود قرار ندادي. ضرب عمرو فعل عمرو است، هرگز نمي‏آيد و فعل تو نمي‏شود و انتساب به تو پيدا نمي‏كند و همچنين فاعل چنانكه فعل خود را از فعل ديگري احداث نكرده از فعل ديگر خود هم احداث نكرده مثلاً تو ضرب خود را از نصر خود احداث نكردي، نصر نصر است ضرب ضرب، هرگز نصر نمي‏آيد و ضرب نمي‏شود. محال است كه نصر ضرب بشود بلكه واجب است كه نصر غير از ضرب باشد و ضرب غير نصر و همچنين از نيستِ صرف هم فعلش را درست نكرده. نيست كه نيست است، معقول نيست كه بتوان از او چيزي ساخت. نيست محض را كه خدا ايجادش نكرده پس هيچ نيست، از او چگونه مي‏شود چيزي درست كرد و بين هست و نيست هم كه چيزي فاصله نيست. بعد از آنكه از نيست فعل را احداث نكرد پس از هست فعل خود را احداث كرده و دانستي كه از هست خارجي هم برنداشته و از هست فعل ديگر خود هم برنداشته. پس فاعل يا بايد اين فعل را از هست خود آفريده باشد و يا از هست خود فعل، ديگر احتمال ديگر ندارد. اما از هست خود هم معقول نيست به جهت اينكه اگر از هست خود آفريده باشد فعل را، بايد فاعل مستحيل به فعل شده باشد و به صورت فعل درآمده باشد و اگر فاعل مستحيل به فعل شده باشد و به صورت فعل درآمده باشد شكي نيست كه هر چيزي كه به صورتي در آيد ديگر او آن چيز اولي نيست و آن اسم و رسم را ندارد. مانند چوب وقتي آتش شد ديگر چوب نيست و اصلاً اسم و رسم چوبي ندارد و همچنين وقتي آتش خاكستر شد ديگر آتش نيست، خاكستر است. پس اگر فاعل مصوّر به صورت فعل مي‏شد مي‏خواست ديگر فاعل فاعل نباشد، همان فعل باشد. پس لازم مي‏آيد فعل بي‏فاعل كه فعل باشد و فاعل نباشد و فاعل آمده باشد فعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 162 *»

خود شده باشد. زيد آمده باشد ضرب شده باشد، ديگر زيدي در ميان نباشد و حال اينكه جز زيد چيز ديگر ديده نمي‏شود، همه‏اش او است، طوري است كه از خود ضرب ظاهرتر است و هم در حال وجود ضرب هست و هم در حال عدمش. پس زيد هرگز نمي‏آيد و مصوّر به صورت ضرب نمي‏شود وانگهي اگر مصوّر به صورت ضرب مي‏شد بديهي است كه ضرب نصر نيست و غير نصر است، پس مي‏خواست همه فعلش ضرب باشد و همه‏اش ظاهر در ضرب باشد بااينكه مي‏بيني همان‏طوري كه ضرب را احداث مي‏كند نصر را هم احداث مي‏كند، همان‏طوري كه در ضرب ظاهر است در نصر هم ظاهر است بدون تفاوت. پس فعل از هست فاعل هم احداث نشد و محال است كه از هست فاعل فعل احداث شود پس بايد از هست خودش احداث شده باشد به جهت اينكه هر چيزي واجب است كه خودش خودش باشد و محال است كه غير خودش باشد. پس ضرب بايد ضرب باشد و نصر بايد نصر باشد و قيام بايد قيام باشد و قعود بايد قعود باشد و فاعل هم همين‏طور كرده ضرب را ضرب احداث كرده و نصر را نصر، قيام را قيام و قعود را قعود. پس هر چيزي را به هستِ او هست كرده نه به هستِ خود و نه به هستِ ديگري، پس جبري نكرده. بلي اگر به هست خود يا هست ديگري او را احداث مي‏كرد جبر مي‏شد، ضرب را نصر درست مي‏كرد و يا بعكس جبر مي‏شد اما حال كه ضرب را ضرب كرده جبري نيست به جهت اينكه ضرب بايد ضرب باشد، ضربي كه از نصر درست شده باشد ضرب نيست، او نصر است كه اسمش را ضرب گذارده‏اي. پس نور بايد نور باشد و ظلمت بايد ظلمت باشد و بالا بايد بالا باشد و پايين بايد پايين باشد و طاعت بايد طاعت باشد و معصيت بايد معصيت باشد. پس نور را نبايد از ظلمت بسازند و ظلمت را نبايد از نور بسازند والاّ جبر لازم مي‏آيد. پس نور را نور ساختند و ظلمت را ظلمت وهكذا پس همه را به هستي خودشان آفريده‏اند نه به هستي ديگر، و اولشان هم خود به خود به هستِ خودشان هست نشدند. مي‏بيني اگر تو ضرب را احداث نكني هرگز خود به خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 163 *»

احداث نمي‏شود، پس تفويض هم در ميان نيست پس لا جبر و لا تفويض پس نه فاعل به فعل خود جبر كرده به جهت اينكه او را به خود او آفريده و نه تفويض كرده به جهت اينكه خودش او را احداث مي‏كند و احداث او را به خود او وانگذاشته است. هرگاه فاعل نباشد فعل هيچ وجودي ندارد ببين هرگز مي‏شود زيد نباشد و ضرب زيد در عالم باشد؟ هرگاه زيد نباشد در هيچ عالمي ضرب زيد وجود ندارد پس فعل فاعل در وقتي فعل مي‏شود كه فاعل احداثش بكند و دانستي كه احداثش لامن شي‏ء است و او را به خود او احداث مي‏كند نه از نيست احداثش مي‏كند و نه از هستِ خودش و نه از هستِ ديگر، بلكه او را به هستِ خود او احداث مي‏كند. پس حالا بفهم معني خلق المشية بنفسها را كه مشيت را خداوند از امتناع محض و نيست صرف خلق نكرده و از چيز خارجي هم خلق نكرده به جهت اينكه غير از او خالقي نبود كه چيزي خلق كرده باشد و خدا برود از او مشيت خود را درست كند و او هم كه خالق هر چيز است پيش از او چيزي را خلق نكرده كه مشيت را از او خلق كرده باشد. پس از چيز خارجي هم خلق نكرده و از ذات خود هم خلق نكرده به جهت اينكه معقول نيست ذات بيايد مشيت بشود والاّ لازم مي‏آيد ذاتي نباشد، همان نفس مشيت باشد و مشيت بي‏ذات هم وجود ندارد، محال است موجود بشود. پس مشيت را به خود او خلق كرده البته مشيت بايد مشيت باشد و نمي‏شود مشيت غير خود باشد، پس خدا هم مشيت را مشيت خلق كرده و به هستِ خود او را هست كرده نه به هستِ ديگر. و حال كه اين مطلب را دانستي خيال نكن پس مشيت چه حاجت به خدا دارد به جهت اينكه همه‏چيزش از خودش است. در فعل خودت ملاحظه كن تا مطلب را دريابي. ببين ضرب خود را به خود او احداث مي‏كني، از جاي ديگر نياوردي و از ذات خود چيزي روش نگذاشتي بلكه همه هستِ او از خودش است اما كه او را هست داده؟ كه او را احداث كرده؟ يقين است كه تو او را هست دادي و تو هرگاه نباشي هرگز ضرب تو وجود ندارد، سرتاپاش احتياج به تو است، تو اگر احداثش كردي احداث مي‏شود و اگر احداثش نكني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 164 *»

وجودي ندارد، در همه‏چيزش حاجت به تو دارد ظاهرش از تو است، باطنش از تو است، همه‏اش از تو است، چيزي غير از تو نيست و تويي ظاهر در او و از همه جهاتش تو ظاهري و او از خود هيچ ندارد و هرچه دارد از عطاي تو است و سرتاپا ظهور تو است به جهت اينكه ضارب تويي لا غير، غير تو زننده‏اي نيست زننده غير تو نيست ظاهرش تويي، باطنش تويي. اين است كه ذات تو متغير نشده به زننده به جهت اينكه متغير معنيش اين است كه غيري را به خود گرفته باشد و هر چيزي كه متغير مي‏شود لامحاله غيري را به خود مي‏گيرد و زننده كه غير زيد نيست تا زيد به زننده متغير شود. پس چون فعل غير زيد نيست ذات زيد به فعل متغير نمي‏شود و هميشه ذات ذات است و فعل فعل و اين فعل هم عارض ذات زيد نيست مانند رنگ كه عارض كرباس مي‏شود به جهت اينكه عرض وقتي كه آمد روي جوهر را مي‏گيرد و در اعماق او فرو مي‏رود و ظاهرش و باطنش را احاطه مي‏كند و چيزي  از او را فروگذاشت نمي‏كند اين است كه هرجا جوهر برود عرض همراهش هست. پس اگر ضرب عرض ذات زيد بود مي‏خواست بر روي ذات زيد كشيده شده باشد و ذات زيد به هيئت ضرب ظاهر شده باشد و شكي نيست كه ضرب غير نصر است. پس بايست زيد هميشه ضارب باشد ديگر نصر از او احداث نشود و حال اينكه همين زيدي كه ضرب را احداث مي‏كند نصر را هم احداث مي‏كند. پس ضرب روي ذات زيد ننشسته است اين است كه زيد هم در او ظاهر مي‏شود و هم در نصر و همين زيد در هزار فعل ظاهر مي‏شود نه چيزي از او كم مي‏شود و نه زياد، به همان حالت خود باقي است و همه آن افعال هم غير از زيد نيستند، سرتاپاشان زيد است. ضارب زيد است، قائم زيد است، متكلم زيد است وهكذا. پس افعال هم براي خود جوهرند منتها جوهريتشان به مثابه جوهريت ذات زيد نيست. او جوهريتش بالاتر است و اينها جوهريتشان پست‏تر، او جوهريتش از خودش است اينها جوهريتشان از او است. او اينها را جوهريت داده و برپا نموده. پس هرچه هست امر عرضي نيستند، جوهري هستند به جهت اينكه مي‏بيني زننده همان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 165 *»

زيد است، ايستاده زيد است، سخنگو زيد است و شكي نيست كه زيد ظاهر به ضرب و زيد ظاهر به قيام جوهري از جواهر است و امر عرضي نيست پس هر فعلي براي خود جوهريت دارد و مشيت خدا هم همين‏طور است نه اينكه معني عرضي است بلكه جوهري است كه همه اين جواهر از او پيدا شدند. اگر او عرضي بود چگونه اين جواهر متعدده از او احداث مي‏شد؟ پس او جوهري است فوق جواهر و مجوهر جواهر است و فعل كلي خداوند است چنانكه قدرت تو فعل كلي تو است و همه افعال جزئيه تو بسته به آن قدرت (هستند) و نسبتشان به آن قدرت نسبت قدرت است به ذات تو كه همان‏طوري كه ذات تو قدرت را لامن شي‏ء احداث كرد قدرت هم قيام و قعود را لامن شي‏ء احداث مي‏كند. پس فعل كلي تو يكي است و افعال جزئيه‏ات متعدد است قيام است و قعود است و ضرب است، اكل است، شرب است وهكذا و همه به يك‏طور حكايت از تو مي‏كنند و ظهور تو هستند و جز تو در هيچ‏يك آنها ظاهر نيست. خداوند هم فعل كلي دارد كه مشيت باشد و افعال جزئيه دارد كه انبياء و اولياء باشند. پس افعال خدا صد و بيست و چهار هزار است و به اعتبار ديگر چهارده است و افعال خدا در ملك منحصر است به اينها و خداوند غير از اينها فعلي ندارد و در فعل خود ملاحظه كن ببين كه معقول است فعل تو از خواهش تو تمرّد كند و يا مخالف اراده تو باشد؟ بلكه همه‏چيزش دست تو است، هر طور خواهش تو است همان‏طورش مي‏كني. پس ديگر خلف و تمرّد محال است و امكان ندارد و باز ملاحظه كن ببين هرگز مي‏شود فعل تو بر تو پيشي بگيرد؟ تو نخواهي ضربي واقع بسازي و ضرب پيش از اينكه تو بخواهي موجود شود بلكه امر بسته به اختيار تو است، هر وقت خواستي ضربي احداث مي‏كني به آن‏طوري كه دلت مي‏خواهد و هر وقت نخواستي ضربي احداث نمي‏كني و آن هم احداث نمي‏شود. پس انبياء هم چون فعل خدا هستند محال است تمردشان از امر خدا و مشيت او و خلاف اراده او در ايشان راه ندارد اين است كه لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 166 *»

ايشانند ظهور خدا و خدا است ظاهر در اينها و ايشان غير خدا نيستند، صفت خدا و ظهور خدا هستند. خدا است كه در اينها از خودشان ظاهرتر است و جز خدا چيز ديگر نيستند ظاهرشان ظهور خدا است باطنشان ظهور خدا است بلكه همه‏شان ظهور خدا است اين است كه همه‏چيزشان منسوب به خدا است، بيعتشان بيعت خدا است، اطاعتشان اطاعت خدا است، دوستي‏شان دوستي خدا است، دشمني‏شان دشمني خدا است و هر كاري كه نسبت به ايشان مي‏كني نسبت به خداوند كرده‏اي و اين است معرفتشان به نورانيت و هرگاه به اين‏طور اين بزرگواران را شناختي به معرفت نورانيـت رسيدي و كيفيت نورانيتشان را مطّلع شدي والاّ بهره‏اي از معرفتشان نداري.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از براي حجج: دو مقام است: يك مقامي است كه همه‏كس مي‏بيند و مي‏شناسد و مخصوص به بعضي دون بعضي نيست چه مؤمنين چه كافرين چه منافقين چه ضعفاء و چه غير ضعفاء همه در اين مقام شريكند. و يك مقامي هست كه مخصوص مؤمنين است و مؤمنين آن مقام را مي‏شناسند و ديگران را حظّي نيست و از آن مقام خبري ندارند و آن مقامِ اعلاي ايشان است كه از آن مقام اعلي نزول كردند در مقام پست‏تر، مردم ديگر ايشان را شناختند. و هرگاه در آن مقام بالايي كه مقام مبدئيت باشد بودند و نزول نمي‏كردند كسي از ايشان خبري نداشت كه اولاً هستند و ثانياً صفات و كمالاتشان را نمي‏دانستند چيست. پس يكجا مجهول بودند و كسي را بهره‏اي از ايشان نبود. پس چون خواستند مردم ايشان را ببينند و بشناسند لابد شدند لباس اين عالم را در برگرفتند و به اين صورت در آمدند. در خودت فكر كن ببين كه تو معلومات چندي داري و همه در نزد تو حاضرند و اين معلومات دخلي به بدن تو ندارد و بدن تو عالم نيست اين است كه وقتي كه روح بيرون مي‏رود مثل جمادي مي‏افتد نه حسّي دارد نه حركتي نه شعوري نه ادراكي. پس اين علوم تو از بدنت نيست بلكه از نفس تو است و نفس تو عالم است و معلومات پيش نفس تو حاضر است اما اگر نفس تو بدني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 167 *»

نگيرد و در او ظاهر نشود هيچ‏كس مي‏فهمد نفس تو هست؟ يا اينكه علم به چيزهاي چند دارد؟ و معلومات چندي دارد؟ شكي نيست كه هيچ‏كس نمي‏فهمد و اطّلاعي بهم نمي‏رساند از وجود تو و از علم تو. اما همين‏كه بدني از جور اين ابدان گرفتي آن‏وقت مي‏فهمند نفس تو هست و چون آثار علم خود را از اين بدن ظاهر كردي مي‏فهمند تو علم داري و بعضي چيزها را مي‏داني. پس همين‏طور هرگاه حجج از مقام بالايي خود فرود نمي‏آمدند در مقام ديگر، هيچ‏كس از ايشان خبري نداشت و اثري از ايشان نبود و به هيچ‏وجه شناخته نمي‏شدند به جهت اينكه يقين است كه آنها اول چيزي هستند كه خدا خلق كرد و سايرين را بعد از ايشان خلق كرد. پس به آن مقامي كه آنها خلق شدند ديگران راه ندارند پس جايي كه راه ندارند چگونه مي‏شود خبري از آنجا داشته باشند. پس چون ديدند خلق را از معرفتشان بهره‏اي نيست و از ايشان خبري نيست خودشان از راه مرحمت و لطف سبقت كردند، خودشان پيش مردم آمدند و خود را به مردم شناسانيدند و به اين‏طور پيش مردم آمدند كه بدني از جور ابدان مردم به خود گرفتند و به شكل آنها ظاهر شدند تا بتوانند ايشان را بشناسند و چون به جور آنها ظاهر شدند بعضي از كارهاي نورانيت كردند كه مردم بدانند يكجا مانند خود نيستند بلكه از عالم بالا آمدند و نور خداوندند. حال كه در اين مقام ظاهر شدند كه معروف شوند بعضي به همين مقام ظاهري اكتفا كردند و بعضي در اين مقام، آن مقام اعلا را كه مقام مبدئيت ايشان باشد شناختند و آن مقام ايشان را درك كردند و كمال هم در همين معرفت است والاّ آن معرفت ظاهري كه اسمش فلان پسر فلان، شهرش فلان، قدش فلان وهكذا، ثمري ندارد كفار هم اين‏جور معرفت را داشتند و مع‏هذا كافر بودند. آنها نيامدند كه اين چيزها را به مردم بشناسانند اگر بواسطه اينها بود هرگز از مقام اعلاي خود نزول نمي‏كردند و هيچ حاجت هم نداشتند. محض اينكه مردم از اهل عالم خودشان نيستند و خبر از ايشان ندارند كه چونند به اين‏طورها ظاهر شدند كه مردم آن مقامات را بشناسند و به آنها اطلاع بهم برسانند. و در آن مقام بالا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 168 *»

ايشان فعل خدا هستند و ظهور خدا هستند و مي‏داني كه فعل هر فاعلي كار دست او است و همه‏اش كار او است و سرتاپاش را او درست مي‏كند مع‏هذا نه از ذات خود چيزي مايه مي‏گذارد و نه از جاي ديگر مي‏آورد اين است كه نه چيزي از فاعل كم مي‏شود و نه زياد. باز فاعل، فاعل است و فعل، فعل. تعجب در اينجا است كه ضارب غير زيد نيست و ناصر غير زيد نيست اما زيد نه ضارب است به جهت اينكه ناصر هم هست و نه ناصر است به جهت اينكه ضارب هم هست. پس زيد هم نصرت مي‏كند هم ضرب احداث مي‏كند اما ضربش غير نصر است و نصرش غير ضرب است. پس فعل خدا هم كار خدا است و اثر او است و غير از خدا چيز ديگر نيست اما خدا خدا است و او فعل خدا، نه از ذات خدا چيزي كم مي‏شود و نه زياد و اين فعل خدا هم معني مصدري عرضي نيست اگرچه غالبي همين‏كه فعل و فاعل مي‏شنوند خيال مي‏كنند عرضي و جوهري، كه فعل فاعل معني عرضي است كه روي ذات فاعل نشسته است و چنين نيست. اگر فعل روي ذات فاعل نشسته بود مي‏خواست هرجا فاعل برود همراهش باشد پس چرا در حالت قعود، ايستاده همراه زيد نيست و در حالت قيام، نشسته همراه زيد نيست؟ پس زيد كه گاهي مي‏ايستد و گاهي مي‏نشيند نه لباس ايستاده را پوشيده و نه لباس نشسته را. پس فعل امر عرضي نيست بلكه جوهري است براي خود و هميشه در مرتبه خود ايستاده است. پس فعل خدا هم يك‏معني عرضي نيست بلكه جوهري است و جوهريت دارد چنانكه فعل خودت جوهريت دارد. ببين ايستاده زيد نيست، نشسته زيد نيست، ايستاده زيدِ ظاهر به ايستادگي است و نشسته زيدِ ظاهر به نشستگي است. پس هم ايستاده جوهر است و هم نشسته. پس فعل خدا هم جوهر است و او عبارت است از وجود حجج: و فعل خدا ايشانند و خدا غير از ايشان فعلي ندارد و ايشانند ظهور خدا و خدا در ايشان ظاهر است و بس و از خود هيچ ندارند، هرچه دارند از او است اين است كه خلاف مشيت او نمي‏كنند و از خود سخني نمي‏گويند، هرچه مي‏گويند از او مي‏گويند، بلكه گوينده او است ماينطق عن الهوي ان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 169 *»

هو الاّ وحي يوحي ملاحظه كن كه خودت داري در زبان خود تكلم مي‏كني و زبانت مي‏جنبد اما اين نطق هيچ از زبان هست؟ زبان از خود هيچ نطق دارد؟ مي‏تواند به هواي خود سخن بگويد؟ اگر او را ببُري و به كنار اندازي چرا سخني نمي‏گويد و هرگاه تو نخواهي حرف بزني چرا زبان خود به خود حرف نمي‏زند؟ پس اين نطق زبان از خودش نيست، از تو است هر وقت خواستي سخني بگويي زبان را به همان‏طور مي‏جنباني پس بنا مي‏كند به سخن گفتن. پس سخنگو تويي لا غير. نه زبان علي‏حده براي خود سخن مي‏گويد كه هيچ دخلي به تو نداشته باشد و نه با تو شريك است كه قدري نطق از او باشد و قدري از تو و نه وكيل تو است كه به وكالت تو خود به خود برود نطق كند بلكه نطق‏كننده تويي و نطقت را در اين زبان جاري مي‏كني اين است كه هر وقت خواستي نطق مي‏كند و هر وقت نخواستي ساكت مي‏شود.

