ارشاد العوام جلد دوم – قسمت اول
از تصنيفات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمدكريم كرماني
اعلي اللّه مقامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 2 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بيچند و چون خدايي را سزاست كه از دانش و بينش بندگان بيرون است و درود بيآغاز و انجام پيغمبري را رواست كه از ستايش آفرينش فزون است و ستايش بيمر دودمان او را شايان است كه مر آفرينش را رهنمونند و نزديكان او كه از بلندي پاك از چند و چون و دور شوند از بخشايش بيانجام خدا كساني كه ايشان را دشمنند و پيروان ايشان را راهزن.
و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون به انجام رسيد جلد اول از كتاب مبارك ارشاد العوام به توفيق و ياري خداوند عالم ابتدا ميكنم به نوشتن جلد دويم آن و از خداوند مدد ميخواهم به واسطه پيغامبر پاك و دودمان و نزديكان او صلواتاللّهعليهماجمعين در تمامكردن اين جلد به طوري كه رضاي ايشان در آن باشد و باعث نجات و ذخيره آخرت من باشد پس چون در قسمت ثاني كتاب كه كلام در نبوت بود چهار مطلب قرار داده بودم و ميخواستم مطلب چهارم را در معاد بنويسم زيرا كه از جمله چيزهايي كه حضرات پيغمبران به آن دعوت كردند و كتابهاي آسماني به آن نازل شد معرفت معاد است و معرفت آن سبب آن ميشود كه انسان يقين حقيقي حاصل كند به بودن آخرتي از پس اين دنيا و به بودن ثوابي و عقابي و بخششي و گرفت و گيري و به اين واسطه اميد او زياده و خوف او افزون ميشود و به واسطه افزوني اميد و بيم كارهاي نيكو را كه خدا و رسول دوست داشتهاند و فرمايش كردهاند بجا ميآورد و كارهاي بد را كه ايشان زشت داشتهاند و بد شمردهاند و مردم را از آن باز خواندهاند ترك ميكند و به اين واسطه امر معاش و معاد او درست ميشود و چون تن خود را به خوبيها آراست و از بديها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 3 *»
پيراست البته صالح و شايسته ميشود كه روح شايسته در آن جلوه كند و روح او هم شايسته شود نميبيني كه چون نطفه در شكم مادر به صورت سگ صورت ميگيرد روح سگ در آن جلوه ميكند و چون به صورت انسان صورت ميگيرد روح انسان در آن جلوهگر ميشود و همچنين به هر صورت كه صورت گرفت روحي مانند آن به آن تعلق ميگيرد و از اين است كه فرمودهاند كه شقي كسي است كه در شكم مادر شقي ميشود و سعيد كسي است كه در شكم مادر سعيد ميشود زيرا كه در شكم مادر صورت ميگيرد و به هر طور كه صورت گرفت روح او هم مطابق همان صورت به آن تعلق ميگيرد و خيال فاسد مكن كه اگر در شكم مادر شقي ميشود پس چه كند در دار دنيا زيرا كه اگر اعتقاد تو آن است كه خدا جاهل است به آنچه بعد خواهد آمد كه كافري نعوذباللّه و اگر اعتقاد تو آن است كه خدا ميداند كه بعد چه خواهد شد پس ميگويم كه چون ميداند كه زيد مثلاً در دنيا چه خواهد كرد و خوب خواهد بود يا بد به طوري كه ميدانست نقش او را در شكم مادر بست و تهمت به علم خدا مزن و خدا را صاحب غرض مدان و ظالم مخوان باري اين دار دنيا هم به نسبت به دار آخرت مانند شكم مادر است كه از شكم مادر دنيا به دار آخرت تولد خواهي كرد چنانكه اينجا از شكم مادر به اين دار آمدي و چنانكه هر نقشي در شكم مادر گرفتي در اين دنيا به همان شكل زيست ميكني همچنين هر شكل كه در اين دار دنيا گرفتي از صورت كارهاي بد و كارهاي خوب در خانه آخرت به همان صورت تولد ميكني و زيست مينمايي و ديگر تغييرپذير نيست پس انسان تا سعي دارد بايد بكوشد كه در شكم مادرِ دنيا صورت خوبي گيرد تا به همان صورت در آخرت زيست كند و از اسباب صورت خوب عملهاي نيك است كه بجا آوري و از عملهاي بد دوري كني و اين مطلب حاصل نميشد مگر به دلالت و هدايت خداوند عالم و دلالت و هدايت تنها اين خلق منكوس سرنگون را كفايت نميكند مگر به اميدواري و ترس كه ايشان را اميدواري دهند و بترسانند و اميدواركردن و ترسانيدن حاصل نميشود مگر به وعده و وعده صدق نخواهد بود مگر به ثواب و عقاب و ثواب و عقاب نيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 4 *»
مگر جنت و نار و بهشت و دوزخ نيست مگر دار آخرت پس معلوم شد كه معرفت به دار آخرت سبب عملهاي شايسته و دوري از كارهاي ناشايست ميشود پس واجب است اعتقاد به آن و اعتقاد به آن به محض تصديق خدا در كتابهاي آسماني كه فرود آمده و تصديق پيغمبر9 در گفتارش كفايت ميكند اگرچه دليل و برهان آن را نداند و كيفيت آن را نشناسد چرا كه ثمره معرفت اگرچه كم باشد به همينطور هم حاصل ميشود و از اين جهت ما آن را جزو اقرار به صدق و راستي پيغمبر9 كرديم و گفتيم كه هركس اقرار به پيغمبري آن بزرگوار كرد لابد است از اقرار به امر آخرت چرا كه از جمله دعوتهاي ظاهره آن بزرگوار امر آخرت است بلكه در هر منزل و مقام بلكه در هر كلام دعوت به امر آخرت ميفرمود پس هركس آن را پيغمبر ميداند البته بايد او را صادق داند و هركس او را صادق و راستگو داند البته اقرار به معاد هم دارد پس واجب است اقرار به معاد مثل ساير دعوتهاي پيغمبر9 بدون تفاوت و هركس به محض تصديق و تقليد ايشان تصديق كند البته او را كفايت ميكند و در آن شك نيست و واجب نيست كه دليل و برهان بر چند و چون او داشته باشد البته و از اين جهت ما آن را در آخر نبوت انداختيم و آن را جفت اقرار به معراج انگاشتيم كه چنانكه واجب است اقرار به معراج و اصلي جداگانه نيست همچنين واجب است اقرار به معاد هم.
و ميپرسيم از قوم كه اقرار به معراج از اصول دين است يا فروع؟ از فروع كه نيست و از اصول هم كه نيست پس اقرار به آن از چه باب است و انكار آن از چه كفر است اگر از باب تصديق پيغمبر است9 و تكذيب او پس چنين باشد معاد هم و اگر ميگويند كه اصول دين آن است كه تقليد در آن جايز نيست و اجتهاد ميخواهد ميگويم اولاً كه لازم نيست اجتهاد كردن در هر واجبي و تقليد هم كفايت ميكند چنانكه اگر كسي به اعتقاد خود شما از پيغمبر بشنود كه حضرت امير7 خليفه بلافصل من است و او را خليفه داند و لكن دليل عقلي نداند بر آن كه چرا امام در هر عصري ضرور است و چرا حضرت امير7 بخصوصه بايد خليفه باشد شما اصل دين او را ناقص نميدانيد پس معلوم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 5 *»
شد كه دليل عقلي در همه ضرور نيست هرجا كه ادراك ظاهري به آن نميرسد دليل عقلي ميخواهد و هرجا كه ادراك عقلي به آن نميرسد شنيدن و تصديقكردن كفايت ميكند پس همين كه انسان خدا را به دليل عقل شناخت و حقيت پيغمبر9 براي او ظاهر شد ديگر در جميع مسائل به شنيدن ميتوان اكتفا كرد و ضرور به دليل عقلي نيست پس به همان قسم كه در امامت كفايت كرد در معاد هم كفايت ميكند پس از جمله تصديق گفتههاي پيغمبر9 تصديق به امر معاد است و از اين جهت آن را در قسمت نبوت ايراد كردم.
و اگر گويي پس از چه امامت را در اينجا ذكر نميكني؟ گويم كه تقسيم اين چهار را ما نه از بابت اين سخنها كرديم بلكه تقسيم ما را جهتي ديگر است كه شايد بعد از اين ذكر شود و از همين جهت عدل را هم ما جزو معرفت خدا گرفتيم و آن را اصلي جدا نينگاشتيم وبرهان اين تقسيم را ما در رسالههاي متعدد نوشتهايم خاصه «هدايةالطالبين» پس اگر خواهي رجوع كن و شايد در اينجا هم به تفصيل عرض شود مجملاً كه امر معرفت معاد امري است لازم و اول مرتبه واجببودن آن تصديق صاحبرسالت است و نهايت مرتبه آن معرفت آن است وانگهي كه باعث ثمرهاي كلي است از رفع درجات و رسيدن به مقامات و تقرب به خداوند عالم و مپندار كه همين كه مردم از اهل جنت شوند همه يكسان خواهند شد و همه در يك درجه باشند حاشا خداوند عالم ميفرمايد كه آيا مساويند كساني كه ميدانند و كساني كه علم ندارند؟ و ميفرمايد كه خداوند درجات صاحبان علم و صاحبان ايمان حقيقي را بلند ميكند و حضرت پيغمبر9 ميفرمايد كه فضل عالم بر عابد به قدر فضل من است بر پستترين خلق و نشستن يك ساعت با عالم ثواب دوازدههزار ختم قرآن دارد پس بايد كه انسان همت خود را بلند دارد و طلب مقامات قرب خداوند را نمايد و تحصيل علم نمايد و از جمله آنها معرفت معاد است و ما به حول و قوه خداوند عالم خواستيم كه در اين كتاب ذكر كنيم چيزي چند را كه علم عوام بلكه خواص هم به آن واسطه زياد شود لهذا در هر مسأله به قدر امكان تفصيل داديم و از جمله آن مسائل مسأله معاد است كه چنانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 6 *»
باقي مسائل را تفصيل داديم اين را هم بايد تفصيل داد و طلب ياري از خداوند ميكنم در اتمام اين مجلد همچنانكه مجلد سابق را به حول و قوه او تمام كرديم و بر حسب دلخواه تمام گرديد پس اين مطلب هم مشتمل است بر چند فصل كه مسائل را در آن فصلها بيان كنيم.
فصل
بدان كه چون انسان نظر كند در اين عالم و تأمل نمايد در خلق آسمان و زمين و تقلبها و تغيرهاي آنها و نظم و نسق امور و عبرت گيرد از آنها ميفهمد كه اين بنيان را صانعي است حكيم عليم و قدير چنانكه در قسمت اول كتاب گذشت و ميفهمد كه حكيم كار لغو نميكند و بيفايده و عبث هرگز از او سرنميزند و اين خلق را از جهت مطلبي آفريده و از اين آفرينش چيزي اراده كرده و كار حكيم بيثمره نخواهد بود البته چنانكه در قرآن ميفرمايد افحسبتم انما خلقناكم عبثاً و انكم الينا لاترجعون يعني آيا گمان كرديد كه ما شما را عبث خلق كرديم و شما به سوي ما بازگشت نميكنيد پس ميفهمد هرگاه به نظر عبرت نظر كند به طور يقين كه خلق اين عالم عبث نيست و كدام عبث از اين بيشتر كه كسي در مدتها كوزهاي چند بسازد و يكدفعه همه آن كوزهها را خورد كند و بشكند و باز از سرگيرد و باز همه را بشكند و هركس را بيني كه چنين حركتي ميكند البته او را حكيم نخواهي دانست و او را هر عاقلي ملامت ميكند پس چگونه ميشود كه خداوند عالم به آن حكمت و قدرت و علم و عدل و انصاف مشتي خلق مسكين از خاك بيافريند و بعد از آن ايشان را به انواع بلاها و مرضها و خطرها و ترسها و فقر و فاقه مبتلا نمايد و بعد همه را بكشد و برهم بريزد و باز از سرگيرد چنين حكيمي بازيكن و لغوكار نيست پس بايد انسان فكر كند و حاصل اين عمل را ببيند چيست و به كجا نفع ميرسد و به كجا ضرر ميرسد و حاصل اين مطلب را دانستن بسيار كار مشكلي است نه كار عوام است و نه كار خواص بلكه خواص خواص از آن بهره دارند و اما ساير عوام و خواص بايد به همينقدر كه فهميدند كه اين خلق لغو نيست اكتفا كنند و تسليم نموده راضي شوند و الا به خطرهاي عظيم ميافتند و به شكها و شبهههاي بسيار گرفتار ميشوند و خوف آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 7 *»
است كه آن شبههها ايمان ايشان را فاسد كند بهتر براي ايشان آنست كه هرقدر را كه فهميدند بگيرند و آنقدر را كه نميفهمند صبر كنند تا خدا به ايشان روزي فرمايد چه در اين عالم و چه در برزخ و چه در آخرت و همچنين باشند در هر مسأله و هميشه بنده بنده است و ملك ملك خداست و بنده در ترقي است شايد در برزخ به او بفهمانند و شايد در آخرت بفهمانند مجملاً شتاب نبايد كرد و لكن ما به حول و قوة خداوند خواستيم كه عوام و خواص قدري ترقي كنند و راه را به ايشان بنماييم كه خوردهخورده پيش روند و در يكجا ماندن و طلب زياده از باب نكردن البته بيجا است.
پس عرض ميشود كه هرگاه به عبرت نظري گماري ميفهمي كه خداوند اين ملك را لغو نيافريده است و يك فايدهاي دارد البته باز چون به تدبر نظر كني خواهي فهميد كه آن فايده به خداوند نبايد برسد چرا كه او غني است و بينياز از هر كه جز اوست چرا كه او به طوري كه فهميدي ازلي است و تغير و تبدل در ذات او راه ندارد و او زياده و نقصان نميشود وانگهي كه كسي كه چيزي را از عدم به وجود ميآورد او را حاجت به آنچيز نيست و كساني كه تو ديدهاي حاجت دارند حاجت به مصنوع غير دارند و هيچكس حاجت به آنچه خود خلق كرده در ذات خود ندارد وانگهي خلقي كه بايد خالق آن، همة ذات و صفات و افعال او را خلق كند و هستي جميع او و كارهاي او وابسته به مدد و ايجاد آن خالق باشد پس آبده را حاجت به آب نباشد و نانده را حاجت به نان نباشد و يك جهت امر را ملاحظه مكن و در همه جهت نظر كن كه هر ذاتي يا صفتي يا فعلي يا نزديكشدني يا دورشدني يا نسبتي يا بستگي كه هست همه از خلق اوست و همه به مدد او پس چگونه چنين كسي محتاج به خلق خود خواهد بود و انتفاعي از ملك حاصل خواهد كرد پس يقين خواهد كرد كه خدا را حاجت به خلق نيست و خدا نفعي از خلق حاصل نخواهد كرد پس ثمره ايجاد و خلق به خود خلق بايد برگردد نه به خدا بد نگفته شاعر اگرچه به طور ظاهر گفته است كه:
من نكردم خلق تا سودي كنم | بلكه تا بر بندگان جودي كنم |
پس فايده خلقكردن و ثمره آن به خود خلق برميگردد پس خدا خلق را خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 8 *»
كرده است تا از بخشش خود به ايشان انعامها كند و عطاها فرمايد و همچنين هرگاه خلقي را خلق كند و به ايشان عطاها و انعامها فرمايد و بعد ايشان را تمام كند و معدوم سازد باز چندان ثمري نخواهد داشت و فيالجمله باز لغو ميشود زيرا كه باز حاصلي ندارد پس بايد آنچه را كه خلق كرده و از نيستي به هستي آورده دومرتبه آنها را به نيستي نبرد و معدوم نسازد بلكه هميشه در ملك او باشند و به نعمت او پرورش يابند و خلق او ابدي و بيزوال شوند و نعمت او هم بيزوال باشد پس جود او كامل باشد و در ايجاد، فايده كلي از براي خلق باشد و فكر مكن كه بعد از اينكه ايجاد بيزوال شد و نعمت جاويد گرديد چه نفع به خدا دارد زيرا كه ما گفتيم كه نفع به خود خدا نخواهد داشت و او غني است و خدا را قياس به خود مكن و مپندار كه تو هر كاري كه ميكني براي خود ميكني و بايد نفعي براي خود تو داشته باشد پس خدا هم همچنين خواهد بود و بايد چنين باشد زيرا كه خدا غني است و چنين نيست و محض از براي عطا و بخشش بر بندگان اين عمل را كرده است بلكه در بندگان او كريمان هستند كه عملي ميكنند و هيچ نفع خود را ملاحظه نميكنند و همه محض نفع به غير را ميخواهند چرا كه طبع ايشان جود و كرم است و دوست ميدارند كه هميشه نفع به غير رسانند و به هيچوجه منالوجوه خود را هرگز ملاحظه نميكنند و اين بندگان چنين شدهاند زيرا كه قدري از كرم خداوند در آنها ظاهر شده است بلكه معني كرم و جود همين است و آن كه به جهت اسم و رسم يا بزرگي عطاها ميكند آن كريم نيست بلكه آن معاملهكن است و مال داده و عزت و اسم و رسم خريده و شهرت به بزرگي از براي خود تحصيل كرده و اين متاع را نميتوان خريد مگر به همين قيمت و هركس بخواهد بزرگي كند و مردم از براي او خاضع و خاشع شوند بايد داد و دهش كند بد نگفته است شاعر:
فريدون فرخ فرشته نبود | ز مشك و ز عنبر سرشته نبود | |
ز داد و دهش يافت فرماندهي | تو داد و دهش كن فريدون تويي |
زيرا كه فرماندهي متاعي است كه جز به داد و دهش حاصل نميشود پس هر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 9 *»
كس به جهت بزرگي و فرمانروايي عطا كند و داد و دهش داشته باشد تاجر است و معامله ميكند و هر تاجري چيزي ميخرد پس معني كرم آن است كه به هيچوجه ملاحظه عزت و بزرگي و فرمانروايي را نكند و محض همين كه مسكيني غني شود و محرومي به مطلب خود رسد عطا كند و طبع او و محبت او در همين باشد پس خداوند عالم چون كريم است و غني احتياج به معامله ندارد و محض كرم و جود و عطا اين عالم را خلق كرده و بندگان آفريده و به ايشان انعام ميفرمايد و مقصودي جز رفع حاجت خلق در نظر ندارد البته پس چون مقصود او اين است و هميشه اين مقصود را دارد خلق را خلق كرده و پيوسته به ايشان انعام ميكند و ايشان را جاويد خواهد نگاه داشت و نعمت خود را به ايشان جاويد خواهد ريخت.
پس چون اين مطلب واضح شد عرض ميشود كه باز چون عارف بينا در اين ملك نظر كند ميبيند كه اين دار دنيا خانه جود و عطاي خدا نيست چرا كه در اين دنيا ميبينيم كه هيچ مؤمني به راحت نبوده و هميشه در تعب و رنج و محنت و سختي گذرانيدهاند و اشرف مؤمنان پيغمبرانند كه فداي ايشان شوم كه آني در راحت از شر اين خلق منكوس نبودهاند و يكي از ايشان جان به سلامت بيرون نبردند و به انواع اذيتها مبتلا بودند و همگي را كشتند و بستند و اذيت كردند كه اگر بخواهم ذكر آنها را كنم جگر دوستان خدا آتش ميگيرد وانگهي از وضع كتاب بيرون ميرويم و همچنين هركس كه از پيروان ايشان بوده هميشه در تعب و محنت و مصيبت بوده و جمله عمر خود را در غم خود و اخوان و سادات خود گذرانيده بلكه ميخواهم عرض كنم كه آن چند نفري هم كه در دنيا خيال ميكنند كه خوش ميگذرانند محض خيال است و دايم در محنت ميباشند و غم و غصة اين عالم دست رد بر سينه احدي نگذارده و هيچكس را فارغ نگذارده پس اگر فيالجمله راحتي براي كسي باشد آن هم مخلوط به بدي بسيار است بلكه آن هم از غفلت است و اگر هيچ در دنيا نبود مگر ترس مرگ كل عيش دنيا منغّص بود و همه خراب و پوچ بود و احدي را از اين يك خطر گزيري نيست پس چه مؤمن و چه كافر در اين دنيا عيشي ندارند حقيقةً و راحتي براي ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 10 *»
نيست پس چنين نعمتي كه آب خوش از گلوي احدي فرو نرود چه بخششي و چه جودي است و اينگونه جود و بخشش فايده خلق نتواند بود و اينگونه بخشش بخشش عاجزان و گدايان است كه به كار ديگري نخورد و از جود آن كسي به راحت نيفتد چه مؤمن و چه كافر و چه منافق و همه عليالاتصال در رنج و محنت باشند بلكه اگر درست به نظر عبرت بنگري متشخصين و صاحبان مال اين دنيا تعبشان بيش از همهكس ميباشد و نه شب خواب به راحت دارند و نه روز آرام از ترس دشمن و حرص بر تحصيل دنيا و عزت آب خوش از گلوي ايشان فرو نميرود بلكه تعب ايشان بيش از ساير خلق است پس خدا از آن بزرگتر است كه اينگونه نعمت ثمره خلق او باشد و اينگونه كرم و جود فايده ايجاد او باشد پس بايد عالمي ديگر باشد و خانهاي ديگر داشته باشد كه آنجا نعمت بيزوال و راحت لايزال باشد و خوف مرگ و تلف و فنا و دشمن در آن نباشد و تعب در تحصيل نخواهد و البته چنين خانهاي هست و آن خانه آخرت است و بايد لامحاله ما به آنجا رويم و در آنجا انشاءاللّه تمتع بريم و به قدر قابليت و سعي خود در آنجا درجه داشته باشيم به تفصيلي كه بعد خواهد آمد پس چون چنين تأمل كند به طور جزم و يقين خواهد دانست كه آخرتي هست پس همت در طلب آن خواهد گماشت و تحصيل آن خواهد نمود.
فصل
علاوه بر آنچه ذكر شد بعد از آني كه مكلف دانست كه خدايي دارد و اين پيغمبران جليلالشأن را او فرستاده به طوري كه عرض شد و اين كتابهاي شريف را او فرستاده است و شك و شبهه از آن برطرف شد ميداند كه دار آخرتي كه خداوند در همه كتابهاي خود فرموده است و همه پيغمبران به آن خبر دادهاند حق و صدق است و خواهد آمد و اگر در نظر او عجبي داشته باشد عالم ديگر و زندهكردن مردگان نظر ميكند به معجزه پيغمبران كه مرده را زنده كردند و از خاك بعد از هزارسال بيرون آوردند پس خدايي كه ايشان را آفريده و در دست ايشان با وجود آنكه ايشان بنده ضعيفند اينگونه معجزه جاري كرده و اين عالم را كه يقيناً حادث است آناًفآناً خلق ميكند و از خاك مردة
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 11 *»
بيجان انسان خلق ميكند همچنين قادر است كه قيامتي برپا كند و همه مردهها را زنده كند و پاداش هريك را به آن برساند سبحاناللّه محل تعجب است كه بعضي معاد را انكار كردهاند آيا نه اين است كه خداوند همين حالا هم از خاك انسان را خلق ميكند و از قطره آب گنديده انسان را ميآفريند آن وقت هم از خاك خلق ميكند بلكه به حسب ظاهر آسانتر است در نظر مردم و در حقيقت هم آسانتر است كه خاك تن انسان دومرتبه انسان شود اگرچه بعضي از بيمعرفتان كه ادعاي معرفت ميكنند ميگويند فرق نميكند و اينكه خدا فرموده كه زندهكردن مرده آسانتر است از خلق اول به جهت نظر مردم است لكن من عرض ميكنم كه بسيار آسانتر است كه خاك بدن انسان را مجدداً انسان كنند از خاك اول كه انسان شد چنانكه در صنعت كيميا معلوم شده است كه هرگاه مس را مثلاً خاك كني و از هم بپاشاني احياكردن دومرتبه آسانتر است از خلقت اول مس از آب و خاك و باد و آتش دنيا از اين جهت اهل صنعت نميتوانند كه از چهار عنصر اين عالم مس بسازند اما مس خاك شده را احيا ميتوانند بكنند اين مثل به كار عوام نميآيد و ايشان به همان نظر ظاهر نظر كنند و ببينند كه صندوقي مثلاً كه تختههاي او از هم ريخته آسانتر است كه جفت كني يا آنكه صندوقي از سر بسازي؟ البته اول آسانتر است لكن كلامي كه هست آنست كه پيش قدرت خدا همين خلق يا برگردانيدن خلق هيچ تفاوت نميكند و لكن قابليت خود خاك انسان از براي انسانشدن بيشتر است تا قابليت آن خاك كه انسان نبوده و خاك انسان البته لطيفتر و شريفتر و معتدلتر است و انسش به حيات و تركيب بيشتر است و مزاجش قابلتر است و زودتر به عمل ميآيد تا خاك اول بفهم و لكن خاك يكي است و قدرتش يكي اما خربوزه زودتر به عمل آيد از گندم و گندم از درخت رز مثلاً و رز از نخل خرما قدرت خدا يكي است اما قابليت چيزها تفاوت ميكند و زودي و دوري در چيزها هست.
باري پس چون نظر كند شخص به كتاب خدا و سنت پيغمبر و ممكنبودن اين امر و نزديكترشدن اين امر و اينكه خدا وعده فرموده و پيغمبران جليلالشأن وعده فرمودهاند پس ديگر شك نميكند كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 12 *»
همچنين روزي خواهد آمد و قيامتي برپا خواهد شد پس حقيقةً به همين استدلال ميتوان بسياري از اعتقادات را درست كرد چرا كه بعد از اينكه انسان خداي خود را شناخت و پيغمبر خود را شناخت هرچه ايشان بگويند يقين خواهد كرد كه هست و راست و درست است و به همين اعتقاد هم نجات خواهد يافت اگرچه تفصيل آن را نفهمد پس به اين دليل اصل قيامت و جميع احوال آن و آنچه در آن هست همه يقيني است كه هست.
و مپندار مثل بعضي از جهال كه اين دليل عقلي نيست و نقلي است زيرا كه عقلي آنست كه تو به عقل ثابت كني و تو هم به عقل خداي خود را شناختي و به عقل پيغمبر خود را شناختي و عصمت آن را از كذب دانستي پس هرچه ايشان بگويند حق و صدق و عدل است و محل شك و شبهه نيست اگرچه كيفيت آن را نداني مثلاً تو يقين داري كه فلان صنعت موجود است مثلاً زرگري هست و زرگري هم ميكند و لكن تو زرگري را اگر نداني ضرر به يقين تو نخواهد داشت پس همچنين اگر تو يقين به خداوند و رسول او حاصل كردي و كتاب و سنت را تصديق كردي پس هرچه در آنها هست همه يقيناً حق است اگرچه كيفيت را درست نشناسي و اين اول درجه ايمان است و لكن ما به حول و قوه خداوند ميخواهيم كه علاوه بر يقين معرفت هم حاصل كني و بر كيفيت هم آگاهي حاصل نمايي پس متوجه باش تا در اين فصلها كه عرض ميشود مطلب را بفهمي.
فصل
بدان اولاً كه هر معني كه انسان اراده ميكند آن به منزله روح است و هر لفظي كه به جهت بيانكردن بر زبان ميراند به منزله جسد است از براي آن روح پس روح با جسد بايد مناسب باشد و جسد با روح و اگر روح با جسد مناسب نباشد در آن جسد نگنجد و همچنين هر معني كه با لفظ درست مناسب نباشد در آن لفظ نگنجد پس از شنيدن آن لفظ آن معني را درك نتوان كرد مثل آنكه آتش در ذهن او باشد و اسم آب را ببرد البته هركس اسم آب را بشنود معني آتش از آن نخواهد فهميد.
چون اين مطلب را دانستي ميگويم كه بعضي معنيها هست كه يك لفظ آن معني را ميرساند و بعضي از معنيها هست كه الفاظ بسيار بايد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 13 *»
گفت تا آن معني را برساند و همچنين بعضي از معنيها هست كه لفظ صريح آن معني را نميرساند و بايد به اشاره آن را بيان كرد و بعضي از معنيها هست كه لفظ صريح آن معني را ميرساند و همچنين باز يكپاره معنيها هست كه لفظ محكم معين آن معني را ميرساند و بعضي از معنيها هست كه لفظ محكم آن معني را نميرساند و بايد لفظي متشابه گفت تا آن معني فهميده شود و محكم آن باشد كه موافق حق معلوم باشد و متشابه آن است كه به ظاهر موافق حق نباشد بلكه شبيه به باطل باشد و هركس ميشنود از آن گمان باطل كند و لكن در حقيقت حق است و باطل را در آن راه نيست پس در اين هنگام هركس از آن لفظ متشابه موافق محكم حق معلوم فهمد آن را فهميده و هركس از آن باطل فهمد آن را نفهميده و از براي لفظ و معني قسمهاي بسيار است چه فايده كه اين كتاب به جهت عوام است و الا همه آن قسمها را بيان ميكردم تا بداني كه هر كلامي چه خاصيت دارد و همينقدر در اينجا كافي است.
مجملاً كه كسي كه در نهايت فصاحت و بلاغت است بايد لفظي گويد كه آن مطلبي كه در دل دارد واضح شود پس چاره ندارد مگر آنكه لفظهاي متشابه در كلامش باشد و لكن تكليف شنوندگان آن است كه اگر متشابه را بفهمند خداي را حمد كنند بر نيكي فهم خود و اگر نفهمند آن را به محكمها رد كنند و از پي متشابه به طور ظاهر نروند و از اين جهت است كه در كلام خدا با وجود نهايت فصاحت و بلاغت كلام متشابه هست و خدا در قرآن ميفرمايد آيهاي كه معني آن آنست كه خدا كتاب را نازل كرد بعضي از آن آيههاي محكم است و آنها اصل كتاب است و بعضي ديگر متشابه است آنها كه ايمان دارند ميدانند كه آن متشابهها هم حق است و موافق محكمها است و اما كساني كه در دل ايشان ميل به باطل است پيروي متشابهها را ميكنند به جهت فساد و تأويلكردن آن به طور ميل خود و نميداند معني آن متشابهها را مگر خدا و صاحبان علم كه ائمه و شيعيان خاص باشند و همچنين در كلامهاي پيغمبر هم محكمي است مثل محكم كلام خدا و متشابهي است مثل متشابه كلام خدا و اينكه در كلام ايشان متشابه هست از راه عجز ايشان نيست در بلاغت و در بيان بلكه از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 14 *»
جهت آنست كه بعضي مطلبهاي حق هست كه نميتوان آنها را بيان كرد مگر به لفظ متشابه و همچنين در كلامهاي ائمه: محكم و متشابه است و همچنين در كلامهاي علماي شيعه محكم و متشابه هست و از راه عجز در بيان نيست و لكن مطلبي ميبينند كه لفظي در اين عالم ندارد مگر لفظ متشابه و نميتوان آن را بيان كرد مگر به لفظ متشابه از اين جهت در كلامهاي خود متشابه دارند و با وجود اين دايم فرياد ميكنند كه از پي متشابهات نرويد مگر آنكه آنها را با محكمها مطابق كنيد و يكي بينيد لكن بعضي از دشمنان كه خيال فتنه دارند و فساد را طالب ميباشند از پي متشابهها رفته آنها را به طور باطل و كفر معني ميكنند و مردم را از حق ميگردانند و نسبت بد به صاحب آن كلام ميدهند و بعضي ديگر كه دلهاي ايشان ميل به باطل دارد آن كلامها را سند خود ميسازند و از پي باطل ميروند و بناي عالم بر همين بوده و هست تا خدا غير اين خواهد.
باري، پس آنچه از كلامهاي ما در اين كتاب يا در كتابهاي ديگر يا در درسهاي عام و خاص بشنويد كه متشابه است معاذاللّه كه ظن بد بريد و خيال باطل نماييد و از راه ميل به باطل آنها را به طور ميل خود معني كنيد يا آن را دستآويز قدح ما سازيد چرا كه ما را چنانكه كلام متشابه هست كلام محكم هست و متشابه كلام ما موافق محكم كلام ما است و چنانكه در مسأله معراج عرض كردم اصل و مرجع جميع حرفها و اعتقادهاي ما محكمات كتاب خدا و محكمات سنت رسول9 و اجماع مسلمانان است كه در بازارها و مسجدها و مجمعهاي خود ميگويند پس هرچه با اجماع و ضروري مسلمانان راست و درست باشد آن اعتقاد ما است و به آن در دار دنيا زيست داريم و به آن ميميريم و به آن محشور ميشويم انشاءاللّه و هرچه مخالف اجماع مسلمانان و شيعيان باشد ما از آن مذهب بيزاريم به سوي خدا و رسول و ائمه و اوليا: اين محكمي كه چندين مرتبه نوشتهام و گفتهام پس مؤمن اين حرف را تصديق ميكند و منافق از پي متشابه كلام ما ميرود.
و اگر گويي كه چرا متشابه ميگويي، گويم خدا و رسول9 و ائمه: چرا گفتهاند من هم به همان جهت ميگويم و حال آنكه عرض كردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 15 *»
كه حكيم عالم چاره ندارد مگر آنكه متشابه هم بگويد چرا كه بعضي مطلبها هست كه به جز متشابه لفظ ندارد از بس دقيق است باري در مسأله معراج از اين قبيل كلام بسيار گفتهام و شايد پيش از آن هم گفته باشم و ديگر احتياج به مكرركردن نيست صاحبان انصاف را همينقدر كافي است و بيانصافان را دهمجلد چاره نميكند و لا قوة الا بالله.
پس عرض ميشود كه محكم در مسأله معاد همين اجماع مسلمين است كه معاد هست و قيامت خواهد آمد و خداوند جميع بندگان خود را زنده ميكند و روح ايشان را به بدنهاي ايشان برميگرداند و معاد جسماني است يعني همين جسم اين دنياي ايشان به آخرت برميگردد و به بهشت جاويد ميرود يا به جهنم پاينده و همين جسم كه در اين دنيا دارد بيكم و زياد به آخرت خواهد آمد به طوري كه اگر با ترازو در اين دنيا آن را بكشند و در آخرت هم بكشند به قدر ذرهاي تفاوت نميكند و كم نميشود و ثواب و عقاب بر روح و جسم هر دو ميشود و خدايي كه اول جسد انسان را خلق كرده از خاك قادر است كه دومرتبه خلق كند و به هيچوجه خلاف دليل عقل نميشود و كساني كه از حكمت آلمحمد: خبر ندارند خيال ميكنند كه نميشود اين جسد به آخرت آيد و آن از جهالت است و به حول و قوه خدا و بركت ائمه: چنان بيان كنم كه ببيني كه چگونه موافق نقل و عقل خالص خواهد بود و هيچ شك و شبهه از براي صاحب فهمي باقي نماند و لكن بايد تمامي هوش و گوش خود را جمع كني شايد بهره بري از آنچه علما بردهاند و اين را بدان كه هركس علم خود را از كتاب و سنت و شيعيان نگرفت جاهل است اگرچه هزار حكمت يونان خوانده باشد و هركس از كتاب و سنت و شيعيان گرفت آن عالم است حقاً و علم آن صاحب نور است و باعث ترس از خدا ميشود و انسان را به راه حق واميدارد پس مغرور مشو به آنچه بعضي از جهال حكما گفتهاند و در حكمت خود متمسك شدهاند به كلمات صوفيهاي سني و به كلمات يونانيان نصراني اگر شيعه و موالي آلمحمدي: رجوع به ايشان كن و پيروي ايشان كن و السلام علي من اتبع الهدي.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 16 *»
فصل
چون غرض ما آنست كه اين مطلب را به عقل ثابت كنيم و مطلب بسي عظيم است محتاج به آنست كه چند مقدمه بيان كنيم كه شايد به اصل مطلب پي ببري و به وجود معاد از روي بصيرت اعتقاد كني تا از دنيا دل ببري و به آخرت بپيوندي.
بدان كه در قسمت اول كتاب به طور معرفت دانستي كه خداوند جلشأنه احد است و پاك و پاكيزه از آلايش جميع مخلوقات و هيچ صفت از صفات خلق در آن نتواند بود چرا كه او جاريكننده هر امري است و آنچه او جاري كرده و خلق فرموده در رتبه خلق به ذات او برنميگردد و نميشود كه در رتبه او پيدا شود پس از اين جهت پاك و پاكيزه است از همه صفات خلقي و همچنين مشيت او نيز بايد پاك و پاكيزه باشد از جميع صفات مخلوقات چرا كه خداوند به آن مشيت همه را خلق كرده و هر چيزي در زير رتبه مشيت است و هيچچيز در رتبه او نيست پس آن صفت كه در رتبه پايين است در رتبه بالا نيست البته پس مشيت خداوند هم ميبايد پاك و پاكيزه باشد وانگهي كه همان مشيت صفتي است كه خدا خود را به آن صفت به مردم شناسانيده و هر طور مردم از آن و در آن ديدهاند خداي خود را به آنطور وصف ميكنند پس چون مردم خدا را پاك و پاكيزه دانستهاند و البته در وصف او ديدهاند پس معلوم است كه وصف او به همان نهج است پس مشيت خدا بايد پاك و پاكيزه باشد و اگر پاك و پاكيزه نبود مردم خدا را به آنطور ستايش ميكردند زيرا كه خدا خود را به آنطور ستوده بود پس چون معلوم شد كه مشيت خدا پاك است از جميع آلايش خلقي و پاكيزه است از همه صفات آنها بايد بداني كه اين مطلب بديهي است كه نور بايد بر شكل صاحب نور باشد در اصل طبيعت خود و نور هرچه نزديكتر به صاحب نور باشد بايد روشنتر و شبيهتر به صاحبش باشد و هرچه دورتر باشد ضعيفتر ميشود و اين مطلب بسي واضح است چنانكه در چراغ و نور چراغ اين مطلب را ميبيني و در آفتاب و نور آفتاب مشاهده ميكني پس خلق هرچه نزديكتر به مشيت خدا باشند بايد لطيفتر و شبيهتر باشند به مشيت پاك و پاكيزه و هرچه دورتر شوند بايد كثيفتر شوند به اينطور كه هرگاه خلقي را ببينيم در نهايت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 17 *»
كثرت و كثافت حكم ميكنيم كه اين خلق بسيار دور از مشيت خداست و مابين او و مشيت فاصلههاست و هر خلق كه ببينيم در نهايت لطافت است حكم ميكنيم كه اين خلق در نهايت قرب است به خدا و مشيت خدا زيرا كه نميشود كه لطيف و كثيف در يك رتبه باشند يا كثيف نزديكتر و لطيف دورتر باشد پس لامحاله كثيف دور و لطيف نزديكتر است.
و اگر گويي كه اگر اصل طبيعت نور مطابق صاحب نور است پس چرا بعضي كثيفتر و بعضي لطيفترند؟ گوييم كه نور خدا كرم اوست و بخشايش او و در اصل بخشايش او هيچ اختلافي نباشد و مثل مشيت اوست و لكن اختلاف در قابليت خلق است و عطاي او به طور قابليت خلق ظاهر ميشود و چون كه فيض خداوند را نهايتي نيست و هيچ رتبه و هيچ قابليتي از فيض او محروم نتواند بود و بخشايش او نامتناهي است و بخشايش نامتناهي دست رد بر سينة احدي نميگذارد پس از اين جهت قابليت دور و نزديك و كثيف و لطيف و آلوده و پاك همه را به نور امر و مشيت خود برپا كرد و خلعت وجود بر همه پوشانيد اين است مقتضاي كرم عميم و جود عظيم او پس چون بايستي كه همه خلعت وجود را بپوشند پس هريك را مقامي است عليحده آن كه در مقام دوري ايستاده به طور خواهش و قابليت به او در حد او عطا فرمايد و آن كه در مقام نزديكي ايستاده به طور خواهش خود به او در حد خود او كرم نمايد و در قسمت اول شرح اين مقام به طور سزاوار شده است اگر خواهي به آنجا برگرد تا بفهمي.
پس بعد از دانستن اين مقدمه اگر در اين عالم نظر كني ميبيني كه اين عالم در نهايت كثافت است و در غايت كثرت پس از آسمان گرفته تا زمين همه جسمند و صاحب پهنا و درازي و گردي و همه صاحب رنگ و طبع و چند و چون و عرضها هستند و اين صفات در نهايت كثرت است پس به طور يقين ميفهمي كه اين عالم نتواند كه نزديكتر همه چيزها باشد به خدا چرا كه نهايت كثرت و كثافت در نهايت قرب به خدا نتواند بود چنانكه دانستهاي پس سابق بر وجود اين عالم عالمي ديگر باشد و همچنين سابق بر آن عالمي ديگر باشد و هركس خدا را پاكتر ميداند عالمي ديگر در خلق ميفهمد كه ديگري نميفهمد حتي آنكه به قدر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 18 *»
عقل ماها حديث رسيده است كه خداوند هزارهزار عالم و هزارهزار آدم آفريده است كه اين عالم آخري آن عالمهاست و اين آدم آخري آن آدمها. پس چون نظر در اين عالم كرد ميداند كه عالمهاي بسيار مقدم بر اين عالم بايد باشند و هميشه آن عالمها در جاي خود برقرار باشند نه آنكه يك روزي بودهاند و حال تمام شده است به دو جهت يكي به آن جهت كه معلوم است كه اگر نور نزديك به چراغ معدوم شود نور دورتر معدوم ميشود چرا كه فيض از نزديك به دور ميرسد يكي ديگر آنكه نتوان نور نزديك چراغ را معدوم كرد و نور دور را در جاي آن نگاه داشت چرا كه اگر قابليت نزديكي ندارد پس چرا نزديك ميرود و اگر قابليت نزديكي دارد پس از اول از چه او را دور كردند و اگر گويي كه قابليت نزديكي براي او تازه پيدا شده گويم اين هم محال است چرا كه براي هيچچيز ممكن نيست كه از حد خود تجاوز كند و آن عملها و رياضتها را كه كرده در حد خود كرده و عمل در آن حد باعث رفتن از آن حد نميشود نميبيني كه هرگز جسم روح نميشود و قابليت جسم هرگز عوض نميشود كه غير جسم شود قابليت روح روحاني است و قابليت جسم جسماني و عملي كه دور در رتبه دوري كند عملي است دور و عمل دور باعث نزديكي نميشود و عمل دور سؤال دوري است و عطاي اين سؤال هم دوري است بفهم چه ميگويم.
و اگر گويي كه پس هيچكس ترقي نبايد بكند و چون ترقي نباشد عملها بيحاصل است بلكه چنانكه كسي بالاتر نميرود كسي فروتر هم نخواهد رفت پس عمل از براي چه و فرستادن رسولان و فروفرستادن كتابها براي چه؟ گويم آنچه من ميگويم با كتاب خدا و سنت پيغمبر او9 مخالف نيست و با وجودي كه شرح هر حرفي را در اين كتاب نميتوان كرد اين مطلب را بيان ميكنم تا بر جهالت نباشي همين مطلب را پيغمبر9 روزي فرمود و اصحاب همين بحث را كردند و جواب مجملي شنيدند و فهميده يا نفهميده سكوتي كردند و قابليت آن روز بيش از آن نبود پيغمبر9 روزي فرمود حديثي كه حاصل آن اين است كه خدا هرچيزي را با قلم نوشت و جميع سرنوشتها شد و گذشت و قلم هم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 19 *»
خشكيد كه ديگر چيزي عوض و بدل نميشود اصحاب عرض كردند پس ديگر عمل چه سود دارد؟ فرمودند عمل كنيد شما كه هركسي براي هر كار خلق شده آن كار را ميتواند كرد و البته نفهميدند كلام آن بزرگوار را مگر قليلي از ايشان زيرا كه بسيار كلام مشكلي است.
و شرح اين كلام به طور اختصار آن است كه خداوند عالم مردم را براي عبادت خود خلق فرموده است چنانكه ميفرمايد كه من جن و انس را خلق نكردم مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند پس خدا مردم را به جهت عبادت خلق كرده و نميشود كه خدا مردم را به جهت عبادت خلق كند و آن كار را نتوانند بكنند يا به ايشان سود ندهد چرا كه اين هر دو لغو است و لغو از حكيم سرنميزند پس مردم بايد عبادت كنند و ميتوانند بكنند و به ايشان سودهاي موعود هم ميرسد اگرچه وجه آن را نفهمند و ندانند چگونه است و اين معني ظاهري است كه مردمان كُندذهن را كافي باشد و اما متوسطان را جوابي ديگر بايد و توفيق ميخواهم از خداوند در بيانكردن به طور عاميانه.
بدان كه خداوند عالم جلشأنه مردم را خلق كرد در عالم ذر كه قبل از اين عالم بود به چهارهزار سال و ظاهر خود را در ميان ايشان واداشت و به زبان مبارك خود فرمود كه آيا من خداي شما نيستم و محمد9 پيغمبر شما نيست و علي و يازده فرزندش و فاطمه صديقه امامان شما نيستند و شما دوست دوستان ايشان و دشمن دشمنان نيستيد؟ پس مردم مختلف شدند در قبولكردن به طور تسليم و قبولكردن به طور مكر و حيله و نفاق و اكراه پس آنها كه قبول كردند به طور تسليم بعضي از آنها پيشي گرفتند بر همهكس و بلي گفتند و بعضي مردم قدري تأمل كردند و بعضي بيشتر و بعضي بيشترك خلاصه همچنين تا بعضي مردم از همهكس عقب افتادند و حيف كه اين زبان را نميفهمي تا لذت آن را ببري قدري اشاره بكنم شايد بيبهره از اينجا نروي مقصود از نداي اول آن فيضي است كه به آن فيض ظاهر جسدهاي مردم خلق شد و همان نوري كه از فعل الهي سرزده بود و حقيقت جسدهاي ايشان شده بود همان نور الست بربكم بود كه از لسان اللّه ناطق سرزده بود و همان قابليت مردم و قبول مردم مر آن فيض را جواب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 20 *»
بلي بود و اما نداي دويم همان فيضي بود از خداوند كه به آن فيض نفسهاي ايشان خلق شده بود و قابليت ايشان همان قول بلي بود و اما نداي سيوم همان فيضي بود كه به آن عقلهاي ايشان خلق شده بود و قابليت ايشان همان قول بلي بود و اما نداي چهارم نوري بود كه به آن فؤاد ايشان خلق شده بود و همان قابليت ايشان همان قول بلي بود و هركس اين چهار ندا را به دل و جان خود قبول كرد جسد او طاهر و نفس او طاهر و عقل او طاهر و حقيقت او طاهر شد و هركس تأمل كرد به قدر تأملش نقص در آنها راه يافت و تعجب مكن كه به حسب ظاهر بر عكس گفتم زيرا كه به قاعدههايي كه پيش عرض كردم در خصوص خاتميت پيغمبر9 هرچه در اول پيشتر خلق شده بايد در آخر از همه آخرتر بروز كند نميبيني كه اول در اين دنيا جسد مردم بروز ميكند بعد نفس به آن تعلق ميگيرد بعد عقل در آن ظاهر ميشود بعد از اهل فؤاد ميشود با وجودي كه اول فؤاد خلق شده بعد عقل بعد نفس بعد جسد پس آن كه در خلقت اول است بايد در عالم پيدايي آخر بيفتد چنانكه دانستهاي و تو ببين كه اول توحيد در عالم پهن شد بعد از آن نبوت آشكارا گشت و آن بعد از آني بود كه ادراك مردم زياد گشته بود و بعد از آن ولايت آشكارا گشت و آن بعد از آن بود كه فهم مردم بيشتر شد و بعد از آن سرّ ركن رابع و شرط ثالث پيدا شد بعد از آنكه قابليت مردم زيادتر شد و ادراك ايشان بالاتر رفت پس معاينه ديدي كه اول توحيد آشكارا شد بعد نبوت بعد ولايت بعد ركن رابع پس معلوم شد كه ركن رابع اول بوده كه آخر پيدا شده و اگر كسي در اين بيان خدشه گيرد خدشه بر خاتمبودن پيغمبر هم9 بايد نعوذباللّه بكند پس به طور حقيقت اول ركن رابع است كه محبت باشد با اولياي خدا و بغض با اعدا و دويم ولايت آلمحمد است صلي اللّه عليه و سيوم نبوت است و چهارم توحيد آيا نميبيني كه جمعي از مردم توحيد دارند و نبوت ندارند و ايشان مقام پست دارند و جمعي كه نبوت هم دارند و ولايت ندارند اينها بدترند از طايفه اول و جمعي ديگر كه چهارم را ندارند و باقي را به ظاهر دارند البته بدترند از سابقين و معلوم است كه هرچه انسان مرتبههاي ايمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 21 *»
را قبول ميكند كاملتر ميشود پس اهل فؤاد كسي است كه همه مرتبههاي ايمان را دارد و چون اهل فؤاد بود همه را قبول كرد و غيري نميتواند و هركس يكمرتبه كمتر دارد البته يكمرتبه كمتر است پس از اهل عقول است و هركس يكمرتبه ديگر را هم ندارد البته يكمرتبه ديگر كمتر است پس از اهل نفس است و هركس همان توحيد را دارد همان ادراك جسماني دارد چه گويم كه از مطلب دور ميافتم و اين سخنها را نهايت نيست و عاميانه نوشتن اينها به غايت مشكلتر و اگر كسي خواهد تفصيل را بشنود به ساير كتابهاي ما رجوع كند تا بر او واضح شود.
مجملاً مطلب آن بود كه در عالم ذر خداوند از مردم عهد گرفت و هركس به قدر زودي جوابدادن و دوري جوابدادن در مقامي ايستاد پس هركس پيشتر اجابت كرد پيشتر خلق شد و هركس دورتر دورتر مثل نور چراغ كه هر نوري كه زودتر اجابت دعوت چراغ را كرد پيشتر ايجاد شد و هر نوري كه دورتر اجابت كرد دورتر ايجاد شد پس در آن عالم هركسي را پايهاي و اندازهاي موجود شده بود و در علم خدا كه تغيير ندارد ثبت شد و ديگر علم خلاف ندارد پس آن كه در علم خدا مرتبه دويم را دارد به مرتبه اول نميرسد و آنكه مرتبه سيوم را دارد به مرتبه دويم نميرسد و همچنين هركسي مرتبهاي دارد كه از آن مرتبه تخلف نميكند بعد از آني كه خداوند عالم مردم را در عالم ذر ميراند و در خاك عالم ذر دفن شدند خاكهاي ايشان به هم آلوده شد و مؤمن آلوده به خاك كافر شد و كافر آلوده به خاك مؤمن بلكه صاحب رتبه اول آلوده به خاك صاحب رتبه دويم شد و صاحب رتبه دويم آلوده به خاك صاحب رتبه سيوم گشت و همچنين همه به هم آلوده شدند بعد خدا ايشان را فروفرستاد مرتبه به مرتبه تا از خاك اين عالم سر درآوردند همه آلوده به هم و همه مشتبه به هم پس از اين جهت پيغمبران آمدند تا مردم را هدايت كنند و عهد قديم را به ياد ايشان آورند و هركس را به سرمنزل اصلي آن برسانند پس مردم مثل جامههايي بودند الوان كه به چركها و رنگها آلوده شده بودند و پيغمبران آمدند تا اين چركها و رنگهاي عارضي را پاك كنند و شستوشو دهند و مردم را به حقيقت اصلي خود برسانند و مؤمن را به حقيقت ايمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 22 *»
برسانند و كافر را به حقيقت كفر و هركس را به سرمنزل خود برسانند پس تكليف پيغمبران مثل خلاص است كه زر را از مس جدا كند و حقيقت آن را آشكار كند نميبيني كه مردم همه اظهار خوبي ميكنند و همه اظهار تقوي و اخلاق و دوستي خدا ميكنند همين كه يكي از داعيان به سوي حق اظهار حق را ميكند دل بعضي نرم ميشود و تصديق ميكند و دل بعضي سخت ميشود و انكار ميكند و آن كفرهاي باطني او قوت ميگيرد و عداوتهاي او برميخيزد و عداوت حق ميورزد پس همينطور كه خوانندگان به سوي حق راه ميروند مردم بعضي با ايشان دوست ميشوند و از اهل بهشت ميگردند و بعضي دشمن ميشوند و از اهل جهنم ميشوند پس وجود پيغمبران از براي امتحان خلق است و هركس را به سرمنزل اولي خود رساندن پس هركس تصديق كرده در روز اول اينجا هم تصديق ميكند و از هر كجا آمده به همانجا ميرود و براي هرچه خلق شده همان كار را ميكند و هركس روز اول انكار كرده اينجا هم انكار ميكند و از هرجا آمده به همانجا ميرود و براي هرچه خلق شده همان كار را ميكند پس اين است يك معني قول پيغمبر9 كه فرمود شما كار كنيد كه هركس براي هرچه خلق شده ميتواند آن كار را بكند و همان كار را خواهد كرد پس اين مطلب يقيني است پس هركس از اهل تقوي و سعادت و عمل صالح بوده اينجا هم همين را ميكند و تخلف نميكند و هركس شقاوت را اختيار كرده اينجا هم همان را خواهد كرد و تخلف نخواهد كرد و پيغمبران كاشف از امر اصلي هستند ايمان و كفر در كسي دستي خلق نميكنند چنانكه خدا به پيغمبر خود ميفرمايد كه تو هدايت نميكني هركس را بخواهي و در جاي ديگر ميفرمايد كه تو ميترساني هركس را كه بترسد و كسي كه نترسد پيغمبر او را به زور نميترساند بفهم اين مسأله مشكل را كه عاميانه گفتم و تو حكيمانه در آن تدبر كن تا بفهمي كه چه گفتم. حاصل همه اينها آنست كه تو توقع مكن كه علم خدا خلاف شود و خدا هركس را به طور حقيقت واقع ميشناسد و پيغمبران اسباب امتحانند و
هركسي بر فطرت خود ميرود
|
تا به اصل خويشتن ملحق شود |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 23 *»
و همينقدرها در اين مقام بس است و بيشتر نميتوان شرح داد و در قسمت اول بسياري از اين اصلها گذشته رجوع كن و باز ميرويم به اصل مطلب كه در دست بود و آن آن بود كه خلق هرچه نزديكترند به مشيت خداوند لطيفتر و بهتر و شريفترند و هرچه دورترند كثيفتر و هركس اين كتاب ما را خوانده باشد اين مطلب را به طور آشكار خواهد فهميد و شبهه نخواهد كرد پس چون در اين عالم نظر كند به طور مشاهده خواهد فهميد كه اين خلق به اين كثافت اول نور مشيت نتواند بود چرا كه در نهايت كثافت و غليظي است و با مشيت پاك و پاكيزه خدا نهايت دوري دارد پس به طور ظاهر خواهد فهميد كه پيش از اين عالم و بالاتر از اين عالم بايد عالمهاي ديگر باشد كه آنها شريفتر و بهتر و لطيفتر از اين عالم باشد و آنها نزديكتر به مشيت خداوند باشند وانگهي كه ميبيند در خود كه از براي او جسمي است و با وجود اين از براي او روحي و عقلي است كه آنها در نهايت لطافت است و آنها بالاتر است و شريفتر است و ميبيند كه اين بدن جسماني او آخر مرتبههاي اوست و ميبيند همه اينها را در وجود خود علانيه پس اين عالم را هم به همينطور ميداند و ميفهمد كه اين عالم ظاهر كه عالم جسم است آخري آن عالمهاست و بالاتر از اين عالمها هم عالم ديگر هست كه روح اين عالم و عقل اين عالم و حقيقت اين عالم باشد و آنها گرداننده اين اوضاعند به امر خداوند چنانكه روح تو گرداننده تن تو است به امر خداوند و هيچ نقصي در توحيد لازم نميآيد پس از اين فصل شريف طولاني همينقدر معلوم شد كه عالمهاي ديگر هم هست و آنها شريفتر و بالاتر است و آنها نزديكتر به مشيت خدا هستند و نور مشيت در آنها ظاهرتر است از اين عالم و اول هر فيضي كه از خداوند عالم ميرسد بايد به آنها برسد كه نزديكترند و از آن جاها به اينجا بايد برسد كه دورتر است پس همينقدر را در اين فصل بدان و بفهم.
