03-01 مکارم الابرار جلد سوم ـ ارشاد العوام جلد دوم – چاپ – قسمت اول 

ارشاد العوام جلد دوم – قسمت اول

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي اللّه مقامه

 

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 2 *»

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس بي‏چند و چون خدايي را سزاست كه از دانش و بينش بندگان بيرون است و درود بي‏آغاز و انجام پيغمبري را رواست كه از ستايش آفرينش فزون است و ستايش بي‏مر دودمان او را شايان است كه مر آفرينش را رهنمونند و نزديكان او كه از بلندي پاك از چند و چون و دور شوند از بخشايش بي‏انجام خدا كساني كه ايشان را دشمنند و پيروان ايشان را راهزن.

و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون به انجام رسيد جلد اول از كتاب مبارك ارشاد العوام به توفيق و ياري خداوند عالم ابتدا مي‏كنم به نوشتن جلد دويم آن و از خداوند مدد مي‏خواهم به واسطه پيغامبر پاك و دودمان و نزديكان او صلوات‌اللّه‌عليهم‌اجمعين در تمام‌كردن اين جلد به طوري كه رضاي ايشان در آن باشد و باعث نجات و ذخيره آخرت من باشد پس چون در قسمت ثاني كتاب كه كلام در نبوت بود چهار مطلب قرار داده بودم و مي‏خواستم مطلب چهارم را در معاد بنويسم زيرا كه از جمله چيزهايي كه حضرات پيغمبران به آن دعوت كردند و كتابهاي آسماني به آن نازل شد معرفت معاد است و معرفت آن سبب آن مي‏شود كه انسان يقين حقيقي حاصل كند به بودن آخرتي از پس اين دنيا و به بودن ثوابي و عقابي و بخششي و گرفت و گيري و به اين واسطه اميد او زياده و خوف او افزون مي‏شود و به واسطه افزوني اميد و بيم كارهاي نيكو را كه خدا و رسول دوست داشته‌اند و فرمايش كرده‌اند بجا مي‌آورد و كارهاي بد را كه ايشان زشت داشته‏اند و بد شمرده‏اند و مردم را از آن باز خوانده‏اند ترك مي‏كند و به اين واسطه امر معاش و معاد او درست مي‏شود و چون تن خود را به خوبيها آراست و از بديها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 3 *»

پيراست البته صالح و شايسته مي‏شود كه روح شايسته در آن جلوه كند و روح او هم شايسته شود نمي‏بيني كه چون نطفه در شكم مادر به صورت سگ صورت مي‏گيرد روح سگ در آن جلوه مي‏كند و چون به صورت انسان صورت مي‏گيرد روح انسان در آن جلوه‏گر مي‏شود و همچنين به هر صورت كه صورت گرفت روحي مانند آن به آن تعلق مي‏گيرد و از اين است كه فرموده‏اند كه شقي كسي است كه در شكم مادر شقي مي‏شود و سعيد كسي است كه در شكم مادر سعيد مي‏شود زيرا كه در شكم مادر صورت مي‏گيرد و به هر طور كه صورت گرفت روح او هم مطابق همان صورت به آن تعلق مي‏گيرد و خيال فاسد مكن كه اگر در شكم مادر شقي مي‏شود پس چه كند در دار دنيا زيرا كه اگر اعتقاد تو آن است كه خدا جاهل است به آنچه بعد خواهد آمد كه كافري نعوذباللّه و اگر اعتقاد تو آن است كه خدا مي‏داند كه بعد چه خواهد شد پس مي‏گويم كه چون مي‏داند كه زيد مثلاً در دنيا چه خواهد كرد و خوب خواهد بود يا بد به طوري كه مي‏دانست نقش او را در شكم مادر بست و تهمت به علم خدا مزن و خدا را صاحب غرض مدان و ظالم مخوان باري اين دار دنيا هم به نسبت به دار آخرت مانند شكم مادر است كه از شكم مادر دنيا به دار آخرت تولد خواهي كرد چنانكه اينجا از شكم مادر به اين دار آمدي و چنانكه هر نقشي در شكم مادر گرفتي در اين دنيا به همان شكل زيست مي‏كني همچنين هر شكل كه در اين دار دنيا گرفتي از صورت كارهاي بد و كارهاي خوب در خانه آخرت به همان صورت تولد مي‏كني و زيست مي‏نمايي و ديگر تغييرپذير نيست پس انسان تا سعي دارد بايد بكوشد كه در شكم مادرِ دنيا صورت خوبي گيرد تا به همان صورت در آخرت زيست كند و از اسباب صورت خوب عملهاي نيك است كه بجا آوري و از عملهاي بد دوري كني و اين مطلب حاصل نمي‏شد مگر به دلالت و هدايت خداوند عالم و دلالت و هدايت تنها اين خلق منكوس سرنگون را كفايت نمي‏كند مگر به اميدواري و ترس كه ايشان را اميدواري دهند و بترسانند و اميدواركردن و ترسانيدن حاصل نمي‏شود مگر به وعده و وعده صدق نخواهد بود مگر به ثواب و عقاب و ثواب و عقاب نيست

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 4 *»

مگر جنت و نار و بهشت و دوزخ نيست مگر دار آخرت پس معلوم شد كه معرفت به دار آخرت سبب عملهاي شايسته و دوري از كارهاي ناشايست مي‏شود پس واجب است اعتقاد به آن و اعتقاد به آن به محض تصديق خدا در كتابهاي آسماني كه فرود آمده و تصديق پيغمبر9 در گفتارش كفايت مي‏كند اگرچه دليل و برهان آن را نداند و كيفيت آن را نشناسد چرا كه ثمره معرفت اگرچه كم باشد به همين‏طور هم حاصل مي‏شود و از اين جهت ما آن را جزو اقرار به صدق و راستي پيغمبر9 كرديم و گفتيم كه هركس اقرار به پيغمبري آن بزرگوار كرد لابد است از اقرار به امر آخرت چرا كه از جمله دعوتهاي ظاهره آن بزرگوار امر آخرت است بلكه در هر منزل و مقام بلكه در هر كلام دعوت به امر آخرت مي‏فرمود پس هركس آن را پيغمبر مي‏داند البته بايد او را صادق داند و هركس او را صادق و راست‏گو داند البته اقرار به معاد هم دارد پس واجب است اقرار به معاد مثل ساير دعوتهاي پيغمبر9 بدون تفاوت و هركس به محض تصديق و تقليد ايشان تصديق كند البته او را كفايت مي‏كند و در آن شك نيست و واجب نيست كه دليل و برهان بر چند و چون او داشته باشد البته و از اين جهت ما آن را در آخر نبوت انداختيم و آن را جفت اقرار به معراج انگاشتيم كه چنانكه واجب است اقرار به معراج و اصلي جداگانه نيست همچنين واجب است اقرار به معاد هم.

و مي‏پرسيم از قوم كه اقرار به معراج از اصول دين است يا فروع؟ از فروع كه نيست و از اصول هم كه نيست پس اقرار به آن از چه باب است و انكار آن از چه كفر است اگر از باب تصديق پيغمبر است‏9 و تكذيب او پس چنين باشد معاد هم و اگر مي‏گويند كه اصول دين آن است كه تقليد در آن جايز نيست و اجتهاد مي‏خواهد مي‏گويم اولاً كه لازم نيست اجتهاد كردن در هر واجبي و تقليد هم كفايت مي‏كند چنانكه اگر كسي به اعتقاد خود شما از پيغمبر بشنود كه حضرت امير7 خليفه بلافصل من است و او را خليفه داند و لكن دليل عقلي نداند بر آن كه چرا امام در هر عصري ضرور است و چرا حضرت امير7 بخصوصه بايد خليفه باشد شما اصل دين او را ناقص نمي‏دانيد پس معلوم

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 5 *»

شد كه دليل عقلي در همه ضرور نيست هرجا كه ادراك ظاهري به آن نمي‏رسد دليل عقلي مي‏خواهد و هرجا كه ادراك عقلي به آن نمي‏رسد شنيدن و تصديق‌كردن كفايت مي‏كند پس همين كه انسان خدا را به دليل عقل شناخت و حقيت پيغمبر9 براي او ظاهر شد ديگر در جميع مسائل به شنيدن مي‏توان اكتفا كرد و ضرور به دليل عقلي نيست پس به همان قسم كه در امامت كفايت كرد در معاد هم كفايت مي‏كند پس از جمله تصديق گفته‏هاي پيغمبر9 تصديق به امر معاد است و از اين جهت آن را در قسمت نبوت ايراد كردم.

و اگر گويي پس از چه امامت را در اينجا ذكر نمي‏كني؟ گويم كه تقسيم اين چهار را ما نه از بابت اين سخنها كرديم بلكه تقسيم ما را جهتي ديگر است كه شايد بعد از اين ذكر شود و از همين جهت عدل را هم ما جزو معرفت خدا گرفتيم و آن را اصلي جدا نينگاشتيم وبرهان اين تقسيم را ما در رساله‏هاي متعدد نوشته‏ايم خاصه «هداية‌الطالبين» پس اگر خواهي رجوع كن و شايد در اينجا هم به تفصيل عرض شود مجملاً كه امر معرفت معاد امري است لازم و اول مرتبه واجب‌بودن آن تصديق صاحب‌رسالت است و نهايت مرتبه آن معرفت آن است وانگهي كه باعث ثمرهاي كلي است از رفع درجات و رسيدن به مقامات و تقرب به خداوند عالم و مپندار كه همين كه مردم از اهل جنت شوند همه يكسان خواهند شد و همه در يك درجه باشند حاشا خداوند عالم مي‏فرمايد كه آيا مساويند كساني كه مي‏دانند و كساني كه علم ندارند؟ و مي‏فرمايد كه خداوند درجات صاحبان علم و صاحبان ايمان حقيقي را بلند مي‏كند و حضرت پيغمبر9 مي‏فرمايد كه فضل عالم بر عابد به قدر فضل من است بر پست‏ترين خلق و نشستن يك ساعت با عالم ثواب دوازده‌هزار ختم قرآن دارد پس بايد كه انسان همت خود را بلند دارد و طلب مقامات قرب خداوند را نمايد و تحصيل علم نمايد و از جمله آنها معرفت معاد است و ما به حول و قوه خداوند عالم خواستيم كه در اين كتاب ذكر كنيم چيزي چند را كه علم عوام بلكه خواص هم به آن واسطه زياد شود لهذا در هر مسأله به قدر امكان تفصيل داديم و از جمله آن مسائل مسأله معاد است كه چنانكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 6 *»

باقي مسائل را تفصيل داديم اين را هم بايد تفصيل داد و طلب ياري از خداوند مي‏كنم در اتمام اين مجلد همچنانكه مجلد سابق را به حول و قوه او تمام كرديم و بر حسب دلخواه تمام گرديد پس اين مطلب هم مشتمل است بر چند فصل كه مسائل را در آن فصلها بيان كنيم.

فصل

بدان كه چون انسان نظر كند در اين عالم و تأمل نمايد در خلق آسمان و زمين و تقلبها و تغيرهاي آنها و نظم و نسق امور و عبرت گيرد از آنها مي‏فهمد كه اين بنيان را صانعي است حكيم عليم و قدير چنانكه در قسمت اول كتاب گذشت و مي‏فهمد كه حكيم كار لغو نمي‏كند و بي‏فايده و عبث هرگز از او سرنمي‏زند و اين خلق را از جهت مطلبي آفريده و از اين آفرينش چيزي اراده كرده و كار حكيم بي‏ثمره نخواهد بود البته چنانكه در قرآن مي‏فرمايد افحسبتم انما خلقناكم عبثاً و انكم الينا لاترجعون يعني آيا گمان كرديد كه ما شما را عبث خلق كرديم و شما به سوي ما بازگشت نمي‏كنيد پس مي‏فهمد هرگاه به نظر عبرت نظر كند به طور يقين كه خلق اين عالم عبث نيست و كدام عبث از اين بيشتر كه كسي در مدتها كوزه‏اي چند بسازد و يك‏دفعه همه آن كوزه‏ها را خورد كند و بشكند و باز از سرگيرد و باز همه را بشكند و هركس را بيني كه چنين حركتي مي‏كند البته او را حكيم نخواهي دانست و او را هر عاقلي ملامت مي‏كند پس چگونه مي‏شود كه خداوند عالم به آن حكمت و قدرت و علم و عدل و انصاف مشتي خلق مسكين از خاك بيافريند و بعد از آن ايشان را به انواع بلاها و مرضها و خطرها و ترسها و فقر و فاقه مبتلا نمايد و بعد همه را بكشد و برهم بريزد و باز از سرگيرد چنين حكيمي بازي‌كن و لغوكار نيست پس بايد انسان فكر كند و حاصل اين عمل را ببيند چيست و به كجا نفع مي‏رسد و به كجا ضرر مي‏رسد و حاصل اين مطلب را دانستن بسيار كار مشكلي است نه كار عوام است و نه كار خواص بلكه خواص خواص از آن بهره دارند و اما ساير عوام و خواص بايد به همين‏قدر كه فهميدند كه اين خلق لغو نيست اكتفا كنند و تسليم نموده راضي شوند و الا به خطرهاي عظيم مي‏افتند و به شكها و شبهه‏هاي بسيار گرفتار مي‏شوند و خوف آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 7 *»

است كه آن شبهه‏ها ايمان ايشان را فاسد كند بهتر براي ايشان آنست كه هرقدر را كه فهميدند بگيرند و آنقدر را كه نمي‏فهمند صبر كنند تا خدا به ايشان روزي فرمايد چه در اين عالم و چه در برزخ و چه در آخرت و همچنين باشند در هر مسأله و هميشه بنده بنده است و ملك ملك خداست و بنده در ترقي است شايد در برزخ به او بفهمانند و شايد در آخرت بفهمانند مجملاً شتاب نبايد كرد و لكن ما به حول و قوة خداوند خواستيم كه عوام و خواص قدري ترقي كنند و راه را به ايشان بنماييم كه خورده‌خورده پيش روند و در يك‏جا ماندن و طلب زياده از باب نكردن البته بي‏جا است.

پس عرض مي‏شود كه هرگاه به عبرت نظري گماري مي‏فهمي كه خداوند اين ملك را لغو نيافريده است و يك فايده‏اي دارد البته باز چون به تدبر نظر كني خواهي فهميد كه آن فايده به خداوند نبايد برسد چرا كه او غني است و بي‏نياز از هر كه جز اوست چرا كه او به طوري كه فهميدي ازلي است و تغير و تبدل در ذات او راه ندارد و او زياده و نقصان نمي‏شود وانگهي كه كسي كه چيزي را از عدم به وجود مي‏آورد او را حاجت به آن‌چيز نيست و كساني كه تو ديده‏اي حاجت دارند حاجت به مصنوع غير دارند و هيچ‏كس حاجت به آنچه خود خلق كرده در ذات خود ندارد وانگهي خلقي كه بايد خالق آن، همة ذات و صفات و افعال او را خلق كند و هستي جميع او و كارهاي او وابسته به مدد و ايجاد آن خالق باشد پس آب‏ده را حاجت به آب نباشد و نان‏ده را حاجت به نان نباشد و يك جهت امر را ملاحظه مكن و در همه جهت نظر كن كه هر ذاتي يا صفتي يا فعلي يا نزديك‌شدني يا دورشدني يا نسبتي يا بستگي كه هست همه از خلق اوست و همه به مدد او پس چگونه چنين كسي محتاج به خلق خود خواهد بود و انتفاعي از ملك حاصل خواهد كرد پس يقين خواهد كرد كه خدا را حاجت به خلق نيست و خدا نفعي از خلق حاصل نخواهد كرد پس ثمره ايجاد و خلق به خود خلق بايد برگردد نه به خدا بد نگفته شاعر اگرچه به طور ظاهر گفته است كه:

من نكردم خلق تا سودي كنم   بلكه تا بر بندگان جودي كنم

پس فايده خلق‌كردن و ثمره آن به خود خلق برمي‏گردد پس خدا خلق را خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 8 *»

كرده است تا از بخشش خود به ايشان انعامها كند و عطاها فرمايد و همچنين هرگاه خلقي را خلق كند و به ايشان عطاها و انعامها فرمايد و بعد ايشان را تمام كند و معدوم سازد باز چندان ثمري نخواهد داشت و في‏الجمله باز لغو مي‏شود زيرا كه باز حاصلي ندارد پس بايد آنچه را كه خلق كرده و از نيستي به هستي آورده دومرتبه آنها را به نيستي نبرد و معدوم نسازد بلكه هميشه در ملك او باشند و به نعمت او پرورش يابند و خلق او ابدي و بي‏زوال شوند و نعمت او هم بي‏زوال باشد پس جود او كامل باشد و در ايجاد، فايده كلي از براي خلق باشد و فكر مكن كه بعد از اينكه ايجاد بي‏زوال شد و نعمت جاويد گرديد چه نفع به خدا دارد زيرا كه ما گفتيم كه نفع به خود خدا نخواهد داشت و او غني است و خدا را قياس به خود مكن و مپندار كه تو هر كاري كه مي‏كني براي خود مي‏كني و بايد نفعي براي خود تو داشته باشد پس خدا هم همچنين خواهد بود و بايد چنين باشد زيرا كه خدا غني است و چنين نيست و محض از براي عطا و بخشش بر بندگان اين عمل را كرده است بلكه در بندگان او كريمان هستند كه عملي مي‏كنند و هيچ نفع خود را ملاحظه نمي‏كنند و همه محض نفع به غير را مي‏خواهند چرا كه طبع ايشان جود و كرم است و دوست مي‏دارند كه هميشه نفع به غير رسانند و به هيچ‌وجه من‌الوجوه خود را هرگز ملاحظه نمي‏كنند و اين بندگان چنين شده‏اند زيرا كه قدري از كرم خداوند در آنها ظاهر شده است بلكه معني كرم و جود همين است و آن كه به جهت اسم و رسم يا بزرگي عطاها مي‏كند آن كريم نيست بلكه آن معامله‌كن است و مال داده و عزت و اسم و رسم خريده و شهرت به بزرگي از براي خود تحصيل كرده و اين متاع را نمي‏توان خريد مگر به همين قيمت و هركس بخواهد بزرگي كند و مردم از براي او خاضع و خاشع شوند بايد داد و دهش كند بد نگفته است شاعر:

فريدون فرخ فرشته نبود   ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
ز داد و دهش يافت فرمان‏دهي   تو داد و دهش كن فريدون تويي

زيرا كه فرمان‌دهي متاعي است كه جز به داد و دهش حاصل نمي‏شود پس هر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 9 *»

كس به جهت بزرگي و فرمان‏روايي عطا كند و داد و دهش داشته باشد تاجر است و معامله مي‏كند و هر تاجري چيزي مي‏خرد پس معني كرم آن است كه به هيچ‏وجه ملاحظه عزت و بزرگي و فرمان‏روايي را نكند و محض همين كه مسكيني غني شود و محرومي به مطلب خود رسد عطا كند و طبع او و محبت او در همين باشد پس خداوند عالم چون كريم است و غني احتياج به معامله ندارد و محض كرم و جود و عطا اين عالم را خلق كرده و بندگان آفريده و به ايشان انعام مي‏فرمايد و مقصودي جز رفع حاجت خلق در نظر ندارد البته پس چون مقصود او اين است و هميشه اين مقصود را دارد خلق را خلق كرده و پيوسته به ايشان انعام مي‏كند و ايشان را جاويد خواهد نگاه داشت و نعمت خود را به ايشان جاويد خواهد ريخت.

 پس چون اين مطلب واضح شد عرض مي‏شود كه باز چون عارف بينا در اين ملك نظر كند مي‏بيند كه اين دار دنيا خانه جود و عطاي خدا نيست چرا كه در اين دنيا مي‏بينيم كه هيچ مؤمني به راحت نبوده و هميشه در تعب و رنج و محنت و سختي گذرانيده‏اند و اشرف مؤمنان پيغمبرانند كه فداي ايشان شوم كه آني در راحت از شر اين خلق منكوس نبوده‏اند و يكي از ايشان جان به سلامت بيرون نبردند و به انواع اذيتها مبتلا بودند و همگي را كشتند و بستند و اذيت كردند كه اگر بخواهم ذكر آنها را كنم جگر دوستان خدا آتش مي‏گيرد وانگهي از وضع كتاب بيرون مي‏رويم و همچنين هركس كه از پيروان ايشان بوده هميشه در تعب و محنت و مصيبت بوده و جمله عمر خود را در غم خود و اخوان و سادات خود گذرانيده بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه آن چند نفري هم كه در دنيا خيال مي‏كنند كه خوش مي‏گذرانند محض خيال است و دايم در محنت مي‏باشند و غم و غصة اين عالم دست رد بر سينه احدي نگذارده و هيچ‏كس را فارغ نگذارده پس اگر في‏الجمله راحتي براي كسي باشد آن هم مخلوط به بدي بسيار است بلكه آن هم از غفلت است و اگر هيچ در دنيا نبود مگر ترس مرگ كل عيش دنيا منغّص بود و همه خراب و پوچ بود و احدي را از اين يك خطر گزيري نيست پس چه مؤمن و چه كافر در اين دنيا عيشي ندارند حقيقةً و راحتي براي ايشان

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 10 *»

نيست پس چنين نعمتي كه آب خوش از گلوي احدي فرو نرود چه بخششي و چه جودي است و اين‏گونه جود و بخشش فايده خلق نتواند بود و اين‏گونه بخشش بخشش عاجزان و گدايان است كه به كار ديگري نخورد و از جود آن كسي به راحت نيفتد چه مؤمن و چه كافر و چه منافق و همه علي‌الاتصال در رنج و محنت باشند بلكه اگر درست به نظر عبرت بنگري متشخصين و صاحبان مال اين دنيا تعبشان بيش از همه‏كس مي‏باشد و نه شب خواب به راحت دارند و نه روز آرام از ترس دشمن و حرص بر تحصيل دنيا و عزت آب خوش از گلوي ايشان فرو نمي‏رود بلكه تعب ايشان بيش از ساير خلق است پس خدا از آن بزرگ‏تر است كه اين‏گونه نعمت ثمره خلق او باشد و اين‏گونه كرم و جود فايده ايجاد او باشد پس بايد عالمي ديگر باشد و خانه‏اي ديگر داشته باشد كه آنجا نعمت بي‏زوال و راحت لايزال باشد و خوف مرگ و تلف و فنا و دشمن در آن نباشد و تعب در تحصيل نخواهد و البته چنين خانه‏اي هست و آن خانه آخرت است و بايد لامحاله ما به آنجا رويم و در آنجا ان‌شاءاللّه تمتع بريم و به قدر قابليت و سعي خود در آنجا درجه داشته باشيم به تفصيلي كه بعد خواهد آمد پس چون چنين تأمل كند به طور جزم و يقين خواهد دانست كه آخرتي هست پس همت در طلب آن خواهد گماشت و تحصيل آن خواهد نمود.

 

فصل

علاوه بر آنچه ذكر شد بعد از آني كه مكلف دانست كه خدايي دارد و اين پيغمبران جليل‏الشأن را او فرستاده به طوري كه عرض شد و اين كتابهاي شريف را او فرستاده است و شك و شبهه از آن برطرف شد مي‏داند كه دار آخرتي كه خداوند در همه كتابهاي خود فرموده است و همه پيغمبران به آن خبر داده‏اند حق و صدق است و خواهد آمد و اگر در نظر او عجبي داشته باشد عالم ديگر و زنده‌كردن مردگان نظر مي‏كند به معجزه پيغمبران كه مرده را زنده كردند و از خاك بعد از هزارسال بيرون آوردند پس خدايي كه ايشان را آفريده و در دست ايشان با وجود آنكه ايشان بنده ضعيفند اين‏گونه معجزه جاري كرده و اين عالم را كه يقيناً حادث است آناًفآناً خلق مي‏كند و از خاك مردة

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 11 *»

بي‏جان انسان خلق مي‏كند همچنين قادر است كه قيامتي برپا كند و همه مرده‏ها را زنده كند و پاداش هريك را به آن برساند سبحان‌اللّه محل تعجب است كه بعضي معاد را انكار كرده‏اند آيا نه اين است كه خداوند همين حالا هم از خاك انسان را خلق مي‏كند و از قطره آب گنديده انسان را مي‏آفريند آن وقت هم از خاك خلق مي‏كند بلكه به حسب ظاهر آسان‏تر است در نظر مردم و در حقيقت هم آسان‏تر است كه خاك تن انسان دومرتبه انسان شود اگرچه بعضي از بي‏معرفتان كه ادعاي معرفت مي‏كنند مي‏گويند فرق نمي‏كند و اينكه خدا فرموده كه زنده‌كردن مرده آسان‏تر است از خلق اول به جهت نظر مردم است لكن من عرض مي‏كنم كه بسيار آسان‏تر است كه خاك بدن انسان را مجدداً انسان كنند از خاك اول كه انسان شد چنانكه در صنعت كيميا معلوم شده است كه هرگاه مس را مثلاً خاك كني و از هم بپاشاني احياكردن دومرتبه آسان‏تر است از خلقت اول مس از آب و خاك و باد و آتش دنيا از اين جهت اهل صنعت نمي‏توانند كه از چهار عنصر اين عالم مس بسازند اما مس خاك شده را احيا مي‏توانند بكنند اين مثل به كار عوام نمي‏آيد و ايشان به همان نظر ظاهر نظر كنند و ببينند كه صندوقي مثلاً كه تخته‏هاي او از هم ريخته آسان‏تر است كه جفت كني يا آنكه صندوقي از سر بسازي؟ البته اول آسان‏تر است لكن كلامي كه هست آنست كه پيش قدرت خدا همين خلق يا برگردانيدن خلق هيچ تفاوت نمي‏كند و لكن قابليت خود خاك انسان از براي انسان‌شدن بيشتر است تا قابليت آن خاك كه انسان نبوده و خاك انسان البته لطيف‏تر و شريف‏تر و معتدل‏تر است و انسش به حيات و تركيب بيشتر است و مزاجش قابل‏تر است و زودتر به عمل مي‏آيد تا خاك اول بفهم و لكن خاك يكي است و قدرتش يكي اما خربوزه زودتر به عمل آيد از گندم و گندم از درخت رز مثلاً و رز از نخل خرما قدرت خدا يكي است اما قابليت چيزها تفاوت مي‏كند و زودي و دوري در چيزها هست.

باري پس چون نظر كند شخص به كتاب خدا و سنت پيغمبر و ممكن‌بودن اين امر و نزديك‏ترشدن اين امر و اينكه خدا وعده فرموده و پيغمبران جليل‏الشأن وعده فرموده‏اند پس ديگر شك نمي‏كند كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 12 *»

همچنين روزي خواهد آمد و قيامتي برپا خواهد شد پس حقيقةً به همين استدلال مي‏توان بسياري از اعتقادات را درست كرد چرا كه بعد از اينكه انسان خداي خود را شناخت و پيغمبر خود را شناخت هرچه ايشان بگويند يقين خواهد كرد كه هست و راست و درست است و به همين اعتقاد هم نجات خواهد يافت اگرچه تفصيل آن را نفهمد پس به اين دليل اصل قيامت و جميع احوال آن و آنچه در آن هست همه يقيني است كه هست.

و مپندار مثل بعضي از جهال كه اين دليل عقلي نيست و نقلي است زيرا كه عقلي آنست كه تو به عقل ثابت كني و تو هم به عقل خداي خود را شناختي و به عقل پيغمبر خود را شناختي و عصمت آن را از كذب دانستي پس هرچه ايشان بگويند حق و صدق و عدل است و محل شك و شبهه نيست اگرچه كيفيت آن را نداني مثلاً تو يقين داري كه فلان صنعت موجود است مثلاً زرگري هست و زرگري هم مي‏كند و لكن تو زرگري را اگر نداني ضرر به يقين تو نخواهد داشت پس همچنين اگر تو يقين به خداوند و رسول او حاصل كردي و كتاب و سنت را تصديق كردي پس هرچه در آنها هست همه يقيناً حق است اگرچه كيفيت را درست نشناسي و اين اول درجه ايمان است و لكن ما به حول و قوه خداوند مي‏خواهيم كه علاوه بر يقين معرفت هم حاصل كني و بر كيفيت هم آگاهي حاصل نمايي پس متوجه باش تا در اين فصلها كه عرض مي‏شود مطلب را بفهمي.

 

فصل

بدان اولاً كه هر معني كه انسان اراده مي‏كند آن به منزله روح است و هر لفظي كه به جهت بيان‌كردن بر زبان مي‏راند به منزله جسد است از براي آن روح پس روح با جسد بايد مناسب باشد و جسد با روح و اگر روح با جسد مناسب نباشد در آن جسد نگنجد و همچنين هر معني كه با لفظ درست مناسب نباشد در آن لفظ نگنجد پس از شنيدن آن لفظ آن معني را درك نتوان كرد مثل آنكه آتش در ذهن او باشد و اسم آب را ببرد البته هركس اسم آب را بشنود معني آتش از آن نخواهد فهميد.

چون اين مطلب را دانستي مي‏گويم كه بعضي معنيها هست كه يك لفظ آن معني را مي‏رساند و بعضي از معنيها هست كه الفاظ بسيار بايد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 13 *»

گفت تا آن معني را برساند و همچنين بعضي از معنيها هست كه لفظ صريح آن معني را نمي‏رساند و بايد به اشاره آن را بيان كرد و بعضي از معنيها هست كه لفظ صريح آن معني را مي‏رساند و همچنين باز يك‌پاره معنيها هست كه لفظ محكم معين آن معني را مي‏رساند و بعضي از معنيها هست كه لفظ محكم آن معني را نمي‏رساند و بايد لفظي متشابه گفت تا آن معني فهميده شود و محكم آن باشد كه موافق حق معلوم باشد و متشابه آن است كه به ظاهر موافق حق نباشد بلكه شبيه به باطل باشد و هركس مي‏شنود از آن گمان باطل كند و لكن در حقيقت حق است و باطل را در آن راه نيست پس در اين هنگام هركس از آن لفظ متشابه موافق محكم حق معلوم فهمد آن را فهميده و هركس از آن باطل فهمد آن را نفهميده و از براي لفظ و معني قسمهاي بسيار است چه فايده كه اين كتاب به جهت عوام است و الا همه آن قسمها را بيان مي‏كردم تا بداني كه هر كلامي چه خاصيت دارد و همين‏قدر در اينجا كافي است.

مجملاً كه كسي كه در نهايت فصاحت و بلاغت است بايد لفظي گويد كه آن مطلبي كه در دل دارد واضح شود پس چاره ندارد مگر آنكه لفظهاي متشابه در كلامش باشد و لكن تكليف شنوندگان آن است كه اگر متشابه را بفهمند خداي را حمد كنند بر نيكي فهم خود و اگر نفهمند آن را به محكمها رد كنند و از پي متشابه به طور ظاهر نروند و از اين جهت است كه در كلام خدا با وجود نهايت فصاحت و بلاغت كلام متشابه هست و خدا در قرآن مي‏فرمايد آيه‏اي كه معني آن آنست كه خدا كتاب را نازل كرد بعضي از آن آيه‏هاي محكم است و آنها اصل كتاب است و بعضي ديگر متشابه است آنها كه ايمان دارند مي‏دانند كه آن متشابه‏ها هم حق است و موافق محكمها است و اما كساني كه در دل ايشان ميل به باطل است پيروي متشابه‏ها را مي‏كنند به جهت فساد و تأويل‌كردن آن به طور ميل خود و نمي‏داند معني آن متشابه‏ها را مگر خدا و صاحبان علم كه ائمه و شيعيان خاص باشند و همچنين در كلامهاي پيغمبر هم محكمي است مثل محكم كلام خدا و متشابهي است مثل متشابه كلام خدا و اينكه در كلام ايشان متشابه هست از راه عجز ايشان نيست در بلاغت و در بيان بلكه از

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 14 *»

جهت آنست كه بعضي مطلبهاي حق هست كه نمي‏توان آنها را بيان كرد مگر به لفظ متشابه و همچنين در كلامهاي ائمه: محكم و متشابه است و همچنين در كلامهاي علماي شيعه محكم و متشابه هست و از راه عجز در بيان نيست و لكن مطلبي مي‏بينند كه لفظي در اين عالم ندارد مگر لفظ متشابه و نمي‏توان آن را بيان كرد مگر به لفظ متشابه از اين جهت در كلامهاي خود متشابه دارند و با وجود اين دايم فرياد مي‏كنند كه از پي متشابهات نرويد مگر آنكه آنها را با محكمها مطابق كنيد و يكي بينيد لكن بعضي از دشمنان كه خيال فتنه دارند و فساد را طالب مي‏باشند از پي متشابه‏ها رفته آنها را به طور باطل و كفر معني مي‏كنند و مردم را از حق مي‏گردانند و نسبت بد به صاحب آن كلام مي‏دهند و بعضي ديگر كه دلهاي ايشان ميل به باطل دارد آن كلامها را سند خود مي‏سازند و از پي باطل مي‏روند و بناي عالم بر همين بوده و هست تا خدا غير اين خواهد.

باري، پس آنچه از كلامهاي ما در اين كتاب يا در كتابهاي ديگر يا در درسهاي عام و خاص بشنويد كه متشابه است معاذاللّه كه ظن بد بريد و خيال باطل نماييد و از راه ميل به باطل آنها را به طور ميل خود معني كنيد يا آن را دست‌آويز قدح ما سازيد چرا كه ما را چنانكه كلام متشابه هست كلام محكم هست و متشابه كلام ما موافق محكم كلام ما است و چنانكه در مسأله معراج عرض كردم اصل و مرجع جميع حرفها و اعتقادهاي ما محكمات كتاب خدا و محكمات سنت رسول9 و اجماع مسلمانان است كه در بازارها و مسجدها و مجمعهاي خود مي‏گويند پس هرچه با اجماع و ضروري مسلمانان راست و درست باشد آن اعتقاد ما است و به آن در دار دنيا زيست داريم و به آن مي‏ميريم و به آن محشور مي‏شويم ان‌شاءاللّه و هرچه مخالف اجماع مسلمانان و شيعيان باشد ما از آن مذهب بيزاريم به سوي خدا و رسول و ائمه و اوليا: اين محكمي كه چندين مرتبه نوشته‏ام و گفته‏ام پس مؤمن اين حرف را تصديق مي‏كند و منافق از پي متشابه كلام ما مي‏رود.

و اگر گويي كه چرا متشابه مي‏گويي، گويم خدا و رسول‏9 و ائمه: چرا گفته‏اند من هم به همان جهت مي‏گويم و حال آنكه عرض كردم

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 15 *»

كه حكيم عالم چاره ندارد مگر آنكه متشابه هم بگويد چرا كه بعضي مطلبها هست كه به جز متشابه لفظ ندارد از بس دقيق است باري در مسأله معراج از اين قبيل كلام بسيار گفته‏ام و شايد پيش از آن هم گفته باشم و ديگر احتياج به مكرركردن نيست صاحبان انصاف را همين‏قدر كافي است و بي‏انصافان را ده‌مجلد چاره نمي‏كند و لا قوة الا بالله.

پس عرض مي‏شود كه محكم در مسأله معاد همين اجماع مسلمين است كه معاد هست و قيامت خواهد آمد و خداوند جميع بندگان خود را زنده مي‏كند و روح ايشان را به بدنهاي ايشان برمي‏گرداند و معاد جسماني است يعني همين جسم اين دنياي ايشان به آخرت برمي‏گردد و به بهشت جاويد مي‏رود يا به جهنم پاينده و همين جسم كه در اين دنيا دارد بي‏كم و زياد به آخرت خواهد آمد به طوري كه اگر با ترازو در اين دنيا آن را بكشند و در آخرت هم بكشند به قدر ذره‏اي تفاوت نمي‏كند و كم نمي‏شود و ثواب و عقاب بر روح و جسم هر دو مي‏شود و خدايي كه اول جسد انسان را خلق كرده از خاك قادر است كه دومرتبه خلق كند و به هيچ‏وجه خلاف دليل عقل نمي‏شود و كساني كه از حكمت آل‌محمد: خبر ندارند خيال مي‏كنند كه نمي‏شود اين جسد به آخرت آيد و آن از جهالت است و به حول و قوه خدا و بركت ائمه: چنان بيان كنم كه ببيني كه چگونه موافق نقل و عقل خالص خواهد بود و هيچ شك و شبهه از براي صاحب فهمي باقي نماند و لكن بايد تمامي هوش و گوش خود را جمع كني شايد بهره بري از آنچه علما برده‏اند و اين را بدان كه هركس علم خود را از كتاب و سنت و شيعيان نگرفت جاهل است اگرچه هزار حكمت يونان خوانده باشد و هركس از كتاب و سنت و شيعيان گرفت آن عالم است حقاً و علم آن صاحب نور است و باعث ترس از خدا مي‏شود و انسان را به راه حق وامي‏دارد پس مغرور مشو به آنچه بعضي از جهال حكما گفته‏اند و در حكمت خود متمسك شده‏اند به كلمات صوفيهاي سني و به كلمات يونانيان نصراني اگر شيعه و موالي آل‌محمدي: رجوع به ايشان كن و پيروي ايشان كن و السلام علي من اتبع الهدي.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 16 *»

فصل

چون غرض ما آنست كه اين مطلب را به عقل ثابت كنيم و مطلب بسي عظيم است محتاج به آنست كه چند مقدمه بيان كنيم كه شايد به اصل مطلب پي ببري و به وجود معاد از روي بصيرت اعتقاد كني تا از دنيا دل ببري و به آخرت بپيوندي.

بدان كه در قسمت اول كتاب به طور معرفت دانستي كه خداوند جل‏شأنه احد است و پاك و پاكيزه از آلايش جميع مخلوقات و هيچ صفت از صفات خلق در آن نتواند بود چرا كه او جاري‌كننده هر امري است و آنچه او جاري كرده و خلق فرموده در رتبه خلق به ذات او برنمي‏گردد و نمي‏شود كه در رتبه او پيدا شود پس از اين جهت پاك و پاكيزه است از همه صفات خلقي و همچنين مشيت او نيز بايد پاك و پاكيزه باشد از جميع صفات مخلوقات چرا كه خداوند به آن مشيت همه را خلق كرده و هر چيزي در زير رتبه مشيت است و هيچ‏چيز در رتبه او نيست پس آن صفت كه در رتبه پايين است در رتبه بالا نيست البته پس مشيت خداوند هم مي‏بايد پاك و پاكيزه باشد وانگهي كه همان مشيت صفتي است كه خدا خود را به آن صفت به مردم شناسانيده و هر طور مردم از آن و در آن ديده‏اند خداي خود را به آن‏طور وصف مي‏كنند پس چون مردم خدا را پاك و پاكيزه دانسته‏اند و البته در وصف او ديده‏اند پس معلوم است كه وصف او به همان نهج است پس مشيت خدا بايد پاك و پاكيزه باشد و اگر پاك و پاكيزه نبود مردم خدا را به آن‏طور ستايش مي‏كردند زيرا كه خدا خود را به آن‏طور ستوده بود پس چون معلوم شد كه مشيت خدا پاك است از جميع آلايش خلقي و پاكيزه است از همه صفات آنها بايد بداني كه اين مطلب بديهي است كه نور بايد بر شكل صاحب نور باشد در اصل طبيعت خود و نور هرچه نزديك‏تر به صاحب نور باشد بايد روشن‏تر و شبيه‏تر به صاحبش باشد و هرچه دورتر باشد ضعيف‏تر مي‏شود و اين مطلب بسي واضح است چنانكه در چراغ و نور چراغ اين مطلب را مي‏بيني و در آفتاب و نور آفتاب مشاهده مي‏كني پس خلق هرچه نزديك‏تر به مشيت خدا باشند بايد لطيف‏تر و شبيه‏تر باشند به مشيت پاك و پاكيزه و هرچه دورتر شوند بايد كثيف‏تر شوند به اين‏طور كه هرگاه خلقي را ببينيم در نهايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 17 *»

كثرت و كثافت حكم مي‏كنيم كه اين خلق بسيار دور از مشيت خداست و مابين او و مشيت فاصله‏هاست و هر خلق كه ببينيم در نهايت لطافت است حكم مي‏كنيم كه اين خلق در نهايت قرب است به خدا و مشيت خدا زيرا كه نمي‏شود كه لطيف و كثيف در يك رتبه باشند يا كثيف نزديك‏تر و لطيف دورتر باشد پس لامحاله كثيف دور و لطيف نزديك‏تر است.

و اگر گويي كه اگر اصل طبيعت نور مطابق صاحب نور است پس چرا بعضي كثيف‏تر و بعضي لطيف‏ترند؟ گوييم كه نور خدا كرم اوست و بخشايش او و در اصل بخشايش او هيچ اختلافي نباشد و مثل مشيت اوست و لكن اختلاف در قابليت خلق است و عطاي او به طور قابليت خلق ظاهر مي‏شود و چون كه فيض خداوند را نهايتي نيست و هيچ رتبه و هيچ قابليتي از فيض او محروم نتواند بود و بخشايش او نامتناهي است و بخشايش نامتناهي دست رد بر سينة احدي نمي‏گذارد پس از اين جهت قابليت دور و نزديك و كثيف و لطيف و آلوده و پاك همه را به نور امر و مشيت خود برپا كرد و خلعت وجود بر همه پوشانيد اين است مقتضاي كرم عميم و جود عظيم او پس چون بايستي كه همه خلعت وجود را بپوشند پس هريك را مقامي است عليحده آن كه در مقام دوري ايستاده به طور خواهش و قابليت به او در حد او عطا فرمايد و آن كه در مقام نزديكي ايستاده به طور خواهش خود به او در حد خود او كرم نمايد و در قسمت اول شرح اين مقام به طور سزاوار شده است اگر خواهي به آنجا برگرد تا بفهمي.

پس بعد از دانستن اين مقدمه اگر در اين عالم نظر كني مي‏بيني كه اين عالم در نهايت كثافت است و در غايت كثرت پس از آسمان گرفته تا زمين همه جسمند و صاحب پهنا و درازي و گردي و همه صاحب رنگ و طبع و چند و چون و عرضها هستند و اين صفات در نهايت كثرت است پس به طور يقين مي‏فهمي كه اين عالم نتواند كه نزديك‏تر همه چيزها باشد به خدا چرا كه نهايت كثرت و كثافت در نهايت قرب به خدا نتواند بود چنانكه دانسته‏اي پس سابق بر وجود اين عالم عالمي ديگر باشد و همچنين سابق بر آن عالمي ديگر باشد و هركس خدا را پاك‏تر مي‏داند عالمي ديگر در خلق مي‏فهمد كه ديگري نمي‏فهمد حتي آنكه به قدر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 18 *»

عقل ماها حديث رسيده است كه خداوند هزارهزار عالم و هزارهزار آدم آفريده است كه اين عالم آخري آن عالمهاست و اين آدم آخري آن آدمها. پس چون نظر در اين عالم كرد مي‏داند كه عالمهاي بسيار مقدم بر اين عالم بايد باشند و هميشه آن عالمها در جاي خود برقرار باشند نه آنكه يك روزي بوده‏اند و حال تمام شده است به دو جهت يكي به آن جهت كه معلوم است كه اگر نور نزديك به چراغ معدوم شود نور دورتر معدوم مي‏شود چرا كه فيض از نزديك به دور مي‏رسد يكي ديگر آنكه نتوان نور نزديك چراغ را معدوم كرد و نور دور را در جاي آن نگاه داشت چرا كه اگر قابليت نزديكي ندارد پس چرا نزديك مي‏رود و اگر قابليت نزديكي دارد پس از اول از چه او را دور كردند و اگر گويي كه قابليت نزديكي براي او تازه پيدا شده گويم اين هم محال است چرا كه براي هيچ‌چيز ممكن نيست كه از حد خود تجاوز كند و آن عملها و رياضتها را كه كرده در حد خود كرده و عمل در آن حد باعث رفتن از آن حد نمي‏شود نمي‏بيني كه هرگز جسم روح نمي‏شود و قابليت جسم هرگز عوض نمي‏شود كه غير جسم شود قابليت روح روحاني است و قابليت جسم جسماني و عملي كه دور در رتبه دوري كند عملي است دور و عمل دور باعث نزديكي نمي‏شود و عمل دور سؤال دوري است و عطاي اين سؤال هم دوري است بفهم چه مي‏گويم.

و اگر گويي كه پس هيچ‏كس ترقي نبايد بكند و چون ترقي نباشد عملها بي‏حاصل است بلكه چنانكه كسي بالاتر نمي‏رود كسي فروتر هم نخواهد رفت پس عمل از براي چه و فرستادن رسولان و فروفرستادن كتابها براي چه؟ گويم آنچه من مي‏گويم با كتاب خدا و سنت پيغمبر او9 مخالف نيست و با وجودي كه شرح هر حرفي را در اين كتاب نمي‏توان كرد اين مطلب را بيان مي‏كنم تا بر جهالت نباشي همين مطلب را پيغمبر9 روزي فرمود و اصحاب همين بحث را كردند و جواب مجملي شنيدند و فهميده يا نفهميده سكوتي كردند و قابليت آن روز بيش از آن نبود پيغمبر9 روزي فرمود حديثي كه حاصل آن اين است كه خدا هرچيزي را با قلم نوشت و جميع سرنوشتها شد و گذشت و قلم هم

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 19 *»

خشكيد كه ديگر چيزي عوض و بدل نمي‏شود اصحاب عرض كردند پس ديگر عمل چه سود دارد؟ فرمودند عمل كنيد شما كه هركسي براي هر كار خلق شده آن كار را مي‏تواند كرد و البته نفهميدند كلام آن بزرگوار را مگر قليلي از ايشان زيرا كه بسيار كلام مشكلي است.

و شرح اين كلام به طور اختصار آن است كه خداوند عالم مردم را براي عبادت خود خلق فرموده است چنانكه مي‏فرمايد كه من جن و انس را خلق نكردم مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند پس خدا مردم را به جهت عبادت خلق كرده و نمي‏شود كه خدا مردم را به جهت عبادت خلق كند و آن كار را نتوانند بكنند يا به ايشان سود ندهد چرا كه اين هر دو لغو است و لغو از حكيم سرنمي‏زند پس مردم بايد عبادت كنند و مي‏توانند بكنند و به ايشان سودهاي موعود هم مي‏رسد اگرچه وجه آن را نفهمند و ندانند چگونه است و اين معني ظاهري است كه مردمان كُندذهن را كافي باشد و اما متوسطان را جوابي ديگر بايد و توفيق مي‏خواهم از خداوند در بيان‌كردن به طور عاميانه.

بدان كه خداوند عالم جل‏شأنه مردم را خلق كرد در عالم ذر كه قبل از اين عالم بود به چهارهزار سال و ظاهر خود را در ميان ايشان واداشت و به زبان مبارك خود فرمود كه آيا من خداي شما نيستم و محمد9 پيغمبر شما نيست و علي و يازده ‌فرزندش و فاطمه صديقه امامان شما نيستند و شما دوست دوستان ايشان و دشمن دشمنان نيستيد؟ پس مردم مختلف شدند در قبول‌كردن به طور تسليم و قبول‌كردن به طور مكر و حيله و نفاق و اكراه پس آنها كه قبول كردند به طور تسليم بعضي از آنها پيشي گرفتند بر همه‏كس و بلي گفتند و بعضي مردم قدري تأمل كردند و بعضي بيشتر و بعضي بيشترك خلاصه همچنين تا بعضي مردم از همه‏كس عقب افتادند و حيف كه اين زبان را نمي‏فهمي تا لذت آن را ببري قدري اشاره بكنم شايد بي‏بهره از اينجا نروي مقصود از نداي اول آن فيضي است كه به آن فيض ظاهر جسدهاي مردم خلق شد و همان نوري كه از فعل الهي سرزده بود و حقيقت جسدهاي ايشان شده بود همان نور الست بربكم بود كه از لسان اللّه ناطق سرزده بود و همان قابليت مردم و قبول مردم مر آن فيض را جواب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 20 *»

بلي بود و اما نداي دويم همان فيضي بود از خداوند كه به آن فيض نفسهاي ايشان خلق شده بود و قابليت ايشان همان قول بلي بود و اما نداي سيوم همان فيضي بود كه به آن عقلهاي ايشان خلق شده بود و قابليت ايشان همان قول بلي بود و اما نداي چهارم نوري بود كه به آن فؤاد ايشان خلق شده بود و همان قابليت ايشان همان قول بلي بود و هركس اين چهار ندا را به دل و جان خود قبول كرد جسد او طاهر و نفس او طاهر و عقل او طاهر و حقيقت او طاهر شد و هركس تأمل كرد به قدر تأملش نقص در آنها راه يافت و تعجب مكن كه به حسب ظاهر بر عكس گفتم زيرا كه به قاعده‏هايي كه پيش عرض كردم در خصوص خاتميت پيغمبر9 هرچه در اول پيش‏تر خلق شده بايد در آخر از همه آخرتر بروز كند نمي‏بيني كه اول در اين دنيا جسد مردم بروز مي‏كند بعد نفس به آن تعلق مي‏گيرد بعد عقل در آن ظاهر مي‏شود بعد از اهل فؤاد مي‏شود با وجودي كه اول فؤاد خلق شده بعد عقل بعد نفس بعد جسد پس آن كه در خلقت اول است بايد در عالم پيدايي آخر بيفتد چنانكه دانسته‏اي و تو ببين كه اول توحيد در عالم پهن شد بعد از آن نبوت آشكارا گشت و آن بعد از آني بود كه ادراك مردم زياد گشته بود و بعد از آن ولايت آشكارا گشت و آن بعد از آن بود كه فهم مردم بيشتر شد و بعد از آن سرّ ركن رابع و شرط ثالث پيدا شد بعد از آنكه قابليت مردم زيادتر شد و ادراك ايشان بالاتر رفت پس معاينه ديدي كه اول توحيد آشكارا شد بعد نبوت بعد ولايت بعد ركن رابع پس معلوم شد كه ركن رابع اول بوده كه آخر پيدا شده و اگر كسي در اين بيان خدشه گيرد خدشه بر خاتم‌بودن پيغمبر هم9 بايد نعوذباللّه بكند پس به طور حقيقت اول ركن رابع است كه محبت باشد با اولياي خدا و بغض با اعدا و دويم ولايت آل‌محمد است صلي اللّه عليه و سيوم نبوت است و چهارم توحيد آيا نمي‏بيني كه جمعي از مردم توحيد دارند و نبوت ندارند و ايشان مقام پست دارند و جمعي كه نبوت هم دارند و ولايت ندارند اينها بدترند از طايفه اول و جمعي ديگر كه چهارم را ندارند و باقي را به ظاهر دارند البته بدترند از سابقين و معلوم است كه هرچه انسان مرتبه‏هاي ايمان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 21 *»

را قبول مي‏كند كامل‏تر مي‏شود پس اهل فؤاد كسي است كه همه مرتبه‏هاي ايمان را دارد و چون اهل فؤاد بود همه را قبول كرد و غيري نمي‏تواند و هركس يك‌مرتبه كمتر دارد البته يك‌مرتبه كمتر است پس از اهل عقول است و هركس يك‌مرتبه ديگر را هم ندارد البته يك‌مرتبه ديگر كمتر است پس از اهل نفس است و هركس همان توحيد را دارد همان ادراك جسماني دارد چه گويم كه از مطلب دور مي‏افتم و اين سخنها را نهايت نيست و عاميانه نوشتن اينها به غايت مشكل‏تر و اگر كسي خواهد تفصيل را بشنود به ساير كتابهاي ما رجوع كند تا بر او واضح شود.

مجملاً مطلب آن بود كه در عالم ذر خداوند از مردم عهد گرفت و هركس به قدر زودي جواب‌دادن و دوري جواب‌دادن در مقامي ايستاد پس هركس پيش‏تر اجابت كرد پيش‏تر خلق شد و هركس دورتر دورتر مثل نور چراغ كه هر نوري كه زودتر اجابت دعوت چراغ را كرد پيش‏تر ايجاد شد و هر نوري كه دورتر اجابت كرد دورتر ايجاد شد پس در آن عالم هركسي را پايه‏اي و اندازه‏اي موجود شده بود و در علم خدا كه تغيير ندارد ثبت شد و ديگر علم خلاف ندارد پس آن‌ كه در علم خدا مرتبه دويم را دارد به مرتبه اول نمي‏رسد و آن‌كه مرتبه سيوم را دارد به مرتبه دويم نمي‏رسد و همچنين هركسي مرتبه‏اي دارد كه از آن مرتبه تخلف نمي‏كند بعد از آني كه خداوند عالم مردم را در عالم ذر ميراند و در خاك عالم ذر دفن شدند خاكهاي ايشان به هم آلوده شد و مؤمن آلوده به خاك كافر شد و كافر آلوده به خاك مؤمن بلكه صاحب رتبه اول آلوده به خاك صاحب رتبه دويم شد و صاحب رتبه دويم آلوده به خاك صاحب رتبه سيوم گشت و همچنين همه به هم آلوده شدند بعد خدا ايشان را فروفرستاد مرتبه به مرتبه تا از خاك اين عالم سر درآوردند همه آلوده به هم و همه مشتبه به هم پس از اين جهت پيغمبران آمدند تا مردم را هدايت كنند و عهد قديم را به ياد ايشان آورند و هركس را به سرمنزل اصلي آن برسانند پس مردم مثل جامه‏هايي بودند الوان كه به چركها و رنگها آلوده شده بودند و پيغمبران آمدند تا اين چركها و رنگهاي عارضي را پاك كنند و شست‏وشو دهند و مردم را به حقيقت اصلي خود برسانند و مؤمن را به حقيقت ايمان

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 22 *»

برسانند و كافر را به حقيقت كفر و هركس را به سرمنزل خود برسانند پس تكليف پيغمبران مثل خلاص است كه زر را از مس جدا كند و حقيقت آن را آشكار كند نمي‏بيني كه مردم همه اظهار خوبي مي‏كنند و همه اظهار تقوي و اخلاق و دوستي خدا مي‏كنند همين كه يكي از داعيان به سوي حق اظهار حق را مي‏كند دل بعضي نرم مي‏شود و تصديق مي‏كند و دل بعضي سخت مي‏شود و انكار مي‏كند و آن كفرهاي باطني او قوت مي‏گيرد و عداوتهاي او برمي‏خيزد و عداوت حق مي‏ورزد پس همين‏طور كه خوانندگان به سوي حق راه مي‏روند مردم بعضي با ايشان دوست مي‏شوند و از اهل بهشت مي‏گردند و بعضي دشمن مي‏شوند و از اهل جهنم مي‏شوند پس وجود پيغمبران از براي امتحان خلق است و هركس را به سرمنزل اولي خود رساندن پس هركس تصديق كرده در روز اول اينجا هم تصديق مي‏كند و از هر كجا آمده به همان‏جا مي‏رود و براي هرچه خلق شده همان كار را مي‏كند و هركس روز اول انكار كرده اينجا هم انكار مي‏كند و از هرجا آمده به همان‏جا مي‏رود و براي هرچه خلق شده همان كار را مي‏كند پس اين است يك معني قول پيغمبر9 كه فرمود شما كار كنيد كه هركس براي هرچه خلق شده مي‏تواند آن كار را بكند و همان كار را خواهد كرد پس اين مطلب يقيني است پس هركس از اهل تقوي و سعادت و عمل صالح بوده اينجا هم همين را مي‏كند و تخلف نمي‏كند و هركس شقاوت را اختيار كرده اينجا هم همان را خواهد كرد و تخلف نخواهد كرد و پيغمبران كاشف از امر اصلي هستند ايمان و كفر در كسي دستي خلق نمي‏كنند چنانكه خدا به پيغمبر خود مي‏فرمايد كه تو هدايت نمي‏كني هركس را بخواهي و در جاي ديگر مي‏فرمايد كه تو مي‏ترساني هركس را كه بترسد و كسي كه نترسد پيغمبر او را به زور نمي‏ترساند بفهم اين مسأله مشكل را كه عاميانه گفتم و تو حكيمانه در آن تدبر كن تا بفهمي كه چه گفتم. حاصل همه اينها آنست كه تو توقع مكن كه علم خدا خلاف شود و خدا هركس را به طور حقيقت واقع مي‏شناسد و پيغمبران اسباب امتحانند و

هركسي بر فطرت خود مي‏رود

 

  تا به اصل خويشتن ملحق شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 23 *»

و همين‏قدرها در اين مقام بس است و بيشتر نمي‏توان شرح داد و در قسمت اول بسياري از اين اصلها گذشته رجوع كن و باز مي‏رويم به اصل مطلب كه در دست بود و آن آن بود كه خلق هرچه نزديك‏ترند به مشيت خداوند لطيف‏تر و بهتر و شريف‏ترند و هرچه دورترند كثيف‏تر و هركس اين كتاب ما را خوانده باشد اين مطلب را به طور آشكار خواهد فهميد و شبهه نخواهد كرد پس چون در اين عالم نظر كند به طور مشاهده خواهد فهميد كه اين خلق به اين كثافت اول نور مشيت نتواند بود چرا كه در نهايت كثافت و غليظي است و با مشيت پاك و پاكيزه خدا نهايت دوري دارد پس به طور ظاهر خواهد فهميد كه پيش از اين عالم و بالاتر از اين عالم بايد عالمهاي ديگر باشد كه آنها شريف‏تر و بهتر و لطيف‏تر از اين عالم باشد و آنها نزديك‏تر به مشيت خداوند باشند وانگهي كه مي‏بيند در خود كه از براي او جسمي است و با وجود اين از براي او روحي و عقلي است كه آنها در نهايت لطافت است و آنها بالاتر است و شريف‏تر است و مي‏بيند كه اين بدن جسماني او آخر مرتبه‏هاي اوست و مي‏بيند همه اينها را در وجود خود علانيه پس اين عالم را هم به همين‏طور مي‏داند و مي‏فهمد كه اين عالم ظاهر كه عالم جسم است آخري آن عالمهاست و بالاتر از اين عالمها هم عالم ديگر هست كه روح اين عالم و عقل اين عالم و حقيقت اين عالم باشد و آنها گرداننده اين اوضاعند به امر خداوند چنانكه روح تو گرداننده تن تو است به امر خداوند و هيچ نقصي در توحيد لازم نمي‏آيد پس از اين فصل شريف طولاني همين‏قدر معلوم شد كه عالمهاي ديگر هم هست و آنها شريف‏تر و بالاتر است و آنها نزديك‏تر به مشيت خدا هستند و نور مشيت در آنها ظاهرتر است از اين عالم و اول هر فيضي كه از خداوند عالم مي‏رسد بايد به آنها برسد كه نزديك‏ترند و از آن جاها به اينجا بايد برسد كه دورتر است پس همين‏قدر را در اين فصل بدان و بفهم.