پس اين بزرگواران هم از خود سخني ندارند و از هواي خود نطق نمي‏كنند بلكه از خود هيچ نطق ندارند، هرچه مي‏گويند اوست جلّ‏شأنه كه در اينها سخن مي‏گويد و سخنگو غير از ايشان نيست. هر وقتي كه او مي‏خواهد ايشان را به نطق مي‏آورد و هر وقت نمي‏خواهد ساكت مي‏شوند و سخني نمي‏گويند پسلايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و محال است كه بر او پيشي بگيرند در قول. آخر چگونه مي‏شود شخص نخواهد حرف بزند و زبان بي‏خود براي خود حرف بزند. ايشان زبان خدا هستند، نمي‏توانند بي‏خواست او سخني بگويند. پس هر وقت هرچه گفتند او خواسته و او دارد نطق مي‏كند. اين است كه كلامشان كلام خدا است، فرمايششان فرمايش خدا است، امرشان امر خدا است و اينها همه به جهت آن است كه خودشان هيچ‏كاره‏اند و از خودشان هيچ بر نمي‏آيد و هرچه از ايشان ظاهر مي‏شود از خدا است كه در اينها ظاهر مي‏سازد و اگر كسي بگويد كه هرگاه امر اين است پس چرا فرق مي‏گذارند بين حديث و قرآن؟ هر دو از زبان پيغمبر جاري مي‏شود چطور شد قرآن كلام خدا شد و حديث كلام پيغمبر؟ با اينكه هر دو كلام پيغمبر هستند و هر دو كلام خدا هستند پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 170 *»

چه خصوصيت دارد كه يكي را نسبت به خدا مي‏دهند و يكي را نسبت به پيغمبر؟ عرض مي‏كنم راست است سخن‏گوينده در همه حال او است وحده لاشريك له چنانكه سخنگو در ممالك بدن زيد است لاغير اما دو مقام است: يك‏دفعه زيد دارد خودش از خودش سخن مي‏گويد و يك‏دفعه از زباني زبان سخن مي‏گويد كه زبان مي‏گويد من از خود هيچ نطقي ندارم، كاري از من بعمل نمي‏آيد، همه كار دست صاحب من است. پس در هر دو صورت زيد است حرف مي‏زند، در هيچ صورت زبان از خود سخني ندارد اما يك‏جا زيد از خودش حرف مي‏زند و يك‏جا از وصف‏الحال زبان. پس به اين جهت اين كلام را نسبت به زبان مي‏دهند مي‏گويند كلام زبان است با اينكه همين هم كلام زيد است همان‏طوري كه اولي كلام زيد است. پس حجج سلام‏اللّه عليهم از خود نطق علي‏حده ندارند كه جدا باشد از نطق خدا والاّ لسان خدا نخواهند بود بلكه هرچه مي‏گويند كلام خدا است كه از ايشان ظاهر مي‏شود خواه قرآن باشد يا حديث. پس همان‏طوري كه قرآن كلام خدا است و به زبان ايشان جاري شده است همان‏طور حديث كلام خدا است و به زبان ايشان جاري شده است. فرقي كه هست اين است كه آنجا خدا از خودش حرف مي‏زند اين است كه نسبت به خدا مي‏دهند و مي‏گويند كلام خدا است و در اينجاها كه در احاديث و اخبار باشد خدا از زباني اينها حرف مي‏زند، اين است كه نسبت به اينها مي‏دهند و مي‏گويند كلام ايشان است و به اين نظر فرق گذاشته مي‏شود بين قرآن و حديث اما به آن‏نظر كه همه را خدا دارد سخن مي‏گويد و سخني از ايشان نيست، قرآن و حديث فرقي ندارند هم قرآن كلام خدا است و هم حديث كلام خدا است ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس به قول مطلق هر كاري كه از ايشان صادر مي‏شود از خدا است و هرچه از ايشان ظاهر مي‏شود از خدا است، از وجود خود هيچ ندارند و آنچه دارند از خدا است اين است كه سهو ندارند، نسيان ندارند، غفلت نمي‏كنند به جهت اينكه خودشان كاري نمي‏كنند كه احتمال سهو و نسيان برود همه كار را خدا مي‏كند پس او هر طوري كه مي‏خواهد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 171 *»

همان‏طور مي‏كند. ملاحظه كن ببين معقول است كه روح تو كاري را بخواهد و بدن تو سهو بكند و كار ديگر بكند؟ بدن تو كه از خود حس و حركت ندارد، هر حركتي كه مي‏كند بواسطه روح است پس هر وقت روح خواست كاري بكند بدن را به حركت مي‏آورد و آن كار را به انجام مي‏رساند. پس بدن نمي‏تواند سهو كند و سهو هم نمي‏كند و اگر ببيني بعضي كارها را سهو كرده است بدان كه تقصير از بدن نيست، كار روح است، روح سهو كرده است بدن را همان‏طور به حركت در آورده است. اين است سهو پيدا شده است. پس حجج هم چون كاركُن و ناطق در وجود اينها خدا است نمي‏شود سهو كنند و نسيان داشته باشند، اگر سهو و نسياني باشد بايد خدا سهو و نسيان بكند و خدا هم كه سهو و نسياني ندارد، پس در كارهاي ايشان هم سهو و نسياني راه ندارد، نمي‏شود در كاري سهو كنند يا چيزي را فراموش كنند به جهت اينكه همين‏طور كه در بدن تو روحي هست كه بدن تو را بكار مي‏دارد و بدن تو به امر او حركت مي‏كند و تخلف نمي‏كند و جمله حركتها از او است ولكن از بدن ظاهر مي‏شود، در وجود حجج هم خداوند روحي از خود نفخ كرده كه به اعتباري روح‏القدسش مي‏نامند و آن روح خاصيتش اين است كه سهو ندارد، نسيان ندارد، خواب ندارد، غفلت ندارد. اين است كه وارد شده است روح‏القدس سهو نمي‏كند و نسيان ندارد و غفلت نمي‏كند و خواب ندارد. و قاعده است كه هر روحي در تني دميده شد آن تن را بكار مي‏دارد و صفات خود را از او آشكار مي‏سازد. روح حيواني كه آمد بدن هم كار حيواني مي‏كند، ديگر كار نباتي نمي‏كند. روح انساني كه آمد بدن كار انساني مي‏كند، پس روح خدا هم كه آمد كار خلقي از تن صادر نمي‏شود، كارهاش همه كار خدايي مي‏شود. اين است كه ديگر سهو نمي‏كند، نسيان ندارد، غفلت ندارد وهكذا.

بالجمله حجج سلام‏اللّه عليهم فعل‏اللّهند و تو مي‏داني كه فعل اثر فاعل است و تخلف از فاعل نمي‏كند و معقول نيست كه برخلاف خواهش فاعل باشد در هيچ‏چيز به جهت اينكه از خود هيچ ندارد و هرچه هست فاعل درست كرده و فاعل هم كه در فعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 172 *»

خود مختار است پس هر طوري كه خواهش او است همان‏طور فعل را درست مي‏كند. پس فعل سرتاپاش بر وفق اراده فاعل است پس هر طوري هست فاعل خواسته آن‏طور باشد. پس اين بزرگواران چون فعل خدا و اثر خدا هستند اين است كه هر طوري خدا خواسته ايشان را آفريده و هر طوري كه هستند او خواسته كه همان‏طور باشند از اين جهت تخلف در ايشان راه ندارد و خلاف خواهش او از ايشان سر نمي‏زند فهم بمشيته دون قوله مؤتمرون و بارادته دون نهيه منزجرون. و باز مي‏داني كه ذاتيّات مؤثر در اثر محفوظ است چنانكه ذاتيّات جسم كه طول و عرض و عمق باشد در جميع اجسام محفوظ است و هر چيزي كه جسم بر او صادق است و از اثر جسم مطلق است از عرش گرفته تا فرش مي‏بيني اين طول و عرض و عمق را دارند و فعل هر فاعلي هم كه اثر فاعل است، پس جميع ذاتيّات فاعل در فعل او محفوظ است و همه در فعل ظاهر است. ملاحظه كن بدن زيد كه مي‏ايستد يا مي‏نشيند جميع آن چيزهايي كه دارد از چشم و گوش و زبان و بيني و سر و دست و پا وهكذا همه در حالت ايستادگي هست و در حالت نشستگي هم هست. ديگر هيچ‏يك از اينها را در خارج نمي‏گذارد نمي‏آيد بايستد يا بنشيند بلكه آنچه دارد بعينه در ايستاده هست در نشسته هست. ايستاده هيچ صفت ذاتي او را فروگذاشت نكرده، نشسته هم هيچ‏يك را باقي نگذاشته. اگر زيد بينا و شنوا و دانا و گويا است در حال ايستاده هم بينا و شنوا و دانا و گويا است در حال نشسته هم همين‏طور. پس حجج هم كه فعل خدا هستند جميع صفات خدا در ايشان موجود است، نمي‏شود خدا صفتي داشته باشد و در ايشان ظاهر نباشد. پس خدا علمي است كه جهل ندارد، قدرتي است كه عجز ندارد، بينايي كه كوري ندارد، شنوايي است كه كري ندارد وهكذا. ايشان هم بعينه علمي هستند كه جهل در ايشان راه ندارد، قدرتي هستند كه عجز در ايشان راه ندارد وهكذا. پس جميع صفات خدا كه لايق جناب او هست و از براي او اثبات مي‏شود در وجود ايشان ظاهر است و صفتي را فروگذاشت نكردند، متصف به جميع صفات او هستند و اين است معرفتشان به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 173 *»

نورانيت. حال اگر هميشه در اين مقام بودند كسي ايشان را نمي‏ديد و از ايشان خبري نداشت پس فايده‏اي نداشت و ثمري مترتب نبود. اين است كه بعد از آنكه سايرين را خدا بواسطه ايشان خلق كرد از مقام خود پايين آمدند و در هر عالمي به لباس آن عالم ظاهر شدند و به جور اهل آن عالم درآمدند كه ايشان را ببينند و كلامشان را بشنوند تا وقتي كه آن كارهاي نورانيت را از ايشان ديدند بدانند كه آنها از جاي ديگر آمدند، از جايي آمدند كه خودشان از آنجا (خبر) ندارند و بشناسند كه اينها نور خدا هستند و فعل او و اثر او مي‏باشند و هرگاه از مقام خود نزول نمي‏كردند كسي از اينها خبري نداشت و اگر هزاري داد مي‏زدند كسي آگاه نمي‏شد. آنها قادر بودند اما مردم قادر نبودند كه صوت آن عالم را بشنوند. ببين تو هزار در خيال صدا بكني، صدايي مي‏شود كه گوش تو بشنود؟ در خواب اين‏همه صداها مي‏شنوي كسي كه پيشت نشسته است ببين هيچ آن صداها را مي‏شنود؟ با اينكه عالم خواب و عالم خيال متصل و چسبيده به اين عالم است پس چه رسد به آن عالم اعلا كه بالاتر از آن عالم عالمي نيست و ماوراي او چيزي نيست، لا خلأ و لا ملأ. پس آن بزرگواران قادر بودند كه در آن عالم بايستند، مردم را صدا كنند و خود را تعريف كنند اما چون مردم قادر نبودند و در قوه ايشان نبود كه بتوانند آن صدا را بشنوند بلكه گوششان جز صداي جسماني را نمي‏شنيد و چشمشان جز شكل جسماني را نمي‏ديد، اين است كه در عالم اجسام مثلاً به جسم ظاهر شدند چنانكه در عالم نفوس به نفس و در عالم عقول به عقل وهكذا ظاهر شدند آن‏وقت مردم مي‏توانند ايشان را ببينند و از ايشان بشنوند و معرفت به حقشان حاصل نمايند ديگر عذري ندارند. حال هركس ايشان را به آن‏طورها شناخت خدا را شناخته يا سلمان و يا جندب معرفتي بالنورانية معرفة اللّه عزّوجلّ و هركس به آن‏طورها نشناخت و همين ظاهر لباس اينها را ديد، ديگر ملاحظه آن مقام را نكرد، خداي خود را نشناخته و هرگاه خدايي بر زبان جاري مي‏كند او همان اسم خدا را ياد گرفته، خداي او خداي اسمي است و خداي عالم را نشناخته اين است كه فرمودند بنا عرف اللّه، بنا عبد اللّه و آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 174 *»

خلقي كه در حديث قدسي خدا مي‏فرمايد فخلقت الخلق لكي‏اعرف اين بزرگوارانند كه ايشان را خدا خلق كرد براي اينكه مردم بتوانند او را بشناسند، از معرفت ايشان معرفت به او حاصل كنند و اين امر باعث شده كه خدا ايشان را از آن مقام نزول داده والاّ هيچ محتاج نبودند كه از مقام خود نزول كنند. و اينكه مشايخ مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، ايشانند سلام‏اللّه عليهم كه در وجود مقدم بودند و پيش از همه خلق شده بودند و بعد از آنكه سايرين خلق شدند همين‏هايي كه پيش موجود شده بودند دوباره در ميان آنها ظاهر شدند تا فايده خلقت ظاهر شود و ثمره ايجاد آشكار گردد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه پا به دايره هستي و قدم در عالم وجود گذارده لابد فعلي به حسب حال خود دارد، هيچ‏چيز نيست كه باشد و فعلي نداشته باشد، از جمله محالات است و اقلش اين است كه هر چيزي يا متحرك است يا ساكن، اگر متحرك است حركت فعل او است و اگر ساكن است سكون فعل او است. پس خداوند هم نمي‏شود هرگز بي‏فعل باشد، هميشه صاحب فعل بود، وقتي نبود كه فعل نداشته باشد بعد بيايد فعلي احداث كند و فعل هر فاعلي هم روي ذات فاعل پوشيده نيست اگرچه به ذهنهاي مردم اين‏جورها متبادر مي‏شود به جهت اينكه مي‏بينند زيد مي‏بيند، زيد مي‏شنود، زيد ايستاده است، زيد نشسته است، خيال مي‏كنند كه ذات زيد آمده است اين صورتها را پوشيده است. خوب اگر ذات زيد صورت قيام را مي‏پوشيد، قيام كه در قعود نيست و غير قعود است، پس بايد ذات زيد نتواند در قعود ظاهر بشود و حال اينكه همان‏طوري كه در قيام ظاهر است در قعود هم ظاهر است بدون فرق. پس ذات زيد نه بايد مصوّر به صورت قيام باشد و نه به صورت قعود، زيد در ذات خود نه صورتش قيام است و نه قعود، اين است كه هم در قيام ظاهر مي‏شود هم در قعود وهكذا در هزار فعل ظاهر مي‏شود. باز ذات زيد ذات زيد است و اينها همه افعال او، نه از او چيزي كم مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 175 *»

نه زياد. هرگز فاعل فعل نمي‏شود و فعل هم به رتبه فاعل نمي‏رسد و هميشه فعل بسته به فاعل است و هرچه دارد از بركت وجود فاعل است، از خود فعل كاري ساخته نمي‏شود و چون در افعال زيد مثلاً ملاحظه مي‏كني مي‏بيني يك‏چيز هست كه جامع جميع اينها است اگر او نباشد اينها پيدا نخواهند شد و آن قدرت و قوت است. اگر زيد قدرت نداشته باشد نه ايستادن از او ظاهر مي‏شود و نه نشستن و نه ديدن و نه شنيدن و نه راه‏رفتن وهكذا. پس نه مي‏توان او را ايستاده گفت و نه نشسته و نه بيننده و نه شنونده و نه رونده، هيچ‏يك از اسمها بر او گفته نمي‏شود. اما حال كه قدرت دارد گاهي مي‏ايستد مي‏گويي ايستاده و گاهي مي‏نشيند مي‏گويي نشسته و گاهي راه مي‏رود مي‏گويي رونده. پس ايستاده مثلاً غير نشسته است و نشسته غير ايستاده است و هر دو غير رونده است. زيد كه ايستاد همان ايستاده است ديگر دلالت بر نشستگي او نمي‏كند، وقتي كه نشست همان نشسته است ديگر دلالت بر ايستادگي او ندارد. اين است كه مي‏شود نشسته باشد و نتواند بايستد اما آن قدرت اين‏طور نيست همين‏كه پيدا شد همه اينها پيدا خواهند شد و دلالت بر همه اين افعال دارد و او مغايرت با هيچ‏كدام ندارد، هم در قيام هست هم در قعود هست و قيام بواسطه او قيام شد و قعود بواسطه او قعود شد. پس او فعل كلي زيد است و اول چيزي است كه از زيد صادر مي‏شود و جميع افعال زيد همه در تحت اين فعل كلي مندرج است و نسبت اين فعل بسوي زيد مانند نسبت قيام است به او. بعد از آنكه در قيام و قعود كه امر قدري واضح‏تر بود دانستي كه بر روي ذات زيد پوشيده نيست همچنين اين فعل كلي هم به روي ذات زيد پوشيده نيست، هميشه ذات زيد فاعل است و او فعل او است، بسته به او است، همه‏چيزش از او است. پس در اين جهت فرقي مابين او و ساير افعال نيست، فرقي كه هست اين است كه او حكايت تمام كمالات زيد را مي‏كند و سايرين هريك يك كمالي از زيد را حكايت مي‏كنند و از ساير كمالات حجابند اين است كه هريك غير ديگري هستند، هيچ‏يك بر ديگري دلالت ندارند. اين است كه او ظهور كلي زيد است و اينها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 176 *»

ظهورات جزئيه او. حال همچنين خداوند هم يك فعل كلي دارد و يك افعال جزئيه متكثره كه نهايتي براي آنها نيست و اول چيزي كه از خدا صادر شد همان فعل كلي است كه از او تعبير به مشيت مي‏آورند. پس اول، خدا او را آفريد بعد بواسطه او ساير چيزها را آفريد خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية پس او ديگر مشاء نيست، مشاءات بواسطه او خلق شدند و آن مشيت كه فعل كلي خدا است نسبتش به خدا مانند نسبت ساير چيزها است به خدا چنانكه ساير چيزها بسته به خدا هستند به اين معني كه از خود هيچ ندارند، آنچه دارند از عطاي خدا است و همه‏چيزشان به او برپا است و يك‏جو استقلالي در ايشان راه ندارد، همچنين مشيت هم همه‏چيزش بسته به خدا است و سرتاپا حاجت است و استقلالي در وجودش يافت نمي‏شود، آنچه در او است از عطاي خدا است، از خود او كاري ساخته نمي‏شود، كار خدا است كه به او ساير اشياء را ايجاد مي‏كند. پس نسبت مشيت به خدا با نسبت ادني چيزي از چيزها به خدا مساوي است، بلي يك فرق هست كه سايرين هريك يك صفتي از صفات او را واجدند و از يك جهت ظهور او مي‏باشند اما مشيت داراي همه صفات و مستجمع جميع كمالات او جلّ‏شأنه است و از همه‏جهت ظهور او است. پس او است اسم‏اعظم خداوند كه از او اسمي بزرگتر نيست، جميع اسماء همه در تحت او واقع شده‏اند و بنابر يك قاعده‏اي اسم خداوند همان است و بس، سايرين اسم او نيستند، صفات او هستند و آن قاعده اين است كه چيزي كه اسمهاي متعدده داشته باشد چون اسمها توفير دارند بعضي در همه‏حال گفته مي‏شوند و بعضي در بعضي حالات، و بعضي هستند كه غير يكديگرند و مباينت از هم دارند، و بعضي هستند كه ابا از ديگري ندارند با ديگري هم صدق مي‏كنند؛ خواستند فرق بگذارند تا مراتب اينها معلوم شود اين است كه اصطلاح كردند چيزي كه جامع جميع ظهورات و مستجمع جميع كمالات است اسم مي‏نامند و چيزهايي كه حكايت كمالي از كمالات مي‏كنند و ظهوري از ظهورات او هستند صفات مي‏نامند نه اسماء. مثلاً زيد نجّار است، بنّا است، حدّاد است وهكذا و اينها همه اگرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 177 *»

به اعتباري اسماء زيدند اما فرق دارند. نجار مثلاً همان كمال نجاري زيد را حكايت مي‏كند و بس و بنّا همان كمال بنّايي زيد را حكايت مي‏كند و زيد را هم نجار نمي‏گويند مگر اينكه نجاري بكند و بنّا نمي‏گويند مگر آنكه بنّايي بكند. اگر زيد باشد و بنّايي نكند بنّا نيست، نجاري نكند نجار نيست اما مادامي‏كه ذات زيد باقي است زيد بر او اطلاق مي‏شود و اين اسامي هريك غير ديگري هستند اما زيد غير اينها نيست. هم نجار باشد زيدش مي‏گويي هم بنّا باشد زيدش مي‏نامي اسم زيدي در همه‏جا صادق است اين است كه زيد را مي‏گويند اسم زيد است و نجاري و بنايي اسم زيد نيستند، دو صفتي هستند از صفات زيد و از اين‏جهت اللّه را مي‏گويند اسم خدا است و خالق و رازق و قادر و قاهر و رحيم و منتقم را صفات خدا. اگرچه به يك اعتباري اينها هم اسماء هستند اما به اين‏نظر صفاتند نه اسماء به جهت اينكه هريك حكايت كمالي از كمالات او را مي‏كنند. اين است كه خالق غير رازق است، قادر غير قاهر است، رحيم غير منتقم است اما اللّه مستجمع جميع كمالات است و كمالي را فروگذاشت نكرده اين است كه مغايرت با اينها ندارد. او هم خالق است هم رازق است، هم قادر است هم قاهر است وهكذا. پس او اسم خدا است و بس، سايرين صفات خدا هستند هريك براي خود صفتي از صفات او هستند اما اللّه جامع جميع صفات حضرت او است.