فصل
باز عرض ميكنم كه آن عالمهاي سابق بايد همه موجود باشند الآن و هميشه و دليل وجود آنها وجود اين عالم است و گشتن اوضاع اين عالم و بيان اين مطلب به طور آشكارا آن است كه پيشترها دانستهاي كه انسان نمونه اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 24 *»
عالم است و از هرچه در اين عالم است قبضهاي در اين انسان هست پس قبضهاي از زمين دارد و از آن جسم او خلق شده است و قبضهاي از آسمان اول دارد و از آن روح او خلق شده است و قبضهاي از آسمان دويم دارد و از آن فكر او خلق شده است و قبضهاي از آسمان سيوم دارد و از آن خيال او خلق شده است و قبضهاي از آسمان چهارم دارد و از آن ماده او خلق شده است و قبضهاي از آسمان پنجم دارد و از آن وهم او خلق شده است و قبضهاي از آسمان ششم دارد و از آن علم او خلق شده است و قبضهاي از فلك هفتم دارد و از آن عقل جزئي او خلق شده است و قبضهاي از كرسي دارد و سينه او از آن خلق شده است و قبضهاي از عرش دارد و از آن دل او خلق شده است پس از اين دهقبضه، آسمانها و زمينهاي وجود ظاهري او تمام شد پس قبضهاي از عالم مثال دارد كه مثال او از آن خلق شده است و قبضهاي از عالم ماده دارد كه ماده غيبي او از آن خلق شده و قبضهاي از عالم طبيعت دارد كه طبيعت او از آن خلق شده و قبضهاي از عالم نفوس دارد كه نفس او از آن خلق شده و قبضهاي از عالم روح دارد كه روح او از آن خلق شده و قبضهاي از عالم عقل دارد كه عقل او از آن خلق شده است و قبضهاي از عالم فؤاد دارد كه فؤاد او از آن خلق شده است مجملاً كه انسان نمونه اوضاع اين عالم است و همان نسبت كه ظاهر او با اين عالم دارد همان نسبت را باطن او با باطن اين عالم دارد بدون تفاوت پس هرچه در خود بيني در اين عالم نيز به همانطور است بدون تفاوت پس چنانكه تو در اين عالم موجودي و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال تو همه موجودند و الا تو را شعور نبودي و حركات تو بر وفق اراده و حكمت نبودي بلكه اگر بفهمي و بيابي تو موجود نبودي به جهت آنكه نميشود كه نور نزديكتر به چراغ موجود نباشد و نورهاي دورتر موجود باشد پس نميشود كه عقل شريف و روح و نفس لطيف كه نزديكتر ميباشند به مبدء موجود نباشند و اين جسم ظلماني كثيف موجود باشد پس چنانكه در خود يافتي كه آن عالمهاي سابق تو همه موجودند تا تو هستي پس همچنين اين انسان بزرگ هم عقل او كه عقل كل است و نفس او كه نفس كل است و ساير مرتبههاي او همه موجودند و اگر آنها موجود نبودند اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 25 *»
عالم بر وفق حكمت نگشتي و چيزهايي كه در آن متولد ميشوند موافق حكمت متولد نشدندي پس در اين فصل و فصل سابق معلوم شد كه جميع عالمها همه موجودند و هريك در مرتبه و مقام خود در گردشند و آنچه در حديث وارد شده است خداوند هزارهزار عالم و هزارهزار آدم آفريده است كه اين عالم آخري آن عالمهاست و اين آدم آخري آن آدمهاست و جميع آن هزارهزار عالم همه موجودند و هر بالايي واسطه است در رسانيدن فيض و مدد خداوند به آن عالم كه پايينتر از اوست و اگر واسطه از ميان برود هر عالم كه در زير رتبه اوست همه معدوم ميشوند چنانكه اگر دستي در پيش چراغ بگيري از پس دست تا آخر همه معدوم ميشوند و ديگر نوري باقي نميماند بفهم اين كلمات عاميانه را كه هر كلمه گنجي است از علم و لا قوة الا بالله.
فصل
از اين دو فصل كه سابقاً بيان شد معلوم شد كه خداوند عالمهاي بسيار بالاتر از اين عالم خلق كرده است و اين عالم آخري آن عالمهاست حال ميخواهم عرض كنم كه آنچه در اين عالم است از آنچه ديده ميشود يا ديده نميشود همه اينها از عالمي چند فرود آمدهاند تا به اين عالم رسيدهاند چنانكه خداوند عالم در قرآن ميفرمايد كه هيچچيز نيست مگر آنكه خزانههاي او در نزد ماست و ما فرونميفرستيم آن را مگر به اندازه معلومي و حاصل معني آن است كه از براي هر چيزي خزانههاست و هر چيزي كه اول خلق ميشود در آن خزانه بالاست و خداوند آن را به جهت حكمتها فروفرستاده است و او عالم به عالم فرود آمده است تا آنكه به اين عالم رسيده است و در حديث هم اين مضمون وارد شده است كه حاصل معني آن آنست كه خداوند اول عقل را خلق كرد پس به او فرمود كه پشتكن و برو پس عقل فرود آمد تا به نهايت مرتبه پستي رسيد بعد خطاب آمد كه رو كن و بيا عقل هم رو كرد به سوي خداوند عالم و بالا رفت تا به سرمنزل اول رسيد و در قرب جوار خداوند قرار گرفت پس هر چيزي اول در نهايت قربي كه لايق به آن هست بود و چون امر به فرودآمدن شد فرود آمد تا به اين عالم رسيد و چون امر به بالارفتن به او رسد بالا ميرود تا به سرمنزل اول خود برسد پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 26 *»
اول مرتبه چيزها مختلف است و هر چيزي را اولي است و اگر نه چنين بودي يعني همهچيز را يك اول بودي همه بايستي از يك جنس باشند و همه در آخر به همان مرتبه رسند پس همه پيغمبر آخرالزمان شوند و اگر اين معني را نيك دريابي خواهي فهميد بطلان طريقه آن صوفيه و حكما را كه گفتهاند همة چيزها از يك حقيقت خلق شدهاند كه آن وجود باشد و همه از يك دريا هستند و باز به آنجا ميروند حتي آنكه شاعر ايشان گفت:
هرچه از دريا به دريا ميرود
|
از همانجا كامد آنجا ميرود | |
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد | موسيي با موسيي در جنگ شد | |
چون به بيرنگي رسي كان داشتي | موسي و فرعون دارند آشتي |
و مقصودشان از بيرنگ همان وجود است كه در آنجا به قول آنها موسي و فرعون يكي هستند وقتي كه آن وجود بيرنگ اسير رنگ صورت شد موسايي پيدا شد و فرعوني پيدا شد و با هم خلاف كردند و چون باز برگردند به عالم بيرنگي كه عالم وجود باشد همه با هم آشتي دارند و خلافي نيست و اين طريقه خلاف طريقه خدا و رسول و ائمه و اولياست: و موافق طريقه ايشان آنست كه هركسي را يك اولي است كه ديگري در آنجا نيست و در بازگشت به آنجا نميرسد چنانكه حضرت پيغمبر و ساير معصومين سيزدهگانه را: مقامي است كه در آن مقام احدي با ايشان شريك نيست و احدي در بازگشت به ايشان نميرسد پس خداوند ايشان را در آن مقام خلق كرد و هزارهزار دهر بودند كه هيچ موجودي نبود نه معلوم نه مجهول و ايشان در آن مدت تسبيح و تهليل و تكبير و تحميد خدا ميكردند بعد از آن خداوند از نور ايشان پيغمبران را خلق كرد پس اول مقام پيغمبران هزارهزار دهر از آخر مقام ائمه سلام اللّه عليهم پستتر است و به قدر ذرهاي از اول مقام خود نميتوانند بالا روند پس خداوند ايشان را كه آفريد حضرت پيغمبر9 و ائمه را: امر فرمود تا فرود آمدند در رتبه پيغمبران و لباسي عارضي از جور لباس ايشان در بر كردند و لكن فاخرتر لباسهاي ايشان را و بهتر و پاكيزهتر و لطيفتر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 27 *»
لباسهاي ايشان را پوشيدند و در ميان ايشان ايستادند و در ميان قوم ندا كردند الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياؤكم الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه همگي گفتند بلي لكن پس و پيش بعضي پيشتر گفتند و بعضي پستر و احدي نماند كه جواب نگويد و تعجب مكن كه پيغمبر9 بگويد الست بربكم زيرا كه پيغمبر9 زبان خدا بود و خدا با زبان خود از ايشان عهد ميگيرد و چنانكه زبان تو به حركت ميآيد و ميگويد آيا من زيد نيستم همه ميگويند بلي تويي زيد و حال آنكه زبان گويا زيد نيست و زيد تويي لكن تو سخنگويي و با او سخن ميگويي و ديگر احتياج نيست كه زبان تو بگويد كه صاحب من ميگويد آيا من زيد نيستم چرا كه معلوم است كه زبان آلت است و از خود حركتي ندارد حال انصافده كه زبان تو از براي تو مطيعتر است يا پيغمبر از براي خدا البته پيغمبر مطيعتر است چرا كه او معصوم است و زبان تو معصوم نيست در نزد تو چرا كه گاهي ميخواهي عبارتي را بگويي زبانت نميگردد نميبيني اگر بخواهي هندي بگويي زبانت درست نميگردد و اطاعت تو را نميكند كه درست مثل هنديان هندي بگويد پس معلوم شد كه زبان تو مطيع تمام نيست و هميشه بر خواهش تو نيست اما پيغمبر9 مطيع است البته و معصوم حقيقي است و به هيچوجه خلاف اراده خدا نميكند چنانكه خدا ميفرمايد كه پيغمبر از هواي خود سخن نميگويد و كلام او نيست مگر وحي پس در اين صورت كه زبان تو مطيع نيست به طور تمام و كمال و با وجود اين ضرور ندارد كه بگويد صاحب من ميگويد كه آيا من زيد نيستم پس چگونه پيغمبر9 محتاج به اين بود حاشا كه محتاج باشد پس هرچه او بگويد همان بعينه گفت خداست و هرچه كند كرد خداست فرمود هركس مرا ببيند حق را ديده است و راست فرموده است واللّه، پس چون دانستي اين مطلب را هرچه از او ميشنوي بگو از خدا شنيدم و راست گفتهاي.
مثلي ديگر وقتي كه تو قرآن را ميگشايي و ميخواني اني انا اللّه لا اله الا انا آيا در اول ميگويي كه خدا گفته است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 28 *»
اني انا اللّه حاشا احتياج نيست چون معلوم است كه تو قرآن ميخواني و در اين حال زبان تو مطيع است از براي خدا و غير گفته او نميگويد پس احتياج نيست چنانكه فقيه عادل حكم ميكند و هر ساعت نميگويد خدا گفته است كه اين حلال است و اين حرام و ضرور هم نيست زيرا كه معلوم است كه بيگفته خداوند نميگويد پس وقتي كه اينجاها اينطور شد در پيغمبر پاك چگونه خواهد بود پس آن بزرگوار خود لسان خدا بود و حركتش حركت خدا بود پس خدا با زبان خود عهد گرفت كه الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياؤكم و اولياؤه اولياؤكم و اعداؤه اعداؤكم و ايشان همه اجابت كردند اگرچه بعضي پيشتر جواب دادند و بعضي دورتر چنانكه پيش فهميدهاي و معني جواب و سؤال را بيان كردهام پس خداوند عالمي ديگر آفريد بعد از عالم پيغمبران بعد از آنكه هزارهزار مرتبه از عالم پيغمبران فرود آمد و در آنجا عالم مؤمنان را آفريد و مردم را در آنجا خلق كرد بعد امر فرمود به پيغمبران كه فرود آيند به عالم مؤمنان و لباس عارضي از جور لباس مؤمنان درپوشند و با ايشان سخن گويند به لغت ايشان و امر فرمود خاتم پيغمبران را با اوصياي او كه به عالم مؤمنان درآيند و در ميان ايشان ايستند و لباس عارضي از جور لباس ايشان درپوشند و با ايشان به لغت ايشان سخن گويند پس فرود آمدند و در ميان مجمع ايشان ايستادند و باز آن عهد و ميثاق را ذكر فرمودند پس اول كسي كه در اين عالم اجابت كرد پيغمبران بودند به ترتيبي كه ذكر شد در عالم خودشان و بعد از ايشان نقبا اجابت كردند و بعد از ايشان نجبا اجابت كردند و بعد از ايشان علما اجابت كردند و بعد از ايشان صلحاء و عبّاد اجابت كردند و بعد از ايشان ساير مردمان هريك به قدر هوش خود اجابت كردند و چون عهد اين عالم هم تمام شد هزارهزار مرتبه پايينتر خداوند عالم مؤمنان جن را آفريد و امر كرد مؤمنان را كه به عالم ايشان فرود آيند و همچنين پيغمبران و اوصياي ايشان و همچنين پيغمبر آخرالزمان و اوصياي او هم فرود آمدند و لباس عارضي از جور لباس آن عالم را درپوشيدند و لسان اللّه در مجمع قوم ايستاد و عهد سابق را ذكر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 29 *»
كرد اول كسي كه اجابت كرد پيغمبران بودند بعد اوصياي ايشان بعد مؤمنان به طوري كه گذشت بعد علماي جن بعد صلحاي ايشان بعد ضعفاي ايشان بر حسب هوش و فهم خود بعد كه عهد اين عالم هم درست شد و رتبه هركس معلوم شد خداوند عالم بعد از هزارهزار مرتبه حيوانات را آفريد و امر فرمود جنيان را كه لباس عارضي از جور حيات حيواني درپوشيدند و بعد مؤمنان انس را فروفرستاد و لباس عارضي حيات حيواني درپوشيدند و بعد پيغمبران را فروفرستاد و از آن لباس عارضي پوشيدند بعد از آن پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله را امر فرمود تا نازل شد و به لباس عارضي از جور لباس ايشان جلوه كرد و به همانطور عهد گرفت پس اول پيغمبران اجابت كردند بعد مؤمنان انس بعد مؤمنان جن بعد حيوانات شريفتر و بهتر و بعد حيوانات پستتر بعد از آن در هزارهزار مرتبه پايينتر عالم گياهها را آفريد و آن اشخاص سابق همه را فروفرستاد و لباس عارضي نباتي درپوشاند و پيغمبر ما9 به همانطور عهد و ميثاق از خلق گرفت و به همان ترتيب كه گذشت هريك اجابت كردند تا آنكه گياههاي شريف و بهتر قبول كردند بعد گياههاي پستتر بعد از آن عالم جمادات را خداوند خلقت فرمود و اشخاص سابق را فروفرستاد و به همانطور هركس اجابت كرد تا آنكه جمادهاي شريف پيشتر اجابت كردند و جمادهاي پستتر بعدتر اجابت كردند و بعد از آن خداوند عالم اعراض را خلق فرمود بعد از هزارهزار مرتبه كه اين عالم باشد و جمادات را امر فرمود كه در اين عالم ظاهر شوند پس ظاهر شدند و در اين عالم اول جماد پيدا شد بعد گياهها را امر فرمود كه فرود آيند و فرود آمدند و لباس عرضي درپوشيدند و اين بود كه بعد از جماد اول نبات در اين عالم پيدا شد بعد از آن حيوانات را فروفرستاد و لباس عرضي پوشيدند و اين بود كه بعد حيوان در اين عالم پيدا شد بعد از آن جنيان را امر كرد كه به اين عالم آمدند و مدتي در روي زمين بودند و بعد از آن بنيآدم را آورد و بنيآدم به عالم درآمدند و بعد پيغمبران آمدند و سرّ آنكه اول حضرت آدم آمد آن بود كه اول حجت باشد و مردم نگويند كه ما چندي جاهل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 30 *»
بوديم و بعد از همه خاتم پيغمبران تشريففرماي عالم اعراض شدند و لباس عرضي اين عالم را درپوشيدند به طوري كه شنيدهاي و ديدهاي و در ميان مردم ايستادند و خلق را دعوت كردند چنانكه خدا ميفرمايد وماارسلناك الا كافةً للناس پس به نفس نفيس خود همه را دعوت فرمود تا كسي را حجتي نباشد و هركس به قدر رتبه خود اجابت دعوت او را فرمود و پيغمبران گذشته همه زبان دعوت او بودند و همچنين اوصياي ايشان همه زبان دعوت او بودند و عهد او را از مردم ميگرفتند و همچنين علماي اين زمانها همه زبانهاي دعوت او هستند و به اين جهت روايت شده است كه فرمود علماء امتي كانبياء بنياسرائيل يعني چنانكه انبياي بنياسرائيل زبانهاي دعوت من بودند و عهد مرا از مردم گرفتند و من عهد خود را با زبان ايشان گرفتم همچنين علماي امت من هم همه زبانهاي دعوت من هستند و عهد مرا ميگيرند و من عهد خود را به زبان ايشان ميگيرم پس معلوم شد كه چگونه آن بزرگوار به زبان شريف خود از همه مردم عهد گرفتند و نظر به آنكه همه از شعاع نور ايشان خلق شدند و هر حركتي كه در شعاع است از صاحب نور است پس همه عهدها را خود آن بزرگوار گرفتهاند به نفس نفيس خود چنانكه همه عهدها را خدا گرفته است پس معني آن حديث هم آشكار شد كه پيغمبر9 به نفس نفيس خود از كل مردم عهد گرفت تا كسي را حجتي نباشد به اينطور عهد گرفت پس همين عالم هم عالم ذري است كه عهد و پيمان از مردم ميگيرند و گفتن عالم ذر به اين عالمها از جهت كوچكي خلق است در جنب عظمت اولياي خدا چرا كه ذر به معني مورچه است و همه عالم در نزد اوليا به كوچكي مورچه است پس اين عالم هم عالم ذر است.
مجملاً از آنچه ذكر شد فيالجمله معلوم شد كه خلق را رتبههاي بسيار است و هركسي اول عالم او و خزينههاي او در جايي است و هيچ پستي به مقام اعلي نميرسد و چنانكه در وقت فرودآمدن از عالم خود فرودآمده است در وقت بازگشت هم هركس به منزل و مأواي خود ميرود و ممكن نيست كه به جايي كه از آنجا نيامده است برود و اگرچه لايق اين مقام نيست كه ذكر كنم برهان بر اين ترتيب خلق كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 31 *»
ذكر شد و به خصوص اين رساله كه به هيچوجه لايق اينگونه تحقيقات نيست چرا كه بيان اين كتاب بر فهم عوام است لكن چون ذكر اين سلسلة خلق شد و مشايخ ما هم در هيچ كتاب برهان اين مسئله را ذكر نفرمودهاند و اين حقير هم در هيچ كتاب چنانكه بايست شرح نكردهام و عمده فرق مابين طريقه ما و ساير طريقهها همين مسئله است كه ايشان همه خلق را از يك نور ميدانند و فرق در صورت ميدانند و ما فرق در ماده و صورت همه ميگذاريم و عمده مسئلههاي ما هم همين مسئله است و در حقيقت كسي كه اين مسئله ما را درست نفهميد گويا به كلي بيخبر است از طريقه ما پس دوست ميدارم كه به قدر قابليت اين رساله و به قدر قابليت عوام برهاني براي اين مسئله بياورم تا فيالجمله ظاهر شود اگرچه مناسب وضع معاد نيست ظاهراً لكن باطناً مناسبتي هم دارد چرا كه عود هركس به مبدء خود اوست و رتبه و درجه هركس در روز قيامت و در جنت و نار از اين مسئله معلوم ميشود پس بايستي كه از براي اين برهان فصلي ديگر عنوان كنم كه به قدر مقدور شرح داده شود.
فصل
در برهان آوردن بر آنكه همه خلق از يك ماده و يك نور نيستند كه اختلاف ايشان در همان صورت باشد بلكه اختلاف خلق در ماده و صورت هر دو هست و بعضي به نسبت به ديگري شعاع هستند و آن ديگري منير اوست و اين مسئله بسيار بسيار مشكل است و تو هم ياري كن مرا به هوش خود و طلب ياري ميكنم از خداوند عالم براي بيانكردن خود و براي فهميدن تو و فيالحقيقه در قوه من كه نيست كه اين مسئله را به لغت عاميانه بنويسم به طوري كه به كار عوام آيد و لكن خدا قادر است و اگر بخواهد از سنگي هم ابراز آن را ميتواند بدهد پس ياري از خداوند جسته عرض ميكنم كه از آنچه پيش ذكر كردم در جلد اول معلوم شده است كه خداوند عالم جلشأنه ذاتي است يگانه كه هيچ دوتايي در آن نيست و پاك كه هيچ آلودگي در آن نيست و بلند كه هيچ پستي در آن نيست به طور اجمال پاك و پاكيزه است از جميع صفات خلايق و اين مطلب بديهي مذهب شيعه است و بديهي علم ماست كه ديگر والحمدلله شبهه نمانده است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 32 *»
همچنين از براي ذات پاك او تغيري و تبدلي نيست يعني از حالي به حالي نميشود مثل آنكه خلق از حالي به حالي ميشوند پس خلق گاهي ساكتند و گاهي سخنگو و گاهي آرامند و گاهي در حركت و گاهي تنها هستند و گاهي با چيزي گرد ميآيند و گاهي ميل به چيزي دارند و گاهي ميل ندارند و خداوند يگانه پاك به هيچوجه اين حالتها از براي او نيست و اين سخنها درباره او جاري نميشود و هركه غير از اين پندارد خدا را حادث پنداشته چرا كه هرچه مانند خلق باشد البته حادث است و شرح اين مطلبها در جلد اول به تفصيل شده است پس نه چنان است كه خدا را گاهي ميل به خلق نبود و گاهي ذات خدا ميل پيدا كرد و گاهي ساكت بود و سخني نگفته بود و گاهي به سخن درآمد و كُن گفت و گاهي آرام بوده و حركتي و كاري نميكرده و بعد حركت كرد و چيزها ساخت و آسمان و زميني بنياد كرد و گاهي تنها بود و هيچ خلقي با او نبود و بعد از ايجادكردن چيزها خدا با خلق با هم شدند و همه در يكجا و يك فضا به هم گرد آمدند همه اينها شرك است و كفر و مؤمن موحد به خصوص بعد از بروز علم اهلبيت سلام اللّه عليهم در عالم ديگر نبايد به اين خيالها باقي ماند و بايد انشاءاللّه خداي خود را از اين خيالها بالاتر برند و خدا را مانند خلق نينگارند اگرچه اين مطلب بسيار دشوار است بر حكيم و غير حكيم و بر دانا و جاهل و صاحبان فهم و بر سفيهان و بيفهمان بر همه دشوار است كه در فهم خود و هنگام التفات خدا را شبيه به خلق تصور نكنند و اين مطلب كار خواص بلكه خواص خواص شيعه است چرا كه همهكس به زبان علمي ميگويند كه بايد خدا را از صفتهاي خلقي پاك دانست اما در پيش نفس خود چون تصور نميكند غير از صفات خلقي، چيزي ديگر درك نميكند و لامحاله خدا را تصور ميكند و چون تصور كرد لامحاله او را مانند خلق يافته چرا كه هرچه به تصور انسان درآيد مخلوق است از اين جهت حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله فرمودند كه هرچه را كه به نازكتر فهم خود تميز دهيد مخلوقي است مثل شما و در حديث ديگر ميفرمايد كه هر چيزي جفت خود را ميفهمد و تو حادثي پس جفت خود را فهميدهاي و آنكه تصور بشود خدا نيست و چون علم به يادگرفتن است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 33 *»
ظاهراً ياد ميگيرند كه خدا مثل خلق نيست و ياد ميگيرند كه خدا به تصور درنميآيد و در دليلها هم ملزم ميشوند و عاجز ميشوند تا به جايي ميايستند لكن چون بر سر عمل ميآيند جز تصوركردن از ايشان برنميآيد چرا كه مدركي ديگر ندارند و رتبه بالاتر از براي خود ندارند پس چه كنند بيچارهها كه چاره ندارند و در هنگام عمل همه خدا را تصور ميكنند و چون تصور كردند به صورتي درآوردهاند اگرچه صورتي لطيف شريف باشد و چون به صورت درآمد و تو بر آن احاطه كردي و آن را يافتي پس مخلوق است وانگهي كه اختيار آنچه در خيال است در دست تو است ميخواهي آن را بالا فرض ميكني و ميخواهي پايين و ميخواهي لطيف و ميخواهي كثيف و ميخواهي پاك و ميخواهي آلوده و ميخواهي يكي و ميخواهي متعدد و چون خداهاي مردم تصوري است از اين جهت طلب دليل ميكنند بر يگانگي خدا و ميگويند كه از كجا كه يكي باشد بلكه دو باشد پس چنانكه يكي را تصور ميكند ميبيند كه دوتا را هم تصور ميكند پس ميگويد كه از كجا بدانم كه يكي است و دو نيست و اگر به چشمي كه خدا عطا كرده از براي معرفت توحيد به آن چشم نگران ميشدند ميديدند كه دو خدا ادراك نميشود و احتمال نميرود و احتمال خداي ديگر ممتنع است بلكه عرض ميكنم كه در حقيقت آني كه مردم تصور ميكنند و ميبينند كه دوتا هم تصور ميشود و سه و چهار و زياده هم تصور ميشود هيچكس دليل بر محالبودن زياده از يكي آن نميتواند آورد و نخواهد شد چرا كه آن تصورها محال نيست و چيزي كه محال نيست چگونه دليل بر محالي آن ميتوان آورد و از اين است كه مردم عاجز ميشوند به دليل و ملزم ميشوند و ملتزم ميشوند كه خدا يكي است و محال است دو و زياده اما قلبشان ميبيند كه دوتا هم تصور ميتواند بكند و اينكه تصور ميكند محال نيست پس قلبشان به آن دليلها آرام نميگيرد و از جهتي حق دارند كه آن دليلها دلالت بر اينكه آن خيالها محال است نكرد پس قلبشان ساكن نميشود پس علت از آنجاست كه آن تصورها را خدا انگاشته و بايد از آن تصورها دست بردارد و خدا را تصور نكند چرا كه قديم به تصور حادث درنميآيد و آنكه از تصور بيرون شد چگونه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 34 *»
ميتواند شد كه دو باشد و دو تصويري است و چگونه ميشود شبيه به خلق باشد و شبيه به خلق تصويري است و چگونه ميشود متغير باشد و متغير تصويري است و چگونه ميشود كه از براي او اسم و رسمي باشد و اسم و رسم تصويري است پس وقتي كه از تصور دست كشيدي آن وقت به مطلب ميرسي.
اگر گويي كه يكيبودن هم تصوري است، ميگويم البته آن يكي كه تا حال تصور ميكردي يكي است مثل آنكه انسان يكي است و آفتاب يكي و سنگ يكي و اين نوع يكي است كه به تصور ميآيد و اين نوع يكي لايق ذات خدا نيست البته پس خدا از همه چيزهايي كه به تصور درميآيد پاك است از اين است كه حضرت امير7 فرمودند كه خدا را توهم مكن يعني به تصور درميار.
خلاصه كلام طول كشيد و به هيچوجه اين سخنها مقصود در اينجا نبود و به مناسبت كلام به طول انجاميد و خدا چنين ميخواست البته پس برويم به سر كلام مقصود و آن اين است كه خدا تغيير نميكند پس گاهي ساكت نبوده كه گاهي به سخن درآيد و گاهي آرام نبوده كه گاهي به حركت درآيد و گاهي بيميل نبوده كه گاهي به ميل آيد هميشه يكسان است و در ذات او تغير و تبدل نيست پس به همين جهتها هرگز خداوند عالم بينور و بيكمال و بيصفت نبوده و هميشه نور او تابان و رخساره او درخشان و كمال او بينهايت و صفات او بيغايت بوده و بديهي اسلام است كه خداوند هرگز ناقص نبوده و نيست و همچنين خداوند هرگز بيسلطنت و بيمملكت نبوده و پادشاهي او دائم و ملك او بيآغاز و انجام بوده و هست و دايم او را رعيت بوده و دايم او پادشاه بوده و رعيتي بعد از رعيتي ميآفريده و ميآفريند و ملكي پس از ملكي بنا ميكرده و ميكند و هميشه تسلط او بر آنها ظاهر و حكم او در آنها جاري و پادشاهي او در آنها هويدا و بخشش و عطاهاي او در آنها جاري و هميشه او خالق و آنها مخلوق و او رازق و آنها مرزوق و او قادر و آنها عاجز و او زنده و آنها مرده و او مالك و آنها مملوك، اگر معرفت ميخواهي اينطور خداي خود را بدان و غير اين را نقص دان و خدا را از نقص پاك دان نميبيني كه اگر پادشاهي باشد كه او را ملكي و رعيتي و دادي و ستدي نباشد اين نقص پادشاهي اوست و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 35 *»
كمال پادشاه بلكه معني پادشاهي ملكداري و كشورگشايي است و الا هركسي پادشاه بود و فرقي مابين پادشاه و گدا نبود پس پادشاه آن است كه داراي مُلك است و صاحب داد و دهش هركس چنين است پادشاه است خلاصه خدا هميشه سلطان بوده است و سلطان بيملك معني ندارد پس هميشه مُلك داشته است و او مالك و ملك او مملوك او بوده و او خالق و ملك او مخلوق او بوده و او خدا و آنها بنده بودهاند و اگر نه چنين بودي خدا ناقص بودي و ناقص خدا نميشود پس آن هم خلقي بودي مثل ما و او را خالقي بودي به هر حال كه خداوند عالم كامل و هميشه صاحب نورها و صفتها و كمالها و ملكها بوده و هست و تغيير در كمال او پيدا نميشود و كمال او زياد و كم نميشود چرا كه هرچه تغيير ميكند و زياد و كم ميشود ناقص و حادث است.
پس چون اين مطلب لطيف و حكمت شريف را فهميدي عرض ميكنم كه اول صفت از صفات خداوند عالم و اول نور از نورهاي او و اول كمال از كمالهاي او حضرت خاتم النبيين است صلوات اللّه و سلامه عليه به اجماع مسلمين چنانكه سابق بر اين بيان شده است و چون نزديكتر خلق است به خداوند عالم و ميان ذات مقدس او و خداوند عالم ديگر واسطه نيست پس او اعظم صفات خداوند است و نورانيتر نورهاي او و بزرگتر كمالهاي او و شريفتر جمالهاي او پس چون چنين است بايد از براي وجود شريف آن بزرگوار هم نوري باشد و كمال و ضيائي باشد كه اگر نباشد آن بزرگوار صفت خداوند عالم نتواند بود مَثَل اين حكايت آنكه آفتاب چون طالع ميشود بر هرجا كه مقابل اوست ميافتد و آنجا را روشن ميكند مانند ديوار مقابل آفتاب كه روشن ميشود حال اگر ديواري ديگر مقابل اين ديوار باشد شك نيست كه آفتاب بر آن نميتابد ولي آن هم روشن ميشود و روشني آن از نور ديوار است پس ديوار چون از آفتاب فيضيابي كرد نوراني شد و آنقدر فيضيابي كرد كه نوربخش و فيضبخش هم شد و مكرر عرض كردهام كه چيزها سه جورهاند بعضي نور آنها كمتر از خود آنهاست و آنها محتاجند در پيدايي به نوري ديگر كه آنها را روشن و ظاهر كند مثل آجر مثلاً و بعضي هستند كه نور آنها به قدر آنهاست پس خود آنها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 36 *»
را ظاهر دارد و لكن ظاهركننده غير نتواند شد مثل جمره آتش كه خودش پيداست و لكن غير را نميتواند ظاهر كند و نوري به آن ببخشد و بعضي چيزها هستند كه نور آنها از حاجت خود آنها زياده است پس خود را ظاهر دارند و نوربخشي به غير هم ميكنند و غير را هم ظاهر ميسازند مانند چراغ كه خود او ظاهر و غير را هم ظاهر ميسازد و اين جور ديگر چند جور ميشود يا قوت نور او به حدي است كه خانهاي را روشن دارد يا قوت او به حدي است كه محلهاي را روشن ميكند يا قوت او به حدي است كه شهري را يا اقليمي را يا عالمي را روشن ميكند و هرچه جوهر او لطيفتر ميشود و نور ذات او بيشتر ميشود فروزانتر و رخشانتر ميگردد و مكانهاي بيشتر را روشن ميكند حال تصور كن كه حضرت پيغمبر كه عظيمتر كمالهاي خداست و بزرگتر نورهاي اوست آيا از كدامجور بايد باشد آيا از آن جنس بايد باشد كه نور او به قدر كفايت پيدايي خود او نيست پس فيض خدا همانجا منقطع بشود و ديگر به هيچكس و هيچچيز نرسد مثل آنكه نور آفتاب از آفتاب به صحن خانه ميافتد و نور صحن خانه به اتاق ميافتد و نور اتاق به اتاقي كه در اندرون آن اتاق است ميافتد و همچنين تا به جايي ميرسد كه آنجا خودش فيالجمله روشن است و لكن نوري ندارد كه به اتاقي ديگر دهد پس نور آفتاب آنجا تمام ميشود و منقطع ميگردد حال اگر نور پيغمبر9 آنقدر ضعيف باشد كه به غير ديگر هيچ نرسد و هيچ نوربخشي و نورتابي نكند پس بايست كه كمال خدا همانجا به نهايت برسد و ديگر خدا را بعد از پيغمبر خلقي و ملكي و صفتي و نوري نباشد و به اين مطلب شيعه راضي نميشود وانگهي كه بديهي است كه بعد از پيغمبر هم خلق بسيار است پس از قسم اول كه نبايد باشد و محتاجترِ خلق و كثيفترِ خلق كه نشايد باشد و همچنين از قسم دويم هم اگر باشد بايد كمال خدا از آنجا نگذرد پس اين قسم هم كه نشد بايد از قسم سيوم باشد كه او را آنقدر نور باشد كه خود را كامل كند و ظاهر نمايد و به غير هم برساند مانند چراغ و آفتاب و از همين جهت خداوند آن بزرگوار را در قرآن سراج ناميده و آفتاب خوانده يعني چراغ فروزنده عالم امكان و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 37 *»
آفتاب تابنده ملك خداوند و اگر نه چنين بودي بايستي كه خدا را به همانطور خواند و به همان سياق شناخت چرا كه به برهان ثابتكرديم پيش از اينكه آن بزرگوار صفت خداست و خدا را بايد به آن شناخت پس چون چنين ناقص بودي صفت خدا ناقص بود پس ناقص صفت خدا بودي نعوذباللّه بلكه صفت خداوند كامل است و كامل صفت اوست پس نور پيغمبر9 بايد فروزنده و تابنده و درخشنده عالم امكان باشد پس چون ثابت شد كه اول مخلوق پيغمبر است و او را نوري است كه پر كرده است عالم را به قدر كمال خدا پس نقل كلام در نور او باز ميكنيم و چنانكه گذشت باز عرض ميكنم كه نور پيغمبر را9 هم بايد نوري باشد چرا كه پستتر از آفتاب و چراغي كه نيست آفتاب را ده پانزدهمرتبه نور هست يعني دهپانزده اتاق تو بر تو را اقلاً نور ميدهد اگرچه در آخر بسيار ضعيف شود ولي نوري دارد حال نميشود كه همان پيغمبر را نور باشد و نور او را نور نباشد وانگهي كه اگر نور را نوري باشد دليل قوت صاحب نور اول است و هرچه صاحب نور اول ضعيف باشد نورهاي او كمتر ميشود پس معلوم شد كه نور پيغمبر را هم بايد نوري باشد و همچنين نور نور او را باز بايد نوري باشد و همچنين پس باز عرض ميكنم كه بايد نور و نور نور و نور نور نور او را و همچنين، نهايت نباشد چرا كه اگر او را نهايتي باشد بايست كه كمال خدا را نهايتي باشد و بايست نور اول بلكه خدا ناقص باشد و چون خدا ناقص نيست بايد نورش بينهايت باشد نميبيني كه آفتاب كه حال ده اتاق را روشن ميكند اگر آفتاب دو مساوي اينكه نور دارد نور ميداشت بيست اتاق را روشن ميكرد و اگر باز نورش دو مساوي ميشد هرآينه چهل اتاق را روشن ميكرد و همچنين اگر نورش بينهايت شود اتاقهاي بينهايت را روشن ميكند پس چون خداوند عالم كمالش بينهايت است پس بايد نورهاي او را نهايت نباشد.
پس اول نور از نورهاي خداوند كه در ملك او هويداست نور پيغمبر است9 به اجماع مسلمانان و چون اهلبيت او هم از نور اويند به اجماع شيعيان پس ايشان هم از نور اويند و دويم خلقي كه از نور او پيدا شد نور پيغمبران است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 38 *»
چرا كه به اجماع صاحبان ملت پيغمبران اشرف از همه رعيت ميباشند و حجت خدايند بر رعيت پس نور آنها سابق است بر نور رعيت و آنها مساوي پيغمبر ما نيستند به اجماع مسلمانان پس آنها نور دويمند و بعد از آنها انسان اشرف مخلوقات است به نص آيه قرآن و اجماع عقلا كه اشرف از انسان خلقي ديگر نيست پس ايشان نور سيومند و اما جن نور چهارم است چرا كه به اتفاق بعد از انسان جن شريفتر از كل مخلوق است و جن صاحب نفس ناطقه است فيالجمله و صاحب علم و حلم و ذكر و فكر ميتواند بود پس آن اشرف از حيوان است و صاحب رتبه چهارمند و بعد از آنها حيوان است و صاحب نور پنجم است و به اتفاق حيوان پستتر از جن است و شريفتر از گياه است پس حيوان در رتبه پنجم است و بعد از آنها مقام گياه است و گياه صاحب نور ششم است و از نور ششم خلق شده است و پس از آنها جماد است و آن صاحب نور هفتم است و در رتبه هفتم خلق شده است و بعد از جماد مقام شبح جماد است و ظهور جماد و بعد از آن شبح شبح آن و بعد از آن شبح شبح شبح آن و همچنين تا آن را نهايتي نيست و اگر خواهي عالم شبحها را بشناسي دو آئينه در مقابل هم بگذار و چراغي در ميان آن دو آئينه و در هريك از آن آئينهها نظر كن كه خواهي ديد چراغهاي بينهايت كه صف بستهاند و هريك عكس پيش از خودش است و اگر پنداري كه آنها شبحي هستند و شعوري و جاني ندارند و كاري از ايشان ساخته نميشود گويم تو هم در نزد بالاتر از خود بعينه همان شبح هستي كه غير از مثالي و شكلي چيزي ديگر نيستي و لكن تو پيش خود خود را چيزي قوي و دانا انگاشتهاي آن شبح هم خود را همينطور قوي ميداند و تو كه بالاتري آن را همينطور ضعيف ميداني حال جميع خلق هم پيش خداوند همينطور است و همه را خدا ضعيف و ناچيز ميداند و همه را شبحها و مثالهاي نور خود ميبيند كه:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را
|
||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها
|
||
بد نگفته است شاعر عرب در وصف حضرت امير7، گفته است:
يا جوهراً قام الوجود به | و الناس بعدك كلهم عرض |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 39 *»
و شاعر عجم هم همين مضمون را بسته است كه:
اي سايهمثال گاه بينش | در نزد وجودت آفرينش |
پس آفرينش در نزد وجود نور اول مثل نور چراغ است در پيش چراغ كه آرام است به آرامي او و در حركت است به حركت او و قوي است به قوت او و ضعيف است به ضعف او پس اگر تو مادون را شبحي ديدي مافوق تو هم تو را شبح ديد و اگر تو پيش خود قوتي داري آنها هم پيش خود قوتي دارند بالجمله ملك خدا را نهايتي نيست چرا كه ملك خداوند كمال و صفات خداوند است مثل آنكه نور چراغ كمال چراغ است و نور آفتاب كمال آفتاب است و هرچه آفتاب قويتر باشد و كاملتر باشد نورش زياده است و هرچه ضعيفتر باشد نورش ضعيفتر است همچنين ملك نور خداست اگر ملك را متناهي بگيري خدا را ناقص گرفتهاي و اگر بينهايت بگيري خداي را كامل شناختهاي و اگر گويي كه خدا گاهي با ملك بود و گاهي با ملك نبود گاهي او را بيملك و بينور و ناقص گرفتهاي و گاهي با نور و كامل بفهم چه ميگويم كه اين مطالب به اين مشكلي را در چنين كتابها بهتر از اين نميتوان نوشت ديگر ٭تا چه كند قوت بازوي تو٭ و چه كند قوت فهم تو و الا من تقصيري در بيان انشاءاللّه نكردهام و مقصود كلي از بيان اين فصل هم اين بود كه بداني كه خلق همه به ترتيب شعاع و شعاع شعاع و شعاع شعاع شعاع ميباشند و هيچ دويمي در رتبه اول نيست و عمده فرق مابين طريقه ما سلسله با سايرين همين است و هركس اين را درست نفهمد از بسياري مطلبها محروم ميماند پس سعي كن كه اين فرق را دريابي چرا كه در اينجا سهمذهب است:
بعضي ميگويند وجود دريايي است بيپايان و جميع آنچه هست موجي از اين دريا هستند پس جميع پيغمبران و امامان و انس و جن و حيوان و نبات و هر طيبي و خبيثي موجي از اين درياست و معلوم است كه همه موجها در اصل آب شريكند و صورت آنها تفاوت دارد. مثَل ديگر، گويند كه اصل وجود مانند مركب است و هرچه موجود است مثل حروف كه نوشته شده است پس همه حروف در مركب شريكند چرا كه همه مركبند و لكن در صورت تفاوت دارند يكي دراز است و يكي گرد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 40 *»
يكي سهگوشه و يكي به شكل ديگر و لكن همه مركبند. مثلي ديگر، گويند جميع موجودات مانند نقلها و قرصهاي قنادي است كه همه شكرند و لكن صورت آنها تفاوت دارد پس مادة همه شكر است لكن يكي دراز است و يكي گرد و يكي زرد و يكي سبز و همچنين و چون همه را آب كني باز همه شكر ميشوند از اين است كه ميگويد:
چونكه بيرنگي اسير رنگ شد | موسيي با موسيي در جنگ شد |
بيرنگي مقام شكر است و رنگ مقام صورت قرصها يعني اين اختلافها پيدا شد در رنگها و الا همه شكرند و شكر هيچ خلاف در آن نيست باز ميگويد:
چون به بيرنگي رسي كان داشتي | موسي و فرعون دارند آشتي |
چرا كه همه شكرند و چون بميرند آخر كار همه شكر شوند و ميان ايشان نزاع ظاهري و به اصطلاح جنگ زرگري بوده. نعوذباللّه از اين قول فاسد و مذهب كاسد چرا كه لازم اين قول است كه ذات مقدس پيغمبر9 با ذات ابوبكر از يك جنس باشد و ابوبكر بتواند پيغمبر شود و همچنين بايستي از اين قرار ماده همه كثافات و قاذورات با ماده اشرف خلق يكي باشد و معلوم است در نزد حكما كه هر چيزي اصلي دارد و فرعي دارد ماده او اصل اوست و صورت او فرع او مثل تخت ماده او چوب است و آن اصل وجود اوست و صورت آن كه صورت تختي باشد فرع وجود اوست و عارضي است نميبيني كه اول چوب بود و صورت تختي نبود پس صورت عارضي است و اصل همان چوب است پس شريفتر اجزاي تخت همان چوب است كه اصل است و باز ميگويم كه آن چوب مقامي است كه خدا خود را به آن چوب به تخت شناسانيده چرا كه چوب پايدار است و يگانه است و اصل است و صورت مقام كثرت و اختلاف و زوال است و خود ميگويند كه همه خلافها در صورت است و خود ميگويند كه اين رنگها زوال دارد و اصل ماده يكي است پس اصل ماده آيت يگانگي است و اصل صورت محل اختلاف و خلقي و زوال و عرض پس معلوم شد كه اصل وجود آيت توحيد است كه خدا خود را به آن وجود به خلق شناسانيده است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 41 *»
و او شريفتر اجزاي شيء است پس از اين قرار كه وجود همهكس يكي باشد بايستي كه در شريفتر جزءها و اصل همه يكي باشند و خدا خود را از براي سنگ و از براي پيغمبر يكسان وصف كرده باشد و هر خلقي مكلف باشد كه به مقام پيغمبري برسد و معرفت او مانند معرفت پيغمبر شود چرا كه هر خلقي مكلف است كه به قدري كه خدا خود را به او شناسانيده او را بشناسد و ترقي كند از اين جهت ميفرمايد لايكلف اللّه نفساً الا ماآتيها يعني خدا تكليف نميكند نفسي را مگر به قدر آنچه به او داده است پس آنچه خدا به خلق داده است از آيت معرفت خود اگر همه يكي است پس همه بايد مثل پيغمبر خدا را بشناسند و فرق مردم با پيغمبر هم در معرفت خداست و چون مكلف شدند كه مثل او بشناسند مكلفند كه مثل او شوند پس اول رعيت بودند آخر همه پيغمبر شدند و نميدانم كه چون همه پيغمبر شدند رعيت ايشان ديگر كيست و پيغمبر بر كه هستند؟ هيهات گم شدند قوم و نميدانند چه ميگويند و نميدانند كه اين قولشان ضرر به كجا دارد آيا فكر نميكنند كه چگونه ميشود كه اين اعضا همه برود قلب شود و اگر همه قلب شد اعضاي آنها كيست و قلب بياعضا معني ندارد و ناقص است البته.
و دليلي ديگر آيا نميبيني كه اگر آنچه از چراغ ظاهر ميشود همه همان نور اول باشد دليل ضعف چراغ ميشود چرا كه نور اول او آنقدر قوت نداشته كه آن را هم نوري باشد و خانه ديگر را روشن كند نميبيني كه اگر آفتاب به صحن خانه بيفتد و لكن به طوري باشد كه اتاق برابر ظلمات باشد دليل آنست كه نوري كه در صحن خانه است در نهايت ضعف است يعني آنقدر نور نداشته كه اتاق را روشن كند و هرچه نور اول روشنتر باشد اتاقها بيشتر روشن ميشود تا آنكه صدهزار اتاق را روشن ميكند پس اينها كه ميگويند همه يك نورند و يك وجودند همه به منزله همان نور اول شدند كه از آفتاب به صحن خانه افتاده بود حال از براي ايشان اگر نوري ديگر هست ايشان را قوتي هست و اگر ايشان را ديگر هيچ نور نيست پس ايشان در نهايت ضعفند كه نور ندارند و جاي ديگر را روشن نميتوانند بكنند و چون در نهايت ضعف شدند پس نميتوانند كه بيمنتها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 42 *»
باشند بايد منتها داشته باشند و چون منتها دارند بايد كمال خدا و صفت خدا منتها داشته باشد و چون چنين شد بايد خدا ناقص باشد نعوذباللّه بفهم چه ميگويم و تعجب كن كه مطلب به اين اشكال را خداوند چگونه بر قلم اين مسكين جاري ميكند به اين واضحي پس اگر خدا بينهايت است و كمالش بيغايت بايد نورش بينهايت و كامل باشد و از جمله كمالِ نور يكي آنست كه بسيار قوي باشد و آن هم صاحب برق و شعاع باشد پس نور اول خدا بايد بيمنتها باشد در همه جهت پس او را شعاعي است لامحاله و باز ميرويم در سر شعاع آن و ميگوييم كه اگر نور اول در قوت نهايت نداشت بايد شعاع دويم هم شعاع داشته باشد و همچنين تا بينهايت بايد شعاع و شعاع شعاع موجود شود و اگر غير از اين كسي گويد بايد خدا را ناقص انگارد و همين دليل تو را كفايت ميكند كه اگر نور اول خدا را ديگر نوري نيست پس در نهايت ضعف و ظلمت است و اگر نوري هست پس آن نور رتبه ثاني خلق است پس خلق همه در يك رتبه نيستند و چون در ميان خلق نظر كرديم ديديم اشرف خلق به اجماع مسلمين پيغمبر است9 و به اجماع شيعه آل او سلام اللّه عليهم از طينت اويند پس اين چهارده نفس به واسطه اجماع و آيهها و قرآن اول خلق ميباشند پس ايشان نور اولند و بعد از ايشان انبيا به اجماع اشرف از همه رعيتند چرا كه صاحب وحي و الهام و معصومند و همچنين اوصياي ايشان معصوم و حجت خدا هستند و معصوم بيشك اشرف است از غيرمعصوم پس انبيا و اوصيا: خلق دويمند وانگهي كه كتاب و سنت دلالت بر اين ميكند كه انبيا از نور ايشان خلق شدند و معصومينما حجتند بر ايشان و ايشان بايد ايمان به ائمه ما بياورند. بعد از ايشان به اجماع، انس اشرف از كل است و كتاب و سنت هم شهادت ميدهد پس آنها سيّمند و همچنين به طوري كه گذشت پس انشاءاللّه واضح شد كه خلق را مرتبههاست.
و قول ديگر در اين مسئله نعوذباللّه آنست كه خدا و خلق همه از يك وجود و يك نورند و اصل وجود همان خداست و ساير خلق موجهاي درياي قدم هستند و گفتند كه:
چه ممكن گرد امكان برفشاند | به جز واجب دگر چيزي نماند |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 43 *»
يعني چون صورت موجها را از موجها بگيري همان آب ميماند و گفتند كه:
جمال يار كه پيوسته بيقرار خود است
|
||
چه در خفا و چه در پرده برقرار خود است
|
||
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
|
||
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
|
||
و چنانكه ميگويند كلامي كه معني آن اين است كه دريا نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش خوانند فروچكد بارانش نامند به هم پيوندد سيلش دانند چون به دريا رسد همان دريا باشد ٭البحر بحر علي ماكان في القدم٭ يعني اول دريا بوده آخر هم دريا خواهد شد نعوذباللّه از اين مذهب باز مذهب اولي كه همان خلق را چنين ميدانستند و خدا را از خلق جدا ميكردند اينها خدا را هم با خلق يكسان كردند و نتيجه مذهب ايشان به اينجا ايشان را داشت كه هرگاه از اين صورت ما بگذريم خدا ميشويم كه گفتند كه:
من و تو عارض ذات وجوديم | مشبكهاي مشكوة وجوديم | |
چه ممكن گرد امكان برفشاند | به جز واجب دگر چيزي نماند |
پس گمان كرد كه اين مني و تويي عارضي است بر ذات خدا چون از اين عارضي چشم بپوشي همه يك ذات هستند و به ذاتخدا رسيدهاي و از اين جهت انا اللّه ميگويي و ليس في جبتي سوي اللّه ميگويي و انا اللّه بلا انا ميگويي و اينها همه به جهت آنست كه حقيقةً خداست و فرياد ميكنند كه خدا حقيقت خلق است و خدا بود است و خلق نمود و خلق امر اعتباري خيالي است و همه همان خداست نعوذباللّه پس به اين مذهب وقتي كه به خيال خود واصل به حق شدند كه در حقيقت واصل به درك است ميگويند نماز و روزه و عبادات از ما ساقط ميشود چرا كه مكلِّف غير از مكلَّف است و ما به حد خدايي رسيدهايم و ما تكليفكننده مردميم و ما خود نبايد نماز و طاعت كنيم چرا كه خدا معبود است نه عابد و از اين جهت ميگويند كه پير تو خداي تو رسول تو امام تو و از اين جهت ميگويند كه مريد بايد مرشد را بپرستد تا آنكه در مرشد فاني شود و به جز خيال مرشد در او چيزي ديگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 44 *»
نماند آن وقت موحد است و ميگويند:
جاهلان از بت بيجان چه توقع دارند
|
||
باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد
|
||
و ميگويند:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من
|
||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهستهآهسته
|
||
و حاصل اين حرفها همه آن است كه خلق آخر خدا ميشود و كامل كسي است كه خدا شده باشد از اين جهت وقتي يكي از ايشان خدمت شيخ جليلالشأن رسيد و عرض كرد كه عرض خلوتي دارم چون جناب شيخ ايشان را به خلوت طلبيدند عرض كرد كه مختصر بگو ببينم كه خدا شدهاي يا نه شيخ جليل وحشت از كلام او كرده فرمودند اين چه ياوه است كه ميگويي عرض كرد كه معلوم است كه هنوز خدا نشدهاي و من حرفي ندارم شيخ بر وحشت افزودند و فرمودند اي مرد چگونه بنده خدا ميشود اين چه خرافت است كه ميگويي باز عرض كرد كه هيچ فهميدم كه هنوز مقامي نداري و هنوز خدا نشدهاي و از اين جهت وحشت داري هرچه شيخ جليل براي او دليل آوردند كه بنده ذليل خداي جليل نميشود نپذيرفت به هر حال اين هم يكي از مذهبهاي فاسد است كه صوفيه اين زمان و ساير ازمان و حكماي سني و غيره به آن راه رفتهاند و امام ايشان در اين مذهب محييالدين عربي است كه در اين مذهب اصراري داشته و كتابها نوشته است و آنچه من ميفهمم فرعون هم همين مذهب را داشته چرا كه به نص آيه قرآن وقتي كه موسي آمد پيش فرعون فرعون بتپرست بود و با وجود اين انا ربكم الاعلي گفت و مردم آنقدر خر نبودند كه كسي كه اول بتپرست بود و تقرب به سنگ ميجست آن را خدا دانند لكن از بابت همين مذهب بوده كه بر ايشان تلبيس كرد كه من آنقدر عبادت كردهام كه به مرتبه خدايي رسيدهام و الحال معبود شدهام و بايد مرا بپرستيد و مردم هم به همين مذهب تصوف او را خدا دانستند و او را پرستيدند و در مذهب بنياسرائيل هم در قوم عيسي اول كسي كه اين مذهب را تجديد كرد ببلوس بود چنانكه در كتابهاي پادري ايشان است و او هم مذهب تصوف را برپا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 45 *»
كرد و از راه مذهب تصوف و وحدت وجود بود كه عيسي را خدا گفتند و بعضي از ايشان عيسي و مريم را با هم خدا گفتند و بعضي از ايشان عيسي و روحالقدس و خدا را با هم خدا خواندند و بعضي از ايشان عيسي را پسر خدا خواندند به هر حال اين مذهب وحدت وجود را در ميان مردم در بنياسرائيل ببلوس برپا كرد و از تابعين صحابه عيسي بود و همچنين در اين امت احياي آن مذهب را محييالدين عربي كرد و مردم پيروي آن را كردند و در حقيقت همان مذهب فرعون است كه در ميان مردم پهن شده است و از اين جهت محييالدين فرعون را از اهل بهشت ميداند و ملاصدرا ميگويد كه اين كلام بوي تحقيق ميدهد پس ببين كه چگونه اين مذهب به هم بسته است از اول تا آخر و يكديگر را خوب ميدانند باري بيزاري ميجوييم به سوي خدا و رسول از اين مذهب خبيث و ذكر اينها مقصود نبود و لكن چون سخن كشيد به اينجا بر خود لازم ديدم كه قدري از قباحتهاي آنها را ذكر كنم پس ميرويم به سر مطلب.
و از آنچه ذكر شد ميداني كه عمده فرق مابين مذهب ما و سايرين در اينجاست كه ما از براي خلق مرتبههاي بسيار ميدانيم و هيچ پستي به مرتبه بالايي نميرسد اگر به قدر عمر دنيا زيست كند و تمام عمر خود را عبادت كند كه هرگز به رتبه بالايي نميرسد پس جماد هرگز نبات نخواهد شد و نبات هرگز حيوان نخواهد شد و حيوان هرگز جن نخواهد شد و جن هرگز انسان نخواهد شد و انسان هرگز پيغمبر نخواهد شد و پيغمبران هرگز به رتبه ائمه ما نخواهند رسيد و معصومين ما سلام اللّه عليهم هرگز به خدا نخواهند رسيد و از براي هريك مقامي است كه اگر تا ملك خدا هست سير كنند از حد خود تجاوز نميكنند نهايت در رتبه خود كاملتر ميشوند پس هيچ رتبه را نهايت نيست و بينهايت سير ميكنند و به رتبه بالايي نميرسند و اگر بگويي كه چگونه ميشود كه بينهايت برود و هرگز به رتبه بالايي نرسد ميگويم چراغي برافروز در اتاقي پس اتاق از آن نور روشن ميشود حال اگر چراغ را تا روز قيامت روشن بداري نورهايي كه از او در خانه است ترقي نميكند كه مثل چراغ شود و همچنين نور نور او كه در اتاق دويمي است ترقي نميكند كه نور اول شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 46 *»
و اگر تو هزارهزار دهر زيست كني هرگز سايه تو ترقي نميكند كه مثل تو شود هميشه تو تويي و سايه سايه نهايت هرچه تو عبادت كني و لطيفتر شوي سايه تو لطيفتر ميشود و شريفتر ميگردد اما سايه است. آفتاب از روزي كه خدا عالم را خلق كرده بوده و هميشه نور او با او بوده و همراه او گشته ببين هيچ ترقي كرده است تا حال آفتاب همان آفتاب است و عرش نشده است و نور او همان نور آفتاب است و آفتاب نشده است و تا روز قيامت هم ميماند باز آفتاب آفتاب است و نور او نور او بفهم اين مثلهاي نغز را كه حكمت حق به مثَل بيان ميشود و باطل به جدل ببين خداوند كل قرآن را به مثَل بيان فرموده است و ميفرمايد ما از هر مثلي در قرآن زدهايم.