 

فصل

باز عرض مي‏كنم كه آن عالمهاي سابق بايد همه موجود باشند الآن و هميشه و دليل وجود آنها وجود اين عالم است و گشتن اوضاع اين عالم و بيان اين مطلب به طور آشكارا آن است كه پيش‏ترها دانسته‏اي كه انسان نمونه اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 24 *»

عالم است و از هرچه در اين عالم است قبضه‏اي در اين انسان هست پس قبضه‏اي از زمين دارد و از آن جسم او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان اول دارد و از آن روح او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان دويم دارد و از آن فكر او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان سيوم دارد و از آن خيال او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان چهارم دارد و از آن ماده او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان پنجم دارد و از آن وهم او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان ششم دارد و از آن علم او خلق شده است و قبضه‏اي از فلك هفتم دارد و از آن عقل جزئي او خلق شده است و قبضه‏اي از كرسي دارد و سينه او از آن خلق شده است و قبضه‏اي از عرش دارد و از آن دل او خلق شده است پس از اين ده‌قبضه، آسمانها و زمينهاي وجود ظاهري او تمام شد پس قبضه‏اي از عالم مثال دارد كه مثال او از آن خلق شده است و قبضه‏اي از عالم ماده دارد كه ماده غيبي او از آن خلق شده و قبضه‏اي از عالم طبيعت دارد كه طبيعت او از آن خلق شده و قبضه‏اي از عالم نفوس دارد كه نفس او از آن خلق شده و قبضه‏اي از عالم روح دارد كه روح او از آن خلق شده و قبضه‏اي از عالم عقل دارد كه عقل او از آن خلق شده است و قبضه‏اي از عالم فؤاد دارد كه فؤاد او از آن خلق شده است مجملاً كه انسان نمونه اوضاع اين عالم است و همان نسبت كه ظاهر او با اين عالم دارد همان نسبت را باطن او با باطن اين عالم دارد بدون تفاوت پس هرچه در خود بيني در اين عالم نيز به همان‏طور است بدون تفاوت پس چنانكه تو در اين عالم موجودي و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال تو همه موجودند و الا تو را شعور نبودي و حركات تو بر وفق اراده و حكمت نبودي بلكه اگر بفهمي و بيابي تو موجود نبودي به جهت آنكه نمي‏شود كه نور نزديك‏تر به چراغ موجود نباشد و نورهاي دورتر موجود باشد پس نمي‏شود كه عقل شريف و روح و نفس لطيف كه نزديك‏تر مي‏باشند به مبدء موجود نباشند و اين جسم ظلماني كثيف موجود باشد پس چنانكه در خود يافتي كه آن عالمهاي سابق تو همه موجودند تا تو هستي پس همچنين اين انسان بزرگ هم عقل او كه عقل كل است و نفس او كه نفس كل است و ساير مرتبه‏هاي او همه موجودند و اگر آنها موجود نبودند اين

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 25 *»

عالم بر وفق حكمت نگشتي و چيزهايي كه در آن متولد مي‏شوند موافق حكمت متولد نشدندي پس در اين فصل و فصل سابق معلوم شد كه جميع عالمها همه موجودند و هريك در مرتبه و مقام خود در گردشند و آنچه در حديث وارد شده است خداوند هزارهزار عالم و هزارهزار آدم آفريده است كه اين عالم آخري آن عالمهاست و اين آدم آخري آن آدمهاست و جميع آن هزارهزار عالم همه موجودند و هر بالايي واسطه است در رسانيدن فيض و مدد خداوند به آن عالم كه پايين‏تر از اوست و اگر واسطه از ميان برود هر عالم كه در زير رتبه اوست همه معدوم مي‏شوند چنانكه اگر دستي در پيش چراغ بگيري از پس دست تا آخر همه معدوم مي‏شوند و ديگر نوري باقي نمي‏ماند بفهم اين كلمات عاميانه را كه هر كلمه گنجي است از علم و لا قوة الا بالله.

 

فصل

از اين دو فصل كه سابقاً بيان شد معلوم شد كه خداوند عالمهاي بسيار بالاتر از اين عالم خلق كرده است و اين عالم آخري آن عالمهاست حال مي‏خواهم عرض كنم كه آنچه در اين عالم است از آنچه ديده مي‏شود يا ديده نمي‏شود همه اينها از عالمي چند فرود آمده‏اند تا به اين عالم رسيده‏اند چنانكه خداوند عالم در قرآن مي‏فرمايد كه هيچ‌چيز نيست مگر آنكه خزانه‏هاي او در نزد ماست و ما فرونمي‏فرستيم آن را مگر به اندازه معلومي و حاصل معني آن است كه از براي هر چيزي خزانه‏هاست و هر چيزي كه اول خلق مي‏شود در آن خزانه بالاست و خداوند آن را به جهت حكمتها فروفرستاده است و او عالم به عالم فرود آمده است تا آنكه به اين عالم رسيده است و در حديث هم اين مضمون وارد شده است كه حاصل معني آن آنست كه خداوند اول عقل را خلق كرد پس به او فرمود كه پشت‌كن و برو پس عقل فرود آمد تا به نهايت مرتبه پستي رسيد بعد خطاب آمد كه رو كن و بيا عقل هم رو كرد به سوي خداوند عالم و بالا رفت تا به سرمنزل اول رسيد و در قرب جوار خداوند قرار گرفت پس هر چيزي اول در نهايت قربي كه لايق به آن هست بود و چون امر به فرودآمدن شد فرود آمد تا به اين عالم رسيد و چون امر به بالارفتن به او رسد بالا مي‏رود تا به سرمنزل اول خود برسد پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 26 *»

اول مرتبه چيزها مختلف است و هر چيزي را اولي است و اگر نه چنين بودي يعني همه‌چيز را يك اول بودي همه بايستي از يك جنس باشند و همه در آخر به همان مرتبه رسند پس همه پيغمبر آخرالزمان شوند و اگر اين معني را نيك دريابي خواهي فهميد بطلان طريقه آن صوفيه و حكما را كه گفته‏اند همة چيزها از يك حقيقت خلق شده‏اند كه آن وجود باشد و همه از يك دريا هستند و باز به آنجا مي‏روند حتي آنكه شاعر ايشان گفت:

هرچه از دريا به دريا مي‏رود

 

  از همانجا كامد آنجا مي‏رود
چون كه بي‏رنگي اسير رنگ شد   موسيي با موسيي در جنگ شد
چون به بي‏رنگي رسي كان داشتي   موسي و فرعون دارند آشتي

و مقصودشان از بي‏رنگ همان وجود است كه در آنجا به قول آنها موسي و فرعون يكي هستند وقتي كه آن وجود بي‏رنگ اسير رنگ صورت شد موسايي پيدا شد و فرعوني پيدا شد و با هم خلاف كردند و چون باز برگردند به عالم بي‏رنگي كه عالم وجود باشد همه با هم آشتي دارند و خلافي نيست و اين طريقه خلاف طريقه خدا و رسول و ائمه و اولياست‏: و موافق طريقه ايشان آنست كه هركسي را يك اولي است كه ديگري در آنجا نيست و در بازگشت به آنجا نمي‏رسد چنانكه حضرت پيغمبر و ساير معصومين سيزده‏گانه را: مقامي است كه در آن مقام احدي با ايشان شريك نيست و احدي در بازگشت به ايشان نمي‏رسد پس خداوند ايشان را در آن مقام خلق كرد و هزارهزار دهر بودند كه هيچ موجودي نبود نه معلوم نه مجهول و ايشان در آن مدت تسبيح و تهليل و تكبير و تحميد خدا مي‏كردند بعد از آن خداوند از نور ايشان پيغمبران را خلق كرد پس اول مقام پيغمبران هزارهزار دهر از آخر مقام ائمه سلام اللّه عليهم پست‏تر است و به قدر ذره‏اي از اول مقام خود نمي‏توانند بالا روند پس خداوند ايشان را كه آفريد حضرت پيغمبر9 و ائمه را: امر فرمود تا فرود آمدند در رتبه پيغمبران و لباسي عارضي از جور لباس ايشان در بر كردند و لكن فاخرتر لباسهاي ايشان را و بهتر و پاكيزه‏تر و لطيف‏تر

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 27 *»

لباسهاي ايشان را پوشيدند و در ميان ايشان ايستادند و در ميان قوم ندا كردند الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياؤكم الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه همگي گفتند بلي لكن پس و پيش بعضي پيش‏تر گفتند و بعضي پس‏تر و احدي نماند كه جواب نگويد و تعجب مكن كه پيغمبر9 بگويد الست بربكم زيرا كه پيغمبر9 زبان خدا بود و خدا با زبان خود از ايشان عهد مي‏گيرد و چنانكه زبان تو به حركت مي‏آيد و مي‏گويد آيا من زيد نيستم همه مي‏گويند بلي تويي زيد و حال آنكه زبان گويا زيد نيست و زيد تويي لكن تو سخن‏گويي و با او سخن مي‏گويي و ديگر احتياج نيست كه زبان تو بگويد كه صاحب من مي‏گويد آيا من زيد نيستم چرا كه معلوم است كه زبان آلت است و از خود حركتي ندارد حال انصاف‌ده كه زبان تو از براي تو مطيع‏تر است يا پيغمبر از براي خدا البته پيغمبر مطيع‏تر است چرا كه او معصوم است و زبان تو معصوم نيست در نزد تو چرا كه گاهي مي‏خواهي عبارتي را بگويي زبانت نمي‏گردد نمي‏بيني اگر بخواهي هندي بگويي زبانت درست نمي‏گردد و اطاعت تو را نمي‏كند كه درست مثل هنديان هندي بگويد پس معلوم شد كه زبان تو مطيع تمام نيست و هميشه بر خواهش تو نيست اما پيغمبر9 مطيع است البته و معصوم حقيقي است و به هيچ‌وجه خلاف اراده خدا نمي‏كند چنانكه خدا مي‏فرمايد كه پيغمبر از هواي خود سخن نمي‏گويد و كلام او نيست مگر وحي پس در اين صورت كه زبان تو مطيع نيست به طور تمام و كمال و با وجود اين ضرور ندارد كه بگويد صاحب من مي‏گويد كه آيا من زيد نيستم پس چگونه پيغمبر9 محتاج به اين بود حاشا كه محتاج باشد پس هرچه او بگويد همان بعينه گفت خداست و هرچه كند كرد خداست فرمود هركس مرا ببيند حق را ديده است و راست فرموده است واللّه، پس چون دانستي اين مطلب را هرچه از او مي‏شنوي بگو از خدا شنيدم و راست گفته‏اي.

مثلي ديگر وقتي كه تو قرآن را مي‏گشايي و مي‏خواني اني انا اللّه لا اله الا انا آيا در اول مي‏گويي كه خدا گفته است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 28 *»

اني انا اللّه حاشا احتياج نيست چون معلوم است كه تو قرآن مي‏خواني و در اين حال زبان تو مطيع است از براي خدا و غير گفته او نمي‏گويد پس احتياج نيست چنانكه فقيه عادل حكم مي‏كند و هر ساعت نمي‏گويد خدا گفته است كه اين حلال است و اين حرام و ضرور هم نيست زيرا كه معلوم است كه بي‏گفته خداوند نمي‏گويد پس وقتي كه اينجاها اين‏طور شد در پيغمبر پاك چگونه خواهد بود پس آن بزرگوار خود لسان خدا بود و حركتش حركت خدا بود پس خدا با زبان خود عهد گرفت كه الست بربكم و محمد نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياؤكم و اولياؤه اولياؤكم و اعداؤه اعداؤكم و ايشان همه اجابت كردند اگرچه بعضي پيش‏تر جواب دادند و بعضي دورتر چنانكه پيش فهميده‏اي و معني جواب و سؤال را بيان كرده‏ام پس خداوند عالمي ديگر آفريد بعد از عالم پيغمبران بعد از آنكه هزارهزار مرتبه از عالم پيغمبران فرود آمد و در آنجا عالم مؤمنان را آفريد و مردم را در آنجا خلق كرد بعد امر فرمود به پيغمبران كه فرود آيند به عالم مؤمنان و لباس عارضي از جور لباس مؤمنان درپوشند و با ايشان سخن گويند به لغت ايشان و امر فرمود خاتم پيغمبران را با اوصياي او كه به عالم مؤمنان درآيند و در ميان ايشان ايستند و لباس عارضي از جور لباس ايشان درپوشند و با ايشان به لغت ايشان سخن گويند پس فرود آمدند و در ميان مجمع ايشان ايستادند و باز آن عهد و ميثاق را ذكر فرمودند پس اول كسي كه در اين عالم اجابت كرد پيغمبران بودند به ترتيبي كه ذكر شد در عالم خودشان و بعد از ايشان نقبا اجابت كردند و بعد از ايشان نجبا اجابت كردند و بعد از ايشان علما اجابت كردند و بعد از ايشان صلحاء و عبّاد اجابت كردند و بعد از ايشان ساير مردمان هريك به قدر هوش خود اجابت كردند و چون عهد اين عالم هم تمام شد هزارهزار مرتبه پايين‏تر خداوند عالم مؤمنان جن را آفريد و امر كرد مؤمنان را كه به عالم ايشان فرود آيند و همچنين پيغمبران و اوصياي ايشان و همچنين پيغمبر آخرالزمان و اوصياي او هم فرود آمدند و لباس عارضي از جور لباس آن عالم را درپوشيدند و لسان اللّه در مجمع قوم ايستاد و عهد سابق را ذكر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 29 *»

كرد اول كسي كه اجابت كرد پيغمبران بودند بعد اوصياي ايشان بعد مؤمنان به طوري كه گذشت بعد علماي جن بعد صلحاي ايشان بعد ضعفاي ايشان بر حسب هوش و فهم خود بعد كه عهد اين عالم هم درست شد و رتبه هركس معلوم شد خداوند عالم بعد از هزارهزار مرتبه حيوانات را آفريد و امر فرمود جنيان را كه لباس عارضي از جور حيات حيواني درپوشيدند و بعد مؤمنان انس را فروفرستاد و لباس عارضي حيات حيواني درپوشيدند و بعد پيغمبران را فروفرستاد و از آن لباس عارضي پوشيدند بعد از آن پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله را امر فرمود تا نازل شد و به لباس عارضي از جور لباس ايشان جلوه كرد و به همان‏طور عهد گرفت پس اول پيغمبران اجابت كردند بعد مؤمنان انس بعد مؤمنان جن بعد حيوانات شريف‏تر و بهتر و بعد حيوانات پست‏تر بعد از آن در هزارهزار مرتبه پايين‏تر عالم گياهها را آفريد و آن اشخاص سابق همه را فروفرستاد و لباس عارضي نباتي درپوشاند و پيغمبر ما9 به همان‏طور عهد و ميثاق از خلق گرفت و به همان ترتيب كه گذشت هريك اجابت كردند تا آنكه گياههاي شريف و بهتر قبول كردند بعد گياههاي پست‏تر بعد از آن عالم جمادات را خداوند خلقت فرمود و اشخاص سابق را فروفرستاد و به همان‏طور هركس اجابت كرد تا آنكه جمادهاي شريف پيش‏تر اجابت كردند و جمادهاي پست‏تر بعدتر اجابت كردند و بعد از آن خداوند عالم اعراض را خلق فرمود بعد از هزارهزار مرتبه كه اين عالم باشد و جمادات را امر فرمود كه در اين عالم ظاهر شوند پس ظاهر شدند و در اين عالم اول جماد پيدا شد بعد گياهها را امر فرمود كه فرود آيند و فرود آمدند و لباس عرضي درپوشيدند و اين بود كه بعد از جماد اول نبات در اين عالم پيدا شد بعد از آن حيوانات را فروفرستاد و لباس عرضي پوشيدند و اين بود كه بعد حيوان در اين عالم پيدا شد بعد از آن جنيان را امر كرد كه به اين عالم آمدند و مدتي در روي زمين بودند و بعد از آن بني‏آدم را آورد و بني‏آدم به عالم درآمدند و بعد پيغمبران آمدند و سرّ آنكه اول حضرت آدم آمد آن بود كه اول حجت باشد و مردم نگويند كه ما چندي جاهل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 30 *»

بوديم و بعد از همه خاتم پيغمبران تشريف‏فرماي عالم اعراض شدند و لباس عرضي اين عالم را درپوشيدند به طوري كه شنيده‏اي و ديده‏اي و در ميان مردم ايستادند و خلق را دعوت كردند چنانكه خدا مي‏فرمايد وماارسلناك الا كافةً للناس پس به نفس نفيس خود همه را دعوت فرمود تا كسي را حجتي نباشد و هركس به قدر رتبه خود اجابت دعوت او را فرمود و پيغمبران گذشته همه زبان دعوت او بودند و همچنين اوصياي ايشان همه زبان دعوت او بودند و عهد او را از مردم مي‏گرفتند و همچنين علماي اين زمانها همه زبانهاي دعوت او هستند و به اين جهت روايت شده است كه فرمود علماء امتي كانبياء بني‏اسرائيل يعني چنانكه انبياي بني‏اسرائيل زبانهاي دعوت من بودند و عهد مرا از مردم گرفتند و من عهد خود را با زبان ايشان گرفتم همچنين علماي امت من هم همه زبانهاي دعوت من هستند و عهد مرا مي‏گيرند و من عهد خود را به زبان ايشان مي‏گيرم پس معلوم شد كه چگونه آن بزرگوار به زبان شريف خود از همه مردم عهد گرفتند و نظر به آنكه همه از شعاع نور ايشان خلق شدند و هر حركتي كه در شعاع است از صاحب نور است پس همه عهدها را خود آن بزرگوار گرفته‏اند به نفس نفيس خود چنانكه همه عهدها را خدا گرفته است پس معني آن حديث هم آشكار شد كه پيغمبر9 به نفس نفيس خود از كل مردم عهد گرفت تا كسي را حجتي نباشد به اين‏طور عهد گرفت پس همين عالم هم عالم ذري است كه عهد و پيمان از مردم مي‏گيرند و گفتن عالم ذر به اين عالمها از جهت كوچكي خلق است در جنب عظمت اولياي خدا چرا كه ذر به معني مورچه است و همه عالم در نزد اوليا به كوچكي مورچه است پس اين عالم هم عالم ذر است.

مجملاً از آنچه ذكر شد في‏الجمله معلوم شد كه خلق را رتبه‏هاي بسيار است و هركسي اول عالم او و خزينه‏هاي او در جايي است و هيچ پستي به مقام اعلي نمي‏رسد و چنانكه در وقت فرودآمدن از عالم خود فرودآمده است در وقت بازگشت هم هركس به منزل و مأواي خود مي‏رود و ممكن نيست كه به جايي كه از آنجا نيامده است برود و اگرچه لايق اين مقام نيست كه ذكر كنم برهان بر اين ترتيب خلق كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 31 *»

ذكر شد و به خصوص اين رساله كه به هيچ‌وجه لايق اين‏گونه تحقيقات نيست چرا كه بيان اين كتاب بر فهم عوام است لكن چون ذكر اين سلسلة خلق شد و مشايخ ما هم در هيچ كتاب برهان اين مسئله را ذكر نفرموده‏اند و اين حقير هم در هيچ كتاب چنانكه بايست شرح نكرده‏ام و عمده فرق مابين طريقه ما و ساير طريقه‏ها همين مسئله است كه ايشان همه خلق را از يك نور مي‏دانند و فرق در صورت مي‏دانند و ما فرق در ماده و صورت همه مي‏گذاريم و عمده مسئله‏هاي ما هم همين مسئله است و در حقيقت كسي كه اين مسئله ما را درست نفهميد گويا به كلي بي‏خبر است از طريقه ما پس دوست مي‏دارم كه به قدر قابليت اين رساله و به قدر قابليت عوام برهاني براي اين مسئله بياورم تا في‏الجمله ظاهر شود اگرچه مناسب وضع معاد نيست ظاهراً لكن باطناً مناسبتي هم دارد چرا كه عود هركس به مبدء خود اوست و رتبه و درجه هركس در روز قيامت و در جنت و نار از اين مسئله معلوم مي‏شود پس بايستي كه از براي اين برهان فصلي ديگر عنوان كنم كه به قدر مقدور شرح داده شود.

فصل

در برهان آوردن بر آنكه همه خلق از يك ماده و يك نور نيستند كه اختلاف ايشان در همان صورت باشد بلكه اختلاف خلق در ماده و صورت هر دو هست و بعضي به نسبت به ديگري شعاع هستند و آن ديگري منير اوست و اين مسئله بسيار بسيار مشكل است و تو هم ياري كن مرا به هوش خود و طلب ياري مي‏كنم از خداوند عالم براي بيان‌كردن خود و براي فهميدن تو و في‏الحقيقه در قوه من كه نيست كه اين مسئله را به لغت عاميانه بنويسم به طوري كه به كار عوام آيد و لكن خدا قادر است و اگر بخواهد از سنگي هم ابراز آن را مي‏تواند بدهد پس ياري از خداوند جسته عرض مي‏كنم كه از آنچه پيش ذكر كردم در جلد اول معلوم شده است كه خداوند عالم جل‏شأنه ذاتي است يگانه كه هيچ دوتايي در آن نيست و پاك كه هيچ آلودگي در آن نيست و بلند كه هيچ پستي در آن نيست به طور اجمال پاك و پاكيزه است از جميع صفات خلايق و اين مطلب بديهي مذهب شيعه است و بديهي علم ماست كه ديگر والحمدلله شبهه نمانده است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 32 *»

همچنين از براي ذات پاك او تغيري و تبدلي نيست يعني از حالي به حالي نمي‏شود مثل آنكه خلق از حالي به حالي مي‏شوند پس خلق گاهي ساكتند و گاهي سخن‏گو و گاهي آرامند و گاهي در حركت و گاهي تنها هستند و گاهي با چيزي گرد مي‏آيند و گاهي ميل به چيزي دارند و گاهي ميل ندارند و خداوند يگانه پاك به هيچ‌وجه اين حالتها از براي او نيست و اين سخنها درباره او جاري نمي‏شود و هركه غير از اين پندارد خدا را حادث پنداشته چرا كه هرچه مانند خلق باشد البته حادث است و شرح اين مطلبها در جلد اول به تفصيل شده است پس نه چنان است كه خدا را گاهي ميل به خلق نبود و گاهي ذات خدا ميل پيدا كرد و گاهي ساكت بود و سخني نگفته بود و گاهي به سخن درآمد و كُن گفت و گاهي آرام بوده و حركتي و كاري نمي‏كرده و بعد حركت كرد و چيزها ساخت و آسمان و زميني بنياد كرد و گاهي تنها بود و هيچ خلقي با او نبود و بعد از ايجادكردن چيزها خدا با خلق با هم شدند و همه در يك‏جا و يك فضا به هم گرد آمدند همه اينها شرك است و كفر و مؤمن موحد به خصوص بعد از بروز علم اهل‏بيت سلام اللّه عليهم در عالم ديگر نبايد به اين خيالها باقي ماند و بايد ان‌شاءاللّه خداي خود را از اين خيالها بالاتر برند و خدا را مانند خلق نينگارند اگرچه اين مطلب بسيار دشوار است بر حكيم و غير حكيم و بر دانا و جاهل و صاحبان فهم و بر سفيهان و بي‏فهمان بر همه دشوار است كه در فهم خود و هنگام التفات خدا را شبيه به خلق تصور نكنند و اين مطلب كار خواص بلكه خواص خواص شيعه است چرا كه همه‏كس به زبان علمي مي‏گويند كه بايد خدا را از صفتهاي خلقي پاك دانست اما در پيش نفس خود چون تصور نمي‏كند غير از صفات خلقي، چيزي ديگر درك نمي‏كند و لامحاله خدا را تصور مي‏كند و چون تصور كرد لامحاله او را مانند خلق يافته چرا كه هرچه به تصور انسان درآيد مخلوق است از اين جهت حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله فرمودند كه هرچه را كه به نازك‏تر فهم خود تميز دهيد مخلوقي است مثل شما و در حديث ديگر مي‏فرمايد كه هر چيزي جفت خود را مي‏فهمد و تو حادثي پس جفت خود را فهميده‏اي و آن‌كه تصور بشود خدا نيست و چون علم به يادگرفتن است

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 33 *»

ظاهراً ياد مي‏گيرند كه خدا مثل خلق نيست و ياد مي‏گيرند كه خدا به تصور درنمي‏آيد و در دليلها هم ملزم مي‏شوند و عاجز مي‏شوند تا به جايي مي‏ايستند لكن چون بر سر عمل مي‏آيند جز تصوركردن از ايشان برنمي‏آيد چرا كه مدركي ديگر ندارند و رتبه بالاتر از براي خود ندارند پس چه كنند بيچاره‏ها كه چاره ندارند و در هنگام عمل همه خدا را تصور مي‏كنند و چون تصور كردند به صورتي درآورده‏اند اگرچه صورتي لطيف شريف باشد و چون به صورت درآمد و تو بر آن احاطه كردي و آن را يافتي پس مخلوق است وانگهي كه اختيار آنچه در خيال است در دست تو است مي‏خواهي آن را بالا فرض مي‏كني و مي‏خواهي پايين و مي‏خواهي لطيف و مي‏خواهي كثيف و مي‏خواهي پاك و مي‏خواهي آلوده و مي‏خواهي يكي و مي‏خواهي متعدد و چون خداهاي مردم تصوري است از اين جهت طلب دليل مي‏كنند بر يگانگي خدا و مي‏گويند كه از كجا كه يكي باشد بلكه دو باشد پس چنانكه يكي را تصور مي‏كند مي‏بيند كه دوتا را هم تصور مي‏كند پس مي‏گويد كه از كجا بدانم كه يكي است و دو نيست و اگر به چشمي كه خدا عطا كرده از براي معرفت توحيد به آن چشم نگران مي‏شدند مي‏ديدند كه دو خدا ادراك نمي‏شود و احتمال نمي‏رود و احتمال خداي ديگر ممتنع است بلكه عرض مي‏كنم كه در حقيقت آني كه مردم تصور مي‏كنند و مي‏بينند كه دوتا هم تصور مي‏شود و سه و چهار و زياده هم تصور مي‏شود هيچ‏كس دليل بر محال‌بودن زياده از يكي آن نمي‏تواند آورد و نخواهد شد چرا كه آن تصورها محال نيست و چيزي كه محال نيست چگونه دليل بر محالي آن مي‏توان آورد و از اين است كه مردم عاجز مي‏شوند به دليل و ملزم مي‏شوند و ملتزم مي‏شوند كه خدا يكي است و محال است دو و زياده اما قلبشان مي‏بيند كه دوتا هم تصور مي‏تواند بكند و اين‌كه تصور مي‏كند محال نيست پس قلبشان به آن دليلها آرام نمي‏گيرد و از جهتي حق دارند كه آن دليلها دلالت بر اينكه آن خيالها محال است نكرد پس قلبشان ساكن نمي‏شود پس علت از آنجاست كه آن تصورها را خدا انگاشته و بايد از آن تصورها دست بردارد و خدا را تصور نكند چرا كه قديم به تصور حادث درنمي‏آيد و آن‌كه از تصور بيرون شد چگونه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 34 *»

مي‏تواند شد كه دو باشد و دو تصويري است و چگونه مي‏شود شبيه به خلق باشد و شبيه به خلق تصويري است و چگونه مي‏شود متغير باشد و متغير تصويري است و چگونه مي‏شود كه از براي او اسم و رسمي باشد و اسم و رسم تصويري است پس وقتي كه از تصور دست كشيدي آن وقت به مطلب مي‏رسي.

اگر گويي كه يكي‌بودن هم تصوري است، مي‏گويم البته آن يكي كه تا حال تصور مي‏كردي يكي است مثل آنكه انسان يكي است و آفتاب يكي و سنگ يكي و اين نوع يكي است كه به تصور مي‏آيد و اين نوع يكي لايق ذات خدا نيست البته پس خدا از همه چيزهايي كه به تصور درمي‏آيد پاك است از اين است كه حضرت امير7 فرمودند كه خدا را توهم مكن يعني به تصور درميار.

خلاصه كلام طول كشيد و به هيچ‌وجه اين سخنها مقصود در اينجا نبود و به مناسبت كلام به طول انجاميد و خدا چنين مي‏خواست البته پس برويم به سر كلام مقصود و آن اين است كه خدا تغيير نمي‏كند پس گاهي ساكت نبوده كه گاهي به سخن درآيد و گاهي آرام نبوده كه گاهي به حركت درآيد و گاهي بي‏ميل نبوده كه گاهي به ميل آيد هميشه يكسان است و در ذات او تغير و تبدل نيست پس به همين جهتها هرگز خداوند عالم بي‏نور و بي‏كمال و بي‏صفت نبوده و هميشه نور او تابان و رخساره او درخشان و كمال او بي‏نهايت و صفات او بي‏غايت بوده و بديهي اسلام است كه خداوند هرگز ناقص نبوده و نيست و همچنين خداوند هرگز بي‏سلطنت و بي‏مملكت نبوده و پادشاهي او دائم و ملك او بي‏آغاز و انجام بوده و هست و دايم او را رعيت بوده و دايم او پادشاه بوده و رعيتي بعد از رعيتي مي‏آفريده و مي‏آفريند و ملكي پس از ملكي بنا مي‏كرده و مي‏كند و هميشه تسلط او بر آنها ظاهر و حكم او در آنها جاري و پادشاهي او در آنها هويدا و بخشش و عطاهاي او در آنها جاري و هميشه او خالق و آنها مخلوق و او رازق و آنها مرزوق و او قادر و آنها عاجز و او زنده و آنها مرده و او مالك و آنها مملوك، اگر معرفت مي‏خواهي اين‏طور خداي خود را بدان و غير اين را نقص دان و خدا را از نقص پاك دان نمي‏بيني كه اگر پادشاهي باشد كه او را ملكي و رعيتي و دادي و ستدي نباشد اين نقص پادشاهي اوست و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 35 *»

كمال پادشاه بلكه معني پادشاهي ملك‌داري و كشورگشايي است و الا هركسي پادشاه بود و فرقي مابين پادشاه و گدا نبود پس پادشاه آن است كه داراي مُلك است و صاحب داد و دهش هركس چنين است پادشاه است خلاصه خدا هميشه سلطان بوده است و سلطان بي‏ملك معني ندارد پس هميشه مُلك داشته است و او مالك و ملك او مملوك او بوده و او خالق و ملك او مخلوق او بوده و او خدا و آنها بنده بوده‏اند و اگر نه چنين بودي خدا ناقص بودي و ناقص خدا نمي‏شود پس آن هم خلقي بودي مثل ما و او را خالقي بودي به هر حال كه خداوند عالم كامل و هميشه صاحب نورها و صفتها و كمالها و ملكها بوده و هست و تغيير در كمال او پيدا نمي‏شود و كمال او زياد و كم نمي‏شود چرا كه هرچه تغيير مي‏كند و زياد و كم مي‏شود ناقص و حادث است.

پس چون اين مطلب لطيف و حكمت شريف را فهميدي عرض مي‏كنم كه اول صفت از صفات خداوند عالم و اول نور از نورهاي او و اول كمال از كمالهاي او حضرت خاتم النبيين است صلوات اللّه و سلامه عليه به اجماع مسلمين چنانكه سابق بر اين بيان شده است و چون نزديك‏تر خلق است به خداوند عالم و ميان ذات مقدس او و خداوند عالم ديگر واسطه نيست پس او اعظم صفات خداوند است و نوراني‏تر نورهاي او و بزرگ‏تر كمالهاي او و شريف‏تر جمالهاي او پس چون چنين است بايد از براي وجود شريف آن بزرگوار هم نوري باشد و كمال و ضيائي باشد كه اگر نباشد آن بزرگوار صفت خداوند عالم نتواند بود مَثَل اين حكايت آنكه آفتاب چون طالع مي‏شود بر هرجا كه مقابل اوست مي‏افتد و آنجا را روشن مي‏كند مانند ديوار مقابل آفتاب كه روشن مي‏شود حال اگر ديواري ديگر مقابل اين ديوار باشد شك نيست كه آفتاب بر آن نمي‏تابد ولي آن هم روشن مي‏شود و روشني آن از نور ديوار است پس ديوار چون از آفتاب فيض‏يابي كرد نوراني شد و آنقدر فيض‏يابي كرد كه نوربخش و فيض‏بخش هم شد و مكرر عرض كرده‏ام كه چيزها سه جوره‏اند بعضي نور آنها كمتر از خود آنهاست و آنها محتاجند در پيدايي به نوري ديگر كه آنها را روشن و ظاهر كند مثل آجر مثلاً و بعضي هستند كه نور آنها به قدر آنهاست پس خود آنها

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 36 *»

را ظاهر دارد و لكن ظاهركننده غير نتواند شد مثل جمره آتش كه خودش پيداست و لكن غير را نمي‏تواند ظاهر كند و نوري به آن ببخشد و بعضي چيزها هستند كه نور آنها از حاجت خود آنها زياده است پس خود را ظاهر دارند و نوربخشي به غير هم مي‏كنند و غير را هم ظاهر مي‏سازند مانند چراغ كه خود او ظاهر و غير را هم ظاهر مي‏سازد و اين جور ديگر چند جور مي‏شود يا قوت نور او به حدي است كه خانه‏اي را روشن دارد يا قوت او به حدي است كه محله‏اي را روشن مي‏كند يا قوت او به حدي است كه شهري را يا اقليمي را يا عالمي را روشن مي‏كند و هرچه جوهر او لطيف‏تر مي‏شود و نور ذات او بيشتر مي‏شود فروزان‏تر و رخشان‏تر مي‏گردد و مكانهاي بيشتر را روشن مي‏كند حال تصور كن كه حضرت پيغمبر كه عظيم‏تر كمالهاي خداست و بزرگ‏تر نورهاي اوست آيا از كدام‌جور بايد باشد آيا از آن جنس بايد باشد كه نور او به قدر كفايت پيدايي خود او نيست پس فيض خدا همانجا منقطع بشود و ديگر به هيچ‏كس و هيچ‏چيز نرسد مثل آنكه نور آفتاب از آفتاب به صحن خانه مي‏افتد و نور صحن خانه به اتاق مي‏افتد و نور اتاق به اتاقي كه در اندرون آن اتاق است مي‏افتد و همچنين تا به جايي مي‏رسد كه آنجا خودش في‏الجمله روشن است و لكن نوري ندارد كه به اتاقي ديگر دهد پس نور آفتاب آنجا تمام مي‏شود و منقطع مي‏گردد حال اگر نور پيغمبر9 آنقدر ضعيف باشد كه به غير ديگر هيچ نرسد و هيچ نوربخشي و نورتابي نكند پس بايست كه كمال خدا همانجا به نهايت برسد و ديگر خدا را بعد از پيغمبر خلقي و ملكي و صفتي و نوري نباشد و به اين مطلب شيعه راضي نمي‏شود وانگهي كه بديهي است كه بعد از پيغمبر هم خلق بسيار است پس از قسم اول كه نبايد باشد و محتاج‏ترِ خلق و كثيف‏ترِ خلق كه نشايد باشد و همچنين از قسم دويم هم اگر باشد بايد كمال خدا از آنجا نگذرد پس اين قسم هم كه نشد بايد از قسم سيوم باشد كه او را آنقدر نور باشد كه خود را كامل كند و ظاهر نمايد و به غير هم برساند مانند چراغ و آفتاب و از همين جهت خداوند آن بزرگوار را در قرآن سراج ناميده و آفتاب خوانده يعني چراغ فروزنده عالم امكان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 37 *»

آفتاب تابنده ملك خداوند و اگر نه چنين بودي بايستي كه خدا را به همان‏طور خواند و به همان سياق شناخت چرا كه به برهان ثابت‌كرديم پيش از اين‌كه آن بزرگوار صفت خداست و خدا را بايد به آن شناخت پس چون چنين ناقص بودي صفت خدا ناقص بود پس ناقص صفت خدا بودي نعوذباللّه بلكه صفت خداوند كامل است و كامل صفت اوست پس نور پيغمبر9 بايد فروزنده و تابنده و درخشنده عالم امكان باشد پس چون ثابت شد كه اول مخلوق پيغمبر است و او را نوري است كه پر كرده است عالم را به قدر كمال خدا پس نقل كلام در نور او باز مي‏كنيم و چنانكه گذشت باز عرض مي‏كنم كه نور پيغمبر را9 هم بايد نوري باشد چرا كه پست‏تر از آفتاب و چراغي كه نيست آفتاب را ده پانزده‌مرتبه نور هست يعني ده‌پانزده اتاق تو بر تو را اقلاً نور مي‏دهد اگرچه در آخر بسيار ضعيف شود ولي نوري دارد حال نمي‏شود كه همان پيغمبر را نور باشد و نور او را نور نباشد وانگهي كه اگر نور را نوري باشد دليل قوت صاحب نور اول است و هرچه صاحب نور اول ضعيف باشد نورهاي او كمتر مي‏شود پس معلوم شد كه نور پيغمبر را هم بايد نوري باشد و همچنين نور نور او را باز بايد نوري باشد و همچنين پس باز عرض مي‏كنم كه بايد نور و نور نور و نور نور نور او را و همچنين، نهايت نباشد چرا كه اگر او را نهايتي باشد بايست كه كمال خدا را نهايتي باشد و بايست نور اول بلكه خدا ناقص باشد و چون خدا ناقص نيست بايد نورش بي‏نهايت باشد نمي‏بيني كه آفتاب كه حال ده اتاق را روشن مي‏كند اگر آفتاب دو مساوي اين‌كه نور دارد نور مي‏داشت بيست اتاق را روشن مي‏كرد و اگر باز نورش دو مساوي مي‏شد هرآينه چهل اتاق را روشن مي‏كرد و همچنين اگر نورش بي‏نهايت شود اتاقهاي بي‏نهايت را روشن مي‏كند پس چون خداوند عالم كمالش بي‏نهايت است پس بايد نورهاي او را نهايت نباشد.

پس اول نور از نورهاي خداوند كه در ملك او هويداست نور پيغمبر است9 به اجماع مسلمانان و چون اهل‏بيت او هم از نور اويند به اجماع شيعيان پس ايشان هم از نور اويند و دويم خلقي كه از نور او پيدا شد نور پيغمبران است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 38 *»

چرا كه به اجماع صاحبان ملت پيغمبران اشرف از همه رعيت مي‏باشند و حجت خدايند بر رعيت پس نور آنها سابق است بر نور رعيت و آنها مساوي پيغمبر ما نيستند به اجماع مسلمانان پس آنها نور دويمند و بعد از آنها انسان اشرف مخلوقات است به نص آيه قرآن و اجماع عقلا كه اشرف از انسان خلقي ديگر نيست پس ايشان نور سيومند و اما جن نور چهارم است چرا كه به اتفاق بعد از انسان جن شريف‏تر از كل مخلوق است و جن صاحب نفس ناطقه است في‏الجمله و صاحب علم و حلم و ذكر و فكر مي‏تواند بود پس آن اشرف از حيوان است و صاحب رتبه چهارمند و بعد از آنها حيوان است و صاحب نور پنجم است و به اتفاق حيوان پست‏تر از جن است و شريف‏تر از گياه است پس حيوان در رتبه پنجم است و بعد از آنها مقام گياه است و گياه صاحب نور ششم است و از نور ششم خلق شده است و پس از آنها جماد است و آن صاحب نور هفتم است و در رتبه هفتم خلق شده است و بعد از جماد مقام شبح جماد است و ظهور جماد و بعد از آن شبح شبح آن و بعد از آن شبح شبح شبح آن و همچنين تا آن را نهايتي نيست و اگر خواهي عالم شبحها را بشناسي دو آئينه در مقابل هم بگذار و چراغي در ميان آن دو آئينه و در هريك از آن آئينه‏ها نظر كن كه خواهي ديد چراغهاي بي‏نهايت كه صف بسته‏اند و هريك عكس پيش از خودش است و اگر پنداري كه آنها شبحي هستند و شعوري و جاني ندارند و كاري از ايشان ساخته نمي‏شود گويم تو هم در نزد بالاتر از خود بعينه همان شبح هستي كه غير از مثالي و شكلي چيزي ديگر نيستي و لكن تو پيش خود خود را چيزي قوي و دانا انگاشته‏اي آن شبح هم خود را همين‏طور قوي مي‏داند و تو كه بالاتري آن را همين‏طور ضعيف مي‏داني حال جميع خلق هم پيش خداوند همين‏طور است و همه را خدا ضعيف و ناچيز مي‏داند و همه را شبحها و مثالهاي نور خود مي‏بيند كه:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

 

اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

 

بد نگفته است شاعر عرب در وصف حضرت امير7، گفته است:

يا جوهراً قام الوجود به   و الناس بعدك كلهم عرض

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 39 *»

و شاعر عجم هم همين مضمون را بسته است كه:

اي سايه‌مثال گاه بينش   در نزد وجودت آفرينش

پس آفرينش در نزد وجود نور اول مثل نور چراغ است در پيش چراغ كه آرام است به آرامي او و در حركت است به حركت او و قوي است به قوت او و ضعيف است به ضعف او پس اگر تو مادون را شبحي ديدي مافوق تو هم تو را شبح ديد و اگر تو پيش خود قوتي داري آنها هم پيش خود قوتي دارند بالجمله ملك خدا را نهايتي نيست چرا كه ملك خداوند كمال و صفات خداوند است مثل آنكه نور چراغ كمال چراغ است و نور آفتاب كمال آفتاب است و هرچه آفتاب قوي‏تر باشد و كامل‏تر باشد نورش زياده است و هرچه ضعيف‏تر باشد نورش ضعيف‏تر است همچنين ملك نور خداست اگر ملك را متناهي بگيري خدا را ناقص گرفته‏اي و اگر بي‏نهايت بگيري خداي را كامل شناخته‏اي و اگر گويي كه خدا گاهي با ملك بود و گاهي با ملك نبود گاهي او را بي‏ملك و بي‏نور و ناقص گرفته‏اي و گاهي با نور و كامل بفهم چه مي‏گويم كه اين مطالب به اين مشكلي را در چنين كتابها بهتر از اين نمي‏توان نوشت ديگر ٭تا چه كند قوت بازوي تو٭ و چه كند قوت فهم تو و الا من تقصيري در بيان ان‌شاءاللّه نكرده‏ام و مقصود كلي از بيان اين فصل هم اين بود كه بداني كه خلق همه به ترتيب شعاع و شعاع شعاع و شعاع شعاع شعاع مي‏باشند و هيچ دويمي در رتبه اول نيست و عمده فرق مابين طريقه ما سلسله با سايرين همين است و هركس اين را درست نفهمد از بسياري مطلبها محروم مي‏ماند پس سعي كن كه اين فرق را دريابي چرا كه در اينجا سه‌مذهب است:

 بعضي مي‏گويند وجود دريايي است بي‏پايان و جميع آنچه هست موجي از اين دريا هستند پس جميع پيغمبران و امامان و انس و جن و حيوان و نبات و هر طيبي و خبيثي موجي از اين درياست و معلوم است كه همه موجها در اصل آب شريكند و صورت آنها تفاوت دارد. مثَل ديگر، گويند كه اصل وجود مانند مركب است و هرچه موجود است مثل حروف كه نوشته شده است پس همه حروف در مركب شريكند چرا كه همه مركبند و لكن در صورت تفاوت دارند يكي دراز است و يكي گرد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 40 *»

يكي سه‏گوشه و يكي به شكل ديگر و لكن همه مركبند. مثلي ديگر، گويند جميع موجودات مانند نقلها و قرصهاي قنادي است كه همه شكرند و لكن صورت آنها تفاوت دارد پس مادة همه شكر است لكن يكي دراز است و يكي گرد و يكي زرد و يكي سبز و همچنين و چون همه را آب كني باز همه شكر مي‏شوند از اين است كه مي‏گويد:

چونكه بي‏رنگي اسير رنگ شد   موسيي با موسيي در جنگ شد

بي‏رنگي مقام شكر است و رنگ مقام صورت قرصها يعني اين اختلافها پيدا شد در رنگها و الا همه شكرند و شكر هيچ خلاف در آن نيست باز مي‏گويد:

چون به بي‏رنگي رسي كان داشتي   موسي و فرعون دارند آشتي

چرا كه همه شكرند و چون بميرند آخر كار همه شكر شوند و ميان ايشان نزاع ظاهري و به اصطلاح جنگ زرگري بوده. نعوذباللّه از اين قول فاسد و مذهب كاسد چرا كه لازم اين قول است كه ذات مقدس پيغمبر9 با ذات ابوبكر از يك جنس باشد و ابوبكر بتواند پيغمبر شود و همچنين بايستي از اين قرار ماده همه كثافات و قاذورات با ماده اشرف خلق يكي باشد و معلوم است در نزد حكما كه هر چيزي اصلي دارد و فرعي دارد ماده او اصل اوست و صورت او فرع او مثل تخت ماده او چوب است و آن اصل وجود اوست و صورت آن كه صورت تختي باشد فرع وجود اوست و عارضي است نمي‏بيني كه اول چوب بود و صورت تختي نبود پس صورت عارضي است و اصل همان چوب است پس شريف‏تر اجزاي تخت همان چوب است كه اصل است و باز مي‏گويم كه آن چوب مقامي است كه خدا خود را به آن چوب به تخت شناسانيده چرا كه چوب پايدار است و يگانه است و اصل است و صورت مقام كثرت و اختلاف و زوال است و خود مي‏گويند كه همه خلافها در صورت است و خود مي‏گويند كه اين رنگها زوال دارد و اصل ماده يكي است پس اصل ماده آيت يگانگي است و اصل صورت محل اختلاف و خلقي و زوال و عرض پس معلوم شد كه اصل وجود آيت توحيد است كه خدا خود را به آن وجود به خلق شناسانيده است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 41 *»

و او شريف‏تر اجزاي شي‏ء است پس از اين قرار كه وجود همه‏كس يكي باشد بايستي كه در شريف‏تر جزءها و اصل همه يكي باشند و خدا خود را از براي سنگ و از براي پيغمبر يكسان وصف كرده باشد و هر خلقي مكلف باشد كه به مقام پيغمبري برسد و معرفت او مانند معرفت پيغمبر شود چرا كه هر خلقي مكلف است كه به قدري كه خدا خود را به او شناسانيده او را بشناسد و ترقي كند از اين جهت مي‏فرمايد لايكلف اللّه نفساً الا ماآتيها يعني خدا تكليف نمي‏كند نفسي را مگر به قدر آنچه به او داده است پس آنچه خدا به خلق داده است از آيت معرفت خود اگر همه يكي است پس همه بايد مثل پيغمبر خدا را بشناسند و فرق مردم با پيغمبر هم در معرفت خداست و چون مكلف شدند كه مثل او بشناسند مكلفند كه مثل او شوند پس اول رعيت بودند آخر همه پيغمبر شدند و نمي‏دانم كه چون همه پيغمبر شدند رعيت ايشان ديگر كيست و پيغمبر بر كه هستند؟ هيهات گم شدند قوم و نمي‏دانند چه مي‏گويند و نمي‏دانند كه اين قولشان ضرر به كجا دارد آيا فكر نمي‏كنند كه چگونه مي‏شود كه اين اعضا همه برود قلب شود و اگر همه قلب شد اعضاي آنها كيست و قلب بي‏اعضا معني ندارد و ناقص است البته.

و دليلي ديگر آيا نمي‏بيني كه اگر آنچه از چراغ ظاهر مي‏شود همه همان نور اول باشد دليل ضعف چراغ مي‏شود چرا كه نور اول او آنقدر قوت نداشته كه آن را هم نوري باشد و خانه ديگر را روشن كند نمي‏بيني كه اگر آفتاب به صحن خانه بيفتد و لكن به طوري باشد كه اتاق برابر ظلمات باشد دليل آنست كه نوري كه در صحن خانه است در نهايت ضعف است يعني آنقدر نور نداشته كه اتاق را روشن كند و هرچه نور اول روشن‏تر باشد اتاقها بيشتر روشن مي‏شود تا آنكه صدهزار اتاق را روشن مي‏كند پس اينها كه مي‏گويند همه يك نورند و يك وجودند همه به منزله همان نور اول شدند كه از آفتاب به صحن خانه افتاده بود حال از براي ايشان اگر نوري ديگر هست ايشان را قوتي هست و اگر ايشان را ديگر هيچ نور نيست پس ايشان در نهايت ضعفند كه نور ندارند و جاي ديگر را روشن نمي‏توانند بكنند و چون در نهايت ضعف شدند پس نمي‏توانند كه بي‏منتها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 42 *»

باشند بايد منتها داشته باشند و چون منتها دارند بايد كمال خدا و صفت خدا منتها داشته باشد و چون چنين شد بايد خدا ناقص باشد نعوذباللّه بفهم چه مي‏گويم و تعجب كن كه مطلب به اين اشكال را خداوند چگونه بر قلم اين مسكين جاري مي‏كند به اين واضحي پس اگر خدا بي‏نهايت است و كمالش بي‏غايت بايد نورش بي‏نهايت و كامل باشد و از جمله كمالِ نور يكي آنست كه بسيار قوي باشد و آن هم صاحب برق و شعاع باشد پس نور اول خدا بايد بي‏منتها باشد در همه جهت پس او را شعاعي است لامحاله و باز مي‏رويم در سر شعاع آن و مي‏گوييم كه اگر نور اول در قوت نهايت نداشت بايد شعاع دويم هم شعاع داشته باشد و همچنين تا بي‏نهايت بايد شعاع و شعاع شعاع موجود شود و اگر غير از اين كسي گويد بايد خدا را ناقص انگارد و همين دليل تو را كفايت مي‏كند كه اگر نور اول خدا را ديگر نوري نيست پس در نهايت ضعف و ظلمت است و اگر نوري هست پس آن نور رتبه ثاني خلق است پس خلق همه در يك رتبه نيستند و چون در ميان خلق نظر كرديم ديديم اشرف خلق به اجماع مسلمين پيغمبر است9 و به اجماع شيعه آل او سلام اللّه عليهم از طينت اويند پس اين چهارده نفس به واسطه اجماع و آيه‏ها و قرآن اول خلق مي‏باشند پس ايشان نور اولند و بعد از ايشان انبيا به اجماع اشرف از همه رعيتند چرا كه صاحب وحي و الهام و معصومند و همچنين اوصياي ايشان معصوم و حجت خدا هستند و معصوم بي‏شك اشرف است از غيرمعصوم پس انبيا و اوصيا: خلق دويمند وانگهي كه كتاب و سنت دلالت بر اين مي‏كند كه انبيا از نور ايشان خلق شدند و معصومين‌ما حجتند بر ايشان و ايشان بايد ايمان به ائمه ما بياورند. بعد از ايشان به اجماع، انس اشرف از كل است و كتاب و سنت هم شهادت مي‏دهد پس آنها سيّمند و همچنين به طوري كه گذشت پس ان‌شاءاللّه واضح شد كه خلق را مرتبه‏هاست.

و قول ديگر در اين مسئله نعوذباللّه آنست كه خدا و خلق همه از يك وجود و يك نورند و اصل وجود همان خداست و ساير خلق موجهاي درياي قدم هستند و گفتند كه:

چه ممكن گرد امكان برفشاند   به جز واجب دگر چيزي نماند

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 43 *»

يعني چون صورت موجها را از موجها بگيري همان آب مي‏ماند و گفتند كه:

جمال يار كه پيوسته بي‏قرار خود است

 

چه در خفا و چه در پرده برقرار خود است

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

 

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

و چنانكه مي‏گويند كلامي كه معني آن اين است كه دريا نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش خوانند فروچكد بارانش نامند به هم پيوندد سيلش دانند چون به دريا رسد همان دريا باشد ٭البحر بحر علي ماكان في القدم٭ يعني اول دريا بوده آخر هم دريا خواهد شد نعوذباللّه از اين مذهب باز مذهب اولي كه همان خلق را چنين مي‏دانستند و خدا را از خلق جدا مي‏كردند اينها خدا را هم با خلق يكسان كردند و نتيجه مذهب ايشان به اينجا ايشان را داشت كه هرگاه از اين صورت ما بگذريم خدا مي‏شويم كه گفتند كه:

من و تو عارض ذات وجوديم   مشبكهاي مشكوة وجوديم
چه ممكن گرد امكان برفشاند   به جز واجب دگر چيزي نماند

پس گمان كرد كه اين مني و تويي عارضي است بر ذات خدا چون از اين عارضي چشم بپوشي همه يك ذات هستند و به ذات‌خدا رسيده‌اي و از اين جهت انا اللّه مي‏گويي و ليس في جبتي سوي اللّه مي‏گويي و انا اللّه بلا انا مي‏گويي و اينها همه به جهت آنست كه حقيقةً خداست و فرياد مي‏كنند كه خدا حقيقت خلق است و خدا بود است و خلق نمود و خلق امر اعتباري خيالي است و همه همان خداست نعوذباللّه پس به اين مذهب وقتي كه به خيال خود واصل به حق شدند كه در حقيقت واصل به درك است مي‏گويند نماز و روزه و عبادات از ما ساقط مي‏شود چرا كه مكلِّف غير از مكلَّف است و ما به حد خدايي رسيده‏ايم و ما تكليف‌كننده مردميم و ما خود نبايد نماز و طاعت كنيم چرا كه خدا معبود است نه عابد و از اين جهت مي‏گويند كه پير تو خداي تو رسول تو امام تو و از اين جهت مي‏گويند كه مريد بايد مرشد را بپرستد تا آنكه در مرشد فاني شود و به جز خيال مرشد در او چيزي ديگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 44 *»

نماند آن وقت موحد است و مي‏گويند:

جاهلان از بت بي‏جان چه توقع دارند

 

باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد

 

و مي‏گويند:

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

 

تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته‌آهسته

 

و حاصل اين حرفها همه آن است كه خلق آخر خدا مي‏شود و كامل كسي است كه خدا شده باشد از اين جهت وقتي يكي از ايشان خدمت شيخ جليل‌الشأن رسيد و عرض كرد كه عرض خلوتي دارم چون جناب شيخ ايشان را به خلوت طلبيدند عرض كرد كه مختصر بگو ببينم كه خدا شده‏اي يا نه شيخ جليل وحشت از كلام او كرده فرمودند اين چه ياوه است كه مي‏گويي عرض كرد كه معلوم است كه هنوز خدا نشده‏اي و من حرفي ندارم شيخ بر وحشت افزودند و فرمودند اي مرد چگونه بنده خدا مي‏شود اين چه خرافت است كه مي‏گويي باز عرض كرد كه هيچ فهميدم كه هنوز مقامي نداري و هنوز خدا نشده‏اي و از اين جهت وحشت داري هرچه شيخ جليل براي او دليل آوردند كه بنده ذليل خداي جليل نمي‏شود نپذيرفت به هر حال اين هم يكي از مذهبهاي فاسد است كه صوفيه اين زمان و ساير ازمان و حكماي سني و غيره به آن راه رفته‏اند و امام ايشان در اين مذهب محيي‏الدين عربي است كه در اين مذهب اصراري داشته و كتابها نوشته است و آنچه من مي‏فهمم فرعون هم همين مذهب را داشته چرا كه به نص آيه قرآن وقتي كه موسي آمد پيش فرعون فرعون بت‏پرست بود و با وجود اين انا ربكم الاعلي گفت و مردم آنقدر خر نبودند كه كسي كه اول بت‏پرست بود و تقرب به سنگ مي‏جست آن را خدا دانند لكن از بابت همين مذهب بوده كه بر ايشان تلبيس كرد كه من آنقدر عبادت كرده‏ام كه به مرتبه خدايي رسيده‏ام و الحال معبود شده‏ام و بايد مرا بپرستيد و مردم هم به همين مذهب تصوف او را خدا دانستند و او را پرستيدند و در مذهب بني‏اسرائيل هم در قوم عيسي اول كسي كه اين مذهب را تجديد كرد ببلوس بود چنانكه در كتابهاي پادري ايشان است و او هم مذهب تصوف را برپا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 45 *»

كرد و از راه مذهب تصوف و وحدت وجود بود كه عيسي را خدا گفتند و بعضي از ايشان عيسي و مريم را با هم خدا گفتند و بعضي از ايشان عيسي و روح‌القدس و خدا را با هم خدا خواندند و بعضي از ايشان عيسي را پسر خدا خواندند به هر حال اين مذهب وحدت وجود را در ميان مردم در بني‏اسرائيل ببلوس برپا كرد و از تابعين صحابه عيسي بود و همچنين در اين امت احياي آن مذهب را محيي‏الدين عربي كرد و مردم پيروي آن را كردند و در حقيقت همان مذهب فرعون است كه در ميان مردم پهن شده است و از اين جهت محيي‏الدين فرعون را از اهل بهشت مي‏داند و ملاصدرا مي‏گويد كه اين كلام بوي تحقيق مي‏دهد پس ببين كه چگونه اين مذهب به هم بسته است از اول تا آخر و يكديگر را خوب مي‏دانند باري بيزاري مي‏جوييم به سوي خدا و رسول از اين مذهب خبيث و ذكر اينها مقصود نبود و لكن چون سخن كشيد به اينجا بر خود لازم ديدم كه قدري از قباحتهاي آنها را ذكر كنم پس مي‏رويم به سر مطلب.

و از آنچه ذكر شد مي‏داني كه عمده فرق مابين مذهب ما و سايرين در اينجاست كه ما از براي خلق مرتبه‏هاي بسيار مي‏دانيم و هيچ پستي به مرتبه بالايي نمي‏رسد اگر به قدر عمر دنيا زيست كند و تمام عمر خود را عبادت كند كه هرگز به رتبه بالايي نمي‏رسد پس جماد هرگز نبات نخواهد شد و نبات هرگز حيوان نخواهد شد و حيوان هرگز جن نخواهد شد و جن هرگز انسان نخواهد شد و انسان هرگز پيغمبر نخواهد شد و پيغمبران هرگز به رتبه ائمه ما نخواهند رسيد و معصومين ما سلام اللّه عليهم هرگز به خدا نخواهند رسيد و از براي هريك مقامي است كه اگر تا ملك خدا هست سير كنند از حد خود تجاوز نمي‏كنند نهايت در رتبه خود كامل‏تر مي‏شوند پس هيچ رتبه را نهايت نيست و بي‏نهايت سير مي‏كنند و به رتبه بالايي نمي‏رسند و اگر بگويي كه چگونه مي‏شود كه بي‏نهايت برود و هرگز به رتبه بالايي نرسد مي‏گويم چراغي برافروز در اتاقي پس اتاق از آن نور روشن مي‏شود حال اگر چراغ را تا روز قيامت روشن بداري نورهايي كه از او در خانه است ترقي نمي‏كند كه مثل چراغ شود و همچنين نور نور او كه در اتاق دويمي است ترقي نمي‏كند كه نور اول شود

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 46 *»

و اگر تو هزارهزار دهر زيست كني هرگز سايه تو ترقي نمي‏كند كه مثل تو شود هميشه تو تويي و سايه سايه نهايت هرچه تو عبادت كني و لطيف‏تر شوي سايه تو لطيف‌تر مي‏شود و شريف‏تر مي‏گردد اما سايه است. آفتاب از روزي كه خدا عالم را خلق كرده بوده و هميشه نور او با او بوده و همراه او گشته ببين هيچ ترقي كرده است تا حال آفتاب همان آفتاب است و عرش نشده است و نور او همان نور آفتاب است و آفتاب نشده است و تا روز قيامت هم مي‏ماند باز آفتاب آفتاب است و نور او نور او بفهم اين مثلهاي نغز را كه حكمت حق به مثَل بيان مي‏شود و باطل به جدل ببين خداوند كل قرآن را به مثَل بيان فرموده است و مي‏فرمايد ما از هر مثلي در قرآن زده‏ايم.