باري، بنابراين چون ساير اشياء هريك از جهتي ظهور خدا هستند و حكايت كمالي از كمالات او را مي‏كنند پس همه صفات خدا هستند. اسم خدا همان اول چيزي است كه صادر شد و اينها بواسطه او پيدا شدند. هرگاه او نبود اينها پيدا نمي‏شدند و آن اول صادر را كه عبارت از مشيت باشد غالبي همچو خيال مي‏كنند كه يك معني عرضي است مانند ساير معاني عرضيه ولكن تو بدان كه چنين نيست به جهت اينكه ضروري است كه همه چيزها از او پيدا شده‏اند و در ميانه اين اشيائي كه از او پيدا مي‏شوند مي‏بينيم بعضي جواهرند پس اگر او خودش عرض بود چگونه اين جواهر را مي‏توانست احداث بكند؟ بلكه مي‏خواست هرچه احداث كند اعراض باشد نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 178 *»

جواهر. پس اگرچه ما از او خبري نداريم اما چون ديديم كه در عالم جواهري هست و از آن‏طرف يقين داريم كه هرچه موجود شد بواسطه مشيت است، پس يقين مي‏كنيم كه او هم بايد جوهريت داشته باشد. جوهر باشد تا بتواند جواهر و اعراض هر دو را احداث كند. بلكه اگر ديده بصيرت داشته باشي عرض مي‏كنم اين جواهر را وقتي كه نسبت به اعراض دادي اسمشان جواهر است و به نظر جوهر مي‏آيد اما وقتي كه نسبت به مشيت دادي همه نسبت به او اعراضند و مانند شبحي هستند در آئينه نسبت به شاخص. پس او جوهري است فوق همه جواهر. عجب است از خيالات واهيه مردم! امر عرضي چگونه مي‏شود اين‏همه جواهر كذايي را بتواند احداث كند و خودش عرضي باشد و فعل او جوهر! پس چون او مجوهر جواهر است بايد از همه جواهر جوهرتر باشد و اين جوهريتي كه در اين جواهر مشاهده مي‏شود از فاضل عطاي او است كه به اينها بخشيده. پس مشيت كه اول ماصدر است جوهر الجواهر است و او عبارت است از حقيقت محمديه صلوات‏اللّه عليها و حقيقت محمديه است كه اول خلق خدا است و خدا بواسطه او جميع آنچه را كه در عالم است ايجاد فرموده و همه كار دست او است. حال ببين چگونه جوهري است كه تمام آنچه در ملك است از ذوات و صفات و اعيان و اشخاص و اعمال و افعال و نسب و اقترانات همه كار دست او است و اين اول خلق خدا بايد يكي باشد و نمي‏شود كه بيش از يكي باشد به جهت اينكه اگر بر فرض اول ماخلق اللّه دو چيز باشد، حالا يا ضد يكديگر باشند يا مثل همديگر، علي اي نحو كان همين‏كه دو چيز شدند لابد محدود مي‏باشند، هريك محدودند به ديگري، اين يكي در حد خود است و خارج از حد آن ديگر است و آن ديگر هم در حد خود است و خارج از حد آن يكي است و همين‏كه دو محدودي جايي پيدا شد لابد يك واحدي هست كه اين‏دو در تحت او مندرجند. پس بالاتر از اينها يك‏واحدي هست، پس اينها اول ماخلق اللّه نشدند، اول ماخلق اللّه آن چيزي است كه فوق اينها است. پس هر فرضي بكني لابد بايد منتهي بشود به يك‏چيز و دو چيز نمي‏شود اول باشند وانگهي اول ماخلق‏اللّه.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 179 *»

پس مشيت يك‏چيز است و همرتبه ندارد، در مرتبه او غير از اويي نيست نه ضد دارد نه ندّ اين است كه آيت بي‏مثلي خدا شده است. چگونه مي‏شود ضد يا ندّ داشته باشد و حال اينكه خدا به بي‏مثلي در آنجا ظاهر شده است وبس. هرگاه بي‏مثلي او نبود كجا مي‏توانستيم بفهميم خداوند بي‏مثل است لا ضدّ له و لا ندّ له پس بي‏مثلي را در اينجا مشاهده كرديم يافتيم كه خداوند بايد مثل و مانند نداشته باشد. پس اين مشيت كه عبارت از حقيقت محمّديه است احديت دارد، كثرات در او راه ندارد و يك‏چيز است كه پيش از همه خلق شد پس مقامش بالاترين جميع مقامات است و كسي را در آنجا راهي نيست و احدي از آنجا حظّ و نصيبي ندارد و چون در حكمت لازم بود كه مردم او را ببينند و از او بشنوند اين است كه خودش بسوي مردم آمد و طريق آمدنش اين بود كه در هر عالمي لباسي گرفت از جور آن عالم و در آنجا ظاهر شد و اهل آن عالم آن بزرگوار را مشاهده كردند. باز آن نور بر سر جاش بود و چيزي از او كم نمي‏شد و زياد هم نمي‏شد وهكذا در هر عالمي بدني گرفتند و آن نور و حقيقت در آن بدن ظاهر شد و مردم را بسوي حق دعوت فرمود تا آنكه رسيد به اين عالم كه عالم جمادي باشد و خواستند براي اهل اين عالم ظاهر بشوند بدني گرفتند براي خود از جور جمادات و در آنجا ظاهر شدند مردم مشاهده كردند و معرفت به حالشان پيدا كردند. حال اين بدنها كه در عوالم به خود گرفتند مانند لباسي بودند از براي نور محمدي9 و در همه اينها همان نور مبارك ظاهر بود و بس. مثل اينكه تو لباسهاي متعدد بپوشي و در همه لباسها غير از تو كسي نيست، تو متعدد نشده‏اي لباسها متعدد شده‏اند و از اين است كه وقتي كه در اين عالم ظاهر شدند گاهي در چند جا ظاهر مي‏شدند چنانكه حضرت‏امير يك شب در چهل‏جا مهماني تشريف برد و همه هم حضرت‏امير بود و اگر مي‏خواستند در هزار جا بلكه در تمام عالم ظاهر مي‏شدند چنانكه در وقت مردن هركسي به بالينش حاضر مي‏شوند و هركس در وقت مردن اين بزرگواران را مي‏بيند.

يا حار همدان من يمت يرني
  من مؤمن او منافق قبلا

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 180 *»

و اين‏طور ظهورات را مردم خيال مي‏كنند مانند ظهور كلي در افراد است، حضرت‏امير كه در همه‏جا حاضر مي‏شود يا در چهل‏جا ظاهر شد مثل انسان كلي است كه در زيد و عمرو و بكر و خالد و وليد ظاهر است و همه‏شان هم اسمشان انسان است و كارهاي انساني از آنها بروز مي‏كند. روح علوي و حقيقت علوي هم كلي است و در اين ابدان متعدده ظاهر مي‏شود و اينها افراد او هستند و همه هم اسمشان علي است و كار آن حقيقت از دستشان ظاهر مي‏شود. عرض مي‏كنم هرگاه امر اين‏طور بود و ظهور حضرت در ابدان متعدده مانند ظهور انسان در زيد و عمرو و بكر بود، در اينها وقتي كه ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم هريك غير ديگري هستند اگرچه همه انسانند و در انسانيت با يكديگر شريكند اما هريك حقيقت علي‏حده دارند و غير آن ديگر است. يكي عالم است يكي جاهل است، يكي فاسق است يكي عادل است، يكي دلير است يكي ترسو است، زيد با كسي محرم است عمرو با آن محرم نيست، زيد پدر بكر است عمرو نيست، زيد شوهر هند است عمرو نيست، زيد را اذيت بكني عمرو خبردار نمي‏شود عمرو را بزني زيد مطلع نمي‏شود. مي‏بيني هريك از آن ديگر بيگانه‏اند، دخلي به ديگري ندارند اما در مانحن فيه كه اين‏طور نيست آن چهل بدني كه در چهل‏جا ظاهر شدند همه يك‏نفرند و همه معصوم و مطهرند و همه ابوالحسنين‏اند و همه شوهر حضرت‏فاطمه‏اند و همه ابن‏عمّ الرسولند. پس اگر ظهور كلي در افراد بود مي‏خواست اين اشخاص غير يكديگر باشند چنانكه زيد غير عمرو است، عمرو غير بكر است و حال مي‏بيني اينها به هيچ جهتي غير ديگري نيستند، هر چيزي كه در يكي ظاهر است در آن ديگر هم ظاهر است بلا فرق. هريكي را اهانت كني سايرين همه باخبر مي‏شوند، يكي را اذيت كني همه متألم مي‏شوند و اينها همه به جهت اين است كه اين پستا غير آن پستاها است، دخلي به ظهور كلي در افراد ندارد و اين ظهور ظهور شخص واحد در ابدان عديده است اين است كه به هيچ وجهي مغايرت با هم ندارند. و يكي ديگر اينكه وجود كلي وجود افراد است، اگر در عالم زيد و عمرو و بكري نبود هرگز انسان كلي در عالم وجود نداشت اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 181 *»

چون اينها موجود شدند انسان كلي هم وجود پيدا كرد و در اينجا كه چنين نيست اگر جميع اين ابدان عرضي را از خود دور كنند باز در مقام خود موجودند، خواه اين ابدان عرضي را در اين عالم به خود بگيرند يا خلع بكنند در سر جاشان هستند و براي خود وجود دارند. پس در اين عالم هر وقت ظاهر شدند چه در زمان انبياي سلف و چه در آخرالزمان و چه بعد از اين ظاهر بشوند بدني از اين عالم مي‏گيرند و حقيقت خودشان در آن بدن جلوه‏گر مي‏شود مردم آن‏وقت مي‏بينند. پس شخص حضرت‏امير است كه در چهل‏بدن ظاهر مي‏شود و همه‏اش خودش است نه حضرت‏پيغمبر و حضرت امام‏حسن و يا امام‏حسين و آنها هم بخواهند در ابدان متعدده و در جاهاي متعدده ظاهر مي‏شوند و شكي نيست كه اين چهارده‏نفر اشخاص متعدده هستند، هريك روح علي‏حده و حقيقت علي‏حده دارند اگرچه همه يك حقيقت دارند كه حقيقت محمّديه باشد چنانكه زيد و عمرو و بكر هريك روح و حقيقت علي‏حده دارند اگرچه همه يك حقيقت انسانيت دارند. پس هريك از آن بزرگواران شخصي علي‏حده هستند غير از سايرين. حضرت‏امير شوهر حضرت‏فاطمه بود، پيغمبر پدر فاطمه بود، حسنين فرزندان فاطمه بودند، فاطمه دختر پيغمبر بود و زوجه حضرت‏امير و مادر حسنين وهكذا صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. حال كه چنين شد پس شخصِ هر كدام بخواهد در اين عالم در جاهاي متعدده ظاهر بشود مي‏تواند و هر كدام كه به صور متعدده ظاهر شد همه‏اش خودش است و غير از او كسي نيست. آن اشخاصي كه در چهل‏خانه بود بعينه همان شخصي بود كه آن شب خدمت پيغمبر بود و همه حضرت‏امير بود و به هيچ‏وجه هيچ‏يك با ديگري فرق نداشتند و همه يك‏شخص و يك‏نفر بودند اما در ابدان متعدده ظاهر شد و آن بدنها با آن بدني كه در مدينه بود و راه مي‏رفت هيچ توفير نداشت.

و اگر گويي كه محال است شخص واحد در حال واحد در امكنه متعدده باشد، چگونه مي‏شود يك شخص يك شب در چهل‏جا مهمان شود و همه‏جا هم خودش به نفس نفيس باشد؟ عرض مي‏كنم آنهايي كه اين مطلب را گفته‏اند در اين ابدان عرضي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 182 *»

دنيايي گفته‏اند كه بدن عرضي نمي‏تواند در يك حال در دو مكان باشد. سنگ نمي‏شود در حال واحد هم در اطاق باشد و هم در بيرون اطاق، بلكه اگر در اطاق هست در بيرون نيست و اگر در بيرون هست در اطاق نيست و ما هم اين مطلب را در ابدان عرضيه نمي‏گوييم. مراد ما اين نيست كه همان بدن عرضي كه خدمت پيغمبر بود در خانه مؤمنين بود. بدن عرضي دنيايي معقول نيست كه در يك آن در چهل‏جا باشد اين است كه مي‏گوييم چهل بدن عرضي گرفت و اين بدنهاي عرضي هر يك غير آن ديگر بودند اما همه مظهر يك‏شخص بود كه حضرت‏امير باشد و روح علوي و حقيقت علوي در همه به يك‏طور ظاهر بود و چون روح و حقيقت علوي از عالم غيب است در اين عالم چيزي مزاحمت با او ندارد. هر بدني كه مناسب او شد در او در مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود چنانكه بدن زيد را خدا چون مناسب روح زيد ساخت، روح زيد در او ظاهر شد و اين روح زيد هم يك روح است هم در دست ظاهر است هم در پا هم در سر هم در ساير اعضا. ديگر هريك روح علي‏حده ندارد اين است كه صدمه‏اي به دست وارد بيايد پا خبردار مي‏شود، به پا برسد دست خبردار مي‏شود وانگهي زيد كه از شكم مادر متولد شد بسيار كوچك بود كم‏كم بزرگ شد تا به منتهاي ترقي رسيد، بعد پير شد. حال شكي نيست كه حالت كوچكي بدن زيد غير از حالت بزرگي او است و هر حالتي از او غير از حالت ديگر است و مع‏هذا در همه‏حال زيد يك زيد است، يك شخص است، يك روح بيش ندارد. پس چنانكه اين حالات كه هريك غير ديگري است و عارض زيد مي‏شود باعث تعدّد زيد نمي‏شود و كسي نمي‏گويد زيد در حالت طفوليت شخص ديگر است و در حالت پيري شخص ديگر است بلكه همه عقلا مي‏گويند كه يك شخص است كه هم حالت طفوليت داشت و هم حالت پيري، همچنين ابدان عرضيه كه هريك غير آن ديگر است باعث تعدد شخص نمي‏شود و كسي را نمي‏رسد بگويد دو شخص است بلكه يك شخص است دو جا ظاهر شده است مثل اينكه يك زيد است در حالت طفوليت و كهولت ظاهر شده است. پس ظهور حضرت در چهل‏بدن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 183 *»

مانند ظهور انسان در زيد و عمرو و بكر نيست بلكه مانند ظهور زيد است در حالت طفوليت و شباب و كهولت، هيچ فرق ندارد. پس بدن چهل‏تا است و شخص يكي، و چون حقيقت او از اين عالم شهاده نيست اين است كه از امكنه متعدده ابا ندارد، هر بدني كه به خواهش و اراده او مناسب شد در آنجا ظاهر مي‏شود و لازم هم نكرده است كه همه ابدان به يك صورت باشد، بسته به اراده خودشان است هر جوري كه خواستند همان‏طور خواهد ظاهر شد، مي‏شود. گاهي بخواهند همه به يك‏صورت باشند همان‏طور مي‏شود و گاهي بخواهند مختلف باشند همان‏طور مي‏شود اين است كه وارد است روزي چند نفري به خدمت حضرت‏رضا7 رسيدند هريك آن حضرت را به شكلي ديدند يكي حضرت را پيرمرد ديد يكي جوان ديد وهكذا، و وارد است كه چون حضرت‏قائم ظهور مي‏فرمايد در شرق و غرب عالم هركس او را در شهر خود مي‏بيند و مي‏بيند كه در مسجد خود نماز مي‏خواند و همه آنها هم حضرت‏قائم است نه كسي ديگر. نه اينكه كسي از شيعيان ايشان را كه ظاهر امام است در شهرهاي خود مي‏بينند، خير، همه خود حضرت‏قائم است در همه‏جا، همان كسي است كه در مكه ظاهر شد و دعوت فرمود، فتأمل في هذا المقام فانه من مزالّ الاقدام.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه در هر عالمي فعلياتي هست منتها فعليات هر عالمي به حسب آن عالم است و فعليات عوالم دو جور است: يك‏جورش اين است كه نمي‏شود از آن عالم بيرون برد و زائل كرد، زوالش از آن عالم ممتنع و محال است. اين‏طور فعلياتي كه از عالمي مفارقت نمي‏كند و واجب است كه هميشه آن‏طور باشد لابد بايد از خود آن عالم و از اهل آن عالم باشد. و بعضي از فعليات هست كه لازم نيست در عالمي باشد بلكه گاهي نيست بعد پيدا مي‏شود، باز موقوف و زايل مي‏شود. مختصراً ممكن‏الزوال است، واجب نيست در آن عالم باشد، مي‏شود بطوري او را زايل كرد و اين‏جور فعليات يقيناً از خود آن عالم نيست و از اهل آن عالم محسوب نمي‏شود، از عالم ديگر آمده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 184 *»

است، از عالم غيبي آمده است و سر از اين عالم بيرون كرده است. و اگر از اين عالم بود هرگز مفارقت نمي‏كرد و اين معني تخصيص به عالم اجسام ندارد، در همه عوالم جاري است اما چون عالم اجسام عالم محسوسات و شهاده است قدري در اوضاعش فكر كن تا نوع مسأله را بفهمي آن‏وقت بتواني در ساير جاها جاري كني و اگر نتواني لابد نوع مسأله به دستت بيايد. پس بيا ملاحظه كن ببين اين عالم عالم اجسام است، از عرش گرفته تا تخوم ارضين هرچه را كه مشاهده كني جسم است و چيزي در اين عالم يافت نمي‏شود كه جسم نباشد و هر چيزي هم غير جسم بخواهد پا به اين عالم گذارد بايد در توي جسم ظاهر بشود و سر از بيضه جسم بيرون بياورد والاّ نمي‏تواند قدم در اين عالم گذارد. حال جسم فعليات چندي و لوازمات چندي دارد، هر جسمي طول دارد، عرض دارد، عمق دارد، زمان دارد، مكان دارد، جهت دارد وهكذا و مي‏بيني كه اينها چيزهايي است كه لازم رتبه جسم است، اينها را نمي‏شود از جسم گرفت. هر كاري بكني از هيچ جسمي نمي‏شود يكي از اينها را گرفت، چه جاي همه. ببين اگر جن و انس جمع بشوند مي‏توانند طول و يا عرض و يا عمق را از جسمي بگيرند؟ هر كاري بكنند باز مي‏بيني طول و عرض و عمقِ خود را دارد منتها كاري بكنند طول و عرض و عمقش را تغيير بدهند، يكجا نمي‏توانند اينها را از او بگيرند. باز اگر همه عالم جمع بشوند مي‏توانند جسمي را از توي زمان يا مكان بيرون ببرند؟ هر كاري بكنند، هر بلايي سرش بدهند باز در مكاني هست و در زماني هست، محال است اين چيزها را بتوان از جسمي گرفت. پس چون اينها ممابه الجسم جسم است واجب است كه هميشه باشد، نمي‏شود كه وقتي زايل بشود، اين است كه اين چيزها از خود اين عالمند و مال همين عالمند لكن يكپاره چيزها در اين عالم ديده مي‏شود كه اول نبود بعد يكدفعه پيدا شد. باز ديدي موقوف شد يا اينكه هست اما مي‏توان به تدبيري او را موقوف كرد، مانند حرارت كه در بعضي اجسام پيدا مي‏شود مي‏توان طوري كرد حرارت فرار بكند وهكذا برودت و روشنايي و لطافت و كثافت و نباتيت و حيوانيت و نحو اينها، اولاً كه در همه اجسام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 185 *»

يافت نمي‏شوند هريك در بعضي دون بعضي پيدا مي‏شوند وانگهي پيش نبودند و حالا هم كه آمدند يا خود به خود موقوف مي‏شوند و يا مي‏توان به تدبيري موقوفشان كرد. پس اين چيزهايي كه حالش اين است و واجب نيست كه در اين عالم باشند و ممكن‏الزوال هستند، قطعاً مال اين عالم نيستند و از اين عالم نبايد باشند والاّ نمي‏آمدند و نمي‏رفتند. پس آنها جايشان عالم ديگر است، عبوراً گذارشان افتاد در اين عالم و قدري سر از شكم اجزاي اين عالم بيرون آوردند كه خود را نشان مردم بدهند و بعد از چندي باز اعراض از اين عالم مي‏كنند، رو به عالم خود مي‏نمايند. پس اينها اگرچه سر از شكم اين مواد بيرون مي‏آورند اما اهل اين عالم نيستند و دخلي به اين عالم ندارند، كسي ديگر از جاي ديگر اينها را آورده و از اين مواد بروز مي‏دهد. نه اينكه اينها در كمون مواد هستند و خود به خود از كمون آنها بيرون مي‏آيند، چنين نيست اگرچه غالبي گمانشان اين است زيرا سنگ مثلاً كه جمادي است از جمادات نمي‏شود خود به خود حركت بكند بلكه بايد متحركي بيايد او را به حركت در بياورد، آنگاه آن هم حركت مي‏كند. پس حركت اگرچه از شكم سنگ بيرون مي‏آيد اما كار خود سنگ نيست، كار دست ديگري است و از جاي ديگر آمده و همچنين شعله اين افروزندگي كه دارد از خودش نيست، خودش يك دود تاري بيش نيست اگر تاريك نكند روشن نمي‏كند. پس همين‏كه از غيب، ناري در او ظاهر شد در مي‏گيرد و افروزنده مي‏شود، آن‏وقت اطاق را روشن مي‏كند. پس درخشندگي و روشنايي از اين عالم نيست از عالم ديگر است همين‏كه دود لطيف مناسبي پيدا شد در اين عالم، آن نار غيبي در او ظاهر مي‏شود و سر از گريبان شعله بيرون مي‏آورد و غير از اين‏طور هم نمي‏شد كسي نار را ببيند و از او منتفع بشود و اطاق ما هم هرگز روشن نمي‏شد و چون نار خواست اطاق ما را روشن كند و ماها او را ببينيم و از او فيضياب شويم دود لطيفي را گرفت و در آنجا جلوه كرد، هم او را ديديم و هم اطاق ما روشن شد.