پس پيغمبران كه به تواترِ احاديث از نور پيغمبر خلق شدهاند و شعاع اويند هرگز به مقام او نميرسند چه جاي آنكه خدا شوند و همچنين انسان كه از نور پيغمبران خلق شدهاند هرگز به مقام پيغمبران نميرسند و همچنين جن هرگز انسان نخواهد شد و از براي هركس مقامي معلوم است مطاع در دنيا و آخرت مطاع است و مطيع در دنيا و آخرت مطيع است و هميشه عبد عبد است و مولا مولا اين است طريقه حق و طريقه وسط كه هركس از اين پستتر ماند مقصر است و هركس پيشتر رود غالي است و دست راست و دست چپ هر دو راه هلاكت است و راه وسط راه نجات است و اين عمده فرق مابين طريقه ما و طريقه صوفيه و ساير حكما است پس اين را نيكو ضبط كن و واضحتر از اين نميتوان در اين كتاب عاميانه نوشت و بيشتر از اين هم گنجايش ندارد و ما به حول و قوه خداوند در درسها و موعظههاي خود آنقدر گفتهايم و آشكار نمودهايم كه براي هيچ عامي و خاصي شبهه نمانده است باري مقصود از ذكر اين فصل در اين مقام بيان مراتب خلق بود همينقدر كه خلق را مرتبههاي بسيار است و همه در يك مرتبه نيستند و انشاءاللّه همينقدر كافي است.
فصل
چون دانستي كه خلق را رتبههاي بسيار است و همه در يك رتبه نيستند و هريك از آنها از اول رتبه خود تنزل كردهاند تا به اين عالم آمدهاند و شاهد بر اين مطلب قول خداوند عالم است كه ميفرمايد وان من شيء الا عندنا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 47 *»
خزائنه و ما ننزّله الا بقدر معلوم پس خداوند هر چيزي را تنزل داده است و از عالم بالا فرود فرستاده است به اين عالم و همه در اين عالم جمع شدهاند و به همين اشاره فرمودهاند در احاديث بسيار كه فرمودهاند اول ماخلق اللّه العقل ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر تا آخر حديث و مراد آنست كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود پس به او فرمود كه ادبار كن يعني فرودرو تا به منتهاي دوري پس فرود رفت و به او فرمود رو كن و بيا به سوي من پس رو كرد و رفت به سوي خدا تا به نهايت نزديكي رسيد پس هر چيزي را خداوند اول در مرتبه خود خلق كرد پس به آنها حكم فرمود كه فرود رويد تا به دار دنيا همه فرود آمدند تا به اين دار رسيدند باز خطاب به ايشان شده است كه رو كنيد و به سوي من آييد پس همه رو به سوي خداوند ميروند تا به نهايت قرب برسند پس هركسي از اعلي مرتبه خود هشتمرتبه فرود آمده است تا به ادني مرتبه خود بعد از آن در مرتبههاي خلق پايين فرود آمدهاند تا به اين دار دنيا چرا كه از براي هر چيزي چنانكه مكرر دانستهاي هشتمرتبه است اول مرتبه فؤاد اوست بعد مرتبه عقل اوست بعد از آن مرتبه روح اوست بعد از آن مرتبه نفس اوست بعد مرتبه طبع اوست بعد مرتبه ماده اوست بعد مرتبه مثال اوست بعد مرتبه جسم اوست و از براي هر خلقي اين هشتمرتبه هست و چون مرتبههاي ممكنات را عرض كردم كه تا جماد هفتمرتبه است اول مرتبه معصومين اين امت: دويم مرتبه پيغمبران سيّم مرتبه انسان چهارم مرتبه جن پنجم مرتبه حيوانات ششم مرتبه گياهها هفتم مرتبه جمادها و هريك هم هشتمرتبه دارند چنانكه يافتي پس همه مراتب پنجاه و شش مرتبه است بعد از آن مرتبه عَرَضهاي اين دنياست كه بعد از جمادات است و آن عرضها همينهاست كه محسوس است و به غير از آن عرضها هيچچيز ديده نميشود و اصل حقيقت هيچچيز به اين چشم دنيايي ديده نميشود و به اين ادراكهاي دنيايي ادراك نميشود آيا نميبيني كه با اين چشم غير از رنگ و شكل چيزها چيزي ديده نميشود و رنگ و شكلها همه عارضي است و تغيير ميكند و حقيقت چيزها همان كه بوده هست و با گوش صداها ميشنوي و آن حركتهايي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 48 *»
كه در هوا پيدا شده عارضي است و زايل ميشود و با بيني بوهاي چيزها را ادراك ميكني و آن بوها عارضي است ميآيد و ميرود و حقيقت هر چيزي بر حال خود است و با دهان طعم چيزها را ميفهمي و آن طعمها هم عارضي است ميآيد و ميرود و دخلي به حقيقت چيزها ندارد و با دست نرمي و زبري و گرمي و سردي و تري و خشكي و سبكي و سنگيني چيزها را ميفهمي و همه اينها عارضي است و دخلي به حقيقت چيزها ندارد پس معلوم شد كه تو با ادراك ظاهري حقيقت پيغمبران و حجتها و انسانها و جنها و حيوانها و گياهها و جمادها هيچيك را ادراك نميكني مگر عرضهاي اين دنيا را پس معلوم شد كه چشم تو و ادراكهاي تو هم از جوره همين عرضهاست كه اگر از جنس حقيقتها بود هرآينه آنها را هم ميديدي و ادراك ميكردي چرا كه حضرت امير7 فرمودند كه هر چيزي جنس خود را ادراك ميكند و اشاره به مثل خود ميكند پس معلوم شد كه اين عالم عرضي ظاهر در تحت همه عالمها اتفاق افتاده است حتي جمادات و اول اين عالم چنانكه واضح است آسمان نهم است و آخرش خاك است و همه خلقهاي سابق را به اين عالم فرود فرستادهاند تا همه به اين عالم آمدهاند و راه هركسي به قدر بلندي و پستي تفاوت داشت مثل آنكه يكي از خراسان به مكه رود و يكي از ايران به مكه رود و يكي از عراق عرب و يكي از شام و يكي از مدينه و همه در مكه جمع ميشوند و هريكي از سرمنزل خود راه مابين خود تا مكه را طي ميكند تا به مكه ميرود و اهل مكه ديگر راهي طي نميكنند و در همان مكه هستند و چون از اعمال خود فارغ شوند و مناسك را بجا آورند باز به منزل خود برميگردند پس اهل مدينه تا به مدينه عود ميكنند و معاد ايشان مدينه است و اهل شام تا شام و اهل عراق عرب تا عراق و اهل ايران تا ايران و اهل خراسان تا خراسان و اما اهل مكه بازگشتي ندارند مگر همان مكه پس در همان مكه ميمانند البته چرا كه اهل همان مكه ميباشند پس در حال رفتن مردم به سوي مكه اهل خراسان به ايران و عراق و شام و مدينه عبور ميكنند و اهل ايران به عراق و شام و مدينه و اهل عراق به شام و مدينه و اهل مدينه ميروند به مكه و در وقت بازگشت اهل مدينه به مدينه برميگردند و آن معاد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 49 *»
ايشان است و اهل شام بايد به مدينه برگردند و از آنجا بگذرند و به شام كه معاد ايشان است برگردند و اهل عراق به مدينه ميگذرند و بر شام ميگذرند و به عراق ميرسند و آن معاد ايشان است و اهل ايران به مدينه و شام و عراق ميگذرند و چون از همه گذشتند به ايران ميرسند و آن معاد ايشان است و اهل خراسان به مدينه و شام و عراق و ايران ميگذرند و چون از همه گذشتند خراسان معاد ايشان است خداوند ميفرمايد و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون يعني اوضاع اين عالم را ميبينيد چرا متذكر نميشويد يعني امر نشأة ديگر بر شما چرا معلوم نميشود.
پس پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم در آمدن بر پيغمبران و انسان و جن و حيوان و نبات و جماد گذشتند و به اين عالم آمدند و در بازگشت بر همه ميگذرند تا معاد ايشان در رتبه خود ايشان شود كه مقام محمود باشد كه خدا ميفرمايد عسي انيبعثك ربك مقاماً محموداً و مقام پله اول منبر وسيله است و پيغمبران بر انسان و جن و حيوان و نبات و جماد گذشتهاند تا به اينجا رسيدهاند و در بازگشت بر همه ميگذرند تا به مقام خود ميرسند و معاد ايشان آنجاست چنانكه خدا ميفرمايد كما بدأكم تعودون يعني همانطور كه شما را ابتدا كرده است خدا عود ميكنيد شما و انسان بر جن و حيوان و نبات و جماد عبور كرده و به اين عالم آمده است و چون عود كند بر همه بگذرد و لكن معاد و آخر منزل آنها مقام انسان است و جن بر حيوان و نبات و جماد گذشته تا به اينجا رسيده و در بازگشت باز بر همه ميگذرد تا به سرمنزل خود رسد و حيوان بر گياه و جماد گذشته تا به اينجا رسيده و عودش هم تا سرمنزل خودش ميباشد و گياه بر جماد گذشته است تا به اين عالم رسيده و چون بازگشت كند تا سرمنزل خودش رود و جماد از رتبه خود فرود آمده تا به اين عالم رسيده و چون عود كند به مرتبه خودش رود و عرضهاي اين عالم ابتداي وجودشان در همين عالم است و از همين عالم و عود ايشان هم در همين عالم است مانند اهل مكه كه از مكه بيرون نميروند و حج ايشان در ملك مكه است و احرام ايشان از مكه و عود ايشان هم به مكه بفهم چه ميگويم كه به اين روشني نه در جايي خواهي ديد و نه از كسي خواهي شنيد و آن فصلها كه پيش گفتم از نظر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 50 *»
مينداز تا گمراه نشوي اگرچه اميدوارم كه به طوري بگويم كه گمراهي حاصل نشود و تصديق نمايي اگر عناد با حق نداشته باشي و اگر داشته باشي پايي به بخت خود ميزني و به ما ضرري نميرساني انشاءاللّه.
فصل
در اين دنيا عرضهايي چند است كه هيچ دخل به وجود انسان ندارد و انشاءاللّه از براي تو آشكار ميكنم به مثَل چرا كه حق به مثَل آشكار ميشود و باطل به جدل گفته ميشود و از تو چيزي چند ميپرسم و تو خود انصاف بده و عقل خود را حاكم كن و با خداي خود به انصاف راه برو و هرچه بر تو واضح كرد متابعت كن. پس اول بگو كه هرگاه تو چند ماهي بخري و در ملك تو درآيد آيا اين ماهي جزو حقيقت تو ميشود و بايد به عملهاي تو ثواب و عقاب بيند و با تو به عرصه محشر آيد حاشا و گمان نميكنم كه چنين جهالتي كني و بگويي بلي باز ميپرسم كه اگر آن ماهي را تو در بغل خود بگذاري آيا جزو ذات تو است و بايد با تو محشور شود و جزو ذات تو گردد و ثواب و عقاب تو بر آن وارد آيد حاشا و گمان نميكنم كه اينقدر جاهل باشي و بگويي بلي چرا كه دخلي به تو ندارد باز از تو ميپرسم و عقل خود را حكم كن كه اگر آن ماهي را جراحي بيايد و پوست تن تو را بشكافد و زير پوست تو بگذارد و پوست تو را بخيه كند آيا آن ماهي جزو تو ميشود و بايد با تو محشور شود و ثواب و عقاب تو بر آن وارد آيد و حال آنكه آن ماهي خود بندهاي از خدا بوده و تكليفي و شرعي و پيغمبري داشته باز گمان نميكنم كه بگويي بلي چرا كه بديهي است كه آن چيزي ديگر است و جزو تو نبوده و دخلي به تو ندارد باز از تو سؤال ميكنم كه گيرم تو آن ماهي را خوردي و فرودادي و در معده تو درآمد چه دخل به تو دارد و چگونه جزو ذات تو شد و حال آنكه يك روز بيش در معده تو نميماند و بيرون ميآيد پس چگونه جزو تو ميشود و ثواب و عقاب تو بايد بر آن وارد آيد و همچنين گيرم كه آن ماهي در شكم تو طبخ شد و بعضي از جسم صاف او آمد در جگر تو داخل شد باز چه دخل به تو دارد و چگونه جزو تو است و چه فرق دارد با آنكه جراحي جگر تو را بشكافد و آن ماهي را در جگر تو داخل كند و بخيه كند باز گيرم كه آن جسم لطيف در رگهاي تو داخل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 51 *»
شد باز چه دخل به تو دارد باز گيرم كه از رگها آمد در زير پوست تو و تو را چاق كرد و فربه نمود چه دخل به تو دارد آيا نميبيني كه بعد ناخوش ميشوي و آن فربهي تمام ميشود و آن گوشتها همه آب ميشود و از تو دفع ميشود و باز تو تويي اگر آن گوشتها جزو تو بود بايستي اگر تو در حال فربهي سيمن بودي و كسي از تو سيتومان طلب داشت بعد تو لاغر شدي و بيستمن شدي از تو بيستتومان گيرد و مطالبه دهتومان را از تو نكند و دهتومان ديگر را برود از فضلات تو مطالبه كند و بايستي تو مشغولالذمه دهتومان نباشي و در شرع حكم نشود كه سيتومان بده.
پس معلوم شد كه اين غذاها كه تو ميخوري دخلي به ذات تو و جسم تو ندارد و اين فربهي و لاغري و زردي و سرخي و رنگها و شكلها و بوها و طعمها و ساير عرضهايي كه ميآيد و ميرود دخلي به تو ندارد و جزو تو نيست و آنها خلقي هستند جداگانه از براي خود و از براي ايشان معادي و حشري و نشري و ثوابي جداگانه است تو از جايي ديگر آمده و كسي ديگر هستي و ثواب و عقاب تو بر خود تو است و آنچه در اين عالم ادراك ميشود جسم نيست اينها صفتها و رنگها و بوها هستند همه عرض و همه زايل دخلي به جسم ندارد و جسم تو چيزي ديگر است و در همين بدن است و مثل آن خاك دكان زرگر است كه خوردههاي طلا در ميان خاك است و اين خاكها روي آن را گرفته است و به نظر خاك ميآيد و لكن در آن طلا هست اگرچه به چشم نيايد و لكن يكمن از آن خاك مبلغي قيمت دارد به جهت آن طلا كه در آن است مثلاً اگر يكمن خاكش بود و يكتومان ميارزيد اگر يكمن خاك ديگر هم بيفزايي باز همان يك تومان ميارزد و اگر يكمن و نيم برداري و نيم من بگذاري باز همان يك تومان ميارزد باز اگر همه را برداري و همان يك مثقال طلا بماند همان يكتومان ميارزد به جهت آنكه طلاي آن قيمت داشت و اصلي بود و خاكش عارضي بود. حال همچنين بدن اصلي تو در عرضهاي اين دنيا مثل طلا است و اين عرضها مثل خاك، خاك جزو طلا نميشود و عرضها جزو تو و هرچه عرضها زياد و كم شود بر تو چيزي نميافزايد و چيزي كم نميشود ابداً تو هماني كه بودي از اين جهت در حال فربهي و لاغري تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 52 *»
هماني كه بودي و لايق همان مدح و ذم كه بودي و در حقيقت هيچچيز از متاع دنيا جزو ذات تو نميشود نهايت مجاور تو ميشود و باز مفارقت ميكند و زيادتي و كمي تو به طاعت و معصيت است هرچه طاعت كني فربه ميشوي و هرچه معصيت كني لاغر چرا كه هرچه رو به خدا كني مددها و فيضها بيشتر به تو ميرسد و هرچه معصيت كني از مدد او و فيض او دورتر ميشوي و لاغري تو در آن است بفهم چه ميگويم مردم آنقدر از خدا و رسول غافل شدهاند و آنقدر از پي فهم نرفتهاند كه خود را گم كردهاند و غير را خود انگاشتهاند مثل آن مرد كه در آسياب خوابيد و به آسياببان گفت مرا صبح بيدار كن بيدار كرد و رفت در عرض راه دلاكي آئينهاي به او داد صورت خود را پر گرد آسياب ديد گفت نامرد آسياببان گفتم مرا بيدار كن خودش را بيدار كرده است. حال مردم چنين شدهاند خود را گم كردهاند و گندم و جو و گاو و خر را خود انگاشتهاند و از اين است كه اين مطلب به اين واضحي بر ايشان مشكل شده است و به قول خودشان علمايشان از شبهه آكل و مأكول درماندهاند.
و آن مسئلهاي است كه كسي به ايشان بحث كرده كه اگر مرد مؤمني را مرد كافري بكشد و بخورد و جزو تن او شود آيا در آخرت خدا اين كافر را چه ميكند عذاب ميكند تقصير آن مؤمن چيست رحمت ميكند سزاي كافر نيست در جوابش درماندند چرا كه داخل خانه علم از بابش نشدند و بعضي از ايشان لابد شدند و گفتند معاد جسماني نيست نه واللّه معاد جسماني است و لكن ايشان جسم را گم كردهاند و عرضهاي اين عالم را جسم انگاشتهاند و انشاءاللّه بعد از اين تو در نميماني اگر در آنچه ذكر شد و ذكر ميشود به تأمل نظر كني چرا كه بدن مؤمن جزو بدن كافر نميشود و بعينه مثل آن ماهي است كه براي تو مثل آوردم و خداوند قادر است كه جدا كند عرضي را از ذاتي چيزها، مؤمن را كه كافر خورد چندي مجاور بدن او ميشود و همان بدن كافر به منزله قبر اوست و از همان قبر خدا او را بيرون ميآورد و محشور ميكند و باز زيد زيد است و عمرو عمرو دخلي به هم ندارند و اين هاضمه عرضي كافر جسم مؤمن را به تحليل نميبرد و در آن تصرف نميكند مثل آنكه اگر خاك را در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 53 *»
آب بريزي حل ميشود و اما سنگ حل نميشود در آب و آب تسلط بر سنگ ندارد همچنين اگر طلا را در آتش بگذاري خاك نميشود و نميسوزد اما چوب ميسوزد و خاك ميشود هاضمه آن كافر هم مثل آتش است و عرضهاي دنيا مثل چوب در آن آتش ميسوزد و به تحليل ميرود و اما جسم مؤمن مثل طلاست كه آتش آن هاضمه بر آن تسلط پيدا نميكند پس آن را به تحليل نميتواند ببرد و چندي مجاور بدن كافر هست بعد بيرون ميرود و هيچ جزو بدن كافر نميشود بلي اگر در بدن مؤمن عرضي بود آن عرض مضايقه نيست كه جزو بدن كافر شود يعني بدن عرضي كافر در اين دار دنيا باز هم از او جدا ميشود و كافر محشور ميشود با بدن اصلي خود و مؤمن محشور ميشود با بدن اصلي خود و ثواب و عقاب هريك بر بدن اصلي خود وارد ميآيد اين است كه حضرت صادق7 ميفرمايد كه روح در مقام خود ساكن است روح مؤمن در روشنايي و گشادي و روح گناهكار در تنگي و ظلمت و بدن خاك ميشود چنانكه روز اول از خاك خلق شده بود و آنچه جانوران و درندگان بخورند و از شكم خود بيرون كنند همه در نزد خدا محفوظ است و خاك بدن انسان مثل طلاي داخل خاك است پس همينكه قيامت شود باراني ميبارد به جهت زندهشدن مردگان پس زمين بر هم ميخورد مثل خيكِ دوغ كه بر هم ميخورد و آن خاك انسان كه مثل طلا در خاك بود جمع ميشود مثل طلايي كه از خاك بشويند و جمع كنند پس خاك هر قالبي با هم جمع ميشود پس بدن ميرود به اذن خدا پيش روحش و صورتش مثل صورت اولش درست شده و روح داخل آن ميشود و همين كه برخاست خود را به صورت اول ميبيند بدون تفاوت، تدبر كن در اين حديث شريف كه چگونه سرّ خلقت و معاد را بيان فرموده است و ديگر شبهه آكل و مأكولي برجا نميگذارد و همه اشكالها را حل ميكند پس آن خاكها كه مانند طلاهاست جمع ميشود و آنهاست بدن اصلي مردم و آنها در اين دنيا خواه در شكم جانوران باشند و خواه در شكم درندگان خواه در شكم انساني ديگر كه به هيچوجه جزو ايشان نميشود چرا كه هاضمه اين دنيا عرضي است و آتش هاضمه عرضي بر آن اجزاي اصلي كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 54 *»
مناسب خانه آخرت و خلود است اثر نميكند چرا كه آن اجزا را خداوند براي مخلدبودن آفريده است كه هرگز عيب نكند و فاني نشود و تمام نشود چگونه آتش هاضمه اين دنيا آن را حل ميكند و اگر چنين بود طاقت آتش جهنم نداشت و بايستي فاني شود در جهنم و لكن ببين كه چطور جوهري است كه هرچه در آتش جهنم ميسوزد باز به صورت خود برميگردد و باز ميسوزد و همچنين طاقت آفتاب گرم قيامت را دارد و طاقت لذتهاي بهشت را دارد پس بدن اصلي مردم از جنس اوضاع اين عالم نيست پس تصرفهاي آتش و باد و آب و خاك اين عالم به او تأثير نميكند بفهم چه ميگويم و بشنو بيانها كه هرگز نشنيدهاي و در هيچجا نديدهاي و لكن من عاميانه گفتم بر من كسي نكته نگيرد چرا كه عمداً عاميانه نوشتهام براي عوام و لكن حكيمانه نظر كن و مطلبهاي مرا بفهم كه به حول و قوه خداوند نكتههاي نغز در آن گذاردهام و مطلبهاي بلند گنجاندهام.
پس از اين فصل معلوم هر با انصافي شد كه از براي بدن انسان عرضها هست كه دخلي به بدن او ندارد و همان عرضهاست كه گاهي او را صحيح گاهي مريض و گاهي فربه و گاهي لاغر و گاهي زرد و گاهي سرخ و گاهي سفيد و گاهي سياه و گاهي پير و گاهي جوان و گاهي دراز و گاهي كوتاه دارد و اينها هيچيك دخلي به انسان ندارد زيد در همه اين احوال زيد است هيچ بر او نميافزايد و هيچ از او كم نميشود و نصيحتي در اين مقام به تو كنم.
بدان كه فهم كتاب و سنت و كلام حكما را نخواهي كرد و ربط مابين آنها نتواني داد و حلاوت علم ايشان را برنخواهي خورد و اسرار آنها را درنخواهي يافت مادام كه حمل كلام ايشان را بر حقيقتها نكني و چشم از اعراض اين دنيا نپوشي و احتمال اين معنيهاي عرضي را ندهي زيرا كه اين عالم را آن عظم نيست كه مقصود از كلمات ايشان باشد و آن اعتبار و آن اعتنا نيست ولي نصيحتي سخت بود واللّه علي مااقول كفيل.
فصل
چون دانستي كه در اين عالم عرضهاي چند هست كه به بدن انسان ملحق ميشود و هيچ دخلي به اصل بدن انسان ندارد پس نبايد كه آن عرضها با انسان محشور شود مگر اصل بدن خود انسان كه آن محشور ميشود و ثواب و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 55 *»
عقاب همه بر آن وارد ميآيد و آن بدني است كه از اول طفوليت هست تا وقت مردن بلكه در نطفه انسان هم هست و در جميع حالات علقه و مضغه و عظام و روييدن گوشت و دميدهشدن روح و تولدشدن و ساير احوال هميشه برقرار است و آن هم جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و رنگ و شكل و هيئت مثل همين اجسام الا آنكه آن اصلي است و اين عرضهاي اين دنيا عارضي است ميآيد و ميرود و اين بدن اصلي بر حال خود باقي است و آن محشور ميشود و به بهشت ميرود و به جهنم ميرود ولي اينجا مطلب دقيقي است كه لابد است از بيانكردن آن و آن آنست كه هيئت بدن اصلي انسان تابع اعمال و اعتقادات است پس هرگاه اعتقاد او صحيح باشد و عملهاي او صالح باشد موافق شريعت مطهرة پيغمبر آخرالزمان پس هيئت او بر هيئت انسان شود چرا كه هيئت انسان مطابق با هيئت مشيت خداست از آن جهت كه هر نوري بر هيئت صاحب نور است چنانكه ميبيني كه نور آفتاب بر هيئت آفتاب است و نور ماه بر هيئت ماه است و نور چراغ بر هيئت چراغ است پس نور مشيت بر هيئت مشيت است پس انسان كه نور مشيت خداست بر هيئت مشيت است البته و تو ميداني كه مشيت خداوند محبوب خداست و طور و طرز او به طور محبت و اراده خداست بلكه خودش عين محبت خداست چرا كه مشيت و اراده در زبان عربي به معني خواهش است پس اراده خدا يعني خواهش خدا و خواهش خدا به طوري است كه دوست ميدارد چرا كه خدا غير محبت خود را خواهش نميكند پس تركيب مشيت و اراده خدا به طور محبت خداست پس هيئت انسان كه نور مشيت خداست بر هيئت مشيت است پس هيئت انسان هم محبوب خداست و معلوم است كه خداوند امر نميكند مردم را مگر به آنچه دوست ميدارد و نهي نميكند مردم را مگر از آنچه مكروه ميدارد.
پس از آنچه گفتيم معلوم شد كه امرهاي پيغمبر9 همه بر وفق محبت خداست و محبت خدا همان هيئت مشيت خداست كه خواهش خدا باشد پس معلوم شد كه شريعت بر وفق هيئت مشيت خداست حال هركس عمل به شريعت بكند شكلش شكل مشيت خدا كه محبوب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 56 *»
خداست ميشود پس آن هم محبوب خدا ميشود اين است كه خدا در قرآن تعليم پيغمبر ميفرمايد كه به مردم بگو انكنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني اگر شما خدا را دوست ميداريد پيروي مرا بكنيد تا خدا شما را دوست دارد پس معلوم شد كه پيروي پيغمبر باعث آن ميشود كه خدا انسان را دوست دارد و پيروي پيغمبر آن است كه در صفتها و كارهاي خود تأسي و اقتدا به آن بزرگوار كني و شكل خود را چون شكل آن كني و تأثيرها در اين پيروي است اگرچه عارضي باشد چنانكه نقل شده است كه چون بلا بر قوم لوط نازل شد يكي بود كه در لباس خود را بر هيئت لوط ساخته بود بلا به آن نرسيد و باقي هلاك شدند وقتي كه هيئت ظاهري انسان را از بلاي ظاهري معاف دارد پس ببين كه هيئت باطني حقيقي چه خواهد كرد پس هركس ظاهر و باطن خود را بر هيئت پيغمبر بسازد البته محبوب خدا شود چرا كه پيغمبر9 به همين هيئت محبوب خدا بود و حبيب او بود پس هركس خود را بر هيئت حبيب كسي سازد البته حبيب شود و پيغمبر حبيب بود چرا كه بر هيئت خواهش خدا يعني اراده و مشيت او بود.
پس معلوم شد به حول و قوه خداوند كه هركس اعتقاداتش صحيح است و اعمالش صالح است او بر هيئت انسان است و محبوب خداست و آن هيئت است كه خدا ميفرمايد و لقد كرّمنا بنيآدم و باز ميفرمايد و لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم يعني گرامي داشتيم انسان را و انسان را در بهتر صورتي خلق كرديم و شايد از اين جهت بفهمي كه هركس عاصي است بر هيئت انسان نيست و محبوب خدا نيست و از اين جهت است كه خدا جمعي را در قرآن ميفرمايد كه ثم قست قلوبهم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشد قسوة يعني پس سخت شد دلهاي ايشان بعد از آن پس مانند سنگ شد يا سختتر و خدا اغراق نميفرمايد و حقيقةً هيئت بدن اصلي آن جماعت مانند جمادات است و جمعي ديگر را ميفرمايد كه كأنهم خشب مسندة يعني گويا ايشان چوبهايي هستند تكيه داده شده و جمعي ديگر را ميفرمايد كه ان هم الا كالانعام بل هم اضل يعني نيستند ايشان مگر مثل حيوانات بلكه گمراهتر و جمعي ديگر را خداوند شياطين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 57 *»
الانس ياد فرموده و آنها جماعتي هستند كه بدن اصلي ايشان بر هيئت شياطين است و اعمال و احوال و اعتقادهاي آنها بر هيئت شياطين است و البته خدا اغراق نميفرمايد و تشبيه ناقص نميكند وانگهي از احاديث شاهد اين مطلبها به حد تواتر است چنانكه ميفرمايد الناس كلهم بهايم الا المؤمن يعني مردم همه بهيمه هستند مگر مؤمن و از اين جهت احاديث بسيار رسيده است در هيئتهاي مردم كه چگونه محشور ميشوند و اينكه اهل جهنم همه بر هيئت حيوانات ميشوند و اين است يك معني قول خداوند و اذا الوحوش حشرت يعني وقتي كه وحوش محشور شوند پس هركس كافر است البته بدن اصلي او بر هيئت جماد يا نبات يا حيوانات يا شياطين است اگرچه صورت عارضي ايشان در اين دار دنيا بر هيئت انسان باشد لكن بدن اصلي ايشان شيطان است يا حيوان است يا نبات است يا جماد است و از اين جهت بود كه بعضي را خداوند مسخ ميفرمود و در همين دار دنيا صورت ظاهري ايشان ميگشت و بر صورت باطني خود بروز ميكردند زيرا كه صورت عارضي مثل لباسي است از براي شخص نميبيني كه اگر از كرباس مثلاً كيسهاي بدوزند بر هيئت انسان و آن را رنگ كنند بر شكل انسان و خرسي را در آن كنند به ظاهر به شكل انسان مينمايد و لكن اندرون آن خرسي است پس اگر لباس آن را بكنند باطن او بر شكل خرس بروز ميكند همچنين هر قومي را كه خدا ميخواست رسوا كند و باطن ايشان را فاش كند لباس عارضي ايشان را ميكند و باطن ايشان بروز ميكرد و خداوند به بركت ظاهر اسلام غالب اين امت را حفظ ميكند و ايشان را رسوا نميكند لكن به جهت نمونه گاهي ظاهر فرموده است چنانكه در معجزات ائمه مروي است كه به كسي ميفرمودند اخسأ و به صورت سگ ميشد.
و سرّ اين امر آن است كه اگرچه جميع مخلوقات خداوند به واسطه مشيت ايجاد شدهاند لكن تو ميداني كه هرگاه آئينه كج باشد يا رنگها داشته باشد صورت انسان در آن تغيير ميكند و كج و رنگين ميشود حتي آنكه فرنگيان آئينهاي ساختهاند كه به جهت استهزاء به دست انسان ميدهند چون انسان در آن نظر ميكند شكل خود را به شكل خوك و سگ ميبيند و معلوم است كه شكل اصل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 58 *»
انسان به طور شكل سگ نيست و لكن آئينه را به طوري تراش ميدهند و رنگ ميدهند كه شكل انسان كه در آن ميافتد كج ميشود تا آنكه به شكل سگ ميشود پس در اين وقت همهكس ميگويند كه اين شكل انسان نيست و آنكس كه مقابل آنست از آن شكل بيزاري ميجويد پس اگرچه همهكس از اثر مشيت خدا مخلوقند لكن چون عملهاي ناشايست كه مكروه خداست بجا آورد شكل قابليتش تغيير ميكند و اثر مشيت در آن تغيير خواهد كرد تا به طوري كه به شكل حيوان يا نبات يا جماد بروز ميكند و بدن اصلي او برميگردد نعوذباللّه پس چون اعراض اين دنيا و برزخ تمام شود و به آخرت درآيد بر شكل اصلي خود بروز خواهد كرد و هرگاه كسي را چشم بينا باشد چون در همين دار دنيا به ايشان نظر كند ايشان را بر شكل اصلي خود خواهد ديد و اين مطلب را باور نميكند مگر كسي كه چشمش بينا باشد يا تسليم از براي بينايان داشته باشد نشنيدهاي كه ابوبصير در مكه به حضرت صادق7 عرض كرد كه امسال چقدر حاجّ بسيارند حضرت فرمودند چقدر حاجّ كمند بعد چشم او را بينا كردند و ديد كه در صحرا همه حيواناتند مگر قليلي بعد به او فرمودند كه ميخواهي بينا باشي عرض كرد نه مختصر حديث را نقل كردم پس هركس را خدا بينا كند خواهد ديد مردم را بر شكل اصلي ايشان نعوذباللّه بلكه از براي آنها عفونتي است كه بدتر است از بوي مردار گنديده اگرچه خود را به هزار من عطر معطر كنند چرا كه عطرهاي عرضي تأثيري به بدن اصلي ايشان نميكند و تصديق اين مطلب قول خداست كه ميفرمايد اموات غير احياء و مايشعرون ايان يبعثون يعني مردم مرده هستند و نميفهمند كه كي مبعوث ميشوند پس چون مردار شدند گند ميكنند البته و گندها كه در جهنم است از گند عاصيان است حيف حيف كه مردم رجوع به احاديث نميكنند تا اين مطلبها را علانيه ببينند و بشنوند و حيف حيف كه اين كتاب فارسي است و نميتوانم بسياري از آن احاديث را ذكر كنم پس از اين جهت به همين دليلهاي عقلي اكتفا ميكنم.
پس مجمل اين فصل آن شد كه بدن اصلي مؤمن بر هيئت انسان است و بدن اصلي كافر بر شكل غير انسان و بسا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 59 *»
آنكه جمعي از ايشان بر هيئت شياطين باشند و اين است كه خدا ميفرمايد شياطين الانس و الجن پس بعضي از مردم شياطين ميباشند و بعضي حيوان و بعضي گياه و بعضي جماد حقيقةً و بدتر از اينها و حقيقةً شياطين جن و حيوانها و گياهها و جمادها نمونهاي از ايشان هستند چرا كه قوت ايشان هزارمرتبه بيشتر است در حد خود از اين است كه خداوند بل هم اضل فرموده است و در آيه ديگر ميفرمايد كه و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني هيچ جنبندهاي در زمين و پرندهاي نيست مگر آنكه آنها امتها هستند كه مثلهاي شما هستند و شبيهها و عكسهاي شما هستند كه در اين عالم آشكار شدهاند نعوذباللّه و اگر خواسته باشي كه هيئت هركس را داني نظر كن به طبع او و خلق او و افعال او كه شبيه به چه حيوان است يا شبيه به چهچيز است و از آن عبرت بگير و حد هركس را بشناس و بفهم كه با كه الفت ميگيري و با چه قريني نعوذباللّه چه بسيار رسواييم در نزد خدا و انبيا و اوليا و ملائكه و با وجود اين چه تفاخرها و چه كبرها كه نميكنيم و چه ادعاها كه نداريم و چه تننازيها كه نميكنيم و چه تمناها كه نداريم نعوذباللّه اللهم لاتفضحني بموبقات افعالي و سيئات اعمالي يوم تبلي السرائر و ما لاحد من قوة و لا ناصر بحق محمد و آله الطيبين الطاهرين و يا من اظهر الجميل و ستر القبيح اظهر الجميل بكرمك و استر القبيح بسترك يا ستار.
فصل
چون دانستي انشاءاللّه كه انسان را بدن اصلي هست و بدن عارضي حال عرض ميكنم كه از براي هريك اقتضائي است و طبعي است و عملي است و شخص به اقتضاي هر دو راه ميرود نميبيني كه شخصي هست كه خبث نفس دارد و اين از طبع خوك است و چون باطن او بر شكل خوك است عمل به مقتضاي آن ميكند و چون ظاهرش بر شكل انسان است گاهي هم عمل به مقتضاي آن ميكند نميبيني كه بعضي عملهاي صالح بجا ميآورد و حرفهاي راست و حق ميزند و اين از مقتضاي صورت انساني اوست و معلوم است كه انسان به مقتضاي هر طبعي كه بسيار عمل كند آن طبع قوت ميگيرد و ضدش ضعيف ميشود نميبيني كه انسان اگر به مقتضاي صفرا عمل كند و دايم گرمي بخورد صفراي او قوت ميگيرد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 60 *»
و بلغم او ضعيف ميشود و اگر به مقتضاي بلغم عمل كند و سردي بسيار بخورد بلغم او قوت ميگيرد و صفراي او ضعيف ميشود. مثلي ديگر، در انسان دو طبع هست يكي طبع ميل رياست و سربلندي كه آن طبع او را امر به رياست مينمايد و طبعي ديگر دارد كه طبع فروتني باشد حال انسان به خواهش هريك از آن دو كه عمل كرد آن قوت ميگيرد و ديگري ضعف پيدا ميكند البته تا به كلي مضمحل ميشود و ديگر اثري از او خواسته نميشود و ديگر حكمي به انسان نميكند و مسخر طبع ديگر ميشود بفهم چه ميگويم حال در شخص انسان ظاهري بسا آنكه دو طبع باشد يكي طبع باطنش كه بر هيئت حيوان است مثلاً و يكي طبع ظاهرش كه بر هيئت انسان است مثلاً پس هرگاه انسان ظاهري بر طبع انسانيت ظاهري حركت كند و عمل نمايد خوردهخورده به طوري ميشود كه طبع انسانيت او قوت ميگيرد و صورت انسانيت او محكم ميشود و قابل آن ميشود كه روح انساني به آن تعلق بگيرد چرا كه پيش گفتيم كه اين دنيا مانند شكم مادر است هر صورت كه اينجا بست روحي مناسب به آن عطا ميشود پس چون صورت انسانيت خود را ثابت و محكم كرد البته روح انساني به او عطا ميشود و خوردهخورده ظاهراً و باطناً انسان ميشود اين است كه در دعاها وارد شده است كه خدايا اگر نام مرا در ديوان اشقيا نوشتهاي محو كن و در ديوان سعيدان بنويس اين وقت است كه محو ميشود باطن حيواني و باطن انساني ميشود پس عملكردن به شريعت و دوام آن اين خاصيت را دارد و اما اگر بنا گذاشت و عمل به مقتضاي حيوانيت باطني خود كرد خوردهخورده او قوت ميگيرد و انسانيت ظاهر كه عمل به مقتضاي آن نميكند ضعيف ميشود و هرگاه اين كار استمراري پيدا كرد خوردهخورده به جايي ميرسد كه شكل ظاهر مضمحل ميشود و شكل باطن او بروز ميكند و اين وقتي است كه غضب خدا مستحكم ميشود و عاصيان مسخ ميشوند و به صورت خوك و ميمون و سگ بروز ميكنند و بسا آنكه به اين حد نرسد كه به كلي صورت ظاهر بگردد و لكن تغييرهاي جزئي در آن پيدا ميشود به طوري كه اندكي چشم او و دهان او و گونه او و رنگ او تغيير ميكند به طوري كه با نظر دقيق شباهت او را به آن حيوان كه طبع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 61 *»
او را دارد ميبيني و واللّه كه علانيه ديدهام كه چنان ميشوند و ميگردد صورتهاي ظاهري ايشان فيالجمله و شباهت به حيوان همطبع خود پيدا كردهاند و حال آنكه پيشتر به شكل انسان صحيح بودهاند و اين نيست مگر آنكه آن طبع بر ايشان غالب ميآيد و تغيير بدن ظاهر را ميدهد ولي چون بدن ظاهرش قدري خشك شده است و خميرهاش قابل تغيير بسيار نيست قدري تغيير ميكند و چنان ميبينم كه اگر جسمشان اندكي روان بود فيالفور به همان صورت ميشدند چنانكه جنيان چون جسمشان روان است به زودي بدنهاي ايشان به شكل باطنهاي ايشان ميشود و از اين است كه جنيان به شكلهاي مختلف ميباشند و شكل بدن ايشان مختلف ميشود گاهي به صورت سگ درميآيند و گاهي به صورت مار و گاهي به صورت عقرب و گاهي به صورت گربه مثلاً، خلاصه به شكلهاي مختلف درميآيند و پيش خودشان هم به شكل عملهاي خود هستند پس بسياري به صورت سگ ميباشند و بسياري به صورت خوك و بسياري به صورت ميمون و همچنين چرا كه طبع عمل ايشان زود در ايشان تأثير ميكند و مؤمنين ايشان قريب به شكل انسان ميباشند به هر حال هرگاه شخص به طبع بدن اصلي خود عمل كرد حكم آن غالب ميآيد تا به حدي كه به كلي تغيير ظاهر ميدهد و هرگاه به حكم طبع ظاهري بدنش حركت كرد به حدي ميرسد كه آخر انسان ميشود و روحش به شكل تنش ميشود و اين امر ممكن است و الا مردم را تكليف نميكردند و امر به رفتار انساني نميكردند و عقاب بر ترك آن نميكردند بفهم اين حرفهاي عاميانه مرا كه حكيمان بايد بشنوند و شكر كنند بر فهميدن آنچه تا حال نفهميده بودند.
فصل
چون اين مطالب را دانستي عرض ميكنم كه جسم باطني اين مردم چون لطيف است و قدري روان است بسيار حال به حال ميتواند شد به خلاف حيوانهاي ديگر كه بر يك حال ميمانند به جهت آنكه ايشان خشكتر و كثيفترند از اين جهت هر ساعت نميتوانند تغيير كنند پس انسان چون لطيفتر و روانتر است از اين جهت باطنش ممكن است كه در روزي به صد شكل برآيد به جهت آنكه ميتواند كه در روزي به صد حال درآيد و صدجوره عمل كند مثلاً يك مرتبه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 62 *»
در اول صبح طبع دزدي بر او غالب آيد تا به ظاهر آيد و دزدي كند در اين وقت به شكل موش جلوه ميكند در باطنش بعد از آنكه دزدي كرد فكر تازهاي كند و مكر و خدعه كند و به كل خود متوجه مكر و خدعه شود در اين وقت آن صورت موشي كه داشت از تن او محو ميشود و در لوح محفوظ ثبت ميشود همان صورت در همان وقت و همان مكان و در وقت دويم صورتش مثل روباه خواهد شد پس بعد از آن ساعتي طبع لواطدادن در او حركت كند و به كل خود متوجه آن شود آن صورت روباهي محو ميشود و در لوح محفوظ بعينه ثبت ميشود با آن وقت و آن مكان و صورت او صورت ماديان خواهد شد و همچنين ميتواند كه تا شام به هزار صورت درآيد و هر صورتي كه محو ميشود در لوح محفوظ ثبت ميشود به خلاف ساير حيوانها كه هرگز ماديان عمل روباهي نميكند و جامد شده است بر مادياني از اين جهت هر ساعت به صورتي نميرود و لكن انسان جامد نيست روان است همهكار ميتواند بكند و به همهشكل هم درميآيد و بسا صورتها ميشود كه اين حيوانات كه تو ديدهاي به آن شباهت ندارند و بسيار ميشود كه صورتش تركيب ميشود از دو صورت مثل قاطري كه صورتش مركب است از اسب و الاغ پس همچنين بسا آنكه از سهصورت و چهارصورت نعوذباللّه مركب ميشود كه شبيهي در اين حيوانات ندارد مگر در تركيب نعوذباللّه چقدر رسواييم و نميفهميم.
باري پس چون صورتي را پوشيد كه بد بود آن صورت در جميع لوحهاي ذرات موجودات ثبت ميشود كه فلان پسر فلان در ساعت فلان و مكان فلان عمل فلاني كرد و به صورت فلاني درآمد و همه به يك زبان او را لعن ميكنند نميبيني كه اگر در آئينهخانه درآيي و آنجا بنشيني در جميع آئينهها ثبت ميشود كه فلان نشست و اگر برخيزي يكدفعه ثبت ميشود در همه آئينهها كه فلان برخاست همچنين در جميع ذرات عالم اين عكس ميافتد و به همينطور ثبت ميشود و همه يكجا شهادت ميدهند روز قيامت به زبان فصيح چنانكه همه آئينهها شهادت ميدهند بر نشست و برخاست تو و تو ميپنداري كه عكس عملهاي تو در در و ديوار و هوا و آسمان و زمين نميافتد، بليواللّه ميافتد نميبيني كه آئينه را به محضي كه نگاه داشتي چه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 63 *»
نزديك خود و چه دور عكست در آن ظاهر ميشود و براي عاقل معلوم است كه آئينه خلقت عكس را نميكند بلكه عكس را آشكار ميكند و الا عكس در هوا هست نهايت به چشم ما درنميآيد چرا كه آن عكس لطيف است و چشم ما كثيف و چون آئينه بگيري آن عكس در آن آئينه كثيف ميشود و مناسب چشم ما ميشود آنگاه ميبينيم حال عكسها در هوا هست و در همه در و ديوار عكس هست پيدا نيست از اين جهت است آنچه مذكور ميشود كه فرنگي دوربيني ساخته است كه در هوا نظر ميكند و عكسها كه در هواست ميبيند اگرچه صاحب عكس در اندرون خانه خود باشد چون عكسش در هوا هست در دوربين ميافتد بلكه عرض ميكنم كه هر عكسي كه از تو ميافتد بينهايت ميشود به جهت آنكه آن عكس هم عكسي دارد و آن عكس دويم هم عكسي دارد و عكس سيوم هم عكسي دارد و همچنين نميبيني كه اگر دو آئينه برابر بگذاري و چراغي در آن ميان بنهي بينهايت در هر دو آئينه عكسها پيدا ميشود و آئينه آن عكسها را ايجاد نكرده بلكه ظاهر كرده و آن عكسها در هوا هست پس عكسهاي عملت بينهايت در هر چيزي هست پس شهود بينهايت از براي عملها روز قيامت ظاهر ميشود چرا كه چشمها لطيف ميشود و آن عكسها را ميبيند پس ديگر محل انكار و پنهانشدن نيست اين است معني قول خدا كه ميفرمايد يوم تبلي السرائر يعني روزي كه آشكار ميشود پنهانيها پس نعوذباللّه اگر عملت قبيح است بر همان هيئت، عكست بينهايت در عالم ميافتد در هر ذرهاي بينهايت چنانكه در آئينه بينهايت جلوه ميكرد و نعوذباللّه اگر زنا كردهاي بر همان هيئت نشستن تو بر زنا در جميع عالم عكس افتاده و در روز قيامت آشكار ميشود اين است كه دست و پاي تو همه در روز قيامت شهادت ميدهند اينطور شهادت ميدهند و جميع موجودات شهادت ميدهند بر عملت و در نزد همه مفتضح ميشوي و در حضور پيغمبر بر همان هيئت زنا حاضر ميشوي و بر همان هيئت لواط حاضر ميشوي پس هركسي را ميآورند و عكسهاي بينهايت او به همراهي اوست اگر به شكل خوك شده است همه عكسها بر شكل خوك و اگر به صورت سگ شده است همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 64 *»
شكلها بر صورت سگ و اگر به صورت ميمون شده است همه بر صورت ميمون نعوذباللّه از افتضاح عفوك عفوك يا عفوّ و سترك سترك يا ستار پس در اين صورت چگونه ميتواني كه عملي را انكار كني بلكه چنانكه عرض كردم كه انسان هر ساعتي به شكلي درميآيد پس چون روز قيامت شود همه آن شكلها حاضر ميشوند به همراهي انسان و چون از قبر بيرون آيد و به صحراي محشر درآيد به همراهي او همه شكلها درميآيند و به هيچوجه از او تخلف نميكنند چنانكه اگر كسي را به نزد سلطاني برند سايه او هم البته به همراهي او حاضر ميشود و از او تخلف نميكند و چون انسان به آن شكلها نظر كند از هريكي يك گونه اذيتي خواهد كشيد و يكگونه شرمساري به او خواهد رسيد و همچنين شخص اگر عملهاي نيك داشته باشد در هر حال هر عملي از او صورتهاي نيكو عكس مياندازد و در جميع ذرات موجودات آن عملهاي نيكو و صورتهاي پسنديده عكس مياندازد و در همهجا ثبت ميشود كه فلان پسر فلان در فلان ساعت و در فلان مكان فلان عمل نيك را كرد و آن عكسها هم بينهايت ميشود چنانكه در عملهاي بد دانستي پس همه آن موجودات از براي تو ترحم ميكنند و دعاي خير مينمايند و براي تو استغفار ميكنند به يك زبان اين است كه خداوند ميفرمايد الذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربهم و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شيء رحمةً و علماً فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم تا آخر آيه يعني كساني كه حامل ملك خداوند هستند از ملائكه تسبيح ميكنند به حمد پروردگار و استغفار ميكنند از براي مؤمنين و ميگويند كه اي پرورنده ما رحمت و علم تو هر چيزي را فراگرفته است پس بيامرز از براي توبهكنندگان از دوستي دشمنان تو و كساني كه پيروي كردند اولياي تو را و ايشان را نگاهدار از عذاب جهنم پس جميع حاملان ملك خدا بر آن عملها مطلع ميشوند و در سينههاي ايشان عكس آن عملها ميافتد و همه استغفار براي آن شخص ميكنند و چون روز قيامت درآيد جميع آن صورتهاي نيك به همراهي او حاضر ميشوند و از نظركردن به هريك خوشحالي تازهاي و روشني چشمي بياندازه از براي او حاصل ميشود و آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 65 *»
صورتهاي نيك بعضي به صورت حور است بعضي غلمان بعضي به صورت قصرها بعضي به صورت نهرها و بعضي به صورت درختها بعضي به صورت ميوهها و مرغها و لكن همه آنها طيب و طاهر و خالي از هر عيب و نقصي و از هريك سروري براي او حاصل خواهد شد و جميع موجودات شفيع او به يك زبان خواهند بود اللهم اجعلنا من اوليائك فان اولياءك لا خوف عليهم و لا هم يحزنون.
فصل
چون اين مطلب شريف عجيب غريب كه باعث ترس مؤمنين است و اميدواري ايشان دانستي پس عرض ميكنم كه چون آن صورتهاي نيك خلقي هستند از خلقهاي خداوند عالم و در ملك خداوند هستند و چيزي كه در ملك خداوند درآمد ديگر فاني نميشود آن صورتها هميشه باقي ميمانند و هميشه هستند و شخص هميشه به آنها نگران است و از ايشان خوشحال يا ترسان است پس همان عملها انيس و مونس صاحب خود هستند تا ملك خدا هست و عين همان عملهاست كه نعمت ميشود خوبهاي آنها براي خوبان و عذاب ميشود بدهاي آنها براي بدان پس نفس همان عملها كه به صورتهاي آخرتي درآمدند عين جزا ميشوند از براي صاحب خود پس عملهاي مؤمنان چون به يكديگر گرد آيند عين جنت ميشود از براي ايشان و همه حور و قصور و انهار و اشجار و طيور و خدم و حشم و ملك ميشود از براي او و لباسهاي فاخر بر تن او همه از سندس و حرير و استبرق و غير آنها و همچنين چون عملهاي بد بر گرد كافر جمع آيند همه مار و عقرب و سگ و گرگ و شير و پلنگ و آتش و خون و چرك و زهر ميشوند از براي او و هميشه از ديدن آنها متنفر ميشود و معذب ميگردد و اين است كه خداوند عالم در چندينجا از قرآن ميفرمايد در جايي ميفرمايد سيجزيهم وصفهم انه حكيم عليم يعني جزا ميدهد خداوند به بندگان خود وصف خود ايشان را و صفتهاي خودشان را و آن خدا حكيم و داناست ميداند كه صفت هركسي چيست و در جايي ميفرمايد و ماتجزون ا÷ ماكنتم تعملون يعني جزاي شما داده نميشود مگر خود عملهاي شما يعني خود عملهاي شما جزاي شما ميشود و در جايي ميفرمايد كلما رزقوا منها من ثمرة رزقاً قالوا هذا الذي رزقنا من قبل و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 66 *»
اتوا به متشابها يعني در جنت هر ثمرهاي كه به ايشان روزي ميشود ميگويند كه اين همان است كه به ما پيشتر روزي شده بود تا آخر آيه و همچنين در چندينجا چنين ميفرمايد و كسي كه خداوند چشم بصيرت او را باز كرده باشد ميبيند كه امر همينطور است و لكن چشم مردم كور است و خيالها ميكنند واللّه خداوند با كسي عداوت و قرابتي ندارد نفس عملهاي خود مردم است كه جزاي مردم ميشود طالب هرچه هستيد همان كار را كنيد و توقعهاي بيجا نكنيد كه آتش بيفروزيد و بهشت خواهيد هيچكس نزديكتر به بهشت نيست از عملكننده به نيكيها و هيچكس نزديكتر به جهنم نيست از عملكننده به بديها خدا ميفرمايد و ان جهنم لمحيطة بالكافرين يعني جهنم گرد كافرين را گرفته است خدا ميفرمايد ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءً يجز به يعني امر به آرزوي شما بسته نيست هركس بدي كند جزاي آن را ميبيند و اينكه خدا گاهي در قرآن ميفرمايد كه عمل مردم خود جزاست و گاهي ميفرمايد كه به عمل ايشان جزا ميدهيم سبب آن است كه هرگاه شكل عمل دنيايي را نگاه ميكنيم ميگوييم به اين عمل در آخرت خدا جزا ميدهد و شكل جزا غير از شكل دنيايي عمل است و وقتي كه شكل آخرتي عمل را نگاه ميكنيم ميگوييم عمل همان جزاست باري مقصود اين بود كه عملهاي مردم خود جزاست در آخرت حال هر قدر تو را از جهنم بد ميآيد از بديها اجتناب كن و هرقدر طالب بهشتي عملهاي نيك كن نميبيني كه هركس ملكي دارد هرقدر طالب عمارت است عمارت ميكند و هرقدر طالب درخت است درخت غرس ميكند و هرقدر طالب انهار است انهار جاري ميكند غرض بايد كرد تا بشود و تا نكني نميشود اين است كه خدا ميفرمايد ليس للانسان ا÷ ما سعي يعني نيست از براي انسان مگر همان چيزي كه سعي كرده است براي آن يا همانقدري كه سعي كرده است پس طالب هر كار هستي همان كار را بكن، دنيا كه پيش خداوند قابليت بال مگسي ندارد اينطور است كه تا نكاري نميدروي آخرت ناكشته چگونه درويده ميشود و بهشت همان عمل خود توست پس نكرده چون ميشود. باري چون اين مطالب سبب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 67 *»
ترغيب به عمل خير است قدري تفصيل داده شد اگرچه همينها عين علم است چرا كه علم آن است كه سبب خوف از خدا شود نه چيز ديگر و اينهاست كه سبب خوف ميشود و اين علمها بهتر است از هزار حكمت يوناني و نصاري بفهم چه ميگويم.
