ساعد الله قـلـبک یا بـقـیـه اللـه
فی ذکرَی ارتحال ولیک المؤید المسدد الولائی
الشیخ الجلیل المرحوم الشیخ أحمد بن زین الدین الأحسائي
رفع الله شأنه
انّا للّه و انّا اليه راجعون
در رِثاء شیخ اع
او تو را به خوبي میشناخت
در بِركه نگاه تو غرق میشد
و در محراب «حُبّ» سجده ها داشت
او وضويش از سرشك عشق بود
و نمازش فرياد شوق
و تو «يا بقيّة اللّه» در او با افسون نگاهت
هر دم می دميدی
و او همچون دريای بيكرانی
به تموّج درمي آمد
طوفاني و خروشان مي شد
و گويا هر دم گسترده تر مي گشت
گاهي از سُكر نگاهت
آنچنان بيخود ميشد كه گويي اويي نبود
و هنگامي آنچنان هوشيار و آرام
كه گويا ساحلي است صخره سان
تنها با تو بود و دستش در دست تو
و تنها دست تو را روي قلبش احساس ميكرد
آري آن دل خزانه تو بود
و تنها دست تو بر آن عبور و مرور داشت
و اين تو بودی «يا بقيّة اللّه»
كه از خزانه خود هرچه ميخواستي برميآوردي
زيرا خود به اَمانت در آن نهاده بودي
و او خود را از وقتي كه شناخته بود
پيشكش تو كرده بود
در برابر گستردگي تو
خود را كوچك كرد
به حدّي كه نيست شد
نه غلط گفتم
آيت گستردگي تو گشت
گستردگيش مايه حسرت كويرها بود
او ذرّه سان
برگرد وجود اقدست
در دَوَران
كه چرخ برين از گردشش در شگفت
و عرش از همّتش لب گزا
او از آفتاب پاك تر
و از چشمه زلال تر
و از باران مستقيم تر
و از ياران خُلّص و كمّل تو بود «يا بقيّة اللّه»
سروها از رويِشِ هماره او در حسرت
و نگاه هاي نوازشگرت
همچون امواج موسيقي
او را به وَجد ميآورد
و از عطر نفست خانه وجودش
پُر ميشد
از روزنه دلش
خورشيد عنايتت
آرام، آرام به درون ميخزيد
او را گرم ميكرد
انرژي ميبخشيد
و با قرص تمام
يكباره او را مشتعل ميساخت
به طوري كه دنيا را
تابِ تابش او نبود و دنياطلبان را تحمّل ديدارش
و اگر نبود سرماي غفلت
و تيرگي جهالت
و يخزدگي عصبيّت
همه ذوب ميشدند
شگفتا: چه بود او؟!
و كه بود او؟!
و چه گفت؟!
از گفتارش همهمه هاي هورقليايي
در گوش ها پيچيد
و نغمه هاي فؤادي
جان ها را مست كرد
شاخه هاي خشكيده باغ معرفت
سرسبز و بارور شدند
و در ديده هاي مستبصران
نگاه هاي بالاتري
موج زدن گرفت
او، بودن با راستها و راستينها را
به همه آموخت
او شبنامهها را درهم پيچيد
و مصحف را برابر همه گشود
و ادريسوار به تدريس پرداخت
اما افسوس «يا بقيّة اللّه»
افسوس كه كينه ابليس گريبانگيرش شد
و خفّاشان از هر سو به انكارش برخاستند
جوشش كينه ها و كوشش كينه ورزان
او را فرسود
كناري نشست
همچُون بِركه اي آرام
سبك مغزان خفّاش منش
و ديو سيرت
هرآنچه داشتند از سنگ هاي عداوت
در ميان آن افكندند
و خود به تماشاي موج هاي غم انگيز آن بِركه
همراه با زهر لبخندهاي كودكانه
نشستند
آه چه اشتباهي كردم
و چه تشبيهي ناروا
مرا ببخش «يا بقيّة اللّه»
بلكه او اقيانوسي بود كه از افكندن
آن سنگها، گويا خبر نميشد
و يا كوهي بود كه از برخورد
آن سنگها، خم به ابرو نميآورد
تا آنكه در برابر چشمهاي خونفشانت
شِكوه او را نزد وارثان كينهها
بردگان هوي و هوسها
حكّام عثماني بردند و آنها هم
تصميم خونخواريش را گرفتند
آنگاه راضي شدي كه از حرم اَمن
حسيني جدايش سازي
و در ماههاي «حج بيت»
آن بيت انوارت را
به هجرت به سوي حرم امن الهي
و مهاجَر جدّت رسول اللّه ص
رخصت دهي
و خنجرهاي كينهها را در غلافها
آسوده گذاري
او رفت امّا دل از كربلا برنميگرفت
و ديده از قبر حسين ع برنميداشت
و شايد همان در فراق آن عتبه مقدّسه بود
كه گفتند باد سام بر پيكرش وزيد
و بالاخره آن پيكر رنجديده
و رياضت كشيده را از پاي درآورد
و تو را براي هميشه در سوگش نشانيد
و مصيبتي بر مصيبتهايت افزود
فساعداللّه قلبك
و اعظم اللّه اجرك
و فرّج اللّه عنّا بفرجك
آمين ربّ العالمين
One Comment
معتقد
بسم الله الرحمن الرحیم.