حال همچنين فؤاد هرگاه بخواهد در عالم عقل ظاهر بشود بدني مي‏گيرد عقلاني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 186 *»

و در آن بدن براي اهل آن عالم ظاهر مي‏شود. اين است كه مي‏فرمايند كه چون حبّه فؤاد در عالم عقل كاشته شد و متلاشي شد دوباره مي‏رويد و سبز مي‏شود و در آن عالم ظاهر مي‏شود و هر غيبي كه بخواهد به شهاده بيايد و هر چيزي كه بخواهد در عالم ادني ظاهر بشود به خودي خود نمي‏تواند ظاهر بشود. يعني اگر ظاهر هم بشود فايده‏اي ندارد. او كه مقامش بالا است اهل عالم ادني نمي‏توانند او را ببينند والاّ اينها هم اهل آن عالم مي‏شدند. پس چون نمي‏توانند صِرف او را ببينند و از او فيضياب بشوند لابد مي‏شود ماده‏اي در عالم پيدا مي‏كند كه مناسبتي با او داشته باشد و در آنجا ظاهر مي‏شود، آن‏وقت مي‏توانند از او فيضياب شوند و او را مشاهده كنند. پس هر اعلايي كه بايد در ادنايي ظاهر بشود بايد همين‏طور بكند تا ظاهر بشود و هر اعلايي قادر است كه در جميع مراتب اداني ظاهر بشود اما آنها همه قادر نيستند كه نماينده او باشند بلكه از ميانه بعضي لطيف مي‏شوند و مناسبتي با او پيدا مي‏كنند و نماينده او مي‏شوند. مثلاً روح حيواني قادر است كه در هر چيزي ظاهر بشود اما آنها همه نمي‏توانند نماينده روح حيواني باشند بلكه در اين ميانه يك‏بدني پيدا شد مناسب روح حيواني، آن‏وقت نماينده روح حيواني مي‏شود، حيواني در اين عالم پيدا مي‏شود. و به قول مطلق هر چيزي را كه ديدي كه در تمام اجزاي عالم نيست بلكه در بعضي جاها هست و در بعضي جاها نيست، يقين بدان كه او از خارج اين عالم آمده است، از خود اين عالم نيست.

و بعد از آنكه اين مطلب را درست فهميدي حال بدان كه در هر عالمي هميشه محل تكليف اين‏جور فعليات است. آن فعلياتي كه از لوازم هر عالمي است و واجب است كه هميشه در آنها باشد و نمي‏شود زائل كرد، هرگز محل تكليف نبوده و نخواهد بود. هرگز به جماد نمي‏گويند بيا جسم بشو يا طول و عرض و عمق داشته باش، يا در زمان باش، يا در مكان باش. اينها تحصيل حاصل است و تحصيل حاصل به اتفاق همه عقلا قبيح و بي‏فايده است. چيزهايي كه شخص واجد است امر و نهي بردار نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 187 *»

هرچه دارد كه دارد او را محل تكليف قرار دادن لغو است خواه محل تكليف قرار بدهد يا ندهد. هر چيزي آنچه را كه واجد است واجد است پس جماد را گفتن جماد شو يا جسم باش يا طول و عرض داشته باش لغو است و بي‏حاصل و چنين تكليفي هم نمي‏كنند، اما اين جماد آثار نباتي را ندارد و مي‏تواند طوري بكند كه خود را به سرحد لطافت برساند و روح نباتي در او جلوه‏گر بشود، حال او را تكليف مي‏كنند كه برو لطيف شو تا روح نباتي در تو ظاهر شود. پس اگر جماد اطاعت كرد و لطيف شد و چشم از اعراض و كثافات پوشيد روح نباتي در او در مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود پس نباتي مي‏شود از نباتات و كارهاش همه كار نباتي مي‏شود و اگر اطاعت نكرد و چشم از كثافات جمادي نپوشيد به همان جماديت خود باقي مي‏ماند و نمي‏تواند كار نباتي بكند. وهكذا نبات هم روح حيواني ندارد، مي‏تواند خود را تصفيه كند و مظهر روح حيواني بشود اين است كه او را امر مي‏كنند كه لطيف شود تا قابل شود از براي روح حيواني. اگر اطاعت كرد روح حيواني در او ظاهر مي‏شود و كار حيوان از دستش آشكار مي‏شود والاّ فلا. پس تو هم آنچه را كه واجدي و هميشه در تو هست و هرگز از تو مفارقت نمي‏كند آنها را محل تكليف تو قرار ندادند به جهت اينكه اگر امر به وجدان بكنند تو كه واجدي، پس تحصيل حاصل لازم مي‏آيد و به ضرورت جميع عقلا قبيح است و از حكيم صادر نمي‏شود و اگر امر به فقدان بكنند كه تو قادر نيستي، پس تكليف مالايطاق لازم مي‏آيد و آن هم كه قبيح است و از حكيم علي‏الاطلاق چنين عملي صادر نمي‏شود پس آن چيزهايي كه فاقدي و مي‏تواني تحصيل كني آنها را مناط تكليف تو قرار دادند، هرگاه اطاعت كردي و آنها را تحصيل كردي مؤمني و تو را نعمت مي‏دهند و هرگاه اطاعت نكردي و از پي تحصيل آنها نرفتي در زمره كفار محسوب مي‏شوي و تو را به عذاب مبتلا مي‏كنند و تقصير از كسي هم نيست، از خود تو است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فعلياتي كه در عالم هست و از آن عالم نيست ـ  به جهت اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 188 *»

ممكن‏الزوال است و واجب نيست كه هميشه باشد ـ  آنها از نيست محض نيامدند به جهت اينكه نيست كه نيست است، هرگز هست نخواهد شد و از نيست چيزي بيرون نمي‏آيد. پس اين فعلياتي كه در قوابل پيدا مي‏شود از نيست نيامدند، از عالمي ديگر آمدند و در اين قوابل ظاهر شدند و آنها هم مانند قوابل براي خود عالمي دارند و در آنجا موجودند و عالمشان بالاتر از عالم قوابل و مواد است و هر ماده‏اي را كه مناسب خود ديدند در آنجا ظاهر مي‏شوند و اهل اين عالم او را مشاهده مي‏كنند. و اين فعليات دو حالت دارند: يك حالت انفراد و يك حالت تركيب. حالت انفرادشان اين است كه در عالم خود هستند و براي خود وجود علي‏حده‏اي دارند و حالت تركيب ايشان اين است كه پا در اين عالم مي‏گذارند و با مواد مركب مي‏شوند و هر حالتي هم حكمي دارد و منشأ اثري است مثلاً نار كه از اين عالم نيست به جهت اينكه در بعضي جاهاي اين عالم ظاهر مي‏شود وانگهي ممكن‏الزوال است دو حالت دارد يك حالت انفراد كه در مقام خود واقف است و يك حالت تركيب كه در زغال مثلاً ظاهر مي‏شود و با او تركيب مي‏شود اين است كه زغال گرم مي‏كند و مي‏سوزاند وگرنه خود زغال نه گرم مي‏كند و نه مي‏سوزاند و نه رنگش سرخ است، اينها همه از نار غيبي است، او در اين زغال ظاهر شده كه اين آثار از او ظاهر مي‏شود و خودِ نار در مقام خود رنگي ندارد، رنگش سرخ نيست. ببين كه هوا پست‏تر و كثيف‏تر است از نار، رنگي ندارد و ديده نمي‏شود. پس نار كه الطف از او و بالاتر از او است به طريق اولي رنگ ندارد و ديده نمي‏شود. پس اين سرخي جمره آتش از كجا آمده است؟ اگر از زغال است، زغال كه رنگش سياه است و اگر از خود نار است، او كه رنگ ندارد، رنگش سرخ نيست. چون آن نار شفّاف است و لمعان دارد وقتي كه با اين زغال كه رنگش سياه است تركيب شد رنگ سرخ از اين ميانه پيدا مي‏شود. پس اين سرخي مركب است از شفّافي و لمعان نار و سياهي زغال. پس نار در مقام خود كه حالت انفرادش باشد اين حكم را نداشت، وقتي كه تركيب شد اين حكم را پيدا كرد.

(در نسخه خطي تخميناً دو صفحه باز است، شايد مطلب تمام نشده باشد)

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 189 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اوقاتي كه از براي اشياء هست سه‏نوع است: يك نوع است كه اسمش زمان است و يك نوع است كه اسمش دهر است و يك نوع است كه اسمش سرمد است و مشايخ اعلي‏اللّه‏مقامهم خواستند تعريفي براي اينها بكنند فرمايش كردند كه نسبت متغيري به متغيري زمان است و نسبت متغيرات به ثابت دهر است و كون ثابت در مقام خود سرمد است و چون مطلب از افهام مردم دور بود خواستند نوع مطلب را به ذهنهاي مردم نزديك بكنند كه اقلاً نوع مسأله را دريابند تمثيلي در اين باب زدند كه ملاحظه كن در زيد و قيام و قعود، كه اين زيد هم مي‏ايستد و هم مي‏نشيند. وقتي ايستاد ايستاده است وقتي كه نشست ايستادگي را خراب مي‏كند و مي‏آيد مي‏نشيند و از خود زيد نه چيزي كم مي‏شود و نه زياد. باز وقتي كه مي‏ايستد نشسته را خراب مي‏كند و مي‏ايستد، تا هريك خراب نشوند و زايل نشوند آن ديگري نمي‏آيد. پس اين قيام و قعود مي‏آيند و مي‏روند، يكي خراب مي‏شود و يكي سرجاش مي‏آيد و زيد بر حالت خود باقي است، نه چيزي از او كم مي‏شود و نه زياد پس توفيري به احوال زيد نمي‏كند خواه ايستاده باشد خواه نشسته، زيد همان زيدي كه بود هست، در قيام ظاهر است همان‏طوري كه در قعود ظاهر است و در قعود ظاهر است همان‏طوري كه در قيام ظاهر است بلافرق. اما قيام و قعود اين‏طور نيستند گاهي پيدا مي‏شوند و گاهي زايل مي‏شوند، دوام و ثباتي ندارند. پس قائم و قاعد دو متغيري هستند كه بسته‏اند به ثابتي كه زيد باشد پس چون اين دو را نسبت به خودشان دادي مي‏بيني آن آني كه قائم است قاعد نيست و قاعد است قائم نيست و آن قائم مقدم است بر آن قاعد و مي‏بيني ميانه اينها يك امتدادي هست كه اولش قائم است و ثانيش قاعد است. حال اين امتدادي كه بين قائم و قاعد هست زمان است به جهت اينكه متغيري را نسبت دادي به يك‏متغيري. وقتي كه اينها را نسبت دادي به زيد مي‏بيني كه اين‏جور امتداد عرضي در ميان نيست، آني نيست كه زيد باشد در قائم نباشد در قاعد باشد، يا قائم باشد و زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 190 *»

نباشد، اين‏طورها نيست بلكه زيد هم در قائم هست هم در قاعد. قائم و قاعد نسبت به او مساويند، يه يك‏طور در هر دو ظاهر است. پس اين نسبت دهر است و اين هم اگرچه امتدادي است اما امتداد طولي است نه امتداد عرضي. پس نسبت قائم به قاعد و عكس، زمان است و نسبت هر دو به زيد، دهر است. و يك ملاحظه ديگر هم هست و آن اين است كه يك‏دفعه زيد را ملاحظه مي‏كني بدون اينكه ملتفت باشي كه ايستاده است يا نشسته، ملتفت خود زيد هستي، اين هم سرمد است. پس در زيدِ قائم و قاعد هم دهريت ثابت شد و هم سرمديت و هم زمانيت و اگرچه مشايخ در اينجا مثل زدند اما تو اگر ملتفت باشي مي‏بيني كه اگر دهر و سرمد و زمان اين است تخصيص به زيد ندارد بلكه در جمادات هم يافت مي‏شود. مثلاً سنگ يا متحرك است يا ساكن، در حالي كه متحرك است ساكن نيست و در حالي كه ساكن است متحرك نيست. پس متحرك غير ساكن است و ساكن غير متحرك و هريك تا زايل نشود آن ديگر نمي‏آيد. پس اين‏دو را كه با هم نسبت دادي زمان است و اين‏دو را به سنگ نسبت دادي دهر است به جهت اينكه سنگ هميشه ثابت است به تغيّر حركت و سكون متغير نمي‏شود و هم در حركت ظاهر است و هم در سكون و خود سنگ را ملاحظه مي‏كني بدون نظر به حركت و سكون، سرمد است. پس سنگ هم زمانيت دارد، دهريت دارد، سرمديت دارد بلكه تخصيص به سنگ ندارد سنگ كه از جواهر است در اعراض و اشباح هم اين اوعيه ثلثه مي‏آيد، در آنها هم به اين‏طورها اعتبار مي‏شود. پس چون بعضي اين مثلي را كه عرض شد ديدند خيال كردند حق مطلب همين است گفتند كه بنابراين هر چيزي براي خود دهريتي دارد و سرمديتي دارد اينها مخصوص به انسان نيستند و از آن‏طرف بعضي كلمات هم ديدند كه مي‏فرمايند هرچه در ملك خدا آمد از ملك خدا بيرون نمي‏رود و هر چيزي در سر جاي خود هميشه موجود است، شبهه‏شان قوي شد و گمان كردند كه امر همين‏طور است. هريك از جماد و نبات و حيوان دهريتي دارند و سرمديتي دارند پس همه خواهند باقي بود و فنائي از براي آنها نيست چنانكه فنائي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 191 *»

براي انسان نمي‏باشد. پس بنابراين بايد جمادات هم در عالم آخرت بيايند و نباتات هم بيايند و حيوانات هم بيايند به جهت اينكه آنها هم دهريت دارند پس مي‏توانند در عالم دهر قدم گذارند. و اين جماعت به متشابهات كلام مشايخ گول خوردند و گمراه شدند. خوب مشايخ اگر اهل حقند و كلامشان معتبر است بايد همه كلامشان را گرفت نه اينكه يكي را بگيري و يكي را نگيري نؤمن ببعض و نكفر ببعض و اگر كلامشان معتبر نيست چرا به كلامشان متمسك مي‏شوي و از كلامشان استدلال مي‏كني؟ پس همين مشايخ كه در بعضي جاها مثل به زيد و قائم و قاعد زدند و مي‏فرمايند هرچه در ملك آمد از ملك بيرون نمي‏رود و هر چيزي در سر جاش موجود است در جاهاي متعدده اصرار دارند و بناي علمشان بر اين است كه جمادات و نباتات و حيوانات عودشان عود ممازجه و حشر و نشرشان در اين دنيا است و شاهد از حديث مي‏آورند كه مسلّمي همه علماء و حكماء است. اين كلام كه منافات با آنها دارد به جهت اينكه بعد از آنكه عود عود ممازجه شد پس فاني مي‏شوند و بقائي نيست براي آنها. ديگر در همين عالم زمان كار و بارشان طي مي‏شود پس در اين چيزها كه خيلي اصرار داشتند و قصدشان اين بود كه اينها را ثابت كنند چرا اينها را نگرفتند و آن چيزهايي كه در بعضي مقامات فرمودند و همّشان اثبات آنها نبود آنها را گرفتند حقاً مصداق آيه شريفه و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة واقع شدند. ببين اين همه انبياء آمدند و همه حرفشان اين بود كه اين دنيا دار فاني است، دل به دنيا نبنديد و محبت دنيا به خود نگيريد كه دنيا در گذر است و اصرار داشتند در اين امر و همه آمدند كه مردم را معرض از دنيا و راغب به آخرت بكنند و غير از اين همّي نداشتند و همه آمدند براي اينكه انسان را نجات بدهند، كاري به حيوان و نبات و جماد نداشتند. خداوند خودش مي‏فرمايد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس گفته كه جن و انس را براي عبادت آفريدم نفرمود حيوان و نبات و جماد را هم براي عبادت آفريدم، چون انسان و جن عالم ديگر دارند و براي آن عالم توشه‏اي لازم دارند اين است كه بايد عبادت كنند و از براي عبادت ايشان را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 192 *»

آفريدند اما حيوان و نبات و جماد كه عالم ديگري ندارند عبادتي ضرور ندارند و براي عبادتشان نيافريدند. كسي كه طالب حق باشد مي‏فهمد كه اين چيزي كه همه انبياء و اولياء و علماء و حكماء اصرار دارند محكمات است، بايد اينها را درست و محكم گرفت بعد اگر پاره‏اي چيزها در كلامشان يافت شد بايد از پي آنها بلند نشد و يقين كرد كه آنها با اين محكمات فرق ندارند منتها ما نمي‏فهميم و نمي‏توانيم با محكمات تطبيق بكنيم نه اينكه اين‏همه محكمات با اين اصرار را بگذاريم و از پي متشابهاتي كه جسته جسته در كلامشان فرمودند برويم. پس طالب حق اين‏همه محكمات را نمي‏گذارد و از پي متشابهات نمي‏رود كه در يك‏جايي فرمودند نسبت متغيري به متغيري زمان است و نسبت متغيري به ثابتي دهر است و خود ثابت من حيث هو هو سرمد است و هر چيزي در سر جاش هميشه موجود است وهكذا. پس در همين عالم دهريت هست و زمانيت هست و سرمديت هست نه اينكه عالم دهر و سرمد علي‏حده عالمي است، خير. هر متغيري كه در اين عالم هست از انسان گرفته تا جماد، تا اعراض و اشباح نسبت به ثابتي دارد پس هر چيزي دهريتي دارد و هر چيزي هم خودش خودش است پس سرمديتي هم دارد پس همين عالم است به يك‏نظر زمان است و به يك‏نظر دهر است و به يك‏نظر سرمد است و هر جزئي از اجزاي عالم به يك لحاظ زماني است و به يك لحاظ دهري است و به يك لحاظ سرمدي است. تو را به خدا اگر امر اين‏طور است اين‏همه انبياء چرا آمدند و دعوت به عالم ديگر چرا كردند و به اعراض از اين عالم چرا امر كردند؟ و مشايخ كه آن‏جور حرفها را زدند چرا اين‏همه مردم را امر به سلوك مي‏كنند و اعراض از دنيا مي‏دهند؟ پس اگر كسي غرض و مرض ندارد بايد اين چيزها را كه اين‏همه اصرار داشتند و از اصرارشان فهميديم كه از محكمات است درست بگيرد بعد اگر توانست آنها را تطبيق كند با اين محكمات چه خوب والاّ فليذره في سنبله.

و بعضي ديگر برخلاف اين رفتند و آنها هم متمسك به متشابه شدند و گمراه شدند و اينها همچه مي‏گويند كه مي‏بينيم كه جماد فاني مي‏شود و بقائي برايش نيست،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 193 *»

سنگ را مي‏شود خورد كرد بعد اين‏قدر بماند كه مثل خاك شود و نبات هم كه فاني مي‏شود، مي‏بُري خشك مي‏شود بعد براي خود خاك مي‏شود و حيوان را هم كه مي‏خورند غذا مي‏شود و جزء بدن انسان مي‏شود و مي‏رود پي كار خود و انسان هم مي‏بيني كه همين‏طور است هي تحليل مي‏رود و هي بدل مايتحلل مي‏آيد تا يكدفعه مي‏ميرد بعد خاك مي‏شود پس انسان هم مانند اينها است و مثل اينها فاني مي‏شود. ديگر انسان باقي است و آنها فاني معني ندارد، همه يك‏جورند. اگر اين‏جور فنا است كه در آنها است در انسان هم همين‏جوره است و اينها هم به خطا رفتند زيرا فرق است مابين انسان و جماد و نبات. انسان به غير از آنچه از اين دنيا دارد باز چيزهايي از جاي ديگر دارد آنها هرچه دارند از اين عالم است و بس، از جاي ديگر چيزي نياوردند اين است كه وقتي كه تركيبشان فاسد شد چيزي باقي نمي‏ماند، اما انسان از جاي ديگر آمده است و اصلش از اين عالم نيست چنانكه وارد شده است كه درخت مُزن اصلش در آسمان است و شاخه‏هاش در اطراف زمين پهن است و از شاخه‏هاش آبي مي‏چكد بر روي يكي از نباتات اين عالم. هركس او را تناول كرد مؤمني در صلبش جا مي‏گيرد و از او به ظهور مي‏رسد و از آن‏طرف درخت زقوم اصلش در طبقه سفلاي زمين است و شاخه‏هاش آمده است تا بالاي زمين و روي زمين را گرفته است و از شاخه‏هاش از صديد جهنم مي‏چكد و بر هر ميوه‏اي كه از قطرات صديد چكيد و كسي آن ميوه را تناول نمود نطفه كافري در صلب او جا مي‏گيرد و از او متولد مي‏شود. پس انسان از اين عالم نيست از جاي ديگر قدم در اين عالم گذاشته اين است كه به فناي اين عالم فاني نمي‏شود و مانند اجزاي اين عالم فنائي برايش نيست. بلي آنچه از اين عالم به خود گرفته بود فاني مي‏شود اما خودش باقي است و هرگز فاني نمي‏شود اين است كه غير از اين عالم عالم ديگر دارد و اصل عالمش آن عالم است و منزل اصليش همان‏جا است.