و چون سخن به اينجاها رسيد تفصيلي ديگر ضرور شد كه عرض كنم و آن آنست كه انسان صاحب چندمرتبه است يكي مرتبه جمادي كه مرتبه چهار عنصر بدن اوست و مقام جمادي اوست چنانكه ميبيني كه وقتي كه مردم مردند مانند سنگ ميافتند و يكي ديگر مقام نباتي اوست كه مثل گياه ميرويد و قد ميكشد و پهنا و درازي او زياد ميشود و يكي مقام حيواني او كه زنده است مانند حيوانها و ميشنود و ميبيند چون ساير حيوانات و يكي مقام انساني كه انسان است و صاحب علم و حلم است و يكي ديگر مقام معرفت اوست به ائمه: و پيغمبر9 و يكي ديگر مقام معرفت اوست به خداوند عالم جلشأنه و اين شخص انساني داراي همه اين مراتب هست چنانكه ظاهر است و از براي هريك از اين مراتب مقام آخرتي هست كه به آخرت درميآيد و از براي هريك از آنها هم به مناسبت آخرت عملي است كه از آن مرتبه برميآيد و مخصوص اوست نميبيني كه مقام شهوت و غضب مخصوص مقام حيواني است و مقام نباتي را شهوت و غضبي نباشد و مقام انساني از شهوت و غضب اعلي است و مقام انساني صاحب علم و حلم است و مقام حيواني آن را نتواند داشت و مقامات معرفت از مقام علم اعلي و اشرف است همچنين نباتي انسان را صفاتي است كه اكل و شرب آن باشد و جمادي آن را ندارد و حيواني از آن اعلي است و اينكه ميبيني حيوانها اكل و شرب دارند به جهت آنست كه مقام نباتي را دارند و به آن مقام اكل و شرب ميكنند پس هريك از اين مقامها را يك خصوصيتي هست كه مقام ديگر آن را ندارد يا به جهت آنكه لايق آن نيست يا به جهت آنكه منزه از آن است و انشاءاللّه اين مطلب از براي عاقل بسي ظاهر است.
پس چون اين را دانستي ميگويم كه چنانكه صورت انسان در آئينه بر شكل انسان است و صورت حيوان بر شكل حيوان و صورت درخت بر شكل درخت و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 68 *»
صورت سنگ بر شكل سنگ حال همچنين است هر عمل كه تو به جمادي خود كني از براي طاعت خداوند و به جهت نزديكشدن به آن، آن عمل طاعت است و خير است و از براي آن عكسي است چنانكه در آئينه پس چون عمل جمادي تو است و عكس جمادي است لامحاله بايد شباهت با جماد داشته باشد و شكلش شكل جمادي باشد و لكن چون طاعت است بايد بر شكل احسن جمادها و بهترين آنها باشد چنانكه پيش دانستي پس عملهاي جمادي تو ظاهر ميشود در بهترين شكل جمادها پس ظاهر ميشود بر جنس دُر و ياقوت و الماس و لعل و زبرجد و طلا و نقره و بر هيئت قصرهاي مرتفع و فرشها و تختها كه جنس آنها از جنس جمادات نيك است و هيئت آنها بر بهترين هيئتها و در نهايت استقامت و چون بعضي عملها از نباتي تو است و طاعت است پس ظاهر ميشود بر هيئت درختهاي نيكو و طيب و دوامدار با ميوههاي نيك و سبزههاي پاكيزه و امثال آنها و چون در هر نباتي جمادي هم باشد پس ظاهر ميشود بر هيئت درختها با برگهاي لعل و ياقوت و خوشههاي دُر و مرجان و امثال آنها و چون عملهاي حيواني تو هرگاه بر وفق رضاي خدا شد بايد ظاهر شود در آخرت بر بهترين شكلي پس ظاهر ميشود بر شكل طيور و بر شكل اسبان و ناقهها و امثال آنها و چون صاحب مقام جمادي هم هستند پس بعضي عضوهاي آنها از لعل است و بعضي از ياقوت و بعضي زبرجد و امثال آنها و چون صاحب مقام نباتي هم هستند بزرگ ميشوند و كوچك ميشوند بر حسب اراده تو و دست و پاي آنها كوتاه و بلند ميشود به طور خواهش و ميل تو و ساير خاصيت نباتات هم از ايشان خواسته است و چون تو را مقام انساني است و به آن مقام هم طاعت ميكني و رضاي خدا را ميجويي پس از آنچه با عقل خود كرده باشي خلق ميشود عمل تو بر شكل غلمان بهشت و خدم و حشم ذكور و هرچه با نفس خود كرده باشي خلقت ميشود از عمل آن نفس حورالعين و جاريهها و زنهاي خيرات و امثال آنها و چون اين مقامش داراي مقام جمادي هم هست پس بسا حوري يا غلماني كه بعضي اعضاي آن لعل و ياقوت و زبرجد باشد و امثال آنها و چون داراي مقام نباتي هم هست كوچك و بزرگ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 69 *»
ميشوند بر حسب شهوت انسان و از جماع با حورالعين اكل و شرب هم براي آن حاصل ميشود و چون داراي مقام انساني هم هستند پس صاحب علم و حلم هم هستند و چون انسان صاحب معرفت به ائمه و پيغمبر9 هم هست پس از جهت اين مقام خلق ميشود از اعمال آن مجالست با پيغمبر و آل او9 و زيارت ايشان و فيض صحبت ايشان و سخنگفتن ايشان و اين ثواب اعظم و اشرف از جميع مراتب است و لذتي كه اهل جنت از اين مقام ميبرند از هيچ نعمتي نميبرند و چون صاحب مقام معرفت به خداوند هم هستند پس از اين مقام ايشان خلق ميشود براي ايشان لقاي خدا و زيارت خداوند پس از اين مقام ديگر لذتي براي ايشان حاصل ميشود كه مافوق آن متصور نيست و اين مقام اهل اللّه است از اين جهت فرمودهاند كه اذا تنعّم اهل الجنة بالجنة تنعّم اهل اللّه بلقاء اللّه يعني وقتي كه اهل جنت در تنعمند به جنت خود اهل خدا در تنعمند به ملاقات خدا و گمان مكن كه خدا را ميتوان ديد و خدا را منزلي است كه ميتوان به آنجا رفت و زيارت او را نمود بلكه زيارت خدا زيارت اولياي خداست لكن به جلوه ديگر و مقامي اعلي چنانكه در دار دنيا معرفت خدا معرفت ذات نبود بلكه معرفت اسمها و صفتها بود و آن مقام اوليا بود پس در آخرت هم جزاي اين عمل كه صورت خود اين عمل است ديدار ذات خدا نتواند بود بلكه مراد ديدار حقيقت اسمها و صفتهاست كه اولياي خدا باشند لكن نه در مقام پيغمبري و امامت بلكه در مقام اسمبودن از براي خدا و صفتبودن و نور بودن و چشم و گوش و دست و دل و روح و نفس بودن از براي خدا، نشنيدهاي كه پيغمبر9 فرموده است كه من رآني فقدرأي الحق يعني هركس مرا ببيند خدا را ديده است و خدا در قرآن ميفرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق يعني ما ائمه را كه آيات ما هستند در آفاق عالم و در نفوس خود ايشان نشان ايشان ميدهيم تا بدانند كه آن حق است پس چون در اين عالم معرفت خدا معرفت اسمها و صفتهاي خداست در آن عالم هم ظاهر ميشود به شكل زيارت اسمهاي خدا و صفات خدا بفهم اين كلمات عاميانه مرا و لذت از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 70 *»
عمر خود ببر و لذت از ايمان خود ببر و ببين كه اگر نه اين حرفها حق بود اينطور مطابق نميآمد با كتاب و سنت و عقل صحيح و اينطور همه عالم به هم بسته نميشد همچنين زره و زنجير پس همينكه در كل عالم اين حرفها تخلف نميكند و با همهجا درست ميآيد معلوم ميشود كه همه حق است و از سرچشمه اهل عصمت و طهارت است و از علوم الهي است و لكن اين حرفها را تصديق نميكند مگر سينههاي پاك و دلهاي پاكيزه پس تو نظر به عاميانه نوشتن من مكن و نظر به باطن و حقيقت اين حرفها بكن و حكيمانه بفهم كه هرچه كلام بالاتر ميرود عاميانهتر و آسانتر و صاف و راستتر ميشود چه فايده كه قرآن نميفهمند عوام عجم تا ببينند كه چقدر صاف و راست است و همچنين احاديث پيغمبر9 و كلمات اهلبيت سلام اللّه عليهم باري اگر نه از باب ضرورت بود تزكيه اين كلمات را نميكردم و لكن چه كنم كه مردم تنبيه ضرور دارند.
و چون مقامهاي جنت را دانستي پس بدان كه مطابق همين مقامها مقامهاي جهنم است پس هر عمل قبيح كه با جمادي خود كني صورت آن در آخرت به صورت آتش و چاهها و كوههاي آتش و واديها و دركها ميشود نعوذباللّه و هر عمل كه با نباتي خود كني همه در آخرت به صورت درخت زقوم و شاخهها و برگهاي آن ميشود و هر عمل كه با حيواني خود كني همه در آخرت بر شكل مارها و عقربها و سگها و گرگهاي درنده ميشوند و بر تو ميچسبند و تو را ميگزند و ميدرند و هر عمل كه با انساني خود كني همه در قيامت شياطين ميشوند و همه انيس و مونس تو ميشوند و تو را ميآزارند و از صحبت آنها در اذيت و وحشت خواهي افتاد و هر عمل كه با معرفت خود به غير اولياي خدا كني سبب همنشيني تو خواهد شد با دشمنان خدا و رسول و ائمه: و از گند ايشان و زبانههاي آتش ايشان و بدي خلقت و هيئت و اخلاق و احوال ايشان در آزار خواهي افتاد و تو را ميگزند و ميآزارند و هر عمل كه با معرفت خود كني به خداهاي تراشيده و معبودهاي نارواي خود، ظاهر ميشوند از براي تو به شكل زيارت شيطان اعظم در جهنم و ملاقات باطن آن سهخبيث و اعظم عذاب اهل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 71 *»
جهنم در جهنم ملاقات اعداي خداست كه از هيچ عذابي به فغان نميآيند مثل آنكه هرگاه ايشان را به ديدني آن معبودها ميبرند و ايشان را سرزنش به آن معبودها ميدهند و آنها مثل سگ پاچة آن را ميگيرند و او را از شدت درد و الم خود ميدرند و به دندان پارهپاره ميكنند و همين عذاب از جميع عذاب اهل جهنم بدتر است چرا كه چون به ديدن ايشان رود البته بايد به درك ايشان داخل شود پس معلوم شد كه مشركان عذابشان از جميع اهل جهنم بدتر است و كارشان خرابتر نعوذباللّه اللهم اني اعوذ بك انتكلني الي نفسي طرفة عين في الدنيا و الآخرة.
فصل
از آنچه در اين فصلها معلوم شد براي مسلم با انصاف ظاهر گرديد كه از براي انسان مرتبههاي بسيار است و انسان از آن مرتبهها تنزل كرده تا به اين دار رسيده است و باز معلوم شد كه اين دار دنيا منتهاي فرودآمدن خلق است و باز به ايشان نداي اقبل رسيده يعني اقبال كنيد به سوي مبدأ خود و ايشان از اين دار دنيا در مقام ترقي و بالارفتن برآمدهاند پس خوردهخورده صعود ميكنند و بالا ميروند تا هركسي از آنجا كه آمده به آنجا برگردد و اشاره به كيفيت صعود آن است كه چنانكه مشاهده ميبيني انسان در اول امر جماد است و قطرة آبي است كه آن نطفه باشد و در شكم مادر قرار ميگيرد و خوردهخورده در شكم مادر طبخ گرفته و آن قطره آب غليظ ميشود تا آنكه بعد از مدتها علقه ميشود يعني مانند قطعهخوني ميشود و اين مقام ترقي اوست به رتبه معدني و در اين وقت معدني ميشود و باز از اين مقام ترقي ميكند و به مقام مضغه ميرسد و مانند قطعهگوشتي جويده ميشود و اين مقام برزخي اوست ميان معدن و نباتي و از اين مقام چون بالا رود و ترقي كند به مقام عظام ميرسد و در او استخوان نرم و نازك خلق ميشود و اين مقام نباتي اوست و مانند گياه نمو خواهد كرد و زياد ميشود عرض و طول و عمق او و خوردهخورده ترقي ميكند تا آنكه به مقام آن برسد كه بر آن گوشت پوشيده شود و در اين مقام برزخ باشد ميان نباتي و حيواني و چون از اين مقام بگذرد روح حيواني در آن جلوه كند و در زمره حيوانات درآيد و از مقام عنصري به مقام فلكي رسد و روح حيواني فلكي در تن او داخل شود و خوردهخورده از اين مقام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 72 *»
ترقي كند تا آنكه تولد كند به دار دنيا و اين مقام برزخي او باشد ميان حيوان و انسان و در اين مقام زيست كند و شعور او خوردهخورده زياده شود تا آنكه به حد بلوغ رسد و روح انساني به او تعلق گيرد و ترقي كند از مقام حيواني و انسان شود و مكلف گردد و همچنين در مقام انساني ترقي كند خوردهخورده تا آنكه چهلساله شود و انسانيت او به حد كمال رسد و چون به حد كمال جسمانيت خود رسد و ديگر اين بدن جسماني عرضي را طاقت زياده از آن نباشد از اين دنيا بميرد و در عالم مثال و برزخ ترقي كند و همچنين در آنجا ترقي كند تا آنكه اعراض عالم مثال را گنجايش بيش از آن نباشد از آنجا هم بميرد و به عرصه قيامت درآيد و در آنجا حركت كند تا به سرمنزل اول خود كه از آن آمده بود برسد و به همينطور هر انساني در ترقي است و هر عالمي كه از آن فرود آمده خوردهخورده در وجود او ظاهر ميشود و آثار آن از آن هويدا ميگردد و معلوم است كه هر مرتبهاي كه شريفتر است، در خلقت اول بوده و در ظهور آخر ميشود چنانكه يافتي كه انسان اول در مقام جمادي است و چنانكه نبات شريفتر است از جماد و در خلقت پيشتر بوده در اينجا عقبتر از جمادي ظاهر ميشود و حيواني از نباتي اشرف است و پيشتر بوده است اينجا عقبتر ظاهر ميشود و انسان از حيوان اشرف است و البته در خلقت پيشتر بوده و در اينجا آخرتر ظاهر ميشود پس هرچه در خلقت پيشتر است در عالم ظهور آخرتر ظاهر ميشود مانند تخم كه شريفتر است از چوب و برگ و اول او را به زمين ميكني و اول برگ و چوب از آن پيدا ميشود و در آخر تخم ظاهر ميشود و حال آنكه در خلقت پيشتر بوده پس هر چيزي را كه ببيني كه در ظهور آخرتر ظاهر ميشود بفهم كه در خلقت پيشتر بوده و از اين است كه ميگوييم چون پيغمبر9 خاتم پيغمبران و آخري ايشان است در وجود مقدم است و اول مخلوقات است و چون حضرت امير آخري وصيهاست پس در خلقت مقدم است و اول ايشان و از اين جهت ايشان اول و آخرند چنانكه ميگويي اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود و آخر چيزي كه در بدن ظاهر ميشود عقل است و از اين است كه طبيبان ميگويند اول
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 73 *»
عضوي كه به حركت درميآيد در شكم مادر و زنده ميشود دل است و آخر عضوي كه از حركت ميافتد در وقت مردن دل است و همچنين اول جايي از ديوار كه اول آفتاب ميافتد سر ديوار است و آخر جايي از آنكه نور از آن ميرود سر ديوار است بفهم اين مثلها را كه هريك دري از درهاي علم است اگر در آنها تأمل كني.
مجملاً هر مرتبهاي از تو كه اول خلق شده آخر به آنجا ميرسي و چون تو بعد از اين قيامت را مشاهده ميكني و به قيامت ميرسي و بعد از اين به جنت يا نار ميروي و به آنها ميرسي پس بايست كه آنها اول خلق شده باشند و تو از آنجا آمده باشي پس اول تو در صحراي قيامت بودهاي و در جنت يا نار بودهاي كه بعد از اين به آنجا ميروي و از اين بيان معلوم شد آنكه فرمودهاند كه طينت مؤمن از خاك بهشت برداشته شده است و طينت كافر از خاك جهنم پس اگر طينت را از خاك جهنم برداشتند عود به همانجا ميكند و ممكن نيست كه خاك جهنم را به بهشت ببرند و اگر طينت را از خاك بهشت برداشتهاند ممكن نيست كه به جهنم رود چرا كه خاك بهشت بهشت است و خاك جهنم جهنم و جهنم بهشت نميشود و بهشت جهنم بفهم چه ميگويم پس اول همه در عرصه قيامت بودند و لكن نام آن عرصه، اول عالم ذر بود و عالم تكليف بود و آخر عالم قيامت و عالم جزا ميشود پس همان عرصه قيامت عرصه عالم ذر است و همه اول آنجا بودند و همه را تكليف كردند هركس مؤمن شد طينتي براي او از خاك بهشت آن عرصه گرفتند و جسدي براي او ساختند و هركس كافر شد طينتي براي او از خاك جهنم برداشتند و جسدي براي او ساختند و مردم چون بيشتر عقل ايشان به چشم ايشان است خيال ميكنند غير از آن جسد رتبه ديگر ندارند پس خيال ميكنند كه انسان به همان طينت بسته است و پيش از طينت هيچ نبوده طينت به معني گل است و گل از براي جسد است نه از براي روح پس روحهاي مردم در عالم ذر بود و ايشان را تكليف كردند هركس قبول كرد مؤمن شد گلي از بهشت برداشتند و تني براي او ساختند پس طينت او از بهشت شد و بازگشت او به بهشت و هركس قبول نكرد و كافر شد گلي از براي تن او از جهنم برداشتند و تني براي او ساختند پس طينت او از جهنم شد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 74 *»
بازگشت او به جهنم پس خاك جهنم را به بهشت نخواهند برد و خاك بهشت را به جهنم و آنكه طينتش بد است كافر است و آنكه طينتش خوب مؤمن بفهم چه ميگويم پس مؤمن هميشه در بهشت است و كافر هميشه در جهنم از آنجا نيامدهاند كه به آنجا روند در همانجا هستند خداوند ميفرمايد و انّ جهنم لمحيطة بالكافرين يعني جهنم گرد كافرين را گرفته است نميبيني كه تن ايشان و اعمال ايشان گرد ايشان را گرفته است و مؤمن هميشه در رضا و رَوح و عملهاي نيك و راحتهاست و كافر هميشه به آتش بدخلقي و بدعملي و بددلي خود ميسوزد خدا ميداند كه خوشخلقان خود بيشتر در راحتند از مردم و بدخلقان خود بيشتر در عذابند از مردم خود به آتش خود ميسوزد و داد از دست مردم ميكند باري خداوندا ما را به آتش خود مسوزان و از بهشت خود بيرون مفرما خدا ميداند كه كافر چه در اين دنيا و چه در آن دنيا در آتش است ولي در اين دنيا چون احساسش كمتر است و ادراكش كثيفتر است احساس درد جهنم را نميكند و چون اعراض از او تمام شود و ادراكش صافتر شود آنوقت احساس ميكند و خيال ميكند كه همانوقت آن درد به او رسيده مثل اين حكايت آنكه هرگاه كسي از دشمن ميگريزد و از دهشت پاي بر هر چيزي ميگذارد و خارها به پاي او ميرود و هيچ نميفهمد يكوقت كه به خود ميآيد ميبيند كه خون از پاي او جاري است و درد آن را آنوقت ميفهمد و همچنين هرگاه به مست مدهوش زخمي برسد هيچ نفهمد چون به هوش آيد فرياد از سوزش آن برآرد و همچنين كفار اگر در نعمتند در دنيا از مستي ايشان است و حقيقةً آتش در تن و جان ايشان گرفته و از خرفي و مستي احساس درد آن را نكنند و چون به هوش آيند در وقت مردن زبانههاي آتش را بر تن و جان خود بينند نعوذباللّه، نميبيني كه كسي كه در دنيا اندكي باهوش است و به نظر عبرت نظر ميكند چقدر دلش به درد ميآيد از ناملايمات دنيا و اگر معصيتي از او سرميزند چقدر ميلرزد و ميترسد و دلش به درد ميآيد و شرمسار ميشود و اين به جهت آن است كه شعور مؤمن زياد است و بيهوشي او و مستي او كم، حرارت آتش جهنم را درمييابد به خلاف كافر كه از كثرت مستي و بيهوشي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 75 *»
قبح آن را برنميخورد مانند آن مستي كه بر سر جيفه ميافتد و آن را ميخورد و عفونت آن را نميفهمد ولي چون به هوش آيد ميفهمد گند و عفونت آن را و خود را بر خوردن آن ملامت مينمايد.
مجملاً پس هميشه مؤمن در جنت است و كافر در دوزخ و بهشت مؤمن همان تن اوست كه از لطافت مانند بهشت است و اعمال صالحه او به طوري كه گذشت درختها و نهرها و قصرها و حوريههاي اوست و جهنم كافر همان تن اوست و اعمال قبيحه او همان دركها و زقومها و مارها و عقربها و سگها و اژدهاها و امثال آنهاست و تو گمان ميكني كه اين تأويلي است كه من ميكنم و تشبيهي است كه بيان ميكنم و ميپنداري كه جسد مؤمن به اين كوچكي چه بهشتي خواهد بود و حال آنكه بسا آنكه به مؤمن هزار همسر اين دنيا خواهند داد از بهشت، و جهنم كافر چگونه تن او خواهد شد و حال آنكه جهنم بسيار بزرگ است و دركها و كوههاي آتش دارد و هيهات انشاءاللّه حكيم كلام به اين خامي نميگويد پس گوش بدار تا حقيقت مطلب را دريابي.
بدانكه پيش از اين دانستي كه مؤمن را بدني است و بدن او را عرضي است و آنچه در اين دار دنيا مشاهده ميشود عرض و محض رنگ و شكلي است و احوالي است كه زايل ميشود و ميآيد و ميرود و دخلي به بدن اصلي او ندارد پس اين بدن كه به اين كوچكي ميبيني بدن عرضي است و به هيچوجه دخلي به او ندارد و اما بدن اصلي زيد مثلاً به قدر وسعت علم و ادراك و معرفت و عمل اوست چرا كه هرچه معرفتش بيشتر است و عملش بهتر بدنش لطيفتر است و هرچه بدنش لطيفتر ميشود وسعتش بيشتر ميشود و از اين جهت بزرگي بهشت مؤمنان تابع علم و معرفت و عمل ايشان است هرچه عارفتر و مؤمنتر و كاملتر شوند جنت ايشان وسعت بيشتر پيدا ميكند البته پس بسا مؤمني كه وسعت جنت او هفت مساوي اين دنيا باشد و بسا مؤمني كه وسعت جنت او ده مساوي اين دنيا باشد و بسا مؤمني كه جنتش هزارهزار مساوي اين دنيا باشد ٭هركس به قدر همت خود خانه ساخته است٭ پس آن بدن اصلي ايشان همان ارض جنت ايشان ميشود و همان بدن اصلي كافر زمين جهنم اوست و تنگي مكان او و نجاست و كثافت و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 76 *»
عذاب او به قدر كفر و شرك او خواهد بود بفهم چه ميگويم كه مطلب بسيار دقيق است هيچكس از حد خود بيرون نميرود و هيچكس كس ديگر نميشود و هيچچيز چيز ديگر نميشود بفهم چه ميگويم و مپندار كه حال كه من چنين گفتم آنچه از شرع رسيده نيست واللّه جنت صاحب حور و قصور و اشجار و انهار است به طوري كه از شرع رسيده بدون تفاوت لكن نه به طوري كه تو خيال ميكني و ما امت خيال تو نيستيم امت پيغمبريم و تابع كتاب و سنت، نميبيني كه تو چون درخت ميشنوي مثل درختهاي دنيا خيال ميكني و خدا ميفرمايد قطوفها دانية يعني سر درختهاي جنت پايين است چنانكه حضرت امير7 تفسير فرمودند و فرمودند درختهاي بهشت بر خلاف درختهاي دنياست درختهاي جنت اصلش بالاست و شاخههاش پايين و تو نهر ميشنوي مثل نهر دنيا خيال ميكني و ميفرمايد كه نهر تسنيم از بالاي خانههاي اهل جنت داخل خانهها ميشود و همچنين، بر من است كه مطلب را به طور كتاب و سنت بيان كنم نه به طور خيال تو.
پس عرض ميكنم كه همان بدن اصلي مؤمن جنت اوست و او در اندرون جنت خود است در اين دنيا و در آن دنيا و همان بدن اصلي كافر جهنم اوست و او در جهنم است چه در اين دنيا چه در آن دنيا نشنيدهاي كه فرمودند طينت مؤمن از خاك بهشت است و طينت كافر از خاك جهنم پس خاك بهشت بهشت است و خاك جهنم جهنم و به هركسي از بهشت و جهنم جز به قدر قابليت و طينت او نخواهند داد چرا كه بيش از آن مستحق نوازش و عذاب نيست همانقدر كه مستحق است از روز اول به او دادند آخر، چون در عالم ذر مؤمن شد مستحق ثواب شد و به قدر ثوابش از خاك بهشت به او دادند و چون مستحق عقاب شد به قدر عقابش از خاك جهنم به او دادند و در اين دنيا هيچ مؤمني مؤمنتر از عالم ذر نشود و هيچ كافري كافرتر از عالم ذر نشود و به هركس به قدر ايمان و كفرش جزا ميدهند بفهم چه ميگويم كه نلغزي چرا كه مطلب دقيق است.
و چون اين را انشاءاللّه دانستي ميگويم كه جنت هشت طبقه دارد و جهنم هفت بسا مؤمني كه در درجه اول و بسا مؤمني كه در درجه دويم است و همچنين تا درجه هشتم و همچنين در مقابل بسا كافري كه در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 77 *»
طبقه اول جهنم است بسا كافري كه در طبقه دويم است و بسا كافري كه در طبقه هفتم است و علت اين آن است كه خداوند عالم در جسد اصلي انسان مؤمن هشت قبضه از آسمانهاي عالم او قرارداده است به طوري كه پيشترها بيان كردهام قبضهاي از آسمان اول دارد و از آن روح او خلق شده است و قبضهاي از آسمان دويم دارد و از آن فكر او خلق شده است و قبضهاي از آسمان سيوم دارد و از آن خيال او خلق شده است و قبضهاي از آسمان چهارم دارد و از آن ماده او خلق شده است و قبضهاي از آسمان پنجم دارد و از آن وهم او خلق شده است و قبضهاي از آسمان ششم دارد و از آن علم او خلق شده است و قبضهاي از آسمان هفتم دارد و از آن عقل جزئي او خلق شده است و قبضهاي از كرسي دارد و از آن نفس او خلق شده است و اما قبضهاي كه از عرش دارد از آن حقيقت او خلق شده است پس هرگاه مؤمن مطيع باشد به روح خود و بالاتر از آن در او جلوه نكرده باشد آن مؤمن در طبقه اول بهشت خواهد بود و هرگاه مطيع باشد به فكر خود آن مؤمن در طبقه دويم بهشت است و همچنين به هر مرتبهاي از خود كه مطيع باشد و آن مرتبه در آن جلوه كرده باشد و صاحب آن رتبه شده باشد رتبه او در جنت در آن طبقه باشد و از اهل آن طبقه باشد و هر طبقه بالا وسيعتر است در نزد طبقه پستتر به طوري كه هرگاه طبقه پست را به نسبت به طبقه بالا بسنجي مثل حلقهاي ميماند در بيابان واسعي و بسا آنكه طبقهاي كه پايينتر از همه است هفتاد همسر اين دنيا باشد و همچنين بدن كافر هفت قبضه از هفت طبقه سجين دارد قبضه اول او از ارض موت است و قبضه دويم او از ارض عادات است و قبضه سيّم او از ارض طبع است و قبضه چهارم او از ارض شهوت است و قبضه پنجم او از ارض طغيان است و قبضه ششم او از ارض الحاد است و قبضه هفتم او از ارض شقاوت است پس هرگاه عصيان كافر از قبضه اولش باشد و قبضه دويم در آن جلوه نكرده باشد مأواي او در درك اول جهنم است و اگر از قبضة دويم است و سيوم در او جلوه نكرده مأواي او در درك دويم جهنم است و همچنين، و تنگي و سختي هر طبقهاي از طبقه بالاتر بسيار بيشتر و بدتر است پس:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 78 *»
هركسي بر فطرت خود ميرود | تا به اصل خويشتن ملحق شود |
بفهم اين مطلبهاي عاميانه مرا كه در هيچ كتاب اين حقايق را نخواهي ديد و از كسي نخواهي شنيد به خصوص به اين لغت عاميانه فارسي بديهي.
فصل
بدانكه ترقيكردنهاي خلق دو جوره است يكي به عنايت عامة خداوند كه شامل همهكس به يكطور است و يكي عنايت خاصة خداوند بلكه ترقي كل خلق سهجوره است يكي ترقي كل ملك خداوند و از براي آن حالاتي جداگانه است و آن به عنايتي عام است و يكي ترقي بنيآدم و ايشان را حالاتي ديگر است جداگانه و آن به عنايتي خاصتر است و يكي ترقي مؤمنان كامل بالغ و آن به عنايتي خاصتر از اول و دويم است و بيان احوال اين سهعنايت و سهترقي را به طور اجمال انشاءاللّه شرح ميدهم.
پس كيفيت ترقي كل ملك به آن نهج است كه ابتداي ترقي عالم عهد حضرت آدم است علي نبينا و آله و عليه السلام و كل عالم در آن زمان به منزله نطفه بود و هنگام جمادي او بود و چون كلام به اينجا رسيد به ياد آن آمدم كه فيالجمله شرحي از اول ايجاد عالم كنم تا حكيمان چون به آن رسند بهره برند و اين مسئلة مشكل هم در اين كتاب حل بشود خالي از اشكال نيست و لكن از خدا استمداد ميخواهم كه اين مسئله هم در اين كتاب حل شود پس اين تقسيم را كه در اينجا داريم بر حال خود ميگذاريم و فصلي ديگر عنوان ميكنيم و انشاءاللّه چون فصل تمام شد باز بر سر تقسيم ميآييم و كيفيت عنايتهاي خدا را بيان ميكنيم.
فصل
از كتاب جامعالاخبار نقل است از حضرت پيغمبر9 كه حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام از پروردگار خود سؤال كرد كه خدا بشناساند به او ابتداي دنيا را كه چند وقت است كه دنيا خلق شده است پس وحي كرد خداوند به موسي كه سؤال ميكني از علم مشكل من پس عرض كرد كه دوست ميدارم كه بدانم اين را فرمود اي موسي خلقت كردم دنيا را صدهزار هزار سال دهمرتبه پيش از اين پس دنيا خراب بود پنجاههزار سال پس ابتدا به عمارت آن كردم پس تعمير كردم آن را پنجاههزار سال پس خلق كردم در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 79 *»
آن خلقي مثل گاو ميخوردند رزق مرا و عبادت ميكردند غير مرا پنجاههزار سال پس كشتم همه را در يكساعت پس خراب كردم دنيا را پنجاههزار سال بعد ابتدا به تعمير آن كردم و آن را تعمير كردم پنجاههزار سال پس پنجاههزار سال معمور ماند پس خلق كردم در آن دريايي پس دريا ماند پنجاههزار سال پس خلق كردم حيواني و آن را مسلط كردم بر دريا و آن را به يك نفس خورد پس خلق كردم خلقي كوچكتر از زنبور و بزرگتر از پشه پس آن را بر آن حيوان مسلط كردم و گزيد آن را و كشت آن را پس دنيا خراب ماند پنجاههزار سال پس ابتدا به تعمير دنيا كردم پس ماند پنجاههزار سال پس دنيا را همه نيستان كردم بعد سنگپشتها خلق كردم و مسلط كردم بر نيستان و خوردند آنها را تا چيزي باقي نگذاشتند پس آن سنگپشتها را كشتم در يكساعت پس دنيا باقي ماند پنجاههزار سال خراب پس سيهزار آدم خلق كردم كه ميان هر آدمي تا آدمي سيهزار سال فاصله بود پس همه را فاني كردم به قضا و قدر خود پس پنجاههزار هزار شهر آفريدم از نقره سفيد و خلق كردم در هر شهري صدهزار هزار قصر از طلاي سرخ پس همه شهرها را پر كردم از خردل تا آنكه هوا را بست و خردل آن روز لذيذتر بود از شهد و شيرينتر بود از عسل و سفيدتر بود از برف پس خلق كردم يك مرغ كوري و غذاي او در هر هزارسال يكدانه خردل بود پس آنقدر عمر دادم آن را تا همه را خورد پس خراب كردم دنيا را و خراب ماند پنجاههزار سال پس ابتدا به عمارت آن كردم و معمور ماند پنجاههزار سال پس خلق كردم پدر تو آدم را به دو دست خود در روز جمعه وقت ظهر و هيچ خلقي را پيش از آن از گل نيافريدم و بيرون آوردم از صلب او محمد پيغمبر را9. تمام شد حديث شريف و حال مستعد معني آن شو كه بسيار مشكل است وانگهي در اين كتاب و اگر بنا بود كه به لغت علمي بنويسم بسيار بر من آسانتر بود و لكن به لغت عاميانه بسيار بسيار بسيار مشكل است و از خدا توفيق ميخواهم كه به من بياني عطا فرمايد كه بتوانم معني آن را به زبان عاميانه بنويسم و لكن باز تو سعي كن كه حكيمانه بفهمي و مرا كمك كن به فهم خود و لا قوة الا بالله العليّ العظيم.
بدانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 80 *»
پيشتر عرض كردهام و فهميدهاي كه خدا اول عقل را خلق كرد و از نور او روح را خلق كرد و از نور او نفس را خلق كرد و از نور آن طبيعت را خلق كرد و از نور آن ماده را خلق كرد و از نور آن مثال را خلق كرد و از نور مثال جسم را خلق كرد پس از نور آن عرش را خلق كرد و از نور آن كرسي را خلق كرد و از نور آن آفتاب را خلق كرد و از نور آن باقي آسمانها را خلق كرد و از نور آنها چهار عنصر را خلق كرد و هر مرتبه پايين تنزل مرتبه بالا و كثيف و پوست اوست و مرتبه بالا به منزله مغز است از براي پايين مانند مغز بادام و پوست نازك بادام و پوست كلفت بادام و پوست سبز رويي آن و پيشتر تحقيق اينها را نوشتهام پس اين يك مقدمه كه ضبط بايدبكني.
و مقدمه ديگر آنكه خدا هريك از اين مرتبهها را كه خلق كرده مادهاي دارد و صورتي دارد ماده مقام سادگي و بيصورتي است و صورت مقام نقش است ماده مثل مركب است و صورت مثل صورت الف و باء و جيم پس در اصل مركب هيچ نقش و صورت حرفي نباشد و اما نقش همه در مقام صورت است پس مقام ماده مقام خرابي است چرا كه تا حروف را خراب نكني مركب نشود و مقام صورت مقام عمارت است ببين كه چون خانه را خراب كني همه خاك و گلِ بيصورت شوند و چون خاك و گل را تعمير كني خانه شود و صورت گيرد اين هم يك مقدمه كه بايد بداني.
پس بدان كه خداوند اين عالم را مدتهاست كه خلق كرده است و اينكه فرموده است «صدهزار هزار سال دهمرتبه» از براي بيان بسياري سالها فرموده است چنانكه ميان مردم هم معروف است كه ميگويند صدهزار مرتبه گفتم مثلاً يا هزارمرتبه رفتم مثلاً و بخصوصه اين عدد را نميخواهند بلكه حاصل معني آنكه بسيار گفتم و بسيار رفتم پس معني اين فقره يعني سالهاي بسيار و همچنين مدتهايي كه بعد ذكر ميشود اگرچه اگر بخواهم خصوص اين عدد را هم بيان كنم ممكن است چنانكه در درسها بيان كردهام و در ساير كتابهاي عالمانه و عربي ذكر كردهام و لكن در اين عاميانه به كار عوام نميآيد و دليل اين معني بعد خواهد آمد چرا كه مدتهايي كه ذكر فرموده است بيش از اينقدر ميشود.
و اما آنكه فرموده است «پس دنيا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 81 *»
خراب بود پنجاههزار سال» اين مقام ماده عقل است كه مقام خرابي و بيصورتي است چنانكه دانستي و اما آنكه فرموده «پس تعمير كردم آن را پنجاههزار سال» مقام صورت عقل است به طوري كه دانستي كه مقام صورت مقام عمارت است و اما آنكه فرموده است كه «خلق كردم در آن خلقي مثل گاو» مقصود مقام روح است كه مقام زعفران بهشت است و مزاج گاو گرم و تر است مانند مزاج روح و طبع گاو طبع حيات است چنانكه در حكمت ثابت شده است و از همين جهت وقتي كه كشتهاي در بنياسرائيل پيدا شد مأمور شدند كه گاو زردي را بكشند و قطعهاي از آن را به آن كشته بزنند تا آن زنده شود و حيات در تن آن داخل شود و رنگ روح هم زرد است چنانكه در حكمت ثابت شده است و رنگ زرد گرم و تر است مانند مزاج گاو و مانند روح و اما آنكه فرموده است كه «ميخوردند رزق مرا و عبادت ميكردند غير مرا پنجاههزار سال» به جهت آنكه در مقام تنزل و پشتكردن به جوار قرب و نزديكي خدا بود و رو به انيت و نفس خود ميآمد و اما آنكه فرموده است كه «پس كشتم همه را در يك ساعت» مقامي است كه از عالم روح فرود آمد و آن عالم را گذارد و ترك كرد و به عالم پايين آمد و اما آنكه فرموده است كه «خراب كردم دنيا را پنجاههزار سال» مقام ماده نفس است كه مقام خرابي است و اما آنكه فرموده است كه «بعد ابتدا كردم به تعمير آن و آن را تعمير كردم پنجاههزار سال پس پنجاههزار سال معمور ماند» مقام صورت نفس است چنانكه گفتم كه مقام صورت مقام عمارت است و اما آنكه فرموده است كه «پس خلق كردم در آن دريايي پس دريا ماند پنجاههزار سال» اين مقام اسفل نفس است كه مقام برزخي باشد ميان نفس و طبيعت كه آن درياي اخضر است و موجهاي بسيار دارد و لكن مقام آب را دارد كه مقام ماده آن عالم است كه همه يكسانند در آنجا و مقام اول عالم ذر است كه خدا ميفرمايد كان الناس امة واحدة يعني مردم همه اول يكسان بودند پس پيغمبران آمدند و تكليف كردند آنوقت مردم مختلف شدند و اما آنكه ميفرمايد كه «پس خلق كردم حيواني و آن را مسلط كردم بر دريا و آن را به يك نفس خورد» آن مقام صورت آن عالم است كه صورت، ماده را ميخورد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 82 *»
و در شكم خود جا ميدهد و اما آنكه ميفرمايد كه «پس خلق كردم خلقي كوچكتر از زنبور و بزرگتر از پشه پس آن را بر آن حيوان مسلط كردم و گزيد آن را و كشت آن را» آن مقام طبع است كه مزاجش گرم است و خشك و مزاج زهر دارد و كوچكتر از عالم غيب است و بزرگتر از عالم شهاده و عالم غيب زنبور است چرا كه زنبور را به عربي نحل ميگويند و نحل باطنش كسي كه منتحل به علم است يعني علم به خود گرفته است و صاحب عسلِ علم است كه در آن شفاست مانند قرآن و پشه مقام عالم شهاده است كه مضمحل است و ضعيف در نزد عالم غيب و اين حيوان بزرگتر از پشه و كوچكتر از زنبور گزيد آن حيوان اول را و كشت به جهت آنكه جميع صورتهاي نفساني در عالم طبيعت باطل ميشود و طبيعت حل همه صورتهاي غيبي است چنانكه در مقام خود گفتهايم و اما آنكه فرموده است كه «پس دنيا خراب ماند پنجاههزار سال پس ابتدا به تعمير آن كردم پس ماند پنجاههزار سال» مقام ماده و صورت عالم طبيعت است به طوري كه گذشت و اما آنكه ميفرمايد «پس دنيا را همه نيستان كردم» مقام عالم ماده است كه اجوف و ميانتهي است چرا كه آيت عقل است در عالم شهاده و آن نيايست كه همه صداهاي امرهاي خدا از آن بيرون ميآيد و صداي «كن» از آن به كل عالم ميپيچد و به عدد جميع مخلوقات شاخهها دارد و از هريكي صدايي براي آن چيز بيرون ميآيد و امري از خدا به آن تعلق ميگيرد مانند عقل كه ملكي است كه به عدد مخلوقات روها دارد و هر رويي از آن مخصوص سري است و نورش در سري ميافتد و همچنين ماده به عدد هر مخلوقي شاخي دارد و از هريك صداي «كن» براي شخصي بيرون ميآيد و مزاج ماده سرد و تر است مانند مزاج ني، نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي.
و اما آنكه ميفرمايد كه «بعد سنگپشتها خلق كردم و مسلط كردم بر نيستانها و خوردند آنها را تا چيزي باقي نگذاشتند پس آن سنگپشتها را كشتم در يكساعت» مراد از سنگپشتها عالم مثال است كه پشت آنها به طرف عالم اجسام است و به واسطه كثافت اجسام سخت است و باطن آنها به سوي عالم غيب است و نرم است به جهت لطافت پس آن سنگپشتها خوردند نيستان را زيرا كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 83 *»
عالم مثال عالم ماده را در بطن خود جا ميدهد چنانكه لباس انسان را در شكم خود جا ميدهد و راست است اگر بگوييم لباس انسان را خورد چرا كه در خورد او بود بفهم و اما آنچه ميفرمايد «پس دنيا باقي ماند پنجاههزار سال خراب» يعني در مقام مادة جسم مطلق چنانكه پيش گفتيم و اما آنكه فرموده است كه «پس سيهزار آدم خلق كردم كه ميان هر آدمي تا آدمي سيهزار سال فاصله بود پس همه را فاني كردم به قضا و قدر خود» مراد از اين آدمها حقيقتهاي پنهاني و كلياتي است كه در مقام صورت جسم كل خداوند قرار داده است مثل آنكه در مداد كه به منزله جسم مطلق است كليات هست مثل كلي الف و كلي باء و كلي جيم يعني در مداد يك كلي الفي هست كه او آدم الفها است و از نسل او الفهاي بسيار به عمل ميآيد چرا كه الف اقسام دارد، الف خوشخط بدخط، بسيارخوب و بسيار بد و آنقدر صورت الف تغيير ميكند كه نهايت ندارد و همه الف ميباشند و از نسل الف كلي هستند مثل اختلاف صورت فرزندان آدم ظاهري و حال آنكه همه از نسل حضرت آدم هستند حيف كه اين كتاب فارسي است و به لغت عربي نيست و به طور زبان علمي نوشته نشده است كه براي تو شرح كنم و ببيني به چشم خود همه اين حرفها را و لكن با وجود اين اگر حكيمي به كلام من عبور كند ميفهمد كه اين كلام نادان نيست و كلام حكيم است چرا كه اشارهها براي حكما بسيار گذاردهام پس چون در مداد الف كلي و باء كلي و جيم كلي هست و همچنين ساير حروف و هر كلي پدر است و اول است از براي جزئيها و فردها كه اولاد اويند پس در مقام صورت جسم مطلق خداوند كليات قرار داد و او را قابل كرد از براي آنكه به همهشكلي جلوه كند و از نسل او فرزندان بسيار به عمل آيد و آنها سيهزار بودند و اين عدد به جهت بسياري است چنانكه گفتيم اگرچه اگر بخواهم بشمرم همه را به نام و نشان ميشمرم و لا قوة الا بالله لكن اين كتاب متحمل نيست پس به همانوجه اكتفا ميكنيم و ميان آدمي تا آدمي هم سيهزار سال فاصله بود به جهت آنكه رتبه بعضي كليها بالاي بعضي است چنانكه رتبه ظهور عقل بالاي رتبه ظهور نفس است و رتبه ظهور عقل جزئي بالاي رتبه ظهور علم است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 84 *»
و رتبه ظهور علم بالاي رتبه ظهور وَهم و همچنين باقي مرتبهها.
و اما آنكه ميفرمايد «پس پنجاههزار شهر آفريدم از نقره سفيد و خلق كردم در هر شهري صدهزار هزار قصر از طلاي سرخ» مراد از اين شهرها مراتب افلاك است به طوري كه در اين كتاب لايق نيست كه آن مرتبهها را ذكر كنم و اينجا چنين ميگوييم كه مراد محض بسياري است و الا برهان دارد كه پنجاههزار شهر است و در هر شهري قصرهاي بسيار است از درجات فلك و اجزاي آنها و خصوصيت اين عدد هم باز دليل دارد و اين كتاب مناسب ذكر آن نيست همينقدر بدان كه پنجاههزار شهر است و در هر شهري صدهزار هزار قصر و چون قصر از شهر اشرف است و شهر مقام مظهر دارد از براي بيوت پس قصرها از طلا شد كه مزاجش معتدلتر اگرچه مايل به گرمي است و رنگش زردتر و شباهتش به مبدء بيشتر است از جهت مزاج و رنگ و خواص و چون شهر پستتر است مقامش مقام فضه شد چرا كه نقره مقام صورت و ماهيت و نفس طلا را دارد و طلا مقام ماده و وجود و عقل نقره را دارد و در حكمت صناعت ثابت شده است اين مطلب و اينجا جايش نيست كه عرض كنم پس قصرها كه ماده شهرند و شهر از آنها حاصل ميشود از طلاست و شهر كه مقام صورت را دارد از نقره است نميدانم من چه مينويسم و تو چه ميفهمي اگر چشم بينايي داشتي و فهم راستي داشتي ميدانستي كه راست نوشتهام حال يا ميخندي يا تصديق ميكني.
و اما آنكه ميفرمايد كه «همه شهرها را پر كردم از خردل تا آنكه هوا را بست و خردل آن روز لذيذتر بود از شهد و شيرينتر بود از عسل و سفيدتر بود از برف» پس مراد آن مددهاست كه از آسمان به زمين نازل ميشود و سفيد است چرا كه ماده مددهاست و خردل است از كثرت كوچكي آن مددها به نسبت به آن شهرها و آن قصرها و شهرها پر است از آن مددها به جهت آنكه هر مددي به هر ذرهاي در زمين و هوا كه ميرسد از آسمان است كه ميرسد و كل آنها در آسمان است پس كل آسمانها پر است از آن خردلها بلاشك به طوري كه فضا را تنگ كرده است و شك در اين نيست و اما آنكه ميفرمايد كه «پس خلق كردم يك مرغ كوري و غذاي او در هر هزارسال يك دانه خردل بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 85 *»
پس آنقدر عمر دادم آن را تا همه را خورد» پس آن مرغ كور جسم عنصري است كه كور است از مشاهده عالم بالا و آن روحها و نورها و مرغ رنگرنگي هم هست بلكه ميتوانم بگويم كه طاوس هم بود به دليلهايي كه اينجا جاي آن نيست پس آن مرغ كور كه طاوس بود جميع آن مددها را خورد و در شكم خود جاي داد در مدتهاي بسيار كه نهايت ندارد و مراد از اين مدتي كه ذكر شده است محض بسياري است به ظاهر و لكن حقيقت هم دارد پس كل آن مددها در شكم جسم عنصري آمد و حامل همه شد.
و اما آنكه ميفرمايد كه «پس خراب كردم دنيا را و خراب ماند پنجاههزار سال پس ابتدا به عمارت آن كردم و معمور ماند پنجاههزار سال» اينجا منتهاي فرودآمدن عقل بود تا به اين عالم و به خاك و از اينجا ابتداي بالارفتن است و رسيدن خطاب اقبل يعني روكن و بيا به سوي ما پس عالم بناي روكردن گذارد به سوي اصل خود و به مقتضاي حب الوطن من الايمان مشتاق وطن اصلي خود شد پس اول خدا آن را خراب كرد چرا كه تا پريشان نشود كار به سامان نرسد و تا حل نشود عقد حاصل نگردد و حل نشود مگر آنكه بنيان او را خراب كنند و آن را ماده چيزي ديگر قرار دهند پس آن را ماده كرد و اين خرابي او بود چنانكه گذشت بعد آن را عمارت كرد و عقد كرد و پنجاههزار سال معمور ماند و در اين پنجاههزار سال ترقي كرد اولاً و جمادها و معدنها از آن حاصل شد بعد از آن ترقي كرد و گياه در آن پيدا شد بعد از آن ترقي كرد و حيوان در آن آشكار گشت بعد از آن ترقي كرد و جن در آن يافت شد و نسناس به عمل آمد بعد ترقي كرد و آدم به عمل آمد كه پدر ما باشد انشاءاللّهتعالي و بيرون آمد از صلب او پيغمبر9 كه تخم اين زرع بود كه اول به زمين كاشته بودند كه آن عقل كل بود و در اين همه مراتب شاخ و برگ كرد به طوري كه شنيدي تا آخر به ثمر آمد و باز تخم كرد و يك تخم بيش نكرد و از براي اين يك تخم سيزدهپوست بود كه دوازدهامام و حضرت فاطمه: باشد و او در اين پوستها جلوه دارد و از پس اين حجابها آثار و افعال خود را مينمايد نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي و اين عالم به همينطور دارد بالا ميرود در آن مرتبهها كه از آنجا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 86 *»
فرود آمده است تا باز به سرمنزل اولي خود برسد و از اين است كه خوردهخورده ترقي ميكند تا به احوال رجعت ميرسد و در رجعت زمين شباهت به آسمان عالم برزخ و مثال پيدا ميكند و به همان لطافت ميشود و از اين جهت بهشتي كه آن را جنتان مدهامتان ميگويند براي ايشان ظاهر ميشود و از آن ميخورند و آن را ميبينند و حال آنكه بهشت در آسمان است و خوردهخورده عالم به حال آخرت ميرسد كه مساوي عالم ذر ميشود و از اين جهت بهشتها براي ايشان ظاهر ميشود و آن را ميبينند و همچنين ميروند بينهايت چنانكه آمدهاند از بينهايت.
و اما آنچه نقل ميكنند بعضي سياحان كه در ولايت چين تواريخ پيدا ميشود كه از سالهاي دراز در آنها احوالات نوشته است و آنچه هندوان ميگويند كه در بلاد ما تواريخ يافت ميشود كه احوالات صدهزار سال قبل از اين را نوشته است اگر راست بگويند مضايقه ندارم كه حكماي سلف ايشان از انبياي ايشان احوالات همين عوالم را كه ما ذكر كرديم ذكر كردهاند و لكن به لغت تعظيم قدرت خدا پس تعبير آوردهاند از اين عالمها به آدمها و ذريهها و جنگها و صلحها و مجلسها و محفلها و سفرها و حضرها و بيان مدتها از جهت مرتبهها بعد از آنكه آن كتب علمي به دست جاهلان ايشان افتاد و به جهت كفر ايشان به خاتم انبيا صلوات اللّه عليه و آله فهم از ايشان برداشته شد چون در آن كتب نگاه كردند مراد انبيا و حكما را نفهميدند و چنان پنداشتند كه مثلاً صدهزار سال قبل از اين آدمها بودهاند از راه ناداني چنانكه همين حديث شريف را غير حكماي رباني چون بشنوند به جز همين گاو و مرغ و خردل و آدمها و شهرها چيزي ديگر نفهمند و لكن چون به دست حكيم افتاد معني آن آشكار شد و لاقوة الا باللّه پس انبياي ايشان به جهت تعظيم خدا آن مراتب خلق را به لغتها كه در نظر مردم بزرگ ميبود و عظمتي داشت گفتند و حقيقةً هم درست گفتند چنانكه ما در درسها بيان كردهايم كه اين بيانها تشبيه و كنايه نيست و پيش از اين هم بيانها كردهام در اين كتاب كه هر چيزي صورت اصلي دارد و صورت عرضي پس همين مراتب به صورت اصلي همينطورهاست كه بيان كردهاند يعني از آن جهتي و طبعي كه نظر كردهاند و چون پيغمبري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 87 *»
ديگر از جهتي ديگر نظر كند و طبعي ديگر را ملاحظه كند تعبيري ديگر فرمايد و همه صحيح است نميبيني كه تو هرگاه چشمي را وصف كني چون نظر به سياهي او و سفيدي او كني و شكل او ميگويي نرگس است و چون نظر به گردش او كني و به خوابيدگي پلك او و به جهت تأثير او در دل عاشق و كشتن او عاشق را ميگويي مست است يا ترك مست يا خونريز و چون به مژة او نظر كني ميگويي ترك خنجرگذار مثلاً و چون مژه او را با ابروي او نظر كني ميگويي تير مژه و كمان ابرو و چون به سفيدي او نظر كني او را تشبيه به جَزْع كني و همچنين به هر طبعي و رنگي و شكلي تعبيري از او كني به همينطور انبيا چون به مراتب عالم نظر كنند به حسب نظرشان و طبع شنونده و مقدار تعظيم خدا كه مقصود است تعبيرها از مراتب عالم كنند و حقيقةً هم درست است و تشبيه و كنايه نگويند و همان لفظها هم حقيقت دارد و صحيح است لكن چون آن كلمات به دست جهال افتاد نفهميدند كلمات انبيا و حكما را خيالها كردند و گمان كردند كه اين تاريخ عالم زمان و روز به روز اين عالم است پس به اين واسطه قدح كردند بر قول انبياي بعد كه به آنها ايمان نياوردند و حاشا كه حكما و انبيا خلاف يكديگر قولي گويند يا راهي پويند بلكه عرض ميكنم كه چون رعيت انبيا همه جورهاند حكيم و جاهل و دانا و كمفهم، ايشان كلماتي گويند كه هركس بهرهاي از آنها ببرد و هركسي تعظيم خدا را از آن بفهمد به قدر عقل خود چنانكه فرمودند ما پيغمبران با مردم به قدر عقل ايشان سخن ميگوييم چنانكه ائمه ما سلام اللّه عليهم هم به همين لغتها فرمايشها كردند و فرمودند درياها مابين آسمان و زمين هست و در آسمان درياها و حجابها و قصرها و خانهها هست و فرمودند كه يك آسمان مثلاً طلاست و يك آسمان نقره و يك آسمان ياقوت و همچنين، و همچنين فرمودند كه آن طرف مشرق شما مشرقهاست و زمينها و آسمانها و آفتابها و ماهها و فرمودند كه خدا هزارهزار آدم آفريده و هزارهزار عالم و مردم خيال ميكنند همه اينها را از جور همينها كه ديدهاند و اگر اينها هم احاديث را جمع كنند و تاريخي بنويسند مثل تاريخ چين و هند ميشود بعينه و لكن به بركت ايمان فهم در اسلام هست و روز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 88 *»
به روز فهم ايشان زياد ميشود و آن مطلبها را ميفهمند و كفر آنها فهم و عقل باطن آنها را كم كرده حمل كردند بر همين معنيهاي ظاهري و انكار انبياي بعد كردند وانگهي كه امتهاي سلف بلكه جهال همين امت هم فهم معنيهاي غيبي و رتبهها و مقامها را ندارند لابدند كه براي ايشان حرفهاي جسماني و تشبيههاي جسداني كنند بد نگفته است شاعر كه:
چونكه با طفلان سر و كارت فتاد | غير اين منطق لبي بايد گشاد |
چنانكه اگر بخواهي تو حلاوت جماع را براي طفل چهارساله بگويي كه لذت آن را بفهمد بايد بگويي جماع مانند خرما شيرين است و مثل آنكه از لولو بترسي در بدنت سستي پيدا ميشود و غير از اين چه بگويي كه بفهمد همينطور مراتب جنت را مثلاً اگر بخواهي حالي او كني به او ميگويي در بهشت پهپه بسيار است باغ بزرگي است بهشت دو همسر باغ گلشن مثلاً، حوضي دارد يك و نيم حوض مسجد جامع، هلوها دارد همسر هلوهاي مشهدي، يك اتاق بزرگي دارد همسر صُفّة مسجد جامع، درختها دارد همسر چنارهاي باغ همايون مثلاً، از اينجور لغتها براي او ميگويي تا بفهمد و حوصله او وفا كند و همان بهشتي كه آن جور فهم را ببرند حقيقةً هم از آن بزرگتر نباشد و چون برود هم ميبيند كه تو براي او راست گفتهاي چرا كه وسعت بهشت مردم در آخرت به قدر وسعت ايمان مردم است در دنيا و وسعت ايمان مردم به قدر وسعت فهم ايشان است پس هركس هرچه فهميد از كلام انبيا همانقدر در آخرت خواهد ديد و تصديق هم خواهد كرد و همانقدر بيشتر به او نخواهند داد خدا ميفرمايد كلما رزقوا منها من ثمرة رزقاً قالوا هذا الذي رزقنا من قبل يعني هر زمان كه رزقي به ايشان رسد گويند اين همان است كه پيشتر به ما داده بودند يعني در دنيا، خلاصه هرچه كشتهاي ميدروي نه زياده نه كم والسلام.