پس پيغمبران كه به تواترِ احاديث از نور پيغمبر خلق شده‏اند و شعاع اويند هرگز به مقام او نمي‏رسند چه جاي آنكه خدا شوند و همچنين انسان كه از نور پيغمبران خلق شده‏اند هرگز به مقام پيغمبران نمي‏رسند و همچنين جن هرگز انسان نخواهد شد و از براي هركس مقامي معلوم است مطاع در دنيا و آخرت مطاع است و مطيع در دنيا و آخرت مطيع است و هميشه عبد عبد است و مولا مولا اين است طريقه حق و طريقه وسط كه هركس از اين پست‏تر ماند مقصر است و هركس پيش‏تر رود غالي است و دست راست و دست چپ هر دو راه هلاكت است و راه وسط راه نجات است و اين عمده فرق مابين طريقه ما و طريقه صوفيه و ساير حكما است پس اين را نيكو ضبط كن و واضح‏تر از اين نمي‏توان در اين كتاب عاميانه نوشت و بيشتر از اين هم گنجايش ندارد و ما به حول و قوه خداوند در درسها و موعظه‏هاي خود آنقدر گفته‏ايم و آشكار نموده‏ايم كه براي هيچ عامي و خاصي شبهه نمانده است باري مقصود از ذكر اين فصل در اين مقام بيان مراتب خلق بود همين‏قدر كه خلق را مرتبه‏هاي بسيار است و همه در يك مرتبه نيستند و ان‌شاءاللّه همين‏قدر كافي است.

 

فصل

چون دانستي كه خلق را رتبه‏هاي بسيار است و همه در يك رتبه نيستند و هريك از آنها از اول رتبه خود تنزل كرده‏اند تا به اين عالم آمده‏اند و شاهد بر اين مطلب قول خداوند عالم است كه مي‏فرمايد وان من شي‏ء الا عندنا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 47 *»

خزائنه و ما ننزّله الا بقدر معلوم پس خداوند هر چيزي را تنزل داده است و از عالم بالا فرود فرستاده است به اين عالم و همه در اين عالم جمع شده‏اند و به همين اشاره فرموده‏اند در احاديث بسيار كه فرموده‏اند اول ماخلق اللّه العقل ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر تا آخر حديث و مراد آنست كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود پس به او فرمود كه ادبار كن يعني فرودرو تا به منتهاي دوري پس فرود رفت و به او فرمود رو كن و بيا به سوي من پس رو كرد و رفت به سوي خدا تا به نهايت نزديكي رسيد پس هر چيزي را خداوند اول در مرتبه خود خلق كرد پس به آنها حكم فرمود كه فرود رويد تا به دار دنيا همه فرود آمدند تا به اين دار رسيدند باز خطاب به ايشان شده است كه رو كنيد و به سوي من آييد پس همه رو به سوي خداوند مي‏روند تا به نهايت قرب برسند پس هركسي از اعلي مرتبه خود هشت‌مرتبه فرود آمده است تا به ادني مرتبه خود بعد از آن در مرتبه‏هاي خلق پايين فرود آمده‏اند تا به اين دار دنيا چرا كه از براي هر چيزي چنانكه مكرر دانسته‏اي هشت‌مرتبه است اول مرتبه فؤاد اوست بعد مرتبه عقل اوست بعد از آن مرتبه روح اوست بعد از آن مرتبه نفس اوست بعد مرتبه طبع اوست بعد مرتبه ماده اوست بعد مرتبه مثال اوست بعد مرتبه جسم اوست و از براي هر خلقي اين هشت‌مرتبه هست و چون مرتبه‏هاي ممكنات را عرض كردم كه تا جماد هفت‌مرتبه است اول مرتبه معصومين اين امت‏: دويم مرتبه پيغمبران سيّم مرتبه انسان چهارم مرتبه جن پنجم مرتبه حيوانات ششم مرتبه گياهها هفتم مرتبه جمادها و هريك هم هشت‌مرتبه دارند چنانكه يافتي پس همه مراتب پنجاه و شش مرتبه است بعد از آن مرتبه عَرَضهاي اين دنياست كه بعد از جمادات است و آن عرضها همينهاست كه محسوس است و به غير از آن عرضها هيچ‏چيز ديده نمي‏شود و اصل حقيقت هيچ‌چيز به اين چشم دنيايي ديده نمي‏شود و به اين ادراكهاي دنيايي ادراك نمي‏شود آيا نمي‏بيني كه با اين چشم غير از رنگ و شكل چيزها چيزي ديده نمي‏شود و رنگ و شكلها همه عارضي است و تغيير مي‏كند و حقيقت چيزها همان كه بوده هست و با گوش صداها مي‏شنوي و آن حركتهايي

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 48 *»

كه در هوا پيدا شده عارضي است و زايل مي‏شود و با بيني بوهاي چيزها را ادراك مي‏كني و آن بوها عارضي است مي‏آيد و مي‏رود و حقيقت هر چيزي بر حال خود است و با دهان طعم چيزها را مي‏فهمي و آن طعمها هم عارضي است مي‏آيد و مي‏رود و دخلي به حقيقت چيزها ندارد و با  دست نرمي و زبري و گرمي و سردي و تري و خشكي و سبكي و سنگيني چيزها را مي‏فهمي و همه اينها عارضي است و دخلي به حقيقت چيزها ندارد پس معلوم شد كه تو با ادراك ظاهري حقيقت پيغمبران و حجتها و انسانها و جنها و حيوانها و گياهها و جمادها هيچ‏يك را ادراك نمي‏كني مگر عرضهاي اين دنيا را پس معلوم شد كه چشم تو و ادراكهاي تو هم از جوره همين عرضهاست كه اگر از جنس حقيقتها بود هرآينه آنها را هم مي‏ديدي و ادراك مي‏كردي چرا كه حضرت امير7 فرمودند كه هر چيزي جنس خود را ادراك مي‏كند و اشاره به مثل خود مي‏كند پس معلوم شد كه اين عالم عرضي ظاهر در تحت همه عالمها اتفاق افتاده است حتي جمادات و اول اين عالم چنانكه واضح است آسمان نهم است و آخرش خاك است و همه خلقهاي سابق را به اين عالم فرود فرستاده‏اند تا همه به اين عالم آمده‏اند و راه هركسي به قدر بلندي و پستي تفاوت داشت مثل آنكه يكي از خراسان به مكه رود و يكي از ايران به مكه رود و يكي از عراق عرب و يكي از شام و يكي از مدينه و همه در مكه جمع مي‏شوند و هريكي از سرمنزل خود راه مابين خود تا مكه را طي مي‏كند تا به مكه مي‏رود و اهل مكه ديگر راهي طي نمي‏كنند و در همان مكه هستند و چون از اعمال خود فارغ شوند و مناسك را بجا آورند باز به منزل خود برمي‏گردند پس اهل مدينه تا به مدينه عود مي‏كنند و معاد ايشان مدينه است و اهل شام تا شام و اهل عراق عرب تا عراق و اهل ايران تا ايران و اهل خراسان تا خراسان و اما اهل مكه بازگشتي ندارند مگر همان مكه پس در همان مكه مي‏مانند البته چرا كه اهل همان مكه مي‏باشند پس در حال رفتن مردم به سوي مكه اهل خراسان به ايران و عراق و شام و مدينه عبور مي‏كنند و اهل ايران به عراق و شام و مدينه و اهل عراق به شام و مدينه و اهل مدينه مي‏روند به مكه و در وقت بازگشت اهل مدينه به مدينه برمي‏گردند و آن معاد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 49 *»

ايشان است و اهل شام بايد به مدينه برگردند و از آنجا بگذرند و به شام كه معاد ايشان است برگردند و اهل عراق به مدينه مي‏گذرند و بر شام مي‏گذرند و به عراق مي‏رسند و آن معاد ايشان است و اهل ايران به مدينه و شام و عراق مي‏گذرند و چون از همه گذشتند به ايران مي‏رسند و آن معاد ايشان است و اهل خراسان به مدينه و شام و عراق و ايران مي‏گذرند و چون از همه گذشتند خراسان معاد ايشان است خداوند مي‏فرمايد و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون يعني اوضاع اين عالم را مي‏بينيد چرا متذكر نمي‏شويد يعني امر نشأة ديگر بر شما چرا معلوم نمي‏شود.

پس پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم در آمدن بر پيغمبران و انسان و جن و حيوان و نبات و جماد گذشتند و به اين عالم آمدند و در بازگشت بر همه مي‏گذرند تا معاد ايشان در رتبه خود ايشان شود كه مقام محمود باشد كه خدا مي‏فرمايد عسي ان‌يبعثك ربك مقاماً محموداً و مقام پله اول منبر وسيله است و پيغمبران بر انسان و جن و حيوان و نبات و جماد گذشته‏اند تا به اينجا رسيده‏اند و در بازگشت بر همه مي‏گذرند تا به مقام خود مي‏رسند و معاد ايشان آنجاست چنانكه خدا مي‏فرمايد كما بدأكم تعودون يعني همان‏طور كه شما را ابتدا كرده است خدا عود مي‏كنيد شما و انسان بر جن و حيوان و نبات و جماد عبور كرده و به اين عالم آمده است و چون عود كند بر همه بگذرد و لكن معاد و آخر منزل آنها مقام انسان است و جن بر حيوان و نبات و جماد گذشته تا به اينجا رسيده و در بازگشت باز بر همه مي‏گذرد تا به سرمنزل خود رسد و حيوان بر گياه و جماد گذشته تا به اينجا رسيده و عودش هم تا سرمنزل خودش مي‏باشد و گياه بر جماد گذشته است تا به اين عالم رسيده و چون بازگشت كند تا سرمنزل خودش رود و جماد از رتبه خود فرود آمده تا به اين عالم رسيده و چون عود كند به مرتبه خودش رود و عرضهاي اين عالم ابتداي وجودشان در همين عالم است و از همين عالم و عود ايشان هم در همين عالم است مانند اهل مكه كه از مكه بيرون نمي‏روند و حج ايشان در ملك مكه است و احرام ايشان از مكه و عود ايشان هم به مكه بفهم چه مي‏گويم كه به اين روشني نه در جايي خواهي ديد و نه از كسي خواهي شنيد و آن فصلها كه پيش گفتم از نظر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 50 *»

مينداز تا گمراه نشوي اگرچه اميدوارم كه به طوري بگويم كه گمراهي حاصل نشود و تصديق نمايي اگر عناد با حق نداشته باشي و اگر داشته باشي پايي به بخت خود مي‏زني و به ما ضرري نمي‏رساني ان‌شاءاللّه.

فصل

در اين دنيا عرضهايي چند است كه هيچ دخل به وجود انسان ندارد و ان‌شاءاللّه از براي تو آشكار مي‏كنم به مثَل چرا كه حق به مثَل آشكار مي‏شود و باطل به جدل گفته مي‏شود و از تو چيزي چند مي‏پرسم و تو خود انصاف بده و عقل خود را حاكم كن و با خداي خود به انصاف راه برو و هرچه بر تو واضح كرد متابعت كن. پس اول بگو كه هرگاه تو چند ماهي بخري و در ملك تو درآيد آيا اين ماهي جزو حقيقت تو مي‏شود و بايد به عملهاي تو ثواب و عقاب بيند و با تو به عرصه محشر آيد حاشا و گمان نمي‏كنم كه چنين جهالتي كني و بگويي بلي باز مي‏پرسم كه اگر آن ماهي را تو در بغل خود بگذاري آيا جزو ذات تو است و بايد با تو محشور شود و جزو ذات تو گردد و ثواب و عقاب تو بر آن وارد آيد حاشا و گمان نمي‏كنم كه اين‏قدر جاهل باشي و بگويي بلي چرا كه دخلي به تو ندارد باز از تو مي‏پرسم و عقل خود را حكم كن كه اگر آن ماهي را جراحي بيايد و پوست تن تو را بشكافد و زير پوست تو بگذارد و پوست تو را بخيه كند آيا آن ماهي جزو تو مي‏شود و بايد با تو محشور شود و ثواب و عقاب تو بر آن وارد آيد و حال آنكه آن ماهي خود بنده‏اي از خدا بوده و تكليفي و شرعي و پيغمبري داشته باز گمان نمي‏كنم كه بگويي بلي چرا كه بديهي است كه آن چيزي ديگر است و جزو تو نبوده و دخلي به تو ندارد باز از تو سؤال مي‏كنم كه گيرم تو آن ماهي را خوردي و فرودادي و در معده تو درآمد چه دخل به تو دارد و چگونه جزو ذات تو شد و حال آنكه يك روز بيش در معده تو نمي‏ماند و بيرون مي‏آيد پس چگونه جزو تو مي‏شود و ثواب و عقاب تو بايد بر آن وارد آيد و همچنين گيرم كه آن ماهي در شكم تو طبخ شد و بعضي از جسم صاف او آمد در جگر تو داخل شد باز چه دخل به تو دارد و چگونه جزو تو است و چه فرق دارد با آنكه جراحي جگر تو را بشكافد و آن ماهي را در جگر تو داخل كند و بخيه كند باز گيرم كه آن جسم لطيف در رگهاي تو داخل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 51 *»

شد باز چه دخل به تو دارد باز گيرم كه از رگها آمد در زير پوست تو و تو را چاق كرد و فربه نمود چه دخل به تو دارد آيا نمي‏بيني كه بعد ناخوش مي‏شوي و آن فربهي تمام مي‏شود و آن گوشتها همه آب مي‏شود و از تو دفع مي‏شود و باز تو تويي اگر آن گوشتها جزو تو بود بايستي اگر تو در حال فربهي سي‌من بودي و كسي از تو سي‏تومان طلب داشت بعد تو لاغر شدي و بيست‌من شدي از تو بيست‌تومان گيرد و مطالبه ده‌تومان را از تو نكند و ده‌تومان ديگر را برود از فضلات تو مطالبه كند و بايستي تو مشغول‌الذمه ده‌تومان نباشي و در شرع حكم نشود كه سي‏تومان بده.

پس معلوم شد كه اين غذاها كه تو مي‏خوري دخلي به ذات تو و جسم تو ندارد و اين فربهي و لاغري و زردي و سرخي و رنگها و شكلها و بوها و طعمها و ساير عرضهايي كه مي‏آيد و مي‏رود دخلي به تو ندارد و جزو تو نيست و آنها خلقي هستند جداگانه از براي خود و از براي ايشان معادي و حشري و نشري و ثوابي جداگانه است تو از جايي ديگر آمده و كسي ديگر هستي و ثواب و عقاب تو بر خود تو است و آنچه در اين عالم ادراك مي‏شود جسم نيست اينها صفتها و رنگها و بوها هستند همه عرض و همه زايل دخلي به جسم ندارد و جسم تو چيزي ديگر است و در همين بدن است و مثل آن خاك دكان زرگر است كه خورده‏هاي طلا در ميان خاك است و اين خاكها روي آن را گرفته است و به نظر خاك مي‏آيد و لكن در آن طلا هست اگرچه به چشم نيايد و لكن يك‌من از آن خاك مبلغي قيمت دارد به جهت آن طلا كه در آن است مثلاً اگر يك‌من خاكش بود و يك‌تومان مي‏ارزيد اگر يك‌من خاك ديگر هم بيفزايي باز همان يك تومان مي‏ارزد و اگر يك‌من و نيم برداري و نيم من بگذاري باز همان يك تومان مي‏ارزد باز اگر همه را برداري و همان يك مثقال طلا بماند همان يك‌تومان مي‏ارزد به جهت آنكه طلاي آن قيمت داشت و اصلي بود و خاكش عارضي بود. حال همچنين بدن اصلي تو در عرضهاي اين دنيا مثل طلا است و اين عرضها مثل خاك، خاك جزو طلا نمي‏شود و عرضها جزو تو و هرچه عرضها زياد و كم شود بر تو چيزي نمي‏افزايد و چيزي كم نمي‏شود ابداً تو هماني كه بودي از اين جهت در حال فربهي و لاغري تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 52 *»

هماني كه بودي و لايق همان مدح و ذم كه بودي و در حقيقت هيچ‏چيز از متاع دنيا جزو ذات تو نمي‏شود نهايت مجاور تو مي‏شود و باز مفارقت مي‏كند و زيادتي و كمي تو به طاعت و معصيت است هرچه طاعت كني فربه مي‏شوي و هرچه معصيت كني لاغر چرا كه هرچه رو به خدا كني مددها و فيضها بيشتر به تو مي‏رسد و هرچه معصيت كني از مدد او و فيض او دورتر مي‏شوي و لاغري تو در آن است بفهم چه مي‏گويم مردم آنقدر از خدا و رسول غافل شده‏اند و آنقدر از پي فهم نرفته‏اند كه خود را گم كرده‏اند و غير را خود انگاشته‏اند مثل آن مرد كه در آسياب خوابيد و به آسياب‏بان گفت مرا صبح بيدار كن بيدار كرد و رفت در عرض راه دلاكي آئينه‌اي به او داد صورت خود را پر گرد آسياب ديد گفت نامرد آسياب‏بان گفتم مرا بيدار كن خودش را بيدار كرده است. حال مردم چنين شده‏اند خود را گم كرده‏اند و گندم و جو و گاو و خر را خود انگاشته‏اند و از اين است كه اين مطلب به اين واضحي بر ايشان مشكل شده است و به قول خودشان علمايشان از شبهه آكل و مأكول درمانده‏اند.

و آن مسئله‏اي است كه كسي به ايشان بحث كرده كه اگر مرد مؤمني را مرد كافري بكشد و بخورد و جزو تن او شود آيا در آخرت خدا اين كافر را چه مي‏كند عذاب مي‏كند تقصير آن مؤمن چيست رحمت مي‏كند سزاي كافر نيست در جوابش درماندند چرا كه داخل خانه علم از بابش نشدند و بعضي از ايشان لابد شدند و گفتند معاد جسماني نيست نه‌ واللّه معاد جسماني است و لكن ايشان جسم را گم كرده‏اند و عرضهاي اين عالم را جسم انگاشته‏اند و ان‌شاءاللّه بعد از اين تو در نمي‏ماني اگر در آنچه ذكر شد و ذكر مي‏شود به تأمل نظر كني چرا كه بدن مؤمن جزو بدن كافر نمي‏شود و بعينه مثل آن ماهي است كه براي تو مثل آوردم و خداوند قادر است كه جدا كند عرضي را از ذاتي چيزها، مؤمن را كه كافر خورد چندي مجاور بدن او مي‏شود و همان بدن كافر به منزله قبر اوست و از همان قبر خدا او را بيرون مي‏آورد و محشور مي‏كند و باز زيد زيد است و عمرو عمرو دخلي به هم ندارند و اين هاضمه عرضي كافر جسم مؤمن را به تحليل نمي‏برد و در آن تصرف نمي‏كند مثل آنكه اگر خاك را در

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 53 *»

آب بريزي حل مي‏شود و اما سنگ حل نمي‏شود در آب و آب تسلط بر سنگ ندارد همچنين اگر طلا را در آتش بگذاري خاك نمي‏شود و نمي‏سوزد اما چوب مي‏سوزد و خاك مي‏شود هاضمه آن كافر هم مثل آتش است و عرضهاي دنيا مثل چوب در آن آتش مي‏سوزد و به تحليل مي‏رود و اما جسم مؤمن مثل طلاست كه آتش آن هاضمه بر آن تسلط پيدا نمي‏كند پس آن را به تحليل نمي‏تواند ببرد و چندي مجاور بدن كافر هست بعد بيرون مي‏رود و هيچ جزو بدن كافر نمي‏شود بلي اگر در بدن مؤمن عرضي بود آن عرض مضايقه نيست كه جزو بدن كافر شود يعني بدن عرضي كافر در اين دار دنيا باز هم از او جدا مي‏شود و كافر محشور مي‏شود با بدن اصلي خود و مؤمن محشور مي‏شود با بدن اصلي خود و ثواب و عقاب هريك بر بدن اصلي خود وارد مي‏آيد اين است كه حضرت صادق‏7 مي‏فرمايد كه روح در مقام خود ساكن است روح مؤمن در روشنايي و گشادي و روح گناه‏كار در تنگي و ظلمت و بدن خاك مي‏شود چنانكه روز اول از خاك خلق شده بود و آنچه جانوران و درندگان بخورند و از شكم خود بيرون كنند همه در نزد خدا محفوظ است و خاك بدن انسان مثل طلاي داخل خاك است پس همين‏كه قيامت شود باراني مي‏بارد به جهت زنده‌شدن مردگان پس زمين بر هم مي‏خورد مثل خيكِ دوغ كه بر هم مي‏خورد و آن خاك انسان كه مثل طلا در خاك بود جمع مي‏شود مثل طلايي كه از خاك بشويند و جمع كنند پس خاك هر قالبي با هم جمع مي‏شود پس بدن مي‏رود به اذن خدا پيش روحش و صورتش مثل صورت اولش درست شده و روح داخل آن مي‏شود و همين كه برخاست خود را به صورت اول مي‏بيند بدون تفاوت، تدبر كن در اين حديث شريف كه چگونه سرّ خلقت و معاد را بيان فرموده است و ديگر شبهه آكل و مأكولي برجا نمي‏گذارد و همه اشكالها را حل مي‏كند پس آن خاكها كه مانند طلاهاست جمع مي‏شود و آنهاست بدن اصلي مردم و آنها در اين دنيا خواه در شكم جانوران باشند و خواه در شكم درندگان خواه در شكم انساني ديگر كه به هيچ‏وجه جزو ايشان نمي‏شود چرا كه هاضمه اين دنيا عرضي است و آتش هاضمه عرضي بر آن اجزاي اصلي كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 54 *»

مناسب خانه آخرت و خلود است اثر نمي‏كند چرا كه آن اجزا را خداوند براي مخلدبودن آفريده است كه هرگز عيب نكند و فاني نشود و تمام نشود چگونه آتش هاضمه اين دنيا آن را حل مي‏كند و اگر چنين بود طاقت آتش جهنم نداشت و بايستي فاني شود در جهنم و لكن ببين كه چطور جوهري است كه هرچه در آتش جهنم مي‏سوزد باز به صورت خود برمي‏گردد و باز مي‏سوزد و همچنين طاقت آفتاب گرم قيامت را دارد و طاقت لذتهاي بهشت را دارد پس بدن اصلي مردم از جنس اوضاع اين عالم نيست پس تصرفهاي آتش و باد و آب و خاك اين عالم به او تأثير نمي‏كند بفهم چه مي‏گويم و بشنو بيانها كه هرگز نشنيده‏اي و در هيچ‏جا نديده‏اي و لكن من عاميانه گفتم بر من كسي نكته نگيرد چرا كه عمداً عاميانه نوشته‏ام براي عوام و لكن حكيمانه نظر كن و مطلبهاي مرا بفهم كه به حول و قوه خداوند نكته‏هاي نغز در آن گذارده‏ام و مطلبهاي بلند گنجانده‏ام.

پس از اين فصل معلوم هر با انصافي شد كه از براي بدن انسان عرضها هست كه دخلي به بدن او ندارد و همان عرضهاست كه گاهي او را صحيح گاهي مريض و گاهي فربه و گاهي لاغر و گاهي زرد و گاهي سرخ و گاهي سفيد و گاهي سياه و گاهي پير و گاهي جوان و گاهي دراز و گاهي كوتاه دارد و اينها هيچ‏يك دخلي به انسان ندارد زيد در همه اين احوال زيد است هيچ بر او نمي‏افزايد و هيچ از او كم نمي‏شود و نصيحتي در اين مقام به تو كنم.

بدان كه فهم كتاب و سنت و كلام حكما را نخواهي كرد و ربط مابين آنها نتواني داد و حلاوت علم ايشان را برنخواهي خورد و اسرار آنها را درنخواهي يافت مادام كه حمل كلام ايشان را بر حقيقتها نكني و چشم از اعراض اين دنيا نپوشي و احتمال اين معنيهاي عرضي را ندهي زيرا كه اين عالم را آن عظم نيست كه مقصود از كلمات ايشان باشد و آن اعتبار و آن اعتنا نيست ولي نصيحتي سخت بود واللّه علي مااقول كفيل.

 

فصل

چون دانستي كه در اين عالم عرضهاي چند هست كه به بدن انسان ملحق مي‏شود و هيچ دخلي به اصل بدن انسان ندارد پس نبايد كه آن عرضها با انسان محشور شود مگر اصل بدن خود انسان كه آن محشور مي‏شود و ثواب و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 55 *»

عقاب همه بر آن وارد مي‏آيد و آن بدني است كه از اول طفوليت هست تا وقت مردن بلكه در نطفه انسان هم هست و در جميع حالات علقه و مضغه و عظام و روييدن گوشت و دميده‌شدن روح و تولدشدن و ساير احوال هميشه برقرار است و آن هم جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و رنگ و شكل و هيئت مثل همين اجسام الا آنكه آن اصلي است و اين عرضهاي اين دنيا عارضي است مي‏آيد و مي‏رود و اين بدن اصلي بر حال خود باقي است و آن محشور مي‏شود و به بهشت مي‏رود و به جهنم مي‏رود ولي اينجا مطلب دقيقي است كه لابد است از بيان‌كردن آن و آن آنست كه هيئت بدن اصلي انسان تابع اعمال و اعتقادات است پس هرگاه اعتقاد او صحيح باشد و عملهاي او صالح باشد موافق شريعت مطهرة پيغمبر آخرالزمان پس هيئت او بر هيئت انسان شود چرا كه هيئت انسان مطابق با هيئت مشيت خداست از آن جهت كه هر نوري بر هيئت صاحب نور است چنانكه مي‏بيني كه نور آفتاب بر هيئت آفتاب است و نور ماه بر هيئت ماه است و نور چراغ بر هيئت چراغ است پس نور مشيت بر هيئت مشيت است پس انسان كه نور مشيت خداست بر هيئت مشيت است البته و تو مي‏داني كه مشيت خداوند محبوب خداست و طور و طرز او به طور محبت و اراده خداست بلكه خودش عين محبت خداست چرا كه مشيت و اراده در زبان عربي به معني خواهش است پس اراده خدا يعني خواهش خدا و خواهش خدا به طوري است كه دوست مي‏دارد چرا كه خدا غير محبت خود را خواهش نمي‏كند پس تركيب مشيت و اراده خدا به طور محبت خداست پس هيئت انسان كه نور مشيت خداست بر هيئت مشيت است پس هيئت انسان هم محبوب خداست و معلوم است كه خداوند امر نمي‏كند مردم را مگر به آنچه دوست مي‏دارد و نهي نمي‏كند مردم را مگر از آنچه مكروه مي‏دارد.

پس از آنچه گفتيم معلوم شد كه امرهاي پيغمبر9 همه بر وفق محبت خداست و محبت خدا همان هيئت مشيت خداست كه خواهش خدا باشد پس معلوم شد كه شريعت بر وفق هيئت مشيت خداست حال هركس عمل به شريعت بكند شكلش شكل مشيت خدا كه محبوب

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 56 *»

خداست مي‏شود پس آن هم محبوب خدا مي‏شود اين است كه خدا در قرآن تعليم پيغمبر مي‏فرمايد كه به مردم بگو ان‏كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني اگر شما خدا را دوست مي‏داريد پيروي مرا بكنيد تا خدا شما را دوست دارد پس معلوم شد كه پيروي پيغمبر باعث آن مي‏شود كه خدا انسان را دوست دارد و پيروي پيغمبر آن است كه در صفتها و كارهاي خود تأسي و اقتدا به آن بزرگوار كني و شكل خود را چون شكل آن كني و تأثيرها در اين پيروي است اگرچه عارضي باشد چنانكه نقل شده است كه چون بلا بر قوم لوط نازل شد يكي بود كه در لباس خود را بر هيئت لوط ساخته بود بلا به آن نرسيد و باقي هلاك شدند وقتي كه هيئت ظاهري انسان را از بلاي ظاهري معاف دارد پس ببين كه هيئت باطني حقيقي چه خواهد كرد پس هركس ظاهر و باطن خود را بر هيئت پيغمبر بسازد البته محبوب خدا شود چرا كه پيغمبر9 به همين هيئت محبوب خدا بود و حبيب او بود پس هركس خود را بر هيئت حبيب كسي سازد البته حبيب شود و پيغمبر حبيب بود چرا كه بر هيئت خواهش خدا يعني اراده و مشيت او بود.

پس معلوم شد به حول و قوه خداوند كه هركس اعتقاداتش صحيح است و اعمالش صالح است او بر هيئت انسان است و محبوب خداست و آن هيئت است كه خدا مي‏فرمايد و لقد كرّمنا بني‏آدم و باز مي‏فرمايد و لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم يعني گرامي داشتيم انسان را و انسان را در بهتر صورتي خلق كرديم و شايد از اين جهت بفهمي كه هركس عاصي است بر هيئت انسان نيست و محبوب خدا نيست و از اين جهت است كه خدا جمعي را در قرآن مي‏فرمايد كه ثم قست قلوبهم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشد قسوة يعني پس سخت شد دلهاي ايشان بعد از آن پس مانند سنگ شد يا سخت‏تر و خدا اغراق نمي‏فرمايد و حقيقةً هيئت بدن اصلي آن جماعت مانند جمادات است و جمعي ديگر را مي‏فرمايد كه كأنهم خشب مسندة يعني گويا ايشان چوبهايي هستند تكيه داده شده و جمعي ديگر را مي‏فرمايد كه ان هم الا كالانعام بل هم اضل يعني نيستند ايشان مگر مثل حيوانات بلكه گمراه‏تر و جمعي ديگر را خداوند شياطين

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 57 *»

الانس ياد فرموده و آنها جماعتي هستند كه بدن اصلي ايشان بر هيئت شياطين است و اعمال و احوال و اعتقادهاي آنها بر هيئت شياطين است و البته خدا اغراق نمي‏فرمايد و تشبيه ناقص نمي‏كند وانگهي از احاديث شاهد اين مطلبها به حد تواتر است چنانكه مي‏فرمايد الناس كلهم بهايم الا المؤمن يعني مردم همه بهيمه هستند مگر مؤمن و از اين جهت احاديث بسيار رسيده است در هيئتهاي مردم كه چگونه محشور مي‏شوند و اينكه اهل جهنم همه بر هيئت حيوانات مي‏شوند و اين است يك معني قول خداوند و اذا الوحوش حشرت يعني وقتي كه وحوش محشور شوند پس هركس كافر است البته بدن اصلي او بر هيئت جماد يا نبات يا حيوانات يا شياطين است اگرچه صورت عارضي ايشان در اين دار دنيا بر هيئت انسان باشد لكن بدن اصلي ايشان شيطان است يا حيوان است يا نبات است يا جماد است و از اين جهت بود كه بعضي را خداوند مسخ مي‏فرمود و در همين دار دنيا صورت ظاهري ايشان مي‏گشت و بر صورت باطني خود بروز مي‏كردند زيرا كه صورت عارضي مثل لباسي است از براي شخص نمي‏بيني كه اگر از كرباس مثلاً كيسه‏اي بدوزند بر هيئت انسان و آن را رنگ كنند بر شكل انسان و خرسي را در آن كنند به ظاهر به شكل انسان مي‏نمايد و لكن اندرون آن خرسي است پس اگر لباس آن را بكنند باطن او بر شكل خرس بروز مي‏كند همچنين هر قومي را كه خدا مي‏خواست رسوا كند و باطن ايشان را فاش كند لباس عارضي ايشان را مي‏كند و باطن ايشان بروز مي‏كرد و خداوند به بركت ظاهر اسلام غالب اين امت را حفظ مي‏كند و ايشان را رسوا نمي‏كند لكن به جهت نمونه گاهي ظاهر فرموده است چنانكه در معجزات ائمه مروي است كه به كسي مي‏فرمودند اخسأ و به صورت سگ مي‏شد.

و سرّ اين امر آن است كه اگرچه جميع مخلوقات خداوند به واسطه مشيت ايجاد شده‏اند لكن تو مي‏داني كه هرگاه آئينه كج باشد يا رنگها داشته باشد صورت انسان در آن تغيير مي‏كند و كج و رنگين مي‏شود حتي آنكه فرنگيان آئينه‏اي ساخته‏اند كه به جهت استهزاء به دست انسان مي‏دهند چون انسان در آن نظر مي‏كند شكل خود را به شكل خوك و سگ مي‏بيند و معلوم است كه شكل اصل

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 58 *»

انسان به طور شكل سگ نيست و لكن آئينه را به طوري تراش مي‏دهند و رنگ مي‏دهند كه شكل انسان كه در آن مي‏افتد كج مي‏شود تا آنكه به شكل سگ مي‏شود پس در اين وقت همه‏كس مي‏گويند كه اين شكل انسان نيست و آن‏كس كه مقابل آنست از آن شكل بيزاري مي‏جويد پس اگرچه همه‏كس از اثر مشيت خدا مخلوقند لكن چون عملهاي ناشايست كه مكروه خداست بجا آورد شكل قابليتش تغيير مي‏كند و اثر مشيت در آن تغيير خواهد كرد تا به طوري كه به شكل حيوان يا نبات يا جماد بروز مي‏كند و بدن اصلي او برمي‏گردد نعوذباللّه پس چون اعراض اين دنيا و برزخ تمام شود و به آخرت درآيد بر شكل اصلي خود بروز خواهد كرد و هرگاه كسي را چشم بينا باشد چون در همين دار دنيا به ايشان نظر كند ايشان را بر شكل اصلي خود خواهد ديد و اين مطلب را باور نمي‏كند مگر كسي كه چشمش بينا باشد يا تسليم از براي بينايان داشته باشد نشنيده‏اي كه ابوبصير در مكه به حضرت صادق‏7 عرض كرد كه امسال چقدر حاجّ بسيارند حضرت فرمودند چقدر حاجّ كمند بعد چشم او را بينا كردند و ديد كه در صحرا همه حيواناتند مگر قليلي بعد به او فرمودند كه مي‏خواهي بينا باشي عرض كرد نه مختصر حديث را نقل كردم پس هركس را خدا بينا كند خواهد ديد مردم را بر شكل اصلي ايشان نعوذباللّه بلكه از براي آنها عفونتي است كه بدتر است از بوي مردار گنديده اگرچه خود را به هزار من عطر معطر كنند چرا كه عطرهاي عرضي تأثيري به بدن اصلي ايشان نمي‏كند و تصديق اين مطلب قول خداست كه مي‏فرمايد اموات غير احياء و مايشعرون ايان يبعثون يعني مردم مرده هستند و نمي‏فهمند كه كي مبعوث مي‏شوند پس چون مردار شدند گند مي‏كنند البته و گندها كه در جهنم است از گند عاصيان است حيف حيف كه مردم رجوع به احاديث نمي‏كنند تا اين مطلبها را علانيه ببينند و بشنوند و حيف حيف كه اين كتاب فارسي است و نمي‏توانم بسياري از آن احاديث را ذكر كنم پس از اين جهت به همين دليلهاي عقلي اكتفا مي‏كنم.

پس مجمل اين فصل آن شد كه بدن اصلي مؤمن بر هيئت انسان است و بدن اصلي كافر بر شكل غير انسان و بسا

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 59 *»

آنكه جمعي از ايشان بر هيئت شياطين باشند و اين است كه خدا مي‏فرمايد شياطين الانس و الجن پس بعضي از مردم شياطين مي‏باشند و بعضي حيوان و بعضي گياه و بعضي جماد حقيقةً و بدتر از اينها و حقيقةً شياطين جن و حيوانها و گياهها و جمادها نمونه‏اي از ايشان هستند چرا كه قوت ايشان هزارمرتبه بيشتر است در حد خود از اين است كه خداوند بل هم اضل فرموده است و در آيه ديگر مي‏فرمايد كه و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني هيچ جنبنده‏اي در زمين و پرنده‏اي نيست مگر آنكه آنها امتها هستند كه مثلهاي شما هستند و شبيه‏ها و عكسهاي شما هستند كه در اين عالم آشكار شده‏اند نعوذباللّه و اگر خواسته باشي كه هيئت هركس را داني نظر كن به طبع او و خلق او و افعال او كه شبيه به چه حيوان است يا شبيه به چه‌چيز است و از آن عبرت بگير و حد هركس را بشناس و بفهم كه با كه الفت مي‏گيري و با چه قريني نعوذباللّه چه بسيار رسواييم در نزد خدا و انبيا و اوليا و ملائكه و با وجود اين چه تفاخرها و چه كبرها كه نمي‏كنيم و چه ادعاها كه نداريم و چه تن‏نازي‏ها كه نمي‏كنيم و چه تمناها كه نداريم نعوذباللّه اللهم لاتفضحني بموبقات افعالي و سيئات اعمالي يوم تبلي السرائر و ما لاحد من قوة و لا ناصر بحق محمد و آله الطيبين الطاهرين و يا من اظهر الجميل و ستر القبيح اظهر الجميل بكرمك و استر القبيح بسترك يا ستار.

 

فصل

چون دانستي ان‌شاءاللّه كه انسان را بدن اصلي هست و بدن عارضي حال عرض مي‏كنم كه از براي هريك اقتضائي است و طبعي است و عملي است و شخص به اقتضاي هر دو راه مي‏رود نمي‏بيني كه شخصي هست كه خبث نفس دارد و اين از طبع خوك است و چون باطن او بر شكل خوك است عمل به مقتضاي آن مي‏كند و چون ظاهرش بر شكل انسان است گاهي هم عمل به مقتضاي آن مي‏كند نمي‏بيني كه بعضي عملهاي صالح بجا مي‏آورد و حرفهاي راست و حق مي‏زند و اين از مقتضاي صورت انساني اوست و معلوم است كه انسان به مقتضاي هر طبعي كه بسيار عمل كند آن طبع قوت مي‏گيرد و ضدش ضعيف مي‏شود نمي‏بيني كه انسان اگر به مقتضاي صفرا عمل كند و دايم گرمي بخورد صفراي او قوت مي‏گيرد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 60 *»

و بلغم او ضعيف مي‏شود و اگر به مقتضاي بلغم عمل كند و سردي بسيار بخورد بلغم او قوت مي‏گيرد و صفراي او ضعيف مي‏شود. مثلي ديگر، در انسان دو طبع هست يكي طبع ميل رياست و سربلندي كه آن طبع او را امر به رياست مي‏نمايد و طبعي ديگر دارد كه طبع فروتني باشد حال انسان به خواهش هريك از آن دو كه عمل كرد آن قوت مي‏گيرد و ديگري ضعف پيدا مي‏كند البته تا به كلي مضمحل مي‏شود و ديگر اثري از او خواسته نمي‏شود و ديگر حكمي به انسان نمي‏كند و مسخر طبع ديگر مي‏شود بفهم چه مي‏گويم حال در شخص انسان ظاهري بسا آنكه دو طبع باشد يكي طبع باطنش كه بر هيئت حيوان است مثلاً و يكي طبع ظاهرش كه بر هيئت انسان است مثلاً پس هرگاه انسان ظاهري بر طبع انسانيت ظاهري حركت كند و عمل نمايد خورده‌خورده به طوري مي‏شود كه طبع انسانيت او قوت مي‏گيرد و صورت انسانيت او محكم مي‏شود و قابل آن مي‏شود كه روح انساني به آن تعلق بگيرد چرا كه پيش گفتيم كه اين دنيا مانند شكم مادر است هر صورت كه اينجا بست روحي مناسب به آن عطا مي‏شود پس چون صورت انسانيت خود را ثابت و محكم كرد البته روح انساني به او عطا مي‏شود و خورده‌خورده ظاهراً و باطناً انسان مي‏شود اين است كه در دعاها وارد شده است كه خدايا اگر نام مرا در ديوان اشقيا نوشته‏اي محو كن و در ديوان سعيدان بنويس اين وقت است كه محو مي‏شود باطن حيواني و باطن انساني مي‏شود پس عمل‌كردن به شريعت و دوام آن اين خاصيت را دارد و اما اگر بنا گذاشت و عمل به مقتضاي حيوانيت باطني خود كرد خورده‌خورده او قوت مي‏گيرد و انسانيت ظاهر كه عمل به مقتضاي آن نمي‏كند ضعيف مي‏شود و هرگاه اين كار استمراري پيدا كرد خورده‌خورده به جايي مي‏رسد كه شكل ظاهر مضمحل مي‏شود و شكل باطن او بروز مي‏كند و اين وقتي است كه غضب خدا مستحكم مي‏شود و عاصيان مسخ مي‏شوند و به صورت خوك و ميمون و سگ بروز مي‏كنند و بسا آنكه به اين حد نرسد كه به كلي صورت ظاهر بگردد و لكن تغييرهاي جزئي در آن پيدا مي‏شود به طوري كه اندكي چشم او و دهان او و گونه او و رنگ او تغيير مي‏كند به طوري كه با نظر دقيق شباهت او را به آن حيوان كه طبع

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 61 *»

او را دارد مي‏بيني و واللّه كه علانيه ديده‏ام كه چنان مي‏شوند و مي‏گردد صورتهاي ظاهري ايشان في‏الجمله و شباهت به حيوان هم‏طبع خود پيدا كرده‏اند و حال آنكه پيش‏تر به شكل انسان صحيح بوده‏اند و اين نيست مگر آنكه آن طبع بر ايشان غالب مي‏آيد و تغيير بدن ظاهر را مي‏دهد ولي چون بدن ظاهرش قدري خشك شده است و خميره‏اش قابل تغيير بسيار نيست قدري تغيير مي‏كند و چنان مي‏بينم كه اگر جسمشان اندكي روان بود في‏الفور به همان صورت مي‏شدند چنانكه جنيان چون جسمشان روان است به زودي بدنهاي ايشان به شكل باطنهاي ايشان مي‏شود و از اين است كه جنيان به شكلهاي مختلف مي‏باشند و شكل بدن ايشان مختلف مي‏شود گاهي به صورت سگ درمي‏آيند و گاهي به صورت مار و گاهي به صورت عقرب و گاهي به صورت گربه مثلاً، خلاصه به شكلهاي مختلف درمي‏آيند و پيش خودشان هم به شكل عملهاي خود هستند پس بسياري به صورت سگ مي‏باشند و بسياري به صورت خوك و بسياري به صورت ميمون و همچنين چرا كه طبع عمل ايشان زود در ايشان تأثير مي‏كند و مؤمنين ايشان قريب به شكل انسان مي‏باشند به هر حال هرگاه شخص به طبع بدن اصلي خود عمل كرد حكم آن غالب مي‏آيد تا به حدي كه به كلي تغيير ظاهر مي‏دهد و هرگاه به حكم طبع ظاهري بدنش حركت كرد به حدي مي‏رسد كه آخر انسان مي‏شود و روحش به شكل تنش مي‏شود و اين امر ممكن است و الا مردم را تكليف نمي‏كردند و امر به رفتار انساني نمي‏كردند و عقاب بر ترك آن نمي‏كردند بفهم اين حرفهاي عاميانه مرا كه حكيمان بايد بشنوند و شكر كنند بر فهميدن آنچه تا حال نفهميده بودند.

 

فصل

چون اين مطالب را دانستي عرض مي‏كنم كه جسم باطني اين مردم چون لطيف است و قدري روان است بسيار حال به حال مي‏تواند شد به خلاف حيوانهاي ديگر كه بر يك حال مي‏مانند به جهت آنكه ايشان خشك‏تر و كثيف‏ترند از اين جهت هر ساعت نمي‏توانند تغيير كنند پس انسان چون لطيف‏تر و روان‏تر است از اين جهت باطنش ممكن است كه در روزي به صد شكل برآيد به جهت آنكه مي‏تواند كه در روزي به صد حال درآيد و صدجوره عمل كند مثلاً يك مرتبه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 62 *»

در اول صبح طبع دزدي بر او غالب آيد تا به ظاهر آيد و دزدي كند در اين وقت به شكل موش جلوه مي‏كند در باطنش بعد از آنكه دزدي كرد فكر تازه‏اي كند و مكر و خدعه كند و به كل خود متوجه مكر و خدعه شود در اين وقت آن صورت موشي كه داشت از تن او محو مي‏شود و در لوح محفوظ ثبت مي‏شود همان صورت در همان وقت و همان مكان و در وقت دويم صورتش مثل روباه خواهد شد پس بعد از آن ساعتي طبع لواط‌دادن در او حركت كند و به كل خود متوجه آن شود آن صورت روباهي محو مي‏شود و در لوح محفوظ بعينه ثبت مي‏شود با آن وقت و آن مكان و صورت او صورت ماديان خواهد شد و همچنين مي‏تواند كه تا شام به هزار صورت درآيد و هر صورتي كه محو مي‏شود در لوح محفوظ ثبت مي‏شود به خلاف ساير حيوانها كه هرگز ماديان عمل روباهي نمي‏كند و جامد شده است بر مادياني از اين جهت هر ساعت به صورتي نمي‏رود و لكن انسان جامد نيست روان است همه‌كار مي‏تواند بكند و به همه‌شكل هم درمي‏آيد و بسا صورتها مي‏شود كه اين حيوانات كه تو ديده‏اي به آن شباهت ندارند و بسيار مي‏شود كه صورتش تركيب مي‏شود از دو صورت مثل قاطري كه صورتش مركب است از اسب و الاغ پس همچنين بسا آنكه از سه‌صورت و چهارصورت نعوذباللّه مركب مي‏شود كه شبيهي در اين حيوانات ندارد مگر در تركيب نعوذباللّه چقدر رسواييم و نمي‏فهميم.

باري پس چون صورتي را پوشيد كه بد بود آن صورت در جميع لوحهاي ذرات موجودات ثبت مي‏شود كه فلان پسر فلان در ساعت فلان و مكان فلان عمل فلاني كرد و به صورت فلاني درآمد و همه به يك زبان او را لعن مي‏كنند نمي‏بيني كه اگر در آئينه‏خانه درآيي و آنجا بنشيني در جميع آئينه‏ها ثبت مي‏شود كه فلان نشست و اگر برخيزي يك‌دفعه ثبت مي‏شود در همه آئينه‏ها كه فلان برخاست همچنين در جميع ذرات عالم اين عكس مي‏افتد و به همين‏طور ثبت مي‏شود و همه يك‏جا شهادت مي‏دهند روز قيامت به زبان فصيح چنانكه همه آئينه‏ها شهادت مي‏دهند بر نشست و برخاست تو و تو مي‏پنداري كه عكس عملهاي تو در در و ديوار و هوا و آسمان و زمين نمي‏افتد، بلي‌واللّه مي‏افتد نمي‏بيني كه آئينه را به محضي كه نگاه داشتي چه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 63 *»

نزديك خود و چه دور عكست در آن ظاهر مي‏شود و براي عاقل معلوم است كه آئينه خلقت عكس را نمي‏كند بلكه عكس را آشكار مي‏كند و الا عكس در هوا هست نهايت به چشم ما درنمي‏آيد چرا كه آن عكس لطيف است و چشم ما كثيف و چون آئينه بگيري آن عكس در آن آئينه كثيف مي‏شود و مناسب چشم ما مي‏شود آنگاه مي‏بينيم حال عكسها در هوا هست و در همه در و ديوار عكس هست پيدا نيست از اين جهت است آنچه مذكور مي‏شود كه فرنگي دوربيني ساخته است كه در هوا نظر مي‏كند و عكسها كه در هواست مي‏بيند اگرچه صاحب عكس در اندرون خانه خود باشد چون عكسش در هوا هست در دوربين مي‏افتد بلكه عرض مي‏كنم كه هر عكسي كه از تو مي‏افتد بي‏نهايت مي‏شود به جهت آنكه آن عكس هم عكسي دارد و آن عكس دويم هم عكسي دارد و عكس سيوم هم عكسي دارد و همچنين نمي‏بيني كه اگر دو آئينه برابر بگذاري و چراغي در آن ميان بنهي بي‏نهايت در هر دو آئينه عكسها پيدا مي‏شود و آئينه آن عكسها را ايجاد نكرده بلكه ظاهر كرده و آن عكسها در هوا هست پس عكسهاي عملت بي‏نهايت در هر چيزي هست پس شهود بي‏نهايت از براي عملها روز قيامت ظاهر مي‏شود چرا كه چشمها لطيف مي‏شود و آن عكسها را مي‏بيند پس ديگر محل انكار و پنهان‌شدن نيست اين است معني قول خدا كه مي‏فرمايد يوم تبلي السرائر يعني روزي كه آشكار مي‏شود پنهانيها پس نعوذباللّه اگر عملت قبيح است بر همان هيئت، عكست بي‏نهايت در عالم مي‏افتد در هر ذره‏اي بي‏نهايت چنانكه در آئينه بي‏نهايت جلوه مي‏كرد و نعوذباللّه اگر زنا كرده‏اي بر همان هيئت نشستن تو بر زنا در جميع عالم عكس افتاده و در روز قيامت آشكار مي‏شود اين است كه دست و پاي تو همه در روز قيامت شهادت مي‏دهند اين‏طور شهادت مي‏دهند و جميع موجودات شهادت مي‏دهند بر عملت و در نزد همه مفتضح مي‏شوي و در حضور پيغمبر بر همان هيئت زنا حاضر مي‏شوي و بر همان هيئت لواط حاضر مي‏شوي پس هركسي را مي‏آورند و عكسهاي بي‏نهايت او به همراهي اوست اگر به شكل خوك شده است همه عكسها بر شكل خوك و اگر به صورت سگ شده است همه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 64 *»

شكلها بر صورت سگ و اگر به صورت ميمون شده است همه بر صورت ميمون نعوذباللّه از افتضاح عفوك عفوك يا عفوّ و سترك سترك يا ستار پس در اين صورت چگونه مي‏تواني كه عملي را انكار كني بلكه چنانكه عرض كردم كه انسان هر ساعتي به شكلي درمي‏آيد پس چون روز قيامت شود همه آن شكلها حاضر مي‏شوند به همراهي انسان و چون از قبر بيرون آيد و به صحراي محشر درآيد به همراهي او همه شكلها درمي‏آيند و به هيچ‏وجه از او تخلف نمي‏كنند چنانكه اگر كسي را به نزد سلطاني برند سايه او هم البته به همراهي او حاضر مي‏شود و از او تخلف نمي‏كند و چون انسان به آن شكلها نظر كند از هريكي يك گونه اذيتي خواهد كشيد و يك‏گونه شرمساري به او خواهد رسيد و همچنين شخص اگر عملهاي نيك داشته باشد در هر حال هر عملي از او صورتهاي نيكو عكس مي‏اندازد و در جميع ذرات موجودات آن عملهاي نيكو و صورتهاي پسنديده عكس مي‏اندازد و در همه‏جا ثبت مي‏شود كه فلان پسر فلان در فلان ساعت و در فلان مكان فلان عمل نيك را كرد و آن عكسها هم بي‏نهايت مي‏شود چنانكه در عملهاي بد دانستي پس همه آن موجودات از براي تو ترحم مي‏كنند و دعاي خير مي‏نمايند و براي تو استغفار مي‏كنند به يك زبان اين است كه خداوند مي‏فرمايد الذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربهم و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شي‏ء رحمةً و علماً فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم تا آخر آيه يعني كساني كه حامل ملك خداوند هستند از ملائكه تسبيح مي‏كنند به حمد پروردگار و استغفار مي‏كنند از براي مؤمنين و مي‏گويند كه اي پرورنده ما رحمت و علم تو هر چيزي را فراگرفته است پس بيامرز از براي توبه‏كنندگان از دوستي دشمنان تو و كساني كه پيروي كردند اولياي تو را و ايشان را نگاه‌دار از عذاب جهنم پس جميع حاملان ملك خدا بر آن عملها مطلع مي‏شوند و در سينه‏هاي ايشان عكس آن عملها مي‏افتد و همه استغفار براي آن شخص مي‏كنند و چون روز قيامت درآيد جميع آن صورتهاي نيك به همراهي او حاضر مي‏شوند و از نظركردن به هريك خوشحالي تازه‏اي و روشني چشمي بي‏اندازه از براي او حاصل مي‏شود و آن

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 65 *»

صورتهاي نيك بعضي به صورت حور است بعضي غلمان بعضي به صورت قصرها بعضي به صورت نهرها و بعضي به صورت درختها بعضي به صورت ميوه‏ها و مرغها و لكن همه آنها طيب و طاهر و خالي از هر عيب و نقصي و از هريك سروري براي او حاصل خواهد شد و جميع موجودات شفيع او به يك زبان خواهند بود اللهم اجعلنا من اوليائك فان اولياءك لا خوف عليهم و لا هم يحزنون.

فصل

چون اين مطلب شريف عجيب غريب كه باعث ترس مؤمنين است و اميدواري ايشان دانستي پس عرض مي‏كنم كه چون آن صورتهاي نيك خلقي هستند از خلقهاي خداوند عالم و در ملك خداوند هستند و چيزي كه در ملك خداوند درآمد ديگر فاني نمي‏شود آن صورتها هميشه باقي مي‏مانند و هميشه هستند و شخص هميشه به آنها نگران است و از ايشان خوشحال يا ترسان است پس همان عملها انيس و مونس صاحب خود هستند تا ملك خدا هست و عين همان عملهاست كه نعمت مي‏شود خوبهاي آنها براي خوبان و عذاب مي‏شود بدهاي آنها براي بدان پس نفس همان عملها كه به صورتهاي آخرتي درآمدند عين جزا مي‏شوند از براي صاحب خود پس عملهاي مؤمنان چون به يكديگر گرد آيند عين جنت مي‏شود از براي ايشان و همه حور و قصور و انهار و اشجار و طيور و خدم و حشم و ملك مي‏شود از براي او و لباسهاي فاخر بر تن او همه از سندس و حرير و استبرق و غير آنها و همچنين چون عملهاي بد بر گرد كافر جمع آيند همه مار و عقرب و سگ و گرگ و شير و پلنگ و آتش و خون و چرك و زهر مي‏شوند از براي او و هميشه از ديدن آنها متنفر مي‏شود و معذب مي‏گردد و اين است كه خداوند عالم در چندين‌جا از قرآن مي‏فرمايد در جايي مي‏فرمايد سيجزيهم وصفهم انه حكيم عليم يعني جزا مي‏دهد خداوند به بندگان خود وصف خود ايشان را و صفتهاي خودشان را و آن خدا حكيم و داناست مي‏داند كه صفت هركسي چيست و در جايي مي‏فرمايد و ماتجزون ا÷ ماكنتم تعملون يعني جزاي شما داده نمي‏شود مگر خود عملهاي شما يعني خود عملهاي شما جزاي شما مي‏شود و در جايي مي‏فرمايد كلما رزقوا منها من ثمرة رزقاً قالوا هذا الذي رزقنا من قبل و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 66 *»

اتوا به متشابها يعني در جنت هر ثمره‏اي كه به ايشان روزي مي‏شود مي‏گويند كه اين همان است كه به ما پيش‏تر روزي شده بود تا آخر آيه و همچنين در چندين‏جا چنين مي‏فرمايد و كسي كه خداوند چشم بصيرت او را باز كرده باشد مي‏بيند كه امر همين‏طور است و لكن چشم مردم كور است و خيالها مي‏كنند واللّه خداوند با كسي عداوت و قرابتي ندارد نفس عملهاي خود مردم است كه جزاي مردم مي‏شود طالب هرچه هستيد همان كار را كنيد و توقعهاي بيجا نكنيد كه آتش بيفروزيد و بهشت خواهيد هيچ‏كس نزديك‏تر به بهشت نيست از عمل‌كننده به نيكيها و هيچ‏كس نزديك‏تر به جهنم نيست از عمل‌كننده به بديها خدا مي‏فرمايد و ان جهنم لمحيطة بالكافرين يعني جهنم گرد كافرين را گرفته است خدا مي‏فرمايد ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءً يجز به يعني امر به آرزوي شما بسته نيست هركس بدي كند جزاي آن را مي‏بيند و اينكه خدا گاهي در قرآن مي‏فرمايد كه عمل مردم خود جزاست و گاهي مي‏فرمايد كه به عمل ايشان جزا مي‏دهيم سبب آن است كه هرگاه شكل عمل دنيايي را نگاه مي‏كنيم مي‏گوييم به اين عمل در آخرت خدا جزا مي‏دهد و شكل جزا غير از شكل دنيايي عمل است و وقتي كه شكل آخرتي عمل را نگاه مي‏كنيم مي‏گوييم عمل همان جزاست باري مقصود اين بود كه عملهاي مردم خود جزاست در آخرت حال هر قدر تو را از جهنم بد مي‏آيد از بديها اجتناب كن و هرقدر طالب بهشتي عملهاي نيك كن نمي‏بيني كه هركس ملكي دارد هرقدر طالب عمارت است عمارت مي‏كند و هرقدر طالب درخت است درخت غرس مي‏كند و هرقدر طالب انهار است انهار جاري مي‏كند غرض بايد كرد تا بشود و تا نكني نمي‏شود اين است كه خدا مي‏فرمايد ليس للانسان ا÷ ما سعي يعني نيست از براي انسان مگر همان چيزي كه سعي كرده است براي آن يا همان‏قدري كه سعي كرده است پس طالب هر كار هستي همان كار را بكن، دنيا كه پيش خداوند قابليت بال مگسي ندارد اين‏طور است كه تا نكاري نمي‏دروي آخرت ناكشته چگونه درويده مي‏شود و بهشت همان عمل خود توست پس نكرده چون مي‏شود. باري چون اين مطالب سبب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 67 *»

ترغيب به عمل خير است قدري تفصيل داده شد اگرچه همينها عين علم است چرا كه علم آن است كه سبب خوف از خدا شود نه چيز ديگر و اينهاست كه سبب خوف مي‏شود و اين علمها بهتر است از هزار حكمت يوناني و نصاري بفهم چه مي‏گويم.