باري، سخن در اين بود كه نسبت متغير به ثابت فرمودند دهر است نه آن‏طوري است كه در زيد و قائم مثل زدند. آن مثل مثل تقريبي بود نه مثل حقيقي به جهت اينكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 194 *»

زيد هم متغير است، مي‏بيني اول طفل بود بعد كم‏كم بزرگ شد و دائماً هم هي تحليل مي‏رود و هي بدل مي‏آيد پس زيد سرتاپاش تغير است و همچنين سنگي كه متحرك مي‏شود و ساكن، اگرچه نسبت به متحرك و ساكن ثابت است اما في‏نفسه متغير است اين است كه مي‏شود او را شكست و خوردش كرد. پس در اين عالم هرچه ديده مي‏شود تغيري دارد اگرچه تغيرات به تفاوت است اما هرچه هست همه تغير دارند. پس جميع اجزاي اين عالم متغيراتند اين است كه تمام اين عالم عالم زمان است و عالم دهر سواي اين عالم است. اين عالم نمي‏شود عالم دهر باشد از اين‏جهت است كه دار فنا است و بقائي برايش نيست. پس عالم دهر غير از اين عالم است و هر چيزي هم كه در اين عالم است لازم نيست پا به عالم دهر بگذارند بلكه آنچه از آن عالم آمده است و بهره‏اي از آن عالم دارد مي‏تواند در دهر قدم گذارد و اما اگر از آن عالم بهره‏اي ندارد همه چيزهاش از اين عالم است راهي به دهر ندارد، همه اموراتش در اينجا تمام مي‏شود و به انجام مي‏رسد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه استدامه هر چيزي در مقام خود وقت او است و هر چيزي هم در مقام خود استدامه‏اي دارد. پس هر چيزي به حسب خود وقتي دارد منتها بعضي وقتش سرمد است و بعضي وقتش دهر است و بعضي وقتش زمان است. و از جمله چيزها مشيت است و البته او هم در مقام خود استدامه‏اي دارد، پس لابد مشيت هم وقتي دارد و اسم وقتش سرمد است و بعد از آن از مشيت كليات چندي خلق شد و آنها هم در مقامشان استدامه‏اي دارند، پس آنها هم وقتي دارند وقتشان دهر است و بعد از آن كليات جزئيات چندي الي غيرالنهايه خلق شد و آنها هم در مقام خود استدامه‏اي دارند پس آنها هم وقتي دارند و وقتشان زمان است. و كليه ملك از فاعل و فعل و مفعول بيرون نيست، فاعل وقتش سرمد است، فعل وقتش دهر است و مفعولات وقتشان زمان است و چون اين مطلب يكجا از اسرار مخفيه بود اگر يكدفعه حقيقت مطلب را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 195 *»

مي‏گفتند و مرّ حق را بيان مي‏كردند هيچ‏كس نمي‏فهميد و كسي بهره‏اي نمي‏برد لابد شدند به مصداق سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق آيه‏اي در انفس بيان كنند تا مردم قدري نزديك به اصل مطلب بشوند و انس بگيرند و نوع مسأله به دستشان بيايد تا بعد بتوانند مرّ حق را دريابند اين است كه فرمودند نظر كن در زيد كه سه‏چيز مي‏بيني: يك زيد و يك‏فعل كلّي او كه به او مي‏نشيند و مي‏ايستد و راه مي‏رود و يك ايستادن و نشستن و راه‏رفتن. اما اينها مفعولات زيدند، هر وقت زيد مي‏خواهد يكي را احداث مي‏كند و هر وقت نمي‏خواهد احداث نمي‏كند و همه را به قدرت خود احداث مي‏كند و فعل زيد همان قدرت است و زيد به قدرت خود مي‏تواند مفعولات جزئيه غير متناهي احداث كند اما نمي‏كند، هركدام كه ضرور شد و حكمتش اقتضا كرد همان را ايجاد مي‏كند و اين مفعولات هم دوام و ثباتي ندارند يكي مي‏آيد يكي مي‏رود گاهي هستند گاهي نيستند. پس اين مفعولات را نسبت به آن فعل كلّي دادي مي‏بيني آن فعل كلّي در همه حال باقي است، در هر مفعولي ثابت است. هر مفعولي بيايد و برود او به حال خود باقي است. پس او را نسبت به اينها دادي ثابت است و اينها نسبت به او متغيرند. پس وقت اين مفعولات زمان است و وقت آن فعل كلي دهر است و اين فعل را كه نسبت به زيد دادي مي‏بيني فعل زيد و ظهور زيد است و زيد فاعل او است. پس زيدي هم هست كه غير فعل كليش است، پس وقت او سرمد است و اگرچه ظاهراً يك زيد بيشتر به نظر نمي‏آيد اما سه‏چيز است به جهت اينكه تا چيزي در خارج نباشد به ادراك در نمي‏آيد، نه به ادراك ظاهري و نه به ادراك باطني. تا چيزي وجود خارجي نداشته باشد نه به حواس ظاهره در مي‏آيد و نه به حواس باطنه. مثلاً تا سرخي در خارج نباشد چشم سرخي را ادراك نمي‏كند، بعد از آنكه سرخي در خارج موجود شد و چشم مقابل او افتاد منطبع مي‏شود در او آن‏وقت چشم ادراك مي‏كند و سرخي را مي‏بيند و همچنين تا صوتي در عالم نباشد گوش ادراك نمي‏كند و تا بويي در عالم نباشد بيني ادراك نمي‏كند وهكذا مشاعر باطني هم همين‏طور است. اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 196 *»

قوه درّاكه كه در انسان قرار داده است تا چيزي در خارج نباشد و عكسش در او نيفتد درك نمي‏كند. پس هر چيزي كه در ذهن درآمد در خارج وجود دارد والاّ ذهن ادراكش نمي‏كرد. پس وقتي كه فكر كرديم مي‏بينيم گاهي نظر مي‏كنيم و اين قيام و قعود را مي‏بينيم كه زيد ايستاده است يا نشسته است و گاهي ملاحظه مي‏كنيم و چيزي را ساري و جاري در اينها مي‏بينيم كه آن قدرت مطلقه باشد. مي‏بينيم زيد يك‏قدرتي دارد كه به آن قدرت هم مي‏نشيند هم مي‏ايستد و آن قدرت غير اينها است. و گاهي ملاحظه مي‏كنيم خود زيد را مي‏بينيم بدون اينكه ملتفت به قدرت يا قيام و قعود باشيم. پس معلوم است كه در خارج هم حقيقةً سه‏چيز هست: يك زيدي و يك قدرت مطلقه‏اي و يك ايستاده‏اي و نشسته‏اي و مقاماتشان هم مختلف است. اين است وقت يكي سرمد است و وقت يكي دهر است و وقت يكي زمان و اعتبار اين اوقات در اينجا از بابت مثل و نزديك‏شدن به مطلب است كه خواستند اصل مطلب را بفهمند اين اعتبارات را كردند تا چيزي به دست مردم بيايد. حال نه اينكه سرمد همين است و دهر همين است پس اين عالم هم عالم دهر است به اعتباري و عالم سرمد است به اعتباري. اگر حقيقت سرمد و دهر اين بود اين‏كه تخصيص به زيد ندارد، سنگ هم اين‏جور سرمديت و دهريت دارد، بلكه شبحي كه در توي آئينه است او هم چنين دهريت و سرمديت دارد. پس بنابراين زيد و عمرو و سگ و خوك و اعراض و اشباح همه از عالم دهرند و از عالم سرمدند و حال اينكه مي‏بيني چنين نيست. ائمه از عالم عقل آمدند كه ديگران در آنجا راه ندارند و انبياء از عالم ارواح آمدند كه سايرين در آنجا راه ندارند و اناسي از عالم نفوس آمدند كه حيوانات آنجا راه ندارند. پس بالبداهه مي‏بيني هريك عالمي دارند و از جايي آمدند. اگر دهريت و سرمديت همه‏اش اين‏جور است پس ديگر اينها معني ندارد، بايد هريك در هر عالمي باشد و راهي به اين عوالم داشته باشند ديگر تخصيص بعضي از عوالم به بعضي دون بعضي صورتي ندارد و اگر اين باب مفتوح شود ديگر بنيان حكمت از هم مي‏پاشد و پاي چيزي به جايي بند نمي‏شود و اوضاع دين و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 197 *»

مذهب خراب مي‏شود. پس اينطورها نيست كه به خيال مردم مي‏رسد گفتند نسبت متغير به متغير زمان است و نسبت متغيرات به ثابت دهر است. پس هر چيزي كه به هر طوري تغيّر دارد نسبتش به مانند او زمان است. البته متغيرات هم مراتب دارند، مي‏شود چيزي نسبت به چيزي ثابت باشد و آن‏جور تغيّر نداشته باشد اما خودش هم في‏نفسه تغيّري داشته باشد مثل زيد كه نسبت به قائم و قاعد ملاحظه كردي ثابت به نظر مي‏آيد اما علانيه مي‏بيني چقدر تغيّرات بر او وارد مي‏شود و چقدر تغيّرات در او راهبر است پس خود او هم متغيري است از متغيرات. يك‏دفعه طفل بود، يك‏دفعه فربه مي‏شود، يك‏دفعه لاغر مي‏شود و هر ساعت تحليل مي‏رود و بدل مايتحلل مي‏آيد. پس چيزي كه في‏نفسه متغير است ثابت نمي‏شود به او گفت اگرچه نسبت به جايي ثباتي داشته باشد، ثبات دارد نسبت به جايي اما ثابت نيست و ثابت بر او اطلاق نمي‏توان كرد. ببين دلير اسم كسي است كه باك از دشمن نداشته باشد و خوف از كسي نداشته باشد و مقهور كند خصم را. حال هر كسي اضعف از اويي هست و مي‏تواند او را مقهور كند و خوف از او ندارد پس او را هم مي‏توان دلير گفت؟ حاشا، كسي كه منتها يك كسي را غالب شد و مقاومت با كسي نمود دلير نيست و هيچ‏كس او را دلير نمي‏گويد اگرچه يك‏جا يك پهلواني هم بكار برده باشد وهكذا سلطان آن كسي است كه سلطنت داشته باشد و مسلط باشد بر زيردستان و رعايا. پس هركس يك‏نوع تسلطي دارد سلطان است، فلان پينه‏دوز هم در خانه خود بر اهل و عيال خود مسلط است و سلطنت دارد، پس او هم سلطان است؟ او را مي‏شود سلطان گفت چراكه در خانه خود سلطنت دارد؟ اينها چه مزخرفات است! به اين چيزها سلطان نمي‏شود گفت، سلطان بايد اوضاع سلطنت داشته باشد و خدم و حشم داشته باشد وهكذا به اندك تسلط جزئي سلطان نمي‏شود. سلطان آن است كه ديگر محكوم به حكم كسي نيست، همه محكوم به حكم اويند. اين پينه‏دوز بيچاره كه محكوم به حكم كدخدا است و كدخدا هم محكوم به حكم حاكم است و حاكم محكوم به حكم والي است و والي محكوم به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 198 *»

حكم وزير است و وزير محكوم به حكم سلطان است و كسي كه اين‏گونه محكوم به احكام حكّام متعدده باشد چگونه سلطاني است و چگونه مي‏شود سلطانش گفت؟ براي اينكه در خانه خود سلطنت دارد؟ پس بواسطه اين‏جور اعتبارات اسمي نمي‏شود اطلاق كرد. پس چيزي كه هزار نوع تغيير در او راه داشته باشد اسمش ثابت نيست اگرچه نسبت به جايي يك ثباتي داشته باشد، و اين سبب نمي‏شود از براي اينكه او را بتوان ثابت گفت. خير، آن هم متغير است به كمال تغير. ثابت آن است كه هيچ تغييري در او راهبر نباشد. پس اگرچه زيد نسبت به قائم و قاعد ثابت است اما دهر نيست به جهت اينكه هزار تغيير در او راه دارد پس او را اگر دهر بگويند، دهرِ قائم و قاعد است في‏نفسه دهر نيست او هم متغيري است از متغيرات. پس اين عالم هركجاش را دست بزني متغير است و تغير دارد و هيچ‏چيز يافت نمي‏شود كه اصلاً تغير نداشته باشد اين است كه همه‏اش زمان است و دهريت در هيچ‏جاي او يافت نمي‏شود به جهت اينكه همه متغيرند و نسبت متغيرات به يكديگر زمان است و اما ثابت آنجايي است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها و وجدوا ماعملوا حاضراً و هميشه بر حال خود باقي است و تغييربردار نيست. پس دهر اسم آنجاها است آنجا كه عالم دوام و ثبات است. پس آنجا هم زمان تصوير نمي‏شود، وقت آنجا همان دهر است و عالم دهر همچه عالمي است كه وقت عالم ملكوت است. پس در زيد و قائم مثَل زدند خواستند قدري نوع مسأله به دست بيايد نه اينكه همين‏طور است كه هر خر و گاوي و سگ و خوكي اين‏جور دهريت و سرمديت دارد. پس دهريت مراد اين‏جورها نيست وهكذا سرمديت. كليةً ملك براي خود سرمديت دارد، دهريت دارد، زمانيت دارد زمانش همين عالم است كه مي‏بينيم از عرش گرفته تا فرش همه‏اش زمان است به جهت اينكه همه في‏نفسه تغيّر دارند دهرش ديگر اين عالم نيست، عالم ملكوت است. پس انسان را مي‏گويند دهريت دارد و از عالم دهر آمده است و اهل اين عالم نيست مرادشان اين دهر ظاهري نيست كه هر ثابتي را به متغيري نسبت دهيم دهر بشود بلكه آن عالمي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 199 *»

است كه هيچ جزئش تغيير برنمي‏دارد و همه‏چيزش هميشه باقي و دائم است. پس دهر كليه ملك مراد است و از آن دهر هم كسي نيامده جز انسان. اين است كه انسان از عالم دهر است و حيوان و نبات و جماد از آن عالم نيستند اگرچه در يك مقامي بالنسبه يك حالت ثباتي دارند اما اين ثباتهاي نسبي و ظاهري ثمري ندارد.

مختصر عرض كنم اگر شخص پينه‏دوز بواسطه اينكه بر اهل و عيالش تسلط دارد سلطان است و سلطان مي‏شود گفت اينها هم دهري مي‏باشند و از عالم دهر بهره دارند براي اينكه يك‏ثبات اضافي ـ  كه (اگر) بشكافي همه‏اش تغير است ـ  دارند و او كه ثمري ندارد ما ثبات حقيقي مي‏خواهيم تا دهرش بناميم چنانكه سلطنت عامه مي‏خواهيم تا سلطانش بخوانيم. پس اينها حيله است كه پينه‏دوز هم سلطنت دارد پس او هم سلطان است، سنگ هم نسبت به متحرك و ساكن ثابت است و در هر يك باقي است و به زوال هريك زايل نمي‏شود پس سنگ هم دهريت دارد. ما دهريت كليه ملك را مي‏خواهيم سنگ كه از آنجا بهره‏اي ندارد پس از عالم دهر نيست و هيچ دهريت ندارد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ‏چيز شناخته نمي‏شود مگر به صفت و هر چيزي را كه مي‏شناسي لابد يك صفت او را مي‏بيني و او را به آن‏طور مي‏شناسي به جهت اينكه چيزي بي صفت ديده نمي‏شود. پس تو زيد را هر وقت ببيني يا متحرك است يا ساكن، پس هرگاه زيد را ديدي و شناختي يا متحرك ديدي و شناختي و يا ساكن. زيدي كه نه ساكن باشد و نه متحرك زيد نيست و در ملك خدا وجود ندارد و چون مي‏بيني كه زيد هم متحرك است هم ساكن و شكي نيست كه متحرك ساكن نيست و ساكن متحرك نيست، پس ذات زيد نبايد متحرك باشد و نبايد ساكن باشد. زيرا اگر ذاتش متحرك بود نمي‏توانست ساكن بشود و اگر ساكن بود نمي‏توانست متحرك بشود. حال كه ذاتش نه متحرك است و نه ساكن نه اينكه متحرك وكيل زيد است، او را گفته برو متحرك باش دخلي به زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 200 *»

نداشته باشد مانند چوبي كه متحرك باشد، خير اين‏طور نيست. اگر اين اين‏طور بود ديگر نسبت به زيد داده نمي‏شد آن‏وقت زيد متحرك نبود. زيد در وقتي متحرك است كه خودش بجنبد پس ذات زيد حال كه متحرك نيست متحرك جدا افتاده مباين از زيد؟ حاشا و كلاّ، اين متحرك چنان بسته به زيد است كه اگر زيد نباشد او در هيچ عالمي وجودي ندارد و اگر زيد نظر التفات از او بردارد يكجا معدوم صرف مي‏شود و اثري از او باقي نمي‏ماند چنانكه مي‏بيني وقتي كه زيد ساكن شد يكجا حركت مي‏رود پي كار خود، هرچه نظر مي‏كني متحركي نمي‏بيني و اثري از او مشاهده نمي‏كني. پس ذات زيد اگرچه متحرك نيست اما متحرك هم غير زيد نيست و حقيقةً واقعاً در هر لغتي، در هر زباني در نزد هر كسي متحرك زيد است و بس و اگر غير از اين بود متحرك صفت زيد و فعل او و اثر او نمي‏شد. پس چون متحرك اگرچه ذات زيد نيست اما غير از زيد هم نيست اين است كه معرفت متحرك معرفت زيد است و معرفت زيد معرفت متحرك است. زيد جدا ننشسته و متحرك و ساكن جدا كه زيد را طور ديگر بدون وساطت اينها بتوان شناخت. اگر طالب معرفت زيد هستي، زيد كه ظاهر نيست مگر در اين‏دو پس هر كدام را نظر كني زيد است و لا غير. پس هركدام را شناختي زيد را شناختي حقيقةً واقعاً بدون شائبه مجاز. تو را به خدا هرگاه بروي و زيد را مشغول كاري ببيني زيد را نديده‏اي؟ و اگر او را بيكار ببيني زيد را نديده‏اي؟ ديگري را ديده‏اي؟ واضح است كه در هر دو صورت زيد را ديده‏اي اگرچه جز متحرك و ساكن چيزي را نديده‏اي و از همين قبيل است كه فرمودند معرفتي بالنورانية معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي مردم خيالشان مي‏رسد كه اين امر مانند اين است كه سلطاني حاكمي را به جايي مي‏فرستد و فرماني مي‏نويسد كه اين شخص از جانب من است هر كس او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و من او را به خلعت و جوائز سرافراز مي‏كنم و هركس مخالفت او كند مخالفت مرا كرده، به بلاهاي بد و عذابهاي گوناگون معاقبش مي‏سازم. حال خدا هم جايي هست، در عالمي هست كه كسي آنجا راه ندارد و اشخاص چندي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 201 *»

را اختيار مي‏كند و مي‏فرستد به جانب مردم. مي‏گويد كه هركس اينها را شناخت مرا شناخت و اينها را اطاعت كرد مرا اطاعت كرد، اينها را مخالفت كرد مرا مخالفت كرد وهكذا. خوب اگر اين‏طورها بود آن حاكم اگرچه از جانب سلطان است اما به حول و قوه سلطان كار نمي‏كند، چه‏بسيار كارها مي‏كند كه سلطان خبر ندارد و بسا مي‏شود بعضي كارها بكند سلطان غير آن را بخواهد وهكذا وانگهي سلطان شخص محدودي است و حاكم هم شخص محدودي، ديگر هيچ‏چيزش از سلطان نيست منتها به اذن سلطان مي‏رود جايي. حاكم خدايي اگر اين‏طور بود پس ديگر دخلي به خدا نداشت و غير خدا بود و مباينت با او داشت، پس خداي ما مي‏شد خداي محدود و رسولش هم رسول محدود و دو محدود نه يكي خدا است و نه ديگري رسول او است، دو محدود مانند همند. پس خدا و رسول مانند حاكم و سلطان نيستند، رسول غير خدا نيست و مباينت با او ندارد، از خود هيچ ندارد، همه‏اش به حول و قوه او بسته است اگرچه ذات او نيست اما جدا از او هم نيست، هرچه هست از او است. اين است كه فرمودند معرفت ما معرفت خدا است و نفرمودند معرفت ما مثل معرفت خدا است. هركس ما را شناخت چنان است كه خدا را شناخته باشد. پس چون ايشان صفت خدا هستند و هر چيزي به صفت شناخته مي‏شود لاغير اين است كه معرفت خدا معني ندارد جز معرفت ايشان. ايشان را شناختي خدا را شناختي، ايشان را نشناختي خدا را نشناختي. نسبتشان به خدا مانند نسبت حركت و سكون است به زيد چنانكه ذات زيد اگرچه متحرك و ساكن نيست اما هيچ‏يك غير زيد نيستند. اگر هيچ‏يك از متحرك و ساكن را نديدي، زيد را بالاصل نديده‏اي. پس حجج را كسي به آن‏طور نشناخت خدا را اصلاً نشناخته و توحيد او را نكرده و در زمره موحّدان محسوب نمي‏شود مثل اينكه كسي نه در حال حركت زيد را ديده و نه در حال سكون، اسم زيدي بر زبان جاري مي‏كند و به خيالش زيد را شناخته. خير، اين زيدش همان زيد لفظي است. پس آن اشخاصي كه حجج را به نورانيت نشناخته‏اند اگرچه اسم خدايي مي‏برند اما واللّه كه خدايي در واقع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 202 *»

ندارند، خدايشان همان خاء و دال و الف است. چيز محدودي را خدا خيال كرده‏اند و تو مي‏داني كه هر محدودي فقير است و هر فقيري حادث است، و خدا نخواهد بود. پس آن محدودي كه بالاي عرش نشسته خدا نيست و خداي ديگري هم كه راه نمي‏برند، پس خدايشان همان خداي لفظي است و خداي لفظي هم به درد كسي نمي‏خورد و كاري از او ساخته نمي‏شود.