پس چون دانستي مرتبههاي تنزل عقل را از عالم خود تا به اين عالم و اين حديث مشكل را فهميدي پس عرض ميكنم كه منتهاي تنزل عقل عالم جماد است پس عقل از آن عالم پاك نازل شد تا به عالم جمادي رسيد و در اين فرودآمدن هر مرتبهاي موجود شد و پا به دايره هستي گذاشت بعد از آن خطاب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 89 *»
رسيد كه اقبال كن و رو به بالا بيا و اين معني هم به طور حقيقت بسيار مشكل است وانگهي عاميانه پس محتاج به آن است كه فصلي عليحده عنوان كنم و اين مطلب مشكل را بيان نمايم اگرچه از مطلبي كه اول در دست بود به حسب ظاهر دور ميافتم و لكن به حسب واقع نزديكتر ميشوم زيرا كه اصل كلام در عنايت خدا كه به اين عالم تعلق ميگيرد يا به انسان شامل ميشود بود و آن مطلبها فهميده نميشود جز به آنكه كيفيت ترقي عالم را درست بفهمي.
فصل
بدان كه چون عالم به منتهاي نزول خود رسيد و خطاب اقبل به او دررسيد بناي بالارفتن گذارد به سوي عالم اول خود كه از آنجا آمده بود پس در اول پيداشدن اين عالم چنانكه از احاديث برميآيد خداوند ياقوتي سرخ خلق كرد و مراد از آن طبيعت است كه مزاج او گرم و خشك است بر طبع ياقوت و رنگ او سرخ است پس نظر كرد به او به نظر هيبت و آن آب شد و مراد از آن عالم ماده است كه مزاج آب دارد و اصل هر چيزي است در اين عالم و آن آبي است كه خداوند ميفرمايد كه از آب است هر چيز زندهاي پس خداوند بر آن آب كه اعظم از جميع آسمان و زمين بود باد را مسلط كرد و آن دريا را به موج درآورد و مراد از آن باد عالم مثال است كه بر طبع باد است و آن مثال سبب موجهاي دريا شد پس به واسطه آن باد آن آب بسيار تلاطم كرد و بر هم خورد تا آنكه كف كرد و مراد از آن كف صورت زمين است كه به واسطه آن باد كه عالم مثال است و سبب صورت شده است پيدا شد و از موجهاي آن دريا كه با كف بالا آمده بود كوهها خلق شد و مراد از آن موجها همان كوههاست بعد از آن از آن آب بخاري بالا رفت و مراد از آن بخار همان لطيفهاي آب ماده است چرا كه بخار آبي است لطيف چنانكه آب بخاري است غليظ و كثيف نميبيني كه چون آب لطيف شود به واسطه آتش بخار شود و ابر گردد و چون بخار ببندد و كثيف شود آب شود همچون باران كه همان ابرهاست كه ميبندد و غليظ ميشود به واسطه سردي هوا پس بخار آن آب آسمانها شد و چون بخار لطيفي بود در حركت درآمد به خلاف كف كه چون ثقيل بود ساكن شد پس آسمان در حركت درآمد و زمين ساكن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 90 *»
شد و آسمان بناي گشتن بر گرد زمين گذاشت و چنانكه در ميان دود شرارههاي آتش پيدا ميشود و روشن ميشود، در ميان آن بخارها كه چون دود بالا رفته بود شرارهها پيدا شد زيرا كه آن بخار همان دود است و چون بر بخار حرارت مسلط شود دود گردد و آن شرارهها ستارهها شد در ميان آسمان درخشنده و به همراهي آسمان گشتند و از براي آنها طلوع و غروب پيدا شد و نظم اين عالم چنانكه ميبيني برقرار شد و چون آن دودها لطيف بود در آنها روح جلوه كرد چنانكه بعد از آنكه آب خون در بدن تو بخار كرد و در آن بخار روح جلوه كرد و مركبي شد از براي روح و از ثفل آن و غليظهاي او زمين بدن تو پيدا شد و از موجهاي برآمدة آن خون استخوانهاي بدن تو كه مانند كوههاي اين عالمند پيدا شد و چنانكه كوههاي برآمده به واسطه شدت حرارت آفتاب در آنها سختتر شده است همچنين استخوانهاي بدن تو سختتر شده است به واسطه غلبه گرمي بر آنها بفهم چه ميگويم پس بدن تو هم بعينه مثل اين عالم است بدون تفاوت و همچنانكه آسمانهاي اين عالم در گردشند و زمين ساكن، حركتكننده در بدن تو هم آن روح بخاري است و بدن ساكن است و حركتدهنده بدن تو روح است و چنانكه شرارهها در آن دودها كه آسمان شده پيدا شد و آنها درگرفت و نوراني شد همچنين در روح تو هم ستارهها هست كه آن اجزائي است در روح تو كه استعدادي پيدا كرده و درگرفته است و آثار شعور در آنها پيدا شده است نميداني كه در روح تو سهخاصيت است چنانكه در افلاك سهخاصيت است در روح تو حياتي است و حركتي و حسي همچنين در افلاك نيز حياتي است و حركتي و حسي پس حيات آن آنست كه همه آنها آئينة حيات ميباشند و كل زندهاند و حركت آنها هم ظاهر است و شعور آنها در كواكب و ستارهها است پس در تو هفت ستاره سياره هستند و ستارههاي ثابته چنانكه در اين عالم هم ستارههاي ثابته هستند و ستارههاي سياره اما ستارههاي سياره تو ستاره حيات تو است و فكر تو و خيال تو و حقيقتفهمي تو و وهم تو و علم تو و عقل تو كه اين ستارههاي تو هم در گردشند عليالاتصال و هر ساعت مطلبي را ميفهمند و معلومي را درك ميكنند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 91 *»
ستارههاي ثابته تو علمهاي تو است و آن مسئلهها كه فهميدهاي و اين ستارههاي سياره تو در آن ستارههاي ثابته تو دايم در حركت ميباشند چنانكه ستارههاي سيارة آسمان دايم در بروج در گردشند حيف و صدهزار حيف كه اين كتاب عاميانه است و الا همه اين مطلبها را براي تو بيان ميكردم مثل كسي كه آن را ساخته باشد به طوري كه گويا پيش روي تو ميسازم تا همه را به چشم خود گويا ديده باشي و گويا آنجا بودهاي كه آن را ميساختند ولي چه كنم كه عاميانهبودن اين كتاب مرا گنگ كرده است باري انشاءاللّه مطلب را بيان ميكنم اگرچه گنگانه باشد تو باهوش باش و بفهم چه ميگويم.
پس خداوند عالم به اين كيفيت اين عالم را بنياد فرمود و آن را رو به خود كشاند و هنوز اين عالم در بالارفتن است و روز به روز و ساعت به ساعت بالا ميرود پس در اين مقام دو قسم بيان داريم يكي آنكه از روزي كه اين عالم خلق شده است اليالآن هنوز كليه عالم در مقام جمادي است و اين آسمان و زمين آسمان و زمين جمادي است و كليه اين عالم هنوز از مقام جمادي نگذشته است و خوردهخورده بايد لطيف شود و افلاك بگردد تا آنكه كليه عالم به مقام نباتي برسد آنگاه بناي نمو و زيادشدن ميگذارد و همچنين سالهاي دراز در مقام نباتي سير خواهد كرد تا آنكه به مقام حيواني رسد و جميع آن مانند حيوان زنده و با شعور گردد حتي خاكها و سنگها، نشنيدهاي كه خدا ميفرمايد و انّ الدار الآخرة لهي الحيوان يعني خانه آخرت زنده است و بهشت در و ديوار و قصور و اشجارش همه زندهاند و روح دارند پس سالهاي دراز اين عالم بر حيوانيت بماند تا آنكه قابل آن شود كه روح انساني در آن دميده شود پس كل اين عالم انسان شود و عاقل و بالغ گردد مانند انسان و اين امر در بهشت صورت خواهد گرفت و در آخرت چرا كه قبل از آخرت اين عالم در شكم مادر است و طفل در شكم مادر اول جماد است كه نطفه باشد و علقه بعد معدني شود در حال مضغه بعد نباتي خواهد شد در حال عظام و لحم بعد از آن حيوان خواهد شد در هنگام دميدن روح و چون تولد شود نفس انساني ناطقه سخنگو به آن تعلق گيرد پس اين عالم پيش از آخرت در شكم مادر است و در حال جماديتش نطفه و علقه و مضغه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 92 *»
باشد و در حال نباتيتش عظام و لحم شود و در حال دميدن روح كه در رجعت و عالم برزخ خواهد شد حيوان شود و چون تولد كند و به دار آخرت و عالم نفوس درآيد انسان شود و در ايام آخرت ترقي كند و عمرش بينهايت شود چرا كه فرمودند خلقتم للبقاء لا للفناء يعني خلق شدهايد از براي باقيماندن نه فانيشدن.
و باز عرض ميكنم كه اين عالم در حال نطفه و علقه و مضغه جسد است و چون به حال عظام و لحم رسد جسم شود و حكم جسم اصلي بر او جلوه كند و مظهر آن گردد و چون به مقام دميدن روح رسد حكم عالم مثال و ماده و طبع بر آن غالب شود و فرمانروا در آن عالمها شود و چون تولد كند حكم نفس ناطقه در آن جلوه كند و يا آنكه چون تولد كند تا تميزي ندارد حكم عالم ماده در آن غالب شود و در اين وقت حكم ملَك دارد از جهت ضعف اختيار و چون به شعور درآيد و مميز شود حكم عالم طبع در آن غالب شود و اختيارش قوي شود و حكم جن دارد و چون به حد بلوغ رسد حكم نفس ناطقه در آن غالب شود و حكم انسان گيرد و به مقام رفرف اخضر رسد و آخرتي گردد و چون به سن شباب رسد و قوت گيرد حكم روح در آن غلبه كند و مقام سفارت يابد و در ارض زعفران داخل شود و چون به چهل رسد حكم عقل در آن جلوه كند و به مقام خاتميت و اوليت رسد و آئينه نماينده آن شود و در مقام رضوان داخل شود بفهم چه گفتم و چه ميگويم اين سير كليه اين ملك است كه تمام اين عالم به اين نحو ترقي خواهد كرد و چون اين عالم بعد از چهل تنزل نخواهد كرد و ضعف در بنيهاش پيدا نخواهد شد چرا كه اين ضعف بعد از چهل براي مردم در اين عالم عارضي است و در آخرت اعراض نيست پس هميشه در مقام خود ترقي ميكند و در هر منزل از اول تا آخر سرّي در آن از مراتبي كه عرض شد بروز ميكند و اين است معني عنايت عامه خداوند عالم از براي كل اين عالم و به اينطور اين عالم رجوع به مبدء خود كه عقل است ميكند و قول خدا كه فرموده است كمابدءكم تعودون در شأن آن راست ميآيد آهآه چه كنم كه سرّ اين حرفها را كسي برنميخورد و گويا ميبينم جماعتي را كه گمان ميكنند كه اين حرفها محض درستآمدن شماره و عدد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 93 *»
است يا تشبيه است يا كنايه است يا از قوّت علم و تسلط بر بيان درست ميآورم و اين حرفها هيچ حقيقتي ندارد نهواللّه بر صاحبان بصيرت پوشيده نميماند و من كتاب را براي جهال كه ننوشتهام كه ايشان را گول كنم آخر به دست حكيمان و صاحبان بينش ميافتد و اگر خطا گفته باشم بر من ايراد خواهند كرد و اگر اين كتاب عربي بودي ميديدي كه چگونه همه را برهان عقل و نقل و مشاهده ميآوردم و از علم صناعت نظيرش را به تو مينمودم كه ببيني چه فايده، باري.
و يك بيان ديگر آنكه نوع ترقي اين عالم را از جهت مخلوقات عالم بيان مينماييم و بدان كه مخلوقات اين عالم قبضههايي هستند كه تربيت و ترقي آنها پيش افتاده است و آن سيرها كه كل عالم تا قيامت خواهد كرد آن قبضهها زودتر كردهاند نميبيني كه چون تو آب را بر زمين جاري كني در بعضي جاهاي آن بعد از هفت هشت روز گياه ميرويد و در بعضي جاهاي آن بعد از بيست روز و در بعضي جاهاي آن بعد از يكماه و همچنين و اين به جهت آنكه بعضي زمينها استعداد بيشتر دارند و بعضي كمتر پس همچنين چون اين عالم، عالم اعراض بود و اختلاف در اجزاي آن بود بعضي قبضههاي آن و اجزاي آن پيش افتادند در اطاعتكردن قول اقبل خداوند عالم و بعضي پستر جواب ميگويند و بعضي پستر و همچنين در آخر همه اجزاي آن جواب خواهند گفت و همه خواهند رفت و خدا به همه يكسان فرمود ائتيا طوعاً او كرهاً يعني بياييد به طور اطاعت يا اكراه همه گفتند آمديم به طور اطاعت لكن پيش و پس در جواب بود به حسب اين عالم پس چون نداي اقبل نداي مستمري از اول عالم تا آخر عالم بود پس اين عالم چندي خراب و ويران بود و در او چيزي جز جمادات و معادن نبود و اين مقام جماديِ نوع مخلوقات است و بعد از چندي نوع مخلوقات نباتي پيدا شد و در عالم گياه پيدا شد و چون چندي بر اين گذشت نوع مخلوقات حيواني پيدا شد و اين مقام حيوانيِ نوع مخلوقات بود بعد از آن چندي در عالم ملائكه پيدا شدند و اين مقام نوع ملكي اين عالم بود و چون چندي گذشت در عالم نوع خلق جن پيدا شد و اين وقت مقام نوع جني اين عالم بود و بعد از چندي نوع انساني در عالم پيدا شد و اين مقام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 94 *»
نوع انساني اين عالم بود و به حكمتي انبيا هم در اثناي نوع انساني ظاهر شدند و لكن اين ظهور كامل حقيقي آنها نباشد و عماقريب به طور حقيقي رجعت كنند و به طور كمال جلوه نمايند و بعد از آن ائمه سلام اللّه عليهم به طور كمال اين عالم جلوه كنند و رجعت نمايند و بعد از آن حضرت خاتم صلوات اللّه عليه و آله به طور كمال لايق اين عالم جلوه كند و عالم آخر شود و سرّ آنكه حضرت خاتم چون اول بود آخر ظاهر شود آشكار گردد پس نوع مخلوقات در هنگام جمادي مقام نطفه و علقه و مضغه را دارند به طوري كه پيش گفته شد و در هنگام نباتي مقام عظام و لحم را دارد و در مقام حيوان مقام نفخ روح دارد و در مقام ملك مقام طفوليت را دارد و در مقام جن مقام حال تميز را دارد و در حال انسان مقام بلوغ را دارد و در مقام ظهور انبيا مقام شباب را دارد و در حال رجعت معصومين مقام چهلسالگي را دارد كه مقام كمال اوست بفهم اين نكتههاي نغز را.
و چون يافتي كه استعداد قبضههاي اين عالم به جهت اعراض مختلف است پس از اين است كه در اين اثناها هم باز جمادات و نباتات و حيوانات و ملك و جن و انسان به عمل ميآيند و انبيا موجود ميشدند و رجعت خواهند كرد و معصومين متولد شدند و رجعت ميكنند به جهت آنكه قبضهها در اجابت مختلفند هر قبضهاي كه استعداد پيدا ميكند به قدري كه استعداد پيدا ميكند حال هم ترقي ميكند و زودتر اقبال ميكند و اين هم يك طور عنايت است از خداوند عالم.
و هرگاه كه نظر به نوع بنيآدم كنيم آنها هم در نوع خود حالات دارند چرا كه نوع بنيآدم هم روز به روز ترقي ميكنند پس از اين جهت گفتيم و ميگوييم كه نوع بنيآدم در زمان حضرت آدم در مقام نطفه بودند و شعور ايشان بالنسبه به ما بعد مثل حال نطفه بود تا دوهزار و دويستسال چنانكه اهل تاريخ گفتهاند و در زمان حضرت نوح7 نوع بنيآدم در حال علقه شدند تا هزار و صد و چهل و سهسال و در زمان حضرت ابراهيم7 در حال مضغه شدند تا پانصد و هفتاد و پنجسال و در زمان حضرت موسي7 در حال عظام شدند تا هزار و ششصد و سي و يكسال و در زمان حضرت عيسي7 در حال لحم شدند و صورت ايشان تمام شد تا ششصد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 95 *»
سال يا پانصدسال و در زمان بعثت حضرت پيغمبر9 در حال نفخ روح شدند تا بيست و سهسال تقريباً و در زمان خلافت حضرت امير در حال تولد شدند تا سنه سيصد و بيست و شش هجري تقريباً و در اين اوقات در حال تميز است و در زمان ظهور امام به حد بلوغ رسد و در اوايل رجعت به سن شباب رسد و در وقت رجعت پيغمبر9 به سن چهلسالگي رسد در عالم مثال باشد و در نفخ صور بميرد در عالم ماده و ميان دو نفخ در قبر باشد در عالم طبع و در نفخ دويم محشور شود در عالم نفوس كه صحراي قيامت است و اين هم نوع عنايت خاصي است از خداوند عالم از براي نوع بنيآدم و چنانكه در هر عصري جماد و نبات و حيوان هم يافت ميشوند به جهت اختلاف استعداد قبضهها همچنين ميشود كه در ايام علقه بعضي انسانها يافت شوند كه در حد نطفه باشند و همچنين در زمان مضغه بعضي يافت شوند كه نطفه يا علقه باشند و همچنين تا امروز ميشود كه بعضي يافت شوند كه هنوز نطفه يا علقه يا مضغه يا عظام يا لحم يا در مقام نفخ روح يا در مقام طفل يا مميّز باشند به جهت اختلاف قابليتها.
و باز خداوند را عنايتي خاص است در نوع بنيآدم در هر عصري كه خداوند به كرم خود و جود خود در هر عصري بعضي از بنيآدم را به عنايتي خاص و تربيتي خاص ترقي ميدهد و آنقدر كه نوع بنيآدم تا قيامت و تا داخلشدن بهشت ترقي ميكنند خدا آن جماعت را در ايام قليلي ترقي ميدهد و جميع آنچه مردم تا داخلشدن بهشت مشاهده ميكنند و مرتبههايي كه تا آن وقت براي ايشان كشف ميشود از براي اين جماعت در اندك زماني حاصل ميشود و اين ترقي نه از جهت طبيعت عالم است و نه از جهت طبيعت نوع انساني بلكه به عنايتي خاص است چنانكه بعضي قبضههاي اين عالم به عنايتي خاص انسان شدند و آنچه عالم تا قيامت به آنها ميرسد انسان در اندك وقتي ميرسد همچنان آنچه نوع انسان تا قيامت به آن ميرسند آن جماعت به اندك وقتي ميرسند و تفصيل اين معني در قسمت چهارم خواهد آمد به طور كمال و اينجا به طور اشاره و اجمال ذكري ميرود.
پس عرض ميكنم كه در ميان نوع انساني در هر عصري بعضي قابليتها يافت ميشوند كه نهايت استعداد را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 96 *»
دارند پس از مقام نطفهبودن و علقهبودن و مضغه و عظام و لحمبودن و مقام نفخ روح و تولد و مميّزي درميگذرند بلكه به حد بلوغ ميرسند و چهلساله ميشوند بلكه وجود ايشان را صفائي پيدا ميشود كه نماينده مثال ميشوند و به اين واسطه مثالي ميشوند و چشم مثالي آنها باز ميشود و عالم مثال را مشاهده ميكنند و با چشم مثالي مثال را ميبينند و باز ترقي ميكنند و چشم ماده ايشان باز ميشود و بدن ايشان را صفائي پيدا ميشود كه نماينده عالم ماده ميشوند و باز ترقي ميكنند و چشم طبيعي ايشان باز ميشود و با چشم طبيعي عالم طبايع را ميبينند و بنية ايشان نماينده طبايع ميشود و همچنين ترقي ميكنند و بدن ايشان نماينده نفس ميشود و با چشم نفساني نفس را مشاهده ميكنند و نفسانيات را ميبينند و باز ترقي ميكنند تا آنكه بدن ايشان نمايندة عقل ميشود و با چشم عقلاني عقلانيات را مشاهده ميكنند و باز ترقي ميكنند و بدن ايشان نماينده حقيقت و فؤاد ميشود و با چشم فؤادي فؤاد را مشاهده ميكنند و اين نهايت مرتبه انسان است و بسا اشخاص كه باز ترقي ميكنند و بدن ايشان نماينده مقام نبوت ميشود و نبي ميشوند و اين مقام مخصوص صد و بيست و چهارهزار نبي است و از اين باب بود كه قبل از كمال نوع بنيآدم انبيا پيدا شدند و اين به عنايت خاصه و حكمت خاصه بود نه تدبير عامي و بسا شخصي كه ترقي كند و به رتبه امامت و خاتميت رسد و اين مقام مخصوص همان چهارده نفس خاص بود و ظهور ايشان هم در اين ايام به عنايت خاصه بود چرا كه هنوز كليه بنيآدم را آن كمال پيدا نشده است و اگر به تدبير عامي ميبود بايستي كه هركس در وجود مقدم است در ظهور مؤخر آيد بفهم اين حكمتهاي نغز را كه سرّ عالم را به اينطور در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچكس نخواهي شنيد.
باري، پس به اين عنايت خاصالخاص جمعي در هر عصري ترقيها ميكنند پس از اين جهت در هر عصري انبيا بودند و نقبا و نجبا يافت ميشدند پس چنانكه وجود انسانها خلاف عادت ملك است همچنين وجود نقبا و نجبا خلاف عادت بنيآدم است پس خود وجود ايشان خارق عادت است و از جمله غرايب است و باز در ميان ايشان هم يكپاره عنايتهاي ديگر يافت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 97 *»
ميشود كه آن خاصتر از عنايت نوع نجبا و نقباست چنانكه گفتهاند كه ٭توفيق رفيقي است به هركس ندهند٭ و از براي ايشان هم حالات هست كه به عنايتها و توفيقهاي خاصه مطلبها به آنها ميرسانند كه مظنه آن را ندارند و در فكر آن نبودهاند و زحمتي براي آن نكشيدهاند و چيزها از اين نوع عنايت ديدهام كه عقل در آن حيران ميماند الحمدلله علي آلائه و له الشكر علي نعمائه يعني به حسب قابليت و مقدار خود و ا÷ ٭من كجا و هوس لاله به دستار زدن٭ پس اين بود نوع عنايتها كه قبل از اين وعده بيان آن را كردم و حكايت ايجاد عالم پيش آمد پس به تأخير افتاد پس هوش خود را جمع كن و فكر خود را به كار بر.
فصل
از آنچه تا حال ذكر شد به حول و قوه خداوند عالم معلوم شد كه از براي بدن انسان اعراضي است كه محل آنها اين عالم است و اول آنها از اين عالم است و عود آنها هم به اول ايشان است پس دخلي به آخرت ندارد و از براي آن، اجزاء اصلي است كه از آخرت آمده پس عودش به آنجاست چرا كه هر چيزي از هر جايي كه آمده عودش به آنجاست و از آنچه ذكر شد معلوم شد بطلان قول آن جماعت كه گمان ميكنند كه كل عرضها به آخرت ميآيد و به بدن ايشان ميچسبد حتي آنكه تو ميبيني كه از اولي كه به دنيا آمدهاي از بدن تو عليالاتصال به تحليل ميرود و عوضش از غذاها كه ميخوري ميآيد و باز به تحليل ميرود و عوضي ديگر ميآيد پس گمان ميكنند كه جميع اين عرضها كه از انسان جدا شده است تا وقت مردن همه جمع ميشود و به بدن انسان ميچسبد و همه يكجا محشور ميشود و از اين است كه بدن انسان در آخرت بزرگ ميشود و بسا آنكه همسر كوهي ميشود و چه بسيار قول سستي و قبيحي است اين قول كه مؤمن داخل بهشت شود با همان كثافتها كه در دنيا داشته از چرك و شپش و آن امراض قبيحه از كوفت و جروح و قروح و گند و بوي عفونت و استسقاء و يرقان و خوره و پيسي و اسهال و زحير و امثال اينها پس به اين هيئت قبيح و كثافت او را به بهشت برند و در آنجا زيست كنند و يكديگر را به آن حال قبيح مشاهده نمايند و غالباً مؤمنان هم در دنيا به اعراض و امراض بيشتر مبتلا ميشوند پس بنابراين قول از بهشت كثيفتر و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 98 *»
گنديدهتر جايي نباشد كه كثافات صدسالة كل اهلش همه جمع باشد، از كثافت يكساعت اين عالم مردم متأذي ميشوند پس چه خواهد شد كثافات مردم همه در تمام عمر، گنداب غريبي خواهد شد نعوذباللّه. و اگر ميگويند اينها تصفيه ميشود و پاك ميشود و امراض و كثافات ميرود ميگويم پس معلوم شد كه اين اعراض دخلي به بدن اصلي انسان ندارد و جزو بدن انسان نيست و الا بنا نيست كه بدن انسان را نصف كنند و نصف آن را به بهشت ببرند و نصف آن را نبرند پس كل را ميبرند و اينها را نميبرند پس اينها جزو بدن نباشد و چون جزو بدن زيد نباشد پس به همراهي زيد نباشد و دخلي به آن ندارد و غير زيد را چرا با زيد محشور كنند و حساب زيد را چرا از غير زيد خواهند و غير را چرا با او شريك كنند بفهم چه ميگويم و چه گفتهاند پس قول حق همين است كه بيان كردم و تا حال شنيدهاي به همين قول بگير تا نجاتيابي انشاءاللّه تعالي و به همينقدرها كه تا حال ذكر كردم در بيان بدنهاي آخرتي و آنچه به آخرت ميآيد انشاءاللّه كافي است و اين مختصر رساله گنجايش بيش از اين را ندارد پس حال ابتدا ميكنيم به بيان بعضي از جزئيات امور آخرت و تحقيق آنها و ذكر آنها هم در اين رساله بسيار اشكال دارد ولي توفيق ميخواهم از خدا در بيان آنها.
فصل
در بيان احوال مردن و حقيقت آن است. بدان كه چون كليات احوال معاد را دانستي به حول و قوه خداوند ابتدا ميكنيم در بعضي احوال جزئيه و متعلقات معاد پس از جمله آنها احوال مردن است كه اول منزلي است از منزلهاي آخرت و ميت در آن وقت ملاقات ميكند ملائكه را و اهل آخرت را.
بدان كه خداوند عالم انسان را خلق كرده است از چيزهايي كه همه با هم ضدند و دشمنند و همه آنها را خداوند با هم الفت داده و تركيب فرموده است چنانكه در بدن انسان قرار داده است صفرا را كه گرم و خشك است و بلغم را كه ضد اوست و سرد و تر است و قرار داده است در آن خون را كه گرم و تر است و سودا را كه ضد آنست و سرد و خشك است و مركب كرده است شخص انسان را از روحي كه غيبي و لطيف است و از جسدي كه ظاهري و كثيف است و قرار داده است در آن از آسمانها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 99 *»
كه خفيف و لطيف و بالاست و از زمينها كه سنگين و كثيف و پست است و به اين واسطه ظاهر كرده است در انسان اخلاق و صفات كه همه ضد يكديگرند چنانكه او خواب و بيداري دارد و حركت و سكون و غم و شادي و حيات و موت و بيم و اميد و دوستي و دشمني و ترس و دليري و بخل و بخشش و گرفتن و دادن و سكوت و نطق و ايمان و كفر و نور و ظلمت و حسن و قبح و فقر و غنا و عزت و ذلت و بلندي و پستي و راحت و تعب و صحت و مرض و اقبال و ادبار و شهوت و غضب و نيكي و بدي و سيري و گرسنگي و تشنگي و سيرابي و كوري و بينايي و كري و شنوايي و امثال اينها و چون نظر كني انسان معجوني است مركب از ضدها و آنچه در اوست از خلقت خودش و احوال و صفات و اقوال و افعال او همه ضد يكديگرند بلكه چون نظر كني كل عالم مركب از اضداد است و هيچچيز در دنيا نيست مگر آنكه از براي او ضدي است و همين بودن ضد حقيقةً سبب فناست زيرا كه هر ضدي كه غالب آيد ضد خود را مضمحل و فاني ميسازد و به همين برهان كل اين عالم ممكن و فاني و مخلوق است به جهت آنكه چيزي بيضد نيست و هر ضدي كه غالب آيد ضد خود را فاني ميكند نميبيني كه چون سردي غالب شود گرمي مضمحل شود و چون خشكي غالب شود تري مضمحل شود و چون غنا آيد فقر رود و چون راحت آيد تعب رود و چون شهوت آيد غضب رود و همچنين عكس اينها و غير اينها پس چه دليل واضحتر از اينكه اين دنيا ممكن است و فاني است و حادث و مخلوق است و خالق كسي است كه ضد از براي او نباشد تا چيزي بر او هرگز غالب نيايد و او را فاني نكند مجملاً چون انسان معجون از اضداد است و هرچه در اوست ضدي دارد و هر ضدي از او مناسب وضعي از اوضاع عالم و هر وضعي كه پيدا شود مناسب خود را قوت ميدهد پس از اين جهت انسان بايد دايم متغيرالاحوال باشد و از اين جهت است تغير احوال او و چون هر حالي كه غالب ميشود ضد خود را ضعيف و مضمحل ميكند پس خوردهخورده اركان وجود انسان كهنه و مندرس ميشود و هر جزئي از عالم عليالاتصال صدمه به جزئي از او ميزند چنانكه ميبيني كه گرمي او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 100 *»
ميخشكاند و سردي او را كثيف ميكند و رطوبت او را نرم ميكند و خشكي او را پژمرده ميكند و ساير احوال و اوضاع آسمان و زمين هريك صدمه به جزئي از احوال او ميزند از اين جهت عاقبت انسان به مردن و فنا باشد و هيچكس در دنيا نخواهد ماند و اگر كسي ماندني بود به حسب علم و قدرت باطني بايستي مؤمنان بمانند و اگر كسي ماندني بود به حسب مال و ثروت دنيا بايستي پادشاهان بمانند و اگر كسي ماندني بود به حسب تضرع و لابه و فقر و پريشاني بايستي فقرا بمانند پس معلوم ميشود كه احدي ماندني نيست ٭فلك تا بوده اينش كار بوده٭ و اين چهار خلط را طبع همين و اقتضا چنين است بد نگفته است شاعر كه:
چار خلط مخالف سركش | چند روزي بدند با هم خوش | |
چون يكي زين چهار شد غالب | جان شيرين برآمد از قالب |
و هركسي بر حسب علم و فهم خود و نظر خود در اين عالم سبب مردن را چيزي گويد و حقيقت واقع سبب فناي عالم و مردن بنيآدم تقديرات الهي است و به هر طوري كه تقدير فرموده است چنين ميشود و مردم چون نظر ايشان از پايين به بالاست اين اسباب را ميبينند و اگر از بالا به پايين نظر كنند ميبينند كه همه به تقدير خداست و خداوند هركس را كه خلق كرده از براي حالات او و اقوال و افعال او و زندگي او در دنيا اجلي قرار داده است و مدت زندگي مقرر فرموده است كه چون به آن اجل رسد فاني خواهد شد و چون خداوند قرار نداده است در حكمت كه امري را جاري سازد مگر با اسباب پس جميع عالم اسباب مشيت او هستند و دستهاي اراده اويند و آستينهاي قدر و قضاي او ميباشند و هر كاري كه ميخواهد بفرمايد با اسباب و آلات و دستهاي خود ميفرمايد پس چگونه دستي حركت خواهد كرد بياذن صاحبدست و چگونه امري جاري خواهد شد بيمشيت و اراده و قدر و قضاي او اما كوران كه از ديدار صاحب دست كورند دستها را ميبينند و آلات و اسباب را مشاهده ميكنند و چنان ميپندارند كه آنها به خود حركت ميكنند و از اين غافلند كه اين اسباب همه در حركتند و هيچچيز در حركت نتواند شد مگر آنكه كسي او را به حركت آورد و اينكه ميبيني كه تن تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 101 *»
حركت ميكند نه آنست كه خود به خود حركت ميكند بلكه روح او او را حركت ميدهد و از اين است كه اگر حركتهاي بيجا كني گوييم كه جاهلي و اگر موافق حكمت حركت كني گوييم حكيمي و ممكن نيست كه حركتكننده بيحركتدهنده حركت كند.
پس چون اين عالم را ديديم كه جميع اجزاي آن بر نهايت طور حكمت حركت ميكند كه عقل حكما در حكمتهاي آن حيران است و فهم علما در آن سرگردان و در هر ذرهاي كه غور ميكنند پس از سالهاي دراز ميفهمند كه چه حكمتها در آن بوده و تا آنوقت از آن غافل بودهاند و دانستيم كه حركتكننده بيحركتدهنده حركت نميكند پس دانستيم كه از پي اين اسباب سببسازي است حكيم و دانا كه او بر حسب حكمت و علم و قدرت خود اين اسباب را حركت ميدهد و اين نظم را برقرار دارد و هر چيزي را در هر وقت كه ميخواهد فاني ميكند و هر چيز را هر وقت كه ميخواهد به وجود ميآورد و اختيار كون و فساد عالم همه با اوست و هر طور كه ميخواهد تصرف ميكند و اختيار صلاح و فساد و نظم و خلل عالم در دست تواناي اوست و بايد او را خواند و از او بيم داشت و به او اميد پيدا كرد و او را دوست داشت و او را اطاعت نمود و او را شكر كرد و به سوي او دعوت نمود و خود را بنده او دانست و اطاعت او لازم و مخالفت او حرام است مجملاً در صدد اين حرفها نيستم و لكن سخن سخن را ميكشد و حرف از حرف ميخيزد پس برويم بر سر مطلب اول.
پس اين تقديركننده جميع اجلهاي عالم را مقدر فرموده است و هر وقت كه ميخواهد چيزي را موجود كند با اسباب او او را موجود ميكند و هر وقت ميخواهد چيزي را فاني كند با اسباب او فاني ميكند چرا كه نشايد كه ذات خدا مباشر كاري گردد و با چيزي قرين شود يا به چيزي متصل گردد يا حركت كند يا چيزي از او جدا شود پس از اين جهتها خداوند قرارداده است اسبابي چند و با آن اسباب كارهاي خود را به انجام ميرساند و چون آن اسباب همه حادث و به او برپا هستند و به امر او موجود هستند پس هرچه از ايشان ظاهر شود البته نسبت به او داده ميشود پس همه كار خداست و بازگشتش به اوست بفهم چه ميگويم و اسباب مرگ اختلاف مابين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 102 *»
اجزاي بدن است و چون اجزاي بدن همه با هم ضدند پس مادام كه يكي غلبه نكرده است بر ديگري تركيب بدن انسان باقي است و همين كه يكي بر ديگري غالب آمده آن ديگري را مضمحل ميكند و بدن انسان فاسد ميشود و اين است كه هر كوني در اين عالم فسادي دارد و هر تركيبي از هم پاشيدني دارد لامحاله و از براي هر چيزي از جماد و نبات و حيوان مرگي است و منتهاي اجلي است و اين سببها كه ذكر شد سببهاي ظاهري بود و الا اسباب ديگر بسيار است كه ذكر آنها مناسب اين مقام نيست.
پس چون كون انسان به فساد انجاميد و اجل حتمي انسان دررسيد و هنگام مردن رسيد ظاهر ميشود از براي انسان يكي از ياران ملكالموت زيرا كه خودش به نفس نفيس خود بر سر هيچكس نميرود و مشغول قبض روح احدي نميشود مگر خاتم پيغمبران9 پس ساير مردم را هركس به قدر قابليتش يكي از ياوران عزرائيل به آن موكل است كه در هنگام آخر اجل آن قبض روح او را ميكند و اگر بخواهيم اين جزئيات را هريك به تفصيل به عرض رسانيم و اسرار همه را بگويم كتاب بسيار به طول ميانجامد و باعث ملال ميگردد و اگر هم هيچ ننويسم غرض ما از رسم اين كتاب به عمل نميآيد پس همان بهتر كه به طور اشاره و اختصار به هر مطلبي اشارهاي كنيم كه اگر عالم بر آنها عبور كند مطلب را بفهمد.
پس عرض ميكنم كه هر چيزي كه در ملك خداست مملوك خداست پس هر چيزي از جهت مملوكي ملَك است اگرچه از جهتي ديگر ملَك نباشد و چون اين جهت مملوكي جهت نورانيت چيز است نه جهت ظلمانيت آن پس جهت نورانيت هر چيز جهت مملوكي آن چيز است و جهت ملَكي آنست پس هركس نظر به نورانيت چيزها ميكند ملَكها را ميبيند و هركس نظر به ظلمانيت چيزها ميكند همين ظاهر آنها را ميبيند پس جهت نورانيت چيزها همه مملوك خداست و همه ملَك است و چيزها كه در اين عالم است مخصوص همين آسمان و زمين و جماد و نبات و حيوان و انسان نيست بلكه جميع هرچه به آن چيز توان گفت از نسبتها و قرانها و صفتها و ربطها و كارها و سخنها و غير آنها همه چيزند و همه هستند و همه مخلوقند و همه مملوكند و همه ملَكند پس معلوم شد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 103 *»
كه ملائكه عقلها عقلاني است و ملائكه نفسها نفساني و ملائكه جسدها جسداني و ملائكه عرضها عرضي و ملائكه كلي كلي و ملائكه جزئي جزئي و اين ملائكه كه عرض شد حقيقةً ملائكه ميباشند و از براي آنها بالهاست و تسبيحها و ذكرها و همه نورانيند و خلقي هستند حقيقي نه خيالي و وجود خارجي دارند و كاركنند و دستهاي خدا هستند در جاريكردن كارها و همه واسطه فيضند مابين مشيت خدا و خلق و تا ايشان نباشند كه فيض از اعلي بگيرند و به اسفل برسانند هيچ حركتكنندهاي از جاي خود حركت نميكند و هيچ ساكنشوندهاي ساكن نميشود پس چون در دنيا چهاركار است كه جميع ملك را فراگرفته است و هر چهار در همه ملك هستند و آن خلق و رزق و حيات و موت است كه هيچچيز نيست كه اين چهار را نداشته باشد پس چهار ملَك كلي قوي را خداوند موكل به اين چهار كار كرد پس جبرئيل را موكل بر وصل و تركيب چيزها كرد و او فراهمآورنده كارها و التيامدهنده شد و ميكائيل ملك موكل به فيضها و مددها و رزقها شد و اسرافيل ملك موكل به روحها و حياتهاي عالم شد و عزرائيل موكل به تفريق و خرابي است و اين چهار ملك كلي صلوات اللّه عليهم موكل بر اين چهار امر كلي هستند و به عدد هر موجودي و هرچه به او چيز توان گفت از براي هريك اتباع و ياوران باشد بزرگتر براي بزرگتر و كوچكتر براي كوچكتر پس چون كسي ميخواهد بميرد و اجل حتمي او ميرسد و خداوند با دستهاي اسباب و آلات مقرره خود خواهد وجود او را فاسد كند و اتصال او را به انفصال بدل كند پس خداوند عزرائيل را امر ميفرمايد كه او به يكي از ياوران خود كه موكل به آن كس بوده است بگويد كه انفصال در اتصال او پديدآور و فساد در كون او هويدا كن و موت در او جلوه ده پس آن ملك هم با اسباب و آلات كه به همراهي خود دارد جان او را از جميع رگها و ريشههاي بدن او ميكشد و چون ميت يقين به مرگ كرد و از دنيا نااميد شد آن ملَك را ميبيند كه در خدمت رب العالمين مشغول به قبض روح اوست پس اگر عاصي است آن ملَك را ميبيند در نهايت كراهت صورت و بدشكلي و بدرويي و بدمويي و بدخويي و در نهايت غضب كه با نهايت تشدد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 104 *»
صيحه بر او ميزند كه اي دشمن خدا جان خود را تسليم كن و او را بشارت ميدهد به عذاب خدا و جهنم پس از اين جهت بر خود ميلرزد و از ترس جان خود را ميسپرد و آن ملَك جهنم را و موكلان آن را به او مينماياند و همه عذابها را به او نشان ميدهد پس چون اين دهشت بر او وارد آيد در سكرات مرگ افتد و مدهوش شود و شعور و حس و حركت از او برود و مردن براي او از همهچيز دشوارتر شود به طوري كه راضي است كه سنگ آسياب بر حدقة چشم او بگردانند و او آن اوضاع را نبيند پس از اين جهت مردن بر او سخت شود و زبان او از ترس بشكند و از ترس جان را به جانگيرنده سپارد از روي كراهت و در اينجا حديث شريفي است و لازم است ايراد آن.
پس عرضميشود كه از حضرت باقر7 مروي است كه فرمودند كه هرگاه بخواهد خداوند كه كافر را قبض فرمايد ميفرمايد اي ملك موت برو با ياران خود سوي دشمن من كه من به او نعمت دادم و خوب نعمت به او دادم و او را به سوي دار سلام خواندم پس قبول نكرد مگر آنكه مرا دشنام گويد و به نعمت من ناشكري كند و مرا بر عرشم دشنام گويد پس روح او را بگير تا آنكه او را دمر به آتش جهنم بيندازي فرمود ملكالموت ميآيد با صورت كريهي بدشكلي چشمهاي او مانند برق سوزان و صداي او مانند رعد عظيم رنگ او مانند پارهاي از شب تاريك نفس او مثل زبانه آتش سر او در آسمان دنيا و يك پاي او در مشرق و يك پاي او در مغرب و قدمهاي او در هوا و با او سيخي است پر شعبه و با اوست پانصد ياور كه هريك تازيانهاي از آتش جهنم دارند كه زبانه ميكشد و با ايشان است پوستي سياه و جمرهاي از جمرههاي جهنم و به همراهي ايشان است ملكي از خازنان جهنم كه او را سحقطائيل گويند و آن ملك خازن شربتي از جهنم به او ميخوراند كه هميشه تشنه خواهد ماند تا داخل جهنم شود و همينكه آن ميت چشمش به ملكالموت افتد چشمش بيرون آيد و دوخته شود به او و عقل از سر او برود پس ميگويد اي ملك مرا به دنيا برگردان آن ملك گويد كلا اين حرفي است كه ميگويي پس ميگويد اي ملك به كه باز گذارم مال و اهل و اولاد خود را و عشيره خود را و آنچه را كه در دنيا داشتم ميگويد آنها را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 105 *»
به غير بگذار و بيا به جهنم. امام فرمودند كه آن سيخي كه با خود دارد چنان به او ميزند كه هر شعبهاي از آن به رگي و بندي از آن فروميرود پس آن را يكدفعه ميكشد پس روح او را از قدمهاي او ميكشد پس چون روح او به زانوهايش رسد پس آن ملك به ياوران خود گويد كه با آن تازيانههاي آتش او را بزنند پس دست باز ميدارد تا سكرات مرگ را بچشد و بيهوشيها را ببيند پس چنان شود كه گويا هزار شمشير به او زدهاند به طوري كه اگر فيالمثل قوه جن و انس را ميداشت هر رگي از آن باز شكايت ميكرد جداگانه و چنانكه هرگاه سيخ پر شعبه را در ميان پشمي بگردانند و بپيچند چگونه همه آن پشم به آن سيخ ميچسبد به همانطور روح او به آن سيخ ميپيچد و از هر رگي و عضوي و بندي و مويي روح او بيرون ميرود پس چون نفس به حلقوم او رسد ملائكه او را بزنند بر روي او و پشت او و اين آيه را بخوانند كه اخرجوا انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون علي اللّه غير الحق و كنتم عن آياته تستكبرون يعني جانهاي خود را بيرون كنيد امروز جزا داده ميشويد به عذاب خواري به سبب آنكه باطل بر خدا ميبستيد و از اطاعت ائمه طاهرين تكبر ميكرديد و اين است كه خدا ميفرمايد يوم يرون الملئكة لابشري يومئذ للمجرمين و يقولون حجراً محجوراً پس ملائكه ميگويند كه بهشت بر شما حرام است و فرمود كه روح او را ميگيرند و ملكالموت روح او را مابين چكش و سنداني ميگذارد و ميكوبد آن را و اول خورد ميكند سر انگشتان او را و عضو عضو او را خورد ميكند تا آخر دو حدقه چشم او را خورد ميكند پس از آن روح گندي بلند شود كه همه اهل آسمان از گند او متأذي شوند و بگويند كه لعنت كند خدا اين روح كافر گنديده را كه از دنيا بيرون آمده است پس خدا او را لعنت كند و همه لعنتكنندگان او را لعنت كنند پس روح او را تا آسمان اول بالا برند درهاي آسمان به روي او بسته شود اين است كه خدا ميفرمايد لاتفتّح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سمّ الخياط يعني درهاي آسمان به روي كفار باز نشود و داخل بهشت نشوند تا ريسمان بسيار كلفت به سوراخ سوزن رود و اين محال است پس خدا ميفرمايد برگردانيد او را به همان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 106 *»
زمين كه از همان زمين ايشان را خلق كردم و به همانجا ايشان را برميگردانم و از آنجا بار ديگر ايشان را بيرون ميآورم پس چون او را بالاي تخت گذارند كه بردارند شياطين به زير تخت او روند و او را بردارند و چون او را به قبرش برسانند هر قطعه زمين گويد خدايا او را در شكم من قرار مده تا آنكه او را در آن قطعه زمين كه مقدر شده است دفن كنند پس چون او را در لحد گذارند زمين گويد خوش نيامدي اي دشمن خدا به خدا قسم كه من دشمن تو بودم وقتي كه بر پشت من بودي و من امروز كه در شكمم هستي تو را بيشتر دشمن ميدارم به عزت خدا كه با تو بد همسايگي كنم و بر تو تنگ خواهم شد و جاي پر وحشتي خواهم شد براي تو و بر خلاف طمع تو باشم و من يا بهشتم يا گودالي از جهنم يعني بر مؤمن بهشتم و بر كافر جهنم پس نازل ميشود بر او منكر و نكير و آن دو دو ملك سياه ازرق چشم ميباشند كه با دندانهاي خود قبر را ميشكافند و ميآيند به اندرون قبر و موهاي دراز دارند كه زير پاي ايشان افتاده است و حدقههاي چشمهاي ايشان مانند ديگ سرخي است و سخن ايشان مانند رعد است و چشمهاشان مثل برق ميدرخشد پس به او صيحه ميزنند پس روح نحس او جمع ميشود تا حنجره او پس به او ميگويند كيست پرورنده تو و چيست دين تو و كيست پيغمبر تو و كيست امام تو ميگويد نميدانم پس ميگويند در دنيا شك داشتي و در اينجا هم داري هرگز نداني و هرگز هدايت نيابي پس ضربتي به او بزنند كه صداي آن را چيزي در مشرق و مغرب نماند مگر آنكه بشنود مگر جن و انس فرمود از شدت صيحه آن ماهيها به گل پناه برند و وحشيها رم كنند و لكن شما نميدانيد پس دو مار سياه ازرقچشم بر او مسلط كنند كه پنجساعت در روز و شش ساعت در شب او را عذاب كنند به جهت آنكه از خلق حيا ميكرد و از خدا حيا نميكرد فرمود كه پس خدا دو ملك كور و كر بر او مسلط ميكند و مقصود آنست كه او را نبينند و صداي ناله او را نشنوند كه بر او رحم كنند پس آن دو ملك كور و كر با طاقماقها كه از آهن جهنم ميباشد او را ميزنند و رد نميشود تا روز قيامت و هرچه فرياد كند نميشنوند پس چون صيحه قيامت شود قبر او مشتعل ميشود از آتش ميگويد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 107 *»
واي بر من كه قبرم از آتش شعلهور شد پس منادي ندا ميكند كه آگاه باش كه واي و خواري تو نزديك شد از آتش قبر برخيز و بيا به آتشي كه خاموشي ندارد پس از قبر بيرون ميآيد با روي سياه و چشم ازرق و خرطوم او دراز شده است و خاطر او بد شده و سر او به زير دزدانه نظر ميكند به اطراف پس عمل خبيث او به نزد او ميآيد و به او ميگويد كه من تو را نشناختم مگر آنكه دير بودي از براي طاعت و زود بودي از براي معصيت، تو در دنيا سوار من بودي و من ميخواهم امروز سوار تو شوم و بكشم تو را به آتش فرمود پس سوار ميشود بر شانههاي او تا آنكه ميرود به آخر جهنم پس ناگاه نظر ميكند به ملائكه كه مهيا ايستادهاند از براي او با زنجيرها و غلها لبهاي خود را به دندان گزيدهاند از غيظ و غضب پس آن كافر ميگويد كه كاش نامه عمل خود را نديده بودم و خداوند جليل ندا ميكند كه بياوريد او را به سوي جهنم پس زمين در زير پاي او آتش ميشود و آفتاب از بالاي سر او آتش ميشود و آتشي ميآيد و بر گردن او ميپيچد پس آه و ناله ميكند و آتش به سخن درميآيد و او را نفرين ميكند فرمود پس نامه عمل او ميآيد از پشت سر او و بر دست چپ او واقع ميشود ملكي ميآيد و پشت و سينه او را سوراخ ميكند و دست چپ او را ميپيچاند به طرف پشت سر و به او ميگويد بخوان كتاب خود را پس ميگويد اي ملك چگونه بخوانم و رويم به پيش روست فرمود كه خدا ميفرمايد كه گردن او را خورد كن و كمر او را بشكن و پيشاني او را به پاي او ببند بعد ميفرمايد خذوه فغلّوه فرمود پس به جهت حرمت و تعظيم قول خداوند هفتادهزار ملك غلاظ شداد ميشتابند پس يكي ريش او را ميكند و يكي گوشت تن او را ميگزد و يكي استخوان او را خورد ميكند آن كافر ميگويد آيا به من رحم نميكنيد ميگويند اي شقي چگونه رحم كنيم و ارحم راحمين تو را رحم نميكند بعد ميگويند آيا اذيت ميكشي ميگويد بلي بدترين اذيتها ميگويند پس چه خواهي كرد وقتي كه تو را به آتش بيندازيم پس ملكي صدمهاي بر سينه او زند كه هفتادهزار سال راه سرازيري به جهنم رود پس ميگويند كفار كه ياليتنا اطعنا اللّه و اطعنا الرسولا پس ميبندند با او سنگي از طرف راست و شيطاني از چپ و آن سنگ از كبريت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 108 *»
جهنم است و مشتعل است در روي او و خدا هفتادپوست براي او خلق ميكند كه كلفتي هر پوستي چهل ذراع است به ذراع آن ملك كه او را عذاب ميكند و ميان هر پوست تا پوستي ديگر هم چهل ذراع است و در ميان آن پوستها مارها و عقربها از آتش است و كرمها از آتش و سر آن كافر مثل كوه بزرگي است و رانهاي او مثل كوه، خرطومي درازتر از خرطوم فيل دارد كه ميكشد او را بر زمين و گوشهاي او مانند چاه عميقي است كه ميان آنها سرادقي است از آتش مشتعل و آتش از دبر او داخل ميشود بر دل او تا آنكه هفتاد زنجير به او ميبخشند كه هر سلسلهاي هفتاد ذراع است كه در هر ذراع آن حلقهها هستند عدد قطر و باران اگر يك حلقه آن زنجيرها را بر كوههاي زمين بگذارند همه را آب ميكند و هفتاد جامه از قطران آتش به او ميپوشانند و روهاي ايشان را آتش فروميگيرد و بر سر او كلاهي از آتش ميگذارند و در جسد او موضعي نميماند مگر يك حليهاي از آتش در او قرار ميدهند و در پاهاي او قيدهايي ميكنند از آتش و بر سر او تاجي ميگذارند كه شصت ذراع است از آتش و بر سر او سيصد و شصت سوراخ ميكنند كه از هر سوراخي دود بيرون ميآيد و دماغ او ميجوشد تا آنكه دماغ او ميريزد تا شانههاي او و سيصد و شصت نهر از چرك از او جاري ميشود و منزل او بر او چنان تنگ ميشود كه جاي حركت ندارد و از شدت تنگي جا و از عفونت و سياهي و نفس و فرياد و غيظ و گند آن منازل سياه ميشود روهاي ايشان و كرمهاي تن ايشان بزرگ ميشود تا آنكه مثل گربه ناخن براي آنها ميرويد ميخورند گوشت او را و ميشكنند استخوانهاي او را و ميآشامند خون او را و اكل و شربي به غير از آن ندارند پس به سينه او ميزنند به طوري كه سرازير ميشود هفتادهزار سال ديگر در جهنم تا به طبقه حطمه ميافتد پس همينكه به آنجا افتد شيطاني با او قرين ميشود كه هر زمان كه سر خود را بلند كند ميبيند قبح صورت او را پس ميگويد به او ياليت بيني و بينك بعد المشرقين فبئس القرين بعد ميگويد چنانكه مرا اغوا كردي قدري از عذاب را از من بردار پس ميگويد اي شقي چگونه از عذاب تو بردارم كه من و تو هر دو در عذابيم پس يكي بر سر او ميزنند كه فرو ميرود هفتادهزار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 109 *»
سال تا ميرسد به چشمهاي كه آن را آنيه ميگويند و آن چشمهاي است كه به نهايت رسيده است حرارت آن و طبخ آن و از روزي كه جهنم خلق شده است بر او آتش كردهاند هر وادي از جهنم آرام ميگيرد و آن آرام ندارد و ملائكه ميگويند اي گروه اشقيا پيش آييد و از اين چشمه بخوريد اگر روگردانند از آن ملائكه آنها را ميزنند به گرزها و ميگويند ذوقوا عذاب الحريق ذلك بما قدّمت ايديكم و انّ اللّه ليس بظلام للعبيد پس ميآورند كاسهاي از آهن كه شربتي از آنيه در آن است همينكه پيش روي خود آورند لبهاي ايشان بريان ميشود و برهم كشيده ميشود و گوشت روي ايشان گند ميگيرد و همينكه خوردند و داخل شكمشان شد آب ميشود احشا و امعاي ايشان و پوست ايشان پس يكي بر سر او ميزنند كه هفتادهزار سال فرو ميرود تا به سعير ميرسد پس همينكه به سعير رسيد درميگيرد در روهاي ايشان و ميپوشاند ديدههاي ايشان را از دميدن خود پس يكي بر سر او ميزنند پس سرازير ميرود هفتادهزار سال تا ميرسد به درخت زقوم كه در اصل جهنم روييده است، شكوفههاي آن مانند سر شياطين است هفتادهزار شاخه از آتش دارد و بر هر شاخهاي هفتادهزار خرما از آتش دارد هر خرمايي مانند سر شيطاني در قبح و گند و آن شجره بر سنگي است لغزنده مانند آئينه و سست است و مابين اصل آن سنگ تا آن سنگ هفتادهزار سال است پس به او ميگويند اي شقي بالا رو هرچه بالا ميرود ميلغزد و هرچه ميلغزد باز بالا ميرود و بر اين احوال ميماند هفتادهزار سال در عذاب و همينكه ثمري از آن درخت ميخورند آن را تلختر از صبر و گندهتر از جيفه و تندتر از آهن و چون در شكم ايشان رود بجوشد مثل آب جوشان آنوقت به ياد طعامهايي كه در دار دنيا ميخوردند ميافتند و در اين حال هستند كه ناگاه ميكشند ايشان را ملائكه پس سرازير ميشوند يك دهر در ظلمات، مترجم گويد كه دهر صدهزار سال است پس چون در آتش قرار گيرند از ايشان شنيده ميشود صدايي مثل صداي ماهي بر تابه پس مياندازد آن كافر خود را از درخت در واديها كه از مس آبشده است از آتش و حرارتش از آتش بيشتر است ميجوشاند ايشان را آن واديها و مياندازد ايشان را به ساحل و آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 110 *»
واديها ساحلها دارد مثل ساحلهاي درياهاي اين دنيا بعضي را دورتر و بعضي را نزديكتر پس حمله ميكند بر آنها جانوران آتش مارها و عقربها همسر قاطرها كه هر عقربي شصت فقره دارد در هر فقره يك كوزه زهر است و مارهاي سياه ازرقچشم مثل شترهاي بزرگ پس ميچسبند به آن كافر هفتادهزار مار و هفتادهزار عقرب پس او را دمر در آتش مياندازند هفتادهزار سال تا آنكه فرمود كه آتش از دبر ايشان داخل ميشود بر دلهاي ايشان كه لبهاي ايشان بريان ميشود و بر هم كشيده ميشود و دلهاي ايشان ميپزد و پوستهاي ايشان پخته ميشود و پيهاي ايشان آب ميشود و خداوند حيّ قيوم به غضب درميآيد پس ميفرمايد اي مالك بگو به ايشان كه ذوقوا فلننزيدكم الا عذابا اي مالك روشنكن آتش را روشنكن كه غضب من شديد شد بر كسي كه مرا دشنام داد بر عرشم و حق مرا خوار شمرد و من پادشاه جبارم پس مالك ندا ميكند كه اي اهل گمراهي و تكبر و نعمت در دار دنيا چگونه مييابيد مسّ سقر را ميگويند كه پخته كرد دلهاي ما را و خورد گوشتهاي ما را و خورد كرد استخوانهاي ما را و فريادرسي براي ما نيست و ياوري نداريم پس مالك ميگويد كه به عزت پرورنده خود كه زياد نميكنم بر شما مگر عذاب را ميگويند كه اگر پرورنده ما ما را عذاب كند ظلم به ما نكرده است مالك ميگويد فاعترفوا بذنبهم فسحقاً لاصحاب السعير يعني اعتراف كردند به گناه خود پس دور شوند از رحمت خدا اصحاب سعير پس خداي جبار غضب ميكند و ميفرمايد اي مالك روشنكن روشنكن پس مالك غضب ميكند و ميفرستد بر ايشان ابر سياهي كه سايه بر كل اهل جهنم مياندازد پس ندا ميكند كه همه ايشان ميشنوند كه چه ميخواهيد ببارانم بر شما ميگويند آب سرد واعطشاه چقدر خواريم ما پس ميباراند بر ايشان سنگ و قلابها و غسلين و كرم از آتش پس ميپزد روهاي ايشان و به هم ميآورد چشمهاي ايشان را و ميشكند استخوانهاي ايشان را پس فرياد ميكنند كه هلاك شديم پس گوشتهاي ايشان از استخوانها ميرود و شديد ميشود غضب خدا پس ميفرمايد اي مالك روشنكن آتش را بر ايشان مثل هيمه در آتش پس ايشان را هفتاد خريف در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 111 *»
آتش ميكند پس درهاي جهنم را بر ايشان ميبندد و از هر دري تا دري پانصدسال راه است و كلفتي هر دري پانصدسال راه است و هريك از آنها را در سه صندوق از آهن جهنم ميكنند كه ديگر صداي ايشان برنميآيد هرگز و در ميان آن صندوقها صدا ميكنند مثل قاطر و خر و سگ و سخني جز ناله ندارند پس درها را ميبندند و عمودها بر آن درها مينهند كه ديگر هيچ رَوحي داخل نشود بر ايشان هرگز و غمي از ايشان بيرون نيايد و ديگر هيچ ملكي آنها را شفاعت نكند و از اهل بهشت براي ايشان صديقي نماند و خداوند هم از ايشان قطع نظر كند مثل كسي كه چيزي را فراموش كرده و ياد ايشان از دلهاي جميع خلق برود و هيچكس هرگز ياد ايشان نكند تمام شد ترجمه خبر نعوذباللّه من غضب اللّه. و در اصل نسخه اين حديث غلطها بود لاجرم بعضي عبارتها را نقل به معني كردم و حاصل معني را ترجمه كردم و چون اين خبر مشعر بر خوف بود از براي مؤمنان لهذا تمام خبر را ذكركردم.