و چون سخن به اينجاها رسيد تفصيلي ديگر ضرور شد كه عرض كنم و آن آنست كه انسان صاحب چندمرتبه است يكي مرتبه جمادي كه مرتبه چهار عنصر بدن اوست و مقام جمادي اوست چنانكه مي‏بيني كه وقتي كه مردم مردند مانند سنگ مي‏افتند و يكي ديگر مقام نباتي اوست كه مثل گياه مي‏رويد و قد مي‏كشد و پهنا و درازي او زياد مي‏شود و يكي مقام حيواني او كه زنده است مانند حيوانها و مي‏شنود و مي‏بيند چون ساير حيوانات و يكي مقام انساني كه انسان است و صاحب علم و حلم است و يكي ديگر مقام معرفت اوست به ائمه‏: و پيغمبر9 و يكي ديگر مقام معرفت اوست به خداوند عالم جل‏شأنه و اين شخص انساني داراي همه اين مراتب هست چنانكه ظاهر است و از براي هريك از اين مراتب مقام آخرتي هست كه به آخرت درمي‏آيد و از براي هريك از آنها هم به مناسبت آخرت عملي است كه از آن مرتبه برمي‏آيد و مخصوص اوست نمي‏بيني كه مقام شهوت و غضب مخصوص مقام حيواني است و مقام نباتي را شهوت و غضبي نباشد و مقام انساني از شهوت و غضب اعلي است و مقام انساني صاحب علم و حلم است و مقام حيواني آن را نتواند داشت و مقامات معرفت از مقام علم اعلي و اشرف است همچنين نباتي انسان را صفاتي است كه اكل و شرب آن باشد و جمادي آن را ندارد و حيواني از آن اعلي است و اينكه مي‏بيني حيوانها اكل و شرب دارند به جهت آنست كه مقام نباتي را دارند و به آن مقام اكل و شرب مي‏كنند پس هريك از اين مقامها را يك خصوصيتي هست كه مقام ديگر آن را ندارد يا به جهت آنكه لايق آن نيست يا به جهت آنكه منزه از آن است و ان‏شاءاللّه اين مطلب از براي عاقل بسي ظاهر است.

پس چون اين را دانستي مي‏گويم كه چنانكه صورت انسان در آئينه بر شكل انسان است و صورت حيوان بر شكل حيوان و صورت درخت بر شكل درخت و

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 68 *»

صورت سنگ بر شكل سنگ حال همچنين است هر عمل كه تو به جمادي خود كني از براي طاعت خداوند و به جهت نزديك‌شدن به آن، آن عمل طاعت است و خير است و از براي آن عكسي است چنانكه در آئينه پس چون عمل جمادي تو است و عكس جمادي است لامحاله بايد شباهت با جماد داشته باشد و شكلش شكل جمادي باشد و لكن چون طاعت است بايد بر شكل احسن جمادها و بهترين آنها باشد چنانكه پيش دانستي پس عملهاي جمادي تو ظاهر مي‏شود در بهترين شكل جمادها پس ظاهر مي‏شود بر جنس دُر و ياقوت و الماس و لعل و زبرجد و طلا و نقره و بر هيئت قصرهاي مرتفع و فرشها و تختها كه جنس آنها از جنس جمادات نيك است و هيئت آنها بر بهترين هيئتها و در نهايت استقامت و چون بعضي عملها از نباتي تو است و طاعت است پس ظاهر مي‏شود بر هيئت درختهاي نيكو و طيب و دوام‏دار با ميوه‏هاي نيك و سبزه‏هاي پاكيزه و امثال آنها و چون در هر نباتي جمادي هم باشد پس ظاهر مي‏شود بر هيئت درختها با برگهاي لعل و ياقوت و خوشه‏هاي دُر و مرجان و امثال آنها و چون عملهاي حيواني تو هرگاه بر وفق رضاي خدا شد بايد ظاهر شود در آخرت بر بهترين شكلي پس ظاهر مي‏شود بر شكل طيور و بر شكل اسبان و ناقه‏ها و امثال آنها و چون صاحب مقام جمادي هم هستند پس بعضي عضوهاي آنها از لعل است و بعضي از ياقوت و بعضي زبرجد و امثال آنها و چون صاحب مقام نباتي هم هستند بزرگ مي‏شوند و كوچك مي‏شوند بر حسب اراده تو و دست و پاي آنها كوتاه و بلند مي‏شود به طور خواهش و ميل تو و ساير خاصيت نباتات هم از ايشان خواسته است و چون تو را مقام انساني است و به آن مقام هم طاعت مي‏كني و رضاي خدا را مي‏جويي پس از آنچه با عقل خود كرده باشي خلق مي‏شود عمل تو بر شكل غلمان بهشت و خدم و حشم ذكور و هرچه با نفس خود كرده باشي خلقت مي‏شود از عمل آن نفس حورالعين و جاريه‏ها و زنهاي خيرات و امثال آنها و چون اين مقامش داراي مقام جمادي هم هست پس بسا حوري يا غلماني كه بعضي اعضاي آن لعل و ياقوت و زبرجد باشد و امثال آنها و چون داراي مقام نباتي هم هست كوچك و بزرگ

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 69 *»

مي‏شوند بر حسب شهوت انسان و از جماع با حورالعين اكل و شرب هم براي آن حاصل مي‏شود و چون داراي مقام انساني هم هستند پس صاحب علم و حلم هم هستند و چون انسان صاحب معرفت به ائمه و پيغمبر9 هم هست پس از جهت اين مقام خلق مي‏شود از اعمال آن مجالست با پيغمبر و آل او9 و زيارت ايشان و فيض صحبت ايشان و سخن‌گفتن ايشان و اين ثواب اعظم و اشرف از جميع مراتب است و لذتي كه اهل جنت از اين مقام مي‏برند از هيچ نعمتي نمي‏برند و چون صاحب مقام معرفت به خداوند هم هستند پس از اين مقام ايشان خلق مي‏شود براي ايشان لقاي خدا و زيارت خداوند پس از اين مقام ديگر لذتي براي ايشان حاصل مي‏شود كه مافوق آن متصور نيست و اين مقام اهل اللّه است از اين جهت فرموده‏اند كه اذا تنعّم اهل الجنة بالجنة تنعّم اهل اللّه بلقاء اللّه يعني وقتي كه اهل جنت در تنعمند به جنت خود اهل خدا در تنعمند به ملاقات خدا و گمان مكن كه خدا را مي‏توان ديد و خدا را منزلي است كه مي‏توان به آنجا رفت و زيارت او را نمود بلكه زيارت خدا زيارت اولياي خداست لكن به جلوه ديگر و مقامي اعلي چنانكه در دار دنيا معرفت خدا معرفت ذات نبود بلكه معرفت اسمها و صفتها بود و آن مقام اوليا بود پس در آخرت هم جزاي اين عمل كه صورت خود اين عمل است ديدار ذات خدا نتواند بود بلكه مراد ديدار حقيقت اسمها و صفتهاست كه اولياي خدا باشند لكن نه در مقام پيغمبري و امامت بلكه در مقام اسم‌بودن از براي خدا و صفت‌بودن و نور بودن و چشم و گوش و دست و دل و روح و نفس بودن از براي خدا، نشنيده‏اي كه پيغمبر9 فرموده است كه من رآني فقدرأي الحق يعني هركس مرا ببيند خدا را ديده است و خدا در قرآن مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق يعني ما ائمه را كه آيات ما هستند در آفاق عالم و در نفوس خود ايشان نشان ايشان مي‏دهيم تا بدانند كه آن حق است پس چون در اين عالم معرفت خدا معرفت اسمها و صفتهاي خداست در آن عالم هم ظاهر مي‏شود به شكل زيارت اسمهاي خدا و صفات خدا بفهم اين كلمات عاميانه مرا و لذت از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 70 *»

عمر خود ببر و لذت از ايمان خود ببر و ببين كه اگر نه اين حرفها حق بود اين‏طور مطابق نمي‏آمد با كتاب و سنت و عقل صحيح و اين‏طور همه عالم به هم بسته نمي‏شد همچنين زره و زنجير پس همين‏كه در كل عالم اين حرفها تخلف نمي‏كند و با همه‏جا درست مي‏آيد معلوم مي‏شود كه همه حق است و از سرچشمه اهل عصمت و طهارت است و از علوم الهي است و لكن اين حرفها را تصديق نمي‏كند مگر سينه‏هاي پاك و دلهاي پاكيزه پس تو نظر به عاميانه نوشتن من مكن و نظر به باطن و حقيقت اين حرفها بكن و حكيمانه بفهم كه هرچه كلام بالاتر مي‏رود عاميانه‏تر و آسان‏تر و صاف و راست‏تر مي‏شود چه فايده كه قرآن نمي‏فهمند عوام عجم تا ببينند كه چقدر صاف و راست است و همچنين احاديث پيغمبر9 و كلمات اهل‏بيت سلام اللّه عليهم باري اگر نه از باب ضرورت بود تزكيه اين كلمات را نمي‏كردم و لكن چه كنم كه مردم تنبيه ضرور دارند.

و چون مقامهاي جنت را دانستي پس بدان كه مطابق همين مقامها مقامهاي جهنم است پس هر عمل قبيح كه با جمادي خود كني صورت آن در آخرت به صورت آتش و چاهها و كوههاي آتش و واديها و دركها مي‏شود نعوذباللّه و هر عمل كه با نباتي خود كني همه در آخرت به صورت درخت زقوم و شاخه‏ها و برگهاي آن مي‏شود و هر عمل كه با حيواني خود كني همه در آخرت بر شكل مارها و عقربها و سگها و گرگهاي درنده مي‏شوند و بر تو مي‏چسبند و تو را مي‏گزند و مي‏درند و هر عمل كه با انساني خود كني همه در قيامت شياطين مي‏شوند و همه انيس و مونس تو مي‏شوند و تو را مي‏آزارند و از صحبت آنها در اذيت و وحشت خواهي افتاد و هر عمل كه با معرفت خود به غير اولياي خدا كني سبب هم‏نشيني تو خواهد شد با دشمنان خدا و رسول و ائمه‏: و از گند ايشان و زبانه‌هاي آتش ايشان و بدي خلقت و هيئت و اخلاق و احوال ايشان در آزار خواهي افتاد و تو را مي‏گزند و مي‏آزارند و هر عمل كه با معرفت خود كني به خداهاي تراشيده و معبودهاي نارواي خود، ظاهر مي‏شوند از براي تو به شكل زيارت شيطان اعظم در جهنم و ملاقات باطن آن سه‌خبيث و اعظم عذاب اهل

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 71 *»

جهنم در جهنم ملاقات اعداي خداست كه از هيچ عذابي به فغان نمي‏آيند مثل آنكه هرگاه ايشان را به ديدني آن معبودها مي‏برند و ايشان را سرزنش به آن معبودها مي‏دهند و آنها مثل سگ پاچة آن را مي‏گيرند و او را از شدت درد و الم خود مي‏درند و به دندان پاره‌پاره مي‏كنند و همين عذاب از جميع عذاب اهل جهنم بدتر است چرا كه چون به ديدن ايشان رود البته بايد به درك ايشان داخل شود پس معلوم شد كه مشركان عذابشان از جميع اهل جهنم بدتر است و كارشان خراب‏تر نعوذباللّه اللهم اني اعوذ بك ان‌تكلني الي نفسي طرفة عين في الدنيا و الآخرة.

 

فصل

از آنچه در اين فصلها معلوم شد براي مسلم با انصاف ظاهر گرديد كه از براي انسان مرتبه‏هاي بسيار است و انسان از آن مرتبه‏ها تنزل كرده تا به اين دار رسيده است و باز معلوم شد كه اين دار دنيا منتهاي فرودآمدن خلق است و باز به ايشان نداي اقبل رسيده يعني اقبال كنيد به سوي مبدأ خود و ايشان از اين دار دنيا در مقام ترقي و بالارفتن برآمده‏اند پس خورده‌خورده صعود مي‏كنند و بالا مي‏روند تا هركسي از آنجا كه آمده به آنجا برگردد و اشاره به كيفيت صعود آن است كه چنانكه مشاهده مي‏بيني انسان در اول امر جماد است و قطرة آبي است كه آن نطفه باشد و در شكم مادر قرار مي‏گيرد و خورده‌خورده در شكم مادر طبخ گرفته و آن قطره آب غليظ مي‏شود تا آنكه بعد از مدتها علقه مي‏شود يعني مانند قطعه‌خوني مي‏شود و اين مقام ترقي اوست به رتبه معدني و در اين وقت معدني مي‏شود و باز از اين مقام ترقي مي‏كند و به مقام مضغه مي‏رسد و مانند قطعه‌گوشتي جويده مي‏شود و اين مقام برزخي اوست ميان معدن و نباتي و از اين مقام چون بالا رود و ترقي كند به مقام عظام مي‏رسد و در او استخوان نرم و نازك خلق مي‏شود و اين مقام نباتي اوست و مانند گياه نمو خواهد كرد و زياد مي‏شود عرض و طول و عمق او و خورده‌خورده ترقي مي‏كند تا آنكه به مقام آن برسد كه بر آن گوشت پوشيده شود و در اين مقام برزخ باشد ميان نباتي و حيواني و چون از اين مقام بگذرد روح حيواني در آن جلوه كند و در زمره حيوانات درآيد و از مقام عنصري به مقام فلكي رسد و روح حيواني فلكي در تن او داخل شود و خورده‌خورده از اين مقام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 72 *»

ترقي كند تا آنكه تولد كند به دار دنيا و اين مقام برزخي او باشد ميان حيوان و انسان و در اين مقام زيست كند و شعور او خورده‌خورده زياده شود تا آنكه به حد بلوغ رسد و روح انساني به او تعلق گيرد و ترقي كند از مقام حيواني و انسان شود و مكلف گردد و همچنين در مقام انساني ترقي كند خورده‌خورده تا آنكه چهل‌ساله شود و انسانيت او به حد كمال رسد و چون به حد كمال جسمانيت خود رسد و ديگر اين بدن جسماني عرضي را طاقت زياده از آن نباشد از اين دنيا بميرد و در عالم مثال و برزخ ترقي كند و همچنين در آنجا ترقي كند تا آنكه اعراض عالم مثال را گنجايش بيش از آن نباشد از آنجا هم بميرد و به عرصه قيامت درآيد و در آنجا حركت كند تا به سرمنزل اول خود كه از آن آمده بود برسد و به همين‏طور هر انساني در ترقي است و هر عالمي كه از آن فرود آمده خورده‌خورده در وجود او ظاهر مي‏شود و آثار آن از آن هويدا مي‏گردد و معلوم است كه هر مرتبه‏اي كه شريف‏تر است، در خلقت اول بوده و در ظهور آخر مي‏شود چنانكه يافتي كه انسان اول در مقام جمادي است و چنانكه نبات شريف‏تر است از جماد و در خلقت پيش‏تر بوده در اينجا عقب‏تر از جمادي ظاهر مي‏شود و حيواني از نباتي اشرف است و پيش‏تر بوده است اينجا عقب‏تر ظاهر مي‏شود و انسان از حيوان اشرف است و البته در خلقت پيش‏تر بوده و در اينجا آخرتر ظاهر مي‏شود پس هرچه در خلقت پيش‏تر است در عالم ظهور آخرتر ظاهر مي‏شود مانند تخم كه شريف‏تر است از چوب و برگ و اول او را به زمين مي‏كني و اول برگ و چوب از آن پيدا مي‏شود و در آخر تخم ظاهر مي‏شود و حال آنكه در خلقت پيش‏تر بوده پس هر چيزي را كه ببيني كه در ظهور آخرتر ظاهر مي‏شود بفهم كه در خلقت پيش‏تر بوده و از اين است كه مي‏گوييم چون پيغمبر9 خاتم پيغمبران و آخري ايشان است در وجود مقدم است و اول مخلوقات است و چون حضرت امير آخري وصي‌هاست پس در خلقت مقدم است و اول ايشان و از اين جهت ايشان اول و آخرند چنانكه مي‏گويي اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود و آخر چيزي كه در بدن ظاهر مي‏شود عقل است و از اين است كه طبيبان مي‏گويند اول

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 73 *»

عضوي كه به حركت درمي‏آيد در شكم مادر و زنده مي‏شود دل است و آخر عضوي كه از حركت مي‏افتد در وقت مردن دل است و همچنين اول جايي از ديوار كه اول آفتاب مي‏افتد سر ديوار است و آخر جايي از آن‌كه نور از آن مي‏رود سر ديوار است بفهم اين مثلها را كه هريك دري از درهاي علم است اگر در آنها تأمل كني.

مجملاً هر مرتبه‏اي از تو كه اول خلق شده آخر به آنجا مي‏رسي و چون تو بعد از اين قيامت را مشاهده مي‏كني و به قيامت مي‏رسي و بعد از اين به جنت يا نار مي‏روي و به آنها مي‏رسي پس بايست كه آنها اول خلق شده باشند و تو از آنجا آمده باشي پس اول تو در صحراي قيامت بوده‏اي و در جنت يا نار بوده‏اي كه بعد از اين به آنجا مي‏روي و از اين بيان معلوم شد آنكه فرموده‏اند كه طينت مؤمن از خاك بهشت برداشته شده است و طينت كافر از خاك جهنم پس اگر طينت را از خاك جهنم برداشتند عود به همانجا مي‏كند و ممكن نيست كه خاك جهنم را به بهشت ببرند و اگر طينت را از خاك بهشت برداشته‏اند ممكن نيست كه به جهنم رود چرا كه خاك بهشت بهشت است و خاك جهنم جهنم و جهنم بهشت نمي‏شود و بهشت جهنم بفهم چه مي‏گويم پس اول همه در عرصه قيامت بودند و لكن نام آن عرصه، اول عالم ذر بود و عالم تكليف بود و آخر عالم قيامت و عالم جزا مي‏شود پس همان عرصه قيامت عرصه عالم ذر است و همه اول آنجا بودند و همه را تكليف كردند هركس مؤمن شد طينتي براي او از خاك بهشت آن عرصه گرفتند و جسدي براي او ساختند و هركس كافر شد طينتي براي او از خاك جهنم برداشتند و جسدي براي او ساختند و مردم چون بيشتر عقل ايشان به چشم ايشان است خيال مي‏كنند غير از آن جسد رتبه ديگر ندارند پس خيال مي‏كنند كه انسان به همان طينت بسته است و پيش از طينت هيچ نبوده طينت به معني گل است و گل از براي جسد است نه از براي روح پس روحهاي مردم در عالم ذر بود و ايشان را تكليف كردند هركس قبول كرد مؤمن شد گلي از بهشت برداشتند و تني براي او ساختند پس طينت او از بهشت شد و بازگشت او به بهشت و هركس قبول نكرد و كافر شد گلي از براي تن او از جهنم برداشتند و تني براي او ساختند پس طينت او از جهنم شد و

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 74 *»

بازگشت او به جهنم پس خاك جهنم را به بهشت نخواهند برد و خاك بهشت را به جهنم و آن‌كه طينتش بد است كافر است و آن‌كه طينتش خوب مؤمن بفهم چه مي‏گويم پس مؤمن هميشه در بهشت است و كافر هميشه در جهنم از آنجا نيامده‏اند كه به آنجا روند در همانجا هستند خداوند مي‏فرمايد و انّ جهنم لمحيطة بالكافرين يعني جهنم گرد كافرين را گرفته است نمي‏بيني كه تن ايشان و اعمال ايشان گرد ايشان را گرفته است و مؤمن هميشه در رضا و رَوح و عملهاي نيك و راحتهاست و كافر هميشه به آتش بدخلقي و بدعملي و بددلي خود مي‏سوزد خدا مي‏داند كه خوش‏خلقان خود بيشتر در راحتند از مردم و بدخلقان خود بيشتر در عذابند از مردم خود به آتش خود مي‏سوزد و داد از دست مردم مي‏كند باري خداوندا ما را به آتش خود مسوزان و از بهشت خود بيرون مفرما خدا مي‏داند كه كافر چه در اين دنيا و چه در آن دنيا در آتش است ولي در اين دنيا چون احساسش كمتر است و ادراكش كثيف‏تر است احساس درد جهنم را نمي‏كند و چون اعراض از او تمام شود و ادراكش صاف‏تر شود آن‏وقت احساس مي‏كند و خيال مي‏كند كه همان‌وقت آن درد به او رسيده مثل اين حكايت آنكه هرگاه كسي از دشمن مي‏گريزد و از دهشت پاي بر هر چيزي مي‏گذارد و خارها به پاي او مي‏رود و هيچ نمي‏فهمد يك‌وقت كه به خود مي‏آيد مي‏بيند كه خون از پاي او جاري است و درد آن را آن‏وقت مي‏فهمد و همچنين هرگاه به مست مدهوش زخمي برسد هيچ نفهمد چون به هوش آيد فرياد از سوزش آن برآرد و همچنين كفار اگر در نعمتند در دنيا از مستي ايشان است و حقيقةً آتش در تن و جان ايشان گرفته و از خرفي و مستي احساس درد آن را نكنند و چون به هوش آيند در وقت مردن زبانه‏هاي آتش را بر تن و جان خود بينند نعوذباللّه، نمي‏بيني كه كسي كه در دنيا اندكي باهوش است و به نظر عبرت نظر مي‏كند چقدر دلش به درد مي‏آيد از ناملايمات دنيا و اگر معصيتي از او سرمي‏زند چقدر مي‏لرزد و مي‏ترسد و دلش به درد مي‏آيد و شرمسار مي‏شود و اين به جهت آن است كه شعور مؤمن زياد است و بيهوشي او و مستي او كم، حرارت آتش جهنم را درمي‏يابد به خلاف كافر كه از كثرت مستي و بيهوشي

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 75 *»

قبح آن را برنمي‏خورد مانند آن مستي كه بر سر جيفه مي‏افتد و آن را مي‏خورد و عفونت آن را نمي‏فهمد ولي چون به هوش آيد مي‏فهمد گند و عفونت آن را و خود را بر خوردن آن ملامت مي‏نمايد.

مجملاً پس هميشه مؤمن در جنت است و كافر در دوزخ و بهشت مؤمن همان تن اوست كه از لطافت مانند بهشت است و اعمال صالحه او به طوري كه گذشت درختها و نهرها و قصرها و حوريه‏هاي اوست و جهنم كافر همان تن اوست و اعمال قبيحه او همان دركها و زقومها و مارها و عقربها و سگها و اژدهاها و امثال آنهاست و تو گمان مي‏كني كه اين تأويلي است كه من مي‏كنم و تشبيهي است كه بيان مي‏كنم و مي‏پنداري كه جسد مؤمن به اين كوچكي چه بهشتي خواهد بود و حال آنكه بسا آنكه به مؤمن هزار همسر اين دنيا خواهند داد از بهشت، و جهنم كافر چگونه تن او خواهد شد و حال آنكه جهنم بسيار بزرگ است و دركها و كوههاي آتش دارد و هيهات ان‌شاءاللّه حكيم كلام به اين خامي نمي‏گويد پس گوش بدار تا حقيقت مطلب را دريابي.

بدان‌كه پيش از اين دانستي كه مؤمن را بدني است و بدن او را عرضي است و آنچه در اين دار دنيا مشاهده مي‏شود عرض و محض رنگ و شكلي است و احوالي است كه زايل مي‏شود و مي‏آيد و مي‏رود و دخلي به بدن اصلي او ندارد پس اين بدن كه به اين كوچكي مي‏بيني بدن عرضي است و به هيچ‏وجه دخلي به او ندارد و اما بدن اصلي زيد مثلاً به قدر وسعت علم و ادراك و معرفت و عمل اوست چرا كه هرچه معرفتش بيشتر است و عملش بهتر بدنش لطيف‏تر است و هرچه بدنش لطيف‏تر مي‏شود وسعتش بيشتر مي‏شود و از اين جهت بزرگي بهشت مؤمنان تابع علم و معرفت و عمل ايشان است هرچه عارف‏تر و مؤمن‏تر و كامل‏تر شوند جنت ايشان وسعت بيشتر پيدا مي‏كند البته پس بسا مؤمني كه وسعت جنت او هفت مساوي اين دنيا باشد و بسا مؤمني كه وسعت جنت او ده مساوي اين دنيا باشد و بسا مؤمني كه جنتش هزارهزار مساوي اين دنيا باشد ٭هركس به قدر همت خود خانه ساخته است٭ پس آن بدن اصلي ايشان همان ارض جنت ايشان مي‏شود و همان بدن اصلي كافر زمين جهنم اوست و تنگي مكان او و نجاست و كثافت و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 76 *»

عذاب او به قدر كفر و شرك او خواهد بود بفهم چه مي‏گويم كه مطلب بسيار دقيق است هيچ‏كس از حد خود بيرون نمي‏رود و هيچ‏كس كس ديگر نمي‏شود و هيچ‏چيز چيز ديگر نمي‏شود بفهم چه مي‏گويم و مپندار كه حال كه من چنين گفتم آنچه از شرع رسيده نيست واللّه جنت صاحب حور و قصور و اشجار و انهار است به طوري كه از شرع رسيده بدون تفاوت لكن نه به طوري كه تو خيال مي‏كني و ما امت خيال تو نيستيم امت پيغمبريم و تابع كتاب و سنت، نمي‏بيني كه تو چون درخت مي‏شنوي مثل درختهاي دنيا خيال مي‏كني و خدا مي‏فرمايد قطوفها دانية يعني سر درختهاي جنت پايين است چنانكه حضرت امير7 تفسير فرمودند و فرمودند درختهاي بهشت بر خلاف درختهاي دنياست درختهاي جنت اصلش بالاست و شاخه‏هاش پايين و تو نهر مي‏شنوي مثل نهر دنيا خيال مي‏كني و مي‏فرمايد كه نهر تسنيم از بالاي خانه‏هاي اهل جنت داخل خانه‏ها مي‏شود و همچنين، بر من است كه مطلب را به طور كتاب و سنت بيان كنم نه به طور خيال تو.

پس عرض مي‏كنم كه همان بدن اصلي مؤمن جنت اوست و او در اندرون جنت خود است در اين دنيا و در آن دنيا و همان بدن اصلي كافر جهنم اوست و او در جهنم است چه در اين دنيا چه در آن دنيا نشنيده‏اي كه فرمودند طينت مؤمن از خاك بهشت است و طينت كافر از خاك جهنم پس خاك بهشت بهشت است و خاك جهنم جهنم و به هركسي از بهشت و جهنم جز به قدر قابليت و طينت او نخواهند داد چرا كه بيش از آن مستحق نوازش و عذاب نيست همان‏قدر كه مستحق است از روز اول به او دادند آخر، چون در عالم ذر مؤمن شد مستحق ثواب شد و به قدر ثوابش از خاك بهشت به او دادند و چون مستحق عقاب شد به قدر عقابش از خاك جهنم به او دادند و در اين دنيا هيچ مؤمني مؤمن‏تر از عالم ذر نشود و هيچ كافري كافرتر از عالم ذر نشود و به هركس به قدر ايمان و كفرش جزا مي‏دهند بفهم چه مي‏گويم كه نلغزي چرا كه مطلب دقيق است.

و چون اين را ان‌شاءاللّه دانستي مي‏گويم كه جنت هشت‌ طبقه دارد و جهنم هفت بسا مؤمني كه در درجه اول و بسا مؤمني كه در درجه دويم است و همچنين تا درجه هشتم و همچنين در مقابل بسا كافري كه در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 77 *»

طبقه اول جهنم است بسا كافري كه در طبقه دويم است و بسا كافري كه در طبقه هفتم است و علت اين آن است كه خداوند عالم در جسد اصلي انسان مؤمن هشت ‌قبضه از آسمانهاي عالم او قرارداده است به طوري كه پيشترها بيان كرده‏ام قبضه‏اي از آسمان اول دارد و از آن روح او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان دويم دارد و از آن فكر او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان سيوم دارد و از آن خيال او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان چهارم دارد و از آن ماده او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان پنجم دارد و از آن وهم او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان ششم دارد و از آن علم او خلق شده است و قبضه‏اي از آسمان هفتم دارد و از آن عقل جزئي او خلق شده است و قبضه‏اي از كرسي دارد و از آن نفس او خلق شده است و اما قبضه‏اي كه از عرش دارد از آن حقيقت او خلق شده است پس هرگاه مؤمن مطيع باشد به روح خود و بالاتر از آن در او جلوه نكرده باشد آن مؤمن در طبقه اول بهشت خواهد بود و هرگاه مطيع باشد به فكر خود آن مؤمن در طبقه دويم بهشت است و همچنين به هر مرتبه‏اي از خود كه مطيع باشد و آن مرتبه در آن جلوه كرده باشد و صاحب آن رتبه شده باشد رتبه او در جنت در آن طبقه باشد و از اهل آن طبقه باشد و هر طبقه بالا وسيع‏تر است در نزد طبقه پست‏تر به طوري كه هرگاه طبقه پست را به نسبت به طبقه بالا بسنجي مثل حلقه‏اي مي‏ماند در بيابان واسعي و بسا آنكه طبقه‏اي كه پايين‏تر از همه است هفتاد همسر اين دنيا باشد و همچنين بدن كافر هفت قبضه از هفت طبقه سجين دارد قبضه اول او از ارض موت است و قبضه دويم او از ارض عادات است و قبضه سيّم او از ارض طبع است و قبضه چهارم او از ارض شهوت است و قبضه پنجم او از ارض طغيان است و قبضه ششم او از ارض الحاد است و قبضه هفتم او از ارض شقاوت است پس هرگاه عصيان كافر از قبضه اولش باشد و قبضه دويم در آن جلوه نكرده باشد مأواي او در درك اول جهنم است و اگر از قبضة دويم است و سيوم در او جلوه نكرده مأواي او در درك دويم جهنم است و همچنين، و تنگي و سختي هر طبقه‏اي از طبقه بالاتر بسيار بيشتر و بدتر است پس:

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 78 *»

هركسي بر فطرت خود مي‏رود   تا به اصل خويشتن ملحق شود

بفهم اين مطلبهاي عاميانه مرا كه در هيچ كتاب اين حقايق را نخواهي ديد و از كسي نخواهي شنيد به خصوص به اين لغت عاميانه فارسي بديهي.

فصل

بدان‌كه ترقي‌كردنهاي خلق دو جوره است يكي به عنايت عامة خداوند كه شامل همه‏كس به يك‌طور است و يكي عنايت خاصة خداوند بلكه ترقي كل خلق سه‌جوره است يكي ترقي كل ملك خداوند و از براي آن حالاتي جداگانه است و آن به عنايتي عام است و يكي ترقي بني‏آدم و ايشان را حالاتي ديگر است جداگانه و آن به عنايتي خاص‏تر است و يكي ترقي مؤمنان كامل بالغ و آن به عنايتي خاص‏تر از اول و دويم است و بيان احوال اين سه‌عنايت و سه‌ترقي را به طور اجمال ان‌شاءاللّه شرح مي‏دهم.

پس كيفيت ترقي كل ملك به آن نهج است كه ابتداي ترقي عالم عهد حضرت آدم است علي نبينا و آله و عليه السلام و كل عالم در آن زمان به منزله نطفه بود و هنگام جمادي او بود و چون كلام به اينجا رسيد به ياد آن آمدم كه في‏الجمله شرحي از اول ايجاد عالم كنم تا حكيمان چون به آن رسند بهره برند و اين مسئلة مشكل هم در اين كتاب حل بشود خالي از اشكال نيست و لكن از خدا استمداد مي‏خواهم كه اين مسئله هم در اين كتاب حل شود پس اين تقسيم را كه در اينجا داريم بر حال خود مي‏گذاريم و فصلي ديگر عنوان مي‏كنيم و ان‌شاءاللّه چون فصل تمام شد باز بر سر تقسيم مي‏آييم و كيفيت عنايتهاي خدا را بيان مي‏كنيم.

 

فصل

از كتاب جامع‌الاخبار نقل است از حضرت پيغمبر9 كه حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام از پروردگار خود سؤال كرد كه خدا بشناساند به او ابتداي دنيا را كه چند وقت است كه دنيا خلق شده است پس وحي كرد خداوند به موسي كه سؤال مي‏كني از علم مشكل من پس عرض كرد كه دوست مي‏دارم كه بدانم اين را فرمود اي موسي خلقت كردم دنيا را صدهزار هزار سال ده‌مرتبه پيش از اين پس دنيا خراب بود پنجاه‌هزار سال پس ابتدا به عمارت آن كردم پس تعمير كردم آن را پنجاه‌هزار سال پس خلق كردم در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 79 *»

آن خلقي مثل گاو مي‏خوردند رزق مرا و عبادت مي‏كردند غير مرا پنجاه‌هزار سال پس كشتم همه را در يك‌ساعت پس خراب كردم دنيا را پنجاه‌هزار سال بعد ابتدا به تعمير آن كردم و آن را تعمير كردم پنجاه‌هزار سال پس پنجاه‌هزار سال معمور ماند پس خلق كردم در آن دريايي پس دريا ماند پنجاه‌هزار سال پس خلق كردم حيواني و آن را مسلط كردم بر دريا و آن را به يك نفس خورد پس خلق كردم خلقي كوچك‌تر از زنبور و بزرگ‌تر از پشه پس آن را بر آن حيوان مسلط كردم و گزيد آن را و كشت آن را پس دنيا خراب ماند پنجاه‌هزار سال پس ابتدا به تعمير دنيا كردم پس ماند پنجاه‌هزار سال پس دنيا را همه نيستان كردم بعد سنگ‏پشت‏ها خلق كردم و مسلط كردم بر نيستان و خوردند آنها را تا چيزي باقي نگذاشتند پس آن سنگ‏پشت‏ها را كشتم در يك‌ساعت پس دنيا باقي ماند پنجاه‌هزار سال خراب پس سي‏هزار آدم خلق كردم كه ميان هر آدمي تا آدمي سي‏هزار سال فاصله بود پس همه را فاني كردم به قضا و قدر خود پس پنجاه‌هزار هزار شهر آفريدم از نقره سفيد و خلق كردم در هر شهري صدهزار هزار قصر از طلاي سرخ پس همه شهرها را پر كردم از خردل تا آنكه هوا را بست و خردل آن روز لذيذتر بود از شهد و شيرين‏تر بود از عسل و سفيدتر بود از برف پس خلق كردم يك مرغ كوري و غذاي او در هر هزارسال يك‏دانه خردل بود پس آنقدر عمر دادم آن را تا همه را خورد پس خراب كردم دنيا را و خراب ماند پنجاه‌هزار سال پس ابتدا به عمارت آن كردم و معمور ماند پنجاه‌هزار سال پس خلق كردم پدر تو آدم را به دو دست خود در روز جمعه وقت ظهر و هيچ خلقي را پيش از آن از گل نيافريدم و بيرون آوردم از صلب او محمد پيغمبر را9. تمام شد حديث شريف و حال مستعد معني آن شو كه بسيار مشكل است وانگهي در اين كتاب و اگر بنا بود كه به لغت علمي بنويسم بسيار بر من آسان‏تر بود و لكن به لغت عاميانه بسيار بسيار بسيار مشكل است و از خدا توفيق مي‏خواهم كه به من بياني عطا فرمايد كه بتوانم معني آن را به زبان عاميانه بنويسم و لكن باز تو سعي كن كه حكيمانه بفهمي و مرا كمك كن به فهم خود و لا قوة الا بالله العليّ العظيم.

بدان‌كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 80 *»

پيشتر عرض كرده‏ام و فهميده‏اي كه خدا اول عقل را خلق كرد و از نور او روح را خلق كرد و از نور او نفس را خلق كرد و از نور آن طبيعت را خلق كرد و از نور آن ماده را خلق كرد و از نور آن مثال را خلق كرد و از نور مثال جسم را خلق كرد پس از نور آن عرش را خلق كرد و از نور آن كرسي را خلق كرد و از نور آن آفتاب را خلق كرد و از نور آن باقي آسمانها را خلق كرد و از نور آنها چهار عنصر را خلق كرد و هر مرتبه پايين تنزل مرتبه بالا و كثيف و پوست اوست و مرتبه بالا به منزله مغز است از براي پايين مانند مغز بادام و پوست نازك بادام و پوست كلفت بادام و پوست سبز رويي آن و پيشتر تحقيق اينها را نوشته‏ام پس اين يك مقدمه كه ضبط بايدبكني.

 و مقدمه ديگر آنكه خدا هريك از اين مرتبه‏ها را كه خلق كرده ماده‏اي دارد و صورتي دارد ماده مقام سادگي و بي‏صورتي است و صورت مقام نقش است ماده مثل مركب است و صورت مثل صورت الف و باء و جيم پس در اصل مركب هيچ نقش و صورت حرفي نباشد و اما نقش همه در مقام صورت است پس مقام ماده مقام خرابي است چرا كه تا حروف را خراب نكني مركب نشود و مقام صورت مقام عمارت است ببين كه چون خانه را خراب كني همه خاك و گلِ بي‏صورت شوند و چون خاك و گل را تعمير كني خانه شود و صورت گيرد اين هم يك مقدمه كه بايد بداني.

پس بدان كه خداوند اين عالم را مدتهاست كه خلق كرده است و اينكه فرموده است «صدهزار هزار سال ده‌مرتبه» از براي بيان بسياري سالها فرموده است چنانكه ميان مردم هم معروف است كه مي‏گويند صدهزار مرتبه گفتم مثلاً يا هزارمرتبه رفتم مثلاً و بخصوصه اين عدد را نمي‏خواهند بلكه حاصل معني آنكه بسيار گفتم و بسيار رفتم پس معني اين فقره يعني سالهاي بسيار و همچنين مدتهايي كه بعد ذكر مي‏شود اگرچه اگر بخواهم خصوص اين عدد را هم بيان كنم ممكن است چنانكه در درسها بيان كرده‏ام و در ساير كتابهاي عالمانه و عربي ذكر كرده‏ام و لكن در اين عاميانه به كار عوام نمي‏آيد و دليل اين معني بعد خواهد آمد چرا كه مدتهايي كه ذكر فرموده است بيش از اينقدر مي‏شود.

و اما آنكه فرموده است «پس دنيا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 81 *»

خراب بود پنجاه‌هزار سال» اين مقام ماده عقل است كه مقام خرابي و بي‏صورتي است چنانكه دانستي و اما آنكه فرموده «پس تعمير كردم آن را پنجاه‌هزار سال» مقام صورت عقل است به طوري كه دانستي كه مقام صورت مقام عمارت است و اما آنكه فرموده است كه «خلق كردم در آن خلقي مثل گاو» مقصود مقام روح است كه مقام زعفران بهشت است و مزاج گاو گرم و تر است مانند مزاج روح و طبع گاو طبع حيات است چنانكه در حكمت ثابت شده است و از همين جهت وقتي كه كشته‏اي در بني‏اسرائيل پيدا شد مأمور شدند كه گاو زردي را بكشند و قطعه‏اي از آن را به آن كشته بزنند تا آن زنده شود و حيات در تن آن داخل شود و رنگ روح هم زرد است چنانكه در حكمت ثابت شده است و رنگ زرد گرم و تر است مانند مزاج گاو و مانند روح و اما آنكه فرموده است كه «مي‏خوردند رزق مرا و عبادت مي‏كردند غير مرا پنجاه‌هزار سال» به جهت آنكه در مقام تنزل و پشت‌كردن به جوار قرب و نزديكي خدا بود و رو به انيت و نفس خود مي‏آمد و اما آنكه فرموده است كه «پس كشتم همه را در يك ساعت» مقامي است كه از عالم روح فرود آمد و آن عالم را گذارد و ترك كرد و به عالم پايين آمد و اما آنكه فرموده است كه «خراب كردم دنيا را پنجاه‌هزار سال» مقام ماده نفس است كه مقام خرابي است و اما آنكه فرموده است كه «بعد ابتدا كردم به تعمير آن و آن را تعمير كردم پنجاه‌هزار سال پس پنجاه‌هزار سال معمور ماند» مقام صورت نفس است چنانكه گفتم كه مقام صورت مقام عمارت است و اما آنكه فرموده است كه «پس خلق كردم در آن دريايي پس دريا ماند پنجاه‌هزار سال» اين مقام اسفل نفس است كه مقام برزخي باشد ميان نفس و طبيعت كه آن درياي اخضر است و موجهاي بسيار دارد و لكن مقام آب را دارد كه مقام ماده آن عالم است كه همه يكسانند در آنجا و مقام اول عالم ذر است كه خدا مي‏فرمايد كان الناس امة واحدة يعني مردم همه اول يكسان بودند پس پيغمبران آمدند و تكليف كردند آن‏وقت مردم مختلف شدند و اما آنكه مي‏فرمايد كه «پس خلق كردم حيواني و آن را مسلط كردم بر دريا و آن را به يك نفس خورد» آن مقام صورت آن عالم است كه صورت، ماده را مي‏خورد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 82 *»

و در شكم خود جا مي‏دهد و اما آنكه مي‏فرمايد كه «پس خلق كردم خلقي كوچك‏تر از زنبور و بزرگ‏تر از پشه پس آن را بر آن حيوان مسلط كردم و گزيد آن را و كشت آن را» آن مقام طبع است كه مزاجش گرم است و خشك و مزاج زهر دارد و كوچك‏تر از عالم غيب است و بزرگ‏تر از عالم شهاده و عالم غيب زنبور است چرا كه زنبور را به عربي نحل مي‏گويند و نحل باطنش كسي كه منتحل به علم است يعني علم به خود گرفته است و صاحب عسلِ علم است كه در آن شفاست مانند قرآن و پشه مقام عالم شهاده است كه مضمحل است و ضعيف در نزد عالم غيب و اين حيوان بزرگ‏تر از پشه و كوچك‏تر از زنبور گزيد آن حيوان اول را و كشت به جهت آنكه جميع صورتهاي نفساني در عالم طبيعت باطل مي‏شود و طبيعت حل همه صورتهاي غيبي است چنانكه در مقام خود گفته‏ايم و اما آنكه فرموده است كه «پس دنيا خراب ماند پنجاه‌هزار سال پس ابتدا به تعمير آن كردم پس ماند پنجاه‌هزار سال» مقام ماده و صورت عالم طبيعت است به طوري كه گذشت و اما آنكه مي‏فرمايد «پس دنيا را همه نيستان كردم» مقام عالم ماده است كه اجوف و ميان‏تهي است چرا كه آيت عقل است در عالم شهاده و آن ني‏ايست كه همه صداهاي امرهاي خدا از آن بيرون مي‏آيد و صداي «كن» از آن به كل عالم مي‏پيچد و به عدد جميع مخلوقات شاخه‏ها دارد و از هريكي صدايي براي آن چيز بيرون مي‏آيد و امري از خدا به آن تعلق مي‏گيرد مانند عقل كه ملكي است كه به عدد مخلوقات روها دارد و هر رويي از آن مخصوص سري است و نورش در سري مي‏افتد و همچنين ماده به عدد هر مخلوقي شاخي دارد و از هريك صداي «كن» براي شخصي بيرون مي‏آيد و مزاج ماده سرد و تر است مانند مزاج ني، نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي.

و اما آنكه مي‏فرمايد كه «بعد سنگ‏پشت‏ها خلق كردم و مسلط كردم بر نيستانها و خوردند آنها را تا چيزي باقي نگذاشتند پس آن سنگ‏پشت‏ها را كشتم در يك‌ساعت» مراد از سنگ‏پشت‏ها عالم مثال است كه پشت آنها به طرف عالم اجسام است و به واسطه كثافت اجسام سخت است و باطن آنها به سوي عالم غيب است و نرم است به جهت لطافت پس آن سنگ‏پشت‏ها خوردند نيستان را زيرا كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 83 *»

عالم مثال عالم ماده را در بطن خود جا مي‏دهد چنانكه لباس انسان را در شكم خود جا مي‏دهد و راست است اگر بگوييم لباس انسان را خورد چرا كه در خورد او بود بفهم و اما آنچه مي‏فرمايد «پس دنيا باقي ماند پنجاه‌هزار سال خراب» يعني در مقام مادة جسم مطلق چنانكه پيش گفتيم و اما آنكه فرموده است كه «پس سي‏هزار آدم خلق كردم كه ميان هر آدمي تا آدمي سي‏هزار سال فاصله بود پس همه را فاني كردم به قضا و قدر خود» مراد از اين آدمها حقيقتهاي پنهاني و كلياتي است كه در مقام صورت جسم كل خداوند قرار داده است مثل آنكه در مداد كه به منزله جسم مطلق است كليات هست مثل كلي الف و كلي باء و كلي جيم يعني در مداد يك كلي الفي هست كه او آدم الفها است و از نسل او الفهاي بسيار به عمل مي‏آيد چرا كه الف اقسام دارد، الف خوش‌خط بدخط، بسيارخوب و بسيار بد و آنقدر صورت الف تغيير مي‏كند كه نهايت ندارد و همه الف مي‏باشند و از نسل الف كلي هستند مثل اختلاف صورت فرزندان آدم ظاهري و حال آنكه همه از نسل حضرت آدم هستند حيف كه اين كتاب فارسي است و به لغت عربي نيست و به طور زبان علمي نوشته نشده است كه براي تو شرح كنم و ببيني به چشم خود همه اين حرفها را و لكن با وجود اين اگر حكيمي به كلام من عبور كند مي‏فهمد كه اين كلام نادان نيست و كلام حكيم است چرا كه اشاره‏ها براي حكما بسيار گذارده‏ام پس چون در مداد الف كلي و باء كلي و جيم كلي هست و همچنين ساير حروف و هر كلي پدر است و اول است از براي جزئيها و فردها كه اولاد اويند پس در مقام صورت جسم مطلق خداوند كليات قرار داد و او را قابل كرد از براي آنكه به همه‌شكلي جلوه كند و از نسل او فرزندان بسيار به عمل آيد و آنها سي‏هزار بودند و اين عدد به جهت بسياري است چنانكه گفتيم اگرچه اگر بخواهم بشمرم همه را به نام و نشان مي‏شمرم و لا قوة الا بالله لكن اين كتاب متحمل نيست پس به همان‌وجه اكتفا مي‏كنيم و ميان آدمي تا آدمي هم سي‏هزار سال فاصله بود به جهت آنكه رتبه بعضي كليها بالاي بعضي است چنانكه رتبه ظهور عقل بالاي رتبه ظهور نفس است و رتبه ظهور عقل جزئي بالاي رتبه ظهور علم است

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 84 *»

و رتبه ظهور علم بالاي رتبه ظهور وَهم و همچنين باقي مرتبه‏ها.

و اما آنكه مي‏فرمايد «پس پنجاه‌هزار شهر آفريدم از نقره سفيد و خلق كردم در هر شهري صدهزار هزار قصر از طلاي سرخ» مراد از اين شهرها مراتب افلاك است به طوري كه در اين كتاب لايق نيست كه آن مرتبه‏ها را ذكر كنم و اينجا چنين مي‏گوييم كه مراد محض بسياري است و الا برهان دارد كه پنجاه‌هزار شهر است و در هر شهري قصرهاي بسيار است از درجات فلك و اجزاي آنها و خصوصيت اين عدد هم باز دليل دارد و اين كتاب مناسب ذكر آن نيست همين‏قدر بدان كه پنجاه‌هزار شهر است و در هر شهري صدهزار هزار قصر و چون قصر از شهر اشرف است و شهر مقام مظهر دارد از براي بيوت پس قصرها از طلا شد كه مزاجش معتدل‏تر اگرچه مايل به گرمي است و رنگش زردتر و شباهتش به مبدء بيشتر است از جهت مزاج و رنگ و خواص و چون شهر پست‏تر است مقامش مقام فضه شد چرا كه نقره مقام صورت و ماهيت و نفس طلا را دارد و طلا مقام ماده و وجود و عقل نقره را دارد و در حكمت صناعت ثابت شده است اين مطلب و اينجا جايش نيست كه عرض كنم پس قصرها كه ماده شهرند و شهر از آنها حاصل مي‏شود از طلاست و شهر كه مقام صورت را دارد از نقره است نمي‏دانم من چه مي‏نويسم و تو چه مي‏فهمي اگر چشم بينايي داشتي و فهم راستي داشتي مي‏دانستي كه راست نوشته‏ام حال يا مي‏خندي يا تصديق مي‏كني.

و اما آنكه مي‏فرمايد كه «همه شهرها را پر كردم از خردل تا آنكه هوا را بست و خردل آن روز لذيذتر بود از شهد و شيرين‏تر بود از عسل و سفيدتر بود از برف» پس مراد آن مددهاست كه از آسمان به زمين نازل مي‏شود و سفيد است چرا كه ماده مددهاست و خردل است از كثرت كوچكي آن مددها به نسبت به آن شهرها و آن قصرها و شهرها پر است از آن مددها به جهت آنكه هر مددي به هر ذره‏اي در زمين و هوا كه مي‏رسد از آسمان است كه مي‏رسد و كل آنها در آسمان است پس كل آسمانها پر است از آن خردلها بلاشك به طوري كه فضا را تنگ كرده است و شك در اين نيست و اما آنكه مي‏فرمايد كه «پس خلق كردم يك مرغ كوري و غذاي او در هر هزارسال يك دانه خردل بود

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 85 *»

پس آنقدر عمر دادم آن را تا همه را خورد» پس آن مرغ كور جسم عنصري است كه كور است از مشاهده عالم بالا و آن روحها و نورها و مرغ رنگ‏رنگي هم هست بلكه مي‏توانم بگويم كه طاوس هم بود به دليلهايي كه اينجا جاي آن نيست پس آن مرغ كور كه طاوس بود جميع آن مددها را خورد و در شكم خود جاي داد در مدتهاي بسيار كه نهايت ندارد و مراد از اين مدتي كه ذكر شده است محض بسياري است به ظاهر و لكن حقيقت هم دارد پس كل آن مددها در شكم جسم عنصري آمد و حامل همه شد.

و اما آنكه مي‏فرمايد كه «پس خراب كردم دنيا را و خراب ماند پنجاه‌هزار سال پس ابتدا به عمارت آن كردم و معمور ماند پنجاه‌هزار سال» اينجا منتهاي فرودآمدن عقل بود تا به اين عالم و به خاك و از اينجا ابتداي بالارفتن است و رسيدن خطاب اقبل يعني روكن و بيا به سوي ما پس عالم بناي روكردن گذارد به سوي اصل خود و به مقتضاي حب الوطن من الايمان مشتاق وطن اصلي خود شد پس اول خدا آن را خراب كرد چرا كه تا پريشان نشود كار به سامان نرسد و تا حل نشود عقد حاصل نگردد و حل نشود مگر آنكه بنيان او را خراب كنند و آن را ماده چيزي ديگر قرار دهند پس آن را ماده كرد و اين خرابي او بود چنانكه گذشت بعد آن را عمارت كرد و عقد كرد و پنجاه‌هزار سال معمور ماند و در اين پنجاه‌هزار سال ترقي كرد اولاً و جمادها و معدنها از آن حاصل شد بعد از آن ترقي كرد و گياه در آن پيدا شد بعد از آن ترقي كرد و حيوان در آن آشكار گشت بعد از آن ترقي كرد و جن در آن يافت شد و نسناس به عمل آمد بعد ترقي كرد و آدم به عمل آمد كه پدر ما باشد ان‌شاءاللّه‌تعالي و بيرون آمد از صلب او پيغمبر9 كه تخم اين زرع بود كه اول به زمين كاشته بودند كه آن عقل كل بود و در اين همه مراتب شاخ و برگ كرد به طوري كه شنيدي تا آخر به ثمر آمد و باز تخم كرد و يك تخم بيش نكرد و از براي اين يك تخم سيزده‌پوست بود كه دوازده‌امام و حضرت فاطمه‏: باشد و او در اين پوستها جلوه دارد و از پس اين حجابها آثار و افعال خود را مي‏نمايد نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي و اين عالم به همين‏طور دارد بالا مي‏رود در آن مرتبه‏ها كه از آنجا

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 86 *»

فرود آمده است تا باز به سرمنزل اولي خود برسد و از اين است كه خورده‌خورده ترقي مي‏كند تا به احوال رجعت مي‏رسد و در رجعت زمين شباهت به آسمان عالم برزخ و مثال پيدا مي‏كند و به همان لطافت مي‏شود و از اين جهت بهشتي كه آن را جنتان مدهامتان مي‏گويند براي ايشان ظاهر مي‏شود و از آن مي‏خورند و آن را مي‏بينند و حال آنكه بهشت در آسمان است و خورده‌خورده عالم به حال آخرت مي‏رسد كه مساوي عالم ذر مي‏شود و از اين جهت بهشتها براي ايشان ظاهر مي‏شود و آن را مي‏بينند و همچنين مي‏روند بي‏نهايت چنانكه آمده‏اند از بي‏نهايت.

و اما آنچه نقل مي‏كنند بعضي سياحان كه در ولايت چين تواريخ پيدا مي‏شود كه از سالهاي دراز در آنها احوالات نوشته است و آنچه هندوان مي‏گويند كه در بلاد ما تواريخ يافت مي‏شود كه احوالات صدهزار سال قبل از اين را نوشته است اگر راست بگويند مضايقه ندارم كه حكماي سلف ايشان از انبياي ايشان احوالات همين عوالم را كه ما ذكر كرديم ذكر كرده‏اند و لكن به لغت تعظيم قدرت خدا پس تعبير آورده‏اند از اين عالمها به آدمها و ذريه‏ها و جنگها و صلحها و مجلسها و محفلها و سفرها و حضرها و بيان مدتها از جهت مرتبه‏ها بعد از آنكه آن كتب علمي به دست جاهلان ايشان افتاد و به جهت كفر ايشان به خاتم انبيا صلوات اللّه عليه و آله فهم از ايشان برداشته شد چون در آن كتب نگاه كردند مراد انبيا و حكما را نفهميدند و چنان پنداشتند كه مثلاً صدهزار سال قبل از اين آدمها بوده‏اند از راه ناداني چنانكه همين حديث شريف را غير حكماي رباني چون بشنوند به جز همين گاو و مرغ و خردل و آدمها و شهرها چيزي ديگر نفهمند و لكن چون به دست حكيم افتاد معني آن آشكار شد و لاقوة الا باللّه پس انبياي ايشان به جهت تعظيم خدا آن مراتب خلق را به لغتها كه در نظر مردم بزرگ مي‏بود و عظمتي داشت گفتند و حقيقةً هم درست گفتند چنانكه ما در درسها بيان كرده‏ايم كه اين بيانها تشبيه و كنايه نيست و پيش از اين هم بيانها كرده‏ام در اين كتاب كه هر چيزي صورت اصلي دارد و صورت عرضي پس همين مراتب به صورت اصلي همين‏طورهاست كه بيان كرده‏اند يعني از آن جهتي و طبعي كه نظر كرده‏اند و چون پيغمبري

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 87 *»

ديگر از جهتي ديگر نظر كند و طبعي ديگر را ملاحظه كند تعبيري ديگر فرمايد و همه صحيح است نمي‏بيني كه تو هرگاه چشمي را وصف كني چون نظر به سياهي او و سفيدي او كني و شكل او مي‏گويي نرگس است و چون نظر به گردش او كني و به خوابيدگي پلك او و به جهت تأثير او در دل عاشق و كشتن او عاشق را مي‏گويي مست است يا ترك مست يا خون‏ريز و چون به مژة او نظر كني مي‏گويي ترك خنجرگذار مثلاً و چون مژه او را با ابروي او نظر كني مي‏گويي تير مژه و كمان ابرو و چون به سفيدي او نظر كني او را تشبيه به جَزْع كني و همچنين به هر طبعي و رنگي و شكلي تعبيري از او كني به همين‏طور انبيا چون به مراتب عالم نظر كنند به حسب نظرشان و طبع شنونده و مقدار تعظيم خدا كه مقصود است تعبيرها از مراتب عالم كنند و حقيقةً هم درست است و تشبيه و كنايه نگويند و همان لفظها هم حقيقت دارد و صحيح است لكن چون آن كلمات به دست جهال افتاد نفهميدند كلمات انبيا و حكما را خيالها كردند و گمان كردند كه اين تاريخ عالم زمان و روز به روز اين عالم است پس به اين واسطه قدح كردند بر قول انبياي بعد كه به آنها ايمان نياوردند و حاشا كه حكما و انبيا خلاف يكديگر قولي گويند يا راهي پويند بلكه عرض مي‏كنم كه چون رعيت انبيا همه جوره‏اند حكيم و جاهل و دانا و كم‏فهم، ايشان كلماتي گويند كه هركس بهره‏اي از آنها ببرد و هركسي تعظيم خدا را از آن بفهمد به قدر عقل خود چنانكه فرمودند ما پيغمبران با مردم به قدر عقل ايشان سخن مي‏گوييم چنانكه ائمه ما سلام اللّه عليهم هم به همين لغتها فرمايشها كردند و فرمودند درياها مابين آسمان و زمين هست و در آسمان درياها و حجابها و قصرها و خانه‏ها هست و فرمودند كه يك آسمان مثلاً طلاست و يك آسمان نقره و يك آسمان ياقوت و همچنين، و همچنين فرمودند كه آن طرف مشرق شما مشرقهاست و زمينها و آسمانها و آفتابها و ماهها و فرمودند كه خدا هزارهزار آدم آفريده و هزارهزار عالم و مردم خيال مي‏كنند همه اينها را از جور همينها كه ديده‏اند و اگر اينها هم احاديث را جمع كنند و تاريخي بنويسند مثل تاريخ چين و هند مي‏شود بعينه و لكن به بركت ايمان فهم در اسلام هست و روز

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 88 *»

به روز فهم ايشان زياد مي‏شود و آن مطلبها را مي‏فهمند و كفر آنها فهم و عقل باطن آنها را كم كرده حمل كردند بر همين معنيهاي ظاهري و انكار انبياي بعد كردند وانگهي كه امتهاي سلف بلكه جهال همين امت هم فهم معنيهاي غيبي و رتبه‏ها و مقامها را ندارند لابدند كه براي ايشان حرفهاي جسماني و تشبيه‏هاي جسداني كنند بد نگفته است شاعر كه:

چونكه با طفلان سر و كارت فتاد   غير اين منطق لبي بايد گشاد

چنانكه اگر بخواهي تو حلاوت جماع را براي طفل چهارساله بگويي كه لذت آن را بفهمد بايد بگويي جماع مانند خرما شيرين است و مثل آنكه از لولو بترسي در بدنت سستي پيدا مي‏شود و غير از اين چه بگويي كه بفهمد همين‏طور مراتب جنت را مثلاً اگر بخواهي حالي او كني به او مي‏گويي در بهشت په‌په بسيار است باغ بزرگي است بهشت دو همسر باغ گلشن مثلاً، حوضي دارد يك و نيم حوض مسجد جامع، هلوها دارد همسر هلوهاي مشهدي، يك اتاق بزرگي دارد همسر صُفّة مسجد جامع، درختها دارد همسر چنارهاي باغ همايون مثلاً، از اينجور لغتها براي او مي‏گويي تا بفهمد و حوصله او وفا كند و همان بهشتي كه آن جور فهم را ببرند حقيقةً هم از آن بزرگتر نباشد و چون برود هم مي‏بيند كه تو براي او راست گفته‏اي چرا كه وسعت بهشت مردم در آخرت به قدر وسعت ايمان مردم است در دنيا و وسعت ايمان مردم به قدر وسعت فهم ايشان است پس هركس هرچه فهميد از كلام انبيا همان‏قدر در آخرت خواهد ديد و تصديق هم خواهد كرد و همان‏قدر بيشتر به او نخواهند داد خدا مي‏فرمايد كلما رزقوا منها من ثمرة رزقاً قالوا هذا الذي رزقنا من قبل يعني هر زمان كه رزقي به ايشان رسد گويند اين همان است كه پيشتر به ما داده بودند يعني در دنيا، خلاصه هرچه كشته‏اي مي‏دروي نه زياده نه كم والسلام.