و هرگاه بگويي كه اگر امر اين است معرفت نورانيت مخصوص خواص است و هركسي را از فهم او بهره‏اي نيست، پس بايد همه اين اشخاصي كه به حجج اقرار دارند ولكن اين معرفت را ندارند اهل توحيد نباشند و بديهي است كه هركس موحّد نباشد نجاتي براي او نخواهد بود پس بايد همه اهل هلاكت باشند و حال اينكه خلاف ضرورت است، عرض مي‏كنم دو مقام است يك‏دفعه بايد ببينيم كه توحيد كدام است و موحّد كيست اين است كه اين سخنها به ميان مي‏آيد و حق هم هست. هر كس آن‏طورها خيال كند اصلاً خداي خود را نشناخته و يك‏دفعه بايد ببينيم كه خداوند چطور با مردم معامله مي‏كند. چون خداوند عادل است و ظلم در ساحت عزتش راه ندارد اين است كه هرگاه ديد كسي غرضي ندارد، مرضي ندارد في‏الواقع طالب حق است و نجات خود را مي‏خواهد و عمداً نمي‏خواهد به ضلالت برود اما فهمش نمي‏رسد، ادراكي ندارد اين است كه بعضي طورها خيال مي‏كند، همان را از او مُمضي مي‏دارد و نجاتش مي‏دهد اما نه براي اينكه اين شخص موحّد است و توحيد خدا را كرده، خير موحّد نبوده و درست خدا را نشناخته اما چون عمداً اين خيالها را نكرده و غرض و مرضي نداشته از راه جهالت و نافهمي بوده و در وسعش بيش از اين نبوده، خدا هم از راه لطف و كرم از او قبول مي‏فرمايد و ثوابش مي‏دهد. مگر نشنيده‏اي كه مورچه گمان مي‏كند خدا دو شاخ دارد و همين توحيد ايشان است و خدا هم از ايشان قبول مي‏كند و نعمتشان مي‏دهد. حال نه براي اين است كه در واقع همين‏طور است و توحيد همين است كه خدا دو شاخ دارد، حاشا. تعالي اللّه عن ذلك علواً كبيراً بلكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 203 *»

براي اين است كه چون آنها در ميان خود دو شاخ را كمال مي‏بينند كه اگر هيچ شاخ نداشته باشند راه نمي‏توانند بروند و اگر يك شاخ داشته باشند كج كج راه مي‏روند و درست نمي‏توانند راه بروند، اما همين‏كه دو شاخ دارند درست مي‏توانند راه بروند پس چون كمال خود را در اين ديدند عقلشان بيش از اين نمي‏رسد اين را براي خدا اثبات مي‏كنند. خدا هم چون عادل است مي‏بيند در وسع آنها بيش از اين نيست از ايشان قبول مي‏كند و ايشان را موحّد قرار مي‏دهد و همان توحيد را از ايشان ممضي مي‏دارد. حال ممضي_’feبودن توحيدشان نه اين است كه در واقع توحيد است بلكه در واقع شرك است. پس اين هم كه مي‏گوييم هر كس حجج را به نورانيت نشناخت خدا را نشناخت و توحيد نكرد همين‏طور است منتها بعضي را خدا به نافهمي ايشان مؤاخذه نمي‏كند و آنچه اعتقاد كرده‏اند ممضي مي‏دارد. پس توحيد حقيقي همان است كه خدا را در صفت ببيني و او را به صفتي كه ظاهر شده است بشناسي. پس اصل معرفت معرفت صفت است اگرچه معروف او است لاغير اما ذات او معروف نيست، معروفيت هم صفت او است. نظر كن در زيد كه نسبت به بعضي مردم معروف است و او را مي‏شناسند و نسبت به بعضي ديگر غير معروف است، پس زيد هم معروف است و هم غير معروف. پس اگرچه هر دو صفت زيد است اما ذات زيد نه معروف است به جهت اينكه غير معروف هم هست و نه غير معروف است به جهت اينكه معروف هم هست. پس معروفيت نسبتش به خدا مانند نسبت قيام است به زيد اگرچه معروف او است لا غير اما ذات او اين معروفيت نيست بلكه صفت او است و در مقام صفت گفته مي‏شود. پس معرفت او همان معرفت صفت او است كه وجود حجج باشد سلام‏اللّه عليهم اين است كه فرمودند معرفت من به نورانيت معرفت خدا است.

و مباش مانند آن جهّالي كه مي‏گويند كه همه‏چيز را در مقام صفت تعبير مي‏آوريد پس تعطيل ذات لازم مي‏آيد. زيرا اگر خدا را محدودي بداني كه در يك عالمي هست، يا بالاي عرش است، آن‏وقت اگر اينها را نسبت به بعضي بدهيم تعطيل لازم مي‏آيد اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 204 *»

تو دانستي كه امر چنين نيست. پس غير از او فاعلي نيست و همه كار دست او است. تو در خودت ملاحظه كن ببين تو مي‏ايستي لا غير و تو مي‏نشيني لا غير. حال اگر كسي بگويد كه چون ذات تو هم مي‏ايستد و هم مي‏نشيند پس نه ايستاده است نه نشسته، ذات را معطّل داشته و قائل به تعطيل شده؟ حاشا، بلكه به اين‏طور تو را توحيد كرده و تو را فاعل مي‏داند و بس و غير از تو كسي را نشسته و ايستاده نمي‏داند. تو را به خدا انصاف ده وقتي كه تكلم مي‏كني تو تكلم مي‏كني و تكلم‏كننده حقيقةً واقعاً غير از تو كسي نيست. اين است كه كلام تو بر صفت تو و شكل تو است اما اگر به زبان بگويند كه تكلم مي‏كند هيچ محذوري لازم مي‏آيد؟ آيا تو را از تكلم معزول كردند و تو را متكلم نمي‏دانند؟ يا آنكه در حيني كه زبان را متكلم مي‏گويند تو را متكلم مي‏دانند و بس و تكلم را از تو مي‏بينند و بس. اين است كه خواه تكلم را نسبت به تو بدهند يا به زبان، توفير نمي‏كند و مراد در هر دو صورت يكي است. بلي اگر كسي زبان را مستقل انگارد و تكلم را از خود او بداند و تو را متكلم نبيند راست است كه تعطيل ذات و انعزال او لازم مي‏آيد. پس در آنجا هم اگر بطور فصلي خيال بكنيم خدايي است جدا و رسولي هم هست جدا، همين‏طورها لازم مي‏آيد اما بعد از آنكه رسول ظهور خدا و صفت او و فعل او و اثر او شد، از خود هيچ ندارد هرچه دارد از حول و قوه او است. اگر او التفات و مدد خود را بردارد يكجا معدوم صرف خواهد بود. پس خواه نسبت به او بدهي و خواه نسبت به خدا تفاوتي ندارد و در حيني كه نسبت به او مي‏دهي باز فاعل او را مي‏داني لا غير. اما ذاتش كه فاعل نيست اگرچه غير اويي فاعل نيست چنانكه در حيني كه زبان تكلم مي‏كند تكلم‏كننده زيد است اما ذاتش تكلم‏كننده نيست والاّ چرا در دست تكلم نمي‏كند، در پا تكلم نمي‏كند؟ پس او تكلم مي‏كند اما در زبان و زبان از خود تكلمي ندارد اين است كه هم مي‏تواني تكلم را نسبت به زيد بدهي و هم به زبان. اين است كه ضروري است كه قرآن كلام خدا است، اگر كسي بگويد كلام خدا نيست تكفيرش مي‏كنند با اينكه در همين قرآن خداوند فرموده انه لقول رسول كريم پس به نصّ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 205 *»

خداوند قرآن قول پيغمبر است و مع‏هذا اجماعي است كه كلام خدا است، هركس كلام خدا نداند از زمره مسلمانان نيست و از ضرورت اسلام خارج مي‏شود و اين مطلب اگرچه الحمدللّه مشهور هست اما راهش به دست مردم نيست. همچه خيال مي‏كنند كه قرآن كلام خدا است به جهت اينكه جبرئيل آيه آيه و سوره سوره براي پيغمبر مي‏آورد و آن‏وقت پيغمبر براي مردم مي‏خواند. خوب جبرئيل براي پيغمبر مي‏آورد اما او از اسرافيل مي‏گرفت و او از ميكائيل مي‏گرفت وهكذا تا همه از يك‏جايي مي‏گرفتند و هيچ‏يك كه راهي به خدا نداشتند بروند پيش خدا و از خدا بشنوند. پس كلام خدا است يعني چه؟ خدا كه نيامد پيش كسي حرف بزند، پس همه كلام خدا است هر جايي كه مي‏خواهد ظاهر مي‏كند. پس متكلم او است وحده لا شريك له اما در لسان پيغمبر، در لسان جبرئيل، در لسان ميكائيل، در لسان اسرافيل. اين است كه نسبت به هر يكي مي‏توان داد، بگويي كلام پيغمبر است صحيح است، كلام جبرئيل است صحيح است، كلام اسرافيل است صحيح است وهكذا. پس خدا متكلم است و بس و اينها السنه او هستند كه در هريك او دارد تكلم مي‏كند و تكلم‏كننده‏اي غير او نيست. از اين‏جهت است با اينكه قرآن از زبان جبرئيل در آمده است، از زبان پيغمبر بيرون آمده است مع‏هذا ضروري مذهب شده كه قرآن كلام خدا است. پس با اينكه قولُ رسول كريم است تنزيلٌ من رب العالمين است و با اينكه تنزيلٌ من رب العالمين است قولُ رسول كريم است، هيچ منافاتي ندارند و تفاوتي در بين نيست. بلكه اگر قول خدا بداني و قول رسول نداني خطا كرده‏اي و به ضلالت رفته‏اي زيرا هر متكلمي به لسان خود تكلم مي‏كند با مردم. هرگز ذات متكلم نمي‏آيد در ميان مردم با مردم سخن بگويد پس خدا هم كه با تو تكلم كرد با زبان خود تكلم كرد و از راه ديگر سخن نگفت و زبان حضرت او وجود حجج است سلام‏اللّه‏عليهم. پس هرچه تكلمي كه خدا با مردم خواست بكند با اين زبان كرد و از غير اين زبان سخن خدا شنيده نمي‏شود چنانكه مي‏خواهي سخن زيد را بشنوي بايد بروي پيش زبان او و از فرمايشات زيد بهره‏مند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 206 *»

گردي و هرگاه پيش دست زيد يا پاي زيد بروي هرگز از فرمايشات زيد مطلع نمي‏شوي. پس چون خلق هيچ نمي‏دانستند كه خداوند از ايشان چه خواسته و بر مرادات او آگاهي نداشتند، خداوند خود سبقت كرد، بنا كرد به زبان مبارك خود با ايشان تكلم‏كردن بطوري كه بفهمند و بر مرادات او اطلاع حاصل كنند. اين است كه رسولان و حجج فرستاد و رسولان و حجج السنه دعوت او بودند، هر كس نزد ايشان آمد كلام خدا را شنيد و بر مراد خدا آگاهي حاصل كرد و هر كس اعراض كرد كلام خدا به گوشش نرسيد و به درك اسفل واصل شد و اين بزرگواران چون در آن مقامات عاليه خود ـ  كه شرذمه‏اي از آنها بيان شد   بودند و كسي را در آنجا راهي نبود و خداوند خواست اهل هر عالمي را به مرادات او آگاه سازد و تكليفشان را به ايشان برساند اين است كه ايشان را نزول داد در هر عالمي و به لباس اهل آن عالم در آمدند تا ببينند و بشنوند و بتوانند فرمايشاتشان را ادراك كنند. حال بعضي كه آن لباس را ديدند به ظاهر لباس گول خوردند و مافي‏اللباس را انكار كردند. و بعضي ديگر ديدند كه اگرچه نوعاً لباس مانند لباس خودشان است اما چيزهاي چندي از توي اين لباس ظاهر مي‏شود كه كار اين خلق نيست پس بايد از جاي ديگر آمده باشند و راستگو باشند اين است كه تصديق كردند. و چون عوالم ملك متعدد است و نهايتي براي آنها نيست اين است كه لباسها هم به عدد آن عوالم متعدد شد. پس براي لباسها هم نهايتي نيست، در لباسهاي غيرمتناهيه ظاهر شدند. اما بعضي جاها كه مي‏بيني حصر كرده‏اند، مراد كليات البسه است. اين است كه گاهي مي‏فرمايند هفت لباس گرفتند به جهت اينكه عوالم نوعاً هفت است در عالم عقل لباس عقلاني و در عالم روح لباس روحاني و در عالم نفس لباس نفساني وهكذا تا در عالم اجسام لباس جسماني گرفتند و همين هفت به اعتباري سه لباس است به جهت اينكه عوالم كليةً سه جور است عالم سرمد و عالم دهر و عالم زمان. در عالم سرمد لباس سرمدي به خود گرفتند و در عالم دهر لباس دهري و در عالم زمان لباس زماني.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 207 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اوقاتي كه در ملك خدا هست از سه‏قسم بيرون نيست: يا سرمد است يا دهر است يا زمان. و هر يك وقت يك عالمي است از عوالم. اما سرمد وقت مشيت است و عالم مشيت عالم سرمد است و مشيت سرمد است، يعني هميشه بوده و هميشه هست و هميشه خواهد بود. نه براي او بدايتي است و نه او را نهايتي، خدا او را همين‏طور خلق كرده و اين‏طور قرار داده كه هميشه باشد نه بدوي داشته باشد و نه ختمي. و اين سرمد پيش از همه اين اوقات است اين است كه مانند آنها نيست و همه اوقات به او وقت شدند و موجود گرديدند چنانكه همه چيزها به مشيت پيدا شدند اين است كه محيط است به همه اشياء، سرمديت او هم چون قبل از همه اوقات است و همه اوقات وجودشان بسته به او است محيط است به همه اوقات و همه در تحت رتبه او واقع شدند. و اوقاتي كه در تحت او واقع است نوعاً دو قسم است: يا امتدادشان امتداد طولي است يا امتداد عرضي. امتداد عرضي آن است كه اگر سابق نباشد لاحق پيدا نمي‏شود و يك نوع ترتبي در ميان اينها است كه سابق بايد بيايد و برود تا بعد لاحق بيايد. مثلاً امروز وجودش فرع بر ديروز است، هرگاه ديروز نبود و نمي‏آمد و نمي‏گذشت امروزي پيدا نمي‏شد و همچنين هرگاه امروزي نباشد و نيايد و نرود فردايي متحقق نمي‏شود. و همچنين حال مترتب است بر ماضي كه زمان ماضي تا نگذرد حال متحقق نمي‏شود و استقبال مترتب است بر حال كه وقتي كه زمان حال مي‏آيد و مي‏رود آن‏وقت استقبال يافت مي‏شود. پس اينها همه را مي‏بيني در عرض هم واقع شدند و يك‏نوع ترتبي دارند كه بايد يكي بيايد و برود تا ديگري يافت شود. و امتداد طولي آن است كه از جايي به جايي و از عالمي به عالمي تأثيري حادث مي‏شود. مثلاً غيب تأثير مي‏كند در شهاده، وقتي كه اين شهاده را نسبت به غيب دادي مي‏بيني نسبتشان مانند نسبت امروز به ديروز نيست كه اين‏جور ترتب داشته باشند و در عرض هم افتاده باشند. اين است كه امتدادشان امتداد به حسب طول است نه به حسب عرض.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 208 *»

ملاحظه كن در بدن خود كه بدن تو در هر جايي كه هست در غير آن مكان نيست و در هر جايي كه هست محاط آنجا واقع مي‏شود. مثلاً وقتي كه آمد در حجره توي حجره محبوس است و در همان حين در بيرون حجره نيست پس او از اين عالم است. اما خيال تو مي‏بيني هرگز محبوس جايي نمي‏شود و مكانهاي اين عالم از عرش گرفته تا تخوم ارضين نمي‏توانند به او احاطه بكنند. توي حجره نشسته‏اي، خيال بيرون حجره مي‏كني، خيال آسمان مي‏كني، عرش مي‏كني. بدنت در حجره است خيالت مي‏رود بيرون و اين سقفها و حجابها هم هيچ حاجب او نمي‏توانند باشند وانگهي بدنت در آن حالي كه در ماضي بود در حال نيست و در حالي كه در حال است در ماضي و استقبال نيست و در حالي كه در استقبال است در ماضي نيست، اما خيالت هم در ماضي سير مي‏كند و هم در حال و هم در استقبال. پس از اينجا مي‏فهمي كه خيالت از اين عالم نيست اين است كه نه محاط زمانهاي اين عالم واقع مي‏شود و نه محاط مكانهاي اين عالم. پس عالم او بالاتر از اين عالم است و غيب است نسبت به اين عالم كه عالم شهاده است. حال اين خيال كه غيب است مي‏بيني تأثيراتي دارد در بدن و اين بدن را او به كار مي‏دارد. ببين هر كس كه مرتكب كاري مي‏شود خيالش او را واداشته كه آن كار را بكند والاّ بدن في‏نفسه متوجه كاري نمي‏شود و اگرچه ظاهراً مي‏بيني بدن حركت مي‏كند و كار از دست او ظاهر مي‏شود اما سبب، خيال است. تا خيال متوجه كاري نشود بدن به جانب او حركت نمي‏كند. آيا نمي‏بيني كه وقتي كه خيال جماع‏كردي بدن به حركت درمي‏آيد و لابد مي‏شود برود مشغول آن كار بشود اگرچه ظاهراً بدن مرتكب آن كار مي‏شود اما منشأش از خيال است. اگر خيال او را وانمي‏داشت هرگز آن كار را نمي‏كرد. نمي‏بيني گاهي زن پيشت حاضر است و خيالت متوجه جاي ديگر است، هيچ ميل به آن كار نداري و آن كار را بجا نمي‏آوري و گاهي ظاهراً اسبابش موجود نيست، تنها نشسته‏اي به خيال آن كار مي‏افتي، طوري در بدن تأثير مي‏كند كه انزال مي‏شود. پس اين هيجان شهوت از تأثير خيال است نه از خود بدن اگرچه اطبّا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 209 *»