“خانه”
درخانه نشسته تنها است. اندیشه در حقایق پیشه ی اوست. هر لحظه در سیر و سلوک است. از کودکی اندیشه به دست آوردن کلید راز و رمز هستی آرامش را از وی ربوده بود. میلاد مبارکش در سال هزار و صد و شصت و شش قمری رقم خورد. رفتار متفاوت در اوان کودکی، او را ممتاز کرده بود. هرگز به آنچه در دنیا دید دل نبست. وجودش سرشار از معنویتی ناشناخته. همیشه احساس دلتنگی داشت. انگار در پی ارتباطی با دیگر عوالم بود. اگرچه سختی های فراوانی در زندگی متحمل شد و فشارهای جانکاهی در همان کودکی و نوجوانی برایش رقم خورد ولی باز چون کوه منتظر آینده بود. گذشت و گذشت و اکنون با حدود بیست و اندی سال در خانه ی خود نشسته و مشغول فکر و ذکر است. ارتباط برقرار شده؛ ارتباطی محسوس و فراگیر. در خانه و دور از هرگونه آلایش دست و پا گیر. و شگفتا چه نتیجه هایی از این در خانه نشستن دید. و به جایی رسید که صدای ملائکه را می شنید. زمزمه ملکوتیان را احساس می کرد و برودت آب حیات را می چشید. اما در خانه نشستنش دیری نپایید. دستور داشت. باید از خانه خارج می شد. باید به میان جمع آمده و راهگشایی می کرد. فرمان، اکید بود و نباید تخلف کرد. از جا برخاست. دست بر دستگیره ی در تا وارد اجتماعی تازه گردد. اجتماعی که تا حال هرگز در آن نیامده بود و نمی خواست که بیاید. و اکنون مأمور است و باید خارج شود. دست بر دستگیره ی در. از یک سو نگران به این همه جاپای ترقی که در خانه است و در خارج خانه از آن خبری نیست. و از یک سو نظاره گر این مأموریت و این همه امید پرورش برای همه ی بشریت. دست بر دستگیره باقی نماند. در را گشود و وارد شد. از خانه خارج شده بود ولی در حقیقت وارد شد. اکنون که وارد این اجتماع شد، مناظر گوناگونی او را لحظه ای نگاه داشت. نقصان ها، زیاده روی ها، کمبودها، ادعاها، غروها و تکبرها، اهتزاز پرچم های دروغین، فضای سنگین اجتماع. او به این ها عادت نداشت. بر پله ی خانه نشست و دمی سر به زیر آورد. اندیشید: چاره ای نیست باید شروع کرد. باید از جایی شروع کرد. آری، نا اعتدالی ها فراوان است اما باید شروع کرد و به هر مقدار که می توان باید اعتدال بخشید. و این، سرلوحه ی برنامه ی او قرارگرفت و در هر کجا به اندازه ی نیاز و قابلیت اجتماع، اعتدال بخشید. در همه ی نوشته هایش ردّ پای این جمله به چشم می خورد: المیسور لا یترک بالمعسور. واقعا سخت و جانفرسا و نفس گیر بود. اما چه باید کرد؟ از بنیادی ترین اشتباه ها شروع کرد. به راستی صوفیه چگونه انگلی است؟ وحدت وجودی از چه خجالت می کشد؟ راستی انگیزه ی حکما و عرفا چیست؟ او شروع کرده بود. و احساس می کرد که پشت و پناهش خدا و اولیای خدا است. او به اجتماع وارد شده بود و دستی نهان او را راهنمایی می کرد. کم کم آوازه ی او به هر شخصی رسید. افراد در برابر او دو دسته شدند. و این طبیعی نظام بشری است. دوستی ها و دشمنی ها بالا گرفت. دشمنی ها پر رنگ تر بودند اما این هرگز مهم نیست. مهم ریشه ی انگل ها است که در حال خشکیدن است. مهم لرزش ستون های کاخ های بی ستون است. مهم تصفیه