پس چون دانستي مرتبه‏هاي تنزل عقل را از عالم خود تا به اين عالم و اين حديث مشكل را فهميدي پس عرض مي‏كنم كه منتهاي تنزل عقل عالم جماد است پس عقل از آن عالم پاك نازل شد تا به عالم جمادي رسيد و در اين فرودآمدن هر مرتبه‏اي موجود شد و پا به دايره هستي گذاشت بعد از آن خطاب

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 89 *»

رسيد كه اقبال‌ كن و رو به بالا بيا و اين معني هم به طور حقيقت بسيار مشكل است وانگهي عاميانه پس محتاج به آن است كه فصلي عليحده عنوان كنم و اين مطلب مشكل را بيان نمايم اگرچه از مطلبي كه اول در دست بود به حسب ظاهر دور مي‏افتم و لكن به حسب واقع نزديك‏تر مي‏شوم زيرا كه اصل كلام در عنايت خدا كه به اين عالم تعلق مي‏گيرد يا به انسان شامل مي‏شود بود و آن مطلبها فهميده نمي‏شود جز به آنكه كيفيت ترقي عالم را درست بفهمي.

 

فصل

بدان كه چون عالم به منتهاي نزول خود رسيد و خطاب اقبل به او دررسيد بناي بالارفتن گذارد به سوي عالم اول خود كه از آنجا آمده بود پس در اول پيداشدن اين عالم چنانكه از احاديث برمي‏آيد خداوند ياقوتي سرخ خلق كرد و مراد از آن طبيعت است كه مزاج او گرم و خشك است بر طبع ياقوت و رنگ او سرخ است پس نظر كرد به او به نظر هيبت و آن آب شد و مراد از آن عالم ماده است كه مزاج آب دارد و اصل هر چيزي است در اين عالم و آن آبي است كه خداوند مي‏فرمايد كه از آب است هر چيز زنده‏اي پس خداوند بر آن آب كه اعظم از جميع آسمان و زمين بود باد را مسلط كرد و آن دريا را به موج درآورد و مراد از آن باد عالم مثال است كه بر طبع باد است و آن مثال سبب موجهاي دريا شد پس به واسطه آن باد آن آب بسيار تلاطم كرد و بر هم خورد تا آنكه كف كرد و مراد از آن كف صورت زمين است كه به واسطه آن باد كه عالم مثال است و سبب صورت شده است پيدا شد و از موجهاي آن دريا كه با كف بالا آمده بود كوهها خلق شد و مراد از آن موجها همان كوههاست بعد از آن از آن آب بخاري بالا رفت و مراد از آن بخار همان لطيفهاي آب ماده است چرا كه بخار آبي است لطيف چنانكه آب بخاري است غليظ و كثيف نمي‏بيني كه چون آب لطيف شود به واسطه آتش بخار شود و ابر گردد و چون بخار ببندد و كثيف شود آب شود همچون باران كه همان ابرهاست كه مي‏بندد و غليظ مي‏شود به واسطه سردي هوا پس بخار آن آب آسمانها شد و چون بخار لطيفي بود در حركت درآمد به خلاف كف كه چون ثقيل بود ساكن شد پس آسمان در حركت درآمد و زمين ساكن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 90 *»

شد و آسمان بناي گشتن بر گرد زمين گذاشت و چنانكه در ميان دود شراره‏هاي آتش پيدا مي‏شود و روشن مي‏شود، در ميان آن بخارها كه چون دود بالا رفته بود شراره‏ها پيدا شد زيرا كه آن بخار همان دود است و چون بر بخار حرارت مسلط شود دود گردد و آن شراره‏ها ستاره‏ها شد در ميان آسمان درخشنده و به همراهي آسمان گشتند و از براي آنها طلوع و غروب پيدا شد و نظم اين عالم چنانكه مي‏بيني برقرار شد و چون آن دودها لطيف بود در آنها روح جلوه كرد چنانكه بعد از آنكه آب خون در بدن تو بخار كرد و در آن بخار روح جلوه كرد و مركبي شد از براي روح و از ثفل آن و غليظهاي او زمين بدن تو پيدا شد و از موجهاي برآمدة آن خون استخوانهاي بدن تو كه مانند كوههاي اين عالمند پيدا شد و چنانكه كوههاي برآمده به واسطه شدت حرارت آفتاب در آنها سخت‏تر شده است همچنين استخوانهاي بدن تو سخت‏تر شده است به واسطه غلبه گرمي بر آنها بفهم چه مي‏گويم پس بدن تو هم بعينه مثل اين عالم است بدون تفاوت و همچنانكه آسمانهاي اين عالم در گردشند و زمين ساكن، حركت‌كننده در بدن تو هم آن روح بخاري است و بدن ساكن است و حركت‌دهنده بدن تو روح است و چنانكه شراره‏ها در آن دودها كه آسمان شده پيدا شد و آنها درگرفت و نوراني شد همچنين در روح تو هم ستاره‏ها هست كه آن اجزائي است در روح تو كه استعدادي پيدا كرده و درگرفته است و آثار شعور در آنها پيدا شده است نمي‏داني كه در روح تو سه‌خاصيت است چنانكه در افلاك سه‌خاصيت است در روح تو حياتي است و حركتي و حسي همچنين در افلاك نيز حياتي است و حركتي و حسي پس حيات آن آنست كه همه آنها آئينة حيات مي‏باشند و كل زنده‏اند و حركت آنها هم ظاهر است و شعور آنها در كواكب و ستاره‏ها است پس در تو هفت ستاره سياره هستند و ستاره‏هاي ثابته چنانكه در اين عالم هم ستاره‏هاي ثابته هستند و ستاره‏هاي سياره اما ستاره‏هاي سياره تو ستاره حيات تو است و فكر تو و خيال تو و حقيقت‏فهمي تو و وهم تو و علم تو و عقل تو كه اين ستاره‏هاي تو هم در گردشند علي‌الاتصال و هر ساعت مطلبي را مي‏فهمند و معلومي را درك مي‏كنند و

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 91 *»

ستاره‏هاي ثابته تو علمهاي تو است و آن مسئله‏ها كه فهميده‏اي و اين ستاره‏هاي سياره تو در آن ستاره‏هاي ثابته تو دايم در حركت مي‏باشند چنانكه ستاره‏هاي سيارة آسمان دايم در بروج در گردشند حيف و صدهزار حيف كه اين كتاب عاميانه است و الا همه اين مطلبها را براي تو بيان مي‏كردم مثل كسي كه آن را ساخته باشد به طوري كه گويا پيش روي تو مي‏سازم تا همه را به چشم خود گويا ديده باشي و گويا آنجا بوده‏اي كه آن را مي‏ساختند ولي چه كنم كه عاميانه‌بودن اين كتاب مرا گنگ كرده است باري ان‌شاءاللّه مطلب را بيان مي‏كنم اگرچه گنگانه باشد تو باهوش باش و بفهم چه مي‏گويم.

پس خداوند عالم به اين كيفيت اين عالم را بنياد فرمود و آن را رو به خود كشاند و هنوز اين عالم در بالارفتن است و روز به روز و ساعت به ساعت بالا مي‏رود پس در اين مقام دو قسم بيان داريم يكي آنكه از روزي كه اين عالم خلق شده است الي‌الآن هنوز كليه عالم در مقام جمادي است و اين آسمان و زمين آسمان و زمين جمادي است و كليه اين عالم هنوز از مقام جمادي نگذشته است و خورده‌خورده بايد لطيف شود و افلاك بگردد تا آنكه كليه عالم به مقام نباتي برسد آنگاه بناي نمو و زيادشدن مي‏گذارد و همچنين سالهاي دراز در مقام نباتي سير خواهد كرد تا آنكه به مقام حيواني رسد و جميع آن مانند حيوان زنده و با شعور گردد حتي خاكها و سنگها، نشنيده‏اي كه خدا مي‏فرمايد و انّ الدار الآخرة لهي الحيوان يعني خانه آخرت زنده است و بهشت در و ديوار و قصور و اشجارش همه زنده‏اند و روح دارند پس سالهاي دراز اين عالم بر حيوانيت بماند تا آنكه قابل آن شود كه روح انساني در آن دميده شود پس كل اين عالم انسان شود و عاقل و بالغ گردد مانند انسان و اين امر در بهشت صورت خواهد گرفت و در آخرت چرا كه قبل از آخرت اين عالم در شكم مادر است و طفل در شكم مادر اول جماد است كه نطفه باشد و علقه بعد معدني شود در حال مضغه بعد نباتي خواهد شد در حال عظام و لحم بعد از آن حيوان خواهد شد در هنگام دميدن روح و چون تولد شود نفس انساني ناطقه سخن‏گو به آن تعلق گيرد پس اين عالم پيش از آخرت در شكم مادر است و در حال جماديتش نطفه و علقه و مضغه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 92 *»

باشد و در حال نباتيتش عظام و لحم شود و در حال دميدن روح كه در رجعت و عالم برزخ خواهد شد حيوان شود و چون تولد كند و به دار آخرت و عالم نفوس درآيد انسان شود و در ايام آخرت ترقي كند و عمرش بي‏نهايت شود چرا كه فرمودند خلقتم للبقاء لا للفناء يعني خلق شده‏ايد از براي باقي‌ماندن نه فاني‌شدن.

و باز عرض مي‏كنم كه اين عالم در حال نطفه و علقه و مضغه جسد است و چون به حال عظام و لحم رسد جسم شود و حكم جسم اصلي بر او جلوه كند و مظهر آن گردد و چون به مقام دميدن روح رسد حكم عالم مثال و ماده و طبع بر آن غالب شود و فرمان‏روا در آن عالمها شود و چون تولد كند حكم نفس ناطقه در آن جلوه كند و يا آنكه چون تولد كند تا تميزي ندارد حكم عالم ماده در آن غالب شود و در اين وقت حكم ملَك دارد از جهت ضعف اختيار و چون به شعور درآيد و مميز شود حكم عالم طبع در آن غالب شود و اختيارش قوي شود و حكم جن دارد و چون به حد بلوغ رسد حكم نفس ناطقه در آن غالب شود و حكم انسان گيرد و به مقام رفرف اخضر رسد و آخرتي گردد و چون به سن شباب رسد و قوت گيرد حكم روح در آن غلبه كند و مقام سفارت يابد و در ارض زعفران داخل شود و چون به چهل رسد حكم عقل در آن جلوه كند و به مقام خاتميت و اوليت رسد و آئينه نماينده آن شود و در مقام رضوان داخل شود بفهم چه گفتم و چه مي‏گويم اين سير كليه اين ملك است كه تمام اين عالم به اين نحو ترقي خواهد كرد و چون اين عالم بعد از چهل تنزل نخواهد كرد و ضعف در بنيه‏اش پيدا نخواهد شد چرا كه اين ضعف بعد از چهل براي مردم در اين عالم عارضي است و در آخرت اعراض نيست پس هميشه در مقام خود ترقي مي‏كند و در هر منزل از اول تا آخر سرّي در آن از مراتبي كه عرض شد بروز مي‏كند و اين است معني عنايت عامه خداوند عالم از براي كل اين عالم و به اين‏طور اين عالم رجوع به مبدء خود كه عقل است مي‏كند و قول خدا كه فرموده است كمابدءكم تعودون در شأن آن راست مي‏آيد آه‏آه چه كنم كه سرّ اين حرفها را كسي برنمي‏خورد و گويا مي‏بينم جماعتي را كه گمان مي‏كنند كه اين حرفها محض درست‌آمدن شماره و عدد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 93 *»

است يا تشبيه است يا كنايه است يا از قوّت علم و تسلط بر بيان درست مي‏آورم و اين حرفها هيچ حقيقتي ندارد نه‌واللّه بر صاحبان بصيرت پوشيده نمي‏ماند و من كتاب را براي جهال كه ننوشته‏ام كه ايشان را گول كنم آخر به دست حكيمان و صاحبان بينش مي‏افتد و اگر خطا گفته باشم بر من ايراد خواهند كرد و اگر اين كتاب عربي بودي مي‏ديدي كه چگونه همه را برهان عقل و نقل و مشاهده مي‏آوردم و از علم صناعت نظيرش را به تو مي‏نمودم كه ببيني چه فايده، باري.

و يك بيان ديگر آنكه نوع ترقي اين عالم را از جهت مخلوقات عالم بيان مي‏نماييم و بدان كه مخلوقات اين عالم قبضه‏هايي هستند كه تربيت و ترقي آنها پيش افتاده است و آن سيرها كه كل عالم تا قيامت خواهد كرد آن قبضه‏ها زودتر كرده‏اند نمي‏بيني كه چون تو آب را بر زمين جاري كني در بعضي جاهاي آن بعد از هفت هشت روز گياه مي‏رويد و در بعضي جاهاي آن بعد از بيست روز و در بعضي جاهاي آن بعد از يك‏ماه و همچنين و اين به جهت آنكه بعضي زمينها استعداد بيشتر دارند و بعضي كمتر پس همچنين چون اين عالم، عالم اعراض بود و اختلاف در اجزاي آن بود بعضي قبضه‏هاي آن و اجزاي آن پيش افتادند در اطاعت‌كردن قول اقبل خداوند عالم و بعضي پس‏تر جواب مي‏گويند و بعضي پس‏تر و همچنين در آخر همه اجزاي آن جواب خواهند گفت و همه خواهند رفت و خدا به همه يكسان فرمود ائتيا طوعاً او كرهاً يعني بياييد به طور اطاعت يا اكراه همه گفتند آمديم به طور اطاعت لكن پيش و پس در جواب بود به حسب اين عالم پس چون نداي اقبل نداي مستمري از اول عالم تا آخر عالم بود پس اين عالم چندي خراب و ويران بود و در او چيزي جز جمادات و معادن نبود و اين مقام جماديِ نوع مخلوقات است و بعد از چندي نوع مخلوقات نباتي پيدا شد و در عالم گياه پيدا شد و چون چندي بر اين گذشت نوع مخلوقات حيواني پيدا شد و اين مقام حيوانيِ نوع مخلوقات بود بعد از آن چندي در عالم ملائكه پيدا شدند و اين مقام نوع ملكي اين عالم بود و چون چندي گذشت در عالم نوع خلق جن پيدا شد و اين وقت مقام نوع جني اين عالم بود و بعد از چندي نوع انساني در عالم پيدا شد و اين مقام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 94 *»

نوع انساني اين عالم بود و به حكمتي انبيا هم در اثناي نوع انساني ظاهر شدند و لكن اين ظهور كامل حقيقي آنها نباشد و عماقريب به طور حقيقي رجعت كنند و به طور كمال جلوه نمايند و بعد از آن ائمه سلام اللّه عليهم به طور كمال اين عالم جلوه كنند و رجعت نمايند و بعد از آن حضرت‌ خاتم صلوات اللّه عليه و آله به طور كمال لايق اين عالم جلوه كند و عالم آخر شود و سرّ آنكه حضرت خاتم چون اول بود آخر ظاهر شود آشكار گردد پس نوع مخلوقات در هنگام جمادي مقام نطفه و علقه و مضغه را دارند به طوري كه پيش گفته شد و در هنگام نباتي مقام عظام و لحم را دارد و در مقام حيوان مقام نفخ روح دارد و در مقام ملك مقام طفوليت را دارد و در مقام جن مقام حال تميز را دارد و در حال انسان مقام بلوغ را دارد و در مقام ظهور انبيا مقام شباب را دارد و در حال رجعت معصومين مقام چهل‌سالگي را دارد كه مقام كمال اوست بفهم اين نكته‏هاي نغز را.

و چون يافتي كه استعداد قبضه‏هاي اين عالم به جهت اعراض مختلف است پس از اين است كه در اين اثناها هم باز جمادات و نباتات و حيوانات و ملك و جن و انسان به عمل مي‏آيند و انبيا موجود مي‏شدند و رجعت خواهند كرد و معصومين متولد شدند و رجعت مي‏كنند به جهت آنكه قبضه‏ها در اجابت مختلفند هر قبضه‏اي كه استعداد پيدا مي‏كند به قدري كه استعداد پيدا مي‏كند حال هم ترقي مي‏كند و زودتر اقبال مي‏كند و اين هم يك طور عنايت است از خداوند عالم.

و هرگاه كه نظر به نوع بني‏آدم كنيم آنها هم در نوع خود حالات دارند چرا كه نوع بني‏آدم هم روز به روز ترقي مي‏كنند پس از اين جهت گفتيم و مي‏گوييم كه نوع بني‏آدم در زمان حضرت آدم در مقام نطفه بودند و شعور ايشان بالنسبه به ما بعد مثل حال نطفه بود تا دوهزار و دويست‌سال چنانكه اهل تاريخ گفته‏اند و در زمان حضرت نوح‏7 نوع بني‏آدم در حال علقه شدند تا هزار و صد و چهل و سه‌سال و در زمان حضرت ابراهيم‏7 در حال مضغه شدند تا پانصد و هفتاد و پنج‌سال و در زمان حضرت موسي‏7 در حال عظام شدند تا هزار و ششصد و سي و يك‌سال و در زمان حضرت عيسي‏7 در حال لحم شدند و صورت ايشان تمام شد تا ششصد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 95 *»

سال يا پانصدسال و در زمان بعثت حضرت پيغمبر9 در حال نفخ روح شدند تا بيست و سه‌سال تقريباً و در زمان خلافت حضرت امير در حال تولد شدند تا سنه سيصد و بيست و شش هجري تقريباً و در اين اوقات در حال تميز است و در زمان ظهور امام به حد بلوغ رسد و در اوايل رجعت به سن شباب رسد و در وقت رجعت پيغمبر9 به سن چهل‌سالگي رسد در عالم مثال باشد و در نفخ صور بميرد در عالم ماده و ميان دو نفخ در قبر باشد در عالم طبع و در نفخ دويم محشور شود در عالم نفوس كه صحراي قيامت است و اين هم نوع عنايت خاصي است از خداوند عالم از براي نوع بني‏آدم و چنانكه در هر عصري جماد و نبات و حيوان هم يافت مي‏شوند به جهت اختلاف استعداد قبضه‏ها همچنين مي‏شود كه در ايام علقه بعضي انسانها يافت شوند كه در حد نطفه باشند و همچنين در زمان مضغه بعضي يافت شوند كه نطفه يا علقه باشند و همچنين تا امروز مي‏شود كه بعضي يافت شوند كه هنوز نطفه يا علقه يا مضغه يا عظام يا لحم يا در مقام نفخ روح يا در مقام طفل يا مميّز باشند به جهت اختلاف قابليتها.

و باز خداوند را عنايتي خاص است در نوع بني‏آدم در هر عصري كه خداوند به كرم خود و جود خود در هر عصري بعضي از بني‏آدم را به عنايتي خاص و تربيتي خاص ترقي مي‏دهد و آنقدر كه نوع بني‏آدم تا قيامت و تا داخل‌شدن بهشت ترقي مي‏كنند خدا آن جماعت را در ايام قليلي ترقي مي‏دهد و جميع آنچه مردم تا داخل‌شدن بهشت مشاهده مي‏كنند و مرتبه‏هايي كه تا آن وقت براي ايشان كشف مي‏شود از براي اين جماعت در اندك زماني حاصل مي‏شود و اين ترقي نه از جهت طبيعت عالم است و نه از جهت طبيعت نوع انساني بلكه به عنايتي خاص است چنانكه بعضي قبضه‏هاي اين عالم به عنايتي خاص انسان شدند و آنچه عالم تا قيامت به آنها مي‏رسد انسان در اندك وقتي مي‏رسد همچنان آنچه نوع انسان تا قيامت به آن مي‏رسند آن جماعت به اندك وقتي مي‏رسند و تفصيل اين معني در قسمت چهارم خواهد آمد به طور كمال و اينجا به طور اشاره و اجمال ذكري مي‏رود.

پس عرض مي‏كنم كه در ميان نوع انساني در هر عصري بعضي قابليتها يافت مي‏شوند كه نهايت استعداد را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 96 *»

دارند پس از مقام نطفه‌بودن و علقه‌بودن و مضغه و عظام و لحم‌بودن و مقام نفخ روح و تولد و مميّزي درمي‏گذرند بلكه به حد بلوغ مي‏رسند و چهل‌ساله مي‏شوند بلكه وجود ايشان را صفائي پيدا مي‏شود كه نماينده مثال مي‏شوند و به اين واسطه مثالي مي‏شوند و چشم مثالي آنها باز مي‏شود و عالم مثال را مشاهده مي‏كنند و با چشم مثالي مثال را مي‏بينند و باز ترقي مي‏كنند و چشم ماده ايشان باز مي‏شود و بدن ايشان را صفائي پيدا مي‏شود كه نماينده عالم ماده مي‏شوند و باز ترقي مي‏كنند و چشم طبيعي ايشان باز مي‏شود و با چشم طبيعي عالم طبايع را مي‏بينند و بنية ايشان نماينده طبايع مي‏شود و همچنين ترقي مي‏كنند و بدن ايشان نماينده نفس مي‏شود و با چشم نفساني نفس را مشاهده مي‏كنند و نفسانيات را مي‏بينند و باز ترقي مي‏كنند تا آنكه بدن ايشان نمايندة عقل مي‏شود و با چشم عقلاني عقلانيات را مشاهده مي‏كنند و باز ترقي مي‏كنند و بدن ايشان نماينده حقيقت و فؤاد مي‏شود و با چشم فؤادي فؤاد را مشاهده مي‏كنند و اين نهايت مرتبه انسان است و بسا اشخاص كه باز ترقي مي‏كنند و بدن ايشان نماينده مقام نبوت مي‏شود و نبي مي‏شوند و اين مقام مخصوص صد و بيست و چهارهزار نبي است و از اين باب بود كه قبل از كمال نوع بني‏آدم انبيا پيدا شدند و اين به عنايت خاصه و حكمت خاصه بود نه تدبير عامي و بسا شخصي كه ترقي كند و به رتبه امامت و خاتميت رسد و اين مقام مخصوص همان چهارده ‌نفس خاص بود و ظهور ايشان هم در اين ايام به عنايت خاصه بود چرا كه هنوز كليه بني‏آدم را آن كمال پيدا نشده است و اگر به تدبير عامي مي‏بود بايستي كه هركس در وجود مقدم است در ظهور مؤخر آيد بفهم اين حكمتهاي نغز را كه سرّ عالم را به اين‏طور در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچ‏كس نخواهي شنيد.

باري، پس به اين عنايت خاص‌الخاص جمعي در هر عصري ترقيها مي‏كنند پس از اين جهت در هر عصري انبيا بودند و نقبا و نجبا يافت مي‏شدند پس چنانكه وجود انسانها خلاف عادت ملك است همچنين وجود نقبا و نجبا خلاف عادت بني‏آدم است پس خود وجود ايشان خارق عادت است و از جمله غرايب است و باز در ميان ايشان هم يكپاره عنايتهاي ديگر يافت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 97 *»

مي‏شود كه آن خاص‏تر از عنايت نوع نجبا و نقباست چنانكه گفته‏اند كه ٭توفيق رفيقي است به هركس ندهند٭ و از براي ايشان هم حالات هست كه به عنايتها و توفيقهاي خاصه مطلبها به آنها مي‏رسانند كه مظنه آن را ندارند و در فكر آن نبوده‏اند و زحمتي براي آن نكشيده‏اند و چيزها از اين نوع عنايت ديده‏ام كه عقل در آن حيران مي‏ماند الحمدلله علي آلائه و له الشكر علي نعمائه يعني به حسب قابليت و مقدار خود و ا÷ ٭من كجا و هوس لاله به دستار زدن٭ پس اين بود نوع عنايتها كه قبل از اين وعده بيان آن را كردم و حكايت ايجاد عالم پيش آمد پس به تأخير افتاد پس هوش خود را جمع كن و فكر خود را به كار بر.

 

فصل

از آنچه تا حال ذكر شد به حول و قوه خداوند عالم معلوم شد كه از براي بدن انسان اعراضي است كه محل آنها اين عالم است و اول آنها از اين عالم است و عود آنها هم به اول ايشان است پس دخلي به آخرت ندارد و از براي آن، اجزاء اصلي است كه از آخرت آمده پس عودش به آنجاست چرا كه هر چيزي از هر جايي كه آمده عودش به آنجاست و از آنچه ذكر شد معلوم شد بطلان قول آن جماعت كه گمان مي‏كنند كه كل عرضها به آخرت مي‏آيد و به بدن ايشان مي‏چسبد حتي آنكه تو مي‏بيني كه از اولي كه به دنيا آمده‏اي از بدن تو علي‏الاتصال به تحليل مي‏رود و عوضش از غذاها كه مي‏خوري مي‏آيد و باز به تحليل مي‏رود و عوضي ديگر مي‏آيد پس گمان مي‏كنند كه جميع اين عرضها كه از انسان جدا شده است تا وقت مردن همه جمع مي‏شود و به بدن انسان مي‏چسبد و همه يك‏جا محشور مي‏شود و از اين است كه بدن انسان در آخرت بزرگ مي‏شود و بسا آنكه همسر كوهي مي‏شود و چه بسيار قول سستي و قبيحي است اين قول كه مؤمن داخل بهشت شود با همان كثافتها كه در دنيا داشته از چرك و شپش و آن امراض قبيحه از كوفت و جروح و قروح و گند و بوي عفونت و استسقاء و يرقان و خوره و پيسي و اسهال و زحير و امثال اينها پس به اين هيئت قبيح و كثافت او را به بهشت برند و در آنجا زيست كنند و يكديگر را به آن حال قبيح مشاهده نمايند و غالباً مؤمنان هم در دنيا به اعراض و امراض بيشتر مبتلا مي‏شوند پس بنابراين قول از بهشت كثيف‏تر و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 98 *»

گنديده‏تر جايي نباشد كه كثافات صدسالة كل اهلش همه جمع باشد، از كثافت يك‌ساعت اين عالم مردم متأذي مي‏شوند پس چه خواهد شد كثافات مردم همه در تمام عمر، گنداب غريبي خواهد شد نعوذباللّه. و اگر مي‏گويند اينها تصفيه مي‏شود و پاك مي‏شود و امراض و كثافات مي‏رود مي‏گويم پس معلوم شد كه اين اعراض دخلي به بدن اصلي انسان ندارد و جزو بدن انسان نيست و الا بنا نيست كه بدن انسان را نصف كنند و نصف آن را به بهشت ببرند و نصف آن را نبرند پس كل را مي‏برند و اينها را نمي‏برند پس اينها جزو بدن نباشد و چون جزو بدن زيد نباشد پس به همراهي زيد نباشد و دخلي به آن ندارد و غير زيد را چرا با زيد محشور كنند و حساب زيد را چرا از غير زيد خواهند و غير را چرا با او شريك كنند بفهم چه مي‏گويم و چه گفته‏اند پس قول حق همين است كه بيان كردم و تا حال شنيده‏اي به همين قول بگير تا نجات‏يابي ان‌شاءاللّه ‌تعالي و به همين‏قدرها كه تا حال ذكر كردم در بيان بدنهاي آخرتي و آنچه به آخرت مي‏آيد ان‌شاءاللّه كافي است و اين مختصر رساله گنجايش بيش از اين را ندارد پس حال ابتدا مي‏كنيم به بيان بعضي از جزئيات امور آخرت و تحقيق آنها و ذكر آنها هم در اين رساله بسيار اشكال دارد ولي توفيق مي‏خواهم از خدا در بيان آنها.

 

فصل

در بيان احوال مردن و حقيقت آن است. بدان كه چون كليات احوال معاد را دانستي به حول و قوه خداوند ابتدا مي‏كنيم در بعضي احوال جزئيه و متعلقات معاد پس از جمله آنها احوال مردن است كه اول منزلي است از منزلهاي آخرت و ميت در آن وقت ملاقات مي‏كند ملائكه را و اهل آخرت را.

بدان كه خداوند عالم انسان را خلق كرده است از چيزهايي كه همه با هم ضدند و دشمنند و همه آنها را خداوند با هم الفت داده و تركيب فرموده است چنانكه در بدن انسان قرار داده است صفرا را كه گرم و خشك است و بلغم را كه ضد اوست و سرد و تر است و قرار داده است در آن خون را كه گرم و تر است و سودا را كه ضد آنست و سرد و خشك است و مركب كرده است شخص انسان را از روحي كه غيبي و لطيف است و از جسدي كه ظاهري و كثيف است و قرار داده است در آن از آسمانها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 99 *»

كه خفيف و لطيف و بالاست و از زمينها كه سنگين و كثيف و پست است و به اين واسطه ظاهر كرده است در انسان اخلاق و صفات كه همه ضد يكديگرند چنانكه او خواب و بيداري دارد و حركت و سكون و غم و شادي و حيات و موت و بيم و اميد و دوستي و دشمني و ترس و دليري و بخل و بخشش و گرفتن و دادن و سكوت و نطق و ايمان و كفر و نور و ظلمت و حسن و قبح و فقر و غنا و عزت و ذلت و بلندي و پستي و راحت و تعب و صحت و مرض و اقبال و ادبار و شهوت و غضب و نيكي و بدي و سيري و گرسنگي و تشنگي و سيرابي و كوري و بينايي و كري و شنوايي و امثال اينها و چون نظر كني انسان معجوني است مركب از ضدها و آنچه در اوست از خلقت خودش و احوال و صفات و اقوال و افعال او همه ضد يكديگرند بلكه چون نظر كني كل عالم مركب از اضداد است و هيچ‌چيز در دنيا نيست مگر آنكه از براي او ضدي است و همين بودن ضد حقيقةً سبب فناست زيرا كه هر ضدي كه غالب آيد ضد خود را مضمحل و فاني مي‏سازد و به همين برهان كل اين عالم ممكن و فاني و مخلوق است به جهت آنكه چيزي بي‏ضد نيست و هر ضدي كه غالب آيد ضد خود را فاني مي‏كند نمي‏بيني كه چون سردي غالب شود گرمي مضمحل شود و چون خشكي غالب شود تري مضمحل شود و چون غنا آيد فقر رود و چون راحت آيد تعب رود و چون شهوت آيد غضب رود و همچنين عكس اينها و غير اينها پس چه دليل واضح‏تر از اينكه اين دنيا ممكن است و فاني است و حادث و مخلوق است و خالق كسي است كه ضد از براي او نباشد تا چيزي بر او هرگز غالب نيايد و او را فاني نكند مجملاً چون انسان معجون از اضداد است و هرچه در اوست ضدي دارد و هر ضدي از او مناسب وضعي از اوضاع عالم و هر وضعي كه پيدا شود مناسب خود را قوت مي‏دهد پس از اين جهت انسان بايد دايم متغيرالاحوال باشد و از اين جهت است تغير احوال او و چون هر حالي كه غالب مي‏شود ضد خود را ضعيف و مضمحل مي‏كند پس خورده‌خورده اركان وجود انسان كهنه و مندرس مي‏شود و هر جزئي از عالم علي‌الاتصال صدمه به جزئي از او مي‏زند چنانكه مي‏بيني كه گرمي او را

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 100 *»

مي‏خشكاند و سردي او را كثيف مي‏كند و رطوبت او را نرم مي‏كند و خشكي او را پژمرده مي‏كند و ساير احوال و اوضاع آسمان و زمين هريك صدمه به جزئي از احوال او مي‏زند از اين جهت عاقبت انسان به مردن و فنا باشد و هيچ‌كس در دنيا نخواهد ماند و اگر كسي ماندني بود به حسب علم و قدرت باطني بايستي مؤمنان بمانند و اگر كسي ماندني بود به حسب مال و ثروت دنيا بايستي پادشاهان بمانند و اگر كسي ماندني بود به حسب تضرع و لابه و فقر و پريشاني بايستي فقرا بمانند پس معلوم مي‏شود كه احدي ماندني نيست ٭فلك تا بوده اينش كار بوده٭ و اين چهار خلط را طبع همين و اقتضا چنين است بد نگفته است شاعر كه:

چار خلط مخالف سركش   چند روزي بدند با هم خوش
چون يكي زين چهار شد غالب   جان شيرين برآمد از قالب

و هركسي بر حسب علم و فهم خود و نظر خود در اين عالم سبب مردن را چيزي گويد و حقيقت واقع سبب فناي عالم و مردن بني‏آدم تقديرات الهي است و به هر طوري كه تقدير فرموده است چنين مي‏شود و مردم چون نظر ايشان از پايين به بالاست اين اسباب را مي‏بينند و اگر از بالا به پايين نظر كنند مي‏بينند كه همه به تقدير خداست و خداوند هركس را كه خلق كرده از براي حالات او و اقوال و افعال او و زندگي او در دنيا اجلي قرار داده است و مدت زندگي مقرر فرموده است كه چون به آن اجل رسد فاني خواهد شد و چون خداوند قرار نداده است در حكمت كه امري را جاري سازد مگر با اسباب پس جميع عالم اسباب مشيت او هستند و دستهاي اراده اويند و آستينهاي قدر و قضاي او مي‏باشند و هر كاري كه مي‏خواهد بفرمايد با اسباب و آلات و دستهاي خود مي‏فرمايد پس چگونه دستي حركت خواهد كرد بي‏اذن صاحب‌دست و چگونه امري جاري خواهد شد بي‏مشيت و اراده و قدر و قضاي او اما كوران كه از ديدار صاحب دست كورند دستها را مي‏بينند و آلات و اسباب را مشاهده مي‏كنند و چنان مي‏پندارند كه آنها به خود حركت مي‏كنند و از اين غافلند كه اين اسباب همه در حركتند و هيچ‌چيز در حركت نتواند شد مگر آنكه كسي او را به حركت آورد و اينكه مي‏بيني كه تن تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 101 *»

حركت مي‏كند نه آنست كه خود به خود حركت مي‏كند بلكه روح او او را حركت مي‏دهد و از اين است كه اگر حركتهاي بيجا كني گوييم كه جاهلي و اگر موافق حكمت حركت كني گوييم حكيمي و ممكن نيست كه حركت‌كننده بي‏حركت‌دهنده حركت كند.

پس چون اين عالم را ديديم كه جميع اجزاي آن بر نهايت طور حكمت حركت مي‏كند كه عقل حكما در حكمتهاي آن حيران است و فهم علما در آن سرگردان و در هر ذره‏اي كه غور مي‏كنند پس از سالهاي دراز مي‏فهمند كه چه حكمتها در آن بوده و تا آن‏وقت از آن غافل بوده‏اند و دانستيم كه حركت‌كننده بي‏حركت‌دهنده حركت نمي‏كند پس دانستيم كه از پي اين اسباب سبب‌سازي است حكيم و دانا كه او بر حسب حكمت و علم و قدرت خود اين اسباب را حركت مي‏دهد و اين نظم را برقرار دارد و هر چيزي را در هر وقت كه مي‏خواهد فاني مي‏كند و هر چيز را هر وقت كه مي‏خواهد به وجود مي‏آورد و اختيار كون و فساد عالم همه با اوست و هر طور كه مي‏خواهد تصرف مي‏كند و اختيار صلاح و فساد و نظم و خلل عالم در دست تواناي اوست و بايد او را خواند و از او بيم داشت و به او اميد پيدا كرد و او را دوست داشت و او را اطاعت نمود و او را شكر كرد و به سوي او دعوت نمود و خود را بنده او دانست و اطاعت او لازم و مخالفت او حرام است مجملاً در صدد اين حرفها نيستم و لكن سخن سخن را مي‏كشد و حرف از حرف مي‏خيزد پس برويم بر سر مطلب اول.

پس اين تقديركننده جميع اجلهاي عالم را مقدر فرموده است و هر وقت كه مي‏خواهد چيزي را موجود كند با اسباب او او را موجود مي‏كند و هر وقت مي‏خواهد چيزي را فاني كند با اسباب او فاني مي‏كند چرا كه نشايد كه ذات خدا مباشر كاري گردد و با چيزي قرين شود يا به چيزي متصل گردد يا حركت كند يا چيزي از او جدا شود پس از اين جهتها خداوند قرارداده است اسبابي چند و با آن اسباب كارهاي خود را به انجام مي‏رساند و چون آن اسباب همه حادث و به او برپا هستند و به امر او موجود هستند پس هرچه از ايشان ظاهر شود البته نسبت به او داده مي‏شود پس همه كار خداست و بازگشتش به اوست بفهم چه مي‏گويم و اسباب مرگ اختلاف مابين

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 102 *»

اجزاي بدن است و چون اجزاي بدن همه با هم ضدند پس مادام كه يكي غلبه نكرده است بر ديگري تركيب بدن انسان باقي است و همين كه يكي بر ديگري غالب آمده آن ديگري را مضمحل مي‏كند و بدن انسان فاسد مي‏شود و اين است كه هر كوني در اين عالم فسادي دارد و هر تركيبي از هم پاشيدني دارد لامحاله و از براي هر چيزي از جماد و نبات و حيوان مرگي است و منتهاي اجلي است و اين سببها كه ذكر شد سببهاي ظاهري بود و الا اسباب ديگر بسيار است كه ذكر آنها مناسب اين مقام نيست.

پس چون كون انسان به فساد انجاميد و اجل حتمي انسان دررسيد و هنگام مردن رسيد ظاهر مي‏شود از براي انسان يكي از ياران ملك‌الموت زيرا كه خودش به نفس نفيس خود بر سر هيچ‏كس نمي‏رود و مشغول قبض روح احدي نمي‏شود مگر خاتم پيغمبران9 پس ساير مردم را هركس به قدر قابليتش يكي از ياوران عزرائيل به آن موكل است كه در هنگام آخر اجل آن قبض روح او را مي‏كند و اگر بخواهيم اين جزئيات را هريك به تفصيل به عرض رسانيم و اسرار همه را بگويم كتاب بسيار به طول مي‏انجامد و باعث ملال مي‏گردد و اگر هم هيچ ننويسم غرض ما از رسم اين كتاب به عمل نمي‏آيد پس همان بهتر كه به طور اشاره و اختصار به هر مطلبي اشاره‏اي كنيم كه اگر عالم بر آنها عبور كند مطلب را بفهمد.

پس عرض مي‏كنم كه هر چيزي كه در ملك خداست مملوك خداست پس هر چيزي از جهت مملوكي ملَك است اگرچه از جهتي ديگر ملَك نباشد و چون اين جهت مملوكي جهت نورانيت چيز است نه جهت ظلمانيت آن پس جهت نورانيت هر چيز جهت مملوكي آن چيز است و جهت ملَكي آنست پس هركس نظر به نورانيت چيزها مي‏كند ملَكها را مي‏بيند و هركس نظر به ظلمانيت چيزها مي‏كند همين ظاهر آنها را مي‏بيند پس جهت نورانيت چيزها همه مملوك خداست و همه ملَك است و چيزها كه در اين عالم است مخصوص همين آسمان و زمين و جماد و نبات و حيوان و انسان نيست بلكه جميع هرچه به آن چيز توان گفت از نسبتها و قرانها و صفتها و ربطها و كارها و سخنها و غير آنها همه چيزند و همه هستند و همه مخلوقند و همه مملوكند و همه ملَكند پس معلوم شد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 103 *»

كه ملائكه عقلها عقلاني است و ملائكه نفسها نفساني و ملائكه جسدها جسداني و ملائكه عرضها عرضي و ملائكه كلي كلي و ملائكه جزئي جزئي و اين ملائكه كه عرض شد حقيقةً ملائكه مي‏باشند و از براي آنها بالهاست و تسبيحها و ذكرها و همه نورانيند و خلقي هستند حقيقي نه خيالي و وجود خارجي دارند و كاركنند و دستهاي خدا هستند در جاري‌كردن كارها و همه واسطه فيضند مابين مشيت خدا و خلق و تا ايشان نباشند كه فيض از اعلي بگيرند و به اسفل برسانند هيچ حركت‌كننده‏اي از جاي خود حركت نمي‏كند و هيچ ساكن‌شونده‏اي ساكن نمي‏شود پس چون در دنيا چهاركار است كه جميع ملك را فراگرفته است و هر چهار در همه ملك هستند و آن خلق و رزق و حيات و موت است كه هيچ‌چيز نيست كه اين چهار را نداشته باشد پس چهار ملَك كلي قوي را خداوند موكل به اين چهار كار كرد پس جبرئيل را موكل بر وصل و تركيب چيزها كرد و او فراهم‌آورنده كارها و التيام‌دهنده شد و ميكائيل ملك موكل به فيضها و مددها و رزقها شد و اسرافيل ملك موكل به روحها و حياتهاي عالم شد و عزرائيل موكل به تفريق و خرابي است و اين چهار ملك كلي صلوات اللّه عليهم موكل بر اين چهار امر كلي هستند و به عدد هر موجودي و هرچه به او چيز توان گفت از براي هريك اتباع و ياوران باشد بزرگتر براي بزرگتر و كوچك‏تر براي كوچك‏تر پس چون كسي مي‏خواهد بميرد و اجل حتمي او مي‏رسد و خداوند با دستهاي اسباب و آلات مقرره خود خواهد وجود او را فاسد كند و اتصال او را به انفصال بدل كند پس خداوند عزرائيل را امر مي‏فرمايد كه او به يكي از ياوران خود كه موكل به آن كس بوده است بگويد كه انفصال در اتصال او پديدآور و فساد در كون او هويدا كن و موت در او جلوه‌ ده پس آن ملك هم با اسباب و آلات كه به همراهي خود دارد جان او را از جميع رگها و ريشه‏هاي بدن او مي‏كشد و چون ميت يقين به مرگ كرد و از دنيا نااميد شد آن ملَك را مي‏بيند كه در خدمت رب العالمين مشغول به قبض روح اوست پس اگر عاصي است آن ملَك را مي‏بيند در نهايت كراهت صورت و بدشكلي و بدرويي و بدمويي و بدخويي و در نهايت غضب كه با نهايت تشدد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 104 *»

صيحه بر او مي‏زند كه اي دشمن خدا جان خود را تسليم كن و او را بشارت مي‏دهد به عذاب خدا و جهنم پس از اين جهت بر خود مي‏لرزد و از ترس جان خود را مي‏سپرد و آن ملَك جهنم را و موكلان آن را به او مي‏نماياند و همه عذابها را به او نشان مي‏دهد پس چون اين دهشت بر او وارد آيد در سكرات مرگ افتد و مدهوش شود و شعور و حس و حركت از او برود و مردن براي او از همه‌چيز دشوارتر شود به طوري كه راضي است كه سنگ آسياب بر حدقة چشم او بگردانند و او آن اوضاع را نبيند پس از اين جهت مردن بر او سخت شود و زبان او از ترس بشكند و از ترس جان را به جان‌گيرنده سپارد از روي كراهت و در اينجا حديث شريفي است و لازم است ايراد آن.

پس عرض‌مي‏شود كه از حضرت باقر7 مروي است كه فرمودند كه هرگاه بخواهد خداوند كه كافر را قبض فرمايد مي‏فرمايد اي ملك موت برو با ياران خود سوي دشمن من كه من به او نعمت دادم و خوب نعمت به او دادم و او را به سوي دار سلام خواندم پس قبول نكرد مگر آنكه مرا دشنام گويد و به نعمت من ناشكري كند و مرا بر عرشم دشنام گويد پس روح او را بگير تا آنكه او را دمر به آتش جهنم بيندازي فرمود ملك‌الموت مي‏آيد با صورت كريهي بدشكلي چشمهاي او مانند برق سوزان و صداي او مانند رعد عظيم رنگ او مانند پاره‏اي از شب تاريك نفس او مثل زبانه آتش سر او در آسمان دنيا و يك پاي او در مشرق و يك پاي او در مغرب و قدمهاي او در هوا و با او سيخي است پر شعبه و با اوست پانصد ياور كه هريك تازيانه‏اي از آتش جهنم دارند كه زبانه مي‏كشد و با ايشان است پوستي سياه و جمره‏اي از جمره‏هاي جهنم و به همراهي ايشان است ملكي از خازنان جهنم كه او را سحقطائيل گويند و آن ملك خازن شربتي از جهنم به او مي‏خوراند كه هميشه تشنه خواهد ماند تا داخل جهنم شود و همين‏كه آن ميت چشمش به ملك‌الموت افتد چشمش بيرون آيد و دوخته شود به او و عقل از سر او برود پس مي‏گويد اي ملك مرا به دنيا برگردان آن ملك گويد كلا اين حرفي است كه مي‏گويي پس مي‏گويد اي ملك به كه باز گذارم مال و اهل و اولاد خود را و عشيره خود را و آنچه را كه در دنيا داشتم مي‏گويد آنها را

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 105 *»

به غير بگذار و بيا به جهنم. امام فرمودند كه آن سيخي كه با خود دارد چنان به او مي‏زند كه هر شعبه‏اي از آن به رگي و بندي از آن فرومي‏رود پس آن را يك‌دفعه مي‏كشد پس روح او را از قدمهاي او مي‏كشد پس چون روح او به زانوهايش رسد پس آن ملك به ياوران خود گويد كه با آن تازيانه‏هاي آتش او را بزنند پس دست باز مي‏دارد تا سكرات مرگ را بچشد و بي‏هوشيها را ببيند پس چنان شود كه گويا هزار شمشير به او زده‏اند به طوري كه اگر في‏المثل قوه جن و انس را مي‏داشت هر رگي از آن باز شكايت مي‏كرد جداگانه و چنانكه هرگاه سيخ پر شعبه را در ميان پشمي بگردانند و بپيچند چگونه همه آن پشم به آن سيخ مي‏چسبد به همان‏طور روح او به آن سيخ مي‏پيچد و از هر رگي و عضوي و بندي و مويي روح او بيرون مي‏رود پس چون نفس به حلقوم او رسد ملائكه او را بزنند بر روي او و پشت او و اين آيه را بخوانند كه اخرجوا انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون علي اللّه غير الحق و كنتم عن آياته تستكبرون يعني جانهاي خود را بيرون كنيد امروز جزا داده مي‏شويد به عذاب خواري به سبب آنكه باطل بر خدا مي‏بستيد و از اطاعت ائمه طاهرين تكبر مي‏كرديد و اين است كه خدا مي‏فرمايد يوم يرون الملئكة لابشري يومئذ للمجرمين و يقولون حجراً محجوراً پس ملائكه مي‏گويند كه بهشت بر شما حرام است و فرمود كه روح او را مي‏گيرند و ملك‌الموت روح او را مابين چكش و سنداني مي‏گذارد و مي‏كوبد آن را و اول خورد مي‏كند سر انگشتان او را و عضو عضو او را خورد مي‏كند تا آخر دو حدقه چشم او را خورد مي‏كند پس از آن روح گندي بلند شود كه همه اهل آسمان از گند او متأذي شوند و بگويند كه لعنت كند خدا اين روح كافر گنديده را كه از دنيا بيرون آمده است پس خدا او را لعنت كند و همه لعنت‏كنندگان او را لعنت كنند پس روح او را تا آسمان اول بالا برند درهاي آسمان به روي او بسته شود اين است كه خدا مي‏فرمايد لاتفتّح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سمّ الخياط يعني درهاي آسمان به روي كفار باز نشود و داخل بهشت نشوند تا ريسمان بسيار كلفت به سوراخ سوزن رود و اين محال است پس خدا مي‏فرمايد برگردانيد او را به همان

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 106 *»

زمين كه از همان زمين ايشان را خلق كردم و به همانجا ايشان را برمي‏گردانم و از آنجا بار ديگر ايشان را بيرون مي‏آورم پس چون او را بالاي تخت گذارند كه بردارند شياطين به زير تخت او روند و او را بردارند و چون او را به قبرش برسانند هر قطعه زمين گويد خدايا او را در شكم من قرار مده تا آنكه او را در آن قطعه زمين كه مقدر شده است دفن كنند پس چون او را در لحد گذارند زمين گويد خوش نيامدي اي دشمن خدا به خدا قسم كه من دشمن تو بودم وقتي كه بر پشت من بودي و من امروز كه در شكمم هستي تو را بيشتر دشمن مي‏دارم به عزت خدا كه با تو بد همسايگي كنم و بر تو تنگ خواهم شد و جاي پر وحشتي خواهم شد براي تو و بر خلاف طمع تو باشم و من يا بهشتم يا گودالي از جهنم يعني بر مؤمن بهشتم و بر كافر جهنم پس نازل مي‏شود بر او منكر و نكير و آن دو دو ملك سياه ازرق چشم مي‏باشند كه با دندانهاي خود قبر را مي‏شكافند و مي‏آيند به اندرون قبر و موهاي دراز دارند كه زير پاي ايشان افتاده است و حدقه‏هاي چشمهاي ايشان مانند ديگ سرخي است و سخن ايشان مانند رعد است و چشمهاشان مثل برق مي‏درخشد پس به او صيحه مي‏زنند پس روح نحس او جمع مي‏شود تا حنجره او پس به او مي‏گويند كيست پرورنده تو و چيست دين تو و كيست پيغمبر تو و كيست امام تو مي‏گويد نمي‏دانم پس مي‏گويند در دنيا شك داشتي و در اينجا هم داري هرگز نداني و هرگز هدايت نيابي پس ضربتي به او بزنند كه صداي آن را چيزي در مشرق و مغرب نماند مگر آنكه بشنود مگر جن و انس فرمود از شدت صيحه آن ماهيها به گل پناه برند و وحشيها رم كنند و لكن شما نمي‏دانيد پس دو مار سياه ازرق‌چشم بر او مسلط كنند كه پنج‌ساعت در روز و شش ‌ساعت در شب او را عذاب كنند به جهت آنكه از خلق حيا مي‏كرد و از خدا حيا نمي‏كرد فرمود كه پس خدا دو ملك كور و كر بر او مسلط مي‏كند و مقصود آنست كه او را نبينند و صداي ناله او را نشنوند كه بر او رحم كنند پس آن دو ملك كور و كر با طاقماقها كه از آهن جهنم مي‏باشد او را مي‏زنند و رد نمي‏شود تا روز قيامت و هرچه فرياد كند نمي‏شنوند پس چون صيحه قيامت شود قبر او مشتعل مي‏شود از آتش مي‏گويد

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 107 *»

واي بر من كه قبرم از آتش شعله‏ور شد پس منادي ندا مي‏كند كه آگاه باش كه واي و خواري تو نزديك شد از آتش قبر برخيز و بيا به آتشي كه خاموشي ندارد پس از قبر بيرون مي‏آيد با روي سياه و چشم ازرق و خرطوم او دراز شده است و خاطر او بد شده و سر او به زير دزدانه نظر مي‏كند به اطراف پس عمل خبيث او به نزد او مي‏آيد و به او مي‏گويد كه من تو را نشناختم مگر آنكه دير بودي از براي طاعت و زود بودي از براي معصيت، تو در دنيا سوار من بودي و من مي‏خواهم امروز سوار تو شوم و بكشم تو را به آتش فرمود پس سوار مي‏شود بر شانه‏هاي او تا آنكه مي‏رود به آخر جهنم پس ناگاه نظر مي‏كند به ملائكه كه مهيا ايستاده‏اند از براي او با زنجيرها و غلها لبهاي خود را به دندان گزيده‏اند از غيظ و غضب پس آن كافر مي‏گويد كه كاش نامه عمل خود را نديده بودم و خداوند جليل ندا مي‏كند كه بياوريد او را به سوي جهنم پس زمين در زير پاي او آتش مي‏شود و آفتاب از بالاي سر او آتش مي‏شود و آتشي مي‏آيد و بر گردن او مي‏پيچد پس آه و ناله مي‏كند و آتش به سخن درمي‏آيد و او را نفرين مي‏كند فرمود پس نامه عمل او مي‏آيد از پشت سر او و بر دست چپ او واقع مي‏شود ملكي مي‏آيد و پشت و سينه او را سوراخ مي‏كند و دست چپ او را مي‏پيچاند به طرف پشت سر و به او مي‏گويد بخوان كتاب خود را پس مي‏گويد اي ملك چگونه بخوانم و رويم به پيش روست فرمود كه خدا مي‏فرمايد كه گردن او را خورد كن و كمر او را بشكن و پيشاني او را به پاي او ببند بعد مي‏فرمايد خذوه فغلّوه فرمود پس به جهت حرمت و تعظيم قول خداوند هفتادهزار ملك غلاظ شداد مي‏شتابند پس يكي ريش او را مي‏كند و يكي گوشت تن او را مي‏گزد و يكي استخوان او را خورد مي‏كند آن كافر مي‏گويد آيا به من رحم نمي‏كنيد مي‏گويند اي شقي چگونه رحم كنيم و ارحم راحمين تو را رحم نمي‏كند بعد مي‏گويند آيا اذيت مي‏كشي مي‏گويد بلي بدترين اذيتها مي‏گويند پس چه خواهي كرد وقتي كه تو را به آتش بيندازيم پس ملكي صدمه‏اي بر سينه او زند كه هفتادهزار سال راه سرازيري به جهنم رود پس مي‏گويند كفار كه ياليتنا اطعنا اللّه و اطعنا الرسولا پس مي‏بندند با او سنگي از طرف راست و شيطاني از چپ و آن سنگ از كبريت

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 108 *»

جهنم است و مشتعل است در روي او و خدا هفتادپوست براي او خلق مي‏كند كه كلفتي هر پوستي چهل ذراع است به ذراع آن ملك كه او را عذاب مي‏كند و ميان هر پوست تا پوستي ديگر هم چهل ذراع است و در ميان آن پوستها مارها و عقربها از آتش است و كرمها از آتش و سر آن كافر مثل كوه بزرگي است و رانهاي او مثل كوه، خرطومي درازتر از خرطوم فيل دارد كه مي‏كشد او را بر زمين و گوشهاي او مانند چاه عميقي است كه ميان آنها سرادقي است از آتش مشتعل و آتش از دبر او داخل مي‏شود بر دل او تا آنكه هفتاد زنجير به او مي‏بخشند كه هر سلسله‏اي هفتاد ذراع است كه در هر ذراع آن حلقه‏ها هستند عدد قطر و باران اگر يك حلقه آن زنجيرها را بر كوههاي زمين بگذارند همه را آب مي‏كند و هفتاد جامه از قطران آتش به او مي‏پوشانند و روهاي ايشان را آتش فرومي‏گيرد و بر سر او كلاهي از آتش مي‏گذارند و در جسد او موضعي نمي‏ماند مگر يك حليه‏اي از آتش در او قرار مي‏دهند و در پاهاي او قيدهايي مي‏كنند از آتش و بر سر او تاجي مي‏گذارند كه شصت ذراع است از آتش و بر سر او سيصد و شصت سوراخ مي‏كنند كه از هر سوراخي دود بيرون مي‏آيد و دماغ او مي‏جوشد تا آنكه دماغ او مي‏ريزد تا شانه‏هاي او و سيصد و شصت نهر از چرك از او جاري مي‏شود و منزل او بر او چنان تنگ مي‏شود كه جاي حركت ندارد و از شدت تنگي جا و از عفونت و سياهي و نفس و فرياد و غيظ و گند آن منازل سياه مي‏شود روهاي ايشان و كرمهاي تن ايشان بزرگ مي‏شود تا آنكه مثل گربه ناخن براي آنها مي‏رويد مي‏خورند گوشت او را و مي‏شكنند استخوانهاي او را و مي‏آشامند خون او را و اكل و شربي به غير از آن ندارند پس به سينه او مي‏زنند به طوري كه سرازير مي‏شود هفتادهزار سال ديگر در جهنم تا به طبقه حطمه مي‏افتد پس همين‏كه به آنجا افتد شيطاني با او قرين مي‏شود كه هر زمان كه سر خود را بلند كند مي‏بيند قبح صورت او را پس مي‏گويد به او ياليت بيني و بينك بعد المشرقين فبئس القرين بعد مي‏گويد چنانكه مرا اغوا كردي قدري از عذاب را از من بردار پس مي‏گويد اي شقي چگونه از عذاب تو بردارم كه من و تو هر دو در عذابيم پس يكي بر سر او مي‏زنند كه فرو مي‏رود هفتادهزار

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 109 *»

سال تا مي‏رسد به چشمه‏اي كه آن را آنيه مي‏گويند و آن چشمه‏اي است كه به نهايت رسيده است حرارت آن و طبخ آن و از روزي كه جهنم خلق شده است بر او آتش كرده‏اند هر وادي از جهنم آرام مي‏گيرد و آن آرام ندارد و ملائكه مي‏گويند اي گروه اشقيا پيش آييد و از اين چشمه بخوريد اگر روگردانند از آن ملائكه آنها را مي‏زنند به گرزها و مي‏گويند ذوقوا عذاب الحريق ذلك بما قدّمت ايديكم و انّ اللّه ليس بظلام للعبيد پس مي‏آورند كاسه‏اي از آهن كه شربتي از آنيه در آن است همين‏كه پيش روي خود آورند لبهاي ايشان بريان مي‏شود و برهم كشيده مي‏شود و گوشت روي ايشان گند مي‏گيرد و همين‏كه خوردند و داخل شكمشان شد آب مي‏شود احشا و امعاي ايشان و پوست ايشان پس يكي بر سر او مي‏زنند كه هفتادهزار سال فرو مي‏رود تا به سعير مي‏رسد پس همين‏كه به سعير رسيد درمي‏گيرد در روهاي ايشان و مي‏پوشاند ديده‏هاي ايشان را از دميدن خود پس يكي بر سر او مي‏زنند پس سرازير مي‏رود هفتادهزار سال تا مي‏رسد به درخت زقوم كه در اصل جهنم روييده است، شكوفه‏هاي آن مانند سر شياطين است هفتادهزار شاخه از آتش دارد و بر هر شاخه‏اي هفتادهزار خرما از آتش دارد هر خرمايي مانند سر شيطاني در قبح و گند و آن شجره بر سنگي است لغزنده مانند آئينه و سست است و مابين اصل آن سنگ تا آن سنگ هفتادهزار سال است پس به او مي‏گويند اي شقي بالا رو هرچه بالا مي‏رود مي‏لغزد و هرچه مي‏لغزد باز بالا مي‏رود و بر اين احوال مي‏ماند هفتادهزار سال در عذاب و همين‏كه ثمري از آن درخت مي‏خورند آن را تلخ‏تر از صبر و گنده‏تر از جيفه و تندتر از آهن و چون در شكم ايشان رود بجوشد مثل آب جوشان آن‏وقت به ياد طعامهايي كه در دار دنيا مي‏خوردند مي‏افتند و در اين حال هستند كه ناگاه مي‏كشند ايشان را ملائكه پس سرازير مي‏شوند يك دهر در ظلمات، مترجم گويد كه دهر صدهزار سال است پس چون در آتش قرار گيرند از ايشان شنيده مي‏شود صدايي مثل صداي ماهي بر تابه پس مي‏اندازد آن كافر خود را از درخت در واديها كه از مس آب‌شده است از آتش و حرارتش از آتش بيشتر است مي‏جوشاند ايشان را آن واديها و مي‏اندازد ايشان را به ساحل و آن

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 110 *»

واديها ساحلها دارد مثل ساحلهاي درياهاي اين دنيا بعضي را دورتر و بعضي را نزديك‏تر پس حمله مي‏كند بر آنها جانوران آتش مارها و عقربها همسر قاطرها كه هر عقربي شصت فقره دارد در هر فقره يك كوزه زهر است و مارهاي سياه ازرق‌چشم مثل شترهاي بزرگ پس مي‏چسبند به آن كافر هفتادهزار مار و هفتادهزار عقرب پس او را دمر در آتش مي‏اندازند هفتادهزار سال تا آنكه فرمود كه آتش از دبر ايشان داخل مي‏شود بر دلهاي ايشان كه لبهاي ايشان بريان مي‏شود و بر هم كشيده مي‏شود و دلهاي ايشان مي‏پزد و پوستهاي ايشان پخته مي‏شود و پيهاي ايشان آب مي‏شود و خداوند حيّ قيوم به غضب درمي‏آيد پس مي‏فرمايد اي مالك بگو به ايشان كه ذوقوا فلن‌نزيدكم الا عذابا اي مالك روشن‌كن آتش را روشن‌كن كه غضب من شديد شد بر كسي كه مرا دشنام داد بر عرشم و حق مرا خوار شمرد و من پادشاه جبارم پس مالك ندا مي‏كند كه اي اهل گمراهي و تكبر و نعمت در دار دنيا چگونه مي‏يابيد مسّ سقر را مي‏گويند كه پخته كرد دلهاي ما را و خورد گوشتهاي ما را و خورد كرد استخوانهاي ما را و فريادرسي براي ما نيست و ياوري نداريم پس مالك مي‏گويد كه به عزت پرورنده خود كه زياد نمي‏كنم بر شما مگر عذاب را مي‏گويند كه اگر پرورنده ما ما را عذاب كند ظلم به ما نكرده است مالك مي‏گويد فاعترفوا بذنبهم فسحقاً لاصحاب السعير يعني اعتراف كردند به گناه خود پس دور شوند از رحمت خدا اصحاب سعير پس خداي جبار غضب مي‏كند و مي‏فرمايد اي مالك روشن‌كن روشن‌كن پس مالك غضب مي‏كند و مي‏فرستد بر ايشان ابر سياهي كه سايه بر كل اهل جهنم مي‏اندازد پس ندا مي‏كند كه همه ايشان مي‏شنوند كه چه مي‏خواهيد ببارانم بر شما مي‏گويند آب سرد واعطشاه چقدر خواريم ما پس مي‏باراند بر ايشان سنگ و قلابها و غسلين و كرم از آتش پس مي‏پزد روهاي ايشان و به هم مي‏آورد چشمهاي ايشان را و مي‏شكند استخوانهاي ايشان را پس فرياد مي‏كنند كه هلاك شديم پس گوشتهاي ايشان از استخوانها مي‏رود و شديد مي‏شود غضب خدا پس مي‏فرمايد اي مالك روشن‌كن آتش را بر ايشان مثل هيمه در آتش پس ايشان را هفتاد خريف در

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 111 *»

آتش مي‏كند پس درهاي جهنم را بر ايشان مي‏بندد و از هر دري تا دري پانصدسال راه است و كلفتي هر دري پانصدسال راه است و هريك از آنها را در سه صندوق از آهن جهنم مي‏كنند كه ديگر صداي ايشان برنمي‏آيد هرگز و در ميان آن صندوقها صدا مي‏كنند مثل قاطر و خر و سگ و سخني جز ناله ندارند پس درها را مي‏بندند و عمودها بر آن درها مي‏نهند كه ديگر هيچ رَوحي داخل نشود بر ايشان هرگز و غمي از ايشان بيرون نيايد و ديگر هيچ ملكي آنها را شفاعت نكند و از اهل بهشت براي ايشان صديقي نماند و خداوند هم از ايشان قطع نظر كند مثل كسي كه چيزي را فراموش كرده و ياد ايشان از دلهاي جميع خلق برود و هيچ‏كس هرگز ياد ايشان نكند تمام شد ترجمه خبر نعوذباللّه من غضب اللّه. و در اصل نسخه اين حديث غلطها بود لاجرم بعضي عبارتها را نقل به معني كردم و حاصل معني را ترجمه كردم و چون اين خبر مشعر بر خوف بود از براي مؤمنان لهذا تمام خبر را ذكركردم.