اعتقادشان اين است كه منشأ شهوت زيادتي خون است، همين‏كه خون زياد شد شهوت را به هيجان مي‏آورد، مي‏رود مرتكب آن عمل مي‏شود و چون خون كم شد شهوت به هيجان نمي‏آيد و ميل به آن عمل نمي‏كند اما تنها از خون هم كاري ساخته نمي‏شود. بسا مي‏شود كه خون در بدن زيادتي دارد و غليان دارد مع‏هذا در خيال اين چيزها نيست، شهوتش به هيجان نمي‏آيد. نمي‏گويم زيادتي خون را هيچ مدخليت نيست، سبب مي‏شود اما بي‏وساطت خيال نمي‏شود. تا خيال متوجه نشود كاري ساخته نمي‏شود. بلي اين هست كه چون خون غليان پيدا كرد خيال را دائم مي‏دارد به اين كار كه دائم شخص خيال اين كار را مي‏كند اين است كه شهوتش به هيجان مي‏آيد. پس از اينجا معلوم شد كه نه تنها غيب در شهاده تأثير مي‏كند بلكه شهاده هم در غيب فعل و تأثيري دارد، پس با هم فعل و انفعال دارند. خون كه در بدن زياد شد خيال جماع را قوت مي‏دهد و متصل خيال را متوجه اين امر مي‏كند و خيال هم كه متوجه اين امر شد بدن به حركت مي‏آيد و مرتكب آن كار مي‏شود و همچنين سودا كه در بدن غلبه كرد خيال را مي‏دارد به تصورات موحشه و خيال كه متوجه اين چيزها شد ترس عارض مي‏شود اين است كه از تاريكي خوف مي‏كند با اينكه مي‏داند كه در تاريكي چيزي بهم نمي‏رسد مع‏هذا باز مي‏ترسد. و صفرا كه در بدن غلبه كرد خيال جنگ و جدال و نزاع زياد مي‏شود پس شخص بنا مي‏كند اين كارها را كردن و بلغم كه غلبه كرد خيال مدارات و مداهنه زياد مي‏شود اين است كه شخص حليم مي‏شود و بردبار مي‏شود، مدارا مي‏كند و جنگ و جدال را خوش ندارد. پس هم بدن در خيال تأثير مي‏كند كه او را متوجه امري مي‏سازد و به جايي معطوفش مي‏دارد و هم خيال در بدن تأثير مي‏كند كه بعد از آنكه خيال متوجه چيزي شد بدن را به حركت مي‏آورد و مشغول آن كار مي‏شود. پس اين فعل و انفعالها را كه نسبت به هم مي‏دهي امتداد طولي دارند و به حسب عرض امتدادي توشان نيست همين‏قدر او تأثير مي‏كند در اين و اين هم تأثير مي‏كند در او. و فرق واضح بين امتداد طولي و امتداد عرضي آن است كه در امتدادات عرضيه و اوقات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 210 *»

عرضيه اگرچه ترتب هست وجود لاحق بسته به سابق است اما نه آن‏طور است كه در حالِ وجود لاحق سابق موجود باشد بلكه بايد سابق برود و فاني بشود تا بعد لاحق پيدا بشود. امروز كه ترتب دارد بر ديروز نه اين است كه بايد ديروز توي امروز باشد بلكه بايد ديروز برود و فاني بشود و امروزي پيدا بشود. اين است كه اين اوقات را وقت عرضي مي‏نامند و در امتدادات طولي اين‏جور ترتب نيست. آنجا توي هم هستند نه اينكه غيب بيايد شهاده برود و شهاده بيايد و غيب برود بلكه غيب توي كلّه شهاده نشسته است و او را به كار مي‏دارد. پس در اينجا كأنّ يك‏نوع اثريتي در ميان است اگرچه اثر و مؤثر نيستند اما مانند اثر و مؤثر هستند. مثلاً خيال كه تأثير مي‏كند در بدن بيرون نمي‏رود از بدن بلكه توي بدن بايد باشد كه او را به كار بدارد والاّ آن كار به انجام نخواهد رسيد. اين است كه آن كار را هم نسبت به بدن مي‏شود داد به جهت اينكه مرتكب آن كار او است و هم نسبت به خيال، به اعتباري كه منشأش از او است اگر او متوجه نمي‏شد بدن كاري نمي‏كرد. پس او متوجه امري شد بدن را واداشت بدن هم آن را بجاآورد. اين است كه هرگاه احياناً در بدن مانعي پيدا شد كه تمرد از امر او كرد و نتوانست به مقتضاي او حركت كند شخص معاف نيست منتها بدنش نكرده، كاري به بدنش ندارند و در اين عالم تأثير او را بر اين بدنش وارد نمي‏سازند اما در عالم ديگر تأثير خود را دارد اين است كه فرمودند مؤمن در حال مرض جميع طاعاتش برايش ثبت مي‏شود و اين براي اين است كه چون خيالش اين بود كه هرگاه صحت داشته باشد باز همان عبادتها را بجا بياورد پس خيال كار خود را كرده منتهاي امر بدن كار خود را نكرده. حال مقتضاي عدل اين است كه هر كدام هر كاري كه كرده جزاي او را به او دهند پس بدن كه ظاهراً عبادتي نكرده در اين عالم به آن عبادت خوانده نمي‏شود و آثارش بر او مترتب نمي‏شود بلكه بسا هست كه ترك آن عبادت آثاري دارد، آثارش هم بر او مترتب مي‏شود مثل اينكه كسي ناخوش باشد و قصدش اين باشد كه بين طلوعين بيدار شود و مشغول به نماز گردد، خوابش در ربود يا نتوانست نماز بخواند. حال چون از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 211 *»

بدنش كاري ظاهر نشده است و بدنش در بين طلوعين خواب بوده بسا هست كه روزيش هم كم مي‏شود به جهت اينكه بدنش نماز نكرده و بيدار نبوده. اين است كه او را نمازگزار و بيدار نمي‏خوانند و همچنين از آن‏طرف كه فرمودند كافر در حالت مرض گناهان سابق را كه مرتكب مي‏شد براي او مي‏نويسند، بدن كافر كه در اين حال معصيتي نكرده، اين است كه در آن حال معصيتكار خوانده نمي‏شود و آثارش هم در آن حال مترتب نمي‏شود اما خيالش كه آن معصيتها را كرده اين است كه عنداللّه در آن حال هم باز معصيتكار است، جزاش را اگر اينجا ندهند به جهت اينكه از او بروز نكرده در جاي ديگر خواهند داد. پس فرمودند كه زنا نسل را كم مي‏كند و چقدر عذاب دارد حال اگر شخص زنا كرد چون دانستي تا خيال قوت نمي‏گرفت بدن را به اين امر وا نمي‏داشت و بدن مرتكب نمي‏شد اين است كه تقصير از هر دو است از اين جهت هم در اين عالم زاني خوانده مي‏شود و حد زنا بايد بر او جاري كرد و در جاي ديگر هم عذاب مي‏شود و اما اگر خيال زنا داشت .و دستش نرسيد و ظاهراً نكرد، چون بدنش آن كار را نكرده اين است كه در اين عالم زاني خوانده نمي‏شود و حد زنا بر او جاري نمي‏شود و بسا نسلش هم كم نمي‏شود اما جاي ديگر و عالم ديگر از او مؤاخذه مي‏كنند و عذاب زنا را بر او وارد مي‏سازند چراكه در خيال خود زناكار بود. پس خدا نه اينكه قرابتي با مؤمنين دارد يا عداوتي با كفار دارد، هرچه كردند به مقتضاي عدل خود جزاشان مي‏دهد. اگر كاري با اين بدن كردند چون بي‏فكر و خيال معقول نيست كاري از بدن ساخته شود، هم در اين دنيا جزاشان مي‏دهد و هم در عالم ديگر و اما اگر به خيال خود كاري را مشيّد و محكم نمودند اما در ظاهر به بدن آن را بجا نياوردند بواسطه موانع خارجي در اين دنيا خداي عادل جزاش را مترتب نمي‏سازد، در عالم ديگر جزاش را مي‏دهد.

باري، مقصود بيان اين مطالب نبود، كلام در اين بود كه خيال از بدن بيرون نمي‏رود كه آن‏وقت بدن كاري بكند بلكه توي بدن بوده كه اين كارها را مي‏كند، اگرچه كار كار بدن است اما از تأثيرات خيال است، منشأش خيال است. پس بدن را نسبت به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 212 *»

خيال مي‏دهي و بالعكس مي‏بيني امتداد طولي دارند، او در اين تأثيري دارد و اين هم در او تأثيري دارد وهكذا عقل مثلاً در نفس تأثير مي‏كند و نفس در عقل تأثير مي‏كند و نفس در طبع تأثير مي‏كند و طبع در نفس تأثير مي‏كند و علي‏هذا القياس. و اين را ملتفت باش كه عالي مي‏تواند نزول كند و در داني تصرف كند اما داني چگونه مي‏تواند از مقام خود بالا رود و در عالي تأثير كند؟ غيب در شهاده ظاهر مي‏شود و تأثيرات دارد اما شهاده كه راهي به غيب ندارد كجا مي‏تواند در آنجا تأثيري بكند؟ پس مراد اين است كه چون غيب نزول كرد در شهاده و تصرف در او كرد آن‏وقت كه در عالم خود او را يافتند و در چنگ خود اسيرش ديدند بعضي تأثيرات در آنها مي‏كنند نه اينكه مي‏روند در عالم او در آنجا تأثير مي‏كنند. مثلاً اخلاط بدن نمي‏روند توي عالم مثال در آنجا فعل و انفعالي بكنند بلكه نمي‏توانند در آن عالم بروند، جايشان همين‏جا است و بس اما چون خيالي خود به خود در اين عالم ظاهر شد و بعضي كارها كرد اينها هم خورده‏خورده قوت گرفتند، بعضي تأثيرات در او كردند و تصرفات شهاده در غيب به همين منوال است.

بالجمله نسبت فاعل و منفعل و نسبت منفعل به فاعل امتداد طولي است اما فاعل و قابلي كه از يك عالم نباشند، يكي از غيب باشد و ديگري از شهاده. اما اگر فاعل و قابل از يك عالم باشند و از جور يكديگر باشند مانند سركه و شيره كه هريك در ديگري فعل و انفعال دارند اين است كه شي‏ء ثالثي از اين ميانه پيدا مي‏شود كه سكنجبين باشد اما هر دو از يك عالمند و از سنخ يكديگرند نسبتشان به يكديگر امتداد طولي نيست بلكه امتداد عرضي است مانند نسبت بعض اجزاي قوابل به بعضي ديگر. پس پايين‏تر از مشيت كه آمدي يا امتداد طولي است و يا امتداد عرضي، چون همه از او پيدا شدند و همه را او ايجاد فرموده اين است كه او نه طولي است نه عرضي. نه طولي به او مي‏توان گفت به جهت اينكه طولي را او طولي آفريد و نه عرضي مي‏توان گفت به جهت اينكه عرضي را هم او عرضي قرار داده. پس اينها همه زير پاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 213 *»

او افتاده‏اند و او نه نسبتش مانند نسبت فاعل و قابل است و نه مانند نسبت اجزاي قوابل است بعضي به بعضي. اين است كه نه وقتش دهر است و نه زمان، وقت او سرمد است كه هميشه بوده و هميشه هست و هميشه خواهد بود. و اين دهر و زمان بواسطه وقت او موجود شدند و اول چيزي كه از مشيت خلق شد عقل بود و عقل را خدا به مشيت خلق كرد، بعد از آن مراتب ديگر را خلق كرد از روح و نفس گرفته تا جسم و چون عقل و ساير مراتب بواسطه مشيت خلق شدند و مشيت بلاواسطه خلق شد اين است كه اينها در عالم او راه ندارند و عالمشان سرمد نيست و در عالم سرمد راه ندارند و هر كدام كه نزديكترند به مشيت دوام و ثباتشان بيشتر است و هرچه دورتر مي‏شوند قدري كمتر مي‏شود تا به نهايت دوري كه يكجا سرتاپا تغيّر و زوال مي‏شود. پس آن‏كه نزديك است به مشيت و تغيّر اصلاً در او راه ندارد عالمش دهر است و آن‏كه دورتر است از همه و پر از تغيّر و زوال است عالمش زمان است و اين بين بين كه بالنسبه به ماتحت خود ثباتي دارند و بالنسبه به مافوق چندان ثباتي ندارند گاهي از عالم دهر شمرده مي‏شوند و گاهي از عالم زمان. پس عالم عقل چون نزديكترين عوالم است به مشيت اين است كه كماينبغي مطاوعه فعل فاعل را مي‏كند و متمرّدي از فعل فاعل به هيچ‏وجه يافت نمي‏شود اين است كه اين عالم را عالم جبروت مي‏نامند به جهت اينكه جبروت به معني كبريائي است و اين عالم مقام كبريائي خدا است و كبريائي خدا در اين عالم ظاهر است. و از عالم عقل همين‏كه گذشتي كم‏كم فعل فاعل ضعيف مي‏شود و مخالف او پيدا مي‏شود و اول درجه مقام نفس و عالم نفوس است و اين عالم را ملكوت مي‏خوانند به جهت اينكه ملك است و واو و تاش براي مبالغه است، يعني در كمال ملكيت واقع است اگرچه اين عالم هم عالم ملك است اما اينجا احتمالي مي‏رود و بعضي احتمالي مي‏دهند كه شايد عالم همين‏طور خود به خود اين‏طورها باشد بدون اينكه كار دست صانعي باشد اما در آنجا همه مي‏بينند كه ولايت و ملك براي خدا است و همه در زير منبر وسيله نشسته‏اند خاضع و خاشع و خشعت الاصوات للرحمن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 214 *»

فلاتسمع الاّ همساً آنجا ديگر منكري يافت نمي‏شود و همه بطور عيان مي‏بينند كه الولاية للّه الحق و الملك للّه الواحد القهّار. اين است كه هرچه داد مي‏زنند كه ما اقرار داريم و تصديق مي‏كنيم، كسي از ايشان گوش نمي‏كند چراكه در آنجا اقرار نكرديد، حالا كه امر عيان شد اقرار شما ثمري ندارد و اينجا نمي‏توانيد اقرار نكنيد. پس آن‏طوري كه در آن عالم ملكيّت ظاهر است در اين عالم ظاهر نيست اين است كه مي‏گويي مالك يوم الدين بااينكه خدا تنها مالك روز جزا نيست، مالك اين دنيا هم هست. پس براي اين است كه مالكيت خدا در آنجا ظاهرتر است از اينجا و آنجا بطور عيان جميع خلق اين معني را مشاهده مي‏كنند و در اينجا مي‏بيني كه شك دارند، تحيّر دارند، توقف دارند، انكار دارند. پس آن‏طوري كه آنجا ظهور دارد اينجا ظهور ندارد اين است كه آن عالم را ملكوت گفتند و اين عالم را ملك. و اين بينها چون يك‏سرشان به آن عالم بسته است اين است كه نوع ثباتي دارند و يك‏سرشان به اين دنيا بسته است اين است كه نوع تغيّري هم به اختلاف مراتب دارند. گاهي به آن ملاحظه از عالم ملكوت شمرده مي‏شوند و گاهي از عالم ملك كه همه را از عالم دنيا مي‏شمرند اين است كه وارد شده حضرت‏آدم در جنّت دنيا بود و او را از آن بهشت بيرون كردند. پس عالم سرمد همان عالم مشيت است و بس، غير از خلق اول كسي آنجا راه ندارد و از عالم سرمد كه مي‏گذري عالم دهر است و اعلاي اين عالم عالم جبروت است و اسفلش عالم ملكوت. و از عالم دهر كه گذشتي عالم زمان است كه عبارت از عالم ملك و ناسوت باشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اين عالم كه عالم زمان است مي‏بيني اوقاتش همه محبوسند، هر يك در جاي ديگري نيستند. ديروز آمد و رفت بعد پشت سر او امروز آمد. پس ديروز در جاي خود محبوس بود در امروز راه ندارد و امروز هم در جاي خود محبوس است، در ديروز و فردا راه ندارد. اين است كه موجودات در اين عالم در همه ازمان نيستند بسا مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 215 *»

كسي ديروز بود و امروز نيست و امروز پيدا شد، ديروز نبود. پس هر يكي در يك جزء از زمان هستند و در جزء ديگر نيستند. و بالاتر از اين عالم عالم ديگري هم هست كه خيالت از آن عالم است وقتي كه ملاحظه كردي مي‏بيني خيالت هم به حسب خود تدرجاتي دارد، اين است كه گاهي خيال جايي مي‏كني و گاهي خيال جاي ديگر و خيال تو غير از خيال عمرو است و خيال عمرو غير از خيال بكر است وهكذا. پس خيال هم در عالم خود در جميع آنات نيست، گاهي هست و گاهي نيست، تدرجات دارد و با يكديگر نسبت دارند اما چون عالم خيال بالاي اين عالم است و الطف از اين عالم است توسعه‏اش بيشتر است و تدرجاتش به اين نحو نيست. اين است كه در حال اين عالم سير زمان ماضيش را مي‏كند، استقبالش مي‏كند. بدن در امروز است خيال در ديروز و فردا سير مي‏كند، بدن در همدان است خيال مي‏رود تا چين و ماچين و ينگي دنيا. پس چون وسعت زمان عالم خيال بيش از زمان عالم بدن است اين است كه زمانهايي كه بدن را در حبس خود گرفته خيال را نمي‏تواند در حبس خود بياورد. بدن در حالي كه در امروز است نمي‏تواند در فردا باشد يا ديروز باشد، خيال در همان حال هم مي‏رود ديروز و هم مي‏رود فردا و هيچ امروز نمي‏تواند مانع او باشد. او به آسودگي مي‏رود و مي‏آيد و بدن همان‏جايي كه هست هست. پس خيال هم براي خود تدرجات دارد اما تدرجات او دخلي به اين ماجراها ندارد، اين‏جورها در او راه ندارد اين است كه مي‏آيد و مي‏رود و هيچ باكش نيست. پس چون عالم بالا الطف است و نفوذ مي‏كند در جميع عالم ادني و هيچ‏چيز مانع او نمي‏تواند باشد نه زمانش مي‏تواند او را احاطه كند و نه مكانش اين است كه هرگاه شخص عالم بالا بخواهد در عالم ادني ظاهر بشود هر طوري بخواهد مي‏تواند ظاهر بشود، كسي مانع ظهور او نيست پس مي‏شود در عالم ادني در يك‏جا ظاهر بشود و مي‏شود در جاهاي متعدده ظاهر بشود. پس گاهي يك‏بدن مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود و تا هم بدني نگيرد در عالم ادني نمي‏تواند ظاهر بشود و كسي هم خبري از او ندارد به جهت اينكه او در مقام لطافت واقع است و اين در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 216 *»

مقام كثافت، پس نه اين از حالت او خبر دارد و نه او از حالت اين خبر دارد و اگر هر يك در مقام خود بودند اهل هيچ عالمي از عالم ديگر خبر نداشتند. نه تو مي‏دانستي كه عالم خيالي هست و نه اهل آن عالم مي‏دانستند كه عالم اجسامي هست. پس يك‏ربطي بين عوالم قرار دادند كه از هم باخبر باشند اين است كه تو مي‏داني عالم خيالي هست و نوعاً چيزي به دست آورده‏اي و اهل عالم خيال مي‏دانند كه دنيايي هست و آسماني و زميني و عناصري و مواليدي هست و ارتباط بين عوالم به اين‏طور شده كه (هر وقت) در عالم داني چيزي مناسب با عالم عالي شد از آنجا چيزي در او ظاهر مي‏شود هم او ادراك اين عالم مي‏كند و هم چيزي كه از عالم داني است مي‏فهمد كه عالم ديگري هست و اوضاعش چگونه است. پس اگر خيال در بدن ظاهر نمي‏شد كسي نمي‏دانست عالم خيالي هست و خيال چگونه است اما حال كه بدني مناسب يافت شخص خيالي در او ظاهر مي‏شود آن‏وقت محسوس و مدرك واقع مي‏شود. حال يك‏دفعه در يك‏بدن ظاهر مي‏شود و يك‏دفعه بدنهاي متعدد را مناسب مي‏بيند و در آنها ظاهر مي‏شود. پس او يك‏شخص است مي‏تواند در ابدان متعدده ظاهر بشود و هيچ منافاتي هم با وحدت او ندارد زيراكه او از اين عالم نيست و وحدتش مانند وحدتهاي اين عالم نيست كه با اين تعددات منافات داشته باشد. اين است كه با اين متعددات مي‏سازد و مع‏هذا خودش به همان وحدت خود باقي است. در خودت ملاحظه كن مطلب را درك مي‏كني، ببين در وقتي كه نطفه بودي بقدر يك‏مثقال بيش نبودي، بعد خورده خورده بزرگ شدي و از مادر متولد شدي مقدارت يك‏من شد و همچنين كم‏كم بزرگ‏تر شدي مقدارت زياده شد. شكي نيست كه حالت نطفه‏بودن تو غير از حالت تولد تو است و بدني كه در حال تولد داشتي غير از اين بدن تو است كه حالا داري و اگر بگويي كه آن بدن منتشر است در اين بدن گويم كه بدن هر ساعت تحليل مي‏رود و بدل مايتحلل مي‏خواهد اين است كه اگر غذاي تازه به او نرسد مي‏ميرد و اين‏همه غذا كه مي‏خورد فضولاتش كه دفع شد صوافيش مي‏رود بَدَل آنچه تحليل رفته واقع مي‏شود. اين است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 217 *»