ی هوا است. او وارد اجتماع شده بود. او دیگر آن سیر و سلوک در خانه را نداشت. اما مأموریت ایجاب می کند که با این وضع کنار بیاید و شاهد رشد بشریت باشد. او منکر هرگونه رکود است. منکر هرگونه سکون. او پیشرفت در مسیر حق را می خواست و امروز آن را مشاهده می کرد. سخنان و نوشته هایش همچون بذری در دل زمین های سیاه بود که کم کم ریشه می دوانَد و کم کم جوانه می زند و کم کم ساقه و شاخ و برگش هویدا می شود. در دل زمین های سیاه نقطه ی سالمی وجود دارد و او بذر خود را به همان نقطه تزریق کرد. فطرت، آن ودیعه ی الهی در دل های بشر. روزها می گذشت و دم به دم به پیری نزدیک و نزدیک تر می شد. پرورش او مرز نمی شناخت. او نجات دنیا را می خواست. اندیشه ی او محدود نیست. آرمان های او کوتاه نیست. آرزوهای او دور از دسترس نیست. او در طلب بینش بود. می خواست نسل های بعد از او پرورش یافته باشند. آموزش داد که چگونه پرورش یابند. فهمانیدن به بشر نافهم کار دشواری است. اما انگیزه؛ معجزه می کند. و معجزه کرد. معجزه ای که دویست سال از آن می گذرد. تندبادها و گردبادها و توفان ها و باران های سیل آسا هرگز به آن صدمه ای وارد نکرد بلکه استواری آن را به رخ کشید. نور که خدایی باشد، تلاش ها شکست خواهد خورد و آن نور برافروخته تر شده و نور علی نور خواهد شد. و شد. نور هفتاد و پنج سال پر برکت را طی کرد. چنان ریشه دوانید که اگر هم از دنیا برود شعاع او و شعاع شعاع او و شعاع شعاع شعاع تا بی نهایت باقی می ماند. هفتاد دهه نور افشانی و بیش از دو قرن اثر گذاری. و ادامه هم دارد. روزهای پایانی عمر است. نماز را با تکیه به تکیه گاه می خواند. خستگی بیداد می کند . اما چشم ها هنوز باز است. دست ها گرم است. هنوز در قلم خون جریان دارد و بعضی کاغذها هنوز سفید است. پاسخ برخی پرسش ها نوشته نشده؛ بعضی پاسخ ها ناتمام است. اما انگار…. انگار باید ناتمام باقی بماند. چون دست ها کم کم لرزشی تازه یافته. حواس پریشان شده و قلم، قلم انگار خواهان استراحت است. راستی چقد طول می کشد تا کاغذها آن نوشته ها را درک کنند؟؟….. در بیست سالگی از خانه ای کوچک خارج شد. به اجتماعی عجیب و ناموزون وارد شد. اما هنگامی از آن خارج می شود که جهان را خانه ی خود ساخته است. اندیشه هایش فراگیر شد و جهان را فرا گرفت. ابتدا در خانه ای کوچک بود و اکنون از خانه ی دوم خود، از جهان از آن اجتماعی که روزی ناهمگون بود خارج می شود.
دست بر دستگیره ی در، از سویی نگران به آن همه پیشرفت ها که به وجود آورد. آن همه پرورش که در لابه لای واژه واژه ی کتاب هایش پنهان شده است و از سویی نظاره گر بیرون خانه. بیرون خانه همه اش ملکوت است. هورقلیا است. ای کاش این لفظ را ننوشته بودم. انگار همین واژه سبب شد که دست بر دستگیره باقی نماند. در را گشود و وارد شد. از خانه خارج شده بود ولی در حقیقت وارد شد…
انا لله و انا الیه راجعون. ساعد الله قلبک یا صاحب الزمان فی مصیبة ارتحال ولیک الشیخ الاوحد، الشیخ احمد بن زین الاحسائی. و لا حول و لا قوة الا بالله.
دوم رجب المرجب ۱۴۳۰