و زنهار زنهار كه تصور نكني كه چرا خداوند به اينها رحم نمي‏كند و چرا اين‏قدر غضب مي‏كند چرا كه سابقاً عرض كردم كه اين عقوبتها همان عملهايي است كه در دار دنيا خودشان كرده بودند و يك سر مو كسي بر ايشان ظلمي و تعدي و غضبي نكرده خود ايشان همه اين عملها را كرده بودند و اين عذابها را براي خود راست كرده بودند در دار دنيا به شكلي ديگر بود و در آخرت به شكلي ديگر نمود و اين است كه خدا مي‏فرمايد سيجزيهم وصفهم يعني خدا جزا مي‏دهد به ايشان وصف خود ايشان را و مي‏فرمايد و ماتجزون ا÷ ماكنتم تعملون يعني جزا داده نمي‏شويد مگر همان كه عمل كرده بوديد و اين مطالب پيشتر گذشته است پس جميع اين عذابها را خود براي خود ساخته بودند با زحمت و مشقت و هرگاه يك عذابي دور ساخته مي‏شد غصه‏ها مي‏خوردند و تدبيرها مي‏كردند و واسطه‏ها در عمل پيدا مي‏كردند و التماسها مي‏كردند تا آن درك را ساختند پس خود ايشان به زحمت هرچه تمام‏تر و به دقت هرچه تمام‏تر اين عذابها را ساخته‏اند و اگر هم از راه ناداني بود البته خدا رحم مي‏كرد چرا كه خداوند بر جاهل حجت نمي‏گيرد بلكه از روي دانايي اين جهنم را بر خود ساختند آيا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 112 *»

نمي‏بيني كه خدا مي‏فرمايد و ماكنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يعني ما عذاب نمي‏كنيم كسي را تا آنكه رسول بفرستيم پس رسولان آمدند و به ايشان گفتند و معجزه‏ها آوردند و ثابت كردند صدق خود را و كسي از ايشان نپذيرفت و گفتند ما همين جهنم را مي‏خواهيم و همين عملهاي بد را مي‏پسنديم و همين اخلاق زشت را مي‏خواهيم پس خود بر خود اين آتش روشن كردند و در همين دار دنيا روزبه‏روز دركها را طي مي‏كنند و فرومي‏روند چون در آخرت چشم ايشان باز شد و حاسّه ايشان قوي شد باطن آن عملها را ديدند و متأذي شدند و چون آن اعمال در ملك خدا آمده و بيرون نمي‏رود هميشه‏اي شد و ابدي گشت عذاب ايشان و اذيت ايشان ابدي شد و خدا هرگز كسي را براي شفاي غيظ و خنكي دل عذاب نمي‏كند و غني است از خلق نه طاعت ايشان به او نفع دارد و نه معصيت ايشان به او ضرر دارد همين عملهاي نيك رحمت خداست كه خلق شده است و همين عملهاي بد و اخلاق زشت غضبهاي خداست كه ايجاد شده است ٭گروهي اين گروهي آن پسندند٭ و چون كيفيت مردن كافر را يافتي حال مناسب است كه كيفيت مردن مؤمن را نيز ذكر كنم تا چنانكه از اين ترسيدي به آن مشتاق شوي و اگرنه خوف درازي سخن بود هرآينه براي تو ذكر مي‏كردم كه هريك از اين عملها چه شكل دارد در آخرت اگرچه نوع آنها را ذكر كرده‏ام و حكيم از آنها استنباط مي‏كند.

و اما كيفيت مردن مؤمنان مروي است از حضرت صادق‏7 كه فرمود كه رسول خدا9 فرمود هرگاه خدا بخواهد قبض روح مؤمن را مي‏فرمايد اي ملك‌موت برو تو و ياران تو به‌سوي بنده من كه بسيار تعب داد خود را از براي من و روح او را براي من بياور تا به راحت بيندازم در نزد خود پس مي‏آيد او را ملك‌الموت با روي نيكويي و لباسهاي پاكيزه‏اي و بوي خوشي و مي‏ايستد به در خانه مؤمن و اذن نمي‏گيرد از درباني و پرده‏اي را نمي‏درد و دري را نمي‏شكند و با اوست پانصدنفر از ياران و با ايشان است دسته‏هاي ريحان و حرير سفيد و مسك خوشبو و مي‏گويند السلام عليك يا ولي اللّه بشارت باد تو را كه پرورنده سلام مي‏رساند به تو و آگاه باش كه او از تو راضي است و غضبناك نيست و بشارت باد تو

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 113 *»

را به روح و ريحان و جنت نعيم و روح راحت است از دنيا و بلاي آن و اما ريحان هر بوي خوش بهشت است پس مي‏گذارند آن ريحان را در نزد دماغ او و بوي آن به روح او مي‏رسد و هميشه در راحت است تا جان او بيرون رود پس مي‏آيد رضوان خازن بهشت و شربتي از بهشت به او مي‏خوراند كه هرگز تشنه نمي‏شود نه در قبر و نه در قيامت تا داخل بهشت شود سيراب پس مي‏گويد به ملك‌موت كه روح مرا به جسد من برگردان تا او را ثنا گويم و جسد من مرا ثنا گويد پس ملك‌الموت گويد كه هريك از شما ديگري را ثنا گوييد پس روح مي‏گويد كه اي جسد خدا تو را جزاي خير دهد كه در طاعت خدا مي‏شتافتي و در معاصي كوتاهي مي‏كردي پس خدا تو را عوض من جزاي خير دهد پس بر تو سلام باد تا روز قيامت و جسد مي‏گويد به روح همين‏طور پس ملك‌الموت صيحه مي‏زند كه اي روح طيب بيرون رو از دنيا مؤمن و مرحوم و بر تو رشك مي‏برند پس ملائكه بر او رقت مي‏كنند و شدايد را بر او فرج مي‏دهند و راههاي او را آسان مي‏كنند و مي‏رود به جنان خلد و خداوند دو صف از ملائكه مي‏فرستد غير قابضين ارواح كه صف مي‏كشند دو طرف ميان منزل مؤمن و قبرش استغفار مي‏كنند از براي او و شفاعت مي‏كنند براي او پس ملك‌الموت از براي او بشارتها مي‏گويد به كرامت و خير و با او به ملايمت سخن مي‏گويد چنانكه مادر كودك خود را گول مي‏زند و او را معطر مي‏كند به روغن و ريحان و به او مي‏گويد كه پدر و مادرم و خودم فداي تو شويم و در وقتي كه نفس به حلقومش مي‏رسد دو ملك حافظ كه با او هستند مي‏گويند اي ملك‌الموت مهرباني‌كن با رفيق ما خوب برادري و خوب هم‏نشيني بود هرگز بر ما املا نكرد چيزي كه خدا را به سخط درآورد و چون روح او را به آسمان بالا برند گشوده مي‏شود از براي او درهاي آسمان و دربانان او را تحيت گويند و مي‏گويند كه بر ما مي‏گذشت عمل صالح او و مي‏شنيديم حلاوت صوت قرآن خواندن او را و گريه مي‏كنند بر او و مي‏گويند خدايا برانگيز براي ما به جاي اين بنده بنده‏اي كه به ما بشنواند آنچه را كه اين بنده مي‏شنواند پس او را بالا مي‏برند و جميع ملائكه آسمان استغفار مي‏كنند از براي او و شفاعت مي‏كنند و ارواح مؤمنان پيشواز او خواهند آمد چنانكه پيشواز

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 114 *»

غايب مي‏روند مردم و به يكديگر مي‏گويند بگذاريد اين روح آرام بگيرد كه از غم عظيمي بيرون آمده است و همين‏كه راحت شد پيش او مي‏آيند و از او مي‏پرسند كه فلاني چه كرد اگر گفت كه مرد گريه مي‏كنند و مي‏گويند انا لله و انا اليه راجعون و مي‏گويند به جهنم رفت و وجهش آنست كه اگر از اهل بهشت بود پيش ايشان مي‏رفت پس چون مرده و پيش ايشان نرفته البته به جهنم رفته پس امام فرمود كه خدا مي‏فرمايد روح او را برگردانيد كه ايشان را از زمين خلق كردم و به زمين باز مي‏گردانم و از زمين بيرون مي‏آورم بار ديگر. فرمود كه چون نعش او را بردارند ملائكه به زير جنازه او مي‏روند و او را مي‏برند و شياطين از دور صف مي‏كشند دو صف و از دور به او نظر مي‏كنند و راهي به او ندارند پس چون به قبرش برسد هر بقعه‏اي به سوي او ميل مي‏كند مثل باغهاي سبز و هر بقعه‏اي مي‏گويد خدايا او را در شكم من قرار بده فرمود مي‏آورند او را تا در قبرش مي‏گذارند پس چون او را در قبرش گذارند پدر و مادر و زن و اولادش و برادرانش از براي او مصور مي‏شوند فرمود كه بعد صورت نيكويي پيش او مي‏آيد و به او مي‏گويد تو كيستي مي‏گويد من عمل صالح تو هستم من امروز از براي تو حصاري هستم و سپري و سلاحي به امر خدا مي‏گويد كه به خدا اگر مي‏دانستم كه تو اين‏طوري هرآينه خود را براي تو به تعب مي‏انداختم و مال و اولاد من مرا مغرور نمي‏كرد و او را آن صورت بشارت خير مي‏دهد و فرمود واللّه ميت مي‏شنود صداي پاي مردم را وقتي كه برمي‏گردند و مي‏شنود صداي دست ايشان را كه دست خود را از خاك مي‏تكانند و زمين به او مي‏گويد مرحبا اي دوست خدا واللّه من تو را دوست مي‏داشتم وقتي كه بر پشت من بودي و من امروز كه در شكم من هستي تو را دوست‏تر مي‏دارم، به‌عزت پروردگارم كه خوب همسايگي خواهم كرد از براي تو و خوابگاه تو را خنك خواهم كرد و مدخل تو را گشاد خواهم كرد من يا روضه‏اي از روضه‏هاي بهشتم يا گودي از گودهاي جهنم پس خدا ملكي مي‏فرستد كه بال خود را مي‏زند از راست و چپ و پيش رو و پشت سر او و گشاد مي‏كند از هر طرف قبر او را و قبر او پر مي‏شود از نور پس داخل مي‏شود بر او منكر و نكير و آن دو دو ملك سياه هستند كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 115 *»

قبر را مي‏شكافند با نيشهاي خود و موهاي بلند دارند كه به خاك مي‏كشد دو حدقه چشم ايشان مثل دو ديگ مسين مي‏ماند و صداي ايشان مثل رعد است و چشمهاي ايشان مثل برق درخشان است پس به او صيحه مي‏زنند و مي‏گويند كيست پروردگار تو و كيست پيغمبر تو و دين تو كدام است و امام تو كيست پس مؤمن غضب مي‏كند به طوري كه مي‏لرزد از روي توكل بر خدا پس مي‏گويد پروردگار من و شما خداست و پيغمبر من و شما محمد خاتم‌النبيين است و دين من اسلام است كه خدا به غير از آن ديني را قبول نمي‏كند و پيشواي من قرآن است كه سرور همه كتابهاست و آن قرآن عظيم است پس مي‏گويند راست گفتي و موفق شدي خدا تو را توفيق دهد و هدايت كند ببين چه مي‏بيني در نزد پاي خود پس مي‏بيند دري از آتش پس مي‏گويد انا للّه و انا اليه راجعون اين گمان من به خدا نبود مي‏گويند اي ولي خدا محزون مشو و مترس و بشارت‌باد تو را و خوشحال باش كه اين از براي تو نيست و تو از براي او نيستي خدا خواست كه به تو بنماياند كه از چه‌چيز تو را نجات داده و به تو بچشاند عفو خود را اين در را بر روي تو بسته است و تو داخل آتش نمي‏شوي هرگز ببين نزد سر خود چه مي‏بيني ناگاه مي‏بيند منزلهاي خود را از بهشت و زنهاي خود را از حورالعين پس برمي‏جهد كه معانقه كند زني از زنهاي خود را مي‏گويند اي ولي خدا هنوز جمعي برادران و خواهران تو مانده‏اند كه بايد به تو ملحق شوند بخواب با چشم روشن مثل عاشقي در حجله خود تا روز قيامت پس فرش مي‏كنند از براي او و مي‏خوابد آرام‏تر از طفلي كه از روي ناز پيش پدر و مادر خود خوابيده و حديث بسيار طويل است به همين اختصار مي‏شود و چون به كلي ترجمه تحت‌اللفظ عربي به فارسي درست مفهوم عوام نمي‏شد نقل به معني كردم و ترجمه نمودم.

مجمل احوال آنست كه عزرائيل در نهايت خوش‏رويي و خوش‏بويي و خوش‏مويي و خوش‏سخني نزد مؤمن مي‏آيد لكن تجلي در ملك مخصوصي از ياران خود مي‏كند و براي مؤمن ظاهر مي‏شود نه به نفس نفيس خود كه خود آن بزرگوار مخصوص پيغمبر و اهل‏بيت او صلوات اللّه عليهم مي‏باشد و غير را طاقت ديدار او نيست و چون مؤمن را اجل رسد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 116 *»

خداوند مي‏فرستد دو باد كه بر او مي‏وزد يكي را مُنسيه مي‏گويند يعني فراموشي‌دهنده و يكي را مُسخيه گويند يعني سخي‌كننده پس باد منسيه اهل و مال او را از ياد او مي‏برد و مسخيه او را سخي مي‏كند و از دنيا مي‏گذرد و ثواب خدا را اختيار مي‏كند و اگر نه اين دو باد بوزد و خدا را قسم دهد كه او را نميراند او را نخواهد ميراند و آن دو ريح از روح‌الايمان كه در تن اوست حاصل مي‏شود و او را به هيجان مي‏آورد به هيجان محبت پس از غير مي‏برد و به محبوب خود مي‏پردازد و آن دو باد دو باد باطني است نه حركت هواي ظاهري بلكه هواي محبت است پس چون ملك‌الموت را بيند جزع خواهد كرد از وحشتِ چيزي كه نديده و انس به او ندارد پس ملك‌الموت به او مي‏گويد اي ولي خدا جزع مكن به حق كسي كه محمد را فرستاده است كه من مهربان‏ترم به تو و شفقت بيشتر دارم از پدر مهربان اگر حاضر شود چشم خود را بگشا و نگاه كن پس مي‏بيند رسول خدا را9 و اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ائمه را: و ملك‌الموت به او مي‏گويد اينها رفقاي تو هستند پس منادي ندا مي‏كند از نزد رب‌العزه كه اي نفس مطمئنه به محمد و اهل‌بيتش برگرد به سوي پرورنده خود راضي به ولايت مرضي به ثواب و داخل بندگان من شو يعني معصومين و داخل بهشت‌شو پس دوست مي‏دارد كه روح او زودي بيرون رود و به منادي ملحق شود پس پيغمبر9 در نزد سر او نشيند و اميرالمؤمنين‏7 در نزد پاي او و پيغمبر بفرمايد اي دوست خدا بشارت باد تو را كه منم رسول خدا من براي تو بهترم از دنيا پس پيغمبر9 برخيزد و حضرت امير بر روي او افتد و بگويد اي دوست خدا بشارت باد تو را كه من علي بن ابي‏طالبم كه او را دوست مي‏داشتي حال به تو نفع مي‏دهم اين است كه خدا مي‏فرمايد الذين آمنوا و كانوا يتقون لهم البشري في الحيوة الدنيا و في الآخرة لاتبديل لكلمات اللّه ذلك هو الفوز العظيم و لكن وقتي كه ايشان را ديد ديگر رفع علت او نشود و به دنيا برنگردد زيرا كه تا چشم آخرتي او باز نشود ايشان را نبيند و همچنين اكابر شيعه حاضر شوند و به استقبال او آيند و او را انس دهند و در هنگام مردن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 117 *»

دري از بهشت بر روي او باز مي‏شود و مي‏گويند اين است منزل تو اگر مي‏خواهي تو را به دنيا برگردانيم و در دنيا طلا و نقره داشته باشي مي‏گويد كاري به دنيا ندارم پس در اين وقت رنگش سفيد مي‏شود و پيشانيش عرق مي‏كند و لبهاي او به هم كشيده مي‏شود و بيني او باريك مي‏شود و چشم چپ او اشك مي‏زند هريك از اين علامات را كه از ميت ديدي كفايت‌كن به آن و همين‏كه روحش بيرون رفت باز جسد را به او عرضه مي‏كنند باز آخرت را اختيار مي‏كند پس آن روح مي‏شويد بدن خود را با كساني كه او را مي‏شويند و مي‏گرداند بدن خود را با كساني كه مي‏گردانند او را و چون او را بر نعش گذارند روح پيش‌پيش جنازه مي‏رود و مؤمنين او را استقبال كنند و سلام بر او كنند و بشارت دهند او را به نعمتهاي خدا و چون او را در قبر گذارند و روح او تا ورك او در تنش آيد و سؤال كنند و جواب دهد آن درِ بهشت كه پيغمبر9 به او نموده بود بر او باز شود و داخل شود بر او نور و خنكي و بوي خوش بهشت و براي مؤمن فشار قبر نباشد و به قدري كه چشمش كار كند قبرش گشاد شود و در حديثي ديگر است كه پيغمبر9 و حضرت امير7 و جبرئيل و ملك‏الموت بر او حاضر شوند پس حضرت امير عرض كند كه يا رسول اللّه اين دوست ما اهل‏بيت بود او را دوست‌دار و حضرت پيغمبر9 به جبرئيل فرمايد كه اين دوست خدا و رسول و اهل‏بيت است و جبرئيل هم به ملك‌الموت گويد كه او را دوست‌دار و با او مدارا كن پس جان او را به آرامي و بشارت بگيرد و از بهشت براي او كفن آورند و حنوط آورند از مسك خوشبو و حلة زردي از حله‏هاي بهشت به او پوشانند و بعد از آنكه او را در قبر گذارند به زيارت آل‌محمد: رود در كوه رضوي و با ايشان از طعام و شراب ايشان بخورد و با ايشان سخن گويد تا قيام قائم و آن‏وقت زنده شوند. و چون كافر بميرد، پيغمبر و حضرت امير8 و جبرئيل و عزرائيل حاضر شوند و حضرت امير عرض كند كه يا رسول‌اللّه اين دشمن ما اهل‏بيت است او را دشمن‌دار و حضرت پيغمبر هم به جبرئيل گويد اين دشمن خدا و رسول و اهل‌بيت رسول است او را دشمن‌دار و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 118 *»

جبرئيل نيز به عزرائيل چنين گويد پس ملك‌الموت پيش او آيد و او را بشارت به سخط و عذاب خدا دهد پس روح او را در نهايت سختي بگيرد و سيصد شيطان موكل به روح او شوند و همه تف به روي او اندازند و چون او را در قبر گذارند دري از درهاي جهنم بر روي او گشوده مي‏شود و داخل مي‏شود بر او زبانه جهنم.

و از آنچه سابق بر اين و در اينجا ذكر كرديم معلوم شد مر حكيم را كه چون اجل حتمي دررسد و وقت فسادِ كون و فصل اتصالهاي او شود ملك موكل به انفصال از براي او ظاهر شود و اين به جهت آن است كه چشم مثالي او باز و از بالا به چيزها نظر كند چون از بالا نظر به انفصال كند و به فراق از دنيا نگرد ببيند ملك موكل به انفصال را كه عزرائيل باشد و ببيند ظهور حضرت پيغمبر و ائمه را سلام اللّه عليهم در نزد خود چرا كه ايشان در هر چيز جلوه دارند و مردم ايشان را كه نمي‏بينند از جهت فرورفتن ايشان است در دنيا نه چيز ديگر و چون از دنيا دل ببرند ببينند پيغمبر را9 در نزد سر خود و ائمه را در نزد پاي خود يا پيغمبر را در دست راست خود و ائمه را در دست چپ خود زيرا كه نبوت جهت اعلاي ولايت است و اگر كسي به اختيار خود بميرد ايشان را خواهد ديد و چون التفات به انفصال لازم دارد التفات به اتصال را جبرئيل را هم پس خواهد ديد و چون اكابر شيعه واسطه‏گان فيضند از براي هركس پايين‏تر است پس ايشان را نيز خواهد ديد و چون از اعلي نظر مي‏كند به جمله كارها و صفتها و اعضا و جوارح و جميع آنچه به او دخل دارد پس مي‏بيند جمع كثيري از ملائكه و شياطين را و چون از اعلي نظر مي‏كند به اعمال و احوال و اخلاق خود گشوده مي‏شود از براي او دري از بهشت يا جهنم و چون هرگاه نظر به چشم الهي مي‏كند و به جهت اعلاي چيزها و جهت ايشان به سوي خدا نظر مي‏كند مي‏بيند عزرائيل را به صورت خوش و معصومين را به صورت رضا و ملائكه رحمت را و چون از اهل سجين باشد و به نظر سجيني نظر كند و به اسفل آن صور نظر مي‏كند مي‏بيند آنها را به صورت غضب و كريه و اين كراهت صورت و غضب در آئينه نفس خود اوست و الا صورت اصلي آنها كريه نيست پس كراهت از اوست و در اوست و چون به اسفل چيز نظر

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 119 *»

مي‏كند همه شياطين به نظر او خواهند آمد.

و در اينجا مطلبي ماند كه عرض كنم كه اين مطلبها كه اشاره به آن شد از متشابهات بود و فهم غير از علماي راسخين به آن نمي‏رسد مبادا اشتباه كني و چنان پنداري كه ملائكه حقيقةً بر آن ظاهر نمي‏شوند يا ائمه سلام اللّه عليهم حقيقةً بر او ظاهر نمي‏شوند و شياطين را به طور حقيقت نمي‏بيند و دري از بهشت و جهنم بر او باز نمي‏شود حقيقةً و اينها خيال باشد يا كنايه باشد حاشا واللّه همه حقيقت است كه هيچ مجاز و خيال نيست و همه حق است كه هيچ باطل ندارد و من مثل حكماي سلف كه مخالف اسلام گفته‏اند و شرع را تأويلها كرده‏اند نمي‏گويم و نگفته‏ام بلكه مطابق كتاب و سنت مي‏گويم بدون تخلف به حول و قوه خداوند لكن حقيقت فرمايشات را برخورده‏ايم و ذكر مي‏كنيم و تأويل پيش ما در كار نيست ولي ضامن فهم عوام هم نيستم كه حكماً فهم خود را مثل فهم عوام كنم و تصويرهاي خود را مثل تصويرهاي ايشان نمايم بلكه بايد مطلبي را كه مي‏فهمم و از آن تعبير به لفظ مي‏آورم با الفاظ اسلام و مسلمين مطابق افتد و غير از اين چيزي بر ما نيست.

پس عرض مي‏كنم كه ملائكه حقيقتي دارند و خلقي از خلقهاي خدا هستند در ملك خدا و معصومند از خطا و زلل و مأمورند به خدمتهاي معروف و لكن حقيقت آنها به همان قسم است كه عرض كردم و مرتبه‏هاي ايشان مختلف است و آنها وجود خارجي دارند و جدا هم ظاهر مي‏شوند در عالم ظاهر و در باطن انبيا و اوليا هم مي‏شود ظاهر شوند كه به ظاهر جسماني نيايند و آن وقت به اين چشم ديده نمي‏شوند به چشمي از جنس خودشان ديده مي‏شوند و كيفيت آنكه ظاهر مي‏شوند در عالم اجسام به صورت انسان يا غير انسان به طور اختصار آنست كه آن ملك كه موكل به طبع كلي است مثلاً جبرئيل است و آن به امر خداوند از اعراض اين عالم مي‏تواند بدني فراهم آورد كه نماينده طبع كلي شود يعني ظهور طبع كلي در او نهايت غلبه داشته باشد و ساير مراتب در او نهايت خفا داشته باشد پس چون مناسب مزاج جبرئيل شد نماينده او مي‏شود و جبرئيل از او سخن مي‏گويد و از او نظر مي‏كند و از او حركت مي‏كند چنانكه انسان در اين عالم جلوه كرده است لكن انسان كلي است و جامع همه مرتبه‏هاست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 120 *»

و ملكي به نسبت به او جزئي است و يك مرتبه دارد حيف كه اين كتاب عاميانه است و الا به تفصيل اين مطلب را ذكر مي‏كردم و لكن از قليل اشاره چاره نيست تا كتاب ما جامع باشد.

پس گويم كه انسان خلقي است صاحب مرتبه‏هاي بسيار و آن مرتبه‏ها همه واقعيت دارد حقيقةً عقلي دارد و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي و ذاتي و صفاتي و افعالي و اخلاقي و احوالي و همه وجود دارند در ملك خدا و هستند جدا جدا و همه آنها انسان است چنانكه مي‏بيني كه دلي هست حقيقةً و سينه‏اي هست حقيقةً و اعضائي و جوارحي هست حقيقةً و همه اينها انساني است به هم بسته و به هم مربوط و لكن هريك از اعضا و جوارح او هريك هريك وجود دارند اگر آئينة بدن‏نمايي برابرش بگيري كلش در آن آئينه عكس مي‏اندازد و اگر آئينه كوچكي مقابل سرش بگيري همان سرش در آن ظاهر مي‏شود و همين‏كه آئينه كوچكي مقابل دستش بگيري همان دستش در آن جلوه‏گر مي‏شود و همچنين ساير اعضا پس شد كه سر زيد تنها جلوه پيدا كند و در خارج مقابل او بايستد و همچنين دستش و پايش و همه اعضايش پس چون مرتبه‏هاي زيد هريك صورتي دارند به حسب مزاج غالب و رنگي و شكلي دارند ملَك هريك هم به همان‏طور مختلف مي‏شود و همچنين ساير اعمال و احوال و اخلاقش پس اگر خدا خواهد يكي از آن ملائكه را وجود خارجي جسماني دهد به طوري كه عرض شد بدني جسماني خلق مي‏كند كه آن طبع و رنگ و شكل بر آن غالب باشد و مقابل همان ملَك باشد لاجرم همان ملَك در آن جلوه كند و از آن بنمايد و از آن سخن گويد و اگر عارفي او را ببيند بشناسد البته و عادي ملك خدا نيست كه ملائكه در اين عالم ظاهر شوند مگر به واسطه معجزة پيغمبري و ظهور حجتي از اين جهت مردم ملَك را به حسب عادت در اين عالم نمي‏بينند و مادام كه چشم مثالي ايشان باز نشود ملائكه را نمي‏بينند پس ملك را نخواهند ديد مگر وقت مردن كه چشم برزخي ايشان باز مي‏شود و همچنين اگر كسي به اختيار بميرد ايشان را خواهد ديد و از اين است كه خدا مي‏فرمايد يوم يرون الملئكة لابشري يومئذ للمجرمين يعني روزي كه ملائكه را مي‏بينند ديگر بشارتي از براي مجرمان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 121 *»

نيست و از براي مؤمنان هست و باز مي‏فرمايد الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملئكة ا÷ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون نحن اولياؤكم في الحيوة الدنيا و في الآخرة يعني كسانيكه گفتند پرورنده ما خداست پس مستقيم‌ شدند در ولايت آل‏محمد: نازل مي‏شود بر ايشان ملائكه و مي‏گويند كه نترسيد و محزون نشويد و بشارت باد شما را به بهشتي كه وعده داده شده‏ايد ماييم دوستان شما در زندگي دنيا و در آخرت باري پس وقتي كه چشم برزخي و آخرتي كسي باز شد ملائكه را مي‏بيند.

پس چه عجب است اختيار جماعتي كه گمان كرده‏اند كه ائمه سلام اللّه عليهم ملائكه را نمي‏بينند و حال آنكه ملكي از جاي خود حركت نمي‏كند مگر به اذن جديدي از امام و ائمه حجتند بر ملائكه و ساير خلق و شاهدند بر تمام ملك به نص كتاب و سنت و دليل عقل پس چگونه شاهدند و ملَك را نبينند و اگر بعضي احاديث ديده‏اند كه فرمودند ما ملَك را نمي‏بينيم در آن احاديث دو وجه است يكي آنكه چون مردم گمان داشتند كه اين مقام مخصوص پيغمبر است پس به جهت تقيه فرمودند ما نمي‏بينيم و ايشان انكار امامت خود را نيز به جهت تقيه مي‏كردند و ديگري آنكه معني آنست كه ما ملَك را به وحي جديد مخالف وحي پيغمبر نمي‏بينيم و بدون وحي البته مي‏ديدند.

باري مردگان در حال مردن و بعد از آن مي‏بينند ملائكه را البته و هر ملكي به صورتي است و لازم نيست كه همه به صورت انساني باشند بلكه هر ملكي به صورتي است نشنيده‏اي كه بعضي از ملائكه به صورت خروسند و بعضي به صورت اسب و بعضي به صورت گاو و فرمودند كه بعضي از ملائكه هستند كه يك‌دسته سبزي بهتر از اوست پس هر ملكي را به صورت خودش مي‏بيند و همچنين شياطين را مي‏بيند زيرا كه شياطين از جانب اسفل چيزها هستند و وقتي كه چشم برزخي كسي باز شد اعلي و اسفل همه‌چيز را مي‏بيند و اين كتاب زياده از اين شرح برنمي‏دارد و به آنچه در اين فصل ذكر كرديم احوال مردن براي حكيم معلوم شد بلكه به طوري معلوم شد كه اگر هيچ حديث نشنيده باشد مي‏تواند بفهمد كه احوال چون است پس همين‏قدر كافي است.

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 122 *»

 

فصل

در احوال قبر است و آنچه در قبر بر ميت مي‏گذرد تا قيامت و حقيقت آنها. بدان كه خداوند اين بدن انسان را كه در اين عالم است از عناصر اين عالم خلق كرده است كه آتش و باد و آب و خاك باشد و اين چهار عنصر در اول كه تركيب شدند جماد بودند چون قدري اعتدال پيدا كردند روح نباتي در آن دميده شد و چون قدري ديگر اعتدال پيدا كرد روح حيواني در آن جلوه كرد و چون قدري ديگر اعتدال پيدا كرد روح انساني در آن جلوه كرد و اين بدن لباسي شد از براي او در اين عالم يا آئينه‌اي شد كه در زير آفتاب وجود انسان گذارده شده است و جمادي اين بدن و نباتي و حيواني او از اين عالم است و انساني او از بيرون اين عالم است پس جمادي و نباتي و حيواني آن از خلقت آئينه است و انساني كه در آن هست آن عكس است كه در آن افتاده نمي‏بيني كه آئينه در زير آفتاب دو چيز دارد يكي قابليت آئينه‌بودن و آئينه‌شدن و يكي آن عكس كه در آن افتاده پس قابليت بدن انسان جمادي و نباتي و حيواني اوست و چون اين سه‌مرتبه تمام شد آئينه بدنش تمام مي‏شود و چون آئينه بدنش تمام شد آنگاه عكس انساني در آن مي‏افتد و از او به سخن درمي‏آيد بفهم چه مي‏گويم پس چون اين بنيه فاسد شود و اين آئينه بشكند عكس از اين عالم برداشته شود و در همان عالم خود به حال اول شود پس چون انسان مي‏ميرد فسادي در اركان آئينه بدن پيدا مي‏شود كه ديگر قابل آنكه عكس انسان در آن افتد نباشد و چون بدن عارضي عنصري اين دنيا بميرد و آن را در قبر گذارند عناصري كه به هم فراهم آمده بود از هم بپاشد و البته نار آن در زمين بند نشود و به كره خود رود و هواي او هم به كره خود رود و آبش هم به عنصر خود رود و خاكش در خاك بماند و روح نباتي او هم به تفرقه عناصر از هم بپاشد و روح حيواني او هم برود و داخل شعله‏هاي كواكب و انوار آسماني شود و هريك به آنجا رود كه از آنجا آمده بود و بماند در قبر بدن اصلي انساني هورقليايي و آن هم جسم است كه صاحب درازي و پهنايي و گردي است مثل ساير جسمها و آن اجزاي اصلي بدن انسان است و عرض نيست بلكه جوهر حقيقي است و ثبات و قرارش بيش از اين اعراض است و آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 123 *»

بدن اصلي هورقليايي در عالم خود در غيب اين قبر مي‏ماند مثل سُحاله طلا كه در خاكهاي دكان زرگر مي‏ماند و ابداً داخل خاكهاي ديگر نمي‏شود چنانكه طلا داخل خاكها نمي‏شود كه جزو آنها شود و سبب آنست كه خاك اين دنيا بر آن مسلط نمي‏شود و نمي‏تواند آن را استحاله كند به جنس خود و از جور خود كند نمي‏بيني كه اگر قدري گوشت گوسفند را در خاك دفن كني جزو خاك مي‏شود و لكن طلا جزو خاك نمي‏شود و سبب آنست كه بنية طلا معتدل و قوي است و خاك تسلط بر آن ندارد و بر گوشت تسلط دارد حال اجزاي بدن اصلي انسان جزو خاك نشود و خاك آن را خاك نتواند كرد و عناصر او را از هم جدا نتواند كرد چگونه و حال آنكه اين خاك در رتبه اعراض است و آن در رتبه جوهري و فوق عالم اعراض است و فوق طبايع آن و مقصود از قبر همين است كه اين خاك بخورد عرضهاي او را و صافي كند تا چون قيامت برپا شود و ارواح به جسدها آيند مخلد شود يا در بهشت يا در جهنم اين است كه فرمودند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار پس خاك مثل خلاص طلاست كه طلايي كه جسدي ديگر با او مخلوط شده است آن را به خلاص مي‏گذاري تا طلاي خالص بماند و ديگر عيب نكند پس چون ميت را در قبر گذارند اين عرضهاي ظاهري او از هم مي‏پاشد و به اين واسطه بدن اصلي او تعلق از اين بدن بردارد و در عالم هورقليا در قبر طبع خود بماند تا اعراض بدن او به واسطه صدمات برزخي و فشار قبر و ساير عذابها يا هولهاي برزخ و غيره از رَوح بهشت و باد آن از هم بپاشد و مدتي بماند تا خالص شود و چون مردم مختلفند در غرايب و اعراض بعضي زودتر پاك شوند و بعضي دورتر و هركس هر وقت پاك شد بدنش قابل حيات شود و روح تواند به آن تعلق گيرد و زنده شود و از اين است كه از براي مؤمن محض و كافر محض كه غرايب بدن ايشان كمتر است رجعت به دنيا هست و اما مستضعف كه غرايبش بسيار است رجعت ندارد و از اين است كه رجعت را هم ما قيامت صغري ناميديم و حشر كوچك خوانديم چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد و يوم نحشر من كل امة فوجاً ممن يكذّب بآياتنا يعني روزي كه ما محشور كنيم از هر امتي فوجي كه

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 124 *»

تكذيب به ائمه كردند و اين حشر رجعت است كه از هر گروهي فوجي آيند و همه ايشان نيايند. پس چون روح ميت از بدنش مفارقت كند در اول او را مي‏برند و در زير عرش خداوند كه عبارت از ملك است به سجده مي‏افتد و بي‏هوش مي‏شود كه هيچ‌چيز را نمي‏فهمد بعد به هوش مي‏آيد و او را رخصت نزول مي‏دهند و مي‏آيد به زمين و چون او را در قبر گذارند داخل جسم اصلي خود شود و تا كمر آن زنده شود و مستعد سؤال و جواب شود و مثلش آنست كه تا وقتي كه بيداري اين عالم را احساس مي‏كني و چون به خواب روي اول بي‌هوش شوي كه نه اين دنيا را احساس مي‏كني و نه عالم مثال را بعد به هوش آيي و عالم مثال را ببيني و همچنين در وقت بيدارشدن باز بي‏هوش شوي و هيچ‏يك از دو عالم را نبيني بعد بيدارشوي و اين عالم را ببيني حال به همين قسم در وقت مردن اول بي‏هوش مي‏شود و نه اين عالم را مي‏بيند و نه عالم برزخ را بعد كه به هوش آمد عالم برزخ را مي‏بيند و سبب بي‏هوشي بطلان روح حيواني است كه مركب او بود و تا چشم از اين عالم بردارد و به عالم برزخ نظر كند براي او اغمائي مي‏شود از دهشت يا از جهت عدم التفات تام به آن عالم و در اول التفاتش ناقص است و درست نمي‏فهمد مثل آنكه هرگاه نظر از چيزي برداري تا به چيز دوم التفات تام نكرده‏اي هيچ‏يك را درست نمي‏بيني پس چون به هوش آيد و ملتفت بدن اصلي شود در آن مي‏تابد و آن را زنده مي‏كند و لكن اين بدن عارضي زنده نمي‏شود و به حركت درنمي‏آيد و سؤال و جوابي بر او واقع نمي‏شود و اما بدن اصلي چنانكه دانسته‏اي عناصرش هورقليايي است كه اصلها و حقيقتهاي اين عناصر باشد و زمين عالم هورقليا از بالاي اين عرش لطيف‏تر است اگرچه در غيب همين زمين ما باشد و بدن اصلي در عالم هورقلياست و از حركت او اين بدن به حركت درنمي‏آيد پس چون روح از زير عرش خدا بازگردد به عالم هورقليا آيد و سبب بازگشتنش آن باشد كه چشم از اعراض پوشيده ملتفت اصلها و حقيقتها شود پس از چشم جسم در بدن اصلي نظر مي‏كند و در آنجا ملتفت مي‏شود به اعمال و عقايد و افعال و احوال خود و ملكي كه موكل است به قاطبه آنها همه را به ياد او مي‏آورد و آن ملك را رومان فتّان‏القبور

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 125 *»

نامند پس اول به او مي‏گويد بنويس اعمال خود را مي‏گويد قلم ندارم مي‏گويد انگشتت كه مظهر قدرت تو است و همه افعال را به يد قدرت خود كرده‏اي مي‏گويد مداد ندارم مي‏گويد آب دهنت كه مظهر ابراز ضمير تو است و دهان مظهر جهت استمداد و استرزاق از مبدء است و مظهر اظهار و ابراز ما في‏الضمير است پس ماده جميع اعمالش را از مبدء خود استمداد جسته و اظهار نموده پس بايد مداد نوشتن اعمالش با آب دهان باشد مي‏گويد لوحي ندارم كه بنويسم مي‏گويد بر پارچه كفنت و كفن لباس است و لباس شخص يا حله‏اي از حله‏هاي بهشت است يا سروالي از سراويل جهنم زيرا كه لباس شخص آن چيزي است كه به آن جلوه مي‏كند از براي مردم و مظهر اوست و مظهر شخص اعمال و افعال اوست از اين جهت خدا مي‏فرمايد و لباس التقوي ذلك خير يعني لباس تقوي بهتر است و تقوي را لباس ناميده و همچنين مقام نفس مقام لباس است چنانكه خدا مي‏فرمايد هنّ لباس لكم يعني زنها كه از نفس شما خلق شده‏اند لباس شما هستند و مقام نفس مقام ظهور است و صورت شخص پس ناچار اعمال خود را با قدرت خود و امداد خود بر كفن نفس كه مقام لوح دارد ثبت مي‏كند پس جميع قلم و دوات و لوح از براي او معين شد همه را به ياد او مي‏آورد و يك‌يك را به نظر او مي‏آورد و بر همه مرور مي‏كند پس چون همه را نوشت آن را مي‏پيچد و بر گردن او مي‏آويزد زيرا كه جميع اعمال گردن‏گير انسان است و انسان در گرو عملهاي خود است و چون روز قيامت شود كتاب او را بيرون آورند و يا به دست راست او دهند از پيش رو اگر اعمالش صادر از جهت نور و جهت من ربه او باشد و يا از پشت سر به دست چپ او دهند اگر از جهت نفس و جهت سجين باشد و چون رومان اعمال او را به گردن او بست و اعمال خود را ديد اگر اعمال او حسنه است و مؤمن است بشير و مبشر كه دو ملك مي‏باشند موكل به اعمال حسنه كليةً زيرا كه اعمال حسنه مبشر انسانند به جنت و رضاي خدا پس آن دو ملك در نهايت خوش‏رويي و خوش‏مويي و خوش‏بويي درآيند و به امر خداوند او را بشارت به خير دهند و سؤال كنند از او از خداي او و نبي او و امام او و كتاب او و قبله او و جميع عقايد او و او

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 126 *»

جواب گويد زيرا كه آن دو ملك از جهت من ربه عقايدند و از جهت اعلاي اعمال حسنه پس به صورت سؤال درآيند چنانكه خداوند روز ذر به صورت سؤال از مردم سؤال كرد و فرمود الست بربكم و به همين سؤال جهت اعلاي خلق خلق شد پس چون اين دو ملك هم از جهت اعلاي اعمال و عقايد باشند سؤال كنند تا شخص جواب گويد و سؤال در مقام ماده است و جواب در مقام صورت و مثال و اگر نه اين بود كه خداوند غني مطلق بود هرآينه به صورت جبر جلوه مي‏كرد و چون خدا غني است به صورت سؤال ظاهر شود مثال اين مطلب حرارت آفتاب است كه بر همه‌چيز مساوي مي‏افتد و سؤال مي‏كند كه آيا چيزي در زمين هست كه ميل بالاآمدن به سوي ما داشته باشد؟ بخارهاي لطيف مي‏گويند كه بلي ما مايليم و ساير زمينهاي كثيف مي‏گويند ما مايل نيستيم و اگر حرارت آفتاب حكم مي‏كرد كه بالا آييد به سوي من و حكمش بر همه‌چيز مساوي بود و بعضي مي‏رفتند و بعضي نمي‏رفتند هرآينه دليل ضعف حرارت آفتاب بود كه زمينها از حكم او عصيان ورزيدند و اين دليل نقص بود و اگر همه را مي‏برد دليل جبر بود لكن وقتي كه به صورت سؤال جلوه كرد هركس رفت از خوبي خودش بود و هركس نرفت مخالفت نكرده بفهم چه مي‏گويم اگر خدا در روز ذر مي‏گفت به مردم كه منم خداي شما احدي نمي‏ماند مگر آنكه مؤمن مي‏شد و خداوند جبر قرار نداده است اين است كه خدا مي‏فرمايد و لو شاء اللّه لهدي الناس جميعا يعني اگر خدا بخواهد همه را هدايت مي‏كند و لكن فرموده لا اكراه في الدين پس سؤال كرد تا هركس مي‏خواهد قبول كند و هركس نمي‏خواهد نكند مثل اين مطلب آنكه هرگاه پادشاه ذوالجلالي بگويد بياييد به سوي من حكماً هيچ‏كس نمي‏تواند مخالفت او را كند بعضي از روي ميل و بعضي از روي ترس مي‏روند و اما اگر بگويد آيا كسي هست كه بخواهد به سوي من آيد هركس ميل دارد مي‏رود و مي‏گويد بلي من مي‏خواهم و هركس ميل ندارد به عذر اينكه حكم نكردي و الا مي‏آمديم نمي‏رود و عذري براي خود مي‏سازد پس سؤال از جهت امتحان است و عذرساختن از براي مخالف تا بتواند مخالفت خود را ظاهر كند پس معلوم شد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 127 *»

كه جهت خدا هميشه به طور سؤال بايد باشد پس بشير و مبشر هم به طور سؤال ظاهر شوند و از اينجا معلوم مي‏شود كه اين سؤال از كل خلق مي‏شود حتي پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم لكن از هركسي كسي مي‏پرسد پس چون مؤمن جواب دهد مي‏گويند بخواب خوابيدن عروس در حجله ناز و معني خوابيدن او اعراض روح است از بدن اصلي زيرا كه هنوز صاف نشده است و آخرتي نگرديده و بعضي اعراض به او تعلق دارد و او به بعضي اعراض تعلق دارد پس روح از آن بيرون مي‏رود به واسطه دميدن صور اسرافيل كه دميدني است هميشه‏اي چنانكه خواهي دانست و در آسمان عالم مثال با بدن مثالي خود سير مي‏كند و در جنت مثالي زيست مي‏كند و اكل و شرب مي‏نمايد و بهشت مثال آنست كه خدا اشاره به آن مي‏كند و من دونهما جنتان يعني پايين‏تر از دو بهشت آخرت دو بهشت است و آن دو جنتان مدهامتان است كه خداوند در سوره الرحمن بيان فرموده است و در آخر رجعت ظاهر مي‏شود و دري از اين بهشت بر قبرش باز مي‏شود كه باد بهشت به بدنش مي‏خورد زيرا كه بدنش از طينت همين بهشت است و بدنش از جهت اطاعت عقل لطيف شده و اتصالي به روح پيدا كرده و مناسبتي بدان به هم رسانيده پس از جهت آن اتصال به لذت روح بدنش هم لذت مي‏برد و شعاع لذت روح در بدن مي‏افتد و بدن هم محظوظ مي‏شود چنانكه آنچه در خواب مي‏بيني به بدن تو تأثير مي‏كند و شعاع لذت روح باد بهشت است پس به همان باد بهشت بدنش قوت مي‏گيرد و صاف مي‏شود و عرضها را از خود دور مي‏كند و درِ بهشت در نزد سر قبر است كه جهت اعلاي قبر باشد كه آسمان باشد و درِ جهنم در نزد پاي قبر است كه جهت اسفل باشد و قبر آن مكاني است از زمين عالم هورقليا كه بدن مؤمن در آنجاست و در آنجا مدفون مي‏شود و هر رتبة اسفلي قبر رتبه اعلي است زيرا كه اعلي در آن مدفون مي‏شود پس روح قبر عقل است و نفس قبر روح است و طبع قبر نفس است و ماده قبر طبع است و مثال قبر ماده است و جسم قبر مثال است و صفات و جلوه‏هاي جسم قبر جسم است و هركس در قبر خود مدفون مي‏شود و قبر هركس آنجاست كه روز اول خاك آن را از آنجا برداشته باشند زيرا

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 128 *»

كه نطفه مرد گرم و خشك است و نطفه زن سرد و تر و اين دو با هم ضدند و الفت نگيرند پس خدا امر مي‏كند ملكي را كه قبضه خاكي مي‏گيرد و با اين دو مخلوط مي‏كند پس خاك سرد و خشك است از راه خشكي مناسب نطفه مرد است و از راه سردي مناسب نطفه زن پس آن دو را به هم متصل مي‏كند و واسطه مي‏شود و از هرجا كه آن خاك را برداشته‏اند انسان دايم ميل بدانجا كند و عاقبت در آنجا دفن شود پس مقام نطفه پدر مقام ماده بدن را دارد و مقام عقل دارد براي بدن و مقام نطفه مادر مقام صورت و نفس را دارد و مقام آن خاك مقام طبع و جسد را دارد كه مناسب هر دو است و هر دو را يك‏جا جمع مي‏كند و به هم در خودش الفت مي‏دهد پس آن خاك خودش قبر عقل و نفس باشد و هر دو در آن مدفون شده‏اند و خود آن خاك از جهت صورت و اعمال و افعال قبر جهت ماده و حقيقت آنست پس خاك انسان را از هرجا برداشته‏اند قبرش در همانجاست و قبر مؤمن گشاد مي‏شود به قدري كه چشمش كار كند چرا كه بدن مؤمن طيب و طاهر و وسيع است به جهت قرب به خدا و بسياري عبادت و بر خلافش قبر كافر تنگ است به جهت دوري از خدا و مزاحمت شياطين نشنيده‏اي كه خدا مي‏فرمايد من يرد اللّه ان‏يهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد ان‏يضلّه يجعل صدره ضيّقاً حرجاً يعني كسي را كه خدا مي‏خواهد هدايت كند سينه او را گشاد مي‏كند از براي تحمل اسلام و كسي را كه مي‏خواهد عقاب كند سينه او را تنگ و بي‏منفذ مي‏كند كه هيچ‌چيز از اسلام و نور و خير در آن نمي‏گنجد پس قبر مؤمن وسيع است به قدر وسعت ايمان او و قبر كافر تنگ است به قدر زيادتي كفر او و بسياري مزاحمت شياطين او بفهم چه مي‏گويم كه اين مطالب بسيار دقيق است و متحمل اينها نمي‏شود مگر سينه فراخ كه فراخ‏تر از آسمان و زمين باشد.

پس چون مؤمن را در قبر گذاردند و روح در آن درآمد پيغمبر و ائمه‏: در قبر او درآيند و آنچه بشيرَين از او سؤال كنند ايشان سلام اللّه عليهم به او تلقين كنند زيرا كه به تعليم و ارشاد و هدايت ايشان همه ‌چيز را دريافته و درمي‏يابد پس خدا سؤال مي‏كند و لكن معصومين كمك و ياري مي‏كنند انسان را در جواب چرا كه ايشان اسباب

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 129 *»

كمك و ياري خدايند چنانكه اولياي ميت نيز اسباب اين كارند و بايد ميت را تلقين كنند و چون اولياي ظاهري و باطني تلقين كنند بشيرَين بروند و بگويند كه حجت او به او تلقين شد ديگر معطلي ندارد اين است كه در دعا مي‏خواني اللهم لقّنّي حجتي يوم القاك و اطلق لساني بذكرك و شكرك يعني خدايا تلقين كن به من حجت مرا روزي كه تو را ملاقات مي‏كنم و آن روز ملاقات معصومين است كه فرمود من رآني فقدرأي الحق يعني هركس مرا ملاقات كند خدا را ملاقات كرده بفهم اين نكته‏هاي نغز را كه در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچ خطاب نخواهي شنيد نمي‏دانم چه‌مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي و اين كتاب چقدر طول مي‏كشد باري هرچه خدا خواسته مي‏شود.

و چون شخص كافر و عاصي باشد بعد از رومان نكير و منكر درمي‏آيند و آن دو دو ملكند كه موكل به عملها و اعتقادهاي قبيح مي‏باشند چرا كه معاصي همه منكرند در نزد خدا و معصومين و مؤمنان و خود كافر و عاصي نكير حق است و منكر حسنات است پس آن دو براي او مصور شوند و از او سؤال كنند به جهت اتمام حجت و سؤال مي‏كنند زيرا كه از جانب خدا هستند و نكير و منكرند از جهت صورتي كه در عمل و اعتقادات آن كافر گرفته‏اند و چون سؤال كنند كافر نتواند جواب گويد و او را با گرزهاي آتشي كه دارند بزنند كه صداي آن گرز را همه مخلوقات غير انس و جن بشنوند زيرا كه انس و جن به جهت شدت اختيار و شعور به دنيا فرورفته‏اند و به كل شعور خود متوجه دنيا هستند پس غافل مي‏شوند از آن صداها و اما غير همه بشنوند و صدمه‏اي كه به انسان مي‏رسد در آنها هم ظاهر مي‏شود چرا كه انسان اعلي است و خدا مي‏فرمايد و ما من دابة في الارض و لاطائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني هيچ جنبنده‏اي در زمين و هيچ مرغي در هوا نيست مگر آنكه همه امتي هستند كه صفتها و مثلهاي شما هستند و دري از جهنم بر قبر او از نزد پاي قبر كه جهت اسفل است گشوده شود و زبانه آتش بر جسد او وارد آيد تا روز قيامت كه بدن او را از غرايب دنيا پاك كند و قابل عذابهاي اخروي گرداند و الا اين بدن هرگز قابل آن همه عذاب نباشد و حال آنكه اگر يك حلقه از زنجيرهاي گردن او را بلكه يك

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 130 *»

شراره از شررهاي جهنم را بر كل دنيا وارد آورند همه بگدازد و آب شود پس بيين چقدر بدن او بايد محكم شود كه در آتش جهنم بتواند زيست كند و معذب شود پس به جهت تمرين و عادت‌كردن دري از جهنم بر قبرش گشوده شود تا خورده‌خورده قابل عذاب شود و قبرش بر او تنگ شود به طوري كه او را فشاري دهد كه زياده از آن متصور نشود نعوذباللّه و كيفيت معذب‌شدن كافر بر همان نهج است كه در مؤمن شنيدي لكن مطلب برعكس آن است چرا كه كافر به جهت پشت‌كردن به خدا روحش كثيف شده است و غليظ شده است به حدي كه شباهت به جسد پيدا كرده است و مانند جمادات كثيف شده است پس چون روح او را عذاب كنند جسدش هم به جهت نسبت به آن روح معذب شود مانند كسي كه در خواب ناگواري بيند و بدنش از آن بلرزد و عرق كند و متألم شود پس همين شعاع عذاب روح دري است از جهنم كه بر قبرش گشوده شده و واللّه كه همه اينها واقعيت دارد و به طوري براي تو مي‏نويسم كه گويا همه را مشاهده مي‏بينم و مي‏بينم كه راست است و واقعيت دارد و هيچ تأويل ندارد و حقيقتي است كه هيچ مجاز ندارد و اگر تو از حرفهاي من احتمال مجاز و تأويل دهي حرف مرا نفهميده‏اي، نصي است كه براي تو كردم و مؤاخَذ خواهي شد اگر بگويي كه فلاني همه را تأويل كرده خدا مي‏داند كه معصومين لُغَز نفرموده‏اند و معما ذكر نكرده‏اند و راست و درست فرموده‏اند حال اگر تو نفهمي كلام ايشان را و همه را به طور خيال خود معني كني جرم من نيست من مي‏فهمم و جهال نمي‏فهمند و اگر به طوري كه من مي‏فهمم و مي‏نويسم نفهمي جميع كلام ائمه‏: نقيض هم خواهد شد و از عهده يكي برنمي‏آيي، نمي‏بيني كه اگر مؤمن و كافر را در يك گودال كنند باز بايد قبر مؤمن به قدر دنيا وسيع باشد و قبر كافر تنگ و در همين‏جا مؤمن بشير و مبشر مي‏بيند و كافر نكير و منكر و در همانجا درِ بهشت براي مؤمن باز مي‏شود و قبرش پر نور و ملك مي‏شود و قبر كافر پر شياطين و درِ جهنم باز مي‏شود و شرر جهنم قبر او را پر مي‏كند و همانجا معصومين مي‏آيند براي مؤمن و تلقين او مي‏كنند و براي كافر نمي‏كنند و كافر نمي‏شنود و تلقين بالاي قبر را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 131 *»

مؤمن مي‏شنود و كافر نمي‏شنود اگر نه اين است كه من مي‏گويم از عهده اين نقيضها كه برمي‏آيد و چگونه اينها با هم درست مي‏آيد باري اگر فهميدي كه شكر كن و الا از خدا طلب كن تا به تو بفهماند.

و اما ملك نقال كه هركس را به محل خود مي‏برد پس آنها هم هفتادهزار ملكند كه اموات را به موضع تربت اصلي ايشان مي‏برند و مراد از آن هم نقل بدن اصلي است يعني اگر كافر را در كربلا مثلاً دفن كنند البته ملك نقال او را مي‏برد در زمين برهوت دفن مي‏كند و اگر مؤمني در زمين خبيثي دفن شود ملك نقال او را مي‏برد به كربلا البته و سبب آن است كه گفتم در معني قبر و هركس در قبر خودش دفن مي‏شود و چون خاك مؤمن را از ارض جنت كه كربلاست برداشته‏اند ملك نقال او را به كربلا مي‏برد و چون خاك كافر را از زمين جهنم كه برهوت است برداشته‏اند او را مي‏برد به برهوت كه موطن اصلي است پس آن ملك موكل است به پاك‌كردن نسبتهاي عرضي بدن انسان پس چون عرض را پاك كرد او را مي‏برد و بسا باشد كه كسي را نقاله ببرند پيش از پاك‌شدن اعراض او به واسطة اسبابي كه خدا خواهد و بسا آنكه بگذارند تا اعراض او پاك شود و نقاله طبيعي بدن اصلي او را ببرند به محل اصلي او و بسا آنكه اهل و عيالش آن را ببرند به محل اصلي كه ديگر حاجتي به نقاله نباشد.