كه بدن زنده باقي مي‏ماند. پس آن بدن در حالت تولد به تحليل رفت و عوضش بدل مايتحلل آمد. پس بدني كه حالا داري هيچ آن‏بدن نيست و همچنين دائم اين بدن خورده خورده تحليل مي‏رود و عوضش از لطائف غذا مي‏آيد بجايش مي‏ماند. پس بدن متعدد است اما شخص يك‏شخص است كه در اين ابدان ظاهر است. اين است كه كسي كه پولي به زيد قرض داده باشد در سال پيش، سال بعد مي‏تواند از او مطالبه كند به جهت اينكه پول را به بدن نداده، اگر به بدن مي‏داد در سال ديگر حق مطالبه نداشت به جهت اينكه آن بدن تحليل رفت و بدل مايتحلل آمد بجاش. حال اين بدن آن بدن نيست، چيزي به او داد دخلي به عالم اين بدن ندارد و تسلطي بر اين بدن ندارد بلكه پول را به آن شخصي كه در توي آن بدن نشسته بود داده اين است كه كار دست او دارد، با بدن سر و كاري ندارد هر طور مي‏خواهد بشود و او كه در همه حالات بدن باقي است در سال پيش بود در سال بعد هم هست پس چون به او قرض داده و او را مي‏شناسد هرجا او را يافته از او مطالبه مي‏كند. پس در سال بعد در آن بدن يافته مطالبه حق خود را از او مي‏كند و اگر كسي دقت كند اين مطلب را بطور عيان مي‏بيند و ظهور شخص واحد را در ابدان عديده هر كسي در خود مي‏بيند و از بس آشكار و ظاهر است از شدت ظهور، خفا پيدا كرده مطرح انظار و محل انكار مردم شده. تعجب مي‏كنند كه چگونه مي‏شود يك‏شخص در چندين بدن ظاهر بشود! ابدان هريك در هر مكاني كه هستند در غير آن مكان نيستند، پس چگونه مي‏شود شي‏ء واحد در آن واحد در امكنه متعدده باشد و اين از جمله محالات است اين است كه بسياري از فضائل را به اين واسطه انكار مي‏كنند. بلي شي‏ء واحد در آن واحد نمي‏تواند در امكنه متعدده باشد درست و راست است اما آن شيئي است كه از اين عالم باشد و جور اين مكانها باشد لكن چيزي كه از اين عالم نباشد مكان اين عالم نمي‏تواند احاطه به او پيدا كند تا نتواند در يك‏حال در دو مكان يا بيشتر باشد بلي بدني را كه از اين عالم است نمي‏گوييم يك‏بدن در يك‏حال هم در اطاق است هم در بيرون، اما آن روحي كه در بدن است چون از اين عالم نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 218 *»

ابا ندارد از اينكه در دو جا ظاهر بشود. اين است كه يك‏بدني در جايي است و يك‏بدن ديگر در جاي ديگر، آن روح در حال واحد هم در اين بدن ظاهر مي‏شود و هم در آن بدن و سرّ اينكه مردم از اين معني استيحاش دارند اين است كه مي‏شنوند يك روح است خيال مي‏كنند وحدانيت روح مانند وحدانيت بدن است و روح يكي است مانند اينكه بدن يكي است و روح را از اهل اين عالم خيال مي‏كنند، اين است كه استيحاشها و تعجبهاي بيجا را دارند با اينكه اين معني را خدا در انفسشان قرار داده مي‏بينند كه زيد از اول عمر تا آخر همان يك‏زيد بيش نيست اما بدنهاي متعدده دارد و به شكلهاي متعدده ظاهر مي‏شود پس جايز هست كه روح واحدي در ابدان متعدده منفصله هم ظاهر بشود منتها ماها ضعف داريم نمي‏توانيم در يك آن اين كار را بكنيم. اشخاصي كه مظهر قدرت خدا هستند و كاملند مي‏توانند اين كار را بكنند چنانكه ظهور حضرت در چهل‏جا و حاضر شدن آن بزرگوار به بالين هركه از دنيا مي‏رود شاهد مدّعا است و سرّش اين است كه چون شهاده با غيب مزاحمت ندارد اين است كه از هر جاي شهاده دلش بخواهد سر در مي‏آورد. بلكه اگر قدري ملتفت باشي عرض مي‏كنم بعد از آنكه شهاده براي اينكه از جنس غيب نيست با او مزاحمت ندارد پس چنانكه مي‏تواند روح واحد در ابدان عديده ظاهر بشود و هيچ مانعي ندارد و محذوري لازم نمي‏آيد همچنين ارواح متعدده هم مي‏توانند در يك‏بدن ظاهر بشوند بدون اينكه بدن دو تا بشود، يا اينكه دو روح يكي بشوند بلكه بدن به همان وحدت خود نماينده دو روح مي‏شود چنانكه وارد شده است كه روزي پيغمبر با اصحاب نشسته بودند حضرت‏امير آمد و به جانب پيغمبر شتافت. اصحاب ديدند كه حضرت رفت و رفت تا نزديك پيغمبر يكدفعه رفت توي بدن پيغمبر و ناپديد شد. بعد مدتي پيغمبر صبر كردند همه ديدند كه حضرت پيدا نيست، آن‏وقت پيغمبر9 ندا كرد حضرت را و خطابات چندي كه خيلي بزرگ و عظيم بود به آن حضرت كرد، يكبار اصحاب ديدند از توي بدن پيغمبر حضرت بيرون آمد و اينها همه براي اين است كه اين بدن مزاحم با روح نيست،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 219 *»

مانع ظهور او نمي‏شود يك‏دفعه مي‏خواهد يك‏روح در دو بدن و بيشتر ظاهر مي‏شود اگر همه مناسب او باشند و يك‏دفعه مي‏خواهد دو روح در يك بدن ظاهر مي‏شود، اگر آن دو روح كمال مناسبت با هم داشته باشند.

باري، بدن اگر متعدد است براي خود تعدد دارد و اگر هم يكي است براي خود يكي است، ديگر از تعدد بدن نمي‏شود اثبات كرد تعدد روح را كه بايد روح هم حكماً متعدد باشد و از وحدانيت او هم نمي‏توان استدلال كرد كه بايد روح هم واحد باشد، كليت ندارد مي‏شود ابدان متعدد باشد و ارواح هم متعدد باشد مثل زيد و عمرو و بكر و مي‏شود بدن يكي باشد و روح يكي مثل زيد كه يك‏بدن دارد و يك‏روح و مي‏شود كه بدن يكي باشد و ارواح متعدد باشد چنانكه دانستي و مي‏شود كه ابدان متعدد باشد و روح يكي باشد چنانكه ابدان حضرت‏امير در آن شب چهل‏تا بود و روح حضرت يكي بيش نبود كه در همه ظاهر بود. و اين هم تعجبي ندارد، ببين بدن تو در حال است و در آن حال نه در ماضي است و نه در استقبال، اما خيال تو در آن حالي كه تو هستي هم در آن حال سير مي‏كند و هم در ماضي و هم در استقبال. پس با اينكه خيال توي اين بدن نشسته بدن نمي‏تواند اين كارها را بكند، او دارد اين كارها را مي‏كند و بدن هم سر جاي خود واقع شده مانع حركت او نمي‏تواند باشد. پس به همين نسق ابدان متعدده هر يك سرجاشان واقع است اما روح هم در اين بدن هست و هم در آن بدن و هم در آن بدن وهكذا و قاعده كليه اين است كه روح از عالم غيب است و بي‏سبب و بي‏خود، سر از اين عالم بيرون نمي‏آورد. تا چيزي را مناسب خود نيابد محال است كه ظاهر شود. پس چون چيزي مناسب او شد در او يافت مي‏شود و ظهور بهم مي‏رساند، هرچه مي‏خواهد باشد و هر چقدر مي‏خواهد باشد اگر يكي مناسب او شد در آن يكي ظاهر مي‏شود و اگر دو تا مناسب شد در آن‏دو ظاهر مي‏شود وهكذا تا كار مي‏رود به جايي كه اگر تمام عالم مواجه روحي و مناسب روحي باشند در تمام آنها همان روح فرد واحد شخص بوحدته ظاهر مي‏شود و اين كه انبياء و اولياء احياء اموات مي‏كردند به اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 220 *»

تدبير بود كه بدني درست مي‏كردند از عناصر اين عالم، مناسب با روح آن شخص ميت، آن‏وقت روح در آنجا ظاهر مي‏شد و بنامي‏كرد سخن‏گفتن و احوالات خودش را بيان‏كردن.

بالجمله دانستي كه ظهور شخص واحد در ابدان متعدده و صور مختلفه از ممكنات است و مي‏شود چنين كاري كرد. پس عرض مي‏كنم كه عالم سرمد عالم مشيت است و اهل آن عالم يك شخص واحدي بيش نيست كه اول مخلوقات و مبدء كاينات است و او هم كلي نيست كه ساير چيزها افراد او باشند و افراد متعدده داشته باشد كه هر وقت در فردي ظاهر بشود بلكه شخص واحد شخصي است حقيقةً واقعاً و ظهور اعظم خدا است و اسم اعظم خدا است كه از او اعظمي نيست و ساير اسماء در تحت او افتاده‏اند و چون او بالاتر از همه است و عالمش اعلاي جميع عوالم است اين است كه چيزي از هيچ عالمي با او مزاحمت ندارد و نمي‏توانند مانع ظهور او باشند. پس او در هر عالمي كه بخواهد ظاهر بشود مي‏تواند و در هر عالمي هم كه ظاهر شد مي‏تواند در جاهاي متعدد در بدنهاي عديده ظاهر بشود به جهت اينكه اهل هيچ‏يك از اين عوالم دانيه نيست و همه در تحت او واقع شدند، پس از هر جا بخواهد سر در مي‏آورد و ظاهر مي‏شود و چون خدا خواسته كه او را نشان مردم دهد اين است كه در هر عالمي بدني از جنس آن عالم گرفت و در آنجا ظاهر شد تا رسيد به اين عالم جسماني، در اينجا بدني گرفت و ظاهر شد و مردم او را ديدند و شناختند. حال كه در اين عالم ظاهر شد چنانكه آن نور واحد در يك‏بدن دنيايي ظاهر شد همان‏طور مي‏تواند در ابدان عديده دنياوي ظاهر شود و همه هم خودش باشد لا غير چنانكه در بعضي اوقات چنين ظهور مي‏كردند و بدنهاي عديده مي‏گرفتند و در همه‏جا ظاهر مي‏شدند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اين اوقات ثلثه كه هستند اعمارند براي اهل خودشان، هريك عمر اهل يك عالمي است و كليه ملك از اين سه عمر بيرون نيستند. همين‏كه چيزي در عرصه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 221 *»

خلقي آمد لابد به حسب خود عمري برايش مقرر است و آن‏كه عمري ندارد خدا است كه او وقتي ندارد، عمري برايش نيست اگرچه اسمش را هيچ‏يك از اينها نگذاري، ازل و ابد، بنامي. ازل وقت ذات نيست اگر ذات هم به حسب خود وقتي داشت شبيه به خلق بود اگرچه وقتش مانند اوقات مخلوقين نباشد. خوب چه فرق مي‏كند بنابراين ازل با سرمد، سرمد هم مانند دهر و زمان نيست، وقتي است محيط به همه آنها و هيچ شباهت به آنها ندارد، ازل هم منتها وقتي باشد بالاي سرمد و دهر و زمان و شبيه به آنها هم نباشد باز كه وقت هست. پس در اين‏جهت قديم شبيه به حادث مي‏شود و هر چيزي كه مثل حادث است او هم حادث است. پس خدا نبايد وقت داشته باشد به هيچ معني از معاني و به هيچ طوري از اطوار. و ازل و ابدي كه شنيدي عبارت از ذات است نه اينكه مراد از اينها وقت ذات بحت باتّ باشد. پس هر چه وقت كه هست در مخلوقات است. و مخلوق است كه محتاج به وقت است، عمر مي‏خواهد منتها عمرها توفير دارد يكي هست عمرش دراز است و يكي كوتاه و آن هم كه عمرش دراز است بعضي به غايت دراز است كه نه اولي براي او هست و نه آخري، هميشه بوده و هميشه هست، بدايت ندارد و نهايت ندارد. و بعضي به اين مثابه نيست، بدايت و نهايتي دارد و آن عمري كه از همه اعمار درازتر است نه بدايت دارد و نه نهايت و از آن درازتري تصوير نمي‏شود مال اول مخلوقات است كه عبارت از مشيت باشد و او است كه هميشه بوده و هميشه هست، نه اولي دارد و نه آخري و جميع عمرها بواسطه او پيدا شدند و هر چيزي را هر قدر عمري كه دارد او عطا كرده و جميع اوقات را او احداث كرده. پس اگرچه اينها عمري و وقتي دارند اما پيش عمر او و وقت او مضمحل و نابودند و اسم وقت او در اصطلاح اهل حق، سرمد است. پس عالم او عالم سرمد است و از اهل عالم سرمد كسي جز او نيست و مشيت يك امر عام شامل همه‏چيز كه مردم خيال مي‏كنند نيست، مانند انسان كلي كه شامل زيد و عمرو و بكر است و در همه هست و همه انسانند، بلكه در واقع رجلي است كه راه مي‏رود و مي‏خورد و مي‏آشامد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 222 *»

و او همان كسي است كه سنّي‏ها بالاي گلدسته‏ها فرياد مي‏كنند «السلام علي اول ماخلق اللّه» مشيت وجود مبارك محمّد بن عبداللّه9 است و او است از عالم سرمد و بجز او كسي را راهي به سرمد نيست و از آنجا نيامدند و خبري از آنجا ندارند. او است كه هميشه بود و هميشه هست، نه اولي دارد و نه آخري، نه بدايتي دارد و نه نهايتي و سرمد مال او است چنانكه در تحت او عالمي است كه وقتش دهر است و آن هم براي خود اهلي دارد كه اهل عالم پايين‏تر از او در آنجا راه ندارند و از آن عالم نيستند.

پس آن‏طورهايي كه بعضي از تعريف اينها كه فرمودند نسبت متغيري به متغيري زمان و نسبت متغير به ثابت دهر است و ملاحظه آن ثابت من حيث هو هو سرمد است، گول خورده‏اند و خيال كردند بنابراين هر چيزي داراي اين اوعيه ثلثه هست. نه چنين است، بايد كلام اين بزرگواران را ملتفت شد كه چه فرموده‏اند. فرمودند نسبت متغيري به متغيري زمان است، نفرمودند نسبت محدودي به محدودي. خوب بديهي است كه هر محدوداتِ چندي مآلشان به يك ثابت واحدي هست و آن واحد هم چيزي است كه در مكان خودش ثابت است و خودش خودش (است) و غير خودش نيست و اين معني را همه‏كس مي‏فهمد. پس نسبت آن محدودات به يكديگر زمان است و نسبت آنها به آن امر ثابت دهر است و ملاحظه آن امر ثابتِ واحد في‏نفسه سرمد است. پس همه‏چيز دهريت دارند، سرمديت دارند پس همه از عالم دهرند و همه از عالم سرمدند. ببين اگر دهر و سرمد اين است اين‏جور دهريت و سرمديت را كه همه‏كس بلكه همه‏چيز دارد حتي اعراض اين دنيا، و همه‏كس بالطبع اين‏جور دهريت و سرمديت را مي‏فهمد منتها اين اصطلاحات را همه ندانستند. اصل مطلب كه از بديهيات و فطريات است حتي در اطفال، حتي در الاغهاي دنيا، عظمي كه ندارد. پس خواه انبياء بيايند و خواه نيايند اينها را كه مردم مي‏فهمند و همه هم كه از عالم دهرند و از عالم سرمدند و تو مي‏بيني كه اين خلاف طريقه جميع انبياء است. هيچ‏يك اين‏طورها تكلم نكردند و اگر اين‏طورها بود ارسال رسل لازم نداشت بلكه همه آمدند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 223 *»

گفتند كه ما از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامديد و خبري از آنجا نداريد. ما از اوضاع عالمي خبر داريم كه شماها خبر نداريد و هيچ نمي‏دانيد چه به كار آن عالم مي‏خورد و چه به كار آن عالم نمي‏خورد. پس غير از اين عالم عالمي ديگر هست باقي و جاوداني، فنا و زوالي برايش نيست. كارهايي كه در اين عالم مي‏كنيد بعضيش براي آنجا به كار مي‏آيد و ثمر مي‏دهد و بعضيش به كار آنجا نمي‏خورد بلكه آنجا به شخص ضرر دارد و شما نمي‏دانيد، ما از آن عالم خبر داريم و از اوضاع آنجا اطلاع كامل داريم. پس آنچه ما مي‏دانيم براي آنجا ثمر دارد و نفع مي‏بخشد به شما امر مي‏كنيم و بايد آنها را بجا بياوريد اگرچه در اينجا ضرر داشته باشد يا ضرر مالي مثل خمس و زكوة يا ضرر جاني مانند حج و جهاد و نحو اينها و آنچه را كه مي‏دانيم براي آنجا ضرر دارد و اذيت مي‏رساند شما را نهي مي‏كنيم كه آنها را بجانياوريد اگرچه در اينجا نفع داشته باشد براي شما مانند شراب كه اگرچه نفع ظاهري هم داشته باشد براي آنجا ضرر دارد، بايد اجتناب كرد. اين است كه فرموده قل فيهما اثم كبير و منافع للناس واثمهما اكبر من نفعهما.

باري، اگر دهريت همان‏طورها بود كه به ذهن مردم مي‏رسد هر چيزي در اينجا براي خود دهريت داشت ديگر اين حرفهاي انبياء چه معني داشت؟ پس اگر متدين به ديني هستي و به نبيي اقرار داري خواهي يقين كرد كه دهريت اين‏جورها نيست. عالم دهر براي خود يك عالم ديگري است، همه مخلوقات آنجا راه ندارند و همه از آنجا خبر ندارند. پس اولاً همه از آنجا نيامدند و آنهايي كه بدئشان از آنجا است و از آنجا آمدند در اينجا كه پا گذاشتند اوضاع آن عالم را يكجا فراموش كردند. اين است كه انبياء مي‏آيند، آنهايي كه از آن عالمند و عالم خود را فراموش كردند و دل به اين عالم بستند و عالم خود را همين عالم انگاشتند متذكر ساختند كه اين عالم عالم جماد و نبات است. عالم شما نيست، شما از عالم ديگر آمديد بايد به آنجا برگرديد، بايد كاري بكنيد كه به كار آنجا بخورد. پس اين عالم عالم زراعت شما است و آن عالم عالم درو. در اين عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 224 *»

زراعت بكنيد تا در آن عالم درو بكنيد. پس اين عالم عالم دهر نيست، همه‏اش عالم زمان است و عالم زمان هم نه تنها همين عالم دنيا است بلكه عالم برزخ هم از عالم زمان است، او هم زمانيتي دارد اين است كه فرمودند نسبت متغير به متغير زمان است و متغير اعم از محدود است. پس هم شامل مي‏شود نسبت انساني را به انساني و هم شامل مي‏شود نسبت بدن را به روح. و همچنين هر غيبي كه در شهاده فعل و انفعال دارد وقتي كه نسبت به هم دادي متغير مي‏باشند به جهت اينكه فاعل بود و فعلي نمي‏كرد، همين‏كه فعلي احداث كرد فاعل شد و منفعل هم بود انفعالي نداشت، چون فاعل تأثيري كرد او منفعل شد. پس هر فاعل و منفعلي متغيرند و نسبتشان به يكديگر زمان است خواه هر دو از عالم شهاده باشند يا يكي غيبي باشد و ديگري شهادي. پس شهادي را نسبت به شهادي دادي كه يقيناً زمان است و همه‏كس مي‏فهمد و مي‏داند، غيبي را كه نسبت به شهادي دادي و بالعكس باز زمان است به جهت اينكه غيب كه در شهاده ظاهر شد در او تأثير مي‏كند و همين‏كه در شهاده انصباغ پيدا مي‏كند و انصباغش از آميزش با شهاديات حاصل شده است پس شهاده هم در او تأثير مي‏كند پس هر يك فاعل ديگري و منفعل آن است و در يكديگر فعل و انفعال دارند. و هرگاه غيب را نسبت به شهاده دهر بگويند نه اين است كه في‏الواقع دهر است و از عالم دهر است، اهل آن عالم است؛ بلكه مي‏خواهند فرق بگذارند بين نسبت شهاده به شهاده و نسبت غيب به شهاده و في‏الواقع هم فرق دارند و به يك‏نسق نيستند. اين است كه لابد مي‏شوند چيزي بگويند كه ايشان را يكسان و يك‏جور نپنداري. پس مي‏فرمايند كه او از عالم دهر است و اين از عالم زمان. غيب را دهري مي‏نامند و شهاده را زماني و اين دهريت هم دهريت اضافي است، يعني بالنسبه به شهاده دهريت و ثباتي دارد نه اينكه دهريت حقيقيه كليه ملك را دارد و از آنجا آمده است بلكه او هم زمانيت دارد منتها زمانيت هم مراتب دارد، ادناش در شهاديات است و اعلاش در عالم غيوب. باز از زمانيت بيرون نمي‏روند كه قدم در عرصه دهر بگذارند و عالم دهر بالاي اينها است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 1 صفحه 225 *»

متصل است به عالم سرمد كه عالم اول ماخلق اللّه باشد و جميع اين فعلياتي كه در اين عوالم هست همه از آنجا آمده است وگرنه اينها از خود فعليتي ندارند، نه غيب فعليتي از خود دارد و نه شهاده. اين فعلياتي كه در اينها مشاهده مي‏كني تمامش از آن عالم است كه غيبي در شهاده‏اي فعلي دارد و شهاده‏اي در غيبي فعلي دارد اما فعليت خود او نه مانند فعليات شهادي است و نه مانند فعليات غيبي اگرچه همه از او است اما نه در مقام او بلكه در مقام خود ايشان. او در مقام خود فعليتش اين‏طورها نيست كه در ايشان يافت مي‏شود اين است كه او ثابت است و اينها همه متغيرند، اگرچه بعضي بالنسبه ثبوت اضافي داشته باشند.

([1]) و اين را بدان كه اين كون كون مقابل شرع نيست، اعم از كون و شرع است و گاهي تعبير به كون مي‏شود و تعبير اصلي او مشيت مطلقه است. منـه