و زنهار زنهار كه تصور نكني كه چرا خداوند به اينها رحم نميكند و چرا اينقدر غضب ميكند چرا كه سابقاً عرض كردم كه اين عقوبتها همان عملهايي است كه در دار دنيا خودشان كرده بودند و يك سر مو كسي بر ايشان ظلمي و تعدي و غضبي نكرده خود ايشان همه اين عملها را كرده بودند و اين عذابها را براي خود راست كرده بودند در دار دنيا به شكلي ديگر بود و در آخرت به شكلي ديگر نمود و اين است كه خدا ميفرمايد سيجزيهم وصفهم يعني خدا جزا ميدهد به ايشان وصف خود ايشان را و ميفرمايد و ماتجزون ا÷ ماكنتم تعملون يعني جزا داده نميشويد مگر همان كه عمل كرده بوديد و اين مطالب پيشتر گذشته است پس جميع اين عذابها را خود براي خود ساخته بودند با زحمت و مشقت و هرگاه يك عذابي دور ساخته ميشد غصهها ميخوردند و تدبيرها ميكردند و واسطهها در عمل پيدا ميكردند و التماسها ميكردند تا آن درك را ساختند پس خود ايشان به زحمت هرچه تمامتر و به دقت هرچه تمامتر اين عذابها را ساختهاند و اگر هم از راه ناداني بود البته خدا رحم ميكرد چرا كه خداوند بر جاهل حجت نميگيرد بلكه از روي دانايي اين جهنم را بر خود ساختند آيا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 112 *»
نميبيني كه خدا ميفرمايد و ماكنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يعني ما عذاب نميكنيم كسي را تا آنكه رسول بفرستيم پس رسولان آمدند و به ايشان گفتند و معجزهها آوردند و ثابت كردند صدق خود را و كسي از ايشان نپذيرفت و گفتند ما همين جهنم را ميخواهيم و همين عملهاي بد را ميپسنديم و همين اخلاق زشت را ميخواهيم پس خود بر خود اين آتش روشن كردند و در همين دار دنيا روزبهروز دركها را طي ميكنند و فروميروند چون در آخرت چشم ايشان باز شد و حاسّه ايشان قوي شد باطن آن عملها را ديدند و متأذي شدند و چون آن اعمال در ملك خدا آمده و بيرون نميرود هميشهاي شد و ابدي گشت عذاب ايشان و اذيت ايشان ابدي شد و خدا هرگز كسي را براي شفاي غيظ و خنكي دل عذاب نميكند و غني است از خلق نه طاعت ايشان به او نفع دارد و نه معصيت ايشان به او ضرر دارد همين عملهاي نيك رحمت خداست كه خلق شده است و همين عملهاي بد و اخلاق زشت غضبهاي خداست كه ايجاد شده است ٭گروهي اين گروهي آن پسندند٭ و چون كيفيت مردن كافر را يافتي حال مناسب است كه كيفيت مردن مؤمن را نيز ذكر كنم تا چنانكه از اين ترسيدي به آن مشتاق شوي و اگرنه خوف درازي سخن بود هرآينه براي تو ذكر ميكردم كه هريك از اين عملها چه شكل دارد در آخرت اگرچه نوع آنها را ذكر كردهام و حكيم از آنها استنباط ميكند.
و اما كيفيت مردن مؤمنان مروي است از حضرت صادق7 كه فرمود كه رسول خدا9 فرمود هرگاه خدا بخواهد قبض روح مؤمن را ميفرمايد اي ملكموت برو تو و ياران تو بهسوي بنده من كه بسيار تعب داد خود را از براي من و روح او را براي من بياور تا به راحت بيندازم در نزد خود پس ميآيد او را ملكالموت با روي نيكويي و لباسهاي پاكيزهاي و بوي خوشي و ميايستد به در خانه مؤمن و اذن نميگيرد از درباني و پردهاي را نميدرد و دري را نميشكند و با اوست پانصدنفر از ياران و با ايشان است دستههاي ريحان و حرير سفيد و مسك خوشبو و ميگويند السلام عليك يا ولي اللّه بشارت باد تو را كه پرورنده سلام ميرساند به تو و آگاه باش كه او از تو راضي است و غضبناك نيست و بشارت باد تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 113 *»
را به روح و ريحان و جنت نعيم و روح راحت است از دنيا و بلاي آن و اما ريحان هر بوي خوش بهشت است پس ميگذارند آن ريحان را در نزد دماغ او و بوي آن به روح او ميرسد و هميشه در راحت است تا جان او بيرون رود پس ميآيد رضوان خازن بهشت و شربتي از بهشت به او ميخوراند كه هرگز تشنه نميشود نه در قبر و نه در قيامت تا داخل بهشت شود سيراب پس ميگويد به ملكموت كه روح مرا به جسد من برگردان تا او را ثنا گويم و جسد من مرا ثنا گويد پس ملكالموت گويد كه هريك از شما ديگري را ثنا گوييد پس روح ميگويد كه اي جسد خدا تو را جزاي خير دهد كه در طاعت خدا ميشتافتي و در معاصي كوتاهي ميكردي پس خدا تو را عوض من جزاي خير دهد پس بر تو سلام باد تا روز قيامت و جسد ميگويد به روح همينطور پس ملكالموت صيحه ميزند كه اي روح طيب بيرون رو از دنيا مؤمن و مرحوم و بر تو رشك ميبرند پس ملائكه بر او رقت ميكنند و شدايد را بر او فرج ميدهند و راههاي او را آسان ميكنند و ميرود به جنان خلد و خداوند دو صف از ملائكه ميفرستد غير قابضين ارواح كه صف ميكشند دو طرف ميان منزل مؤمن و قبرش استغفار ميكنند از براي او و شفاعت ميكنند براي او پس ملكالموت از براي او بشارتها ميگويد به كرامت و خير و با او به ملايمت سخن ميگويد چنانكه مادر كودك خود را گول ميزند و او را معطر ميكند به روغن و ريحان و به او ميگويد كه پدر و مادرم و خودم فداي تو شويم و در وقتي كه نفس به حلقومش ميرسد دو ملك حافظ كه با او هستند ميگويند اي ملكالموت مهربانيكن با رفيق ما خوب برادري و خوب همنشيني بود هرگز بر ما املا نكرد چيزي كه خدا را به سخط درآورد و چون روح او را به آسمان بالا برند گشوده ميشود از براي او درهاي آسمان و دربانان او را تحيت گويند و ميگويند كه بر ما ميگذشت عمل صالح او و ميشنيديم حلاوت صوت قرآن خواندن او را و گريه ميكنند بر او و ميگويند خدايا برانگيز براي ما به جاي اين بنده بندهاي كه به ما بشنواند آنچه را كه اين بنده ميشنواند پس او را بالا ميبرند و جميع ملائكه آسمان استغفار ميكنند از براي او و شفاعت ميكنند و ارواح مؤمنان پيشواز او خواهند آمد چنانكه پيشواز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 114 *»
غايب ميروند مردم و به يكديگر ميگويند بگذاريد اين روح آرام بگيرد كه از غم عظيمي بيرون آمده است و همينكه راحت شد پيش او ميآيند و از او ميپرسند كه فلاني چه كرد اگر گفت كه مرد گريه ميكنند و ميگويند انا لله و انا اليه راجعون و ميگويند به جهنم رفت و وجهش آنست كه اگر از اهل بهشت بود پيش ايشان ميرفت پس چون مرده و پيش ايشان نرفته البته به جهنم رفته پس امام فرمود كه خدا ميفرمايد روح او را برگردانيد كه ايشان را از زمين خلق كردم و به زمين باز ميگردانم و از زمين بيرون ميآورم بار ديگر. فرمود كه چون نعش او را بردارند ملائكه به زير جنازه او ميروند و او را ميبرند و شياطين از دور صف ميكشند دو صف و از دور به او نظر ميكنند و راهي به او ندارند پس چون به قبرش برسد هر بقعهاي به سوي او ميل ميكند مثل باغهاي سبز و هر بقعهاي ميگويد خدايا او را در شكم من قرار بده فرمود ميآورند او را تا در قبرش ميگذارند پس چون او را در قبرش گذارند پدر و مادر و زن و اولادش و برادرانش از براي او مصور ميشوند فرمود كه بعد صورت نيكويي پيش او ميآيد و به او ميگويد تو كيستي ميگويد من عمل صالح تو هستم من امروز از براي تو حصاري هستم و سپري و سلاحي به امر خدا ميگويد كه به خدا اگر ميدانستم كه تو اينطوري هرآينه خود را براي تو به تعب ميانداختم و مال و اولاد من مرا مغرور نميكرد و او را آن صورت بشارت خير ميدهد و فرمود واللّه ميت ميشنود صداي پاي مردم را وقتي كه برميگردند و ميشنود صداي دست ايشان را كه دست خود را از خاك ميتكانند و زمين به او ميگويد مرحبا اي دوست خدا واللّه من تو را دوست ميداشتم وقتي كه بر پشت من بودي و من امروز كه در شكم من هستي تو را دوستتر ميدارم، بهعزت پروردگارم كه خوب همسايگي خواهم كرد از براي تو و خوابگاه تو را خنك خواهم كرد و مدخل تو را گشاد خواهم كرد من يا روضهاي از روضههاي بهشتم يا گودي از گودهاي جهنم پس خدا ملكي ميفرستد كه بال خود را ميزند از راست و چپ و پيش رو و پشت سر او و گشاد ميكند از هر طرف قبر او را و قبر او پر ميشود از نور پس داخل ميشود بر او منكر و نكير و آن دو دو ملك سياه هستند كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 115 *»
قبر را ميشكافند با نيشهاي خود و موهاي بلند دارند كه به خاك ميكشد دو حدقه چشم ايشان مثل دو ديگ مسين ميماند و صداي ايشان مثل رعد است و چشمهاي ايشان مثل برق درخشان است پس به او صيحه ميزنند و ميگويند كيست پروردگار تو و كيست پيغمبر تو و دين تو كدام است و امام تو كيست پس مؤمن غضب ميكند به طوري كه ميلرزد از روي توكل بر خدا پس ميگويد پروردگار من و شما خداست و پيغمبر من و شما محمد خاتمالنبيين است و دين من اسلام است كه خدا به غير از آن ديني را قبول نميكند و پيشواي من قرآن است كه سرور همه كتابهاست و آن قرآن عظيم است پس ميگويند راست گفتي و موفق شدي خدا تو را توفيق دهد و هدايت كند ببين چه ميبيني در نزد پاي خود پس ميبيند دري از آتش پس ميگويد انا للّه و انا اليه راجعون اين گمان من به خدا نبود ميگويند اي ولي خدا محزون مشو و مترس و بشارتباد تو را و خوشحال باش كه اين از براي تو نيست و تو از براي او نيستي خدا خواست كه به تو بنماياند كه از چهچيز تو را نجات داده و به تو بچشاند عفو خود را اين در را بر روي تو بسته است و تو داخل آتش نميشوي هرگز ببين نزد سر خود چه ميبيني ناگاه ميبيند منزلهاي خود را از بهشت و زنهاي خود را از حورالعين پس برميجهد كه معانقه كند زني از زنهاي خود را ميگويند اي ولي خدا هنوز جمعي برادران و خواهران تو ماندهاند كه بايد به تو ملحق شوند بخواب با چشم روشن مثل عاشقي در حجله خود تا روز قيامت پس فرش ميكنند از براي او و ميخوابد آرامتر از طفلي كه از روي ناز پيش پدر و مادر خود خوابيده و حديث بسيار طويل است به همين اختصار ميشود و چون به كلي ترجمه تحتاللفظ عربي به فارسي درست مفهوم عوام نميشد نقل به معني كردم و ترجمه نمودم.
مجمل احوال آنست كه عزرائيل در نهايت خوشرويي و خوشبويي و خوشمويي و خوشسخني نزد مؤمن ميآيد لكن تجلي در ملك مخصوصي از ياران خود ميكند و براي مؤمن ظاهر ميشود نه به نفس نفيس خود كه خود آن بزرگوار مخصوص پيغمبر و اهلبيت او صلوات اللّه عليهم ميباشد و غير را طاقت ديدار او نيست و چون مؤمن را اجل رسد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 116 *»
خداوند ميفرستد دو باد كه بر او ميوزد يكي را مُنسيه ميگويند يعني فراموشيدهنده و يكي را مُسخيه گويند يعني سخيكننده پس باد منسيه اهل و مال او را از ياد او ميبرد و مسخيه او را سخي ميكند و از دنيا ميگذرد و ثواب خدا را اختيار ميكند و اگر نه اين دو باد بوزد و خدا را قسم دهد كه او را نميراند او را نخواهد ميراند و آن دو ريح از روحالايمان كه در تن اوست حاصل ميشود و او را به هيجان ميآورد به هيجان محبت پس از غير ميبرد و به محبوب خود ميپردازد و آن دو باد دو باد باطني است نه حركت هواي ظاهري بلكه هواي محبت است پس چون ملكالموت را بيند جزع خواهد كرد از وحشتِ چيزي كه نديده و انس به او ندارد پس ملكالموت به او ميگويد اي ولي خدا جزع مكن به حق كسي كه محمد را فرستاده است كه من مهربانترم به تو و شفقت بيشتر دارم از پدر مهربان اگر حاضر شود چشم خود را بگشا و نگاه كن پس ميبيند رسول خدا را9 و اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ائمه را: و ملكالموت به او ميگويد اينها رفقاي تو هستند پس منادي ندا ميكند از نزد ربالعزه كه اي نفس مطمئنه به محمد و اهلبيتش برگرد به سوي پرورنده خود راضي به ولايت مرضي به ثواب و داخل بندگان من شو يعني معصومين و داخل بهشتشو پس دوست ميدارد كه روح او زودي بيرون رود و به منادي ملحق شود پس پيغمبر9 در نزد سر او نشيند و اميرالمؤمنين7 در نزد پاي او و پيغمبر بفرمايد اي دوست خدا بشارت باد تو را كه منم رسول خدا من براي تو بهترم از دنيا پس پيغمبر9 برخيزد و حضرت امير بر روي او افتد و بگويد اي دوست خدا بشارت باد تو را كه من علي بن ابيطالبم كه او را دوست ميداشتي حال به تو نفع ميدهم اين است كه خدا ميفرمايد الذين آمنوا و كانوا يتقون لهم البشري في الحيوة الدنيا و في الآخرة لاتبديل لكلمات اللّه ذلك هو الفوز العظيم و لكن وقتي كه ايشان را ديد ديگر رفع علت او نشود و به دنيا برنگردد زيرا كه تا چشم آخرتي او باز نشود ايشان را نبيند و همچنين اكابر شيعه حاضر شوند و به استقبال او آيند و او را انس دهند و در هنگام مردن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 117 *»
دري از بهشت بر روي او باز ميشود و ميگويند اين است منزل تو اگر ميخواهي تو را به دنيا برگردانيم و در دنيا طلا و نقره داشته باشي ميگويد كاري به دنيا ندارم پس در اين وقت رنگش سفيد ميشود و پيشانيش عرق ميكند و لبهاي او به هم كشيده ميشود و بيني او باريك ميشود و چشم چپ او اشك ميزند هريك از اين علامات را كه از ميت ديدي كفايتكن به آن و همينكه روحش بيرون رفت باز جسد را به او عرضه ميكنند باز آخرت را اختيار ميكند پس آن روح ميشويد بدن خود را با كساني كه او را ميشويند و ميگرداند بدن خود را با كساني كه ميگردانند او را و چون او را بر نعش گذارند روح پيشپيش جنازه ميرود و مؤمنين او را استقبال كنند و سلام بر او كنند و بشارت دهند او را به نعمتهاي خدا و چون او را در قبر گذارند و روح او تا ورك او در تنش آيد و سؤال كنند و جواب دهد آن درِ بهشت كه پيغمبر9 به او نموده بود بر او باز شود و داخل شود بر او نور و خنكي و بوي خوش بهشت و براي مؤمن فشار قبر نباشد و به قدري كه چشمش كار كند قبرش گشاد شود و در حديثي ديگر است كه پيغمبر9 و حضرت امير7 و جبرئيل و ملكالموت بر او حاضر شوند پس حضرت امير عرض كند كه يا رسول اللّه اين دوست ما اهلبيت بود او را دوستدار و حضرت پيغمبر9 به جبرئيل فرمايد كه اين دوست خدا و رسول و اهلبيت است و جبرئيل هم به ملكالموت گويد كه او را دوستدار و با او مدارا كن پس جان او را به آرامي و بشارت بگيرد و از بهشت براي او كفن آورند و حنوط آورند از مسك خوشبو و حلة زردي از حلههاي بهشت به او پوشانند و بعد از آنكه او را در قبر گذارند به زيارت آلمحمد: رود در كوه رضوي و با ايشان از طعام و شراب ايشان بخورد و با ايشان سخن گويد تا قيام قائم و آنوقت زنده شوند. و چون كافر بميرد، پيغمبر و حضرت امير8 و جبرئيل و عزرائيل حاضر شوند و حضرت امير عرض كند كه يا رسولاللّه اين دشمن ما اهلبيت است او را دشمندار و حضرت پيغمبر هم به جبرئيل گويد اين دشمن خدا و رسول و اهلبيت رسول است او را دشمندار و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 118 *»
جبرئيل نيز به عزرائيل چنين گويد پس ملكالموت پيش او آيد و او را بشارت به سخط و عذاب خدا دهد پس روح او را در نهايت سختي بگيرد و سيصد شيطان موكل به روح او شوند و همه تف به روي او اندازند و چون او را در قبر گذارند دري از درهاي جهنم بر روي او گشوده ميشود و داخل ميشود بر او زبانه جهنم.
و از آنچه سابق بر اين و در اينجا ذكر كرديم معلوم شد مر حكيم را كه چون اجل حتمي دررسد و وقت فسادِ كون و فصل اتصالهاي او شود ملك موكل به انفصال از براي او ظاهر شود و اين به جهت آن است كه چشم مثالي او باز و از بالا به چيزها نظر كند چون از بالا نظر به انفصال كند و به فراق از دنيا نگرد ببيند ملك موكل به انفصال را كه عزرائيل باشد و ببيند ظهور حضرت پيغمبر و ائمه را سلام اللّه عليهم در نزد خود چرا كه ايشان در هر چيز جلوه دارند و مردم ايشان را كه نميبينند از جهت فرورفتن ايشان است در دنيا نه چيز ديگر و چون از دنيا دل ببرند ببينند پيغمبر را9 در نزد سر خود و ائمه را در نزد پاي خود يا پيغمبر را در دست راست خود و ائمه را در دست چپ خود زيرا كه نبوت جهت اعلاي ولايت است و اگر كسي به اختيار خود بميرد ايشان را خواهد ديد و چون التفات به انفصال لازم دارد التفات به اتصال را جبرئيل را هم پس خواهد ديد و چون اكابر شيعه واسطهگان فيضند از براي هركس پايينتر است پس ايشان را نيز خواهد ديد و چون از اعلي نظر ميكند به جمله كارها و صفتها و اعضا و جوارح و جميع آنچه به او دخل دارد پس ميبيند جمع كثيري از ملائكه و شياطين را و چون از اعلي نظر ميكند به اعمال و احوال و اخلاق خود گشوده ميشود از براي او دري از بهشت يا جهنم و چون هرگاه نظر به چشم الهي ميكند و به جهت اعلاي چيزها و جهت ايشان به سوي خدا نظر ميكند ميبيند عزرائيل را به صورت خوش و معصومين را به صورت رضا و ملائكه رحمت را و چون از اهل سجين باشد و به نظر سجيني نظر كند و به اسفل آن صور نظر ميكند ميبيند آنها را به صورت غضب و كريه و اين كراهت صورت و غضب در آئينه نفس خود اوست و الا صورت اصلي آنها كريه نيست پس كراهت از اوست و در اوست و چون به اسفل چيز نظر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 119 *»
ميكند همه شياطين به نظر او خواهند آمد.
و در اينجا مطلبي ماند كه عرض كنم كه اين مطلبها كه اشاره به آن شد از متشابهات بود و فهم غير از علماي راسخين به آن نميرسد مبادا اشتباه كني و چنان پنداري كه ملائكه حقيقةً بر آن ظاهر نميشوند يا ائمه سلام اللّه عليهم حقيقةً بر او ظاهر نميشوند و شياطين را به طور حقيقت نميبيند و دري از بهشت و جهنم بر او باز نميشود حقيقةً و اينها خيال باشد يا كنايه باشد حاشا واللّه همه حقيقت است كه هيچ مجاز و خيال نيست و همه حق است كه هيچ باطل ندارد و من مثل حكماي سلف كه مخالف اسلام گفتهاند و شرع را تأويلها كردهاند نميگويم و نگفتهام بلكه مطابق كتاب و سنت ميگويم بدون تخلف به حول و قوه خداوند لكن حقيقت فرمايشات را برخوردهايم و ذكر ميكنيم و تأويل پيش ما در كار نيست ولي ضامن فهم عوام هم نيستم كه حكماً فهم خود را مثل فهم عوام كنم و تصويرهاي خود را مثل تصويرهاي ايشان نمايم بلكه بايد مطلبي را كه ميفهمم و از آن تعبير به لفظ ميآورم با الفاظ اسلام و مسلمين مطابق افتد و غير از اين چيزي بر ما نيست.
پس عرض ميكنم كه ملائكه حقيقتي دارند و خلقي از خلقهاي خدا هستند در ملك خدا و معصومند از خطا و زلل و مأمورند به خدمتهاي معروف و لكن حقيقت آنها به همان قسم است كه عرض كردم و مرتبههاي ايشان مختلف است و آنها وجود خارجي دارند و جدا هم ظاهر ميشوند در عالم ظاهر و در باطن انبيا و اوليا هم ميشود ظاهر شوند كه به ظاهر جسماني نيايند و آن وقت به اين چشم ديده نميشوند به چشمي از جنس خودشان ديده ميشوند و كيفيت آنكه ظاهر ميشوند در عالم اجسام به صورت انسان يا غير انسان به طور اختصار آنست كه آن ملك كه موكل به طبع كلي است مثلاً جبرئيل است و آن به امر خداوند از اعراض اين عالم ميتواند بدني فراهم آورد كه نماينده طبع كلي شود يعني ظهور طبع كلي در او نهايت غلبه داشته باشد و ساير مراتب در او نهايت خفا داشته باشد پس چون مناسب مزاج جبرئيل شد نماينده او ميشود و جبرئيل از او سخن ميگويد و از او نظر ميكند و از او حركت ميكند چنانكه انسان در اين عالم جلوه كرده است لكن انسان كلي است و جامع همه مرتبههاست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 120 *»
و ملكي به نسبت به او جزئي است و يك مرتبه دارد حيف كه اين كتاب عاميانه است و الا به تفصيل اين مطلب را ذكر ميكردم و لكن از قليل اشاره چاره نيست تا كتاب ما جامع باشد.
پس گويم كه انسان خلقي است صاحب مرتبههاي بسيار و آن مرتبهها همه واقعيت دارد حقيقةً عقلي دارد و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي و ذاتي و صفاتي و افعالي و اخلاقي و احوالي و همه وجود دارند در ملك خدا و هستند جدا جدا و همه آنها انسان است چنانكه ميبيني كه دلي هست حقيقةً و سينهاي هست حقيقةً و اعضائي و جوارحي هست حقيقةً و همه اينها انساني است به هم بسته و به هم مربوط و لكن هريك از اعضا و جوارح او هريك هريك وجود دارند اگر آئينة بدننمايي برابرش بگيري كلش در آن آئينه عكس مياندازد و اگر آئينه كوچكي مقابل سرش بگيري همان سرش در آن ظاهر ميشود و همينكه آئينه كوچكي مقابل دستش بگيري همان دستش در آن جلوهگر ميشود و همچنين ساير اعضا پس شد كه سر زيد تنها جلوه پيدا كند و در خارج مقابل او بايستد و همچنين دستش و پايش و همه اعضايش پس چون مرتبههاي زيد هريك صورتي دارند به حسب مزاج غالب و رنگي و شكلي دارند ملَك هريك هم به همانطور مختلف ميشود و همچنين ساير اعمال و احوال و اخلاقش پس اگر خدا خواهد يكي از آن ملائكه را وجود خارجي جسماني دهد به طوري كه عرض شد بدني جسماني خلق ميكند كه آن طبع و رنگ و شكل بر آن غالب باشد و مقابل همان ملَك باشد لاجرم همان ملَك در آن جلوه كند و از آن بنمايد و از آن سخن گويد و اگر عارفي او را ببيند بشناسد البته و عادي ملك خدا نيست كه ملائكه در اين عالم ظاهر شوند مگر به واسطه معجزة پيغمبري و ظهور حجتي از اين جهت مردم ملَك را به حسب عادت در اين عالم نميبينند و مادام كه چشم مثالي ايشان باز نشود ملائكه را نميبينند پس ملك را نخواهند ديد مگر وقت مردن كه چشم برزخي ايشان باز ميشود و همچنين اگر كسي به اختيار بميرد ايشان را خواهد ديد و از اين است كه خدا ميفرمايد يوم يرون الملئكة لابشري يومئذ للمجرمين يعني روزي كه ملائكه را ميبينند ديگر بشارتي از براي مجرمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 121 *»
نيست و از براي مؤمنان هست و باز ميفرمايد الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملئكة ا÷ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون نحن اولياؤكم في الحيوة الدنيا و في الآخرة يعني كسانيكه گفتند پرورنده ما خداست پس مستقيم شدند در ولايت آلمحمد: نازل ميشود بر ايشان ملائكه و ميگويند كه نترسيد و محزون نشويد و بشارت باد شما را به بهشتي كه وعده داده شدهايد ماييم دوستان شما در زندگي دنيا و در آخرت باري پس وقتي كه چشم برزخي و آخرتي كسي باز شد ملائكه را ميبيند.
پس چه عجب است اختيار جماعتي كه گمان كردهاند كه ائمه سلام اللّه عليهم ملائكه را نميبينند و حال آنكه ملكي از جاي خود حركت نميكند مگر به اذن جديدي از امام و ائمه حجتند بر ملائكه و ساير خلق و شاهدند بر تمام ملك به نص كتاب و سنت و دليل عقل پس چگونه شاهدند و ملَك را نبينند و اگر بعضي احاديث ديدهاند كه فرمودند ما ملَك را نميبينيم در آن احاديث دو وجه است يكي آنكه چون مردم گمان داشتند كه اين مقام مخصوص پيغمبر است پس به جهت تقيه فرمودند ما نميبينيم و ايشان انكار امامت خود را نيز به جهت تقيه ميكردند و ديگري آنكه معني آنست كه ما ملَك را به وحي جديد مخالف وحي پيغمبر نميبينيم و بدون وحي البته ميديدند.
باري مردگان در حال مردن و بعد از آن ميبينند ملائكه را البته و هر ملكي به صورتي است و لازم نيست كه همه به صورت انساني باشند بلكه هر ملكي به صورتي است نشنيدهاي كه بعضي از ملائكه به صورت خروسند و بعضي به صورت اسب و بعضي به صورت گاو و فرمودند كه بعضي از ملائكه هستند كه يكدسته سبزي بهتر از اوست پس هر ملكي را به صورت خودش ميبيند و همچنين شياطين را ميبيند زيرا كه شياطين از جانب اسفل چيزها هستند و وقتي كه چشم برزخي كسي باز شد اعلي و اسفل همهچيز را ميبيند و اين كتاب زياده از اين شرح برنميدارد و به آنچه در اين فصل ذكر كرديم احوال مردن براي حكيم معلوم شد بلكه به طوري معلوم شد كه اگر هيچ حديث نشنيده باشد ميتواند بفهمد كه احوال چون است پس همينقدر كافي است.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 122 *»
فصل
در احوال قبر است و آنچه در قبر بر ميت ميگذرد تا قيامت و حقيقت آنها. بدان كه خداوند اين بدن انسان را كه در اين عالم است از عناصر اين عالم خلق كرده است كه آتش و باد و آب و خاك باشد و اين چهار عنصر در اول كه تركيب شدند جماد بودند چون قدري اعتدال پيدا كردند روح نباتي در آن دميده شد و چون قدري ديگر اعتدال پيدا كرد روح حيواني در آن جلوه كرد و چون قدري ديگر اعتدال پيدا كرد روح انساني در آن جلوه كرد و اين بدن لباسي شد از براي او در اين عالم يا آئينهاي شد كه در زير آفتاب وجود انسان گذارده شده است و جمادي اين بدن و نباتي و حيواني او از اين عالم است و انساني او از بيرون اين عالم است پس جمادي و نباتي و حيواني آن از خلقت آئينه است و انساني كه در آن هست آن عكس است كه در آن افتاده نميبيني كه آئينه در زير آفتاب دو چيز دارد يكي قابليت آئينهبودن و آئينهشدن و يكي آن عكس كه در آن افتاده پس قابليت بدن انسان جمادي و نباتي و حيواني اوست و چون اين سهمرتبه تمام شد آئينه بدنش تمام ميشود و چون آئينه بدنش تمام شد آنگاه عكس انساني در آن ميافتد و از او به سخن درميآيد بفهم چه ميگويم پس چون اين بنيه فاسد شود و اين آئينه بشكند عكس از اين عالم برداشته شود و در همان عالم خود به حال اول شود پس چون انسان ميميرد فسادي در اركان آئينه بدن پيدا ميشود كه ديگر قابل آنكه عكس انسان در آن افتد نباشد و چون بدن عارضي عنصري اين دنيا بميرد و آن را در قبر گذارند عناصري كه به هم فراهم آمده بود از هم بپاشد و البته نار آن در زمين بند نشود و به كره خود رود و هواي او هم به كره خود رود و آبش هم به عنصر خود رود و خاكش در خاك بماند و روح نباتي او هم به تفرقه عناصر از هم بپاشد و روح حيواني او هم برود و داخل شعلههاي كواكب و انوار آسماني شود و هريك به آنجا رود كه از آنجا آمده بود و بماند در قبر بدن اصلي انساني هورقليايي و آن هم جسم است كه صاحب درازي و پهنايي و گردي است مثل ساير جسمها و آن اجزاي اصلي بدن انسان است و عرض نيست بلكه جوهر حقيقي است و ثبات و قرارش بيش از اين اعراض است و آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 123 *»
بدن اصلي هورقليايي در عالم خود در غيب اين قبر ميماند مثل سُحاله طلا كه در خاكهاي دكان زرگر ميماند و ابداً داخل خاكهاي ديگر نميشود چنانكه طلا داخل خاكها نميشود كه جزو آنها شود و سبب آنست كه خاك اين دنيا بر آن مسلط نميشود و نميتواند آن را استحاله كند به جنس خود و از جور خود كند نميبيني كه اگر قدري گوشت گوسفند را در خاك دفن كني جزو خاك ميشود و لكن طلا جزو خاك نميشود و سبب آنست كه بنية طلا معتدل و قوي است و خاك تسلط بر آن ندارد و بر گوشت تسلط دارد حال اجزاي بدن اصلي انسان جزو خاك نشود و خاك آن را خاك نتواند كرد و عناصر او را از هم جدا نتواند كرد چگونه و حال آنكه اين خاك در رتبه اعراض است و آن در رتبه جوهري و فوق عالم اعراض است و فوق طبايع آن و مقصود از قبر همين است كه اين خاك بخورد عرضهاي او را و صافي كند تا چون قيامت برپا شود و ارواح به جسدها آيند مخلد شود يا در بهشت يا در جهنم اين است كه فرمودند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار پس خاك مثل خلاص طلاست كه طلايي كه جسدي ديگر با او مخلوط شده است آن را به خلاص ميگذاري تا طلاي خالص بماند و ديگر عيب نكند پس چون ميت را در قبر گذارند اين عرضهاي ظاهري او از هم ميپاشد و به اين واسطه بدن اصلي او تعلق از اين بدن بردارد و در عالم هورقليا در قبر طبع خود بماند تا اعراض بدن او به واسطه صدمات برزخي و فشار قبر و ساير عذابها يا هولهاي برزخ و غيره از رَوح بهشت و باد آن از هم بپاشد و مدتي بماند تا خالص شود و چون مردم مختلفند در غرايب و اعراض بعضي زودتر پاك شوند و بعضي دورتر و هركس هر وقت پاك شد بدنش قابل حيات شود و روح تواند به آن تعلق گيرد و زنده شود و از اين است كه از براي مؤمن محض و كافر محض كه غرايب بدن ايشان كمتر است رجعت به دنيا هست و اما مستضعف كه غرايبش بسيار است رجعت ندارد و از اين است كه رجعت را هم ما قيامت صغري ناميديم و حشر كوچك خوانديم چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد و يوم نحشر من كل امة فوجاً ممن يكذّب بآياتنا يعني روزي كه ما محشور كنيم از هر امتي فوجي كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 124 *»
تكذيب به ائمه كردند و اين حشر رجعت است كه از هر گروهي فوجي آيند و همه ايشان نيايند. پس چون روح ميت از بدنش مفارقت كند در اول او را ميبرند و در زير عرش خداوند كه عبارت از ملك است به سجده ميافتد و بيهوش ميشود كه هيچچيز را نميفهمد بعد به هوش ميآيد و او را رخصت نزول ميدهند و ميآيد به زمين و چون او را در قبر گذارند داخل جسم اصلي خود شود و تا كمر آن زنده شود و مستعد سؤال و جواب شود و مثلش آنست كه تا وقتي كه بيداري اين عالم را احساس ميكني و چون به خواب روي اول بيهوش شوي كه نه اين دنيا را احساس ميكني و نه عالم مثال را بعد به هوش آيي و عالم مثال را ببيني و همچنين در وقت بيدارشدن باز بيهوش شوي و هيچيك از دو عالم را نبيني بعد بيدارشوي و اين عالم را ببيني حال به همين قسم در وقت مردن اول بيهوش ميشود و نه اين عالم را ميبيند و نه عالم برزخ را بعد كه به هوش آمد عالم برزخ را ميبيند و سبب بيهوشي بطلان روح حيواني است كه مركب او بود و تا چشم از اين عالم بردارد و به عالم برزخ نظر كند براي او اغمائي ميشود از دهشت يا از جهت عدم التفات تام به آن عالم و در اول التفاتش ناقص است و درست نميفهمد مثل آنكه هرگاه نظر از چيزي برداري تا به چيز دوم التفات تام نكردهاي هيچيك را درست نميبيني پس چون به هوش آيد و ملتفت بدن اصلي شود در آن ميتابد و آن را زنده ميكند و لكن اين بدن عارضي زنده نميشود و به حركت درنميآيد و سؤال و جوابي بر او واقع نميشود و اما بدن اصلي چنانكه دانستهاي عناصرش هورقليايي است كه اصلها و حقيقتهاي اين عناصر باشد و زمين عالم هورقليا از بالاي اين عرش لطيفتر است اگرچه در غيب همين زمين ما باشد و بدن اصلي در عالم هورقلياست و از حركت او اين بدن به حركت درنميآيد پس چون روح از زير عرش خدا بازگردد به عالم هورقليا آيد و سبب بازگشتنش آن باشد كه چشم از اعراض پوشيده ملتفت اصلها و حقيقتها شود پس از چشم جسم در بدن اصلي نظر ميكند و در آنجا ملتفت ميشود به اعمال و عقايد و افعال و احوال خود و ملكي كه موكل است به قاطبه آنها همه را به ياد او ميآورد و آن ملك را رومان فتّانالقبور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 125 *»
نامند پس اول به او ميگويد بنويس اعمال خود را ميگويد قلم ندارم ميگويد انگشتت كه مظهر قدرت تو است و همه افعال را به يد قدرت خود كردهاي ميگويد مداد ندارم ميگويد آب دهنت كه مظهر ابراز ضمير تو است و دهان مظهر جهت استمداد و استرزاق از مبدء است و مظهر اظهار و ابراز ما فيالضمير است پس ماده جميع اعمالش را از مبدء خود استمداد جسته و اظهار نموده پس بايد مداد نوشتن اعمالش با آب دهان باشد ميگويد لوحي ندارم كه بنويسم ميگويد بر پارچه كفنت و كفن لباس است و لباس شخص يا حلهاي از حلههاي بهشت است يا سروالي از سراويل جهنم زيرا كه لباس شخص آن چيزي است كه به آن جلوه ميكند از براي مردم و مظهر اوست و مظهر شخص اعمال و افعال اوست از اين جهت خدا ميفرمايد و لباس التقوي ذلك خير يعني لباس تقوي بهتر است و تقوي را لباس ناميده و همچنين مقام نفس مقام لباس است چنانكه خدا ميفرمايد هنّ لباس لكم يعني زنها كه از نفس شما خلق شدهاند لباس شما هستند و مقام نفس مقام ظهور است و صورت شخص پس ناچار اعمال خود را با قدرت خود و امداد خود بر كفن نفس كه مقام لوح دارد ثبت ميكند پس جميع قلم و دوات و لوح از براي او معين شد همه را به ياد او ميآورد و يكيك را به نظر او ميآورد و بر همه مرور ميكند پس چون همه را نوشت آن را ميپيچد و بر گردن او ميآويزد زيرا كه جميع اعمال گردنگير انسان است و انسان در گرو عملهاي خود است و چون روز قيامت شود كتاب او را بيرون آورند و يا به دست راست او دهند از پيش رو اگر اعمالش صادر از جهت نور و جهت من ربه او باشد و يا از پشت سر به دست چپ او دهند اگر از جهت نفس و جهت سجين باشد و چون رومان اعمال او را به گردن او بست و اعمال خود را ديد اگر اعمال او حسنه است و مؤمن است بشير و مبشر كه دو ملك ميباشند موكل به اعمال حسنه كليةً زيرا كه اعمال حسنه مبشر انسانند به جنت و رضاي خدا پس آن دو ملك در نهايت خوشرويي و خوشمويي و خوشبويي درآيند و به امر خداوند او را بشارت به خير دهند و سؤال كنند از او از خداي او و نبي او و امام او و كتاب او و قبله او و جميع عقايد او و او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 126 *»
جواب گويد زيرا كه آن دو ملك از جهت من ربه عقايدند و از جهت اعلاي اعمال حسنه پس به صورت سؤال درآيند چنانكه خداوند روز ذر به صورت سؤال از مردم سؤال كرد و فرمود الست بربكم و به همين سؤال جهت اعلاي خلق خلق شد پس چون اين دو ملك هم از جهت اعلاي اعمال و عقايد باشند سؤال كنند تا شخص جواب گويد و سؤال در مقام ماده است و جواب در مقام صورت و مثال و اگر نه اين بود كه خداوند غني مطلق بود هرآينه به صورت جبر جلوه ميكرد و چون خدا غني است به صورت سؤال ظاهر شود مثال اين مطلب حرارت آفتاب است كه بر همهچيز مساوي ميافتد و سؤال ميكند كه آيا چيزي در زمين هست كه ميل بالاآمدن به سوي ما داشته باشد؟ بخارهاي لطيف ميگويند كه بلي ما مايليم و ساير زمينهاي كثيف ميگويند ما مايل نيستيم و اگر حرارت آفتاب حكم ميكرد كه بالا آييد به سوي من و حكمش بر همهچيز مساوي بود و بعضي ميرفتند و بعضي نميرفتند هرآينه دليل ضعف حرارت آفتاب بود كه زمينها از حكم او عصيان ورزيدند و اين دليل نقص بود و اگر همه را ميبرد دليل جبر بود لكن وقتي كه به صورت سؤال جلوه كرد هركس رفت از خوبي خودش بود و هركس نرفت مخالفت نكرده بفهم چه ميگويم اگر خدا در روز ذر ميگفت به مردم كه منم خداي شما احدي نميماند مگر آنكه مؤمن ميشد و خداوند جبر قرار نداده است اين است كه خدا ميفرمايد و لو شاء اللّه لهدي الناس جميعا يعني اگر خدا بخواهد همه را هدايت ميكند و لكن فرموده لا اكراه في الدين پس سؤال كرد تا هركس ميخواهد قبول كند و هركس نميخواهد نكند مثل اين مطلب آنكه هرگاه پادشاه ذوالجلالي بگويد بياييد به سوي من حكماً هيچكس نميتواند مخالفت او را كند بعضي از روي ميل و بعضي از روي ترس ميروند و اما اگر بگويد آيا كسي هست كه بخواهد به سوي من آيد هركس ميل دارد ميرود و ميگويد بلي من ميخواهم و هركس ميل ندارد به عذر اينكه حكم نكردي و الا ميآمديم نميرود و عذري براي خود ميسازد پس سؤال از جهت امتحان است و عذرساختن از براي مخالف تا بتواند مخالفت خود را ظاهر كند پس معلوم شد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 127 *»
كه جهت خدا هميشه به طور سؤال بايد باشد پس بشير و مبشر هم به طور سؤال ظاهر شوند و از اينجا معلوم ميشود كه اين سؤال از كل خلق ميشود حتي پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم لكن از هركسي كسي ميپرسد پس چون مؤمن جواب دهد ميگويند بخواب خوابيدن عروس در حجله ناز و معني خوابيدن او اعراض روح است از بدن اصلي زيرا كه هنوز صاف نشده است و آخرتي نگرديده و بعضي اعراض به او تعلق دارد و او به بعضي اعراض تعلق دارد پس روح از آن بيرون ميرود به واسطه دميدن صور اسرافيل كه دميدني است هميشهاي چنانكه خواهي دانست و در آسمان عالم مثال با بدن مثالي خود سير ميكند و در جنت مثالي زيست ميكند و اكل و شرب مينمايد و بهشت مثال آنست كه خدا اشاره به آن ميكند و من دونهما جنتان يعني پايينتر از دو بهشت آخرت دو بهشت است و آن دو جنتان مدهامتان است كه خداوند در سوره الرحمن بيان فرموده است و در آخر رجعت ظاهر ميشود و دري از اين بهشت بر قبرش باز ميشود كه باد بهشت به بدنش ميخورد زيرا كه بدنش از طينت همين بهشت است و بدنش از جهت اطاعت عقل لطيف شده و اتصالي به روح پيدا كرده و مناسبتي بدان به هم رسانيده پس از جهت آن اتصال به لذت روح بدنش هم لذت ميبرد و شعاع لذت روح در بدن ميافتد و بدن هم محظوظ ميشود چنانكه آنچه در خواب ميبيني به بدن تو تأثير ميكند و شعاع لذت روح باد بهشت است پس به همان باد بهشت بدنش قوت ميگيرد و صاف ميشود و عرضها را از خود دور ميكند و درِ بهشت در نزد سر قبر است كه جهت اعلاي قبر باشد كه آسمان باشد و درِ جهنم در نزد پاي قبر است كه جهت اسفل باشد و قبر آن مكاني است از زمين عالم هورقليا كه بدن مؤمن در آنجاست و در آنجا مدفون ميشود و هر رتبة اسفلي قبر رتبه اعلي است زيرا كه اعلي در آن مدفون ميشود پس روح قبر عقل است و نفس قبر روح است و طبع قبر نفس است و ماده قبر طبع است و مثال قبر ماده است و جسم قبر مثال است و صفات و جلوههاي جسم قبر جسم است و هركس در قبر خود مدفون ميشود و قبر هركس آنجاست كه روز اول خاك آن را از آنجا برداشته باشند زيرا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 128 *»
كه نطفه مرد گرم و خشك است و نطفه زن سرد و تر و اين دو با هم ضدند و الفت نگيرند پس خدا امر ميكند ملكي را كه قبضه خاكي ميگيرد و با اين دو مخلوط ميكند پس خاك سرد و خشك است از راه خشكي مناسب نطفه مرد است و از راه سردي مناسب نطفه زن پس آن دو را به هم متصل ميكند و واسطه ميشود و از هرجا كه آن خاك را برداشتهاند انسان دايم ميل بدانجا كند و عاقبت در آنجا دفن شود پس مقام نطفه پدر مقام ماده بدن را دارد و مقام عقل دارد براي بدن و مقام نطفه مادر مقام صورت و نفس را دارد و مقام آن خاك مقام طبع و جسد را دارد كه مناسب هر دو است و هر دو را يكجا جمع ميكند و به هم در خودش الفت ميدهد پس آن خاك خودش قبر عقل و نفس باشد و هر دو در آن مدفون شدهاند و خود آن خاك از جهت صورت و اعمال و افعال قبر جهت ماده و حقيقت آنست پس خاك انسان را از هرجا برداشتهاند قبرش در همانجاست و قبر مؤمن گشاد ميشود به قدري كه چشمش كار كند چرا كه بدن مؤمن طيب و طاهر و وسيع است به جهت قرب به خدا و بسياري عبادت و بر خلافش قبر كافر تنگ است به جهت دوري از خدا و مزاحمت شياطين نشنيدهاي كه خدا ميفرمايد من يرد اللّه انيهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد انيضلّه يجعل صدره ضيّقاً حرجاً يعني كسي را كه خدا ميخواهد هدايت كند سينه او را گشاد ميكند از براي تحمل اسلام و كسي را كه ميخواهد عقاب كند سينه او را تنگ و بيمنفذ ميكند كه هيچچيز از اسلام و نور و خير در آن نميگنجد پس قبر مؤمن وسيع است به قدر وسعت ايمان او و قبر كافر تنگ است به قدر زيادتي كفر او و بسياري مزاحمت شياطين او بفهم چه ميگويم كه اين مطالب بسيار دقيق است و متحمل اينها نميشود مگر سينه فراخ كه فراختر از آسمان و زمين باشد.
پس چون مؤمن را در قبر گذاردند و روح در آن درآمد پيغمبر و ائمه: در قبر او درآيند و آنچه بشيرَين از او سؤال كنند ايشان سلام اللّه عليهم به او تلقين كنند زيرا كه به تعليم و ارشاد و هدايت ايشان همه چيز را دريافته و درمييابد پس خدا سؤال ميكند و لكن معصومين كمك و ياري ميكنند انسان را در جواب چرا كه ايشان اسباب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 129 *»
كمك و ياري خدايند چنانكه اولياي ميت نيز اسباب اين كارند و بايد ميت را تلقين كنند و چون اولياي ظاهري و باطني تلقين كنند بشيرَين بروند و بگويند كه حجت او به او تلقين شد ديگر معطلي ندارد اين است كه در دعا ميخواني اللهم لقّنّي حجتي يوم القاك و اطلق لساني بذكرك و شكرك يعني خدايا تلقين كن به من حجت مرا روزي كه تو را ملاقات ميكنم و آن روز ملاقات معصومين است كه فرمود من رآني فقدرأي الحق يعني هركس مرا ملاقات كند خدا را ملاقات كرده بفهم اين نكتههاي نغز را كه در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچ خطاب نخواهي شنيد نميدانم چهميگويم و تو چه ميشنوي و اين كتاب چقدر طول ميكشد باري هرچه خدا خواسته ميشود.
و چون شخص كافر و عاصي باشد بعد از رومان نكير و منكر درميآيند و آن دو دو ملكند كه موكل به عملها و اعتقادهاي قبيح ميباشند چرا كه معاصي همه منكرند در نزد خدا و معصومين و مؤمنان و خود كافر و عاصي نكير حق است و منكر حسنات است پس آن دو براي او مصور شوند و از او سؤال كنند به جهت اتمام حجت و سؤال ميكنند زيرا كه از جانب خدا هستند و نكير و منكرند از جهت صورتي كه در عمل و اعتقادات آن كافر گرفتهاند و چون سؤال كنند كافر نتواند جواب گويد و او را با گرزهاي آتشي كه دارند بزنند كه صداي آن گرز را همه مخلوقات غير انس و جن بشنوند زيرا كه انس و جن به جهت شدت اختيار و شعور به دنيا فرورفتهاند و به كل شعور خود متوجه دنيا هستند پس غافل ميشوند از آن صداها و اما غير همه بشنوند و صدمهاي كه به انسان ميرسد در آنها هم ظاهر ميشود چرا كه انسان اعلي است و خدا ميفرمايد و ما من دابة في الارض و لاطائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني هيچ جنبندهاي در زمين و هيچ مرغي در هوا نيست مگر آنكه همه امتي هستند كه صفتها و مثلهاي شما هستند و دري از جهنم بر قبر او از نزد پاي قبر كه جهت اسفل است گشوده شود و زبانه آتش بر جسد او وارد آيد تا روز قيامت كه بدن او را از غرايب دنيا پاك كند و قابل عذابهاي اخروي گرداند و الا اين بدن هرگز قابل آن همه عذاب نباشد و حال آنكه اگر يك حلقه از زنجيرهاي گردن او را بلكه يك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 130 *»
شراره از شررهاي جهنم را بر كل دنيا وارد آورند همه بگدازد و آب شود پس بيين چقدر بدن او بايد محكم شود كه در آتش جهنم بتواند زيست كند و معذب شود پس به جهت تمرين و عادتكردن دري از جهنم بر قبرش گشوده شود تا خوردهخورده قابل عذاب شود و قبرش بر او تنگ شود به طوري كه او را فشاري دهد كه زياده از آن متصور نشود نعوذباللّه و كيفيت معذبشدن كافر بر همان نهج است كه در مؤمن شنيدي لكن مطلب برعكس آن است چرا كه كافر به جهت پشتكردن به خدا روحش كثيف شده است و غليظ شده است به حدي كه شباهت به جسد پيدا كرده است و مانند جمادات كثيف شده است پس چون روح او را عذاب كنند جسدش هم به جهت نسبت به آن روح معذب شود مانند كسي كه در خواب ناگواري بيند و بدنش از آن بلرزد و عرق كند و متألم شود پس همين شعاع عذاب روح دري است از جهنم كه بر قبرش گشوده شده و واللّه كه همه اينها واقعيت دارد و به طوري براي تو مينويسم كه گويا همه را مشاهده ميبينم و ميبينم كه راست است و واقعيت دارد و هيچ تأويل ندارد و حقيقتي است كه هيچ مجاز ندارد و اگر تو از حرفهاي من احتمال مجاز و تأويل دهي حرف مرا نفهميدهاي، نصي است كه براي تو كردم و مؤاخَذ خواهي شد اگر بگويي كه فلاني همه را تأويل كرده خدا ميداند كه معصومين لُغَز نفرمودهاند و معما ذكر نكردهاند و راست و درست فرمودهاند حال اگر تو نفهمي كلام ايشان را و همه را به طور خيال خود معني كني جرم من نيست من ميفهمم و جهال نميفهمند و اگر به طوري كه من ميفهمم و مينويسم نفهمي جميع كلام ائمه: نقيض هم خواهد شد و از عهده يكي برنميآيي، نميبيني كه اگر مؤمن و كافر را در يك گودال كنند باز بايد قبر مؤمن به قدر دنيا وسيع باشد و قبر كافر تنگ و در همينجا مؤمن بشير و مبشر ميبيند و كافر نكير و منكر و در همانجا درِ بهشت براي مؤمن باز ميشود و قبرش پر نور و ملك ميشود و قبر كافر پر شياطين و درِ جهنم باز ميشود و شرر جهنم قبر او را پر ميكند و همانجا معصومين ميآيند براي مؤمن و تلقين او ميكنند و براي كافر نميكنند و كافر نميشنود و تلقين بالاي قبر را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 131 *»
مؤمن ميشنود و كافر نميشنود اگر نه اين است كه من ميگويم از عهده اين نقيضها كه برميآيد و چگونه اينها با هم درست ميآيد باري اگر فهميدي كه شكر كن و الا از خدا طلب كن تا به تو بفهماند.
و اما ملك نقال كه هركس را به محل خود ميبرد پس آنها هم هفتادهزار ملكند كه اموات را به موضع تربت اصلي ايشان ميبرند و مراد از آن هم نقل بدن اصلي است يعني اگر كافر را در كربلا مثلاً دفن كنند البته ملك نقال او را ميبرد در زمين برهوت دفن ميكند و اگر مؤمني در زمين خبيثي دفن شود ملك نقال او را ميبرد به كربلا البته و سبب آن است كه گفتم در معني قبر و هركس در قبر خودش دفن ميشود و چون خاك مؤمن را از ارض جنت كه كربلاست برداشتهاند ملك نقال او را به كربلا ميبرد و چون خاك كافر را از زمين جهنم كه برهوت است برداشتهاند او را ميبرد به برهوت كه موطن اصلي است پس آن ملك موكل است به پاككردن نسبتهاي عرضي بدن انسان پس چون عرض را پاك كرد او را ميبرد و بسا باشد كه كسي را نقاله ببرند پيش از پاكشدن اعراض او به واسطة اسبابي كه خدا خواهد و بسا آنكه بگذارند تا اعراض او پاك شود و نقاله طبيعي بدن اصلي او را ببرند به محل اصلي او و بسا آنكه اهل و عيالش آن را ببرند به محل اصلي كه ديگر حاجتي به نقاله نباشد.