و چون كليات احوال قبر را هم دانستي حال عرض مي‏كنم كه مردم سه‌جوره‏اند بعضي مردم مؤمن محضند و بعضي كافر محض و بعضي ضعيف اگر با مؤمنينند چندان قوت ايماني ندارند و اگر با كافرينند چندان قوت كفري ندارند پس آنها كه محض شده‏اند در ايمان يا كفر كساني هستند كه نفس انساني در ايشان قوت گرفته و مصور شده‏اند به صورت اعمال خود از روي معرفت و بصيرت و آنها كه ضعيفند كسانيند كه هنوز مصور نشده‏اند به صورت اعمال خود و تحقيق اين مقام آنست كه هر چيز را ماده‏اي باشد و صورتي باشد چنانكه پيشتر دانسته‏اي و ظهور هر چيز در هر عالم به صورت آن چيز است در آن عالم و مادام كه چيزي صورت نگيرد در عالمي در آن عالم موجود و ممثل نگردد نمي‏بيني كه تا انسان در اين عالم صورت نگيرد موجود نباشد چنانكه قبل از حضرت آدم‏7 انساني

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 132 *»

مصور نبود در اين عالم پس موجود نبود و چون مصور شد به وجود آمد حال همچنين است حال جمادات چون روح نباتي در آنها قوت نگرفته و اعمال و افعال نباتي از آنها به ظهور نمي‏رسد پس نباتي نباشند و در عالم نباتات ايشان صورت نگرفته باشند و ممتاز نباشند اگرچه در جمادات امكان نباتي و نبات‌شدن باشد پس چون آن قابليت و امكان در آنها بسيار ضعيف است مقتضاهاي روح نباتي از ايشان بروز نكند. مثل اين مقام آنكه هركس مي‏بيني از چهار خلط مركب باشند لكن در يكي صفرا غالب شود و بلغم بسيار ضعيف اين شخص را صفراوي گويند اگرچه در او بلغم باشد و كارهاي بلغمي از او سرنزند به جهت آنكه نهايت ضعف دارد پس صورت او در ملك خدا و در لوح محفوظ به همان هيئت صفرا باشد و اعمال صفراوي از براي او ثبت باشد نه بلغمي اگرچه بلغم هم در او باشد حال همچنين جماد اگرچه استعداد نبات‌شدن دارد ولي اين استعداد در او بسيار ضعيف است پس از اين جهت صورت نباتي ندارد و خاصيتهاي نباتي از او جلوه‏گر نشود و در عرصه نباتات درنيايد و با ايشان برابر نايستد و در عالم ايشان نباشد و همچنين اگرچه نبات هم استعداد حيوانيت دارد و لكن اين استعداد در او بسيار ضعيف است لهذا صورت حيواني نپوشد و عنداللّه و في ملك‌اللّه و در علم خدا حيوان نباشد و حكم حيوان بر او جاري نشود و در مقام و عرصه ايشان نباشد و همچنين حيوان نسبت به انسان بدون تفاوت.

چون اين مثل حكمت‏آميز را يافتي پس عرض مي‏شود كه در اين عالم روح اين بنيه‏ها كه بر صورت انسان است مختلف مي‏باشند در بعضي از آنها قوت گرفته است استعداد حقيقت برزخيت و اخرويت به طوري كه بر ايشان غالب آمده است و حكم آن در ايشان جاري شده است و صورت برزخيت و اخرويت گرفته‏اند و بعضي از آنها از جهت شدت كثافت در بدن خود غليظ و منجمد شده مانده‏اند اگرچه استعداد آنكه در ايشان حقيقت اخرويت جلوه كند دارند پس آنها كه در اين دنيا بر ايشان جلوه كرده است حقيقت برزخيت و اخرويت آنها محض شده‏اند حال اگر حقيقت برزخيت و اخرويت علييني جلوه كرده باشد ماحض‌

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 133 *»

الايمانند و اگر حقيقت برزخيت و اخرويت سجيني جلوه كرده باشد ماحض‌الكفرند پس اين دو طايفه اهل برزخ و آخرت شده‏اند و اما آن كساني كه هنوز حقيقت برزخيت و اخرويت در ايشان جلوه نكرده باشد آنها ضعيفند و مستضعف و از اهل قبورند پس هرگاه بدنهاي ماحض‌الايمانها و ماحض‏الكفرها بميرد نفس برزخي و اخروي دارند پس در غيب اين عالم كه عالم هورقليا و عالم مثال باشد وجودي و صورتي دارند و يا در نعمت و راحتند و يا در تعب و زحمت پس وقتي كه مردند در قبر از ايشان سؤال و جواب بشود و يا در جنت برزخ باشند و يا در جهنم برزخ تا روز قيامت و چون قيامت شود در جنت يا جهنم آخرت شوند و اما آن كه او را نفس برزخي و اخروي نباشد و ضعيف باشد ايشان را در قبر سؤالي و جوابي نباشد و در برزخ از براي ايشان ذكري و وجودي و شعوري نباشد و راحتي و تعبي ندارند و مانند سنگ و كلوخ در قبر خود در هورقليا بمانند تا چون قيامت شود و حشر جميع مراتب وجود شود آنها را نيز در رتبة خود زنده كنند چنانكه حيوانات را نيز زنده كنند چنانكه خدا مي‏فرمايد و اذا الوحوش حشرت پس آنها را نيز زنده كنند و مجدداً تكليف نمايند و تكليف در آنجا به صورت آتش باشد كه آن نار فلق است كه خدا به آن اشاره فرموده است كه قل اعوذ برب الفلق زيرا كه هرچه در اين عالم به صورتهاي معروفه عرضيه جلوه دارد در آخرت آن را صورت آخرتي باشد چنانكه پيش بيان كرده‏ام و بعد هم بيايد از آن جمله تكليف و شريعت در آخرت به صورت آتش درآيد و به آنها بگويند كه داخل شويد هركس داخل شد مؤمن است و نخواهد سوخت و بر او سرد و سلامت شود و هركس ترسيد و داخل نشد كافر باشد پس آنها را داخل بهشت و جهنم كنند و لكن جنت آنها غير جنت ماحضين باشد و رتبه ايشان در اسفل جنان باشد به طوري كه ان‌شاءاللّه‌تعالي بعد از اين شرح آن خواهد آمد و محال است كه آنها با مؤمنين و كافرين يكسان شوند خداوند مي‏فرمايد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون يعني آيا مساويند عالم و جاهل. به هر حال مقصود اين بود كه ضعفا در قبر سؤال و جوابي ندارند و چشم آخرتي ايشان هنوز باز نشده است و

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 134 *»

چيزي بعد از مرگ نخواهند ديد زيرا كه همه ايشان همين بود كه مرد و ديگر رتبه ديگر ندارند و نفسي بالاتر ندارند مثل كسي كه سوار حيواني باشد و حيوان تنهايي، آن سوار اگر حيوانش بميرد خودش زنده است و اما آن حيوان تنها همين‏كه مرد مرد و ديگر زنده‏اي بعد از او نيست اين است كه خدا مي‏فرمايد لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون يعني گمان مكن البته كه كسي كه در راه خدا كشته شد مرده است بلكه زنده است و در نزد پرورنده خود روزي داده مي‏شود و هركس مؤمن است اگرچه در رختخواب خود بميرد شهيد است در راه خدا پس:

هرگز نميرد آن‌كه دلش زنده شد به عشق

 

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

 

ان‌شاءاللّه‌تعالي و همچنين كافر محض هم بعد از مردن تنش نفس سجيني باقي دارد در مقابل آنها چنانكه خدا مي‏فرمايد النار يعرضون عليها غدواً و عشياً يعني كفار هر صبح و شام بر آتش عرض مي‏شوند و اين آتش برزخ است كه صبح و شام دارد و آتش آخرت صبح و شام ندارد و از اين جهت خدا مي‏فرمايد بعد از اين كلمه و يوم تقوم الساعة و باز مي‏فرمايد ادخلوا آل‌فرعون اشد العذاب يعني و چون روز قيامت شود بر آتش عرضه شوند و گفته مي‏شود كه داخل كنيد آل‌فرعون را در عذابي شديدتر و علامت ضعيف و ماحض علم است هركس علم پيدا كرده به حسن و قبح بعضي چيزها و خلاف مذاهب را شنيده و بر آنها مطلع شده و شعوري پيدا كرده ماحض است و هركس جز صفات حيواني كه ديدن و شنيدن و چشيدن و بوييدن و لمس‌كردن و شهوت و غضب باشد صفتي ديگر ندارد و او را شعور معرفت خلاف ميان مردم نيست او ضعيف است مانند مجانين و اطفال و سفها و بلها و امثال اينها پس اينها را در قبر سؤالي و جوابي نباشد و اخرويتي از براي نفس ايشان نباشد و لكن چون صورت دنيايي ايشان صورتي است كه مستعد آنست كه در ايشان نفس انساني اخروي جلوه كند و نفس انساني در ايشان نزديك به صورت‌گرفتن و آشكارشدن است پس چون قيامت

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 135 *»

برپا شود و جميع مراتب وجود در محضر سرمدي درآيند آن استعداد ضعيفي را كه در ايشان بوده تكليف مجدد كنند يعني امر به اقبال شرعي به ايشان شود يعني داعي حق سبحانه و تعالي چنانكه در دار دنيا در ميان قوم ايستاد و ايشان را امر و نهي كرد باز در ميان ايشان بايستد و ايشان را به سوي اقرار و اعتراف به خدا و رسول و ائمه و اوليا: بخواند و اين خواندن ايشان همان تابيدن انوار جلال و عظمت و كبرياي اوليا باشد در عرصه محشر و آن جلوه به صورت آتش فلق جلوه كند هريك از آن قابليتهاي ضعيف كه به آن اشراق منفعل شد و آن دعوت را اجابت نمود مؤمن شود و هركس اجابت نكرد كافر شود و لكن صعود ايشان به سوي مبدء مساوي آنها كه در دار دنيا صعود كرده‏اند و به آن اشراق منفعل شده‏اند نباشد پس جنت ضعفا در زير جنت مؤمنان باشد و جهنم ايشان هم در بالاي جهنم كافران باشد و قوت احساس و شعور ايشان به قدر احساس و شعور ماحضان نباشد البته پس به جهت سند اين مراتب كه به حكمت ظاهر شده است چند حديثي ايراد مي‏نمايم.

در كافي مروي است از حضرت صادق‏7 كه فرمودند سؤال نمي‏شود در قبر مگر از كسيكه ايمان را خالص كرده باشد يا كفر را خالص كرده باشد و باقي مردم را اعتنا نكنند و از حضرت موسي بن جعفر7 روايت كرده است كه به مؤمن در قبر مي‏گويند كيست پرورنده تو مي‏گويد خدا و مي‏گويند چيست دين تو مي‏گويد اسلام مي‏گويند كيست نبي تو مي‏گويد محمد مي‏گويند كيست امام تو مي‏گويد فلان مي‏گويند از كجا دانستي اينها را مي‏گويد خداوند هدايت كرد مرا و ثابت كرد بر اين مي‏گويند بخواب خوابيدني كه خواب‏ديدني در آن نيست بخواب مثل خواب عروس پس دري از بهشت براي او باز كنند و از روح و ريحان بهشت بر او داخل شود و بگويد خدايا تعجيل كن در برپا كردن قيامت شايد برگردم به اهل و مال خود و به كافر مي‏گويند كيست پرورنده تو مي‏گويد خدا مي‏گويند كيست پيغمبر تو مي‏گويد محمد مي‏گويند چيست دين تو مي‏گويد اسلام مي‏گويند از كجا دانستي اين را مي‏گويد شنيدم مردم مي‏گفتند من هم گفتم پس مي‏زنند آن را به طاقماقي كه هرگاه انس و

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 136 *»

جن جمع شوند طاقت آن را نداشته باشند فرمود آب مي‏شود مثل آنكه قلع آب مي‏شود پس روح او را در او برمي‏گردانند و دل او را ميان دو تخته از آتش قرار مي‏دهند و مي‏گويد خدايا عقب بينداز برپاشدن قيامت را. و از اين حديث شريف برمي‏آيد كه در قبر طلب دليل بر عقايد مي‏كنند هركس دليل بر عقايد خود دارد از او مي‏پذيرند و هركس ندارد نه زيرا كه باعث يقين نمي‏شود مگر كوشش و دانستن دليل و آنچه به تقليد است باعث يقين نشود و چون يقين نباشد شك است و شك كفر است و معامله با كافر آنست كه شنيدي. پس قدر اين كتاب را بدان كه چقدر احياي دلهاي مرده را مي‏نمايد و چقدر به كار مردم مي‏آيد و اگر بينا باشي مي‏داني كه تا حال چنين كتابي ظاهراً نوشته نشده باشد و اين انعامي است از خداوند عالم به اين فقير سراپا تقصير و به ساير مؤمنان كه از آن بهره مي‏برند و اگر بفهمي مي‏داني كه اين كتاب سرتاپا حكمت است و به هيچ‌وجه مجادله در آن نيست و نظم نوشتن اين كتاب بر نهج دعوت پيغمبران و اولياست الحمدلله علي آلائه و له الشكر علي نعمائه.

و از حضرت صادق‏7 پرسيدند از كسيكه او را به دار زده‏اند آيا عذاب قبر به او مي‏رسد فرمود پرورنده زمين پرورنده هواست وحي مي‏كند خداوند به هوا كه او را فشار دهد بدتر از فشار قبر تمام شد حديث و پيشتر دانستي كه تنگي قبر بر اين جسد عرضي نباشد و قبر اصلي آنجاست كه جسد اصلي آنجاست پس آنجا فرق نكند بر كسيكه در قبر است يا در آب اندازند يا در هوا نهند يا او را بسوزانند هرجا باشد در قبر خود دفن خواهد بود و فشار قبر را دارد اگر عاصي باشد چرا كه در قبر او شياطين و اعمال خبيثه او مزاحمت كنند و عرصه را بر او تنگ كنند پس اگر در هوا هم باشد همان هوا او را فشار دهد يعني بر جسد اصلي او در همان هوا جا تنگ شود بدون تفاوت و فشار قبر به مؤمن عاصي هم مي‏رسد و مخصوص كافر نيست. و شخصي به حضرت صادق‏7 عرض كرد كه من از شما شنيدم فرموديد كه همه شيعيان ما در بهشتند هرچه كرده باشند فرمود راست گفتم همه واللّه در بهشتند عرض كرد جعلت فداك گناه بسيار است و بزرگ است فرمود اما در قيامت همه در

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 137 *»

بهشت مي‏باشند به شفاعت نبي مطاع يا وصي نبي و لكن من واللّه مي‏ترسم بر شما در برزخ عرض كرد برزخ چيست فرمود قبر از وقتي كه مي‏ميريد تا روز قيامت تمام شد حديث. سبب، آنكه مؤمنين بر سه قسمند بعضي از ايشان گناههاي عارضي دارند و دل و سينه ايشان را گناهي نيست يعني به دل محبت گناهي ندارند و به خيال عزم و اصرار بر گناهي ندارند و لكن عارض مي‏شود ايشان را گناهي چند در دار دنيا اين جماعت مرگ كفاره گناهان باقيمانده ايشان شود و محنتهاي دنيا كفاره گناهان ايشان گردد و حظ ايشان از جهنم همين صدمات دنيا كه ظاهر جهنم است باشد و بعضي كه بر گناه عزم و اصراري دارند آنها در برزخ به عذاب برزخي معذب مي‏شوند نعوذباللّه تا پاك شوند و غالب شيعه از اين دو قسم باشند و كم است در ميان ايشان كسيكه از قسم سيوم باشد يعني به دل معصيت كند و دوست دارد معصيت را نعوذباللّه و اين قسم بسيار كمند پس خوف برزخ براي طايفه اول نباشد و از براي طايفه دويم و سيوم است و طايفه دويم در برزخ معذب شوند و گناهان ايشان در برزخ پاك شود و در قيامت داخل جنت شوند به شفاعت موالي خود و اما قسم سيوم در قيامت در حظاير جهنم معذب شوند تا پاك شوند و مانند ذغال شوند بعد از آن خداوند ايشان را بيرون آورد و در چشمه حيوان كه در نزد باب جنت است آن را بشويند پس گوشت و پوست و موي ايشان برويد و ايشان را داخل جنت كنند و ايشان را جهنمي لقب كنند در بهشت پس ايشان دعا كنند كه خدايا اين اسم را از ما بردار خداوند آن اسم را از ايشان بردارد پس ايشان وقتي كه در جهنم معذبند در جهنم اصلي نباشند زيرا كه اهل توحيدند و خداوند هرگز اهل توحيد را با مشرك در يك‌طبقه عذاب نفرمايد و چون به قدر معصيت خود بسوزند و بيرون آيند ايشان را در طبقه مؤمنين غيرعاصين قرار ندهد اين است كه حضرت صادق‏7 فرمودند در باب ايشان كه جنت ايشان پست‏تر است و نار ايشان پست‏تر و آنها ساكن نشوند با اولياي خدا در يك مرتبه و ميان ايشان واللّه منزله‏اي است.

و تفصيل مراتب شيعه آنست كه در تفسير امام‏7 از پيغمبر9 روايت فرموده است كه فرمودند

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 138 *»

تقوي پيشه كنيد اي گروه شيعه كه بهشت از شما فوت نمي‏شود اگرچه دور بكند آن را عملهاي قبيح شما پس تنافس كنيد در درجات بهشت عرض كردند كه آيا داخل جهنم مي‏شود هيچ‏يك از دوستان شما و دوستان علي‏7 فرمودند كه هركس نجس كند نفس خود را به مخالفت محمد و علي و بيفتد در حرامها و ظلم كند به مؤمنين و مؤمنات و مخالفت كند آنچه براي او قرار داده شده است از شريعتها مي‏آيد روز قيامت نجس پس پيغمبر و اميرالمؤمنين‏8 به او مي‏فرمايند اي فلان تو نجسي صالح نيستي از براي مرافقت نيكان و معانقه حوريان نيكو و ملائكه مقربان نمي‏رسي به آنجا مگر پاك شوي از اين گناهان پس داخل مي‏شود به طبقه اعلاي جهنم پس عذاب مي‏كنند او را به بعض گناهانش و بعضي از شيعيان هستند كه مي‏رسد به ايشان سختيهاي محشر به بعضي گناهانش پس آقايان او مي‏فرستند خوبان شيعه را كه آن را مي‏ربايند از ميان محشر چنانكه مرغ دانه را مي‏ربايد و بعضي از شيعيان هستند كه گناه ايشان كمتر و خفيف‏تر است پس طاهر مي‏كنند آن را به سختيها و بلاها كه از سلاطين و غير ايشان مي‏رسد و از آفات در دنيا در بدنهاي ايشان تا چون در قبر گذارده شود طاهر باشد و بعضي از شيعيان هستند كه مرگ او نزديك مي‏شود و باقي مانده است بر او گناه پس سخت مي‏شود نزع روح او پس كفاره مي‏شود از آن گناه و اگر چيزي بماند حيرتي از براي او در روز مرگ و اضطرابي دست دهد و مردم كم بر او جمع شوند و ذلتي به او برسد و كفاره او مي‏شود و اگر باقي بماند بر او گناهي پيش از لحد گذاردن، مردم متفرق شوند و طاهر شود و اگر گناهانش عظيم‏تر و بيشتر باشد طاهر مي‏شود از آنها در عرصات قيامت و اگر بيشتر و عظيم‏تر باشد طاهر مي‏شود در طبقه اعلاي جهنم و اين جماعت عذابشان از ساير دوستان سخت‏تر است و گناهشان عظيم‏تر است اينها را شيعه نمي‏نامند و لكن دوست مي‏نامند و دوست دوستان و دشمن دشمنان به ايشان مي‏گويند شيعه ما كسي است كه متابعت كرده باشد ما را و پيروي كرده باشد آثار ما را و اقتدا كرده باشد به اعمال ما، تمام شد حديث شريف.

و از اين حديث معلوم شد كه نوع گناهان مردم بر سه قسم است

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 139 *»

يا گناه ايشان از مقام آخرتي ايشان است كه دل است و به دل گناه كرده‏اند پس اين گناه را پاك نمي‏توان كرد به آتش دنيا و برزخ اگر تمام دنيا و برزخ پر از آتش شود و او را به آن بسوزانند و لامحاله بايد به آتش جهنم در آخرت بسوزد تا خالص شود و يا گناه ايشان از مقام برزخي ايشان است كه مقام خيالات و صدر باشد اين شخص پاك نمي‏شود از نجاست آن گناه اگر تمام دنيا آتش شود و آن را بسوزد و حكماً بايد در آتش برزخ بسوزد تا طاهر شود و بعضي مردم هستند كه گناه ايشان از مقام عرضي جسماني ظاهري دنياست اين شخص به آتش دنيا بايد بسوزد و او را كفايت مي‏كند و طاهر مي‏شود و جميع ناملايمات دنيا طبقه عرضي جهنم است و جميع ناملايمات برزخ طبقه برزخي جهنم است و جميع ناملايمات آخرت طبقه‏هاي حظاير جهنم است بفهم چه گفتم و چه مطالب عليّه را به زبان عاميانه مختصر بيان كردم.

و از حضرت صادق‏7 پرسيدند از ميت آيا مي‏پوسد جسد او فرمودند بلي تا آنكه نمي‏ماند از براي او گوشتي و استخواني مگر طينتي كه خلق شده است از او كه او نمي‏پوسد و مي‏ماند در قبر مستدير تا ثانياً از آن خلق شود چنانكه اول‌بار خلق شد تمام شد حديث پس عرض مي‏كنم كه اين طينت همان اجزاي اصلي انسان است كه فوق اين اعراض است و اينها در آن اثري ندارند و نمي‏توانند آن را بپوشانند خواه در قبر باشد و خواه در شكم حيوانات رود كه هيچ‌چيز از طبعهاي اين دنيا به آن اثر نمي‏كند و به هرجا رود مجاور شود نه ممزوج و مخلوط و حضرت صادق‏7 فرمودند در خصوص آب‌پاشيدن بر قبر كه عذاب از او قدري دور مي‏شود مادام كه تري در خاك باقي است تمام شد حديث و سبب اين آنست كه انسان مادام كه در دنيا است مأنوس به حيات است و زنده است و همين‏كه مرد وحشت دارد از خاك چرا كه خاك طبع مرگ را دارد و سرد و خشك است پس نهايت وحشت را از آن دارد و از اين جهت قبر خانة وحشت است نمي‏بيني كه انسان در دار دنيا هم از بيابانهاي خشك تنها و تاريك وحشت دارد زيرا كه ضد طبع حيات است پس قبر كه تنها و تنگ و تاريك و خاك صرف است محل وحشت روح است پس چون آب بر او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 140 *»

پاشند آب طبع حيات را دارد و بوي حيات دارد و رنگ حيات دارد و اصل حيات است پس مادام كه خاك قبرش تر است قدري انس به آن آب و رطوبت مي‏گيرد و همين‏كه خشكيد وحشت خواهد كرد مثل آنكه اگر تو هم در بيابان به زمين نمناك رسي يا به چشمه و آبي رسي قدري انس مي‏گيري و وحشتت كم مي‏شود و به اين جهت عذاب از ميت قدري دور مي‏شود كه عذاب وحشت باشد و به جهت آنكه آب ظهور ولايت اميرالمؤمنين‏7 در اين دنياست چنانكه از آب هر چيزي زنده خلق مي‏شود ولايت آن بزرگوار هم اصل و ماده روح‌الايمان است پس به اين واسطه مادام كه قبر او تر است انس به ظهور ولايت مي‏گيرد و باعث رفع عذاب مي‏شود از او چرا كه همين كه نور آمد ظلمت مي‏رود و همچنين است حكايت گذاردن جريده به همراهي ميت چنانكه از حضرت باقر7 مروي است كه در علت گذاردن جريده فرمودند كه عذاب و حساب از او دور مي‏شود مادام كه چوب تر است و فرمود كه همه عذاب در يك روز است در يك ساعت به قدر آنكه او را داخل قبر كنند و مردم برگردند و دو جريده را قرار دادند به جهت اين پس نمي‏رسد به او عذابي و حسابي بعد از خشكيدن جريده ان‌شاءاللّه‌تعالي تمام شد حديث پس عرض مي‏كنم كه چون انسان در اين دنيا مقام انساني و حيواني و نباتي و جمادي داشت و غالب بر او مقام انساني و حيواني بود پس چون بميرد يك‏دفعه وارد بر مقام جمادي‌شدن بر او نهايت دشواري و وحشت را دارد پس به جهت انس او آن دو جريده را با او قرار دهند كه از مقام نباتي است تا انسي به آن بگيرد و در آن انس رفع وحشت او بشود و چون خورده‌خورده آن چوب بخشكد او هم خورده‌خورده انس بگيرد پس چون آن چوب بخشكد ان‌شاءاللّه ديگر معذب به اين وحشت نشود و باز از همين جهت است كه اگر در سفر به آب و چشمه‏اي برسي كه در آنجا سبزه و اشجار باشد بسيار انس مي‏گيري و دلت از وحشت و هول بيابان آرام مي‏گيرد البته پس تدبير كردند از براي ميت در اين سفر هولناك آبي و سبزه‏اي پس آب بر قبر او مي‏ريزند و سبزه از چوب سبز به همراهي او مي‏كنند تا از وحشت ايمن شود ان‌شاءاللّه و بهتر آنست كه چوب نخل

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 141 *»

خرما باشد چرا كه نخل از نخاله خاك انسان خلق شده است و برزخي مابين حيوان و نبات و بسياري از صفات او به حيوان مي‏ماند پس او بهتر است كه به همراهي انسان باشد چرا كه نزديك‏تر به اوست و سبب انس بيشتر مي‏شود و به همين‏قدرها در بيان احوال قبر هم كفايت مي‏كنيم زيرا كه اگر ما بخواهيم كه هر جزئي جزئي را در اين كتاب ياد كنيم عمر تمام مي‏شود پيش از آنكه كتاب تمام شود.

 

فصل

در احوال برزخ است و حقيقت آن و احوال ارواح در عالم برزخ. بدان كه مراد از عالم برزخ عالمي است كه واسطه در ميان دنيا و آخرت است كه پايين آن عالم متصل به اين دنياست و بالاي آن عالم متصل به آخرت است و آن عالم عالم مثال است كه مكرر ذكر كرده‏ام و عالم مثال عالمي است كه بسيار شباهت به اين دنيا دارد و از براي آن آسماني و زميني و آفتابي و ماهي و ستاره‏اي و شبي و روزي است مثل همين دنيا و آن عالم همان عالمي است كه تو در خواب مي‏بيني به همين قسم همين عالم محسوساتي دارد و حواسي از براي اهل آن عالم هست الا آنكه لطيف‏تر از اين عالم است و اندكي شباهت به نفوس دهري دارد و پاك است از اعراض و كثافات اين دنيا و بسيار شبيه به آن عالم است اين عكسها كه در آئينه افتاده است كه هرچه در اين عالم است در آئينه هست با نهايت لطافت و صفا پس در آنجا هم مثل اينجا خانه‏ها و باغها و آبها و راحتها و تعبها و حركتها و سكونها و غير اينها همه هست الا آنكه بسيار لطيف‏تر است و خفيف‏تر و آن عالم بالاي اين عالم است يعني در غيب اين عالم است به طوري كه زمين آن عالم لطيف‏تر است از اعلاي عرش اين عالم و آنچه در آئينه مي‏بيني مساوي زمين آن عالم است در كثافت و لطافت و بالاي آن عالم به نهايت لطيف‏تر است و از براي آن عالم شب و روز هست و لكن بسيار طولاني است روزها و شبهاي او يعني روزي به قدر هفتاد روز از اين روزها و شبي به قدر هفتاد شب از اين شبها است و با وجود اين روزش در بدن همين روز ما قرار مي‏گيرد و شبش در بدن همين شب ما پس چون يك روز از روزهاي ما بگذرد يك روز هم از روزهاي آن عالم مي‏گذرد لكن آن هفتاد مساوي روز ماست و چون بسيار لطيف است در روز ما گنجيده است و در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 142 *»

آن عالم جنتي است و ناري است جنت آن عالم در غيب وادي‌السلام واقع است و جهنم آن عالم در غيب برهوت و حضرموت واقع است و از اين است كه فرمودند ارواح مؤمنين را به وادي‌السلام مي‏برند و ارواح كفار را به برهوت و مراد غيب اين دو است زيرا كه ارواح مؤمنين در عالم مثال است و وادي‌السلام ظاهر و برهوت ظاهر از اين دنياست و آنها در اين دنيا سكنا نكنند لكن چون هر چيز آن عالم در جنس خود از اين عالم گنجيده مثل آنكه آسمانش در آسمان و زمينش در زمين و آفتابش در آفتاب و ماهش در ماه و همچنين باقي جنتش در وادي‌السلام گنجيده كه ظل حمايت ولي است و جهنمش در برهوت و حضرموت گنجيده كه عكس اعداي ايشان است پس روح مؤمن را در غيب وادي‌السلام برند و روح كافر را در غيب برهوت پس مؤمن در هرجا بميرد روحش را به وادي‌السلام برند و كافر در هرجا بميرد روحش را به برهوت برند و مراد از ارواح مثال مردم است كه از اين بدنها عزرائيل‏7 بيرون كشيده است و در آن مثالها فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده باشد و جميع مراتب را غير از جسم دارد و جميع ادراكهاي او برجاست مثل همين عالم بلكه قوي‏تر و صاف‏تر و در آن عالم باز حكمتها و علوم تحصيل مي‏كند و ترقي از براي او حاصل مي‏شود و تقرب به خداوند مي‏جويد و بسيار مسائل و علوم كه در اين دنيا نفهميده به جهت كثافت اعراض و حواسش در آن عالم خواهد يافت به جهت صفاي شعور و ادراكش اگر مؤمن باشد و فارغ باشد و الا كه مشغول به عذاب خود است و به چيزي نمي‏تواند پرداخت و در عالم مثال به خدمت موالي خود كه پيغمبر و ائمه‏: باشند و ساير برادران ديني مي‏رسد و از صحبت ايشان بهره‏ور مي‏شود و لذتها مي‏برد و قوت لذتش از هر نعمتي هفتادمرتبه بيشتر از اين عالم است و از اين جهت مؤمن دعا مي‏كند كه خدايا قيامت را نزديك كن كه قوت شعورم زياده شود و لذت رحمتهاي تو را بيشتر دريابم و وسعت عالم مثال نيز هفتادمرتبه بيش از اين عالم است و اما صورت ارواح در عالم مثال به صورت عمل انسان است هرگاه اعمالش نيكوست صورتش نيكوست به صورت انسان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 143 *»

هرگاه عملش بد است صورتش بد است مطابق عملش پس بسا كسيكه در اين دنيا صورتش قبيح بوده در عالم برزخ به صورت نيكو جلوه كند و بسا كسيكه بسيار خوش‌صورت بوده در عالم برزخ به صورت حيوانات شود و احاديث بر اين معاني دلالت مي‏كند و عقل سليم شهادت مي‏دهد و اگر در اينجاها كمتر دليل آوريم به جهت آن است كه پيشتر آنقدر دليل آورده‏ايم كه همه اينها واضح شده است به حول و قوه خداوند پس قدري از احاديث را كه متعلق به عالم برزخ است در اينجا ذكر كنيم شايد بعضي اسرار آنها را بيان كنيم.

پس در كافي از حضرت ابي‏عبداللّه‏7 مروي است كه فرمودند كه باقي نمي‏ماند مؤمني در مشرق زمين و مغرب آن مگر خدا محشور مي‏كند روح او را در وادي‌السلام عرض كردند وادي‌السلام كجاست فرمودند پشت كوفه گويا مي‏بينم ايشان را كه حلقه‌حلقه نشسته‏اند و با هم سخن مي‏گويند تمام شد حديث‌، عرض مي‏شود كه مراد باطن وادي‌السلام است نه ظاهر آن چرا كه بديهي است كه در ظاهر عرضي وادي‌السلام كه محسوس ماست ارواح غيبي سكنا نمي‏كنند و مناسبت ميان مكان و صاحب مكان بايد باشد و باطن وادي‌السلام همان بهشت دنياست كه جنت آدم باشد و آن همان جنتي است كه در پشت كوفه در آخرالزمان در رجعت ظاهر خواهد شد.

و عرض كردند به حضرت صادق‏7 جعلت فداك روايت مي‏كنند كه ارواح مؤمنين در حوصلة مرغ سبزي است در دور عرش فرمودند نه مؤمن كريم‏تر است نزد خدا از اينكه روح او را در حوصلة مرغ قرار دهد لكن در بدنها هستند مثل بدنهاي خودشان و در حديثي ديگر فرمودند كه ارواح مؤمنين در درختي است در بهشت مي‏خورند از طعام آن و مي‏آشامند از شراب آن و مي‏گويند خداوندا برپا كن براي ما قيامت را و وفا كن به وعده‏اي كه به ما كرده‏اي و ملحق كن آخري ما را به اولي ما و در حديثي فرمودند كه ارواح در صفت اجسادند در درختي در بهشت يكديگر را مي‏شناسند و از هم سؤال مي‏كنند و همين‏كه روحي تازه آيد مي‏گويند بگذاريد او را كه از هول عظيمي آمده است پس مي‏پرسند از او فلان‌كس چه شد فلان‌كس چه شد اگر گفت زنده بود اميد او را

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 144 *»

دارند و اگر گفت مرد مي‏گويند هلاك شد هلاك شد و در حديثي ديگر فرمودند كه ارواح مؤمنين در حجره‏ها هستند در بهشت و به ايشان عرض كردند كه ما حديث مي‏كنيم كه ارواح مؤمنين در حوصله‏هاي مرغهاي سبزند مي‏چرند در بهشت و منزل مي‏كنند در قنديلهاي زير عرش فرمودند چنين نيست عرض كردند كجا هستند فرمودند در روضه‏اي به تركيب جسدها در بهشت تمام شد حديث.

پس عرض مي‏كنم كه هيچ اختلاف ميان احاديث نيست الحمدللّه و رواياتي كه وارد شده است كه روح مؤمن در حوصله مرغ سبزي است و منزلش در قنديل است در زير عرش اگر از ائمه هدي‏: وارد شده باشد و از ايشان كسي شنيده باشد آن هم صحيح است و هيچ اختلاف ميان حديثها نيست زيرا كه مراد از مرغ سبز همان بدن مثالي است چرا كه رنگ عالم مثال سبز است چنانكه مكرر در درسها ثابت كرده‏ايم و آن بدن مرغ هم هست به اين اعتبار كه در طيران است و آن ارواح مانند باد در هوا سيرمي‏كنند و به اين اعتبار پرنده‏اند و مي‏پرند درهوا، درخواب گاهي‌نديده‏اي كه چگونه درهوا مي‏پري و سيرمي‏كني مانند مرغ پس آن بدنهاي مثالي از بسياري لطافت پروازكننده‏اند و به جهت آنكه مقام صورت را دارد سبز هم هست پس مرغ سبز است لكن چون مردم اين حديث را شنيدند گمان كردند كه واقعاً به شكل مرغهاي اين دنيا مرغ سبزي است و روح مؤمن در حوصله آن مي‏رود حاشا روح انساني در قالب حيواني نخواهد گنجيد و لامحاله بايد بدن انساني باشد پس به جهت رفع گمان مردم فرمودند كه مؤمن را بدني است مثل بدن او اين هم نه مقصود بدن عرضي است چرا كه بسا شخص مؤمن بسيار كريه‌المنظر و سياه و صاحب كوفت و خوره باشد و اگر بايستي به اين صورت در جنت باشد نعوذباللّه او را تمتعي نبود و قابل معانقه حور و سكناي در قصور نبود بلكه مقصود آنست كه بدن مثالي مؤمن در عالم مثال به صورت بدن اصلي مؤمن است در حالتي كه در دنيا بود و وقتي كه در دنيا بود بدن اصلي او به صورت عملش بود چنانكه حضرت صادق به ابي‏بصير نمودند پس در آخرت هم بر صورت عملش باشد و همان بدن مؤمن شجره‏ايست

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 145 *»

از جنت چرا كه مقام عالم مثال مقام شجر سبز است چنانكه در حكمت ثابت كرده‏ايم و همان روضه‏اي از بهشت است كه مؤمن در آن روضه است چنانكه پيش گذشت پس همه اخبار بحمداللّه يكي شد و اختلاف برداشته شد پس روح مؤمن در بدن مثالي است در برزخ و در جنت دنياست كه همان جنت باشد كه حضرت آدم پيش از پوشيدن اعراض اين دنيا در آنجا بود و چون در آنجا از شجره علم آل‌محمد: تناول كرد و حسد برد بدنش و بنيه‏اش ضعيف شد و اعراض را نتوانست از خود دور كند فطفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة پس از ورق جنت كه اعراض اين دنيا باشد به خود بست و هبوط فرمود پس چون باز اوراق جنت را از خود دور فرمود به همان بهشت عود فرمود و همچنين اولاد مؤمن او كلاً اولاً در همان بهشت خلقت مي‏شوند و از آن شجره تناول مي‏كنند پس از بهشت بيرون مي‏شوند و باز چون اعراض و اوراق را از خود بيندازند باز به همانجا مي‏روند و سبب تناول از آن شجره آن است كه او در فرودآمدن است و روي او به پايين است و در خود بزرگي و احاطه و استيلائي بر هرچه در تحت اوست مي‏بيند و خود را واسطه فيض براي آنها مي‏بيند و مقام آل‌محمد را: براي خود مي‏پندارد چرا كه مقام احاطه و واسطه‌بودن مقام ايشان است و جميع موجودات شجره علم آل‌محمد است‏: و هركس خود را عالم و محيط بيند از آن شجره خورده است و نهي از اين گمان شده است و مردم را جايز نيست كه خود را عالم دانند بلكه بايد جميع كبريا و علم و احاطه را براي آل‏محمد: دانند و حال مقام آن نيست كه بگويم چگونه جميع موجودات شجره علم ايشان هستند و در درسها بيان كرده‏ام پس چون آدم و اولادش در هنگام نزول كه رو به دوري از خدا مي‏آيند و رو به خودبيني مي‏آيند همان دورشدن ايشان تناول از آن شجره است و همين تناول سبب نزول است پس همه‏كس از اين شجره خورده‏اند و نبايستي بخورند به جز آل‌محمد: كه ايشان هم مي‏خورند ولي بايستي بخورند چرا كه مخصوص ايشان است پس هيچ‏كس را عصمت كبري جز ايشان نباشد و اما پيغمبران اولواالعزم ايشان چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 146 *»

برزخ مي‏باشند مابين آل‌محمد و ساير انبيا: ايشان به نظر حسد ننگريستند و مقام را مخصوص آل‌محمد: دانستند و به چشم خود ايشان در معلومات نگريستند هاي‏هاي نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي آيا افسانه مي‏شنوي يا حكمت باري اگر تو افسانه بشنوي اهلي دارد كه اين حرفها را از جان عزيزتر مي‏گيرند و به حقيقت ايمان مي‏فهمند و مي‏بينند كه تأويل نيست. باري چون اين تناول تناول شرعي ظاهري نبود بلكه تناول شرعي وجودي بود گناه كبيره و صغيره نبود پس منافاتي با عصمت شرعي آدم‏7 ندارد حال ببين كه چقدر علما كوشش كرده‏اند كه بحث آن جماعت را كه خطا بر پيغمبران گرفته‏اند رد كنند و آخر هم نتوانسته‏اند و بحث آنها به حسب ظاهر وارد است لكن بعد از بيان ما ديگر بحثي نمي‏ماند پس آنكه خدا فرموده است فعصي آدم ربه فغوي يعني عصيان كرد آدم پرورنده خود را پس گمراه شد مراد عصيان كوني است و غوايت كوني كه مفرّي از آن نيست و قبل از عالم شرع بوده پس چون شرع نبود عصيان و طاعت شرعي كجا بود و از اين جهت منافات مابين معصيت كوني و عصمت شرعي نيست و از اين جهت خداوند مي‏فرمايد ثم اجتبيه ربه فتاب عليه فهدي يعني بعد از آني‌كه عصيان كرد و گمراه شد كوناً و از بهشت فرود آمد به دار دنيا پس پرورنده او او را برگزيد و به او التفات فرمود پس هدايت فرمود او را و نبي كرد او را و اين در شرع بود در دار دنيا پس آن بزرگوار معصوم بود از ابتداي خلقت او در دار دنيا تا وقت مردن و آن معصيت در عالم برزخ بود و آن عين نزول او بود و در اين معصيت جميعاً شريكند مگر چهارنفر اولواالعزم كه حضرت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و چهارده‌نفر معصومين‏: باشند اما چهارده‌نفر معصومين‏: پس اگرچه ايشان نيز نازل شده بودند به اين دار دنيا لكن ايشان از بسياري اضمحلالشان در جنب خداوند و از بسياري فنايشان به طوري كه پيش شنيده‏اي نازل نشدند مگر از نزد خداوند و فرود نيامدند مگر به سوي خداوند و در هر مقام و منزل نظر نكردند مگر به چشم خدا و نشنيدند مگر به گوش خدا و نگفتند مگر به زبان خدا و نكردند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 147 *»

مگر با دست خدا و نبودند مگر به خدا و با خدا پس ايشان اگرچه نازل شدند به اين عالم لكن عصيان نكردند به حسب وجود خود يعني جهت خودي ايشان بر جهت خدايي ايشان هرگز غلبه نكرد و لكن با وجود اين تضرع و زاري مي‏كردند و دايم عجز و لابه مي‏فرمودند و در استغفار و توبه بودند و چيزهاي چند نسبت به خود مي‏دادند كه عقلهاي جاهلان در آن حيران مي‏شد مثلاً مي‏فرمودند كه خدايا عصيان كردم تو را به چشمم و گوشم و زبانم و دستم و پايم و فرجم و امثال اينها و جاهل حيران مي‏ماند كه چه اراده كردند از اين و چگونه با عصمت مي‏سازد و نمي‏فهمد كه ايشان به واسطه همين دعاها و تضرعها در هر منزل خدا را فراموش نكردند و اينها آثار توجه ايشان است در هر مقام و اينها دليل خود پنهان‌كردن و خدا آشكاركردن است در هرجا و از همين جهتها و امثال اينهاست كه مي‏گوييم ايشان به حسب وجود خود هرگز خدا را نپوشاندند و خود را ننمودند و لكن چون ايشان در خدانمايي بسيار دقيق و لطيف هستند اصل‌بودن خودي خود را اگرچه به طور فنا باشد عصيان مي‏دانند چرا كه من غير تو و غير اوست هميشه اگرچه من فاني باشد و ايشان مي‏خواهند كه اصلاً مني نباشد و همين‏كه هست عصيان مي‏گيرند و غير او مي‏دانند پس استغفار مي‏كنند اين است كه گفته‏اند حسنه‏هاي نيكان گناه نزديكان است. و اما اولواالعزم پس ايشان هم همين نسبت را دارند با آل‏محمد: و از اين جهت اولواالعزم شدند يعني عزم داشتند در هر منزل و مقام بر نمودن آل‌محمد: و خود را پنهان كردند و با چشم ايشان نگريستند پس شجره علم را مخصوص آل‌محمد: دانستند و خود نخوردند و از براي خود نپنداشتند و اما آدم و هركه از او پست‏تر بود اندكي خودي در ايشان بود و به چشم خودي نگريستند و آن شجره را از براي خود لمحه‏اي پنداشتند و از آن خوردند پس عزم نداشتند در هر منزل و مقام، اين است كه خدا مي‏فرمايد و كذلك عهدنا الي آدم من قبل فنسي و لم‏نجد له عزما يعني ما عهد كرديم به سوي آدم در عالم پيش پس عزمي از براي او نيافتيم آه‏آه نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي و حيف از اين حكمتهاي نغز اگر نفهمي و نداني و

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 148 *»

نمي‏دانم سخن چقدر به طول مي‏انجامد پس برويم بر سر آن مطلب كه بوديم از احوال برزخ.

پس عالم برزخ عالم مثال است چنانكه يافتي و آن عالم را برزخ گفتيم به جهت آنكه اسفل آن عالم به عالم جسمها بسته است و چسبيده است و اعلاي آن عالم به عالم ماده‏ها بسته است پس چون اين عالم رو به ترقي است خورده‌خورده صاف مي‏شود به طوري كه عرضهاش زايل مي‏شود و هر چيزي به جسم اصلي خود برمي‏گردد و اسفل عالم مثال كه به آن عالم چسبيده است ظاهر مي‏شود و از اين جهت در زمان رجعت عالم عالم هورقليا شود كه لطيف و پاك است و بهشت برزخ از براي مردم ظاهر شود و از آن بخورند و بياشامند و داخل شوند و لذت برند و چنانكه عرض كردم كه بهشت در غيب وادي‌السلام است دو بهشت كه آن دو را جنتان مدهامتان گويند در پشت مسجد كوفه تا هرجا كه خدا خواسته ظاهر شود و همان دو بهشت باز لطيف شوند و در آخرت آيند و مأواي مؤمنان باشند پس در رجعت صورت برزخي آن دو بهشت ظاهر شود و حال جاي ارواح مؤمنين است و ساير احوال رجعت ان‌شاءاللّه در قسمت سيوم ذكر خواهد شد به تفصيل منتظر باش و همين بهشت برزخي كه جاي ارواح مؤمنين است در مغرب است چنانكه جهنمي كه جاي كفار است و جهنم دنياست در مشرق است و مراد از مشرق و مغرب غير اين مشرق و مغرب ظاهر است چرا كه اين مشرق و مغرب ظاهري حدي ندارد كه بگوييم آنجا مغرب است و آنجا مشرق، آفتاب به گرد زمين مي‏گردد و هر مكاني كه فرض كني مغرب جايي است و مشرق جايي پس همه‏جا هم مغرب است و هم مشرق پس بهشت و جهنم بايد در كل عالم باشد هر دو با هم و همچنين هم هست هر دو در هر ذرة عالم هستند پس بايد فهميد كه مشرق فرمايشي ايشان كه مخصوص به جهنم است كدام است و مغربي كه مخصوص به بهشت است كدام است و از خدا توفيق مي‏خواهم كه زبان آساني به من كرامت كند كه بگويم به حول و قوه او و تو هم بفهمي.

بدان كه در احاديث ائمه‏: آفتاب مي‏فرمايند گاهي و مراد ايشان ابوبكر است و ماه مي‏گويند و مراد ايشان عمر است پس از اين است كه خدا مي‏فرمايد الشمس و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 149 *»

القمر بحسبان يعني آفتاب و ماه به جهنم مي‏روند يعني اول و دويم و اينكه مي‏فرمايد وقتي كه امام ظاهر مي‏شود مردم به نور او مستغني مي‏شوند از آفتاب و ماه يعني از ابي‏بكر و عمر ديگر كسي به طريقه و طرز ايشان راه نمي‏رود و چنانكه آفتاب و ماه را پرستيدند آن دو را پرستيدند و همين است معني قول ابراهيم كه اول ستاره را ديد و گفت چگونه مي‏شود كه او خدا باشد يعني عثمان را خدا به او نمود و گفت چگونه مي‏شود كه او امام باشد بعد ماه را ديد يعني عمر را و گفت چگونه مي‏شود كه اين امام باشد بعد آفتاب را ديد يعني ابابكر را و گفت چگونه مي‏شود كه اين امام باشد بعد گفت من روي خود را به اميرالمؤمنين مي‏كنم صلوات اللّه عليه و آله كه اوست دست خدا و همه ايجاد را خداوند به او كرد تا آخر آيه، مجملاً مقصود از آفتاب و ماه و ستاره آن سه نفرند كه از مطلع سجين طلوع كرده‏اند پس غايت ظلمت و حرارت سجيني در اسفل مرتبه سجين است و هرچه بالا مي‏آيد خورده‌خورده كم مي‏شود تا آنجا كه به نزديك اعلي عليين رسد آنجا نور آن دو خبيث غروب مي‏كند و ظلمات انيت ايشان تمام مي‏شود و تعجب مكن كه به آنها آفتاب و ماه و ستاره گفتند و گفتيم چرا كه ٭ صورتي در زير دارد هرچه در بالاستي٭ آنها ستاره‏هاي آسمانهاي سجينند و آنها هم به طور خود نوري سجيني دارند و اگر نور نبود مشتبه نمي‏شد بر مردم با نور اميرالمؤمنين‏7 نمي‏بيني كه مشيت خدا و حب خدا آتش است و حرارت دارد جهنم هم آتش است و حرارت دارد نه هر آتشي خوب و نه هر حرارتي خوب است پس آفتاب و ماه و ستاره‏هاي سجين مشرقشان سجين است و مغربشان عليين است پس جهنم در همه عالم هست لكن در جهت خودي عالم و سجيني عالم كه مشرق است و بهشت هم در همه عالم هست لكن در جهت خدايي عالم و عليين كه مغرب است بفهم چه گفتم پس جمع شد ميان آن دو حديث كه مي‏فرمايند بهشت در مغرب است و جهنم در مشرق و آن حديث كه مي‏فرمايد ارواح مؤمنين در وادي‏السلام است و ارواح كفار در برهوت پس بهشت در عليين است و همان عليين حقيقت وادي‏السلام چرا كه سلام اسم خداست و وادي سلام وادي خداست و همانجاست

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 150 *»

كه خدا مي‏فرمايد لهم دار السلام عند ربهم يعني از براي مؤمنان است خانة سلام نزد پرورنده ايشان و امام و ولي ايشان نمي‏بيني كه وادي‏السلام نزد ولي است و پشت مدفن ولي است و همانجا هم ظاهر مي‏شود در رجعت در پشت كوفه كه دارالسلطنه ولي است پس بهشت بايد در پشت شهر ولايت باشد البته و بر خلافش برهوت و حضرموت و عيون بقر است كه مواضع خبيثه‏اي هستند در دار دنيا و حضرموت در يمن است و عيون بقر در شام و در عالم مثال وادي‏السلام حقيقت بهشت است و بهشت ظاهر آن و آتش مشرق ظاهر برهوت است و برهوت حقيقت آن و چنانكه هرگاه در اين عالم جسدي تركيب شود روحي مناسب آن جسد در آن ظاهر مي‏شود چنانكه دانسته‏اي پس چون وادي‌السلام در اين عالم طيب و طاهر واقع شد بهشت از مغرب در آن بروز كرد و چون حضرموت و عيون بقر در نهايت كثافت و خباثت ظاهر شد جهنم از مشرق در آن جلوه كرد اگرچه باطن بهشت و جهنم همه‏جا باشند چنانكه جبرئيل همه‏جا بود و در صورت اعرابي در اين دنيا جلوه مي‏كرد به آن كوچكي همچنين بهشت و جهنم كه به بزرگي عالمند در صورت كوچكي به قدر وادي‌السلام و حضرموت ظاهر مي‏شود پس چنانكه صحيح بود كه بگويي آن صورت اعرابي جبرئيل و حامل وحي است صحيح است كه بگويي وادي‏السلام بهشت است و مأواي روح مؤمنين و حضرموت جهنم است و مأواي روح كفار.

در كافي از حضرت باقر7 مروي است كه سؤال كرد شخصي از ايشان كه مردم مي‏گويند كه فرات ما بيرون مي‏آيد از بهشت چگونه مي‏شود و آن از بلاد عرب مي‏آيد و مي‏ريزد در او چشمه‏ها و رودها پس حضرت فرمودند كه از براي خدا بهشتي است در مغرب و اين فرات شما از آنجا بيرون مي‏آيد و به آن بهشت مي‏رود ارواح مؤمنين از قبرهاشان در هر شامي و بر ميوه‏هاي آن مي‏افتند و مي‏خورند و تنعم مي‏كنند و با يكديگر ملاقات مي‏كنند و يكديگر را مي‏شناسند پس چون صبح شود به حركت درمي‏آيند و در هوا مي‏پرند ميان آسمان و زمين و به سر قبرهاي خود مي‏روند در وقت طلوع آفتاب و خدا را آتشي است در مشرق خلق كرده است كه در آن سكنا

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 151 *»

كند ارواح كفار مي‏خورند از زقوم آن و مي‏خورند از آبهاي گرم آن در شب و چون فجر طلوع كند به حركت درمي‏آيند به واديي در يمن كه آن را برهوت گويند كه حرارتش از آتش دنيا بيشتر است آنجا يكديگر را ملاقات كنند و بشناسند و چون شام شود برمي‏گردند به آتش و به همين‏طور هستند تا روز قيامت راوي عرض كرد كه چگونه است حال موحدين كه اقرار به توحيد دارند و اقرار به نبوت پيغمبر9 دارند و مسلمند و گناهكار و مي‏ميرند و امامي ندارند و نمي‏شناسند ولايت شما را فرمودند اما اينها در قبر خود هستند بيرون نمي‏آيند از آن پس هركس از ايشان كه عمل صالحي دارد و عداوتي از آن ظاهر نشده است راهي به سوي بهشتي كه در مغرب است به سوي قبر او مي‏گشايند و داخل مي‏شود رَوح در قبر او تا روز قيامت پس خدا را ملاقات مي‏كند و خدا حساب مي‏كند او را به حسناتش و گناهانش يا به بهشت مي‏رود يا به جهنم پس امر آنها موقوف به امر خداست و فرمودند كه همچنين است امر مستضعفين و ابلهان و اطفال و اولاد مسلمانان كه به حد تكليف نرسيده‏اند و اما ناصبيان از اهل قبله پس راهي از براي ايشان به سوي آتش مي‏كنند آن آتشي كه در مشرق است و داخل مي‏شود بر ايشان زبانه و شرر و دود تا روز قيامت پس بازگشت ايشان به جهنم است و مي‏گويند به ايشان كجاست امامي كه غير از امام حق گرفته بوديد تمام شد حديث شريف. پس موافق اين حديث ارواح مؤمنان در شبها در بهشت مغرب است و روزها در وقت طلوع آفتاب بر سر قبر خود مي‏آيند و آمدن ايشان به سر اهل و عيالشان به قدر فضيلت ايشان باشد پس بسا كسي كه هر روزه آيد و بسا كسي كه هر دو روز يك مرتبه آيد و بسا كسي كه هر سه روز يك مرتبه و بسا كسي كه هر هفته يك مرتبه آيد و بسا كسي كه ماهي يك مرتبه آيد و بسا كسي كه سالي يك مرتبه آيد و موافق اخبار ديگر چون روز جمعه شود يا روز عيد در وقت طلوع فجر ملائكه براي ايشان ناقه‏ها آورند از نور كه بر هر ناقه‏اي قبه‏اي از ياقوت و زمرد و زبرجد و دُرّ باشد و سوار آن ناقه‏ها شوند و ناقه‏هاي ايشان پرواز كند ميان زمين و آسمان تا به وادي‌السلام آيند به پشت كوفه و در آنجا باشند تا زوال شمس پس اذن مي‏گيرند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 152 *»

از ملك براي زيارت قبور و اهالي خود تا آنكه سايه هر چيزي مساوي آن شود پس ملك ندا دردهد و ايشان جمع شوند و سوار شده پرواز كنند تا به غرفات جنان رسند و در آنجا تنعم مي‏كنند و در بعضي روايات است كه ارواح كفار روزها در نزد مطلع آفتاب معذب مي‏شوند و چون غروب نزديك شود محشور شوند سوي برهوت كه چاهي است در حضرموت و آنجا در عذاب مي‏شوند تا صبح پس ملائكه عذاب مي‏رانند ايشان را سوي مطلع آفتاب و به همين حالت هستند تا خدا خواهد و اما مستضعفان ارواحشان با اجسادشان مي‏ماند تا روز قيامت پس چون چهارصد سال بين نفختين بگذرد باراني آيد از درياي زير عرش كه اسمش صاد است و بوي او مثل بوي مني است تا روي زمين همه دريا شود و موج زند تا اجزاي هر جسدي در قبر خودش جمع شود و گوشت ايشان برويد در چهل‌روز پس اسرافيل صور دمد و ارواحشان بپرد و داخل بدنهاشان شود و بيرون آيند از قبر مجملاً كه مقصود بيان احوال برزخ است و عرض شد كه مؤمن در بهشت دنياست و آن بهشت در طرف مغرب است و روح مؤمن شبها در آنجاست و روزها در وادي‏السلام و روح كفار در جهنمي است كه در مشرق است و شبها در برهوت است و روزها در پيش مطلع آفتاب و اين مطلب هم در نهايت اشكال است چرا كه دور زمين همه‌وقت جايي روز است و جايي شب پس كي مؤمن در بهشت است و كي در وادي‏السلام و كافر كي در برهوت است و كي در آتش مشرق و همچنين نهايت اشكال دارد كه مي‏گوييم كه بهشت برزخ صبح و شام دارد چنانكه خدا مي‏فرمايد يأتيهم رزقهم فيها بكرةً و عشياً يعني هر صبح و شام رزق اهل جنت به ايشان مي‏رسد بهشت برزخ كدام طرف زمين است و روزش چه وقت است و شبش چه وقت است چه بسيار احاديث كه الي‌الآن مذكور شده است و در كتابها نوشته شده است و بر منبرها خوانده‏اند و همه با دهانهاي باز گوش كرده‏اند و هيچ‏كس نفهميده كه چه گفته‏اند و هيچ راوي نفهميده كه چه روايت مي‏كند اين است كه فرمودند چه بسيار راوي علمي كه علم را براي داناتر از خود روايت مي‏كند پس هوش خود را جمع كن در اين كتاب تا چيزي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 153 *»

چند بشنوي كه هرگز نشنيده باشي و چيزي چند بفهمي كه هرگز نفهميده باشي.