و چون كليات احوال قبر را هم دانستي حال عرض ميكنم كه مردم سهجورهاند بعضي مردم مؤمن محضند و بعضي كافر محض و بعضي ضعيف اگر با مؤمنينند چندان قوت ايماني ندارند و اگر با كافرينند چندان قوت كفري ندارند پس آنها كه محض شدهاند در ايمان يا كفر كساني هستند كه نفس انساني در ايشان قوت گرفته و مصور شدهاند به صورت اعمال خود از روي معرفت و بصيرت و آنها كه ضعيفند كسانيند كه هنوز مصور نشدهاند به صورت اعمال خود و تحقيق اين مقام آنست كه هر چيز را مادهاي باشد و صورتي باشد چنانكه پيشتر دانستهاي و ظهور هر چيز در هر عالم به صورت آن چيز است در آن عالم و مادام كه چيزي صورت نگيرد در عالمي در آن عالم موجود و ممثل نگردد نميبيني كه تا انسان در اين عالم صورت نگيرد موجود نباشد چنانكه قبل از حضرت آدم7 انساني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 132 *»
مصور نبود در اين عالم پس موجود نبود و چون مصور شد به وجود آمد حال همچنين است حال جمادات چون روح نباتي در آنها قوت نگرفته و اعمال و افعال نباتي از آنها به ظهور نميرسد پس نباتي نباشند و در عالم نباتات ايشان صورت نگرفته باشند و ممتاز نباشند اگرچه در جمادات امكان نباتي و نباتشدن باشد پس چون آن قابليت و امكان در آنها بسيار ضعيف است مقتضاهاي روح نباتي از ايشان بروز نكند. مثل اين مقام آنكه هركس ميبيني از چهار خلط مركب باشند لكن در يكي صفرا غالب شود و بلغم بسيار ضعيف اين شخص را صفراوي گويند اگرچه در او بلغم باشد و كارهاي بلغمي از او سرنزند به جهت آنكه نهايت ضعف دارد پس صورت او در ملك خدا و در لوح محفوظ به همان هيئت صفرا باشد و اعمال صفراوي از براي او ثبت باشد نه بلغمي اگرچه بلغم هم در او باشد حال همچنين جماد اگرچه استعداد نباتشدن دارد ولي اين استعداد در او بسيار ضعيف است پس از اين جهت صورت نباتي ندارد و خاصيتهاي نباتي از او جلوهگر نشود و در عرصه نباتات درنيايد و با ايشان برابر نايستد و در عالم ايشان نباشد و همچنين اگرچه نبات هم استعداد حيوانيت دارد و لكن اين استعداد در او بسيار ضعيف است لهذا صورت حيواني نپوشد و عنداللّه و في ملكاللّه و در علم خدا حيوان نباشد و حكم حيوان بر او جاري نشود و در مقام و عرصه ايشان نباشد و همچنين حيوان نسبت به انسان بدون تفاوت.
چون اين مثل حكمتآميز را يافتي پس عرض ميشود كه در اين عالم روح اين بنيهها كه بر صورت انسان است مختلف ميباشند در بعضي از آنها قوت گرفته است استعداد حقيقت برزخيت و اخرويت به طوري كه بر ايشان غالب آمده است و حكم آن در ايشان جاري شده است و صورت برزخيت و اخرويت گرفتهاند و بعضي از آنها از جهت شدت كثافت در بدن خود غليظ و منجمد شده ماندهاند اگرچه استعداد آنكه در ايشان حقيقت اخرويت جلوه كند دارند پس آنها كه در اين دنيا بر ايشان جلوه كرده است حقيقت برزخيت و اخرويت آنها محض شدهاند حال اگر حقيقت برزخيت و اخرويت علييني جلوه كرده باشد ماحض
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 133 *»
الايمانند و اگر حقيقت برزخيت و اخرويت سجيني جلوه كرده باشد ماحضالكفرند پس اين دو طايفه اهل برزخ و آخرت شدهاند و اما آن كساني كه هنوز حقيقت برزخيت و اخرويت در ايشان جلوه نكرده باشد آنها ضعيفند و مستضعف و از اهل قبورند پس هرگاه بدنهاي ماحضالايمانها و ماحضالكفرها بميرد نفس برزخي و اخروي دارند پس در غيب اين عالم كه عالم هورقليا و عالم مثال باشد وجودي و صورتي دارند و يا در نعمت و راحتند و يا در تعب و زحمت پس وقتي كه مردند در قبر از ايشان سؤال و جواب بشود و يا در جنت برزخ باشند و يا در جهنم برزخ تا روز قيامت و چون قيامت شود در جنت يا جهنم آخرت شوند و اما آن كه او را نفس برزخي و اخروي نباشد و ضعيف باشد ايشان را در قبر سؤالي و جوابي نباشد و در برزخ از براي ايشان ذكري و وجودي و شعوري نباشد و راحتي و تعبي ندارند و مانند سنگ و كلوخ در قبر خود در هورقليا بمانند تا چون قيامت شود و حشر جميع مراتب وجود شود آنها را نيز در رتبة خود زنده كنند چنانكه حيوانات را نيز زنده كنند چنانكه خدا ميفرمايد و اذا الوحوش حشرت پس آنها را نيز زنده كنند و مجدداً تكليف نمايند و تكليف در آنجا به صورت آتش باشد كه آن نار فلق است كه خدا به آن اشاره فرموده است كه قل اعوذ برب الفلق زيرا كه هرچه در اين عالم به صورتهاي معروفه عرضيه جلوه دارد در آخرت آن را صورت آخرتي باشد چنانكه پيش بيان كردهام و بعد هم بيايد از آن جمله تكليف و شريعت در آخرت به صورت آتش درآيد و به آنها بگويند كه داخل شويد هركس داخل شد مؤمن است و نخواهد سوخت و بر او سرد و سلامت شود و هركس ترسيد و داخل نشد كافر باشد پس آنها را داخل بهشت و جهنم كنند و لكن جنت آنها غير جنت ماحضين باشد و رتبه ايشان در اسفل جنان باشد به طوري كه انشاءاللّهتعالي بعد از اين شرح آن خواهد آمد و محال است كه آنها با مؤمنين و كافرين يكسان شوند خداوند ميفرمايد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون يعني آيا مساويند عالم و جاهل. به هر حال مقصود اين بود كه ضعفا در قبر سؤال و جوابي ندارند و چشم آخرتي ايشان هنوز باز نشده است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 134 *»
چيزي بعد از مرگ نخواهند ديد زيرا كه همه ايشان همين بود كه مرد و ديگر رتبه ديگر ندارند و نفسي بالاتر ندارند مثل كسي كه سوار حيواني باشد و حيوان تنهايي، آن سوار اگر حيوانش بميرد خودش زنده است و اما آن حيوان تنها همينكه مرد مرد و ديگر زندهاي بعد از او نيست اين است كه خدا ميفرمايد لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون يعني گمان مكن البته كه كسي كه در راه خدا كشته شد مرده است بلكه زنده است و در نزد پرورنده خود روزي داده ميشود و هركس مؤمن است اگرچه در رختخواب خود بميرد شهيد است در راه خدا پس:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
|
||
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
|
||
انشاءاللّهتعالي و همچنين كافر محض هم بعد از مردن تنش نفس سجيني باقي دارد در مقابل آنها چنانكه خدا ميفرمايد النار يعرضون عليها غدواً و عشياً يعني كفار هر صبح و شام بر آتش عرض ميشوند و اين آتش برزخ است كه صبح و شام دارد و آتش آخرت صبح و شام ندارد و از اين جهت خدا ميفرمايد بعد از اين كلمه و يوم تقوم الساعة و باز ميفرمايد ادخلوا آلفرعون اشد العذاب يعني و چون روز قيامت شود بر آتش عرضه شوند و گفته ميشود كه داخل كنيد آلفرعون را در عذابي شديدتر و علامت ضعيف و ماحض علم است هركس علم پيدا كرده به حسن و قبح بعضي چيزها و خلاف مذاهب را شنيده و بر آنها مطلع شده و شعوري پيدا كرده ماحض است و هركس جز صفات حيواني كه ديدن و شنيدن و چشيدن و بوييدن و لمسكردن و شهوت و غضب باشد صفتي ديگر ندارد و او را شعور معرفت خلاف ميان مردم نيست او ضعيف است مانند مجانين و اطفال و سفها و بلها و امثال اينها پس اينها را در قبر سؤالي و جوابي نباشد و اخرويتي از براي نفس ايشان نباشد و لكن چون صورت دنيايي ايشان صورتي است كه مستعد آنست كه در ايشان نفس انساني اخروي جلوه كند و نفس انساني در ايشان نزديك به صورتگرفتن و آشكارشدن است پس چون قيامت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 135 *»
برپا شود و جميع مراتب وجود در محضر سرمدي درآيند آن استعداد ضعيفي را كه در ايشان بوده تكليف مجدد كنند يعني امر به اقبال شرعي به ايشان شود يعني داعي حق سبحانه و تعالي چنانكه در دار دنيا در ميان قوم ايستاد و ايشان را امر و نهي كرد باز در ميان ايشان بايستد و ايشان را به سوي اقرار و اعتراف به خدا و رسول و ائمه و اوليا: بخواند و اين خواندن ايشان همان تابيدن انوار جلال و عظمت و كبرياي اوليا باشد در عرصه محشر و آن جلوه به صورت آتش فلق جلوه كند هريك از آن قابليتهاي ضعيف كه به آن اشراق منفعل شد و آن دعوت را اجابت نمود مؤمن شود و هركس اجابت نكرد كافر شود و لكن صعود ايشان به سوي مبدء مساوي آنها كه در دار دنيا صعود كردهاند و به آن اشراق منفعل شدهاند نباشد پس جنت ضعفا در زير جنت مؤمنان باشد و جهنم ايشان هم در بالاي جهنم كافران باشد و قوت احساس و شعور ايشان به قدر احساس و شعور ماحضان نباشد البته پس به جهت سند اين مراتب كه به حكمت ظاهر شده است چند حديثي ايراد مينمايم.
در كافي مروي است از حضرت صادق7 كه فرمودند سؤال نميشود در قبر مگر از كسيكه ايمان را خالص كرده باشد يا كفر را خالص كرده باشد و باقي مردم را اعتنا نكنند و از حضرت موسي بن جعفر7 روايت كرده است كه به مؤمن در قبر ميگويند كيست پرورنده تو ميگويد خدا و ميگويند چيست دين تو ميگويد اسلام ميگويند كيست نبي تو ميگويد محمد ميگويند كيست امام تو ميگويد فلان ميگويند از كجا دانستي اينها را ميگويد خداوند هدايت كرد مرا و ثابت كرد بر اين ميگويند بخواب خوابيدني كه خوابديدني در آن نيست بخواب مثل خواب عروس پس دري از بهشت براي او باز كنند و از روح و ريحان بهشت بر او داخل شود و بگويد خدايا تعجيل كن در برپا كردن قيامت شايد برگردم به اهل و مال خود و به كافر ميگويند كيست پرورنده تو ميگويد خدا ميگويند كيست پيغمبر تو ميگويد محمد ميگويند چيست دين تو ميگويد اسلام ميگويند از كجا دانستي اين را ميگويد شنيدم مردم ميگفتند من هم گفتم پس ميزنند آن را به طاقماقي كه هرگاه انس و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 136 *»
جن جمع شوند طاقت آن را نداشته باشند فرمود آب ميشود مثل آنكه قلع آب ميشود پس روح او را در او برميگردانند و دل او را ميان دو تخته از آتش قرار ميدهند و ميگويد خدايا عقب بينداز برپاشدن قيامت را. و از اين حديث شريف برميآيد كه در قبر طلب دليل بر عقايد ميكنند هركس دليل بر عقايد خود دارد از او ميپذيرند و هركس ندارد نه زيرا كه باعث يقين نميشود مگر كوشش و دانستن دليل و آنچه به تقليد است باعث يقين نشود و چون يقين نباشد شك است و شك كفر است و معامله با كافر آنست كه شنيدي. پس قدر اين كتاب را بدان كه چقدر احياي دلهاي مرده را مينمايد و چقدر به كار مردم ميآيد و اگر بينا باشي ميداني كه تا حال چنين كتابي ظاهراً نوشته نشده باشد و اين انعامي است از خداوند عالم به اين فقير سراپا تقصير و به ساير مؤمنان كه از آن بهره ميبرند و اگر بفهمي ميداني كه اين كتاب سرتاپا حكمت است و به هيچوجه مجادله در آن نيست و نظم نوشتن اين كتاب بر نهج دعوت پيغمبران و اولياست الحمدلله علي آلائه و له الشكر علي نعمائه.
و از حضرت صادق7 پرسيدند از كسيكه او را به دار زدهاند آيا عذاب قبر به او ميرسد فرمود پرورنده زمين پرورنده هواست وحي ميكند خداوند به هوا كه او را فشار دهد بدتر از فشار قبر تمام شد حديث و پيشتر دانستي كه تنگي قبر بر اين جسد عرضي نباشد و قبر اصلي آنجاست كه جسد اصلي آنجاست پس آنجا فرق نكند بر كسيكه در قبر است يا در آب اندازند يا در هوا نهند يا او را بسوزانند هرجا باشد در قبر خود دفن خواهد بود و فشار قبر را دارد اگر عاصي باشد چرا كه در قبر او شياطين و اعمال خبيثه او مزاحمت كنند و عرصه را بر او تنگ كنند پس اگر در هوا هم باشد همان هوا او را فشار دهد يعني بر جسد اصلي او در همان هوا جا تنگ شود بدون تفاوت و فشار قبر به مؤمن عاصي هم ميرسد و مخصوص كافر نيست. و شخصي به حضرت صادق7 عرض كرد كه من از شما شنيدم فرموديد كه همه شيعيان ما در بهشتند هرچه كرده باشند فرمود راست گفتم همه واللّه در بهشتند عرض كرد جعلت فداك گناه بسيار است و بزرگ است فرمود اما در قيامت همه در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 137 *»
بهشت ميباشند به شفاعت نبي مطاع يا وصي نبي و لكن من واللّه ميترسم بر شما در برزخ عرض كرد برزخ چيست فرمود قبر از وقتي كه ميميريد تا روز قيامت تمام شد حديث. سبب، آنكه مؤمنين بر سه قسمند بعضي از ايشان گناههاي عارضي دارند و دل و سينه ايشان را گناهي نيست يعني به دل محبت گناهي ندارند و به خيال عزم و اصرار بر گناهي ندارند و لكن عارض ميشود ايشان را گناهي چند در دار دنيا اين جماعت مرگ كفاره گناهان باقيمانده ايشان شود و محنتهاي دنيا كفاره گناهان ايشان گردد و حظ ايشان از جهنم همين صدمات دنيا كه ظاهر جهنم است باشد و بعضي كه بر گناه عزم و اصراري دارند آنها در برزخ به عذاب برزخي معذب ميشوند نعوذباللّه تا پاك شوند و غالب شيعه از اين دو قسم باشند و كم است در ميان ايشان كسيكه از قسم سيوم باشد يعني به دل معصيت كند و دوست دارد معصيت را نعوذباللّه و اين قسم بسيار كمند پس خوف برزخ براي طايفه اول نباشد و از براي طايفه دويم و سيوم است و طايفه دويم در برزخ معذب شوند و گناهان ايشان در برزخ پاك شود و در قيامت داخل جنت شوند به شفاعت موالي خود و اما قسم سيوم در قيامت در حظاير جهنم معذب شوند تا پاك شوند و مانند ذغال شوند بعد از آن خداوند ايشان را بيرون آورد و در چشمه حيوان كه در نزد باب جنت است آن را بشويند پس گوشت و پوست و موي ايشان برويد و ايشان را داخل جنت كنند و ايشان را جهنمي لقب كنند در بهشت پس ايشان دعا كنند كه خدايا اين اسم را از ما بردار خداوند آن اسم را از ايشان بردارد پس ايشان وقتي كه در جهنم معذبند در جهنم اصلي نباشند زيرا كه اهل توحيدند و خداوند هرگز اهل توحيد را با مشرك در يكطبقه عذاب نفرمايد و چون به قدر معصيت خود بسوزند و بيرون آيند ايشان را در طبقه مؤمنين غيرعاصين قرار ندهد اين است كه حضرت صادق7 فرمودند در باب ايشان كه جنت ايشان پستتر است و نار ايشان پستتر و آنها ساكن نشوند با اولياي خدا در يك مرتبه و ميان ايشان واللّه منزلهاي است.
و تفصيل مراتب شيعه آنست كه در تفسير امام7 از پيغمبر9 روايت فرموده است كه فرمودند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 138 *»
تقوي پيشه كنيد اي گروه شيعه كه بهشت از شما فوت نميشود اگرچه دور بكند آن را عملهاي قبيح شما پس تنافس كنيد در درجات بهشت عرض كردند كه آيا داخل جهنم ميشود هيچيك از دوستان شما و دوستان علي7 فرمودند كه هركس نجس كند نفس خود را به مخالفت محمد و علي و بيفتد در حرامها و ظلم كند به مؤمنين و مؤمنات و مخالفت كند آنچه براي او قرار داده شده است از شريعتها ميآيد روز قيامت نجس پس پيغمبر و اميرالمؤمنين8 به او ميفرمايند اي فلان تو نجسي صالح نيستي از براي مرافقت نيكان و معانقه حوريان نيكو و ملائكه مقربان نميرسي به آنجا مگر پاك شوي از اين گناهان پس داخل ميشود به طبقه اعلاي جهنم پس عذاب ميكنند او را به بعض گناهانش و بعضي از شيعيان هستند كه ميرسد به ايشان سختيهاي محشر به بعضي گناهانش پس آقايان او ميفرستند خوبان شيعه را كه آن را ميربايند از ميان محشر چنانكه مرغ دانه را ميربايد و بعضي از شيعيان هستند كه گناه ايشان كمتر و خفيفتر است پس طاهر ميكنند آن را به سختيها و بلاها كه از سلاطين و غير ايشان ميرسد و از آفات در دنيا در بدنهاي ايشان تا چون در قبر گذارده شود طاهر باشد و بعضي از شيعيان هستند كه مرگ او نزديك ميشود و باقي مانده است بر او گناه پس سخت ميشود نزع روح او پس كفاره ميشود از آن گناه و اگر چيزي بماند حيرتي از براي او در روز مرگ و اضطرابي دست دهد و مردم كم بر او جمع شوند و ذلتي به او برسد و كفاره او ميشود و اگر باقي بماند بر او گناهي پيش از لحد گذاردن، مردم متفرق شوند و طاهر شود و اگر گناهانش عظيمتر و بيشتر باشد طاهر ميشود از آنها در عرصات قيامت و اگر بيشتر و عظيمتر باشد طاهر ميشود در طبقه اعلاي جهنم و اين جماعت عذابشان از ساير دوستان سختتر است و گناهشان عظيمتر است اينها را شيعه نمينامند و لكن دوست مينامند و دوست دوستان و دشمن دشمنان به ايشان ميگويند شيعه ما كسي است كه متابعت كرده باشد ما را و پيروي كرده باشد آثار ما را و اقتدا كرده باشد به اعمال ما، تمام شد حديث شريف.
و از اين حديث معلوم شد كه نوع گناهان مردم بر سه قسم است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 139 *»
يا گناه ايشان از مقام آخرتي ايشان است كه دل است و به دل گناه كردهاند پس اين گناه را پاك نميتوان كرد به آتش دنيا و برزخ اگر تمام دنيا و برزخ پر از آتش شود و او را به آن بسوزانند و لامحاله بايد به آتش جهنم در آخرت بسوزد تا خالص شود و يا گناه ايشان از مقام برزخي ايشان است كه مقام خيالات و صدر باشد اين شخص پاك نميشود از نجاست آن گناه اگر تمام دنيا آتش شود و آن را بسوزد و حكماً بايد در آتش برزخ بسوزد تا طاهر شود و بعضي مردم هستند كه گناه ايشان از مقام عرضي جسماني ظاهري دنياست اين شخص به آتش دنيا بايد بسوزد و او را كفايت ميكند و طاهر ميشود و جميع ناملايمات دنيا طبقه عرضي جهنم است و جميع ناملايمات برزخ طبقه برزخي جهنم است و جميع ناملايمات آخرت طبقههاي حظاير جهنم است بفهم چه گفتم و چه مطالب عليّه را به زبان عاميانه مختصر بيان كردم.
و از حضرت صادق7 پرسيدند از ميت آيا ميپوسد جسد او فرمودند بلي تا آنكه نميماند از براي او گوشتي و استخواني مگر طينتي كه خلق شده است از او كه او نميپوسد و ميماند در قبر مستدير تا ثانياً از آن خلق شود چنانكه اولبار خلق شد تمام شد حديث پس عرض ميكنم كه اين طينت همان اجزاي اصلي انسان است كه فوق اين اعراض است و اينها در آن اثري ندارند و نميتوانند آن را بپوشانند خواه در قبر باشد و خواه در شكم حيوانات رود كه هيچچيز از طبعهاي اين دنيا به آن اثر نميكند و به هرجا رود مجاور شود نه ممزوج و مخلوط و حضرت صادق7 فرمودند در خصوص آبپاشيدن بر قبر كه عذاب از او قدري دور ميشود مادام كه تري در خاك باقي است تمام شد حديث و سبب اين آنست كه انسان مادام كه در دنيا است مأنوس به حيات است و زنده است و همينكه مرد وحشت دارد از خاك چرا كه خاك طبع مرگ را دارد و سرد و خشك است پس نهايت وحشت را از آن دارد و از اين جهت قبر خانة وحشت است نميبيني كه انسان در دار دنيا هم از بيابانهاي خشك تنها و تاريك وحشت دارد زيرا كه ضد طبع حيات است پس قبر كه تنها و تنگ و تاريك و خاك صرف است محل وحشت روح است پس چون آب بر او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 140 *»
پاشند آب طبع حيات را دارد و بوي حيات دارد و رنگ حيات دارد و اصل حيات است پس مادام كه خاك قبرش تر است قدري انس به آن آب و رطوبت ميگيرد و همينكه خشكيد وحشت خواهد كرد مثل آنكه اگر تو هم در بيابان به زمين نمناك رسي يا به چشمه و آبي رسي قدري انس ميگيري و وحشتت كم ميشود و به اين جهت عذاب از ميت قدري دور ميشود كه عذاب وحشت باشد و به جهت آنكه آب ظهور ولايت اميرالمؤمنين7 در اين دنياست چنانكه از آب هر چيزي زنده خلق ميشود ولايت آن بزرگوار هم اصل و ماده روحالايمان است پس به اين واسطه مادام كه قبر او تر است انس به ظهور ولايت ميگيرد و باعث رفع عذاب ميشود از او چرا كه همين كه نور آمد ظلمت ميرود و همچنين است حكايت گذاردن جريده به همراهي ميت چنانكه از حضرت باقر7 مروي است كه در علت گذاردن جريده فرمودند كه عذاب و حساب از او دور ميشود مادام كه چوب تر است و فرمود كه همه عذاب در يك روز است در يك ساعت به قدر آنكه او را داخل قبر كنند و مردم برگردند و دو جريده را قرار دادند به جهت اين پس نميرسد به او عذابي و حسابي بعد از خشكيدن جريده انشاءاللّهتعالي تمام شد حديث پس عرض ميكنم كه چون انسان در اين دنيا مقام انساني و حيواني و نباتي و جمادي داشت و غالب بر او مقام انساني و حيواني بود پس چون بميرد يكدفعه وارد بر مقام جماديشدن بر او نهايت دشواري و وحشت را دارد پس به جهت انس او آن دو جريده را با او قرار دهند كه از مقام نباتي است تا انسي به آن بگيرد و در آن انس رفع وحشت او بشود و چون خوردهخورده آن چوب بخشكد او هم خوردهخورده انس بگيرد پس چون آن چوب بخشكد انشاءاللّه ديگر معذب به اين وحشت نشود و باز از همين جهت است كه اگر در سفر به آب و چشمهاي برسي كه در آنجا سبزه و اشجار باشد بسيار انس ميگيري و دلت از وحشت و هول بيابان آرام ميگيرد البته پس تدبير كردند از براي ميت در اين سفر هولناك آبي و سبزهاي پس آب بر قبر او ميريزند و سبزه از چوب سبز به همراهي او ميكنند تا از وحشت ايمن شود انشاءاللّه و بهتر آنست كه چوب نخل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 141 *»
خرما باشد چرا كه نخل از نخاله خاك انسان خلق شده است و برزخي مابين حيوان و نبات و بسياري از صفات او به حيوان ميماند پس او بهتر است كه به همراهي انسان باشد چرا كه نزديكتر به اوست و سبب انس بيشتر ميشود و به همينقدرها در بيان احوال قبر هم كفايت ميكنيم زيرا كه اگر ما بخواهيم كه هر جزئي جزئي را در اين كتاب ياد كنيم عمر تمام ميشود پيش از آنكه كتاب تمام شود.
فصل
در احوال برزخ است و حقيقت آن و احوال ارواح در عالم برزخ. بدان كه مراد از عالم برزخ عالمي است كه واسطه در ميان دنيا و آخرت است كه پايين آن عالم متصل به اين دنياست و بالاي آن عالم متصل به آخرت است و آن عالم عالم مثال است كه مكرر ذكر كردهام و عالم مثال عالمي است كه بسيار شباهت به اين دنيا دارد و از براي آن آسماني و زميني و آفتابي و ماهي و ستارهاي و شبي و روزي است مثل همين دنيا و آن عالم همان عالمي است كه تو در خواب ميبيني به همين قسم همين عالم محسوساتي دارد و حواسي از براي اهل آن عالم هست الا آنكه لطيفتر از اين عالم است و اندكي شباهت به نفوس دهري دارد و پاك است از اعراض و كثافات اين دنيا و بسيار شبيه به آن عالم است اين عكسها كه در آئينه افتاده است كه هرچه در اين عالم است در آئينه هست با نهايت لطافت و صفا پس در آنجا هم مثل اينجا خانهها و باغها و آبها و راحتها و تعبها و حركتها و سكونها و غير اينها همه هست الا آنكه بسيار لطيفتر است و خفيفتر و آن عالم بالاي اين عالم است يعني در غيب اين عالم است به طوري كه زمين آن عالم لطيفتر است از اعلاي عرش اين عالم و آنچه در آئينه ميبيني مساوي زمين آن عالم است در كثافت و لطافت و بالاي آن عالم به نهايت لطيفتر است و از براي آن عالم شب و روز هست و لكن بسيار طولاني است روزها و شبهاي او يعني روزي به قدر هفتاد روز از اين روزها و شبي به قدر هفتاد شب از اين شبها است و با وجود اين روزش در بدن همين روز ما قرار ميگيرد و شبش در بدن همين شب ما پس چون يك روز از روزهاي ما بگذرد يك روز هم از روزهاي آن عالم ميگذرد لكن آن هفتاد مساوي روز ماست و چون بسيار لطيف است در روز ما گنجيده است و در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 142 *»
آن عالم جنتي است و ناري است جنت آن عالم در غيب واديالسلام واقع است و جهنم آن عالم در غيب برهوت و حضرموت واقع است و از اين است كه فرمودند ارواح مؤمنين را به واديالسلام ميبرند و ارواح كفار را به برهوت و مراد غيب اين دو است زيرا كه ارواح مؤمنين در عالم مثال است و واديالسلام ظاهر و برهوت ظاهر از اين دنياست و آنها در اين دنيا سكنا نكنند لكن چون هر چيز آن عالم در جنس خود از اين عالم گنجيده مثل آنكه آسمانش در آسمان و زمينش در زمين و آفتابش در آفتاب و ماهش در ماه و همچنين باقي جنتش در واديالسلام گنجيده كه ظل حمايت ولي است و جهنمش در برهوت و حضرموت گنجيده كه عكس اعداي ايشان است پس روح مؤمن را در غيب واديالسلام برند و روح كافر را در غيب برهوت پس مؤمن در هرجا بميرد روحش را به واديالسلام برند و كافر در هرجا بميرد روحش را به برهوت برند و مراد از ارواح مثال مردم است كه از اين بدنها عزرائيل7 بيرون كشيده است و در آن مثالها فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده باشد و جميع مراتب را غير از جسم دارد و جميع ادراكهاي او برجاست مثل همين عالم بلكه قويتر و صافتر و در آن عالم باز حكمتها و علوم تحصيل ميكند و ترقي از براي او حاصل ميشود و تقرب به خداوند ميجويد و بسيار مسائل و علوم كه در اين دنيا نفهميده به جهت كثافت اعراض و حواسش در آن عالم خواهد يافت به جهت صفاي شعور و ادراكش اگر مؤمن باشد و فارغ باشد و الا كه مشغول به عذاب خود است و به چيزي نميتواند پرداخت و در عالم مثال به خدمت موالي خود كه پيغمبر و ائمه: باشند و ساير برادران ديني ميرسد و از صحبت ايشان بهرهور ميشود و لذتها ميبرد و قوت لذتش از هر نعمتي هفتادمرتبه بيشتر از اين عالم است و از اين جهت مؤمن دعا ميكند كه خدايا قيامت را نزديك كن كه قوت شعورم زياده شود و لذت رحمتهاي تو را بيشتر دريابم و وسعت عالم مثال نيز هفتادمرتبه بيش از اين عالم است و اما صورت ارواح در عالم مثال به صورت عمل انسان است هرگاه اعمالش نيكوست صورتش نيكوست به صورت انسان و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 143 *»
هرگاه عملش بد است صورتش بد است مطابق عملش پس بسا كسيكه در اين دنيا صورتش قبيح بوده در عالم برزخ به صورت نيكو جلوه كند و بسا كسيكه بسيار خوشصورت بوده در عالم برزخ به صورت حيوانات شود و احاديث بر اين معاني دلالت ميكند و عقل سليم شهادت ميدهد و اگر در اينجاها كمتر دليل آوريم به جهت آن است كه پيشتر آنقدر دليل آوردهايم كه همه اينها واضح شده است به حول و قوه خداوند پس قدري از احاديث را كه متعلق به عالم برزخ است در اينجا ذكر كنيم شايد بعضي اسرار آنها را بيان كنيم.
پس در كافي از حضرت ابيعبداللّه7 مروي است كه فرمودند كه باقي نميماند مؤمني در مشرق زمين و مغرب آن مگر خدا محشور ميكند روح او را در واديالسلام عرض كردند واديالسلام كجاست فرمودند پشت كوفه گويا ميبينم ايشان را كه حلقهحلقه نشستهاند و با هم سخن ميگويند تمام شد حديث، عرض ميشود كه مراد باطن واديالسلام است نه ظاهر آن چرا كه بديهي است كه در ظاهر عرضي واديالسلام كه محسوس ماست ارواح غيبي سكنا نميكنند و مناسبت ميان مكان و صاحب مكان بايد باشد و باطن واديالسلام همان بهشت دنياست كه جنت آدم باشد و آن همان جنتي است كه در پشت كوفه در آخرالزمان در رجعت ظاهر خواهد شد.
و عرض كردند به حضرت صادق7 جعلت فداك روايت ميكنند كه ارواح مؤمنين در حوصلة مرغ سبزي است در دور عرش فرمودند نه مؤمن كريمتر است نزد خدا از اينكه روح او را در حوصلة مرغ قرار دهد لكن در بدنها هستند مثل بدنهاي خودشان و در حديثي ديگر فرمودند كه ارواح مؤمنين در درختي است در بهشت ميخورند از طعام آن و ميآشامند از شراب آن و ميگويند خداوندا برپا كن براي ما قيامت را و وفا كن به وعدهاي كه به ما كردهاي و ملحق كن آخري ما را به اولي ما و در حديثي فرمودند كه ارواح در صفت اجسادند در درختي در بهشت يكديگر را ميشناسند و از هم سؤال ميكنند و همينكه روحي تازه آيد ميگويند بگذاريد او را كه از هول عظيمي آمده است پس ميپرسند از او فلانكس چه شد فلانكس چه شد اگر گفت زنده بود اميد او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 144 *»
دارند و اگر گفت مرد ميگويند هلاك شد هلاك شد و در حديثي ديگر فرمودند كه ارواح مؤمنين در حجرهها هستند در بهشت و به ايشان عرض كردند كه ما حديث ميكنيم كه ارواح مؤمنين در حوصلههاي مرغهاي سبزند ميچرند در بهشت و منزل ميكنند در قنديلهاي زير عرش فرمودند چنين نيست عرض كردند كجا هستند فرمودند در روضهاي به تركيب جسدها در بهشت تمام شد حديث.
پس عرض ميكنم كه هيچ اختلاف ميان احاديث نيست الحمدللّه و رواياتي كه وارد شده است كه روح مؤمن در حوصله مرغ سبزي است و منزلش در قنديل است در زير عرش اگر از ائمه هدي: وارد شده باشد و از ايشان كسي شنيده باشد آن هم صحيح است و هيچ اختلاف ميان حديثها نيست زيرا كه مراد از مرغ سبز همان بدن مثالي است چرا كه رنگ عالم مثال سبز است چنانكه مكرر در درسها ثابت كردهايم و آن بدن مرغ هم هست به اين اعتبار كه در طيران است و آن ارواح مانند باد در هوا سيرميكنند و به اين اعتبار پرندهاند و ميپرند درهوا، درخواب گاهينديدهاي كه چگونه درهوا ميپري و سيرميكني مانند مرغ پس آن بدنهاي مثالي از بسياري لطافت پروازكنندهاند و به جهت آنكه مقام صورت را دارد سبز هم هست پس مرغ سبز است لكن چون مردم اين حديث را شنيدند گمان كردند كه واقعاً به شكل مرغهاي اين دنيا مرغ سبزي است و روح مؤمن در حوصله آن ميرود حاشا روح انساني در قالب حيواني نخواهد گنجيد و لامحاله بايد بدن انساني باشد پس به جهت رفع گمان مردم فرمودند كه مؤمن را بدني است مثل بدن او اين هم نه مقصود بدن عرضي است چرا كه بسا شخص مؤمن بسيار كريهالمنظر و سياه و صاحب كوفت و خوره باشد و اگر بايستي به اين صورت در جنت باشد نعوذباللّه او را تمتعي نبود و قابل معانقه حور و سكناي در قصور نبود بلكه مقصود آنست كه بدن مثالي مؤمن در عالم مثال به صورت بدن اصلي مؤمن است در حالتي كه در دنيا بود و وقتي كه در دنيا بود بدن اصلي او به صورت عملش بود چنانكه حضرت صادق به ابيبصير نمودند پس در آخرت هم بر صورت عملش باشد و همان بدن مؤمن شجرهايست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 145 *»
از جنت چرا كه مقام عالم مثال مقام شجر سبز است چنانكه در حكمت ثابت كردهايم و همان روضهاي از بهشت است كه مؤمن در آن روضه است چنانكه پيش گذشت پس همه اخبار بحمداللّه يكي شد و اختلاف برداشته شد پس روح مؤمن در بدن مثالي است در برزخ و در جنت دنياست كه همان جنت باشد كه حضرت آدم پيش از پوشيدن اعراض اين دنيا در آنجا بود و چون در آنجا از شجره علم آلمحمد: تناول كرد و حسد برد بدنش و بنيهاش ضعيف شد و اعراض را نتوانست از خود دور كند فطفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة پس از ورق جنت كه اعراض اين دنيا باشد به خود بست و هبوط فرمود پس چون باز اوراق جنت را از خود دور فرمود به همان بهشت عود فرمود و همچنين اولاد مؤمن او كلاً اولاً در همان بهشت خلقت ميشوند و از آن شجره تناول ميكنند پس از بهشت بيرون ميشوند و باز چون اعراض و اوراق را از خود بيندازند باز به همانجا ميروند و سبب تناول از آن شجره آن است كه او در فرودآمدن است و روي او به پايين است و در خود بزرگي و احاطه و استيلائي بر هرچه در تحت اوست ميبيند و خود را واسطه فيض براي آنها ميبيند و مقام آلمحمد را: براي خود ميپندارد چرا كه مقام احاطه و واسطهبودن مقام ايشان است و جميع موجودات شجره علم آلمحمد است: و هركس خود را عالم و محيط بيند از آن شجره خورده است و نهي از اين گمان شده است و مردم را جايز نيست كه خود را عالم دانند بلكه بايد جميع كبريا و علم و احاطه را براي آلمحمد: دانند و حال مقام آن نيست كه بگويم چگونه جميع موجودات شجره علم ايشان هستند و در درسها بيان كردهام پس چون آدم و اولادش در هنگام نزول كه رو به دوري از خدا ميآيند و رو به خودبيني ميآيند همان دورشدن ايشان تناول از آن شجره است و همين تناول سبب نزول است پس همهكس از اين شجره خوردهاند و نبايستي بخورند به جز آلمحمد: كه ايشان هم ميخورند ولي بايستي بخورند چرا كه مخصوص ايشان است پس هيچكس را عصمت كبري جز ايشان نباشد و اما پيغمبران اولواالعزم ايشان چون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 146 *»
برزخ ميباشند مابين آلمحمد و ساير انبيا: ايشان به نظر حسد ننگريستند و مقام را مخصوص آلمحمد: دانستند و به چشم خود ايشان در معلومات نگريستند هايهاي نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي آيا افسانه ميشنوي يا حكمت باري اگر تو افسانه بشنوي اهلي دارد كه اين حرفها را از جان عزيزتر ميگيرند و به حقيقت ايمان ميفهمند و ميبينند كه تأويل نيست. باري چون اين تناول تناول شرعي ظاهري نبود بلكه تناول شرعي وجودي بود گناه كبيره و صغيره نبود پس منافاتي با عصمت شرعي آدم7 ندارد حال ببين كه چقدر علما كوشش كردهاند كه بحث آن جماعت را كه خطا بر پيغمبران گرفتهاند رد كنند و آخر هم نتوانستهاند و بحث آنها به حسب ظاهر وارد است لكن بعد از بيان ما ديگر بحثي نميماند پس آنكه خدا فرموده است فعصي آدم ربه فغوي يعني عصيان كرد آدم پرورنده خود را پس گمراه شد مراد عصيان كوني است و غوايت كوني كه مفرّي از آن نيست و قبل از عالم شرع بوده پس چون شرع نبود عصيان و طاعت شرعي كجا بود و از اين جهت منافات مابين معصيت كوني و عصمت شرعي نيست و از اين جهت خداوند ميفرمايد ثم اجتبيه ربه فتاب عليه فهدي يعني بعد از آنيكه عصيان كرد و گمراه شد كوناً و از بهشت فرود آمد به دار دنيا پس پرورنده او او را برگزيد و به او التفات فرمود پس هدايت فرمود او را و نبي كرد او را و اين در شرع بود در دار دنيا پس آن بزرگوار معصوم بود از ابتداي خلقت او در دار دنيا تا وقت مردن و آن معصيت در عالم برزخ بود و آن عين نزول او بود و در اين معصيت جميعاً شريكند مگر چهارنفر اولواالعزم كه حضرت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و چهاردهنفر معصومين: باشند اما چهاردهنفر معصومين: پس اگرچه ايشان نيز نازل شده بودند به اين دار دنيا لكن ايشان از بسياري اضمحلالشان در جنب خداوند و از بسياري فنايشان به طوري كه پيش شنيدهاي نازل نشدند مگر از نزد خداوند و فرود نيامدند مگر به سوي خداوند و در هر مقام و منزل نظر نكردند مگر به چشم خدا و نشنيدند مگر به گوش خدا و نگفتند مگر به زبان خدا و نكردند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 147 *»
مگر با دست خدا و نبودند مگر به خدا و با خدا پس ايشان اگرچه نازل شدند به اين عالم لكن عصيان نكردند به حسب وجود خود يعني جهت خودي ايشان بر جهت خدايي ايشان هرگز غلبه نكرد و لكن با وجود اين تضرع و زاري ميكردند و دايم عجز و لابه ميفرمودند و در استغفار و توبه بودند و چيزهاي چند نسبت به خود ميدادند كه عقلهاي جاهلان در آن حيران ميشد مثلاً ميفرمودند كه خدايا عصيان كردم تو را به چشمم و گوشم و زبانم و دستم و پايم و فرجم و امثال اينها و جاهل حيران ميماند كه چه اراده كردند از اين و چگونه با عصمت ميسازد و نميفهمد كه ايشان به واسطه همين دعاها و تضرعها در هر منزل خدا را فراموش نكردند و اينها آثار توجه ايشان است در هر مقام و اينها دليل خود پنهانكردن و خدا آشكاركردن است در هرجا و از همين جهتها و امثال اينهاست كه ميگوييم ايشان به حسب وجود خود هرگز خدا را نپوشاندند و خود را ننمودند و لكن چون ايشان در خدانمايي بسيار دقيق و لطيف هستند اصلبودن خودي خود را اگرچه به طور فنا باشد عصيان ميدانند چرا كه من غير تو و غير اوست هميشه اگرچه من فاني باشد و ايشان ميخواهند كه اصلاً مني نباشد و همينكه هست عصيان ميگيرند و غير او ميدانند پس استغفار ميكنند اين است كه گفتهاند حسنههاي نيكان گناه نزديكان است. و اما اولواالعزم پس ايشان هم همين نسبت را دارند با آلمحمد: و از اين جهت اولواالعزم شدند يعني عزم داشتند در هر منزل و مقام بر نمودن آلمحمد: و خود را پنهان كردند و با چشم ايشان نگريستند پس شجره علم را مخصوص آلمحمد: دانستند و خود نخوردند و از براي خود نپنداشتند و اما آدم و هركه از او پستتر بود اندكي خودي در ايشان بود و به چشم خودي نگريستند و آن شجره را از براي خود لمحهاي پنداشتند و از آن خوردند پس عزم نداشتند در هر منزل و مقام، اين است كه خدا ميفرمايد و كذلك عهدنا الي آدم من قبل فنسي و لمنجد له عزما يعني ما عهد كرديم به سوي آدم در عالم پيش پس عزمي از براي او نيافتيم آهآه نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي و حيف از اين حكمتهاي نغز اگر نفهمي و نداني و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 148 *»
نميدانم سخن چقدر به طول ميانجامد پس برويم بر سر آن مطلب كه بوديم از احوال برزخ.
پس عالم برزخ عالم مثال است چنانكه يافتي و آن عالم را برزخ گفتيم به جهت آنكه اسفل آن عالم به عالم جسمها بسته است و چسبيده است و اعلاي آن عالم به عالم مادهها بسته است پس چون اين عالم رو به ترقي است خوردهخورده صاف ميشود به طوري كه عرضهاش زايل ميشود و هر چيزي به جسم اصلي خود برميگردد و اسفل عالم مثال كه به آن عالم چسبيده است ظاهر ميشود و از اين جهت در زمان رجعت عالم عالم هورقليا شود كه لطيف و پاك است و بهشت برزخ از براي مردم ظاهر شود و از آن بخورند و بياشامند و داخل شوند و لذت برند و چنانكه عرض كردم كه بهشت در غيب واديالسلام است دو بهشت كه آن دو را جنتان مدهامتان گويند در پشت مسجد كوفه تا هرجا كه خدا خواسته ظاهر شود و همان دو بهشت باز لطيف شوند و در آخرت آيند و مأواي مؤمنان باشند پس در رجعت صورت برزخي آن دو بهشت ظاهر شود و حال جاي ارواح مؤمنين است و ساير احوال رجعت انشاءاللّه در قسمت سيوم ذكر خواهد شد به تفصيل منتظر باش و همين بهشت برزخي كه جاي ارواح مؤمنين است در مغرب است چنانكه جهنمي كه جاي كفار است و جهنم دنياست در مشرق است و مراد از مشرق و مغرب غير اين مشرق و مغرب ظاهر است چرا كه اين مشرق و مغرب ظاهري حدي ندارد كه بگوييم آنجا مغرب است و آنجا مشرق، آفتاب به گرد زمين ميگردد و هر مكاني كه فرض كني مغرب جايي است و مشرق جايي پس همهجا هم مغرب است و هم مشرق پس بهشت و جهنم بايد در كل عالم باشد هر دو با هم و همچنين هم هست هر دو در هر ذرة عالم هستند پس بايد فهميد كه مشرق فرمايشي ايشان كه مخصوص به جهنم است كدام است و مغربي كه مخصوص به بهشت است كدام است و از خدا توفيق ميخواهم كه زبان آساني به من كرامت كند كه بگويم به حول و قوه او و تو هم بفهمي.
بدان كه در احاديث ائمه: آفتاب ميفرمايند گاهي و مراد ايشان ابوبكر است و ماه ميگويند و مراد ايشان عمر است پس از اين است كه خدا ميفرمايد الشمس و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 149 *»
القمر بحسبان يعني آفتاب و ماه به جهنم ميروند يعني اول و دويم و اينكه ميفرمايد وقتي كه امام ظاهر ميشود مردم به نور او مستغني ميشوند از آفتاب و ماه يعني از ابيبكر و عمر ديگر كسي به طريقه و طرز ايشان راه نميرود و چنانكه آفتاب و ماه را پرستيدند آن دو را پرستيدند و همين است معني قول ابراهيم كه اول ستاره را ديد و گفت چگونه ميشود كه او خدا باشد يعني عثمان را خدا به او نمود و گفت چگونه ميشود كه او امام باشد بعد ماه را ديد يعني عمر را و گفت چگونه ميشود كه اين امام باشد بعد آفتاب را ديد يعني ابابكر را و گفت چگونه ميشود كه اين امام باشد بعد گفت من روي خود را به اميرالمؤمنين ميكنم صلوات اللّه عليه و آله كه اوست دست خدا و همه ايجاد را خداوند به او كرد تا آخر آيه، مجملاً مقصود از آفتاب و ماه و ستاره آن سه نفرند كه از مطلع سجين طلوع كردهاند پس غايت ظلمت و حرارت سجيني در اسفل مرتبه سجين است و هرچه بالا ميآيد خوردهخورده كم ميشود تا آنجا كه به نزديك اعلي عليين رسد آنجا نور آن دو خبيث غروب ميكند و ظلمات انيت ايشان تمام ميشود و تعجب مكن كه به آنها آفتاب و ماه و ستاره گفتند و گفتيم چرا كه ٭ صورتي در زير دارد هرچه در بالاستي٭ آنها ستارههاي آسمانهاي سجينند و آنها هم به طور خود نوري سجيني دارند و اگر نور نبود مشتبه نميشد بر مردم با نور اميرالمؤمنين7 نميبيني كه مشيت خدا و حب خدا آتش است و حرارت دارد جهنم هم آتش است و حرارت دارد نه هر آتشي خوب و نه هر حرارتي خوب است پس آفتاب و ماه و ستارههاي سجين مشرقشان سجين است و مغربشان عليين است پس جهنم در همه عالم هست لكن در جهت خودي عالم و سجيني عالم كه مشرق است و بهشت هم در همه عالم هست لكن در جهت خدايي عالم و عليين كه مغرب است بفهم چه گفتم پس جمع شد ميان آن دو حديث كه ميفرمايند بهشت در مغرب است و جهنم در مشرق و آن حديث كه ميفرمايد ارواح مؤمنين در واديالسلام است و ارواح كفار در برهوت پس بهشت در عليين است و همان عليين حقيقت واديالسلام چرا كه سلام اسم خداست و وادي سلام وادي خداست و همانجاست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 150 *»
كه خدا ميفرمايد لهم دار السلام عند ربهم يعني از براي مؤمنان است خانة سلام نزد پرورنده ايشان و امام و ولي ايشان نميبيني كه واديالسلام نزد ولي است و پشت مدفن ولي است و همانجا هم ظاهر ميشود در رجعت در پشت كوفه كه دارالسلطنه ولي است پس بهشت بايد در پشت شهر ولايت باشد البته و بر خلافش برهوت و حضرموت و عيون بقر است كه مواضع خبيثهاي هستند در دار دنيا و حضرموت در يمن است و عيون بقر در شام و در عالم مثال واديالسلام حقيقت بهشت است و بهشت ظاهر آن و آتش مشرق ظاهر برهوت است و برهوت حقيقت آن و چنانكه هرگاه در اين عالم جسدي تركيب شود روحي مناسب آن جسد در آن ظاهر ميشود چنانكه دانستهاي پس چون واديالسلام در اين عالم طيب و طاهر واقع شد بهشت از مغرب در آن بروز كرد و چون حضرموت و عيون بقر در نهايت كثافت و خباثت ظاهر شد جهنم از مشرق در آن جلوه كرد اگرچه باطن بهشت و جهنم همهجا باشند چنانكه جبرئيل همهجا بود و در صورت اعرابي در اين دنيا جلوه ميكرد به آن كوچكي همچنين بهشت و جهنم كه به بزرگي عالمند در صورت كوچكي به قدر واديالسلام و حضرموت ظاهر ميشود پس چنانكه صحيح بود كه بگويي آن صورت اعرابي جبرئيل و حامل وحي است صحيح است كه بگويي واديالسلام بهشت است و مأواي روح مؤمنين و حضرموت جهنم است و مأواي روح كفار.
در كافي از حضرت باقر7 مروي است كه سؤال كرد شخصي از ايشان كه مردم ميگويند كه فرات ما بيرون ميآيد از بهشت چگونه ميشود و آن از بلاد عرب ميآيد و ميريزد در او چشمهها و رودها پس حضرت فرمودند كه از براي خدا بهشتي است در مغرب و اين فرات شما از آنجا بيرون ميآيد و به آن بهشت ميرود ارواح مؤمنين از قبرهاشان در هر شامي و بر ميوههاي آن ميافتند و ميخورند و تنعم ميكنند و با يكديگر ملاقات ميكنند و يكديگر را ميشناسند پس چون صبح شود به حركت درميآيند و در هوا ميپرند ميان آسمان و زمين و به سر قبرهاي خود ميروند در وقت طلوع آفتاب و خدا را آتشي است در مشرق خلق كرده است كه در آن سكنا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 151 *»
كند ارواح كفار ميخورند از زقوم آن و ميخورند از آبهاي گرم آن در شب و چون فجر طلوع كند به حركت درميآيند به واديي در يمن كه آن را برهوت گويند كه حرارتش از آتش دنيا بيشتر است آنجا يكديگر را ملاقات كنند و بشناسند و چون شام شود برميگردند به آتش و به همينطور هستند تا روز قيامت راوي عرض كرد كه چگونه است حال موحدين كه اقرار به توحيد دارند و اقرار به نبوت پيغمبر9 دارند و مسلمند و گناهكار و ميميرند و امامي ندارند و نميشناسند ولايت شما را فرمودند اما اينها در قبر خود هستند بيرون نميآيند از آن پس هركس از ايشان كه عمل صالحي دارد و عداوتي از آن ظاهر نشده است راهي به سوي بهشتي كه در مغرب است به سوي قبر او ميگشايند و داخل ميشود رَوح در قبر او تا روز قيامت پس خدا را ملاقات ميكند و خدا حساب ميكند او را به حسناتش و گناهانش يا به بهشت ميرود يا به جهنم پس امر آنها موقوف به امر خداست و فرمودند كه همچنين است امر مستضعفين و ابلهان و اطفال و اولاد مسلمانان كه به حد تكليف نرسيدهاند و اما ناصبيان از اهل قبله پس راهي از براي ايشان به سوي آتش ميكنند آن آتشي كه در مشرق است و داخل ميشود بر ايشان زبانه و شرر و دود تا روز قيامت پس بازگشت ايشان به جهنم است و ميگويند به ايشان كجاست امامي كه غير از امام حق گرفته بوديد تمام شد حديث شريف. پس موافق اين حديث ارواح مؤمنان در شبها در بهشت مغرب است و روزها در وقت طلوع آفتاب بر سر قبر خود ميآيند و آمدن ايشان به سر اهل و عيالشان به قدر فضيلت ايشان باشد پس بسا كسي كه هر روزه آيد و بسا كسي كه هر دو روز يك مرتبه آيد و بسا كسي كه هر سه روز يك مرتبه و بسا كسي كه هر هفته يك مرتبه آيد و بسا كسي كه ماهي يك مرتبه آيد و بسا كسي كه سالي يك مرتبه آيد و موافق اخبار ديگر چون روز جمعه شود يا روز عيد در وقت طلوع فجر ملائكه براي ايشان ناقهها آورند از نور كه بر هر ناقهاي قبهاي از ياقوت و زمرد و زبرجد و دُرّ باشد و سوار آن ناقهها شوند و ناقههاي ايشان پرواز كند ميان زمين و آسمان تا به واديالسلام آيند به پشت كوفه و در آنجا باشند تا زوال شمس پس اذن ميگيرند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 152 *»
از ملك براي زيارت قبور و اهالي خود تا آنكه سايه هر چيزي مساوي آن شود پس ملك ندا دردهد و ايشان جمع شوند و سوار شده پرواز كنند تا به غرفات جنان رسند و در آنجا تنعم ميكنند و در بعضي روايات است كه ارواح كفار روزها در نزد مطلع آفتاب معذب ميشوند و چون غروب نزديك شود محشور شوند سوي برهوت كه چاهي است در حضرموت و آنجا در عذاب ميشوند تا صبح پس ملائكه عذاب ميرانند ايشان را سوي مطلع آفتاب و به همين حالت هستند تا خدا خواهد و اما مستضعفان ارواحشان با اجسادشان ميماند تا روز قيامت پس چون چهارصد سال بين نفختين بگذرد باراني آيد از درياي زير عرش كه اسمش صاد است و بوي او مثل بوي مني است تا روي زمين همه دريا شود و موج زند تا اجزاي هر جسدي در قبر خودش جمع شود و گوشت ايشان برويد در چهلروز پس اسرافيل صور دمد و ارواحشان بپرد و داخل بدنهاشان شود و بيرون آيند از قبر مجملاً كه مقصود بيان احوال برزخ است و عرض شد كه مؤمن در بهشت دنياست و آن بهشت در طرف مغرب است و روح مؤمن شبها در آنجاست و روزها در واديالسلام و روح كفار در جهنمي است كه در مشرق است و شبها در برهوت است و روزها در پيش مطلع آفتاب و اين مطلب هم در نهايت اشكال است چرا كه دور زمين همهوقت جايي روز است و جايي شب پس كي مؤمن در بهشت است و كي در واديالسلام و كافر كي در برهوت است و كي در آتش مشرق و همچنين نهايت اشكال دارد كه ميگوييم كه بهشت برزخ صبح و شام دارد چنانكه خدا ميفرمايد يأتيهم رزقهم فيها بكرةً و عشياً يعني هر صبح و شام رزق اهل جنت به ايشان ميرسد بهشت برزخ كدام طرف زمين است و روزش چه وقت است و شبش چه وقت است چه بسيار احاديث كه اليالآن مذكور شده است و در كتابها نوشته شده است و بر منبرها خواندهاند و همه با دهانهاي باز گوش كردهاند و هيچكس نفهميده كه چه گفتهاند و هيچ راوي نفهميده كه چه روايت ميكند اين است كه فرمودند چه بسيار راوي علمي كه علم را براي داناتر از خود روايت ميكند پس هوش خود را جمع كن در اين كتاب تا چيزي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 153 *»
چند بشنوي كه هرگز نشنيده باشي و چيزي چند بفهمي كه هرگز نفهميده باشي.