بدان كه پيش از اين گفتم كه عالم مثال در غيب اين عالم است و لطافت زمينش مانند اعلاي اين عرش است و آسمانش لطيف‏تر از زمينش مي‏باشد و از براي آن عالم هم بعينه مثل همين عالم عرشي و كرسيي و آسمانهايي و زميني است و گفتم كه عرشش در غيب اين عرش و كرسيش در غيب اين كرسي و آسمانهاش در غيب اين آسمانها و زمينش در غيب اين زمين است و جميع عالم مثال اسفلش به اعلاي اين عالم چسبيده است و در آنجا هم آفتاب و ماه مي‏باشد و گردش آسمانهاست چنانكه از حضرت صادق‏7 سؤال كردند از بهشت آدم فرمود بهشتي بود از بهشتهاي دنيا طلوع مي‏كند در آن آفتاب و ماه و اگر از بهشتهاي آخرت بود هرگز از آنجا بيرون نمي‏آمد پس برزخ هم عالمي است مثل همين عالم همه آسمانها و زمينهاي او كروي است مثل آسمان و زمين اين دنيا و آفتاب و ماهش مي‏گردد بر گرد زمينش روزش جايي است كه آفتاب آنجاست و شبش جايي است كه آفتاب آنجا نيست و روز و شبش در گرد زمينش در گردش است مثل اين دنيا و در آن عالم بهشت و جهنم هست جهنمش در مطلع آفتاب است كه سجين آن عالم باشد چنانكه گذشت و بهشتش در مغرب آفتاب است چنانكه گذشت و در همه‏جاي آن بهشت هست و در همه‏جاي آن جهنم هست پس زمينش زمين بهشت است از براي قومي و آسمانش آسمان بهشت و زمينش زمين جهنم است از براي قومي و آسمانش ابواب جهنم و با وجود اين مي‏گوييم چون طبع زمين در كل آن عالم هست جهنمش در زمين باشد و چون طبع آسمان در همه آن عالم هست بهشتش در آسمان باشد و زمينش مشرق شمس است يعني شمس سجيني عليها اللعنه و آسمانش مغرب آن شمس است پس بهشتش در مغرب است و جهنم آن در مشرق و با وجود اينها در اسفل عالم مثال بقعه‏هاي طيب هست كه بهشت است و بقعه‏هاي خبيث هست كه جهنم است و بقعه طيب آن غيب وادي‌السلام است و بقعه خبيث آن غيب برهوت و عيون بقر و امثال آنها.

و اما سبب آنكه ملاحظه اين شمس را كردند نه شمس

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 154 *»

علييني را و نگفتند كه بهشت در مشرق است و مراد شمس عليين باشد و جهنم در مغرب آن شمس به جهت ملاحظه ظاهر است كه خواستند لفظي كه تعبير به آن مي‏كنند با ظاهر هم مطابق باشد كه سمت مشرق اين عالم گرم و خشك است و مزاج آتش دارد و مزاج جهنم و سمت مغرب سرد و تر است و مناسب راحت و نعمت است و مزاج بهشت دارد پس چون باطن مشرق اين عالم نماينده گرمي و خشكي جهنم و باطن مغرب اين عالم نماينده سردي و تري بهشت بود فرمودند كه بهشت در سمت مغرب است و جهنم در سمت مشرق و اگر بگويي كه مشرق كجاست و مغرب كجا؟ گويم مشرق نسبت هر جزوي است از زمين به آن جزوي كه به جانب مغرب معروف است و مغرب نسبت هر جزوي است به آن جزوي كه به جانب مشرق معروف است و هر جزوي شرقي گرم و خشك است به نسبت به جزو غربي و هر جزوي غربي سرد و تر است به نسبت به جزوي شرقي و مي‏توانم بگويم كه اين مغرب اين دنيا عرضي است چرا كه آفتاب حقيقةً از مغرب طالع و در مشرق به حركت خود غروب مي‏كند و اين حركت ظاهري عرضي است به مشايعت فلك نهم پس مشرق مغرب است و مغرب مشرق پس بهشت در مشرق حقيقي است كه مغرب عرضي باشد و جهنم در مغرب است كه مشرق عرضي باشد و به اين نظر مشرق عليين است و مغرب سجين. و باز درست است و مي‏توانم بگويم كه چون باد مشرق سرد و تر است و بر طبع ميل و معصيت است و بر طبع دوري از خداوند است از اين جهت جهنم در مشرق واقع شد زيرا كه گناه اگرچه در ظاهر سرد است و تر و لكن چون معالجه هر چيز را بايد به ضد كرد و ضد سرد و تر گرم و خشك است پس معالجه گناهِ سرد و تر، غضب و آتشِ گرم و خشك شد پس باطن مشرق آتش جهنم شد و غضب خدا در آنجا قرار گرفت چرا كه غضب در جانب گناه است و اما مغرب چون بادش گرم و خشك است مزاجش مناسب طاعت است كه حرارت غريزي را زياد مي‏كند و آتش محبت را تيز مي‏كند پس باطنش رضاي خداست كه سردي و تري بهشت باشد پس بهشت در جانب مغرب باشد چرا كه بهشت در جانب طاعت است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 155 *»

چقدر لذت خواهي برد اگر بفهمي سرّ آنچه را كه گفتم و لاقوة الا باللّه و حيف كه كتاب فارسي و عاميانه است و نمي‏توان مطالب عاليه در آن نوشت و همين مطالب را هم مي‏بيني كه چقدر زحمت مي‏كشم و عاميانه مي‏نويسم باز اگر بفهمي خيلي كار كرده‏اي. باري پس معلوم شد كه وقتي كه بايد در اين عالم تعبير آورد بايد به لفظي تعبير آورد كه با اين عالم مطابق افتد از اين جهت گفتند كه جهنم در مشرق است و بهشت در مغرب. باري پس معلوم شد كه در برزخ روز و شب هست و جهنم هم در زمين است كه جلوه در مشرق اين دنيا دارد و بهشت در آسمان كه جلوه در مغرب اين دنيا دارد.

و اما آنكه اهل بهشت شبها در بهشتند و روزها در وادي‌السلام و اهل جهنم برعكس روزها در مطلع شمس باشند و شبها در برهوت، پس بدان كه چون در اين عالم نظر كني علانيه مي‏بيني كه چون آفتاب طلوع كند و بر زمين بتابد بخارها بالا مي‏رود به جهت حرارت آفتاب كه به آنها مي‏رسد و آنها را گرم مي‏كند ظاهراً و سرّ آسماني آنها را به حركت مي‏آورد پس بالا مي‏روند در هوا و چون شام شود و سردي به آنها برسد سنگين شوند و فرود آيند به زمين حال همچنين بدنهاي مثالي مردم از اجزاي عالم مثال است چنانكه بدنهاي دنيايي مردم از اجزاي دنياست الا آنكه بدنهاي مثالي لطيف‏تر است چرا كه اجزايش لطيف‏تر است و اين بدنهاي كثيف اين دنيا به جهت شدت كثافت به حرارت آفتاب بالا نمي‏رود و لكن نمونه‏اي در دست داريم از بخار كه اگر بدن به لطافت بخار مي‏بود بالا مي‏رفت حال بدن عالم مثال لطيف است چرا كه روحاني است نمي‏بيني كه در خواب پرواز مي‏كني و در ظاهر نمي‏تواني كرد و در خواب از ايران به هند به‌ يك چشم برهم‌زدن مي‏روي و در ظاهر نمي‏روي پس بدن عالم مثال لطيف است حال چون آفتاب در بقعه‏اي از بقعه‏هاي عالم مثال طلوع كند آن ارواح كه در آن بقعه هستند به واسطه حرارت آفتاب كه ايشان را گرم مي‏كند و فلكيت ايشان را به هيجان مي‏آورد بالا مي‏روند پس اگر بخارهاي خبيث است و مثالهاي كفار است مي‏رود در زير آفتاب و به حرارت آفتاب معذب مي‏شود و مي‏گردد به همراهي آفتاب و به حرارت او معذب مي‏شود و همان بالا مطلع آفتاب است از

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 156 *»

براي او چرا كه آفتاب از آن بالا به پايين مي‏رسد و از آنجا بر اهل زمين ظاهر مي‏شود پس آنجا مشرق آفتاب و مطلع آنست.

و حضرت امام رضا7 فرمودند كه چون شمس بايستد در نصف آسمان عذاب كند خدا ارواح مشركان را به ايستادن آفتاب ساعتي پس چون روز جمعه شود و آفتاب را ايستادن نباشد خدا عذاب را از ايشان بردارد به جهت فضل روز جمعه تمام شد حديث. اين هم حديثي مشكل است كه چگونه آفتاب در روز جمعه نايستد و در روزهاي ديگر بايستد و مقصود از ايستادن آفتاب در ساير روزها ايستادگي اوست به جهت عذاب ارواح مشركان و در روز جمعه به جهت فضل روز جمعه عذاب از ايشان برداشته شود بالعرض و آفتاب را ايستادگي در عذاب ايشان نباشد بالعرض چنانكه مِن بعد خواهي فهميد ان‌شاءاللّه پس چون روز شود ارواح مشركان بالا رود و در چشمه آفتاب معذب شود به حرارت آفتاب و آن است جهنم دنيا كه در مطلع آفتاب است و چون نزديك غروب شود و شدت تسلط آفتاب از آن بقعه برود آن ارواح ميل به نزول كنند چرا كه روح از طبع ريح است و ريح بخار است و نازل شود تا شب به زمين برسد و چون خبيث‌ باشند آنها را به‌ زمينها و چاههاي خبيث‌ برند و خبيث‏ترين چاههاي دنيا برهوت است چنانكه حضرت امير7 فرمودند كه بدتر چاهي در آتش برهوت است كه در آن ارواح كفار است و فرمودند بدتر آبي در روي زمين آب برهوت است كه در حضرموت است و كفار وارد آنجا مي‏شوند پس چون شام شود آن ارواح فرود مي‏آيند و وارد آن زمينهاي خبيث مي‏شوند و اين برهوت اين دنيا حكايت برهوت برزخ را مي‏كند و بدن آن است و برهوت برزخ در سجين و ارض سجيني برزخ است بفهم چه مي‏گويم كه بسيار مشكل است اين حرفها و از هيچ‏كس تا حال نشنيده‏اي.

باري، و اما ارواح مؤمنان چون روز شود به واسطه حرارت آفتاب بالا رود به جانب دار ولي كه وادي‌السلام است و حقيقت آن در عالم برزخ در آسمان چهارم است پس ارواح ايشان بالا رود و در جوار ولي باشند و زيارت كنند ولي را و يكديگر را و تا زوال كه نهايت قوت آفتاب است آنجا باشند و چون آفتاب منحدر و سرازير شود آنها هم سرازير

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 157 *»

شوند و بر ناقه‏هاي طبيعي سوار شوند و رو به مغرب شمس آيند و بر زمينهاي طيب آن عالم كه روح زمينهاي طيب اين عالم است واقع شوند پس مؤمنان تا زوال در وادي‏السلام باشند بعد بر سر اهل و عيال خود روند و در هوا سير كنند و چون سايه هر چيز مساوي آن شود و عصر گردد بر ناقه‏ها سوار شده و رو به مغرب روند كه ظاهر وادي‏السلام و ارض جنت باشد و تنعم نمايند و هر روز كار ايشان همين است تا رجعت آل‌محمد:.

و از اين مثل كه از بخار آوردم گمان مكن كه آن مثالها حقيقتي ندارد و واقعاً مانند بخار بي‏جاني هستند نعوذباللّه بلكه ارواحند حقيقةً و صورتي دارند از يكديگر جدا چنانكه در عالم خواب ايشان را مي‏بيني و لكن آن مثالها از بس لطيف مي‏باشند بالا مي‏روند و ملائكة موكل به ايشان ايشان را مي‏برد چه مي‏شود كه آن ملائكه مسكنشان در شعله‏هاي آفتاب باشد.

و اما به حسب آن روايت كه مي‏فرمايند كه ارواح مشركان شب در آتش است و روز در برهوت مراد از آتش شب همان حرارت چاه برهوت است چرا كه شب حرارت زمين در جوف زمين است و روز در برهوت مي‏روند مراد ظاهر اين برهوت است كه در زير چشمه آفتاب است كه در يمن است و در جانب يمين عالم است كه اعلي باشد چرا كه اسفل يسار است و در حقيقت حرارت برهوت از همان حرارت آتش مشرقي است و از يك جنس مي‏باشند و تعبير به هر دو جايز است و مي‏شود كه سهو در لفظ از راوي باشد و بعد از آنكه سرّ مسئله را يافتي همه را مي‏فهمي و بعضي ديگر از اختلاف اخبار به جهت اختلاف روحهاست در قوت و ضعف و مختاربودن و مطيع‌بودن چرا كه روح مؤمن هرچه قوي‏تر باشد مطلبهاي او زودتر به حصول مي‏رسد و ميلهاي او زودتر به عمل مي‏آيد و اختيار او بيشتر است و هرچه ضعيف‏تر باشد عكس اين خواهد شد و همين‏قدر هم در احوال برزخ كفايت مي‏كند چرا كه اگر ما بخواهيم همه‌چيز را به تفصيل بيان كنيم عمر پيش از كتاب تمام مي‏شود.

 

فصل

در كيفيت نفخ صور و زنده‌شدن مردگان است و اين مسئله هم بسيار مشكل است و لكن از خداوند اميد دارم كه زبان آساني كرامت فرمايد تا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 158 *»

عوامانه ذكر كنم و عوامانة هر مسئله به قدر خود اوست پس اگر اندكي اشكال بيني از جهت بزرگي مطلب است و در اين فصل چند مسئله بايد واضح شود يكي حقيقت امر اسرافيل و يكي حقيقت امر صور و يكي كيفيت دميدن و زنده‌شدن مردم است پس اولاً بيان مي‏كنم معرفت اسرافيل را7.

بدان كه خداوند عالم عرش خود را كه عبارت از ملك او باشد بر چهار ركن قرار داده است و جميع ملك او چهار ركن دارد و هيچ ذره‏اي در ملك او نيست مگر آنكه اين چهار ركن را دارد و آن چهار ركن ركن خلق و رزق و حيات و موت است كه هر ذره‏اي اين چهار امر را لازم دارد و اين اركان همان اركان است كه در احاديث وارد شده است كه از براي عرش چهار نور است نور قرمز و نور زرد و نور سبز و نور سفيد و مراد از نور قرمز نور خلق است و از نور زرد نور حيات است و از نور سبز نور مرگ است و از نور سفيد نور رزق است اما نور قرمز مراد طبعي است كه در عالم است و خداوند طبع را اول آفريده و اول نوري است كه از فعل خدا در عالم شهاده ظاهر گشته است و مزاج او گرم و خشك است و طبع آتش دارد و آتش قرمز است و آن طبع اصل خلق است و به همان خلق پيدا شده است و مراد از نور زرد نور روح است كه مثال باشد كه طبعش طبع ريح و هواست و طبع هوا گرم و تر است و رنگ آن زرد است پس به طبع، وجود عالم برپاست و به روح عالم زنده است و نور سفيد نور ماده است كه مزاج آب دارد و سفيد رنگ است و سرد و تر است و نور سبز نور جسم است كه مزاج خاك دارد و سرد و خشك و هم‏طبع مرگ است و اصلش سياه است و به واسطه زردي مثال سبز رنگ مي‏نمايد پس بناي اين عرش ملك بر چهار حقيقت است كه طبع و ماده و مثال و جسم باشد و اين چهار حقيقت چهار نور و چهار ركن عرشند و هيچ‌چيز نيست مگر آنكه اين چهار نور در آن هست و اشاره به همين چهار نور مي‏فرمايد خدا در جايي كه مي‏فرمايد اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم پس خلق چون مقام صادر‌شدن از مشيت خداست و گرم و خشك است چرا كه از حركت فعل خدا پيدا شده و حركت باعث گرمي مي‏شود مقام طبع را دارد و رزق چون به آب است و جميع رزق انام به آب پيدا مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 159 *»

و آب سرد و تر است مقام ماده را دارد كه سرد و تر است و مقام حيات چون گرم و تر است و عالم مثال نيز گرم و تر است پس مقام مثال را دارد و موت چون سرد و خشك است و جسم نيز سرد و خشك و نهايت دوري از مبدء را دارد و دور از اصل حيات موت است پس مقام جسم را دارد پس بناي عالم بر اين چهار ركن و چهار طبع و چهار نور است و اين چهار نور كلي را جهتي است به پرورنده خود و به آن جهت فيض‏يابي مي‏كنند كه آن جهت مملوكي ايشان باشد پس خدا را چهار ملك كلي باشد كه حامل عرشند و عرش بر دوش ايشان باشد و آن چهار ملك كلي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل است پس جبرئيل ملكي است موكل به طبع كلي و مزاج او گرم و خشك است و ميكائيل موكل است به ماده كلي و مزاج او سرد و تر است و اسرافيل موكل است به مثال كلي و مزاج او گرم و تر است و عزرائيل موكل است به جسم كلي و مزاج او سرد و خشك است پس جبرئيل و اسرافيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه گرمي باشد و جبرئيل و عزرائيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه خشكي باشد و ميكائيل و عزرائيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه سردي باشد و ميكائيل و اسرافيل كمك يكديگر كنند در نصف قوت كه تري باشد و از براي هريك به قدر ذرات موجودات ياوران باشد به‌طور اختلاف موجودات در بزرگي و كوچكي پس از براي هريك ياوران باشد و از براي هر ياوري ياوران كوچك‏تر و از براي هريك از آنهاي ديگر ياوران كوچك‏تر و همچنين به قدري كه جز خداوند عدد ايشان را كسي ديگر نداند مگر كساني كه علم خدا در پيش ايشان است و خزينه علم خدايند و جبرئيل را سه ياور كلي باشد يكي در جبروت يكي در ملكوت و يكي در ملك و از براي هريك از اين سه ياور سي‏ياور كوچك‏تر باشد چرا كه هريك از آن سه را سه مرتبه باشد مرتبه جمادي و مرتبه نباتي و مرتبه حيواني و هريك مخلوقند از ده‌قبضه نُه‌قبضه از آسمانهاي آن عالم و يك قبضه از عناصر آن عالم و از براي هريك از اين سي‏ياور ياوران جزئي باشد به قدر علم خداوند عالم و همچنين است حال آن سه‌ملك ديگر پس آن چهار جوهر كه طبع و ماده و مثال و جسم باشد در

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 160 *»

هر عالمي به حسب آن عالم باشد و در هر عالمي اسمي خاص دارد و ما به اسم ظاهر آنها را ياد كرديم و چون طبع كلي طبع حقيقت محمديه است و ماده كلي ماده آن و مثال كلي مثال آن و جسم كلي جسم آن پس باطن عرش حقيقت محمديه باشد و اوست ملك حقيقي خداوند كه در دعاي رجب مي‏خواني بهم ملأت سماءك و ارضك يعني خدايا به آل‌محمد پر كردي آسمان خود را و زمين خود را پس كلي ايشانند و ساير جزئيها شعاع ايشانند چنانكه در اين كتاب مكرر ذكر كرده‏ايم پس اين چهار ملك حاملان مقامات ايشان باشند و اعوان و انصار ايشان حاملان مقامات ساير خلق باشند هركس به قدر قابليت خود حاملي دارد پس جبرئيل در جهت اعليِ طبع ولي است و ميكائيل در جهت اعليِ ماده ايشان و اسرافيل در جهت اعليِ مثال ايشان و عزرائيل در جهت اعليِ جسم ايشان و همچنين در ساير مردم.

پس از آنچه گفتيم ان‌شاءاللّه يافتي كه اسرافيل ملك موكل به ارواح است و او خازن ارواح و دهنده روح است و عزرائيل ملك موكل به تفريق و قبض ارواح است پس عزرائيل جدا مي‏كند روح را از صاحب روح و به خزانه اسرافيل مي‏سپرد و چون اسرافيل خازن روح است مأواي آن در قلب ولي خواهد بود چرا كه قلب محل روح است و از اين جهت شكل قلب به شكل روح است و شكل روح شكل صنوبري است كه بالاي آن باريك است و پايين آن كلفت چنانكه در هامش كتاب مصوّر است و چون روح برزخ است مابين عقل و نفس و عقل به شكل الف است به جهت آنكه لطيف است و معنوي و بسيط و در آن هيچ كثرت و صورت و اختلاف نباشد و گفتيم به شكل الف است نه نقطه به جهت آنكه عقل مركب است از جهت پروردگار و از جهت خودي خودش و دو نقطه خط مي‏شود و شكل الف دارد و اما نفس گرد است به جهت شدت كثرت و اختلاف و صورتها و روح برزخ است مابين خط و دايره پس به شكل مخروطي خواهد شد كه بالاي او كشيده است و في‏الجمله شبيه عقل است و پايين او گرد است و في‏الجمله شبيه نفس است زيرا كه برزخ ميان دو چيز شبيه به هر دو چيز بايد باشد چنانكه دانستي پس چون روح به شكل صنوبري است مثال هم كه صورت جسم اصلي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 161 *»

اوست به شكل صنوبري است و محل و قالب او هم بايد به شكل آن باشد پس از اين جهت شكل گوشت دل هم به شكل صنوبري شد و شايد از اين برهان بداني كه صور اسرافيل هم بايد به شكل صنوبري باشد چرا كه محل روحهاست و محل با صاحب محل بايد شبيه باشد پس شكل صور بر اين نهج است كه در هامش كتاب نقش شده است و در اسفل صور دو گوش است مانند دو گوش دل و از سر صور سوراخي به اين گوش و سوراخي به آن گوش است و آن سر باريك صور بر دهن اسرافيل است كه جهت بالاي صور است و يكي از آن گوشها بر سمت آسمان است و يكي بر سمت زمين و آن صور جلوه قلب ولي است چنانكه وارد شده است در تفسير قول خداي تعالي فاذا نقر في الناقور از حضرت صادق‏7 كه از ما امامي هست پنهان پس چون خدا خواهد اظهار امر خود را كند در قلب او مي‏اندازد پس برمي‏خيزد به امر خدا پس ناقور قلب امام است و حال آنكه معني ظاهري آن آنست كه وقتي كه دميده شود در صور پس صور جلوه قلب ولي است كه در عالم صورت مثال به شكل صور جلوه كند و جهت بالاي آن يعني جهت آن دل كه به سوي فعل خداست اسرافيل است كه در حال گرفتن روح اهل زمين و آسمان نفس را بالا كشد تا جميع روحها داخل در صور شود چنانكه وقتي كه آفتاب غروب كند و سر به مغرب فروبرد همه شعاعها از عقب آن به مغرب فرورود و در حال پس‌دادن ارواح در صور بدمد تا همه روحها باز از صور بيرون آيد چنانكه وقتي كه آفتاب سربرآرد همه نورها هم از مشرق سربرآرد پس چون روح كلي روح ولي است و آن به منزله آفتاب است و ساير روحها به منزله شعاع آن است پس چون روح ولي ملتفت هيكلهاي جزئي شود و متوجه آنها گردد همه هيكلها زنده شوند و به حركت درآيند و چون التفات خود را بردارد همه از حركت بيفتند خوب گفته است شاعر:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

 

اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

 

و كيفيت دميدن صور چنان است كه روايت شده است از علي بن الحسين‏7

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 162 *»

كه شخصي پرسيد از ايشان كه چند مدت است ميان دو دميدن صور فرمودند كه هر قدر كه خدا بخواهد پس عرض كرد خبر ده مرا اي پسر رسول خدا كه چگونه دميده مي‏شود در آن فرمودند اما دميدن اول پس خدا امر مي‏كند به اسرافيل كه فرود آيد به زمين و با اوست صور و صور را يك سر است و دو طرف و ميان آن دو طرف به قدر ميان آسمان و زمين است پس چون ملائكه ببينند اسرافيل را كه فرود آمد به سوي دنيا و با اوست صور مي‏گويند كه خدا رخصت داده است در مردن اهل زمين و مردن اهل آسمان فرمود كه اسرافيل فرود مي‏آيد به حظيره بيت‏المقدس و رو به كعبه مي‏كند پس چون ببينند او را اهل زمين مي‏گويند كه خدا اذن داده است به مردن اهل زمين فرمود پس مي‏دمد در آن يك‏مرتبه پس صدا از طرف آن سر بيرون آيد كه به جانب زمين است پس نمي‏ماند در زمين صاحب روحي مگر آنكه مي‏ميرد و بيرون مي‏آيد صدا از آن سر كه به جانب آسمان است پس نمي‏ماند صاحب روحي در آسمان مگر آنكه مي‏ميرد مگر اسرافيل فرمود پس خدا مي‏فرمايد به اسرافيل كه اي اسرافيل بمير پس مي‏ميرد اسرافيل و مي‏مانند مردم به آن حال آنقدر كه خدا مي‏خواهد پس امر مي‏كند خدا آسمانها را كه مضطرب شود و سرنگون شود و كوهها را تا پهن شود و بدل مي‏شود زمين به زميني كه گناهي بر آن نشده باشد و طاهر باشد و نباشد بر آن كوهي و گياهي چنانكه روز اول پهن كرده بود و عرش خود را برمي‏گرداند بر روي آب چنانكه روز اول بود در حالتي كه مستقل به عظمت و قدرت خود باشد پس در آن هنگام ندا مي‏كند جبار جل‏جلاله به آوازي از جانب خود كه بلند باشد و بشنود آن را اقطار آسمانها و زمينها كه لمن الملك اليوم پس هيچ‌كس او را جواب ندهد پس در آن هنگام جواب مي‏دهد جبار عزوجل خود را كه للّه الواحد القهار و من مقهور كردم خلايق را همگي و ميراندم ايشان را منم خدا، نيست خدايي جز من يگانه كه شريكي از براي من نيست و نه وزيري و من خلق كردم خلق خود را به دست خود و من ميراندم ايشان را و من زنده مي‏كنم ايشان را به قدرت خود پس جبار خود مي‏دمد در صور و صدا بيرون مي‏آيد از آن طرف كه به جانب آسمان است پس

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 163 *»

هيچ‌كس باقي نمي‏ماند در آسمان مگر آنكه زنده مي‏شود و برمي‏خيزد چنانكه بود و برمي‏گردند حاملان عرش و ظاهر مي‏شود جنت و نار و محشور مي‏شوند خلايق از براي حساب.

و در حديثي ديگر حضرت صادق‏7 فرمودند كه چون خدا خواهد خلايق را زنده كند مي‏بارد آسمان بر زمين چهل‌روز و در روايتي چهل‌سال و بوي او مثل بوي مني مرد است و از بحرالحيوان نازل مي‏شود كه در آسمان هفتم است پس بدنها جمع مي‏شود و گوشتها مي‏رويد و در روايتي جان اسرافيل را عزرائيل مي‏گيرد و عزرائيل آخر كسي است كه مي‏ميرد به فرمان خدا و بعضي گفته‏اند چهل‌روز ميان دو نفخه طول مي‏كشد و اين گويا در روايت سنيان است و بعضي گفته‏اند چهارصد سال و اين حق است و در روايتي ديگر است كه خدا اسرافيل را زنده مي‏كند و او ثانياً صور مي‏دمد و صور شاخي است از نور كه در آن سوراخهاست به عدد روحهاي بندگان پس روحها همه جمع مي‏شود و در صور مي‏رود و اسرافيل بر سنگ بيت‏المقدس مي‏ايستد و ندا در صور مي‏كند و آن سنگ از همه‌ جاي زمين به آسمان نزديك‏تر است و نداي اسرافيل در صور اين‌است اي استخوانهاي پوسيده و گوشتهاي از هم رفته و موهاي متفرق‌شده بيرون آييد به بالاي زمين به سوي پادشاه جزادهنده تا جزا دهد شما را به عملهاي شما پس چون اسرافيل ندا كند روحها از سوراخهاي صور بيرون مي‏آيند و پهن مي‏شوند ميان زمين و آسمان پس داخل مي‏شود روحها در جسدها و هر روحي به جسد خود داخل مي‏شود و در همه‌جاي جسد نفوذ مي‏كند چنانكه زهر در گزيده شده نفوذ مي‏كند پس قبرها از نزد سر ايشان شكافته شود پس برمي‏خيزند و نظر به ترسناكيهاي قيامت مي‏كنند و اسرافيل نداي خود را طول مي‏دهد و همه از عقب صداي او مي‏روند و آتش مردم را مي‏راند به سوي زمين به جهت حشر و عمل هركسي با او از قبر او بيرون مي‏آيد و به همراهي اوست تمام شد موضع حاجت از حديث.

و اما اشاره به شرح كلمات حديثها آنكه ميان دو سر صور به قدر ميان زمين و آسمانست به جهت آن است كه وسعت قلب ولي به قدري است كه زمين و آسمان را فرامي‏گيرد نشنيده‏اي در حديث قدسي كه زمين و آسمان وسعت مرا ندارد و دل بنده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 164 *»

مؤمن وسعت مرا دارد و مراد از بنده مؤمن ولي است چرا كه هيچ دل وسعت ظهور كلي خدا را ندارد جز دل ولي و همين است معني قلب المؤمن عرش الرحمن يعني دل مؤمن عرش خداست و آن مؤمن كه دلش عرش اعظم است ولي است نه غير و رحمن بر آن مستولي است چنانكه خدا مي‏فرمايد الرحمن علي العرش استوي يعني رحمن بر عرش مستولي است و در عرش جلوه‏گر است يعني در قلب ولي كه عرش حقيقي خداست پس چون قلب ولي گشادتر از آسمان و زمين است فرمودند كه ميان دو سر صور به قدر ميان زمين و آسمان است و همه صور گشادتر است از آسمان و زمين و سر باريك صور در دهن اسرافيل است زيرا كه سر باريك دل بالاي آن است و محل بالاي روح است كه جهت خدايي روح باشد پس سر باريكش بر دهن اسرافيل است كه ملك موكل به روح باشد و دو سر پايين آن يكي در آسمان است و يكي به زمين زيرا كه پايين آن جهت خودي دل است و جهت تعلق آن است به خلق پس جانب راست آن متعلق به اهل آسمان است چرا كه آسمان جهت اول خلقت است و جهت راست است و جانب چپ آن متعلق به اهل زمين است چرا كه زمين آخر خلق است و جهت چپ است و صور شاخي است از نور يعني بر صفت شاخ است نه آنكه واقعاً شاخ است و الا از نور نبود و صفت شاخ آن است كه يك سر او باريك و يك سر او پهن است و اندرونش خالي است و اما آنكه سوراخها دارد به عدد روحها پس سرِ زميني او به عدد روحهاي اهل زمين سوراخ دارد و سرِ آسماني آن به قدر روحهاي اهل آسمان و همه اين سوراخها جمع مي‏شود تا به آن سر باريك و آنجا يكي مي‏شود و هر سوراخي از پايين تا بالا شش‌ بند دارد كه روح در هر بندي لباسي از لباسهاي برزخي خود را مي‏گذارد و بالا مي‏رود پس روحي كه از جسد بيرون مي‏رود مثال است با آنچه در آن است و داخل سوراخ مخصوص به خود مي‏شود و چون باز اسرافيل نفس را بالا مي‏كشد روح قالب مثال را در بند اول مي‏گذارد و با ماده خود به بند دويم مي‏رسد و ماده را آنجا مي‏گذارد و با طبع خود بالا مي‏رود به بند سيوم و طبع خود را آنجا مي‏گذارد و با نفس خود بالا مي‏رود به سوي بند چهارم و نفس

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 165 *»

خود را آنجا مي‏گذارد و با روح عالم خود بالا مي‏رود به سوي بند پنجم و روح خود را آنجا مي‏گذارد و با عقل خود بالا مي‏رود به سوي بند ششم و بند ششم همه سوراخها يكي مي‏شود پس چون ارواح به آنجا رسند همه يكي شود و تميز از ميان برود و آن وجه‌اللّه است در آن رتبه كه ديگر آن هلاك نمي‏شود و لباسي نمي‏افكند و هريك از آن لباسها زنده بودند كه او در ايشان بود و چون بيرون رفت از آنها همه مردند و ديگر او را لباسي نباشد و خودش حيات خالص است و باقي است اين است كه خدا مي‏فرمايد كل شي‏ء هالك الا وجهه يعني همه‌چيز مي‏ميرد مگر رخساره خدا و رخساره خدا همان حيات كلي خالص است كه همان حيات ولي است نه غير و اوست علامت يگانگي خدا و اوست كسيكه حيات همه‌چيز به اوست و اوست كسيكه هر حركت‌كننده‏اي به او حركت مي‏كند و هر ساكن‌شونده‏اي به او ساكن مي‏شود چنانكه در زيارت است كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و اوست قدس خدا كه پر كرده است دهر را چنانكه در دعا مي‏خواني يا من ملأ الدهر قدسه و در دعاي رجب مي‏خواني بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان‌لا اله الا انت يعني خدايا به آل‌محمد: پر كردي آسمان خود را و زمين خود را تا ظاهر شد كه هيچ خدايي جز تو نيست و ايشانند رخساره خدا كه در همه‏جا هست چنانكه در قرآن است اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه يعني هرجا بگرديد پس آنجاست رخساره خدا باري آن حيات كلي الهي است كه باقي است و مردن براي آن نيست و اوست رخساره باقي خدا كه زوال از براي آن نيست. پس چون باز بناي توجه آن رخساره شود به سوي خلق نور او افتد در بند پنجم در لباس روح برزخي و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند چهارم در لباس نفس و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند سيوم در لباس طبع و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند دويم در لباس ماده و برخيزد به شكر خدا و نور او افتد به بند اول در لباس مثالي و برخيزد به شكر خدا و از صور بيرون آيد و در هوا پرواز كند تا در قبر خود داخل شود و در جسد خود فرورود و جسد برخيزد به شكر خدا پس زنده شود به همان حال كه در دنيا بود.

ولي اينجا دقيقه‏ايست كه بيشتر از آن غافلند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 166 *»

و آن آنست كه جميع ذره‏هاي زمين و آسمان همه زنده‏اند چرا كه خدا مي‏فرمايد و ان من شي‏ء الا يسبّح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم يعني هيچ‌چيز نيست مگر آنكه تسبيح مي‏كند به شكر خدا و لكن شما نمي‏فهميد تسبيح ايشان را و به كلامي ايشان را ياد كرده است به زبان عربي كه عربان آن لفظ را از براي زندگان و عاقلان مي‏گويند و همه را زنده خوانده است پس همه‌چيز حيات دارد پس همه‌چيز بايد بميرد پس به عدد ذره‏هاي زمين و آسمان در صور سوراخ هست و هر سوراخي شش بند را دارد و حيات همه به التفات آن رخساره خداست و چون بنا شد كه هر ذره‌اي بميرد پس بناي ايجاد ملك و ملكوت و جبروت برزخي همه از هم بريزد و شاهد بر اين هم فرمايش خداست كه كل شي‏ء هالك الا وجهه يعني هرچه به آن چيز توان گفت هلاك مي‏شود و ديگر به آن چيز نتوان گفت مگر رخساره خدا كه آن هلاك نشود پس بر اين احوال چهارصد سال يا چهل‌روز اگر از طرق آل‌محمد: رسيده باشد بماند و تو مي‏داني كه در اين وقت سال و ماه نباشد پس مقصود از چهارصد سال يا چهل‌روز بيان مدت از هم پاشيدن جسدهاي خلق است پس خواهي به روز تعبير كن و خواهي به سال و خواهي بگو چهارهزار سال يا چهل‏هزار سال يا چهارصد هزار سال همه صحيح است از اين جهت در حديث اول در جواب پرسنده فرمود آنقدر كه خدا بخواهد.

و اشاره به بيان مرتبه‏ها آنست كه خلق را چهارمرتبه است هر چيزي به طور خود يكي مرتبه ظاهر كه جمادي تعبير از آن است و يكي مرتبه طبع كه نباتي تعبير از آن است و يكي مرتبه نفس كه حيواني تعبير از آن است و يكي مرتبه عقل كه انساني تعبير از آن است و هر مرتبه از ده‌قبضه خلقت شده‏اند كه نه‌قبضه از آسمان آن رتبه و يك قبضه از زمين آن رتبه است پس مجموع مرتبه‏هاي هر چيز چهل است و اين است كه در حديث قدسي است كه خمير كردم طينت آدم را به دست خود چهل‌روز كه اين چهل‌مرتبه باشد پس گاهي چهل‌روز گوييم كه هر مرتبه جهت خدايي دارد كه نور است و روز است و جهت خودي دارد كه ظلمت است و شب است پس هريك شبانه‏روزي باشد پس چهل‌روز باشد و گاهي هريك را

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 167 *»

سال گوييم بنابر آنكه هر مرتبه آفتاب ماده‏اش در دوازده برج صورتش جلوه كرده است و صورتش دوازده برج دارد چرا كه صورتش بالايي و وسطي و پاييني دارد و هريك چهار طبع دارند پس صورت را دوازده برج باشد و هر برجي سي‌درجه دارد چرا كه صورت مقام قابليت است و تا ظاهر و باطن و برزخي آن تمام نشود قابليتش اصلاح نشود و هريك را ده‌مرتبه باشد و آن ده‌مرتبه آن است كه آسمانها و زمين آن تمام شود و نُه آسمان دارد و يك زمين پس هريك را ده‌مقام باشد پس سي‌مقام شود پس هر برجي را سي‏درجه باشد و دوازده‌برج براي صورت باشد و آفتاب ماده در آن سيصد و شصت درجه بايد بگردد پس يك‌سال باشد پس همه چهل‌سال باشد و حيف كه اين كتاب عاميانه و فارسي است اگر نه مي‏ديدي كه چگونه به تو مي‏نمودم همه اينها را به دليل كتاب و سنت و عقل تا عيان بيني و حال بايد كه چون مادران آن غذاهاي پاكيزه را بخايم و آنها را نرم كنم و از صورت اصلي آنها بيندازم و با آب دهن مخلوط كنم تا از حلق اطفالم پايين رود و الا كجا اين صورتها صورت غذاي اصلي بزرگان است بد نگفته:

چونكه با طفلان سر و كارم فتاد   پس زبان كودكان بايد گشاد
گر نبودي سينه‏ها تنگ و كثيف   ور نبودي حلقها تنگ و ضعيف
در مديحش داد معني دادمي   غير اين منطق لبي بگشادمي

باري هرچه خدا خواسته مي‏شود و مقصود از اين كتاب كه عجالةً آن است كه عوام بفهمند كه از پي آن حرفها كه مي‏دانستند حرفهاي ديگر هست و به شوق بيفتند و از پي آنها روند شايد تا هر وقت كه خدا بخواهد به جايي برسند اگر بخوانند و مداومت بر آن كنند و اگر بگويم كه بر مردم عوام بل بعضي از خواصشان هم لازم است كه اين كتاب را بنا بگذارند و علي‌الاتصال به ترتيب بخوانند و چون تمام شود باز مراجعه كنند و از سرگيرند و همين‏طور تا زنده‏اند بخوانند و هر روزي قدر معيني را بخوانند بعيد نگفته‏ام بلكه اگر بگويم كه اگر چنين كنند از اعظم عبادتهاي ايشان خواهد بود باز بيجا نگفته‏ام ولي كو گوش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 168 *»

شنوا و قلب دانايي كه مرا تصديق كند و به عمل آورد باري برويم بر سر مطلب.

و اما چهارصد سال زيرا كه هر يك‌روز از آن روزها در نزد تحقيق ده‌روز شود چرا كه هر مرتبه‏اي ده‌مرتبة وجود را دارد كه مرتبة آيت خدا و نام خدا و فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم باشد پس چون روزي ده‌روز شود چهل‌سال چهارصد سال گردد و همچنين باقي مدتهاي ديگر ولي بيان آنها به طول مي‏انجامد و اين چهارصد سال مدت عالم طبع است و بين نفختين آنجاست و زمين عرصه محشر به لطافت نفوس باشد.

و دقيقه ديگر آنست كه اين صور را اسرافيل از وقتي كه خداوند اين دنيا را آفريده بر دهان گرفته و مي‏دمد و هركس در هر وقت كه مي‏ميرد و هر چيز در هر وقت كه هلاك مي‏شود به واسطه كشيدن اسرافيل است روح او را پس اسرافيل دايم در كشيدن است و نداي اسرافيل هر وقت به هركس رسيد همان لحظه مي‏ميرد پس صور صداي دائمي است كه مي‏گويد تسليم كنيد جانهاي خود را به جان‏آفرين پس حالا روحهاي مردگان در بند اول صور است ولي مردم صور را نمي‏بينند و در آخرالزمان چون عالم صاف مي‏شود و احوال عالم احوال برزخي مي‏شود چنانكه در بيان احوال رجعت ياد خواهيم كرد ان‌شاءاللّه چشم مردم آن‌وقت بينا مي‏شود و آن‏وقت صور را مي‏بينند و الا صور هميشه در دهن اسرافيل بوده و هست چنانكه بهشت دنيا هميشه بوده و هست و حالا مردم نمي‏بينند و در رجعت آن را در پشت كوفه خواهند ديد پس عزرائيل دايم ارواح را از بدنها جدا مي‏كند و به دم نفس اسرافيل مي‏دهد و او در صور مي‏كشد پس حالا روح آنانكه مرده‏اند در صور است در بند اول و آنها مي‏دانند ولي شما نمي‏دانيد و تعجب مكن زيرا كه صور بسيار گشاد است و به وسعت عالم ملك و ملكوت و جبروت برزخ است و اگر بگويم كه صور هفت‌بند دارد و شما الآن در بند اولي آن هستيد هم درست گفته‏ام ولي روح شما را هنوز نكشيده است به بند دويم و بعضي را كشيده است بفهم چه مي‏گويم و چون چشم شما در آخر رجعت بينا شود و پيغمبر9 به آسمان بالا رود با اهل‏بيتش آن‏وقت مي‏بينيد كه اسرافيل بر سنگ بيت‏المقدس ايستاده است رو به كعبه و صور مي‏دمد.

و اما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 169 *»

سبب آنكه بر سنگ بيت‏المقدس مي‏ايستد رو به كعبه و حال آنكه صورش به‌بزرگي ملك و ملكوت و جبروت است و خود اسرافيل به جسم خود پر كرده است فضاي آن سه‌عالم را آن هم بسيار مشكل است و مدد مي‏خواهم از خدا كه آن را هم به تو بفهمانم اگر بفهمي.

بدان كه اين زمين هم مثل انساني است و از براي او روحي است كه زمين كربلا باشد و آن قبل از همه زمين خلقت شده است به بيست و دو هزار سال و آن زمين بهشت است و آن پدر شهرهاست و بيست و دو هزار سال بيست و دو مرتبه است كه عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم و عرش و كرسي و فلك منازل و فلك‌البروج و هفت فلك و چهار عنصر باشد و مقام زمين كربلا مقام جنت رضوان است كه عقل باشد و پدر همه شهرها باشد و مقام نبي است و مقام زمين كوفه مقام نفس است كه مقام ولي است و از اين جهت دو بهشت سبز از پشت كوفه ظاهر شود در آخر رجعت و ساير مقابر نبي و اوصيا از جور آن زمين است اگرچه به آن متصل نباشند ظاهراً و مقام كعبه مقام جسم كلي است كه مركز و قطب ملك است و مقام سنگ بيت‏المقدس مقام قلب زمين‌است يعني مقام دل‌صنوبري جسماني و باقي زمينها مثل ساير اعضاي آن است و از اين جهت بيت‏المقدس اول قبله بود از براي مردم چنانكه دل قبله است از براي همه اعضا و چون بدنهاي مردم از خاك است پس بدنها اعضاي زمين است و همه بايد در حال عبادت رو به دل كنند چرا كه دل وجه روح است در عالم اعضا و بدنها جز توجه به آن نتوانند كرد پس تو بدن خود را رو به دل گِلي مي‏كني ولي جايز نيست كه روح تو متوجه قبله باشد چرا كه روح تو از بالاي اين عالم است و اگر متوجه اين عالم شود سرنگون خواهد شد و پشت به مبدء خواهد گرديد بر خلاف جسد كه اگر رو به دل كند سرا بالاست و رو به مبدء كرده است و رو به مبدء‌كردن اعضا به همين نهج است و به غير از اين تكليف مالايطاق است پس چون بيت‏المقدس مقام دل صنوبري را دارد و ظاهر روح است مردم كه در اول اسلام هنوز به باطن اسلام نرسيده بودند و هنوز انس به يهود كه اهل ظاهرند داشتند قبله ايشان همان بيت‏المقدس بود تا آنكه به بركت اسلام روح ايشان قوي شد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 170 *»

روحانيتي پيدا كردند مأمور شدند كه چشم از جسد بپوشند و ملتفت روح شوند نمي‏بيني كه طفل چون در دامان مادر تربيت يافت و شير خورد و قوت گرفت آن‏وقت از پي پدر بايد برود و پدر مربي او بشود پس چون عالم قوت گرفت خداوند ايشان را از توجه به بيت‏المقدس منع فرمود و فرمود كه رو به كعبه بكنند كه قطب و مركز است و در تن بيت‏المقدس چون روح است و بيت‏المقدس از براي آن مانند قالب است پس بيت‏المقدس مقام گوشت دل كه تن روح است دارد و از اين جهت وارد شده است در حديثي كه چون خبر اميرالمؤمنين‏7 و معاويه به پادشاه روم رسيد مسائلي چند به جهت امتحان درست كرد و حديث طولي دارد خلاصه حضرت امير امام حسين را فرستادند و معاويه هم يزيد را فرستاد نزد پادشاه روم و از جمله مسائلي كه پادشاه پرسيد يكي اين بود كه پرسيد از ارواح مؤمنين كه كجا هستند وقتي كه مردند حضرت امام حسين‏7 فرمود جمع مي‏شوند نزد سنگ بيت‏المقدس در شب جمعه و آن سنگ عرش پاييني خداست از آنجا خدا زمين را پهن مي‏كند و به سوي آن سنگ زمين را درمي‏پيچد و به سوي آن محشر است و از آنجا پرورنده ما بر آسمان مستولي شد و بر ملائكه مستولي گشت پس پادشاه پرسيد از ارواح كفار كه كجا جمع مي‏شوند فرمودند جمع مي‏شوند در وادي حضرموت پشت شهر يمن پس برمي‏انگيزد خدا آتشي از مشرق و آتشي از مغرب و از عقب آنها قرار مي‏دهد دو باد سخت پس محشور مي‏شوند مردم نزد سنگ بيت‏المقدس پس محشور مي‏شوند اهل جنت از طرف راست سنگ و نزديك مي‏شوند متقيان و جهنم از طرف چپ سنگ در اصل زمين و در آنست فلق و سجين پس شناخته مي‏شوند خلايق از نزد سنگ پس هركس واجب شده است از براي او بهشت داخل مي‏شود در آن و هركس واجب شده است آتش از براي او داخل آن مي‏شود و اين است كه خدا مي‏فرمايد گروهي در بهشتند و گروهي در جهنم تا آخر حديث و موضع شاهد اينجاست كه ذكر كرديم خلاصه حديث بسيار مشكلي است و به هيچ‏وجه عقل اهل ظاهر به معني آن نمي‏رسد و ما به حول و قوه خدا و مدد آل‌محمد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 171 *»

: شرح آن را في‏الجمله در اين كتاب مي‏كنيم و دانستي كه بيت‏المقدس به منزله دل اين دنياست و سنگ اصل بيت‏المقدس است و حقيقت آن دل است و چنانكه يافته‏اي پيش از اينها كه دل از طينت عرش خلق شده است و تنزل عرش است پس سنگ بيت‏المقدس عرش پاييني خدا باشد و چون زمين مؤمن به خداست و بيت‏المقدس دل اوست پس قلب المؤمن عرش الرحمن پس آن عرش باشد و اما آنكه پرورنده از آنجا بر آسمان و ملائكه مستولي شد پس پرورنده حضرت پيغمبر است9 كه از آنجا به آسمان بالا رفتند در شب معراج و از آنجا مستولي بر آسمان و ملائكه شدند و بديهي است كه ذات خداوند فرود نمي‏آيد كه بالا رود و پيغمبر پرورنده مردم است و پرورش‌دهنده روزگار است پس اسم پرورنده براي او هيچ عيب ندارد و اما سبب آنكه پيغمبر9 از آنجا بالا رفت نه از مكه بلكه از مكه تشريف آوردند به بيت‏المقدس و از روي آن سنگ بالا رفتند و آن سنگ قدري راه مشايعت ايشان را كرد تا آن را امر به ماندن كردند پس سبب آنست كه اگرچه كعبه امّ‏القري است و روح است لكن امّ‏باطني است و روح غيبي است و بيت‏المقدس دل ظاهري است لكن حضرت پيغمبر9 خواستند كه از ادنايِ خلق به اعلايِ خلق سير كنند پس به بيت‏المقدس آمدند كه در دل عالم واقع شوند و از آنجا توجه به بالا كنند تا جميع مراتب را سير كرده باشند مثَل اين آنكه در وقت خواب روح تو توجه را از تمام اعضا برمي‏دارد و در دل جمع مي‏شود و از آنجا توجه به آسمانهاي وجود تو كه دماغ تو باشد مي‏نمايد و در آسمانهاي تو سير مي‏كند و در هر آسماني چيزي مشاهده مي‏كند و تا به دل تو نيايد راهي به دماغ تو پيدا نخواهد كرد پس باب آسمان بيت‏المقدس باشد چنانكه باب دماغ تو دل تو است و از آنجا مي‏توان به دماغ رسيد و بس پس حضرت پيغمبر9 مانند روح از ساير اعضا در دل عالم آمدند و از آنجا متوجه مسجد اقصي كه در آسمان است شدند تا از ادني مراتب به اعلاي آن بروند و جميع آيات خدا را تماشا كنند و هيچ‏جا را خالي نگذارند و مسجد اقصي در آسمان است مقابل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 172 *»

كعبه كه آن را بيت‌المعمور گويند و ضراح خوانند و آن در برابر عرش خداست و عرش خدا نيز چهار ركن دارد و اركان عرش مقابل اركان ايمان است كه سبحان اللّه و الحمدللّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر باشد كه اينها باطن باطن اركان كعبه باشد مجملاً كه بيت‏المقدس عرش خداوند است در زمين و از آنجا پيغمبر بالا رفت و از آنجا جميع ملائكه بالا مي‏روند به آسمان چرا كه باب آسمان است و چون جهت آسماني بر آن غالب شد و پيغمبر كه روح بود بالا رفت آن سنگ به مشايعت آن بزرگوار بالا رفت و زمين بيت‏المقدس از جميع زمينها به آسمان نزديك‏تر است چنانكه دل از همه اعضا به آسمان ارواح دماغي تو نزديك‏تر است و اما آنكه ارواح مؤمنان در شبهاي جمعه همه جمع مي‏شوند در آنجا به جهت زيارت خداوند است و مقصود باطن بيت‏المقدس است در عالم مثال چرا كه بيت‏المقدس مثالي در عالم مثال دارد و چنانكه ظاهرش در اين عالم دل ظاهري است مثالش هم در عالم مثال دل عالم مثال است به طوري كه پيش شمه‏اي از آن را دانستي و اما خداوند از پيش آن سنگ زمين را پهن مي‏كند و به سوي آن مي‏پيچد به جهت همان است كه دل است و همه مددها از دل به ساير اعضا مي‏رسد و بازگشت همه اعضا به سوي دل است و آن اول و آخر است در جسد و اما آنكه آنجا محشر است مقصود باطن آن است چرا كه آن دل است و دل آئينة تجلي جسد اصلي است و جسد اصلي انسان كه از زمين آخرت است در دل جلوه‏گر است و از اين جهت وارد شده است كه پيغمبر9 به يهود فرمودند بيرون رويد از مدينه گفتند كجا رويم فرمودند به سوي ارض محشر و مراد زمين شام بود و اما آنكه بهشت از طرف راست آن سنگ است و جهنم از طرف چپ پس سببش آنست كه طرف دست راست دل جانب عقل است و طرف دست چپ دل جانب نفس اماره پس جهنم بايد در طرف چپ سنگ باشد و بهشت در طرف راست و همين‏قدرها در شرح حديث شريف كافي است و اگر بخواهيم جميع نكته‏ها را شرح كنيم عمر پيش از كتاب به انجام مي‏رسد پس احوال زمين بيت‏المقدس را دانستي و اما زمين كعبه، گفتيم كه آن آئينه نماينده جسم مطلق است پس كعبه به منزله غيب است و جانب

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 173 *»

پروردگار و بيت‏المقدس به منزله ظاهر يا كعبه به منزله شاخص است و بيت‏المقدس به منزله آئينه يا كعبه به منزله حقيقت دل است و سويداي آن و بيت‏المقدس به منزله ظاهر دل يا كعبه جهت خدايي بيت‏المقدس است و بيت‏المقدس جهت خودي كعبه پس بايستي كه اسرافيل كه ملك موكل به روح ولي است صور قلب را بر دهان گرفته بر صخره بيت‏المقدس كه ظاهر قلب است بايستد و پاهاي خود را بر آن نهاده باشد و روي او بايد به جانب كعبه كه جهت خدايي است باشد و جميع ارواح را به جانب خود كشد چرا كه قلب كل، صور است و جميع ارواح ساير جزئيها كه به منزله اعضاي آن هستند از آن بيرون آمده‏اند و به سوي آن برمي‏گردند چنانكه وقتي كه مي‏خوابي ياوري از ياوران اسرافيل كه موكل به تو است در بيت‏المقدس بدن تو كه دل گوشتي توست مي‏ايستد و پاي او بر آن گوشت است و سر آن تا سماوات دماغ تو كشيده تا زير عرش وجود تو كه عقل تو است و روي او به سوي مبدء اوست كه جسم مطلق تو باشد و صور دل تو بر دست اوست و نفس خود را در آن بالا مي‏كشد و روح از كل اعضاي تو بيرون مي‏رود و داخل صور دل تو مي‏شود و چون اسرافيل تو باز نفس بالا كشد مثال روح را در فلك عطارد تو بگذارد و باز نفس كشد و ماده تو را در فلك شمس تو گذارد باز نفس بالا كشد و طبع تو را در فلك مريخ و زهره بگذارد باز نفس بكشد و نفس تو را در فلك مشتري بگذارد باز نفس بالا كشد و روح تو را در فلك قمر گذارد و عقل تو خالص بماند در فلك زحل وجود تو و آنجاست محل اسرافيل يعني در اسفل فلك زحل پس سر اسرافيل در زير فلك زحل وجود تو كه عاقله تو است مي‏باشد و پاي آن در دل گوشتي تو كه محل روح ظاهر تو است و ظاهر اسرافيل است پس در بيت‏المقدس دل تو ايستاده است و رويش به سوي كعبه جسد اصلي تو است و صور دل را به دهان گرفته نفس مي‏كشد و تو به اين قسم به خواب مي‏روي و خواب نمونه مردن است چنانكه گفته‏اند كه چنانكه مي‏خوابيد مي‏ميريد و خداوند در قرآن به اين نصّ فرموده است و زياده از اين، اين كتاب لايق نيست اگرچه اشاره به هر مطلب از براي اهل اشاره گذاشته‏ام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 174 *»

و مي‏گذارم ان‌شاءاللّه.

و از آنچه بيان كردم معلوم شد كه آخر كسي كه مي‏ميرد خود اسرافيل است كه خدا به آن مي‏فرمايد بمير مي‏ميرد و معلوم است كه خدا با زبان خود مي‏گويد و لسان اللّه ناطق در اين مقام عقل كل است پس عقل التفات از روح بردارد روح بميرد و همين است معني گفتن خداوند كه بمير چرا كه خداوند هر كاري را با سبب آن كند و سبب اين كار عقل كل است كه وجه اللّه و لسان اللّه است و در روايتي ديگر است كه عزرائيل جان اسرافيل را مي‏گيرد و عزرائيل آخر كسي است كه مي‏ميرد اين هم صحيح است و مراد از عزرائيل همان طبع عزرائيلي است كه در غيب اسرافيل است و آن عزرائيل دست عقل است در گرفتن جان اسرافيل و چون عقل التفات از ظاهر و باطن اسرافيل بردارد ظاهراً و باطناً بميرد.

و چون جميع اهل آسمان و زمين همه بميرند جميع اجزاي هستي همه آن موجودات از هم بپاشد و معدوم نگردد چرا كه هرچه در ملك خدا آمد هرگز بيرون نخواهد رفت و خاصيت مردن هر چيزي آنست كه در قبر طبع خود دفن شود و خاك قبر آن اعراض و غريبه‏هاي آن را بخورد و صافي و خالص گردد و هر چيز به اصل خود برگردد چرا كه هر چيزي در غير منزل خود غريب است و در منزل خود غريب نيست پس چون بخواهند كه غريب هر چيز را به وطن خود برگردانند لابد است كه همه را خورد كنند تا غريبه‏هاي او را بيرون كشند و به جاي خود برند مثلاً هرگاه قدري مس داخل نقره كني و از آن انگشتري بسازي و قدري نقره بگيري و داخل مس كني و از آن ديگي بسازي حال چون بخواهي كه مس را خالص كني و نقره را خالص كني بايد انگشتر و ديگ هر دو را بشكني و غريب انگشتر كه مس بود از آن بيرون كني و غريب ديگ كه نقره بود از آن بكشي پس مسها را با هم جمع كني و نقره‏ها را با هم پس مس پيش انگشتر غريب بود و بنيه انگشتر به اين واسطه سست و ناملايم بود اما پيش ديگ غريب نيست و نقره پيش ديگ غريب بود نه پيش انگشتر و بنيه ديگ به اين واسطه ناملايم بود پس مس را از انگشتر بگيري و به مس دهي و نقره را از ديگ بگيري و به انگشتر دهي هر چيز به اصل خود برگشته و بنيه‏اش قوي شده. حال چون اجزاي

«* مكارم الابرار فارسي جلد 3 صفحه 175 *»

عالم همه با اعراض و غرايب بودند مرگ را خدا قرار داد تا بنيه همه بشكند و غرايبش بيرون برود و به جوهر و عنصر خود برگردد پس از اين تحقيق شريف معلوم شد كه مرگ عنايت حكيم است از براي آنكه بدن مردم را آخرتي كند چرا كه تركيب با ناملايم فاني است و خدا مي‏خواهد باقي باشد پس آن را خالص مي‏كند تا باقي شود پس از اين جهت آسمانها را بر هم مي‏شكند تا عرضهاي آنها را به جوهرش برگرداند و آنها را خالص كند و آخرتي گرداند لاجرم بزرگتر خواهد شد ماشاءاللّه چرا كه كوچكي آنها از سردي اعراض بود و همچنين زمينها را از هم بريزد و بپاشد تا اعراض آنها هم تمام شود و به جوهرش برگردد تا آخرتي شود.

و اما برگشتن عرش بر آب مقصود عرش مشيت است كه بر آب وجود برمي‏گردد و غير از آب چيزي نباشد و اما نداي خدا به قول لمن الملك اليوم پس آن ندا با زبان خود باشد و زبان او آل‌محمدند: كه عقل كل عقل ايشان است و ايشانند رخساره خدا پس خدا با ايشان اين ندا كند و با ايشان جواب گويد و اما آنكه جبار خود مي‏دمد در صور پس به همان نهج است كه ذكر كردم يعني عقل توجه مي‏كند بعد از پاك‌شدن جميع اشياء پس همه زنده مي‏شوند هر چيز در جاي خود چنانكه دانستي و مي‏خواهي بگو كه خدا اول اسرافيل را زنده مي‏كند بعد او در صور مي‏دمد و جميع اشياء زنده مي‏شوند به طوري كه دانستي و همين‏قدر هم در معني صور و متعلقات آن كافي است ان‌شاءاللّه.