بدان كه پيش از اين گفتم كه عالم مثال در غيب اين عالم است و لطافت زمينش مانند اعلاي اين عرش است و آسمانش لطيفتر از زمينش ميباشد و از براي آن عالم هم بعينه مثل همين عالم عرشي و كرسيي و آسمانهايي و زميني است و گفتم كه عرشش در غيب اين عرش و كرسيش در غيب اين كرسي و آسمانهاش در غيب اين آسمانها و زمينش در غيب اين زمين است و جميع عالم مثال اسفلش به اعلاي اين عالم چسبيده است و در آنجا هم آفتاب و ماه ميباشد و گردش آسمانهاست چنانكه از حضرت صادق7 سؤال كردند از بهشت آدم فرمود بهشتي بود از بهشتهاي دنيا طلوع ميكند در آن آفتاب و ماه و اگر از بهشتهاي آخرت بود هرگز از آنجا بيرون نميآمد پس برزخ هم عالمي است مثل همين عالم همه آسمانها و زمينهاي او كروي است مثل آسمان و زمين اين دنيا و آفتاب و ماهش ميگردد بر گرد زمينش روزش جايي است كه آفتاب آنجاست و شبش جايي است كه آفتاب آنجا نيست و روز و شبش در گرد زمينش در گردش است مثل اين دنيا و در آن عالم بهشت و جهنم هست جهنمش در مطلع آفتاب است كه سجين آن عالم باشد چنانكه گذشت و بهشتش در مغرب آفتاب است چنانكه گذشت و در همهجاي آن بهشت هست و در همهجاي آن جهنم هست پس زمينش زمين بهشت است از براي قومي و آسمانش آسمان بهشت و زمينش زمين جهنم است از براي قومي و آسمانش ابواب جهنم و با وجود اين ميگوييم چون طبع زمين در كل آن عالم هست جهنمش در زمين باشد و چون طبع آسمان در همه آن عالم هست بهشتش در آسمان باشد و زمينش مشرق شمس است يعني شمس سجيني عليها اللعنه و آسمانش مغرب آن شمس است پس بهشتش در مغرب است و جهنم آن در مشرق و با وجود اينها در اسفل عالم مثال بقعههاي طيب هست كه بهشت است و بقعههاي خبيث هست كه جهنم است و بقعه طيب آن غيب واديالسلام است و بقعه خبيث آن غيب برهوت و عيون بقر و امثال آنها.
و اما سبب آنكه ملاحظه اين شمس را كردند نه شمس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 154 *»
علييني را و نگفتند كه بهشت در مشرق است و مراد شمس عليين باشد و جهنم در مغرب آن شمس به جهت ملاحظه ظاهر است كه خواستند لفظي كه تعبير به آن ميكنند با ظاهر هم مطابق باشد كه سمت مشرق اين عالم گرم و خشك است و مزاج آتش دارد و مزاج جهنم و سمت مغرب سرد و تر است و مناسب راحت و نعمت است و مزاج بهشت دارد پس چون باطن مشرق اين عالم نماينده گرمي و خشكي جهنم و باطن مغرب اين عالم نماينده سردي و تري بهشت بود فرمودند كه بهشت در سمت مغرب است و جهنم در سمت مشرق و اگر بگويي كه مشرق كجاست و مغرب كجا؟ گويم مشرق نسبت هر جزوي است از زمين به آن جزوي كه به جانب مغرب معروف است و مغرب نسبت هر جزوي است به آن جزوي كه به جانب مشرق معروف است و هر جزوي شرقي گرم و خشك است به نسبت به جزو غربي و هر جزوي غربي سرد و تر است به نسبت به جزوي شرقي و ميتوانم بگويم كه اين مغرب اين دنيا عرضي است چرا كه آفتاب حقيقةً از مغرب طالع و در مشرق به حركت خود غروب ميكند و اين حركت ظاهري عرضي است به مشايعت فلك نهم پس مشرق مغرب است و مغرب مشرق پس بهشت در مشرق حقيقي است كه مغرب عرضي باشد و جهنم در مغرب است كه مشرق عرضي باشد و به اين نظر مشرق عليين است و مغرب سجين. و باز درست است و ميتوانم بگويم كه چون باد مشرق سرد و تر است و بر طبع ميل و معصيت است و بر طبع دوري از خداوند است از اين جهت جهنم در مشرق واقع شد زيرا كه گناه اگرچه در ظاهر سرد است و تر و لكن چون معالجه هر چيز را بايد به ضد كرد و ضد سرد و تر گرم و خشك است پس معالجه گناهِ سرد و تر، غضب و آتشِ گرم و خشك شد پس باطن مشرق آتش جهنم شد و غضب خدا در آنجا قرار گرفت چرا كه غضب در جانب گناه است و اما مغرب چون بادش گرم و خشك است مزاجش مناسب طاعت است كه حرارت غريزي را زياد ميكند و آتش محبت را تيز ميكند پس باطنش رضاي خداست كه سردي و تري بهشت باشد پس بهشت در جانب مغرب باشد چرا كه بهشت در جانب طاعت است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 155 *»
چقدر لذت خواهي برد اگر بفهمي سرّ آنچه را كه گفتم و لاقوة الا باللّه و حيف كه كتاب فارسي و عاميانه است و نميتوان مطالب عاليه در آن نوشت و همين مطالب را هم ميبيني كه چقدر زحمت ميكشم و عاميانه مينويسم باز اگر بفهمي خيلي كار كردهاي. باري پس معلوم شد كه وقتي كه بايد در اين عالم تعبير آورد بايد به لفظي تعبير آورد كه با اين عالم مطابق افتد از اين جهت گفتند كه جهنم در مشرق است و بهشت در مغرب. باري پس معلوم شد كه در برزخ روز و شب هست و جهنم هم در زمين است كه جلوه در مشرق اين دنيا دارد و بهشت در آسمان كه جلوه در مغرب اين دنيا دارد.
و اما آنكه اهل بهشت شبها در بهشتند و روزها در واديالسلام و اهل جهنم برعكس روزها در مطلع شمس باشند و شبها در برهوت، پس بدان كه چون در اين عالم نظر كني علانيه ميبيني كه چون آفتاب طلوع كند و بر زمين بتابد بخارها بالا ميرود به جهت حرارت آفتاب كه به آنها ميرسد و آنها را گرم ميكند ظاهراً و سرّ آسماني آنها را به حركت ميآورد پس بالا ميروند در هوا و چون شام شود و سردي به آنها برسد سنگين شوند و فرود آيند به زمين حال همچنين بدنهاي مثالي مردم از اجزاي عالم مثال است چنانكه بدنهاي دنيايي مردم از اجزاي دنياست الا آنكه بدنهاي مثالي لطيفتر است چرا كه اجزايش لطيفتر است و اين بدنهاي كثيف اين دنيا به جهت شدت كثافت به حرارت آفتاب بالا نميرود و لكن نمونهاي در دست داريم از بخار كه اگر بدن به لطافت بخار ميبود بالا ميرفت حال بدن عالم مثال لطيف است چرا كه روحاني است نميبيني كه در خواب پرواز ميكني و در ظاهر نميتواني كرد و در خواب از ايران به هند به يك چشم برهمزدن ميروي و در ظاهر نميروي پس بدن عالم مثال لطيف است حال چون آفتاب در بقعهاي از بقعههاي عالم مثال طلوع كند آن ارواح كه در آن بقعه هستند به واسطه حرارت آفتاب كه ايشان را گرم ميكند و فلكيت ايشان را به هيجان ميآورد بالا ميروند پس اگر بخارهاي خبيث است و مثالهاي كفار است ميرود در زير آفتاب و به حرارت آفتاب معذب ميشود و ميگردد به همراهي آفتاب و به حرارت او معذب ميشود و همان بالا مطلع آفتاب است از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 156 *»
براي او چرا كه آفتاب از آن بالا به پايين ميرسد و از آنجا بر اهل زمين ظاهر ميشود پس آنجا مشرق آفتاب و مطلع آنست.
و حضرت امام رضا7 فرمودند كه چون شمس بايستد در نصف آسمان عذاب كند خدا ارواح مشركان را به ايستادن آفتاب ساعتي پس چون روز جمعه شود و آفتاب را ايستادن نباشد خدا عذاب را از ايشان بردارد به جهت فضل روز جمعه تمام شد حديث. اين هم حديثي مشكل است كه چگونه آفتاب در روز جمعه نايستد و در روزهاي ديگر بايستد و مقصود از ايستادن آفتاب در ساير روزها ايستادگي اوست به جهت عذاب ارواح مشركان و در روز جمعه به جهت فضل روز جمعه عذاب از ايشان برداشته شود بالعرض و آفتاب را ايستادگي در عذاب ايشان نباشد بالعرض چنانكه مِن بعد خواهي فهميد انشاءاللّه پس چون روز شود ارواح مشركان بالا رود و در چشمه آفتاب معذب شود به حرارت آفتاب و آن است جهنم دنيا كه در مطلع آفتاب است و چون نزديك غروب شود و شدت تسلط آفتاب از آن بقعه برود آن ارواح ميل به نزول كنند چرا كه روح از طبع ريح است و ريح بخار است و نازل شود تا شب به زمين برسد و چون خبيث باشند آنها را به زمينها و چاههاي خبيث برند و خبيثترين چاههاي دنيا برهوت است چنانكه حضرت امير7 فرمودند كه بدتر چاهي در آتش برهوت است كه در آن ارواح كفار است و فرمودند بدتر آبي در روي زمين آب برهوت است كه در حضرموت است و كفار وارد آنجا ميشوند پس چون شام شود آن ارواح فرود ميآيند و وارد آن زمينهاي خبيث ميشوند و اين برهوت اين دنيا حكايت برهوت برزخ را ميكند و بدن آن است و برهوت برزخ در سجين و ارض سجيني برزخ است بفهم چه ميگويم كه بسيار مشكل است اين حرفها و از هيچكس تا حال نشنيدهاي.
باري، و اما ارواح مؤمنان چون روز شود به واسطه حرارت آفتاب بالا رود به جانب دار ولي كه واديالسلام است و حقيقت آن در عالم برزخ در آسمان چهارم است پس ارواح ايشان بالا رود و در جوار ولي باشند و زيارت كنند ولي را و يكديگر را و تا زوال كه نهايت قوت آفتاب است آنجا باشند و چون آفتاب منحدر و سرازير شود آنها هم سرازير
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 157 *»
شوند و بر ناقههاي طبيعي سوار شوند و رو به مغرب شمس آيند و بر زمينهاي طيب آن عالم كه روح زمينهاي طيب اين عالم است واقع شوند پس مؤمنان تا زوال در واديالسلام باشند بعد بر سر اهل و عيال خود روند و در هوا سير كنند و چون سايه هر چيز مساوي آن شود و عصر گردد بر ناقهها سوار شده و رو به مغرب روند كه ظاهر واديالسلام و ارض جنت باشد و تنعم نمايند و هر روز كار ايشان همين است تا رجعت آلمحمد:.
و از اين مثل كه از بخار آوردم گمان مكن كه آن مثالها حقيقتي ندارد و واقعاً مانند بخار بيجاني هستند نعوذباللّه بلكه ارواحند حقيقةً و صورتي دارند از يكديگر جدا چنانكه در عالم خواب ايشان را ميبيني و لكن آن مثالها از بس لطيف ميباشند بالا ميروند و ملائكة موكل به ايشان ايشان را ميبرد چه ميشود كه آن ملائكه مسكنشان در شعلههاي آفتاب باشد.
و اما به حسب آن روايت كه ميفرمايند كه ارواح مشركان شب در آتش است و روز در برهوت مراد از آتش شب همان حرارت چاه برهوت است چرا كه شب حرارت زمين در جوف زمين است و روز در برهوت ميروند مراد ظاهر اين برهوت است كه در زير چشمه آفتاب است كه در يمن است و در جانب يمين عالم است كه اعلي باشد چرا كه اسفل يسار است و در حقيقت حرارت برهوت از همان حرارت آتش مشرقي است و از يك جنس ميباشند و تعبير به هر دو جايز است و ميشود كه سهو در لفظ از راوي باشد و بعد از آنكه سرّ مسئله را يافتي همه را ميفهمي و بعضي ديگر از اختلاف اخبار به جهت اختلاف روحهاست در قوت و ضعف و مختاربودن و مطيعبودن چرا كه روح مؤمن هرچه قويتر باشد مطلبهاي او زودتر به حصول ميرسد و ميلهاي او زودتر به عمل ميآيد و اختيار او بيشتر است و هرچه ضعيفتر باشد عكس اين خواهد شد و همينقدر هم در احوال برزخ كفايت ميكند چرا كه اگر ما بخواهيم همهچيز را به تفصيل بيان كنيم عمر پيش از كتاب تمام ميشود.
فصل
در كيفيت نفخ صور و زندهشدن مردگان است و اين مسئله هم بسيار مشكل است و لكن از خداوند اميد دارم كه زبان آساني كرامت فرمايد تا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 158 *»
عوامانه ذكر كنم و عوامانة هر مسئله به قدر خود اوست پس اگر اندكي اشكال بيني از جهت بزرگي مطلب است و در اين فصل چند مسئله بايد واضح شود يكي حقيقت امر اسرافيل و يكي حقيقت امر صور و يكي كيفيت دميدن و زندهشدن مردم است پس اولاً بيان ميكنم معرفت اسرافيل را7.
بدان كه خداوند عالم عرش خود را كه عبارت از ملك او باشد بر چهار ركن قرار داده است و جميع ملك او چهار ركن دارد و هيچ ذرهاي در ملك او نيست مگر آنكه اين چهار ركن را دارد و آن چهار ركن ركن خلق و رزق و حيات و موت است كه هر ذرهاي اين چهار امر را لازم دارد و اين اركان همان اركان است كه در احاديث وارد شده است كه از براي عرش چهار نور است نور قرمز و نور زرد و نور سبز و نور سفيد و مراد از نور قرمز نور خلق است و از نور زرد نور حيات است و از نور سبز نور مرگ است و از نور سفيد نور رزق است اما نور قرمز مراد طبعي است كه در عالم است و خداوند طبع را اول آفريده و اول نوري است كه از فعل خدا در عالم شهاده ظاهر گشته است و مزاج او گرم و خشك است و طبع آتش دارد و آتش قرمز است و آن طبع اصل خلق است و به همان خلق پيدا شده است و مراد از نور زرد نور روح است كه مثال باشد كه طبعش طبع ريح و هواست و طبع هوا گرم و تر است و رنگ آن زرد است پس به طبع، وجود عالم برپاست و به روح عالم زنده است و نور سفيد نور ماده است كه مزاج آب دارد و سفيد رنگ است و سرد و تر است و نور سبز نور جسم است كه مزاج خاك دارد و سرد و خشك و همطبع مرگ است و اصلش سياه است و به واسطه زردي مثال سبز رنگ مينمايد پس بناي اين عرش ملك بر چهار حقيقت است كه طبع و ماده و مثال و جسم باشد و اين چهار حقيقت چهار نور و چهار ركن عرشند و هيچچيز نيست مگر آنكه اين چهار نور در آن هست و اشاره به همين چهار نور ميفرمايد خدا در جايي كه ميفرمايد اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم پس خلق چون مقام صادرشدن از مشيت خداست و گرم و خشك است چرا كه از حركت فعل خدا پيدا شده و حركت باعث گرمي ميشود مقام طبع را دارد و رزق چون به آب است و جميع رزق انام به آب پيدا ميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 159 *»
و آب سرد و تر است مقام ماده را دارد كه سرد و تر است و مقام حيات چون گرم و تر است و عالم مثال نيز گرم و تر است پس مقام مثال را دارد و موت چون سرد و خشك است و جسم نيز سرد و خشك و نهايت دوري از مبدء را دارد و دور از اصل حيات موت است پس مقام جسم را دارد پس بناي عالم بر اين چهار ركن و چهار طبع و چهار نور است و اين چهار نور كلي را جهتي است به پرورنده خود و به آن جهت فيضيابي ميكنند كه آن جهت مملوكي ايشان باشد پس خدا را چهار ملك كلي باشد كه حامل عرشند و عرش بر دوش ايشان باشد و آن چهار ملك كلي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل است پس جبرئيل ملكي است موكل به طبع كلي و مزاج او گرم و خشك است و ميكائيل موكل است به ماده كلي و مزاج او سرد و تر است و اسرافيل موكل است به مثال كلي و مزاج او گرم و تر است و عزرائيل موكل است به جسم كلي و مزاج او سرد و خشك است پس جبرئيل و اسرافيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه گرمي باشد و جبرئيل و عزرائيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه خشكي باشد و ميكائيل و عزرائيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه سردي باشد و ميكائيل و اسرافيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه تري باشد و از براي هريك به قدر ذرات موجودات ياوران باشد بهطور اختلاف موجودات در بزرگي و كوچكي پس از براي هريك ياوران باشد و از براي هر ياوري ياوران كوچكتر و از براي هريك از آنهاي ديگر ياوران كوچكتر و همچنين به قدري كه جز خداوند عدد ايشان را كسي ديگر نداند مگر كساني كه علم خدا در پيش ايشان است و خزينه علم خدايند و جبرئيل را سه ياور كلي باشد يكي در جبروت يكي در ملكوت و يكي در ملك و از براي هريك از اين سه ياور سيياور كوچكتر باشد چرا كه هريك از آن سه را سه مرتبه باشد مرتبه جمادي و مرتبه نباتي و مرتبه حيواني و هريك مخلوقند از دهقبضه نُهقبضه از آسمانهاي آن عالم و يك قبضه از عناصر آن عالم و از براي هريك از اين سيياور ياوران جزئي باشد به قدر علم خداوند عالم و همچنين است حال آن سهملك ديگر پس آن چهار جوهر كه طبع و ماده و مثال و جسم باشد در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 160 *»
هر عالمي به حسب آن عالم باشد و در هر عالمي اسمي خاص دارد و ما به اسم ظاهر آنها را ياد كرديم و چون طبع كلي طبع حقيقت محمديه است و ماده كلي ماده آن و مثال كلي مثال آن و جسم كلي جسم آن پس باطن عرش حقيقت محمديه باشد و اوست ملك حقيقي خداوند كه در دعاي رجب ميخواني بهم ملأت سماءك و ارضك يعني خدايا به آلمحمد پر كردي آسمان خود را و زمين خود را پس كلي ايشانند و ساير جزئيها شعاع ايشانند چنانكه در اين كتاب مكرر ذكر كردهايم پس اين چهار ملك حاملان مقامات ايشان باشند و اعوان و انصار ايشان حاملان مقامات ساير خلق باشند هركس به قدر قابليت خود حاملي دارد پس جبرئيل در جهت اعليِ طبع ولي است و ميكائيل در جهت اعليِ ماده ايشان و اسرافيل در جهت اعليِ مثال ايشان و عزرائيل در جهت اعليِ جسم ايشان و همچنين در ساير مردم.
پس از آنچه گفتيم انشاءاللّه يافتي كه اسرافيل ملك موكل به ارواح است و او خازن ارواح و دهنده روح است و عزرائيل ملك موكل به تفريق و قبض ارواح است پس عزرائيل جدا ميكند روح را از صاحب روح و به خزانه اسرافيل ميسپرد و چون اسرافيل خازن روح است مأواي آن در قلب ولي خواهد بود چرا كه قلب محل روح است و از اين جهت شكل قلب به شكل روح است و شكل روح شكل صنوبري است كه بالاي آن باريك است و پايين آن كلفت چنانكه در هامش كتاب مصوّر است و چون روح برزخ است مابين عقل و نفس و عقل به شكل الف است به جهت آنكه لطيف است و معنوي و بسيط و در آن هيچ كثرت و صورت و اختلاف نباشد و گفتيم به شكل الف است نه نقطه به جهت آنكه عقل مركب است از جهت پروردگار و از جهت خودي خودش و دو نقطه خط ميشود و شكل الف دارد و اما نفس گرد است به جهت شدت كثرت و اختلاف و صورتها و روح برزخ است مابين خط و دايره پس به شكل مخروطي خواهد شد كه بالاي او كشيده است و فيالجمله شبيه عقل است و پايين او گرد است و فيالجمله شبيه نفس است زيرا كه برزخ ميان دو چيز شبيه به هر دو چيز بايد باشد چنانكه دانستي پس چون روح به شكل صنوبري است مثال هم كه صورت جسم اصلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 161 *»
اوست به شكل صنوبري است و محل و قالب او هم بايد به شكل آن باشد پس از اين جهت شكل گوشت دل هم به شكل صنوبري شد و شايد از اين برهان بداني كه صور اسرافيل هم بايد به شكل صنوبري باشد چرا كه محل روحهاست و محل با صاحب محل بايد شبيه باشد پس شكل صور بر اين نهج است كه در هامش كتاب نقش شده است و در اسفل صور دو گوش است مانند دو گوش دل و از سر صور سوراخي به اين گوش و سوراخي به آن گوش است و آن سر باريك صور بر دهن اسرافيل است كه جهت بالاي صور است و يكي از آن گوشها بر سمت آسمان است و يكي بر سمت زمين و آن صور جلوه قلب ولي است چنانكه وارد شده است در تفسير قول خداي تعالي فاذا نقر في الناقور از حضرت صادق7 كه از ما امامي هست پنهان پس چون خدا خواهد اظهار امر خود را كند در قلب او مياندازد پس برميخيزد به امر خدا پس ناقور قلب امام است و حال آنكه معني ظاهري آن آنست كه وقتي كه دميده شود در صور پس صور جلوه قلب ولي است كه در عالم صورت مثال به شكل صور جلوه كند و جهت بالاي آن يعني جهت آن دل كه به سوي فعل خداست اسرافيل است كه در حال گرفتن روح اهل زمين و آسمان نفس را بالا كشد تا جميع روحها داخل در صور شود چنانكه وقتي كه آفتاب غروب كند و سر به مغرب فروبرد همه شعاعها از عقب آن به مغرب فرورود و در حال پسدادن ارواح در صور بدمد تا همه روحها باز از صور بيرون آيد چنانكه وقتي كه آفتاب سربرآرد همه نورها هم از مشرق سربرآرد پس چون روح كلي روح ولي است و آن به منزله آفتاب است و ساير روحها به منزله شعاع آن است پس چون روح ولي ملتفت هيكلهاي جزئي شود و متوجه آنها گردد همه هيكلها زنده شوند و به حركت درآيند و چون التفات خود را بردارد همه از حركت بيفتند خوب گفته است شاعر:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را
|
||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها
|
||
و كيفيت دميدن صور چنان است كه روايت شده است از علي بن الحسين7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 162 *»
كه شخصي پرسيد از ايشان كه چند مدت است ميان دو دميدن صور فرمودند كه هر قدر كه خدا بخواهد پس عرض كرد خبر ده مرا اي پسر رسول خدا كه چگونه دميده ميشود در آن فرمودند اما دميدن اول پس خدا امر ميكند به اسرافيل كه فرود آيد به زمين و با اوست صور و صور را يك سر است و دو طرف و ميان آن دو طرف به قدر ميان آسمان و زمين است پس چون ملائكه ببينند اسرافيل را كه فرود آمد به سوي دنيا و با اوست صور ميگويند كه خدا رخصت داده است در مردن اهل زمين و مردن اهل آسمان فرمود كه اسرافيل فرود ميآيد به حظيره بيتالمقدس و رو به كعبه ميكند پس چون ببينند او را اهل زمين ميگويند كه خدا اذن داده است به مردن اهل زمين فرمود پس ميدمد در آن يكمرتبه پس صدا از طرف آن سر بيرون آيد كه به جانب زمين است پس نميماند در زمين صاحب روحي مگر آنكه ميميرد و بيرون ميآيد صدا از آن سر كه به جانب آسمان است پس نميماند صاحب روحي در آسمان مگر آنكه ميميرد مگر اسرافيل فرمود پس خدا ميفرمايد به اسرافيل كه اي اسرافيل بمير پس ميميرد اسرافيل و ميمانند مردم به آن حال آنقدر كه خدا ميخواهد پس امر ميكند خدا آسمانها را كه مضطرب شود و سرنگون شود و كوهها را تا پهن شود و بدل ميشود زمين به زميني كه گناهي بر آن نشده باشد و طاهر باشد و نباشد بر آن كوهي و گياهي چنانكه روز اول پهن كرده بود و عرش خود را برميگرداند بر روي آب چنانكه روز اول بود در حالتي كه مستقل به عظمت و قدرت خود باشد پس در آن هنگام ندا ميكند جبار جلجلاله به آوازي از جانب خود كه بلند باشد و بشنود آن را اقطار آسمانها و زمينها كه لمن الملك اليوم پس هيچكس او را جواب ندهد پس در آن هنگام جواب ميدهد جبار عزوجل خود را كه للّه الواحد القهار و من مقهور كردم خلايق را همگي و ميراندم ايشان را منم خدا، نيست خدايي جز من يگانه كه شريكي از براي من نيست و نه وزيري و من خلق كردم خلق خود را به دست خود و من ميراندم ايشان را و من زنده ميكنم ايشان را به قدرت خود پس جبار خود ميدمد در صور و صدا بيرون ميآيد از آن طرف كه به جانب آسمان است پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 163 *»
هيچكس باقي نميماند در آسمان مگر آنكه زنده ميشود و برميخيزد چنانكه بود و برميگردند حاملان عرش و ظاهر ميشود جنت و نار و محشور ميشوند خلايق از براي حساب.
و در حديثي ديگر حضرت صادق7 فرمودند كه چون خدا خواهد خلايق را زنده كند ميبارد آسمان بر زمين چهلروز و در روايتي چهلسال و بوي او مثل بوي مني مرد است و از بحرالحيوان نازل ميشود كه در آسمان هفتم است پس بدنها جمع ميشود و گوشتها ميرويد و در روايتي جان اسرافيل را عزرائيل ميگيرد و عزرائيل آخر كسي است كه ميميرد به فرمان خدا و بعضي گفتهاند چهلروز ميان دو نفخه طول ميكشد و اين گويا در روايت سنيان است و بعضي گفتهاند چهارصد سال و اين حق است و در روايتي ديگر است كه خدا اسرافيل را زنده ميكند و او ثانياً صور ميدمد و صور شاخي است از نور كه در آن سوراخهاست به عدد روحهاي بندگان پس روحها همه جمع ميشود و در صور ميرود و اسرافيل بر سنگ بيتالمقدس ميايستد و ندا در صور ميكند و آن سنگ از همه جاي زمين به آسمان نزديكتر است و نداي اسرافيل در صور ايناست اي استخوانهاي پوسيده و گوشتهاي از هم رفته و موهاي متفرقشده بيرون آييد به بالاي زمين به سوي پادشاه جزادهنده تا جزا دهد شما را به عملهاي شما پس چون اسرافيل ندا كند روحها از سوراخهاي صور بيرون ميآيند و پهن ميشوند ميان زمين و آسمان پس داخل ميشود روحها در جسدها و هر روحي به جسد خود داخل ميشود و در همهجاي جسد نفوذ ميكند چنانكه زهر در گزيده شده نفوذ ميكند پس قبرها از نزد سر ايشان شكافته شود پس برميخيزند و نظر به ترسناكيهاي قيامت ميكنند و اسرافيل نداي خود را طول ميدهد و همه از عقب صداي او ميروند و آتش مردم را ميراند به سوي زمين به جهت حشر و عمل هركسي با او از قبر او بيرون ميآيد و به همراهي اوست تمام شد موضع حاجت از حديث.
و اما اشاره به شرح كلمات حديثها آنكه ميان دو سر صور به قدر ميان زمين و آسمانست به جهت آن است كه وسعت قلب ولي به قدري است كه زمين و آسمان را فراميگيرد نشنيدهاي در حديث قدسي كه زمين و آسمان وسعت مرا ندارد و دل بنده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 164 *»
مؤمن وسعت مرا دارد و مراد از بنده مؤمن ولي است چرا كه هيچ دل وسعت ظهور كلي خدا را ندارد جز دل ولي و همين است معني قلب المؤمن عرش الرحمن يعني دل مؤمن عرش خداست و آن مؤمن كه دلش عرش اعظم است ولي است نه غير و رحمن بر آن مستولي است چنانكه خدا ميفرمايد الرحمن علي العرش استوي يعني رحمن بر عرش مستولي است و در عرش جلوهگر است يعني در قلب ولي كه عرش حقيقي خداست پس چون قلب ولي گشادتر از آسمان و زمين است فرمودند كه ميان دو سر صور به قدر ميان زمين و آسمان است و همه صور گشادتر است از آسمان و زمين و سر باريك صور در دهن اسرافيل است زيرا كه سر باريك دل بالاي آن است و محل بالاي روح است كه جهت خدايي روح باشد پس سر باريكش بر دهن اسرافيل است كه ملك موكل به روح باشد و دو سر پايين آن يكي در آسمان است و يكي به زمين زيرا كه پايين آن جهت خودي دل است و جهت تعلق آن است به خلق پس جانب راست آن متعلق به اهل آسمان است چرا كه آسمان جهت اول خلقت است و جهت راست است و جانب چپ آن متعلق به اهل زمين است چرا كه زمين آخر خلق است و جهت چپ است و صور شاخي است از نور يعني بر صفت شاخ است نه آنكه واقعاً شاخ است و الا از نور نبود و صفت شاخ آن است كه يك سر او باريك و يك سر او پهن است و اندرونش خالي است و اما آنكه سوراخها دارد به عدد روحها پس سرِ زميني او به عدد روحهاي اهل زمين سوراخ دارد و سرِ آسماني آن به قدر روحهاي اهل آسمان و همه اين سوراخها جمع ميشود تا به آن سر باريك و آنجا يكي ميشود و هر سوراخي از پايين تا بالا شش بند دارد كه روح در هر بندي لباسي از لباسهاي برزخي خود را ميگذارد و بالا ميرود پس روحي كه از جسد بيرون ميرود مثال است با آنچه در آن است و داخل سوراخ مخصوص به خود ميشود و چون باز اسرافيل نفس را بالا ميكشد روح قالب مثال را در بند اول ميگذارد و با ماده خود به بند دويم ميرسد و ماده را آنجا ميگذارد و با طبع خود بالا ميرود به بند سيوم و طبع خود را آنجا ميگذارد و با نفس خود بالا ميرود به سوي بند چهارم و نفس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 165 *»
خود را آنجا ميگذارد و با روح عالم خود بالا ميرود به سوي بند پنجم و روح خود را آنجا ميگذارد و با عقل خود بالا ميرود به سوي بند ششم و بند ششم همه سوراخها يكي ميشود پس چون ارواح به آنجا رسند همه يكي شود و تميز از ميان برود و آن وجهاللّه است در آن رتبه كه ديگر آن هلاك نميشود و لباسي نميافكند و هريك از آن لباسها زنده بودند كه او در ايشان بود و چون بيرون رفت از آنها همه مردند و ديگر او را لباسي نباشد و خودش حيات خالص است و باقي است اين است كه خدا ميفرمايد كل شيء هالك الا وجهه يعني همهچيز ميميرد مگر رخساره خدا و رخساره خدا همان حيات كلي خالص است كه همان حيات ولي است نه غير و اوست علامت يگانگي خدا و اوست كسيكه حيات همهچيز به اوست و اوست كسيكه هر حركتكنندهاي به او حركت ميكند و هر ساكنشوندهاي به او ساكن ميشود چنانكه در زيارت است كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و اوست قدس خدا كه پر كرده است دهر را چنانكه در دعا ميخواني يا من ملأ الدهر قدسه و در دعاي رجب ميخواني بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر انلا اله الا انت يعني خدايا به آلمحمد: پر كردي آسمان خود را و زمين خود را تا ظاهر شد كه هيچ خدايي جز تو نيست و ايشانند رخساره خدا كه در همهجا هست چنانكه در قرآن است اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه يعني هرجا بگرديد پس آنجاست رخساره خدا باري آن حيات كلي الهي است كه باقي است و مردن براي آن نيست و اوست رخساره باقي خدا كه زوال از براي آن نيست. پس چون باز بناي توجه آن رخساره شود به سوي خلق نور او افتد در بند پنجم در لباس روح برزخي و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند چهارم در لباس نفس و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند سيوم در لباس طبع و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند دويم در لباس ماده و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند اول در لباس مثالي و برخيزد به شكر خدا و از صور بيرون آيد و در هوا پرواز كند تا در قبر خود داخل شود و در جسد خود فرورود و جسد برخيزد به شكر خدا پس زنده شود به همان حال كه در دنيا بود.
ولي اينجا دقيقهايست كه بيشتر از آن غافلند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 166 *»
و آن آنست كه جميع ذرههاي زمين و آسمان همه زندهاند چرا كه خدا ميفرمايد و ان من شيء الا يسبّح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم يعني هيچچيز نيست مگر آنكه تسبيح ميكند به شكر خدا و لكن شما نميفهميد تسبيح ايشان را و به كلامي ايشان را ياد كرده است به زبان عربي كه عربان آن لفظ را از براي زندگان و عاقلان ميگويند و همه را زنده خوانده است پس همهچيز حيات دارد پس همهچيز بايد بميرد پس به عدد ذرههاي زمين و آسمان در صور سوراخ هست و هر سوراخي شش بند را دارد و حيات همه به التفات آن رخساره خداست و چون بنا شد كه هر ذرهاي بميرد پس بناي ايجاد ملك و ملكوت و جبروت برزخي همه از هم بريزد و شاهد بر اين هم فرمايش خداست كه كل شيء هالك الا وجهه يعني هرچه به آن چيز توان گفت هلاك ميشود و ديگر به آن چيز نتوان گفت مگر رخساره خدا كه آن هلاك نشود پس بر اين احوال چهارصد سال يا چهلروز اگر از طرق آلمحمد: رسيده باشد بماند و تو ميداني كه در اين وقت سال و ماه نباشد پس مقصود از چهارصد سال يا چهلروز بيان مدت از هم پاشيدن جسدهاي خلق است پس خواهي به روز تعبير كن و خواهي به سال و خواهي بگو چهارهزار سال يا چهلهزار سال يا چهارصد هزار سال همه صحيح است از اين جهت در حديث اول در جواب پرسنده فرمود آنقدر كه خدا بخواهد.
و اشاره به بيان مرتبهها آنست كه خلق را چهارمرتبه است هر چيزي به طور خود يكي مرتبه ظاهر كه جمادي تعبير از آن است و يكي مرتبه طبع كه نباتي تعبير از آن است و يكي مرتبه نفس كه حيواني تعبير از آن است و يكي مرتبه عقل كه انساني تعبير از آن است و هر مرتبه از دهقبضه خلقت شدهاند كه نهقبضه از آسمان آن رتبه و يك قبضه از زمين آن رتبه است پس مجموع مرتبههاي هر چيز چهل است و اين است كه در حديث قدسي است كه خمير كردم طينت آدم را به دست خود چهلروز كه اين چهلمرتبه باشد پس گاهي چهلروز گوييم كه هر مرتبه جهت خدايي دارد كه نور است و روز است و جهت خودي دارد كه ظلمت است و شب است پس هريك شبانهروزي باشد پس چهلروز باشد و گاهي هريك را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 167 *»
سال گوييم بنابر آنكه هر مرتبه آفتاب مادهاش در دوازده برج صورتش جلوه كرده است و صورتش دوازده برج دارد چرا كه صورتش بالايي و وسطي و پاييني دارد و هريك چهار طبع دارند پس صورت را دوازده برج باشد و هر برجي سيدرجه دارد چرا كه صورت مقام قابليت است و تا ظاهر و باطن و برزخي آن تمام نشود قابليتش اصلاح نشود و هريك را دهمرتبه باشد و آن دهمرتبه آن است كه آسمانها و زمين آن تمام شود و نُه آسمان دارد و يك زمين پس هريك را دهمقام باشد پس سيمقام شود پس هر برجي را سيدرجه باشد و دوازدهبرج براي صورت باشد و آفتاب ماده در آن سيصد و شصت درجه بايد بگردد پس يكسال باشد پس همه چهلسال باشد و حيف كه اين كتاب عاميانه و فارسي است اگر نه ميديدي كه چگونه به تو مينمودم همه اينها را به دليل كتاب و سنت و عقل تا عيان بيني و حال بايد كه چون مادران آن غذاهاي پاكيزه را بخايم و آنها را نرم كنم و از صورت اصلي آنها بيندازم و با آب دهن مخلوط كنم تا از حلق اطفالم پايين رود و الا كجا اين صورتها صورت غذاي اصلي بزرگان است بد نگفته:
چونكه با طفلان سر و كارم فتاد | پس زبان كودكان بايد گشاد | |
گر نبودي سينهها تنگ و كثيف | ور نبودي حلقها تنگ و ضعيف | |
در مديحش داد معني دادمي | غير اين منطق لبي بگشادمي |
باري هرچه خدا خواسته ميشود و مقصود از اين كتاب كه عجالةً آن است كه عوام بفهمند كه از پي آن حرفها كه ميدانستند حرفهاي ديگر هست و به شوق بيفتند و از پي آنها روند شايد تا هر وقت كه خدا بخواهد به جايي برسند اگر بخوانند و مداومت بر آن كنند و اگر بگويم كه بر مردم عوام بل بعضي از خواصشان هم لازم است كه اين كتاب را بنا بگذارند و عليالاتصال به ترتيب بخوانند و چون تمام شود باز مراجعه كنند و از سرگيرند و همينطور تا زندهاند بخوانند و هر روزي قدر معيني را بخوانند بعيد نگفتهام بلكه اگر بگويم كه اگر چنين كنند از اعظم عبادتهاي ايشان خواهد بود باز بيجا نگفتهام ولي كو گوش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 168 *»
شنوا و قلب دانايي كه مرا تصديق كند و به عمل آورد باري برويم بر سر مطلب.
و اما چهارصد سال زيرا كه هر يكروز از آن روزها در نزد تحقيق دهروز شود چرا كه هر مرتبهاي دهمرتبة وجود را دارد كه مرتبة آيت خدا و نام خدا و فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم باشد پس چون روزي دهروز شود چهلسال چهارصد سال گردد و همچنين باقي مدتهاي ديگر ولي بيان آنها به طول ميانجامد و اين چهارصد سال مدت عالم طبع است و بين نفختين آنجاست و زمين عرصه محشر به لطافت نفوس باشد.
و دقيقه ديگر آنست كه اين صور را اسرافيل از وقتي كه خداوند اين دنيا را آفريده بر دهان گرفته و ميدمد و هركس در هر وقت كه ميميرد و هر چيز در هر وقت كه هلاك ميشود به واسطه كشيدن اسرافيل است روح او را پس اسرافيل دايم در كشيدن است و نداي اسرافيل هر وقت به هركس رسيد همان لحظه ميميرد پس صور صداي دائمي است كه ميگويد تسليم كنيد جانهاي خود را به جانآفرين پس حالا روحهاي مردگان در بند اول صور است ولي مردم صور را نميبينند و در آخرالزمان چون عالم صاف ميشود و احوال عالم احوال برزخي ميشود چنانكه در بيان احوال رجعت ياد خواهيم كرد انشاءاللّه چشم مردم آنوقت بينا ميشود و آنوقت صور را ميبينند و الا صور هميشه در دهن اسرافيل بوده و هست چنانكه بهشت دنيا هميشه بوده و هست و حالا مردم نميبينند و در رجعت آن را در پشت كوفه خواهند ديد پس عزرائيل دايم ارواح را از بدنها جدا ميكند و به دم نفس اسرافيل ميدهد و او در صور ميكشد پس حالا روح آنانكه مردهاند در صور است در بند اول و آنها ميدانند ولي شما نميدانيد و تعجب مكن زيرا كه صور بسيار گشاد است و به وسعت عالم ملك و ملكوت و جبروت برزخ است و اگر بگويم كه صور هفتبند دارد و شما الآن در بند اولي آن هستيد هم درست گفتهام ولي روح شما را هنوز نكشيده است به بند دويم و بعضي را كشيده است بفهم چه ميگويم و چون چشم شما در آخر رجعت بينا شود و پيغمبر9 به آسمان بالا رود با اهلبيتش آنوقت ميبينيد كه اسرافيل بر سنگ بيتالمقدس ايستاده است رو به كعبه و صور ميدمد.
و اما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 169 *»
سبب آنكه بر سنگ بيتالمقدس ميايستد رو به كعبه و حال آنكه صورش بهبزرگي ملك و ملكوت و جبروت است و خود اسرافيل به جسم خود پر كرده است فضاي آن سهعالم را آن هم بسيار مشكل است و مدد ميخواهم از خدا كه آن را هم به تو بفهمانم اگر بفهمي.
بدان كه اين زمين هم مثل انساني است و از براي او روحي است كه زمين كربلا باشد و آن قبل از همه زمين خلقت شده است به بيست و دو هزار سال و آن زمين بهشت است و آن پدر شهرهاست و بيست و دو هزار سال بيست و دو مرتبه است كه عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم و عرش و كرسي و فلك منازل و فلكالبروج و هفت فلك و چهار عنصر باشد و مقام زمين كربلا مقام جنت رضوان است كه عقل باشد و پدر همه شهرها باشد و مقام نبي است و مقام زمين كوفه مقام نفس است كه مقام ولي است و از اين جهت دو بهشت سبز از پشت كوفه ظاهر شود در آخر رجعت و ساير مقابر نبي و اوصيا از جور آن زمين است اگرچه به آن متصل نباشند ظاهراً و مقام كعبه مقام جسم كلي است كه مركز و قطب ملك است و مقام سنگ بيتالمقدس مقام قلب زميناست يعني مقام دلصنوبري جسماني و باقي زمينها مثل ساير اعضاي آن است و از اين جهت بيتالمقدس اول قبله بود از براي مردم چنانكه دل قبله است از براي همه اعضا و چون بدنهاي مردم از خاك است پس بدنها اعضاي زمين است و همه بايد در حال عبادت رو به دل كنند چرا كه دل وجه روح است در عالم اعضا و بدنها جز توجه به آن نتوانند كرد پس تو بدن خود را رو به دل گِلي ميكني ولي جايز نيست كه روح تو متوجه قبله باشد چرا كه روح تو از بالاي اين عالم است و اگر متوجه اين عالم شود سرنگون خواهد شد و پشت به مبدء خواهد گرديد بر خلاف جسد كه اگر رو به دل كند سرا بالاست و رو به مبدء كرده است و رو به مبدءكردن اعضا به همين نهج است و به غير از اين تكليف مالايطاق است پس چون بيتالمقدس مقام دل صنوبري را دارد و ظاهر روح است مردم كه در اول اسلام هنوز به باطن اسلام نرسيده بودند و هنوز انس به يهود كه اهل ظاهرند داشتند قبله ايشان همان بيتالمقدس بود تا آنكه به بركت اسلام روح ايشان قوي شد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 170 *»
روحانيتي پيدا كردند مأمور شدند كه چشم از جسد بپوشند و ملتفت روح شوند نميبيني كه طفل چون در دامان مادر تربيت يافت و شير خورد و قوت گرفت آنوقت از پي پدر بايد برود و پدر مربي او بشود پس چون عالم قوت گرفت خداوند ايشان را از توجه به بيتالمقدس منع فرمود و فرمود كه رو به كعبه بكنند كه قطب و مركز است و در تن بيتالمقدس چون روح است و بيتالمقدس از براي آن مانند قالب است پس بيتالمقدس مقام گوشت دل كه تن روح است دارد و از اين جهت وارد شده است در حديثي كه چون خبر اميرالمؤمنين7 و معاويه به پادشاه روم رسيد مسائلي چند به جهت امتحان درست كرد و حديث طولي دارد خلاصه حضرت امير امام حسين را فرستادند و معاويه هم يزيد را فرستاد نزد پادشاه روم و از جمله مسائلي كه پادشاه پرسيد يكي اين بود كه پرسيد از ارواح مؤمنين كه كجا هستند وقتي كه مردند حضرت امام حسين7 فرمود جمع ميشوند نزد سنگ بيتالمقدس در شب جمعه و آن سنگ عرش پاييني خداست از آنجا خدا زمين را پهن ميكند و به سوي آن سنگ زمين را درميپيچد و به سوي آن محشر است و از آنجا پرورنده ما بر آسمان مستولي شد و بر ملائكه مستولي گشت پس پادشاه پرسيد از ارواح كفار كه كجا جمع ميشوند فرمودند جمع ميشوند در وادي حضرموت پشت شهر يمن پس برميانگيزد خدا آتشي از مشرق و آتشي از مغرب و از عقب آنها قرار ميدهد دو باد سخت پس محشور ميشوند مردم نزد سنگ بيتالمقدس پس محشور ميشوند اهل جنت از طرف راست سنگ و نزديك ميشوند متقيان و جهنم از طرف چپ سنگ در اصل زمين و در آنست فلق و سجين پس شناخته ميشوند خلايق از نزد سنگ پس هركس واجب شده است از براي او بهشت داخل ميشود در آن و هركس واجب شده است آتش از براي او داخل آن ميشود و اين است كه خدا ميفرمايد گروهي در بهشتند و گروهي در جهنم تا آخر حديث و موضع شاهد اينجاست كه ذكر كرديم خلاصه حديث بسيار مشكلي است و به هيچوجه عقل اهل ظاهر به معني آن نميرسد و ما به حول و قوه خدا و مدد آلمحمد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 171 *»
: شرح آن را فيالجمله در اين كتاب ميكنيم و دانستي كه بيتالمقدس به منزله دل اين دنياست و سنگ اصل بيتالمقدس است و حقيقت آن دل است و چنانكه يافتهاي پيش از اينها كه دل از طينت عرش خلق شده است و تنزل عرش است پس سنگ بيتالمقدس عرش پاييني خدا باشد و چون زمين مؤمن به خداست و بيتالمقدس دل اوست پس قلب المؤمن عرش الرحمن پس آن عرش باشد و اما آنكه پرورنده از آنجا بر آسمان و ملائكه مستولي شد پس پرورنده حضرت پيغمبر است9 كه از آنجا به آسمان بالا رفتند در شب معراج و از آنجا مستولي بر آسمان و ملائكه شدند و بديهي است كه ذات خداوند فرود نميآيد كه بالا رود و پيغمبر پرورنده مردم است و پرورشدهنده روزگار است پس اسم پرورنده براي او هيچ عيب ندارد و اما سبب آنكه پيغمبر9 از آنجا بالا رفت نه از مكه بلكه از مكه تشريف آوردند به بيتالمقدس و از روي آن سنگ بالا رفتند و آن سنگ قدري راه مشايعت ايشان را كرد تا آن را امر به ماندن كردند پس سبب آنست كه اگرچه كعبه امّالقري است و روح است لكن امّباطني است و روح غيبي است و بيتالمقدس دل ظاهري است لكن حضرت پيغمبر9 خواستند كه از ادنايِ خلق به اعلايِ خلق سير كنند پس به بيتالمقدس آمدند كه در دل عالم واقع شوند و از آنجا توجه به بالا كنند تا جميع مراتب را سير كرده باشند مثَل اين آنكه در وقت خواب روح تو توجه را از تمام اعضا برميدارد و در دل جمع ميشود و از آنجا توجه به آسمانهاي وجود تو كه دماغ تو باشد مينمايد و در آسمانهاي تو سير ميكند و در هر آسماني چيزي مشاهده ميكند و تا به دل تو نيايد راهي به دماغ تو پيدا نخواهد كرد پس باب آسمان بيتالمقدس باشد چنانكه باب دماغ تو دل تو است و از آنجا ميتوان به دماغ رسيد و بس پس حضرت پيغمبر9 مانند روح از ساير اعضا در دل عالم آمدند و از آنجا متوجه مسجد اقصي كه در آسمان است شدند تا از ادني مراتب به اعلاي آن بروند و جميع آيات خدا را تماشا كنند و هيچجا را خالي نگذارند و مسجد اقصي در آسمان است مقابل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 172 *»
كعبه كه آن را بيتالمعمور گويند و ضراح خوانند و آن در برابر عرش خداست و عرش خدا نيز چهار ركن دارد و اركان عرش مقابل اركان ايمان است كه سبحان اللّه و الحمدللّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر باشد كه اينها باطن باطن اركان كعبه باشد مجملاً كه بيتالمقدس عرش خداوند است در زمين و از آنجا پيغمبر بالا رفت و از آنجا جميع ملائكه بالا ميروند به آسمان چرا كه باب آسمان است و چون جهت آسماني بر آن غالب شد و پيغمبر كه روح بود بالا رفت آن سنگ به مشايعت آن بزرگوار بالا رفت و زمين بيتالمقدس از جميع زمينها به آسمان نزديكتر است چنانكه دل از همه اعضا به آسمان ارواح دماغي تو نزديكتر است و اما آنكه ارواح مؤمنان در شبهاي جمعه همه جمع ميشوند در آنجا به جهت زيارت خداوند است و مقصود باطن بيتالمقدس است در عالم مثال چرا كه بيتالمقدس مثالي در عالم مثال دارد و چنانكه ظاهرش در اين عالم دل ظاهري است مثالش هم در عالم مثال دل عالم مثال است به طوري كه پيش شمهاي از آن را دانستي و اما خداوند از پيش آن سنگ زمين را پهن ميكند و به سوي آن ميپيچد به جهت همان است كه دل است و همه مددها از دل به ساير اعضا ميرسد و بازگشت همه اعضا به سوي دل است و آن اول و آخر است در جسد و اما آنكه آنجا محشر است مقصود باطن آن است چرا كه آن دل است و دل آئينة تجلي جسد اصلي است و جسد اصلي انسان كه از زمين آخرت است در دل جلوهگر است و از اين جهت وارد شده است كه پيغمبر9 به يهود فرمودند بيرون رويد از مدينه گفتند كجا رويم فرمودند به سوي ارض محشر و مراد زمين شام بود و اما آنكه بهشت از طرف راست آن سنگ است و جهنم از طرف چپ پس سببش آنست كه طرف دست راست دل جانب عقل است و طرف دست چپ دل جانب نفس اماره پس جهنم بايد در طرف چپ سنگ باشد و بهشت در طرف راست و همينقدرها در شرح حديث شريف كافي است و اگر بخواهيم جميع نكتهها را شرح كنيم عمر پيش از كتاب به انجام ميرسد پس احوال زمين بيتالمقدس را دانستي و اما زمين كعبه، گفتيم كه آن آئينه نماينده جسم مطلق است پس كعبه به منزله غيب است و جانب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 173 *»
پروردگار و بيتالمقدس به منزله ظاهر يا كعبه به منزله شاخص است و بيتالمقدس به منزله آئينه يا كعبه به منزله حقيقت دل است و سويداي آن و بيتالمقدس به منزله ظاهر دل يا كعبه جهت خدايي بيتالمقدس است و بيتالمقدس جهت خودي كعبه پس بايستي كه اسرافيل كه ملك موكل به روح ولي است صور قلب را بر دهان گرفته بر صخره بيتالمقدس كه ظاهر قلب است بايستد و پاهاي خود را بر آن نهاده باشد و روي او بايد به جانب كعبه كه جهت خدايي است باشد و جميع ارواح را به جانب خود كشد چرا كه قلب كل، صور است و جميع ارواح ساير جزئيها كه به منزله اعضاي آن هستند از آن بيرون آمدهاند و به سوي آن برميگردند چنانكه وقتي كه ميخوابي ياوري از ياوران اسرافيل كه موكل به تو است در بيتالمقدس بدن تو كه دل گوشتي توست ميايستد و پاي او بر آن گوشت است و سر آن تا سماوات دماغ تو كشيده تا زير عرش وجود تو كه عقل تو است و روي او به سوي مبدء اوست كه جسم مطلق تو باشد و صور دل تو بر دست اوست و نفس خود را در آن بالا ميكشد و روح از كل اعضاي تو بيرون ميرود و داخل صور دل تو ميشود و چون اسرافيل تو باز نفس بالا كشد مثال روح را در فلك عطارد تو بگذارد و باز نفس كشد و ماده تو را در فلك شمس تو گذارد باز نفس بالا كشد و طبع تو را در فلك مريخ و زهره بگذارد باز نفس بكشد و نفس تو را در فلك مشتري بگذارد باز نفس بالا كشد و روح تو را در فلك قمر گذارد و عقل تو خالص بماند در فلك زحل وجود تو و آنجاست محل اسرافيل يعني در اسفل فلك زحل پس سر اسرافيل در زير فلك زحل وجود تو كه عاقله تو است ميباشد و پاي آن در دل گوشتي تو كه محل روح ظاهر تو است و ظاهر اسرافيل است پس در بيتالمقدس دل تو ايستاده است و رويش به سوي كعبه جسد اصلي تو است و صور دل را به دهان گرفته نفس ميكشد و تو به اين قسم به خواب ميروي و خواب نمونه مردن است چنانكه گفتهاند كه چنانكه ميخوابيد ميميريد و خداوند در قرآن به اين نصّ فرموده است و زياده از اين، اين كتاب لايق نيست اگرچه اشاره به هر مطلب از براي اهل اشاره گذاشتهام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 174 *»
و ميگذارم انشاءاللّه.
و از آنچه بيان كردم معلوم شد كه آخر كسي كه ميميرد خود اسرافيل است كه خدا به آن ميفرمايد بمير ميميرد و معلوم است كه خدا با زبان خود ميگويد و لسان اللّه ناطق در اين مقام عقل كل است پس عقل التفات از روح بردارد روح بميرد و همين است معني گفتن خداوند كه بمير چرا كه خداوند هر كاري را با سبب آن كند و سبب اين كار عقل كل است كه وجه اللّه و لسان اللّه است و در روايتي ديگر است كه عزرائيل جان اسرافيل را ميگيرد و عزرائيل آخر كسي است كه ميميرد اين هم صحيح است و مراد از عزرائيل همان طبع عزرائيلي است كه در غيب اسرافيل است و آن عزرائيل دست عقل است در گرفتن جان اسرافيل و چون عقل التفات از ظاهر و باطن اسرافيل بردارد ظاهراً و باطناً بميرد.
و چون جميع اهل آسمان و زمين همه بميرند جميع اجزاي هستي همه آن موجودات از هم بپاشد و معدوم نگردد چرا كه هرچه در ملك خدا آمد هرگز بيرون نخواهد رفت و خاصيت مردن هر چيزي آنست كه در قبر طبع خود دفن شود و خاك قبر آن اعراض و غريبههاي آن را بخورد و صافي و خالص گردد و هر چيز به اصل خود برگردد چرا كه هر چيزي در غير منزل خود غريب است و در منزل خود غريب نيست پس چون بخواهند كه غريب هر چيز را به وطن خود برگردانند لابد است كه همه را خورد كنند تا غريبههاي او را بيرون كشند و به جاي خود برند مثلاً هرگاه قدري مس داخل نقره كني و از آن انگشتري بسازي و قدري نقره بگيري و داخل مس كني و از آن ديگي بسازي حال چون بخواهي كه مس را خالص كني و نقره را خالص كني بايد انگشتر و ديگ هر دو را بشكني و غريب انگشتر كه مس بود از آن بيرون كني و غريب ديگ كه نقره بود از آن بكشي پس مسها را با هم جمع كني و نقرهها را با هم پس مس پيش انگشتر غريب بود و بنيه انگشتر به اين واسطه سست و ناملايم بود اما پيش ديگ غريب نيست و نقره پيش ديگ غريب بود نه پيش انگشتر و بنيه ديگ به اين واسطه ناملايم بود پس مس را از انگشتر بگيري و به مس دهي و نقره را از ديگ بگيري و به انگشتر دهي هر چيز به اصل خود برگشته و بنيهاش قوي شده. حال چون اجزاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 175 *»
عالم همه با اعراض و غرايب بودند مرگ را خدا قرار داد تا بنيه همه بشكند و غرايبش بيرون برود و به جوهر و عنصر خود برگردد پس از اين تحقيق شريف معلوم شد كه مرگ عنايت حكيم است از براي آنكه بدن مردم را آخرتي كند چرا كه تركيب با ناملايم فاني است و خدا ميخواهد باقي باشد پس آن را خالص ميكند تا باقي شود پس از اين جهت آسمانها را بر هم ميشكند تا عرضهاي آنها را به جوهرش برگرداند و آنها را خالص كند و آخرتي گرداند لاجرم بزرگتر خواهد شد ماشاءاللّه چرا كه كوچكي آنها از سردي اعراض بود و همچنين زمينها را از هم بريزد و بپاشد تا اعراض آنها هم تمام شود و به جوهرش برگردد تا آخرتي شود.
و اما برگشتن عرش بر آب مقصود عرش مشيت است كه بر آب وجود برميگردد و غير از آب چيزي نباشد و اما نداي خدا به قول لمن الملك اليوم پس آن ندا با زبان خود باشد و زبان او آلمحمدند: كه عقل كل عقل ايشان است و ايشانند رخساره خدا پس خدا با ايشان اين ندا كند و با ايشان جواب گويد و اما آنكه جبار خود ميدمد در صور پس به همان نهج است كه ذكر كردم يعني عقل توجه ميكند بعد از پاكشدن جميع اشياء پس همه زنده ميشوند هر چيز در جاي خود چنانكه دانستي و ميخواهي بگو كه خدا اول اسرافيل را زنده ميكند بعد او در صور ميدمد و جميع اشياء زنده ميشوند به طوري كه دانستي و همينقدر هم در معني صور و متعلقات آن كافي است انشاءاللّه.